عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
دلی که شاد ز وصل تو دیر دیر شود
به یک نظر که به بیند ترا چه سیر شود
مرا چه غم که رقیبت چو سگ گشاد دهان
کسی که مست تو شد در دهان شیر شود
من از هلاک خودم نیست غم از آن ترسم
که ترک مستی و چشمت بخون دلیر شود
گرفت در گلویم آب خنجر تو اجل
نهشت آنقدرم کز گلو به زیر شود
ز درد عشق تو چون به نمیشود اهلی
اگر هلاک شود زود به که دیر شود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
چون ننالم که ز عشقم همه بیداد رسد
بجز از ناله زارم که به فریاد رسد
صورت چین که به آرایش نقاش کسی است
کی بزیبایی آن حسن خدا داد رسد
مرهمی نه بدل از خنده شیرین ورنه
از ترشرویی شیرین چه بفرهاد رسد
شاخ طوبی نتواند به تو ایشیخ رسید
چکند شاخ گیاهی که بشمشاد رسد
با غم روی تو آسوده و مجموع دلم
آه گر زلف پریشان تو با باد رسد
آه من خاطر مجموع پریشان سازد
دور باد آنکه بدان سرودل آزاد رسد
زهر چشمی بنما اهلی دلسوخته را
تا بیک چشم زدن در عدم آباد رسد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
اطیفه عجب از غمزه نرگست دادند
که عالمی کشد و خاطری برنجاند
خراب مستی آن عاشقم که در گامش
چو جرعه یی بفشانند جان برافشاند
ز باد فتنه میان من و فرج گرد است
سفال باده بیاور که گرد بنشاند
به خاک میدکده تنها نه من فرو ماندم
که صدهزار چو قارون بخود فروماند
ندانم از در دلها چه یافتی اهلی
که همتت دو جهان را بهیچ نستاند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
خوشم به هجر تو گر وصل صد حضور آرد
که این صفای دل افزاید آن غرور آرد
درآ بصحبت مستان که شمع قامت تو
بیکقدم که نهد صد صفا و نور آرد
بروزگار تو از صابری نشان نبود
مگر که مادر گیتی دل صبور آرد
کرا مجال؟ بنزدیکی توای خورشید
که تاب دیدن خورشید هم زدور آرد؟
اگر نسیم تو ای گل صبا برد در باغ
هزار بلبل شوریده در نفور آرد
کسی که در سر کوی تو سرزند برخشت
اگر حکایت جنت کند قصور آرد
پیام دوست که آرد به بیکسان اهلی
سروش غیب مگر مژده سرور آرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
نصیب کوهکن از وصل دوست چون باشد
که سنگ تفرقه اش کوه بیستون باشد
ننالم از تو گرم جای لطف قهر کنی
که بر من این ستم از بخت واژگون باشد
کجا ز شوق وصالت سخن کنم با کس
گرم نه سرزنش از تهمت جنون باشد
مراد من بده و با رقیب هم منشین
که درد رشک ز نومیدی ام فزون باشد
تو آب خضری و لب تشنه چون زید بی تو
وگر زید مگر از گریه غرق خون باشد
کسیکه روی تو دید و نشست با تو دمی
تو خود بگو که دگر بی رخ تو چون باشد
پر است ساغر چشمم ز خون دل اهلی
اگرچه کاسه درویش سرنگون باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
بعد مرگم زاغ چون هر پاره جایی افکند
دیده ام باشد بکوی دلربایی افکند
چشم آن دارد که لافد با دو چشم آن غزال
لیک می ترسم که خود را در بلایی افکند
کی گذارد کبر نیکویی که آن سلطان حسن
گوشه چشمی بحال بینوایی افکند
استخوانم عاقبت شاهی شود در عرصه یی
سایه گر بر خاک من زینسان همایی افکند
اهلی از بخت بد است اینهم که دایم روزگار
رشته مهرت بدست بیوفایی افکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
چون گل روی تو را آتش می تاب دهد
عارض پر عرقت چشم مرا آب دهد
سوی مسجد مرو ای قبله من ورنه امام
رو بسوی تو کند پشت به محراب دهد
نرگس مست تو ای شوح چه مشرب دارد
که به بیگانه می و زهر با حباب دهد
گر چنین سیل دمادم رود از دیده ما
عاقبت گریه ما خانه بسیلاب دهد
اهلی ایمن نشود از تو گرش جام دهی
کاین شراب آن دم آبی است که قصاب دهد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
مرا حیات ابد از لبت هوس باشد
که می گر آب حیات است یک نفس باشد
بزیر تیغ تو ای شوخ در صف عشاق
کسی که پیش نیامد همیشه پس باشد
تو آفتابی و با ذره کی شوی نزدیک
مرا ز دور همین دیدن تو بس باشد
دلم به سینه صد چاک بی تو محزون است
حزین بود دل مرغی که در قفس باشد
ببخش ساقی اگر جرعه یی دهد دستت
که غایت کرم است آنچه دسترس باشد
بغیر پیر مغان از که التماس کنم
که بی طلب ندهد آنچه ملتمس باشد
بکوی دوست ز طوفان گریه اهلی
کسی نماند و گر ماند تا چه کس باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
شیوه خوبی لیلی همه کس چون داند؟
حالتی هست جز از حسن که مجنون داند
آنچه در جان خراب و دل پرخون من است
هم مگر جان خراب و دل پرخون داند
من بحسن از همه افزون مه خود را دانم
او مرا نیز بعشق از همه افزون داند
با شهیدان محبت دم عیسی چه کند
چاره کشته عشق آن لب میگون داند
جز غم دل سخن از اهلی شوریده مپرس
در همه عمر چه دانست که اکنون داند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
خط دمید از رخ او کار بلا بالا شد
یارب این فتنه پنهان ز کجا پیدا شد
وه که دی غمزه زنان شوخ کمان ابروی من
نگهی کرد که مرغ دل من از جا شد
عاشق روی تو آلوده نگردید بهیچ
غرقه بحر غمت تشنه لب از دریا شد
حالتی داشتم از عشق نهان با مه خود
ناله یی کردم و احوال درون گویا شد
اهلی آن خرقه که بر عیب نهان می پوشید
عاقبت چاک شد از بیخودی و رسوا شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
کی بمن وصل چنین غایه مویی برسد
راضیم گر بمن سوخته بویی برسد
گر دمی نیز شوی رام من ای طرفه غزال
تا هماندم به رهی بیهده گویی برسد
تیغ چون آب بر آور که ازین چشمه مهر
چشم آن نیست که آبی بگلویی برسد
گر بفریاد دل ما دم عیسی نرسید
نفس پاکدلی از سر کویی برسد
گر بمیرم مکن ای همنفسم زود بخاک
نفسی باش که تا آینه رویی برسد
بی نصیب از کرم پیر مغان کیست دلا
صاف می گر نرسد درد سبویی برسد
نگسلد اهلی از آن زلف چو زناز تو دل
اگرش کار تن زار بمویی برسد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
چشم صاحب دل نظر چون بر رخ گل میکند
از جمال گل قیاس حال بلبل میکند
هر کرا چون کوهکن بار غم از شیرین لبی است
لاجرم گر کوه غم باشد تحمل میکند
پاکبازان از صفا آیینه اند و مدعی
صورت آلوده خود را تخیل میکند
عاشقی کز زهره رویان دل بوصل آلوده کرد
گر ملک باشد که عشق او تنزل میکند
از فریب آهوی چشمش مشو غافل که او
حال ما میداند و عمدا تغافل میکند
جز بخاک کوی او اهلی نیارد سر فرو
آسمان بیهوده این عرض تجمل میکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
نه آه از جان زار من برآمد
که دود از روزگار من برآمد
ربودند از من مجنون غزالی
که عمری در کنار من برآمد
مگر باد صبا ز آن سو گذر کرد
که مشکین بوی یار من برآمد
عجب نبود که گرد از من برآمد
چنین کز جا سوار من برآمد
خوشم اهلی کزین مژگان خونریز
گلی آخر ز خار من برآمد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
زد جامه چاک و سینه صافی چو مه نمود
گویی شکافت ابر و مه چارده نمود
چشمش بیک نگاه مرا کشت و زنده کرد
آن مه قیامتی بمن از یک نگه نمود
ساقی بیا که روی وی از ساغر صبوح
چون آفتاب از شفق صبحگه نمود
اول براه کعبه قدم میزدم ز شوق
آخر مرا به بتکده آنشوخ ره نمود
بر روی او چو زلف پریشان حجاب شد
عالم بچشم اهلی بیدل سیه نمود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
چشم ز ناز یوسفش سوی پدر نمی فتد
ناز ببین که بر پدر چشم پسر نمی فتد
منتظرم ولی تو کی چشم به چشم من کنی
کاین دو ستاره را به هم هیچ نظر نمی فتد
چون تو ز در درآمدی باش که جان فدا کنم
زانکه به جان ازین به ام کار دگر نمی فتد
از کف ساقیی چو تو باده مستی این چنین
سنگ بود نه آدمی هرکه به سر نمی فتد
دام فسون نهاده ام در ره آرزو ولی
صید مراد را به من هیچ گذر نمی فتد
همدم اهل راز شو بند قبای ناز را
باز گشا که از میان راز به در نمی فتد
اهلی اگر برافکند خانه عمر سیل غم
چون تو به عشق زنده‌ای نام تو بر نمی فتد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
گویند شب جمعه مخور می که غم آرد
این هیچ تعلق بشب جمعه ندارد
آبی اگر از می برخ کار نیارم
از خاک تنم لشکر غم گرد برآرد
کار دل ماراست شد از زلف کج دوست
آن کار مبادا که خدا راست نیارد
بحر اینهمه طوفان نکند همچو تو ای چشم
ابر اینهمه مانند تو سیلاب ندارد
کار همه اهلی چو زر از دولت او شد
من آن مس قلبم که به هیچم نشمارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
ز آشنایی من کاخرش جدایی بود
جدا ز جان شده ام این چه آشنایی بود
بصبح وصل ندادم فلک امان ور نه
شب سیاه مرا وقت روشنایی بود
زمانه بامن بد روز بیوفایی کرد
مگو که یار مرا میل بیوفایی بود
مرا ز صومعه زد راه و در کنشت آورد
خوشم که ره ز دلش عین رهنمایی بود
بسوخت اهلی بیدل جدا ز وصل بتی
که ظل مرحمتش سایه خدایی بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
او که از دیده خونابه چکانم نرود
نرود یک نظر از دیده که جانم نرود
اینقدر در شب وصلش ز خدا میخواهم
که به نظاره او تاب و توانم نرود
میتوانم که بپوشم غمش از خلق ولی
طاقتم نیست که نامش بزبانم نرود
او بر اسب ستم و توسن دل سرکش هم
چه توان کرد که از دست عنانم نرود
دل پرخون که نشان گشت بخاک قدمش
باشد از سیل فنا نام و نشانم نرود
او که رنجد ز فغان گو لبم از خاتم لعل
مهر کن تا بفلک آه و فغانم نرود
اهلی آن سرو روان مونس جان است مرا
چون کنم کز پی او روح و روانم نرود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
سوی که روم من؟ که دلم سوی تو باشد
روی که ببینم؟ که به از روی تو باشد
سرو چمن کیست که ماند بقد تو؟
شمشاد که؟ چون قامت دلجوی تو باشد
محراب پرستشگه ترسا و مسلمان
چون نیک ببینم خم ابروی تو باشد
کوی تو بهشتی است پر از طرفه غزالان
خوش وقت حریفی که سگ کوی تو باشد
مو، تیغ زند بر تنم از غیرت عشقت
کاین سوخته دل زنده چه بی موی تو باشد
باران غم بر سر و در آتش قهرم
اینها همه از نرگس جادوی تو باشد
بردوش تو اهلی نشد آن دست حمایل
آن نیست کمانی که ببازوی تو باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
گر نه چاه دقنت عقل زره می فکند
جان من یوسف دل را که به چه می فکند؟
در دلم جذبه مهری عجب از خال تو بود
که به هر ره که رود سوی تو ره می فکند
بر گرفتاری پروانه دلش می سوزد
هرکه بر شمع جمال تو نگه می فکند
تن بیمار من از ضعف چنان گشت که مور
میکشد گاه بخاک ره و گه می فکند
بر در صومعه اهلی چه شود اشک فشان
تخم امید چه در خاک سیه می فکند