عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱۸
چنانکه ناصر دین هست پادشاه زمین
نظام دین هدی هست کدخدای گزین
بلند باشد و محکم بنای دولت و ملک
چو پادشاه چنین باشد و وزیر چنین
به ‌حق شدست ملک را نظام دین دستور
چنانکه بود ملکشاه را قوام‌الدّین
موافق است پسر با پسر درین‌ گیتی
مُساعدست پدر با پدر به خُلد برین
سزد که خواجه بود صاحب دوات و قلم
چنانکه هست ملک صاحب حُسام و نگین
وزیر زادهٔ دنیا سزد مدبر ملک
چو شاهزادهٔ دنیاست پادشاه زمین
روان شاه ملکشاه و جان خواجه نظام
چو بنگرید به ملک ملک ز علّیین
ز بهر هدیه فرستند باز بهر نثار
به‌دست رضوان پیرایه‌های حورالعین
خدایگانا هرچ از خدای خواست دلت
بیافتی و نهادی بر اسب دولت زین
به ‌هر چه روی ‌کنی یا به‌ هر چه رای ‌کنی
به حق بود که خدایت همی‌کند تلقین
جهان به سیرت و آیین توست خرم و شاد
که نایب پدری تو به سیرت و آیین
ببرد عدل تو از پشت پادشاهی خَم
فکند تیغ تو در روی بدسگالان چین
ضمیر روشن تو هست عقل را‌ مسکن
رکاب فرّخ تو هست بخت را بالین
چو از سنان تو یابد ظفر به‌روز مصاف
چو از کمان تو پرّد اجل به ‌وقت کمین
ز نعل مرکب و از خون‌ کشتهٔ تو رسد
به روی ماه غبار و به پشت ماهی هین
سپه‌کشی که ز توران به کین تو بشتافت
خبر نداشت‌ کزو تیغ تو بتوزد کین
نهاد روی به اقبال و چون کشید مصاف
گرفت دامن اِدْبار وکشته شد در حین
مخالفی که به مازندران خلاف تو جست
پناه جست به بیشه چنانکه شیر عرین
زپهلوان سپاهت به عاقبت بگریخت
بدان صفت که کبوتر گریزد از شاهین
به یک زمان سپهش منهزم شدند چنانک
هزیمت از لب جیحون رسید تا در چین
همه به قبضهٔ فرمان تو شدند رهی
همه به منت احسان تو شدند رهین
چه آنکه باد خلاف تو دارد اندر سر
چه آنکه هست به صد سال زیر خاک دفین
به نیکبختی تو هرکه دل ندارد شاد
بنالد از غم و بر بخت بد کند نفرین
مگر خدای ز جان آفرید عهد تو را
که هست عهد تو در هر دلی چو جان‌ شیرین
مگر قرین و همال از فریشته است تو را
که آدمی نشناسم تو را همال و قرین
همیشه تا که بود حفظ و عصمت یزدان
جهانیانرا حِصْن حَصین و حَبْل متین
ز حفظ یزدان حبل متین به‌ دست تو باد
زسور عصمت پیرامن تو حِصْن حصین
نظام دین هدی باد و عزّ دین هدی
تورا وزیر و سپهدار تا به یُوْم‌الدّین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲۰
دو چشم تو هستند فتّان و جادو
دل و دین نگه داشت باید ز هر دو
نگه چون توان داشتن دین و دل را
ز دستان فتان و نیرنگ جادو
رخت سیم پاک است در زیر سنبل
خطت مشک ناب است بر طرف ترغو
بدین مهربانی ببرّی ز شوهر
بدان روی شویی به‌شویی زبانو
بود جای آن چون‌ کنی حلقه زلفت
که حورا تورا جای روبد زگیسو
ندیدست کس چون تو داروفروشی
که از غمزه دردی و از بوسه دارو
نزاید همال تو از آل تکسین
نخیزد مثال تو از نسل یبغو
فرو بسته‌ای تیر گرد میانت
کمان را در آویختستی ز بازو
تورا خود به تیر وکمان نیست حاجت
که تیر و کمانی به مژگان و ابرو
گه شعر مداح خوشگو منم من
گه بوسه‌ معشوق خوش لب تویی تو
عجب نیست خوشگویی من‌ که باشم
به مدح خداوند مداح خوشگو
گزین شمس دین زین‌ِ ملکِ سلاطین
اجل سعد دولت ابوسعد هندو
بزرگی که آفاق و افلاک و انجم
به جاه و بزرگیش هستند خَستو
همش رای روشن همش فرّ فرّخ
همش‌ خلق‌ زیبا همش‌ خلق‌ نیکو
جهان قیمت و قدر او کی شناسد
چه داند صدف قیمت و قدر لؤلو
عرق‌ گیرد از کین او شخص دشمن
چو از زهر گیرد عرق روی خوتو
سپیدی عجب نیست در کار خصمش
سیاهی عجب نیست از زاج و مازو
عدو با تو یکسان نباشد به سیرت
که تبت نباشد به مقدار قُل هُو
چو کعب‌الغزال است پینو و لیکن
نه با طعم‌ کعب‌الغزال است پینو
بباید به شعر اندرون مدح و شکرت
چنان چون به دیگ اندرون مِلح و چَربو
بیایند خلق از وطن‌ها به جودت
که جود تو داعی شد و خلق مدعو
یکی خاطری پاک دارد معزی
به مدح تو مملو به‌ شکر تو مَحشو
نه چون خاطر بوالعلای معری
که انشا کند صورتی از خَبَزدو
جوان دولتی و چو هندوست نامت
منم پیش تو چون یکی پیر هندو
شود در پناهت چو سدّ سکندر
اگر خانه سازم ز تار تنندو
ز صد خواجه آنچ از تو دیدم ندیدم
به عصر ملکشاه و ایّامِ ارغو
به بوی وصالت به نور جمالت
کنم شاد و روشن دل و دیده ارجو
الا تا که محفوظ و مخفوض را ذی
چو منصوب را ذا و مرفوع را ذو
فلک باد راوی و مدح تو مروی
قدر باد قاری و شکر تو مقرو
هر آن تن که دل فرد دارد ز مهرت
کَفَش جفت سر باد و سر جفت‌ زانو
گهی نیزه بازی تو در رزم یغما
گهی فیل تازی تو در بزم جیحو
ز فرّ تو در پیش سلطان به خدمت
قدرخان و قیصر چو قیماز و قرغو
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲۱
سمنبری‌ که فسونگر شدست عبهر او
همی خلد دل من عبهر فسونگر او
اگر خلیدن و افسون نباشد از عَبهر
چرا خلنده و افسونگر است عبهر او
زعطر خویش همی بند و جادویی سازد
دو زلف کوته جادو فریب دلبر او
به من نگه‌ کن و بنگر که بسته چون شده‌ام
به ‌بند جادویی اندر ز بوی عنبر او
صنوبرست به قد آن نگار و طرفه بود
صنوبری که‌ گل نسترن بود بر او
چنار بود تن من به پیکر آکنده
چو شاخ بید شد اندر غم صنوبر او
بتی که در سر او هست بارنامهٔ حسن
زشور عشق شدست این دلم مسخر او
نه بر مجازست این شور عشق در دل من
نه بر محال است این بارنامه بر سر او
اگر چه خصم من است آن صنم نگویم من
به هیچ خال که یارب تو باش داور او
هزار سجده کنم پیش آن دو عارض خوب
اگر سه بوسه دهم بر لب چو شَکّر او
دلم ربود و به جان‌ گر طمع کند شاید
که هست رخت دل من به جمله بر خر او
چه آفت است‌که از مادرش رسید به من
مرا بکشت چو او را بزاد مادر او
ز بهر فتنه همی مادرش بیاراید
به عقدهای گرانمایه گردن و بر او
ز عِقد گوهر او آفتاب را حسد است
مگر مدیح امیرست عِقْدگوهر او
ظهیر دولت ابوبکر بن نظام‌الملک
که روشن‌اند همه اختران ز اختر او
اگر خلاف‌ کند باهواش چرخ فلک
زهم گشاده شود بی‌خلاف چنبر او
ز بهر حشمت نامش سزد به‌ گردون بر
مه دو هفته خطیب و مجره منبر او
گرش مراد بود کافسری نهد بر سر
زقدر و مرتبه عیوق باید افسر او
زخنجرش که چو در رزم آذر افروزد
مکابره ببرد آب دشمن آذر او
چه آذری که زمانی همی جدا نشود
زدیده و دل بدخواه دود و اخگر او
چو پیکرش بدرخشد زقلب لشکر میر
قوی شود سوی پیکار قلب لشکر او
زمانه را عجب آید چو آهنین گردد
به کارزار درون بارهٔ تکاور او
تکاوری که به‌ کشتی همی کنم صفتش
لگام و نعل بود بادبان و لنگر او
به گاه جولان همچون عروس جلوه کند
زطرف گوهر و زرین ستام زیور او
چو سرفرازد وگردش کند به میدان در
سپهر وار بود گردش مدور او
به ابر ماند چون پی نهاد و نعره‌ گشاد
بود زگام درخش و زکام تندر او
گرش برانی باد وگرش بداری کوه
مرکب است مگر زین دو چیز گوهر او
که دید کوه که ماند به باد جنبش او
که دید باد که ماند به‌ کوه پیکر او
به‌گاه حمله به شبدیز و رخش ماند راست
ظهیر دولت پرویز و رستم از بر او
بزرگوار امیری که راد مردان را
چو حلقهٔ درکعبه است حلقهٔ در او
چنانکه نور دهد بر سپهر مهر به ماه
به مهر نور دهد طلعت منور او
اگرچه منظر خوبان بود بدیع‌الوصف
ز منظر همه خوبان به‌ است منظر او
وگرچه مخبر نیکان بود رفیع القدر
ز مخبر همه نیکان بِه‌‌ است مخبر او
اگرچه دریا در فعل خویش هست سخی
سخی‌تر است ز دریا دل توانگر او
به سان خلد برین است مجلسش‌گه بزم
به مجلس اندر چون کوثرست ساغر او
بتان خَلخ و یغما چو حور عین زده صف
میان خلد برین چون کنار کوثر او
اگرچه در صفت شاعری و صنعت شعر
شدست قدرت من در سخن مقرر او
چو وقت شکر بود طبع شعرگستر من
همی خجل شود از طبع جودگستر او
ضمیر روشن او بر مثال خورشیدست
چراغ من ندهد نور در برابر او
همیشه تا که بود جنبش ستاره و چرخ
زمانه تابع او باد و بخت رهبر او
ز شاه حشمت و اقبال باد روز و شبش
که هست حشمت و اقبال شاه در خور او
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲۲
آن جهانداری که اصل دولت است ایام او
حجت فتح و دلیل نصرت است اعلام او
بشکند ناموس صد لشکر به یک تهدید او
بگسلد پیمان صد دشمن به یک پیغام او
صنع یزدان آن کند ظاهر که باشد رای او
دور گردن آن کند حاصل که باشد کام او
گرچه احکام منجم محکم است اندرحساب
در فتوح و در ظفر محکمترست احکام او
آن خداوندی که او اقلام و اقلیم آفرید
قاسم اَرزاق هفت اقلیم کرد اقلام او
کس نیارد کرد با او سرکشی و توسنی
تا بود چون بندگان گردون توسن رام او
جان ستاند بی‌ نبرد اوهام او از دشمنان
راست‌گویی دست عزرائیل شد اوهام او
تیغ خون‌آشام تو چون خواست ‌کرد آهنگ جنگ
صبح دشمن شام‌ گشت از تیغ خون آشام او
چون شد از نعل ستورش پشت ماهی روی ماه
روی دشمن پشت‌ گشت از هیبت صمصام او
وهم او در راه دشمن دام خذلان ‌گسترید
هر کجا دشمن رود اندر فتد در دام او
شهریارا، گر مخالف جست در کین تو کام
نوش نعمت زهر نِقمَت‌ کردی اندر کام او
در غنیمت مایهٔ اقبال بود آغاز او
در هزیمت مایهٔ اِدبار شد فرجام او
چون کشیدی لشکر از ایران به توران اندرون
شد جهان بر چشم او چون دیدهٔ همنام او
از بن دندان هزیمت‌ کرد و از بیم تو شد
چون بن دندان افعی موی بر اندام او
تا بود شمشیر شیران تو او را در قفا
هر کجا گامی نهد برعکس باشد گام او
هست عاشق بر سر اعلام تو نصرت همی
زانکه در اعلام توست آسایش اعلام او
گر بخوانی از ختا خان را سوی درگاه خویش
آتشین‌ گردد ز تعجیل اندر آن اَقدام او
ور فرستی یک دو چاوش را سوی فغفور چین
مسجد جامع کنند از خانهٔ اصنام او
رفت نوشِروان و نامد هیچ شاه اندر جهان
از تو عادل‌تر از این هنگام تا هنگام او
هر مسلمانی که طاعت دارد و مُنقاد نیست
نیست از خیر و سلامت بهره در اسلام او
جام کیخسرو اگر گیتی نمود از روشنی
رای ملک آرای تو روشنتر است از جام او
خسرو شاهان تو را خواند همی گردون که هست
اختر فرخندهٔ تو خسرو ا‌جرام او
همچو کیوان اخترت را بنده و فرمانبرند
تیر و ماه و مشتری و زهره و بهرام او
می‌خور از دست بتی کز یکدگر زیباترست
سوسن و شمشاد و سیب و شکر و بادام او
چون بهار خرّم و چون بوستان تازه کن
مجلس میمون خویش از عارض پدرام او
از شعاع مجلس تو روشن است ایّام ما
هرکه زین مجلس بتابد تیره باد ایام او
هست بی‌حد و نهایت با تو اِنعام خدای
تا جهان باشد تو بادی شاکر اِنعام او
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲۳
آمد رسول عید و مه روزه نام او
فرخنده باد بر شه‌گیتی سلام او
سلطان جلال دولت باقی معز دین
شاهی‌ که هست دولت و دین زیر نام او
فال جهان خجسته شد و کار دین تمام
از همت خجسته و عدل تمام او
ایزد مقام دولت او ساخت از فلک
جز وهم آدمی نرسد بر مقام او
گر ذوالفقار در کف حیدر ندیده‌ای
در دست ‌شهریار نگه کن حسام او
گر خسروان کشند عدو را به زهر و دام
تیغ است زهر خسرو و تیرست دام او
شمشیر تیز او چو برون آید از نیام
باشد دل و دو دیدهٔ شیران نیام او
اسب بلند او چو بساید زمین به نعل
سَعدِ سپهر بوسه دهد بر لگام او
جوید همی‌ کلاه غلامش امیر شاه
تا افسری کند زکلاه غلام او
آورده ماه روزه به‌ سلطان پیام عید
سلطان به خیر داد جواب پیام او
هر شب که جام آب به‌ کف بر نهد ملک
خورشید و ماه را حسد آید ز جام او
گویی‌که از بهشت فرستند هر شبی
بر دست جبرئیل شراب و طعام او
کان است کام بنده معزی به مدح شاه
گوهر همی برند حکیمان زکام او
تا هر که مُنعِم است بر او واجب است حج
جز کعبه نیست قبله و بیت‌الحرام او
بادا مدام عدل شهنشاه روزگار
و آسوده باد ملک ز عدل مُدام او
روزه بر او مبارک و روزش همه چو عید
کارش به‌کام دولت و دولت به کام او
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲۵
ای روزگار ساخته آموزگار تو
روز جهان برآمده در روزگار تو
تو شهریار و خسرو خلق زمانه‌ای
واندر زمانه نیست کسی شهریار تو
کار زمانه ساخته کردی به عدل خویش
وایزد به فضل ساخته کردست کار تو
در زینهار خالق هفت آسمان تویی
خلق زمین به عدل تو در زینهار تو
صا‌حبقران ملک تویی در تبار خویش
داود همچنان بود اندر تبار تو
سعد‌ین را مقابله بوده است بر فلک
روزی‌که آفرید تورا کردگار تو
فغفور چین پیاده به خدمت دوان شود
گر بگذرد به‌کشور چین یک سوار تو
ای چون علی و تیغ تو مانند ذوالفقار
دشمن به باد داده سر از ذوالفقار تو
هرگه ‌که آفتاب تو را بیند ای ملک
خواهد که اوفتد ز فلک درکنار تو
گر بگذری به‌ جانب دریا شهنشها
دریا خجل شود زکف بَدره بار تو
در ملت و شریعت پیغمبر خدای
نخجیر شد حلال زبهر شکار تو
شاهان بر انتظار شکارند خسروا
باشد شکار تو همه بر انتظار تو
از آرزوی آنکه یکی را کنی شکار
نخجیر برکشد رده بر رهگذار تو
از روزه آنچه رفت تو را بود حق‌گزار
باقی بود موافق و خدمتگزار تو
زانجا که دین توست ز هر مه‌ که نو شود
پیوسته ماه روزه بود اختیار تو
تا چرخ را همیشه مدار است بر مدر
جز بر سریر ملک مبادا مدار تو
مداح تو معزّی و راوی شکر لبان
تو یار بندگان و خداوند یار تو
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲۶
ای آسمان مُسَخّر حکمِ روانِ تو
کیوانِ پیر بندهٔ بخت جوان تو
خورشید عالمی که به‌ هنگام بزم و رزم
گه زین و گاه تخت بود آسمان تو
گر در زمان مهدی ایمن شود جهان
امروز ایمن است جهان در زمان تو
هر روز بامداد همی دولت بلند
بندد به دست خویش کمر بر میان تو
هر چند وحی نیست پس از عهد مصطفی
وحی است هر سخن که رود بر زبان تو!
از بهر آنکه هست‌ گمان تو چون یقین
هرگز مرا غلط نرود در گمان تو
ایزد به آشکار و نهان یار توست از آنک
با آشکار توست برابر نهان تو
پشت ولایت است و پناه شریعت است
شمشیر تیز و بازوی کشورستان تو
جایی نماند در همه عالم به شرق و غرب
کانجا نشد به مردی نام و نشان تو
خاک است و باد بر سر و برکف عَدوت را
زان آب رنگ خنجر آتش فشان تو
گویی خلیفهٔ دم عیسی مریم است
در بارگاه و مجلس کلک و بنان تو
گویی ز حَربهٔ ملک الموت نایب است
در کارزار و معرکه تیغ و سنان تو
سَعدست هرکجا که‌ گران شد رکاب تو
فتح است هر کجا که سبک شد عنان تو
بس دشمن سبک سر با لشکر گران
کاخر سبک شکست زگرزِگران تو
جان پرورد کسی‌ که بنوشد شراب تو
فخر آورد کسی‌که نشیند به‌خوان تو
وان را که هست بر سر خوان مدح‌خوان هزار
خواهد که روز رزم بود مدح خوان تو
هستند امتی همه از اعتقاد دل
بعد از خدای عزوجل در ضمان تو
چون حاجتی بود ز تو خواهیم و از خدای
زیرا که بندگان خداییم و آن تو
با طبع جود پرور تو سازگار باد
هرمی‌ که از پیاله شود در دهان تو
پیوسته باد گنج طرب‌ زیر مهر تو
همواره باد اسب ظفر زیر ران تو
بادا طراز دولت و رخسار خسروان
دایم بر آستین تو و آستان تو
از روزگار باد تو را صد هزار شکر
ای صد هزار جان همه پیوند جان تو
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲۷
ای تخت و گاه پادشهی جایگاه تو
آراسته است مملکت از تخت و گاه تو
هستی ندیم شاهی و دولت ندیم تو
هستی پناه عالم و ایزد پناه تو
فخر همه شهانی و کس نیست فخر تو
شاه همه جهانی و کس نیست شاه تو
چاه است‌ کین تو که همه زهر دارد آب
وافتاده دشمنان تو در قعر چاه تو
ماهی که زیر لشکر او سایه‌ای بود
بنگرکه بر سر عَلَم توست ماه تو
از آفتاب باز نداند تو را کسی
گر دارد آفتاب قبا و کلاه تو
هر گه‌ که در شکار و سفر باشی ای ملک
آب رونده‌ گَرد بشوید ز راه تو
ور آب کم بود سپه و لشکر تو را
ابر اید و نثارکند بر سپاه تو
تا بخت جاودان به تو دادست فرّ و جاه
ا‌این هر دوان‌ا بهشت‌ کند فرّ و جاه تو
از دوستی که بخت تو دارد تو را همی
خواهد که در بهشت بود جایگاه تو
شاها دل تو هست به هروقت نیکخواه
جاوید شاد باد دل نیکخواه تو
تا سال و ماه و روز و شب است اندرین جهان
فرخنده باد روز و شب و سال و ماه تو
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲۸
ای چرخ پیر بندهٔ تدبیر و رای تو
ای اختران چرخ همه خاک پای تو
هرچند روشن‌اند و بلند آفتاب و ماه
دارند روشنی و بلندی ز رای تو
جز کردگار عالم و سلطان روزگار
موجود نیست در همه عالم ورای تو
مستَظهری به حشمت موروث و مکتسب
اصل است و نفس پاک دلیل وگوای تو
لیکن تو را همیشه تفاخر بود به نفس
کز نفس خاست دانش و عقل و ذکای تو
از دیگران بدین سه فضیلت زیادت است
عز وجلال ومرتبه وکبریای تو
نحس زُحَل همی رود و سعد مشتری
در آسمان برابر خشم و رضای تو
بحری است موج‌زن صدفی درفشان در او
دست جواد و خامهٔ معجز نمای تو
آزادگان شوند تو را بنده بی‌بها
هرگه‌که بنگرند به فروبهای تو
خوشتر ز مژدهٔ ظفر و وعدهٔ وصال
درگوش بندگان سخن دل گشای تو
در مجلس تو ساقی و می حور و کوثرست
ماند به خلد مجلس راحت فزای تو
ایزد جزای بنده به عقبی دهد همی
تو شکرکن که داد به‌دنیا جزای تو
پرواز دولت است و طواف فریشته
گرد سرای پرده وگرد سرای تو
معلوم رای توست‌ که هستم ز دیرباز
من بنده در سرای تو مدحت سرای تو
تحسین کند زمانه چو خوانم مدیح تو
آمین کند ستاره چو گویم دعای تو
هرچند قادرست زبانم به نظم و نثر
امروز عاجزست ز شکر عطای تو
گر من زبان خلق ستانم به عاریت
شکر عطای تو نگزارم سزای تو
چون در کف از عطای تو دارم هزارگان
خواهم هزار جان‌ که سگالم ثنای تو
آری هزار جانی زیبد تو را ثنا
چون زر هزارکانی بخشد سخای تو
تا مهر بر سپهر بتابد خجسته باد
روز جهانیان ز بقا و لقای تو
تابنده باد دایم پاینده در جهان
چون مهر و چون سپهر لقا و بقای تو
هرگز برون مباد سر چرخ چنبری
یک دم زدن زچنبر عهد و وفای تو
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲۹
ای صدر دین و نصرت دین در بقای تو
وی فخر ملک و رونق ملک از لقای تو
عید است و همچنانکه تو شادی به ‌روز عید
شادند ملک و دین به لقا و بقای تو
ای چون پدر همام و قلم در کفت همای
بر خلف فرخ است و همایون همای تو
دولت ندیم توست و خرد همنشین تو
تایید خویش توست و ظفر آشنای تو
در چشمهٔ وزارت و در بحر مملکت
ماند به آشنای پدر آشنای تو
ای عالم شریف که اندر چهار فصل
صافی است از غبار حوادث هوای تو
پنجاه سال بیش بود گر کنی شمار
تا هست دور چرخ به ‌کام و هوای تو
پاک و منزه است ز کبر و ریای خلق
پنجاه سال مرتبت و کبریای تو
آن چیست از کرم ‌که نکرده است کردگار
در دولت و ملوک و سلاطین به جای تو
فهرست مرسلات رسولان مُرسَل است
احوال روزگار عجایب نمای تو
تو در ری‌ای و هست به چین و به‌ قیروان
نام و نشان و حشمت و فرّ و بهای تو
خورشید عالمی تو درخشان ز برج سعد
وز شرق تا به غرب رسیده ضیای تو
چرخ بلند را نبود قدر بخت تو
ماه دو هفته را نبود نور رای تو
در گوش چرخ حلقه سزد نعل اسب تو
در چشم ماه سرمه سزد خاک پای تو
صد آفتاب مضمر و صد بحر مدغم است
زیر زره و د‌رعه و بند قبای تو
در جود اگر تو را به ‌گوا حاجت اوفتد
آثار میزبانی تو بس‌ گوای تو
یکساله دخل قیصر و فغفور و رآی هست
یک روزه در ضیافت خسرو عطای تو
چون کارگاه ششتر و بغداد و روم گشت
بازارگاه لشکر شاه از سخای تو
گر فیلسوف زر کند از مس به کیمیا
رای و کفایت است و هنر کیمیای تو
در حل و عقد همبر توفیق ایزدست
تدبیر خصم بند ولایت‌گشای تو
معیار ‌نفس و خاطر مردان عالم است
نفس شریف خاطر مردآزمای تو
حال مخالفان تو از رنج کاسته است
تا دیده‌اند طلعت راحت فزای تو
ناگه ربود دولت تو دشمنانت را
پاینده باد دولت دشمن ربای تو
هرچند بر وقار و حیا خشم غالب است
بر خشم غالب است وقار و حیای تو
بر هر زبان ‌که لفظ شهادت گذر کند
شاید که آن زبان نبود بی ‌دعای تو
ارجو که جاودانه بمانید همچنین
تو در وفای شاه و مَلَک در وفای تو
ایدون گمان برم که بهشتی مُصورست
چون بنگرم به صُفهٔ کاخ و سرای تو
ایزد ز نقش صورت روی بهشتیان
گویی بیافرید جهانی برای تو
معلومِ رأی توست‌ که هستم ز دیرباز
من بنده در سرای تو مدحت سرای تو
خواهم‌ که برشود سخن من بر آسمان
تا باشد آن سخن ز بلندی سزای تو
هرچند از عطای تو حشمت فزون شود
از صد عطا به است مرا یک رضای تو
این فخر بس مرا که بزرگان روزگار
بر من ثناکنند چو گویم ثنای تو
تا پادشاه تن به همه وقت دل بود
از تو به شکر باد دل پادشای تو
عید تو باد فرّخ و هر روز عید باد
در خدمت تو بر خَدَم و اولیای تو
امروز عزّ و جاه جزای تو از فلک
فردا بهشت و حور ز یزدان جزای تو
تو شاه را مشیر و مشیر تو بخت نیک
تو کدخدای شاه و معین کدخدای تو
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۰
نوبهار و آفتابی ای مبارک پادشاه
نوبهار ملک و دین و آفتاب تخت و گاه
جز تو در عالم ندیدم نوبهاری با قبا
جز تو در گیتی ندیدم آفتابی با کلاه
دادْ دادن رسم توست و دادْدِه بِه شهریار
نام جستن کار توست و نامورْ بهْ پادشاه
اصل شاهی گر هنر باشد تویی اصل هنر
پشت شاهی گر سپه باشد تویی پشت سپاه
زاتشِ خشم تو بدخواهان همی گویند رای
زآهنِ تیغِ تو بدگویان همی‌گویند آه
روز رزم از تو چنان ترسند شاهانِ دلیر
چون گنه‌کاران به روز محشر از بیم گناه
پیش تو دشمن چنان باشد به دیدار و صفت
همچو پیش ماهْ‌ ماهی یا که پیش کوه کاه
دشمنانت را همی‌بینم ز محنت چار چیز
اشکْ سرخ و رویْ زرد و سرْ سپید و دلْ سیاه
دوستانت را همی بینم ز دوران چار چیز
سعدِ بخت و زورِ چرخ و فرّ مهر و نور ماه
ای شهنشاهی که هستی داور یزدان‌پرست
ای خداوندی که هستی خسروِ یزدان‌پناه
آمدی مهمانِ فرزند وزیرِ خویشتن
آن وزیرِ نیکبخت و کدخدای نیک‌خواه
آن وزیری کاو همه صافی کند ملک جهان
آن وزیری کاو همی باقی کند دین اله
همچو رضوان آمدی مهمان فخرالملک خویش
چون بهشت آراستی این مجلس و این بزمگاه
لاجرم زین افتخار و زین شرف تا روز حشر
دوده و اعقاب فخرالملک را فخرست و جاه
تا تو کار بندگان خود چنین سازی تمام
تا تو حق چاکران خود چنین داری نگاه
بندگان تو چنین دارند جاه و منزلت
چاکران تو چنین دارند قدر و پایگاه
فرش دولت گستراند هر که او دارد هنر
آب جیحون بگذراند هر که او داند شناه
تا که باشد آدمی در عالم و دیو و پری
تا که باشد خاک و باد و آتش و آب و گیاه
در سعادت باد یا هر جا که باشد روز و شب
در سلامت باد یا هر جا که باشی سال و ماه
شاهی و شادی تو داری تا جهان ماند بمان
همچنین از بخت شاد و همچنین بر تخت شاه
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۱
گشاده‌روی و میان بسته بامدادِ پگاه
فروگذشت به کویم بتی به روی چو ماه
اگر زمهر بود بامداد نور جهان
ز ماه بود مرا نور بامداد پگاه
مهی که بود به قد سرو دلبرانِ سرای
بتی‌که بود به رخ ماه نیکوان سپاه
دو زلف چون دو شب و ماه در میان دو شب
جبین چو مشتری و مشتری به زیرکلاه
چهی میان زَنَخ ساخته زسیمِ سپید
به‌گرد او دو رسن تافته زمشک سیاه
هرآینه ‌که ز مشک سیه رسن باشد
هر آنگهی‌که زسیم سپید باشد چاه
دو چشم داشت نژند آن ستمگر دلجوی
دو زلف داشت دو تاه آن سمنبر دلخواه
نژند چشم شدم پیش آن دو چشم ‌نژند
دوتاهْ پشت شدم پیش آن دو زلفِ دوتاه
چو عشق او دل مسکین من پر آتش‌ کرد
فراق او نَفَسم سرد کرد و عقل تباه
مگرکه کار فراقش فسون جادو هست
که باد سرد برآرد همی از آتشگاه
اگر به عاشقی اندر دراز شد غم من
غم دراز مرا شاعری کند کوتاه
اگر ز هجر جفاجوی‌ گمره است دلم
به آفرین خداوند باز یابد راه
بزرگ بار خدای جهان موید ملک
شهاب دین سرآزادگان عبیدالله
مُفَسِّری ‌که مُفَسَّر بدوست آیت حق
مؤیِّدی که مؤیَّد بدوست دولت شاه
کند به چشم سعادت فلک به مرد نظر
چو او به چشم عنایت کند به مرد نگاه
بسا فقیر که از جاه او رسید به مال
بسا حقیرکه از مال او رسید به جاه
به جنب همّتِ عالیش اگر قیاس کنی
چو آفتاب و چو سیم نَبَهْره‌ اندرگاه
سخای مرده بدوزنده گشت و ازکرمش
درست گشت بدو: «میتاً فأحْیَیْناه‌»
ایا ضمیر تو شادی‌گشای و اُ‌نده بند
و یا قبول تو نعمت فزای و محنت‌کاه
به قدر و مرتبه پیش تو کی نماید خصم
که پیش کوه به تعظیم کی نمایدکاه
چو آسمان و زمین تابعند ایزد را
زمانه حکم تورا تابع است بی‌اکراه
به حکم خواندن تذکیر و خواندن تأنیث
مهت غلام سزد آفتاب زیبد داه
عجب مدارکه از بهر مدح‌گفتن تو
نجوم اَلسِنه گردند و برجها افواه
موافقان تو را و مخالفان تو را
ز مهر و کین تو پاداشَن است و بادافراه
به‌وقت آنکه تولّد همی‌ کند فرزند
به پشت خصم تو اندر بریده گردد باه
چنانکه نیست‌ کف تو زجود خالی نیست
سر و زبان بداندیش تو زآهن و آه
مسلّم است به‌ تو دانش و کفایت و عقل
چنان کجا به شهنشاه تخت و افسر و گاه
هم ازکفایت توست آنکه نام و نامه ی خویش
به دست کلک تو تسلیم کرد شاهنشاه
خیال دولت تو گر به‌ کوه در نگرد
گلاب بر دمد از چشمه‌ها به جای میاه
نسیم همت تو گر به دشت درگذرد
همه زمرّد سبز آورد به جای گیاه
وگر ز فرّ تو بر روبه اوفتد اثری
زشیر شرزه خورد شیر بچهٔ روباه
بزرگ بار خدایا گناه من منگر
نگاه کن کرم خویش و درگذر ز گناه
اگر به نزد تو آیم سزد که آمد وقت
وگر مدیح توگویم سزدکه آمدگاه
وگر زغرقه شدن خطِّ ایمنی یابم
کنم همیشه به دریای خدمت تو شناه
دل و زبان من اندر ستایش ‌تو یکی است
خدای عزّوجل بس براین حدیث‌ گواه
همیشه تا که نحوست بود ز دور فلک
همیشه تا که سعادت بود ز فضلِ اله
عدوتْ را زنحوست همیشه باد نهیب
ولیت را زسعادت همیشه باد پناه
به دولت اندر خویش باد روز تو از روز
به نعمت اندر به‌ باد ماه تو از ماه
ثناگران همه بر مدح تو گشاده زبان
سخنوران همه بر فرش تو نهاده جباه
شمرده سیصد و پنجاه سال‌گردش چرخ
ز سال دولت و عمر تو سیصد و پنجاه
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۲
گرفت صدر وزارت جمال و حشمت و جاه
به دین و دانش و داد وزیر شاهنشاه
نظام دولت و صدر جهان موید ملک
عماد دین خداوند حق عبیدالله
بلند همت و کوتاه دست دستوری
که قدر چرخ بلند است پیش او کوتاه
مقدم است و منزه زعار و عیب چنانک
پیمبران ز دروغ و فرشتگان ز گناه
صحیفهٔ هنرش بی‌کرانه دریایی است
که وهم از او نتواند گذشت جز به‌ شناه
به خط عدل و سیاست بروی عالم پیر
نوشت همت او: «‌میتاً فاحییناه‌»
میان بادیهٔ قهر در شب بِدْعت
زمانه بود سراسیمه و فتاده ز راه
چو ماه دولت او زاسمان ملک بتافت
زمانه با ز ره آمد به روشنایی ماه
جباه ناموران را همی ببوسد چرخ
که پیش او به زمین بر همی نهند جباه
ایاکفایت تو بر هدایت تو دلیل
و یا شمایل تو بر فضیلت تو گواه
رکاب و رایت شاه از ظفر بشارت یافت
چو گشت رای تو جفت رکاب و رایت شاه
زگنجه چون به سعادت نهاد روی به‌ری
فلک سپرد بدو گنج و ملک و افسر و گاه
عنایت ابدی بر میانْشْ بست‌ کمر
سعادت ازلی بر سرش نهاد کلاه
خجسته رایت منصور دور بود هنوز
که نصرت و ظفر افتاده بود در ا‌َفْواه
چو وقت نصرت و گاه ظفر فرا رسید
بیامدند قضا و قدر ز پیش سپاه
به حیله بازنگردد قضا چو آمد وقت
به چاره باز نگردد قدر چو آمد گاه
ز دستبرد قضا روزگار گشت دگر
ز گوشمال قدر بدسگال گشت تباه
همه جهان به ‌زمانی بدل شد ای عجبی
ا‌که کس ندید و ندیدست این چنین مولاه
همان‌ که دام همی ساخت بسته گشت به‌ دام
همان ‌که چاه همی‌کند در فتاد به چاه
چگونه باشد حال کسی که گاه حیات
به چشم طنز و تَهاون ‌کند به خلق نگاه
به عاقبت چو نکالی شود میانهٔ خلق
دریغ او نخورد یک تن و نگوید آه
سموم خشم تو و زمهریر کینهٔ تو
بر آن زمین‌ که رود روز رزم و بادافراه
معاندان را در استخوان بسوزد مغز
مخالفان را در پشت بفسراند باه
زبهر جامهٔ خصمان و نیکخواهانت
همی کنند شب و روز صنعت جولاه
به‌ دست قدرت بر کارگاه ظلمت و نور
یکی ‌گلیم همی بافد و یکی دیباه
سپاس و شکر خداوند را که کار جهان
به ‌تو سپرد و جهان کرد خالی از بدخواه
کجا وزیر تو باشی ملک سزد خورشید
ستاره لشکر و چرخ بلند لشکرگاه
تو راست همت حشمت‌ فروز بد‌عت
تو را ست دولت نعمت‌ فزای دشمن‌ کاه
عنایت دو محمد بس است در دو جهان
که داشتی به هنر دین و ملک هر دو نگاه
تو را به روز شمار آن محمد است شفیع
تورا به روز نبرد این محمدست پناه
رواست‌گر بکنم حال خویش را تقریر
که هست رای تو از حال من رهی آگاه
کنون‌ که با دل یکتاه پیشت آمده‌ام
چه غم‌ خورم که قدم شد زحادثات دوتاه
چو پشت باز نهادم به ‌کوه دولت تو
چه باک دارم اگر باد بُرد خرمن کاه
همی‌کنم به‌ ری آن خواب را کنون تعبیر
که در مه رمضان پار دیده‌ام به‌راه
ز بهر مجلس عالیت کرده بودم جمع
مدایح و غزل خوش زیاده از پنجاه
شد آن ز دستم و اشباه آن به دستم نیست
چگونه باشد درّ یتیم را اشباه
همیشه تا که بلرزد به روزگار بهار
درخت را ز نسیم و گیاه را ز میاه
ز دور دانش تو تازه باد دولت و دین
چو از نسیم درخت و چو از میاه گیاه
خجسته بادت روز و خجسته بادت شب
خجسته بادت سال و خجسته بادت ماه
ز جاه تو همه آزادگان رسیده به مال
ز مال تو همه فرزانگان رسیده به جاه
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۵
فرخنده باد و میمون بر شاه عیدِ اَضحی
سلطان جلال دولت خسرو معزّ دنیی
شاهی که بنده دارد افزون ز صدهزاران
هر یک به جاه و حشمت چون‌ کیقباد و کسری
شاهی که شخص دشمن پاره شود ز تیغش
چونانکه طور سینا از پرتوِ تَجلیّ
شاهی که در حُسامش خیره شوند اعدا
چون جادوان فرعون اندر عصای موسی
بر تخت پادشاهی دارد همی نیابت
فرّش زفَرّ مهدی عدلش زعدلِ عیسی
چرخ است شهریاری وایین شاه کوکب
لفظ است پادشاهی و آثار شاه معنی
دعوی خسروان را برهان شدست تیغش
اینَت‌ بزرگ برهان‌ واینت‌ بزرگ دعوی
گردن‌کشان مشرق لشکرکشان مغرب
هستند جمله مولی شاه زمانه مولی
اصل بقاست مهرش اصل فناست کینش
آن همچو آب حیوان این همچو زهر افعی
مردان تیغ زن را میدان اوست مسکن
حوران سیم تن را ایوان اوست مأوی
هر کس که در فتوت فتوی کند ز دولت
از جود شاه عالم یابد جواب فتوی
هستند ابر و دریا بخشنده بر خلایق
گویی همی ستانند از جود شاه اجری
اعدای شاه‌ گیتی فربه شدند و لاغر
از تن شدند لاغر وز غم شدند فربی
هر کاو به دار دنیا فرمانبرست شه را
والله که رستگاری یابد به دار عقبی
وانرا که بد سگالد بر خسرو زمانه
هرگز زمانه ندهد او را به خیر یسری
بر آفرین سلطان چون من زبان گشایم
اندر سجود باشد جان جریر و اعشی
وز غایت بلندی چون مدح او سگالم
نثرم رسد به نثره شعرم رسد به شعری
این است وصف بستان از باد نوبهاری
دلبر چو نقش آزر زیبا چو صُحفِ مانی
تا ابر هست گریان تا باغ هست خندان
آن همچو چشم مجنون این همچو روی لیلی
بر تخت پادشاهی خرّم ز یاد خسرو
چون در بهشت رضوان زیر درخت طوبی
بخت بلند یارش ایزد نگاهدارش
بر عمر و روزگارش فرخنده عید أضحی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۷
ایا تن تو همه ساله پیش روح فدی
به سوی مادرت از آسمان رسیده ندی
چرا چو برهمنان خویشتن همی سوزی
اگر توراست جهودانه طیلسان وردی
کجا گداخته کردی زناب آتش ناب
چکد هم از تن تو قطره بر تن تو فدی
چو روح پاک به جسم تو اندر آویزد
ضلال شب بگریزد بدل شود به هدی
میان سنگ درون مادر تو مأوی ساخت
تورا نتیجهٔ سنگ است از آن قبل ماوی
ز روح تو به تن‌کافران رسیده الم
زمادر تو بر مومنان رسیده شفی
از آن اِلَم به جهنم عذاب و تهدیدست
وزین شفا به بهشت است رحمت و بُشری
تن تو بیش کند پیش خسروان منزل
که بود روح تو محراب و قبلهٔ کسری
گهی بمیرد روح تو گاه زنده شود
چو زنده‌ گردد روح تو را بود معنی
ز روح و جسم تو نشگفت اگر دلیل آرد
کسیکه او به تناسخ همی‌کند دعوی
تنت چو سوختن آموزد از دل مجنون
سرت فروختن آموزد از رخ لیلی
چو قامت تو به سان عصای موسی شد
ز تارک تو درخشنده شدکف موسی
چو ماهی عجبی در میان سیمین حوض
به زر ناب همی پیکر توکرده طلی
اگرکه بدر دجی خوانمت روا باشد
که هست در شب تاریک نور بَدردجی
همی فروز به شادی و خرمی همه شب
به سان بدر دجی در بساط شمس ضحی
وجیه ملک عجم‌، زین دولت عالی
مشیر مجلس و جاندار مجلس اعلی
یگانه مهتر طاهر نژاد بوطاهر
سر سعادت سعد علیّ بن عیسی
مُقَدَّمی زکفایت شده جمال کفات
کفاف را کَفِ او گشته عُروَهٔالوثقی
خدای داده بدو ا‌حلم‌ا خضر و مدّت نوح
یقین و علم بَراهیم و عصمت یحیی
ضمیر روشن او بر میان پرگاری است
که هست نقطهٔ او بر دیانت و تقوی
به چاه ژرف به نور ضمیر او شب تار
سُها ببیند بر چرخ دیدهٔ اَع۫می
اگر به قُوت ملک چون بشر بدی محتاج
نخواستی مگر از دست خط او اجری
خلاص یافت زعدلش رعیت از بیداد
نجات یافت به سعیش ولایت از بلوی
ز شهر مرو به‌درگاه شاه رحلت کرد
چو از مدینه پیمبر به مسجد اقصی
به‌کام دل برسید و بگوش جان بشنید
زجبرئیل امین فَاس۫تَمِع۫ ا‌لِماا‌ یُوحی
ایا خصال تو اندر دل خرد مَرضّی
چنانکه عافیت اندر طبیعت مَرضی
تو روز حشر به عقبی عزیز خواهی بود
چنانکه هستی اکنون عزیز در دنیی
نشان همی دهد آثار تو که خواهی یافت
پس از سعادت دنیی سعادت عُقبی
چو با رسول علی آورد لواءَ‌الحق
بود مُخاطَبه و نام تو طرازِ لوی
بهر مکان ید علیا توراست در همه فضل
به مجلس تو ید مُعْطیان بود سفلی
غریق نعمت توست آنکه صاحبِ علم‌ است
رهین مِنّت توست آنکه صاحبِ فتوی
ثنا و شکر کریمان خری به زرّ درست
که‌کرد جز تو بدین سان زخلق بیع غَلی
ثَری کند به ثریا بَدَل محبت تو
عداوت تو ثریا بدل کند به ثری
ز مدح و خدمت تو مرد را شود حاصل
بدین جهان حَسَنات و بدان جهان حسنی
در بلا و نعم بسته و گشاده شود
چو بر زبان عزیز تو بگذرد آری
در نعم را مفتاح کرده‌ای ز نِعم
در بلا را مِسمار کرده‌ای ز بلی
به نقش کلک تو گر بنگرد مُصَوّر چین
ز رشک محو کند نقش نامهٔ مانی
اگر شگفت نماید ز کلک تو نه شگفت
که لاغرست و تن فضل شد بدو فربی
امید راحت و امن است زیر سایهٔ او
مگر که سایهٔ او هست سایهٔ طوبی
تواتر حرکاتش به دیدهٔ دشمن
همان کند که زمرّد به دیدهٔ افعی
دعای عیسی آموخته است پنداری
که قادرست بر احیای قالب موتی
بزرگوارا مدحی که من تورا گویم
فلک نویسد و سیارگان کنند املی
در آفرین تو در شعر ابتدا کردم
سرم زشادی شعرت رسید بر شعری
گر از طَلَل بود انشای شاعران عرب
زنعت توست در اوصاف تو مرا انسی
سعادت تو صفت‌ کردن و سلامت تو
به از فسانهٔ سعدی و قصهٔ سلمی
اگر تو را سبب عزّ خویش نشناسم
من آن کسم‌ که بگویم به عزّت عزّی
همانت خواهم گفتن که‌ گفتم از اول
بقای جان تو باد و هزار جانت فدی
همیشه تا که همی سعد اکبر گردون
دهد به عالم صُغری بشارت کبری
ز سعد اکبر قسم تو باد هر ساعت
همه سعادت کُبری به عالم صُغری
به خرّمی و به شادیّ و فرّخی بگذار
ندیم بختِ جوان با عنایت مولی
هزار جشن همایون چو مهر و چون نوروز
هزار عید مبارک چو فِطر و چون اضْحی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۸
تا به ‌سلامت ‌به حِلّه ‌آمد سَلْمیٰ
خُلد شد از خرّمی چو جنّت ماوی
آب گرفت از لبش حلاوت کوثر
خاک ‌گرفت از رخش طراوت طوبی
باد چو بر زلف او وزید جهان را
داد به بیروزی و سعادت بُشری
این دل غمگین خلاص یافت ز حیرت
وین تن مسکین نجات یافت زبلوی
باز به لیلی رسیده دلشده مجنون
باز به مجنون رسیده دلشده لیلی
سلمی با ما سلام ‌کرد به خوشی
باد همه شادی و سلامت سلمی
رحمت ایزد بر آن نگار که رویش
کرد معطر نگارخانهٔ مانی
شکر خداوند را که بار غم او
بر دل بدگوی هست و بر دل ما نی
دل نکشد بار غم چو باز ببیند
بارگه مجْد ملک سید دنیی
بدر زمین، شمس دین، موید دولت
صدر زمان اسعد محمد موسی
بار خدایی که از سعادت او یافت
هرچه همی از زمانه کرد تمنی
دولت او سعد اکبر است جهان را
هست ز تاثیر او سعادت کبری
مجلس او را ز بس جلالت و رفعت
مهر سزد مسند و سپهر مُصَّلی
از قِبَل خدمتش ز عالم ارواح
میل بود روح را به قالب موتی
نیست به مُنهیش حاجت از قبل آنک
هرچه رود آسمان بدو کند اَنْهی
مملکت شاه را ز خصم تهی‌کرد
همچو نبی‌ کعبه را ز لات و ز عُزّی
خصم نگیرد قرار پیش ضمیرش
طور نگیرد قرار پیش تجلی
نور ضمیرش کند به دیدهٔ خصمان
آنجه زمرّد کند به دیدهٔ افعی
بر ره دنیا نهاد مایه ز احسان
بر ره عقبی نهاد توشه زتقوی
مایه و توشه چنین نهد به همه حال
آنکه به دنیی بود عزیز و به عقبی
جان به تن اندر شدست منشی مدحش
جان کند انشاد چون غزل کند انشی
دهر نویسندهٔ مناقب او شد
دهر نویسد چو آسمان‌کند املی
ای به سزا صاحبی ‌که هر که به رغبت
پیش تو آید زدیگران کند ابری
چون تویی اندر جهان سزای تقدم
خلق جهان را چه حاجت است به‌شوری
مفتی دولت تویی و هست همیشه
قصهٔ حاجات خلق پیش تو فتوی
حل کند اندر زمان سعادت کلی
مشکل آن را که بشنود ز تو آری
آنکه به یک شب محمد قرشی را
برد ز بیت‌الحرم به‌مسجد اقصی
داد تو را حلم و علم خضر و براهیم
حکم سلیمان و پارسایی یحیی
چون رود اندیشه در ضمیر تو گویی
درکف موسی همی رود دم عیسی
قاعدهٔ ملک شد به رای تو محکم
رای تو چون حجت است و ملک چو دعوی
خامهٔ تو سست و لاغرست ولیکن
ملک و خزانه به توست محکم و فربی
آرزو آید همی نجوم فلک را
کز تو شناسند بر زمین خط اجری
بار خدایا پس از مدایح سلطان
هست همه مدح‌ها به نام تو اولی
در صفت تو سخنوران جهان را
نثر به نثره رسید و شعر به شِعْر‌ی
هست معزی به دولت تو عجم را
همچو عرب را جریر و ا‌خطل و اعشی
کرد ز خانه به خدمت تو تَقَرُّب
بنده تَقَرُّب کند به خدمت مولی
گر دل او کرد آرزوی روی تو نشکفت
آرزوی عافیت کند دل مرضی
از جهت آن رسید دیر به خدمت
کز خطر راه بود با غم و شکوی
صعب‌ رهی کاندرو نصیب نیابد
آدمی از زاد وگوسفند زمر‌عی
خار درو تیزتر ز نشتر و سوزن
آب درو تلخ‌تر ز حنظل‌ و د‌فلی
ساده همه دشتها چو تارک اقرع
خشک همه حوضها چو دیدهٔ ا‌عمی
آفت و بلوی کشیده بنده ولیکن
بود دل و گوش او به آیت نجوی
گرچه مرض داشت از سموم بیابان
کرد علاجش نسیم درگه اعلی
عروه وثقی قبول توست رهی را
هست تمسک همه به عروه وثقی
تاکه بود در زمین به قدرت باری
آب و هوا را همیشه منفذ و مجری
تا که بود در خریف برگ چناران
راست چو دست خضاب کرده به حنی
زیر مراد تو باد گنبد گردون
زیر نگین تو باد عالم صغری
حق به تو افروخته چو عقل به ایمان
دین به تو آراسته چو لفظ به معنی
چاوش ایوان تو به هیبت بهمن
حاجب درگاه تو به حشمت‌ کسری
آمده شادی به بارگاه تو هر روز
چون به مِنی حاجیان به موسم اضحی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴۰
شهریارا بر سر دولت نثاری کرده‌ای
در بهار از شادی و رامش بهاری کرده‌ای
ما شنیدیم از بزرگان قصهٔ هر روزگار
روزگار ما به از هر روزگاری کرده‌ای
جسته‌ای شکر خدای و کرده‌ای دین را عزیز
نیک‌نامی جسته‌ای شایسته کاری کرده‌ای
پادشاهان پیش ازین گر رسم نیکو داشتند
تو ز رسم پادشاهان اختیاری کرده‌ای
در جهانداری حصار از سنگ و آهن ساختند
تو ز بخت و عدل و دینداری حصاری‌ کرده‌ای
تا تو را دادست یزدان هیبت و فرّ علی
تیغ گوهردار را چون ذوالفقاری کرده‌ای
کی توان خواندن تو را چون رستم و اسفندیار
تا تو بر تخت شهنشاهی قراری کرده‌ای
بینم اندر لشکر تو صدهزاران شیر نر
هر یکی را رستم و اسفندیاری کرده‌ای
در همه‌ کاری تو را میمون و فرخنده است فال
لاجرم فرخنده و میمون شکاری کرده‌ای
چون سپهری کرده‌ای خاک زمین از نعل اسب
وز سپاهت دشت را چون کوهساری کرده‌ای
من چنان دانم همی‌ کز خون نخجیر حلال
کوهسار و دشت را چون لاله‌زاری کرده‌ای
ای خداوندی که بخت توست بر گردون سوار
بنده را بر مرکب دولت سواری کرده‌ای
گوش دولت بشنود چون من ثنا گویم تو را
کز هنر درگوش دولت گوشواری کرده‌ای
تا جهان باشد بمان در زینهار کردگار
زانکه در گیتی به شاهی زینهاری کرده‌ای
با سعادت باشیا هرجا که باشی نیکبخت
کز سعادت بخت را آموزگاری کرده‌ای
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴۱
آن بت مجلس فروز امروز اگر با ماستی
مجلس ما خُرّمَستی کار ما زیباستی
خفته و مست است و پنداری که از ما فارغ است
عیش ما خوش نیست بی او کاشکی با ماستی
گرچه می خوردست و از مستی به خواب اندر شدست
هم توانستی بر ما آمدن‌ گر خواستی
گر بدو پیداستی از مهربانی یک نشان
صد نشان از خرمی بر روی ما پیداستی
گر نکردستی دل ما دی به وصل او نشاط
در غم هجران او امروز ناپرواستی
دی ازو در وصل ما را وعدهٔ امروز بود
کاشکی امروز ما را وعدهٔ فرداستی
گر نمودستی فروغ جِبهت و رخسار خویش
بزم ما بر مستری و زهرهٔ زهراستی
وز خم زلف و گهرهای کلاهش روز و شب
مشتری در عقربستی زهره در جوزاستی
وصف او هستی به معنی راست چون وصف پری
کر پری راگِرد سوسن عنبر ساراستی
نَعت او هستی به برهان راست چون نعت صنم
گر صنم راگرد مرجان لولو لالاستی
بی‌رقیبی آفتاب اندر فلک تنها رود
آفتابی دیگرستی کاشکی تنهاستی
بر فلک نتواندی تنها گذشتن آفتاب
گر نه زیر سایهٔ تخت شه دنیاستی
افسر شاهان ملک‌سنجر سرِ سلجوقیان
آن‌گهر بخشی‌که‌گویی دست او دریاستی
گر نه آنستی که جوید هرکس از دریا گهر
بوسه‌دادن دست او هرگز کرا یاراستی
گر به نام بخت منشوری فرستادی خدای
برسر منشور او نام ملک طغراستی
ماه اگر هستی برابر با مه منجوق شاه
چرخ‌کیوان زیر و چرخ ماه بربالاستی
وز فزونستی سپهر از وصف و وهم فیلسوف
قدر او همتای قدر شاه بی‌همتاستی
دولت عالیش اگر هستی درختی سرفراز
بیخ و شاخ او به جابلسا و جابلقاستی
باز و شاهین گر ز دست او شوندی سوی صید
مخلب‌ و منقارشان در قبهٔ خضراستی
ور سر اعدای او در خاک پنهان نیستی
در خم چوگان او گوی از سر اعداستی
پیکر پیل است اسبش را ولیکن ‌گاه جنگ
پیل ازو بگریزدی‌گر در صف هیجاستی
چون عرق گیرد تو گویی سیل دروادیستی
چون سَبَق جوید تو گویی باد در صحراستی
جون نشنید شاه برپشتش توگویی بر نهنگ
چیره شد شیری که اندر چنگش اژدرهاستی
ای جهانداری که گر خورشید عقلت نیستی
روز خلق از تیرگی همچون شب یلداستی
ور به اطراف ممالک نیستی فرمان تو
هر طرف را آفتی از غارت و غوغاستی
امن و آرام جهان از جنبش شمشیر توست
ور جز اینستی جهان آشفته و شیداستی
در جهان گر نیستی سهم سر شمشیر تو
ای بسا سر کاندرو بیهوده و سوداستی
روزکین چون نرد نصرت باختی با دشمنان
صد نَدَب بردی که‌ گفتی هر ندب عذراستی
گر به رجعت بازگشتندی ملوک باستان
خواندی اختر مدیحت‌گر بلند آراستی
گیردی گردون رکابت گر قوی بازوستی
خواندی اختر مدیحت‌گر بلند آواستی
عقل توکل است وگر پیداستی اجزای او
آسمان هفتمین یک جزو از آن اجزاستی
گر نبودی از تف خشم تو آتش را نهیب
مسکن آتش نه اندر آهن و خاراستی
ور ز باران نوالت بهره‌مندستی زمین
حنظل او شکرستی خار او خرماستی
خَلُّخ و یغما تو داری ور تو را هستی مراد
قیروان و روم همچون خلخ و یغماستی
از سر پیکان تو وز خنجر ترکان تو
قیروان بی‌مشرکستی روم بی‌ترساستی
گر ز دست تو به چین والاستی فغفور چین
در قبول دین تازی دولتش والاستی
ور فتادستی فروغ تیغ تو بر رآی هند
جشم سرش در هدی چون چشم سر بیناستی
خسروا معلوم رای تو شدستی تاکنون
گر به عالم چون معزی شاعر داناستی
گر نبودی ناتوان بودی به عالی مجلست
وز قبول مجلس تو کار خویش آراستی
شد معزی در فراق خدمتت پیر و کهن
گر مقیمستی به خدمت تازه و برناستی
ور به صهبا مایل استی طبع او از دیرباز
بیش تخت تو به دستش ساغر صهباستی
حاضر آمد تا نماید خاطرش در پیش تو
شعرهای نوکه‌گویی حله و دیباستی
تا مثال اختران بر آسمان‌ گویی مگر
در مکنون ریخته بر تختهٔ میناستی
آسمان مختار بادا تا تو را مولی شود
زانکه ‌گر مختار بودی خود تو را مولاستی
باد چون ثعبان موسی تیغ تو هنگام رزم
رای تو روشن‌ که پنداری ید بیضاستی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴۲
اگر به داد بود نام شاه دادگری
وگر به تاج بود فخر شاه تاجوری
چو روز بزم بود آفتابِ با قدحی
چو روز رزم شود آسمان با کمری
فلک نیی و به قدر بلند چون فلکی
عمر نیی و به عدل تمام چون عمری
موافقند مراد تو را قضا و قدر
مگر وکیل قضائی و نایب قدری
اگر جمال و هنرمایهٔ ملوک بود
تو آفتاب جمال و ستارهٔ هنری
وگر بباید خشنودی خدا و پدر
تو اختیار خدا و ستودهٔ پدری
رسوم داد تو داری و ملک جمله توراست
نبینم از دوبرون رسم ملک و دادگری
اگر به قول تناسخ سکندری ملکا
وگر به قدرت باری سکندر دگری
زگوهر تو چو داود زان بود فرزند
که تو نبیرهٔ داود ارسلان گهری
اگر به دولت عالی ‌نشسته‌ای بر تخت
همی به همت عالی زعرش برگذری
زبسکه تیغ تولشکر شکست و شهرگشاد
به باد داد سر خویشتن زخیره‌سری
چنانکه بود سلیمان نشسته با داود
تو در سرای سعادت نشسته باپسری
رسول و بوالْبَشر اندر بهشت فخر کنند
که فخر دین رسول و بشیر هر بشری
سپهر برحذرست از کمان‌ گروههٔ تو
تو ازکمین سپهر بلند بی‌حذری
ستارگان همه از آسمان فرو بارند
اگر به چشم سیاست به آسمان نگری
چنانکه فضل خدای جهان تورا سپرست
به تیغ تیز تو خلق خدای را سپری
تورا سزد زهمه خسروان خرید و فروخت
که زرّ سرخ‌ فروشیّ و نام نیک‌ خری
هر آن وطن‌ که درو سایهٔ سعادت توست
بر آن وطن نتواند گذشت دیو و پری
همی نگار شود روی حور فرش تو را
بر آن امید که یک راه روی او سپری
تورا سزد زجهان باده خوردن و رامش
همان به‌ است که رامش کنی و باده ‌خوری
گشاده بنده معزّی در خزانه ی شعر
نمود گوهر حکمت زخاطر گهری
مدایح تو به لفظ دری همی گوید
که از مدیح تو پاکیزه ‌گشت لفظ دری
همیشه تا که بود ارغوان و مر ‌زنگوش
به سان عارض و زلفین ترک کاشغری
به فال نیک تو را باد لهو و سور و سرور
مخالفان تورا باد مرگ و مویه‌گری
ز مشتری نظرت باد وز فلک طاعت
که شهریار فلک رآی مشتری نظری
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴۵
گشت تابنده ز گردون معالی قَمَری
گشت تابنده ز دریای معانی گهری
سال تو فرخ و فرخنده شد از شادی آنک
ملک‌العرش عطا داد ملک را پسری
ملک باغ‌ است و در آن باغ‌ ملک سنجر هست
شجری تازه که آورد نو آیین ثمری
همه آرایش باغ از شجر و از ثمرست
اینتْ میمون ثمری وینتْ همایون شجری
دیرگاه است که تا گوش بزرگان جهان
نشنیدست از این بهتر و خوشتر خبری
آنکه در ملک بدین سور همی مژده دهد
هست‌گویی سخن اندر دهن او شکری
از ثری تا به ثریا همه جشن است اکنون
وز ثریا همه سورست‌ کنون تا به ثری
گر ملک شاه زدنیا به‌سوی عقبی شد
آنک آمد به‌سعادت سوی دنیا دگری
آمد آن پاک‌نژادی که سوی طالع او
هست سعدین فلک را به سعادت نظری
آمد آن خسرو عادل‌که به انصاف و به عدل
از جهاندار بشیرست سوی هر بشری
آمد آن شاه که در دولت دین خواهد بود
همجو جد و پدر خویش به حق دادگری
مملکت‌ گیرد و لشکر کشد و گنج نهد
هست در طالع او زین همه معنی اثری
شهریارا، تو درختی و بر توست پسر
اینت شایسته و بایسته درختی و بری
نه عجب‌گر پسری چون پسر تو نبود
که نبود از ملکان چون پدر تو پدری
هست در بزم تو هر روز دگرسان طربی
هست در رزم تو هر سال دگرگون ظفری
بارها عزم سفر کرده‌ای از بهر ظفر
و آمدستی به حضر با ظفر از هر سفری
گر به فغفور فرستی ز غلامان سپهی
ور به چپیال فرستی زسواران نفری
هر دو آیند میان کرده به کردار کمان
پیش تو بسته به خدمت به میان بر کمری
ندهد دل به خلاف تو مگر تیره دلی
نکشد سر ز وفاق تو مگر خیره‌سری
در مصافت فَزَع و مشغلهٔ حَشر بدید
آنکه آورد به رزم تو ز توران حشری
گاه پیکار برآید زدل اعدا دود
گر رسد ز آتش تیغ تو به اعدا شرری
هرکه یک‌شب به خلاف توکند دیده فراز
نبود تا به قیامت شب او را سحری
تیغ تو خلق جهان را زبلاها سپرست
در جهان جز تو که کردست ز تیغی سپری
چشم بر جود تو دارند همه خلق جهان
که جهان جمله به چشم تو ندارد خطری
گرچه اندیشه زهر چیز همی برگذرد
چون به قدر تو رسد نیز نیابد گذری
نیست ممکن ‌که به فرّ تو بود هر ملکی
نیست ممکن که چو یاقوت بود هر حجری
دانشت هست و جوانی و جوانمردی هست
بیشتر زین نبود در همه عالم هنری
تا جهان است تو باشی مَلِک تا‌جوران
بر رکاب تو به خدمت سر هر تاجوری
شادمان از تو به فردوس برین جان پدر
بخت بر بزم تو بگشاده ز فردوس دری
جام زرّین تو پر گشته ز یاقوت روان
ساقی بزم تو یاقوت‌لبی‌، سیم‌بری