عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۹
خطّ است گرد عارض آن ماه دلستان
یا سنبل است ریخته بر طرف گلستان
یا عنبرست حلّ شده بربرگ نسترن
یا مورچه است صفزده برگرد ارغوان
از کوچکی که هست مر آن ماه را دهن
از لاغریکه هست مر آن ماه را میان
چون در میان و در دهن او نگه کنی
گوئی میان او کمرست و کمر دهان
در پرنیانش آهن و در مشک آتش است
این هر چهار سخت بدیع است و دلستان
هرگز بدین صفت نشنیدم مُشَعبَدی
کاهن به مشک پوشد و آتش بهپرنیان
من دارم از عقیق به جَزع اندرون اثر
واو دارد از شکر به عقیق اندرون نشان
تا دور گشت قامت چون تیر او زمن
پشتم شدست در طلبش چفته چون کمان
جز دیدهٔ من و لب او در جهان که دید
جزع عقیق بار و عقیق گهرفشان
هرگز کمان روان ز پس تیر کس ندید
چون شدکمان من ز پس تیر او روان
هر شب که دست در علم وصل او زنم
خورشید برکشد عَلَم صبح در زمان
وان شب که قصههای فراقش کنم به شعر
گمره شوند فَرْقد و شِعْری به آسمان
تاکی نهم به دل بر از اندوه عشق داغ
تاکیکنم ز هجر بتان ناله و فغان
جان پرورم بهدوستی و مدح صاحبی
کاو هست یرورندهٔ ملک خدایگان
فرخنده مجد ملک و پسندیده شمس دین
تاج تبار و واسطهٔ عقد دودمان
بوالفضل کز فضایل و اقبال نام او
منسوخ کرد نام بزرگان باستان
بدری که شد به طلعتش افروخته زمین
صدری که شد به همتش آراسته زمان
جان است شکر او که بود آشنای عقل
عقل است مهر او که بود رهنمای جان
گویی کفایت و هنرش وهم و فکر توست
کان هست بینهایت و این هست بیکران
گویی مناقبش صفت ذات صانع است
کاندر چگونگیش همی گم شود گمان
تخمی شناس خدمت او در زمین بخت
کان تخم بردهد به همه وقت نام و نان
سود و زیان و سَعْد و نحوست به هم دهند
افلاک در تحرک و اجرام در قران
آهنگ سوی خدمت او کن که خدمتش
سعدی است بینحوست و سودی است بیزیان
دارد به زیر کلک در از عقل و از هنر
گنج و سپاه و مملکت صاحب القران
بی عقل کامل و هنر وافر ای عجب
بر کام خویشتن نتوان گشت کامران
نه شغل روزگار توان ساخت بر گزاف
نه کلک شهریار توان داست رایگان
ای گوش غایبان ز کمال تو پر خبر
وی چشم حاضران زجمال تو پر عیان
امر تو چون قضاست رسیده بهر مکین
نام تو چون هواست رسیده بهر مکان
کوهیگران زعزم تو کاهی شود سبک
کاهی سبک ز حزم تو کوهی شود گران
فضل کفات را به قلم نقد کردهای
وارزاق خلق را به قلم کردهای ضمان
یک تن که دید ناقد فضل همه کفات
یک تن که دید رازق رزق همه جهان
از قُوَّت عبارت و تهذیب لفظ توست
اندر لغت فصاحت و اندر نُکَت بیان
اعجاز و سِحْر وصف بیان و بنان توست
هم معجزالبیانی و هم ساحرالبنان
کلک مُشَعْبد تو چراغی است نوربخش
ازکاشغر زبانه زده تا به قیروان
ملک از دخان او همه ساله مُنَقّش است
و او خود منقش است همه ساله از دخان
ماند به خیزران و به قدرت چو خنجرست
هرگز که دید قدرت خنجر ز خیزران
بینای اَکْمَه است و سخنگوی اَبْکَم است
دانای بیدل است و توانای ناتوان
مرغی است اوکه درّو شبه پرکشد به هم
چون سوی صحن باغ گراید ز آشیان
در زیر هر صفیرش درّی است شاهوار
در زیر هر صریرش گنجی است شایگان
او هست درکف تو و تاثیر نقش اوست
در قصرهای قیصر و در خانههای خان
ای آشکار پیش دلت هر چه کردگار
آرد همی به پردهٔ غیب اندرون نهان
دست تورا به ابر که داند قیاس کرد
تا بدره بدره این دهد و قطره قطره آن
در حشر اگر به دست تو باشد شمار خلق
بر هیج خلق بسته نماند در جنان
هرچند پادشاه تن آدمی است دل
از بهر آفرین تو شد بندهٔ زبان
گوییکه مدح تو سبب عز و شادی است
زیرا که مادح تو عزیزست و شادمان
گرگنجهای مدح تو مخزون کند قضا
گردونش قلعه باید و خورشید پاسبان
رسته است از امتحان فلک طبع من رهی
تا کردهام به طبع مدیح تو امتحان
خواهم همی ز بهر ثنای و لقای تو
در دیده روشنایی و درکالبد روان
در مدح تو به وصفکمال است شعر من
خاصه به رسم تهنیت جشن مهرگان
جشنی عجب که در چمن و بوستان همی
بر لشکر بهار زند لشکر خزان
گویی مگر درخت یکی مرد راهب است
بر دوش او فکنده یهودانه طیلسان
زنگارگون لباس درختان جویبار
گویی فرو زدند بهزنگار زعفران
بیماری است و عشق رخ زرد را سبب
بیمار و عاشق اندر مگر باغ و بوستان
گر طبع باغ پیر و کهن گشت باک نیست
طبع تو تازه باد و تن و بخت نوجوان
تا در میان دشمن و اندر میان دوست
ازکین بود حکایت و از مهر داستان
بر دشمنانت نحس زحل باد کینهورز
بر دوستانت سعد فلک باد مهربان
گنج طرب همیشه تو را باد زیردست
اسب ظفر همیشه تو را باد زیرران
روشن به طلعت شه افاق چشم تو
روشن به نور طلعت تو چشم خاندان
جاه و قبول و حشمت تو هر سه پایدار
عز و بقا و دولت تو هر سه جاودان
یا سنبل است ریخته بر طرف گلستان
یا عنبرست حلّ شده بربرگ نسترن
یا مورچه است صفزده برگرد ارغوان
از کوچکی که هست مر آن ماه را دهن
از لاغریکه هست مر آن ماه را میان
چون در میان و در دهن او نگه کنی
گوئی میان او کمرست و کمر دهان
در پرنیانش آهن و در مشک آتش است
این هر چهار سخت بدیع است و دلستان
هرگز بدین صفت نشنیدم مُشَعبَدی
کاهن به مشک پوشد و آتش بهپرنیان
من دارم از عقیق به جَزع اندرون اثر
واو دارد از شکر به عقیق اندرون نشان
تا دور گشت قامت چون تیر او زمن
پشتم شدست در طلبش چفته چون کمان
جز دیدهٔ من و لب او در جهان که دید
جزع عقیق بار و عقیق گهرفشان
هرگز کمان روان ز پس تیر کس ندید
چون شدکمان من ز پس تیر او روان
هر شب که دست در علم وصل او زنم
خورشید برکشد عَلَم صبح در زمان
وان شب که قصههای فراقش کنم به شعر
گمره شوند فَرْقد و شِعْری به آسمان
تاکی نهم به دل بر از اندوه عشق داغ
تاکیکنم ز هجر بتان ناله و فغان
جان پرورم بهدوستی و مدح صاحبی
کاو هست یرورندهٔ ملک خدایگان
فرخنده مجد ملک و پسندیده شمس دین
تاج تبار و واسطهٔ عقد دودمان
بوالفضل کز فضایل و اقبال نام او
منسوخ کرد نام بزرگان باستان
بدری که شد به طلعتش افروخته زمین
صدری که شد به همتش آراسته زمان
جان است شکر او که بود آشنای عقل
عقل است مهر او که بود رهنمای جان
گویی کفایت و هنرش وهم و فکر توست
کان هست بینهایت و این هست بیکران
گویی مناقبش صفت ذات صانع است
کاندر چگونگیش همی گم شود گمان
تخمی شناس خدمت او در زمین بخت
کان تخم بردهد به همه وقت نام و نان
سود و زیان و سَعْد و نحوست به هم دهند
افلاک در تحرک و اجرام در قران
آهنگ سوی خدمت او کن که خدمتش
سعدی است بینحوست و سودی است بیزیان
دارد به زیر کلک در از عقل و از هنر
گنج و سپاه و مملکت صاحب القران
بی عقل کامل و هنر وافر ای عجب
بر کام خویشتن نتوان گشت کامران
نه شغل روزگار توان ساخت بر گزاف
نه کلک شهریار توان داست رایگان
ای گوش غایبان ز کمال تو پر خبر
وی چشم حاضران زجمال تو پر عیان
امر تو چون قضاست رسیده بهر مکین
نام تو چون هواست رسیده بهر مکان
کوهیگران زعزم تو کاهی شود سبک
کاهی سبک ز حزم تو کوهی شود گران
فضل کفات را به قلم نقد کردهای
وارزاق خلق را به قلم کردهای ضمان
یک تن که دید ناقد فضل همه کفات
یک تن که دید رازق رزق همه جهان
از قُوَّت عبارت و تهذیب لفظ توست
اندر لغت فصاحت و اندر نُکَت بیان
اعجاز و سِحْر وصف بیان و بنان توست
هم معجزالبیانی و هم ساحرالبنان
کلک مُشَعْبد تو چراغی است نوربخش
ازکاشغر زبانه زده تا به قیروان
ملک از دخان او همه ساله مُنَقّش است
و او خود منقش است همه ساله از دخان
ماند به خیزران و به قدرت چو خنجرست
هرگز که دید قدرت خنجر ز خیزران
بینای اَکْمَه است و سخنگوی اَبْکَم است
دانای بیدل است و توانای ناتوان
مرغی است اوکه درّو شبه پرکشد به هم
چون سوی صحن باغ گراید ز آشیان
در زیر هر صفیرش درّی است شاهوار
در زیر هر صریرش گنجی است شایگان
او هست درکف تو و تاثیر نقش اوست
در قصرهای قیصر و در خانههای خان
ای آشکار پیش دلت هر چه کردگار
آرد همی به پردهٔ غیب اندرون نهان
دست تورا به ابر که داند قیاس کرد
تا بدره بدره این دهد و قطره قطره آن
در حشر اگر به دست تو باشد شمار خلق
بر هیج خلق بسته نماند در جنان
هرچند پادشاه تن آدمی است دل
از بهر آفرین تو شد بندهٔ زبان
گوییکه مدح تو سبب عز و شادی است
زیرا که مادح تو عزیزست و شادمان
گرگنجهای مدح تو مخزون کند قضا
گردونش قلعه باید و خورشید پاسبان
رسته است از امتحان فلک طبع من رهی
تا کردهام به طبع مدیح تو امتحان
خواهم همی ز بهر ثنای و لقای تو
در دیده روشنایی و درکالبد روان
در مدح تو به وصفکمال است شعر من
خاصه به رسم تهنیت جشن مهرگان
جشنی عجب که در چمن و بوستان همی
بر لشکر بهار زند لشکر خزان
گویی مگر درخت یکی مرد راهب است
بر دوش او فکنده یهودانه طیلسان
زنگارگون لباس درختان جویبار
گویی فرو زدند بهزنگار زعفران
بیماری است و عشق رخ زرد را سبب
بیمار و عاشق اندر مگر باغ و بوستان
گر طبع باغ پیر و کهن گشت باک نیست
طبع تو تازه باد و تن و بخت نوجوان
تا در میان دشمن و اندر میان دوست
ازکین بود حکایت و از مهر داستان
بر دشمنانت نحس زحل باد کینهورز
بر دوستانت سعد فلک باد مهربان
گنج طرب همیشه تو را باد زیردست
اسب ظفر همیشه تو را باد زیرران
روشن به طلعت شه افاق چشم تو
روشن به نور طلعت تو چشم خاندان
جاه و قبول و حشمت تو هر سه پایدار
عز و بقا و دولت تو هر سه جاودان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷۰
آنچه من بر چهره دارم یار دارد در میان
وآنچه من در دیده دارم دوست دارد در دهان
چهرهٔ من با میانش گشت پنداری قرین
دیدهٔ من با دهانش کرد پنداری قران
گر تو را باور نیاید کاو دهان دارد چنین
ور تورا صورت نبندد کاو میان بندد چنان
بنگر اینک تا ببینی در پاکش در دهن
بنگرآنک تا بیابی زر نابش در میان
بینی آن قد بلندش همچو تیر از راستی
وان دل بیمهرش از ناراستی همچون کمان
از دل من در قد او هست پنداری اثر
وز قد من در دل او هست پنداری نشان
هست هجر او بهوصل اندر چو بیم اندر امید
هست وصل او به هجر اندر چو سود اندر زیان
قصد او آن است کز من دل رباید بیگزاف
رای او آن است کز من جان ستاند رایگان
با چنو دلبر لئیمی کرد نتوانم بهدل
با چنو جانان بخیلی کرد نتوانم بهجان
درغم عشقش به زرین چهره و سیمین سرشک
بر امید سود یک چندی شدم بازارگان
سود کردم عشق لیکن با زیان گشتم زصبر
اوفتد بازارگان را گاه سود و گه زیان
شادمانی چون کنم کز صبر مفلس گشتهام
کی تواند بود هرگز مرد مفلس شادمان
گر ز صبرم مفلس از شادی کند قارون مرا
ناصح ملک و صفی حضرت شاه جهان
پشت دین بوطاهر اسماعیل کاو را آفرید
همچو اسماعیل طاهر کردگار غیب دان
در صفاهان چشمهٔ نعمت گشاد از دست این
گر به مکه چشمهٔ زمزم گشاد از پای آن
دید روز و شب زمان را سخره و منقاد خویش
داد در دستش زمام خویش پنداری زمان
زان سپس کاو در خرد کافی ترست از هر مکین
همت او در خرد عالیترست از هر مکان
هست آرام روان را مهر او گویی سبب
زانکه بیمهرش همی در تن نیارامد روان
زانکه بیند چشم و بستاید زبان او را همی
گاه جان بر جسم رشک آرد گهی دل بر زبان
جاه هر سرور گمان گشته است و جاه او یقین
جود هر مهتر خبر گشته است و جود او عیان
تا عیان باشد نباید دل نهادن بر خبر
تا یقین باشد نباید تکیهکردن برگمان
ای هنرمندی که پیش خاطرت هست آشکار
هرچه اندر پرده دارد گنبد گردون نهان
گرچه هست اندر سمر فرزانگان را سرگذشت
ورچه هست اندر کتب آزادگان را داستان
هیچ فرزانه نبودست از تو مه در روزگار
هیچ آزاده نبودست از تو به در باستان
هست بازار تو در پیش معزالدین روا
هست فرمان تو در پیش قوامالدین روان
از سر اعلام توگردد زبون خصم دلیر
وز سر اقلام تو گردد سبک شغل گران
در جلالت با اثیرت کرد پیوند آفتاب
در سعادت با ضمیرت خورد سوگند آسمان
در کف او آتش خنجر نشان بینم همی
باز بینم درکف تو خنجر آتش فشان
چون زهم بگشایی اوراق جراید روز عرض
وان همایون کلک گوهروار گیری در بنان
خاطر بیننده پندارد که بگذاری همی
جوشن سیمین بهنوک نیزهٔ مشکین سنان
کان یاقوت و زبرجد گرچه نشناسد کسی
هست یاقوت و زبرجد را سرکلک توکان
آن چراغ است آن که شد ملک از دخانش پرنگار
ور ببینی پیکرش را پرنگارست از دخان
در عرب مشتاق تصنیفات او خرد و بزرگ
در عجم محتاج توقیعات او پیر و جوان
دست او بحرست و او چون خیزران است و صدف
بیشک اندر بحر باشد هم صدف هم خیزران
ای به آیین مهتری کاندر کمال مهتری
از تو آموزد همی هر مهتری آیین و سان
گرچه من کهتر نبودم مدتی در مجلست
کهتری بودم به واجب شکرگوی و مدحخوان
از طراز شکر تو غایب نبودم یک نفس
وز نگار مدح تو فارغ نبودم یک زمان
بعد از این غایب نگردم تا نگردد طبع من
بستهٔ بند هوی و خستهٔ تیر هَوان
با تو باشم تا ز فر بخت تو گردد مرا
گنج حکمت زیر دست و اسب دولت زیر ران
تا که از باد بهاری تازه گردد لالهزار
تا که از باد خزانی تیره گردد گلستان
باد طبع مادحت چون لالهزار اندر بهار
باد روی حاسدت چون گلستان اندر خزان
بزم تو چون باغ و رامشگر در او چون عندلیب
ساقیان چون لاله و نسرین و می چون ارغوان
بر سپهر نیکبختی شمس عقلت بیزوال
بر زمین رادمردی بحر جودت بیکران
وآنچه من در دیده دارم دوست دارد در دهان
چهرهٔ من با میانش گشت پنداری قرین
دیدهٔ من با دهانش کرد پنداری قران
گر تو را باور نیاید کاو دهان دارد چنین
ور تورا صورت نبندد کاو میان بندد چنان
بنگر اینک تا ببینی در پاکش در دهن
بنگرآنک تا بیابی زر نابش در میان
بینی آن قد بلندش همچو تیر از راستی
وان دل بیمهرش از ناراستی همچون کمان
از دل من در قد او هست پنداری اثر
وز قد من در دل او هست پنداری نشان
هست هجر او بهوصل اندر چو بیم اندر امید
هست وصل او به هجر اندر چو سود اندر زیان
قصد او آن است کز من دل رباید بیگزاف
رای او آن است کز من جان ستاند رایگان
با چنو دلبر لئیمی کرد نتوانم بهدل
با چنو جانان بخیلی کرد نتوانم بهجان
درغم عشقش به زرین چهره و سیمین سرشک
بر امید سود یک چندی شدم بازارگان
سود کردم عشق لیکن با زیان گشتم زصبر
اوفتد بازارگان را گاه سود و گه زیان
شادمانی چون کنم کز صبر مفلس گشتهام
کی تواند بود هرگز مرد مفلس شادمان
گر ز صبرم مفلس از شادی کند قارون مرا
ناصح ملک و صفی حضرت شاه جهان
پشت دین بوطاهر اسماعیل کاو را آفرید
همچو اسماعیل طاهر کردگار غیب دان
در صفاهان چشمهٔ نعمت گشاد از دست این
گر به مکه چشمهٔ زمزم گشاد از پای آن
دید روز و شب زمان را سخره و منقاد خویش
داد در دستش زمام خویش پنداری زمان
زان سپس کاو در خرد کافی ترست از هر مکین
همت او در خرد عالیترست از هر مکان
هست آرام روان را مهر او گویی سبب
زانکه بیمهرش همی در تن نیارامد روان
زانکه بیند چشم و بستاید زبان او را همی
گاه جان بر جسم رشک آرد گهی دل بر زبان
جاه هر سرور گمان گشته است و جاه او یقین
جود هر مهتر خبر گشته است و جود او عیان
تا عیان باشد نباید دل نهادن بر خبر
تا یقین باشد نباید تکیهکردن برگمان
ای هنرمندی که پیش خاطرت هست آشکار
هرچه اندر پرده دارد گنبد گردون نهان
گرچه هست اندر سمر فرزانگان را سرگذشت
ورچه هست اندر کتب آزادگان را داستان
هیچ فرزانه نبودست از تو مه در روزگار
هیچ آزاده نبودست از تو به در باستان
هست بازار تو در پیش معزالدین روا
هست فرمان تو در پیش قوامالدین روان
از سر اعلام توگردد زبون خصم دلیر
وز سر اقلام تو گردد سبک شغل گران
در جلالت با اثیرت کرد پیوند آفتاب
در سعادت با ضمیرت خورد سوگند آسمان
در کف او آتش خنجر نشان بینم همی
باز بینم درکف تو خنجر آتش فشان
چون زهم بگشایی اوراق جراید روز عرض
وان همایون کلک گوهروار گیری در بنان
خاطر بیننده پندارد که بگذاری همی
جوشن سیمین بهنوک نیزهٔ مشکین سنان
کان یاقوت و زبرجد گرچه نشناسد کسی
هست یاقوت و زبرجد را سرکلک توکان
آن چراغ است آن که شد ملک از دخانش پرنگار
ور ببینی پیکرش را پرنگارست از دخان
در عرب مشتاق تصنیفات او خرد و بزرگ
در عجم محتاج توقیعات او پیر و جوان
دست او بحرست و او چون خیزران است و صدف
بیشک اندر بحر باشد هم صدف هم خیزران
ای به آیین مهتری کاندر کمال مهتری
از تو آموزد همی هر مهتری آیین و سان
گرچه من کهتر نبودم مدتی در مجلست
کهتری بودم به واجب شکرگوی و مدحخوان
از طراز شکر تو غایب نبودم یک نفس
وز نگار مدح تو فارغ نبودم یک زمان
بعد از این غایب نگردم تا نگردد طبع من
بستهٔ بند هوی و خستهٔ تیر هَوان
با تو باشم تا ز فر بخت تو گردد مرا
گنج حکمت زیر دست و اسب دولت زیر ران
تا که از باد بهاری تازه گردد لالهزار
تا که از باد خزانی تیره گردد گلستان
باد طبع مادحت چون لالهزار اندر بهار
باد روی حاسدت چون گلستان اندر خزان
بزم تو چون باغ و رامشگر در او چون عندلیب
ساقیان چون لاله و نسرین و می چون ارغوان
بر سپهر نیکبختی شمس عقلت بیزوال
بر زمین رادمردی بحر جودت بیکران
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷۱
آدینه و صبح و عید قربان
فرخنده گشاد هر سه یزدان
بر ناصر دین و تاج ملت
شاه عجم و پناه ایران
سنجر که نهیب خنجر او
در کاشغرست و زابلستان
شیری که به نوک نیزه خارد
پیشانی شیر در بیابان
شاهی که بدو رسیده میراث
شاهی و ولایت از سه سلطان
با دولت او زمانه کردست
با فتح و ظفر وفا و پیمان
زان است که تیر دولتش را
فتح و ظفرست پر و پیکان
هرگه که شود به طلعت او
آراسته بارگاه و ایوان
گوید ملک از فلک که یارب
چشم بد ازین ملک بگردان
باریدن ابر در دو فصل است
در فصل بهار و در زمستان
ابری است سخای او که بر خلق
بارد به چهار فصل باران
هرکس که به جود او بنالد
از رنج نیاز و درد حرمان
آن رنج بدل سود به راحت
و آن درد بدل شود به درمان
زان سان که خدای کالبد را
زندان دارد به قهر بر جان
دارد سر تیغ او جهان را
بر کالبد عدو چو زندان
هر خصم که خواست تا نماید
با دولت او فریب و دستان
شد کشته به دست بندگانش
چو پور به دست پور دستان
قومی که عنان اسب طاعت
تابند همی به راه عصیان
از خنجر سنجر ملکشاه
بیقدر شوند چون قَدَر خان
هرگز نبود چنین جهاندار
هرگز نبود چنین جهانبان
کز بعد چهار سال تازه است
آثار مصاف او بهتوران
از کفر بشست عالم آنگاه
کامد به دعای نوح طوفان
نگذاشت به شرق و غرب دیار
از اهل ضلال و اهل خِذلان
طوفان که ز تیغ شاه بارید
از شرّ و بلا بِشُست کیهان
بر روی زمین ز دشمنانش
دیار رها نکرد و دیان
چون گوی زند ملک به صحرا
خوشید شود بهگَرد پنهان
ترسد که ملک بگیرد او را
گردون کندش به زخم چوگان
یک قطره ز جرعهٔ شرابش
گر برچکد از قدم به سندان
سندان به مثال چشمهٔ خضر
زآن قطره شود پرآب حیوان
ای شاه ز بهر نصرت دین
گر روی نهی به کافرستان
گردد به سعادت تو پیدا
از ظلمت کفر نور ایمان
قیصر بَدَل بت و چلیپا
سی پاره دهد به دست رهبان
در خدمت تو به جای زنار
بندد کمر و شود مسلمان
ور تاختنی کنی فلکوار
تا گرگان از حدود جرجان
از جنگ به آشتیگرایند
گرگ و بره بر زمین گرگان
مرغ است خدنگ تو به هیجا
بادست سمند تو به میدان
چون معجزهٔ تو مرغ و بادست
گویم که مگر تویی سلیمان
بر ملک همه جهان ز عدلت
بفزود مفاخر خراسان
کز عدل تو دارد این ولایت
آرایش روضههای رضوان
کیوان چو به طالع تو آمد
دارندهٔ عرش داد فرمان
تا آمد مشتری به خدمت
از خانهٔ خویش پیش کیوان
چون بحر شدست جایگوهر
در مدح تو خاطر ثناخوان
در مجلس تو زبان و کلکش
ز آب است چو ابر گوهرافشان
تا باشد بر سپهر هر ماه
نقصان و محاق ماه یکسان
نام و لقب تو باد جاوید
بر نامهٔ دین و ملک عنوان
روزت همه عید باد و نوروز
ماهت همه فرودین و نیسان
قربان شده همچو اشتر و گاو
پیش تو عدو به عید قربان
فرخنده گشاد هر سه یزدان
بر ناصر دین و تاج ملت
شاه عجم و پناه ایران
سنجر که نهیب خنجر او
در کاشغرست و زابلستان
شیری که به نوک نیزه خارد
پیشانی شیر در بیابان
شاهی که بدو رسیده میراث
شاهی و ولایت از سه سلطان
با دولت او زمانه کردست
با فتح و ظفر وفا و پیمان
زان است که تیر دولتش را
فتح و ظفرست پر و پیکان
هرگه که شود به طلعت او
آراسته بارگاه و ایوان
گوید ملک از فلک که یارب
چشم بد ازین ملک بگردان
باریدن ابر در دو فصل است
در فصل بهار و در زمستان
ابری است سخای او که بر خلق
بارد به چهار فصل باران
هرکس که به جود او بنالد
از رنج نیاز و درد حرمان
آن رنج بدل سود به راحت
و آن درد بدل شود به درمان
زان سان که خدای کالبد را
زندان دارد به قهر بر جان
دارد سر تیغ او جهان را
بر کالبد عدو چو زندان
هر خصم که خواست تا نماید
با دولت او فریب و دستان
شد کشته به دست بندگانش
چو پور به دست پور دستان
قومی که عنان اسب طاعت
تابند همی به راه عصیان
از خنجر سنجر ملکشاه
بیقدر شوند چون قَدَر خان
هرگز نبود چنین جهاندار
هرگز نبود چنین جهانبان
کز بعد چهار سال تازه است
آثار مصاف او بهتوران
از کفر بشست عالم آنگاه
کامد به دعای نوح طوفان
نگذاشت به شرق و غرب دیار
از اهل ضلال و اهل خِذلان
طوفان که ز تیغ شاه بارید
از شرّ و بلا بِشُست کیهان
بر روی زمین ز دشمنانش
دیار رها نکرد و دیان
چون گوی زند ملک به صحرا
خوشید شود بهگَرد پنهان
ترسد که ملک بگیرد او را
گردون کندش به زخم چوگان
یک قطره ز جرعهٔ شرابش
گر برچکد از قدم به سندان
سندان به مثال چشمهٔ خضر
زآن قطره شود پرآب حیوان
ای شاه ز بهر نصرت دین
گر روی نهی به کافرستان
گردد به سعادت تو پیدا
از ظلمت کفر نور ایمان
قیصر بَدَل بت و چلیپا
سی پاره دهد به دست رهبان
در خدمت تو به جای زنار
بندد کمر و شود مسلمان
ور تاختنی کنی فلکوار
تا گرگان از حدود جرجان
از جنگ به آشتیگرایند
گرگ و بره بر زمین گرگان
مرغ است خدنگ تو به هیجا
بادست سمند تو به میدان
چون معجزهٔ تو مرغ و بادست
گویم که مگر تویی سلیمان
بر ملک همه جهان ز عدلت
بفزود مفاخر خراسان
کز عدل تو دارد این ولایت
آرایش روضههای رضوان
کیوان چو به طالع تو آمد
دارندهٔ عرش داد فرمان
تا آمد مشتری به خدمت
از خانهٔ خویش پیش کیوان
چون بحر شدست جایگوهر
در مدح تو خاطر ثناخوان
در مجلس تو زبان و کلکش
ز آب است چو ابر گوهرافشان
تا باشد بر سپهر هر ماه
نقصان و محاق ماه یکسان
نام و لقب تو باد جاوید
بر نامهٔ دین و ملک عنوان
روزت همه عید باد و نوروز
ماهت همه فرودین و نیسان
قربان شده همچو اشتر و گاو
پیش تو عدو به عید قربان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷۲
ای دو رخ تو پروین وی دو لب تو مرجان
پروینت بلای دل مرجانت بلای جان
پشتم شده چون گردون اندر پی آن پروین
چشمم شده چون دریا اندر غم آن مرجان
دودی است مگر خطتگلبرگ در آن پیدا
ابری است مگر زلفت خورشید درو بنهان
دودی که فکنده است او در خرمن من آتش
ابری که گشادست او از دیدهٔ من باران
چشم تو زدل خستن کردست مرا عاشق
زلف تو به جان بردن کردست مرا حیران
گر دل بخلد چشمت، شاید که تو پی دلبر
ورجان ببرد زلفت زیبد که تویی جانان
رنجی است مرا در تن زان چشم پر از افسون
دردی است مرا در دل زان زلف پر از دستان
رنجی که ز دیدارت در وقت شود راحت
دردی که زگفتارت در حال شود درمان
در بزم نیفروزد بیطلعت تو مجلس
در رزم نیاراید بیقامت تو میدان
بیطلعت تو مجلس بیماه بود گردون
بیقامت تو میدان بیسرو بود بستان
از تازگی و سرخی لاله است تو را چهره
وز روشنی و پاکی لولوست تو را دندان
لؤلؤ نشنیدم من در بُسَّد نوش آگین
لاله نشنیدم من در سنبل مشک افشان
صورتگر چینستان بر خط تو دارد سر
زیرا که ز خط داری عارض چو نگارستان
خطی است بدیع آیین بر دایرهٔ سیمین
جون خط شهابالدین در مملکت سلطان
ممدوح هنرپرور، بوبکر بلند اختر
جمشیدِ همه لشکر خورشیدِ همه ایران
صدری که مباد او را تا دهر بود آفت
بدری که مباد او را تا چرخ بود نقصان
از رسم بدیع او افروخته شد حضرت
وز رای رفیع او آراسته شد دیوان
تیمار هنرمندان گشته است بدو شادی
دشوار خردمندان گشته است بدو آسان
مخدوم شد از جاهش صد چاکر خدمتگر
ممدوح شد از جودش صد شاعرِ مِدحَتخوان
آن کاو نکند یادش یادش نکند گردون
وان کاو نبرد نامش نامش نبرد کیوان
آنجا که سخنگوید فرمان بَرَدش دولت
وآنجا که هنر ورزد یاری کندش کیهان
تا فعل چنان دارد، یزدان کندش یاری
تا قول چنان دارد دولت بردش فرمان
هرجند که از شوره بیرون ندمد سوسن
هرچند که از آتش بیرون ندمد ریحان
با آب سخای او ریحان دمد از آتش
با باد رضای او سوسن دمد از سِندان
ای پیش معزّالدین با حِشمت و با تمکین
وی پیش قوامالدّین با قدرت و با امکان
از قدرت و امکانت هر روز فزاید این
در حشمت و تمکینت هر روز فزاید آن
بی رای تو بخشش را هرگز نبود حجت
بیطبع تو آتش را هرگز نبود نیران
آنجا که کنی همّت حاتم بودت خادم
وآنجا که دهی نعمت چاکر بودت نعمان
با کین تو گر هرمز یک روز کند بیعت
با مهر توگرکیوان یک روزکند پیمان
کیوان شود از مهرت مسعودتر از زهره
هرمز شود ازکینت منحوستر از کیوان
گر بگذردی دودی از خشم تو بر جنت
ور بر جهدی بادی از جود تو بر نیران
از خشم تو بر جنت رضوان شودی مالک
وز جود تو در نیران مالک شودی رضوان
آباد بر آنکلکت کز بخت لقب دارد
تدبیر گر دولت تصویرگر دوران
بینندهٔ هر صورت بیدیدهٔ صورتبین
دانندهٔ هر حکمت بیخاطر حکمت دان
تیری استکه رفتارش سنبل کند از نسرین
مرغی است که منقارش گوهرکند از قطران
ماند به یکی کوکب کش مشک بود گردون
ماند به یکی مرکبکش سیم بود میدان
زان ابر موافق را باشد سبب نصرت
چون تاج نهد بر سر بر عاجکند جولان
دو ابر همی بینم مُضمَر شده در فعلش
یک ابر همه راحت یک ابر همه طوفان
آن ابر موافق را باشد سبب نصرت
وین ابر مخالف را باشد سبب خذلان
نادر شده چون افسون از عیسی بن مریم
معجز شده چون ثعبان از موسی بن عمران
گویی که تویی عیسی، او هست تو را افسون
گوییکه تویی موسی او هست تو را ثعبان
ای اصل همه نیکی در روشنی و پاکی
جسم تو همه جان شد جان تو همه ایمان
مدح تو معزّی را شد فاتحهٔ دفتر
سکر تو معزی را سد خاتمهٔ دیوان
در نکتهٔ اشعارش مدح تو بود معنی
بر نامهٔ اقبالش نام تو بود عنوان
هستند یک از دیگر زیباتر و نیکوتر
احسان توکردستش مدّاحتر از حسّان
تا هفت زمین باشد از هفت فلک ساکن
تا هفت فلک باشد بر هفت زمینگردان
بر هفت زمین بادا اقبال تو تا محشر
احسان تو را اَحسنت اَحسنت تو را احسان
زیباتر و فرّختر نیسان تو از تِشْرین
نیکوتر و خرّمتر تِشْرین تو از نیسان
پروینت بلای دل مرجانت بلای جان
پشتم شده چون گردون اندر پی آن پروین
چشمم شده چون دریا اندر غم آن مرجان
دودی است مگر خطتگلبرگ در آن پیدا
ابری است مگر زلفت خورشید درو بنهان
دودی که فکنده است او در خرمن من آتش
ابری که گشادست او از دیدهٔ من باران
چشم تو زدل خستن کردست مرا عاشق
زلف تو به جان بردن کردست مرا حیران
گر دل بخلد چشمت، شاید که تو پی دلبر
ورجان ببرد زلفت زیبد که تویی جانان
رنجی است مرا در تن زان چشم پر از افسون
دردی است مرا در دل زان زلف پر از دستان
رنجی که ز دیدارت در وقت شود راحت
دردی که زگفتارت در حال شود درمان
در بزم نیفروزد بیطلعت تو مجلس
در رزم نیاراید بیقامت تو میدان
بیطلعت تو مجلس بیماه بود گردون
بیقامت تو میدان بیسرو بود بستان
از تازگی و سرخی لاله است تو را چهره
وز روشنی و پاکی لولوست تو را دندان
لؤلؤ نشنیدم من در بُسَّد نوش آگین
لاله نشنیدم من در سنبل مشک افشان
صورتگر چینستان بر خط تو دارد سر
زیرا که ز خط داری عارض چو نگارستان
خطی است بدیع آیین بر دایرهٔ سیمین
جون خط شهابالدین در مملکت سلطان
ممدوح هنرپرور، بوبکر بلند اختر
جمشیدِ همه لشکر خورشیدِ همه ایران
صدری که مباد او را تا دهر بود آفت
بدری که مباد او را تا چرخ بود نقصان
از رسم بدیع او افروخته شد حضرت
وز رای رفیع او آراسته شد دیوان
تیمار هنرمندان گشته است بدو شادی
دشوار خردمندان گشته است بدو آسان
مخدوم شد از جاهش صد چاکر خدمتگر
ممدوح شد از جودش صد شاعرِ مِدحَتخوان
آن کاو نکند یادش یادش نکند گردون
وان کاو نبرد نامش نامش نبرد کیوان
آنجا که سخنگوید فرمان بَرَدش دولت
وآنجا که هنر ورزد یاری کندش کیهان
تا فعل چنان دارد، یزدان کندش یاری
تا قول چنان دارد دولت بردش فرمان
هرجند که از شوره بیرون ندمد سوسن
هرچند که از آتش بیرون ندمد ریحان
با آب سخای او ریحان دمد از آتش
با باد رضای او سوسن دمد از سِندان
ای پیش معزّالدین با حِشمت و با تمکین
وی پیش قوامالدّین با قدرت و با امکان
از قدرت و امکانت هر روز فزاید این
در حشمت و تمکینت هر روز فزاید آن
بی رای تو بخشش را هرگز نبود حجت
بیطبع تو آتش را هرگز نبود نیران
آنجا که کنی همّت حاتم بودت خادم
وآنجا که دهی نعمت چاکر بودت نعمان
با کین تو گر هرمز یک روز کند بیعت
با مهر توگرکیوان یک روزکند پیمان
کیوان شود از مهرت مسعودتر از زهره
هرمز شود ازکینت منحوستر از کیوان
گر بگذردی دودی از خشم تو بر جنت
ور بر جهدی بادی از جود تو بر نیران
از خشم تو بر جنت رضوان شودی مالک
وز جود تو در نیران مالک شودی رضوان
آباد بر آنکلکت کز بخت لقب دارد
تدبیر گر دولت تصویرگر دوران
بینندهٔ هر صورت بیدیدهٔ صورتبین
دانندهٔ هر حکمت بیخاطر حکمت دان
تیری استکه رفتارش سنبل کند از نسرین
مرغی است که منقارش گوهرکند از قطران
ماند به یکی کوکب کش مشک بود گردون
ماند به یکی مرکبکش سیم بود میدان
زان ابر موافق را باشد سبب نصرت
چون تاج نهد بر سر بر عاجکند جولان
دو ابر همی بینم مُضمَر شده در فعلش
یک ابر همه راحت یک ابر همه طوفان
آن ابر موافق را باشد سبب نصرت
وین ابر مخالف را باشد سبب خذلان
نادر شده چون افسون از عیسی بن مریم
معجز شده چون ثعبان از موسی بن عمران
گویی که تویی عیسی، او هست تو را افسون
گوییکه تویی موسی او هست تو را ثعبان
ای اصل همه نیکی در روشنی و پاکی
جسم تو همه جان شد جان تو همه ایمان
مدح تو معزّی را شد فاتحهٔ دفتر
سکر تو معزی را سد خاتمهٔ دیوان
در نکتهٔ اشعارش مدح تو بود معنی
بر نامهٔ اقبالش نام تو بود عنوان
هستند یک از دیگر زیباتر و نیکوتر
احسان توکردستش مدّاحتر از حسّان
تا هفت زمین باشد از هفت فلک ساکن
تا هفت فلک باشد بر هفت زمینگردان
بر هفت زمین بادا اقبال تو تا محشر
احسان تو را اَحسنت اَحسنت تو را احسان
زیباتر و فرّختر نیسان تو از تِشْرین
نیکوتر و خرّمتر تِشْرین تو از نیسان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷۳
دوش رفتم به خیمهٔ جانان
تازه کردم به بوی جانان، جان
آفتاب است زیر شب گفتی
زیر زلف اندرون رخ جانان
گر به روز آفتاب رخشان است
پس چرا شد به شب رخش رخشان
جعد او بر شکوفه عنبر بار
زلف او بر ستاره مشک افشان
جان من زیر جعد او پیدا
دل من زیر زلف او پنهان
بود چوگان دو زلف وگوی زنخ
گوی و چوگانش را ز گل میدان
گوی سیمین شود به هرحالی
هرکجا عنبری بود چوگان
زیر آن لب نهفته دندانش
همچو لولو نهاده در مرجان
من به دندان گرفتم انگشتم
در غم عشق آن لب و دندان
گفتم ای دلفریب سیمین بر
ماه گویا تویی و سرو روان
در کنارم تو را سزد گردون
وز وثاقم تو را سزد بستان
گرچه با تو مرا خوش است وصال
ورچه دیدار توست قوت روان
از وصال تو خوشترست مرا
خدمت نور دولت سلطان
آفتاب تبار قتلغ بیک
میر گیتیگشای ملک ستان
آنکه همنام شیر یزدان است
هست برهان قدرت یزدان
وان که سلطان برادرش خواند
همچو سلطان بود ز بخت جوان
چاکر جاه و قدر اوست زمین
بندهٔ عقل ورای اوست زمان
کرد با رای او قضا بیعت
کرد با قَدْر او قَدَر پیمان
مهر او با موافقان رحمت
کین او با مخالفان طوفان
دل صافیش چشمهٔ خورشید
کف کافیش چشمهٔ حیوان
کوه با حِلم او چو باد سبک
باد با طبع او چو کوه گران
چون به رزم اندرون گشاد کمین
چون به جنگ اندرون کشید کمان
بفکند شیر شرزه را چنگال
بشکند پیل مست را دندان
بر جبین موافقانش نوشت
مهر او: «هل اتی علی الانسان»
بر جبین مخالفانش نوشت
کین او «کُلّ مَنْ عَلیها فان»
ای امیری که زیر همت توست
برج خورشید و خانهٔ کیوان
پدرت را ولایت است و تورا
جای بهرام و جاه نوشروان
بارگاه تو را ز قدر و شرف
زیبد از روی حور شادروان
خدمت شاه و طاعت پدر است
سیرت تو در آشکار و نهان
مقبلی لاجرم زخدمت این
خرمی لاجرم ز طاعت آن
شاعر شاه و مادح دولت
آفرین گوی توست و مدحت خوان
چون پیاده به مجلس تو شتافت
دهد از حال اسب خویش نشان
داشت اسبی که گاه گام زدن
بود با باد تیزرو یکسان
بحر جوشنده بود در رفتار
چرخ کوشنده بود در جولان
چون برو بودمی بیاسودی
پای و دست من از رکاب و عنان
بیسبب ناگهان بخفت و بمرد
مرگ او بود هم بر او تاوان
ای دریغا که ناگهان آورد
ملکالموت اسب من به زیان
میزبان کن مرا خداوندا
تا نباشم پیاده و حیران
گر من از تو ستورکی خواهم
عذر من ظاهرست و حال عیان
هر ستوری که تو مرا بخشی
شکرگویم به پیش شاه جهان
تا پدید آید از خزان و بهار
گه زمستان و گاه تابستان
بر تو فرخنده باد فصل بهار
بر تو فرخنده باد جشن خزان
تا بپاید فلک تو نیز بپای
تا بماند جهان تو نیز بمان
تازه کردم به بوی جانان، جان
آفتاب است زیر شب گفتی
زیر زلف اندرون رخ جانان
گر به روز آفتاب رخشان است
پس چرا شد به شب رخش رخشان
جعد او بر شکوفه عنبر بار
زلف او بر ستاره مشک افشان
جان من زیر جعد او پیدا
دل من زیر زلف او پنهان
بود چوگان دو زلف وگوی زنخ
گوی و چوگانش را ز گل میدان
گوی سیمین شود به هرحالی
هرکجا عنبری بود چوگان
زیر آن لب نهفته دندانش
همچو لولو نهاده در مرجان
من به دندان گرفتم انگشتم
در غم عشق آن لب و دندان
گفتم ای دلفریب سیمین بر
ماه گویا تویی و سرو روان
در کنارم تو را سزد گردون
وز وثاقم تو را سزد بستان
گرچه با تو مرا خوش است وصال
ورچه دیدار توست قوت روان
از وصال تو خوشترست مرا
خدمت نور دولت سلطان
آفتاب تبار قتلغ بیک
میر گیتیگشای ملک ستان
آنکه همنام شیر یزدان است
هست برهان قدرت یزدان
وان که سلطان برادرش خواند
همچو سلطان بود ز بخت جوان
چاکر جاه و قدر اوست زمین
بندهٔ عقل ورای اوست زمان
کرد با رای او قضا بیعت
کرد با قَدْر او قَدَر پیمان
مهر او با موافقان رحمت
کین او با مخالفان طوفان
دل صافیش چشمهٔ خورشید
کف کافیش چشمهٔ حیوان
کوه با حِلم او چو باد سبک
باد با طبع او چو کوه گران
چون به رزم اندرون گشاد کمین
چون به جنگ اندرون کشید کمان
بفکند شیر شرزه را چنگال
بشکند پیل مست را دندان
بر جبین موافقانش نوشت
مهر او: «هل اتی علی الانسان»
بر جبین مخالفانش نوشت
کین او «کُلّ مَنْ عَلیها فان»
ای امیری که زیر همت توست
برج خورشید و خانهٔ کیوان
پدرت را ولایت است و تورا
جای بهرام و جاه نوشروان
بارگاه تو را ز قدر و شرف
زیبد از روی حور شادروان
خدمت شاه و طاعت پدر است
سیرت تو در آشکار و نهان
مقبلی لاجرم زخدمت این
خرمی لاجرم ز طاعت آن
شاعر شاه و مادح دولت
آفرین گوی توست و مدحت خوان
چون پیاده به مجلس تو شتافت
دهد از حال اسب خویش نشان
داشت اسبی که گاه گام زدن
بود با باد تیزرو یکسان
بحر جوشنده بود در رفتار
چرخ کوشنده بود در جولان
چون برو بودمی بیاسودی
پای و دست من از رکاب و عنان
بیسبب ناگهان بخفت و بمرد
مرگ او بود هم بر او تاوان
ای دریغا که ناگهان آورد
ملکالموت اسب من به زیان
میزبان کن مرا خداوندا
تا نباشم پیاده و حیران
گر من از تو ستورکی خواهم
عذر من ظاهرست و حال عیان
هر ستوری که تو مرا بخشی
شکرگویم به پیش شاه جهان
تا پدید آید از خزان و بهار
گه زمستان و گاه تابستان
بر تو فرخنده باد فصل بهار
بر تو فرخنده باد جشن خزان
تا بپاید فلک تو نیز بپای
تا بماند جهان تو نیز بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷۵
لاغری یار من است از همه خوبان جهان
که بتی موی میان است و مهی تنگ دهان
خواهم آن را که بود چون دل من تنگدهن
جویم آن را که بود چون تن من موی میان
یار لاغر به همه حال ز فربه بهتر
ور ندانی ز من آگاه شو و نیک بدان
خوشتر از شاخ سپیدار بود شاخ سمن
بهتر از نارون و مشک بود سرو روان
ماه چون نو شود از لاغری و باریکی
بنمایند به انگشت همه خلق جهان
گر ستونی بود از سیم، نگیری در دست
باز سوی دهن آری چو خلالی بود آن
دوست لاغر را برگیری و یک فربه را
به دو صد حیله در آغوش گرفتن نتوان
فربهان را نتوان داشت نهان در هر جای
لاغران را به همه جای توان داشت نهان
سبکی شادی جان است و گرانی غم دل
بفروشم غم دل، بازخرم شادی جان
جان سبک باشد و لاغر نبود جز که سبک
تن گران باشد و فربه نبود جز که گران
منم آن عاشق آشفتهدل لاغردوست
جز بدین نام مرا پیش همه خلق مخوان
لاغری دارم و با او دل من سخت خوش است
صبر نتوانم از او یک نفس و نیم زمان
همچنین یار دلارام و چنین دلبر خوش
آفرین شرف الملک مرا داد نشان
قبلهٔ دولت ابوسعد خداوند سعود
دادگر محتشم داد ده داد ستان
آن که از بخشش او فخرکند ملک زمین
آن که از دانش او شاد بود شاه زمان
کف او جود عیان است و کف خلق خبر
دل او علم یقین است و دل خلق گمان
بر گمان تکیه ندارند کجا هست یقین
وز خبر یاد ندارند کجا هست عیان
ای خداوند کریمان و دلیل دولت
ای سرافراز بزرگان و امین سلطان
پیش از این گاه کفایت، پس از این گاه خرد
ننشست و ننشیند چو تو اندر دیوان
مشتری سعد فشاند به سر کلک تو بر
چون شود کلک تو بر سیم و سمن مشکفشان
استوار از قلم و دست تو بینم همه سال
ملک سلطان معظم ز کران تا به کران
گوی تدبیر وکفایت زبزرگان بردی
پس از این کس نزند گوی و نبازد چوگان
باز نشناسد اگر نوشرَوان زنده شود
قلعهٔ درگهت از سلسلهٔ نوشروان
قدم همّت تو تارک کیوان سپرد
زان قبل راه نیابد به تو نحس کیوان
تن بدخواه و بداندیش تو چون نالهٔ طفل
کند اندر شکم مادر فریاد و فغان
مهر و کین تو دهد سود و زیان همهکس
مهرتو سود پدید آرد وکین تو زیان
دل بدخواه تو چون خسته کند دست اجل
باشد از تیروکمان فلکش تیر وکمان
به فلک برشده مریخ و زحل زان دارد
تا غلامان تو را سازد پیکان و سنان
حور خواهد که کند صورت او نقش بساط
چون نهی پای برین سدره و این شادروان
تخت تو جایگهی دارد بر عرش بلند
گر به حیلت رسد اندیشهٔ مخلوق بدان
در بقای ازلی بخت یکی نامه نوشت
تا بر آن نامه مگر نام تو باشد عنوان
ننمودست جنان را مَلِکالعَرش بهکس
وافریدست سرای تو نمودار جنان
گوهر سرخ بروید ز همه روی زمین
گر دهد جود تو یک بار زمین را باران
ای کریمی که عنا را به عنایت ببری
برنتابم ز در و درگه تو نیز عنان
کردمی هوش و روان بر سر مدح تو نثار
گر مرا دست رسیدی بهسوی هوش و روان
گر ثناهای تو گفتن نتواند دل من
ترجمان دل من بنده بود کلک و زبان
درّ و یاقوت من از همت وجود تو سزد
زان کجا همت وجود تو چو بحرست و چوگان
تا بود راغ چو زنگار به هنگام بهار
تا بود باغ چو دینار به هنگام خزان
تا مکان است و درو خُزْد و بزرگی است مکین
تا به زیر قدم خرد و بزرگ است مکان
شاد بادند به درگاه تو هم خرد و بزرگ
تازه بادند به ایوان تو هم پیر و جوان
تن و جان و دل تو خرم و شادان و درست
برخور از جان و تن و کام دل خویش بران
که بتی موی میان است و مهی تنگ دهان
خواهم آن را که بود چون دل من تنگدهن
جویم آن را که بود چون تن من موی میان
یار لاغر به همه حال ز فربه بهتر
ور ندانی ز من آگاه شو و نیک بدان
خوشتر از شاخ سپیدار بود شاخ سمن
بهتر از نارون و مشک بود سرو روان
ماه چون نو شود از لاغری و باریکی
بنمایند به انگشت همه خلق جهان
گر ستونی بود از سیم، نگیری در دست
باز سوی دهن آری چو خلالی بود آن
دوست لاغر را برگیری و یک فربه را
به دو صد حیله در آغوش گرفتن نتوان
فربهان را نتوان داشت نهان در هر جای
لاغران را به همه جای توان داشت نهان
سبکی شادی جان است و گرانی غم دل
بفروشم غم دل، بازخرم شادی جان
جان سبک باشد و لاغر نبود جز که سبک
تن گران باشد و فربه نبود جز که گران
منم آن عاشق آشفتهدل لاغردوست
جز بدین نام مرا پیش همه خلق مخوان
لاغری دارم و با او دل من سخت خوش است
صبر نتوانم از او یک نفس و نیم زمان
همچنین یار دلارام و چنین دلبر خوش
آفرین شرف الملک مرا داد نشان
قبلهٔ دولت ابوسعد خداوند سعود
دادگر محتشم داد ده داد ستان
آن که از بخشش او فخرکند ملک زمین
آن که از دانش او شاد بود شاه زمان
کف او جود عیان است و کف خلق خبر
دل او علم یقین است و دل خلق گمان
بر گمان تکیه ندارند کجا هست یقین
وز خبر یاد ندارند کجا هست عیان
ای خداوند کریمان و دلیل دولت
ای سرافراز بزرگان و امین سلطان
پیش از این گاه کفایت، پس از این گاه خرد
ننشست و ننشیند چو تو اندر دیوان
مشتری سعد فشاند به سر کلک تو بر
چون شود کلک تو بر سیم و سمن مشکفشان
استوار از قلم و دست تو بینم همه سال
ملک سلطان معظم ز کران تا به کران
گوی تدبیر وکفایت زبزرگان بردی
پس از این کس نزند گوی و نبازد چوگان
باز نشناسد اگر نوشرَوان زنده شود
قلعهٔ درگهت از سلسلهٔ نوشروان
قدم همّت تو تارک کیوان سپرد
زان قبل راه نیابد به تو نحس کیوان
تن بدخواه و بداندیش تو چون نالهٔ طفل
کند اندر شکم مادر فریاد و فغان
مهر و کین تو دهد سود و زیان همهکس
مهرتو سود پدید آرد وکین تو زیان
دل بدخواه تو چون خسته کند دست اجل
باشد از تیروکمان فلکش تیر وکمان
به فلک برشده مریخ و زحل زان دارد
تا غلامان تو را سازد پیکان و سنان
حور خواهد که کند صورت او نقش بساط
چون نهی پای برین سدره و این شادروان
تخت تو جایگهی دارد بر عرش بلند
گر به حیلت رسد اندیشهٔ مخلوق بدان
در بقای ازلی بخت یکی نامه نوشت
تا بر آن نامه مگر نام تو باشد عنوان
ننمودست جنان را مَلِکالعَرش بهکس
وافریدست سرای تو نمودار جنان
گوهر سرخ بروید ز همه روی زمین
گر دهد جود تو یک بار زمین را باران
ای کریمی که عنا را به عنایت ببری
برنتابم ز در و درگه تو نیز عنان
کردمی هوش و روان بر سر مدح تو نثار
گر مرا دست رسیدی بهسوی هوش و روان
گر ثناهای تو گفتن نتواند دل من
ترجمان دل من بنده بود کلک و زبان
درّ و یاقوت من از همت وجود تو سزد
زان کجا همت وجود تو چو بحرست و چوگان
تا بود راغ چو زنگار به هنگام بهار
تا بود باغ چو دینار به هنگام خزان
تا مکان است و درو خُزْد و بزرگی است مکین
تا به زیر قدم خرد و بزرگ است مکان
شاد بادند به درگاه تو هم خرد و بزرگ
تازه بادند به ایوان تو هم پیر و جوان
تن و جان و دل تو خرم و شادان و درست
برخور از جان و تن و کام دل خویش بران
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷۶
المنهٔ لله که خورشید خراسان
از برج شرف گشت دگرباره درخشان
المنهٔ لِلِّه که گلزار به نوروز
بشکفت اگر مُرد ز سرمای زمستان
المنهٔ لِلّه که بر شخص بَراهیم
آفت همه راحت شد و آتش همه ریحان
المنهٔ لله که موسای پیمبر
کلی فرجی یافت ز فرعون و ز هامان
المنهٔ لله که یعقوب به یوسف
خرم شد و در بست درِ کلبهٔ احزان
المنهٔ لله که یوسف به اَمارت
بنشست و عدو گشت اسیر چَه و زندان
المنهٔ لله که اندر کف داود
چون موم شد آهن نه به آتش نه به سندان
المنهٔ لله که انگشتری ملک
کردند دگرباره در انگشت سلیمان
المنهٔ لله که یونس به سلامت
رست از شکم ماهی و تاریکی ایوان
المنهٔ لله که در ظلمتِ بسیار
پنهان نشد از خضر نبی چشمهٔ حیوان
المنهٔ لله که در مکه ظفر یافت
پیغمبر امّی ز پس هجرت و هجران
المنهٔ لله که شایستهٔ دستور
بنشست به دستوری دستور به دیوان
المنهٔ للهکه آراست دگر بار
دیوان خراسان به سرافراز خراسان
آن بار خداییکه معین آمد و ناصر
بر مُلْک شه مشرق و در دولت سلطان
بوالقاسم مُقبِل که چو بوالقاسم مقبول
بگزیدهٔ خلق است و پسندیدهٔ یزدان
او کارگزار است که کار ملکان را
الا سر کلکش نشناسد سر و سامان
در دیدهٔ دین است خردمندی او نور
در پیکر ملک است هنرمندی او جان
یک چند شد از خدمت مخدوم و خداوند
دور از حسد حاسد و از فتنهٔ شیطان
حاسد شد و در زاویه افتاد ز محنت
شیطان شد و در هاویه افتاد ز خذلان
پای عدو از بند بفرسود که دستور
با خواجهٔ ما دست بکردست به پیمان
دی کان کفایت ز گهر سخت تهی بود
امروز امید است که خیزد گهر از کان
گر رنج بُد از حسرت او بر تن احرار
ور درد بد از غیبت او بر دل اعیان
شد کار عجم خوب ز نقش قلم او
جامه ز عَلَم خوب شود نامه ز عنوان
ای مهتری تو مددِ دولت و اقبال
وی سروری تو شرف مُلکَت و ایمان
محتاج بزرگان به تو چون دهر به خورشید
محتاج کریمان به تو چون کِشت به باران
برنامهٔ تو چشم وزیرِ شهِ مشرق
بر وعدهٔ تو گوش سپاهِ سرِ ایران
زودا که نهی روی بدان حضرت میمون
با مرتبه و کوکبه و خیل فراوان
زودا که پس از خواستن عمر تو گویم
از تو همه طاعت بود از ما همه عصیان
در خانه و در خیمه چو در شهر و چو در راه
هرگهکه نهی مجلس و هرگهکه نهی خوان
من بیش تو خواهمکه بُوَم در همه وقتی
خالی نبود مجلس و خوانت ز ثناخوان
چون مدح تو خوانم ز تو بینم همه احسنت
چون شکر تو گویم ز تو یابم همه احسان
تا ابر در افشان بود از مرکز عِلوی
تا مهر درخشان بود از گنبد گردان
از فر تو تیمار خلایق شده شادی
وز سعی تو دشوار خلایق شده آسان
دیدار تو دیده ملک و خواجهٔ لشکر
ایشان به تو دلشاد و تو دلشاد به ایشان
از برج شرف گشت دگرباره درخشان
المنهٔ لِلِّه که گلزار به نوروز
بشکفت اگر مُرد ز سرمای زمستان
المنهٔ لِلّه که بر شخص بَراهیم
آفت همه راحت شد و آتش همه ریحان
المنهٔ لله که موسای پیمبر
کلی فرجی یافت ز فرعون و ز هامان
المنهٔ لله که یعقوب به یوسف
خرم شد و در بست درِ کلبهٔ احزان
المنهٔ لله که یوسف به اَمارت
بنشست و عدو گشت اسیر چَه و زندان
المنهٔ لله که اندر کف داود
چون موم شد آهن نه به آتش نه به سندان
المنهٔ لله که انگشتری ملک
کردند دگرباره در انگشت سلیمان
المنهٔ لله که یونس به سلامت
رست از شکم ماهی و تاریکی ایوان
المنهٔ لله که در ظلمتِ بسیار
پنهان نشد از خضر نبی چشمهٔ حیوان
المنهٔ لله که در مکه ظفر یافت
پیغمبر امّی ز پس هجرت و هجران
المنهٔ لله که شایستهٔ دستور
بنشست به دستوری دستور به دیوان
المنهٔ للهکه آراست دگر بار
دیوان خراسان به سرافراز خراسان
آن بار خداییکه معین آمد و ناصر
بر مُلْک شه مشرق و در دولت سلطان
بوالقاسم مُقبِل که چو بوالقاسم مقبول
بگزیدهٔ خلق است و پسندیدهٔ یزدان
او کارگزار است که کار ملکان را
الا سر کلکش نشناسد سر و سامان
در دیدهٔ دین است خردمندی او نور
در پیکر ملک است هنرمندی او جان
یک چند شد از خدمت مخدوم و خداوند
دور از حسد حاسد و از فتنهٔ شیطان
حاسد شد و در زاویه افتاد ز محنت
شیطان شد و در هاویه افتاد ز خذلان
پای عدو از بند بفرسود که دستور
با خواجهٔ ما دست بکردست به پیمان
دی کان کفایت ز گهر سخت تهی بود
امروز امید است که خیزد گهر از کان
گر رنج بُد از حسرت او بر تن احرار
ور درد بد از غیبت او بر دل اعیان
شد کار عجم خوب ز نقش قلم او
جامه ز عَلَم خوب شود نامه ز عنوان
ای مهتری تو مددِ دولت و اقبال
وی سروری تو شرف مُلکَت و ایمان
محتاج بزرگان به تو چون دهر به خورشید
محتاج کریمان به تو چون کِشت به باران
برنامهٔ تو چشم وزیرِ شهِ مشرق
بر وعدهٔ تو گوش سپاهِ سرِ ایران
زودا که نهی روی بدان حضرت میمون
با مرتبه و کوکبه و خیل فراوان
زودا که پس از خواستن عمر تو گویم
از تو همه طاعت بود از ما همه عصیان
در خانه و در خیمه چو در شهر و چو در راه
هرگهکه نهی مجلس و هرگهکه نهی خوان
من بیش تو خواهمکه بُوَم در همه وقتی
خالی نبود مجلس و خوانت ز ثناخوان
چون مدح تو خوانم ز تو بینم همه احسنت
چون شکر تو گویم ز تو یابم همه احسان
تا ابر در افشان بود از مرکز عِلوی
تا مهر درخشان بود از گنبد گردان
از فر تو تیمار خلایق شده شادی
وز سعی تو دشوار خلایق شده آسان
دیدار تو دیده ملک و خواجهٔ لشکر
ایشان به تو دلشاد و تو دلشاد به ایشان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷۸
بوستان شد زرد روی از وصل باد مهرگان
چون دم دلدادگان از هجر یار مهربان
هجر یار مهربان گر چهره را زردی دهد
بوستان را داد زردی وصل باد مهرگان
در هوا و بر چمن پوشید سنجاب و نسیج
کوه دیبا پوش را داد و زمین را طیلسان
شنبلیدی گشت از آشوبش نباتِ مرغزار
زعفرانی گشت از آسیبش درخت بوستان
باد در آشوب او بنهفت گویی شنبلید
ابر در آسیب او بِسْرِشت گویی زعفران
گر نگشت از زر چمن سوداگر سرمایهدار
ور نگشت از در ناسفته هوا بازارگان
از چه معنیگشت باد اندر چمن دینار بار
وزچه حُجّت گشت ابر اندر هوا لؤلؤفشان
سرد و پژمرده شدست اکنون جهان چون طبع پیر
چندگاهی بودگرم و تازه چون طبع جوان
گر جهان شد پیر و پژمرده نباشد هیچ باک
تا جوان و تازه باشد دولت شاه جهان
شاه شاهان سایهٔ یزدان ملک سلطان که هست
طلعتش چون آفتاب و حضرتش چون آسمان
پادشاهی کز جلالش هست دولت پایدار
شهریاری کز جمالش هست ملت شادمان
تن ز شوق مهر او تازه است همچون دل بهتن
جان به مهر مدح او زنده است همچون تن بهجان
گر به مغرب بگذری از مدح او یابی اثر
ور به مشرق بنگری از جود او بینی نشان
دل ز مهر جسم او خالی نیابی در بدن
یک زبان خالی نیابی از مدیحش یک زمان
طاعت خالق به نزد عقل و دانش واجب است
خدمت سلطان عالم هست واجب همچنان
هرکسی کاو طاعت حق را همی بندد کمر
همچنان در خدمت سلطان همی بندد میان
شهریارا بر فلک جرم زُحَل بر برج قَوس
لرزه بیند چون تو را بینند با تیر و کمان
همچنان کز چشمهٔ خورشید عالم روشن است
روشن است از دولت تو گوهر الب ارسلان
گر ز بخت و چرخ باشد پادشاهی مستقیم
بخت تو با یک دل است و چرخ تو بایک زبان
گرکند تقدیر در عدل از تو روزی اِقْتراح
ور کند توفیق در جود از تو وقتی امتحان
آن یکی گوید خَهی خورشید ناپیدا زوال
وان دگر گوید زهی دریای ناپیدا کران
بیبزرگی کس خداوندی نباید بر مجاز
بیهنر صاحب قرانی کس نیابد رایگان
چون تو را دادست یزدان هم بزرگی هم هنر
ملک و دین را هم خداوندی تو هم صاحبقران
تاکه هرنفسی ز تدبیر خرد باشد عزیز
تاکه هر چشمی زتاثیر روان باشد روان
در ستایش باد پیش تو همه ساله خرد
در پرستش باد پیش تو همه ساله روان
رای ملک آرای تو بر هر چه خواهیکامکار
دولت پیروز تو بر هرکه خواهی کامران
عالم از تو باد خرم چون جهان فصل بهار
بر تو فرخنده خزان فرخ و جشن خزان
چون دم دلدادگان از هجر یار مهربان
هجر یار مهربان گر چهره را زردی دهد
بوستان را داد زردی وصل باد مهرگان
در هوا و بر چمن پوشید سنجاب و نسیج
کوه دیبا پوش را داد و زمین را طیلسان
شنبلیدی گشت از آشوبش نباتِ مرغزار
زعفرانی گشت از آسیبش درخت بوستان
باد در آشوب او بنهفت گویی شنبلید
ابر در آسیب او بِسْرِشت گویی زعفران
گر نگشت از زر چمن سوداگر سرمایهدار
ور نگشت از در ناسفته هوا بازارگان
از چه معنیگشت باد اندر چمن دینار بار
وزچه حُجّت گشت ابر اندر هوا لؤلؤفشان
سرد و پژمرده شدست اکنون جهان چون طبع پیر
چندگاهی بودگرم و تازه چون طبع جوان
گر جهان شد پیر و پژمرده نباشد هیچ باک
تا جوان و تازه باشد دولت شاه جهان
شاه شاهان سایهٔ یزدان ملک سلطان که هست
طلعتش چون آفتاب و حضرتش چون آسمان
پادشاهی کز جلالش هست دولت پایدار
شهریاری کز جمالش هست ملت شادمان
تن ز شوق مهر او تازه است همچون دل بهتن
جان به مهر مدح او زنده است همچون تن بهجان
گر به مغرب بگذری از مدح او یابی اثر
ور به مشرق بنگری از جود او بینی نشان
دل ز مهر جسم او خالی نیابی در بدن
یک زبان خالی نیابی از مدیحش یک زمان
طاعت خالق به نزد عقل و دانش واجب است
خدمت سلطان عالم هست واجب همچنان
هرکسی کاو طاعت حق را همی بندد کمر
همچنان در خدمت سلطان همی بندد میان
شهریارا بر فلک جرم زُحَل بر برج قَوس
لرزه بیند چون تو را بینند با تیر و کمان
همچنان کز چشمهٔ خورشید عالم روشن است
روشن است از دولت تو گوهر الب ارسلان
گر ز بخت و چرخ باشد پادشاهی مستقیم
بخت تو با یک دل است و چرخ تو بایک زبان
گرکند تقدیر در عدل از تو روزی اِقْتراح
ور کند توفیق در جود از تو وقتی امتحان
آن یکی گوید خَهی خورشید ناپیدا زوال
وان دگر گوید زهی دریای ناپیدا کران
بیبزرگی کس خداوندی نباید بر مجاز
بیهنر صاحب قرانی کس نیابد رایگان
چون تو را دادست یزدان هم بزرگی هم هنر
ملک و دین را هم خداوندی تو هم صاحبقران
تاکه هرنفسی ز تدبیر خرد باشد عزیز
تاکه هر چشمی زتاثیر روان باشد روان
در ستایش باد پیش تو همه ساله خرد
در پرستش باد پیش تو همه ساله روان
رای ملک آرای تو بر هر چه خواهیکامکار
دولت پیروز تو بر هرکه خواهی کامران
عالم از تو باد خرم چون جهان فصل بهار
بر تو فرخنده خزان فرخ و جشن خزان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷۹
یک امشب زبهر من ای ساربان
زدروازه بیرون مَبَر کاروان
درنگی بکن تا من از جان و دل
ز جانان و دلبر بپرسم نشان
که تیمار دلبر ز من برد دل
که اندوه جانان ز من برد جان
زمن جان و دل چونکه بیرون شدست
به دروازه بیرون شدن چون توان
گر امشب درنگی نباشد تورا
زچشمم رسد همرهان را زیان
به کشتی بود کاروان را نیاز
که دریا شدست از دو چشمم روان
من امشب همی بر سر کوی یار
زبهر دل و جان بر آرم فغان
مگر بر من عاشق مستمند
شود مهربانْ یارِ نامهربان
اگر یابم از یار مقصود خویش
به مقصد رسم با تو ای ساربان
میان چون کمرکرده از عشق یار
همه راه بندم کمر بر میان
نهادست بار گران بر دلم
ز تیمار خویش آن بت دلستان
هَیونی سبک پای باید مرا
که رنجه نگردد ز بار گران
هیونی که گویی بر اعضای او
مفاصل بپیوست بیاستخوان
هیونی چو دیوانه دیوی زبند
برون خسته مانند تیر از کمان
چوگیرند شیران مهارش بهدست
خرد را چنان باشد اندر گمان
که ثُعبان همی طور سینا کند
به اعجاز دستِ کلیمِ شبان
چو ازگام او بر ره کوفته
شود شکلهای مدوّر عیان
تو گویی بنایی عیان کرد چرخ
هزاران قمر بر ره و کهکشان
چو تابد ستاره زگردون پیر
بدو گویم ای بیسُراک جوان
چراگاه تو تازه و سبز باد
همه خار او چون گل و ارغوان
دَرای تو از زرّ و یاقوت باد
هُوَید تو از حُلّه و پرنیان
تویی تیزرو مرکبِ بیرکاب
تویی زود دو بارهٔ بیعنان
همی گوش دارم نفر تا نفر
همی چشم دارم زمان تا زمان
که تو با سلامت رسانی مرا
به درگاه دستور شاه جهان
پناه عجم صدر دین عرب
دل دولت و دیدهٔ دودمان
محمد روان تن مَحْمِدَت
کز او شاد دارد محمد روان
وزیری که بشکفت از او روی ملک
چو از فرّ باد صبا بوستان
رهی شد جهان پیش توقیع او
رها کرد توقیع نوشیروان
رسد مرد بر سِدرَهُٔ المُنتهی
اگر سازد از رای او نردبان
سخارا به خورشید و دریا و ابر
همی زد خرد پیش از این داستان
کنون تا دل و دست و طبعش بدید
بدان داستان نیست همداستان
به تدبیر او کرد صافی ملک
از اهل ستم خانه و ملک خان
به باغ مرادش درخت ظفر
ز چین سایه گسترد تا قیروان
خطی داد گردون به اقبال او
که هستند سیارگان در ضَمان
اگر زهره و مشتری را دهد
جهان آفرین دست و نطق و زبان
به بزمش کند زهره رامشگری
به خوانش شود مشتری مدح خوان
سزد میهمان شهریار زمین
کجا همت او بود میزبان
اگر میزبان دولت او بود
سزد آفتاب فلک میهمان
چنین منصبی را که او یافته است
ز پروردگار و ز صاحب قران
کمال حَسَبْ باید از نفس پاک
جمال نسب باید از خاندان
اثر باید از جنبش روزگار
مدد باید ازگردش آسمان
بزرگی نیابد کسی بر گزاف
وزارت نیابد کسی رایگان
ایا کامگاری که از رای توست
ملک بر ملوک عجم کامران
به پیکار خصم تو غرد همی
کجا هست در بیشه شیر ژیان
ز منقار باز تو ترسد همی
اگر هست سیمرغ در آشیان
سعادت در آن خانه گیرد کمین
که عرضت در آن خانه گیرد مکان
بود روز و شب بر در و بام او
قضا و قدر حاجب و پاسبان
زمانه ز بهر تو آرد پدید
همی زر وگوهر ز دریا و کان
به دریا و کان هر دو را مدّتی
ز اِسْراف جُود تو دارد نهان
به نام تو یک بیت تضمین کنم
که منصورگفته است در باستان:
«درم از کف تو به نزع آمدست
شهادت نهندش همی در دهان))
زمین و زمان از تو نازد همی
که سعد زمینی و صدر زمان
بمان جاودان در جهان همچنین
وگرچه نماند جهان جاودان
نبودست مشکین دُخانِ چراغ
چراغی است کلک تو مشکین دخان
میان ضمیر و خرد واسطه است
میان زبان و خرد ترجمان
اگر حاجب و حاکم ملک نیست
چرا با کمر باشد و طیلسان
مقیم است چون خیزران و صدف
به بحری که هرگز ندارد کران
به بحری که دارد مکین یافته است
دهان از صدف قامت از خیزران
بلند اخترا تا بدیدم تو را
مرا داد اختر ز حرمان امان
به نوروز رفتم ز درگاه تو
به درگاه باز آمدم مهرگان
کنون هست با تو خزانم بهار
اگر بود بیتو بهارم خزان
ز طبع من اقبال در مدح تو
قبول تو این شعرکرد امتحان
معانی همه صافی از مستعار
قوافی همه خالی از شایگان
مسلم کسی را بود شاعری
که دارد چنین ساحری در بیان
اگر چه معزّی لقب یافتم
زسلطان ملکشاه آلب ارسلان
چو در مدح تو شعر من معجزست
مرا معجزی خوان معزی مخوان
همی تا هوی باهوا همبرست
در اختر چنین است آیین و سان
جهان را به مهر و بقای تو باد
هوایی که هرگز نبیند هَوان
زتدبیر تو ملک را جاه و آب
ز توقیع تو خلق را نام و نان
ملک شادمان از تو و رای تو
تو از دولت و رأی او شادمان
زدروازه بیرون مَبَر کاروان
درنگی بکن تا من از جان و دل
ز جانان و دلبر بپرسم نشان
که تیمار دلبر ز من برد دل
که اندوه جانان ز من برد جان
زمن جان و دل چونکه بیرون شدست
به دروازه بیرون شدن چون توان
گر امشب درنگی نباشد تورا
زچشمم رسد همرهان را زیان
به کشتی بود کاروان را نیاز
که دریا شدست از دو چشمم روان
من امشب همی بر سر کوی یار
زبهر دل و جان بر آرم فغان
مگر بر من عاشق مستمند
شود مهربانْ یارِ نامهربان
اگر یابم از یار مقصود خویش
به مقصد رسم با تو ای ساربان
میان چون کمرکرده از عشق یار
همه راه بندم کمر بر میان
نهادست بار گران بر دلم
ز تیمار خویش آن بت دلستان
هَیونی سبک پای باید مرا
که رنجه نگردد ز بار گران
هیونی که گویی بر اعضای او
مفاصل بپیوست بیاستخوان
هیونی چو دیوانه دیوی زبند
برون خسته مانند تیر از کمان
چوگیرند شیران مهارش بهدست
خرد را چنان باشد اندر گمان
که ثُعبان همی طور سینا کند
به اعجاز دستِ کلیمِ شبان
چو ازگام او بر ره کوفته
شود شکلهای مدوّر عیان
تو گویی بنایی عیان کرد چرخ
هزاران قمر بر ره و کهکشان
چو تابد ستاره زگردون پیر
بدو گویم ای بیسُراک جوان
چراگاه تو تازه و سبز باد
همه خار او چون گل و ارغوان
دَرای تو از زرّ و یاقوت باد
هُوَید تو از حُلّه و پرنیان
تویی تیزرو مرکبِ بیرکاب
تویی زود دو بارهٔ بیعنان
همی گوش دارم نفر تا نفر
همی چشم دارم زمان تا زمان
که تو با سلامت رسانی مرا
به درگاه دستور شاه جهان
پناه عجم صدر دین عرب
دل دولت و دیدهٔ دودمان
محمد روان تن مَحْمِدَت
کز او شاد دارد محمد روان
وزیری که بشکفت از او روی ملک
چو از فرّ باد صبا بوستان
رهی شد جهان پیش توقیع او
رها کرد توقیع نوشیروان
رسد مرد بر سِدرَهُٔ المُنتهی
اگر سازد از رای او نردبان
سخارا به خورشید و دریا و ابر
همی زد خرد پیش از این داستان
کنون تا دل و دست و طبعش بدید
بدان داستان نیست همداستان
به تدبیر او کرد صافی ملک
از اهل ستم خانه و ملک خان
به باغ مرادش درخت ظفر
ز چین سایه گسترد تا قیروان
خطی داد گردون به اقبال او
که هستند سیارگان در ضَمان
اگر زهره و مشتری را دهد
جهان آفرین دست و نطق و زبان
به بزمش کند زهره رامشگری
به خوانش شود مشتری مدح خوان
سزد میهمان شهریار زمین
کجا همت او بود میزبان
اگر میزبان دولت او بود
سزد آفتاب فلک میهمان
چنین منصبی را که او یافته است
ز پروردگار و ز صاحب قران
کمال حَسَبْ باید از نفس پاک
جمال نسب باید از خاندان
اثر باید از جنبش روزگار
مدد باید ازگردش آسمان
بزرگی نیابد کسی بر گزاف
وزارت نیابد کسی رایگان
ایا کامگاری که از رای توست
ملک بر ملوک عجم کامران
به پیکار خصم تو غرد همی
کجا هست در بیشه شیر ژیان
ز منقار باز تو ترسد همی
اگر هست سیمرغ در آشیان
سعادت در آن خانه گیرد کمین
که عرضت در آن خانه گیرد مکان
بود روز و شب بر در و بام او
قضا و قدر حاجب و پاسبان
زمانه ز بهر تو آرد پدید
همی زر وگوهر ز دریا و کان
به دریا و کان هر دو را مدّتی
ز اِسْراف جُود تو دارد نهان
به نام تو یک بیت تضمین کنم
که منصورگفته است در باستان:
«درم از کف تو به نزع آمدست
شهادت نهندش همی در دهان))
زمین و زمان از تو نازد همی
که سعد زمینی و صدر زمان
بمان جاودان در جهان همچنین
وگرچه نماند جهان جاودان
نبودست مشکین دُخانِ چراغ
چراغی است کلک تو مشکین دخان
میان ضمیر و خرد واسطه است
میان زبان و خرد ترجمان
اگر حاجب و حاکم ملک نیست
چرا با کمر باشد و طیلسان
مقیم است چون خیزران و صدف
به بحری که هرگز ندارد کران
به بحری که دارد مکین یافته است
دهان از صدف قامت از خیزران
بلند اخترا تا بدیدم تو را
مرا داد اختر ز حرمان امان
به نوروز رفتم ز درگاه تو
به درگاه باز آمدم مهرگان
کنون هست با تو خزانم بهار
اگر بود بیتو بهارم خزان
ز طبع من اقبال در مدح تو
قبول تو این شعرکرد امتحان
معانی همه صافی از مستعار
قوافی همه خالی از شایگان
مسلم کسی را بود شاعری
که دارد چنین ساحری در بیان
اگر چه معزّی لقب یافتم
زسلطان ملکشاه آلب ارسلان
چو در مدح تو شعر من معجزست
مرا معجزی خوان معزی مخوان
همی تا هوی باهوا همبرست
در اختر چنین است آیین و سان
جهان را به مهر و بقای تو باد
هوایی که هرگز نبیند هَوان
زتدبیر تو ملک را جاه و آب
ز توقیع تو خلق را نام و نان
ملک شادمان از تو و رای تو
تو از دولت و رأی او شادمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۰
به دارالملک باز آمد تن آسان
خداوندِ بزرگانِ خراسان
بهای ملت حق فخر امّت
قوام ملک صدر دین یزدان
سپهر جاه و خورشید محامِد
مُحمد کدخدای شاه ایران
خداوندی که خشنودی و خشمش
کلید نصرت است و قفل خِذلان
عذاب و رحمت است از کین و مهرش
که کین و مهر او کفرست و ایمان
اگر چه نیست میزان همتش را
سخن را خاطر او هست میزان
بدان میزان همی سنجد سخن را
سخن سنجد بلی مرد سخندان
ز دست او شگفت آید خرد را
جو بارد کلک او بر سیم قطران
خرد را زان شگفت آید که دستش
همی سازد ز قطران آب حیوان
چنان چون بگذرد سوزن ز مُلحَم
به هیجا بگذرد تیرش ز خُفتان
کمان چون پیش تیرش خَم دهد پشت
سعادت روی بنماید ز پیکان
حُسامش را لقب دادست نُصرت
پرند آب رنگ آتش افشان
که رنگ آب دارد در نمایش
ولیکن آتش افشاند به میدان
سمندش را همی خواند زمانه
بُراق بَحر موجِ چرخِ دوران
که موج بحر دارد گاه کوشش
که دور چرخ دارد روز جولان
ز فعل او مُقَمَّر پشت ماهی
ز گوش او مُنَقَّط روی کیوان
به پیکر هست همچون طور سینا
بر او صدر اجل موسی عمران
چو گیرد مِقرَعه در دست گویی
که موسی مر عصا را کرد ثعبان
چو بِدرَفشد کَفَش گویی که موسی
ید بیضا برآورد از گریبان
قوی و روشن است از دو محمد
دل اسلام و چشم هر مسلمان
یکی پیغمبری را بود حجت
یکی نیکاختری را هست برهان
یکی شد در عرب مختار سادات
یکی شد در عجم مخدوم اعیان
یکی آورد قرآن معجز خویش
یکی را شد سخن معجز چو قرآن
یکی از خُلد رضوان آگهی داد
یکی کرد از خراسان خلد رضوان
یکی انسان عین اندر نبوّت
یکی اندر وزارت عین انسان
یکی را از مَلَک تَنزیل و تأویل
یکی را از مَلَک تمکین و امکان
بدان افروخته محراب و منبر
بدین آراسته درگاه و ایوان
به عقبی آن شفیع زَلّت این
به دنیا این پناه ملت آن
ایا از عدل تو شاهِ عَجَم شاد
خلیفه شاکر و خشنود سلطان
رهین منت تو میر غزنین
غریق نعمت تو خان توران
به ملک اندر نکردی هیچ کاری
که به بود آن کار بر عقل تو تاوان
نگفتی یک سخن در هیچ معنی
که گشتی زان سخن وقتی پشیمان
همیشه همت و رای تو آن است
که کاری را دهی ترتیب و سامان
کنی آزادهای را صیدِ منت
کشی گردن کشی را زیر فرمان
به کین تو نیارد دست بردن
اگر باز آید اکنون پور دستان
اگر دستان جادو زنده گردد
نیارد کرد با تو مکر و دستان
کجا داغ ستوران تو بیند
پلنگ و شیر در کوه و بیابان
شوند از حشمت تو سست چنگال
شوند از هیبت تو کُند دندان
جمال توست پیدا در وزارت
اگر شد فرّ فخرالملک پنهان
کرا درد و دریغش بود در دل
ز دیدار تو گشت آن درد درمان
اگر شد چشم ما گریان ز هجرش
ز وصل تو لب ما گشت خندان
ز اقبال تو فخر آورد بر خلد
زمین مرو در فصل زمستان
ز فرّ تو کنون شهر نشابور
همی فخر آورد بر مرو شهجان
خراسان چون یکی نامه است گویی
در آن نامه هنرهای تو عنوان
چرا نازس به ایوان کرد کسری
حرا فخر از خُوَرنَق کرد نعمان
که نعمان رفت و فانی شد خُوَرنَق
که کسری رفت و باطل گشت ایوان
بنای شکر و مدح تو نکوتر
که هستش لفظ و معنی اصل و ارکان
بنای تو که آن را تا قیامت
نیارد کرد گردون پست و ویران
نه بامش راگزند از ابر و خورشید
نه بومش را نهیب از باد و باران
نه رنگ و نقش آن آفت پذیرد
اگر گیرد همه آفاق طوفان
خردمندان اچنینا باشند بانی
خداوندان اچنین ا سازند بنیان
به گیتی زیرکان بسیار دیدم
به عالم مقبلان دیدم فراوان
ندیدم هیچ زیرک را بدین حال
ندیدم هیج مقبل را بدینسان
خداوندا همان کردی تو با من
که با حَسّان پیمبر کرد احسان
من اندر مدح تو آن گویم اکنون
که در مدح پیمبر گفت حَسّان
چنان خواهم کجا مدح تو خوانم
که بفشانم به خدمت پیش تو جان
چو جان افشان همی ممکن نگردد
کنم پیشت زخاطر گوهر افشان
چو کردم مَدحِ اَسْلافِ تو مجموع
به مدح تو مزین گشت دیوان
روان شد شعر من در آلِ اسحاق
چو شعر رودکی در آل سامان
فلک تاخیر و نسیان پیشه دارد
نبندم دل در آن تأخیر و نسیان
که هرکاری که دشوارست بر من
به یک ساعت کند رای تو آسان
همیشه تا سیاه و تیره باشد
به عاشق بر شب هجران جانان
ز محنت روزهای دشمنت باد
سیاه و تیره چون شبهای هجران
همیشه تا که نقصان و زیادت
بود بر ماه و بر گردون گردان
قبولت در زیادت باد هر روز
عدو را زان زیادت باد نقصان
همه روز تو فرّخ باد و میمون
به ایلول و به کانون و به نیسان
تو در صدر وزارت همچو آصف
ملک بر تخت شاهی چون سلیمان
خداوندِ بزرگانِ خراسان
بهای ملت حق فخر امّت
قوام ملک صدر دین یزدان
سپهر جاه و خورشید محامِد
مُحمد کدخدای شاه ایران
خداوندی که خشنودی و خشمش
کلید نصرت است و قفل خِذلان
عذاب و رحمت است از کین و مهرش
که کین و مهر او کفرست و ایمان
اگر چه نیست میزان همتش را
سخن را خاطر او هست میزان
بدان میزان همی سنجد سخن را
سخن سنجد بلی مرد سخندان
ز دست او شگفت آید خرد را
جو بارد کلک او بر سیم قطران
خرد را زان شگفت آید که دستش
همی سازد ز قطران آب حیوان
چنان چون بگذرد سوزن ز مُلحَم
به هیجا بگذرد تیرش ز خُفتان
کمان چون پیش تیرش خَم دهد پشت
سعادت روی بنماید ز پیکان
حُسامش را لقب دادست نُصرت
پرند آب رنگ آتش افشان
که رنگ آب دارد در نمایش
ولیکن آتش افشاند به میدان
سمندش را همی خواند زمانه
بُراق بَحر موجِ چرخِ دوران
که موج بحر دارد گاه کوشش
که دور چرخ دارد روز جولان
ز فعل او مُقَمَّر پشت ماهی
ز گوش او مُنَقَّط روی کیوان
به پیکر هست همچون طور سینا
بر او صدر اجل موسی عمران
چو گیرد مِقرَعه در دست گویی
که موسی مر عصا را کرد ثعبان
چو بِدرَفشد کَفَش گویی که موسی
ید بیضا برآورد از گریبان
قوی و روشن است از دو محمد
دل اسلام و چشم هر مسلمان
یکی پیغمبری را بود حجت
یکی نیکاختری را هست برهان
یکی شد در عرب مختار سادات
یکی شد در عجم مخدوم اعیان
یکی آورد قرآن معجز خویش
یکی را شد سخن معجز چو قرآن
یکی از خُلد رضوان آگهی داد
یکی کرد از خراسان خلد رضوان
یکی انسان عین اندر نبوّت
یکی اندر وزارت عین انسان
یکی را از مَلَک تَنزیل و تأویل
یکی را از مَلَک تمکین و امکان
بدان افروخته محراب و منبر
بدین آراسته درگاه و ایوان
به عقبی آن شفیع زَلّت این
به دنیا این پناه ملت آن
ایا از عدل تو شاهِ عَجَم شاد
خلیفه شاکر و خشنود سلطان
رهین منت تو میر غزنین
غریق نعمت تو خان توران
به ملک اندر نکردی هیچ کاری
که به بود آن کار بر عقل تو تاوان
نگفتی یک سخن در هیچ معنی
که گشتی زان سخن وقتی پشیمان
همیشه همت و رای تو آن است
که کاری را دهی ترتیب و سامان
کنی آزادهای را صیدِ منت
کشی گردن کشی را زیر فرمان
به کین تو نیارد دست بردن
اگر باز آید اکنون پور دستان
اگر دستان جادو زنده گردد
نیارد کرد با تو مکر و دستان
کجا داغ ستوران تو بیند
پلنگ و شیر در کوه و بیابان
شوند از حشمت تو سست چنگال
شوند از هیبت تو کُند دندان
جمال توست پیدا در وزارت
اگر شد فرّ فخرالملک پنهان
کرا درد و دریغش بود در دل
ز دیدار تو گشت آن درد درمان
اگر شد چشم ما گریان ز هجرش
ز وصل تو لب ما گشت خندان
ز اقبال تو فخر آورد بر خلد
زمین مرو در فصل زمستان
ز فرّ تو کنون شهر نشابور
همی فخر آورد بر مرو شهجان
خراسان چون یکی نامه است گویی
در آن نامه هنرهای تو عنوان
چرا نازس به ایوان کرد کسری
حرا فخر از خُوَرنَق کرد نعمان
که نعمان رفت و فانی شد خُوَرنَق
که کسری رفت و باطل گشت ایوان
بنای شکر و مدح تو نکوتر
که هستش لفظ و معنی اصل و ارکان
بنای تو که آن را تا قیامت
نیارد کرد گردون پست و ویران
نه بامش راگزند از ابر و خورشید
نه بومش را نهیب از باد و باران
نه رنگ و نقش آن آفت پذیرد
اگر گیرد همه آفاق طوفان
خردمندان اچنینا باشند بانی
خداوندان اچنین ا سازند بنیان
به گیتی زیرکان بسیار دیدم
به عالم مقبلان دیدم فراوان
ندیدم هیچ زیرک را بدین حال
ندیدم هیج مقبل را بدینسان
خداوندا همان کردی تو با من
که با حَسّان پیمبر کرد احسان
من اندر مدح تو آن گویم اکنون
که در مدح پیمبر گفت حَسّان
چنان خواهم کجا مدح تو خوانم
که بفشانم به خدمت پیش تو جان
چو جان افشان همی ممکن نگردد
کنم پیشت زخاطر گوهر افشان
چو کردم مَدحِ اَسْلافِ تو مجموع
به مدح تو مزین گشت دیوان
روان شد شعر من در آلِ اسحاق
چو شعر رودکی در آل سامان
فلک تاخیر و نسیان پیشه دارد
نبندم دل در آن تأخیر و نسیان
که هرکاری که دشوارست بر من
به یک ساعت کند رای تو آسان
همیشه تا سیاه و تیره باشد
به عاشق بر شب هجران جانان
ز محنت روزهای دشمنت باد
سیاه و تیره چون شبهای هجران
همیشه تا که نقصان و زیادت
بود بر ماه و بر گردون گردان
قبولت در زیادت باد هر روز
عدو را زان زیادت باد نقصان
همه روز تو فرّخ باد و میمون
به ایلول و به کانون و به نیسان
تو در صدر وزارت همچو آصف
ملک بر تخت شاهی چون سلیمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۲
نوروز بساط نو گسترد به گلزاران
در باغ بساط دی بربود چو عیاران
بشکفت بهار نو شرط است نگار نو
ما و می و یار نو بر دامن کهساران
خوش گشت کنون عالم شادند بنیآدم
دلها همه شد خرّم خاصه دل میخواران
شد باغ پر از دیبا شد دشت بر از مینا
بر هر دو بود زیبا می خوردن هشیاران
از قمری و از بلبل در هر چمنی غلغل
گلزار ز بویگل چون طبلهٔ عطاران
با طالع فرخنده باغ ازگهر آکنده
وز ابر پراکنده لؤلؤ بدل باران
خوبان بر دلبازان از خوبی خودنازان
با غمزه چو غمازان با طُره چو طراران
اندر چمن و گلشن از سوسن و گل خرمن
ما برگل و بر سوسن تکیه زده با یاران
اقبال ندیم ما وافروخته دیم ما
بدخواه ز بیم ما دلخسته چو بیماران
در طبع همه شادی در دست همه رادی
وز بخت به آزادی خورشید جهانداران
سلطان بلند اختر شاهنشه دینپرور
شاهی که سِتَد یکسر جباری جباران
در باغ بساط دی بربود چو عیاران
بشکفت بهار نو شرط است نگار نو
ما و می و یار نو بر دامن کهساران
خوش گشت کنون عالم شادند بنیآدم
دلها همه شد خرّم خاصه دل میخواران
شد باغ پر از دیبا شد دشت بر از مینا
بر هر دو بود زیبا می خوردن هشیاران
از قمری و از بلبل در هر چمنی غلغل
گلزار ز بویگل چون طبلهٔ عطاران
با طالع فرخنده باغ ازگهر آکنده
وز ابر پراکنده لؤلؤ بدل باران
خوبان بر دلبازان از خوبی خودنازان
با غمزه چو غمازان با طُره چو طراران
اندر چمن و گلشن از سوسن و گل خرمن
ما برگل و بر سوسن تکیه زده با یاران
اقبال ندیم ما وافروخته دیم ما
بدخواه ز بیم ما دلخسته چو بیماران
در طبع همه شادی در دست همه رادی
وز بخت به آزادی خورشید جهانداران
سلطان بلند اختر شاهنشه دینپرور
شاهی که سِتَد یکسر جباری جباران
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۳
ای شاه تاجداران وی تاج شهریاران
گردون کامکاری خورشید کامکاران
گر عید روزهداران بر خلق هست فرخ
دیدار توست فرخ بر عید روزهداران
جز تو جلال دولت نامد زپادشاهان
جز تو جمال ملت نامد ز شهریاران
آن کاو تو را ببیند باشد ز نیکبختان
وان کاو تورا شناسد باشد ز بختیاران
تا دین مصطفی را یاری و حق شناسی
دولت به تو بنازد چون مصطفی بهٔاران
بشکفت روی گیتی از فر دولت تو
مانند باغ و بستان در فصل نوبهاران
ابری است دست رادت بخشنده بر خلایق
این بدرههای گوهر وان قطرههای باران
منسوخ گشت شاها با علم و سیرت تو
هم سیرت بزرگان هم حلم بردباران
هر روز بر رعیت رحمت همی فزایی
این است پادشاها رسم بزرگواران
ای آتش حُسامت آب حسود برده
وز باد سر حسودت مانند خاکساران
چرخ است مرکب تو ماه تمام زینش
مهرست طلعت تو سیارگان سواران
یک تن همی نیارد با مرکبت جهیدن
با سنگ سخت خارا چون گشت خار خاران
امسال روم و چین را هست از تو استواری
سال دگر نشانی در مصر استواران
گر ره دهی به خدمت پیشت میان ببندد
فغفور چون غلامان قیصر چو پردهداران
آنجا که برگماری لشکر بهدشمنان بر
گرید مخالف تو چون ابر در بهاران
وانجا که در مصافی خنجر همیگذاری
در خدمت تو نصرت باشد ز حقگزاران
وآنجا که صید جویی در خون گور و آهو
کهسار و دشت و وادی گردد چون لالهزاران
از بهر آنکه باشد نخجیر خنجر تو
آید همی به صحرا آهو ز کوهساران
شاها خدایگانا چون شعر من شنیدی
خوانند تا قیامت شعرم نکو شعاران
گر پیش خویش خوانی من بنده را معزی
بر درگه تو باشد بختم ز خواستاران
بسیار راهواران هستند حاسد من
لنگی همی نمایم در پیش راهواران
تا هست جای بلبل تا هست جای قمری
گه در میان بستان گه در سر چناران
بنشان غبار روزه بنشین به شادکامی
مگذر تو از زمانه گیتی همیگذاران
با دولت و سعادت با خرمی و شادی
چون عید روزهداران بگذار صدهزاران
گردون کامکاری خورشید کامکاران
گر عید روزهداران بر خلق هست فرخ
دیدار توست فرخ بر عید روزهداران
جز تو جلال دولت نامد زپادشاهان
جز تو جمال ملت نامد ز شهریاران
آن کاو تو را ببیند باشد ز نیکبختان
وان کاو تورا شناسد باشد ز بختیاران
تا دین مصطفی را یاری و حق شناسی
دولت به تو بنازد چون مصطفی بهٔاران
بشکفت روی گیتی از فر دولت تو
مانند باغ و بستان در فصل نوبهاران
ابری است دست رادت بخشنده بر خلایق
این بدرههای گوهر وان قطرههای باران
منسوخ گشت شاها با علم و سیرت تو
هم سیرت بزرگان هم حلم بردباران
هر روز بر رعیت رحمت همی فزایی
این است پادشاها رسم بزرگواران
ای آتش حُسامت آب حسود برده
وز باد سر حسودت مانند خاکساران
چرخ است مرکب تو ماه تمام زینش
مهرست طلعت تو سیارگان سواران
یک تن همی نیارد با مرکبت جهیدن
با سنگ سخت خارا چون گشت خار خاران
امسال روم و چین را هست از تو استواری
سال دگر نشانی در مصر استواران
گر ره دهی به خدمت پیشت میان ببندد
فغفور چون غلامان قیصر چو پردهداران
آنجا که برگماری لشکر بهدشمنان بر
گرید مخالف تو چون ابر در بهاران
وانجا که در مصافی خنجر همیگذاری
در خدمت تو نصرت باشد ز حقگزاران
وآنجا که صید جویی در خون گور و آهو
کهسار و دشت و وادی گردد چون لالهزاران
از بهر آنکه باشد نخجیر خنجر تو
آید همی به صحرا آهو ز کوهساران
شاها خدایگانا چون شعر من شنیدی
خوانند تا قیامت شعرم نکو شعاران
گر پیش خویش خوانی من بنده را معزی
بر درگه تو باشد بختم ز خواستاران
بسیار راهواران هستند حاسد من
لنگی همی نمایم در پیش راهواران
تا هست جای بلبل تا هست جای قمری
گه در میان بستان گه در سر چناران
بنشان غبار روزه بنشین به شادکامی
مگذر تو از زمانه گیتی همیگذاران
با دولت و سعادت با خرمی و شادی
چون عید روزهداران بگذار صدهزاران
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۴
نوروز بساط نو گسترد به گلزاران
وز باغ بساط دی بربود چو عیاران
بشکفت بهار نو شرط است شکار نو
ما و می و یار نو بر دامن کهساران
خوشگشت کنون عالم شادند بنیآدم
دلها همه شد خرم خاصه دل میخواران
شد باغ پر از دیبا شد دشت پر از مینا
بر هر دو بود زیبا میخوردن هشیاران
از قمری و از بلبل در هر چمنی غلغل
گلزار ز بوی گل چون طَبلهٔ عطاران
بر طالع فرخنده باغ ازگهر آکنده
وز ابر پراکنده لؤلؤ به دل باران
خوبان به دل یازان از خوبی خود نازان
با غمزه چو غمّازان با طره چو طراران
اندر چمن و گلشن از سوسن و گل خرمن
ما بر گل و بر سوسن تکیه زده با یاران
اقبال ندیم ما، افروخته دیم ما
بدخواه ز بیم ما دلخسته چو بیماران
در طبع همه شادی در دست همه رادی
وز بخت به آزادی خورشید جهانداران
سلطان بلند اختر شاهنشه دین پرور
شاهی که ستد یکسر جباری جباران
وز باغ بساط دی بربود چو عیاران
بشکفت بهار نو شرط است شکار نو
ما و می و یار نو بر دامن کهساران
خوشگشت کنون عالم شادند بنیآدم
دلها همه شد خرم خاصه دل میخواران
شد باغ پر از دیبا شد دشت پر از مینا
بر هر دو بود زیبا میخوردن هشیاران
از قمری و از بلبل در هر چمنی غلغل
گلزار ز بوی گل چون طَبلهٔ عطاران
بر طالع فرخنده باغ ازگهر آکنده
وز ابر پراکنده لؤلؤ به دل باران
خوبان به دل یازان از خوبی خود نازان
با غمزه چو غمّازان با طره چو طراران
اندر چمن و گلشن از سوسن و گل خرمن
ما بر گل و بر سوسن تکیه زده با یاران
اقبال ندیم ما، افروخته دیم ما
بدخواه ز بیم ما دلخسته چو بیماران
در طبع همه شادی در دست همه رادی
وز بخت به آزادی خورشید جهانداران
سلطان بلند اختر شاهنشه دین پرور
شاهی که ستد یکسر جباری جباران
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۵
شدست روز همه خلق فَرّخ و میمون
به روزگار شه نیکبخت روزافزون
شه زمانه ملکشاه کافرید خدای
همیشه طالع او سعد و طلعتش میمون
به طلعتش همه ساله منورست زمین
چنانکه هست منور به طالعش گردون
قیاس گردون با همتش که داند کرد
که پیش همت عالیش هست گردون دون
همی چو شهر نماید ز لشکرش صحرا
همی چو کوه نماید ز موکبش هامون
به فتح رایت او را صفت کنند همی
چو چرخ را به تحرک چو خاک را به سکون
قضای کن فیکون بیمراد او نرود
که هست جفت مرادش قضای کنفیکون
شمار بخشش او را کسی نداند چند
قیاس دانش او را کسی نداند چون
چنانکه طاعت او مایهٔ خردمندی است
خلاف طاعت او هست بیخلاف جنون
عظیمتر ز خلافش جنون ندانم من
وگرچه در مثل آمد که اَلجُنونُ فُنون
بشیر پیکر گرزش نگه کن و بشناس
که گاو پیکر بودست گرز اَفریدون
میان شاه و فریدون تفاوت است چنانک
میان شیر دلیر و میانِ گاو زبون
ایا به خدمت تو هر تنی شده مشغول
و یا به طاعت تو هر دلی سده مرهون
ز مهر تو به تن اندر شکفته گردد جان
زکین تو به دل اندر فسرده گردد خون
به عدل و فتح ستایند روزگار تو را
که عدل را تاریخ است و فتح را قانون
چو بحر شد ز مدیح تو خاطر شعرا
سخن صدف شد و معنی چو لوءلوء مکنون
خدای دارد هر بندهای که بندهٔ توست
زنائبات معاف و ز حادثات مَصون
ز خط حکم تو بیرون برد کسی سر خویش
که پای او ز خط زندگان بود بیرون
در آن دیار که شمشیر تو بِرَهنه شود
به خون بدکُنِشان خاک او شود معجون
ز آب دیدهٔ خصم تو زعفران روید
کجا ز آذر تیغ تو روید آذریون
کسی که با تو دلش چون الف نباشد راست
ز هیبت تو شود قامتش خمیده چو نون
به سُخره کردن آشفته لشکر سرکش
به زنده کردن دیرینه زندهٔ مدفون
بس است تیغ تو را چون کلیم را ثُعْبان
بس است جود تو را چون مسیح را افسون
خجسته مُلْک تو باغی شکفته را ماند
پر از درخت و از اِسپَرغمانِا گوناگون
تو بر مراد دل خویش هرکجا خواهی
به باغ خویش تماشا همی کنی ایدون
رسیده فوج سپاهت به موج جیحون پار
رسیده تاب حُسامت به آب دجله کنون
زدند پرده سرای تو بر لب دجله
هنوز گرد سپاه تو بر لب جیحون
درین خجسته سفر بر ظفر بس است تو را
خدای عَزَّوَجَل یار و بخت راهنمون
همی دلیل کند خسروا که زود نه دیر
کند سیاست تو تخت بدسگال نگون
به نیزه سر بربایی ز حاسد مَکّار
به تیغ جان بستانی ز دشمن ملعون
کلید نعمت قارون تو را به دست آید
فرو شود به زمین دشمن تو چون قارون
همیشه تا ز بهار و خزان زمین و هوا
شود چو چهرهٔ لیلی و چون دم مجنون
هوا گسسته کند رشتههای مروارید
زمین نهفته کند فرشهای بوقلمون
گل شکفته بروید ز دامن کُهْسار
زلالهها همه گلگون شود رخ هامون
تو باش خسروِ اَقران و پادشاه قِران
تو باش قبلهٔ شاهان و پیشگاه قرون
سر موافق تو سبز و دولتش پیروز
رخ مخالف تو زرد و اخترش وارون
به روزگار شه نیکبخت روزافزون
شه زمانه ملکشاه کافرید خدای
همیشه طالع او سعد و طلعتش میمون
به طلعتش همه ساله منورست زمین
چنانکه هست منور به طالعش گردون
قیاس گردون با همتش که داند کرد
که پیش همت عالیش هست گردون دون
همی چو شهر نماید ز لشکرش صحرا
همی چو کوه نماید ز موکبش هامون
به فتح رایت او را صفت کنند همی
چو چرخ را به تحرک چو خاک را به سکون
قضای کن فیکون بیمراد او نرود
که هست جفت مرادش قضای کنفیکون
شمار بخشش او را کسی نداند چند
قیاس دانش او را کسی نداند چون
چنانکه طاعت او مایهٔ خردمندی است
خلاف طاعت او هست بیخلاف جنون
عظیمتر ز خلافش جنون ندانم من
وگرچه در مثل آمد که اَلجُنونُ فُنون
بشیر پیکر گرزش نگه کن و بشناس
که گاو پیکر بودست گرز اَفریدون
میان شاه و فریدون تفاوت است چنانک
میان شیر دلیر و میانِ گاو زبون
ایا به خدمت تو هر تنی شده مشغول
و یا به طاعت تو هر دلی سده مرهون
ز مهر تو به تن اندر شکفته گردد جان
زکین تو به دل اندر فسرده گردد خون
به عدل و فتح ستایند روزگار تو را
که عدل را تاریخ است و فتح را قانون
چو بحر شد ز مدیح تو خاطر شعرا
سخن صدف شد و معنی چو لوءلوء مکنون
خدای دارد هر بندهای که بندهٔ توست
زنائبات معاف و ز حادثات مَصون
ز خط حکم تو بیرون برد کسی سر خویش
که پای او ز خط زندگان بود بیرون
در آن دیار که شمشیر تو بِرَهنه شود
به خون بدکُنِشان خاک او شود معجون
ز آب دیدهٔ خصم تو زعفران روید
کجا ز آذر تیغ تو روید آذریون
کسی که با تو دلش چون الف نباشد راست
ز هیبت تو شود قامتش خمیده چو نون
به سُخره کردن آشفته لشکر سرکش
به زنده کردن دیرینه زندهٔ مدفون
بس است تیغ تو را چون کلیم را ثُعْبان
بس است جود تو را چون مسیح را افسون
خجسته مُلْک تو باغی شکفته را ماند
پر از درخت و از اِسپَرغمانِا گوناگون
تو بر مراد دل خویش هرکجا خواهی
به باغ خویش تماشا همی کنی ایدون
رسیده فوج سپاهت به موج جیحون پار
رسیده تاب حُسامت به آب دجله کنون
زدند پرده سرای تو بر لب دجله
هنوز گرد سپاه تو بر لب جیحون
درین خجسته سفر بر ظفر بس است تو را
خدای عَزَّوَجَل یار و بخت راهنمون
همی دلیل کند خسروا که زود نه دیر
کند سیاست تو تخت بدسگال نگون
به نیزه سر بربایی ز حاسد مَکّار
به تیغ جان بستانی ز دشمن ملعون
کلید نعمت قارون تو را به دست آید
فرو شود به زمین دشمن تو چون قارون
همیشه تا ز بهار و خزان زمین و هوا
شود چو چهرهٔ لیلی و چون دم مجنون
هوا گسسته کند رشتههای مروارید
زمین نهفته کند فرشهای بوقلمون
گل شکفته بروید ز دامن کُهْسار
زلالهها همه گلگون شود رخ هامون
تو باش خسروِ اَقران و پادشاه قِران
تو باش قبلهٔ شاهان و پیشگاه قرون
سر موافق تو سبز و دولتش پیروز
رخ مخالف تو زرد و اخترش وارون
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۶
خدایا دور کن چشم بد از این دولت میمون
وزین شاه مبارک رای ملک آرای روزافزون
شهشرق ارسلان ارغو که هست اندر جهانداری
به بهروزی چو اسکندر به بیروزی چو افریدون
به هر ماهی که نوگردد نصیب او ز هفت اختر
یکی ملک است دیگر سان یکی فتح است دیگرگون
خردمندان دولت را به تاریخ فتوح اندر
شگفتیها زیادت گشت ازین معنی که رفت اکنون
ملک چون سوی مرو آمد سپه را داد دستوری
به قهر و غارتِ گردنکشانِ مفسد و ملعون
سپاه او همه بودند شیران و جهانگیران
ظفر بر تیغشان عاشق هنر بر طبعشان مفتون
زدوده تیغها اندر کف ایشان چو نیلوفر
شده نیلوفر از خون بداندیشان چو آذریون
زمین از عکس خنجرشان شده مانند بیجاده
هوا از رنگ مِطرَدشان شده مانند بوقلمون
غریو و نعرهٔ ایشان به سوی مه شد از ماهی
تبه شد بدسگالان را طلسم و تَنبُل و افسون
یکی شد مرده در بیشه یکی شد کشته در وادی
یکی شد خسته بر بالا یکی شد بسته بر هامون
یکی را باد در حنجر ز تلخی گشت چون حَنظل
یکی را مغز در تارک زسردی گشت چون افیون
یکی را شد به طبع اندر ز فکرت شادمانی غم
یکی را شد به چشم اندر زحیرت روشنایی خون
برفتند از میانشان چندکس آشفته و حیران
بجستند از میانشان چند تن بیچاره و محزون
زهی رای سر شاهان زهی عزم شه ایران
مدار دولت عالی دلیل طالع میمون
دلیران را بهکردار زبونان خسته جان و تن
امیران را به کردار اسیران کرده خوار و دون
اگر لشکرکشد زایدر شه مشرق به ترکستان
خطر جفت ختاگردد بلا جفت بلاساغون
سپاهش در خراسان است و سَهمش بر لب دجله
رکابش در نشابورست و بیمش بر لبِ جیحون
تف تیغ و دم خشمش همیشه بر بد اندیشان
بهسان دعوت موسی است بر هامان و بر قارون
یکی را تیغ او در آب با هامان کند همبر
یکی را خشم او در خاک با قارون کند مقرون
همیشه روزگارِ خسروِ مشرق چنین خواهم
سعادت را شده تاریخ و دولت را شده قانون
خدایش ناصر و رهبر سپهرش بنده و چاکر
حسودش هر زمانکمتر فتوحش هر زمان افزون
ولی در حفظ فرمانش عزیز از طالع فرخ
عدو در بند و زندانش ذلیل از اختر وارون
وزین شاه مبارک رای ملک آرای روزافزون
شهشرق ارسلان ارغو که هست اندر جهانداری
به بهروزی چو اسکندر به بیروزی چو افریدون
به هر ماهی که نوگردد نصیب او ز هفت اختر
یکی ملک است دیگر سان یکی فتح است دیگرگون
خردمندان دولت را به تاریخ فتوح اندر
شگفتیها زیادت گشت ازین معنی که رفت اکنون
ملک چون سوی مرو آمد سپه را داد دستوری
به قهر و غارتِ گردنکشانِ مفسد و ملعون
سپاه او همه بودند شیران و جهانگیران
ظفر بر تیغشان عاشق هنر بر طبعشان مفتون
زدوده تیغها اندر کف ایشان چو نیلوفر
شده نیلوفر از خون بداندیشان چو آذریون
زمین از عکس خنجرشان شده مانند بیجاده
هوا از رنگ مِطرَدشان شده مانند بوقلمون
غریو و نعرهٔ ایشان به سوی مه شد از ماهی
تبه شد بدسگالان را طلسم و تَنبُل و افسون
یکی شد مرده در بیشه یکی شد کشته در وادی
یکی شد خسته بر بالا یکی شد بسته بر هامون
یکی را باد در حنجر ز تلخی گشت چون حَنظل
یکی را مغز در تارک زسردی گشت چون افیون
یکی را شد به طبع اندر ز فکرت شادمانی غم
یکی را شد به چشم اندر زحیرت روشنایی خون
برفتند از میانشان چندکس آشفته و حیران
بجستند از میانشان چند تن بیچاره و محزون
زهی رای سر شاهان زهی عزم شه ایران
مدار دولت عالی دلیل طالع میمون
دلیران را بهکردار زبونان خسته جان و تن
امیران را به کردار اسیران کرده خوار و دون
اگر لشکرکشد زایدر شه مشرق به ترکستان
خطر جفت ختاگردد بلا جفت بلاساغون
سپاهش در خراسان است و سَهمش بر لب دجله
رکابش در نشابورست و بیمش بر لبِ جیحون
تف تیغ و دم خشمش همیشه بر بد اندیشان
بهسان دعوت موسی است بر هامان و بر قارون
یکی را تیغ او در آب با هامان کند همبر
یکی را خشم او در خاک با قارون کند مقرون
همیشه روزگارِ خسروِ مشرق چنین خواهم
سعادت را شده تاریخ و دولت را شده قانون
خدایش ناصر و رهبر سپهرش بنده و چاکر
حسودش هر زمانکمتر فتوحش هر زمان افزون
ولی در حفظ فرمانش عزیز از طالع فرخ
عدو در بند و زندانش ذلیل از اختر وارون
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۷
جشنی است بس مبارک عیدی است بس همایون
بر شهریار گیتی فرخنده باد و میمون
شاهی که طلعت او هر روز بندگان را
عیدی بود مبارک جشنی بود همایون
آنجا که هست کامش باکام اوست دولت
وانجا که هست رایش بارای اوست گردون
تا آخته است خنجر پرداخته است گیتی
از دشمنان مُفْسِد وز حاسدان ملعون
هر سال ایزد او را ملکی دهد دگرسان
هر ماه دولت او را فتحی دهد دگرگون
گه گرد لشکر او خیزد ز آبِ دجله
گه ماه رایت او تابد زآب جیحون
بِفْزود دانش او بر دانش سکندر
بگذشت بخشش او از بخشش فریدون
با عدل او نماند جور و فساد و آفت
با تیغ او نپاید بند و طلسم و افسون
در دولتش چه گویم کز وصف هست برتر
در همتش چه گویم کز وهم هست بیرون
بحری است دست رادش بحری که موج او در
ابری است تیغ تیزش ابری که قطر او خون
از رنگ وز نمایش نیلوفرست تیغش
نیلوفری ندیدم کز وی دمد طَبَرْخون
ای خسروی که رادی بر دست توست عاشق
ای عادلی که شادی بر طبع توست مفتون
ملت بهتوست قایم همچون عَرَض به جوهر
دولت به توست باقی همچون رَصَد به قانون
در خاک همچو قارون رفتند دشمنانت
نشگفت اگر بر آری از خاک گنج قارون
گشتست عید فرخ با ماه دی موافق
در بزمگاه عالی باید دو آتش اکنون
از گونهٔ یک آتش پرلاله گشت ساغر
از قوت یک آتش پر لعل گشت کانون
شاها به این دو آتش بِفزْای شادکامی
وز عکس هر دو آتش بِفْروز روی هامون
دایم شنیده باداگوشت سماعِ مُطرب
دایم گرفته بادا دستت شراب گلگون
در جشن دین سِماطت چون جشن دین مبارک
بر ماه نو نشاطت چون ماه نو در افزون
بر شهریار گیتی فرخنده باد و میمون
شاهی که طلعت او هر روز بندگان را
عیدی بود مبارک جشنی بود همایون
آنجا که هست کامش باکام اوست دولت
وانجا که هست رایش بارای اوست گردون
تا آخته است خنجر پرداخته است گیتی
از دشمنان مُفْسِد وز حاسدان ملعون
هر سال ایزد او را ملکی دهد دگرسان
هر ماه دولت او را فتحی دهد دگرگون
گه گرد لشکر او خیزد ز آبِ دجله
گه ماه رایت او تابد زآب جیحون
بِفْزود دانش او بر دانش سکندر
بگذشت بخشش او از بخشش فریدون
با عدل او نماند جور و فساد و آفت
با تیغ او نپاید بند و طلسم و افسون
در دولتش چه گویم کز وصف هست برتر
در همتش چه گویم کز وهم هست بیرون
بحری است دست رادش بحری که موج او در
ابری است تیغ تیزش ابری که قطر او خون
از رنگ وز نمایش نیلوفرست تیغش
نیلوفری ندیدم کز وی دمد طَبَرْخون
ای خسروی که رادی بر دست توست عاشق
ای عادلی که شادی بر طبع توست مفتون
ملت بهتوست قایم همچون عَرَض به جوهر
دولت به توست باقی همچون رَصَد به قانون
در خاک همچو قارون رفتند دشمنانت
نشگفت اگر بر آری از خاک گنج قارون
گشتست عید فرخ با ماه دی موافق
در بزمگاه عالی باید دو آتش اکنون
از گونهٔ یک آتش پرلاله گشت ساغر
از قوت یک آتش پر لعل گشت کانون
شاها به این دو آتش بِفزْای شادکامی
وز عکس هر دو آتش بِفْروز روی هامون
دایم شنیده باداگوشت سماعِ مُطرب
دایم گرفته بادا دستت شراب گلگون
در جشن دین سِماطت چون جشن دین مبارک
بر ماه نو نشاطت چون ماه نو در افزون
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۹
صنع یزدان بیچگونه و چون
داد ما را چهار چیز کنون
که بدان هر چهار بخت بلند
روز ما کرد فرخ و میمون
موسم عید و روزگار بهار
فتح غزنین و موکب خاتون
تاج دنیا و دین خداوندی
که به دولت رسید بر گردون
قبلهٔ سروران ملکآرای
مادر خسروان روزافزون
خانهٔ ملک هر دو خسرو را
از لب دجله تا لب جیحون
دولت و دین و داد او هر سه
سقف و دیوار و قاعده است و ستون
دو پسر دارد او که در شاهی
پیش هر دو رهی سزد هامون
آن برادر گزیده چون موسی
وین برادر ستوده چون هارون
آن یکی در هنر چو اسکندر
وین دگر در ظفر چو اَفریدون
هر دو را نرم آسمان درشت
هر دو را رام روزگار حَرون
ای جهان را ز تو بها و شرف
چون صدف را ز لولو مکنون
کردگار جهان همی سازد
کار تو بیعزایم و افسون
چرخ چون تو به صد هزار قران
ننماید به صد هزار قرون
هرکجا مهد و کوکب تو بود
مملکت را بود قران و سکون
ای بسا قامتا به شکل الف
که شود پیش تو به صورت نون
در سپاهان شدی به طالع سعد
هم بدان طالع آمدی بیرون
دولت اندر شدنت راهنمای
بخت در آمدنت راهنمون
بودی آنجا ز حادثات معاف
هستی اینجا ز نائبات مصون
حضرت و بارگاه سلطانی
از تو شد فخر و جاه را قانون
تهنیت شد به عمر او موصول
عافیت شد به شخص او مقرون
شاه سنجر به دولت تو گشاد
از در بُست تا لب سیحون
پدر و جد او کجا دیدند
آنچه او دید ز ایزد بیچون
هست بر طبع او هنر عاشق
هست بر تیغ او ظفر مفتون
مال قارون به او سپرد خدای
در زمین رفت خصم چون قارون
تا نه بس دیر در ولایت هند
بگشاید همی بلاد و حُصون
زود باشد که از در غزنین
درجهای جواهر مخزون
گلهٔ اسب و بدرهٔ زر و سیم
زنده پیلان و اشتران هیون
جامههای بدیع رنگارنگ
تحفههای غریب گوناگون
من زدم فال و بس عجب نبود
گر به اقبال تو شود ایدون
که به اقبال تو خداوندی
نبود زیر چرخ آینهگون
شادکامی تو از سه فرزندست
که جهان هر سه را شدست زبون
این جهان با شماست یک سر راست
هست با دیگران چو بوقلمون
هرکه خصم شما شود در ملک
ایزد آن خصم را کند ملعون
اجل آن خصم را بسوزد جان
فلک آن خصم را بریزد خون
سپهش را کند زمانه هلاک
علمش را کند ستاره نگون
گرچه باشد عزیز گردد خوار
ور چه باشد شریف گردد دون
زین عجایب خبر دهند همی
کوه و دریا و وادی و هامون
بیش باشد ز قطرهٔ باران
گر کسی شرح این کند موزون
تا بروید بهباغ سوسن وگل
لاله و شنبلید و آذریون
بر تو فرخنده باد عید و بهار
دوستان شاد و دشمنان محزون
به تو نزدیک باد اختر سعد
دور باد از تو اختر وارون
آنچه مقصود و کام و همت توست
کرده حاصل قضای کُنْ فَیَکُون
داد ما را چهار چیز کنون
که بدان هر چهار بخت بلند
روز ما کرد فرخ و میمون
موسم عید و روزگار بهار
فتح غزنین و موکب خاتون
تاج دنیا و دین خداوندی
که به دولت رسید بر گردون
قبلهٔ سروران ملکآرای
مادر خسروان روزافزون
خانهٔ ملک هر دو خسرو را
از لب دجله تا لب جیحون
دولت و دین و داد او هر سه
سقف و دیوار و قاعده است و ستون
دو پسر دارد او که در شاهی
پیش هر دو رهی سزد هامون
آن برادر گزیده چون موسی
وین برادر ستوده چون هارون
آن یکی در هنر چو اسکندر
وین دگر در ظفر چو اَفریدون
هر دو را نرم آسمان درشت
هر دو را رام روزگار حَرون
ای جهان را ز تو بها و شرف
چون صدف را ز لولو مکنون
کردگار جهان همی سازد
کار تو بیعزایم و افسون
چرخ چون تو به صد هزار قران
ننماید به صد هزار قرون
هرکجا مهد و کوکب تو بود
مملکت را بود قران و سکون
ای بسا قامتا به شکل الف
که شود پیش تو به صورت نون
در سپاهان شدی به طالع سعد
هم بدان طالع آمدی بیرون
دولت اندر شدنت راهنمای
بخت در آمدنت راهنمون
بودی آنجا ز حادثات معاف
هستی اینجا ز نائبات مصون
حضرت و بارگاه سلطانی
از تو شد فخر و جاه را قانون
تهنیت شد به عمر او موصول
عافیت شد به شخص او مقرون
شاه سنجر به دولت تو گشاد
از در بُست تا لب سیحون
پدر و جد او کجا دیدند
آنچه او دید ز ایزد بیچون
هست بر طبع او هنر عاشق
هست بر تیغ او ظفر مفتون
مال قارون به او سپرد خدای
در زمین رفت خصم چون قارون
تا نه بس دیر در ولایت هند
بگشاید همی بلاد و حُصون
زود باشد که از در غزنین
درجهای جواهر مخزون
گلهٔ اسب و بدرهٔ زر و سیم
زنده پیلان و اشتران هیون
جامههای بدیع رنگارنگ
تحفههای غریب گوناگون
من زدم فال و بس عجب نبود
گر به اقبال تو شود ایدون
که به اقبال تو خداوندی
نبود زیر چرخ آینهگون
شادکامی تو از سه فرزندست
که جهان هر سه را شدست زبون
این جهان با شماست یک سر راست
هست با دیگران چو بوقلمون
هرکه خصم شما شود در ملک
ایزد آن خصم را کند ملعون
اجل آن خصم را بسوزد جان
فلک آن خصم را بریزد خون
سپهش را کند زمانه هلاک
علمش را کند ستاره نگون
گرچه باشد عزیز گردد خوار
ور چه باشد شریف گردد دون
زین عجایب خبر دهند همی
کوه و دریا و وادی و هامون
بیش باشد ز قطرهٔ باران
گر کسی شرح این کند موزون
تا بروید بهباغ سوسن وگل
لاله و شنبلید و آذریون
بر تو فرخنده باد عید و بهار
دوستان شاد و دشمنان محزون
به تو نزدیک باد اختر سعد
دور باد از تو اختر وارون
آنچه مقصود و کام و همت توست
کرده حاصل قضای کُنْ فَیَکُون
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹۱
بتی که حور بهشی شود بر او مفتون
عقیق او به رحیق بهشت شد معجون
چو آهو است و دو زلفش به دام ماند راست
که دید آهوی سیمین و دام غالیهگون
دو کژدمند سیاه آن دو دام او گویی
که دل برند ز مردم همی به زرق و فسون
هزار مردم کژدم فسای دیده استی
بیا و کژدم مردم فسای بین اکنون
ز بهر آن که شد اندر جمال چون لیلی
ز غم شدند همه عاشقانش چون مجنون
چو عاشقان همه بستند بر وفاش کمر
به خون دل همه را تر شد از جفاش جفون
یکی منم که مرا دیده همچو جیحون کرد
جفای آن صنم ناگذشته از جیحون
چرا به جیحون کردم قیاس دیدهٔ خویش
که اندر آن همه آب است و اندر این همه خون
بتی که هست رخ او خزانهٔ ملکان
ز وصل او دل من پرجواهر مکنون
به ماه ماند هر شب خیال او تا روز
به وعده دادن وصلش مرا کند مرهون
خیال ماه مرا بس به وصل راهنمای
وزیر شاه مرا بس به عقل راهنمون
مجیر دولت پرویز روز ملکافروز
عمید ملک شه نیکبخت روزافزون
وزیر عادل ابوالفتح بن حسین که هست
دل منور او عقل و علم را قانون
به عقل و علم دلش را ز عالم ارواح
همی درود فرستد روان افلاطون
نه پروریدهٔ او را کند زمانه تباه
نه برکشیده او را کند ستاره نگون
زبس شتابکه او را بود به جود اندر
سَبَق برد گه جود از قضای کن فیکون
به بخشش کف او ساعتی وفا نکند
اگر معاینه گردد خزانهٔ قارون
به لون کلک و به شکل دوات او بنگر
اگر ندیدی ماهی و ماه را مقرون
شگفت و طرفه بود در میان ماهی و ماه
نهفته عنبر سارا و گوهر مخزون
ایا به فضل و کفایت گذشته از اقران
به صد قران چو توگردون نیاورند و قرون
زمین تیره چو روی تو دید گشت منیر
سپهر خیره چو رای تو دید گشت زبون
خرد که عاشق و مفتون شود بدو مردم
شدست بر تو ز رسم تو واله و مفتون
خدای کلک تو را داده قوت فلکی
چنانکه در حرکاتش زمین گرفت سکون
به خامهٔ تو کفایت همیشه بر پای است
مگرکفایت سقف است و خامهٔ تو ستون
شد از کفایت و بیداری تو بر یک حال
ولایتی متَلّون به شکل بوقلمون
به تو چو روضهٔ فردوس گشت مملکتی
که بود چون شکم حوت و ما درا و ذوالنون
همه دلیل کند گر کفایت تو شود
ملک به دولت جمشید و فر اَفریدون
ز همت تو تفاوت بس است تا کیوان
که دولت تو شریف است و هست کیوان دون
سزای مجلس تو کی بود معاذالله
هر آن سخن که به طبع اندرون شود موزون
به مجلس چو تویی بر سخن دلیر شدن
جنون بود به همه حال والجنونُ فنون
اگرکنم صفت اشتیاق تو بر خویش
در آن صفت سخنم بگذرد ز وهم و ظنون
نبود چاره مرا در فراق خدمت تو
کهگشته بر دل بیچاره چیره بود جنون
زنون و میم دو جشمم جدا نبود که بود
دلم بهتنگی میم و تنم بهگوژی نون
نهال شادی من خشک بود و پژمرده
به آب همت تو ترّ و تازهگشت ایدون
به مدح تو شدم از حادثات چرخ معاف
به فر تو شدم از نائبات دهر مصون
همیشه تا به جهان اندرون غم و شادی
بود ز اختر وارون و طایر میمون
تورا ز طایر میمون نصیب شادی باد
نصیب دشمن تو غم ز اختر وارون
به حل و عقد ولایت به خرج و دخل جهان
نبشته کلک تو توقیعهای گوناگون
سعادتی که بود بستن وگشادن از آن
بهخدمت توکمر بسته وگشاده حصون
عقیق او به رحیق بهشت شد معجون
چو آهو است و دو زلفش به دام ماند راست
که دید آهوی سیمین و دام غالیهگون
دو کژدمند سیاه آن دو دام او گویی
که دل برند ز مردم همی به زرق و فسون
هزار مردم کژدم فسای دیده استی
بیا و کژدم مردم فسای بین اکنون
ز بهر آن که شد اندر جمال چون لیلی
ز غم شدند همه عاشقانش چون مجنون
چو عاشقان همه بستند بر وفاش کمر
به خون دل همه را تر شد از جفاش جفون
یکی منم که مرا دیده همچو جیحون کرد
جفای آن صنم ناگذشته از جیحون
چرا به جیحون کردم قیاس دیدهٔ خویش
که اندر آن همه آب است و اندر این همه خون
بتی که هست رخ او خزانهٔ ملکان
ز وصل او دل من پرجواهر مکنون
به ماه ماند هر شب خیال او تا روز
به وعده دادن وصلش مرا کند مرهون
خیال ماه مرا بس به وصل راهنمای
وزیر شاه مرا بس به عقل راهنمون
مجیر دولت پرویز روز ملکافروز
عمید ملک شه نیکبخت روزافزون
وزیر عادل ابوالفتح بن حسین که هست
دل منور او عقل و علم را قانون
به عقل و علم دلش را ز عالم ارواح
همی درود فرستد روان افلاطون
نه پروریدهٔ او را کند زمانه تباه
نه برکشیده او را کند ستاره نگون
زبس شتابکه او را بود به جود اندر
سَبَق برد گه جود از قضای کن فیکون
به بخشش کف او ساعتی وفا نکند
اگر معاینه گردد خزانهٔ قارون
به لون کلک و به شکل دوات او بنگر
اگر ندیدی ماهی و ماه را مقرون
شگفت و طرفه بود در میان ماهی و ماه
نهفته عنبر سارا و گوهر مخزون
ایا به فضل و کفایت گذشته از اقران
به صد قران چو توگردون نیاورند و قرون
زمین تیره چو روی تو دید گشت منیر
سپهر خیره چو رای تو دید گشت زبون
خرد که عاشق و مفتون شود بدو مردم
شدست بر تو ز رسم تو واله و مفتون
خدای کلک تو را داده قوت فلکی
چنانکه در حرکاتش زمین گرفت سکون
به خامهٔ تو کفایت همیشه بر پای است
مگرکفایت سقف است و خامهٔ تو ستون
شد از کفایت و بیداری تو بر یک حال
ولایتی متَلّون به شکل بوقلمون
به تو چو روضهٔ فردوس گشت مملکتی
که بود چون شکم حوت و ما درا و ذوالنون
همه دلیل کند گر کفایت تو شود
ملک به دولت جمشید و فر اَفریدون
ز همت تو تفاوت بس است تا کیوان
که دولت تو شریف است و هست کیوان دون
سزای مجلس تو کی بود معاذالله
هر آن سخن که به طبع اندرون شود موزون
به مجلس چو تویی بر سخن دلیر شدن
جنون بود به همه حال والجنونُ فنون
اگرکنم صفت اشتیاق تو بر خویش
در آن صفت سخنم بگذرد ز وهم و ظنون
نبود چاره مرا در فراق خدمت تو
کهگشته بر دل بیچاره چیره بود جنون
زنون و میم دو جشمم جدا نبود که بود
دلم بهتنگی میم و تنم بهگوژی نون
نهال شادی من خشک بود و پژمرده
به آب همت تو ترّ و تازهگشت ایدون
به مدح تو شدم از حادثات چرخ معاف
به فر تو شدم از نائبات دهر مصون
همیشه تا به جهان اندرون غم و شادی
بود ز اختر وارون و طایر میمون
تورا ز طایر میمون نصیب شادی باد
نصیب دشمن تو غم ز اختر وارون
به حل و عقد ولایت به خرج و دخل جهان
نبشته کلک تو توقیعهای گوناگون
سعادتی که بود بستن وگشادن از آن
بهخدمت توکمر بسته وگشاده حصون
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹۲
یکی جادوست صورتگر دلیل گنبد گردون
که اندر جادویی دارد نهفته گوهر مخزون
ازو در ملک آفاق است گوهرهای پر قیمت
وز او در دین اسلام است صورتهای گوناگون
هنر را صنع او برهان خرد را حکم او حجت
قضا را نفس او عنصر قدر را نقش او قانون
خداوندان بدو دارند روز دوستان فرخ
جهانداران بدو دارند بخت دشمنان وارون
جو کارآسی محدثوار برخواند هزار افسان
چو سَروانک مُشَعبدْوار بنماید هزار افسون
گزیده طلعتی دارد به خوبی چون رخ لیلی
خمیده قامتی دارد به کژّی چون قد مجنون
چراغی را همی ماند که انفاسش بود روغن
شهابی را همی ماند که قِرطاسش بود گردون
یکی تیرست و پیکانش ز سیم خام بر معجر
یکی مرغ است و منقارش به مشک ناب در معجون
خردپرور یکی شاخی است با جود و هنر همبر
سخنگستر یکی گنگی است با فتح و ظفر مقرون
به طغرا برکشد صورت بهسان نقش چینستان
به دفتر برکشد جدول به سان صحف انگلیون
شود سیاره سعدافشان بر آن کلک سخنگستر
چو اندر دست مولانا فشاند لؤلؤ مکنون
کمال دولت عالی ستوده بو رضا کاو را
نبود اندر هنر همتا ز آدم باز تا اکنون
خداوندی که با تیغش نماید شیر چون روبه
عدو بندی که با گرزش نماید کوه چون هامون
شد از کردار او منسوخ نام عدل نوشروان
شد از گفتار او مُدروس نام فهم افلاطون
نهد فرمان او دایم قدم بر تارک گردون
زند تدبیر او دایم علم بر طالع میمون
همیشه خازن خُلدست بر درگاه او عاشق
همیشه حامل عرش است بر ایوان او مفتون
رضای او موافق را به تن در بشکفاند جان
خلاف او منافق را به دل دَرْ بِفْسُراند خون
گه کوشش به دشمن بر نباشد تیغ او عاجز
گه بخشش به زایر بر نباشد اجر او ممنون
کند با دشمن آن کز رشک شمعون کرد با یوسف
کند با زایر آن کز حلم یوسف کرد با شمعون
گر از خورشید و از گردون برافرازد همی عالم
کجا دست و دلش باشد بود خورشید گردون دون
خدای ما به قرآن در مبارک خواند زیتون را
زجود او نشان آمد یکی پروانهٔ زیتون
مگر مه را همی باید که نعل مرکبش باشد
که یزدانش به قرآن گفت: «حتی عاد کَالعَرجون»
ایا در ملک شاهنشه سَدادت سد اسکندر
و یا در دین پیغمبر رُسومت فر اَفْریدون
تو آن مردی که عمر تو ز مکرِ دهر شد ایمن
تو آن خلقی که وصف تو ز وهم خلق شد بیرون
ز اقلام تو هر سطری به از چرخ است و از انجم
ز انگشت تو هر بندی به از نیل است و از جیحون
تن از شکر تو آراید چنان چون دیده از لعبت
دل از مهر تو افروزد چنان چون جامه از صابون
زعدل خویش نپسندی به گیتی در یکی تن را
که از رنجی بود رنجور و از دردی بود مغبون
تو را اندر خداوندی جمالی هست دیگرسان
تورا اندر هنرمندی کمالی هست دیگرگون
خداوندا تویی بیچون به جود و همت و احسان
منم چون پشهٔ حیران دوان بر ساحل جیحون
من این خدمت بر این درگاه میراث از پدر دارم
در این نعمت منم شاکر در این منت منم مرهون
پسر بهتر بدین خدمت که بر جای پدر باشد
معزی چون بود نایب ز برهانی پدر مدفون
تو به دانی ز هر صراف و هر نقاد در عالم
که شغل شاعری چوناست وکار شعرگفتن چون
نشاید تاج و افسر را کجا سنگی بود روشن
نشاید درج و دفتر را کجا شعری بود موزون
تو را شاعر چو من باید ید بیضا برآورده
منظم کرده هر شعری زگوهر خانهٔ قارون
الا تا در مه نیسان به بار آید همی بستان
الا تا در مه کانون به کار آید همی کانون
سریر نیکخواهانت چو بستان باد در نیسان
ضمیر بدسگالانت چو کانون باد در کانون
شهنشه کرده جاهت را به حشمت هر زمان برتر
سعادت کرده عمرت را به دولت هر زمان افزون
که اندر جادویی دارد نهفته گوهر مخزون
ازو در ملک آفاق است گوهرهای پر قیمت
وز او در دین اسلام است صورتهای گوناگون
هنر را صنع او برهان خرد را حکم او حجت
قضا را نفس او عنصر قدر را نقش او قانون
خداوندان بدو دارند روز دوستان فرخ
جهانداران بدو دارند بخت دشمنان وارون
جو کارآسی محدثوار برخواند هزار افسان
چو سَروانک مُشَعبدْوار بنماید هزار افسون
گزیده طلعتی دارد به خوبی چون رخ لیلی
خمیده قامتی دارد به کژّی چون قد مجنون
چراغی را همی ماند که انفاسش بود روغن
شهابی را همی ماند که قِرطاسش بود گردون
یکی تیرست و پیکانش ز سیم خام بر معجر
یکی مرغ است و منقارش به مشک ناب در معجون
خردپرور یکی شاخی است با جود و هنر همبر
سخنگستر یکی گنگی است با فتح و ظفر مقرون
به طغرا برکشد صورت بهسان نقش چینستان
به دفتر برکشد جدول به سان صحف انگلیون
شود سیاره سعدافشان بر آن کلک سخنگستر
چو اندر دست مولانا فشاند لؤلؤ مکنون
کمال دولت عالی ستوده بو رضا کاو را
نبود اندر هنر همتا ز آدم باز تا اکنون
خداوندی که با تیغش نماید شیر چون روبه
عدو بندی که با گرزش نماید کوه چون هامون
شد از کردار او منسوخ نام عدل نوشروان
شد از گفتار او مُدروس نام فهم افلاطون
نهد فرمان او دایم قدم بر تارک گردون
زند تدبیر او دایم علم بر طالع میمون
همیشه خازن خُلدست بر درگاه او عاشق
همیشه حامل عرش است بر ایوان او مفتون
رضای او موافق را به تن در بشکفاند جان
خلاف او منافق را به دل دَرْ بِفْسُراند خون
گه کوشش به دشمن بر نباشد تیغ او عاجز
گه بخشش به زایر بر نباشد اجر او ممنون
کند با دشمن آن کز رشک شمعون کرد با یوسف
کند با زایر آن کز حلم یوسف کرد با شمعون
گر از خورشید و از گردون برافرازد همی عالم
کجا دست و دلش باشد بود خورشید گردون دون
خدای ما به قرآن در مبارک خواند زیتون را
زجود او نشان آمد یکی پروانهٔ زیتون
مگر مه را همی باید که نعل مرکبش باشد
که یزدانش به قرآن گفت: «حتی عاد کَالعَرجون»
ایا در ملک شاهنشه سَدادت سد اسکندر
و یا در دین پیغمبر رُسومت فر اَفْریدون
تو آن مردی که عمر تو ز مکرِ دهر شد ایمن
تو آن خلقی که وصف تو ز وهم خلق شد بیرون
ز اقلام تو هر سطری به از چرخ است و از انجم
ز انگشت تو هر بندی به از نیل است و از جیحون
تن از شکر تو آراید چنان چون دیده از لعبت
دل از مهر تو افروزد چنان چون جامه از صابون
زعدل خویش نپسندی به گیتی در یکی تن را
که از رنجی بود رنجور و از دردی بود مغبون
تو را اندر خداوندی جمالی هست دیگرسان
تورا اندر هنرمندی کمالی هست دیگرگون
خداوندا تویی بیچون به جود و همت و احسان
منم چون پشهٔ حیران دوان بر ساحل جیحون
من این خدمت بر این درگاه میراث از پدر دارم
در این نعمت منم شاکر در این منت منم مرهون
پسر بهتر بدین خدمت که بر جای پدر باشد
معزی چون بود نایب ز برهانی پدر مدفون
تو به دانی ز هر صراف و هر نقاد در عالم
که شغل شاعری چوناست وکار شعرگفتن چون
نشاید تاج و افسر را کجا سنگی بود روشن
نشاید درج و دفتر را کجا شعری بود موزون
تو را شاعر چو من باید ید بیضا برآورده
منظم کرده هر شعری زگوهر خانهٔ قارون
الا تا در مه نیسان به بار آید همی بستان
الا تا در مه کانون به کار آید همی کانون
سریر نیکخواهانت چو بستان باد در نیسان
ضمیر بدسگالانت چو کانون باد در کانون
شهنشه کرده جاهت را به حشمت هر زمان برتر
سعادت کرده عمرت را به دولت هر زمان افزون
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹۳
خدای ماست خداوند آسمان و زمین
منزه از زن و فرزند و از همال و قرین
مُقَدِّری که بر او نسپرد سپهر و نجوم
مُصَوِّریکه بر او نگذرد شهور و سنین
مؤثری که به تأثیر صنع و قدرت او
محل روح شود نطفه در قرار مکین
وز اندرون سه ظلمت که هر سه پنهان است
بود به تقویت او حیات و قوت جنین
بلند کوه به تقدیر و صنع او هر روز
از آفتاب نهد بر سر افسر زرین
نِطاقِ منطقه سازد به امر او هر شب
سپهر آینهگون از مَجَرّه و پروین
عنایت نظر او جوان و تازه کند
جهان پیر وکهن را به ماه فروردین
به باغ و راغ فرستد به دست باد بهار
ز خلد رضوان پیرایههای حورالعین
زخاک تیره پدید آورد زر و گوهر
ز چوب خشک برون آورد گل و نسرین
گرفته در کَنَفِ فضل و عدلِ او مسکن
خلایق متفاوت توانگر و مسکین
یکی رسیده ز فضلش زگرد برگردون
یکی فتاده ز عدلش ز سجن در سجین
هرآنکه علم یقین ازکلام او بشنید
یقین بدانکه ببیند به عین عین یقین
اگر بود سوی طین بازگشت آدمیان
عجب مدار که آدم سرشته شد از طین
شگفت نیست به جان رغبت و زمرگ حذر
که مرگ ناخوش و تلخ است و جان خوش و شیرین
اگر مهین خلایق تویی بدان منگر
بدان نگرکه تویی قطرهای ز ماء معین
ز روم تا در چین گر به تیغ بگشایی
چو تیغ مرگ ببینی رخ تو گیرد چین
به عاقبت ز سر خاک تو برآید خار
اگر تو خاره بخاری به نیزه و زوبین
وگر بهدست تو آتش برون جهد زکمان
اجل به قهر تو ناگه برون جهد زکمین
نهیب مرگ به خاک اندر آورد سر مرد
اگر ز خاککشد مرد سر به علیّین
حوادث از فلک و روزگار نیست عجب
فلک همیشه چنین بود و روزگار چنین
غرض چه بود فلک را که باز دریا برد
ز درج عزُ و شرف گوهری عزیز و ثمین
سرای شادی شه بر مثال خاتم بود
چه بود یا رب کز وی بیوفتاد نگین
مگرکهگنجگران بود شخص نازک او
که همچو گنج گران گشت زیر خاک دفین
اگر به خلد برین شد خدیجهٔ الکبری
جهان زفر نبی باد همچو خلد برین
وگر ز قالب زهرا برفت روح لطیف
به صبر باد علی را مدد ز روحِ امین
وگر بنای حیات زبیده گشت خراب
حصار دولت هارون بلند باد و حَصین
اگر به زیر زمین رفت مام شاه جهان
به کام شاه جهان باد ملک روی زمین
ز باغ دولت اگر خشک شد شکفته گلی
شکفته باد گل دولت معزُالدین
وگرگسسته شد از روزگار دولت آن
مباد منقطع از روزگار مدت این
مباد نیز در این دوده دیدهای گریان
مباد نیز در این خاندان دلی غمگین
عفیفهای که زدنیا به سوی عقبی رفت
شفیع شاه جهان باد تا به یومالدین
زروزگار و زگردون نصیب شاه جهان
همه فتوح و ظفر باد و نصرت و تمکین
به عز شاه جهان تاج دین و دنیا را
همیشه باد دل شاد و چشم روشنبین
بر او ز خلق ثنا باد و از فلک احسنت
بر او زبخت دعا باد و از ملک آمین
منزه از زن و فرزند و از همال و قرین
مُقَدِّری که بر او نسپرد سپهر و نجوم
مُصَوِّریکه بر او نگذرد شهور و سنین
مؤثری که به تأثیر صنع و قدرت او
محل روح شود نطفه در قرار مکین
وز اندرون سه ظلمت که هر سه پنهان است
بود به تقویت او حیات و قوت جنین
بلند کوه به تقدیر و صنع او هر روز
از آفتاب نهد بر سر افسر زرین
نِطاقِ منطقه سازد به امر او هر شب
سپهر آینهگون از مَجَرّه و پروین
عنایت نظر او جوان و تازه کند
جهان پیر وکهن را به ماه فروردین
به باغ و راغ فرستد به دست باد بهار
ز خلد رضوان پیرایههای حورالعین
زخاک تیره پدید آورد زر و گوهر
ز چوب خشک برون آورد گل و نسرین
گرفته در کَنَفِ فضل و عدلِ او مسکن
خلایق متفاوت توانگر و مسکین
یکی رسیده ز فضلش زگرد برگردون
یکی فتاده ز عدلش ز سجن در سجین
هرآنکه علم یقین ازکلام او بشنید
یقین بدانکه ببیند به عین عین یقین
اگر بود سوی طین بازگشت آدمیان
عجب مدار که آدم سرشته شد از طین
شگفت نیست به جان رغبت و زمرگ حذر
که مرگ ناخوش و تلخ است و جان خوش و شیرین
اگر مهین خلایق تویی بدان منگر
بدان نگرکه تویی قطرهای ز ماء معین
ز روم تا در چین گر به تیغ بگشایی
چو تیغ مرگ ببینی رخ تو گیرد چین
به عاقبت ز سر خاک تو برآید خار
اگر تو خاره بخاری به نیزه و زوبین
وگر بهدست تو آتش برون جهد زکمان
اجل به قهر تو ناگه برون جهد زکمین
نهیب مرگ به خاک اندر آورد سر مرد
اگر ز خاککشد مرد سر به علیّین
حوادث از فلک و روزگار نیست عجب
فلک همیشه چنین بود و روزگار چنین
غرض چه بود فلک را که باز دریا برد
ز درج عزُ و شرف گوهری عزیز و ثمین
سرای شادی شه بر مثال خاتم بود
چه بود یا رب کز وی بیوفتاد نگین
مگرکهگنجگران بود شخص نازک او
که همچو گنج گران گشت زیر خاک دفین
اگر به خلد برین شد خدیجهٔ الکبری
جهان زفر نبی باد همچو خلد برین
وگر ز قالب زهرا برفت روح لطیف
به صبر باد علی را مدد ز روحِ امین
وگر بنای حیات زبیده گشت خراب
حصار دولت هارون بلند باد و حَصین
اگر به زیر زمین رفت مام شاه جهان
به کام شاه جهان باد ملک روی زمین
ز باغ دولت اگر خشک شد شکفته گلی
شکفته باد گل دولت معزُالدین
وگرگسسته شد از روزگار دولت آن
مباد منقطع از روزگار مدت این
مباد نیز در این دوده دیدهای گریان
مباد نیز در این خاندان دلی غمگین
عفیفهای که زدنیا به سوی عقبی رفت
شفیع شاه جهان باد تا به یومالدین
زروزگار و زگردون نصیب شاه جهان
همه فتوح و ظفر باد و نصرت و تمکین
به عز شاه جهان تاج دین و دنیا را
همیشه باد دل شاد و چشم روشنبین
بر او ز خلق ثنا باد و از فلک احسنت
بر او زبخت دعا باد و از ملک آمین