عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۰۷ - عینک ساز
شوخ عینک ساز را دایم بود در عین چشم
لیک باشد از برای عشقبازان چار چشم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۱۳ - سوهانگر
دلبر سوهانگر من خویش را پابست کرد
زین هنر خود را به پیش عاشقان سرپست کرد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۱۸ - چرم گر
چرم گر امرد که او را هست دستی بر گشاد
عاشقان را پوست تخته گرم کرد و آش داد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۲۷ - کبوترباز
آن کبوتر باز امرد دل بود قربان او
عشقبازانند سرگردان چنبر دان او
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۳۰ - یخ فروش
آن شوخ یخ فروش که از اهل درد شد
در خانه بردم و دل عشاق سرد شد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۳۹ - سیه کار
دوش آن بت سیه کار با بنده کرد تسلیم
همیان پشت او را پر کردم از زر و سیم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۴۰ - خرکار
دلبر خر کار اسباب سفر تیار کرد
عشقبازان را به دست خود گرفت و بار کرد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۴۲ - شمع ریز
شمع ریز امرد که شبها بودم از وی بی قرار
خانه خود برده گشتم گرد او پروانه وار
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۴۳ - شماع
دلبر شماع من سودای روغن می کند
از برای عشقبازان خانه روشن می کند
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۴۸ - کیمخت گر
دلبر کیمخت گر باشد جفا آئین او
خانه من آمد و کیمخت شد قرقین او
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۵۱ - سنبوسه پز
دلبر سنبوسه پز کردم دکانش رفت و روب
نرم کردم استخوانهایش به ضرب قیمه کوب
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۵۳ - قبضه بند
قبضه بند امرد نیارد هیچ کس را در نظر
عاشقان را بیندش از دور گرداند سپر
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۶۰ - کاغذ گر
بدن آن نگار کاغذ گر
کاغذ مهر کرده را ماند
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۶۷ - رنگین فروش
دلبر رنگین فروشم شهر آئین می کند
دامن خود را ز خون خلق رنگین می کند
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۶۸ - قماری
آن قماری امرد من باخت نقشی بر مراد
عاشقان را خانه خود برد و خود را بای داد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۷۴ - قفل گر
قفل گر امرد میان ما و او سودا نشد
تا نیامد خانه ام قفل دل او وا نشد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۷۵ - قفل گر
با نگار قفل گر دیروز سودا ساختم
پره های قفل او را رفته بیجا ساختم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۸۵ - لچک دوز
تا لچک دوزی شده زنجیر مو را دلپسند
شد سر پست لچک دوزان ز سودایش بلند
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۹۶ - بریانگر
گفتمش با شوخ بریانگر بکن درمان من
سوختم آبی بزن بر سینه بریان من
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۰۹ - مارباز
مارباز امرد که از سر تا به پا زهر آب خشم
عشقبازان را به زهر چشم کشت آن مار چشم