عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۴ - وله
ای لب جان پرورت بهین ولیعهد نوش
حالت چشمان تو راهزن میفروش
مظفری حلقه ات حسن فکنده بگوش
تبریز آمد پدید نبیذ پنهان بنوش
که این بلد را خدیو مظفرالدین شه است
زین پس مانند پیش فتنه و مستی مکن
بلندی قدر خویش بدل به پستی مکن
زعربده نیستی بکار هستی مکن
بزلف با جان خلق دراز دستی مکن
کز ملک این ملک را دست ستم کوته است
کم جو فرعون وش مرتبه برتری
بنده مکن خلق را بطره عنبری
شه نپسندد بملک این همه حیلت گری
مگو که چشمم زند ره بشه ازساحری
که باطل سحر را شه چو کلیم الله است
دانم تسخیر ما بقبضه خوی تواست
کمند صد شهر دل سلسله موی تست
باسخط شه کسی کی نگران سوی تست
اگر چه از مهر و ماه روشنتر روی تست
ولی ضمیر ملک غیرت مهر و مه است
بمن اگر مایلی یمین مردانه خور
وگر نه عشاق کش نه می بمیخانه خور
ترک می ارمشکل است بخانه رندانه خور
آخر شب بهر خواب یکد وسه پیمانه خور
وگرنه و یران زشاه بفرق من بنگه است
گوزن طبعا کنون زسر دورنگی بنه
آب شنا چون نماند رسم نهنگی بنه
مساز گرگ آشتی خصلت جنگی بنه
وزان غزالان چشم خوی پلنگی بنه
کاندر تبریز شیر زبیم شه روبه است
راستی ای کج کلاه چه ای به می پای بست
زصبح تا شب خمار زشام تا صبح مست
گیرم بخشید شاه برد متانت زدست
تجرع دائمی درستی آرد شکست
که شرب نزد ادیب خوش بگه و بیگه است
ساده رخا پرمنوش می چو بیجاده را
که باده خوردن مدام عیب بود ساده را
هنوز رو سوی تست قومی دلداده را
ولی بخوان همچو من مدح ملک زاده را
که وجدش از می فزون نزد دل آگه است
چو هی بر آن خاره کوب توسن اسود زند
سمش بتک سنگ را کنده بفرقد زند
او بفرازش چو برق به هر مجند زند
دست چو بر دسته تیغ مهند زند
جوشن داودیش نرم تر از دیبه است
ای ملکی کت ملوک خیره بفرزانگی
شمع ضمیر ترا شمس بپروانگی
زچهر تو کاخ عقل پر قمر خانگی
سلب نگردد زتو شیمه مردانگی
که شخص تو فطرتش از این نکوشیمه است
کیهان موروث تست خطه تبریز چیست
کسری دربان تست پایه چنگیز چیست
نزد دو ابرشت سرعت شبدیز چیست
از عظمت در برت شوکت پرویز چیست
که بهر شیرین هنوز شهره بهر جرگه است
حق ندهد خسروی عبث بهر تات و ترک
که بهر یک میش خویش گله سپارد بگرگ
سلطنت از ایزد است بمرد حملی سترگ
شهی سزا بر چو تو وجودی آمد بزرگ
کش زبرازندگی گردون فرش ره است
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۸ - در تهنیت عید رمضان
کیخسرو عید آمد با فر جهان آرا
بر افسر کاوسیش شکل مه نو طغرا
پور پشن غم را زد بلبله برخارا
از قامت ترکانش فرخ علم دارا
وز طلعت خوبانش آئینه اسکندر
هرگوشه بتی حور حوری چو بهشت از روش
روش آیتی از قبله، قبله خجل از ابروش
ابروش کشیده تیغ تیغ اخته برآهوش
آهوش بقصد دل دل شیفته از گیسوش
گیسوش زسر تا پا پا روح روان تا سر
آن مغبچگان شهر در زلف زده شانه
دلهای پریشانرا آراسته کاشانه
برطره اشان شیدا فرزانه و دیوانه
بر مار اگر افسون خواندند شد افسانه
هان زلف بتان بنگر ماری بود افسونگر
هر سوبتی از مستی می خورده و خون کرده
افتاده و سیمین دست بر سرو ستون کرده
وان زلف کجش حلقه در گوش جنون کرده
مخض دل ما بردن از سحر و فسون کرده
در جامه نهان شمشاد بر مژه عیان خنجر
آن دخترکان چون مهر مهری مه تو غبغب
غبغب بفرازش مه مه راست زمو عقرب
عقرب ختنی نافه نافه ظلمانی شب
شب را زخویش پروین پروین همه گرد لب
لب نغمه سرا ناهید ناهید پر از اختر
ترکا نفحات می از نافه اذفر به
رخساره ام اصفر شد زان راح معصفر به
پرکن قدحم کامروز صهبای موفر به
ای سینه صاف تو چون بخت ملک فربه
وی موی میان تو چون دشمن شه لاغر
شه معتمدالدوله آن داور شه اجداد
برسده او امجاد رخسا پی استسعاد
خرگاه شکوه وی دارد زنجوم اوتاد
شاهی که وجود اوست قطب فلک ایجاد
بل برفلک ایجاد یمن قلمش محور
ای زاختر اقبالت اجرام در استظهار
در عالم تمکینت گوئی فلک دوار
رعب تو حوادث را در دیده خلد مسمار
ثابت بود از هستیت این نه فلک سیار
آری نبود اعراض جز قائم بر جوهر
روزیکه زمیغ تیغ باران شر است (و)شور
خون جوشد چون طوفان از بام و درو تنور
پرگاو سرانرا کوش از لاتذر شیپور
هم روح چو پور نوح از فلک تن افتد دور
هم مرگ چو کشتیبان اندر فکند لنگر
زین وقعه که اندر قاف عنقا بودش زلزال
بر صلصل جان آمد تنگ این قفس صلصال
وز طرز صهیل و تک ختلی است عقاب آغال
هر گرد زغن آسا از بیم ببندد بال
تا دال پری تیرت چون بازگشاید پر
تا نام زفرهاد است ایام تو شیرین باد
تا اسم زگلگونست خنگ خدمت زین باد
از بار بد بهجت بر بزم تو تحسین باد
نزد حشمت پرویز از خیل مساکین باد
خصمت بدهانش زهر یارت بلبش شکر
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۰ - در تهنیت عید صیام و تبریک مقرب الخاقان حسینقلی خان سعدالملک
ای رخ سعد اخترت فتنه دلهای قوم
چشم تو بیدار را راهزن آمد بنوم
روی بشو موبتاب زسر بنه خواب یوم
که آخر از کم دلی سپر بینداخت صوم
چو تیغ شوال ماه گشت برون از غلاف
پیر مغان باز دوش جانب خم رو نمود
خشتش از سر گرفت میکده خوشبو نمود
منادی می کشی روان بهر سو نمود
صافی چون شد افق هلال ابرو نمود
چو عکس شمشیر زر درون مراه صاف
شیخ بجمع مرید گر چه بسی خسته شد
ز بیست چون رفت چار جمعش بگسسته شد
بچار چون سه فزود دکان او بسته شد
سلخ چو رفت چارجمعش بگسسته شد
بسکه بمنبر سرود هی سخنانی گزاف
حالی رعب از عوام بشیخ سالوس بین
ببزم رقص از خواص شوخ شکر بوس بین
بشاهد آئین نگر بزاهد افسوس بین
بجای موذن بکوی و لوله کوس بین
که افکند از شکوه بسقف گردون شکاف
در رمضان ای پسر زچهرت اقبال رفت
زطره ات تاب شد زخال تو حال رفت
ولی نه تنها بتو براین منوال رفت
بمنهم ایام صوم ماهی چون سال رفت
سوخت بس از هجر می زحنجرم تا بناف
میم لبا روزه برد مکارمت از صفات
بس الف قد تو دال شد اندر صلات
جیم دو زلفت نشست چندی چون دزد مات
کنون بیا و بیارمیی چو عین الحیات
که زد علم جیش عیش زقیروان تا بقاف
نگارکان دزد هوش بنرگس مستشان
زجعد عنبر فروش سرها پا بستشان
تیر ستم برقلوب جهنده از شستشان
مغبچگان جفت جفت بدست هم دستشان
چون دو وشاق عزب بشامگاه زفاف
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۷ - وله
دختری مشغله سوز و پسری شعبده ساز
دیرگاهی است که درکاخ منند از سرناز
دختر از دوده لیلی پسر از خیل ایاز
من چو مجنون و چو محمود از ایشان بگداز
گهم این یک بنشیب و گهم آن یک بفراز
گشته زین هردو مرا آخر عمر اول غم
دخترک گاه زدر دست برنجن خواهد
گوش از آویزه یاقوت مزین خواهد
اطلس املس و دیبای ملون خواهد
برخلافش پسرک مغفر و جوشن خواهد
تیغ هندی گهر و مرکب توسن خواهد
بل کند خواهش خود بیش کز او ناید کم
دخترک از گهر اسباب تجمل طلبد
طوق و خلخال و زر و سیم و تمول طلبد
زین بتر مسلک تولید و تناسل طلبد
پسرک ساقی و صهبا و تنقل طلبد
جان فزا طوطی و دل باخته بلبل طلبد
گاه از مهر بوجد است و گه از قهر دژم
دوش در مجلس مستی ره افسانه زدند
هر یک از فخر بهم طعن جداگانه زدند
بر سر یکدگر آخر بط و پیمانه زدند
دف بچنگ آخته برخویش و به بیگانه زدند
شمع گشتند و شرر بر دل پروانه زدند
فتنه خاست که ننشست بصد پند و قسم
دخترک گفت پسر را که برو لاف مزن
که تو در نزد خردمند نه مردی و نه زن
یکدو روزی که نرسته است خطت گرد ذقن
بدهی کام دل از رخت نو و راح کهن
چون خطت رست چمی با عسس اندر برزن
گاه از زیرکشی نعره و گاهی از بم
پسرک گفت بدختر که عبث یاوه مگو
کز ازل آب من و تو نرود در یک جو
تو بباطن همه دردی و بظاهر دارو
ذره نامده پشت تو مطابق بارو
خود بتلی زگل آراسته مانی نیکو
کش بزیر است چهی ژرف پر ازخار ستم
دخترک گفت پسر را که ناز زچیست
آنچه اندر قصب تست مگر با من نیست
مرا ترا کس ندهد ره چو رسد سال به بیست
خود مرا عاشق در بیست فزونتر ز دویست
بنگر آن مرد که از زن نه پدید آمده کیست
باشد ار ماه عرب یا که بود شاه عجم
پسرک داد بدختر ز سرکینه جواب
کی دو صد یوسف ازکید به زندان عذاب
گرچه هر چیزکه در من بتو هست از همه باب
لیک شد خانه ات از شومی همسایه خراب
مرمرا هست یکی تافته گوی از سیماب
که بچوگان یلان آورد از سختی خم
باری افتاد در ایشان چو بدین سختی جنگ
زلف یکدیگر بگرفته وکندند بچنگ
بسکه بگسیخت خم طره از آن دو بت شنگ
کاخ من تبت و تاتار شد از بوی و برنگ
عاقبت جستم و بگرفتمشان در برتنگ
گفتم از مهر ببوسید مه عارض هم
ورنه شد صبح پدیدار و عجب نیست بسی
که سراج‌الملک این قصه نیوشد ز کسی
وانگه او را چو به جز نظم نباشد هوسی
بندتان بنهد (و) نبود بشا دادرسی
آن سراجی که بود شمس از او مقتبسی
نازد از پرتو او روح نیاکان بارم
جلوه اختر از انوار سراج الملک است
گرمی شمس ز بازار سراج الملک است
آسمان نقطه پرگار سراج الملک است
ارض پر زینت از آثار سراج الملک است
مست فخر از دل هشیار سراج الملک است
طبع او بحر نوال و دل اوکان کرم
در غنا شهره بود خصلت درویشی او
زیستن با فقرا مرهم دل ریشی او
دیرها جمله حرم شد ز نکو کیشی او
پس فتد چرخ چورانی سخن از پیشی او
ظل شه را ظفر از مصلحت اندیشی او
نبود امروز بدانائی او در عالم
کیست آن غمزه کز همت وی نی خرسند
چیست آن عقده که نی حل ورا نیرومند
نزد محکم دل او باج فرستد الوند
عرش با فرش رهش خورد نیارد سوگند
نیست در خلق کس ازخلق زمینش مانند
تا بخلق فلک الله تعالی اعلم
ای ملک مرتبت انسان و جم آئین آصف
کز نگینت بود انگشتری جم بأسف
آنقدر از همه سو روی نهندت بکنف
که ترا رنجه ز بار ضعفا گشته کتف
بس عجب نیست اگر از شرف چونتو خلف
در جنان منت حوا کشد از جان آدم
گرچه صد چون منت از خیل ساکین بدرند
ولی از جود تو لعل افسر و زرین کمرند
سیم کم ده بهل آن چیز که دادی بجوزند
یا بکنجی برسانند چو گنجی ببرند
درم و در برت از خاک بسی پست ترند
چه خطا رفته زدریا چه گنه کرده درم
کوچکانرا زبزرگی بسراغ همه ای
وزسبک عزم گران ساز ایاغ همه ای
از رخ فرخت آراسته باغ همه ای
وز کف کافیت اسباب فراغ همه ای
در صف خیل ملک چشم ] و [ چراغ همه ای
زآن سبب شه بتو در این لقب آمد ملهم
راز دانان عرفائی که بکیهان علمند
در حضور تو ندانسته صمد از صنمند
بخردان پیش تو چون پیش سمینی ورمند
نی نی ارباب خرد نزد وجودت عدمند
بازوی رستم و دست تو بگوهر چوهمند
لیکن آن جانب شمشیر شد این سوی قلم
تا دمد مهر خجل از رخ نواب تو باد
تا چمد مه بزمین بوسی بواب تو باد
تا بود چرخ بساط افکن حجاب تو باد
تا درخشد سحر افسرده زاتراب تو باد
حور و غلمان خدم حجره احباب تو باد
نیکخواهت به نعم غلتد و خصمت به نقم
جیحون یزدی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - وله
باز از تشریف ظل شه جهان پرنور شد
میر موسای کلیم و یزد کوه طورشد
از غو کوس طرب وزجلوه شاهی سلب
گوش و چشم حاسد این کرآمد و آن کور شد
از صفاهان خاست تا عشاق شه را این نوا
زانبساطش یزد پر آهنگ نیشابور شد
تا که زین چینی پرند آراست اندام امیر
کاخ را جام شراب از کله فغفور شد
زین ستبرق سار جامه شاه طوبی له که باز
مملکت فردوس و می تسنیم و ساقی حورشد
باشهی تشریف مانا شکر آبی داشت غم
کز صفاهان هرچه آن نزدیک گشت این دور شد
خلعتی کش چرخ اطلس عطف دامانست و بس
جان شه را جسم و جسم میر را جانست و بس
ای پسر امروز به از باده خوردن کارنیست
اوفتادن مست در هنگام شادی عارنیست
شاید ار پوشیده ماند مستی رندان شهر
کز فرح در کعبه و بتخانه کس هشیار نیست
چند گوئی گاه مستی بخشمت بوس وکنار
کازآمودم مرترا کردار چون گفتار نیست
ها مگو هر چیز را کز چاره برنائی بلی
مرد نبود هر که با گفتار او کردار نیست
یار مست و تار اندر دست و خوبان می پرست
تار روز آنکش چو ما امروز تار و یار نیست
کم شمر دشوار با همچون منی آمیختن
کا نچه را آسان شماری اولش دشوار نیست
خود کدامین سرو کاندر نزد قدت پست نی
یا کدامین گل که اندر پیش چهرت خار نیست
سرو با قدت بگل خواهد فرو رفتن زرشک
گل زچهرت جامه رنگین سازد از خونین سرشک
باز فرش از عرش در بزم ای بت فرزانه کن
وز عصاره شمس می از ماه نو پیمانه کن
زین کیانی خلعت شه بابتی خاقان نژاد
جام جمشیدی ستان و عشرتی شاهانه کن
حالیا از یمن این پیک شرف کآمد زشاه
می بجام جمشیدی آشنا خون دردل پیمانه کن
چشم خواب آلود بنما فتنه را بیدار ساز
زلف عتبر فام بگشا عقل را دیوانه کن
روز مردم تار خواهی چشمکانرا سرمه کش
کارما آشفته جوئی گیسوانرا شانه کن
میر را جشنی است دلکش باده نوش و پس بشکر
بزم را از شعر من پر شکر شکرانه کن
میر صرصر عزم و شهلای حزم والا منزلت
کامد از تیغ کج او راست کار سلطنت
آنکه تیرش سینه مریخ را آماج کرد
خاک غبر ار اسم خنگش بگردون تاج کرد
تابه نزد ظل شه بربست جوزاوش کمر
ارخورش دیهیم لعل از چرخ تخت عاج کرد
کلک او در نثر آب از ابر گوهر بار برد
طبع او در نظم کار لجه مواج کرد
درزمان او منجم جز بکام او نیافت
زاقتران اختران هرچند استخراج کرد
فرخا دور غنابخشش که اهل فتنه را
گرچه قرص مهر بد برنان شب محتاج کرد
راد ابراهیم آذر تیغ کز طبع نبیل
خلق را خان خلیل و شاه را جان جلیل
ایکه تیغ دال قدت گردن از قاف افکند
گرز را سهم تونون از دامن کاف افکند
مظهر ذات ملک آمد صفات تو بلی
مهر عکس خویش اندر آینه صاف افکند
نی شگفت ازچرخ اطلس زاشتیاق کاخ تو
برغلط خود را بصحن بوریا باف افکند
گرتو گردی جلوه گر انسان کت ایزد آفرید
آدمی بار امانت آسمان ناف افکند
زآسمان اقبال بارد از زمین نصرت دهد
هر کجا معمار عدلت طرح انصاف افکند
رایت ار موجود خواهد آنچه را معدوم شد
نطفه سان اسلاف را در صلب اخلاف افکند
تا ابد بزم تو از تشریف شه پر نور باد
نیکخواه و خصمت آن مختار رو این مجبور باد
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱
بس که دیدم همه سوان بت هرجائی را
هیچ نشناخته ام معنی تنهایی را
نیست مغزم دمی از نکهت زلفش خالی
تا چه سر است نهان این سر سودائی را
زاهدا دور شو از باده پرستان که به طبع
تاب خشکی نبود مردم دریائی را
تاکه مشغول صفاتی نبری راه به ذات
بگذر از عالم نی گر طلبی نائی را
درمژه تا چه فسون باشدش آن خسرو حسن
تا به اکنون که نکو کرده صف آرائی را
سیم اشک وزر چهرم بودار هیچم نیست
عشق تو داده به من فقر و توانائی را
زیر این طاق مقرنس نسزد منزل دل
خانه سخت است مکان مردم صحرائی را
کور باید نظر از هر چه به جز طلعت دوست
گرچو جیحون طلبی لذت بینایی را
نیکنامی است چو مطبوع بدوران امیر
مپسند از دل ما این همه رسوائی را
خان دریا دل صافی گهر راد حسین
که فلک ختم بدو ساخته مولائی را
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵
هی سر زلف خون آن شوخ پری زاده زند
خوی بدبین که شبیخون به هر افتاده زند
گشت لوح دلم از خال و خطش عکس پذیر
هرچه نقش است به ما آن پسر ساده زند
بگذر ای شیخ زخاک در خمار بخیر
کآب او آتش در دامن سجاده زند
سرو رابی ثمری از تو خجل کرد بلی
مرد باید که دم از دولت آماده زند
نازم آن آهوی چشمت که به همدستی زلف
شیر را برسرکوی تو به قلاده زند
باکه پیغام فرستم برت ای مایه ی ناز
که به پاسخ لب تو راه فرستاده زند
هرکه را نشئه ی چشم سیهت برد زدست
نشود مست اگر صد خم از باده زند
نه به شیرین پسران خیر و نه سیمین صنمان
ای خوش آن رند که بر زیر نر و ماده زند
طره اش برد دل خلق چه سازد جیحون
گرکسی شکوه ی او در بر شهزاده زند
رفعت الملک شهنشاه ملک زاده رفیع
که به گردون علم از فطرت آزاده زند
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹
کیست آن لعبت مغرور که رعناست زبس
همه کس را سر او هست و درونی سرکس
من برآنم که ره عشق تو گیرم در پیش
گر بدانم که دو صد غالیه دارد در پس
یار اگر نیست وفادار چه فرق از اغیار
باغ اگر نیست طربزا چه تفاوت زقفس
چند گوئی نفسی باش زمعشوق صبور
کی بعشاق بود دور زمعشوق نفس
بر رخ صافی تو رنگ بماند زنگاه
برتن نازک تو خاز خلد از اطلس
تا دلم عاشق رخسار توشد نشناسم
بند از پند و نشاط ازغم و نسرین از خس
همه را گر هوس از تست مرا عشق ازتست
چکنم طفلی و نشنا خته عشق و هوس
بلعجب بین که چو زد شمع توام شعله بجان
رود از دیده جیحون همه دم رود ارس
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
دوش درخواب همی خنجر جانان دیدم
تشنه خوابیدم و سرچشمه حیوان دیدم
چو هلالیست بخورشید جمالت ابرو
که کمالش همه پیوسته بنقصان دیدم
راستی ازذقنت عاقبتم پشت خمید
وه که ازگوی تومن لطمه چوگان دیدم
رست از خاتم لعل تو خط واگه باش
کاندرین مور سر ملک سلیمان دیدم
که بیعقوب دهد مژه یوسف را باز
که منش زنده در آن چاه زنخدان دیدم
زد گریبان مرا چاک و دل ازسینه ربود
آن نکو سینه کزان چاک گریبان دیدم
در چمن کرد چو خط رخش جیحون وصف
عرق از شرم بروی گل و ریحان دیدم
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
شیخ محرم شو وز آن مغبچه پیمان بزن
سخن ازحور مگو ساغر مردانه بزن
ای بت سیم بدن چشم مپوش از دل من
گنجی ازسیمی و خرگاه بویرانه بزن
گرپر یشانی جمعیت ما میطلبی
جان من درشکن زلف دوتا شانه بزن
چون ز صورت سوی معنی بتوان بردن پی
زاهد ازصومعه چندی در بتخانه بزن
گرترا در حرم سینه سزد مهر نگار
دست برسینه هر محرم و بیگانه بزن
خواهی ارحضرت جیحون سخنت جان بخشد
مثل از بوسه لعل لب جانانه بزن
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
گر چه زدشمنی همی درپی کشتن منی
دوستیت فزایدم وه که چه طرفه دشمنی
خوانمت آفتاب اگر خیره مبین بسوی من
زانکه برخ درین مثل خود تو دلیل روشنی
با تو بدین لطافتت پنجه نمیتوان که تو
نرم تری زپرنیان لیک بسختی آهنی
روی تو را ببرگ گل کردم اگر مشابهت
شاهد بر عقیدتم خود تو بوجه احسنی
درره اشتیاق تو منکه زپا در آمدم
حال پیاده باز پرس ای که سوار توسنی
جیحون بهر تو گذشت از سر خون خود ولی
شاید پاس خون من از تو که پاکدامنی
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۴
دلم بر چهره‌ات تا مهر بسته است
زهر شیرین لبی الفت گسسته است
مرا سودای پستان تو کافی است
که صفرایم بلیموئی شکسته است
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
دلاک پسر نکار مه پیکر من
کز تیغش رشکهاست درخنجر من
از بهر تراشیدن سر چون خیزد
بیرون آید زشوق ...از سرمن
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳ - ترجیع بندیست در مدح معمار الحرمین منتجب الدین حسین بن ابی سعد ورامینی رحمة الله
آتش عشق آفتی عجب است
عشق را اولین نظر سبب است
دل عاشق به زیر حقه ی عشق
همچو مهره به دست بوالعجب است
روز و شب آرزوی معشوقان
ازپس یکدگر چو روز و شب است
آنچه خاص منست لاتسأل
که از آن سرو قدنوش لب است
دلبری خوش لبی نگارینی
که آدمی خلقت و پری نسب است
زلف او را که طبع مشتاق است
خط او را که عشق در طلب است
آن نه زلف است رایت حسن است
وان نه خط است آیت طرب است
گر بر دیگری شوم گوید
خیش چون دارد آنکه را قصب است
ور ازو بوسه بایدم گوید
انگبین چون خوری تو را که تب است
او نداند مگر قوامی را
کز کسان امیر منتجب است
تاج آزادگان امیر حسین
که ندارد نظیر در کونین
زلف معشوق مشک پاش منست
غمزه دوست دور باش منست
هرشب از یاد روی او تا روز
از گل و نسترن فراش منست
سال و مه بارگیر انده عشق
لاشه جسم و جان لاش منست
لرزه بر من فتد ز دیدن دوست
حسن او گوئی ارتعاش منست
غزلی چون شکر همی گویم
زان دو لب این قدر تراش منست
عنبر لاله پوش پرشکنش
نافه ی عشق مشک پاش منست
در جهان شاهنامه دیگر
خلق را سرگذشت فاش منست
ای قوامی سرای عقل؛ ترا
حجره عشق پرقماش منست
عقل ده روزه گر اتابک توست
عشق دیرینه خواجه تاش منست
دل من تا بود مفتش عشق
مدحت میر افتتاش منست
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
داده ام دل به دست نادانی
شده زین کار چون پشیمانی
پای را در رهی نهاد ستم
که نیرزد درو سری نانی
ای دل از غم مجه که نگزیرد
یوسفی را ز چاه و زندانی
هیچ دردی به عالم اندر نیست
کش نیاید به دست درمانی
جامه روز را همی دوزد
هر سپیده دمی گریبانی
عشق او خونبهای این دل من
از دلی نیکتر بود جانی
ای قوامی به یک تن تنها
منه از عشق میل و بالانی
رو که ایدر نداند آوردن
به کلاغی کسی زمستانی
هر چه در عشق گم کنی بدهد
هر یکی را امیر تاوانی
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
گوئی از دست عشق کی برهم
تا روم سر به تخت باز نهم
چه کنم زلف یار چون زره است
زره او همی برد ز رهم
ای دل از من به شاه خوبان شو
تا نیارد فراق او سپهم
عشق را گو مزن که بی زورم
دوست را گو مکش که بی گنهم
هم ز مکر و سپید کاری اوست
کاین چنین من ز عشق دل سیهم
چون مرا آن نگار بی آزرم
گفت جز جان و مال و دل نخواهم
خویشتن را و یار بد خود را
چه دهم رنج «و» بفکنم به رهم
ای قوامی در آرزوی وصال
چون تو در هجر دلبران تبهم
ترک خوبان کنم کجا برم آن
تشت زرین که جان درو بدهم
گر مرا سر برهنه دارد بخت
حشمت میر بس بود کلهم
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
شاه و سالار دلبران بودست
تاج فرق سمنبران بودست
از نکوروئی و خوشی گوئی
از در بزم مهتران بودست
از کرشمه به نوک غمزه تیز
همچو تیغ دلاوران بودست
گاه عشرت میان خوبان در
همچو خورشید از اختران بودست
بر عمارت سرای حسن امروز
کار فرمای دلبران بودست
از لطافت به روزگار وصال
راحت روح پروران بودست
روز هجران عاشق مظلوم
مایه ظلم گستران بودست
نشود بارگیر درویشان
زانکه یار توانگران بودست
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
ای دل از عشق دست و پای مزن
روی نیکوترست و رای مزن
تکیه بر عقل تن گداز مکن
بانگ بر عشق جان فزای مزن
ابروئی پر ز خشم؛ عشق مباز
دهنی پر ز پست؛ نای مزن
عشق بر دلبر جفاجوی آر
لاف یار وفا نمای مزن
تیغ بر روی پادشاهان کش
تیر بر چشم هر گدای مزن
تا توانی مباش با اوباش
گام بی یار دلربای مزن
تا بود عرصه بهشت خدای
خیمه بر دشت دهخدای مزن
ای قوامی چو بسته کردت عشق
جز در صبر درگشای مزن
سرندانی تو روی عشق مبین
سر نداری تو پشت پای مزن
عشق را باش وجز به نزد امیر
نفس شکر هیچ جای مزن
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
آن امیر لطیف آزاده
محترم نفس و محتشم زاده
صدر نیکوخصال گردون قدر
بدر خورشید زاد آزاده
شکر گویان ز جود چون مستان
بردر او به هم در افتاده
مهتران همچو صورت اندر آب
بسر از پیش قدرش استاده
در بهاران به شادی عدلش
داده باد صبا به گل باده
سال و مه شکل کاغذ و خطش
ملکت روز را به شب داده
سجده ها برده از سیاست او
شیر نر پیش آهوی ماده
از پی شاعران به راه و به در
چشم بگشاده گوش بنهاده
وز پی زایران به روز و به شب
خوان نهادست و دست بگشاده
بورامین ز بهر خدمت او
دولت از ری مرا فرستاده
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
ای بگوهر ز نسل آدم فرد
ملک را حشمت تو اندر خورد
بر فلک در رکاب دولت تو
اختران می زنند بردا برد
روزگار از برای دوستیت
کرد با دشمن آنچه باید کرد
هست بر چرخ فضل خامه تو
کوکب شب نمای روز نورد
پیش روی تو بانگ او گوئی
می کند عندلیب خطبه ورد
دولت تو کجا کند خامی
طبع آتش چگونه باشد سرد
تیره شد روز دشمن از جاهت
چون بجنبد سپه بخیزد گرد
چه شناسد عدو لطافت و خشم
چه خبر مرده را ز راحت و درد
جفت شادی شود همی دل من
بهر این بیت همچو گوهر فرد
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
ای سرای تو آسمان کردار
پیشکاران تو کواکب وار
بر سرت اختران سعد نمای
بر درت مهتران دولت یار
تا قوامی به خدمت تو رسید
از یکی شد به صد هزار هزار
سایه تو فتاد بر سر من
تا مرا کرد آفتاب تبار
مر تورا شاعر و ندیم بسیست
جلد درفضل و چابک اندر کار
لیک زیشان همه به حضرت تو
من و با احمدیم خدمتکار
دهخدائی اجل رشیدالملک
بوده با ما به حکمت اندر غار
من در آن بند نیستم که مرا
خلعت امسال به بود یا پار
خلعت تو مرا نه امروزست
کز پی خدمت تو ایزد بار
روز اول که آفرید مرا
تن من جبه کرد و سردستار
هست بیتی خوش اندرین ترجیع
باز گویم چو بشنوی ز هزار
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
نانبائی که شاعرست منم
شاعری نانبای خوش سخنم
گندم ارتفاع حصه عقل
بر در آسیای دل فکنم
برم از آسیا به دوکانی
که بود چار حد او بدنم
نانم ار در تنور دیده نه ای
بنگر اندر زبان و در دهنم
در ترازوی طبع و خاطر سنگ
وهم و فهم است یک من و دومنم
مشتری ز آسمان فرود آید
مشتری را گهی که بانگ زنم
ای که بازر همچو گلبرگی
سغبه نانهای چون سمنم
نان شعر از من و تو شاید پخت
که ترازو توئی و سنگ منم
راتب مدح میر خواهم داد
تابه دوکان شعر خویشتنم
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
حظ عمر تو نیک نامی باد
قسم طبع تو شادکامی باد
کار دولت بر آستانه تو
چو دگر خواجگان غلامی باد
زیر ران تو اسب ناز و نیاز
خوش لگامی و تیز گامی باد
بهره از روزگار، بدگورا
خام طبعی و ناتمامی باد
صفت رای و روی دشمن تو
تنگ خوئی و زردفامی باد
هم ره شخص و همنشین دلت
نیک عهدی و نیکنامی باد
هر که زرین کند ز مهر تو روی
در جهان همچو زر گرامی باد
عقل را پختگیست در سر تو
باده را در کف تو خامی باد
تا بود خاص و عام در عالم
خاصتر کس برتو عامی باد
کار خصم تو ناقوامی شد
شاعر خاص تو قوامی باد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۶ - در استعطاء و طلب جامه و اسب وتقاضای مرخصی چند روزه است
ای آنکه جز به صدر تو نگرایم
الا نسیب مدح تو نسرایم
از چرخ تو است نجم شب افروزم
وز بحر تو است طبع گهر زایم
بی دوستیت سست شود دستم
بی پایه تو لنگ بود پایم
خرگه به عرش بربرم از همت
تا داده ای به خیمه درون جایم
از طبع بلبلان خوش آوازم
وز نظم طوطیان شکر خایم
گر شخص من به جامه بیارائی
من جان تو به نکته بیارایم
در دست غم فتاده ام از عمری
تا خیمه کسان تو می پایم
بر پرده رسوم تو بفتاده
از چنگ غم رها نشود نایم
هر چند کاب عاشق طبعم شد
با نان همی به کوشش برنایم
چون آتش تفکر خاکی را
آبی نماند باد چه پیمایم
دستار بر صلاح چو در بندم
شلوار بر فساد بنگشایم
گویند زن رها کن و فارغ شو
رایی مزن که نیست بدان رایم
چون با غلام خوی نکردستم
زن هشته گیر خواجه کرا گایم
بر جمله حدیث بده اسبم
تا خانه را ببینم و باز آیم
وان رسمکم که هست مکاء اکنون
تا در دعای خیر بی فزایم
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۲۱ - در مدح کسی و تقاضای پولی از او تا دستاری و عمامه ای بخرد
ای خواجه که بر در تو چون نظر زنم
در حال تکیه در بر فتح و ظفر زنم
واندر مدایحت چو به نظم آورم سخن
گوئی گلاب «و» آب همی بر شکر زنم
چون بر فلک برم سخن اندر ستودنت
رایت ز فخر بر سر شمس و قمر زنم
وز بهر یک سخن نه ز یکی هزار بار
برتر سپهر بر ز می زیرتر زنم
چون تیغ خاطرم ز خطاها برهنه شد
برفرق حاسدت بهجا در تبر زنم
واندر نگارخانه مدحت ز عقل و طبع
شکل ادب نمایم و رسم هنر زنم
تیری که برد و دیده خصمت زنم ز کین
هم دل دهد به جان تو کش بر جگر زنم
چون دانه ام به خاک دراز رنج روزگار
هر چند در هوای تو چون مرغ پرزنم
دستارکی خریده ام ار تو بها دهیش
بر سر نهم به نامت و با چرخ بر زنم
اکنون مرا به قیمت دستار دست گیر
تا لافها ز کیسه تو بیشتر زنم
چون وقت آز پای تو بوسم گه نیاز
داری روا که دست به شخصی دگر زنم؟
گر در گذاریم به سرا پرده کرم
با پادشه ز مرتبه خیمه به در زنم
دی و پری گفتی که امروز باز گرد
که اول تو را دهم زر فردا که زر زنم
امروز دان که باز نگردم به هیچ وجه
گر زر زنی و گرنه تو را من به زر زنم
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۲۴ - در مدح شخصی محمد نام و تقاضای صلتی از او
خواجه شغل بنده را تیمار دار
تا کمر پیشت ببندم بنده وار
وقت من خوش دار و برگم ده که من
خوشترین وقتی تو را آیم به کار
تا بود نام محمد بر سرت
از قوامی به نیابی یار غار
موی اشقر داری و الفاظ جزل
راست گوئی حیدری با ذوالفقار
لفظ من در تو نگشته درفشان
دست تو بر من بود دینار بار
از تو زیباتر ندیدم آدمی
این چه فضلست الله الله زینهار
ای بزرگ این جمله در باقی نهیم
وقت را گر خردکی داری به یار
هیچ می دانی که من زن کرده ام
وز پی روزی به رنج از روزگار
مهر زن بر گردن و مهرش مرا
چون شتر کرده است در بینی مهار
آب پشت من مرا برد آبروی
تاشدم بر چشمها چون خاک خوار
بنده ای بودم ملک را پیش از این
خامش و آهسته و پرهیزگار
آتش شهوت کنونم کرده است
ز آب پشت و باد حمدان خاکسار
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۲۹ - در مدح و طلب جامه
ای از کف تو هر گرسنه سیر
وای هر زبر از همت تو زیر
اندر کف آزم همان چنان
که آهو بچه ای در دهان شیر
گر بد دلم و نیم سیر آز
شاید که تو سیری و «هم» دلیر
یک جامه دبیقی به من فرست
که عقل زبونست و آز چیر
ور زانکه ندانی که از چه رنگ
همچون من «و» تو سیر و نیم سیر
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۷ - در مدح ابوالمعالی امین الملک گوید
ای داده روی تو دل غمناک را طرب
از عجب دور باش که باشد ز تو عجب
اندر غم فراق تو جانم به لب رسید
تا با تو در وصال تو لب بر نهم به لب
بس شب که تابه روز دلم بی قرار بود
در آرزوی آن رخ و زلف چو روز و شب
مهر تو زان مرا عجب آید که ناگهان
دلها چنان برد که برد مهره بوالعجب
تو ماه روی زهره جبینی و ما ز غم
چون مه دونده ایم و تو چون زهره در طرب
روی تو هست چون طبق سیم و زلف تو
چون بر یکی طبق ز دو سو خوشه عنب
ای گل رخ بنفشه خط نسترن عذار
شمشاد زلف و سرو قد و نسترن سلب
رویم مکن چو اطلس زرد از غم فراق
از سر بنه تکبر و بر سر منه قصب
گم گشته ام ز عشق طلب کن مرا که من
وصل تو همچو خدمت خواجه کنم طلب
فرزانه بوالمعالی عالی نژاد و نام
کورا امین ملک و مسلم بود لقب
صدری که رای روشن او را چو آفتاب
در چار بالش فلکی پرورید رب
زان نیست دست خصم ز بالای دست او
کو زیر پای کوفته دارد سر شغب
ای روی با جمال تو پیرایه صدور
وی عقل با کمال تو سرمایه ادب
از بهر آنکه هست به حلم تو نسبتش
شد قبله جهان حجرالاسود از عرب
با خلق مصطفائی و خصمت چو خصم اوست
در زیر بار نار چو حماله الحطب
پشت پدر به چون تو پسر چو«ن» الف بود
زیرا که پیش او تو چوبائی ز پیش آب
حبل المتین به دست حسود تو چون دهند
کورا به زیر حلق دو انگشت بس قنب
هر روزت از عجایب تاریخ عالمیست
چون سلخ در جمادی و چون غره در رجب
چون خاکی از تواضع و چون بادی از صفا
چون آبی از لطافت و چون ناری از غضب
کس همسر تو نیست به پاکی و مهتری
امروز چه گه نسب و چه گه حسب
فخر پدر به چون تو پسر وان شگفت نیست
در به ز بحر اگر چه ز بحرش بود نسب
گرنه ز بهر چون تو پسر بودی از ازل
حوات بیوه آمدی و آدمت عزب
باد از برادران و پدر شادمان دلت
نزدیکی تو با کرم و دوری از کرب
ای زرفشان ز جود قوامی نثار کرد
چون درمنتظم به تو برلفظ منتجب
بنده نمود کهتری اکنون ز مهتری
قل هات شعر ثم فقل هذه ذهب
تا آفتاب تاب ندارد میان رأس
تا ماه را عقیله بود عقده ذنب
پر نور باد چهره تو همچو آفتاب
فرق عدو شکافته چون مه در اقترب
جانت بلا گداز و روانت بال نیاز
امرت بلا تعند و عمرت بلا تعب
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۸ - در مدح امیر حاجب شمس الخواص نورالدولة جمال الدین قرقو
کمان شدم ز غم عشق آن کمان ابرو
که هست زیر لب لعل فام او لؤلو
غم فراق تو بندی نهاد بر پایم
که بر ندارم دست از دل و سر از زانو
ز مهر خسته عشقش بود تن زاهد
ز سحر بسته چشمش بود دل جادو
وفا نداند و آزار من کند یک بار
جفا نماید و آزرم من نهد یک سو
چو تیر غمزه گشاید چه کس بود ساحر
چو چشم برکند از هم چه سگ بود آهو
وصال خواهم و از آب پر کنم دیده
فراق جوید و از من تهی کند پهلو
برآرد آنکه نیارد مشعبد از پرده
بداند آنکه نداند به دیگ در مرجو
به خم گیسو«ی» او در دلم همی گوید
هزار کیسه به صابون زدست این گیسو
دل سیاهم اگر شد در آتش عشقش
روا بود که به آتش درون شود هندو
شکایت دلم از چشم آهوانه اوست
به حق صحبت و جان امیریی آهو
امیر حاجب شمس الخواص نوردول
کمال تخمه توران جمال دین قرقو
بزرگواری کورا چو مشتری از قوس
همی درفشد نور سعادت از ابرو
خدای عزوجل ناصر و معینش باد
به حق «اشهد ان لا اله الا هو »
مظفری است کزو چون پیادگان برمند
به روز رزم سواران آهنین بازو
به صید که در آهو چو باز پس نگرد
به زخم تیر بدوزد سرینش تا به سرو
ز عقل او نشگفت انس دیو با مردم
ز عدل او چه عجب صلح باشه با تیهو
زهی بخشم و رضا رایت قضاو قدر
زهی به صلح و به جنگ ایت ولی و عدو
ز طبع نیک سگالان تو بهر وقتی
ز مهر تو بشود غم چو علت از دارو
حسود چون شنود نام تو ز نامه فتح
ز هیبت تو بترسد چو کودکان با چو
همان که مرسله اسب از گهر سازد
کمند گردن خصم تو سازد از بازو
تو را چو ایزد و سلطان و خواجه یار بوند
چو آفتاب رسد ماه رایتت به علو
به فر خسرو و دستور پایه وجاهت
بلند گشت و شود زین بلندتر أرجو
به تو عراق و خراسان چنان مزین شد
که روزها به نماز و نمازها به وضو
بدین نبالت و حشمت که آمدی به عراق
فلک کند ببشارت اشارت از هر سو
زدولت تو کنون هر کجا حسودی هست
برآیدش ز حسد آه ز جان و جان به گلو
به فال فرخ باز آمدی به حمدالله
به طالعی که زسعد فلک برآمد عو
بزرگوارا دایم بود قوامی را
به نعمت پدرت جان و طبع و دل خستو
گراستمالت طبعم نه زوستی بودی
به ناخوشی همه شعرم چو دیگ بی چربو
گهی ز خلعت او دستم است در عیبه
گهی ز نعمت تو پایم است در کندو
چو بر من است کنون دست نعمت هر یک
بود فریضه مرا شکر کردن هر دو
همیشه تا نه چو زردآلوست گونه سیب
همیشه تا نه چو کاه است گونه کاهو
سر موافق تو سبزتر ز کاهو باد
رخ مخالف تو زردتر ز زردآلو
تن ولی تو پاینده باد همچو چنار
سر عدوی تو بی مغز باد همچو کدو