عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - مطلع دوم
ای به دیدار گل رویت چمن را آب و تاب
غنچه بهر بردن نامت دهن شوید به آب
روز دیدار تو روز عید قربان منست
چشم حیران را فروبستن نمی‌بینم صواب
شعله من این همه تندی نمی‌دانم ز چیست؟
کشتن پروانه‌ای چندین ندارد اضطراب!
خاک گشتم در رهت کز جلوه بر بادم دهی
همچو آتش سرکشیدی از من و گشتم من آب
با همه تابی که زلفت در سر هر موی داشت
گر نمی‌دادم دلش، یکدم نمی‌آورد تاب
گرچه کردی در تطاول دست کاکل را دراز
هیچ کوتاهی ندارد زلف هم در پیچ و تاب
شیوه‌های دلربا داری یک از یک تازه‌تر
بی‌وفایی بی‌عدد، نامهربانی بی‌حساب
من نمی‌دانم چه وصفت گویم از اوصاف حسن
بی‌حقیقت، بی‌مروت، پرعتابی کم‌جواب
در سراپای تو یک مو بی‌ادای حسن نیست
پای تا سر در نکویی انتخابی، انتخاب
فال من دانسته نادانسته کردی چون کنم!
با تجاهل همعنانی با تغافل همرکاب
گر ز من بی‌تابیی سرزد گناه شوق بود
بر اصول درد رقصد نبض دل را اضطراب
ابروی پرعشوه‌ای داری و چشم کم نگاه
خاطر وعده فراموشی، لبی حاضرجواب
غمزه‌هایت زودجنگ و عشوه‌ها دیرآشتی
جلوه‌ها حسرت‌گداز و فتنه‌ها زنجیرتاب
فتنه را زنجیر سردادست زلف سرکشت
تا به زنجیرش کند عدل شه گردون حساب
آنکه در اهمال سعی خدمتش بی‌گاه‌وگاه
عمرها گه جنگ با من داشتی گاهی عتاب
آنکه در تقصیر طوف بارگاهش سال‌ها
نه سوال از من پذیرفتی ز رنجش نه جواب
آنکه چون می‌دیدیم پامال حسرت روز و شب
روبه این درگاه می‍کردی، درنگم را شتاب
با تو می‌گفتم که تقصیرم نه تقصیر منست
کز خجالت در حجابم وز حیا در احتجاب
پنبه نه در گوش و بشنو از زبان خامشی
قصه تمهید عذرم فصل فصل و باب باب
نه مرا در دست قانونی به طرز این نوا
نه مرا در چنگ مضرابی به ساز این رباب
ورنه می‌دانم که می‌دانی به صد برهان که من
شسته‌ام تالب به خون دل درین بحر سراب
بر لب لب تشنه آتش‌پرست من نزد
هیچ‌کس جز گوهر مدح شهم یک قطره آب
نامه‌ها کردم به نامش هم ز نظم و هم ز نثر
نسخه‌ها دارم به مدحش هم رساله هم کتاب
امتثال این اشارت را اگر خواهی کنم
زین کتان یک تار فرش جلوه‌گاه ماهتاب
کرده بودم تهنیت‌سنجی در ایام جلوس
چون نسیم صبحدم وقف طلوع آفتاب
فرصت عرض زبانی تا به امروز نداد
نارسایی‌های طالع از گرانی‌های خواب
نکته این بودست کز بس امتداد دولتش
بعد چندین سال گردد اول دولت حساب
چون کنون توفیق عرضم شد ز سر گیرم سخن
تازه سازم این کهن مطلع به چندین آب و تاب
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۶ - شاید خطاب به میرزا حبیب‌الله صدر باشد
صدر جهان و عالم جان و سپهر فضل
ای آنکه آسمانت به جان چاکری کند
اطفال فضل را به جهان بهر تربیت
شد وقت آنکه طبع خوشت مادری کند
شاید اگر طبیعت معجزنمای تو
در ملک شرع دعوی پیغمبری کند
طومار نه فلک ز قضا این امید داشت
کانشای فکر بکر ترا دفتری کند
افشانی کتاب کمال ترا ز شوق
خورشید در پیالة گردون زری کند
در لجّة تلاطم امواج فکرتت
کوه متانت تو مگر لنگری کند
خطّی به استقامت طبع خوشت کجاست
تا آسمانِ فکر ترا محوری کند
چون خطبة جلال تو خوانند قدسیان
نه آسمان خطیب ترا منبری کند
با کج‌سلیقگی مه نو از پی شرف
در مدح‌سنجیت هوس شاعری کند
گر پرتوی ز عکس جمالت به وی فتد
مه فربهیّ و مهرِ فلک لاغری کند
هم چشم چرخ شد زَمی اکنون که ریگ دشت
از پرتو ضمیر خوشت اختری کند
پیرایة جمال عروس خیال تو
بر دست و پای شاهد دین زیوری کند
معراج فطرت تو بر اوج سمای قدس
بر پیش طاق چرخ نهم برتری کند
کان سنگ‌ریزه‌ای بود و بحر قطره‌ای
آنجا که همّت تو سخاگستری کند
بند زبان ناطقه گردد نفس ز شرم
جایی که فطرت تو سخن‌آوری کند
کلک تو در خرام چو انشا کنی کلام
خون جگر به کاسة کبک دری کند
بر شعلة طبیعتت ار بشکند نقاب
آتش هوای طینت خاکستری کند
خورشید آسمان به سهائی ملقّب است
در کشوری که طبع خوشت اختری کند
بهر شمیم مجلس انس تو از شرف
خورشید عنبریّ و فلک مجمری کند
شاها ز بیم آنکه ز لطف عمیم تو
این بنده برتری به مه و مشتری کند
دورم فکند از تو به صد حیله آسمان
این ظلم را مگر کرمت داوری کند
در دیده دور از تو و بر تن جدا ز تو
مژگان من سنانی و مو خنجری کند
نزدیک شد که محنت هجران دل مرا
از زندگی ملول و ز هستی بری کند
حرمان بلاست ورنه ز مردن چه غم مرا
مفت من اینکه تا عدمم رهبری کند
تا دیو هجر برد ز ره خاطر مرا
رفت آنکه دیده‌ام نگهی با پری کند
آیینة امید من از هجر تیره گشت
کو صیقل وصال که روشنگری کند؟
نادیده کام وصل به هجرم فکند چرخ
کز وی مباد پایة من برتری کند
بر من وبال کرد مسلمانی مرا
مشکل که در فرنگ کس این کافری کند
باری روا مدار علی‌رغم آسمان
کاین خسته خاک گردد و خاکستری کند
لطفی نما که شاید ازین ورطه وارهد
در خدمت تو شاد زید چاکری کند
تا آسمان خمیده کند از درت گذر
تا آفتاب شاهدی و دلبری کند
پیوسته باد شاهد بختت جوان و شاد
پشت عدوت همچو فلک چنبری کند
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱
با عشق هوس سوز غم کام کجا
این دانه ببین کجا و این دام کجا
ترطیب دماغ عشق چیز دگرست
سودای تو و روغن بادام کجا
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲
در وادی عشق پر مکش منّت پا
بی‌گام درین مرحله شو ره پیما
مردم گویند پای بردار و برو
من می‌گویم که پای بگذار و بیا
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
درد تو تلافی تن آسانی‌هاست
عشق تو کفارة مسلمانی‌هاست
اندازة همّت پریشانان است
زلف تو که معراج پریشانی‌هاست
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
ای شعله ز دست خوی بیدادگرت
می‌سوزم و هیچ نیست از من خبرت
گفتی که چو پروانه چه گردی گردم
می‌گردم قربان سرت گرد سرت
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
امروز که دیدار تو ما را عیدست
از داغ تو سینه گلشن امیّدست
گلگونة روی تو ز خون دل ماست
ورنه زردی لازمة خورشیدست
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
دل بست به خود تارِ تعلّق ز نخست
عقل آمد و این علاقه شد اندکست
آویخته بودیم به یک پا عمری
عشق آمد و این شکسته را کرد درست
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
فیّاض کجایی که مرا حال خوشست
در عشق ویم ماه خوش و سال خوشست
در محنتم ایّام شب تیره نکوست
در آتشم احوال پر و بال خوشست
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
آهم ز دل زبانه فرسود نشست
از بوتة خارِ هستیم دود نشست
مانندة خار خشک در گلخن عشق
زودم آتش گرفت و هم زود نشست
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
عشق است میی که ساقیش عرفانست
بی‌دست و پیاله دل به دل گردانست
فیّاض به درد عشق خو کن کاین درد
درمان هزار درد بیدرمانست
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
زرگر پسری که حسن ازو می‌نازد
در راه غمش عشق روان می‌بازد
یکرنگی زر از آن کند مهر منیر
در بوتة مهر او مگر بگدازد
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
صد شکر که آن دُر به عدن باز آمد
وان ماه سفر کردة من باز آمد
امروز مگر روز قیامت برخاست!
کان جان ز تن رفته به تن باز آمد
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
گر دل ز فروغ عشق پیرایه کند
فردوس ز خاک پاش سرمایه کمند
این دانه که در زمین تن افکندند
گر برخیزد بر آسمان سایه کند
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
آمد به من از تو مصرعی چند بلند
دل را زشکفتگی شکر خند بلند
اینست سخن نه آنکه از کوچة لفظ
معنی زند از تنگی جا گند بلند
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
تا از سر مرد عقل بیرون نشود
در وادی غم پیرو مجنون نشود
دردی که نداری نتوان بر خود بست
تا خون نخوری اشک تو گلگون نشود
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
خود را با ما چو دیده بستیم نمود
گردی بودیم چون نشستیم نمود
در پردة آینه نهان بود رخش
این چهره درست تا شکستیم نمود
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
در دل هیچم ز خیر و شر درناید
در کلبة من پرتو خور درناید
پرویزن حسن است مژه در نظرم
تا هر چه بد است در نظر درناید
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
تا پا سر زلفت از سر دوش کشید
خظ حلقة بندگیت در گوش کشید
دادی به دم خیره‌نگاهان خود را
تا آینه‌ات تنگ در آغوش کشید
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
مشهور به عشق تو ستمگر گشتم
حرف غم عشق تو مکرّر گشتم
می‌ناز که مثل تو ندیدم هر چند
دفترچه حسن را سراسر گشتم