عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸ - در مدح امیر ابویعقوب یوسف برادر سلطان محمود
همی روم سوی معشوق با بهار بهم
مرا بدین سفر اندر ،چه انده ست و چه غم
همه جهان را سر تا بسر بهار یکیست
بهار من دو شود چون رسم به روی صنم
مرا بتیست که بر روی او به آذرماه
گل شکفته بود و ارغوان تازه بهم
به هیچ رویی باروی آن نگار مرا
اگر بهار بود ورنه، گل نیاید کم
مرا نو آیین باغیست روی آن بت روی
کز آسمان چو دگر باغها نخواهم نم
عذاب بادیه دیدم کنون بدولت میر
ز بادیه سوی باغی روم چو باغ ارم
امیرعالم عادل برادر سلطان
کدام سلطان، سلطان سر ملوک عجم
برادر ملکی کز همه ملوک به فضل
مقدمست چو آدم از انبیا به قدم
برادرست ولیکن بوقت خدمت او
هزار بار همانا حریص تر ز خدم
چنان شناسد کز دین همی برون آید
هر آنکسی که زامرش برون نهاد قدم
دو روز دور نخواهد که باشد از در او
اگر دو بهره مر او را دهند زین عالم
امیرگر چه که مخدوم کهتر ملکست
همی بخدمت او شاد باشد و خرم
براه رایت او پیشرو بودهر روز
چو پیش رایت کاووس رایت رستم
زبار خدمت اوبا مراد هر روزی
شکفته باشد چونانکه بوستان از نم
کجا نبرد بود در فتد میان سپاه
چو گرگ گرسنه کاندر فتد میان غنم
بدان زمان که دو لشکر بجنگ روی نهند
جهان نماید چون گلستان زرنگ علم
زمین زمرد شود تنگ چون کشن بیشه
هوا ز گرد شود تیره چون سیه طارم
زبان گردان گویا شود به دار و بگیر
دل دلیران مایل شود به جور و ستم
رخ گروهی گردد ز هول چون دینار
لب گروهی گردد زبیم چون درهم
چو بانگ خیزد کآمد امیر ابویعقوب
زهیچ جانور از بیم بر نیاید دم
مبارزانرا گردد در آن زمان از بیم
بدست نیزه و زوبی چو افعی و ارقم
بیک دو گشت که بر گردد اندرون مصاف
ز خون کشته همی پر کند دوباره شکم
بسا تنا که فرستد دما دم اندر پس
سنان نیزه او از وجود سوی عدم
بروز جنگ چنین باشد و بروز شکار
هزبر و ببر برون آرد از میان اجم
زبیم ناوک و تیغش همی نیاید خواب
پلنگ را در کوه و نهنگ را در یم
بدینجهان نشناسم کمانوری که دهد
کمان او را مقدار خم ابرو خم
به تیر با سپر کرگ و مغفر پولاد
همان کند که به سوزن کنند با بیرم
بدین ستودگی و چیرگی بکار کمان
ازین ستوده ترو چیره تر بکار قلم
مقدمست بفضل و مقدمست به علم
چنانکه پیشتر اندر حدیث جود و کرم
هر آنچه از هنر و فضل ومردمی خواهی
تمام یابی ار آن خسرو ستوده شیم
حدیث مبهم و مشکل بدو گشاده شود
اگر ندانی رو پرس مشکل و مبهم
همیشه تا نفروزد قمر چو شمس ضحی
مدام تا ندرخشد سها چو بدر ظلم
همیشه تا نشود خوشتر از بهار خزان
چنان کجا نبود خوشتر از شباب هرم
همیشه تا که بودنام از شهادت و غیب
همیشه تا که بود بحث در حدوث و قدم
امیر باد بشادی و باد بر خور دار
ز روزگار مبیناد هیچ رنج و الم
گرفته بادا مشکین دو زلف دوست بدست
نهاده گوش به آوای زیر و ناله بم
درین بهار دلارام شاد باد مدام
کسی که شاد نباشد بدونژند و دژم
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - در مدح سلطان محمود غزنوی و تقاضا گوید
ای شهی کز همه شاهان چو همی در نگرم
خدمت تست گرامی تر و شایسته ترم
تا همی زنده بوم خدمت تو خواهم کرد
از ره راست گذشتم گر ازین در گذرم
دل من شیفته بر سایه، و جاه و خطرست
وندرین خدمت با سایه و جاه و خطرم
یار من محتشمانند و مرا شاعر نام
شاعرم لیکن با محتشمان سر بسرم
مرکبان دارم نیکو که به راهم بکشند
دلبران دارم خوشرو که درایشان نگرم
سیم دارم که بدان هر چه بخواهم بدهند
زر دارم که بدان هر چه ببینم بخرم
این نوا،من، تو چه گویی، ز کجا یافته ام
از عطاها که ازین مجلس فرخنده برم
همه چیز من و اقبال من و از دولت تست
خدمت فرخ تو برد بخورشید سرم
بتوان گفت که از خدمت تو یابم بر
خدمت تو بهمه وقتی داده ست برم
تو همی دانی و آگه شده ای از دل من
که ره خدمت تو من به چه شادی سپرم
سیزده سالست امسال و فزون خواهد شد
که من ای شاه بدین درگه معمور درم
تا تو اندر حضری من به حضر پیش توام
تاتو اندر سفری با تو من اندر سفرم
نه همی گویم شاها که نبایست چنین
نه همی خدمت خویش ای شه بر تو شمرم
این بدان گفتم تا خلق بدانند که من
چند سالست که پیوسته بدین خانه درم
دی کسی گفت که اجری تو چندست زمیر
گفتم اجری من ای دوست فزون از هنرم
جز که امروز دو سالست که بی امر امیر
نیست از نان و جو اسب نشان وخبرم
گفت من بدهم چندانکه بخواهی بستان
گفتم اندوه مخور هست هنوز این قدرم
نه نکو باشد از من نه پسندیده که من
خدمت میر کنم نان ز دگر جای خورم
بزیاد آن ملک راد که در دولت او
نبود حاجت هرگز بکسان دگرم
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - در مدح میر ابو یعقوب عضدالدوله یوسف بن ناصر الدین
روز خوش گشت و هوا صافی وگیتی خرم
آبها جاری و می روشن و دلها بی غم
باغ پنداری لشکر گه میرست که نیست
ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم
خاک هر روزی بی عطر همی گیرد بوی
آسمان هر شب بی ابر همی بارد نم
بر هر انگشت زمین گویی هر روز مدام
دست نقاش همی نقش نگارد به قلم
هر کجا در نگری سبزه بودپیش دو چشم
هر کجا در گذری گل سپری زیر قدم
کاشکی خسرو غزنین سوی غزنین رودی
که ره غزنین خرم شد و غزنین خرم
بر کشیدند به کهساره غزنین دیبا
در نوشتند ز کهپایه غزنین ملحم
کوه غزنین ز پی خسرو زر زاد همی
زاید امروز همی زمرد ویاقوت بهم
بر لب رود ودر باغ امیر از گل نو
گستریده ست تو پنداری وشی معلم
من و غزنین و لب رود و در باغ امیر
چه در باغ امیر و چه در باغ ارم
باده لعل به دست اندر چون لعل عقیق
ساقی طرفه به پیش اندر چون طرفه صنم
گاه گوییم که چنگی! تو به چنگ اندر یاز
گاه گوییم که نایی! تو به نای اندر دم
شادمانه من و یاران من از خدمت میر
هر یکی ساخته از خدمت او مال وخدم
نعمت میر همی گوید بنشین و بخور
دولت میر همی گویدبگراز و بچم
دولت میر مؤید پسر ناصر دین
عضد دولت یوسف سپه آرای عجم
آنکه اوتابه سپه داری بر بست کمر
گم شداز روی زمین نام و نشان رستم
شهریاران زمین ناموران کیهان
همه خواهند که گردند مر او را زحشم
نامداران جهان خاک پی میر منند
همه خواهند که باشند مر اورا زخدم
چشم و روی همه میران و بزرگان سوی اوست
چون بود روی همه جنتیان سوی حرم
گر به رزم آید، گویی که به رزم آمد سام
ور به بزم آید، گویی که به بزم آمد جم
آن مبارز که بر آماج دوگان چرخ کشید
نتواند که دهد نرم کمانش را خم
قلعه خالی کند از خصم زبر دست به تیر
همچو خالی کند از شیر به شمشیر اجم
اندر آن کشور کو تیغ بر آرد ز نیام
کس نپردازد یک روز به سور از ماتم
نه قوی دل کند افکنده او را تعویذ
نه سخنگوی کند خسته او را مرهم
سکته را ماند سهم و فزعش روز نبرد
که بیک ساعت بر مرد فرو گیرد دم
شیر غرنده که او را دید از هیبت او
پیش او گردد چون مار خزنده به شکم
عادلست او به همه رویی واز دوکف او
روز وشب باشد برخواسته بیداد و ستم
دخل ایران زمی از بخشش او ناید بیش
ملک ایران زمی از همت او آید کم
همتی دارد عالی و دلی دارد راد
عادتی خوب و خویی نیکو ورایی محکم
کف او را نتوان کردن مانند به ابر
دل او را نتوان کردن مانند به یم
ور توگویی که دل او چو یمست، این غلطست
کاندر آن ماهی و مارست و درین جود و کرم
ور تو گویی که کف میر چو ابرست خطاست
کز کف میر درم بارد و از ابر دیم
این که من گفتم زان هر دو فراوان بترست
که کف رادش دینار فشاند نه درم
ایزد ار ملک و ولایت بسزا خواهد داد
ملکی یافت سزاوار به ملک عالم
ایزد او را برساناد به کام دل او
دل ما شاد کناد و دل بدخواه دژم
زین بهار نو قسمش طرب و شادی باد
قسم بدخواه و بداندیشش اندوه و الم
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲ - در مدح سلطان ابو سعید مسعود بن محمود غزنوی
جشن سده و سال نو و ماه محرم
فرخنده کناد ایزد بر خسرو عالم
شاهنشه گیتی ملک عالم مسعود
کاین نام بدین معنی او راست مسلم
از دیدن او چشم جهان گردد روشن
وز گفتن نامش دل و جان گردد خرم
از دیدن او سیرنگردد دل نظار
زانست که نظار همی نگسلد ازهم
کس نیست به گیتی که برو شیفته دل نیست
دلها به خوی نیک ربوده ست نه زاستم
گویی که بیکباره دل خلق ربوده ست
از تازی و از دهقان و ز ترک و زدیلم
شاهی که بدین سکه او برگه شاهی
خود نیست چنو از گه او تا گه آدم
بگذشت بقدر وشرف از جم و فریدون
این بود همه نهمت سلطان معظم
ای خسرو غازی پدر شاه کجایی
تا تخت پسر بینی بر جایگه جم
گرد آمده بر درگه اواز پی خدمت
صد شاه چو کیخسرو ،صد شیر چو رستم
از عدل و ز انصاف جهانرا همه هموار
چون باغ ارم کرده وچون بیت محرم
بی رنج به تدبیر همی دارد گیتی
چونانکه جهانرا جم میداشت به خاتم
نام تو بدو زنده ودرخانه توسور
در خانه بدخواه تو صد شیون و ماتم
فرمان تو و طاعت ورای تو نگه داشت
بیرون نشد از طاعت و رای تو بیکدم
هر کس که ترا خدمت کرده ست بر او
چون جان گرانمایه عزیزست و مکرم
آنرا که بر آورده تو بود بر آورد
وز جمله یاران دگر کرد مقدم
آنان که جوانند پسر خواندو برادر
پیران و بزرگان سپه را پدر و عم
آن ملک و ولایت که ز تو یافت همه داد
وان ملک و ولایت که بگیرد بدهد هم
با این هنر و مردی و با این دل و بازو
او را به جهان ملک و ولایت نبود کم
همواره روان تو ازو باشد خوشنود
وین مملکت راست نگیرد بکفش خم
بر دولت واقبال بناز ای شه گیتی
از این کرم ایزد کت کرد مکرم
آن کس که چو مسعود خلف دارد و وارث
زیبد که مرا و را به دو گیتی نبود غم
از برکت او دولت تو گشت پدیدار
از پای سماعیل پدید آمد زمزم
در چهره او روز بهی بود پدیدار
در ابر گرانبار پدیدار بود نم
کس را به جهان چون پسر تو پسری نیست
آهو بچه کی باشد چون بچه ضیغم
شیران و بر از شیران چون تیغ بر آهیخت
باشند به چشمش همه با گور رمارم
شیری که شهنشاه بدان شیر نهد روی
از بیم شود موی برو افعی و ارقم
هر دل که شد از هیبت او تافته و ریش
آن دل نه به دارو بهم آید نه به مرهم
هم بکشد و هم زنده کندخشمش و جودش
آن موسی عمران بود، این عیسی مریم
ای بار خدای ملکان همه گیتی
ای از ملکان پیش چو از سال محرم
جشن سده در مجلس آراسته تو
با شادی چون زیر همی سازد با بم
جشن سده را رسم نگهداشتی ای شاه
آتش به تخش بردی از خانه چارم
چون آتش سوزنده بیفروزد و آتش
آن یک رخ ساقی و دگر جام دمادم
می خور که ترا زیبد می خوردن وشادی
می خورد ن تو مدحت و آن دگران ذم
روی تو و رخسار بد اندیش چو گل باد
آن تو زمی، وان بد اندیش تو از دم
دست تو به سیکی و به زلفی که از و دست
چو مخزنه مشک فروشان شود از شم
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - در مدح خواجه احمد بن حسن میمندی گوید
بنفشه زلف من آن سرو قد سیم اندام
بر من آمد وقت سپیده دم به سلام
درست گفتی کز عارضش بر آمده بود
گه فرو شدن تیره شب سپیده بام
ز عود هندی پوشیده بر بلور زره
ز مشک چینی پیچیده بر صنوبر دام
بحلقه کرده همی جعد او حکایت جیم
بپیچ کرده همی زلف او حکایت لام
به لابه گفتمش ای ماهروی غالیه موی
که ماه روشنی از روی تو ستاند وام
ترا هزاران حسنست و صد هزار حسود
چرا ز خانه برون آمدی درین هنگام
چه گفت، گفت خبر یافتم که نزد شما
ز بهر راه براسبان همی کنند لگام
چه گفت، گفت که ای در جفا نکرده کمی
چه گفت گفت که ای در وفا نبوده تمام
شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی
به رنگ چون شبه کرده رخ چو نقره خام
مرا بگوی کز اینجا چگونه خواهی رفت
نه باتو توشه راه و نه چاکرو نه غلام
برادران و رفیقان تو همه بنوا
تو بینوا و بدست زمانه داده زمام
تو داده ای به ستم زر و سیم خویش بباد
تو کرده ای به ستم روز خویش ناپدرام
چرا بهم نکنی زر و سیم خویش بجهد
چرا نگه نکنی کار خویش را فرجام
به خواستن ز کسان خواسته بدست آری
زبهر خواسته مدحت بری به خاص و به عام
بدان طمع که ز دادن بلند نام شوی
بدان دهی که ز پس مر ترا دهد دشنام
ز خواستن به همه حال ننگ باید داشت
اگر بدادن بیهوده جست خواهی نام
نگاه کن که خداوند خواجه سید
ترا چه داد پس مدح اندرین ایام
اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی
کنون ز بخشش او سیم داشتی تو ستام
به سیم و زر تو غنی بودی و به جاه غنی
کنون برهنه شدی همچو بر کشیده حسام
همی روی سوی درگاه میر خوار و خجل
بکار برده بکف کرده ای حلال و حرام
نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر
بساز ساز سفر پس بفال نیک خرام
بسا که تو بره اندر، ز بهر دانگی سیم
شکست خواهی خوردن ز پشه و زهوام
جواب دادم و گفتم مرا بر آنچه گذشت
مکن ملامت ازیرا که نیست جای ملام
کسی به حیلت و جهد از سرشت خویش نگشت
مرا سرشت چنین کرد ایزدعلام
هنوز باز نگشتم ز بیکران دریا
که برگرفت ز من سایه تند بار غمام
من آن مهی را خدمت کنم همی که به فضل
چوفضل برمک دارد به در هزار غلام
بسا کسا که چو من سوی خدمتش رفتند
به چاشتگاه غمین، شادمان شدند به شام
هزار کوفته دهر گشت ازو بمراد
هزار تافته چرخ ازو رسید بکام
هر آنکه خدمت او کرد نیکبختی یافت
مجاور در و درگاه اوست بخت مدام
عطای او نه زدشمن برید و نه از دوست
چنین برد ره آزادگان و خوی کرام
کسی که راه خلافش سپرد تا بزید
مخالفت کنداو را حواس و هفت اندام
عطای او بدوام است ز ایرانش را
گمان مبر که جز او کس عطا دهد بدوام
بهر تفضل ازو کشوری به نعمت و ناز
بهر عنایت ازو عالمی به جامه و جام
ثنا خریدن نزدیک اوچو آب حلال
درم نهادن در پیش او جو باده حرام
مدیح او شعرا را چو سورة الاخلاص
سرای او ادبا را چو کعبت الاسلام
چو بندگان مسخر همی سجود کند
زمین همت اورا سپهر آینه فام
بعلم و عدل و بآزادگی و نیکخویی
مؤیدست و موفق مقدمست و امام
قلم بدستش گویی بدیع جانوریست
خدای داده مر آنرا بصارت و الهام
به دشمنان لعین آنچه او کند به قلم
به تیغ و تیر همانا نکرد رستم سام
به جنبش قلمی زان او اگر خواهد
هزار تیغ کشیده فرو برد به نیام
زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب
زهی ز هر هنری بهره یی گرفته تمام
تو آن مهی که ترا هر چه گویم اندر فضل
تمام تر سخنی سست باشد و سوتام
مرا چه طاقت آنست یا چه مایه آن
که پیش تو سخنی را دهم به نظم نظام
ولیک زینهمه آزادگی و نیکخویی
مرا بگو که به جز خدت تو چاره کدام
مرا که ایزد جز شعر دستگاه نداد
مگر به شعر کنم سوی خدمت تو خرام
همیشه تا نبود ثور خانه خورشید
چنان کجا نبود شیر خانه بهرام
همیشه تا بروش ماه تیزتر ز زحل
همیشه تا بشرف نور پیشتر ز ظلام
جهان به کام تو دارد خدای عز وجل
بود مساعد تو ذوالجلال و الاکرام
دل تو باد سوی لهو و چشم سوی نگار
دو گوش سوی سماع و دو دست سوی مدام
هر آنکه دشمن تو باشد و مخالف تو
نیازمند شراب و نیازمند طعام
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - در مدح خواجه ابو سهل عراقی گوید
کی نشینیم نگارا من و تو هر دوبهم
کی نهم روی بدان روی و بدان زلف بخم
چندازین فرقت و بر جان ز غم فرقت رنج
چند ازین دوری و بر دل ز پی دوری غم
آب و آتش به تکلف بهم آیند همی
چه فتاده ست که ماهیچ نیاییم بهم
چونکه در نیکوییت بر من و بر تو ستمست
ما بر اینگونه ستم دیده و ناکرده ستم
کاشکی کار من و توبه درم راست شدی
تا من از بهر ترا کردمی از دیده درم
یاد کرد درم از دیده چرا باید کرد
مرمرا با کرم خواجه درم ناید کم
خواجه سید بوسهل عراقی که بفضل
نه عرب دیده چنو بار خدا و نه عجم
آنکه زو بیشتر و پیشتر اندر همه فضل
بر سلطان ملک مشرق ننهاد قدم
هر کجا از کف او وز دل او یاد کنی
یاد کردی ز سخا یاد نمودی ز کرم
گر تو گویی که مر اورا به کرم نیست نظیر
همه گویند بلی و همه گویند نعم
نتوان کرد بتدبیر فراوان و بتیغ
آنچه او داند کردن به دوات و به قلم
به هنر ملک جهان زیر قلم کرد و سزید
که بزرگان جهان را به قلم کرد خدم
پس از ایزد به دوات و قلم فرخ اوست
روزی لشکر سلطان و همه خیل و حشم
آصف است او و ملک جم پیمبر بقیاس
آری او آصف باشد چو ملک باشد جم
تا شه او را بوزارت بنشانده ست شده ست
صدر دیوان بدو آراسته چون باغ ارم
بس ره خوب که در مجلس دیوان ملک
بوجود آورد آن خواجه سید زعدم
الم از دلها بر گیردو تابوده هگرز
بر دل کس ننهاده ست به یکموی الم
از کریمی چو در آید بر او زایر او
از کریمی چو شمن گردد و زایر چو صنم
ابر خوانی کف او را بگه جود مخوان
کز کف خواجه درم بارد و از ابر دیم
بخشش ابر نگویند بر بخشش او
سخن از جوی نرانند بر وادی زم
مدحت آنست که بد را بسخن خوب کند
چو جز این گفتی آن مدح همه باشد ذم
ابر پیش کف او همچو بر یم شمرست
زشت باشد که بگویی به شمر ماند یم
او به رادی و جوانمردی معروفترست
زانکه باران بزاینده به تری و به نم
هر کجا گویی بوسهل وزیر شه شرق
همه گویند کریم و سخی و خوب شیم
لاجرم روی بزرگان همه سوی در اوست
حاجبند ایشان گویی و در خواجه حرم
تا می لعل گزیده ست به خوبی و به رنگ
تا گل سرخ ستوده ست به دیدار و به شم
تا بود شادی جایی که بود زاری زیر
تا بود رامش جایی که بود ناله بم
شادمان باد و بشادی وطرب نوش کناد
باده از دست بتی خوبتر از بدر ظلم
نیکخواهانش پیوسته بشادی و به عز
بدسکالانش همواره به تیمار و ندم
دست و پای از تن دشمنش جدا باد بتیغ
تا خزد دشمن چون مارهمیشه به شکم
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - در مدح خواجه ابواحمد تمیمی گوید
بفزوده ست بر من خطر قیمت سیم
تا بنا گوش ترا دیده ام ای در یتیم
سیم را شاید اگر در دل و جان جای کنم
از پی آنکه بماند به بنا گوش تو سیم
از بناگوش تو سیم آمد و زر از رخ من
ای پسر زین سپس از دزد بود ما را بیم
زلف تو سیم تو از دزد نگه داند داشت
به خم و پیچ بر افکنده چو جیم از بر جیم
من چه سازم چکنم دزد مرا برده شمار
دزد رحمت نکند دزد که دیده ست رحیم ؟
زرگری باید کز مایه ما کار کند
مایه ما را و هر آن سود که باشد بدو نیم
من ثناگوی بزرگانم و مداح ملوک
خاصه مدحتگر آن راد عطابخش کریم
سر فراز عرب و فخر بزرگان عجم
خواجه بو احمد خورشید همه آل تمیم
آن نکو سیرت و نیکو سخن و نیکو روی
که گه جود جوادست و گه حلم حلیم
نام جدان و بزرگان ز گهر کرده بزرگ
حری آموخته از گوهر جدان قدیم
ابر بارنده شنیدم که جوادست جواد
ابر با دوکف آن خواجه لئیمست لئیم
هر که گوید به کف خواجه ما ماند ابر
مشنوآن لفظ که آن لفظ خطاییست عظیم
ای جوانمردی آزاده دلی نیکخویی
که ترا یار نیابند به هر هفت اقلیم
میر صاحب بتو و دیدن تو شاد ترست
که بدیدار سماعیل مثل ابراهیم
خنک آن میر که او را چو تو حریست وزیر
خنک آن صاحب کو را چو تویی هست ندیم
در وزیری نکنی جز همه حری تلقین
در ندیمی نکنی جز همه رادی تعلیم
لاجرم سوی تو آزاده جوان، بارخدای
ننگرد جز به بزرگی و به چشم تعظیم
هم کریمی کن کز بهر کرم یافته ای
بر بزرگان و کریمان و شریفان تقدیم
هنر و فضل ترا بر نتوانند شمرد
آن بزرگان که بدانند شمار تقویم
ادب صاحب پیش ادب تو هدرست
نامه صابی با نامه تو خوار و سئیم
با سخن گفتن تو هر سخنی با خللست
باستوده خرد تو خرد خلق سقیم
نام نیکو و جمال و شرف و علم و ادب
بادبیری بتو کردند دبیران تسلیم
به زمانی نکت و علم و ادب یاد کنی
وین ندیده ست درین عصر کس از هیچ فهیم
ای سرای تو نعیم دگر و زایر تو
سال و مه بیغم و دلشاد نشسته به نعیم
بس گلیم سیها کز نظرت گشت سپید
نظر تو سیهی پاک بشوید ز گلیم
در حریم تو امانست و ز غمها فرجست
شاد زی ای هنری حر پسندیده حریم
به همه کار امامی به همه فضل تمام
به همه باب ستوده به همه علم علیم
تاز کشمیر صنم خیزد و از تبت مشک
همچو کز مصر قصب خیزد و از طائف ادیم
تا بود عارض بت رویان چون سیم سپید
تا بود ساعد مه رویان چو ماهی شیم
کامران باش و می لعل خور و دشمن را
گو همی خور شب و روز آتش سوزان چو ظلیم
می ز دست صنمی خور که چو بوی خط او
ازگل تازه بر آید به سحر گاه نسیم
صنمی باز نخی تازه تر از برگ سمن
صنمی بادهنی تنگ تر از چشمه میم
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶ - در مدح خواجه سید ابوالطیب بن طاهر
بار بر بست مه روزه وبر کند خیم
مهرگان طبل زد و عید برون برد علم
باز چون بلبل بی جفت ببانگ آمد زیر
باز چون عاشق بیدل به خروش آمد بم
باده گیران زبان بسته گشادند زبان
باده خوران پراکنده نشستند بهم
لعل کردند بیک سیکی لبهای کبود
شاد کردند بیک مجلس دلهای دژم
خیز بت رویا !تا مابه سر کار شویم
که نه ایشان را سور آمدو مارا ماتم
زان می لعل قدح پر کن و نزدیک من آر
بر تن و جان نتوان کردازین بیش ستم
روزه پیریست که از هیبت واز حشمت او
نتوان زد به مراد دل، یک ساعت دم
چون شدآن پیر جوانی بگرفتندجهان
ما و ایشان و می لعل، نه اندوه ونه غم
باش تا خواجه درین باب چه گوید، چه کند
آب چون زنگ خورد یا می چون آب بقم
خواجه سید ابوالطیب طاهر که بدوست
دل سلطان و دل خواجه و دلهای حشم
نه به فضل او را جفتی ز بزرگان عرب
نه به علم او را یاری زبزرگان عجم
در جوانمردی جاییست که آنجا نرسید
هیچ بخشنده و زین پس نرسد هرگز هم
عالمی بینم بر درگه اوخواسته خواه
واو همی گوید هر کس را کآری و نعم
هر که را بینی با بخشش و با خلعت اوست
همتی دارد در کار سخا بلکه همم
بیشماری همه چون ریگ همی بخشد مال
راست پنداری داردبه یمین اندر یم
بخرد جامه بسیار به تخت و چو خرید
نام زوار زند زود بر آن تخت رقم
هر که را بینی دینار و درم دارد دوست
نه بر اینگونه ست آن مهتر آزاده شیم
او چودانست که دینار نه چون نام نکوست
مهر برداشت بیکبار ز دینار و درم
از عطا دادن پیوسته آن بار خدای
خانه زایر او باز ندانی ز حرم
با چنین بخشش پیوسته که او پیش گرفت
رود جیحون را شک نیست که آب آید کم
ایزد آن بار خدای بسخا را بدهاد
گنج قارون و بزرگی و توانایی جم
دست بخشنده او از دل پیران ببرد
غم برنایی و بیچارگی و ضعف هرم
من به هر چیر که خواهی تو سوگند خورم
که نه چون او بوجود آید هرگز ز عدم
لاجرم خلق جهان بر خوی او شیفته اند
چون گل سوری بر باد سحر گاهی ونم
چه بجان و سر او محتشمانرا چه بتن
چه حریم در او محترمان را چه حرم
نه بیهوده مر اورا ملک روی زمین
مملکت زیر نگین کرد و جهان زیر قلم
رای و اندیشه بدو کرد و بدو داشت نگاه
زانکه دانست که راییست مراورا محکم
شادمان باد همه ساله و با ناز و نعیم
دشمن و حاسد او مانده به تیمار و ندم
عید اوفرخ و از آمدن عید شریف
در دل او طرب و در دل بدخواه الم
چشم او سوی نگاری که برو عید بود
جعد و زلفش را چون غالیه وز غالیه شم
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - در مدح خواجه ابوسهل عبدالله بن احمد بن لکشن دبیر گوید
بر بناگوش تو ای پاکتر از در یتیم
سنبل تازه همی بر دمد از صفحه سیم
زین سپس وقت سپیده دم هر روز بمن
بوی مشک آرد از آن سنبل نو رسته نسیم
عنبرین خطی وبیجاده لب و نرگس چشم
حبشی موی و حجازی سخن و رومی دیم
نیک ماندخم زلفین سیاه تو به دال
نیک ماند شکن جعد پریش تو به جیم
از همه ابجد بر «میم » و«الف » شیفته ام
که ببالا ودهان تو «الف » ماندو «میم »
عشق بازیم همی باتو و دلتنگ شوی
نزد تو عشق همانا که گناهیست عظیم
چه شوی تنگدل ار بر تو همی بازم عشق
عشق بازیدن با خوبان رسمیست قدیم
عشق رسمیست ولیکن همه اندوه دلست
خنک آن کو را از عشق نه ترسست و نه بیم
بر من باخته دل هر چه توانی بمکن
نه مرا کرده به تو خواجه سید تسلیم
خواجه عبدالله بن احمدبن لکشن کوست
میر یوسف را همچون دل و دستور وندیم
به همه کاری تعلیم ازو خواهد میر
ار چه او را ز کسی خواست نباید تعلیم
کمترین فضل دبیریست مر اورا هر چند
به سر خامه کند موی ز بالا بدو نیم
چون سخن گوید گوید همه کس کاینت ادیب
چون عطا بخشد گوید همه کس کاینت کریم
با توانایی و با جود کم آمیزد حلم
خواجه بوسهل توانا و جوادست و حلیم
نه مسیحست ولیکن نفسش باد مسیح
نه کلیمست ولیکن قلمش چوب کلیم
سیرش سخت گزیدهست بنزدیک خدای
سخنش سخت ستوده ست بنزدیک حکیم
از سخا و کم و فضل و فتوت که وراست
هیچکس زو نبرد نام مگر با تکریم
بنشاند به سخن بدعت هفتاد هوا
بنوردد بقلم قاعده هفت اقلیم
صد سخن گوید پیوسته چو زنجیر بهم
که برون ناید از آن صد، سخنی سست و سقیم
طاعن و بدگوی اندر سخنش بی سخنند
ور چه باشد سخن طاعن و بد گوی ذمیم
مهرو کینش سبب خلد و جحیمست و بقصد
هیچکس مویی از تن نفرستد به جحیم
هر که اورا بستاید بنسوزد دهنش
ور دهن پر کنداز آتش مانند ظلیم
چه هنر دارم من یا چه شرف دارم من
که چو معشوق نشانده ست مرا پیش مقیم
صد گنه کردم و اوکرد عفو وین نه عجب
که خوی خواجه کریمست و دل خواجه رحیم
نیکویی کرد بجای من و لیکن چه بود
آنکه پاداش دهنده ست بصیرست و علیم
مسکن و مستقر خواجه نعیم دگرست
یک دو سالست که من دور بماندم ز نعیم
تا درم خوار و درم بخش بود مرد سخی
تا درم جوی و درم دوست بود مرد لئیم
شادمان باد و بر هر شهی او را تبجیل
کامران باد و بر هر مهی او را تعظیم
عید او باد سعید و روز او باد چو عید
دور باد از تن و از جانش شیطان رجیم
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود بن ناصر الدین گوید
خداوند ما شاه کشور ستان
که نامی بدوگشت زاولستان
سر شهریاران ایران زمین
که ایران بدو گشت تازه جوان
یکی خانه کرده ست فرخاردیس
که بفروزد از دیدن او روان
جهانی و چون خانه های بهشت
زمینی و همسایه آسمان
ز خوبی چو کردار دانش پژوه
ز خوشی چو گفتار شیرین زبان
همه زر کانی و سیم سپید
ز سر تا ببن، وزمیان تا کران
نه صد یک از آن سیم در هیچ کوه
نه ده یک از آن زر در هیچ کان
نبشته درو آفرینهای شاه
ز گفتار این و ز گفتار آن
بسیجیده چون کار هر نیکخو
پسندیده چون مهر هر مهربان
چه گویی سکندر چنین جای کرد
چه گویی چنین داشت نوشیروان
به فرخ ترین روز بنشست شاه
در ین خانه خرم دلستان
بدان تا درین خانه نو کند
دل لشکر خویش را شادمان
سپه را بود میزبان و بود
هزار آفرین بر چنین میزبان
یکی را بهایی بتن در کشد
یکی را نوندی کشد زیر ران
بهایی، بر آن رنگهای شگفت
نوندی، بر آن برستامی گران
کسی را که باشد پرستش فزون
کنون کوه زرین کشد زیر ران
به یزدان که کس در پرستیدنش
نکرده ست هرگز به مویی زیان
همه پادشاهان همی زو زنند
بشاهی و آزادگی داستان
ز شاهان چنوکس نپرورد چرخ
شنیدستم این من ز شهنامه خوان
ستوده بنام و ستوده بخوی
ستوده به جان و ستوده به خوان
جهان را به شمشیر هندی گرفت
به شمشیر باید گرفتن جهان
شهان دگر باز مانده بدو
بدادند چون سکزیان سیستان
ندادند و بستد بجنگی که خاک
زخون شد درآن جنگ چون ارغوان
به تیغ او چنان کرد و ایشان چنین
چه گویی چنین به بود یا چنان
هم از کودکی بود خسرو منش
خردمند و کوشنده و کاردان
به بد روز همداستانی نکرد
که بازوش با زور بود و توان
بزرگی و نیکی نیابد هرگز
کسی کو به بد بود همداستان
همه پادشاهان که بودند، زر
به خاک اندرون داشتندی نهان
نبودی به روز وبه شب ماه و سال
جز اندیشه بر گنجشان قهرمان
خداوند ما را ز کس بیم نیست
مگر ز آفریننده پاک جان
بدین دل گرفتست گستاخ وار
به زر و به سیم اندرون خان و مان
ز بس توده زر که در کاخ او
بهر کنج گنجی بود شایگان
کسی که به جنگ آید آنجا زجنگ
چنان باز گردد که سرگشته خان
هر آن دودمان کان نه زین کشورست
برآید همی دود از آن دودمان
همی تا به هر جای در هر دلی
گرامی و شیرین بود سوزیان
همی تا ز بهر فزونی بود
همیشه تکاپوی بازارگان
به شادی زیاد و جز او کس مباد
جهان را جهاندار تا جاودان
بداندیش او گشته در روز جنگ
چو در کینه اردشیر اردوان
بماناد تا مانده باشد زمین
بزرگی و شاهی درین خاندان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹ - در مدح یمین الدولة و امین الملة محمود بن ناصرالدین
بزرگی و شرف و قدر و جاه و بخت جوان
نیابد ایچکسی جز بمدحت سلطان
یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملکوک
امین ملت محمود پادشاه جهان
خدایگانی کاندر جهان بدین و بداد
شناخته ست چو بوبکر و عمر و عثمان
حدیث او همه از ایزد و پیمبر بود
به جد و هزل و بدو نیک و آشکار و نهان
همه بزرگان حال از منجمان پرسند
خدایگان زمانه ز مصحف، قرآن
ازین بودکه به هر جایگه که روی نهد
همی رود ز پی او عنایت یزدان
پیمبران را زان پیش معجزات نبود
که شاه دارد و این سخت روشنست و عیان
بر آب جیحون پل بستن و گذاره شدن
بزرگ معجزه ای باشد و قوی برهان
گروهی از حکما در حدیث اسکندر
بشک شدند و بسی رفتشان سخن بزبان
که او ز جمله پیغمبران ایزد بود
خدای داند کاین درست بود یا بهتان
سکندر آنگه کز چین همی فرود آمد
بماند برلب جیحون سه ماه تابستان
بدان نیت که برآن رود پل تواند بست
همی نشست و در آن کاربست جان و روان
هزارحیله فزون کرد و آب دست نداد
در آن حدیث فرو ماند عاجز و حیران
ملک بوقتی کز آب رود جیحون بود
چو آسمان که مر او را پدید نیست کران
بر آب جیحون در هفته ای یکی پل بست
چنانکه گفتی کز دیر باز بودچنان
زهی مظفر پیروز بخت روز افزون
زهی موحد پاکیزه دین یزدان دان
بدین پاک و دل نیک و اعتقاد درست
خدای داد ترا بر همه جهان فرمان
ز روم تا در قنوج هیچ شاه نماند
که طاعت تو پذیرفته نیست چون ایمان
که یارد آمد پیش تو از ملوک بجنگ
که یارد آورد اندر تو ای ملک عصیان
خدایگانا حال تو زان گذشت که تو
سپه کشی زفلان جایگه بسوی فلان
کسی ندانم کو را توان آن باشد
که با تو یارد بستن به کار زار میان
گمان مبر که ترا هیچ شاه پیش آید
اگر بگردی گیتی همه کران به کران
زپادشاهان کس را دل مصاف تو نیست
که هیبت تو بزرگست و لشکر توگران
گریختن ز تو ای شه ملوک را ظفرست
وگر چه پیشرو آن ظفر بود خذلان
علی تگین را کز پیش تو ملک بگریخت
هزار عزل همان بود و صد هزار همان
وگردل از زن و فرزند نازنین برداشت
بدان دو کار نبود از خرد برو تاوان
چه بود گر زن و فرزند راز پس کرده ست
ببرد جان و ازین هردو بیش باشد جان
چرا که ازدل و از عادت تو آگه بود
که از تو شان نرسد هیچ رنج و هیچ زیان
دگر که گر پسرش را بگیری و ببری
عزیز باشد و ایمن بر تو چون مهمان
ز خرگه کهن وخورد خام و پوشش بد
فتد به رومی و خورد خوش ونگارستان
علی تگین را آنجا پدید آمده گیر
اگر بداند کو را بود بر تو امان
به هر شمار قدر خان از و فزونتر بود
در این سخن نه همانا که کس بود بگمان
بجاه و منزلت و قدر تا جهان بوده ست
ندیده خان چو قدر خان زمین ترکستان
ز چین و ما چین تا روم و روس و تاسقلاب
همه ولایت خان ست و زیر طاعت خان
سلیح بیشست او را ز برگهای درخت
سپه فزونست او را ز قطره باران
چواز تو یافت امان همچو بندگان مطیع
بطاعت آمد همچون فلان و چون بهمان
تو نیز با او آن کردی از کرم که نکرد
بجای هیچکسی هیچ شه بهیچ زمان
دلیر کردی او را بخدمت و بسخن
عزیز کردی اورا بمجلس و میدان
به خواب دیده نبود او که با تو یارد زد
چو حاجبان تو و بندگان تو چوگان
بزرگیی چه بود بیش ازین قدرخان را
که با تو همچو ندیمان تو نشست به خوان
بر آسمان سرخان برشد ای ملک ز شرف
چو اسب خان اجل خواست حاجب از ایوان
بدان کرامت کانجا بجای او کردی
سزد که شکر تو گوید به صد هزار زبان
خدای داند و تو کآنچه هم بدو دادی
زپیل و فرش و زر و سیم و جامه الوان
به قدر صد یک از آن مال تا هزاران سال
نه در بزاید در بحر و نه زر اندرکان
اگر نهاد سر خدمت تو روی نهاد
ز هدیه های تو بسیار گنج آبادان
ولیکن ار چه فراوان عطا بدو دادی
پدید نامد در هیچ گنج تو نقصان
بگنجت اندر نقصان کجا پدید آید
که باشد او را همسایه کوه زر رویان
کسی که خدمت تو کردو طاعت تو گزید
چنین نمایی با او چنین کنی احسان
بر این نهاد نبوده ست حال و سنت کس
جهانیان همه زین آگهند پیر و جوان
خلاف کردن تو خلق را مبارک نیست
بر این هزار دلیلیست و صد هزار نشان
زوال ملک ز پیمان شکستن تو بود
کسی مباد کو با تو بشکند پیمان
درخت هم به بهار ار خلاف تو طلبد
صبا برو هم از آنسان گذر کند که خزان
ور از خلاف تو پولاد سخت یاد کند
بر او خدای کند خاک نرم را سوهان
شگفتم آید از آن کو ترا خلاف کند
همه خلاف بود کار مردم نادان
چه گوید و چه گمانی برد که خار درشت
چه کرد خواهد با آتش زبانه زنان
زیان بستان بیش از زیان ابر بود
چه خشم گیرد با ابر بیهده بستان
کسی که دید که تو با مخالفان چه کنی
چرا دهد بخلاف تو بر گزافه عنان
ترا خدای بر اعدای تو مظفر کرد
چنانکه کرد به سیصد هزار فتح ضمان
همیشه تابسر خطبه ها بود تحمید
همیشه تا زبر نامه ها بود عنوان
همیشه تا بود اندر زمین ما اسلام
همیشه تا بود اندر میان ما فرقان
جهان تو دارو جهانبان تو باش و فتح تو کن
ظفر تو یاب و ولایت تو گیر و کام تو ران
مخالفانرا یک یک ببند و چاه افکن
موافقان را نونوبتخت وتاج رسان
چنانکه رسم تو و خوی تست و عادت تست
بهر مه اندر شهری ز دشمنی بستان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - در مدح سلطان محمود سبکتگین گوید
چه روز افزون و عالی دولتست این دولت سلطان
که روز افزون بدو گشته ست ملک و ملت و ایمان
بدین دولت زیادت شد به اسلام اندرون قوت
بدین دولت پدید آمد به تعطیل اندرون نقصان
بدین دولت جهان خالی شد از کفران و ازبدعت
بدین دولت خلیفه باز گسترده ست شادروان
بدین دولت همی باشد دل بدمذهبان غمگین
بدین دولت همی گردد روان مصطفی شادان
بدین دولت همی نازند شاهان همه عالم
چنان کاین دولت عالی همی نازد بدان سلطان
یمین دولت عالی امین ملت باقی
نظام دین ابوالقاسم ستوده خسرو ایران
کمابیش سخا دید آن که او را دید در مجلس
سرا پای هنر دید آن که او را دید در میدان
جهانداری که از ساری جهان بگرفت تا باری
شهنشاهی که از گرگان جهان اوراست تا کرمان
ز گرد معرکه چترش گرفته گونه لؤلؤ
ز خون دشمنان تیغش گرفته گونه مرجان
ز خشتش درتن هر کینه خواهی رخنه بیحد
ز تیرش در بر هر جنگجویی دامنی پیکان
رسیده در بیابانهای بی انجام و بی منزل
برون رفته ز دریاهای بی پایاب و بی پایان
بشمشیر از جهان برداشت نام خسروان یکسر
نماند از بیم آن شمشیر ملک آرای گیتی بان
نه با یعقوبیان دولت نه با مأمونیان نعمت
نه با چیپالیان قوت نه با سامانیان سامان
کسی کو را خلاف آورد گو آهنگ رفتن کن
که روزی با خلاف او به گیتی زیستن نتوان
ایا بر دوستان خویش فرخ روی و فرخ پی
ز عزم تو دم سردست بهره دشمن نادان
ز شاهان هر که با تو دوستی پیوست ویکدل شد
بجاه تو مخالف را بچاه انداخت از ایوان
نگه کن میر کرمانرا که زیر سایه آوردی
ز فر سایه تو گشت میر بصره و عمان
همایونی وفرخنده چنین بادی همه ساله
ولی در سایه تو شاد و تو در سایه یزدان
ختا خانرا مراد آمد که با تو دوستی گیرد
همی خواهد که آید چون قدر خان نزدتو مهمان
خداوندا جهاندارا ز خانان دوستی ناید
که بی رسمند و بی قولند وبد عهدند و بد پیمان
زبانشان نیست با دلشان یکی در دوستی کردن
تو خودبه دانی از هر کس رسوم و عادت ایشان
گر از بیم تو با تو دوستی جویند و نزدیکی
بدان کان چیست ایشانرا مخالف دان و دشمن خوان
وگر چون بندگان آیند خدمت را میان بسته
گرامی دارشان کان آمدن هست از بن دندان
چو با تو نیست ایشان را توان داوری کردن
چه چاره است از تواضع کردن و پذرفتن پیمان
ز دشمن دوستی ناید، اگرچه دوستی جوید
درین معنی مثل بسیار زد لقمان و جز لقمان
ز ایرانی چگونه شاد خواهد بود تورانی
پس از چندین بلا کآمد ز ایران بر سر توران
هنوز ار باز جویی در زمینشان چشمه هایابی
از آن خونها کزیشان ریخت تیغ رستم دستان
بجای آنکه تو کردی برایشان در کتر شاها
حدیث رستم دستان یکی بود از هزار افسان
چه گویی کان ز دلهاشان بشد کزبلخ پیش تو
همی رفتند لبها خشک ورخ پر چین و دل بریان
به جنگ مرو و جنگ بلخ و جنگ میله زان لشکر
به خاک اندر فکندستی فزون از قطره باران
به ترکستان سرایی نیست کز شمشیر توصد ره
در آن شیون نکردستند خاتونان ترکستان
هنوز آن مرد را کان پیل تو آن چتر بر سر زد
ز بیم تو نه اندر چشم خوابست و نه در تن جان
نیرزند آنهمه خانان بپاک اندیشه خسرو
مکن زین پس ازیشان یادو ایشانرا به ایشان مان
وگر گویی ولایتشان بگیرم تا مرا ماند
ولایتشان بیابانیست خشک و بیکس و ویران
چه خواهی کرد آن ویرانه های ضایع و بی کس
ترا ایزد ولایتهای خوش داده ست و آبادان
تو داری از کنار گنگ تادریای آبسکون
توداری از در گرگانج تا قزدارو تا مکران
نه مال ماوراء النهر در گنجت بیفزاید
نه درملک توافزونی پدید آید ز صد چندان
بده چندان که در ده سال از آن کشور خراج آید
بیک هفته بر آید مر ترا از کوه زر رویان
بخارا و سمرقندست روی و چشم آن کشور
غلامان ترا زین هر دو حقا گر بر آید نان
ترا آنجا غلامانند چون خوارزمشاه ای شه
دگر چون میر طوس و زو گذشتی میر غرجستان
نباشد مرترا حاجت به ملک خان طلب کردن
که این هر دو به مال و ملک صد ره بر ترند ازخان
تو گر خواهی جهان یکسر به تیع تیز بگشایی
نیاردگفت هرگز کس که بر تو نیست این آسان
ولیکن تو از آن ترسی که چون گیتی ترا گردد
شمار گیتی از تو باز خواهد داور سبحان
دگر زان بشکهی گویی: بجایی از سپاه من
کسی را بد رسد، بیشک مرا ایزد بپرسد زان
زهی اندر جهانداری و بیداری چو افریدون
زهی اندرنکو کاری و هوشیاری چو نوشروان
همیشه تا مه آذر نباشد چون مه کانون
همیشه تا مه کانون نباشد چون مه آبان
همیشه تا بهار از تیر مه خوشبوی تر باشد
همیشه تا زمستان سردتر باشد ز تابستان
بشاهی باش و در شاهی سپه کش باش و دشمن کش
بشادی باش و در شادی توانا باش و نهمت ران
به دل بر خور ز بت رویی که او را خوانده ای دلبر
ببر در کش نگارینی که نامش کرده ای جانان
گهی از دست اومی خور، گهی از دولبش بر خور
گهی از روی او گل چین، گهی از زلف او ریحان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۲ - در مدح سلطان محمود غزنوی گوید
ای شهریار بیقرین ، ای پادشاه پاک دین
ای مر ترا داده خدای آسمان ملک زمین
هم میر نیکو منظری، هم شاه نیکو مخبری
بر منظر و برمخبر تو آفرین باد آفرین
ای نیکنام! ای نیکخوی! ای نیکدل! ای نیکروی!
ای پاک اصل! ای پاک رای! ای پاک طبع! ای پاک دین
دولت بنازد سال و مه، ملت بنازد روز و شب
کان چون تویی دارد یمین، وین چون تویی دارد امین
فرخ یمین دولتی، زیبا امین ملتی
وز بهر ملت روز و شب، تیغ یمانی در یمین
گاهی به دریا در شوی گاهی به جیحون بگذری
گه رای بگریزد ز تو، گه رام و گه خان گه تگین
صد قلعه شاهانه را، برهم زدی بی کیمیا
صد لشکر مردانه را، گردن شکستی بی کمین
چون روز جنگ آید ترا، تنها برون آیی ز صف
زانرو که داری لشکری، بر سان کوه آهنین
صد ره فزون دیدم ترا، کز قلب لشکر درشدی
با کرگ تنها در اجم، با شیر تنها در عرین
اندر بیابان های سخت، ره برده ای بی راهبر
وین از توکل باشد ای شاه زمانه وز یقین
در ریگ جوشان چشمه روشن پدید آید ترا
آری چنین باشد کسی، کورا بود یزدان معین
بردی فراوان رنج دل، بردی فراوان رنج تن
وز رنج دل و ز رنج تن، کردی جهان زیر نگین
زانسو جهان بگشاده ای، تادامن کوه یمن
زینسو زمین بگرفته ای ،تا ساحل دریای چین
بغداد و زانسو هم ترا، بودی کنون گر خواستی
لیکن نگهداری همی، جاه امیر المؤمنین
از بهر میر مؤمنین بگذاشتی نیم از جهان
کو هیچکس را این توانایی که کردستی تو این
صد بنده داری در توانایی و مردی و هنر
صد ره فزون از مقتدر وز معتصم و زمستعین
حرمت نگهداری همی، حری بجای آری همی
واجب چنین بینی همی، ای پیشوای پیش بین
از جمله میران ترا، هر گز نبیند کس کفو
از جمله شاهان ترا، هر گز نبیند کس قرین
پیلی چو در پوشی زره، شیری چو بر تابی کمان
ابری چو برگیری قدح، ببری چو در یازی بزین
با این بزرگی هر ضعیفی راه یابد سوی تو
خویی گزین کردی چنان چون رادمردان گزین
با بندگان و کهتران از آسمان گوید سخط
آنکس که اورا ده درم باشد به خاک اندر دفین
از پادشاهی پارسایی دوستتر داری همی
زین پادشاهان عاجزند ای پادشاه راستین
هر گز نگشتی کینه ور، هر گز نگشتی کینه کش
کاین عاجزانرا باشد و تو قادری جز کارکین
آنرا که تویاری دهی، یاری دهد چرخ برین
وانرا که تو غمگین کنی، برکام دل گردد غمین
آن کونکو خواهد ترا، گرسنگ بر گیرد ز ره
از دولت توگردد آن ،در دست او در ثمین
آن کس که بدخواهد ترا، یاقوت رمانی مثل
در دست او اخگر شود، پس وای بدخواه لعین
تا آسمان روشن شود، چون سبز گردد بوستان
تا بوستان خرم شود، چون تازه گردد یاسمین
شاهنشه گیتی تو باش و در خور شاهنشهی
تا هر امیری پیش تو، بر خاک ره مالد جبین
خوی چنین گیرد همی، کو را به چنگ آید درم
تو با جهانداری شها، خویی همی داری چنین
زانجا که دل خواهد ترا، شکرکش و شکرستان
باآنکه خوش باشد ترا شادان خور و شادان نشین
تو شاد خوار و شادکام و شادمان و شاد دل
بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین
پاینده بادا عمر تو، پیوسته بادا عز تو
فرخنده بادا عبد تو، آمین رب العالمین
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - در تهنیت عید و مدح سلطان محمودغزنوی
عید فرخ باد بر شاه جهان
جاودانه شادمان و کامران
نعمتش پیوسته و عمرش دراز
دولتش پاینده و بختش جوان
سال و مه لشکرکش و لشکر شکن
روز و شب کشورده وکشورستان
ایزداورا یار و دولت پیشکار
اوبکام دل مکین اندرمکان
تا جهان را پادشه باید همی
پادشه محمد باد اندر جهان
باده اندر دست و خوبان پیش روی
خوبرویانی به خوبی داستان
هر یکی با قامتی چون زاد سرو
هر یکی با چهره ای چون ارغوان
جعدشان در مجلس او مشکبار
زلفشان در پیش او عنبر فشان
زلف چون چوگان زنخدان همچو گوی
ابرو و مژگانشان تیر و کمان
می گسار آنکس کز ایشان دوست تر
می زدست دوست خوشتر بیگمان
جاودان زینگونه بادا عیش او
عیش بد خواهش به تیمار وهوان
دشمن و بد گوی او را آب سرد
آتش سوزنده بادا در دهان
بد که گوید زو ملک هر گز نبود
بد خصال و بد فعال و بدنشان
نیکخوتر زوملک هر گز نبود
نیک باد آن نیک شه را جاودان
طبع او را مال درویشان بری
زو رعیت شاد خوار و شادمان
دولت او در ولایت کارساز
هیبت او بر رعیت پاسبان
شیر نر درکشور ایران زمین
از نهیبش کرد نتواند زیان
هیچ شه را در جهان آن زهره نیست
کوسخن راند ز ایران بر زبان
هر که او بر خاندانش کرد روی
زو بنستاند قدیمی خاندان
هر که او بر تو به آن بس گرد کرد؟
زو بنستاند همی آن نام و نان
تا جهان باشد جهانرا عبرتست
از حدیث بلخ و جنگ خانیان
گوییا دی بود کان چندان سپاه
اندر آن صحرا همی کندند جان
این ز اسب اندر فتاده سرنگون
وان بزیر پای اسب اندرستان
دست آن انداخته در پیش این
پای این انداخته در پیش آن
این یکی را مانده اندر چشم تیر
وان دگر را مانده اندر دل سنان
سست گشته پای خان اندرر کیب
خشک گشته دست ایلک بر عنان
مردمان را راه دشوارست نون
اندر آن دشت از فراوان استخوان
زان سپس کانسال سلطان جنگ را
تازیان آمد به بلخ از مولتان
لشکر او بیشتر در راه بود
وان گروهی دیو بود اندر میان
بی سپاه او آن سپه را نیست کرد
در جهان کس را نبوده ست این توان
خان به خواری بزاری بازگشت
از طپانچه لعل کرده روی وران
هر که رارای خراسان آمده ست
گو بیا تا بازگردی همچنان
مرغزار ما به شیر آراسته ست
بد توان کوشید با شیر ژیان
شکر ایزد را که ما را خسرویست
کار ساز و کاربین وکاردان
خسروی با دولتی نیک و قوی
خسروی با لشکری گشن و گران
جنگها کرده چو جنگ دشت بلخ
قلعه ها کنده چو ارگ سیستان
کس نداند گفت اندر هیچ جنگ
پشت او دیده ست بهمان و فلان
کار اوغزو و جهادست و مدام
تا تواند غزو را بندد میان
سند و هند از بت پرستان کرد پاک
رفت ازین سوتا بدریای روان
هندوانرا سربسر ناچیز کرد
روسیانرا داد یکچندی زمان
وقت آن آمد که در تازد به روم
نیزه اندر دست و در بازو کمان
تاج قیصر بر سر قیصر زند
همچنان چون برسر خان چترخان
خوش نخسبم تا نگوید: فرخی
شعر فتح روم گفتستی؟ بخوان !
تا جهان را تازه گرداند بهار
تاهوا را تیره گرداند خزان
تا به ایام خزان نرگس بود
تا به هنگام بهاران ارغوان
جز برای او متاباد آفتاب
جزبه کام او مگرداد آسمان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - در مدح یمین الدوله محمود بن ناصرالدین
بگشاد مهرگان در اقبال بر جهان
فرخنده باد بر ملک شرق مهرگان
سلطان یمین دولت میر ملوک بند
محمود امین ملت شاه جهان ستان
شاهی که پشت صد ملک کامران بدید
نادیده پشت چاکر او هیچ کامران
شاهی که فتحهاست مر اورا چو فتح ارگ
شاهی که جنگهاست مراو را چو جنگ خان
شاهی که هیچ شاه نیارد بشب غنود
از بیم او جز آنکه از و یافته ست امان
لشکر کشید گرد جهان و بتیغ تیر
بگرفت ازین کران جهان تا بدان کران
ورباده ای بدست کسی دست بازداشت
از عاجزی نبود چه عذریست در میان
او قادرست وهر چه بدان قادری نکرد
عذری شناخته ست و صلاحیست اندر آن
پیرار سال کو سوی ترکان نهاد روی
بگذاشت آب جیحون با لشکری گران
گر خواستی ولایت ترکان و ملک چین
بگرفتی و نبود بدین کار ناتوان
لیکن چو خان بخدمت درگاه او دوید
حری نمود ونستد از و ملک خان و مان
خان را به خانه باز فرستاد سرخ روی
با خلعت و نوازش و با ایمنی بجان
زینگونه عذرها فتد اورا به جنگها
تا ناگرفته ماند لختی ازین جهان
ری را بهانه نیست، بباید گرفت پس
وقتست اگر بجنگ سوی ری کشد عنان
اینجا همی یگان و دوگان قرمطی کشد
زینان به ری هزار بیابد بیک زمان
غزویست آن بزرگتر از غزو سومنات
روزی مگر بسر برد آن غزو ناگهان
بستاند آن دیار و ببخشد به بنده ای
بخشیدنست عادت و خوی خدایگان
چندانکه او دهد به زمانی به سالها
در کوه زر نروید و گوهر بهیچ کان
هربخششی که او بدهد چون نگه کنی
گنجی بود بزرگتر از گنج شایگان
درخانه های ما ز عطاهای کف او
زر عزیز خوارتر از خاک رایگان
اندر جهان چه چیز بود به ز خدمتش
بهتر ز خدمتش که دهد در جهان نشان
هر کس که او بخدمت او نیکبخت گشت
از خاندان او نرود بخت جاودان
پیری که پیر گشتن او بر درش بود
تا جاودان بدولت و بختش بود جوان
گر آسمان بلندبه قدرست دور نیست
از پایگاه خدمت او تا به آسمان
مهتر شهی دعاکند و گوید ای خدای
یکروز مرمرا تو بدان پایگه رسان
کهتر کسی که خدمت او را میان ببست
برتر ز خسروی کمر زرش بر میان
بنگر که آن شهان که بدرگاهش آمدند
چندند و چون شدندو چگونه ست کارشان
کس بود کوز پیش برادر ببست رخت
بگذاشت مال و ملک و ز پس کرد سوزیان
آنجا نهاد روی و بدانجا فکند امید
کانجا وفا کنند امید جهانیان
زانجا بسوی خانه چنان باز شد که شد
رستم ز درگه شه ایران به سیستان
با لشکری گزیده و با ساز و با سلیح
آراسته چنان که به نوروز بوستان
اکنون ز مال و ملک بدان جایگه رسید
کافتاده گفتگوی حدیثش به هر زبان
شایسته تر ز خدمت او خدمتی مخواه
بایسته تر ز درگه او درگهی مدان
تا چون بهار سبز نباشد خزان زرد
تا چون گه تموز نباشد گه خزان
تا در سمنستان نتوان یافتن سمن
چون بادمهرگان بوزد بر سمنستان
شاه زمانه شاد و قوی باد وتندرست
از گردش زمانه بی اندوه پی زیان
ماهی بپیش روی و جهانی بزیر پای
نوباوه ای بدست و می لعل بر دهان
بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد
احباب او به عشرت و اقبال کامران
بادا دل محبش همواره با نشاط
بادا تن عدویش پیوسته ناتوان
هر کس که می نخواهد او را بتخت ملک
بادا بزیر خاک مذلت تنش نهان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵ - در مدح سلطان محمود غزنوی
جاودان شاد باد شاه جهان
دولت او قوی وبخت جوان
تندرستیش باد و روزبهی
کامکاری و قدرت و امکان
همچو دلها بدوفروخته باد
صدر ایوان و مجلس و میدان
از شهان خدمتست وزو خلعت
از جهان طاعتست و زو فرمان
ایزد او را بقای عمر دهاد
تا نگردد جهان ما ویران
شکر او گویدی جهان شب و روز
گر چو ماباشدی گشاده زبان
بر همه مردمان روی زمین
مهر او واجبست چون ایمان
کافرست آنکه او به پنج نماز
جان او را نخواهد از یزدان
جانهای جهانیان بسته ست
در بقا و سلامت سلطان
این جهانرا جمال و قدرت ازوست
زان چنین ساخته ست و آبادان
گر تو او را دعا کنی چه سپاس
درد خود را همی کنی درمان
اندر آن روزهای ناپدرام
کو ز می مهر کرده بود دهان
حال گفتی چگونه بود بگوی
نی مگوی این سخن بجای بمان
حال امروز گوی و رامش خلق
که ملک سوی می شتافت به خوان
اینت خوشی و اینت آسانی
روز صدقه ست و بخشش و قربان
هر که امروز نیست شاد، خدای
بر دلش بار غم کناد گران
کس نداندکه ما چه یافته ایم
گو ندانند، فرخی تو بدان
راز دلها خدای داند و بس
من کی آگه شوم ز راز نهان
از دل خویش باری آگاهم
وز دل خویش نیستم بگمان
گر من امروز شادمانه نیم
شسته بادی بدست من قرآن
کاشکی چاره دانمی کردن
تا بدو بخشمی جوانی و جان
گر جوانی و جان بنتوان داد
دل بدو داده ام جز این چه توان
زان دعاها که کرده ام شب و روز
بر تن وجان شهریار جهان
گر یکی مستجاب کرد خدای
عمر او را پدید نیست کران
جاودانه بجای خواهد بود
همچنین شهر گیر و قلعه ستان
گه کشد خصم وگه کشد سیکی
گه کند صید وگه زند چوگان
ما پراکنده پیش او برویم
چه بود خوشترو نکوتر از آن
یا رب اندر بقای او بفزای
آنچه از عمر ماکنی نقصان
هر که را او گزید تو بگزین
هر که را او ز پیش راندبران
نیست گردان بدستش آنکس را
کو برون شد ز عهد و از پیمان
شاد گردان موافقانش را
تیره کن بر مخالفانش جهان
هر زمانی بر او زیادت باد
فر این کاخ وزیب این ایوان
نامه ای را کز این سرای رود
نام محمود باد بر عنوان
من ندانم که چیست کام دلش
یارب او را به کام دل برسان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶ - در حسب و حال و رنجش خاطر سلطان و طلب عفو گوید
ای ندیمان شهریار جهان
ای بزرگان درگه سلطان
ای پسندیدگان خسرو شرق
همنشینان او به بزم و به خوان
پیش شاه جهان شماگویید
سخن بندگان شاه جهان
من هم از بندگان سلطانم
گرچه امروز کم شدم ز میان
مر مرا حاجت آمده ست امروز
به سخن گفتن شماهمگان
همگان حال من شنیدستید
بلکه دانسته اید و دیده عیان
شاه گیتی مرا گرامی داشت
نام من داشت روز و شب به زبان
باز خواندی مرا ز وقت به وقت
باز جستی مرا زمان به زمان
گاه گفتی بیا و رود بزن
گاه گفتی بیا و شعر بخوان
به غزل یافتم همی احسنت
به ثنا یافتم همی احسان
من ز شادی بر آسمان برین
نام من بر زمین دهان بدهان
این همی گفت فرخی را دوش
زر بداده ست شاه زر افشان
آن همی گفت فرخی را دی
اسب داده ست خسرو ایران
نو بهاری شکفته بود مرا
که مر آن رانبود بیم خزان
باغها داشتم پر از گل سرخ
دشتها پر شقایق نعمان
از چپ و راست سوسن و خیری
وز پس و پیش نرگس و ریحان
از سر کوه بادی اندرجست
گل من کرد زیر گل پنهان
بکف من نماند جز غم و درد
زانهمه نیکویی نماندنشان
گفتی آنرا بخواب دیدستم
یا کسی گفت پیش من هذیان
حال آدم چو حال من بوده ست
این دوحالست همسر و یکسان
آنچه زین حالها بمادو رسید
مر سادا بهیچ پیر و جوان
من ز دیدار شه جدا ماندم
آدم از خلد و روضه رضوان
چشم بد ناگهان مرا دریافت
کارم از چشم بد رسید بجان
شاه از من به دل گران گشته ست
بگناهی که بیگناهم از آن
سخنی باز شد به مجلس شاه
بیشتر بود از آن سخن بهتان
سخن آن بد که باده خورده همی
به فلان جای فرخی و فلان
این سخن با قضا برابر گشت
از قضاها گریختن نتوان
راد مردی کنیدو فضل کنید
برشه حق شناس حرمت دان
من درین روزها جز آن یکروز
می نخوردم به حرمت یزدان
به سرایی درون شدم روزی
با لبی خشک و با دلی بریان
گفتم آن جا یکی خبرپرسم
زانچه درد مرا بود درمان
خبری یافتم چنانکه مرا
راحت روح بود و رامش جان
قصد کردم که باز خانه روم
تا دهم صدقه و کنم قربان
آن خبر ده مرا تضرع کرد
که مرو مرمرا بمان مهمان
تا بدین شادی و نشاط خوریم
قدحی چند باده از پس نان
من بپاداش آن خبر که بداد
بردم او را بدین سخن فرمان
خوردم آنجا دو سه قدح سیکی
بودم آن جا بدان سبب شادان
خویشتن را جز این ندانم جرم
من و سوگند مصحف و قرآن
اگر این جرم در خور ادبست
چوب و شمشیر وگردن اینک و ران
گوبزن مرمرا و دور مکن
گوبکش مرمرا و دور مران
شاه ایران از آن کریمترست
که دل چون منی کند پخسان
جاودان شاد باد و خرم باد
تن و جانش قوی و آبادان
کار او همچو نام او محمود
نام نیکوی او سر دیوان
هر که جز روزگار او خواهد
روزگارش مباد نیم زمان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - نیز در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود گوید
گفتم مرا سه بوسه ده ای شمسه بتان
گفتا ز حور بوسه نیابی درین جهان
گفتم ز بهر بوسه جهانی دگر مخواه
گفتابهشت را نتوان یافت رایگان
گفتم نهان شوی تو چرا از من ای پری
گفتا پری همیشه بود زآدمی نهان
گفتم ترا همی نتوان دید ماه ماه
گفتاکه ماه را نتوان دید هر زمان
گفتم نشان تو ز که پرسم، نشان بده
گفتا آفتاب را بتوان یافت بی نشان
گفتم که کوژ کرد مرا قدت ای رفیق
گفتا رفیق تیرکه باشد به جز کمان
گفتم غم تو چشم مرا پر ستاره کرد
گفتاستاره کم نتوان کرد ز آسمان
گفتم ستاره نیست سرشکست ای نگار
گفتا سرشک بر نتوان چید ز آبدان
گفتم به آب دیده من روی تازه کن
گفتا به آب تازه توان داشت بوستان
گفتم بروی روشن تو روی برنهم
گفتا که آب گل ببرد رنگ زعفران
گفتم مرا فراق تو ای دوست پیر کرد
گفتا بمدحت شه گیتی شوی جوان
گفتم کدام شاه نشان ده مرا بدو
گفتا خجسته پی پسر خسرو زمان
گفتم ملک محمد محمود کامکار
گفتا ملک محمد محمود کامران
گفتم مرابه خدمت او رهنمای کیست
گفتا ضمیر روشن و طبع و دل و زبان
گفتم بروز بار توان رفت پیش او
گفتا چو یک مدیح نو آیین بری توان
گفتم نخست گوچه نثاری برش برم
گفتا نثار شاعر مدحست، مدح خوان
گفتم چه خوانمش که ز نامش رسم بمدح
گفتا امیر و خسرو و شاه و خدایگان
گفتم ثواب خدمت او چیست خلق را
گفت اینجهان هوای دل و آنجهان جنان
گفتم همه دلایل سودست خدمتش
گفتابلی معاینه سودست بی زیان
گفتم چو خوی نیکوی او هیچ خو بود
گفتاچو روزگار بهاری بود خزان ؟
گفتم چو رای روشن او باشد آفتاب؟
گفتابهیچ حال چو آتش بود دخان ؟
گفتم زمین برابر حلمش گران بود
گفتاشگفت کاه برکه بود گران ؟
گفتم به علم و عدل چنو هیچ شه بود ؟
گفتاخبر برابر بوده ست با عیان ؟
گفتم زمانه شاه گزیند بر او دگر
گفتاگزیده هیچ کسی بر یقین گمان ؟
گفتم چه مایه داد بدو مملکت خدای
گفتااز این کران جهان تابدان کران
گفتم که قهرمان همه گنجهاش کیست
گفتاسخای او نه بسنده ست قهرمان ؟
گفتم بگرد مملکتش پاسدار کیست
گفتامهابتش نه بسنده ست پاسبان ؟
گفتم گه عطا به چه ماند دو دست او
گفتا دو دست او بدو ابر گهر فشان
گفتم نهند روی بدو زایران ز دور
گفتا زکاروان نبریده ست کاروان
گفتم کزو بشکر چه مقدار کس بود
گفتا زشاکرانش تهی نیست یک مکان
گفتم بخدمتش ملکان متصل شوند
گفتاستاره نیز کند با قمر قران
گفتم سنان نیزه او چیست باز گوی
گفتاستاره ای که بود برجش استخوان
گفتم چگونه بگذرد از درقه روز جنگ
گفتاکجا چنان سر سوزن ز پرنیان
گفتم خدنگ او چه ستاند بروز رزم؟
گفتا از مبارزان سپاه عدو روان
گفتم چو صاعقه ست گهر دار تیغ او
گفتاجدا کننده جسم عدو ز جان
گفتم امان نیابد از آن تیغ هیچ کس؟
گفتاموافقان همه یابند ازو امان
گفتم چو برگ نیلوفر بود پیش ازین
گفتاکنون ز خون عدو شد چو ارغوان
گفتم چو بنگری به چه ماند، به دست میر
گفتابه اژدها که گشاده کند دهان
گفتم که شادمانه زیاد آن سر ملوک
گفتاکه شاد و آنکه بدو شاد، شادمان
گفتم زمانه خاضع اوباد سال و ماه
گفتاخدای ناصر او باد جاودان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۹ - در مدح محمد بن محمود بن ناصرالدین
هم از سعادت و اقبال بود و بخت جوان
که دل نبستم بر گلستان و لاله ستان
کسی که لاله پرستد بروزگار بهار
ز شغل خویش بماند بروزگار خزان
گلی که باد بر او بر جهد فرو ریزد
چرادهم دل نیکو پسند خویش برآن
مرادلیست من آن دل بدان دهم که مرا
عزیزتر بود از دل هزار بار و زجان
بتی بدست کنم من از این بتان بهار
به حسن پیشرو نیکوان ترکستان
به زلف و عارض ساج سیاه و عاج سپید
به روی و بالا ماه تمام و سرو روان
به زلفش اندر تاب و به تابش اندر مشک
به جعدش اندر پیچ و به پیچش اندر بان
به بر پرند و پرندش چو یاسمین سپید
به رخ بهار وبهارش چوروضه رضوان
دهن چوغالیه دانی و سی ستاره خرد
بجای غالیه، اندر میان غالیه دان
بمن نموده، نشان دل مرا، به دهن
بمن نموده ،خیال تن مرا، به میان
چو وقت باده بود باده گیر و باده گسار
چو وقت بوسه بود بوسه بخش و بوسه ستان
نه وقت عشرت سرد و نه وقت خلوت شوخ
نه وقت خدمت قاصرنه وقت ناز گران
اگر خدای بخواهد بتی چنین بخرم
ز نعمت ملک و دل بدو دهم بزمان
امیر عالم عادل محمد محمود
که حمد و محمدت او را سزد پس از سلطان
به عدل کردن و انصاف دادن ضعفا
خلیفه عمر و یادگار نوشروان
به حرب کردن و پیروز گشتن اندر حرب
برادر علی و یار رستم دستان
کجا ز فضل ملک زادگان سخن گویند
امیر عالم عادل بود سر دیوان
کجا ز عیب ملوک زمانه یاد کنند
بری بودز نقایص چو خالق سبحان
سپید رویی ملک از سیاه رایت اوست
سیاه رایت او پشت صد هزار عنان
همای زرین دارد نشان رایت خویش
که داشته ست همایون تر از همای نشان
همیشه بر سر او سایه همای بود
تو هیچ سایه همایون تر از همای مدان
هما چو برد سر کس سایه افکند چه عجب
اگر جهان همه او را شود کران بکران
کسیکه سایه فرخ برو فکند همای
به مهتری و به میری رسد زکار گران
ز روی فال دلالت بر آن کند که ملک
جهان بگیرد و گردد خدایگان جهان
که مستحق تر ازو ملک را و شاهی را
ز جمله همه شاهان تازی و دهقان
اگر سخاوت باید، کفش بروز عطا
چو بحر گوهر پاشست و ابر زر افشان
وگر شجاعت باید دلش بروز وغا
فزون زدشت فراخست و مه ز کوه کلان
سرای خدمت او گنج خانه شرفست
زمین همت او آسمانه کیوان
ز بس کشیدن زر عطاش مانده شده ست
چو پای پیکان دو دست خازن و وزان
به آب ماند شمشیر تیز او گر آب
سرشته باشد با آتش زبانه زنان
به خواب ماند نوک سنان او گر خواب
چو در تن آید تن را ز جان کند عریان
چه حاجتی به فسان روز رزم تیغش را
از آنکه سینه اعدای اوست سنگ فسان
خدنگ تیز روش رایکی ستاره شناس
ستاره ای که کند با دل عدوش قران
کند به تیر چو زنبور خانه سندان را
اگر نهند بر آماجگاه او سندان
بحرب اگر زند او ناوکی بپهلوی پیل
ز پهلوی دگرش سر برون کند پیکان
در سرای سعادت سرای خدمت اوست
تو خادمان ملک را به جز سعید مدان
دلم فدای زبان بادو جان فدای سخن
که من بدین دو رسیدم بدین شریف مکان
مرا بخدمت او دستگاه داد سخن
مرا بمدحت او پایگاه داد زبان
سزد که حسان خوانی مرا که خاطرمن
مرا بمدح محمد همی برد فرمان
شگفت نیست گر از مدح او بزرگ شدم
که از مدیح محمد بزرگ شد حسان
چه ظن بری که تو لا بدولت که کنم
که خانمان من از بر اوست آبادان
بطمع جاه بنزدیک او نهادم روی
چنانکه روی بآب روان نهد عطشان
همه گمان من آن بود کانچه طمع منست
عزیزکرد مرا از توافر احسان
به هفته ای بمن آن داد ناشنیده مدیح
که نابغه بهمه عمر یافت از نعمان
همیشه تا چو بر دلبران بود مرمر
همیشه تا چولب نیکوان بود مرجان
همیشه تا چو دو رخسار عاشقان باشد
بروزگار خزان روی برگهای رزان
بکام خویش زیاد و بآرزوی برساد
بشکر باد ز عمر دراز و بخت جوان
جهانیانرا بسیار امیدهاست بدو
وفا کناد بفضل آن امیدها یزدان
چوروی خوبان احباب او شکفته بطبع
چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان
خجسته باد براو مهرگان و دست مباد
زمانه را و جهانرا بر او بهیچ زمان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۰ - در مدح امیر ابو احمد محمد بن محمود بن ناصر الدین
سرو دیدستم که باشد رسته اندر بوستان
بوستان هرگز ندیدیم رسته بر سرو روان
بوستانی ساختی تو برسر سرو سهی
پر گل و پر لاله و پر نرگس و پر ارغوان
ای بهار خوبرویان چند حیلت کرده ای
تا چنین آراسته بر سرو بردی بوستان
بوستانی کاندر و لولؤ گهر دارد غلاف
بوستانی کاندر و گل مشک دارد سایبان
نرگس سیراب یابی اندرو وقت تموز
لاله خود روی بینی اندرو گاه خزان
بوستان بر سرو بردی این شگفت آید مرا
این شگفتی با تو گفتم کان بودسحر بیان
چشمهای تو ترا در جادوی تلقین کنند
با دو جادوی مساعد، جادویی کردن توان
من ز لاله زعفران کردستم اندر عشق تو
اندرین گر نیک بندیشی شگفتی بیش ازآن
بوستان بر سرو بردن گر بیاموزی مرا
من بیاموزم ترا از لاله کردن زعفران
این من از عشق تو دیدستم درین گیتی و بس
عشق تو این از که دید از هیبت شاه جهان
میر ابو احمد محمد، خسرو لشکر شکن
میر ابو احمد محمد، خسرو کشورستان
آنکه دست دولتش را بوسه داده ست آفتاب
آنکه پای همتش را سر نهاده ست آسمان
کمترین تدبیر او را کشوری باید بزرگ
کمترین فرمان او را لشکری باید گران
روی چون تو ز کمان گردد مخالفرا به غرب
گر به شرق اندر کشد خسرو سوی مغرب کمان
در مصاف دشمنان گربا کمان شورش گرفت
مرد در جوشن بلرزد پیل در بر گستوان
از سنان نیزه او نیستان در سینه ها
همچنان باشد که راه آتش اندر نیستان
چون شکاری دید با شیران در آید زان گروه
چون سپاهی دید با پیلان ستیزد زان میان
گر بروز صید شیر آواش ناگه بشنود
بفسرد خون در تن او و آب گرددش استخوان
ز فراوانی که آید شاه باشیران بصید
اسب او خو کردو همدل گشت با شیر ژیان
ازنهیب او نیارد شیر در صحرا گذشت
زین قبل باشد همه ساله ببیشه در نهان
مردمی و رادمردی زو همی بوید بطبع
همچنان کز کلبه عطار بوید مشک و بان
هیچ فضلی نیست کایزد آن مراو را داده نیست
زین شناسم من عنایتهای ایزد را نشان
ایزد او را روز به کرده ست و روز افزون بملک
کس مبادا کو شود بر دولت او بدگمان
هر کسی کوبدسکال شاه روز افزون شود
رنج او افزون شود چون دولت او بر زیان
نیکبختی هر کرا باشد همه زان سر بود
کارزان سر نیک بایدگر نمیدانی بدان
هر که را دولت جوان باشد بهر کامی رسد
ایزد او را دولتی داده ست پیروز و جوان
آن همی بیند درو خسرو که در کسری قباد
زان کند هر روز او را خوبی دیگر ضمان
اینچنین دیدار در هر کار سلطان را بود
عمر او پاینده باد و دولت او جاودان
چون همی زینگو نه باشد رای سلطان اندرو
زینجهان بودن نیاید یا بدی همداستان
من مر اورا در مدیحی روستم خواندم همی
وین چنان باشد که خوانی گنج نه را گنجبان
صد سپهسالار خواهد بودوی را در سپاه
هر یکی صد ره فزون از روستم درهر مکان
تا دوسه ماه دگر مر خلق را خواهم نمود
از پی او خوابگاهی ساخته بر تخت خان
نیکخوتر زو همانا در جهان یک شاه نیست
خوی نیکو بهتر از شاهی و ملک بیکران
هر کجا روزی ز عدل و داد او کردندیاد
اندر آن روز از فراموشان بود نوشیروان
از تواضع با من و با تو سخن گوید بطبع
وز بلندی همتی دارد بر از چرخ کیان
من ندانم تا چه بهتر زین دو نزدیک ملوک
ار چنین باید چنینست ار چنان باید چنان
چون سخن گوید ادیبان رابیاموزد سخن
چون سخن خواند فصیحانرا فرو بندد زبان
هیچ حلق از مدح او خالی نباشد یک نفس
هیچ جای از فضل او خالی نباشد یک زمان
فضل او با روزگویی، روز گوید بیش گوی
مدح او بر ماه خوانی، ماه گوید بیش خوان
کاشکی او را ازین شیرین روان مدح آمدی
تا هزینه کردمی بر مدحش این شیرین روان
گر هلاهل دردهان گیرد مثل مداح او
با مدیح او هلاهل نوش گردد در دهان
مدح او خوان گر قران خواندن ندانی از قیاس
تا همی خوانی مدیح او همی خوانی قران
مدح او گوید همی و خدمتش جوید همی
هر که راباشد زبان و هر که را باشد توان
چون ز تختش یادکردی سرو بخرامد بباغ
چون ز تاجش یاد کردی زر برون آید زکان
آن همی گوید جمال تخت او بر من فکن
وین همی گوید بهای تاج او بر من فشان
تا نباشد هیچ چیز اندر خرد بیش از خرد
تا نگنجد هیچ چیز اندر مکان بیش از مکان
تا نیابی در ضمیر مردم سفله وفا
همچنان چون مهربانی در دل نامهربان
شادباش و بر هواها کامران و کامکار
شاه باش وبر زمانه کامجوی و کامران
از امید او را نوید و بر مراد او را ظفر
با نشاط او را قران و از بلا او را امان
بهره او شادمانی باد ازین فرخنده عید
تا بدان شادی دل ما نیز باشد شادمان