عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۴۵ - فضیلت درویش خرسند
رسول (ص) گفت، «خنک آن کس که وی را به اسلام راه نمودند و قدر کفایت به وی دادند و بدان قناعت کرد». و گفت، «یا درویشان! از میان دل به درویشی رضا دهید تا ثواب فقر یابید. و اگر نه نیابید». و این اشارت است که درویش حریص را ثواب نبود، ولکن اخبار دیگر صریح است در آن که وی را ثواب بود. و گفت، «هرچیزی را کلیدی است و کلید بهشت دوستی درویشان صابر است که ایشان روز قیامت هم نشینان حق تعالی اند».
و گفت، «دوست ترین بندگان نزد حق تعالی درویشی است که بدانچه دارد قانع است و از خدای تعالی در روزیی که می دهد راضی است». و گفت، «فردا در قیامت هیچ توانگر و درویش نباشد که نه وی را آرزو کند که در دنیا بیش از قوت نیافتی». و خدای تعالی وحی فرستاد به اسماعیل (ع) که مرا نزدیک شکسته دلان جوی. گفت، «آن کیانند؟» گفت، «درویشان صادق». و رسول (ص) گفت، «حق تعالی گوید خاصگان و بزرگان و برزیدگان من از خلق در بهشت برید. فرشتگان گویند ملکا کیند؟ گوید، «درویشان مسلمان که به عطای من راضی بودند». همه را به بهشت ببرند و هنوز همه خلق در حساب باشند.
و ابودردا می گوید که هیچ کس نیست که نه در عقل وی نقصان است که به دنیا زیادت شود شاد شود و به عمر که بر دوام کمتر می شود اندوهگین نشود. ای سبحان الله! چه خیر باشد در دنیا که زیادت همی شود و عمر کمتر می شود؟ و یکی به عامر بن عبد قیس بگذشت. نان و تره می خورد. گفت، «یا عامر از دنیا بدین قناعت کردی؟» او گفت، «من کس دانم که به کمتر از این و بتر از این قناعت کرده است». و یک روز بوذر در نشسته بود با مردمان حدیث می کرد. زن وی بیامد و گفت، «تو اینجا نشسته ای و به خدای که در خانه هیچ چیز نیست.» گفت، «یا زن! در پیش ما عقبه ای تند است. از وی نگذرد الا کسی که سبکبار بود». و زن خشنود شد و بازگشت.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۴۶ - فصل (درویش صابر فاضلتر یا توانگر شاکر)
بدان که خلاف کرده اند که درویش صابر فاضلتر یا توانگر شاکر و درست آن است که درویش صابر فاضلتر از توانگر شاکر و این اخبار جمله دلیل آن است. اما اگر خواهی که سر کار بدانی حقیقت آن است که هرچه تو را از ذکر محبت حق تعالی مانع است آن مذموم بود. کس باشد که مانع وی درویشی بود و کس باشد که مانع وی توانگری بود. و تفصیل این آن است که در مقدار کفایت بودن از نابودن اولیتر، چه این قدر از دنیا چاره نیست و زاد راه آخرت است.
و از این گفت رسول (ص) که یارب! قوت آل محمد قدر کفایت کن». اما هرچه زیادت از آن است نابودن اولیتر، چون در حرص و قناعت حال هردو برابر باشد چه فقیر حریص و چه توانگر حریص هردو آویخته مالند و بدان مشغولند اما درویش را صفات بشریت کوفته همی شود و به رنجی که می بیند از دنیا نفور می شود. و چون دنیا زندان وی شود، اگرچه وی کاره آن بود، به وقت مرگ دل وی با دنیا کم التفات کند. و توانگر برخورداری برگرفت از دنیا و با آن انس گرفت و فراق ن بر وی دشخوارتر شد و در وقت مرگ بسیار فرق باشد میان این دودل، بلکه در وقت عبادت و مناجات هم چنین که آن لذت که درویش یابد هرگز توانگر نیاید و تا دل اسیر و کوفته نشود و در اندوه و رنج گداخته نگردد لذت ذکر در باطن فرو نیاید.
و همچنین اگر هردو در قناعت برابر باشند هم درویش فاضلتر، اما اگر درویش حریص باشد و توانگر شاکر و قانع بود و اگر آن مال از وی جدا شود چندان رنجور نشود و به شکر آن قیام همی کند و دل وی به شکر و قناعت طهارت می یابد، و دل درویش حریص به حرص آلوده همی شود ولکن به کوفتگی رنج و اندوه طهارت می یابد، این به یک دیگر نزدیکتر افتد.
و به حقیقت دوری هریکی به حق تعالی به قدر گسستگی دل و آویختگی آن باشد به دنیا. اما اگر توانگری چنان بود که وی را بودن و نابودن مال هردو یکی بود و دل وی از آن خارج بود و آنچه دارد برای حاجت خلق دارد، چنان که عایشه رضی الله عنها یک روز صد هزار درم خرج کرد و خویشتن را به یک درم گوشت نخرید که روزه گشاید، این درجه از درجه درویشی که دل وی بدین صفت نبود اولی تر.
اما چون احوال برابر تقدیر کنی درویش فاضلتر که بیشتر کار توانگر آن بود که صدقه دهد و خیر کند. و در خبر است که درویشان گله کردند و رسولی به نزدیک رسول (ص) فرستادند که توانگران خیر دنیا و آخرت ببردند که صدقه و زکوه می دهند و حج و غزا می کنند و ما نمی توانیم. رسول (ص) ایشان را بنواخت و گفت، «مرحبا بک و بمن جنت من عندهم از نزدیک قومی آمدی که من ایشان را دوست دارم. ایشان را بگوی که هرکه به درویشی صر کند برای خدای تعالی، وی را سه خصلت بود که هرگز توانگران را نبود. یکی آن که در بهشت کوشکها باشد که اهل بهشت آن را چنان بیند که اهل دنیا ستاره را و آن نیست الا پیغامبری درویش را یا شهیدی درویش را یا مومنی درویش را و دیگر آن که به پانصد سال پیشتر در بهشت شوند. و سیم آن که چون درویش یک بار بگوید، «سبحان الله و الحمدلله و لا اله الاالله والله اکبر» و توانگر هم چنان بگوید، هرگز به درجه وی نرسد اگرچه ده هزار صدقه با آن بدهد. پس درویشان گفتند، «رضینا، خشنود شدیم».
و این از آن گفت که ذکر تخمی است که چون دل فارغ از دنیا و اندوهگین و شکسته یابد، در وی اثر عظیم کند و از دل توانگر که شاد باشد به دنیا هم چنان بازجهد که آب از سنگ سخت. پس چون درجه هریکی به قدر نزدیکی دل وی است به حق تعالی و مشغولی به ذکر و محبت و آن مشغولی به قدر فراغت بود از انس به چیزی دیگر. و دل توانگر از انس خالی نباشد، هرگز کی برابر باشد؟
اما بود که توانگر خویشتن گمان برد که وی در میان مال از مال فارغ است. و این غرور باشد و نشان درستی این آن بود که عایشه کرد که مال همه خرج کرد چون خاک، و اگر چنین بودی که ممکن بودی دنیا داشتن با فراغت از آن، پیغمبران چندین حذر چرا کردندی و چرا فرمودندی؟ تا رسول (ص) می گفت، «دور از من، دور از من که دنیا در چشم وی آمده بود و خویشتن بروی عرضه می کرد». عیسی (ع) می گوید، «در مال اهل دنیا منگرید که پرتو آن حلاوت ایمان از دل شما ببرد». و این از آن گفت که چون آن حلاوت در دل پیدا آید حلاوت ذکر حق تعالی را زحمت کند که دو حلاوت در یک دل گرد نیاید.
و دنیا خود دو چیز بیش نیست: حق است و غیر حق. چون دل در غیر حق بستی بدان قدر از حق گسسته شود و بدان قدر که از غیر وی گسسته شد به حق تعالی نزدیک تر می شود. ابوسلیمان دارانی گوید که آن یک نفس سرد که از دل درویش برآید به وقت آرزویی که از آن عاجز آید، فاضلتر از هزار سال عبادت توانگری. و یکی بشر حافی را گفت، «مرا دعا کن که عیال دارم و هیچ چیز ندارم». گفت، «در آن وقت که عیال تو را گوید که نان نیست و آرد نیست و تو از آن عاجز باشی و درد آن با دل تو گردد، مرا در ن وقت دعا کن، دعای تو در آن وقت از دعای من فاضلتر بود».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۴۷ - آداب درویشی
بدان که آداب درویشی در باطن رضایت و در ظاهر آن که گله نکند. وی را در باطن سه حالت است: یکی آن که به درویشی شاد باشد و شاکر که داند که این صرف عنایت است از حق تعالی که با اولیای خویش کند. درجه دوم آن که اگر شاکر نبود باری کاره نبود فعل خدای را تعالی اگرچه درویشی را کاره بود، چنان که کسی حجامت کند کاره بود درد آن را ولکن از حجام ناخشنود نبود و این نیز بزرگ است. سیم آن که از خدای تعالی کاره بود بدین و این حرام است و ثواب فقر را باطل کند، بلکه به همه وقتی واجب است که اعتقاد کند که حق تعالی آن کند که باید کرد و کسی را با وی کراهیتی و انکاری نرسد.
اما در ظاهر باید که گله نکند و پرده تحمل نگاه دارد و علی (ع۹ می گوید که درویشی باشد که عقوبت بود و نشان آن بدخویی و شکایت و خشم بر قضای خدای بود، و باشد که سعادت بود و نشان آن نیکو خویی و گله ناکردن و شکرگزاردن بود. و در خبر است که پنهان داشتن درویشی از گنجهای پُر است.
و دیگر آن که با توانگران مخالطت نکند و ایشان را تواضع ننماید و در حق ایشان مداهنت نکند. سفیان می گوید، «چون درویش گرد توانگر گردد بدان که مرایی است و چون گرد سلطان گردد بدان که دزد است». دیگر آن که در بعضی احوال آنچه تواند به صدقه بدهد و از خویشتن بازگیرد. رسول (ص) می گوید که یک درم باشد که پیش صدهزار درم اوفتد. گفتند، «کجا؟» گفت، «مردی که بیش از دو درم ندارد یک درم از آن بدهد، این فاضلتر از آن که مال بسیار دارد و صد هزار درم بدهد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۶۹ - باب سیم
بدان که صدق به اخلاص نزدیک است و درجه وی بزرگ است و هرکه به کمال آن رسد نام وی صدیق است و خدای تعالی در قرآن بر وی ثنا کرده است و گفته، «رجال صدقوا ما عاهدواالله علیه» و گفت، «لیسئل الصادقین عن صدقهم» و رسول (ص) را پرسیدند که کمال در چیست؟ گفت، «گفتار به حق و کردار به صدق». پس معنی صدق شناختن مهم است و معنی صدق راستی است. و این صدق و راستی در شش چیز بود و هرکه در همه به کمال رسد وی صدیق بود.
صدق اول در زبان است که هیچ دروغ نگوید، نه در خبر که از گذشته دهد و از حال خویش، نه در وعده که دهد در مستقبل، که پیش از این گفته ایم که دل از زبان صفت گیرد. از سخن کژ گفتن کژ گردد و از راست راست گردد و کمال این صدق به دو چیز است: یکی آن که به تعاریض نیز نگوید چنان که راست گوید و کسی چیز دیگر فهم کند. ولکن جایی بود که راست گفتن مصلحت نباشد، چنان که در حرب و میان دو زن و در صلح دادن مردمان در دروغ رخصت است، لکن کمال آن است که در چنین جای تا تواند تعریض کند و صریح دروغ نگوید. پس اگر گوید چون صادق بود و قصد و نیت برای خدای تعالی بود و برای مصلحت گوید از درجه صدق نیفتد.
کمال دوم آن که در مناجات با حق تعالی صدق از خود طلب کند، چون گوید، «وجهت وجهی و روی دل وی با دنیا بود، دروغ گفته باشد و روی به خدای تعالی نیاورده باشد. و چون گوید، ایک نعبد، یعنی که بنده توام و تورا می پرستم و آنگاه در بند دنیا بود یا در بند شهوات بود و شهوات زیردست وی نباشد، بلکه وی زیردست شهوات بود، دروغ گفته باشد که وی بنده آن است که در بند آن است.
و از این گفت رسول (ص)، «تعس عبدالدرهم و تعس عبدالدینار» وی را بنده زر و سیم خواند، بلکه تا از همه دنیا آزادی نیابد بنده حق نشود و تمامی این آزادی و حریت از آن بود که از خود نیز آزاد شود چنان که از خلق آزاد شد و بدانچه باوی کند راضی بود و این تمام صدق بود در بندگی و کس را که این نبود نام صدیق نبود بلکه صادق نیز نباشد.
صدق دوم در نیت بود که هرچه بدان تقرب کند جز خدای تعالی نخواهد بدان و آمیخته نکند. این اخلاص بود و اخلاص را نیز صدق گویند که هرکه در ضمیر وی اندیشه دیگر باشد جز تقرب، کاذب بود و در عبادت که می نماید.
صدق سیم در عزم بود. که کسی عزم کند که اگر وی را ولایتی باشد عدل کند و اگر مالی باشد به صدقه بدهد و اگر کسی پدید آید که به ولایت یا به مجلس یا به تدریس اولی تر بود تسلیم کند و این عزم گاه بود که قوی و جازم بود و گاه بود که در وی ضعفی و ترددی باشد. آن قوی بی تردد را صدق عزم گویند، چنان که گویند این شهوت کاذب است یعنی اصلی ندارد و صادق است یعنی قوی است و صدیق آن بود که همیشه عزم خیرات در خویشتن بغایت قوت یابد، چنان که عمر رضی الله عنه گفت که مرا گردن بزنند دوست تر از آن دارم که امیر باشم بر قومی که ابوبکر در آن میان بود. که وی عزم قوی یافت از خویشتن بر صبر کردن و بر گردن زدن. و کس باشد که اگر وی را مخیر کنند میان کشتن وی و میان کشتن ابوبکر حیات خود دوست تر دارد و چند فرق بود میان این و میان آن که کشتن خویش بر امیری ابوبکر دوست تر دارم؟
صدق چهارم در وفا بود به عزم که باشد که عزم وی بود بر آن که در جنگ جان فدا کند و چون مقدمی پدید آید ولایت تسلیم کند، ولکن چون بدان وقت رسد نفس تن درندهد، و اندر این گفت، «رجال صدقوا ما عاهدواالله علیه». یعنی به عزم خویش وفا کردند و خویشتن فدا کردند. و در حق گروهی که عزم کردند که مال بذل کنند و بدان وفا نکردند چنین گفت، «و منهم من عاهدوا الله لئن آتینا من فضله لنصد قن و لنکونن من الصالحین فلما اتیهم من فضله بخلوا به » تا آنجا که گفت، «بما کانوا یکذبون». ایشان را کاذب خواند اندر این وعده.
صدق پنجم آن بود که هیچ چیز در اعمال فرا ننماید که باطن وی بدان صفت نبود. مثلا اگر کسی آهسته رود و در باطن وی آن وقار نبود صادق نبود. و این صدق به راست داشتن سر و علانیت حاصل آید و این کسی را بود که سر و باطن وی بهتر از ظاهر بود یا همچون ظاهر بود. و از این گفت رسول (ص) «بارخدایا سریرت من بهتر از علانیت گردان و علانیت من نیکو کن». هرکه بدان صفت نبود در دلالت کردن ظاهر بر باطن کاذب بود و از صدیق بیفتد و اگر چه مقصود وی ریا نبود.
صدق ششم آن که در مقامات دین حقیقت آن از خویشتن طلب کند و به اوایل و ظواهر و قناعت نکند چون زهد و محبت و توکل و خوف و رجا و رضا و شوق که هیچ مومن از اندک این احوال خالی نبود، ولکن ضعیف بود آن که در این قوی باشد او صادق بود، چنان که گفت، «انما المومنون الذین آمنوا بالله و رسوله ثم لم یرتابوا» تا آنجا که گفت، «اولئک هم الصادقون» پس کسی را که ایمان وی به تمامی بود وی را صادق گفت.
و مثل آن بود که کسی از چیزی ترسد نشان آن بود که می لرزد و روی وی زرد بود و طعام و شراب نتواند خورد. اگر کسی چنین از خدای بترسد گویند این خوف صادق است، اما اگر گوید که از معصیت می ترسم و دست از آن ندارد این را کاذب گویند، و در همه مقامات همچنین تفاوت بسیار است.
پس هرکه در این هر شش صادق بود و آنگه به کمال بود وی را صدیق گویند. و آن که در بعضی از این صادق بود وی را صدیق نگویند، ولکن درجه وی به قدر صدق وی بود.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقدمه
بخش ۲ - ذکر سببی که باعث شد بر تألیف این کتاب
به وقت مقام قهستان در خدمت حاکم آن بقعه، مجلس عالی ناصرالدین عبدالرحیم ابن ابی منصور، تغمده الله برحمته، در اثنای ذکری که می رفت از کتاب الطهاره که استاد فاضل و حکیم کامل ابوعلی احمد بن محمد بن یعقوب مسکویه خازن رازی، سقی الله ثراه و رضی عنه و أرضاه، در تهذیب اخلاق ساخته است، و سیاقت آن بر ایراد بلیغ ترین اشارتی در فصیح ترین عبارتی پرداخته، چنانکه این سه چهار بیت که پیش از این در قطعه گفته آمده است به وصف آن کتاب ناطق است:
بنفسی کتاب حاز کل فضیلة
و صار لتکمیل البریه ضامنا
مؤلفه قد أبرزالحق خالصا
بتألیفه من بعد ما کان کامنا
و وسمه باسم الطهارة قاضیا
به حق معناه و لم یک ماینا
لقد بذل المجهود لله دره
فما کان فی نصح الخلایق خاینا
با محرر این اوراق فرمود که این کتاب نفیس را به تبدیل کسوت الفاظ و نقل از زبان تازی با زبان پارسی، تجدید ذکری باید کرد، چه اگر اهل روزگار که بیشتر از حلیه ادب خالی اند از مطالعه جواهر معانی چنان تألیفی به زینت فضیلتی حالی شوند احیای خیری بود هر چه تمامتر. محرر این اوراق خواست که آن اشارت را به انقیاد تلقی نماید. معاودت فکر صورتی بکر بر خیال عرضه کرد، گفت: معانی بدان شریفی از الفاظی بدان لطیفی که گویی قبائی است بر بالای آن دوخته، سلخ کردن و در لباس عبارتی واهی نسخ کردن عین مسخ کردن باشد، و هر صاحب طبع که بران وقوف یابد از عیب جویی و غیبت گویی مصون نماند. و دیگر که هر چند آن کتاب مشتمل بر شریفترین بابیست از ابواب حکمت عملی اما از دو قسم دیگر خالی است، یعنی حکمت مدنی و حکمت منزلی، و تجدید مراسم این دو رکن نیز که به امتداد روزگار اندراس یافته است مهمست، و بر مقتضای قضیه گذشته واجب و لازم، پس أولی آنکه ذمت به عهده ترجمه این کتاب مرهون نباشد و تقلد طاعت را به قدر استطاعت مختصری در شرح تمامی اقسام حکمت عملی بر سبیل ابتدا، نه شیوه ملازمت اقتدا، چنانکه مضمون قسمی که بر حکمت خلقی مشتمل خواهد بود خلاصه معانی کتاب استاد ابوعلی مسکویه را شامل بود، مرتب کرده آید، و در قسم دیگر از اقوال و آرای دیگر حکما مناسب فن اول نمطی تقریر داده شود. چون این خاطر در ضمیر مجال یافت، بر او عرضه داشت، پسندیده آمد. پس به این موجب هر چند خویشتن را منزلت و پایه این جرأت نمی دید و بدین عزیمت نیز از طعن طاعن و وقیعت بدگوی خلاصی زیادت صورت نمی بست، اما چون در امضای آن عزم مبالغتی تمام می فرمودند در این معنی شروع پیوست و بتوفیق الله تعالی به اتمام رسید، و چون سبب تألیف اقتراح و اشارت او رحمه الله بود کتاب را اخلاق ناصری نام نهاد. انتظار به کرم عمیم و لطف جسیم بزرگانی که به نظر ایشان بگذرد آنست که چون بر خطائی و سهوی اطلاع یابند شرف اصلاح ارزانی فرمایند و تمهید عذر را به انعام قبول تلقی کنند انشاء الله، تعالی.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقدمه
بخش ۴ - ابتدای خوض در مطلوب و فهرست فصول کتاب
به حکم این مقدمه که در اقسام علوم حکمت تقدیم یافت واجب نمود وضع اساس این رساله که مشتمل بر اقسام حکمت عملی است بر سه مقاله نهادن، و هر مقاله ای مشتمل بر قسمی، و لامحاله هر مقالتی مشتمل بر چند باب و فصل باید به حسب مسائل نمطی که در آن مقالت افتد، و تفصیل اینست.
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
مقدمة الکتاب
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدالله الذی شرفنا بالعلم الراسخ و عرفنا بالدین الناسخ و علمنا حقایق الاحکام و حملنا دقائق الحلال و الحرام، میزنا من الانعام و خصنا بمزایا الانعام، الذی انشاء فی الهواء من السحب امواجا و ابدع فی السماء من الشهب افواجا و انزل من المعصرات ماء ثجاجا دارت الافلاک بتدویره و سارت الاملاک بتقدیره؛
له الفضل و الافضال و القدرة و الکمال، لا اله الا هو الکبیرالمتعال نشهد به لا عن ارتیاب و نؤمن به لا عن اختلاب و نتوکل علیه فیه جیئة و ذهاب، ایمان من اعترف بذنوبه و ایقان من اغترف بذنوبه و نشهد ان محمدا خیر عباده و سید البشر فی بلاده صاحب القضیت و السنان الخضیب و راکب البراق الی المعراج؛
السباق الذی انقذنا من تیه الحیرة بمصابیح جبینه و فتح لنا ابواب المناجح بمفاتیح یمینه و علمنا دقایق شرعه و دینه، صلی الله علیه و علی الذاهبین فی سبیل الله و المهاجرین و الانصار و سلم کثیرا.
سپاس خداوندیرا که بیاراست ارواح ما را بوجود اصل و بپیراست اشباح ما را بسجود وصل و در ما پوشید حله زندگی و بر ما کشید رقم بندگی، کسوت جان بر نهاد ما نهاد بی ضنتی و خلعت ایمان در سر ما افکند بی منتی؛
سواد دل ما را با شمع نور معرفت آشنایی داد و در اطباق احداق ما بکمال قدرت روشنایی نهاد، خاتم انبیاء و سید اصفیاء را دلیل راه و شفیع گناه ما کرد تا شرع شریعت ما نمود و زنگ ضلالت از آئینه طبیعت ما بزدود، و درود و تحیت نامحدود بر وی و اصحاب وی باد و رضوان و مغفرت بر احباب وی، بمنه و جوده.
فصل ترکیب این اصول را علتی ظاهر بود و ترتیب این فصول را برهانی باهر و جلوه این عروس را شهرتی در پایان و تجرع این کئوس را نعمتی در میان، خنده این برق بی طربی و فرحی نبود و خروش این رعد بی تعبی و ترحی نبود.
مرد باید که باب مقصد خویش
میگشاید بعقل و می بندد
رفتن بیمراد، نستاید
گفتن بر گزاف نپسندد
ابر باشد که یافه می گیرید
برق باشد که خیره می خندد
سخن از عبر کنعانی و حکم لقمانی باید تا بر حاشیه اوراق روزگار بپاید و ارواح متفکر ازو بیاساید و اشباح متحیر بدو بیاراید.
در سخن عندلیب باید بود
در فصاحت خطیب باید بود
بسخنهای دلربای غریب
در زمانه غریب باید بود
بنصابیکه از هنر باشد
عالمی را نصیب باید بود
بهر دلخستگان گوشه خاک
همچو عیسی طبیب باید بود
تهیج و تموج این بحر زاخر در اواخر جمادی آخر بود بوقتی که جرم آفتاب روز افزون از چرم بزغاله گردون می تافت و صورت ماه تابان بر چرخ گردان از گوشه قبضه کمال نظاره می کرد و سحاب سنجاب گون عقد مروارید بر بساط زمین میبارید و گام چمن در عشق وصال سمن میخارید.
وزش نسیم عنبر بیز در باغ سپید گلیم اثری نداشت و عندلیب خوشگوی از گل خوشبوی خبری نداشت، حوضها چون صرح ممرد و جوشش مزرد بود و بساط نوبت بهمن چون دولت بهمن ممهد؛
در چنین وقتی این اتفاق افتاد که آئینه طبع بیکار از تطاول روزگار زنگار داشت و چرخ منقلب و دهر متغلب سر جنگ و پیکار، شب آبستن هنوز بر فراش حبل بود و نفس با حوادث در مصاف حمل، نفس را در نامرادی دمی بلب میرسید و در مطالعه کیت کیت روزی بشب میکشید و از کتب نفیس جلیس وحشت و انیس وحدت ساخته می شد و با فلک شطرنج محابا و نرد مدارا باخته می آمد.
تا وقتی بحسن اتفاق در نشر وطی آن اوراق، بمقامات بدیع همدانی و ابوالقاسم حریری رسیدم و آن دودرج غرر و درر بدیدم، با خود گفتم: صد هزار رحمت بر نفسی باد که از انفاس او چنین نفایس یادگار بماند و چندین عرایس در کنار روزگار ماند.
فقلت سقی الله ارواحهم
کانی الی شخصهم ناظر
فما مات من خیره واصل
و ماغاب من ذکره حاضر
در اثنای این اجتناء و اقتناء بفرمود مرا آنکه امتثال امر او بر جان فرض عین بود و انقیاد حکم او قرض دین بود، که این هر دو مقاله سابق و لاحق که بعبارت تازی و لغت حجازی ساخته و پرداخته شده است اگرچه بر هر دو مزید نیست، اما عوام عجم را مفید نیست.
اگر مشک و عود این بخور معنبر شدی دماغ عقل از ابن مثلث معطر شدی و اگر این کاس مثنی سه گانه گشتی، عقد او ناسخ گوهر کانی شدی، چه اگر هر یک در فصاحت کانیست و در ملاحت جانی، امنا هر دو را ترکیب و ترتیب از حروف تازیست و ابا و حلوا در ظروف حجازی است اهل عجم از آن نکات غریب بی نصیب اند و پارسیان از آن لغات عجیب بی نصاب، فسانه بلخیان بلغت کرخیان خوش نیاید و سمر رازیان بعبارت تازیان دلکش ننماید.
با یار نو از غم کهن باید گفت
لابد بزبان او سخن باید گفت
لا نفعل و افعل نکند چندین سود
چون با عجمی کن و مکن باید گفت
پس بضرورت این اقتراح صورت این الواح پیش بایست نهاد و این قفل عقیل را بدین مفتاح ببایست گشاد و معول از این تلفیق روحانی بر توفیق یزدانی است و عدت و آلت در ترتیب این مقالت بر مدد آسمانی امید می دارد که سورت تیسر ناسخ سورت تعسر آید و حکم تقدیر بر وفق اندیشه و تدبیر زاید ان شاء الله تعالی.
بحل و عقد سخن هم بکدخدائی عقل
هر آنچه کلک تکلف بدو رسد بکنم
بعون ایزد و تأیید بخت و مایه فضل
هر آنچه دست تصرف بدو رسد بکنم
که دنیا خانه عیب جویانست و آشیانه غیب گویان، عیب نابوده بجویند و غیب ناشنوده بگویند، همه عالم ناقد اخفش و صراف اعمش اند که آنچه در شهر خود گم کرده اند در برزن دیگران می جویند و جو خود نایافته ارزن دیگران میطلبند، بشب تاریک خس باریک در دیده یاران دیده و بروز روشن کوه معایب خود نادیده.
در شب چه روی در ره باریکتر از موی
چون روز همی بر در خود راه نبینی
چون بر در خود چشم تو بر کوه نیفتد
در چشم کسان چبود اگر کاه ببینی
و نیز شرط اوفق و رکن اوثق آنست که در میدان این تسوید اسب خود تازم و بر بساط این تمهید نرد خود بازم و در جمله این تصنیف با سرمایه خود سازم، الا مصراعی چند بر سبیل شهادت، نه بر وجه افادت و در جمله.
آن ابیات که رفیق ره باشد بعدد کم از ده باشد، که عروس را بپیرایه همسایه یکشب بیش نتوان پیراست و از آرایش دو روزه بسؤال دریوزه نتوان آراست:
با مایه خود بساز و چون بی هنران
سرمایه بعاریت مخواه از دگران
و در این اصل فصل تازی با پارسی بیامیختم و غرر عربی و درر دری از گوشوار سخن درآویختم، تا خوانندگان بدانند در آلت قصوری نیست و در حالت فتوری نه، و من الله العون و اتوفیق فی هذا الجمع و التفریق انه حسبنا و نعم الرفیق.
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الرابعة - فی الربیع
حکایت کرد مرا دوستی که شمع شبهای غربت بود و تعویذ تبهای کربت که وقتی از اوقات با جمعی آزادگان در بلاد آذربایگان می گشتیم و بر حمرای هر چمن و خضرای هر دمن می گذشتیم، عالم در کله ربیعی بود و جهان در حله طبیعی، خاک بساتین پر نقش آزری بود و فرش زمین پر دیبه رومی و ششتری و برگهای چمن پر زهره و مشتری.
بستان ز خوشی چو کوی دلداران بود
رخساره گل چو روی میخواران بود
با خود گفتم: کذبت الزنادقة و ماهم بصادقة که گفته اند: این صنایع و بدایع، زاده طبایع است و این همه نقشهای چالاک از نتایج آب و خاک، بدان خدای که سنگ بدخشان را رنگ و طراوت داد و در لعاب زنبور شفا و حلاوت نهاد که هر که درین ترکیبات و ترتیبات سخن از عناصر گفت از عقل قاصر گفت و هر که حواله این ابداع و اختراع بهیولی و علت اولی کرد مقصر بود؛
بلکه جمله ابداع و انشاء و اختراع و افشاء تعلق بمکون اشیاء و خالق ماشاء دارد، که طبع ازین خانه بیگانه است و عقل درین آشیانه دیوانه؛
در یک جوهر استعداد خل و خمر و بریک شاخ اجتماع خار و تمر، بی ارادت زید و اختیار عمرو، دلیلست بر وجود آنکه الا له الخلق و الامر تبارک الله رب العالمین، چون گامی چند برداشتم و قدر میلی بگذاشتم بنائی دیدم مرتفع و خلقی مجتمع.
پیری بر بالای منبر و طیلسانی بر سر، روئی چون خورشید و موئی سپید، لهجه ای شیرین و دلکش و خوش و زبانی چون زبانه آتش، چون شیر غران و بزبانی همچون شمشیر بران در مواعظ می سفت و درین آیه سخن می گفت که: فانظروا الی آثار رحمة الله کیف یحیی الارض بعد موتها
خلق را گاه بوعده می خندانید و گاه بوعید می گریانید، گاه چون شمع میان جمع آب دیده و آتش سینه جمع می کرد و گاه چون برق گریه و خنده در هم میآمیخت و میگفت: ای مسلمانان نظاره ملکوت زمین و آسمان و اعتبار باختلاف مکان و زمان واجبست، اولم ینظرو فی ملکوت السموات و الارض؟
اما از محتضران بی بصران نظاره این دقایق و اعتبار بدین حقایق درست نیاید والا این غرایب محجوب نیست و این عجایب مستور نه.
ستدرک الکوکب الدری بالنظر
و غرة الشمس لا تخفی علی البصر
صورت عالم آرای آفتاب محجوب نیست اما دیده بینندگان معیوبست اگر غرایب آسمانی مضمر است عجایب زمینی مظهر و اگر حمل و ثور گردون دور و تاریکست گل و نور هامون پیدا و نزدیک است، اگر میزان و سنبله چرخ بعید و دورست ضیمران و سنبل چمن قریب النور است
ربح الموحدون و خسر الملحدون آنکه این نبات اموات را نشر تواند کرد، عظام رفات را حشر تواند کرد، آنکه از گل سیاه گل سپید بردماند، احیای این اجرام و اجسام تواند؟
قل یحییها الذی انشاها اول مرة و هو بکل خلق علیم خاکسار و نگونسار بادا آنکه گوید: این اجزای متفرق را ترکیب نخواهد بود و این اعضای متمزق را ترتیبی نه.
ان الله یحی الارض بعد موتها و ینشی العظام بعد فوتها. هر آینه این مظلمه را استماعی خواهد بود و این تفرقه را اجتماعی، هر صاعی را صاعی و هر یک قفیز را قفیز و ما ذلک علی الله بعزیز، غلام آنم که چشم عبرت گیر و دل پندپذیر دارد و ساعتی گوش هوش بمن آرد و از جان بشنود و بداند که این نقش ارژنگ که آفرید؟
و این بساط صدرنگ که گسترید؟ خاک خشک اغبر را با مشک و عنبر که آمیخت؟ و عقدهای اثمار را از گوشهای اشجار که آویخت؟ عارض گل را که آب داد؟ و زلف بنفشه را که تاب؟
در بنفشه و سوسن تیرگی و روشنائی که نهاد؟ و دل بلبل را با عشق گل که آشنایی داد؟ صحن چمن که نعت دمن است از عدن عدن خوشتر است و خاک سیاه هفت اقلیم از هشت جنات نعیم دلکش تر.
هوا اکنون نهد بر گلبن از زنگار افسرها
صبا اکنون کشد در باغ از شنگرف چادرها
سحاب اکنون بیالاید کف گلبن بحناها
نسیم اکنون بیاراید رخ بستان بزیورها
بسان دیده وامق بگرید ابر برگلها
بشکل عارض عذرا بخندد می بساغرها
گل اندر غنچه پنداری که هست از لعل پیکانها
بنفشه در چمن گوئی که هست از مشگ و عنبرها
ز بس غواصی باران نیسانی بخاک اندر
زمین مانند دریا شد زبس درها و گوهرها
سپهدار بهار اکنون کشد در راغ لشگرها
خطیب عندلیب اکنون نهد در باغ منبرها
چو رهبانان نهد گیتی بباغ اندر چلیپاها
چو فراشان کشد گردون براغ اندر صنوبرها
کنون حالی دگر دارد بخور عشق در دلها
کنون فعلی دگر دارد بخار باده در سرها
ز خاصیات این فصل و ز تاثیرات این نوبت
بجنبد مهر در رگها، بخارد عشق در سرها
ز بیم صولت بهمن شه نوروز در بستان
کند از غنچه پیکانها، کشد از بید خنجرها
غلام آنم که چون درین بساط بوقلمون و بسیط هامون نظاره کند بداند که این کسوت شریف که طراز اعزاز صبغة الله و من احسن من الله صبغة دارد و هیچ دست تصرف غالیه تکلف بر وی نکشیده است و وهم و فهم هیچ صاحب صنعت و استاد بترتیب و ترکیب نهاد او نرسیده است.
هنگام گل و لاله و ایام بهار است
عالم چون رخ خوبان پر نقش و نگار است
نرگس بچمن در صنمی سبز لباس است
سوسن بصف اندر پسری سیم عذار است
گل لعل خدا را رعونتی در برکه من جمالی دارم و سرو بلند قد را نخوتی در سر که من کمالی دارم، شکوفه سفید قبا در مهد صبا پیر شده و در عهد جوانی به پیری اسیر.
پیریش اثر کرده و در مهد هنوز
در عهده پیری و جوان عهد هنوز
بنفشه خطیب در جامه سبز و عمامه نیلوفری چون متفکران سر بزانو نهاده و چون مغبونان سر درپای کشیده
چون چنبر عنبرین بنفشه در هم
گاهیش قدم فرق و گهی فرق قدم
نرگس چون اسخیاء زر بر دو دست نهاده و سوسن چون اولیاء بریکپای ایستاده آنرا دستی بخشنده و این را پایی کشنده.
چون نرگش اگر زرت نباشد در کف
بر پای بایست همچو سوسن در صف
چنار با بید وقت مجارات بزبان مبارات می گوید که مناز و سر مفراز که سر تو تا بقدم ما بیش نرسد و شاخ تو تا بشکم ما بیش نکشد که تو خنجر کشیده داری و ما پنجه گشاده.
خوهی که شوی بسر فلک سای چومن
خنجر مکش و دو دست بگشای چومن
سوسن آزاد با بلبل استاد می گوید که ای مدعی کذاب و ای صیرفی قلاب
سی روز ببوئی و فراموش کنی
یکماه نوا کنی و خاموش کنی
چون من باش که جز بر یکپای نپویم و با ده زبان سخن نگویم که سر عشق نهفتنی است نه گفتنی و بساط مهر پیمودنی است نه نمودنی.
از گفتن سر تو دهان بر بستم
هر چند که ده زبان چو سوسن هستم
و بنفشه مطرا بالاله رعنا بناز راز می گوید که تو دل این کار نداری و تن این بار نداری، ببادی از پای در آئی و با سببی از جای برآئی، آبی داری و لیکن تابی نداری، رنگی داری و لیکن سنگی نداری؛
عاشق تاب دار باید نه آبدار، مشتاق سنگین باید نه رنگین، هم در عاشقی خامی و هم در معشوقی ناتمام، که چون معشوقان رخ افروخته و گاه چون عاشقان دل سوخته.
سر تا سر صورتی و رنگی و نگار
دل چون دل عاشقان و رخ چون رخ یار
پس نماینده ای نه پاینده، لطیف ذاتی لیکن بی ثباتی.
چون سیل زکوه نارسیده بدوی
چون دولت تیز نانشسته بروی
چون من باش که شربت دی چشیده ام و ضربت وی کشیده ام با چندین خستگی و شکستگی از دل بستگی ذره ای کم نکردم، هنوز از آتش عشق رخ پر دود دارم و در ماتم فراق جامه کبود.
در دیده نه جز نقش خیالت دارم
هر سو که نگه کنم توئی پندارم
یک باطن پر ز اشتیاقت دارم
پیراهن ماتم فراقت دارم
گل دو رنگ چون عاشق منافق یکسوی زرد و یکسوی لعل، باطن دیگر و ظاهر دیگر، رنگ و برنگ می نماید و مس بزر می انداید، اگر از وی وفای معشوقان جوئی رخ زرد عاشقان پیش دارد و اگر نیز عاشقان طلبی عارض لعل معشوقان آرد، شراب ناز در قدح نیاز ریخته و عاشقی با معشوقی برآمیخته، نه در معشوقی صاحب جمال ونه در عاشقی صاحب کمال.
چون لاله تهی دست ز بو آمده ئی
یا چون گل دو رنگ دو رو آمده ئی
سمن سپید چون عاشقان بزرگ امید ملوک وار عشق می بازد و سیم سپید در خاک سیاه می اندازد و بزبان حال با مفلسان باغ و مدبران راغ می گوید که مدعیان بی معنی را دهان پر آتش باد و عاشقان بی سیم را شب خوش باد که هر که را این نسیم باید دست و دامن پرسیم باید.
چون گل چه کنی ز عشق پیراهن چاک؟
مانند سمن سیم درانداز بخاک
گل زرد از دل پر درد جواب می گوید که این چه باد پیمائی و رعنائی است و این چه افسوس و لاف است و افسانه و گزاف؟
درین رسته بسیم و پشیز هیچ چیز ندهند ما بسی درستهای زر برین بساط انداخته ایم که این نوامیس را شناخته ایم بجای درمی دیناری دادیم و زبان بدین لاف و گزاف نگشادیم.
دل با شادی ز سیم کی گردد جفت؟
با سیمبران سخن بزر باید گفت
گل سرخ چون گوهر درخشان از کان بدخشان سر برون کرده که آتش در نفت زنید که دولت دولت ماست و نوبت هفت زنید که نوبت نوبت ماست، بستان بی روی ما اغبر است و چمن بی بوی ما ابتر.
آنجا که جمال ما جهان آراید
خورشید فلک روی بکس ننماید
نیلوفر سبز جامه، کحلی عمامه، سر از آب بیرون کرده که ای تاریکان خاکی این چه بی باکیست؟ عاشقی نه پیشه شماست و بیدلی نه اندیشه شما؛
شما را که قدم در آب نیست از غرق چه خبر و شما را که فرق در آفتاب نیست از حرق چه اثر، باری تا دل بر مهر آفتاب افکنده ایم، سپر در روی آب افکنده ایم.
از عشق لب لعل تو ای در خوشاب
چون نیلوفر سپر فکندیم بر آب
بیرون این عجایب و ورای این غرایب صدهزار ترجیح و تفضیل است و این سخن را هزار شرح و تفصیل، که این همه در مشکلات وحدانیت حق مستدلال و معللانند و در انجمن بندگی مسبحان و مهللان.
فحکمته ما لها مدرک
و قدرته مالها غایة
اذا رمت نصا علی کونه
ففی کل شیئی له آیة
گرهمی در کوی وحدت آشنایی بایدت
ورهمی در معرفت روی و روائی بایدت
ساکن و جنبنده عالم گواهی می دهند
گر همی بر هستی صانع گوائی بایدت
از وجود این صنایع دیده را کحلی بساز
گر همی در چشم عبرت توتیائی بایدت
پس گفت ای دوستان زمانی و ای یاران زندانی بدانید که این همه رنگ ها مشوب و ان همه نقشها معیوب، که کاس غرور دنیا را اندک صفاست واین نسیم وزان را باد خزان در قفاست، باش تا سحاب در وکافور فرو بیزد و این گلهای پرنگار از شاخهای اشجار فرو ریزد
لعل رویان باغ را بینی رخساره رنگین بر زمین نهاده و لعبتان چمن را یابی در خاک خواری افتاده، درختان بساتین از رخت و بخت و تاج و دواج جدا گشته و عندلیب هزار نوا بینوا شده، غنای سور و سرور ببکای غم و ماتم بدل گردیده، بزبان حال ای مقال می گوید:
انظروا یا اهل الامصار واعتبروا یا اولی الابصار
این الکرام المؤاخی کنت بینهم
بین لنا این مثواهم و این هم
قالو قضوا نحبهم جلا و قاطبة
لما قضی الدهر بالاجال دینهم
چون ارتجال و انتحال شیخ بدین جای رسید و وصافی بهار تمام شد و تعییر خلق عام گشت، پیر برپا خاست و سفره سفر را زادی بخواست گفت خدایش بیامرزاد که بی آنکه در اطاعت رعونت کند در اسباب استطاعت این غریب را معونت کند
هر یک آنچه داشتند در میان افکندند و پیر آن جمله را در انبان افکند چون خود را با دستگاه کرد، روی عزیمت براه آورد و بعد ما تفرقنا غرب الشیخ و شرقنا
معلوم من نشد که زمانه کجاش برد؟
در بزم روزگار کجا خورد صاف و درد؟
دست امل ورا بکدامین طرف فکند
پای اجل ورا بکدامین زمین سپرد؟
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الخامسة - فی اللغز
حکایت کرد مرا دوستی که از راه صحبت بامن مؤانستی داشت و از روی طبیعت مجانستی که در مبادی عهد براعت و تمادی دور خلاعت که شیطان صبا متمرد بود و سلطان هوی متشرد، خواستم که در اطراف عالم طوافی کنم و در نقود سخن صرافی؛
فعلقت بظوافر اللیل و تمسکت بحوافر الخیل پس بحسب مراد اجتیاز اختیار بکردم و کأس کربت از دست ساقی غربت بخوردم تا آن زمان که پای از تک و پوی بماند و زبان از گفتگو ملول شد، طبع از جستجوی سیر آمد و آب غربت آتش شهوت بنشاند و باد فتور گرد غرور بفشاند.
احداث چرخم از تک و از پوی سیر کرد
از نعت موی و از صفت روی سیر کرد
دانستم که نهایت حرکت ها آرام است و غایت سفرها مقام طوافی اماکن و صرافی مساکن را اصلی و نصابی نیست و نقله را که صورت مثله است فصل الخطابی نه، فالقیت عصاالسیر و قلت الرجوع الی الحق خیر روی از موقف و مشعرالحرام بمسقط الراس و منبت الاقدام نهادم
بحکم آنکه از افواه رجال شوارد اقوال و فوارد احوال شنیده بودم و از خیار احراز محاسن افعال دیده و از چمن روزگار گل اخبار چیده و در حلبه های عرب دقایق فصاحت آموخته و در کلبه های عجم آتش ملاحت افروخته و حقایق مروت و فتوت اقتباس کرده
زبان گزاف گوی دعوی انا خیر میکرد و نفس لاف جوی دم انا و لاغیر میزد، نخوتی در دماغ متضمن و رعونتی در طبع متمکن، پنداری در سر که من صاحب بضاعت ادبم و کامل صناعت عجم و عربم، مرا در هر کلام مقالی است و در هر سخن مجالی.
از فضل هزار گونه باد اندر سر
سودای هزار کیقباد اندر سر
بوسائط این مخایل و وسائل این حبائل بهر جایی از سرمایه خود توانگری می نمودم و از نصاب خود نصیبی بیاران میدادم و از صدف خویش دری در کنار همکاران می نهادم تا وقتی در طی و نشر اوراق آن سفر و مد و جزر آن بحار پرخطر از دی وبهمن بنوروز و بهار رسیدم و زمام ناقه طلب بزمین کشمیر و قندهار کشیدم
چون خبایای آن بلاد و خفایای آن سواد بدیدم و در مراتع او بچریدم و زلال مشارع او بچشیدم در تعجب ترتیب و فکرت ترکیب آن بسط و قبض و طول و عرض بماندم و آیه قدرت در خلقت ملکوت و سماوات و ارض بخواندم
دانستم که مکان آسایش بسیار است و آرایش و نمایش بیشمار، بند پای افزار کربت بگشادم و عصا وانبان غربت بنهادم.
فقلت لقلبی و الرفاق افاصوا
تستل فما بعد الجنان ریاض
بودن را در آن دیار عزم کردم و رای اقامت جزم، هر روز از وقت تبسم صباح تا گاه تنسم رواح، بطریق ارتیاض در آن ریاض می گشتم و طرفی از آن بساط و گوشه ای از آن سماط مینوشتم، تا روزی از مساعدت سعود و مسامحت حدود به پشته ای برسیدم
بالایی دیدم بلند و بر فراز وی تنی چند از دست ایام گریخته و در پای دام مدام آویخته، چون چشم ایشان بر من افتاد و در آن سعادت بر من بگشاد گفتی از کمال ظرف هر یک بایمای طرف مرامی خواندند و بنور معرفت ائتلاف هر یک نسب و اصل من می دانند و وصل من بر فصل راجح می خواهند
طایر روح خواست که شریک آن فتوح شود و با آن جمع در تابش آن شمع هم صبوح، عنان قالب در طلب و کشش آمد و زمام قلب در طرب و جنبش.
فحرکنی النشاط و هام قلبی
فان القلب تتبعه النفوس
چون از کرانه بمیانه رسیدم و زبانه شمع آنجمع بدیدم سنت اسلام بجای آوردم و بر آن قوم سلام کردم هر یک در جواب هشاشتی نمودند و بشاشتی افزودند از چپ و راست ندای اهلا و سهلا و مرحبا برخاست.
عالم در نضرت بهار بود و زمین در خضرت ازهار، گیتی در رنگ و بوی بود و عندلیب در گفتگوی صراحی و صباح برایشان و اثر راح رواح در سر ایشان، آتش شرم با آب گرم در هم آمیخته و شیطان هوی از عقال عقل گریخته، مفرح اتحاد، همه را یک مزاج کرده و بقراط اعتقاد، همه را یک علاج فرموده، همه در هم پیوسته و بهم بسته و نقش بیگانگی بصورت یگانگی بدل شده.
افروخته بهر طرف از گل چراغها
چون روی دلبران شده از لاله باغها
امراض حرص و مایه سوداء وداء عجب
بیرون کشیده باده لعل از دماغها
همه جمال یکدیگر می دیدند و مقال همدیگر میشنیدند، همه با شادی و نشاط پیوسته و بر بساط انبساط نشسته، نه چون شیر و پلنگ در عربده و جنگ و نه چون تذور و طاووس در بند رنگ و ناموس چون آن آسایش و آرایش روی داد و گل صحبت بوی
صدر آن مجلس چرخ پیکر و دور آن شربت روح پرور در آن مجمع دایره کردار چون دایره پرگار صدر رجال و صف نعال برابر بود و در آن حریم محترم چون بطحا و زمزم محفوظ و منحوس و رئیس و مرؤس همنبرد ورمارم، و قدح دمادم.
فصاحتهم تفوق علی الجریر
و ایدیهم تجود علی الایادی
اذا نادیت اکرمهم سجایا
یجیبک کل من سمع المنادی
چون در میدان سماع مرکب جان تاختن گرفت و از یاقوت روان قوت ساختن، لشکر صهبا قصد تاراج دواج عقل کرد و خیل بخار خمر از کئوس برؤس نقل کرد.
نقل آن مجلس نقل اخبار و نشر آثار بود و بقل مائده روایت اشعار و حکایت احرار بود. در هر چمنی تماشا کرده می شد و در هر فنی انشاد و انشاء میافتاد.
نلتقط من کل روض و نغترف من کل حوض تا برسیدیم بوصف انواع ریاحین و نعت انوار بساتین و ترجیعات و ترصیعات و غررهایی که درین معنی گفته اند و دررهایی که در وصف آن سفته اند.
ما هنوز در آن مقالات و سکر آن حالات بودیم که صدای کلامی بهوشها رسید و ندای سلامی بگوشها رسید. چون جاسوس سمع بشنید و حاجب ولایت چشم محسوس بدید پیری بود در زی کربت زینت غربت و هیئت وحشت و حیرت دهشت؛
متحلی بحلیه ذلت و متحیر درتیه قلت خلقانی در بر و خرقه ای بر سر، دثار اوخرقه و خلقانی بود و زاد و راحله او عصا وانبانی، بزبان تضرع و بیان تخشع گفت:
ای بحور فتوت و ای بدور مروت هل فی ظلالکم سعه و هل فی نوالکم دعة درین سایه ساعتی توان غنود و درین پایه لحظه ای توان بود که مطیه روح بعصائی گران نشود و سفینه نوح بانبانی تفاوت نگیرد، چون این گفت بسمع جمع رسید و هر یکی این مقالت بشنید زبان هر یک باجابت اعلام استقبال کرد و پیر را اکرام و اجلال کرد وباشارتی بشارتی فرمود وبکنایتی عنایتی نمود گفت بیای و درآی که بساط یکرنگ است و باده یک سنگ.
در کوی خرابات و سرای او باش
منعی نبود درآی و بنشین و بباش
پیر در زاویه ای نزول کرد و خود را بخود مشغول و باستراق سمع گفت آن جمع می شنید و بدیده دزدیده در هر یک می نگرید
حله ای می تنید و خرده ای می چید در آن میانه یکی از یاران با یکی از همکاران مجاراتی می کرد و در صفت بهار و نعت ازهار مباراتی می نمود تا یکی از منتظمان آن جمع و مقتبسان آن شمع که اهل این صناعت و صاحب آن بضاعت بود فرمود که درین معنی گفته دانایی و پیشوایی یاد دارم و هم اکنون بیارم.
چیست آن آسمان پر ز نجوم؟
و انجم آن بشکل دیگرگون
لذت عیش در برش موقوف
دیده عقل در رخش مفتون
سرخ و سبز و سیاه و زرد و بنفش
بی قلم نقش او چو بوقلمون
ماه و مهرش ز آن گردون بیش
و انجمش از نجوم چرخ افزون
پس از آن پایه بقوت سرمایه بتفاصیل معضلات و تماثیل مشکلات آمدند و جنسی دیگر از الفاظ القاء کردند و بسمع انصاف اصغاء افتاد و آن تعمیه بی تسمیه در میان آمد.
چیست آن خوب لعبت ساده؟
نور رخسار دلبران داده
پیش او وقت خویش آید و خوش
بدو روز و دو شب فزون زاده
راست بر گونه پیاله لعل
مانده در قعرش اندکی باده
پس بر این قطعه از آن جمع نوای تحسین و آفرین برخاست و هر یک از ابیات را بازخواست تا این ابداع و اختراع در اسماع و طباع جای گرفت، ناگاه از آن زاویه پیر منزوی زبان معنوی بگشاد و آغاز سخن برداشت و گفت:
ای بحور ذریت و بدور حریت، این طرب از کدام رودست و این رقص بر کدام سرود. مل بی خمار و گل بی خار که دیده است و نوحه بی غم و خروش بی ماتم که شنیده است؟
صبح صادق از شب غاسق پدید است و این قفل را هزار کلید، بالای این نظم بدین شگرفی نیست و نشیب این سخن بدین ژرفی، نه، این انتم من المعضلات المشکلات و السایرات الذائرات و المقفل المغفل نظم را طبقات است و شعر را درجات بعضی معلم است و بعضی مغفل و بعضی مقفل، نوعی است که آنرا ذوالشرفین خوانند و جنسی است که آنر ذوالطرفین گویند.
شعریست که آنرا متشابه الاجزاء و متناسب الاعضاء دانند در تحت هر یک را کانیست و یان و جولان هر یک را مکانی و معرفت هر یک را معیاری و میزانی، نه هر که سخن تواند گفت در تواند سفت، بیشتر از این ابکار آنستکه در خدر افکار نهفته است و نادانسته و ناخوانده و ناگفته است اگر شما را از این ترصیع مرصع تاجی باید واز این تعبیر ملمع دواجی فانا خطیب الخطباء و صاحب صنعة الصنعاء در عالم علم بخل و شح نیست و اناء فضل بی تقطر و ترشح نه.
اگر خواهی پیرایه بکارت ازاین مخدرات بستانم و برهنه شان با شما خوابانم، پیر سور آن صور بر خواند و این غرر در ر برفشاند هر یک در مقام تحیر بماند و در ترفع آن درجات هر یک از بضاعت مزجات خود خجل شد و از دهشت آن حالت و شدت آن مقالت وجل گشت.
جمله بسئوال نوال پیش آمدند و دست نیاز دراز کردند و گفتند انعام ناتمام عادت کرام نیست و نثار این شکر را شکر واجب نی، فابسط لنا هذا البساط و اهدنا الی اسواء الصراط پیر گفت:
بشرط الغوث فی هذالبؤس و العون علی المطعوم و الملبوس اعینوا اعان الله علیکم و احسنوا کما احسن الله الیکم
جمله لبیک اجابت زدند و گفتند تن و آنچه در وی است فدای تست و سرو آنچه بر وی است بپای تو، پیر بدین جواب متنسم و متبسم الاسنان شد و در میدان بیان آمد و گفت که معضلات و مشکلات شعر تازیان آنست که لغات شموس و شرود و الفاظ وحشی نامعهود بکار دارند چنانکه شعر لبید واعشی وائلی که از آنجمله اشعار جاهلی است و باز مشکلات و معضلات پارسیان آنست که معنی آن جز بتأمل بسیار و کثرت افکار نتوان دانست چنانکه گفته اند:
پیوسته زین سه یار طلب رنگ و بوی خویش
بی این سه در جهان نبود هیچ رنگ و بوی
با یار لعل روی و بت زرد چهره باش
از عون آنکه هست همیشه سپید روی
در حل و عقد حادثه گه گه به پیش نه
آنرا که او سیاه دل است و سپید موی
و نظم سایر آن است که از دهان بدهان و زبان بزبان می گردد گاه پیرایه طبله طوافان است و گاه سرمایه نقد صرافان، بیاضش در دیده ها سواد بود و سوادش در سینه ها بیاض و نظم دایر آنست که از پای بسر و از خانه بدر نشود نه روایت راویان را شاید و نه حکایت حاکیان را، چنانکه گفته اند:
الم تر ان شعری سار عنی
و شعرک حول بیتک یستدیر
دیده عقل در وی ننگرد و قدم تمیز در وی نسپرد و از این جنس بسیار است و از این نوع بیشمار که نه محفوظات ممیزان عهدست ونه ملحوظات مبر زان وقت که ذکر او تطویل بی طائل است و تفصیل بی نائل: دع هذا الحدیث فذکر الحدث خبیث و مقفل آنست که بی مفتاحی نگشاید و بی مصباحی روی ننماید و تا خواننده شرط آن نداند سر آن صنعت را ادراک نتواند کرد
و یکی از آن جمله آنست که بیتی بتازی بنویسی و بی عجم و اعراب و دیگری هم در پهلوی او پارسی بر آن وزن و میزان، چون بر خوانی هر دو یکی باشد و آن تازی پارسی و آن پارسی تازی بر توان خواند برین گونه:
ستبدی زمانی تفکر حدیثی
شنیدی ز ما بی تفکر حدیثی؟
و هم از این جنس مقفلات نوعی دیگر است که آنرا مقلوب خواننده و این ترکیب دشوارتر است پارسیان را بحکم تنگی لغت و تازیان را آسان تر است بحکم کثرت آلت و حریری بدین منوال قطعه ای آورده است و برین نسق بتکلف نظمی کرده:
اس ارملا اذا عرا
وارع اذالمرء اسا
و هیچکس در پارسی مصراعی بیش نگفته است و من از تعریک قریحت و تحریک طبیعت یک بیت تمام آورده ام و در دیگری توقف کرده ام تا کی اتفاق افتد.
نزکین مرگ یار رای گرم نیک زن.
و این در صنعت بیش آنست که هر مصرعی را جدا بتوان خواند و مقلوب بتوان راند و مغفل آنست که متعرض معشوقی معین نیست و در غزل و متعلق ممدوحی مبین نیست در مدح و این معنی تازیان راست نه پارسیان را و شعرای جاهلی گفته اند.
مصرع: ان القصائد شرها اغفالها و ذوالطرفین و ذوالشرقین نیز هر دو یکی است، و حریری دو بیت آورده است در مقامات خود و من نیز دو بیت آورده ام.
بتازی و ترکی بتازی ازین پس
چو بر حلبه عشق لختی بتازی
ببازی در این کوی آخر دل و جان
اگرچه درآئی باول ببازی
و اما متشابه الاجزا دو متناسب الاعضاء آنست که من در این دو بیت گفته ام که هر دو را یکسان بتوان خواند و بدین نسق شعر:
ای جهان از تو شیر نر در بر
روزگار از تو یافته هر سر
ای جهان از تو سیرتر در بر
روزگار از تو تافته هر سر
چون فوج موج آن دریا باوج سما کشید مد آن سیل بحد زبی رسید اصحاب اقتراح اقداح بینداختند و شیخ را بزبان اعتذار بنواختند و با بینوائی خود درساختند و آنچه داشتند در وی انداختند بدانستند که گفتن گزاف حرفت سردان است و لاف زدن نه کار مردان؛
پس هر یک از آنچه داشت در میان نهاد و پیر جمله را در انبان، آفتاب وار روی غربت بمغرب آورد و قصد دیار یثرب کرد.
از بعد آن زمانه ندانم کزو چه خواست؟
چرخش ز حادثات بیفزود یا بکاست؟
از کر و فر بخت بعز ماند یا بذل؟
در جستجوی رزق بچپ رفت یا براست؟
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة السادسة عشر - فی حکومة الزوجین
حکایت کرد مرا دوستی که محرم راحتها بود و مرهم جراحتها که: در اوایل عهد شباب که موی عارض چون پر غراب بود و ریاض و بیاض عذار در جامه احتساب
خورشید کودکی قصد دلوک داشت و عارض در آن مصیبت جامه سوگ، دایره عذار هنوز قیری بود و رنگ رخسار خیری، هنوز مشک با کافور نیامیخته بود و سمن بر برگ گل نریخته.
الا سقیا لایام التصابی
و ایام الخلاعة و الشباب
و عهدا اصبحت عرصات خدی
مطرزة باجنحة الغراب
در غلوای این غوایت و در بدایت این عنایت خواستم سفری کنم و در اطراف عالم نظری، در بسیط هامون بپویم و در ربع مسکون سرسافروا تصحوا را باز جویم
بر بساط بوقلمون گام بگام بگذرم و رجال عالم علم را نام بنام بشمرم، باز وار بآشیانه کریمان پرواز کنم و از آستانه لئیمان احتراز نمایم
بیقین نه بتخمین بدانم که طعم کئوس غربت چیست و مزاج خاک هر تربت چه؟ که برگرد خرگاه طواف کردن و با سر پوشیدگان کله مصاف پیوستن کار لنگان و بی فرهنگان است.
مرد را ابر و باد باید بود
گرم رفتار و راد باید بود
بدل و طبع نه بمال و یسار
خسرو کیقباد باید بود
چون گل و لاله در میانه خار
متبسم نهاد باید بود
با بد چرخ نیک باید زیست
وزغم دهر شاد باید بود
در شناسائی ولی و عدو
ناقد و اوستاد باید بود
مرد تا با حوادث در کر و فر نشود صاحب قدر و فر نشود و تا بینوائیش در بدر نتازد، عالمش در صدر ننوازد.
علی قدر سعی المرء تأتی الامانیا
فخذ فی طلاب المجد سیفا یمانیا
این معنی بر زبان میراندم و این ابیات بر می خواندم.
با خود گفتم کز کسل و آسایش
ناید ما را قلاده و آرایش
هم قد چو سرو و زلف پیراسته به
کاین هر دو ظریف نیست بی پیرایش
یک دو رفیق را آگاه کردم و روی عزیمت براه آوردم، چون کأس شراب در هر کامی منزل و از هر زمینی چیزی حاصل می کردم، تا چون راهی دراز بریدم در بلاد اهواز رسیدم.
مسکنی دید مرتب و ساکنانی یافتم مهذب ومجرب، غربای بسیار وادبای بیشمار، مساجد معمور و معابد مشهور، زاویه های اوتاد وابرار و خاکهای مهاجر وانصار، مردمانی همه برسنن استقامت و در لباس سلم و سلامت
بر مطیه نفس رنجور ببخشودم و روزی چند بر آن شهر مشهور بیاسودم و از حال علمای شهر میپرسیدم و بر کنه فضل هر یکی برمیرسیدم تا از ثقات روات شندیم که در این شهر قاضیی است متدین و در علم و ورع متعین، فضلی عمیم دارد و خاندانی قدیم، با این همه لابجوده یفتخر و لا بعوده یبتخر اگر چه در ابوت هاشمی الاصل بود در فتوت عصامی الفضل.
و آبائی و ان کرموا و طابوا
و فی الدنیا اصابوا ما اصابوا
فلست بمفتقر فخرا الیهم
و انی نصلهم و هم قراب
با خود گفتم با این قاضی ائتلاف دارم و خود را از دیگر صحبت ها معاف، که مرد غریب را از تعلق صدری و تملق صاحب قدری چاره ای نبود، تحفه ای بدست کردم و روی بسرای قاضی آوردم.
چون بدان حریم حکومت و مقام داوری وخصومت رسیدم قاضیی دیدم با شکوه و طایفه ای انبوه، حجاب از میان برداشته و طریق ترفع فرو گذاشته، سخن و ضیع و شریف و قوی و ضعیف می شنید و در هر یک برابر می نگرید و شریح وار در قطع خصومات می کوشید و حیدر وار واقعات حکومات را میبرید.
در اثنای مکالمه و مخاصمه هر ساعتی کرامتی می فرمود و لطفی میافزود و بر سر جمع می ستود و از صورت حال می پرسید و از اقامت و ارتحال برمیرسید.
ما در صف مساهله و مسامحه بودیم که در میان جمع مردی و زنی دیدیم درهم افتاده، هر یک از عرض یکدیگر می چشیدند و گریبان جدال یکدیگر می کشیدند، پرده حیا از میان برداشته و راه آزرم و شرم فرو گذاشته.
خلقی برایشان در نظاره و عالمی در کار ایشان عاجز و بیچاره، همچنان بآویز و ستیز و مشغله و رستاخیز پیش قاضی رسیدند و بساط خصومت باز کشیدند، قاضی بانگ برایشان زد که این لجاجت و سماجت چیست و این تحرک و تهتک از پی کیست؟
مگر این خصومت در خون خطیر است یا در مال کثیر سخن بحرمت شنوید و گوئید و لجاج بیهوده مجوئید که لجاج بیهوده شوم است و خصومت پرخیره و لوم
مرد گفت: ایها القاضی ان امری اشد الامور و خصمی الد الجمهور مردی ام که شعار کربت دارم و حق غربت، از بلاد یمن و حجازم و درین دیار غریب و مجتاز حقوق من واجب رعایت است و ذات من لازم عنایت و رضا و سخط من موجب شکر و شکایت.
الا ان امری فی الزمان عجیب
و خصمی الدفی الخصام مریب
و انی غریب فی نواحی بلادکم
و مثلی فی کل البلاد غریب
مردی ام در هنر صاحب بضاعت و در ادب صاحب صناعت و مستظهر بسرمایه قناعت، از خیر این برزن محروم و در دست این زن مظلوم، قاضی گفت ای مرد غریب ادیب واز هنر صاحب نصاب و نصیب، سخن خویش بگوی و مراد خود بجوی و بگوی آنچه گفتنی است و بپوش آنچه نهفتنی است، که تا علت با طبیب نگوئی علاج نداند و تا نبض بوی ننمائی مزاج نشناسد.
مرد گفت ای بحر بی غور و ای حاکم بی جور دانسته ای که الخدعة بدعة و الاغترار اضرار این زن مرا بطمع طمعه در دام افکنده است و زهر بجای نوش در جام، گندم فروخته است و جو عوض داده، کهنه تسلیم نموده و نو و عده نهاده، بجای همیان انبان در میان نهاده است و بجای سوراخ سوزن در روزن گشاده است
در ناسفته گفته است و سفته بوده است و راه امن وعده کرده بود و آشفته بوده است، شرط سم خیاط کرده سم رباط آ مده است و قرار بر حلقه خاتم کرده خرقه ماتم در میان نهاده است، غبنی است معین و جرحی است مبین، ترقیع را در وی راهی نیست و تقریع را در وی گناهی نه.
الجرح قد لزعلی ضابط
و الخرق قد عز علی الراقع
نرگسم وعده کرد و داد پیاز
شکرم وعده کرد و داد مویز
عوض در بمن نمود شبه
بدل زر بمن رسید پشیز
نیست انبان بی سر و پایان
همچو همیان بنزد خلق عزیز
نار ناکفته کفته بود هنوز
در ناسفته سفته آمده نیز
اگر خواهی که بدانی بعین الیقین، دست در او کن و ببین تا حقیقت عیان شود که بیهوده نمی گویم و نابوده نمی جویم، چون مرد سخن خویش تمام کرد، قای روی بخصم آورده و گفت ای زن این چه بد معاملتی است و بی مجاملتی لا تبع ما لیس عندک و لا تضرب من لم یکن عبدک
در تغدیر و تزویر چرا کوشی و چیزی که نداری چرا فروشی؟ نکال و انکال بر تو واجب است و غرامت و ملامت بر تو لازم، تا حق بباطل نپوشی و دریده بجای درست نفروشی
زن گفت ای حاکم خطه مسلمانی لا تقض لاحد الخصمین ما لم تسمع کلام الثانی این دعوی را روئی و رائی باید واین تهدید و وعید را گناهی، آنچه این مرد می نماید حالیست مستنکر و آنچه می گوید قولیست منکر که البینة علی المدعی و الیمین علی من انکر
این گفته ها همه تصویر است و این سفته ها همه تزویر، من از گل در غنچه پاکیزه ترم واز در در صدف دوشیزه تر، هیچ دستی بدر یتیم من نرسیده و هیچ الفی میم من ندیده است، امانتی است ناگشاده و پیرایه ای است مهر بر نهاده
حجره ایست درش بمسمار بسته و حقه ایست سرش استوار کرده، هیچ حاجی بگرد این کعبه طواف نکرده است و هیچ غازی در آن ثغر مصاف نکرده
کاه را در آن راه نیست و موی را در آن روی نه، چون چشم بخیلان تنگ است و چون روی کریمان بی آژنگ، هیچ یک درین راه نرفته است و هیچ مسافر درین پناه نخفته است.
سخت بسته چو راه گوش کر است
ناگشاده چو دیده کور است
نا بسوده چو گوهر صدف است
نا گرفته چو قلعه غور است
گوئی از بی فضائی و تنگی
سینه مار و دیده مور است
اگر خواهی خود را بی اشتباه کنی، دست اندر کن و نگاه کن، لیکن ای قاضی این عیب از جای دیگر است و این لنگی از پای دیگر، بی الماس در نتوان سفت و بی آلت با جفت نتوان خفت
خیاطت اطلس را سوزن پولاد باید و تثقیب عاج را خراط اوستاد، آلت چون پنبه و پشم در دنبه و یشم کار نکند و خلال دندان در سینه سندان نرود و مزراق چوبین در ورقهای آهنین نشود.
در ورقهای آهنین نرود
نوک پیکان که از خمیر بود
بر زره نیز کارگر ناید
صفحه تیغ کز حریر بود
چون حرارت این کأس و مزازت این انفاس بقاضی رسید چون گل در تبسم آمد و چون باد سحر در تنسم شد که قاضی اهواز آن کاره بود و از قضات روسپی باره آب از دهانش بگشاد و قلم از دست بنهاد و گفت ای کذاب لئیم و نمام زنیم سبحانک هذا
بهتان عظیم را وی حکایت گفت: که من در دهشت این مخاصمه و حیرت این مکالمه بماندم و گفتم: ایها القاضی اصلح بینهما با لتراضی، که هر دو سحبان کلام اند و اعجوبه ایام، چون قاضی را نقش این فصاحت روی داد وگل این ملاحت بوی
قسطی از بیت المال بیرون کرد و بشوی و زن داد، از قاضی چون تیر خدنگ پریدند و چون غنچه در یکدیگر می خندیدند، با شادی همراز گشتند و خوشدل باز بعد از آن ندانم که در کدام زمین رفتند و در کدام خاک خفتند؟
هر یک ز دست چرخ ندانم چگونه رست؟
ایامشان بکشت ز احداث یا بخست؟
اجرامشان ز بی ادبیها چگونه زد؟
و افلاکشان ببلعجبیها چگونه بست؟
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
چهره دلبر و من گلگون است
لیک آن ازمی و این از خون است
گرنه بر کشته فرهاد گذشت
اسب شیرین زچه رو گلگون است
خون بود قسمت چشم و لب ما
تالب و چشم بتان میگون است
این شفق نیست که هر شام و سحر
خون من در قدح گردون است
می کند از رخ لیلی منعم
واعظ شهر مگر مجنون است
ترسم از جور بتان پیشه کنم
بی وفائی که ندانم چون است
سان دل هاست شه حسن ترا
خط مگر درصدد شبخون است
سرو گفتم قد موزون تو را
آه از این طبع که ناموزون است
دانیم خرقه پرهیز چه شد
در خرابات به می مرهون است
می رود از پی ترکان یغما
چه کنم کار فلک وارون است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
صدنامه نوشتیم وز صدر تو خطابی
صادر نشد ار خود همه دشنام و عتابی
یاد آیدم احوال دل و سینه ویران
هر گه شنوم ناله جغدی ز خرابی
ای آب خضر آنچه در اوصاف تو گویند
غافل مشو از حرمت خود درد شرابی
در اشک من و دیده من بین که بینی
بحری که در او موج برآید ز حبابی
در جلوه گه توسنش ار بخت بلندم
بر عرش برد بوسه توان زد به رکابی
آید مگرم روی تو در واقعه دارم
در عمر به یک چشم زدن حسرت خوابی
یک آیه قرآن که در او حرمت می کو
انکار مکن مفتی اگر زاهل کتابی
در طره پرتاب مپیچ ای دل شیدا
بیم است که روزی شود این موی طنابی
یغما اگرت آرزوی علم فقیه است
جهلی زخدا خواه و بخوان صرف و نصابی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
دردسر می دهدم رنج خمار ای ساقی
به سر پیر مغان باده بیار ای ساقی
می مباح است به فردای قیامت گویند
شب غم نیست کم از روز شمار ای ساقی
ته پیمانه مستان به من افشان که سحاب
داد فیضی که به گل داد بخار ای ساقی
بنشین تا ز میان شور طرب بر خیزد
خیز تا غم بنشیند به کنار ای ساقی
می مهاراست و خرد بختی دیوانه بیار
بهر این بختی دیوانه مهار ای ساقی
واعظم بیم کند از سخط بار خدای
به سر رحمت او باده بیار ای ساقی
گردش دور فلک بین و بگردیدن جام
عمر در وجه تعلل مگذار ای ساقی
میکده دجله و می رحمت و تو ابرکرم
میکشان خاربن تشنه ببار ای ساقی
جان یغما همه از حسرت جامی است به لب
چشم در راهش از این بیش مدار ای ساقی
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۰
من نه آن رند خرابم که به ساغر ساغر
گردن از باده به تدریج توان آبادم
کاش از کوه خرابات سحابی خیزد
سیلی انگیزد و از بن بکند بنیادم
نه به خود می روم اندر پی آن زلف به خم
مصطفی گفت علیکم به سواد الاعظم
من برآنم که جم البته به کف جام نداشت
ور همی داشت به کف جام چرا مردی جم
من که یک جام به صد عمر برابر نکنم
تا تو ساقی نشوی دست به ساغر نکنم
صعوه لاغرم اما چو زنم بال هوس
پنجه آلوده بهر صید کبوتر نکنم
یغمای جندقی : خلاصة الافتضاح
بخش ۸ - خاتمه
گرفتم آنکه باز ار بخت فیروز
شب یلدای ما را بر دمد روز
سمند تند گردون رام گردد
مدار مهر و مه بر کام گردد
کند تجدید عهد نوبهاران
شود خرم بساط لاله زاران
همی بر جای قطره ابر نیسان
چکد آموده ای در عقد مرجان
ز اغصان غنچه یاقوت بالد
هزار از حنجر داود نالد
شمر از جنبش باد بهاری
نه موج آرد کند آئینه داری
نسیم از گلشن فردوس خیزد
صبا بر فرق ریحان روح بیزد
زند چشمک همی ز اطراف گلزار
به جای چشم نرگس عبهر یار
دمد ریحان خط و جعد کاکل
ز مرغول بنفشه زلف سنبل
به بزم اندر به جای باده خمار
کند در جام ساغر خون اغیار
نه این خنیاگران نغمه پرداز
زند ناهید چنگی زخمه ساز
نه شیرین شاهدی گردد ز رضوان
به جای خم ز کوثر جام گردان
بجای نشاه راح ارغوانی
همی بخشد حیات جاودانی
چه حاصل زین همه ملزوم اطراب
که شد بگسسته سلک نظم احباب
محال است از خلاف روزگاران
که دیگر بار جمع آیند یاران
هم ار این رشته عهد گسسته
به دست جهد گردد باز بسته
کجا عمر گذشته آیدی باز
ز نای کشته کس نشنیده آواز
به طیبت داستانی ساز کردم
لآلی با خزف انباز کردم
به دکان اندرون شهد است و حنظل
زکال و نافه و چوب است و صندل
زهر جنس آدمی آید به بازار
شود هر کس متاعی را خریدار
گشادم این دکان را از دو سو در
بهر در بر نهادم کاله ای بر
درین سوق از سفیدی و سیاهی
بخر از من بهر نرخی که خواهی
اگر شوخی خری این فحش مادر
وگر بقال طبع این نقل و گوهر
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۸ - سبب نظم کتاب
سه ده بر به سال هزار و دویست
که بر خاکیان آسمان می گریست
پدر غافل از درد فرزند خویش
دل مام فارغ ز دلبند خویش
مدار مهمات بر زرق و شید
فسون و دغل شیوه عمر و وزید
مرا اتفاقا در این کژ زمان
که از راستی کس ندادی نشان
صدیقی نکو بود و فرخ نهاد
خداوند خلق خوش و طبع راد
چو اندیشه مقبلان مستقیم
سرشتی مطهر، مزاجی سلیم
جز از راستی بر نیاورده دم
چو خود در ره صدق ثابت قدم
نکو روی از دودمان بزرگ
به هیکل ضعیف و به دانش سترگ
نوازنده هر کجا زیردست
پرستنده هر کجا حق پرست
همایون کریمی که از جود وی
ز من بنده گم نام تر جود طی
فلک دودی از مطبخ خوان او
جهانتاب خورشید احسان او
بهر حلقه از نعت او ذکر خیر
ز مسجد قدم در قدم تا به دیر
نه در سکه نقد عهدش دغل
نه در رکن پیمان و مهرش خلل
سرا پا همه مردی و مردمی
ملک رفته در کسوت آدمی
به صورت خداوند جاه و جلال
به معنی پریشان و درویش حال
یکش ناز پرورده فرزند بود
ورا بنده ما را خداوند بود
پس از سال پنجش به مکتب سپرد
به تعلیمش از هر جهت رنج برد
چو دوران عمرش بر آمد به هشت
به دانش زهشتاد سالان گذشت
زید تا ز چشم بد اندیش دور
ز مرز عراقش به ظلمات نور
فرستاد و بر وی ادیبی گماشت
که فارغ نخسبد از او شام و چاشت
به پاداش این خدمتش زر فشاند
همه خاک آن خطه در زر نشاند
ادیب از در زرق و ناراستی
ز خدمت بیفزود بر کاستی
رها کرد لوح دیانت ز دست
ستدسیم وزان طفل فارغ نشست
پسر فارغ از رنج تحصیل زیست
مه و سال و هفته به تعطیل زیست
خلل یافت ارکان ادراک او
پر از گرد شد مشرب پاک او
خطا شد خطا آن همه سعی و رنج
چنان شد که در عهد تحویل پنج
پدر یافت زین ماجرا آگهی
یکی نامه بنگاشت نزد رهی
که آرم به ملک عراقش ز نور
به وفق رضا گر نباشد به زور
به ایمای آن یار فرخنده کیش
کشیدم بدان بوم و بر رخت خویش
چهل روز نرد سکون باختم
بهر سوقی افسانه ها ساختم
چو نگشود کاری ز تدبیرها
زدم زخمه بر ساز تزویرها
به تدبیر و تزویرکاری نرفت
بجز لانسلم شماری نرفت
سپردم جمال صفا را به زنگ
کمر چست کردم به آهنگ جنگ
مرادی از آن نیز حاصل نشد
کسی را چنین کار مشکل نشد
پراکنده سکان آن سرزمین
پراکنده گو از یسار و یمین
پری وار خود را بر آراسته
ولی دیو از ایشان امان خواسته
همه غول هیات همه سک زنان
همه زشت طینت همه کژ زبان
همه از نصیحت برآکنده گوش
به پیکار یغما تبرها به دوش
گهی بانگ خیزد که بیمار شد
پی کار خود رو که از کار شد
شبی همچو عمر بخیلان دراز
جهان تیره ابر سیه رشحه ساز
ز هر گوشه ای ابر دریافشان
چو صیت کف دست دامن کشان
ولی این دهد قطره آن کیل کیل
ولی این چکد رشحه آن سیل سیل
ز رفتار آن قوم نسناس خو
به دیوار کردم ز وسواس رو
سراپا به دریای اندیشه غرق
سرشکم چو باران و آهم چو برق
که یارب چو من خوار و بد روز کیست
شب قبرکس را چنین روز نیست
بسی رفت تا من بدین بوم و بر
به امر خداوند احسان سیر
به انجام شغلی کمر بسته ام
پی نظم کاری نظر بسته ام
بشر صورتان شیاطین سرشت
که در جلوه نیکند و در پرده زشت
بهر لحظه بازیچه ای سر کنند
چو ابلیس تلبیس دیگر کنند
به امید اخذ دو دینار سیم
فراموششان گشته عهد قدیم
چنین قوم پر فتنه را نوم به
سگ کوی گبران از این قوم به
خلوصم پذیرفت از اینان خلل
فرو مانده ام همچو خر دروحل
بدانجا کز این ماجرا گفتگوست
ندانم چه عذر آورم نزد دوست
نگویم ز دونان غلط ناسزاست
زمن غیر تسلیم فرمان خطاست
در این غصه بودم که وحی ضمیر
به گوش دل آهسته گفت ای فقیر
ترا تکیه بر حکم داور نکوست
چه خیزد ز حکم تو و حکم دوست
ز وسواس بیهوده دوری گزین
چو نفس آزمایان صبوری گزین
ببین تا نگارنده خوب و زشت
ز انشای قدرت چه بر سر نوشت
که پروانه امر او دیر و زود
ز سرکمون یافت خواهد شهود
چو از غیب فرخ سروش آمدم
ز مستی غفلت به هوش آمدم
بدین مژده ام خاطر آرام یافت
هوس های بیهوده انجام یافت
فراموش کردم زمان ملال
بیاد آمدم داستان وصال
از آن خلوت از غیر پرداختن
وز آن قصه از هر دری ساختن
از آن شمع تحقیق افروختن
از آن روغن معرفت سوختن
از آن قصه لاله و باغ و راغ
از آن هزل و شوخی و بازی ولاغ
از آن من سخن گفتن از انبساط
توبی خویش غلطیدن اندر بساط
چو شمعم به جان آتش اندر گرفت
نه جان بلکه از پای تا سر گرفت
ز مژگان فرو ریختم اشک درد
ز خون ساختم لاله گون رنگ زرد
به خود گفتم ای مرد ناهوشمند
گذاری غمین خاطر دوست چند
سبک باش و افسانه ای ساز کن
دری از طرب بر رخش باز کن
زمانه گذشت از مه هفت و هشت
که نشنید ازین پرده یک سر گذشت
در اثبات مردی آن زورمند
یل سید آن رستم دیوبند
ز روح بزرگان مدد خواستم
به شش روز این دفتر آراستم
نه دفتر پری پیکری دل فریب
فرو هشته از خط به عارض حجیب
به زیباترین وجهی انجام یافت
صکوک الدلیل از خرد نام یافت
نه یک حرف از او جرح و تعدیل شد
نه یک نکته خام تبدیل شد
زبان بد اندیش اگر پاک نیست
تواش گر پسندآوری باک نیست
بخوان وزشکر خنده دل شاد کن
ز غم های چون زهر من یاد کن
یغمای جندقی : متفرقات
شمارهٔ ۲
کهن راهرو پیری از برزرود
چهل چله تن کاست بر جان فزود
به دانائی و دید و شور و شناخت
نفرمود یزدانش چندان نواخت
ولی روز وشب سال و مه زندگی
نکردی مگر در سر بندگی
تموز و دی و برگریز و بهار
هماره همی زیستی روزه دار
شبان شامگه تا به هنگام چاشت
نسودی به هم، چشم شب زنده داشت
نمازی به نامیزد آغاز بام
همی از درازی کشیدی به شام
نه سودای مردم نه پروای دد
روانی دل آسوده از نیک و بد
ندانم چه بودش نهان زیر پوست
که با آن خوش آئین که آهنگ اوست
به هرگاه کش، نوبت خورد بود
بخوردی فزون زآنچه در خورد بود
به سالی دو از بهر پاس چله
به ویرانی از روستا شد یله
به خاتون خویش از پی پرورش
سخن راند از کار خوان و خورش
شنیدم در آن روستا بهر زیست
خورش خوشتر از آش گاورس نیست
بهر شب یکی ژرف آکنده دیک
پرستار بردی بدان مرد نیک
بخوردی و پیرامن جایگاه
همی ساختی از پلیدی تباه
یکی باره زافکندنی شد بلند
به گردش وی اندر میان چله بند
چو هنگامه چله آمد بسر
برون شد همی خواستی چله گر
رها کرد پاپوش و شال و کلاه
بدرجست از آن چنبر مغزکاه
زن و مرد یک گله شبگیر را
پذیره شد از روستا پیر را
ببوسید نیک و بدش دست وپای
که ای رهروان را همی رهنمای
چه گل تازه زین بوستانت شکفت
روانت چه دید آشکار و نهفت
سپهر و زمین را چه دیدی سرشت
کدام است ما و ترا سرنوشت
نبرد از چه رست آتش و آب را
دوئی چیست بیداری وخواب را
بگو تا گرفتار و آزاد کیست
چه باشد خرابی و آباد چیست
به ما بینوایان همی کم و بیش
یکی بهره بخش از تماشای خویش
بگفتا بدان هستی دیر پای
که هر نیستی زوست هستی فزای
چهل روز از پیش و پس چپ و راست
دلم دیده بی کژی افکند و کاست
به چشم خرد آشکار و نهان
همی گه گرفته است دیدم جهان
مگو تا زمین هفت و گردون نه است
جهان زیر و بالا گه اندرگه است
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
ز آن طره به جز شکست بر دل نرسد
و آسیب به دیوانه و عاقل نرسد
با این کژی کارش همی بینم راست
حرف است که بار کج به منزل نرسد
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
سردار نهان و فاش نامی کم و بیش
مسرای ز هفتاد و دو ملت پس و پیش
...گنگی به زبان آر که خیر
خود راه برد به خانه صاحب خویش
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۲ - به یکی از کسان خویش به جندق نگاشته
چهارم ماه گذشته دو نامه که یکی خط حسن بود از تو بمن رسید خسته جان را مژده تندرستی های تو تاب و توانی تازه انگیخت و فرسوده تن را رامش و روانی دل آسا آورد، شعر:
هشت چیزم هشت چیز افتاد از این نیکو نوشت
ای ترا گوهر گزارش وی نگارش مشک ناب
بزم بستان خار خیزی داد دستان سوگ سور
درد درمان رنج رامش باد باران آتش آب
گویا به دستی که دلخواه دوستان بود، کار فرزندی را در سرکار والا نشستی نخاست، و روان پویه پرورد درآن دستگاه که سیم هم سنگ خاک است و گوهر هم رنگ ریگ، گنج کامی اندوخته نگشت. همانا سرکار والا هنوز اندیشه در کار مرزبانی نبسته اند و سزای پایه خویش و مایه کشور خدائی بر دستوانه بست و گشاد و ستد و داد ننشسته دلتنگ مباش و بر هنجار و منش هستی پاس اندیش درنگ زی. این شاخ برومند که همایون درختی از جویبار بهشت است و سرسبزی افزای صد جهان باغ و کشت دیر یا زود سایه های دراز دامن خواهد افکند و شایه های شیرین و جان گوار در گریبان دور و نزدیک خواهد ریخت.
این دو سه بامداد دیگر که همچنان دیده بخت به خواب است و بازار زیست بی رنگ و آب، بر نرم و درشت بردباری کن و به تلخ و شیرین سازگاری. ششماه یکسال از دل پویه کام پرداختن و دربای زیست و هستی به وام ساختن چندان دشوار و روان آزار نیست. بارها خود آزموده خواهی بود و در بارنامه بزرگان نیز دیده که انجام کارها به هنگام خویش است. خواست پاک یزدان سر موئی پس و پیش نگردد و چرخ کام سوز بر یک هنجار و کیش پیوند و دیر یا زود این خزان را بهاری خواهد رست و این دریای شکیب اوبار را پایان و کناری خواهد زاد.
چاره خامی نه بجوشیدن است و گمارش پخته آرزو نه بکوشیدن، همان مایه که نکوهش همسایه جوینده را به تن آسانی و بی دردی زبان زد و انگشت گزان دارد کوشش و دوندگی باید، بیش از آن هر چه جوشی و کوشی و خرامی و خروشی جز پشیمانی سودی و جز فرسایش تن و جان و پرداخت آسایش دل و روان بهبودی نخواهد داشت.
افلاطون همواره شکفته روی و خرم بود نه گرفته خوی و درهم، پرسیدندش چونست تا هرگز گرداندوه و تیمارت گرد پاک روان نپوید و اگر آسمان و زمین زیروزبر گردد رامش و آرامت کوب آزمای کاستی و زیان نشود؟ فرمود مرا به زشت و زیبا و پشم تا دیبای کیهان آن مایه دلبستگی نیست که اگر گسستگی زاید مایه خستگی فزاید. شدنی ها خواهد شد و بودنی ها خواهد بود. آن خوشتر که هنرمند خرد پیشه کار و کام و ننگ و نام خود را به خواست بار خدا بازمانده، بیش از سرنوشت خویش نخواهد و تن و جان را که به کار دیگر خواسته اند و از آخشیجان دیگر آراسته به بوک و مگر و آز و هوس نکاهد.
میرزا ابوالقاسم را بیش از گفته های پیش در پاس روان و انجام آرزو و شناخت دور و نزدیک و نواخت ترک و تازیک و دیگر چیزهای شما سفارش ها رانده ام و نگارش ها دوانده چنانچه خداوندی های سرکار والا و پهلوداری های میرزا نیز کاری نساخت و باری نپرداخت، نیازنامه ها در آزادی و بازگشت تو به شاهزاده آسمان آستان آسکون آستین گسسته و پیوسته خواهم فرستاد، به خواست پاک یزدان گرد و دردی که از رهگذار پریشانی بر گونه و دل داری و به دستیاری و پایمردی مردی دیگر پرداخته خواهد شد. رادی پاسدار و پاس اندیش سپاسگزار که در پایان نامه نامی از این بی نشان رانده بود و رازی از روزگار خویش خوانده، درودی خجسته سرود بر سرای که دلخواه سر کار شما نیز دیده و دانستم اندیشه هردوان از یک نهاد است و هر دو را زبند این بستگی، بی آنکه دلی رنجد تلواس رستگی و گشاد گزارش همان است که نگاشته ام و در آنجا نگارش بی پرده روشن و پیدا داشته. اگر در آن سرکار خدای نخواسته گشایشی نخواست و در آمد و سود را سودای بستگی های وی فزایش نرست آگاهی فرستد تا در دیگر کوبیم و چاره کار از جای دیگر جوئیم.