عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸۹
عاشق بدری شدم کز عشق او گشتم هلال
فتنهٔ سروی شدم‌ کز هجر او گشتم خلال
کیست چون من در جهان ‌کز عشق بدر و هجر سرو
شخص دارد چون خلال و پشت دارد چون هلال
بینی آن دلبر که دارد قامت او شکل مد
وز دو حرف مد دهان و زلف او ‌دارد مثال
مد اگر میم است و دال آنک دهان و زلف او
آن یکی مانند میم و آن دگر مانند دال
ساعتی عاشق فریبد خال او در زیر زلف
ساعتی حیلت سگالد زلف او در پیش خال
جز بر آن روی جهان‌آرای هرگز دیده‌ای
عنبر عاشق فریب و سنبل حیلت سگال
زلف او شوریده دیدم حال من شوریده‌ گشت
کردم از شوریده‌حالی رخ چو نیل و تن چو نال
گر نداری باورم بنگر ا‌چسان نامیده‌اند ا
نام او شوریده زلف و نام من شوریده‌حال
صبرم از دل دور گشت و خوابم از دیده نفور
من چنین بی‌خواب و صبر و آرزومند وصال
گر وصال از صبر آید من ‌کجا یابم مراد
ور خیال از خواب خیزد من کجا یابم خیال
خواستم که آواز وصل او به ‌گوش آید مرا
گوش من بر وصل بود از هجر دیدم گوشمال
هجر او گر نیست درویشی و پیری پس چرا
جان شیرین بر من از هجرش همی‌گردد وبال
جز به ‌فرمان شریعت در حلال و در حرام
نیست اندر هر مقامی اهل سنت را مقال
عشق نشناسد شریعت پس چراکرد ای عجب
وصل او بر من حرام و هجر او بر من حلال
آفتاب وصل او را گر زوال آمد چه شد
هست دیدار خداوند آفتاب بی‌زوال
صاحب اسرار سلطان سید احرار دهر
آن‌که او هم تاج‌ملکت هست وهم دین را جمال
بوالغنایم مرزبان کز خدمتش هر مرزبان
بر فلک دارد کشیده رایت عز و جلال
شعرکویان را کمان معنی اندر لفظ اوست
تا نگویی مدح از معنی ‌کجا گیرد کمال
در دل بیدار و طبع روشن او حاصل است
هرچه از فرهنگ باشد در دل و طبع رجال
کار او در ملک سلطان بخشش و بخشایش است
نه ز بخشش‌ گیرد او را نه ز بخشایش ملال
جان مهیاکن به مهرش تا بمانی در هدی
دل مصفا کن ز کینش تا نمانی در ضلال
پهلوانان بر رکاب او همی بوسه دهند
تا به سعی او بیابند از شهنشه جاه و مال
پور زال اکنون ز عقبی‌ گر به دنیا آمدی
همچو ایشان بر رکابش بوسه دادی پور زال
خواستی‌ گردون که بودی یک هلالی از چهار
تا ز بهر دست و پای مرکبش بودی نعال
خواستی پروین ‌که بودی جِرم او شکل دراز
تا میانش را کمر بودی رکابش را دوال
تاج از آن دادش لقب سلطان که دارد در قلم
گوهری کش نیست همتا در بحار و در جبال
گر به‌نزد پادشاهان عز تاج از گوهر است
عز این‌گوهر به تاج است ا‌ینت‌ تاجی بی‌همال
گوهر تاج شهان در پیش این‌گوهر بود
پیش یاقوت آبگینه پیش پیروزه سفال
ای ز نعمای تو شاکر لشکر دنیا و دین
ای ز آلای تو خشنود احمد مختار و آل
روبهی‌ کز بیم جان هرگز نگردد گرد شیر
گر عنایت یابد از تو بشکند بر شیر یال
باز اگر بر پای‌کبکان بسته بیند خط تو
بر سرکبکان به خدمت‌ گستراند پر و بال
حَلّ و عَقد ملک و دخل و خرج نعمتهای خویش
زیر اقلام تو دارد خسرو نیکو خصال
تاگرفتی ملک هفت اقلیم در زیر قلم
دولت عالیت را هستند هفت اختر عیال
چون قلم بگرفته بر منشور شه طغراکشی
شاخ طوبی را بود با نقش مانی اتصال
طوبی آنکس راکه باشد خادم درگاه تو
شاخ طوبی بر یمین و نقش مانی بر شمال
بر زمین هر کس که با حکم تو باشد در جدل
آسمان با حکم او همواره باشد در جدال
ره نیابد روح او بر عالم‌ کبری به‌ جهد
تا نگیرد جسم او در عالم صغری کمال
قطب‌گردون بسپرد خشم تو وقت انتقام
پشت ماهی بشکند حلم تو وقت احتمال
کَرِّ مادرزاد باشد هرکه‌ گوید بد تو را
چون بود در آفرینش کرِّ مادر زاد لال
بخشش هر کس بود با قیل و قال اندر جهان
در جهان بخشندهٔ مطلق تویی بی‌قیل و قال
با سؤال آیند و با فکرت ‌بَرِ تو زایران
بر تو یابند بیش از فکرت و بیش از سوال
شکر بوبکر قهستانی بگوید چند جای
فرخی در شعرهای خوشتر از آبِ زلال
من نخوانم خویشتن را فرخی لیکن تو را
صد چو بوبکر قهستانی شناسم در نوال
خویشتن را زان نخوانم فرخی ‌کز روی عقل
در مدیح تو هم از من مدح من باشد محال
تا سوارم بر معانی مرکب طبع مرا
هست در میدان مدح تو همه ساله مجال
خاصه وقتی کز نسیم باد فروردین به‌ باغ
حُلّه دارد هر چمن پیرایه دارد هر نهال
دشت را از سبزه زنگاری همی بیند گوزن
کوه را از لاله شنگرفی همی بیند غزال
گلبنان درگلستان با یار و خلخال و عقد
راست پنداری عروسانند با غَنْج و دَلال
قمریان چون عاشقان از عشقشان رفته زهوش
بلبلان چون بیدلان از مهرشان رفته زحال
لشکر نوروز با خیل دی اندر بوستان
گر نه آهنگ خصومت دارد و عزم قتال
پس چرا در بوستان از شاخ بید و برگ بید
کرد بُسَّدْگون سهام و کرد میناگون نِصال
گر به باغ از ارغوان و لاله و نسرین وگل
حله‌های گونه‌گون بافد همی باد شمال
حله‌های کلک تو از حله‌ها نیکوترست
کز خرد دارد طراز و از ادب دارد صقال
تا ز ممدوحان دانا مادحان یابند جاه
تا ز معشوقان زیبا عاشقان‌گیرند فال
عمر تو ممدوح باد و مادحانت روز و شب
بخت تو معشوق باد و عاشقانت ماه و سال
خانهٔ عمر تو را گردونِ گردان پاسبان
قلعهٔ بخت تورا خورشیدِ تابان کُوْ‌توال
شیرمردان را ز تشریفات تو عز و شرف
رادمردن را ز توقیعات تو رفق و منال
بر تو میمون اعتدال روز و شب وز عدل تو
شغلها را استقامت‌، طبعها را اعتدال
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹۱
رسید عید همایون و روزه کرد رحیل
به جام داد فلک روشنایی از قندیل
چو روشنایی قندیل بازگشت به جام
سزدکه من به غزل بازگردم از تهلیل
غزل ز بهر غزالی غزاله رخ‌ گویم
که‌کرد خسته دلم را اسیر خد اسیل
چو عشق چشم‌ کحیلش فتاد در دل من
بخیل‌کرد به من بر به‌ خشم چشم‌ کحیل
به حسن‌ یوسف مصرست و رویم از غم‌ اوست
به رنگ نیل و دو چشمم ز اشک هست چو نیل
خلل رسید به جانم ز عشق آن صنمی
که هم‌گُزیده حبیب است و هم ستوده خلیل
مرکب است ز بخل و ز جود چشم و لبش
که آن به غمزه جوادست و این به بوسه بخیل
ز بخل ناب لب آن صنم دلیل بس است
ز جود صرف تمام است دست خواجه دلیل
صفی حضرت شاه جهان ابوطاهر
جمال جملهٔ اعیان حضرت اسماعیل
یگانه بار خدایی‌ که از فضایل او
همی نهند زمین را بر آسمان تفضیل
مدیحش از دل مداح تیرگی ببرد
چو بوی جامهٔ یوسف ز چشم اسرائیل
گشاده‌روی و گشاده‌دل و گشاده‌کفش
ز مال و جاه بر آزادگان گشاده سبیل
دقایق هنر این است اندک و بسیار
شرایط‌ کرم این است جمله و تفصیل
اگر به دادن روزی کفیل خواهد دهر
کَفَش به دادن روزی‌ کفایت است کفیل
وگر ز مذهب او یک صحیفه نشر کنند
تهی ‌شود همه عالم ز فتنهٔ تعطیل
چو در ستایش‌ او لفظ جزل‌ گوید مرد
به لفظ جَز‌ل دهد مرد را عطای جزیل
مگر ز طبع و ز حلمش خبر نداشت‌ کسی
که‌‌ گفت باد خفیف آمدست و خاک ثقیل
ایا ز شربت احسان تو رسیده شفا
به جان آن‌ که دلی داشت از نیاز علیل
چو رایت است ادب‌ کش تو داده‌ای نصرت
چو آیت است خرد ‌کش تو کرده‌ای تاویل
اگر کثیر نیاید جهان تو را نه عجب
که هست نعمت‌ او پیش همت تو قلیل
رسد چو نعره زند مرکبت بشارت فتح
مگر مُبَشِّر فتح است مرکبت به صهیل
برون از آنکه ز غیری جلالت است تو را
به نفس خویش تمامی به ذات خویش جلیل
سخن به جان شنوند از تو ناقدان سخن
چنانکه وحی شنیدی پیمبر از جِبْریل
به دست توست همه ساله نسخت ارزاق
چنانکه نسخت باران به‌دست میکائیل
ز بهر آنکه همی جان ز فتنه باز آرد
صریرکلک تو ماند به صور اسرافیل
خیال‌کین تو بر هر تنی‌ که سایه فکند
فکند سایه بر آن تن خیال عزرائیل
ستاره‌وار ثنای تو بر شدست به‌چرخ
همی ز چرخ ‌کند سوی خاطرم تحویل
ز حرص آنکه بیابد قبول مجلس تو
ز خاطرم به ‌قلم هر زمان کند تعجیل
همیشه تا که به عز و به ذل آدمیان
مدار چرخ ز تقدیر نایب است و وکیل
به نعمت اندر بادند دوستانت عزیز
به محنت اندر بادند دشمنانت‌ ذلیل
خجسته عید و خزان هر دو مژده ‌داد تو را
یکی به جاه عریض و یکی به عمر طویل
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹۲
گهی ز مشک زند برگل شگفته رقم
گهی ز قیر کشد بر مه دو هفته قلم
گهی زندگره زلف او سر اندر سر
گهی شود شکنِ جَعدِ او خَم‌ اندر خَم
رخش چو لاله و بر لاله از شکوفه نشان
لبش جو بُسّد و بر بُسّد از بنفشه رقم
به روی و موی نگارم نگاه باید کرد
اگر ضیا و ظلم راکسی ندیده به هم
ظلم شگفت نماید کشیده گرد ضیا
ضیا بدیع نماید نهفته زیر ظُلَم
سمنبرا بقم و زعفران کساد شدست
که رنگ و روی من و توست زعفران و بقم
به عاشقی چو من ایزد نیافرید شمن
به دلبری چو توگیتی نپرورید صنم
اگر نکرد هوا چشم من چو ابر بهار
وگر نکرد قضا روی تو چو باغ ارم
ز روی تو به چه معنی همی بروید گل
زچشم من به چه معنی همی ببارد نم
فراق توست ستمکار و من همی ترسم
که روز روشن من تیره شب‌کند به ستم
اگر فراق تو روزم چو شب‌کند شاید
شبم چو روز کند فر آفتاب کرم
ابوالمحاسن کاحسان جود او دارد
همیشه قاعدهٔ جود و سروری محکم
پدرش بندهٔ رزاق نام کرد و به‌قدر
امام بار خدای است در میان امم
عمش رضی خلیفه است و محتشم باشد
کسی که او چو رضیّ خلیفه دارد عم
زمانه همت عالیش را شدست عیال
ستاره همت اصلیش را شدست حشم
جواهر خرداندر ضمیر او مضمر
فَذلک هنر اندر رسوم او مدغم
قلم نشانهٔ توفیق دارد اندرکف
زبان زبانهٔ تحقیق دارد اندر فم
مگرکه در دهن و دست او زمانه نهاد
قضا به جای زبان و قدر به جای قلم
ایا به سان صدف در کف ضمیر تو در
و یا به سان شَمَر در بر یمین تو یم
چنان کجا ز نبی بود افتخار عرب
ز توست و از پدر توست افتخار عجم
عمت ز عدل یگانه شد و پدرت ز عقل
چنان کجا تو ز علمی یگانه در عالم
بجز شما سه تن اندر جهان‌ که دولت یافت
به یک نژاد در او عقل و عدل و علم به هم
بدین سه چیز امامت رسد تورا بر خلق
بدین سه چیز امامان تو را شوند خدم
اگر مراتب موسی و جم به معجزه بود
یکی زدست عیان کرد و دیگر از خاتم
شکفته شد به تو آثار مهمل و موقوف
گشاده شد به تو اسباب مشکل و مبهم
ز پشت آدم بنمود صورت تو خدای
ز غیرت تو شد ابلیس دشمن آدم
تو از عدم به ‌وجود آمدی و صورت بخل
ز بیم جود تو رفت از وجود سوی عدم
مبشر است لقای تو دوستان تو را
به انقطاع هُموم و به ارتفاع هُمَم
زبهر خدمت تو نفع دل شود حاصل
چنانکه نفع تن از کفِّ عیسی مریم
نهد ستاره ز بهر مخالفان تو دام
زند زمانه به‌کام موافقان تو دم
مشعبذست همانا قلم به‌دست تو در
که حلق او چو دهان است و فرق او چو علم
همه دقایق داند همی و هست اکمه
همه حقایق داند همی و هست ابکم
زعقل و علم‌ گر آگاه نیست از چه سبب
میان هر دو رسول است و پیش هر دو حکم
درست‌گویی مار است و زو رسد شب و روز
به‌ دوستان تو مهره به‌ دشمنان تو سم
بزرگوارا من مهر و شکر تو طلبم
نه مرد جاه و نه دینارم و نه مرد درم
به سان تو که در این چند روز کامده‌ام
جدا ز خدمت تو بوده‌ام ندیم نَدَم
به سان آهوی دشتی مرا نبود قرار
قرار یافتم اکنون که باقیم به حرم
همی ندید تو را چشم و دل همی غم دید
کنون‌ که چشم ببیند تو را نبیند غم
همیشه تا نرود رنج و راحت از گیتی
همیشه تا نشود سور و ماتم از عالم
مخالفان تو را رنج باد بی‌راحت
موافقان تو را سور باد بی‌ماتم
سر مخالف تو پست و همت تو بلند
قبول همت تو بیش و بدسگال تو کم
ولیت خرم و چشم تو روشن از پدرت
به‌تو دو چشم پدر روشن و دلش خرم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹۳
شهی‌ که هست همه عالمش به زیر علم
عزیزگشت به او تاج و تخت و تیغ و قلم
عرب زخدمت او چون عجم همی نازد
که خسرو عرب است و خدایگان عجم
خدای عرش چنان آفرید اختر او
که اختران همه در پیش او شدند خَدَم
زمانه قسمت او روز و شب ز نصرت کرد
چنانکه قسمت روز و شب از ضیاء و ظلَم
ز عدل او به زمستان همی بروید گل
ز فر او به حزیران همی ببارد نم
کف مبارک او هست ابر رحمت بار
دل منور او هست آفتاب کرم
همه زدست و د‌لش خلق را شگفت بود
بلی شگفت بود ابر و آفتاب به هم
ایا شهی که زشاهان مشرق و مغرب
به اصل پاک تویی سید ملوک امم
به‌دین و دانش و داد تو از قدیم‌الدهر
به تخت بر ننهادست هیچ شاه قدم
خیال جود تو منسوخ‌کرد عادت بخل
شمیم عدل تو مَدْروس‌ کرد رسم ستم
تو از عدم به‌ وجود آمدی و آز و نیاز
به همت تو شدند از وجود سوی عدم
ز رای پاک تو شددین حق‌پرستان بیش
ز تیغ تیز تو شدکفر بت‌پرستان کم
به دارکفر در از هیبت و سیاست توست
نهاده منبر و برداشته صلیب و صنم
ز بیم تیغ تو رهبانیان همی‌گویند
که بهترست محمد ز عیسی مریم
کشد زاقبال آن کاو کشد ز مهر تو سر
زند ز ادبار آن‌کاو زند زکین تو دم
چو سائل از تو بلی بشنود رهد ز بلا
چو زاهد از تو نعم بشنود رسد به نعم
مگر بلا را مسمار کرده‌ای ز بلی
مگر نعم را مفتاح کرده‌ای ز نعم
خدایگانا اقبال تو مهندس وار
به‌گرد عالم پرگار درکشید رقم
کجا مهندس اقبال تو بود نه عجب
که درکشد رقمی ‌گِردِ جملهٔ عالم
به کام دل بستان زان میی که پنداری
ز لعل دارد رنگ و ز مشک دارد شم
ز دست آن‌ که شود هر زمان ز تاب و گره
چو حلقه‌های زره زلف او خم اندر خم
گهی‌ کند چو لب خویش عیش تو شیرین
گهی کند چو رخ خویش بزم تو خرم
تو خوش نشسته به نیک‌اختری ندیم طرب
مخالف تو ز شوم اختری ندیم ندم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹۴
ز عقدهٔ ذَنب آخر برست شمس عجم
ز دهشت خطر غم بجست شیر اجم
فلک زپای سعادت گشاد بند بلا
قضا ز دامن دولت گسست دست ستم
دو چشم امت سرگشته روشنایی یافت
به روی یوسف‌ گم‌گشته در میان ظلم
خدای کرد به خاتم دل سلیمان شاد
جهان نمود به دیوان چو حلقهٔ خاتم
نجات یافت محمد ز امتحان قضا
که مُمْتَحَنْ نسزد سید بنی آدم
جمال دولت باز آمد و زمانه نخواست
که بی‌جمال بود دولت شه عالم
برآمد از یم بیداد موجهای بلند
فتاد کشتی اقبال در میانهٔ یم
دعای خلق کشیدش به ساحل و نگذاشت
که خصم اوکشد او را نهنگ‌وار به‌دم
ز دین بی‌ علل و سرّ بی‌ نفاق رسید
به راحت از پی رنج و به شادی از پی غم
چو انبیای مقدس بر این نجات ببافت
به عالم ملکوت اندرون کشید علم
گشاده‌دست ضمیرش عجب دری مشکل
سپرده پای مرادش عجب رهی مبهم
بلی چنین بود آن‌کس‌ که رهبرش باشد
زآسمان ربوبیت آفتاب کرم
اگر ز نصرت غزنین به خانه باز رسید
شگفت بود و عجب داشتند اهل عجم
کنون‌ که باز رسید از همه شگفت‌ترست
که بود با مَلَک‌الْموت چند گاه به هم
ایا شمرده تو پنجاه سال در حشمت
کفات را زعبید وکرام را زخدم
به حشمتی که تو داری و همتی که توراست
ستاره زیبد با مشتری به زیر قدم
زمانه را سه ا‌غَرَض‌ا بود در زمانهٔ تو
که زیر هر غرضی نکته‌ای بود مُدغَم
یکی‌ که تا تو بدانی ضمیر دشمن و دوست
که چیست در دل هر کس ز راستی و ز خم
دگرکه تا بشناسند اهل نیشابور
که هست شربت هجر تو ضربتی محکم
سوم که تا ز کفایت مُحاسبانِ قضا
به شصت سال حساب تو برکشند رقم
بر آن صفت که تویی واجب است بر همه‌کس
تورا بشیر بشر خواندن و امام امم
خدای را به سوی تو عنایت است مگر
کز آن عنایت آگه نی‌اند لوح و قلم
که را خدای جهان برکشد حشم به چه‌ کار
تو محتشم به خدایی نه محتشم به‌حشم
بلند بختا دولت خدای داد تورا
نه خاص داد و نه عام و نه خال داد و نه عم
گر از محل نِعَم جاه تو نماند به‌جای
محل جاه تو عالی است از محل نعم
به‌جان عزیز بود تن به خواسته نبود
چو جان به جای بود خواسته نباشد کم
تو مهتر بسزایی و کهتران بودند
ز حسرت تو نژند و ز فرقت تو دژم
به یک دو روز کز ایشان عنایت تو کم است
به جان ایشان پیوسته شد غبار الم
چو آمد آن ستم و فتنه از عدم به وجود
وجود خویش ندانست هیچکس ز عدم
در اوفتاد بدان سان سپاه جور و فساد
چو گرگ گرسنه کاندر فتد میان غنم
به‌روز غارت و تاراج کردشان مأمور
مُلَبّسان به عوارض موکلان به قسم
درم بداده و دینار و در تأسف تو
ز چهره ساخته دینار و از دو دیده درم
اگر دل همگان بد به‌داغ هجر تو ریش
بس است وصل تو دلهای ریش را مرهم
مبشرست لقای تو دوستان تورا
به انقطاع هموم و به ارتفاع هُمم
تو آمدی و به تو جان رفته باز آمد
گمان بریم‌ که هستی تو عیسی مریم
همیشه تا ادبا از ادب زنند مثل
همیشه تا حکما از حکم‌ کنند حکم
مباد بی‌‌نُکَتِ وصلِ تو فصولِ ادب
مباد بی‌صفت شکر تو اصول حکم
ستاره همچو سپه باد و دولت تو امیر
زمانه همچو شمن باد و درگه تو صنم
کسی‌که بود به آویزش تو ساخته دل
کنون ز حقد نجات تو باد سوخته دم
به صد قِران شده اولاد تو قرین طرب
به یک زمان شده حساد تو ندیم ندم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹۵
ای قاعدهٔ ملک به فرمان تو محکم
ای فایدهٔ خلق در احسان تو مدغم
پیدا شده در کُنیت و نام و لقب تو
فتح و ظَفَر و نصرت و فخر همه عالم
چون نور تو از جوهر آدم بنمودند
ابلیس شد از غیرت تو دشمن آدم
تا خاتم اقبال در انگشت تو کردند
بر خصم تو شد گیتی چون حلقهٔ خاتم
آصف صفتی در هنر خویش ولیکن
کردند در انگشت تو انگشتری جَم
جُودِ تو چو روزست در آفاق مقرر
رای تو چو عقل است بر افلاک مقدم
از رای تو بودست ید موسیِ عِمران
و ز جود تو بوده است دمِ عیسیِ مریم
انواع سعادت ز جبین تو برد چرخ
اقسام سخاوت ز یمین تو بردیم
آثار خرد بی‌ تو بود مُهمل و مُوقوف
اسباب هنر بی‌‌تو بود مشکل و مُبْهم
گو خیز و ببین جسم تو آن‌ کس که ندیده است
اقبال مصوّر شده و بخت مُجَسّم
آنجا که تفاخر بود از دانش و بخشش
باشند ز تو سائل و مداح تو مُنْعَم
ز اندیشهٔ مداح بود دانش تو بیش
ز اندیشهٔ سائل نبود بخشش تو کم
از دیدن کام تو شود حاسدت اکمه
درگفتن نام تو شود حاسدت ا‌َبْکم
دولت نپسندد که نهد حاسد تو دام
و ایزد نگذارد که زند دشمن تو دم
گر جود تو بر وادی زم چشم گشاید
بر وادی زم رشک برد چشمهٔ زمزم
ور بر سر روباه فُتَد سایهٔ عدلت
روباه به هم برشکند پنجهٔ ضیغم
ای بار خدایی که همه بار خدایان
در صف نعال اند و تو را صدر مسلم
همچون صدف و نافه پر از گوهر و مشک است
وصاف تورا خاطر و مداح تورا فم
گر روشن و مشموم بود مدح تو نشگفت
درگوهر و در مشک بود روشنی و شم
تا سایهٔ اقبال تو بر فرق من افتاد
من بنده عزیزم به همه‌جا و مکرم
طبعم به تو صافی شد و شعرم به تو عالی
چشمم به تو روشن شد و جانم به تو خرم
گر گل سپرم بی ‌تو بود تیزتر از خار
ور نوش خورم بی‌تو بود تلخ‌تر از سَمّ
بی‌‌خدمت تو تیره شود طبع من از تف
بی‌طلعت تو خیره شود چشم من از نم
تا از حرکات فلک و سیر کواکب
گه شادی و سود آید و گاهی غم و ماتم
بادند رفیقان تو در شادی و در سور
بادند حسودان تو در ماتم و در غم
دست تو همیشه به‌سوی ر‌َطل و سوی جام
گوش تو همیشه به سوی زیر و سوی بم
در مجلس تو صف‌زده خوبان‌سرایی
با جعد پر از حلقه و با زلف بر از خم
از خدمت دیدار تو اقبال همه خلق
و اقبال تو از دولت سلطان معظم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹۶
آن چنبر پرحلقه و ان حلقه پرخم
دام است و کمندست بر آن عارض خرم
دامی و کمندی که ز بهر دل خلق است
چون سلسله پُر حلقه و چون دایره پرخم
از دیدن آن دلبر و نادیدن آن ماه
یک روز کنم شادی و یک روز خورم غم
گاه از طلب وصل مرا گرم شود دل
گاه از تعب هجر مرا سرد شود دم
چون وصل بود بشکفد اندر تن من جان
چون هجر بود بفسرد اندر رگ من دم
عشقش مدد آتش و آب است‌ که دارم
همواره از او در دل و در دیده تف و نم
هرچند که در دیده من نم شود فزون
یک ذره همی در دل من تف نشود کم
بزمی که در او صورت زیبای تو باشد
شادیش پیاپی بود و باده دمادم
از صورت زیبای تو آرامش بزم است
وز سیرت صدرالدین آرایشِ عالم
آزاده محمد که ز اِفضال و محامِد
چون جد و پدر بر وزرا هست مقدم
در جنب معالیش بس از احمد مختار
یک ذره نماید همه ذریت آدم
چون روی به دیوان نهد از بارگه خویش
بر بارگی ابرش و بر مرکب ادهم
اقرار دهد عقل که در عالم اقبال
بختی است مجسم شده بر باد مجسم
بر چشمهٔ زمزم‌ کف او را شرف آمد
هرچند که آن چشمه عزیزست و مکرم
هر روز بود از کف او رحمت زُوّار
هر سال بود زحمت حجاج به زمزم
تضمین‌ کنم این بیت که از روی حقیقت
معنیش جز او را به جهان نیست مسلم
تا درگه او یابی مگذر به درکس
زیرا که حرام است تیمم به لب یم
ای بار خدایی که به تو صدر وزارت
میراث رسیده است ز جد و پدر و عم
هم صاحب آفاقی و هم قاسم ارزاق
آفاق به تو ایمن و ارزاق مقسم
فضل و هنر از شِیمتِ محمودِ تو نشگفت
خورشید دهد روشنی و مشک دهد شم
کیفیّت وکمیّت عقلِ تو که داند
عقل تو برون است هم از کَیف و هم از کم
گر صد یک عقل تو به‌ کاوس رسیدی
محتاج نگشتی‌ که زدی دست به رستم
ور آصف دستور به تدبیر تو بودی
قادر نشدی دیو بر انگشتری جم
با عزم تو شغلی نبود مهمل و موقوف
با رای تو کاری نشود مشکل و مبهم
با خنجر عزم تو چه پولاد و چه سنجاب
با ناوک رای تو چه خُفْتان و چه ملحَم
وانجا که بود حکم تو را تیزی شمشیر
با تیزی او کند شود ناخن ضیغم
یک نیمهٔ‌ گیتی به مراد تو شد امروز
آن نیمهٔ گیتی به مراد تو شود هم
مهر تو شرابی است گوارنده‌تر از نوش
کین تو سمومی است گدازنده‌تر از سم
گویی اثر مهر تو و کین تو دارند
رضوان به بهشت اندر و مالک به جهنم
فخری که تو نگزینی آن فخر بود عار
مدحی‌که تو نپسندی آن مدح بود ذم
اقبال سپهری است در اعلام تو مضمر
ارزاق جهانی است در اخلاق تو مُدغَم
چون‌ کلک تو هرگز که شنیده‌ است و که دیده‌ است
بینندهٔ اعمی و سرایندهٔ ابکم
پست است و بدو فرع معالی شده عالی
سست است و بدو اصل معانی شده محکم
شمع است و به اجزای دخان است منقش
زردست و به دیبای سیاه است معمم
هنگام رضا هست صدف‌وار ولیکن
هنگام غضب هست گزاینده چو اَرْقم
سیاره و چرخ است که در سیر و مدارش
بسته است قضا نیک و بد خلق دمادم
از جنبش او بهر ولی رامش و سورست
وز رفتن او قسم عدو شیون و ماتم
استاد ا‌دبیرا است که تاثیر صریرش
در دست تو از چشم کفایت ببرد نم
جادوست که از قیر کند لؤلؤ شهوار
هرگه که در انگشت تو پرقیر کند فم
گویی‌ کف تو هست ید موسی عمران
واو درکف تو هست دم عیسی مریم
ای آن‌که نظام بن نظام بن نظامی
زیبدکه شود کار رهی از تو منظم
‌خسته است دل نازک او ضربت ایام
بر خستهٔ او هست لطفهای تو مرهم
گر حکم تو و رای دلارای تو باشد
مرسوم مهیا شود و بنده منعّم
تا کامل و محجوب بود اعلم و افضل
تا ناقص و معیوب بود اَکمَهُ و ابْکم
اعدای تو بادند همه ابْکَم و اَکْمَه
و احباب تو بادند همه افضل و اعلم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹۷
هفت چیز از خسرو عالم همی نازد به هم
دین و ملک و تاج و تخت و رایت و تیغ و قلم
آن خداوندی که مغرب دارد او زیر نگین
وان شهنشاهی که مشرق دارد او زیر علم
سایهٔ یزدان ملک شاه آن‌که اندر ملک خویش
بندگان دارد چو افریدون و ذوالقرنین و جم
تا که او گیتی‌ گشاد و بست بر شاهی‌ کمر
قیمت شاهی فزود و کاست از گیتی ستم
همچنان کارایش سیارگان است آفتاب
نام او آرایش خطبه است و دینار و درم
آورد جودش ولی را از عدم سوی وجود
افکند تیغش عدو را از وجود اندر عدم
موسی عمران مگر بگرفت تیغش را به کف
عیسی مریم مگر پرورد جودش را به دم
حاجت پیغمبران و حجت پیغمبری
گر ندیدی شو نگه‌ کن دین و عدلش را به هم
عدل او از حاجت پیغمبران دارد نشان
دین او از حجت پیغمبران دارد رقم
تا نه بس مدت به دولت کرد خواهد شهریار
رومیان را همچو حاج و روم را همچون حرم
در چلیپاخانهٔ قیصر بسی مدت نماند
تا نهد سی‌پاره قرآن را و بردارد صنم
از شجاعت وز سخا نازند میران عرب
وز فتوت وز کرم نازند شاهان عجم
گو بیایید و بیاموزید از این فرخنده شاه
هم شجاعت هم سخاوت هم فتوت هم‌ کرم
تا بود درچرخ دور و تابود در مهر نور
تا بود در بحر موج و تا بود در ابر نم
هرکجا شادی است با شه باد و غم با دشمنان
جفت شادی پادشاه و دشمنانش جفت غم
ملک چون افزون بود بدخواه کم باشد بلی
ملک او هر ساعت افزون باد و بدخواها‌نش کم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹۸
موسم عید و لب دجله و بغداد خُرَم
بوی ریحان و فروغ قدح و لاله به هم
همه جمع اند و به یک جای مهیا ‌شده‌اند
از پی عشرت شاه عرب و شاه عجم
رکن اسلام ملک شاه جهانگیر شهی
که امام ملکان است و خداوند اُ‌مم
اندر آن وقت ‌که بر لوح قلم رفت همی
فخر کردند به پیروزی او لوح و قلم
علمش دفتر اشکال اقالیم شدست
زانکه صد باره بپیمود جهان زیر علم
لب شیران همه آنجاست ‌که او راست رکاب
سرشاهان همه آنجاست که او راست قدم
از حد مشرق و چین تا به‌ حد مغرب و روم
عدل اوکرد تهی از بد و خالی زستم
هر هنرمند که از خدمت او جوید نام
شجر همتش از دولت او یابد نم
خلق را نیست به از درگه او هیچ پناه
صید را هیچ حصاری نبود به ز حرم
در میان خرد و حکمت اگر حکم‌ کند
بهتر از رای صوابش نبود هیچ حکم
بخشش یم به بر بخشش او باشد خرد
دانش چرخ بر دانش او باشد کم
آنچه او داند در ملک کجا داند چرخ
وانچه او بخشد در جود کجا بخشد یم
ای فلک را به علمهای رفیع تو شرف
وی ملک را به قدمهای عزیز تو قسم
جز برای عدوی تو ننهد گردون دام
جز به‌کام ولی تو نزند گیتی دم
خالق عرش سه چیز سه پیمبر به تو داد
معجز عیسی و عمر خضر و شاهی جم
کنیت و نام و خطاب تو در اسلام بس است
تا قیامت شرف خطبه و دینار و درم
نیمی از بتکدهٔ هند برانداخته‌ای
وان دگر نیمه به شمشیر براندازی هم
مرکبان تو به سم خرد بخواهند شکست
هرچه در خانهٔ‌ کفار صلیب است و صنم
هرکه از چشمهٔ مهر تو کند آب حیات
بارد از ابر سخای تو بر او قطر نعم
وانکه باکین تو خواهد که شود جفت و ندیم
نشود جان ز تنش تا نشود جفت ندم
بس امیرا که مر او را نه حشم بود و نه خیل
گشت در خدمت درگاه تو با خیل و حشم
بس دلیرا که ز سیاره خدم خواست همی
چون تورا دید ببوسید زمین همچو خدم
بر گنه کار چو قادر شوی از کردهٔ او
نکنی یاد و کنی عفو و همین است‌ کرم
یک دل اندر همه‌ گیتی نشناسم که بر او
نیست از منت تو داغ و ز شکر تو رقم
تا ز باغ ارم از خوشی و خوبی مثل است
باد بزمت به خوشی خوب‌تر از باغ ارم
تو جهان بخش و جهانگیر نشسته شب و روز
نیکخواه تو به شادی و بداندیش به غم
دل دینداران در عهد تو چون تیر توراست
پشت بدخواهان مانند کمان تو به خم
بر تو میمون و براولاد و عبید و خَدَمَت
عید فرخنده و بغداد و لب دجله به هم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰۲
از مشک اگر ندیدی بر پرنیان علم
وز قیر اگر ندیدی بر ارغوان رقم
بر پرنیان ز مشک علم دارد آن نگار
بر ارغوان ز قیر رقم دارد آن صنم
زلف سیاه بر رخ او هست سایبان
بر طرف نور طرفه بود سایبان ظُلَم
با روی او بهشت به دنیا شد آشکار
وز شرم روی او ز جهان شد نهان ارم
رویبثن همی نهفته نباید زجشم من
گر تازه و شکفته شود گلستان ز نم
از چفتگی چو چنگ شدم در فراق او
از ناله همچو زیر شدم از فغان چو بم
در وصل او کنم جگر گرم را علاج
گر یابم از لبش شکر و ناردان به هم
بینند روز وصل چو رخ بر رخم نهد
بر شَنبَلید لاله و بر زَعفران بقم
ای دلبری که قد تو چون تیر راست است
وز عشق توست قامت من چون‌ کمان به خم
بر من ستم مکن‌ که به انصاف و عدل خویش
برداشته‌ است شاه جهان از جهان ستم
سنجر خدایگان جهان کز فتوح او
گشته است پر عجایب و پر داستان عجم
شاهی که دارد او چو فریدون و سام یل
صد تاجدار بنده و صد پهلوان خدم
از خیلِ چاکران و غلامانِ خاص اوست
در قندهار لشکر و در قیروان‌ حشم
سدّی است در زمانه و سعدی است در جهان
اندر یمین حسامش و اندر بنان قلم
بر بام قصر او ز بلندی عجب مدار
گر بر سر ستاره نهد پاسبان قدم
گرگ است دهر و ما غَنَم و عدل او شبان
از گرگ بی‌گزند بود با شبان غنم
از اوزْگَند تا فَرَبْ از دست اوست خان
وز جود اوست خان را در خانمان نِعَم
شدکارا‌های خُردا به اقبال او بزرگ
چون‌ گفت در مصالح احوال خان نَعَم
باطل زحق جدا شد وکَژّی زراستی
چون‌ گشت حکم قاطع او در میان حکم
یک چند کرد بر لب جیحون شکار شیر
پرداخت شاهوار ز شیر ژیان اَجَم
گر بر شکار پیل شدی عزم او درست
بودی ز بلخ تا به در مولتان خیم
تیغش نهنگ‌وار کشیدی به جای پیل
چیپال را ز بیشهٔ هندوستان به دم
ای‌ گشته داستان تو تاریخ ملک و دین
گشته به داستان تو همداستان امم
چون همت بزرگ تو هرگز نداشتند
کیخسرو و سکندر و نوشیروان همم
گاه هنر نبود ملوک‌ گذشته را
چون شِیمَتِ حمید تو در باستانِ شیَم
مشتاق شد به سیرت و رسم تو روزگار
چون مملکت رسید ز الب‌ارسلان به عم
بهروزی تو کرد و به پیروزی تو خورد
گردون پیر قسمت و بخت جوان قَسَم
عدل تو برگرفت ز بلغار تا عَدَن‌
از قافله عوارض و از کاروان رقم
واندر ولایت تو ز تاثیر عدلِ تو
دینار گشت در کف بازارگان دِرَم
درویش را کف تو توانگر کند همی
کز جودداری آن کف گوهرفشان چویم
بر دوستان درم کرم تو کند نثار
چون ابر نوبهاری بر بوستان دیم
سَم با محبت تو شود در گلو چو نوش
نوش از عداوت تو شود در دهان چو سَم
هر چیز راکه آن به کم ارزد بها بود
ارزد همی مخالف تو رایگان به کم
بر خاک رزمگاه تو هر کس که بگذرد
یابد خبر ز ناله و بیند نشان ز دم
قومی که از هوای تو برتافتند سر
کشته شدند سر به‌ سر اندر هَوان به غم
ازکشتگان هنوز طیور و سِباع را
پر گوشت است ژاغر و پر استخوان شکم
ای خسروی که با کف رادِ تو گاه مَدح
هرگز نشد ندیم دل مدح خوان نَدَم
بی‌آفرین و شکر تو هرگز به نظم و نثر
مرد حکیم را نرود بر زبان حکم
چون بنده در پرستش تو دل چو تیر داشت
از زخم تیر تو نرسیدش به جان الم
گر بنده را سعادت تو درنیافتی
گشتی وجود بنده هم اندر زمان عدم
فَرِّ تو دفع کرد و قبول تو سَهل‌ کرد
از مستمند محنت و بر ناتوان سِقَم
خواند همی ملک ملک مهربان تو را
نشگفت اگر کند ملک مهربان کرم
تا باغ را بود به مه فرودین شباب
تا راغ را بود به مه مهرگان هَرَم
جای نشاط باد بساطت چنانکه هست
دارالسلام جنت و دارالامان حرم
تو مقبل و مظفر و منصور و سرفراز
بر تخت پادشاهی تا جاودان چو جم
وز بخت نیکخواه تو و بدسگال تو
چون اردشیر خرّم و چون اردوان دژم
بر دودمان خصم تو مریخ تاخته
کیوان پیر توخته زان دودمان نِقَم
بوسیده بخت پایهٔ تخت تو بر زمین
اقبال تو فراخته بر آسمان علم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰۳
جاوید ز یادِ خسروِ عالم
سلطان جهان شهنشهِ اعظم
شاهی‌ که نشاط عیش او باقی
شاهی‌ که صبوح بزم او خرم
شاهی که ز خسروان و سلطانان
نازنده به اوست گوهر آدم
ای خسرو نیکبخت نیک‌اختر
سلطان جهان و داور عالم
عزّ ولی تو هر زمانی بیش
عمر عدوی تو هر زمانی کم
افاق مسخرست حُکمَت را
گویی که به دست توست جام جم
بر بخت نهد موافق تو رَخت
در دام زند مخالف تو دم
تا هست جهان شه جهان بادی
تو شاد و مخالف تو جفت غم
در خانهٔ دوستان تو شادی
در خانهٔ دشمنان تو ماتم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰۵
رسید عید و ز قندیل نار داد به جام
ز جام نور به قندیل داد ماه تمام
هلال عید کلید همان دَرَست مگر
که قفل‌ گشت بر آن در هلال ماه تمام
دَرِ بساط دگر باره چرخ بازگشاد
شکست شیشهٔ خاص و درید پردهٔ عام
کنون به جام غم انجام می‌کند آغاز
که عید را آغازست و روزه را انجام
کنون به میکده باشد ز شام تا گه صبح
هر آن‌که بود به مسجد زصبح تاگه شام
کنون به رود و سرود اقتدا کند هر دو
هر آن که‌کرد همی هر شب اقتدا به امام
من آن‌کسم‌که به‌کنجی نشستم وکردم
مهی تمام صبوری ز روی ماه تمام
زبهر حرمت و تعظیم شرع دانستم
نماز و روزه حلال و کنار و بوسه حرام
گشاده بود زبانم به‌نام و ذکر خدای
اگرچه بسته دهان بودم از شراب و طعام
وگرچه بود کف من تهی زآب کروم
تهی نبود دل من ز مدح صدر کرام
سدید دین سَرِاشراف دهر مُشْرِف ملک
وجیه دولتْ شمس شرفْ جمالِ انام
پناه و پیشرو دودهٔ ظهیر که هست
چو یار غار و چو خیرالبشر به ‌کنیت و نام
سر سپهر برین در لگام دولت اوست
سپهر توسن از این روی نرم باشد و رام
مُنّزه است‌گه جود طبع او ز ملال
مقدس است‌ گه شکر عقل او ز مَلام
هزار حادثه زایل‌ کند به‌ یک تدبیر
هزار فایده حاصل کند بهٔک پیغام
گه رضا و سَخَط‌ گر کند مبالغتی
ظلام نور شود در جهان و نور ظلام
چو برنهد گه بخشش قلم به خط و دوات
چو بر کشد گه کوشش حُسام را ز نیام
سر نیاز کند پست همچو قَد قلم
لب حسود کند نیلگون چو روی حُسام
اگر مَجَسَّم‌ گردد ضیای همت او
به‌پای او نرسد فَیْلَسوف را اوهام
هوای اوست همیشه به ‌همت عالی
بود به‌همت عالی هوای مرد همام
برو به بلخ و سرایش ببین اگر خواهی
نشان قبهٔ کسری به قُبَّهٔ‌الاسلام
به صحن او بگذر کز بهشت دارد بوم
به سقف او بنگر کز بهشت دارد بام
سپهر بیند هر که اندر او گمارد جسم
بهشت یابد هر کاندرو گذارد گام
هر آن ‌که هست به بلخ و هر آن ‌که هست ایدر
خجسته بادش و میمون و فرخ و پدرام
آیا ز گوهر پیغمبری‌ که تا محشر
به‌کعبه از شرف او گرفت قدر مقام
جو ایزد از گهر او نمود نور تو را
سلیم‌ گشت بر او نار و برد گشت سلام
ندای بخت تو گر بشنوند زیر زمین
گذشتگان کهن گشته از اولوالاحکام
برآورند سر از خاک از هر اقلیمی
به‌سر دوند سوی خدمت تو چون اقلام
زکین و حقد تو ماند به تیر زهرآلود
تن عدوی تو را در میان مغز عظام
به‌جای مغز چو اندر عظام دارد تیر
به‌جای خوی همه خون آیدش همی ز مسام
مخالفان تو را از چهار گوهر هست
چهار طبع مقیم و چهار چیز مدام
ز نار گرمی مغز و ز باد سردی دم
ز آب ترّی چشم و زخاک خشکی‌ کام
اگر همیشه زمام زمان به‌ دست قضاست
قضا تویی‌ که زمان را به دست توست زمام
تویی ‌که اهل زمان را به دست و شکر تو هست
هم ابتدای کتاب و هم افتتاح کلام
شمار مدت عمر تو تا به ‌روز شمار
درست شد ز نجوم و فراست و اعلام
اگرچه رای قوام از جهان شدست برون
ز رای توست همه کارها گرفته قوام
وگرچه هست کنون بی‌نظام کار عراق
گرفت کار خراسان به همت تو نظام
خجسته همت تو آفتاب را ماند
که روزگار همی نور ازو ستاند وام
اگر تو پرسی از روزگار نشناسند
که آفتاب کدام است و رایت تو کدام
مگر ستاره ی سَعدست کلک در کف تو
که هست در حرکاتش زمانه را آرام
سزاست درکف راد تو کلک درافشان
چنانکه در کف میر تو تیغ خون‌آشام
دل امیر تو در دام شکر توست شکار
شکار دل بود آری چو شکر باشد دام
رسید عید همایون و رایت میمون
رسید فتح یمین‌الملوک را هنگام
گشاده شد علم عید وگشت عزالدین
علامت ظفر و فتح بر سر اعلام
مظفرند ازین جنگ زانکه در سفرش
قوام ملت و شرع است تا به روز قیام
ایا ستوده کریمی که از سیاست تو
موشح است به‌در دانه گردن ایام
به خدمت تو رسیدن فریضه دانم من
ز بهر آنکه رسیدم به خدمت تو به‌کام
سزدکه آیم وآرم مدیح تو هرروز
از آن نیایم و نارم که ترسم از ابرام
اگرچه هست خطاب من از ملوک امیر
تورا به‌طوع رهی گشتم و به طبع غلام
حروف مدح تو گوهر شدست در دهنم
بدان صفت که شود در صدف سرشک‌ غمام
چو راست کردهٔ انعام توست مرسومم
روامدار که نقصان رود در آن انعام
رضا مده که سود خام کار پختهٔ من
که هرچه پخته شود زان سپس نگردد خام
همیشه تا به فلک بر قِران اجرام است
چنان‌کجا به زمین بر تولد اجسام
فتاده باد بر اجسام سایهٔ کرمت
نهاده همت تو پای بر سر اجرام
لباس عمر تو نو باد در جهان کهن
طراز او ز بقا باد و نقش او ز دوام
تورا همیشه به‌سوی چهار چیز دودست
به دفتر و قلم و جام و زلف غالیه فام
تو خوش نشسته و پیش تو ایستاده بتی
به چشم و چهره چو بادام و گلشن بادام
خجسته عید تو و روزهٔ توکرده قبول
خدای عزوجل ذوالجلال والاکرام
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰۶
هست زلف و دهن و قد تو ای سیم اندام
جیم و میم و الف و قامت من هست چو لام
من یکی ام ز جمال تو مرا دور مکن
که جمالت نبود بی من بیچاره تمام
زلف مشکین تو دامی است پر از حلقه و بند
دل مسکین من افتاده در آن دام مدام
نه عجب‌ گر دل من زلف تو را صید شدست
صید دل باشد جایی ‌که بود زلف تو دام
تویی آن بت که چو خوانند تو را در غزلی
دلبر فاخته مهر و صنم کبک خرام
کبک منقار کند همچو لبت بُسّد رنگ
فاخته طوق کند همچو خطت غالیه نام
خواندم اندر صف عشاق به ‌صد نام تو را
ور ز نام تو بپرسند نگویم‌ که ‌کدام
عشق ما و تو چنان است‌ که صد حیله ‌کنم
تا تو را در صف عشاق نخوانند به نام
هرکه در عشق مرا خام شناسد ز حسد
به سر تو که سزاوار عتاب است و مَلام
شده‌ام سوخته در آتش عشقت صد بار
آن‌که صد بار شود سوخته چون باشد خام
عشق‌ تو در عجم آورد یکی‌ رسم دگر
که به تسلیم و قبولش نتوان ‌کرد قیام
نهد از هجر همی بر دل مظلومان داغ
نهد از خَمرْ همی برکف مستورانْ جام
خون دل دارد بر چهرهٔ عشاق حلال
خواب خوش دارد بر دیدهٔ احرار حرام
فتنه خیزد ز چنین شرع که عشق تو نهاد
گر خبر یابد از این رخصت تو خواجه امام
صدر اعیان نشابور رئیس‌الروساء
شمس دین، سید احرار، شهاب‌الاسلام
بوالمحاسن که محاسن همه جمع است درو
عبد رزاق که دستش دهد ارزاق انام
قاصر است از هنرش هِندِسیان را اشکال
عاجزست از خردش فلسفیان را اوهام
گردد افلاک بدان گونه که خواهد بختش
بخت او کرد مگر بر سر ایام لگام
نازش پیر و جوان از کرم و همت اوست
که ‌کریم بن کریم است و هُمام بن هُمام
شاد مانند دو بوالقاسم ازو در دو جهان
پدرش ایدر و پیغمبر در دار سلام
نسل این است بدو عالی تا روز قضا
دین آن است بدو باقی تا روز قیام
ای ز فتوی و فتوت علم دین رسول
وز معانی و معالی شرف آل نظام
با تو از نجم‌ و ز میکال نگویند سخن
که تو را نجم رهی زیبد و میکال غلام
در سرایی‌ که بود انجمن محتشمان
رحمت از بهر جمال تو بود بر در و بام
در هوائی ‌که غبار سُمِ اسب تو بود
باز را زهره نباشد که کند قصد حمام
چون تو در معرکه و شرع مبارز خواهی
هیچکس برنکشد تیغ فصاحت ز نیام
سحر و معجز نتوان‌ کرد مرکب یک جای
زانکه ضدند و به یک جای نگیرند آرام
ز بنان تو خرد را عجب آید که همی
معجز و سِحْر مرکب کند اندر اقلام
تا شنیدست حسام از سرکلک تو خبر
خون همی‌گرید از اندیشهٔ‌کلک تو حسام
نتواند به تمامی به‌مدیح تو رسید
گر بود مادح تو بحتری و بو تمام
تابد از دفتر ابیات مدیح تو همی
هم بدان‌گونه که از چرخ بتابد اجرام
شعر اگر هست یکی‌کرهٔ توسن به‌مثل
در مدیح تو همی طبع مراگردد رام
من همی از پی ابرام کم آیم بر تو
کز پس آمدن از من نشناسی ابرام
گر من ابرام نمایم تو کنی اکرامم
کردم از بهر لقای تو در این شهر مقام
عرق آید به ترشح ز مَسام همه کس
منم آن‌کس‌که مرا شکر توآید زمسام
تا که بر هامون از خشکی خاک است غبار
تاکه برگردون از تری آب است غمام
باد بدخواه تورا تری آب اندر جشم
باد بدگوی تو را خشکی خاک اندر کام
کرده بر جامهٔ عمر تو علم دست بقا
بسته بر نامهٔ جاه تو ا‌علاا دست دوام
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰۷
منت خدای را که برون آمد از غمام
بدری که هست پیشرو دودهٔ نظام
صدری که هست خادم پایش سر کفات
میری‌ که هست عاشق دستش لب‌ کرام
شایسته زین ملت وبایسته فخر مُلک
فرخنده نصر دولت ابوالفتح بن نظام
دستور زاده‌ای که به اقبال و مکرمت
چون واسطه ز عقده همی تابد از انام
ظاهرترست از آنکه کسی گویدش کجاست
پیداترست زانکه کسی گویدش کدام
دل در ستایش هنرش هست بی‌ملال
جان در پرستش خردش هست بی‌ملام
بر سرّ غیب خاطر او هست مُطّلع
بی‌آنکه جبرئیل گزارد بدو پیام
او را سلام کن که سلامت بود تو را
او را بود سلامت‌ کاو را کند سلام
با مهر و ماه دولت او متصل شدست
وین اتصال خواهد بودن علی‌الدوام
گویی نهاد دولت او را خدای عرش
بر سر ز مهر افسر و بر کف ز ماه جام
ای سیرت بدیع تو فهرست افتخار
ای همت رفیع تو قانون احتشام
گر نام‌گیرد از ظفر و مدح هر امیر
اینک تو را ز فتح و ظفر کنیت است و نام
گرچه توراست عالم جسمانیان وطن
رای توراست عالم روحانیان مقام
همچون پدر به جود بشر را تویی بشیر
همچون پدر به عدل امم را تویی امام
گر جان خلق خازن مهر تو نیستی
حقا که آمدی همه مهر تو از مسام
دلهای خاص و عام به فر تو شد درست
زان پس‌ که بود کوفته دلهای خاص و عام
تا شد نسیم وصل تو بر جسم ما حلال
شد آتش فراق تو بر جان ما حرام
رفته است سیدالوزراء و تو مانده‌ای
از رفته‌ایم غمگین وز مانده شادکام
آمد بسی به دام اجل صیدگونه‌گون
صیدی چو سَیّدالوزرا نامدش به‌دام
اندر جهان نظام زعمر نظام بود
رفت از جهان نظام و ببرد از جهان نظام
کار حسام کرد همی درکفش قلم
واکنون شدست بی‌قلمش ملک بی‌حُسام
تا مست کرد خمر وفاتش زمانه را
گویی زمانه همچو هیونی است بی‌زمام
چرخ از نیام فتنه یکی تیغ برکشید
تا صد هزار تیغ برون آمد از نیام
تا سیب تازیانهٔ رایض گسسته گشت
آشفته گشت و گشت جهانی که بود رام
شیری شد آن که بود گرازنده چون گوزن
بازی شد آن‌ که بود گریزنده چون حمام
شد تیره‌فام روز گروهی کز ابتدا
خنجر به خون ناحق کردند لعل فام
از دست روزگار ببردند مدتی
دیدند دست برد مکافات و انتقام
از وصف این عجایب و از شرح این عِبَر
عاجز بود عبارت و قاصر بود کلام
این حالها که رفت به بیداری ای عجب
گویی چو نومهای محال است در منام
ای نیکخواه مهتر و نیکوسخن‌کریم
فرخ‌لقا امیر و همایون نسب همام
در عصمت خدای بدین جانب آمدی
تا بندگان ‌کنند به حبل تو اعتصام
تا شرع را کنی به هدی صافی از ضلال
تا ملک را کنی به ضیا خالی از ظلام
تا همت تو خوب ‌کند فعلهای زشت
تا دولت تو پخته کند کارهای خام
گیرد به دولت تو همه شغلها نسق
گردد به همت تو همه کارها تمام
ا‌رجو که همچنین بود و بیش از این بود
تا دوستت رهی شود و دشمنت غلام
من بنده گر چه هول قیامت کشیده‌ام
پیوسته کرده‌ام به ثناهای تو قیام
گه خوانده‌ام مدیح تو از شام تا به صبح
گه‌ گفته‌ام ثنای تو از صبح تا به شام
گه بوده است یاد تو و آفرین تو
تکبیر در صلوتم و تسبیح در صیام
تا طبع آب تر بود و طبع خاک خشک
واندر جهان مزاج بود هر دو را مدام
از آب و خاک باد همه دشمنانت را
تری‌ نصیب دیده و خشکی نصیب کام
آنجا که هست بخت تو دولت کشیده رخت
وانجا که هست کام تو نصرت نهاده گام
از شاعران بنا و ز توبر و مکرمت
از عالمان دعا و زتو سعی و اهتمام
تا مدتی قریب نهاده شه ملوک
در دست تو زمانهٔ آشفته را لگام
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰۸
حلم باید مرد را تا کار او گیرد نظام
صبر باید تا ببیند دوست دشمن را به‌ کام
عادت ایوب و ابراهیم صبر و حلم بود
شد به صبر و حلم پیدا نام ایشان از انام
صنع یزدان همچنان‌کایوب و اپراهیم را
خواجه را دادست صبری‌ کامل و حلمی تمام
تا به صبرش دوست از دشمن همی آید پدید
تا به حلمش‌ کار ملک و دین همی‌ گیرد نظام
کارهای ملک و دین در دست دستوری سزاست
کاو وزیر بن الوزیرست و هُمام بن الهمام
دین یزدان را نظام و شاه ایران را پدر
ملک را فخر و جهان را صدر و دولت را قوام
سایهٔ اقبال و بخت و مایهٔ فتح و ظفر
هم به صورت هم به سیرت هم به‌ کنیت هم به نام
محترم شخصی‌ که هر شخصی‌ که بیند طلعتش
ننگرد در طلعت او جز به چشم احترام
چون فلک پرگار زد بر دولتش روز نخست
دولت او دست زد در دامن یوم‌القیام
هرکه بشناسد که یزدان هست حَیّّ لا یَموت
او یقین داند که بختش هست حی لا یَنام
لشکری را بزم او خرم‌کند وقت شراب
امتی را خوان او سیری دهد وقت طعام
بر زمین خشکی نماند گر دلش باشد بحار
در هوا باران نگنجد گر کَفَش باشد غمام
از مَسام او کرم بر جای خوی زاید همی
ازکرم‌گویی هزاران چشمه دارد در مسام
صاحبی در مشرق و مغرب همال اوکجاست
خواجه‌ای در دولت و ملت نظیر او کدام
بالَطَف هنگام پرسش با نظر هنگام عدل
باکرم هنگام بخشش با طرب هنگام جام
از طرب روز ضیافت وز کرم روز نوال
از نظر روز مظالم وز لطف روز سلام
ای هلال رایت تو آفتاب افتخار
ای زمین حضرت تو آسمان احتشام
ای علی‌الاطلاق خورشید خراسان و عراق
ای به استحقاق مخدوم و خداوند کِرام
گر روا بودی پس از خیرالبشر پیغمبری
جبرئیل از آسمان سوی تو آوردی پیام
چون قلم در دست تو پیش از حسام آمد به‌قدر
از حسد پر اشک شد روی حُسام اندر نیام
وزدم خصمانت‌ جون اشک حسام افزوده گشت
اشک را گوهر لقب دادند بر روی حُسام
راه دنیی را و عقبی را عمارت‌کرده ای
هر دو ره را توشه‌ای درخور همی سازی مدام
آنچه دنیی را همی سازی صلاح است و صواب
وانچه عقبی را همی سازی صلوت است و صیام
بر جهانداران به اقبالت شود سهل‌المراد
هر کجا در مملکت کاری بود صعب المرام
شرح اقبال تو هرگز کی توان‌ گفتن به شرط
چرخ هفتم را مساحت کی توان کردن به‌گام
چون به جیحون شاه مشرق پای کرد اندر رکاب
کرد دست عزم تو بر اسب کام او لگام
گه به‌دست جوکیان چون مار پیچان شد کمند
گه ز دست جنگیان چون مرغ پران شد سهام
رای تو با رایت شاه عجم پیوسته گشت
تا تکینانش رهی گشتند و خانانش غلام
شاه بر دشمن مظفر شد چو بر شاهین تَذَرو
شاه را دشمن مسخر شد چو بر شاهین حمام
فتح توران خسرو ایران به تدبیر تو کرد
هم به تدبیر تو خواهدکرد فتح روم و شام
تاکه در صدر وزارت جون تو دستوری بود
پای خسرو بر رکاب فتح باشد بر دوام
هر که او را دین بود مخلص بود در عهد تو
تا که در دین مخلص عهدش همی خواهد ذمام
هرکه او یک لحظه آزار تو را دارد حَلال
لذت یک ساعتی بر عمر او گردد حرام
هرکجا خیلی زدند از بهر آشوب تو دم
هرکجا قومی نهادند از پی قهر تو دام
تیر محنت خسته‌ کرد آن قوم را در یک وطن
بند خذلان بسته‌کرد آن قوم را در یک مقام
خون ایشان همچو مغز گنده گشت اندر عروق
مغز ایشان همچو خون تیره گشت اندر عظام
نایب تو چرخ‌ گردان است در کین‌ توختن
بی‌نیازی تو ز جنگ و فارغی از انتقام
از گهرهای مدیح تو قلم در دست من
گردن ایام را عقدی همی سازد مدام
کلک گوهر بار تو پرگوهرم‌ کردست طبع
لفظ شکر بار تو پرشکرم‌ کردست کام
گر جهان با ما درشتی‌ کرد و تندی مدتی
شد به تدبیر تو نرم و شد به فرمان تو رام
زیر حکم‌ تو چو اسبی با لگام آهسته شد
عالمی آشفته مانند هیونی بی‌لگام
کار دولت خام بود و بند دولت بود سست
باغ رحمت خشک بود و شاخ حرمت زردفام
سبزکردی شاخ زرد و تازه‌کردی باغ خشک
سخت‌کردی بند سست و پخته کردی کار خام
گشت ظاهر در ولایت رحمت و انصاف و عدل
گشت پیدا در شریعت حرمت و عهد و دوام
اصل هرکاری کنون بستی تو بر عقل و کرم
جَهل جُهّال از میان بیرون شد و لؤم لِئام
همچنان شد کارهای ملک و دین‌کز ابتدا
بود در عهد ملک سلطان و در عهد نظام
از ملک سنجر ملک سلطان ز تو صدر شهید
تا قیامت شاد و خشنودند در دارالسّلام
ای مبارک رای ممدوحی‌ که از اوصاف تو
مادحانت را پدید آمد حِکَم اندر کلام
من رهی در خدمت تو با خطر بودم چو خاص
تا زخدمت دور ماندم بی‌خطر گشتم چو عام
گر ز خدمت دور ماندن لذتی باشد بزرگ
من بدین دولت نیم مستوجب عیب و ملام
خویشتن را داشتم یک چند دور از بهر آنک
روز غمهای تو را دیدم‌ که نزدیک است شام
خواستم تا آن ظلام از روزگارت بگذرد
نور رای تو پدید آرد جهانی بی‌ظلام
گر چه شخصم غایب است از خدمت درگاه تو
روح پاکم را به حبل خدمت توست اعتصام
من به شکر مدح تو همواره تر دارم زبان
گرچه اکنون خشک دارم زآتش هجر توکام
روز روشن جز ثنای تو نگویم بیش خلق
چون شب آید جز ثنای تو نبینم در منام
کی بود کز خانه آرم سوی درگاه تو روی
چشم وگوش و دل نهاده بر قبول و اهتمام
گفته هر ساعت به همراهان ز حرص خدمتت
عَجِّلوا یا قَومنا الا‌غتنام‌الا غتنام
تا که باشد بوم و بام خانه‌ها را روشنی
اندر آن هنگام‌کز مشرق برآید نور بام
سایهٔ طوبی بنای دولتت را باد بوم
موکب شَعری سرای همتت را باد بام
کار تو با عدل و از تو کارها با اعتدال
شغل تو با نظم و از تو شغلها با انتظام
زیر فرمان تو گُردانی به از گودرز و گیو
زیر پیمان تو مردانی به از دستان و سام
طبع توسوی نشاط و چشم توسوی نگار
گوش تو سوی سماع و دست تو سوی مدام
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۱
ای ز شاهی و جوانی شاد و از دولت به کام
ایزد اندر هر مرادی داد تو داده تمام
اندر اسباب شهنشاهی همال تو کجا است
واندر آثار جهانداری نظیر تو کدام
شیرمردان گشته اندر پیش تیغ تو زبون
تاجداران ‌گشته اندر پیش تخت تو غلام
از پدر ملک جهان داری به میراث حلال
در خلاف تو قدم برداشتن باشد حرام
از سعادت دولت تو خانه‌ای دارد که هست
عالم صغری‌اش بوم و عالم کبری‌‌اش بام
هست روشن حجت‌ افضال تو در شرق ‌و غرب
هست فرخ سایهٔ اقبال تو بر خاص و عام
گر همی برهان و حجت باید اقبال تو را
بس بود برهان و حجت فتح روم و فتح شام
رای تو در شام، شام نیکخواهان کرد صبح
تیغ تو در روم‌، صبح بدسگالان کرد شام
کین تو مانند سودا گشت کزوی سوخته است
خون حاسد در عروق و مغز دشمن در عِظام
تیغ تو زهر است و دام و هر که خواهد گو بیا
دست را بر نه به زهر و پای را برنه به دام
رآی هند آید به طاعت ‌گر فرستی یک رسول
شاه چین آید به خدمت‌ گر فرستی یک پیام
از مخالف موکبی وز موکب تو یک سوار
از معادی لشکری وز لشکر تو یک غلام
نوبت جام است شاها نوبت شمشیر نیست
جام باید در کف و شمشیر باید در نیام
آتش شمشیر تو چون کار شاهی پخته کرد
آبگون جام تو باید مدتی پر خمر خام
جام پُر فرمای از آن باده که چون گیری به‌دست
دست ‌گردد مشک بوی و جام‌ گردد لعل فام
بندگان تو همه حورند و می‌ماء معین
تو چو رضوانی و دارالملک تو دارالسلام
دولت تو کرد بخت بندگان تو بلند
همت تو کرد کار چاکران تو به‌ کام
بندگان شاید که از بهر تو بِفْروزند جان
چاکران زیبد که بر یاد تو بفرازند جام
مال و حال و سال و فال و اصل و نسل و تخت و بخت
بادت اندر پادشاهی بر مراد و بر دوام
مال وافر، حال نیکو، سال فرخ‌، فال سعد
اصل راضی‌، نسل باقی‌، تخت عالی،‌ بخت رام
رهنمایت باد یزدان هرکجا سایی رکاب
همنشینت باد دولت هرکجا سازی مقام
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۴
چون پدید آمد مبارک ماه نو بر آسمان
بر بساط نیلگون زرین کمان بردم گمان
دیدم آن ساعت ز روی یار خویش و ماه نو
بر زمین سیمین سپر بر آسمان زرین کمان
عاشقان دیدم که با من دستها برداشتند
بر رخ ماه زمین دیدند ماه آسمان
دل‌ستان ماهی که پیش قامت و رخسار اوست
سرو و گل بی‌قیمت اندر بوستان و گلستان
سحر و مروارید دارد گه نهان گه آشکار
لاله و سنگ سیه دارد همه ساله نهان
بر میان دارم کمر همچون قلم در خدمتش
زانکه او همچون قلم دارد ز باریکی میان
بر دل من شد جهان چون حلقه انگشتری
زانکه او چون حلقهٔ انگشتری دارد دهان
هست عشق او مرا همچون خرد در دل مقیم
هست مهر او مرا همچون روان در تن روان
پس چرا در کوی عشقش من مقیمم بی‌خرد
پس چرا در راه مهرش من روانم بی‌روان
خانه من سال و مه از روی او چون‌ گلشن است
راست گویی روی او از گلفشان دارد نشان
کاشکی بر جان شیرین دسترس بودی مرا
تا ز شادی کردمی بر گل‌فشانش جان‌فشان
روی شهرآرای روح‌افزای او از خرمی
در میان عاشقان و دوستان شد داستان
آن نگار از روی خرم هست خورشید سپاه
چون شهاب از روی روشن هست خورشید جهان
آن شهابی کاو ندارد در مسلمانی قرین
با شهاب اندر فلک کردست قدر او قِران
شمس دین تاج معالی عبد رزاق آنکه‌ کرد
جودش از رزاق ارزاق خلایق را ضمان
تا بود در راه جودش قافله بر قافله
نگسلد در راه شکرش کاروان از کاروان
صورت دولت خبر بود وکنون در عصر ما
کرد میمون طلعت او صورت دولت عیان
پاسبان قصر بختش هست خورشید بلند
قصر چون گردون بود خورشید زیبد پاسپان
پیش طبعش هست چون خاک‌ گران باد سبک
پیش حلمش هست چون باد سبک خاک‌گران
فضل او افزون‌تر از دریا شناس از بهر آنک
هست دریا را کران و نیست فضلش را کران
لفظ او از خوبی و پاکیزگی دارد شرف
بر هر آن‌گوهر که موجودست اندر بحر وکان
نیست به زان گوهری در تاجهای قیمتی
نیست به زان گوهری درگنجهای شایگان
مهتران وکهتران بینم رسیده سال و ماه
از یمین او به یُمن و از بَنان او به‌ نان
هست دوران را یمین‌گویی بدان فرخ یمین
هست روزی را بناگویی بدان فرخ بنان
زان خطر دارد بصر کاو را ببیند گاه‌گاه
زان هنر دارد زبان کاو را ستاید هر زمان
گر لقای او ندیدی بی‌خطر بودی بصر
ور ثنای او نگفتی بی‌هنر بودی زبان
چون رکاب او گران گردد عنان او سبک
با فلک همبر نماید اسب او در زیر ران
از مبارک پای او پروین محل گردد رکاب
وز خجسته دست او جوزا صفت گردد عنان
خامهٔ او هست چون مرغی‌که چون طیران کند
قاربر منقار چون آید برون از آشیان
چون چراغی پردُهان است و ز توقیعات او
دین تازی هست روشن چون چراغی پر دُهان
معجزست آن خامه او را چون سلیمان را نگین
با چو موسی و محمد را عصا و خیزران
ای درخشان اختری رخشنده بر خرد و بزر‌گ
ای دُر افشان مهتری بخشنده بر پیر و جوان
دودمان تو همه فخر و جمال عالمند
وز هنرمندی تویی فخر و جمال دودمان
خاندان از توست پاینده که صدر کاملی
صدر چون کامل بود پاینده دارد خاندان
پرگهر گردد جهانی چون کند هنگام درس
مشکلات شرع را الفاظ تو شرح و بیان
آب حیوان است الفاظ تو پنداری کزو
هر که یک شربت بنوشد زنده ماند جاودان
از لطافت گرچه دانندت همی مانند عقل
وز صفاوت گرچه خوانندت همی همتای جان
من تو را فضلی نهم بر عقل و جان از بهر آنک
عقل و جان را دید نتوان و تو را دیدن توان
هر فقیهی کاو مقیم مسجدست و مدرسه
هر امامی ‌کاو سزای منبرست و طَیلسان
آن ز حرمت در پناه توست با طیب حیات
وین زحشمت بر بساط توست با طِیّ ‌لِسان
گر نکوخواه و بداندیش تو روزی بگذرند
بر نهال زعفران و بر درخت ارغوان
عکس روی آن کند در حال رنگ و روی این
زعفران چون ارغوان و ارغوان چون زعفران
امتحان کردن نباید در جوانمردی تو را
شمس را در روشنایی ‌کس نکردست امتحان
شادمان باشی زخواهنده چو آید پیش تو
همچو خواهنده که از بخشنده باشد شادمان
ای ‌که دانی فرض حق مادحان بر خویشتن
نیستی راضی که مادح مدح‌ گوید رایگان
از هوای خدمت تو در هوای مدح تو
هست ابر خاطر من دُرفَشان فی‌ کلِّ شأن
از پی نعمت سزا باشد که آیم پیش تو
کز پی ‌گوهر سوی دریا شود بازارگان
هرکجا ذکر تو و شکر تو گویم پیش خلق
رای تو نشگفت اگر باشد بدان همداستان
أُذکرونی و اَشکرونی گفت در قرآن خدای
گرچه مستغنی است او از ذکر این و شکر آن
تا که هر سالی خلایق را دو عید آید همی
در زمستان و تموز و در بهار و در خزان
بر تو میمون و مبارک باد هر سالی سه چیز
روز عید و موسم نوروز و جشن مهرگان
باد باقی مِنَّت اِنعام تو بر هر مکین
باد عالی رایت اقبال تو در هر مکان
کردگار و شهریار و آسمان و روزگار
از تو راضی هر چهار و بر تو دایم مهربان
کردگارت کارساز و شهریارت شکر گوی
آسمانت مهرجوی و روزگارت مَدح‌خوان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۵
عَمد‌ا همی‌ نهان کند آن ماه سیم‌تن
موی سیاه خویش ز موی سپید من
داند که بوی مشک ز کافور کم شود
کافور من نخواهد با مشک خویشتن
گرچند سال عارض من چون بنفشه بود
ورچندگاه عارض او بود چون سمن
اکنون که سنبل از سمن او برون دمید
نشگفت اگر بنفشهٔ من شد چو نسترن
کردست روزگار همی از دو زلف او
در پشت من خم آرد و در روی من شکن
او طرفه‌تر که اشک و دلم را به‌دست هجر
سرخی همی زلب دهد و تنگی از دهن
بالای او چو نارون و سرو شد بلند
تا کردمش ز دیده و دل بیشه و چمن
من عاشقی نمودم و او ساحری نمود
تا کرد ماه را فلک از سرو و نارون
آن‌ کس‌ که یافته است و خریدست چند بار
بار عقیق در یَمَن و مشک در ختن
نه در ختن چو زلف بتم مشک یافته است
کز سیم ساخته است یکی چاه در ذقن
تا چون دلم در آن چه سیمین دراوفتد
دل برکشم زچاه بدان عنبرین رسن
کردم به‌ عشق تا دل و تن داشتم نشاط
امروز چون ‌کنم که نه دل دارم و نه تن
پیری و کار عشق طریقی ستوده نیست
نپسندد این طریق زمن سید زَمن
پشت شریعت و شرف دین مصطفی
مهر ولی فروز و سپهر عدو شکن
بوطاهر مطهر و مخدوم روزگار
سعد علی عیسی خورشید انجمن
دریا و ابر خوانمش از بهر آنکه هست
موجش بهر مکان و سرشکش بهر وطن
معنی طلب نه صورت زیرا که شخص او
دریا و ابر زیر دِراعَ است و پیرهن
از پای او عبیر شود گرد بر بساط
وز دست او رحیق شود آب در لگن
خلقش چنان خوش است که از بوی او گرفت
بوی بهشت عد‌ن ز کشمیر تا عدن
پیر و جوان ‌کنند همی شکر نعمتش
شکر حقیقتی‌ که در آن نیست زرق و فن
وان کودکی که هست به گهواره در هنوز
دارد ز شکر نعمت او بر لبان لبن
باشد کم از فضایل او فضل دیگران
آری به قدر کم ز فرایض بود سُنن
گر در جهان به جود و مروت مثل شدند
نُعمان و مَعْنِ زائده و سیفِ ذی بزن
هر سه کنند خدمت او گر خدای عرش
ارواح هر سه باز رساند سوی بدن
از کَیدِ اَهرِمن بود ایمن بهر مقام
هر چند در زمانه بود گونه‌گون فتن
زیرا که او به سیرت و خلق فریشته است
ایمن بود فریشته از کیدِ اَهْرِمن
بادی که بر زمین وقارش کند گذر
از پشه پیل سازد و از صعوه کرگدن
مرغی‌ که بر درخت خلافش زند صفیر
افتد به محنت قفس و دام بابزن
گرچه به ‌صورت است مِحَن با مِجَن یکی
هست از مِجَن تفاوت بسیار تا محن
دین را بس آن دلیل که تدبیرهای اوست
در پیش تیرهای محن‌ خلق را مجن
ای مُکرِمی‌ که دست تو ابری است مشک‌بار
ای مفضلی‌ که طبع تو بحری است موج زن
ای رسم تو مُهَذّب و ای لفظ تو بدیع
ای خلق تو محبب و ای خلق تو حسن
دنیا به روزگار تو خالی است از حزین
دلها به اهتمام تو صافی است از حزن
از دولت است کِشت امید تو را نبات
وز نصرت است تیغ مراد تو را سَفَن
آن ‌کشت هست تازه همه ساله بی‌مطر
وان تیغ هست تیز همه‌ساله بی‌مِسَّن
از غایت ‌کرم ‌که تو را هست در سرشت
بر حاسدان خویش به نیکی بری تو ظن
داری روا اگر ز تو یابند حاسدان
در زندگی هزینه و در مردگی‌کفن
باد عقیدت تو در اقلیم روم و هند
گر بر جهد به خاطر رهبان و بَرْهَمَن
آن سوی حق شتابد و برتابد از صلیب
وین سوی دین گراید و برتابد ازوَثَن
دارم شگفت تا قلم تو چگونه شد
بی‌روح با تحرک و بی‌عقل با فطن
هست اَکمهی بدیع ‌که بیند همی جهان
هست اَبْکمی غریب‌ که‌ گوید همی سخن
در دخل و خرج راهنمایی است مُعتَمَد
در حل و عقد شکرگزاری است مُؤتَمَن
زیباتر است نَعتِ وی از صورت پری
والاترست قدر وی از پیکر پَرن
در چشم فتنه هست وَسَن‌ با صریر او
در چشم بخت نیست ز تأثیر او وسن
در تاختن همی به‌ شب و روز خوانمش
از بس که او برد به شب و روز تاختن
وز اتفاق تاختن او به ‌روز و شب
با روز روشن است شب تیره مُقْتَرن
ای در جهان یگانه به آزادگی وجود
دارم دلی یگانه به‌شکر تو مُرْتَهَن
تا گوهر مدیح تو در رشته کرده‌ام
کاسد شدست گوهر غوّاص و کوهکن
مدح تو گوهری است نه از جنس آن‌گهر
کاندر خزانهٔ مَلِکان است مختزن
تا پیش بت سجودکند هر شَمَن‌ که او
باشد به عشق و مهر بت خویش مُفْتَتَن
اندر سجود باد فلک پیش بخت تو
چونان که در سجود بود پیش بت شمن
بادند راضی از تو به دنیا و آخرت
شش تن‌ گزیدگان خلایق زمرد و زن
در دهر شاه سنجر و خاتون و صدر دین
در آخرت محمد و زهرا و بوالحسن
احباب تو زطالع مسعود شادمان
واعدای تو زطایر منحوس ممتحن
با تو نشسته دولت و بر تو خجسته عید
وز تو نماز و روزه پذیرفته ذوالمنن
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۶
چون قوام‌الدین و فخرالدین ندیدم میهمان
چون شهاب‌الدین به دنیا هم ندیدم میزبان
هرکجا باشد به‌ گیتی میزبانی چون شهاب
کی عجب‌گر چون قوام و فخر باشد میهمان
آسمان از اختران‌ گر بر زمین دارد شرف
زین سه نیک‌اختر زمین دارد شرف بر آسمان
آفتاب و مشتری و زهرهٔ زهرا به‌هم
هر سه در برج شرف‌ کردند پنداری قران
با دو سلطان هر سه در خدمت یکی دارند دل
با دو دولت هر سه در بیعت یکی دارند جان
دانش هر سه ز انبوهی نگنجد در ضمیر
بخشش هر سه ز بسیاری نیاید درگمان
هر سه را شمشیر هندی معجزست اندر یمین
هر سه را اقلام مصری ساحرست اندر بنان
باد با هر سه موافق هم جهان و هم سپهر
تا همی‌گردد سپهر و تا همی ماند جهان
هر سه اندر دولت سلطان عالم شادخوار
هر سه از اقبال سلطان معظم شادمان
شادند همه خلق به عید عرب اکنون
بر شاه عجم عید عرب باد همایون
فخر ملکان ناصر دین خسرو مشرق
تاج سر دولت عضد دولت میمون
سنجر که به مردی و جهانداری و شاهی
بیش است ز طهمورث و جمشید و فریدون
نازنده به پیروزی او گوهر سلجوق
چون گوهر عباس به بهروزی مأمون
سلطان معظم به هنرمندی او شاد
چون موسی عمران به هنرمندی هارون
با همت او اختر سیار بود پست
با دولت او گنبد دوار بود دون
سیاره نداند که قیاس خردش چند
ایام نداند که شمار هنرش چون
گیتی به حقیقت خطر او نشناسد
دریا چه شناسد خطر لؤلؤ مکنون
ای‌ گشته فلک بر مه منجوق تو عاشق
وی ‌گشته ظفر بر سر شمشیر تو مفتون
یک تن نشناسم نه به احسان تو محتاج
یک دل نشناسم نه به فرمان تو مرهون
عدل و نظر تو سبب امن جهان است
چون باده و مطرب سبب شادی محزون
تا با تو جهان راست‌تر از قد الف شد
قد همه اعدای تو شد چفته‌تر از نون
هر کس‌ که سر از چنبر حکم تو بتابد
یا دل برد از دایرهٔ عهد تو بیرون
هرگز نبود مقبل و آهسته و عاقل
لابد که بود مدبر و آشفته و مجنون
آن روز که تو گوی‌ زنی پیش سواران
از سُمّ سمند تو رسد گَرد به‌گردون
وان روز که تو صید کنی بر کُه و صحرا
از سنگ دمد لاله و از خاک طبرخون
وان روز که تو تیغ زنی در صف لشکر
پستی و بلندی همه خانی شود از خون
از نیزهٔ تو بیشه نماید همه صحرا
وز رایت تو کوه نماید همه هامون
خصم تو به افسون و به افسانه کند کار
لیکن به زمانی شود آن کار دگرگون
بیچاره نداند که همی سود ندارد
با دولت و شمشیر تو افسانه و افسون
ملک پدران داد به دست تو زمانه
بسته است میان تا تو چه فرمان دهی اکنون
گر رای به زابل کنی از بهر تماشا
ور روی به توران نهی از بهر شبیخون
فغفور بنالد ز تو در بتکدهٔ چین
چیپال بترسد ز تو بر ساحل سیحون
تو خرم و خندان به نشابور نشسته
سهم تو به دجله است و نهیب تو به جیحون
بس نماندست که ملک ملکان را
آرند به دیوان تو آواره و قانون
پیش کف تو خوارتر از خاک نماید
گر خاک به تو هدیه دهد نعمت قارون
خوانم به صفت جود تو را معجز موسی
گر زنده شد از معجز او مردهٔ مدفون
ای مدح تو در هر دهنی لؤلؤ و یاقوت
وان لؤلؤ و یاقوت به عنبر شده معجون
ناهید ز میزان فلک مدح تو خواند
چون ‌گشت به میزان خرد مدح تو موزون
تا موسم ‌تِشرین بود اندر مه نیسان
تا نوبت کانون بود اندر مه کانون
احباب تو را باد رخ از نار چو ‌تِشرین
و اعدای تو را باد دل از رنج چو کانون
از طایر میمون‌، تو ندیم ظفر و فتح
خصم تو ندیم نَدَم از اختر وارون
خالق ز تو راضی و خلایق ز تو خشنود
دولت به تو موصول و سعادت به تو مقرون
عید تو همایون و همه سال تو چون عید
پیروزی و اقبال تو هر روز بر افزون
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۸
ایا ای جوهر علوی گرفته چرخ را دامن
تورا شب برفراز سر تو را سیاره پیرامن
به رنگین باشه‌ای مانی که درگردون زند چنگل
به زرین لعبتی مانی که در هامون کشد دامن
نمایی‌گه رخ روشن وزان گردد هوا تیره
برآری‌گه دم تیره وزان‌گردد زمین روشن
پس از پیدا شدن باشد به چرخ اسفلت منزل
چو پیش از دم‌زدن باشد زسنگ دامنت مسکن
تو از خارا برون آیی و گرم از تو شود خارا
تو از آهن پدید آیی و نرم از تو شود آهن
یکی‌کوهی پر از لاله فرازش مشک را توده
یکی بحری پر از لؤلؤ به زیرش نیل را خرمن
یکی رقاص را مانی‌که سربالش بود احمر
یکی دیوانه را مانی‌که مَندیلش بود ادکن
مگر ناگه کمین آورد بر عفریت سیاره
مگر در شب شبیخون کرد بر مریخ اهریمن
شهاب سرخ را مانی زشب جراره بر تارک
سحاب سرخ را مانی زگل طیاره برگردن
نمانی جز بدان ابری‌که عکس آفتاب او را
که در رفتن سوی مغرب بپوشد سرخ پیراهن
تنت با جادویی ماند که مشک اندوده او را سر
سرت با هندویی ماندکه خون‌آلوده او را تن
تن‌افروزی چو از مرجان بود در دست تو پاره
سرافرازی چو از سنبل بود بر فرق تو گرزن
بهر منزل که بنشینی برافرازی زر سوده
زِ هر خانه‌ که برخیزی برون آری سر از روزن
به سقلابی زنی مانی‌ که آبِستَن بود دایم
نزاید جز همه زنگی از آن سِقلابی آبستن
گه ابراهیم بن آزر میان تو شده ایمن
گهی جسته تو را موسی میان وادی ایمن
چو خیاط سیه‌دوزی و سوزنهای تو سوزان
کجا دوزی یکی جامه بیندازی دو صد سوزن
تو را دشمن بُود گویی همیشه جوهر سفلی
که از بیم و نهیب تو بود در دِرع و در جوشن
تو با دشمن شده مونس میان آهن هندی
ز بهر آنکه فخرالملک بر دارد سر از دشمن
ابوالفتح المظفر بن قوام‌الدین خداوندی
که بردارد سر از دشمن بدان شمشیر شیر اوژن
نماید با نَوال او نَبَهره‌ نعمت قارون
نماید با جلال او نَفایه حشمت قارن
قصارت یافت از بختش فلک چون جامهٔ خلقان
ریاضت یافت از تیغش جهان چون ‌کرهٔ توسن
مُقِّر فضل او بینم عزیز و خوار و نیک‌ و بد
رهین شکر او بینم بزرگ و خرد و مرد و زن
نشان تیغ و تیر او ز بویحیی و بوالحارث
نشان مهر و کین او ز بادافراه و پاداشن
نبود الا وجود او مراد دولت از شادی
نبود الا حسود او مراد اختر از شیون
فلک سنجنده سعدست و رای ناصحش میزان
زحل‌کوبندهٔ نخست و فرق حاسدش هاون
یکی یابد ز مهر او میان خاک در لؤلؤ
یکی ریزد ز کین او میان ریگ در روغن
به مدح دوستان او قضا کرد از امل دیوان
به قهر دشمنان او قدر کرد از اجل مکمن
ز باغ‌ بزم او دایم بدخشی روید و مرجان
ز خاک رزم او دایم طبرخون روید و روین
ضمیرش روضهٔ خیرست و توفیقش در رضوان
سرایش مسجد مجد است و تایید اندرو موذن
بود در نامهٔ اعمال عمر او فلک یک خط
بود در کفهٔ میزان جود او جهان یک من
گرفته رایت و رایش زمشرق تا حد مغرب
رسیده نامه و نامش ز اَرّان تا در ارمن
اگر بهرام پیش آید که دارد رُمْح زهرآگین
و گر ارژنگ باز آید که دارد تیغ گردافکن
ز نوک رُمح زهرآگن دهد بهرام را بهره
به زخم تیغ ‌گُردافکن‌ کند ارژنگ را ارزن
ایا در دین پیغمبر به حشمت بهتر از بوذر
ایا در ملک شاهنشه به همت برتر از بهمن
بدان شمشیر جان آویز زور دشمنان بشکن
بدان شاهین آهو گیر چشم دشمنان برکن
بهرگامی که برداری قدم بر فرق فرقد نه
زهر سویی که بخر‌امی علم بر بام نصرت ‌زن
معانی از تو حاضرگشت سُبحان‌ الّذی اَسری
معالی از تو محکم گشت سُبحان‌ الّذی اَتقَن
خداوندا دلی دارم به مدح و مهرت آکنده
شده بر مَدح تو عاشق، شده بر مهر تو مُفتن
به‌فضل ایزد ذوالمن چو بنشینم درین مجلس
مدیح تو مرا پیش است و شُکر ایزد ذوالمَنّ
بود نامم در این خدمت حقیقت بندهٔ مخلص
وگر چه خواجه بُرهانی محمّد کرد نام من
الا تا در مه بهمن بود در خانه‌ها آبی
الا تا در مه نیسان بود در دشتها سوسن
رُخ مدّاح تو بادا چو سوسن در مه نیسان
رخ اعدای تو بادا چو آبی در مه بهمن
بمان با بخت عالی رای رزم آرای در میدان
بمان با دولت پیروز بزم افروز در گلشن