عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۳ - در مدح خواجه ابوالحسن حجاج علی بن فضل بن احمد گوید
پیچان درختی نام او نارون
چون سرو زرین پر عقیق یمن
نازنده چون بالای آن زاد سرو
تابنده چون رخسار آن سیمتن
شاخش ملون همچو قوس قزح
برگش درخشان همچو نجم پرن
چون زلف خوبان بیخ او پر گره
چون جعد خوبان شاخ او پر شکن
چون آفتاب و جزوی از آفتاب
چون گوهر و با گوهر از یک وطن
چون دلبری اندر عقیقین و شاخ
چون لعبتی در بسدین پیرهن
نالنده همچون من ز هجران یار
لرزنده و پیچنده بر خویشتن
گویی گنهکاریست کو راهمی
در پیش خواجه گفت باید سخن
دستور زاده شاه ایران زمین
حجاج تاج خواجگان بوالحسن
پرورده اندر دامن مملکت
پستان دولت روز و شب در دهن
آزادگی آموخته زو طریق
رادی گرفته زو رسوم و سنن
او برگرفته راه و رسم پدر
چون جستن او طاعت ذوالمنن
و آزادگان را بر کشیده ز چاه
چاهی که پایانش نیابد رسن
بس مبتلا کو را رهاند ازبلا
بس ممتحن کو را رهاند از محن
ایزد کند رحمت برآن کس که او
رحمت کندبر مردم ممتحن
اندر کفایت صاحب دیگرست
واندر سیاست سیف بن ذوالیزن
او ایدر ست ورای وتدبیر او
گردان میان قیروان تا ختن
فرمان او وامراو طوقهاست
بر گردن میران لشکر شکن
گر کلک بر کاغذ نهد از نهیب
شمشیر کاغذ گردد و مرد زن
هر ساعتی زنهار خواهد همی
از کلک او شمشیر شمشیر زن
از عدل او آرام یابد همی
با شیر شرزه اشتر اندر عطن
چندان بیان دارد به فضل از مهان
کاندر محاسن حور عین ز اهرمن
اوآتش تیزست بر تیغ کوه
وان دیگران چون شمع بر بادخن
چونانکه دستش را پرستد سخا
بت را پرستیدن نیارد شمن
با بردباری طبع او متفق
با نیکنامی جود او مقترن
سختم شگفت آید که تا چون شده ست
چندان فضایل جمع در یک بدن
گرمایه فضلست بس کار نیست
فرزند فضلست آن چراغ زمن
نزد خردمندان نباشد غریب
بوی از گل و نور از سهیل یمن
زایر کز آنجا باز گردد برد
دیبا به تخت و رزمه و زر به من
بس کس که او چون قصد وی کرد باز
بانهمت و با کام دل شد چو من
بر ظن نیکو قصد کردم بدو
آزادگی کرد و وفا کرد ظن
روز نخستم خلعتی داد زرد
از جامه ای کآن را ندانم ثمن
با جامه زری زرد چون شنبلید
با زر سیمی پاک چون نسترن
زان زر و سیمم روز و شب پیش خویش
بر پای کرده کودکی چون وثن
مهتر چنین باید موال نواز
مهتر چنین باید معادی شکن
ای آفتاب صد هزار آفتاب
ای پیشکار صد هزار انجمن
جشن سده ست از بهر جشن سده
شادی کن و اندیشه از دل بکن
می خور ز دست لعبتی حور زاد
چون زاد سروی پر گل ویاسمن
ماهی به کش در کش چو سیمین ستون
جامی به کف برنه چو زرین لگن
تا می پرستی پیشه موبد ست
تا بت پرستی پیشه برهمن
قسم تو باد از این جهان خرمی
قسم بداندیش تو گرم و حزن
از تیرهای حادئات جهان
دولت گرفته پیش رویت مجن
باغ امیدت پر گل و لاله باد
چون باغ فضلت پر گل و نسترن
چون سرو زرین پر عقیق یمن
نازنده چون بالای آن زاد سرو
تابنده چون رخسار آن سیمتن
شاخش ملون همچو قوس قزح
برگش درخشان همچو نجم پرن
چون زلف خوبان بیخ او پر گره
چون جعد خوبان شاخ او پر شکن
چون آفتاب و جزوی از آفتاب
چون گوهر و با گوهر از یک وطن
چون دلبری اندر عقیقین و شاخ
چون لعبتی در بسدین پیرهن
نالنده همچون من ز هجران یار
لرزنده و پیچنده بر خویشتن
گویی گنهکاریست کو راهمی
در پیش خواجه گفت باید سخن
دستور زاده شاه ایران زمین
حجاج تاج خواجگان بوالحسن
پرورده اندر دامن مملکت
پستان دولت روز و شب در دهن
آزادگی آموخته زو طریق
رادی گرفته زو رسوم و سنن
او برگرفته راه و رسم پدر
چون جستن او طاعت ذوالمنن
و آزادگان را بر کشیده ز چاه
چاهی که پایانش نیابد رسن
بس مبتلا کو را رهاند ازبلا
بس ممتحن کو را رهاند از محن
ایزد کند رحمت برآن کس که او
رحمت کندبر مردم ممتحن
اندر کفایت صاحب دیگرست
واندر سیاست سیف بن ذوالیزن
او ایدر ست ورای وتدبیر او
گردان میان قیروان تا ختن
فرمان او وامراو طوقهاست
بر گردن میران لشکر شکن
گر کلک بر کاغذ نهد از نهیب
شمشیر کاغذ گردد و مرد زن
هر ساعتی زنهار خواهد همی
از کلک او شمشیر شمشیر زن
از عدل او آرام یابد همی
با شیر شرزه اشتر اندر عطن
چندان بیان دارد به فضل از مهان
کاندر محاسن حور عین ز اهرمن
اوآتش تیزست بر تیغ کوه
وان دیگران چون شمع بر بادخن
چونانکه دستش را پرستد سخا
بت را پرستیدن نیارد شمن
با بردباری طبع او متفق
با نیکنامی جود او مقترن
سختم شگفت آید که تا چون شده ست
چندان فضایل جمع در یک بدن
گرمایه فضلست بس کار نیست
فرزند فضلست آن چراغ زمن
نزد خردمندان نباشد غریب
بوی از گل و نور از سهیل یمن
زایر کز آنجا باز گردد برد
دیبا به تخت و رزمه و زر به من
بس کس که او چون قصد وی کرد باز
بانهمت و با کام دل شد چو من
بر ظن نیکو قصد کردم بدو
آزادگی کرد و وفا کرد ظن
روز نخستم خلعتی داد زرد
از جامه ای کآن را ندانم ثمن
با جامه زری زرد چون شنبلید
با زر سیمی پاک چون نسترن
زان زر و سیمم روز و شب پیش خویش
بر پای کرده کودکی چون وثن
مهتر چنین باید موال نواز
مهتر چنین باید معادی شکن
ای آفتاب صد هزار آفتاب
ای پیشکار صد هزار انجمن
جشن سده ست از بهر جشن سده
شادی کن و اندیشه از دل بکن
می خور ز دست لعبتی حور زاد
چون زاد سروی پر گل ویاسمن
ماهی به کش در کش چو سیمین ستون
جامی به کف برنه چو زرین لگن
تا می پرستی پیشه موبد ست
تا بت پرستی پیشه برهمن
قسم تو باد از این جهان خرمی
قسم بداندیش تو گرم و حزن
از تیرهای حادئات جهان
دولت گرفته پیش رویت مجن
باغ امیدت پر گل و لاله باد
چون باغ فضلت پر گل و نسترن
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۴ - در مدح عمیدالملک خواجه ابوبکر علی بن حسن قهستانی عارض سپاه
دی به سلام آمد نزدیک من
ماه من آن لعبت سیمین ذقن
بازنخی چون سمن و با تنی
چون گل سوری به یکی پیرهن
تازان چون کبک دری برکمر
یازان چون سرو سهی در چمن
در شکن زلف هزاران گره
در گره جعد هزاران شکن
گفتم چونی و چگونه ست کار
گفت به رنج اندرم از خویشتن
چون بود آن کس که ندارد میان
چون بود آن کس که ندارد دهن
ازتو دل توبر بودم به زرق
وز تو تن تو بر بودم به فن
جای سخن گفتن کردم ز دل
جای کمر بستن کردم ز تن
بر تن تو تاکی بندم کمر
وز دل تو تاکی گویم سخن
بر تو ستم کردم وروز شمار
پرسش خواهد بدن آن را زمن
خواجه کنون گوید کاین عابدست
عابد دینداری خواهد شدن
گرد بناگوش سمن فام او
خرد پدید آمد خار سمن
فردا خواهم گفت آن ماه را
کای پسر آن خار به خردی بکن
ور نکند لابه کنم خواجه را
تا به کسی گوید کاو را بزن
خواجه ابوبکر عمید ملک
عارض لشکر علی بن الحسن
آن ز بلا راحت هر مبتلی
وان ز محن راحت هر ممتحن
خدمت او نعمت و دفع بلاست
طاعت او راحت و رفع محن
خانه او اهل خرد را مقر
مجلس اواهل ادب را وطن
هر که سوی خدمت او راست شد
راه نیابدسوی او اهرمن
خدمت او را چو درختی شناس
دولت و اقبال مر او را فنن
هر که بر او سایه فکند آن درخت
رست ز تیمار و ز گرم و حزن
یارب چونانکه به من بر فتاد
سایه او برهمه گیتی فکن
ای به همه خوبی و نیکی سزا
ای به هوای تو جهان مرتهن
بخت پرستیدن خواهد ترا
همچو وثن را که پرستد شمن
در خور آن فضل که خواهی ترا
دولت و اقبال دهد ذوالمنن
من سخن خام نگویم همی
آنچه همی گویم بر دل بکن
دیر نپاید که به امر ملک
گردی بر ملک جهان مؤتمن
چاکر تو باشد سالار چین
خاتم تو باشد میر ختن
بر در خانه تو بود روز وشب
از ادبا و شعرا انجمن
صاحب در خواب همانا ندید
آنچه تو خواهی دید از خویشتن
ای به هنر چون پدر فاطمه
ای به سخا چون پسر ذوالیزن
جود سپاهست و تو او را ملک
فضل عروسست و تو او را ختن
خواسته نزد تو ندارد خطر
ورچه بود خلق بر او مفتنن
آنچه ز میراث پدر یافتی
خوار ببخشیدی بی کیل و من
وآنچه خود الفغدی بردی به کار
با نیت نیکو و پاکیزه ظن
از پی علم و ادب و درس دین
مدرسه ها کردی بر تاپرن
نام طلب کردی و کردی به کف
نام توان یافت به خلق حسن
ای گه انداختن تیر آز
زر تو اندر کف زایر مجن
مدح تو این بار نگفتم دراز
ازخنکی خاطر وگرمی بدن
از تب، تاری و تبه کرده ام
خاطر روشن چو سهیل یمن
چون من ازین علت بهتر شوم
مدحی گویم ز عمان تا عدن
چونان که گر خواهی در بادیه
سازی از و ژرف چهی را رسن
در دل کردم که چو بهتر شوم
شعر به رش گویم و معنی به من
تا نبود بار سپیدار سیب
تا نبود نار بر نارون
تا چو شقایق نبود شنبلید
تا چو بنفشه نبود نسترن
شاد زی ای مایه جودو سخا
شاد زی ای مایه دین و سنن
بخشش زوار تو از تو گهر
خلعت بدخواه تواز تو کفن
ماه من آن لعبت سیمین ذقن
بازنخی چون سمن و با تنی
چون گل سوری به یکی پیرهن
تازان چون کبک دری برکمر
یازان چون سرو سهی در چمن
در شکن زلف هزاران گره
در گره جعد هزاران شکن
گفتم چونی و چگونه ست کار
گفت به رنج اندرم از خویشتن
چون بود آن کس که ندارد میان
چون بود آن کس که ندارد دهن
ازتو دل توبر بودم به زرق
وز تو تن تو بر بودم به فن
جای سخن گفتن کردم ز دل
جای کمر بستن کردم ز تن
بر تن تو تاکی بندم کمر
وز دل تو تاکی گویم سخن
بر تو ستم کردم وروز شمار
پرسش خواهد بدن آن را زمن
خواجه کنون گوید کاین عابدست
عابد دینداری خواهد شدن
گرد بناگوش سمن فام او
خرد پدید آمد خار سمن
فردا خواهم گفت آن ماه را
کای پسر آن خار به خردی بکن
ور نکند لابه کنم خواجه را
تا به کسی گوید کاو را بزن
خواجه ابوبکر عمید ملک
عارض لشکر علی بن الحسن
آن ز بلا راحت هر مبتلی
وان ز محن راحت هر ممتحن
خدمت او نعمت و دفع بلاست
طاعت او راحت و رفع محن
خانه او اهل خرد را مقر
مجلس اواهل ادب را وطن
هر که سوی خدمت او راست شد
راه نیابدسوی او اهرمن
خدمت او را چو درختی شناس
دولت و اقبال مر او را فنن
هر که بر او سایه فکند آن درخت
رست ز تیمار و ز گرم و حزن
یارب چونانکه به من بر فتاد
سایه او برهمه گیتی فکن
ای به همه خوبی و نیکی سزا
ای به هوای تو جهان مرتهن
بخت پرستیدن خواهد ترا
همچو وثن را که پرستد شمن
در خور آن فضل که خواهی ترا
دولت و اقبال دهد ذوالمنن
من سخن خام نگویم همی
آنچه همی گویم بر دل بکن
دیر نپاید که به امر ملک
گردی بر ملک جهان مؤتمن
چاکر تو باشد سالار چین
خاتم تو باشد میر ختن
بر در خانه تو بود روز وشب
از ادبا و شعرا انجمن
صاحب در خواب همانا ندید
آنچه تو خواهی دید از خویشتن
ای به هنر چون پدر فاطمه
ای به سخا چون پسر ذوالیزن
جود سپاهست و تو او را ملک
فضل عروسست و تو او را ختن
خواسته نزد تو ندارد خطر
ورچه بود خلق بر او مفتنن
آنچه ز میراث پدر یافتی
خوار ببخشیدی بی کیل و من
وآنچه خود الفغدی بردی به کار
با نیت نیکو و پاکیزه ظن
از پی علم و ادب و درس دین
مدرسه ها کردی بر تاپرن
نام طلب کردی و کردی به کف
نام توان یافت به خلق حسن
ای گه انداختن تیر آز
زر تو اندر کف زایر مجن
مدح تو این بار نگفتم دراز
ازخنکی خاطر وگرمی بدن
از تب، تاری و تبه کرده ام
خاطر روشن چو سهیل یمن
چون من ازین علت بهتر شوم
مدحی گویم ز عمان تا عدن
چونان که گر خواهی در بادیه
سازی از و ژرف چهی را رسن
در دل کردم که چو بهتر شوم
شعر به رش گویم و معنی به من
تا نبود بار سپیدار سیب
تا نبود نار بر نارون
تا چو شقایق نبود شنبلید
تا چو بنفشه نبود نسترن
شاد زی ای مایه جودو سخا
شاد زی ای مایه دین و سنن
بخشش زوار تو از تو گهر
خلعت بدخواه تواز تو کفن
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۵ - در مدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم سلطان محمود گوید
چند ازین تنگدلی ای صنم تنگ دهان
هر زمانی مکن ای روی نکو روی گران
می چنان خرد نیی تو که ندانی بدونیک
ناز بیوقت مکن وقت همه چیز بدان
خوبرویان را پیوسته بود قصد به دل
مر ترا چون که همه ساله بود قصد به جان
بیش ازین جرم ندارم که ترا دارم دوست
نتوان کشت بدین جرم رهی را نتوان
مکن ای ترک مرا بیهده از دست مده
به ستم راه مده چشم بدان را به میان
گر ز تو روی بتابم دگران شاد شوند
چه شود گر نکنی کار به کام دگران
بر من تنگ فراز آی و لبت پیش من آر
تا بگیرم به دو انگشت و دهم بوسه بر آن
لب مگر دان ز لب من که بدین لب صدبار
بوسه دادستم بر دست ندیم سلطان
خواجه سید بوبکر حصیری که بدوست
چشم سلطان جهاندارو دل خلق جهان
شافعی مذهب پاکیزه که روزی صد بار
شافعی را شود از مذهب او شاد روان
مذهب شافعی از خواجه بیفزود شرف
حجت شافعی از خواجه قوی گشت بیان
سخن چون شکر او ز پی حجت خویش
بنویسند بزرگان و امامان زمان
هر حدیثی که کند خواجه مسلمانان را
حجتی باشد همچون که بود خواجه قران
گمرهان را به ره آرد به سخن گفتن خوب
آفرین باد برآن لفظ و بر آن خوب روان
سود خلقست بر شاه سخن گفتن او
اینت سودی که نیامیزد با هیچ زیان
همه آن گوید کازاده ای از غم برهد
کار دشوار شود بر دل سلطان آسان
گاه گویدکه فلان را به فلان شغل فرست
گاه گویدکه فلان را ز فلان غم برهان
هر زمان ممتحنی را برهاند زغمی
هرزمان کشتنیی را دهد از کشتن امان
به حدیثی که شبی کردهمی پیش ملک
عالمی را برهانید ز بند احزان
شاه گیتی به سخن گفتن او دارد گوش
و او همی بارد چون در سخنها ز دهان
کیست امروز برسلطان کافیتر ازو
که سزاوارتر از خواجه به چندین احسان
گر ادب خواهی هست و ور هنر خواهی هست
ادبش را نه قیاس و هنرش را نه کران
لاجرم سلطان امروز بدو شاد ترست
هم بدین حال نو آیین و بدین بخت جوان
هر زمان مرتبتی نو دهد او را بر خویش
هر دو روزی به مرادی دهد او را فرمان
از میان ندما چشم بدو دارد و بس
چه به ایوان چه به مجلس چه به میدان چه به خوان
پیل داد او را تا از پی او مهد کشد
چون یکی داد دگر بدهد بی هیچ گمان
درخور پیل کنون رایت و منشور بود
مرتبت رابه جهان برتر از این چیست مکان
خواجه را شغل جهان میر همی فرماید
سپه آراستن و جنگ قدر خان و فلان
هر کجا رفت چنان رفت که سلطان فرمود
چه برخان بزرگ و چه بر دشمن خان
نه همانا که همیشه ملکی خواهد کرد
آنچه او کرد ز مردی به در ترکستان
نگذرد چندی کاندر همه آفاق جهان
نگذارد همی از دشمن شه نام ونشان
نه خطا گفتم شه را به چنین حصلت و خوی
نبود دشمن اندر همه آفاق جهان
جاودان شاد زیاد وبه همه کام رساد
پشت و یاریگر او باد همیشه یزدان
برخورد از تن و از جان و ز فرزند عزیز
مکناد ایزد ازو خالی یک لحظه مکان
ازبتانی که از ایشان دل او شاد شود
خانه پر کبک خرامنده و پر سرو روان
عید او فرخ و فرخنده و او شاد به عید
دشمنانش غمی و بیکس و محتاج به نان
هر زمانی مکن ای روی نکو روی گران
می چنان خرد نیی تو که ندانی بدونیک
ناز بیوقت مکن وقت همه چیز بدان
خوبرویان را پیوسته بود قصد به دل
مر ترا چون که همه ساله بود قصد به جان
بیش ازین جرم ندارم که ترا دارم دوست
نتوان کشت بدین جرم رهی را نتوان
مکن ای ترک مرا بیهده از دست مده
به ستم راه مده چشم بدان را به میان
گر ز تو روی بتابم دگران شاد شوند
چه شود گر نکنی کار به کام دگران
بر من تنگ فراز آی و لبت پیش من آر
تا بگیرم به دو انگشت و دهم بوسه بر آن
لب مگر دان ز لب من که بدین لب صدبار
بوسه دادستم بر دست ندیم سلطان
خواجه سید بوبکر حصیری که بدوست
چشم سلطان جهاندارو دل خلق جهان
شافعی مذهب پاکیزه که روزی صد بار
شافعی را شود از مذهب او شاد روان
مذهب شافعی از خواجه بیفزود شرف
حجت شافعی از خواجه قوی گشت بیان
سخن چون شکر او ز پی حجت خویش
بنویسند بزرگان و امامان زمان
هر حدیثی که کند خواجه مسلمانان را
حجتی باشد همچون که بود خواجه قران
گمرهان را به ره آرد به سخن گفتن خوب
آفرین باد برآن لفظ و بر آن خوب روان
سود خلقست بر شاه سخن گفتن او
اینت سودی که نیامیزد با هیچ زیان
همه آن گوید کازاده ای از غم برهد
کار دشوار شود بر دل سلطان آسان
گاه گویدکه فلان را به فلان شغل فرست
گاه گویدکه فلان را ز فلان غم برهان
هر زمان ممتحنی را برهاند زغمی
هرزمان کشتنیی را دهد از کشتن امان
به حدیثی که شبی کردهمی پیش ملک
عالمی را برهانید ز بند احزان
شاه گیتی به سخن گفتن او دارد گوش
و او همی بارد چون در سخنها ز دهان
کیست امروز برسلطان کافیتر ازو
که سزاوارتر از خواجه به چندین احسان
گر ادب خواهی هست و ور هنر خواهی هست
ادبش را نه قیاس و هنرش را نه کران
لاجرم سلطان امروز بدو شاد ترست
هم بدین حال نو آیین و بدین بخت جوان
هر زمان مرتبتی نو دهد او را بر خویش
هر دو روزی به مرادی دهد او را فرمان
از میان ندما چشم بدو دارد و بس
چه به ایوان چه به مجلس چه به میدان چه به خوان
پیل داد او را تا از پی او مهد کشد
چون یکی داد دگر بدهد بی هیچ گمان
درخور پیل کنون رایت و منشور بود
مرتبت رابه جهان برتر از این چیست مکان
خواجه را شغل جهان میر همی فرماید
سپه آراستن و جنگ قدر خان و فلان
هر کجا رفت چنان رفت که سلطان فرمود
چه برخان بزرگ و چه بر دشمن خان
نه همانا که همیشه ملکی خواهد کرد
آنچه او کرد ز مردی به در ترکستان
نگذرد چندی کاندر همه آفاق جهان
نگذارد همی از دشمن شه نام ونشان
نه خطا گفتم شه را به چنین حصلت و خوی
نبود دشمن اندر همه آفاق جهان
جاودان شاد زیاد وبه همه کام رساد
پشت و یاریگر او باد همیشه یزدان
برخورد از تن و از جان و ز فرزند عزیز
مکناد ایزد ازو خالی یک لحظه مکان
ازبتانی که از ایشان دل او شاد شود
خانه پر کبک خرامنده و پر سرو روان
عید او فرخ و فرخنده و او شاد به عید
دشمنانش غمی و بیکس و محتاج به نان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۶ - نیز در مدح خواجه فاضل ابوبکر حصیری ندیم سلطان گوید
ای پسر نیز مرا سنگدل و تند مخوان
تندی و سنگدلی پیشه تست ای دل و جان
گر مثل گویم چشم تو بماند به دگر
هر زمان دست گرستن کنی و دست فغان
دوش باری چه سخن گفتم با تو صنما
که چنان تنگدل و تافته دل گشتی از آن
به حدیثی که رود بند بر ابرو چه زنی
همچو گنگان نتوان بست بیکبار دهان
تو غلام منی و خواجه خداوندمنست
نتوان با تو سخن گفتن و با خواجه توان
خواجه سید ابوبکر حصیری که بدو
شادمانست شب و روز خداوند جهان
آفتاب ادبا بار خدای رؤسا
مهتر نیکخوی نیکدل و نیک جوان
تا زمانست و زمینست به فضل و به هنر
نه چنو دید زمین و نه چنو دید زمان
چون گه رادی باشد بر او ابر بخیل
چون گه مردی باشد بر او شیر جبان
گر چه در موکب او رایت سالاری نیست
آلت و عدت آن داد مراو را سلطان
رایت از بهر نشان باید و در موکب او
بیست چیزست به از رایت منصور نشان
مهد بر پیل کشیدن ز پس موکب او
به شرف بیشتر از رایت بهمان و فلان
خواجه در مجلس بر تخت نشسته برشاه
دیگران زیر، کنون مرتبت خواجه بدان
دگران را بر او خدمت او نیست مگر ؟
مگر اینجا چه کند کاین نه حدیثیست نهان
خواجه آن گاه بدو میل همی کرد که داشت
میل کردن سوی او نزد شه شرق زیان
نبود چاره حسودان لعین را ز حسد
حسد آنست که هر گز نپذیرد درمان
از حسودان حسد و از ملک شرق نواخت
از ملک یاری و از خواجه دهرست امان
اینهمه فضل خدایست خدایا تو به فضل
همچنان دار مر اورا و به نهمت برسان
شادمان کن دل آن شاد کننده همه خلق
به بقائی که مر آن را نبود هیچ کران
تندی و سنگدلی پیشه تست ای دل و جان
گر مثل گویم چشم تو بماند به دگر
هر زمان دست گرستن کنی و دست فغان
دوش باری چه سخن گفتم با تو صنما
که چنان تنگدل و تافته دل گشتی از آن
به حدیثی که رود بند بر ابرو چه زنی
همچو گنگان نتوان بست بیکبار دهان
تو غلام منی و خواجه خداوندمنست
نتوان با تو سخن گفتن و با خواجه توان
خواجه سید ابوبکر حصیری که بدو
شادمانست شب و روز خداوند جهان
آفتاب ادبا بار خدای رؤسا
مهتر نیکخوی نیکدل و نیک جوان
تا زمانست و زمینست به فضل و به هنر
نه چنو دید زمین و نه چنو دید زمان
چون گه رادی باشد بر او ابر بخیل
چون گه مردی باشد بر او شیر جبان
گر چه در موکب او رایت سالاری نیست
آلت و عدت آن داد مراو را سلطان
رایت از بهر نشان باید و در موکب او
بیست چیزست به از رایت منصور نشان
مهد بر پیل کشیدن ز پس موکب او
به شرف بیشتر از رایت بهمان و فلان
خواجه در مجلس بر تخت نشسته برشاه
دیگران زیر، کنون مرتبت خواجه بدان
دگران را بر او خدمت او نیست مگر ؟
مگر اینجا چه کند کاین نه حدیثیست نهان
خواجه آن گاه بدو میل همی کرد که داشت
میل کردن سوی او نزد شه شرق زیان
نبود چاره حسودان لعین را ز حسد
حسد آنست که هر گز نپذیرد درمان
از حسودان حسد و از ملک شرق نواخت
از ملک یاری و از خواجه دهرست امان
اینهمه فضل خدایست خدایا تو به فضل
همچنان دار مر اورا و به نهمت برسان
شادمان کن دل آن شاد کننده همه خلق
به بقائی که مر آن را نبود هیچ کران
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۸ - در مدح خواجه عمید المک ابوبکرقهستانی عارض لشکر
بوستانیست روی کودک من
واندر آن بوستان شکفته سمن
چون سمن سال و مه در آن بستان
لاله یابی و نرگس و سوسن
باغبانی بباید آن بت را
بایکی پاسدار چو بکزن
گر مرا پاسدار خویش کند
خدمت او کنم به جان و به تن
گرد بر گرد باغ او گردم
بر در باغ او کنم مسکن
هر که زان گل گلی بخواهد کند
گویم آن گل گل تو نیست، مکن
ور بدین یک سخن مرا بزند
گوش او کر کنم به نعره زدن
چاکر خواجه را که یارد زد
چاکر خواجه عمیدم من
آنکه با خطر زدوده او
تیره باشد ستاره روشن
خوبتر چیز درجهان سخنست
خلق آن خواجه خوبتر ز سخن
دست او جود رابکارترست
زآنکه تاری چراغ را روغن
هر چه یابد ببخشد و ننهد
بر ستانندگان مال منن
گر دلش ز ایران بدانندی
باژگونه بر او نهندی من
زایران را مثل نماز برد
چون شمن در بهار پیش وثن
این قیاسیست ورنه زایر او
نه وثن باشد و نه خواجه شمن
قلم او چو لعبتیست بدیع
زیر انگشت او گرفته وطن
روزی دوستان ازو زاید
چون ز امضاش گردد آبستن
ای بزرگ بزرگوار کریم
ای دلت جود وعلم را معدن
این جهان با دل تو تنگترست
از دل زفت و چشمه سوزن
فضل و کردارهای خوب ترا
نتوان کرد هیچ پاداشن
گر ترا دسترس فزونستی
زر به پیمانه می ببخشی و من
زر دنیا به پیش بخشش تو
نگراید به دانه ارزن
کس نیابد بهیچ روی و نیافت
نیکنامی به زرق و حیله وفن
تو بزرگی و نیکنامی وعز
به سخایافتی و خلق حسن
هیچکس جزبه نام نیک و به فضل
بر نیاورد نام تو به دهن
فضل تو رایض موفق بود
نیکنامی چو کره توسن
رایضان کرگان به زین آرند
گر چه توسن بوند ومرد افکن
تا بود در دو زلف خوبان پیچ
واندر آن پیچ صد هزار شکن
تا بود لهو و خوشی اندر عشق
خوشیی باهزار گونه فتن
کامران باش و شادمانه بزی
دشمنانت اسیر گرم و حزن
فرخت باد و فر خجسته بواد
سده و عید فرخ بهمن
واندر آن بوستان شکفته سمن
چون سمن سال و مه در آن بستان
لاله یابی و نرگس و سوسن
باغبانی بباید آن بت را
بایکی پاسدار چو بکزن
گر مرا پاسدار خویش کند
خدمت او کنم به جان و به تن
گرد بر گرد باغ او گردم
بر در باغ او کنم مسکن
هر که زان گل گلی بخواهد کند
گویم آن گل گل تو نیست، مکن
ور بدین یک سخن مرا بزند
گوش او کر کنم به نعره زدن
چاکر خواجه را که یارد زد
چاکر خواجه عمیدم من
آنکه با خطر زدوده او
تیره باشد ستاره روشن
خوبتر چیز درجهان سخنست
خلق آن خواجه خوبتر ز سخن
دست او جود رابکارترست
زآنکه تاری چراغ را روغن
هر چه یابد ببخشد و ننهد
بر ستانندگان مال منن
گر دلش ز ایران بدانندی
باژگونه بر او نهندی من
زایران را مثل نماز برد
چون شمن در بهار پیش وثن
این قیاسیست ورنه زایر او
نه وثن باشد و نه خواجه شمن
قلم او چو لعبتیست بدیع
زیر انگشت او گرفته وطن
روزی دوستان ازو زاید
چون ز امضاش گردد آبستن
ای بزرگ بزرگوار کریم
ای دلت جود وعلم را معدن
این جهان با دل تو تنگترست
از دل زفت و چشمه سوزن
فضل و کردارهای خوب ترا
نتوان کرد هیچ پاداشن
گر ترا دسترس فزونستی
زر به پیمانه می ببخشی و من
زر دنیا به پیش بخشش تو
نگراید به دانه ارزن
کس نیابد بهیچ روی و نیافت
نیکنامی به زرق و حیله وفن
تو بزرگی و نیکنامی وعز
به سخایافتی و خلق حسن
هیچکس جزبه نام نیک و به فضل
بر نیاورد نام تو به دهن
فضل تو رایض موفق بود
نیکنامی چو کره توسن
رایضان کرگان به زین آرند
گر چه توسن بوند ومرد افکن
تا بود در دو زلف خوبان پیچ
واندر آن پیچ صد هزار شکن
تا بود لهو و خوشی اندر عشق
خوشیی باهزار گونه فتن
کامران باش و شادمانه بزی
دشمنانت اسیر گرم و حزن
فرخت باد و فر خجسته بواد
سده و عید فرخ بهمن
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۹ - در مدح خواجه ابو سهل دبیر، عبدالله بن احمد بن لکشن وزیر ابویعقوب عضدالدوله یوسف بن سبکتگین
باغ پر گل شد و صحرا همه پر سوسن
آبها تیره ومی تلخ و خوش و روشن
کوه پر لاله و لاله همه پر ژاله
دشت پر سنبل و سنبل همه پر سوسن
ز ابر نوروزی و باران شبان روزی
نه عجب باشد اگر سبزه دمد ز آهن
آب چون صندل و صندل به خوشی چون می
بوستان پر گل و گلها ز در گلشن
اینت نوسالی ونوماهی و نوروزی
به نشاط و طرب و خرمی آبستن
من و باغی خوش و پاکیزه لب جویی
دل من بگرفت از خانه و از برزن
یافتم باغی پر شمع و پر از شعله
رستم از دود چراغ و ز دم روزن
چون برون آیم از ین باغ مرا باشد
مجلس خواجه و از گل بزده خرمن
شمسه مجلس خسرو عضدالدوله
خواجه عبدالله بن احمد بن لکشن
آن مروت را میر و ملک و مهتر
آن کریمی را جای و وطن و مسکن
از جوانمردی شیرین شده در هر دل
وز خردمندی کافی شده درهر فن
نه زهمدستان ماننده به همدستی
نه ز همکاران ماننده بدو یک تن
آنچنان معنی کو جوید وبنگارد
که تواند به جهان جستن و آوردن
نامه صاحب با نامه او باشد
همچون کرباس حلب با قصب مقرن
چو شمار آمد، بی رنج،به یک ساعت
بر تو بشمارد یک خانه پر از ارزن
نه به یک شغل ستوده ست و به یک موضع
که به هر کار ستوده ست و به هر معدن
خوان اودایم پر زایر و پر مهمان
ور جز این باشد حقا که کند لکهن
زایران راهم از او نعمت و هم دانش
وانگه از منت آزاده دل و گردن
گر همه نعمت یک روز به ما بخشد
ننهد منت بر ماو پذیرد من
گر به خوشخویی از تو مثلی خواهند
مثل از خوی خوش و مکرمت او زن
صورتی نیکوچونان که به دیداری
خوار گرداند با شوی دل هر زن
پارسا دارد خویی که بر او حاسد
نبرد جز به جوانمردی ورادی ظن
به هر آن برزن کو بر گذرد روزی
بوی مشک آید تا سالی از آن برزن
مشتری رویی کز شرم بدانجا یست
که به گرمابه مثل پوشد پیراهن
به گه غیبت چونانکه دگرکس را
نتواند گفت او را سقطی دشمن
به نکو خویی خالی کند از کینه
دل بد خواهی همچون دل اهریمن
گر به ماه دی در باغ شود خندان
گل بخنداند در ماه دی و بهمن
نکند مستی هر چند که در مجلس
ننهد سیکی بر دست کم از یک من
ای جوانمرد که با سنگی و با حلمی
بر حلم تو چو با دست که قارن
هم هنر داری و هم نام نکو داری
نام نیکو را در گیتی بپراکن
تا جهان باشد شادی کن و خرم زی
بیخ انده را یکسرز جهان برکن
روز خوش می خور و شب خوش به بر اندر کش
دلبر خوشی ونرمی چو خزاد کن
روز نوروزست امروز و سر سالست
ساتگینی خور و از دست قدح مفکن
سر سال نو فرخنده کناد ایزد
بر تو و بر من و بر خواجه حسین من
آبها تیره ومی تلخ و خوش و روشن
کوه پر لاله و لاله همه پر ژاله
دشت پر سنبل و سنبل همه پر سوسن
ز ابر نوروزی و باران شبان روزی
نه عجب باشد اگر سبزه دمد ز آهن
آب چون صندل و صندل به خوشی چون می
بوستان پر گل و گلها ز در گلشن
اینت نوسالی ونوماهی و نوروزی
به نشاط و طرب و خرمی آبستن
من و باغی خوش و پاکیزه لب جویی
دل من بگرفت از خانه و از برزن
یافتم باغی پر شمع و پر از شعله
رستم از دود چراغ و ز دم روزن
چون برون آیم از ین باغ مرا باشد
مجلس خواجه و از گل بزده خرمن
شمسه مجلس خسرو عضدالدوله
خواجه عبدالله بن احمد بن لکشن
آن مروت را میر و ملک و مهتر
آن کریمی را جای و وطن و مسکن
از جوانمردی شیرین شده در هر دل
وز خردمندی کافی شده درهر فن
نه زهمدستان ماننده به همدستی
نه ز همکاران ماننده بدو یک تن
آنچنان معنی کو جوید وبنگارد
که تواند به جهان جستن و آوردن
نامه صاحب با نامه او باشد
همچون کرباس حلب با قصب مقرن
چو شمار آمد، بی رنج،به یک ساعت
بر تو بشمارد یک خانه پر از ارزن
نه به یک شغل ستوده ست و به یک موضع
که به هر کار ستوده ست و به هر معدن
خوان اودایم پر زایر و پر مهمان
ور جز این باشد حقا که کند لکهن
زایران راهم از او نعمت و هم دانش
وانگه از منت آزاده دل و گردن
گر همه نعمت یک روز به ما بخشد
ننهد منت بر ماو پذیرد من
گر به خوشخویی از تو مثلی خواهند
مثل از خوی خوش و مکرمت او زن
صورتی نیکوچونان که به دیداری
خوار گرداند با شوی دل هر زن
پارسا دارد خویی که بر او حاسد
نبرد جز به جوانمردی ورادی ظن
به هر آن برزن کو بر گذرد روزی
بوی مشک آید تا سالی از آن برزن
مشتری رویی کز شرم بدانجا یست
که به گرمابه مثل پوشد پیراهن
به گه غیبت چونانکه دگرکس را
نتواند گفت او را سقطی دشمن
به نکو خویی خالی کند از کینه
دل بد خواهی همچون دل اهریمن
گر به ماه دی در باغ شود خندان
گل بخنداند در ماه دی و بهمن
نکند مستی هر چند که در مجلس
ننهد سیکی بر دست کم از یک من
ای جوانمرد که با سنگی و با حلمی
بر حلم تو چو با دست که قارن
هم هنر داری و هم نام نکو داری
نام نیکو را در گیتی بپراکن
تا جهان باشد شادی کن و خرم زی
بیخ انده را یکسرز جهان برکن
روز خوش می خور و شب خوش به بر اندر کش
دلبر خوشی ونرمی چو خزاد کن
روز نوروزست امروز و سر سالست
ساتگینی خور و از دست قدح مفکن
سر سال نو فرخنده کناد ایزد
بر تو و بر من و بر خواجه حسین من
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - در مدح ابو منصور دواتی قراتکین حاکم غرجستان
مرا دلیست که از چشم بد رسیده به جان
بلای من ز دلست اینت درد بی درمان
ترا چه گویم گویم مرا چشم بدزد
ترا چه گویم گویم مرا ز دل بستان
گرم ز چشم ندزدی تباه گردد عیش
ورم ز دل نستانی نفور گردد جان
کسی که شادی دل دیدو روشنایی چشم
یکی ازین دو بندهد به صد هزار جهان
پس آنکسی که مرادوست تر ز جان و دلست
مرا تو گویی زو دور شو چگونه توان ؟
به اختیار کس از یار خویش دور شود ؟
به روز وصل کسی آرزوکند هجران
کسی زکام دل خویشتن بتابد روی ؟
کسی به بازی با دوست بشکند پیمان ؟
مرا چه گر تو نیایی زدست دوست بیاب
مرا چه گر تو بمانی به دست دوست بمان
من اینهمه ز طریق مطایبت گفتم
مگر نگویی کاین ژاژ باشد و هذیان
کسی که ژاژ دراید به درگهی نشود
که چرب گویان آنجا شوند کند زبان
مرا زدوست به هر حال دور خواهد کرد
هوای خدمت میر آن گزیده سلطان
وصال دوست اگر چه موافقست و خوشست
وصال خدمت درگاه میر بهتر از آن
سپهبد سپه شاه شرق ابو منصور
فراتگین دواتی امیر غرجستان
امیر دوست نواز و امیر خصم گداز
امیر شاعر خواه و امیر زایر خوان
چو تیغ گیرد بهرام دیس شور انگیز
چو جام گیرد خورشیدوار زر افشان
سرای اوگه خوان و بساط او گه بزم
زمدح خوانان خالی ندید هرگز خوان
سخنوران جهان را که شعر جمع شده ست
قراتگین دواتی ست اول دیوان
هنر نماید چندان که چشم خیره شود
به تیر و نیزه وزوبین و پهنه و چوگان
مقدم سپه خسروست او که به جنگ
زپیش هیچ سپه بر نتافته ست عنان
به روز معر که وقتی که حرب سخت شود
به تازیانه کند با مبارزان جولان
به حربگاهی کو تیغ بر کشد زنیام
به صید گاهی کوتیر بر نهد به کمان
ز ترس ناوک او شیر بفکند چنگال
زبیم ضربت او پیل بفکند دندان
سیاستست مر او را که در ولایت او
پلنگ رفت نیارد مگر گشاده دهان
در این دیار به هنگام شار چندین بار
پلنگ وار نمودند غرچگان عصیان
بجز به صلح و به شایستگی و خلعت و ساز
به سر همی نتوانست برد با ایشان
نگاه کن که امیر جلیل تا بنشست
به جای شار به فرمان خسرو ایران
یکی از آنان کردن زراه راست بتافت
کرانه کرد به مویی زطاعت و فرمان
جز آن سبک خرد شور بخت سوخته مغز
که غره کرد مر او را به خویشتن شیطان
به استواری جای وبه نامداری کوه
فریفته شد و از راه راست کرد کران
چه گفت گفت مرا جایگاه برفلکست
به معدنی که همی زیر من رود کیوان
زمینیان رابا من کجا رود دیدار
مرا نباشد جز با ستاره سیر وقران
بر این حصار که من باشم ایمنم که مرا
ز هیچ خلق نخواهد رسید هیچ زیان
همی ندید که برگاه شار شیر دلیست
به تیغ شهر گشای و به تیر قلعه ستان
به حیله ساختن استاد بخردان زمین
به حرب کردن شاگرد پادشاه زمان
گشاده شاه جهان پیش او به تیغ و سپر
هزار قلعه صعب و هزار شارستان
گر این حدیث سبک داشت لا جرم امروز
همی کشید به دو پا سبک دو بند گران
از آن حصار مر او را چنان فرود آورد
که بخردان جهان را شگفتی آمد از آن
به کیمیا و طلسمات میرابو منصور
طلسمهای سکندر همی کند ویران
خهی گزیده و زیبا و بی بدل چو خرد
زهی ستوده و بی عیب و پاک چون قرآن
به رادی و به سخا وبه مردی و به هنر
همه جهان را دعویست مر ترا برهان
در این ولایت پیش از تو ای ستوده امیر
کس ندید ز فضل و سخا دلیل و نشان
به روزگار تو پیدا شد و پدیدآمد
سخای گم شده و فضل روی کرده نهان
زمین ز عدل تو بغداد دیگرست امروز
تو چون خلیفه بغداد نایب یزدان
جوان که قادر گردد در از دست شود
امیر کوته دستست و قادرست و جوان
غریب و نادر باشد جوان با پرهیز
تو خویشتن ز جوانان غریب و نادر دان
چه مایه مردم کز خانمان خویش برفت
فرو گذاشت ضیاع و سرای آبادان
ز ایمنی به وطن کردن اندر آمد باز
به نام عدل تو ای یادگار نوشروان
بدان امید که نانی به ایمنی بخورند
غریب وار بپوشند جامه خلقان
زعدل وداد تو اندر همه ولایت که
زیان زده نشد از هیچ گرگ هیچ شبان
کنون ندانند از خرمی و خوشی عیش
که چون زیند خوش ار عدل پادشاه زمان
نه شان ز دزدان ترس و نه از مصادره بیم
نه خشک ریش ز همسایه و ز هم دندان
ولایت تو ز امن ای امیر چون حرم است
ز خرمی وخوشی همچون روضه رضوان
همی نمایی عدل و امانت و انصاف
همی فزایی فضل و سخاوت و احسان
بسا پیاده که در خدمت تو گشت سوار
بسا غریب که از تو به خان رسید و به مان
همه جهان ز پی نام و نان دوند همی
زخدمت تو همی نام حاصل آید و نان
همیشه تا گل سوری بود به فصل بهار
چنانکه نرگس مشکین بودبه وقت خزان
همیشه تا به همه جایگه پدید بود
هوای تیر مهی از هوای تابستان
امیر باش و جهان را به کام خویش گذار
هوای خویش بیاب و مراد خویش بران
بلای من ز دلست اینت درد بی درمان
ترا چه گویم گویم مرا چشم بدزد
ترا چه گویم گویم مرا ز دل بستان
گرم ز چشم ندزدی تباه گردد عیش
ورم ز دل نستانی نفور گردد جان
کسی که شادی دل دیدو روشنایی چشم
یکی ازین دو بندهد به صد هزار جهان
پس آنکسی که مرادوست تر ز جان و دلست
مرا تو گویی زو دور شو چگونه توان ؟
به اختیار کس از یار خویش دور شود ؟
به روز وصل کسی آرزوکند هجران
کسی زکام دل خویشتن بتابد روی ؟
کسی به بازی با دوست بشکند پیمان ؟
مرا چه گر تو نیایی زدست دوست بیاب
مرا چه گر تو بمانی به دست دوست بمان
من اینهمه ز طریق مطایبت گفتم
مگر نگویی کاین ژاژ باشد و هذیان
کسی که ژاژ دراید به درگهی نشود
که چرب گویان آنجا شوند کند زبان
مرا زدوست به هر حال دور خواهد کرد
هوای خدمت میر آن گزیده سلطان
وصال دوست اگر چه موافقست و خوشست
وصال خدمت درگاه میر بهتر از آن
سپهبد سپه شاه شرق ابو منصور
فراتگین دواتی امیر غرجستان
امیر دوست نواز و امیر خصم گداز
امیر شاعر خواه و امیر زایر خوان
چو تیغ گیرد بهرام دیس شور انگیز
چو جام گیرد خورشیدوار زر افشان
سرای اوگه خوان و بساط او گه بزم
زمدح خوانان خالی ندید هرگز خوان
سخنوران جهان را که شعر جمع شده ست
قراتگین دواتی ست اول دیوان
هنر نماید چندان که چشم خیره شود
به تیر و نیزه وزوبین و پهنه و چوگان
مقدم سپه خسروست او که به جنگ
زپیش هیچ سپه بر نتافته ست عنان
به روز معر که وقتی که حرب سخت شود
به تازیانه کند با مبارزان جولان
به حربگاهی کو تیغ بر کشد زنیام
به صید گاهی کوتیر بر نهد به کمان
ز ترس ناوک او شیر بفکند چنگال
زبیم ضربت او پیل بفکند دندان
سیاستست مر او را که در ولایت او
پلنگ رفت نیارد مگر گشاده دهان
در این دیار به هنگام شار چندین بار
پلنگ وار نمودند غرچگان عصیان
بجز به صلح و به شایستگی و خلعت و ساز
به سر همی نتوانست برد با ایشان
نگاه کن که امیر جلیل تا بنشست
به جای شار به فرمان خسرو ایران
یکی از آنان کردن زراه راست بتافت
کرانه کرد به مویی زطاعت و فرمان
جز آن سبک خرد شور بخت سوخته مغز
که غره کرد مر او را به خویشتن شیطان
به استواری جای وبه نامداری کوه
فریفته شد و از راه راست کرد کران
چه گفت گفت مرا جایگاه برفلکست
به معدنی که همی زیر من رود کیوان
زمینیان رابا من کجا رود دیدار
مرا نباشد جز با ستاره سیر وقران
بر این حصار که من باشم ایمنم که مرا
ز هیچ خلق نخواهد رسید هیچ زیان
همی ندید که برگاه شار شیر دلیست
به تیغ شهر گشای و به تیر قلعه ستان
به حیله ساختن استاد بخردان زمین
به حرب کردن شاگرد پادشاه زمان
گشاده شاه جهان پیش او به تیغ و سپر
هزار قلعه صعب و هزار شارستان
گر این حدیث سبک داشت لا جرم امروز
همی کشید به دو پا سبک دو بند گران
از آن حصار مر او را چنان فرود آورد
که بخردان جهان را شگفتی آمد از آن
به کیمیا و طلسمات میرابو منصور
طلسمهای سکندر همی کند ویران
خهی گزیده و زیبا و بی بدل چو خرد
زهی ستوده و بی عیب و پاک چون قرآن
به رادی و به سخا وبه مردی و به هنر
همه جهان را دعویست مر ترا برهان
در این ولایت پیش از تو ای ستوده امیر
کس ندید ز فضل و سخا دلیل و نشان
به روزگار تو پیدا شد و پدیدآمد
سخای گم شده و فضل روی کرده نهان
زمین ز عدل تو بغداد دیگرست امروز
تو چون خلیفه بغداد نایب یزدان
جوان که قادر گردد در از دست شود
امیر کوته دستست و قادرست و جوان
غریب و نادر باشد جوان با پرهیز
تو خویشتن ز جوانان غریب و نادر دان
چه مایه مردم کز خانمان خویش برفت
فرو گذاشت ضیاع و سرای آبادان
ز ایمنی به وطن کردن اندر آمد باز
به نام عدل تو ای یادگار نوشروان
بدان امید که نانی به ایمنی بخورند
غریب وار بپوشند جامه خلقان
زعدل وداد تو اندر همه ولایت که
زیان زده نشد از هیچ گرگ هیچ شبان
کنون ندانند از خرمی و خوشی عیش
که چون زیند خوش ار عدل پادشاه زمان
نه شان ز دزدان ترس و نه از مصادره بیم
نه خشک ریش ز همسایه و ز هم دندان
ولایت تو ز امن ای امیر چون حرم است
ز خرمی وخوشی همچون روضه رضوان
همی نمایی عدل و امانت و انصاف
همی فزایی فضل و سخاوت و احسان
بسا پیاده که در خدمت تو گشت سوار
بسا غریب که از تو به خان رسید و به مان
همه جهان ز پی نام و نان دوند همی
زخدمت تو همی نام حاصل آید و نان
همیشه تا گل سوری بود به فصل بهار
چنانکه نرگس مشکین بودبه وقت خزان
همیشه تا به همه جایگه پدید بود
هوای تیر مهی از هوای تابستان
امیر باش و جهان را به کام خویش گذار
هوای خویش بیاب و مراد خویش بران
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۱ - درمدح فخر الدوله ابو المظفر احمد بن محمد والی چغانیان و توصیف شعر گوید
با کاروان حله برفتم ز سیستان
باحله تنیده ز دل بافته ز جان
با حله ای بریشم ترکیب او سخن
با حله ای نگار گر نقش او زبان
هر تار او به رنج برآورده از ضمیر
هر پود او به جهد جدا کرده از روان
از هر صنایعی که بخواهی بر او اثر
وز هر بدایعی که بجویی بر او نشان
نه حله ای که آب رساند بدو گزند
نه حله ای که آتش آرد بر او زیان
نه رنگ او تباه کندتربت زمین
نه نقش او فرو سترد گردش زمان
بنوشته زود و تعبیه کرده میاندل
و اندیشه را به ناز بر او کرده پاسبان
هر ساعتی بشارت دادی مرا خرد
کاین حله مر ترا برساند به نام و نان
این حله نیست بافته از جنس حله ها
این را تو از قیاس دگر حله ها مدان
این رازبان نهاد و خرد رشت و عقل بافت
نقاش بود دست و ضمیر اندر آن بیان
تا نقش کرد بر سر هر نقش بر نوشت
مدح ابوالمظفر شاه چغانیان
میر احمد محمد شاه سپه پناه
آن شهریار کشور گیر جهان ستان
آن هم ملک مروت و هم نامور ملک
وان هم خدایگان سیر وهم خدایگان
گرد سریر اوست همه سیر آفتاب
سوی سرای اوست همه چشم آسمان
از بیم خویش تیره شود بر سپهر تیر
گر روز کینه دست برد سوی تیردان
وای آنکه سر ز طاعت او باز پس کشید
گردد سرش به معرکه تاج سرسنان
روزی که سایه آرد بر تیغ او سپر
روزی که مایه گیرد از تیر اوکمان
شیر دژم دو دیده فرو افکند ز چشم
پیل دمنده زهره برون آرد از دهان
بس پایها که تیغش بردارد از رکاب
بس دستها که گرزش برگیرد از عنان
بر پیل گرز او به سه پاره کند سرین
بر شیر تیغ او به دو پاره کند میان
ای شاه و شاهزاده و شاهی به تو بزرگ
فرخنده فخر دولت و دولت به تو جوان
جایی که بر کشند مصاف از بر مصاف
و آهن سلب شوند یلان از پس یلان
از رویها بروید گلهای شنبلید
بر تیغها بخندد گلهای ارغوان
گردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان
چون بر کشیده تیغ تو پیدا شود ز دور
از هر تنی شو سوی گردون روان روان
آن کس رها شود ز تو کز بیم تیغ تو
زانده بر او به سر نشود روز تاکران
آن دشت را که رزمگه تو بود ورا
دریای خون لقب شود و کوه استخوان
آن کس که روز جنگ هزیمت شود زتو
تاهست جامه گیرد از و رنگ زعفران
شیری که پیل بشکند از بیم تیغ تو
اندر ولایت تو چو کپی رود ستان
روزی درخش تیغ تو بر آتش اوفتاد
آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان
واکنون چو آهنی ز بر سنگ بر زنی
آسیمه گردد و شود اندر جهان جهان
گویی درخت باغ عدوی تو بوده است
کاندر زمین شکفته شود شاخ خیزران
آبی که در ولایت تو همی خیزد ای شگفت
گویی زهیبت تو طلسمی بود برآن
کاندر فتد به جیحون تازد به باد و دم
غران بود چو تندر تند اندر آن میان
تا تو به صدر ملک نشستی قباد وار
هرگز به راه نخشب و راه قبادیان
بی سیم سائل تونرفت ایچ قافله
بی زر زایر تو نرفت ایچ کاروان
ای ز آرزوی تخت تو سر برزند ز کوه
وان ز آروزی تاج تو سر بر زند ز کان
ای بر همه هوای دل خویش کامکار
ای بر همه مراد دل خویش کامران
سود همه جهانی واز تو به هیچ وقت
هر گز نکرد کس به جز از گنج تو زیان
ای خسروی که مملکت اندر سرای تو
آب حیات خورد و بود زنده جاودان
من بنده را به شعر بسی دستگه نبود
زین پیش ورنه مدح تو می گفتمی به جان
واکنون که دستگاه قوی گشت و دست نیز
بی مدح تو مرا نپذیرفت سیستان
راهی دراز و دور ز پس کدم ای ملک
تا من به کام دل برسیدم بدین مکان
بر آرزوی آنکه کنم خدمتت قبول
امروز آرزوی دل من به من رسان
وقتی نمود بخت بمن این درنشاط
کز خرمی جهان نشناسد کس از جنان
فصل بهار تازه و نوروز دلفریب
همبوی مشک باد و زمین پر ز بوی بان
عید خجسته دست وفا داده بابهار
باد شمال ملک جهان برده از خزان
هر ساعتی سرشک گلاب از هوا چکد
هر لحظه ای نسیم گل آید زبوستان
تاج درخت باغ همه لعلگون گهر
فرش زمین راغ همه سبز پرنیان
صلصل چو بیدلان جهان گشته با خروش
بلبل چو عاشقان غمین گشته با فغان
فرخنده باد برملک این روزگار عید
وین فصل فرخجسته و نوروز دلستان
تا این هوا بسیط بود وین زمین بجای
طبع هوا سبک بود آن زمین گران
ای طبع تو هوای دگر، باهوا بباش
وی حلم تو زمین دگر ، با زمین بمان
باحله تنیده ز دل بافته ز جان
با حله ای بریشم ترکیب او سخن
با حله ای نگار گر نقش او زبان
هر تار او به رنج برآورده از ضمیر
هر پود او به جهد جدا کرده از روان
از هر صنایعی که بخواهی بر او اثر
وز هر بدایعی که بجویی بر او نشان
نه حله ای که آب رساند بدو گزند
نه حله ای که آتش آرد بر او زیان
نه رنگ او تباه کندتربت زمین
نه نقش او فرو سترد گردش زمان
بنوشته زود و تعبیه کرده میاندل
و اندیشه را به ناز بر او کرده پاسبان
هر ساعتی بشارت دادی مرا خرد
کاین حله مر ترا برساند به نام و نان
این حله نیست بافته از جنس حله ها
این را تو از قیاس دگر حله ها مدان
این رازبان نهاد و خرد رشت و عقل بافت
نقاش بود دست و ضمیر اندر آن بیان
تا نقش کرد بر سر هر نقش بر نوشت
مدح ابوالمظفر شاه چغانیان
میر احمد محمد شاه سپه پناه
آن شهریار کشور گیر جهان ستان
آن هم ملک مروت و هم نامور ملک
وان هم خدایگان سیر وهم خدایگان
گرد سریر اوست همه سیر آفتاب
سوی سرای اوست همه چشم آسمان
از بیم خویش تیره شود بر سپهر تیر
گر روز کینه دست برد سوی تیردان
وای آنکه سر ز طاعت او باز پس کشید
گردد سرش به معرکه تاج سرسنان
روزی که سایه آرد بر تیغ او سپر
روزی که مایه گیرد از تیر اوکمان
شیر دژم دو دیده فرو افکند ز چشم
پیل دمنده زهره برون آرد از دهان
بس پایها که تیغش بردارد از رکاب
بس دستها که گرزش برگیرد از عنان
بر پیل گرز او به سه پاره کند سرین
بر شیر تیغ او به دو پاره کند میان
ای شاه و شاهزاده و شاهی به تو بزرگ
فرخنده فخر دولت و دولت به تو جوان
جایی که بر کشند مصاف از بر مصاف
و آهن سلب شوند یلان از پس یلان
از رویها بروید گلهای شنبلید
بر تیغها بخندد گلهای ارغوان
گردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان
چون بر کشیده تیغ تو پیدا شود ز دور
از هر تنی شو سوی گردون روان روان
آن کس رها شود ز تو کز بیم تیغ تو
زانده بر او به سر نشود روز تاکران
آن دشت را که رزمگه تو بود ورا
دریای خون لقب شود و کوه استخوان
آن کس که روز جنگ هزیمت شود زتو
تاهست جامه گیرد از و رنگ زعفران
شیری که پیل بشکند از بیم تیغ تو
اندر ولایت تو چو کپی رود ستان
روزی درخش تیغ تو بر آتش اوفتاد
آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان
واکنون چو آهنی ز بر سنگ بر زنی
آسیمه گردد و شود اندر جهان جهان
گویی درخت باغ عدوی تو بوده است
کاندر زمین شکفته شود شاخ خیزران
آبی که در ولایت تو همی خیزد ای شگفت
گویی زهیبت تو طلسمی بود برآن
کاندر فتد به جیحون تازد به باد و دم
غران بود چو تندر تند اندر آن میان
تا تو به صدر ملک نشستی قباد وار
هرگز به راه نخشب و راه قبادیان
بی سیم سائل تونرفت ایچ قافله
بی زر زایر تو نرفت ایچ کاروان
ای ز آرزوی تخت تو سر برزند ز کوه
وان ز آروزی تاج تو سر بر زند ز کان
ای بر همه هوای دل خویش کامکار
ای بر همه مراد دل خویش کامران
سود همه جهانی واز تو به هیچ وقت
هر گز نکرد کس به جز از گنج تو زیان
ای خسروی که مملکت اندر سرای تو
آب حیات خورد و بود زنده جاودان
من بنده را به شعر بسی دستگه نبود
زین پیش ورنه مدح تو می گفتمی به جان
واکنون که دستگاه قوی گشت و دست نیز
بی مدح تو مرا نپذیرفت سیستان
راهی دراز و دور ز پس کدم ای ملک
تا من به کام دل برسیدم بدین مکان
بر آرزوی آنکه کنم خدمتت قبول
امروز آرزوی دل من به من رسان
وقتی نمود بخت بمن این درنشاط
کز خرمی جهان نشناسد کس از جنان
فصل بهار تازه و نوروز دلفریب
همبوی مشک باد و زمین پر ز بوی بان
عید خجسته دست وفا داده بابهار
باد شمال ملک جهان برده از خزان
هر ساعتی سرشک گلاب از هوا چکد
هر لحظه ای نسیم گل آید زبوستان
تاج درخت باغ همه لعلگون گهر
فرش زمین راغ همه سبز پرنیان
صلصل چو بیدلان جهان گشته با خروش
بلبل چو عاشقان غمین گشته با فغان
فرخنده باد برملک این روزگار عید
وین فصل فرخجسته و نوروز دلستان
تا این هوا بسیط بود وین زمین بجای
طبع هوا سبک بود آن زمین گران
ای طبع تو هوای دگر، باهوا بباش
وی حلم تو زمین دگر ، با زمین بمان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۲ - در مدح خواجه ابو علی حسنک وزیر
ای عهد من شکسته بدان زلف پر شکن
با ز این چه سنبلست که سر برزد از سمن
دامیست آن که از پی دل تو همی زنی
دام ار همی ز بهر دل من زنی مزن
چندین هزار حیله چه باید ز بهر دل
دل پیش تست چون نپذیری همی زمن
در سیم چاه کندی و دامی همی نهی
بر طرف چاه از سر زلفین پر شکن
تو شغل دوست داری و در هر کجا رسی
چاهی همی فرو بر و دامی همی فکن
ما را سخن فروش نهادی لقب چه بود
از چه به زر زمانخریدی همی سخن
خواجه بزرگ تاج بزرگان ابو علی
خورشید مهتران و سر خواجگان حسن
آن ذوفنی که تا به کنون هیچ ذوفنون
هرگز براو به کار نبرده ست هیچ فن
در شغل شاه و ساختن ملک معتمد
بر گنج شاه و مملکت شاه مؤتمن
از بهر نیکنامی شاه و صلاح خلق
از بست بر گرفت و بیامد به تاختن
اندیشه رعیت چندانکه او کند
اندیشه وثن نه همانا کند شمن
شکرش همی کنند یکایک به روز و شب
پیر و جوان، تو انگر و درویش، مرد و زن
روزی هزار بار بر اوآفرین کنند
اندر هزار خانه واندر صد انجمن
تا او به پیشگاه وزارت فرو نشست
برخاست از میان جهان فتنه و محن
بردست او رها شد و از بند رسته شد
صد راد مرد مهتر و صد راد ممتحن
گویی خدای وحی فرستاد سوی او
کآزاد وار بیخ بلا از جهان بکن
وز بهر مملکت چنانکه ندانست کرد کس
آیینهای نیک نهاد و نکو سنن
بنشاند جورو فتنه ز گیتی به عدل وداد
تا عالمی به مهر بر او گشت مفتنن
در روزگار او وطن خویش باز یافت
پانصد هزار مردم گم گشته از وطن
بر جویهای خشک به امید عدل او
اکنون همی صنوبر کارند و نارون
در باغهای پست شده هم بدین امید
نونو همی بنفشه نشانندو نسترن
آن جایها که خار مغیلان گفته بود
امروز بوستان و گلستان شد و چمن
هر کس به شغل خویش فرورفت و باز یافت
از رای نیک و برکت خواجه سر رسن
با جامه های محتشمان کرد عدل او
آن را که گشته بود به صد پاره پیرهن
حال ولایتی به مثال بنات نعش
از مردم گریخته بر کرد چون پرن
کس بود کو ز کوه یمن برگذشته بود
امروز روی باز نهاد از که یمن
تا خوی او چنین بود او را به روز و شب
ایزد نگاهدار بود ز آفت زمن
ای اختیار کرده سلطان روزگار
لابلکه اختیار خداوند ذوالمنن
ز آزادگی نمودن و کردارهای نیک
آزادگان به شکر تو گشتند مرتهن
تا هیچ خلق شاد بود در همه جهان
خلق از توشاد باد و تو شادان ز خویشتن
تو شادمان و آنکه به تو شادمانه نیست
چون مرغ برکشیده به تفسیده با بزن
هر روز نو به بزم تو خوبان ماهروی
هر سال نوبه دست تو جام می کهن
زین عید بهره تو نشاط و سرور باد
بهر مخالف تو غم و انده و حزن
دو دست تو به دست دو بت، سال و ماه باد
این آفتاب خلخ و آن شمسه ختن
با ز این چه سنبلست که سر برزد از سمن
دامیست آن که از پی دل تو همی زنی
دام ار همی ز بهر دل من زنی مزن
چندین هزار حیله چه باید ز بهر دل
دل پیش تست چون نپذیری همی زمن
در سیم چاه کندی و دامی همی نهی
بر طرف چاه از سر زلفین پر شکن
تو شغل دوست داری و در هر کجا رسی
چاهی همی فرو بر و دامی همی فکن
ما را سخن فروش نهادی لقب چه بود
از چه به زر زمانخریدی همی سخن
خواجه بزرگ تاج بزرگان ابو علی
خورشید مهتران و سر خواجگان حسن
آن ذوفنی که تا به کنون هیچ ذوفنون
هرگز براو به کار نبرده ست هیچ فن
در شغل شاه و ساختن ملک معتمد
بر گنج شاه و مملکت شاه مؤتمن
از بهر نیکنامی شاه و صلاح خلق
از بست بر گرفت و بیامد به تاختن
اندیشه رعیت چندانکه او کند
اندیشه وثن نه همانا کند شمن
شکرش همی کنند یکایک به روز و شب
پیر و جوان، تو انگر و درویش، مرد و زن
روزی هزار بار بر اوآفرین کنند
اندر هزار خانه واندر صد انجمن
تا او به پیشگاه وزارت فرو نشست
برخاست از میان جهان فتنه و محن
بردست او رها شد و از بند رسته شد
صد راد مرد مهتر و صد راد ممتحن
گویی خدای وحی فرستاد سوی او
کآزاد وار بیخ بلا از جهان بکن
وز بهر مملکت چنانکه ندانست کرد کس
آیینهای نیک نهاد و نکو سنن
بنشاند جورو فتنه ز گیتی به عدل وداد
تا عالمی به مهر بر او گشت مفتنن
در روزگار او وطن خویش باز یافت
پانصد هزار مردم گم گشته از وطن
بر جویهای خشک به امید عدل او
اکنون همی صنوبر کارند و نارون
در باغهای پست شده هم بدین امید
نونو همی بنفشه نشانندو نسترن
آن جایها که خار مغیلان گفته بود
امروز بوستان و گلستان شد و چمن
هر کس به شغل خویش فرورفت و باز یافت
از رای نیک و برکت خواجه سر رسن
با جامه های محتشمان کرد عدل او
آن را که گشته بود به صد پاره پیرهن
حال ولایتی به مثال بنات نعش
از مردم گریخته بر کرد چون پرن
کس بود کو ز کوه یمن برگذشته بود
امروز روی باز نهاد از که یمن
تا خوی او چنین بود او را به روز و شب
ایزد نگاهدار بود ز آفت زمن
ای اختیار کرده سلطان روزگار
لابلکه اختیار خداوند ذوالمنن
ز آزادگی نمودن و کردارهای نیک
آزادگان به شکر تو گشتند مرتهن
تا هیچ خلق شاد بود در همه جهان
خلق از توشاد باد و تو شادان ز خویشتن
تو شادمان و آنکه به تو شادمانه نیست
چون مرغ برکشیده به تفسیده با بزن
هر روز نو به بزم تو خوبان ماهروی
هر سال نوبه دست تو جام می کهن
زین عید بهره تو نشاط و سرور باد
بهر مخالف تو غم و انده و حزن
دو دست تو به دست دو بت، سال و ماه باد
این آفتاب خلخ و آن شمسه ختن
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۳ - در ذکر مسافرت از سیستان به بست و مدح خواجه منصور بن حسن میمندی
چون بسیج راه کردم سوی بست از سیستان
شب همی تحویل کرد از باختر بر آسمان
روز چون قارون همی نادید گشت اندر زمین
شب چو اسکندر همی لشکر کشید اندر زمان
جامه عباسیان بر روی روز افکند شب
برگرفت از پشت شب زر بفت رومی طیلسان
لشکر شب دیدم اندر جنگ روز آویخته
همچوبرگ زعفران برگرد شاخ زعفران
وز نهیب خواب نوشین ناچشیده خون رز
چون سر مستان سر هر جانور گشته گران
خواب چیره گشته اندر هر سری برسان مغز
خواب غالب گشته اندر هر تنی برسان جان
روی بند از روی بگشاده عروسان سپهر
پیش هر یک برگرفته پرده راز نهان
آسمان چون سبز دریا و اختران بر روی او
همچو کشتیهای سیمین بر سر دریا روان
یا کواکبهای سیم از بهر آتش روز جنگ
بر زده بر غیبه های آبگون بر گستوان
گاه چون پاشیده برگ نسترن بربرگ بید
گه چو لؤلؤ ریخته بر روی کحلی پرنیان
من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندرو
از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان
سهمگین راهی فرازش ریزه سنگ سیاه
پهنور دشتی نشیبش توده ریگ روان
ریگ او میدان دیو و خوابگاه اژدها
سنگ او بالین ببر و بستر شیر ژیان
گاه رفتن ریگ او چون نشتری در زیر پای
گاه خفتن سنگ او چون نیش کژدم زیر ران
نه ز گیتی غمگساری اندرو جز بانگ غول
نه ز مردم یادگاری اندر و جز استخوان
چون چنین دیدی خرد دایم مرا گفتی همی
کافرین خواجه منصور حسن برمن بخوان
زان درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی
کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران
اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست
بانگ آب هیرمند آمد بگوشم ناگهان
منظر عالی شه بنمود از بالای دژ
کاخ سلطانی پدیدار آمد از دشت لکان
مرکبان آب دیدم صف زده بر روی آب
پالهنگ هر یکی پیچیده برکوه گران
جانور کش مرکبانی سرکش و ناجانور
آب هریک را رکاب و باد هریک را عنان
بر سر آب از بر زین گسترانیده زمین
وآن زمین از زیر هر ماهی بفریاد وفغان
من بدین راه طلسم آگین همی کردم نگاه
از تفکر خیره مانده همچو شخص بی روان
بادمیمند آمد و ناگه برویم بر وزید
خال و زلف از بوی او همشکل شد با مشک و بان
چون مرا دید ایستاده بر کار رود بار
گفت ای بی معنی سنگین دل نامهربان
خوجه آن خوبی که در میمند با تو کرد باز
چون نباشی بر ثنایش این زمان همداستان
گفتم: ای باد! اینک آنجا رفت خواهم پیش او
تو مرا از شاعران نا شاکر فضلش مدان
باد و من هر دو سوی میمند بنهادیم روی
و آفرین ویاد کرد خواجه هریک بر زبان
آفرین خواجه منصور حسن فخرزمین
آفرین خواجه منصور حسن فخر زمان
سوی اواز شاعران و زایران شرق و غرب
قافله در قافله ست و کاروان در کاروان
یک نسیمست از هوای مهر او باد شمال
یک دلیلست از عذاب خشم او باد خزان
آنکه با حملش زمین همچون هوا باشد سبک
وانکه با طبعش هوا همچون زمین باشد گران
اندر آن میدانکه دل پر مهر گرداند حسام
اندر آن بیشه که عاشق پشت گرداند کمان
تنگ پهنا دام گردد پوست بر شیر عرین
. . .
باغ و راغ از نو بهار خرمی آراسته ست
بزم او را بچگان زایند نو نو هر زمان
لاله خود روی زاید باغ بچه نو بهار
نرگس خوشبوی زاید راغ بچه مهرگان
سائل از سیمش همیشه بارور دارد سرین
زایر از زرش همیشه بارکش دارد میان
منزل زوار او بوده ست گویی شهر بست
خانه بدخواه او بوده ست گویی سیستان
کان زمین را سیم روید سنگ و گل تا رستخیز
وین زمین را مار زاید جانور تا جاودان
ای به رزم اندر نبوده همچو تو اسفندیار
وی به بزم اندر نبوده همچو تو نوشیروان
گر زجود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار
ور ز خشم تو سمومی بروزد بر هندسان
هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح
زنگیان را شوشه زرین برآید خیز ران
تاز روی بیدلان باشدنشان بر شنبلید
تاز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان
شاد باش و دیر باش و دیرمان و دیرزی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران
ترک مه دیدار دار و زلف عنبر بوی بوی
جام مالا مال گیرو تحفه بستان ستان
شب همی تحویل کرد از باختر بر آسمان
روز چون قارون همی نادید گشت اندر زمین
شب چو اسکندر همی لشکر کشید اندر زمان
جامه عباسیان بر روی روز افکند شب
برگرفت از پشت شب زر بفت رومی طیلسان
لشکر شب دیدم اندر جنگ روز آویخته
همچوبرگ زعفران برگرد شاخ زعفران
وز نهیب خواب نوشین ناچشیده خون رز
چون سر مستان سر هر جانور گشته گران
خواب چیره گشته اندر هر سری برسان مغز
خواب غالب گشته اندر هر تنی برسان جان
روی بند از روی بگشاده عروسان سپهر
پیش هر یک برگرفته پرده راز نهان
آسمان چون سبز دریا و اختران بر روی او
همچو کشتیهای سیمین بر سر دریا روان
یا کواکبهای سیم از بهر آتش روز جنگ
بر زده بر غیبه های آبگون بر گستوان
گاه چون پاشیده برگ نسترن بربرگ بید
گه چو لؤلؤ ریخته بر روی کحلی پرنیان
من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندرو
از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان
سهمگین راهی فرازش ریزه سنگ سیاه
پهنور دشتی نشیبش توده ریگ روان
ریگ او میدان دیو و خوابگاه اژدها
سنگ او بالین ببر و بستر شیر ژیان
گاه رفتن ریگ او چون نشتری در زیر پای
گاه خفتن سنگ او چون نیش کژدم زیر ران
نه ز گیتی غمگساری اندرو جز بانگ غول
نه ز مردم یادگاری اندر و جز استخوان
چون چنین دیدی خرد دایم مرا گفتی همی
کافرین خواجه منصور حسن برمن بخوان
زان درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی
کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران
اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست
بانگ آب هیرمند آمد بگوشم ناگهان
منظر عالی شه بنمود از بالای دژ
کاخ سلطانی پدیدار آمد از دشت لکان
مرکبان آب دیدم صف زده بر روی آب
پالهنگ هر یکی پیچیده برکوه گران
جانور کش مرکبانی سرکش و ناجانور
آب هریک را رکاب و باد هریک را عنان
بر سر آب از بر زین گسترانیده زمین
وآن زمین از زیر هر ماهی بفریاد وفغان
من بدین راه طلسم آگین همی کردم نگاه
از تفکر خیره مانده همچو شخص بی روان
بادمیمند آمد و ناگه برویم بر وزید
خال و زلف از بوی او همشکل شد با مشک و بان
چون مرا دید ایستاده بر کار رود بار
گفت ای بی معنی سنگین دل نامهربان
خوجه آن خوبی که در میمند با تو کرد باز
چون نباشی بر ثنایش این زمان همداستان
گفتم: ای باد! اینک آنجا رفت خواهم پیش او
تو مرا از شاعران نا شاکر فضلش مدان
باد و من هر دو سوی میمند بنهادیم روی
و آفرین ویاد کرد خواجه هریک بر زبان
آفرین خواجه منصور حسن فخرزمین
آفرین خواجه منصور حسن فخر زمان
سوی اواز شاعران و زایران شرق و غرب
قافله در قافله ست و کاروان در کاروان
یک نسیمست از هوای مهر او باد شمال
یک دلیلست از عذاب خشم او باد خزان
آنکه با حملش زمین همچون هوا باشد سبک
وانکه با طبعش هوا همچون زمین باشد گران
اندر آن میدانکه دل پر مهر گرداند حسام
اندر آن بیشه که عاشق پشت گرداند کمان
تنگ پهنا دام گردد پوست بر شیر عرین
. . .
باغ و راغ از نو بهار خرمی آراسته ست
بزم او را بچگان زایند نو نو هر زمان
لاله خود روی زاید باغ بچه نو بهار
نرگس خوشبوی زاید راغ بچه مهرگان
سائل از سیمش همیشه بارور دارد سرین
زایر از زرش همیشه بارکش دارد میان
منزل زوار او بوده ست گویی شهر بست
خانه بدخواه او بوده ست گویی سیستان
کان زمین را سیم روید سنگ و گل تا رستخیز
وین زمین را مار زاید جانور تا جاودان
ای به رزم اندر نبوده همچو تو اسفندیار
وی به بزم اندر نبوده همچو تو نوشیروان
گر زجود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار
ور ز خشم تو سمومی بروزد بر هندسان
هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح
زنگیان را شوشه زرین برآید خیز ران
تاز روی بیدلان باشدنشان بر شنبلید
تاز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان
شاد باش و دیر باش و دیرمان و دیرزی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران
ترک مه دیدار دار و زلف عنبر بوی بوی
جام مالا مال گیرو تحفه بستان ستان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۴ - در توصیف شکار سلطان گوید
اندر این هفته شکاری کرد کز اخبار آن
قصر بر قیصر قفس شد، خانه بر خان آشیان
چون زمین ساکن شد اندر کشوری رامش فزود
چون فلک برگشت گرد کشوری رامش کنان
گه ترنجی در بنان و گه کمانی بر کتف
گاه زو بینی به دست و گاه رطلی بر دهان
تازیان گرد حصاری قافله در قافله
بختیان گرد شکاری کاروان در کاروان
گرکنون جوید عقاب از پشت آن کهسار گوشت
ور کنون جوید همای از روی آن دشت استخوان
بینداز بس چشم نخجیر و بناگوش تذرود
دشتها پر نرگس و کهپایه ها پر ناردان
زان نکرد آهنگ شیر شرزه از بیم سنانش
رخنه گشتی چرخ و جستی برج شیر از آسمان
نیکبختان را پناهی نیکبختی را سبب
پادشاهان را ملاذی پادشاهی را روان
تیزی شمشیر دینی سبزی باغ امید
قوت بازوی عدلی سرخی روی امان
خشمت اندر سوز خصم و نهیت اندر شر خلق
فتنه آتش کشست و آتش فتنه نشان
گر نگشتی شادمان از رنگ روی دشمنت
کس ندانستی که باشد شادیی در زعفران
در ثنا نقصان عیبی و کمال آفرین
در سخا سود امیدی و زیان سو زیان
آنچه من دیدم درین تحویل سال ازجود تو
نی بهار از ابر دیده ست و نه از خورشید کان
ناگهان در عیش پیوستی و پیوندی ابد
شادمان درمی نشستی و نشینی جاودان
برسرشاهان نهادی تا جهای پر گهر
بر میان خسروان بستی کمرهای گران
آسمان دیبا سلب گشت و هوا عنبر غبار
گلستان زرین درخت و آدمی سیمین مکان
هیچ می بر دست ننهادی که ننهادی ز دست
آنچه زو شد تاقیامت خسروی با نام و نان
از ثریا منتقش گشت این بزرگی تاثری
وز سر اندیب این حکایت گفته شد تا قیروان
داستان پادشاهان خوانده ام ای پادشاه
کس بدین بخشش نبوده ست از جهان همداستان
همچنین در تاج داری و جهانداری بپای
همچنین در ملک بخشی و جهانگیری بمان
نابریده عشرت عید تو از تحویل سال
ناگسسته بزم نوروزت ز جشن مهرگان
دشمنت زیر زمین و اخترت زیر مراد
عالمت زیر نگین و دولتت زیر عنان
پیش عکس تاج تو شمع هوا گوهر پرست
زیر پایه دست تو دست سپهر اختر فشان
قصر بر قیصر قفس شد، خانه بر خان آشیان
چون زمین ساکن شد اندر کشوری رامش فزود
چون فلک برگشت گرد کشوری رامش کنان
گه ترنجی در بنان و گه کمانی بر کتف
گاه زو بینی به دست و گاه رطلی بر دهان
تازیان گرد حصاری قافله در قافله
بختیان گرد شکاری کاروان در کاروان
گرکنون جوید عقاب از پشت آن کهسار گوشت
ور کنون جوید همای از روی آن دشت استخوان
بینداز بس چشم نخجیر و بناگوش تذرود
دشتها پر نرگس و کهپایه ها پر ناردان
زان نکرد آهنگ شیر شرزه از بیم سنانش
رخنه گشتی چرخ و جستی برج شیر از آسمان
نیکبختان را پناهی نیکبختی را سبب
پادشاهان را ملاذی پادشاهی را روان
تیزی شمشیر دینی سبزی باغ امید
قوت بازوی عدلی سرخی روی امان
خشمت اندر سوز خصم و نهیت اندر شر خلق
فتنه آتش کشست و آتش فتنه نشان
گر نگشتی شادمان از رنگ روی دشمنت
کس ندانستی که باشد شادیی در زعفران
در ثنا نقصان عیبی و کمال آفرین
در سخا سود امیدی و زیان سو زیان
آنچه من دیدم درین تحویل سال ازجود تو
نی بهار از ابر دیده ست و نه از خورشید کان
ناگهان در عیش پیوستی و پیوندی ابد
شادمان درمی نشستی و نشینی جاودان
برسرشاهان نهادی تا جهای پر گهر
بر میان خسروان بستی کمرهای گران
آسمان دیبا سلب گشت و هوا عنبر غبار
گلستان زرین درخت و آدمی سیمین مکان
هیچ می بر دست ننهادی که ننهادی ز دست
آنچه زو شد تاقیامت خسروی با نام و نان
از ثریا منتقش گشت این بزرگی تاثری
وز سر اندیب این حکایت گفته شد تا قیروان
داستان پادشاهان خوانده ام ای پادشاه
کس بدین بخشش نبوده ست از جهان همداستان
همچنین در تاج داری و جهانداری بپای
همچنین در ملک بخشی و جهانگیری بمان
نابریده عشرت عید تو از تحویل سال
ناگسسته بزم نوروزت ز جشن مهرگان
دشمنت زیر زمین و اخترت زیر مراد
عالمت زیر نگین و دولتت زیر عنان
پیش عکس تاج تو شمع هوا گوهر پرست
زیر پایه دست تو دست سپهر اختر فشان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۵ - در مدح ملک زاده مسعود بن محمود بن سبکتگین
ای خانه مبارک و باغ بآفرین
فرخنده باد و فرخ بر خسرو زمین
شاهنشه زمانه ملک زاده بو سعید
مسعود با سعادت و سلطان راستین
تابود بود و از پس این تابود بود
منصور و نیکبخت وقوی رای و پیش بین
توفیق پادشاهی باشدش برزبان
فر خدایگانی باشدش بر جبین
هر جایگه که روی نهد بخت بریسار
هر جایگه که حرب کند فتح بر یمین
گیتی همه به ملکت او را کند شرف
دولت همه به جان و سر او را خورد یمین
بانام او و کنیت او ملک ساخته ست
چون میخ با شیانی و چون مهر بانگین
عزمش چو عزم و حجت پیغمبران درست
رایش چو رای و دولت نیک اختران متین
همچون پدر بزرگ و جهاندار و بختیار
همچون پدر کریم و مسلمان و پاکدین
فرخ پی و مبارک و از خاندان خویش
فرخ پییش خلق جهان را شده یقین
تا او به فال نیک پدید آمد از پدر
باماه و مشتری پدرش گشت همنشین
صد گنج بر گرفت و تهی کرد بی نبرد
صد شاه را شکست و به کف کرد بی کمین
آری به قدر مقدمه شاه شرق بود
همچون سپند مقدمه ماه فرودین
یک یک طلایگان شهنشاه بوده اند
سلطان ماضی و پدر او سبکتگین
برتخت پادشاهی شاهی نهادپای
کو را ز بخت پیش شود میر مؤمنین
آمد شهی که پیل برون آرد از مصاف
آمد شهی که شیر برون آرد از عرین
بر طالعی به بلخ در آمد که آسمان
از چند گاه بازش کرده ست بهگزین
بر آسمان بزرگترین سعد مشتریست
با ماه بود مشتری اندر اسد قرین
ارجو که فرخی بود و فر خجستگی
و ایزد به کار ملک مر او را بود معین
چونانکه آرزوی دل بندگان اوست
سالی هزار باشد در مملکت مکین
تاهر دو تهنیت را در پیش او بریم
صافیتر و شریفتر از لؤلؤ ثمین
یک تهنیت برای خراج تمام روم
یک تهنیت برای خراج تمام چین
همواره شاه باد خداوند و شاد باد
بدخواه او نژند و سرافکنده و حزین
گه چشم او به روی نگاری چو آفتاب
گه دست او به زلف بتی همچو حور عین
معشوق او بتی که دل اندر دو زلف او
گم گردد از خم و گره وتاب و پیچ و چین
همواره این سرای چو باغ بهشت باد
از رومیان چابک وترکان نازنین
این شاه را خدای بدان طالع آفرید
کز خلق جاودانه بر او باشد آفرین
فرخنده باد و فرخ بر خسرو زمین
شاهنشه زمانه ملک زاده بو سعید
مسعود با سعادت و سلطان راستین
تابود بود و از پس این تابود بود
منصور و نیکبخت وقوی رای و پیش بین
توفیق پادشاهی باشدش برزبان
فر خدایگانی باشدش بر جبین
هر جایگه که روی نهد بخت بریسار
هر جایگه که حرب کند فتح بر یمین
گیتی همه به ملکت او را کند شرف
دولت همه به جان و سر او را خورد یمین
بانام او و کنیت او ملک ساخته ست
چون میخ با شیانی و چون مهر بانگین
عزمش چو عزم و حجت پیغمبران درست
رایش چو رای و دولت نیک اختران متین
همچون پدر بزرگ و جهاندار و بختیار
همچون پدر کریم و مسلمان و پاکدین
فرخ پی و مبارک و از خاندان خویش
فرخ پییش خلق جهان را شده یقین
تا او به فال نیک پدید آمد از پدر
باماه و مشتری پدرش گشت همنشین
صد گنج بر گرفت و تهی کرد بی نبرد
صد شاه را شکست و به کف کرد بی کمین
آری به قدر مقدمه شاه شرق بود
همچون سپند مقدمه ماه فرودین
یک یک طلایگان شهنشاه بوده اند
سلطان ماضی و پدر او سبکتگین
برتخت پادشاهی شاهی نهادپای
کو را ز بخت پیش شود میر مؤمنین
آمد شهی که پیل برون آرد از مصاف
آمد شهی که شیر برون آرد از عرین
بر طالعی به بلخ در آمد که آسمان
از چند گاه بازش کرده ست بهگزین
بر آسمان بزرگترین سعد مشتریست
با ماه بود مشتری اندر اسد قرین
ارجو که فرخی بود و فر خجستگی
و ایزد به کار ملک مر او را بود معین
چونانکه آرزوی دل بندگان اوست
سالی هزار باشد در مملکت مکین
تاهر دو تهنیت را در پیش او بریم
صافیتر و شریفتر از لؤلؤ ثمین
یک تهنیت برای خراج تمام روم
یک تهنیت برای خراج تمام چین
همواره شاه باد خداوند و شاد باد
بدخواه او نژند و سرافکنده و حزین
گه چشم او به روی نگاری چو آفتاب
گه دست او به زلف بتی همچو حور عین
معشوق او بتی که دل اندر دو زلف او
گم گردد از خم و گره وتاب و پیچ و چین
همواره این سرای چو باغ بهشت باد
از رومیان چابک وترکان نازنین
این شاه را خدای بدان طالع آفرید
کز خلق جاودانه بر او باشد آفرین
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶ - در دعای سلطان و تقاضای ملازمت سفر گوید
ای بر گذشته از ملکان پایگاه تو
قدر تو بر سپهر بر آورده گاه تو
ماه منیر صورت ماه درفش تو
روز سپید سایه چتر سیاه تو
جان ملوک را فزع آید زتیغ تو
جاه ملوک راحسد آید ز جاه تو
مریخ روز معرکه شاها غلام تست
چونانکه زهره روز میزدست داه تو
جز جود بر تو هیچ کسی پادشاه نیست
گنج ترا تهی کند این پادشاه تو
برتر گناه نزد تو بخلست و هیچ کس
زین روی بر تو چیره نبیند گناه تو
تو کارها تبه نکنی و رتبه کنی
از راست کرده های جهان به تباه تو
هر دشمنی که بند تو و چاه تو بدید
او را اجل برون برد از بند و چاه تو
بر گرد رزمگاه تو گر باد بگذرد
ناخسته گشته نگذرد از رزمگاه تو
آن کیست کو به جان نبود مهر جوی تو
وآن کیست کو به دل بود نیکخواه تو
باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو
کوه مخالف تو، نسنجد به کاه تو
فربه شده ست و روز فزون گنج و ملک تو
زان نیز کاسته تن بدخواه جاه تو
ای پیشگاه بار خدایان روزگار
ای بهر بهشت جسته شرف پیشگاه تو
بر عزم رفتنی ومرا رای رفتنست
از بهر خدمت تو ملک با سپاه تو
با بندگان مرا به ره اندر عدیل کن
تا در دو دیده سرمه کنم خاک راه تو
اندر پناه خویش مرا جایگاه ده
کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو
هر شاعری به گاه امیری بزرگ شد
نشگفت اگر بزرگ شدم من به گاه تو
فضل تو بر همه شعرا گستریده شد
گسترده باد برتو رضای اله تو
باشد همیشه عزو سعادت ترا قرین
کردار تو بود به سعادت گواه تو
ماه منیر و مهر فروزنده پرتوی
هست از مه درفش و ز چتر سیاه تو
تاسال و ماه و روز وشبست اندرین جهان
فرخنده باد روز وشب و سال و ماه تو
اندر نبرد پشت و پناه تو کردگار
وندر میزد مونس جان تو ماه تو
قدر تو بر سپهر بر آورده گاه تو
ماه منیر صورت ماه درفش تو
روز سپید سایه چتر سیاه تو
جان ملوک را فزع آید زتیغ تو
جاه ملوک راحسد آید ز جاه تو
مریخ روز معرکه شاها غلام تست
چونانکه زهره روز میزدست داه تو
جز جود بر تو هیچ کسی پادشاه نیست
گنج ترا تهی کند این پادشاه تو
برتر گناه نزد تو بخلست و هیچ کس
زین روی بر تو چیره نبیند گناه تو
تو کارها تبه نکنی و رتبه کنی
از راست کرده های جهان به تباه تو
هر دشمنی که بند تو و چاه تو بدید
او را اجل برون برد از بند و چاه تو
بر گرد رزمگاه تو گر باد بگذرد
ناخسته گشته نگذرد از رزمگاه تو
آن کیست کو به جان نبود مهر جوی تو
وآن کیست کو به دل بود نیکخواه تو
باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو
کوه مخالف تو، نسنجد به کاه تو
فربه شده ست و روز فزون گنج و ملک تو
زان نیز کاسته تن بدخواه جاه تو
ای پیشگاه بار خدایان روزگار
ای بهر بهشت جسته شرف پیشگاه تو
بر عزم رفتنی ومرا رای رفتنست
از بهر خدمت تو ملک با سپاه تو
با بندگان مرا به ره اندر عدیل کن
تا در دو دیده سرمه کنم خاک راه تو
اندر پناه خویش مرا جایگاه ده
کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو
هر شاعری به گاه امیری بزرگ شد
نشگفت اگر بزرگ شدم من به گاه تو
فضل تو بر همه شعرا گستریده شد
گسترده باد برتو رضای اله تو
باشد همیشه عزو سعادت ترا قرین
کردار تو بود به سعادت گواه تو
ماه منیر و مهر فروزنده پرتوی
هست از مه درفش و ز چتر سیاه تو
تاسال و ماه و روز وشبست اندرین جهان
فرخنده باد روز وشب و سال و ماه تو
اندر نبرد پشت و پناه تو کردگار
وندر میزد مونس جان تو ماه تو
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۷ - در مدح خواجه ابوسهل احمد بن حسن حمدوی گوید
سروی شنیده ای که بود ماه بار او ؟
مه دیده ای که مشک بپوشد کنار او ؟
من دیدم و شنیدم، این هر دو، آن بتیست
کاین دل هزار بار تبه شد به کار او
پر گوهرست ز آتش عشقش کنار من
پر سلسله ز حلقه زلفش کنار او
باغیست روی نیکوی آن روی نیکوان
کاندر مه تموز بخندد بهار او
بر کام و آرزو دل بیچاره مرا
ناکامگار کرد گل کامگار او
این طرفه ترنگر تو که بر روی اوست گل
وندر دل منست همه ساله خار او
چندان نگار دارد رویش که هر زمان
حیران شود نگار گر اندر نگار او
از دل بهر نگار شکاری همی کند
تا خودش بود بر آن دل زنهار خوار او
این دل شکار کرد و تبه کرد و بازداد
خیزم به خواجه باز نمایم شکار او
خواجه رئیس فخر بزرگان روزگار
کایزد شریف کرد بدو روزگار او
بوسهل احمد حسن حمدوی که فضل
همچون شرف بزرگ شداندر کنار او
آزاده بر کشیدن و رادی رسوم اوست
و آزادگی نمودن و رادی شعار او
یمن همه بزرگان اندر یمین اوست
یسر همه ضعیفان اندر یسار او
اندر جهان سرای ندانیم کاندر آن
آثار نیست از کف دینار بار او
همچون خزانه های ملوکست خانه ها
از بر و از کرامت و از یادگار او
خاصه سرای آنکه چومن در جوار اوست
وایمن چو من همی چرد از مرغزار او
درویشی و نیاز نیارد نهاد پای
اندر جوار آنکه بود در جوار او
از بیم آن که گرد به همسایگان رسد
بیرون ز راه رفت نیارد سوار او
همواره دوستدار کم آزاری و کرم
خیره نیند خلق جهان دوستدار او
تا بود بر بزرگ خویی بردبار بود
چون نیکخوا دلیست دل بردبار او
آگه شد از نهان دلش در فروتنی
آنکس که یافت آگهی از آشکار او
آنجا که تافته شود او تنگدل مباش
تا بنگری صبوری و سنگ و وقار او
از کارها کریمی و فضل اختیار کرد
هیچ اختیار نیست بر آن اختیار او
میران به ملک و مال کنند افتخار و بس
آن نیست او که هست به مال افتخار او
فخرش به فضل و اصل بزرگ و فروتنیست
وین هر سه چیز نیست برون از شمار او
خالی نباشد از شرف و حشمت بزرگ
ایوان او و درگه او روزبار او
لشکر کشان ز بهر تقرب به روز جشن
شایداگر که دیده کنندی نثار او
با صد هزار فضل که دارد مبارزیست
چونان که خون شیر خورد ذوالفقار او
ده ساله یا دوازده ساله فزون نبود
کاندر نبردگاه برآمد غبار او
روزی به رزمگاه شبانگاه را نماند
ناکشته هیچ دشمن او در دیار او
تا روز حشر یاد کنند اندر آن زمین
لشکر شکستن و صفت کار زار او
روز مبارزت به دلیری و دست او
بر صد هزار تن بزند یکسوار او
همواره شادمانه زیاد و بهر مراد
توفیق جفت او و خداوند یار او
چون بوستان تازه و باغ شکفته باد
از روی ریدکان حصاری حصار او
فرخنده باد عیدش و تا جاودان مباد
بی جام می به مجلس او می گسار او
مه دیده ای که مشک بپوشد کنار او ؟
من دیدم و شنیدم، این هر دو، آن بتیست
کاین دل هزار بار تبه شد به کار او
پر گوهرست ز آتش عشقش کنار من
پر سلسله ز حلقه زلفش کنار او
باغیست روی نیکوی آن روی نیکوان
کاندر مه تموز بخندد بهار او
بر کام و آرزو دل بیچاره مرا
ناکامگار کرد گل کامگار او
این طرفه ترنگر تو که بر روی اوست گل
وندر دل منست همه ساله خار او
چندان نگار دارد رویش که هر زمان
حیران شود نگار گر اندر نگار او
از دل بهر نگار شکاری همی کند
تا خودش بود بر آن دل زنهار خوار او
این دل شکار کرد و تبه کرد و بازداد
خیزم به خواجه باز نمایم شکار او
خواجه رئیس فخر بزرگان روزگار
کایزد شریف کرد بدو روزگار او
بوسهل احمد حسن حمدوی که فضل
همچون شرف بزرگ شداندر کنار او
آزاده بر کشیدن و رادی رسوم اوست
و آزادگی نمودن و رادی شعار او
یمن همه بزرگان اندر یمین اوست
یسر همه ضعیفان اندر یسار او
اندر جهان سرای ندانیم کاندر آن
آثار نیست از کف دینار بار او
همچون خزانه های ملوکست خانه ها
از بر و از کرامت و از یادگار او
خاصه سرای آنکه چومن در جوار اوست
وایمن چو من همی چرد از مرغزار او
درویشی و نیاز نیارد نهاد پای
اندر جوار آنکه بود در جوار او
از بیم آن که گرد به همسایگان رسد
بیرون ز راه رفت نیارد سوار او
همواره دوستدار کم آزاری و کرم
خیره نیند خلق جهان دوستدار او
تا بود بر بزرگ خویی بردبار بود
چون نیکخوا دلیست دل بردبار او
آگه شد از نهان دلش در فروتنی
آنکس که یافت آگهی از آشکار او
آنجا که تافته شود او تنگدل مباش
تا بنگری صبوری و سنگ و وقار او
از کارها کریمی و فضل اختیار کرد
هیچ اختیار نیست بر آن اختیار او
میران به ملک و مال کنند افتخار و بس
آن نیست او که هست به مال افتخار او
فخرش به فضل و اصل بزرگ و فروتنیست
وین هر سه چیز نیست برون از شمار او
خالی نباشد از شرف و حشمت بزرگ
ایوان او و درگه او روزبار او
لشکر کشان ز بهر تقرب به روز جشن
شایداگر که دیده کنندی نثار او
با صد هزار فضل که دارد مبارزیست
چونان که خون شیر خورد ذوالفقار او
ده ساله یا دوازده ساله فزون نبود
کاندر نبردگاه برآمد غبار او
روزی به رزمگاه شبانگاه را نماند
ناکشته هیچ دشمن او در دیار او
تا روز حشر یاد کنند اندر آن زمین
لشکر شکستن و صفت کار زار او
روز مبارزت به دلیری و دست او
بر صد هزار تن بزند یکسوار او
همواره شادمانه زیاد و بهر مراد
توفیق جفت او و خداوند یار او
چون بوستان تازه و باغ شکفته باد
از روی ریدکان حصاری حصار او
فرخنده باد عیدش و تا جاودان مباد
بی جام می به مجلس او می گسار او
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۸ - در تهنیت عید و مدح سلطان محمود غزنوی
ز بهر تهنیت عید بامداد پگاه
بر من آمد خورشید نیکوان از راه
چو چین کرته بهم بر شکسته جعد کشن
چو حلقه های زره پر گره دو زلف سیاه
نبیدنی به کف و هر دو رخ به رنگ نبید
دو تاه نی به دل و هر دو زلف کرده دوتاه
به قد تو گویی سرویست در میان قبای
به روی گفتی ماهیست بر نهاده کلاه
چو سرو بود و چو ماه و نه ماه بود و نه سرو
قبا نپوشد سرو و کله ندارد ماه
خجسته باشد روز کسی که دیده بود
خجسته روی بت خویش بامداد پگاه
اگرنبودی برمن خجسته دیدن او
خدای شاد نکردی مرا به دیدن شاه
یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملوک
امین ملت محمود شاه ملک پناه
بلند کرده، به دینار، کاخهای ولی
خراب کرده، به شمشیر، خانه بدخواه
نه بر کشیده او را فلک فرو فکند
نه راست کرده او را کند زمانه تباه
ز رادی و ز رحیمی همی پذیره شود
عطا و عفوش پیش سؤال و پیش گناه
شتابکار تر از باد وقت پاداشن
درنگ پیشه تر از کوه وقت باد افراه
ز بس عطا که دهد هر گهی نداند کس
عطای او را وقت و سخای او را گاه
کجا زهمت عالیش یاد خواهی کرد
به چشم عقل نماید ستاره اندر چاه
به هر زمین که خلافش بود نیار درست
ز هیچ باغ درخت و ز هیچ راغ گیاه
همه ملوک جهان دستبرد او دیدند
جهانیان ز هنرهای او شدند آگاه
شنیده ای که چه دیده ست رای زوو چه دید
شه مخالفت بیرای کم هش گمراه
تمام دانی، اگر چند من ز بیم ملال
به جهد و حیله سخن را همی کنم کوتاه
ز بس که زان دو سپاه بزرگ کافر کشت
عقیق رنگ شد اندر دیار هند گیاه
چنانکه تیغش برداشت زان لعینان سر
ز روی ناخن بیجاده بر ندارد کاه
زخون چشیدن شیر افکنان آن دو سپاه
بسان مردم می خواره مست شد روباه
بتان شکست فراوان وبت پرستان کشت
وز آنچه کرد نجسته ست جز رضای اله
به یک غزات قریب هزار پیل آورد
وزان گرفته به یک حمله سیصد و پنجاه
بسا سپاها کو یکتنه هزیمت کرد
مظفرا ملکا لااله الاالله
هزار لشکر جنگی شکست و لشکر او
به خواب نوشین اندر شده به لشکر گاه
ز خون دشمن اندر میان رزمگهش
بلند پیل نداند گذشت جز به شناه
زهول رزمگهش خانیان ترکستان
اگر کنند به کوه و به دشت ژرف نگاه
به کوه مرد نماید به چشمشان نخجیر
به دشت پیل نماید به چشمشان روباه
عجب نباشد اگر خدمتش ملوک کنند
که در پرستش او بر زمین نهند جباه
شهان به خدمت او از عوار پاک شوند
بر آن مثال که سیم نبهره اندر گاه
همیشه تا بود اندر فلک دوازده برج
چنانکه هست به سال اندرون دوازده ماه
معین دین نبی باد و پشت و بازوی حق
به تیغ ودولت مؤمن فزا و کافر کاه
دهد ولی ترا کردگار پاداشن
دهد عدوی ترا روزگار بادافراه
بزرگ باد به نام بزرگ او شش چیز
نگین و تاج و کلاه و سریر و مجلس و گاه
بر من آمد خورشید نیکوان از راه
چو چین کرته بهم بر شکسته جعد کشن
چو حلقه های زره پر گره دو زلف سیاه
نبیدنی به کف و هر دو رخ به رنگ نبید
دو تاه نی به دل و هر دو زلف کرده دوتاه
به قد تو گویی سرویست در میان قبای
به روی گفتی ماهیست بر نهاده کلاه
چو سرو بود و چو ماه و نه ماه بود و نه سرو
قبا نپوشد سرو و کله ندارد ماه
خجسته باشد روز کسی که دیده بود
خجسته روی بت خویش بامداد پگاه
اگرنبودی برمن خجسته دیدن او
خدای شاد نکردی مرا به دیدن شاه
یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملوک
امین ملت محمود شاه ملک پناه
بلند کرده، به دینار، کاخهای ولی
خراب کرده، به شمشیر، خانه بدخواه
نه بر کشیده او را فلک فرو فکند
نه راست کرده او را کند زمانه تباه
ز رادی و ز رحیمی همی پذیره شود
عطا و عفوش پیش سؤال و پیش گناه
شتابکار تر از باد وقت پاداشن
درنگ پیشه تر از کوه وقت باد افراه
ز بس عطا که دهد هر گهی نداند کس
عطای او را وقت و سخای او را گاه
کجا زهمت عالیش یاد خواهی کرد
به چشم عقل نماید ستاره اندر چاه
به هر زمین که خلافش بود نیار درست
ز هیچ باغ درخت و ز هیچ راغ گیاه
همه ملوک جهان دستبرد او دیدند
جهانیان ز هنرهای او شدند آگاه
شنیده ای که چه دیده ست رای زوو چه دید
شه مخالفت بیرای کم هش گمراه
تمام دانی، اگر چند من ز بیم ملال
به جهد و حیله سخن را همی کنم کوتاه
ز بس که زان دو سپاه بزرگ کافر کشت
عقیق رنگ شد اندر دیار هند گیاه
چنانکه تیغش برداشت زان لعینان سر
ز روی ناخن بیجاده بر ندارد کاه
زخون چشیدن شیر افکنان آن دو سپاه
بسان مردم می خواره مست شد روباه
بتان شکست فراوان وبت پرستان کشت
وز آنچه کرد نجسته ست جز رضای اله
به یک غزات قریب هزار پیل آورد
وزان گرفته به یک حمله سیصد و پنجاه
بسا سپاها کو یکتنه هزیمت کرد
مظفرا ملکا لااله الاالله
هزار لشکر جنگی شکست و لشکر او
به خواب نوشین اندر شده به لشکر گاه
ز خون دشمن اندر میان رزمگهش
بلند پیل نداند گذشت جز به شناه
زهول رزمگهش خانیان ترکستان
اگر کنند به کوه و به دشت ژرف نگاه
به کوه مرد نماید به چشمشان نخجیر
به دشت پیل نماید به چشمشان روباه
عجب نباشد اگر خدمتش ملوک کنند
که در پرستش او بر زمین نهند جباه
شهان به خدمت او از عوار پاک شوند
بر آن مثال که سیم نبهره اندر گاه
همیشه تا بود اندر فلک دوازده برج
چنانکه هست به سال اندرون دوازده ماه
معین دین نبی باد و پشت و بازوی حق
به تیغ ودولت مؤمن فزا و کافر کاه
دهد ولی ترا کردگار پاداشن
دهد عدوی ترا روزگار بادافراه
بزرگ باد به نام بزرگ او شش چیز
نگین و تاج و کلاه و سریر و مجلس و گاه
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۹ - در مدح سلطان محمود بن سبکتگین غزنوی
با من به شابهار به سر برد چاشتگاه
ماه من آنکه رشک برد زود و هفته ماه
گفت: این فراخ پهنا دشت گشاده چیست
گفتم: که عرضه گه شه بیعدد سپاه
گفتا: چه خوانم این شه آزاده را بنام ؟
گفتم:یمین دولت محمود دین پناه
گفتا: پناه شرع رسولست و پشت دین ؟
گفتم: بلی و پیشرو طاعت اله
گفتا: کنون کجاست مرا ده نشان ازو ؟
گفتم: که زیر سایه آن رایت سیاه
گفت : آنکه پیش عرضه گهش ایستاده است
گفتم: به پیشگاه بود جای پیشگاه
گفتا:ز هیبتش بهر اسد همی دلم
گفتم: زهیبتش دل چون که شود چو کاه
گفت: آن هزار و هفتصد و اند کوه چیست ؟
گفتم: هزارو هفتصد و اند پیل شاه
گفت: آنهمه ز پیشرو هندوان ستد ؟
گفتم: بلی و داشت به مردانگی نگاه
گفت : آن زره و ران زبر هر یکی که اند ؟
گفتم: بتان مملکت آرای رزمخواه
گفتا: که سرو خوانمشان یا مه تمام ؟
گفتم: که سرو با کمر و ماه با کلاه
گفتا: که عرضه گاه شه این دشت خرمست ؟
گفتم: بلی و نیست چنین هیچ عرضه گاه
گفتا: چنو دگر به جهان هیچ شه بود؟
گفتم: ز من مپرس به شهنامه کن نگاه
گفتا: که شاهنامه دروغست سر بسر
گفتم: تو راست گیر و دروغ از میان بکاه
گفتا: ملک به پیلان چه استاند از ملوک ؟
گفتم: ولایت و سپه و گنج و تاج و گاه
گفتا: چرا همی نبردشان بسوی روم ؟
گفتم: کنون برد که کنون آمده ست گاه
گفتا: چگونه گردد از ایشان بلاد روم ؟
گفتم: چنانکه کوه گهردار چاه چاه
گفتا: ز کفر پاک شود شهرهای روم ؟
گفتم: چنانکه سیم نفایه میان گاه
گفتا: که اسب اوبه گه رزم چون بود ؟
گفتم: میان خون اعادی کند شناه
گفتا: چسان رود چو به رودی و رسد فراز ؟
گفتم: چو مرغ برگذرد بر سرمیاه
گفتا: که برتر ازملکان چون از و گذشت ؟
گفتم: کسی که یابد ازو جاه و پایگاه
گفتا: که خدمتش ملکان را چه بردهد ؟
گفتم: که تخت و مملکت و آبروی و جاه
گفتا: گناهکار که زی وی شود به عذر؟
گفتم: ثواب و خدمت یابد بر آن گناه
گفتا: زمانه خاضع او باد روز و شب
گفتم: خدای ناصر او باد سال و ماه
ماه من آنکه رشک برد زود و هفته ماه
گفت: این فراخ پهنا دشت گشاده چیست
گفتم: که عرضه گه شه بیعدد سپاه
گفتا: چه خوانم این شه آزاده را بنام ؟
گفتم:یمین دولت محمود دین پناه
گفتا: پناه شرع رسولست و پشت دین ؟
گفتم: بلی و پیشرو طاعت اله
گفتا: کنون کجاست مرا ده نشان ازو ؟
گفتم: که زیر سایه آن رایت سیاه
گفت : آنکه پیش عرضه گهش ایستاده است
گفتم: به پیشگاه بود جای پیشگاه
گفتا:ز هیبتش بهر اسد همی دلم
گفتم: زهیبتش دل چون که شود چو کاه
گفت: آن هزار و هفتصد و اند کوه چیست ؟
گفتم: هزارو هفتصد و اند پیل شاه
گفت: آنهمه ز پیشرو هندوان ستد ؟
گفتم: بلی و داشت به مردانگی نگاه
گفت : آن زره و ران زبر هر یکی که اند ؟
گفتم: بتان مملکت آرای رزمخواه
گفتا: که سرو خوانمشان یا مه تمام ؟
گفتم: که سرو با کمر و ماه با کلاه
گفتا: که عرضه گاه شه این دشت خرمست ؟
گفتم: بلی و نیست چنین هیچ عرضه گاه
گفتا: چنو دگر به جهان هیچ شه بود؟
گفتم: ز من مپرس به شهنامه کن نگاه
گفتا: که شاهنامه دروغست سر بسر
گفتم: تو راست گیر و دروغ از میان بکاه
گفتا: ملک به پیلان چه استاند از ملوک ؟
گفتم: ولایت و سپه و گنج و تاج و گاه
گفتا: چرا همی نبردشان بسوی روم ؟
گفتم: کنون برد که کنون آمده ست گاه
گفتا: چگونه گردد از ایشان بلاد روم ؟
گفتم: چنانکه کوه گهردار چاه چاه
گفتا: ز کفر پاک شود شهرهای روم ؟
گفتم: چنانکه سیم نفایه میان گاه
گفتا: که اسب اوبه گه رزم چون بود ؟
گفتم: میان خون اعادی کند شناه
گفتا: چسان رود چو به رودی و رسد فراز ؟
گفتم: چو مرغ برگذرد بر سرمیاه
گفتا: که برتر ازملکان چون از و گذشت ؟
گفتم: کسی که یابد ازو جاه و پایگاه
گفتا: که خدمتش ملکان را چه بردهد ؟
گفتم: که تخت و مملکت و آبروی و جاه
گفتا: گناهکار که زی وی شود به عذر؟
گفتم: ثواب و خدمت یابد بر آن گناه
گفتا: زمانه خاضع او باد روز و شب
گفتم: خدای ناصر او باد سال و ماه
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۰ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی
به فرخی و به شادی و شاهی ایران شاه
به مهرگانی بنشست بامداد پگاه
برآن که چون بکند مهرگان به فرخ روز
به جنگ دشمن واژون کشد به سغد سپاه
به مهر ماه ز بهر نشستن و خوردن
به تابخانه فرستند شهریاران گاه
خدایگان جهان آنکه از خدای جهان
جهانیان را پاداشنست و باد افراه
چو مهرگان بکند خانه را ز سر فکند
به جنگ و تاختن دشمنان بودشش ماه
گهی سپه به فرازی برون برد که به چشم
چو زو نگاه کنی مه نماید اندر چاه
گهی به ژرف نشیبی سرای پرده زند
چنانکه ماهی از افراز آن نماید ماه
همه زمستان در پیش برگرفته بود
رهی دراز دراز و شبی سیاه سیاه
همی گشاید گیتی همی کشد دشمن
به مردمی که جهان راجز او نزیبد شاه
زهی شهی که مه و سال در پرستش تو
همی کنند شهان بزرگ پشت دوتاه
به شهریاری کس چون تو بسته نیست کمر
به خسروی چو تو کس نیست بر نهاده کلاه
تویی که مردی را نام نیک تست فروغ
تویی که رادی را دست رادتست پناه
ز پادشاهان کس را ستوده نام نبود
بجز ترا که نکوهیده شد به تو بدخواه
به گاه کینه کند ناو تو از گل گل
به روز رزم کند خنجر تو از که کاه
هزار شیر شناسم که پیشت آمد و تو
در او چنان نگریدی که شیر در روباه
زمین اگر چه فراخست جای نیست درو
که تو درو نزدی بیست راه لشکر گاه
نشستگان شهان باغ و کاخ و خانه بود
نشستگاه تو دشتست و خوابگه خرگاه
بسا شها که نیارد ز خرد جوی گذشت
تو چند راه گذشتی چنین ز رود بیاه
تو ز آبهایی بگذشته ای به شب که ازو
به روز پیل نیارد برون شدن به شناه
ز پادشاهان نگرفت جز تو در یک روز
ز کرگ سی و سه، وز پیل پانصد و پنجاه
ایا ستوده به مردی، چو پیش بین به خرد
ایا زدوده ز آهو چو پارساز گناه
خدایت از پی جنگ آفرید و ز پی جود
بسیج رزم کن و جنگ جوی و دشمن کاه
همیشه تا چو گل از گل بروید و ندمد
ز روی آتش سوزنده سبز و تازه گیاه
همیشه تا نتواند شد ایچ کس به جهان
زر از ایزد همچون زر از خویش آگاه
خدایگان جهان باش و پادشاه زمین
ستوده بر کش و از بندگان ستایش خواه
چو نو بهار به تو چشمها همه روشن
چو روزگار ز تو دستها همه کوتاه
خجسته بادت و فرخنده جشن و فخر باد
به سغد رفتن و بیرون شدن ز خانه به راه
تباه کرده هر کس همی شود به تو راست
مباد کس که کند راست کرده تو تباه
به مهرگانی بنشست بامداد پگاه
برآن که چون بکند مهرگان به فرخ روز
به جنگ دشمن واژون کشد به سغد سپاه
به مهر ماه ز بهر نشستن و خوردن
به تابخانه فرستند شهریاران گاه
خدایگان جهان آنکه از خدای جهان
جهانیان را پاداشنست و باد افراه
چو مهرگان بکند خانه را ز سر فکند
به جنگ و تاختن دشمنان بودشش ماه
گهی سپه به فرازی برون برد که به چشم
چو زو نگاه کنی مه نماید اندر چاه
گهی به ژرف نشیبی سرای پرده زند
چنانکه ماهی از افراز آن نماید ماه
همه زمستان در پیش برگرفته بود
رهی دراز دراز و شبی سیاه سیاه
همی گشاید گیتی همی کشد دشمن
به مردمی که جهان راجز او نزیبد شاه
زهی شهی که مه و سال در پرستش تو
همی کنند شهان بزرگ پشت دوتاه
به شهریاری کس چون تو بسته نیست کمر
به خسروی چو تو کس نیست بر نهاده کلاه
تویی که مردی را نام نیک تست فروغ
تویی که رادی را دست رادتست پناه
ز پادشاهان کس را ستوده نام نبود
بجز ترا که نکوهیده شد به تو بدخواه
به گاه کینه کند ناو تو از گل گل
به روز رزم کند خنجر تو از که کاه
هزار شیر شناسم که پیشت آمد و تو
در او چنان نگریدی که شیر در روباه
زمین اگر چه فراخست جای نیست درو
که تو درو نزدی بیست راه لشکر گاه
نشستگان شهان باغ و کاخ و خانه بود
نشستگاه تو دشتست و خوابگه خرگاه
بسا شها که نیارد ز خرد جوی گذشت
تو چند راه گذشتی چنین ز رود بیاه
تو ز آبهایی بگذشته ای به شب که ازو
به روز پیل نیارد برون شدن به شناه
ز پادشاهان نگرفت جز تو در یک روز
ز کرگ سی و سه، وز پیل پانصد و پنجاه
ایا ستوده به مردی، چو پیش بین به خرد
ایا زدوده ز آهو چو پارساز گناه
خدایت از پی جنگ آفرید و ز پی جود
بسیج رزم کن و جنگ جوی و دشمن کاه
همیشه تا چو گل از گل بروید و ندمد
ز روی آتش سوزنده سبز و تازه گیاه
همیشه تا نتواند شد ایچ کس به جهان
زر از ایزد همچون زر از خویش آگاه
خدایگان جهان باش و پادشاه زمین
ستوده بر کش و از بندگان ستایش خواه
چو نو بهار به تو چشمها همه روشن
چو روزگار ز تو دستها همه کوتاه
خجسته بادت و فرخنده جشن و فخر باد
به سغد رفتن و بیرون شدن ز خانه به راه
تباه کرده هر کس همی شود به تو راست
مباد کس که کند راست کرده تو تباه
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۲ - در مدح امیر ابو یعقوب عضدالدوله یوسف بن ناصر الدین
زلف مشکین تو زان عارض تابنده چو ماه
به سر چاه زنخدان تو آید گه گاه
از پی آن که یکی بسته بدو رسته شود
گرد می گردد و در چاه کند ژرف نگاه
اندر آن چاه شب و روز گرفتار و اسیر
دل من مانده و آن خال، دونا کرده گناه
زلف تو دوش به چاه آمد و آن خال سیه
اندر آویخت به دو دست در آن زلف سیاه
ازبن چه به زمانی به سر چاه رسید
دل من ماند به چاه اندر با حسرت و آه
خال بیچاره از آن چاه بدان زلف برست
بینی آن زلف که خالی برهاند از چاه
دل من نیز بدان زلف چرا دست نزد
مگر از آمدن زلف نبوده ست آگاه
اندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بود
ورنه تا اکنون بودی شده ده باره تباه
چشم دارم که نگردد تبه آن دل که بر او
حرزها باشد آویخته از مدحت شاه
مدحت شاه زمین یوسف بن ناصر دین
آن خداوند نگین و کمر و تاج و کلاه
آنکه هر جای که از شاکر او یاد کنی
نا طلب کرده یکی پیش تو آید پنجاه
خواسته ننهد و ناخواسته بسیار دهد
از نهاده پدر و داده دارنده اله
بر او صورت بسته ست هماناکه مگر
ملکان خواسته خویش ندارند نگاه
ملکان مال ستانند و ملک مال ده ست
ملکان خواسته افزایند، او خواسته کاه
جود او کرد و عطا دادن پیوسته او
دست درویشی از دامن زایر کوتاه
ای به بستان عطای تو چریده همه کس
زایران کرده به دریای سخای تو شناه
به شرف تاج ملوکی به سخا فخر ملوک
به لقا روی سپاهی به هنر پشت سپاه
هر که بر گاه ترا بیند در دل گوید
هست گاه از در این میر، چو میر از درگاه
روز صید تو بپرسند گر از شیر، مثل
که چه خوانند ترا؟ گوید: اکنون روباه
با توانایی و قوت بهراسید همی
پیل از آن شیر که کشتی به لب رود بیاه
کرگی آوردی از آن بیشه منکر به کمند
که ازو پیل نهان گشت همی زیر گیاه
ای سیاوخش به دیدار، به روم از پی فال
صورت روی تو بافند همی بر دیباه
کیست آن کهتر کز خدمت تو صبر کند
که به کام دل من باد و به کام دلخواه
روز منحوس به دیدار تو فرخنده شود
خنک آنکس که ترا بیند هر روز پگاه
از بلارست و ز غم رست و ز درویشی رست
هر که اندر کنف درگه تو یافت پناه
من ز درگاه تو ای شاه مهی بودم دور
مرمرا باری یک سال نمود آن یک ماه
از فراوان شرر غم که مرا در دل بود
گفتی اندر دل من ساخته اند آتشگاه
شاعری گفت مرا چون تو بر کس نشوی ؟
شاعران مردم گیرند همی اندر راه
اندر این دولت منصور ز هرگونه کسست
شعرشان گوی و ز ایشان صلت و خلعت خواه
گفتم ایشان چو ستاره اند و ملک یوسف ماه
من ستاره نشناسم که همی بینم ماه
من که معروف شدستم به پرستیدن او
به پرستیدن هرکس نکنم پشت دوتاه
اندر این خدمت جاهیست مرا سخت عریض
من به دیبا و به دینار بنفروشم جاه
تا چوکردار ستوده نبود سیرت زشت
تا چو پاداشن نیکو نبود بادافراه
پادشا باش ورخ از شادی ماننده گل
رخ بدخواه و بداندیش تو ماننده کاه
به سر چاه زنخدان تو آید گه گاه
از پی آن که یکی بسته بدو رسته شود
گرد می گردد و در چاه کند ژرف نگاه
اندر آن چاه شب و روز گرفتار و اسیر
دل من مانده و آن خال، دونا کرده گناه
زلف تو دوش به چاه آمد و آن خال سیه
اندر آویخت به دو دست در آن زلف سیاه
ازبن چه به زمانی به سر چاه رسید
دل من ماند به چاه اندر با حسرت و آه
خال بیچاره از آن چاه بدان زلف برست
بینی آن زلف که خالی برهاند از چاه
دل من نیز بدان زلف چرا دست نزد
مگر از آمدن زلف نبوده ست آگاه
اندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بود
ورنه تا اکنون بودی شده ده باره تباه
چشم دارم که نگردد تبه آن دل که بر او
حرزها باشد آویخته از مدحت شاه
مدحت شاه زمین یوسف بن ناصر دین
آن خداوند نگین و کمر و تاج و کلاه
آنکه هر جای که از شاکر او یاد کنی
نا طلب کرده یکی پیش تو آید پنجاه
خواسته ننهد و ناخواسته بسیار دهد
از نهاده پدر و داده دارنده اله
بر او صورت بسته ست هماناکه مگر
ملکان خواسته خویش ندارند نگاه
ملکان مال ستانند و ملک مال ده ست
ملکان خواسته افزایند، او خواسته کاه
جود او کرد و عطا دادن پیوسته او
دست درویشی از دامن زایر کوتاه
ای به بستان عطای تو چریده همه کس
زایران کرده به دریای سخای تو شناه
به شرف تاج ملوکی به سخا فخر ملوک
به لقا روی سپاهی به هنر پشت سپاه
هر که بر گاه ترا بیند در دل گوید
هست گاه از در این میر، چو میر از درگاه
روز صید تو بپرسند گر از شیر، مثل
که چه خوانند ترا؟ گوید: اکنون روباه
با توانایی و قوت بهراسید همی
پیل از آن شیر که کشتی به لب رود بیاه
کرگی آوردی از آن بیشه منکر به کمند
که ازو پیل نهان گشت همی زیر گیاه
ای سیاوخش به دیدار، به روم از پی فال
صورت روی تو بافند همی بر دیباه
کیست آن کهتر کز خدمت تو صبر کند
که به کام دل من باد و به کام دلخواه
روز منحوس به دیدار تو فرخنده شود
خنک آنکس که ترا بیند هر روز پگاه
از بلارست و ز غم رست و ز درویشی رست
هر که اندر کنف درگه تو یافت پناه
من ز درگاه تو ای شاه مهی بودم دور
مرمرا باری یک سال نمود آن یک ماه
از فراوان شرر غم که مرا در دل بود
گفتی اندر دل من ساخته اند آتشگاه
شاعری گفت مرا چون تو بر کس نشوی ؟
شاعران مردم گیرند همی اندر راه
اندر این دولت منصور ز هرگونه کسست
شعرشان گوی و ز ایشان صلت و خلعت خواه
گفتم ایشان چو ستاره اند و ملک یوسف ماه
من ستاره نشناسم که همی بینم ماه
من که معروف شدستم به پرستیدن او
به پرستیدن هرکس نکنم پشت دوتاه
اندر این خدمت جاهیست مرا سخت عریض
من به دیبا و به دینار بنفروشم جاه
تا چوکردار ستوده نبود سیرت زشت
تا چو پاداشن نیکو نبود بادافراه
پادشا باش ورخ از شادی ماننده گل
رخ بدخواه و بداندیش تو ماننده کاه
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۳ - در مدح امیر ابو احمد محمد بن محمودبن ناصر الدین
عروس ماه نیسان را جهان سازد همی حجله
به باغ اندر همی بندد ز شاخ گلبنان کله
ز بهر گوهر تاجش همی بارد هوا لؤلؤ
ز بهر جامه تختش همی بافد زمین حله
به باغ اندر کنون مردم نبرد مجلس از مجلس
به راغ اندر کنون آهو نبرد سیله از سیله
نباید روشنی بردن به شب زین پس که بی آتش
ز لاله دشت پر شمعست و از گل باغ پر شعله
بیا تا ما بدین شادی بگردیم اندرین وادی
بیا تاما بدین رامش می آریم اندرین حجله
چو می خوردیم در غلطیم هر یک با نگارینی
چو برخیزیم گرد آییم زیر کله ای جمله
نو آیین مطربان داریم و بر بطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعد های چون فله
ز بهر کام دل حیله نباید ساختن ما را
به فرمیر ما دوریم از هر کوشش و حیله
امیر عالم عادل نبیره خسرو غازی
ابو احمد محمد کوست دین و داد را قبله
ز فرزندان بدو گوید به فرزندان ازو گوید
قوام الدین ابوالقاسم نظام الدین و الدوله
زمهمانان او خالی ز مداحان او بی کس
نه اندر شهرها خانه، نه اندر بادیه رحله
ز بس برسختن زرش بجای مادحان هزمان
زناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله
ایا فرمان سلطان را نشسته بر لب جیحون
ازین پس هم بدان فرهان سپه بگذاری از دجله
چو اندر آب روشن روز پنداری همی بینم
غلامان تو اسبان کرده همبر بر در رمله
زعالم عدل تو چیزی کند نیکوتر از عالم
نه ممکن باشد این کاید ز شاخ رومی ار بیله
نهانیهای اسکندر بایران آری از یونان
خزینه شاه زنگستان به غزنین آری از کله
اگر تو در خور همت جهان خواهی گرفت ای شه
به جای هفت کشور هفتصد باشد علی القله
جهانی وز تو یک فرمان سپاهی وز تو یک جولان
حصاری وز تو یک ناوک مصافی وز تو یک حمله
به تیر از دور بربایی زباره آهنین کنگر
به باد حمله برگیری ز کوه بیستون قله
چنان چون سوزن از وشی و آب روشن از توزی
زدوش ویل بگذری به آماج اندرون بیله
کس کاندر خلافت جامه یی پوشد همان ساعت
ز بهر سوک او مادر بپوشد جامه نیله
ز بهر جنگ دشمن دست نابرده بزه گردد
غلامان ترا هر دم کمان اندر کمان چوله
عدو در صدر خویش از حبس تو ترسان بود دایم
نباشد بس عجب گر مار ترسان باشد از سله
زبهر آن که از بند تو فردا چون رها گردد
کنون دائم همی خواند کتاب حیله دله
به صورت گرکسی گوید: من و تو، گو: روا باشد
ولیکن گر بخود گوید: من و تو، گو معاذ الله
محال اندیش و خام ابله بود هر کاین سخن گوید
نباید بود مردم را محال اندیش و خام ابله
امیرا تا تو در بلخی به چین در خانه هر ماهی
روان خانیان در تن همی سوزد ترا غله
ز بیم تیغ توتا چین ز ترکان ره تهی گردد
اگر زین سوی جیحون گرد بادی خیزد از میله
همیشه تا به صورت یوز دیگر باشد از آهو
همیشه تا به قوت شیر برتر باشد از دله
مظفر باشد و گیتی دار و نهمت یاب و شادی کن
جهان خالی کن از نامردم بدگوهر سفله
به شادی بگذران نوروز با دیدار ترکانی
که لبشان قبله را قبله است و قبله از در قبله
به باغ اندر همی بندد ز شاخ گلبنان کله
ز بهر گوهر تاجش همی بارد هوا لؤلؤ
ز بهر جامه تختش همی بافد زمین حله
به باغ اندر کنون مردم نبرد مجلس از مجلس
به راغ اندر کنون آهو نبرد سیله از سیله
نباید روشنی بردن به شب زین پس که بی آتش
ز لاله دشت پر شمعست و از گل باغ پر شعله
بیا تا ما بدین شادی بگردیم اندرین وادی
بیا تاما بدین رامش می آریم اندرین حجله
چو می خوردیم در غلطیم هر یک با نگارینی
چو برخیزیم گرد آییم زیر کله ای جمله
نو آیین مطربان داریم و بر بطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعد های چون فله
ز بهر کام دل حیله نباید ساختن ما را
به فرمیر ما دوریم از هر کوشش و حیله
امیر عالم عادل نبیره خسرو غازی
ابو احمد محمد کوست دین و داد را قبله
ز فرزندان بدو گوید به فرزندان ازو گوید
قوام الدین ابوالقاسم نظام الدین و الدوله
زمهمانان او خالی ز مداحان او بی کس
نه اندر شهرها خانه، نه اندر بادیه رحله
ز بس برسختن زرش بجای مادحان هزمان
زناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله
ایا فرمان سلطان را نشسته بر لب جیحون
ازین پس هم بدان فرهان سپه بگذاری از دجله
چو اندر آب روشن روز پنداری همی بینم
غلامان تو اسبان کرده همبر بر در رمله
زعالم عدل تو چیزی کند نیکوتر از عالم
نه ممکن باشد این کاید ز شاخ رومی ار بیله
نهانیهای اسکندر بایران آری از یونان
خزینه شاه زنگستان به غزنین آری از کله
اگر تو در خور همت جهان خواهی گرفت ای شه
به جای هفت کشور هفتصد باشد علی القله
جهانی وز تو یک فرمان سپاهی وز تو یک جولان
حصاری وز تو یک ناوک مصافی وز تو یک حمله
به تیر از دور بربایی زباره آهنین کنگر
به باد حمله برگیری ز کوه بیستون قله
چنان چون سوزن از وشی و آب روشن از توزی
زدوش ویل بگذری به آماج اندرون بیله
کس کاندر خلافت جامه یی پوشد همان ساعت
ز بهر سوک او مادر بپوشد جامه نیله
ز بهر جنگ دشمن دست نابرده بزه گردد
غلامان ترا هر دم کمان اندر کمان چوله
عدو در صدر خویش از حبس تو ترسان بود دایم
نباشد بس عجب گر مار ترسان باشد از سله
زبهر آن که از بند تو فردا چون رها گردد
کنون دائم همی خواند کتاب حیله دله
به صورت گرکسی گوید: من و تو، گو: روا باشد
ولیکن گر بخود گوید: من و تو، گو معاذ الله
محال اندیش و خام ابله بود هر کاین سخن گوید
نباید بود مردم را محال اندیش و خام ابله
امیرا تا تو در بلخی به چین در خانه هر ماهی
روان خانیان در تن همی سوزد ترا غله
ز بیم تیغ توتا چین ز ترکان ره تهی گردد
اگر زین سوی جیحون گرد بادی خیزد از میله
همیشه تا به صورت یوز دیگر باشد از آهو
همیشه تا به قوت شیر برتر باشد از دله
مظفر باشد و گیتی دار و نهمت یاب و شادی کن
جهان خالی کن از نامردم بدگوهر سفله
به شادی بگذران نوروز با دیدار ترکانی
که لبشان قبله را قبله است و قبله از در قبله
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۴ - نیز در مدح امیر ابواحمد محمدبن محمد غزنوی
بامدادان پگاه آمد با روی چو ماه
آنکه آراسته زو گردد هر عید سپاه
اندکی غالیه بر زلف سیه برده به کار
عید را ساخته و تاخته از حجره به گاه
گفتم ای ماه ترا زلف ز مشک سیه است
غالیه خیره چه اندایی برمشک سیاه
غالیه چون به بر مشک رسد نیک شود
لیکن از غالیه گردد صنما مشک تباه
مایه غالیه مشکست و بداند همه کس
تو ندانسته ای ای ساده دلک چندین گاه
از کجا سرو به کار آید باقد چو سرو
ازکجا ماه به کار آید با روی چو ماه
روی شستن به گلاب از چه قبل چون رخ تو
بی گل تازه ندیده ست کس اندر دی ماه
گر گلاب از قبل بوی کنی نیز مکن
وقت گل خوش نبود بوی گلاب ای دلخواه
مشک زلف و گل رخ را لطفی خواهی کرد
پیش گرد آی به ره، چون به نماز آید شاه
ملک عالم عادل پسر شاه جهان
میر ابو احمد بن محمود آن داد پناه
آنکه برتر ملکی خوارترین بنده ش را
دست بوسد ز پی آنکه بدان یابد جاه
شهریاران را بینی بدر خانه او
در شرف پیشتر و بیشتر از تخت و کلاه
راه دولت زدر خانه او باید جست
هر کسی را که سوی دولت گم گردد راه
بس کسا کز در او باز همی خواهد گشت
همچو میران و شهان با کمرو تاج و کلاه
ران گوران خورد آن کس که رود در پی شیر
درگه شاه پی شیرست آنگه درگاه
هر که دولت طلبد خدمت اوباید کرد
خدمتش را سبب دولت ماکرد اله
خدمتش روز فرونست و چو کشتست درست
آخرش گندم پاکیزه بود اول کاه
ره نمودن به سوی دولت کاری سره است
من نمودم ره و کردم همه را زین آگاه
هر کجا از ملکان و سخیان یادکنند
چو ازو گفتی، گفتی و سخن شد کوتاه
خانه دانم که تهی بوده و از بخشش او
کان زرگشت و چنین خانه فزون از پنجاه
هرچه در شرط جوانمردی باشد بدهد
هیچ کس دید جوانمرد چنین؟ لا والله
از پی آنکه ببخشد گنه کهتر خویش
شادمان گردد چون کهتر او کرد گناه
نکند کندی وقتی که کند پاداشن
نکند تندی وقتی که دهد بادافراه
از کریمی دل هر بنده نگه داند داشت
دل فرزند گرامی نتوان داشت نگاه
خنک آن میر که در خانه این بار خدای
پسر و دختر آن میر بود بنده و داه
مهر بانست و عجایب بود این از مهتر
برد بارست و شگفتی بود این از برناه
ای بر حلم گران تو که اندر خور که
ای بر همت تو چرخ برین در تک چاه
حق هر کس بشناسی چه به جاه و چه به مال
زین قبل نیست نراهیچ شبیه از اشباه
از کریمی که تویی هر که حدیث تو شنید
نتواند که نگوید احسن الله جزاه
بوسه ای کان ملکان پیش تو بر خاک دهند
خوشتر از بوسه معشوق بود سیصد راه
شرفی داردبر چشم جبین زانکه نهند
شهریاران جهان پیش تو بر خاک جباه
با پدر یکدل و یکتایی اندر همه کار
زین قبل نیست دل هیچ کسی بر تو دوتاه
از تو زیبد که بیاموزد هر کس پسری
پسری نیک شود هر که به تو کرد نگاه
هر که او سیرت تو پیشه گرفت از همه عیب
پاک و پاکیزه برون آید چون زر از گاه
کی توان بود چوتو آیت و فضل توکراست
آنچه ممکن نتواند بود از خلق مخواه
بی فضایل سیر تو نتوانند گرفت
هر کجا آب نباشد نتوان کرد شناه
بس هزبرا که بدین دل که توداری امروز
پیش تو فردا صد لابه کند چون روباه
تانه دیر از قبل خدمت یک بنده تو
قیصر از قصر برون آید و خان از خرگاه
تابه دی ماه بود کوه به رنگ مصمت
تا به نوروز شود دشت به رنگ دیباه
تا به فروردین گردد چورخ و چون خط دوست
باغ و راغ از گل نو رسته و از سبز گیاه
شادمان باش و بداندیش کش و دوست نواز
کامران باش و مخالفت شکن و دشمن کاه
دولت و فتح نهاده سوی تو روی چنان
چون به آزار ز کهسار سوی بحر میاه
عید توفرخ و تو با طرب و شادی و لهو
دشمنان تو همه با غم و با ناله و آه
آنکه آراسته زو گردد هر عید سپاه
اندکی غالیه بر زلف سیه برده به کار
عید را ساخته و تاخته از حجره به گاه
گفتم ای ماه ترا زلف ز مشک سیه است
غالیه خیره چه اندایی برمشک سیاه
غالیه چون به بر مشک رسد نیک شود
لیکن از غالیه گردد صنما مشک تباه
مایه غالیه مشکست و بداند همه کس
تو ندانسته ای ای ساده دلک چندین گاه
از کجا سرو به کار آید باقد چو سرو
ازکجا ماه به کار آید با روی چو ماه
روی شستن به گلاب از چه قبل چون رخ تو
بی گل تازه ندیده ست کس اندر دی ماه
گر گلاب از قبل بوی کنی نیز مکن
وقت گل خوش نبود بوی گلاب ای دلخواه
مشک زلف و گل رخ را لطفی خواهی کرد
پیش گرد آی به ره، چون به نماز آید شاه
ملک عالم عادل پسر شاه جهان
میر ابو احمد بن محمود آن داد پناه
آنکه برتر ملکی خوارترین بنده ش را
دست بوسد ز پی آنکه بدان یابد جاه
شهریاران را بینی بدر خانه او
در شرف پیشتر و بیشتر از تخت و کلاه
راه دولت زدر خانه او باید جست
هر کسی را که سوی دولت گم گردد راه
بس کسا کز در او باز همی خواهد گشت
همچو میران و شهان با کمرو تاج و کلاه
ران گوران خورد آن کس که رود در پی شیر
درگه شاه پی شیرست آنگه درگاه
هر که دولت طلبد خدمت اوباید کرد
خدمتش را سبب دولت ماکرد اله
خدمتش روز فرونست و چو کشتست درست
آخرش گندم پاکیزه بود اول کاه
ره نمودن به سوی دولت کاری سره است
من نمودم ره و کردم همه را زین آگاه
هر کجا از ملکان و سخیان یادکنند
چو ازو گفتی، گفتی و سخن شد کوتاه
خانه دانم که تهی بوده و از بخشش او
کان زرگشت و چنین خانه فزون از پنجاه
هرچه در شرط جوانمردی باشد بدهد
هیچ کس دید جوانمرد چنین؟ لا والله
از پی آنکه ببخشد گنه کهتر خویش
شادمان گردد چون کهتر او کرد گناه
نکند کندی وقتی که کند پاداشن
نکند تندی وقتی که دهد بادافراه
از کریمی دل هر بنده نگه داند داشت
دل فرزند گرامی نتوان داشت نگاه
خنک آن میر که در خانه این بار خدای
پسر و دختر آن میر بود بنده و داه
مهر بانست و عجایب بود این از مهتر
برد بارست و شگفتی بود این از برناه
ای بر حلم گران تو که اندر خور که
ای بر همت تو چرخ برین در تک چاه
حق هر کس بشناسی چه به جاه و چه به مال
زین قبل نیست نراهیچ شبیه از اشباه
از کریمی که تویی هر که حدیث تو شنید
نتواند که نگوید احسن الله جزاه
بوسه ای کان ملکان پیش تو بر خاک دهند
خوشتر از بوسه معشوق بود سیصد راه
شرفی داردبر چشم جبین زانکه نهند
شهریاران جهان پیش تو بر خاک جباه
با پدر یکدل و یکتایی اندر همه کار
زین قبل نیست دل هیچ کسی بر تو دوتاه
از تو زیبد که بیاموزد هر کس پسری
پسری نیک شود هر که به تو کرد نگاه
هر که او سیرت تو پیشه گرفت از همه عیب
پاک و پاکیزه برون آید چون زر از گاه
کی توان بود چوتو آیت و فضل توکراست
آنچه ممکن نتواند بود از خلق مخواه
بی فضایل سیر تو نتوانند گرفت
هر کجا آب نباشد نتوان کرد شناه
بس هزبرا که بدین دل که توداری امروز
پیش تو فردا صد لابه کند چون روباه
تانه دیر از قبل خدمت یک بنده تو
قیصر از قصر برون آید و خان از خرگاه
تابه دی ماه بود کوه به رنگ مصمت
تا به نوروز شود دشت به رنگ دیباه
تا به فروردین گردد چورخ و چون خط دوست
باغ و راغ از گل نو رسته و از سبز گیاه
شادمان باش و بداندیش کش و دوست نواز
کامران باش و مخالفت شکن و دشمن کاه
دولت و فتح نهاده سوی تو روی چنان
چون به آزار ز کهسار سوی بحر میاه
عید توفرخ و تو با طرب و شادی و لهو
دشمنان تو همه با غم و با ناله و آه