عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۴۲ - به خشم رفتن خسرو از پیش شیرین و رفتن به روم و پیوند او با مریم
ملک را گرم کرد آن آتش تیز
چنانک از خشم شد بر پشت شبدیز
به تندی گفت من رفتم شبت خوش
گرم دریا به پیش آید گر آتش
خدا داند کز آتش بر نگردم
ز دریا نیز موئی تر نگردم
چه پنداری که خواهم خفت ازین پس
به ترک خواب خواهم گفت ازین پس
زمین را پیل بالا کند خواهم
دبه دریای پیل افکند خواهم
شوم چون پیل و نارم سر به بالین
نه پیلی کو بود پیل سفالین
به نادانی خری بردم بر این بام
به دانائی فرود آرم سرانجام
سبوئی را که دانم ساخت آخر
توانم بر زمین انداخت آخر
مرا باید به چشم آتش برافروخت؟
به آتش سوختن باید در آموخت؟
گهی بر نامرادی بیم کردن
گهی مردانگی تعلیم کردن
مرا عشق تو از افسر برآورد
به ساتن را که عشق از سر برآورد
مرا گر شور تو در سر نبودی
سر شوریده بی‌افسر نبودی
فکندی چون فلک در سر کمندم
رها کردی چو کردی شهربندم
نخستم باده دادی مست کردی
به مستی در مرا پا بست کردی
چو گشتم مست می‌گوئی که برخیز
به بدخواهان هشیار اندر آویز
بلی خیزم در آویزم به بدخواه
ولی آنگه که بیرون آیم از چاه
بر آن عزمم که ره در پیش گیرم
شوم دنبال کار خویش گیرم
بگیرم پند تو بر یاد ازین بار
بکوشم هر چه بادا باد ازین بار
مرا از حال خود آگاه کردی
به نیک و بد سخن کوتاه کردی
من اول بس همایون بخت بودم
که هم با تاج و هم با تخت بودم
بگرد عالم آوارم تو کردی
چنین بد روز و بی‌چارم تو کردی
گرم نگرفتی اندوه تو فتراک
کدامین بادم آوردی بدین خاک
بلی تا با منت خوش بود یک چند
حدیثت بود با من خوشتر از قند
کنون کز مهر خود دوریم دادی
بباید شد که دستوریم دادی
من از کار شدن غافل نبودم
که مهمانی چنان بد دل نبودم
نشستم تا همی خوانم نهادی
روم چون نان در انبانم نهادی
پس آنگه پای بر گیلی بیفشرد
ز راه گیکان لشگر به در برد
دل از شیرین غبارانگیز کرده
به عزم روم رفتن تیز کرده
در آن ره رفتن از تشویش تاراج
به ترک تاج کرده ترک را تاج
ز بیم تیغ ره‌داران بهرام
ز ره رفتن نبودش یکدم آرام
عقابی چار پر یعنی که در زیر
نهنگی در میان یعنی که شمشیر
فرس می‌راند تا رهبان آن دیر
که راند از اختران با او بسی سیر
بر آن رهبان دیر افتاد راهش
که دانا خواند غیب‌آموز شاهش
زرایش روی دولت را برافروخت
و زو بسیار حکمت‌ها در آموخت
وز آنجا تا در دریا به تعجیل
دو اسبه کرد کوچی میل در میل
وز آنجا نیز یکران راند یکسر
به قسطنطینیه شد سوی قیصر
عظیم آمد چو گشت آن حال معلوم
عظیم‌الروم را آن فال در روم
حساب طالع از اقبال گردش
به عون طالع استقبال کردش
چو قیصر دید کامد بر درش بخت
بدو تسلیم کرد آن تاج با تخت
چنان در کیش عیسی شد بدو شاد
که دخت خویش مریم را بدو داد
دوشه را در زفاف خسروانه
فراوان شرطها شد در میانه
حدیث آن عروس و شاه فرخ
که اهل روم را چون داد پاسخ
همان لشگر کشیدن با نیاطوس
جناح آراستن چون پر طاوس
نگویم چون دگر گوینه‌ای گفت
که من بیدارم ار پوینده‌ای خفت
چو من نرخ کسان را بشکنم ساز
کسی نرخ مرا هم بشکند باز
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۴۴ - بر تخت نشستن خسرو به مدائن بار دوم
چو سر بر کرد ماه از برج ماهی
مه پرویز شد در برج شاهی
ز ثورش زهره وز خرچنگ برجیس
سعادت داده از تثلیث و تسدیس
ز پرگار حمل خورشید منظور
بدلو اندر فکنده بر زحل نور
عطارد کرده ز اول خط جوزا
سوی مریخ شیرافکن تماشا
ذنب مریخ را می‌کرده در کاس
شده چشم زحل هم کاسه راس
بدین طالع کز او پیروز شد بخت
ملک بنشست بر پیروزه گون تخت
بر آورد از سپیدی تا سیاهی
ز مغرب تا به مشرق نام شاهی
چو شد کار ممالک برقرارش
قوی‌تر گشت روز از روزگارش
کشید از خاک تختی بر ثریا
درو گوهر به کشتی در به دریا
چنان کز بس گهرهای جهان‌تاب
به شب تابنده‌تر بودی ز مهتاب
بر آن تخت مبارک شد چو شیران
مبارک‌باد گفتندش دلیران
جهان خرم شد از نقش نگینش
فرو خواند آفرینش آفرینش
ز عکس آنچنان روشن جنابی
خراسان را در افزود آفتابی
شد آواز نشاط و شادکامی
ز مرو شاهجان تا بلخ بامی
چو فرخ شد بدو هم تخت و هم تاج
در آمد غمزه شیرین به تاراج
نه آن غم را ز دل شایست راندن
نه غم‌پرداز را شایست خواندن
به حکم آنکه مریم را نگه داشت
کز او بر اوج عیسی پایگه داشت
اگر چه پادشاهی بود و گنجش
ز بی‌یاری پیاپی بود رنجش
نمی‌گویم طرب حاصل نمی‌کرد
طرب می‌کرد لیک از دل نمی‌کرد
گهی قصد نبید خام کردی
گهی از گریه می در جام کردی
گهی گفتی به دل کای دل چه خواهی
ز عالم عاشقی یا پادشاهی
که عشق و مملکت ناید بهم راست
ازین هر دو یکی می‌بایدت خواست
چه خوش گفتند شیران با پلنگان
که خر کره کند یا راه زنگان
مرا با مملکت گر یار بودی
دلم زین ملک برخوردار بودی
به خرم گر فرو شد بخت بیدار
به صد ملک ختن یک موی دلدار
شبی در باغ بودم خفته با یار
به بالین بر نشسته بخت بیدار
چو بختم خفت و من بیدار گشتم
بدینسان بی‌دل و بی‌یار گشتم
کجا آن نوبه‌نو مجلس نهادن
بهشت عاشقان را در گشادن
نشستن با پریرویان چون نوش
شهنشاه پریرویان در آغوش
کجا شیرین و آن شیرین زبانی
به شیرینی چو آب زندگانی
کجا آن عیش و آن شبها نخفتن
همه شب تا سحر افسانه گفتن
کجا آن تازه گلبرگ شکربار
شکر چیدن ز گلبرگش به خروار
عروسی را بدان روئین حصاری
ز بازو ساختن سیمین عماری
گهش چون گل نهادن روی بر روی
گهش بستن چو سنبل موی بر موی
گهی مستی شکستن بر خمارش
گهی پنهان کشیدن در کنارش
گهی خوردن میی چون خون بدخواه
گهی تکیه زدن بر مسند ماه
سخن‌هائی که گفتم یا شنیدم
خیالی بود یا خوابی که دیدم
مرا گویند خندان شو چو خورشید
که انده بر نتابد جای جمشید
دهن پر خنده خوش چون توان کرد
درو یا خنده گنجد یا دم سرد
کرا جویم کرا خوانم به فریاد
بهاری بود و بربودش ز من باد
خیال از ناجوانمردی همه روز
به عشوه می‌فزاید بر دلم سوز
ز بی‌خصمی گر افزون گشت گنجم
ز بی‌یاری در افزود است رنجم
من آن مرغم که افتادم به ناکام
ز پشمین خانه در ابریشمین دام
چو من سوی گلستان رای دارم
چه سود ار بند زر بر پای دارم
نه بند از پای می شاید بریدن
نه با این بند می‌شاید پریدن
غم یک تن مرا خود ناتوان کرد
غم چندین کس آخر چون توان خورد
مرا باید که صد غمخوار باشد
چون من صد غم خورم دشوار باشد
ز خر برگیرم و بر خود نهم بار
خران را خنده می‌آید بدین کار
مه و خورشید را بر فرش خاکی
ز جمعیت رسید این تابناکی
براکنده دلم بی‌نور از آنم
نیم مجموع دل رنجور از آنم
ستاره نیز هم ریحان باغند
پراکندند از آن ناقص چراغند
شراره زان ندارد پرتو شمع
که این نور پراکنده است و آن جمع
نه خواهد دل که تاج و تخت گیرم
نه خواهم من که با دل سخت گیرم
دل تاریک روزم را شب آمد
تن بیمار خیزم را تب آمد
نمی‌شد موش در سوراخ کژدم
بیاری جایروبی بست بردم
سیاهک بود زنگی خود به دیدار
به سرخی می‌زند چون گشت بیمار
دگر ره بانگ زد بر خود به تندی
که با دولت نشاید کرد کندی
چو دولت هست بخت آرام گیرد
ز دولت با تو جانان جام گیرد
سر از دولت کشیدن سروری نیست
که با دولت کسی را داوری نیست
کس از بی‌دولتی کامی نیابد
به از دولت فلک نامی نیابد
به دولت یافتن شاید همه کام
چو دانه هست مرغ آید فرا دام
تو گندم کار تا هستی برآرد
گیا خود در میان دستی برآرد
به هر کاری در از دولت بود نور
که باد از کار ما بی‌دولتی دور
بسی بر خواند ازین افسانه با دل
چو عشق آمد کجا صبر و کجا دل
صبوری کرد با غم‌های دوری
هم آخر شادمان شد زان صبوری
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۴۵ - نالیدن شیرین در جدائی خسرو
چنین در دفتر آورد آن سخن‌سنج
که برد از اوستادی در سخن رنج
که چون شیرین ز خسرو باز پس ماند
دلش دربند و جانش در هوس ماند
ز بادام تر آب گل برانگیخت
گلابی بر گل بادام می‌ریخت
بسان گوسپند کشته بر جای
فرو افتاد و می‌زد دست بر پای
تن از بی‌طاقتی پرداخته زور
دل از تنگی شده چون دیده مور
هوی بر باد داده خرمنش را
گرفته خون دیده دامنش را
چو زلف خویش بی‌آرام گشته
چو مرغی پای‌بند دام گشته
شده ز اندیشه هجران یارش
ز بحر دیده پر گوهر کنارش
گهی از پای میافتاد چون مست
گه از بیداد می‌زد دست بر دست
دلش حراقه آتش زنی داشت
بدان آتش سر دودافکنی داشت
مگر دودش رود زان سو که دل بود
که افتد بر سر پوشیده‌ها دود
گشاده رشته گوهر ز دیده
مژه چون رشته در گوهر کشیده
ز خواب ایمن هوسهای دماغش
ز بیخوابی شده چشم و چراغش
دهن خشک و لب از گفتار بسته
ز دیده بر سر گوهر نشسته
سهی سروش چو برگ بید لرزان
شده زو نافه کاسد نیفه ارزان
زمانی بر زمین غلطید غمناک
ز مشگین جعد مشگ افشاند بر خاک
چو نسرین بر گشاده ناخنی چند
به نسرین برگ گل از لاله می‌کند
گهی بر شکر از بادام زد آب
گهی خائید فندق را به عناب
گهی چون کوی هر سو می‌دویدی
گهی بر جای چون چوگان خمیدی
نمک در دیده بی‌خواب می‌کرد
ز نرگس لاله را سیراب می‌کرد
درختی بر شده چون گنبد نور
گدازان گشت چون در آب کافور
بهاری تازه چون رخشنده مهتاب
ز هم بگسست چون بر خاک سیماب
شبیخون غم آمد بر ره دل
شکست افتاد بر لشگرگه دل
کمین سازان محنت بر نشستند
یزک‌داران طاقت را شکستند
ز بنگاه جگر تا قلب سینه
به غارت شد خزینه بر خزینه
به صد جهد ازمیان سلطان جان رست
ولیک آنگه که خدمت را میان بست
گهی دل را به نفرین یاد کردی
ز دل چون بیدلان فریاد کردی
گهی با بخت گفتی کای ستمکار
نکردی تا توئی زین زشت‌تر کار
مرادی را که دل به روی نهادی
بدست آوردی و از دست دادی
فرو شد ناگهان پایت به گنجی
ز دست افشاندیش بی‌پای رنجی
بهاری را که در بروی گشادی
ربودی گل به دل خارش نهادی
چراغی کز جهانش برگزیدی
ترا دادند و بادش در دمیدی
به آب زندگانی دست کردی
نهان شد لاجرم کز وی نخوردی
ز مطبخ بهره جز آتش نبودت
وز آن آتش نشاط خوش نبودت
از آن آتش بر آمد دودت اکنون
پشیمانی ندارد سودت اکنون
گهی فرخ سروش آسمانی
دلش دادی که یابی کامرانی
گهی دیو هوس می‌بردش از راه
که می‌بایست رفتن بر پی شاه
چو بسیاری درین محنت بسر برد
هم آخر زان میان کشتی بدر برد
به صد زاری ز خاک راه برخاست
ز بس خواری شده با خاک ره راست
به درگاه مهین بانو گذر کرد
ز کار شاه بانو را خبر کرد
دل بانو موافق شد درین کار
نصیحت کرد و پندش داد بسیار
که صابر شو درین غم روزکی چند
نماند هیچ کس جاوید در یند
نباید تیز دولت بود چون گل
که آب تیز رو زود افکند پل
چو گوی افتادن و خیزان به بود کار
که هرکس که اوفتد خیزد دگر بار
نروید هیچ تخمی تا نگندد
نه کاری بر گشاید تا نبندد
مراد آن به که دیر آید فرادست
که هرکس زود خور شد زود شد مست
نباید راه رو کو زود راند
که هر کو زود راند زود ماند
خری کوشست من بر گیرد آسان
ز شست و پنج من نبود هراسان
نه بینی ابر کو تندی نماید
بگرید سخت و آنگه بر گشاید
بباید ساختن با سختی اکنون
که داند کار فردا چون بود چون
بسی در کار خسرو رنج دیدی
بسی خواری و دشواری کشیدی
اگر سودی نخوردی زو زیان نیست
بود ناخورده یخنی باک از آن نیست
کنون وقت شکیبائیست مشتاب
که بر بالا به دشواری رود آب
چو وقت آید که آب آید فرا زیر
نماند دولتت در کارها دیر
بد از نیک آنگهی آید پدیدت
که قفل از کار بگشاید کلیدت
بسا دیبا که یابی سرخ و زردش
کبود و ازرق آید در نوردش
بسا در جا که بینی کرد فرسای
بود یاقوت یا پیروزه را جای
چو بانو زین سخن لختی فرو گفت
بت بی‌صبر شد با صابری جفت
وزین در نیز شاپور خردمند
بکار آورد با او نکته‌ای چند
دلش را در صبوری بند کردند
به یاد خسروش خسرند کردند
شکیبا شد در این غم روزگاری
نه در تن دل نه در دولت قراری
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۱ - شفاعت کردن خسرو پیش مریم از شیرین
چو بدر از جیب گردون سر برآورد
زمین عطف هلالی بر سر آورد
ز مجلس در شبستان رفت خسرو
شده سودای شیرین در سرش نو
چو بر گفتی ز شیرین سرگذشتی
دهان مریم از غم تلخ گشتی
در آن مستی نشسته پیش مریم
دم عیسی بر او می‌خواند هر دم
که شیرین گرچه از من دور بهتر
ز ریش من نمک مهجور بهتر
ولی دانم که دشمن کام گشتست
به گیتی در به من بدنام گشتست
چو من بنوازم و دارم عزیزش
صواب آید که بنوازی تو نیزش
اجازت ده کزان قصرش بیارم
به مشکوی پرستاران سپارم
نبینم روی او گر باز بینم
پر آتش باد چشم نازنینم
جوابش داد مریم که ای جهانگیر
شکوهت چون کواکب آسمان‌گیر
خلافت را جهان بر در نهاده
فلک بر خط حکمت سر نهاده
اگر حلوای تر شد نام شیرین
نخواهد شد فرود از کام شیرین
ترا بی‌رنج حلوائی چنین نرم
برنج سرد را تا کی کنی گرم
رطب خور خار نادیدن ترا سود
که بس شیرین بود حلوای بی‌دود
مرا با جادوئی هم حقه‌سازی
که بر سازد ز بابل حقه‌بازی
هزار افسانه از بر بیش دارد
به طنازی یکی در پیش دارد
ترا بفریبد و ما را کند دور
تو زو راضی شوی من از تو مهجور
من افسون های او را نیک دانم
چنین افسانه ها را نیک خوانم
بسا زن کو صد از پنجه نداند
عطارد را به زرق از ره براند
زنان مانند ریحان سفالند
درون سو خبث و بیرون سو جمالند
نشاید یافتن در هیچ برزن
وفا در اسب و در شمشیر و در زن
وفا مردی است بر زن چون توان بست
چو زن گفتی بشوی از مردمی دست
بسی کردند مردان چاره‌سازی
ندیدند از یکی زن راست بازی
زن از پهلوی چپ گویند برخاست
مجوی از جانب چپ جانب راست
چه بندی دل در آن دور از خدائی
کزو حاصل نداری جز بلائی
اگر غیرت بری با درد باشی
و گر بی‌غیرتی نامرد باشی
برو تنها دم از شادی برآور
چو سوسن سر به آزادی برآور
پس آنگه بر زبان آورد سوگند
به هوش زیرک و جان خردمند
به تاج قیصر و تخت شهنشاه
که گر شیرین بدین کشور کند راه
به گردن برنهم مشکین رسن را
بر آویزم ز جورت خویشتن را
همان به کو در آن وادی نشیند
که جغد آن به که آبادی نبیند
یقین شد شاه را چون مریم این گفت
که هرگز در نسازد جفت با جفت
سخن را از در دیگر به نی کرد
نوازش می‌نمود و صبر می‌کرد
سوی خسرو شدی پیوسته شاپور
به صد حیلت پیامی دادی از دور
جوابش هم نهانی باز بردی
ز خونخواری به غمخواری سپردی
از آن بازیچه حیران گشت شیرین
که بی او چون شکیبد شاه چندین
ولی دانست کان نه ز بی‌وفایی ست
شکیبش بر صلاح پادشایی ست
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۲ - فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین
شفاعت کرد روزی شه به شاپور
که تا کی باشم از دلدار خود دور
بیار آن ماه را یک شب درین برج
که پنهان دارمش چون لعل در درج
من از بهر صلاح دولت خویش
نیارم رغبتی کردن به دو بیش
که ترسم مریم از بس ناشکیبی
چو عیسی برکشد خود را صلیبی
همان بهتر که با آن ماه دلدار
نهفته دوستی ورزم پری‌وار
اگر چه سوخته پایم ز راهش
چو دست سوخته دارم نگاهش
گر این شوخ آن پریرخ را ببیند
شود دیوی و بر دیوی نشیند
پذیرفتار فرمان گشت نقاش
که بندم نقش چین را در تو خوش باش
به قصر آمد چو دریائی پر از جوش
که باشد موج آن دریا همه نوش
حکایت کرد با شیرین سرآغاز
که وقت آمد که بر دولت کنی ناز
ملک را در شکارت رخش تند است
ولیک از مریمش شمشیر کند است
از آن او را چنین آزرم دارد
که از پیمان قیصر شرم دارد
بیا تا یک سواره برنشینیم
ره مشگوی خسرو بر گزینیم
طرب می‌ساز با خسرو نهانی
سر آید خصم را دولت چو دانی
بت تنها نشین ماه تهی رو
تهی از خویشتن تنها ز خسرو
به تندی بر زد آوازی به شاپور
که از خود شرم دارای از خدا دور
مگو چندین که مغزم را برفتی
کفایت کن تمام است آنچه گفتی
نه هر گوهر که پیش آید توان سفت
نه هرچ آن بر زبان آید توان گفت
نه هر آبی که پیش آید توان خورد
نه هرچ از دست برخیزد توان کرد
نیاید هیچ از انصاف تو یادم
به بی‌انصافیت انصاف دادم
از این صنعت خدا دوری دهادت
خرد ز این کار دستوری دهادت
بر آوردی مرا از شهریاری
کنون خواهی که از جانم بر آری
من از بی‌دانشی در غم فتادم
شدم خشک از غم اندر نم فتادم
در آنجان گر ز من بودی یکی سوز
به گیسو رفتمی راهش شب و روز
خر از دکان پالان گر گریزد
چو بیند جو فروش از جای خیزد
کسادی چون کشم گوهر نژادم
نخوانده چون روم آخر نه بادم
چو ز آب حوض تر گشتست زینم
خطا باشد که در دریا نشینم
چه فرمائی دلی با این خرابی
کنم با اژدهائی هم نقابی
چو آن درگاه را در خور نیفتم
به زور آن به که از در درنیفتم
ببین تا چند بار اینجا فتادم
به غمخواری و خواری دل نهادم
نیفتاد آن رفیق بی‌وفا را
که بفرستد سلامی خشک ما را
به یک گز مقنعه تا چند کوشم
سلیح مردمی تا چند پوشم
روانبود که چون من زن شماری
کله‌داری کند با تاجداری
قضای بد نگر کامد مرا پیش
خسک بر خستگی و خار بر ریش
به گل چیدن بدم در خار ماندم
به کاری می‌شدم دربار ماندم
چو خود بد کردم از کس چون خروشم
خطای خود ز چشم بد چه پوشم
یکی را گفتم این جان و جهانست
جهان بستد کنون دربند جانست
نه هرکس که آتشی گوید زبانش
بسوزاند تف آتش دهانش
ترازو را دو سر باشد نه یکسر
یکی جو در حساب آرد یکی زر
ترازوئی که ما را داد خسرو
یکی سر دارد آن هم نیز پر جو
دلم زان جو که خرباری ندارد
به غیر از خوردنش کاری ندارد
نمانم جز عروسی را در این سنگ
که از گچ کرده باشندش به نیرنگ
عروس گچ شبستان را نشاید
ترنج موم ریحان را نشاید
بسی کردم شگرفیها که شاید
که گویم وز توام شرمی نیاید
چه کرد آن رهزن خونخواره من
جز آتش پاره‌ای درباره من
من اینک زنده او با یار دیگر
ز مهر انگیخته بازار دیگر
اگر خود روی من روئیست از سنگ
در او بیند فرو ریزد ازین ننگ
گرفتم سگ صفت کردندم آخر
به شیر سگ نپروردندم آخر
سگ از من به بود گر تا توانم
فریبش را چو سگ از در نرانم
شوم پیش سگ اندازم دلی را
که خواهد سگ دل بی‌حاصلی را
دل آن به کو بدان کس وا نبیند
که در سگ بیند و در ما نه بیند
مرا خود کاشکی مادر نزادی
و گر زادی بخورد سگ بدادی
بیا تا کژ نشینم راست گویم
چه خواریها کز او نامد برویم
هزاران پرده بستم راست در کار
هنوزم پرده کژ می‌دهد یار
شد آبم و او به موئی تر نیامد
چنان کابی به آبی بر نیامد
چگونه راست آید رهزنی را
که ریزد آبروی چون منی را
فرس با من چنان در جنگ راند است
که جای آشتی رنگی نماند است
چو ما را نیست پشمی در کلاهش
کشیدم پشم در خیل و سپاهش
ز بس سر زیر او بردن خمیدم
ز بس تار غمش خود را ندیدم
دلم کورست و بینائی گزیند
چه کوری دل چه آن کس کو نه بیند
سرم می‌خارد و پروا ندارم
که در عشقش سر خود را بخارم
زبانم خود چنین پر زخم از آنست
که هرچ او می‌دهد زخم زبانست
سزد گر با من او همدم نباشد
ز کس بختم نبد زو هم نباشد
بدین بختم چنو همخوابه باید
کز او سرسام را گرمابه پاید
دلم می‌جست و دانستم کز ایام
زیانی دید خواهم کام و ناکام
بلی هست آزموده در نشانها
که هر کش دل جهد بیند زیانها
کنونم می‌جهد چشم گهربار
چه خواهم دید بسم‌الله دگربار
مرا زین قصر بیرون گر بهشت است
نباید رفت اگر چه سرنبشت است
گر آید دختر قیصر نه شاپور
ازین قصرش به رسوائی کنم دور
به دستان می‌فریبندم نه مستم
نیارند از ره دستان به دستم
اگر هوش مرا در دل ندانند
من آن دانم که در بابل ندانند
سر اینجا به بود سرکش نه آنجا
که نعل اینجاست در آتش نه آنجا
اگر خسرو نه کیخسرو بود شاه
نباید کردنش سر پنجه با ماه
به ار پهلو کند زین نرگس مست
نهد پیشم چو سوسن دست بر دست
و گر با جوش گرمم بر ستیزد
چنان جوشم کز او جوشن بریزد
فرستم زلف را تا یک فن آرد
شکیبش را رسن در گردن آرد
بگویم غمزه را تا وقت شبگیر
سمندش را به رقص آرد به یک تیر
ز گیسو مشک بر آش فشانم
چو عودش بر سر آتش نشانم
ز تاب زلف خویش آرم به تابش
فرو بندم به سحر غمزه خوابش
خیالم را بفرمایم که در خواب
بدین خاکش دواند تیز چون آب
مرا بگذار تا گریم بدین روز
تو مادر مرده را شیون میاموز
منم کز یاد او پیوسته شادم
که او در عمرها نارد به یادم
ز مهرم گرد او بوئی نگردد
غم من بر دلش موئی نگردد
گر آن نامهربان از مهر سیر است
زمانه بر چنین بازی دلیر است
شکیبائی کنم چندان که یک روز
درآیداز در مهر آن دل‌افروز
کمند دل در آن سرکش چه پیچم
رسن در گردن آتش چه پیچم
زمینم من به قدر او آسمان‌وار
زمین را کی بود با آسمان کار
کند با جنس خود هر جنس پرواز
کبوتر با کبوتر باز با باز
نشاید باد را در خاک بستن
نه باهم آب و آتش را نشستن
چو وصلش نیست از هجران چه ترسم
تنی نازنده از زندان چه ترسم
بود سرمایه‌داران را غم بار
تهیدست ایمن است از دزد و طرار
نه آن مرغم که بر من کس نهد قید
نه هر بازی تواند کردنم صید
گر آید خسرو از بتخانه چین
ز شورستان نیابد شهد شیرین
اگر شبدیز توسن را تکی هست
ز تیزی نیز گلگون را رگی هست
و گر مریم درخت قند کشته است
رطب‌های مرا مریم سرشته است
گر او را دعوی صاحب کلاهی است
مرا نیز از قصب سربند شاهی است
نخواهم کردن این تلخی فراموش
که جان شیرین کند مریم کند نوش
یکی درجست و دریا در کمین یافت
یکی سرکه طلب کرد انگبین یافت
همه ساله نباشد سینه بر دست
به هرجا گرد رانی گردنی هست
نبودم عاشق ار بودم به تقدیر
پشیمانم خطا کردم چه تدبیر
مزاحی کردم او درخواست پنداشت
دروغی گفتم او خود راست پنداشت
دل من هست از این بازار بی‌زار
قسم خواهی به دادار و به دیدار
سخن را رشته بس باریک رشتم
و گرچه در شب تاریک رشتم
چنین تا کی چو موم افسرده باشم
برافروزم و گر نه مرده باشم
به نفرینش نگویم خیر و شر هیچ
خداوندا تو می‌دانی دگر هیچ
لب آنکس را دهم کو را نیاز است
نه دستی راست حلواکان دراز است؟
بهاری را که بر خاکش فشانی
از آن به کش برد باد خزانی
گرفتار سگان گشتن به نخجیر
به از افسوس شیران زبون گیر
بیا گو گر منت باید چو مردان
به پای خود کسی رنجه مگردان
هژبرانی که شیران شکارند
به پای خود پیام خود گذارند
چو دولت پای بست اوست پایم
به پای دیگران خواندن نیایم
به دوش دیگران زنبیل سایند؟
به دندان کسان زنجیر خایند؟
چه تدبیر از پی تدبیر کردن
نخواهم خویشتن را پیر کردن
به پیری می‌خورم؟ بادم قدح خرد
که هنگام رحیل آخور زند کرد
به نادانی در افتادم بدین دام
به دانائی برون آیم سرانجام
مگر نشنیدی از جادوی جوزن
که داند دود هر کس راه روزن
مرا این رنج و این تیمار دیدن
ز دل باید نه از دلدار دیدن
همه جا دزد از بیگانه خیزد
مرا بنگر که دزد از خانه خیزد
به افسون از دل خود رست نتوان
که دزد خانه را دربست نتوان
چو کوران گر نه لعل از سنگ پرسم
چرا ده بینم و فرسنگ پرسم
دل من در حق من رای بدزد
به دست خود تبر بر پای خود زد
دلی دارم کز او حاصل ندارم
مرا آن به که دل با دل ندارم
دلم ظالم شد و یارم ستمکار
ازین دل بی‌دلم زین یار بی‌یار
شدم دلشاد روزی با دل‌افروز
از آن روز اوفتادستم بدین روز
غم روزی خورد هرکس به تقدیر
چو من غم روزی اوفتادم چه تدبیر
نهان تا کی کنم سوزی به سوزی
به سر تا کی برم روزی به روزی
مرا کز صبر کردن تلخ شد کام
سزد گر لعبت صبرم نهی نام
اگر دورم ز گنج و کشور خویش
نه آخر هستم آزاد سر خویش
نشاید حکم کردن بر دو بنیاد
یکی بر بی‌طمع دیگر بر آزاد
وزان پس مهر لولو بر شکر زد
به عناب و طبرزد بانگ بر زد
که گر شه گوید او را دوست دارم
بگو کاین عشوه ناید در شمارم
و گر گوید بدان صبحم نیاز است
بگو بیدار منشین شب دراز است
و گر گوید به شیرین کی رسم باز
بگو با روزه مریم همی ساز
و گر گوید بدان حلوا کشم دست؟
بگو رغبت به حلوا کم کند مست
و گر گوید کشم تنگش در آغوش
بگو کاین آرزو بادت فراموش
و گر گوید کنم زان لب شکرریز
بگو دور از لبت دندان مکن تیز
و گر گوید بگیرم زلف و خالش
بگو تا هانگیری هاممالش
و گر گوید نهم رخ بر رخ ماه
بگو با رخ برابر چون شود شاه
و گر گوید ربایم زان زنخ گوی
بگو چوگان خوری زان زلف بر روی
و گر گوید به خایم لعل خندان
بگو از دور می‌خور آب دندان
گر از فرمان من سر برگراید
بگو فرمان فراقت راست شاید
فراقش گر کند گستاخ بینی
بگو برخیزمت یا می نشینی
وصالش گر بگوید زان اویم
بگو خاموش باشی تا نگویم
فرو می‌خواند ازین مشتی فسانه
در او تهدیدهای مادگانه
عتابش گرچه می‌زد شیشه بر سنگ
عقیقش نرخ می‌برید در جنگ
چو بر شاپور تندی زد خمارش
ز رنج دل سبک‌تر گشت بارش
به نرمی گفت کای مرد سخنگوی
سخن در مغز تو چون آب در جوی
اگر وقتی کنی بر شه سلامی
بدان حضرت رسان از من پیامی
که شیرین گوید ای بدمهر بدعهد
کجا آن صحبت شیرین‌تر از شهد
مرا ظن بود کز من برنگردی
خریدار بتی دیگر نگردی
کنون در خود خطا کردی ظنم را
که در دل جای کردی دشمنم را
ازین بیداد دل در داد بادت
ز آه تلخ شیرین یاد بادت
چو بخت خفته یاری را نشائی
چو دوران سازگاری را نشانی
بدین خواری مجویم گر عزیزم
خط آزادیم ده گر کنیزم
ترا من همسرم در هم نشینی
به چشم زیر دستانم چه بینی
چنین در پایه زیرم مکن جای
وگرنه بر درت بالا نهم پای
به پلپل دانه‌های اشک جوشان
دوانم بر در خویشت خروشان
نداری جز مراد خویشتن کار
نباید بود ازینسان خویشتن‌دار
چو تو دل بر مراد خویش داری
مراد دیگران کی پیش داری
مرا تا خار در ره می‌شکستی
کمان در کار ده ده می‌شکستی
بخار تلخ شیرین بود گستاخ
چو شیرین شد رطب خار است بر شاخ
به باغ افکندت پالود خونم
چو بر بگرفت باغ از در برونم
نگشتم ز آتشت گرم ای دل‌افروز
به دودت کور می‌کردم شب و روز
جفا زین بیش؟ که اندامم شکستی
چو نام‌آور شدی نامم شکستی
عمل‌داران چو خود را ساز بینند
به معزولان ازین به باز بینند
به معزولی به چشمم در نشستی
چو عامل گشتی از من چشم بستی
به آب دیده کشتی چند رانم
وصالت را به یاری چند خوانم
چو بی‌یار آمدی من بودمت یار
چو در کاری نباشد با منت کار
چو کارم را به رسوائی فکندی
سپر بر آب رعنائی فکندی
برات کشتنم را ساز دادی
به آسیب فراقم باز دادی
نماند از جان من جز رشته تائی
مکش کین رشته سر دارد به جائی
مزن شمشیر بر شیرین مظلوم
ترا آن بس که راندی نیزه بر روم
چو نقش کارگاه رومیت هست
ز رومی کار ارمن دور کن دست
ز باغ روم گل داری به خرمن
مکن تاراج تخت و تاج ارمن
مکن کز گرمی آتش زود خیزد
وز آتش ترسم آنگه دود خیزد
هزار از بهر می خوردن بود یار
یکی از بهر غم خوردن نگهدار
مرا در کار خود رنجور داری
کشی در دام و دامن دور داری
خسک بر دامن دوران میفشان
نمک بر جان مهجوران میفشان
ترا در بزم شاهان خوش برد خواب
ز بنگاه غریبان روی بر تاب
رها کن تا در این محنت که هستم
خدای خویشتن را می‌پرستم
به دام آورده گیر این مرغ را باز
دیگر باره به صحرا کرده پرواز
مشو راهی که خر در گل بماند
ز کارت بی‌دلان را دل بماند
مزن آتش در این جان ستمکش
رها کن خانه‌ای از بهر آتش
در این آتش که عشق افروخت بر من
دریغا عشق خواهد سوخت خرمن
غمت بر هر رگم پیچید ماری
شکستم در بن هر موی خاری
نه شب خبسم نه روز آسایشم هست
نه از تو ذره‌ای بخشایشم هست
صبوری چون کنم عمری چنین تنگ
به منزل چون رسم پائی چنین لنگ
ز اشک و آه من در هر شماری
بود دریا نمی دوزخ شراری
در این دریا کم آتش گشت کشتی
مرا هم دوزخی خوان هم بهشتی
وگرنه بر در دوزخ نهانی
چرا می‌جویم آب زندگانی
مرا چون بد نباشد حال بی تو؟
که بودم با تو پار امسال بی تو
ترا خاکی است خاک از در گذشته
مرا آبی است آب از سر گذشته
بر آب دیده کشتی چند رانم
وصالت را به یاری چند خوانم
همه کارم که بی تو ناتمام است
چنین خام از تمناهای خام است
نه بینی هر که میرد تا نمیرد
امید از زندگانی برنگیرد
خرد ما را به دانش رهنمون است
حساب عشق ازین دفتر برون است
بر این ابلق کسی چابک سوار است
که در میدان عشق آشفته کار است
مفرح ساختن فرزانگان راست
چو شد پرداخته دیوانگان راست
به عشق اندر صبوری خام کاری است
بنای عاشقی بر بی‌قراری است
صبوری از طریق عشق دور است
نباشد عاشق آنکس کو صبور است
بدینسان گرچه شیرین است رنجور
ز خسرو باد دایم رنج و غم دور
چو بر شاپور خواند این داستان را
سبک بوسید شاپور آستان را
که از تدبیر ما رای تو بیش است
همه گفتار تو بر جای خویش است
وزان پس گر دلش اندیشه سفتی
سخن با او نسنجیده نگفتی
سخن باید بدانش درج کردن
چو زر سنجیدان آنگه خرج کردن
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۴ - زاری کردن فرهاد از عشق شیرین
چو دل در مهر شیرین بست فرهاد
برآورد از وجودش عشق فریاد
به سختی می‌گذشتش روزگاری
نمی‌آمد ز دستش هیچ کاری
نه صبر آنکه دارد برک دوری
نه برک آنکه سازد با صبوری
فرو رفته دلش را پای در گل
ز دست دل نهاده دست بر دل
زبان از کار و کار از آب رفته
ز تن نیرو ز دیده خواب رفته
چو دیو از زحمت مردم گریزان
فتان خیزان‌تر از بیمار خیزان
گرفته کوه و دشت از بیقراری
وزو در کوه و دشت افتاده زاری
سهی سروش چو شاخ گل خمیده
چو گل صد جای پیراهن دریده
ز گریه بلبله وز ناله بلبل
گره بر دل زده چون غنچه دل
غمش را در جهان غمخواره‌ای نه
ز یارش هیچگونه چاره‌ای نه
دو تازان شد که از ره خار می‌کند
چو خار از پای خود مسمار می‌کند
نه از خارش غم دامن دریدن
نه از تیغش هراس سر بریدن
ز دوری گشته سودائی به یکبار
شده دور از شکیبائی به یکبار
ز خون هر ساعت افشاندی نثاری
پدید آوردی از رخ لاله زاری
ز ناله بر هوا چون کله بستی
فلک‌ها را طبق در هم شکستی
چو طفلی تشنه کابش باید از جام
نداند آب را و دایه را نام
ز گرمی برده عشق آرام او را
به جوش آورده هفت اندام او را
رسیده آتش دل در دماغش
ز گرمی سوخته همچون چراغش
ز مجروحی دلش صد جای سوراخ
روانش برهلاک خویش گستاخ
بلا و رنج را آماج گشته
بلا ز اندازه رنج از حد گذشته
چنان از عشق شیرین تلخ بگریست
که شد آواز گریش بیست در بیست
دلش رفته قرار و بخت مرده
پی دل می‌دوید آن رخت برده
چنان در می‌رمید از دوست و دشمن
که جادواز سپندو دیو از آهن
غمش دامن گرفته و او به غم شاد
چو گنجی کز خرابی گردد آباد
ز غم ترسان به هشیاری و مستی
چو مار از سنگ و گرگ از چوب دستی
دلش نالان و چشمش زار و گریان
جگر از آش غم گشته بریان
علاج درد بی‌درمان ندانست
غم خود را سر و سامان ندانست
فرو مانده چنین تنها و رنجور
ز یاران منقطع وز دوستان دور
گرفته عشق شیرینش در آغوش
شده پیوند فرهادش فراموش
نه رخصت کز غمش جامی فرستد
نه کس محرم که پیغامی فرستد
گر از درگاه او گردی رسیدی
بجای سرمه در چشمش کشیدی
و گر در راه او دیدی گیائی
به بوسیدی و بر خواندی ثنائی
به صد تلخی رخ از مردم نهفتی
سخن شیرین جز از شیرین نگفتی
چنان پنداشت آن دلداه مست
که سوزد هر که را چون او دلی هست
کسی کش آتشی در دل فروزد
جهان یکسر چنان داند که سوزد
چو بردی نام آن معشوق چالاک
زدی بر یاد او صد بوسه بر خاک
چو سوی قصر او نظاره کردی
به جای جامه جان را پاره کردی
چو وحشی توسن از هر سو شتابان
گرفته انس با وحش بیابان
ز معروفان این دام زبون گیر
برو گرد آمده یک دشت نخجیر
یکی بالین گهش رفتی یکی جای
یکی دامنش بوسیدی یکی پای
گهی با آهوان خلوت گزیدی
گهی در موکب گوران دویدی
گهی اشک گوزنان دانه کردی
گهی دنبال شیران شانه کردی
به روزش آهوان دمساز بودند
گوزنانش به شب همراز بودند
نمدی روز و شب چون چرخ ناورد
نخوردی و نیاشامیدی از درد
بدان هنجار کاول راه رفتی
اگر ره یافتی یک ماه رفتی
اگر بودیش صد دیوار در پیش
ندیدی تا نکردی روی او ریش
و گر تیری به چشمش در نشستی
ز مدهوشی مژه بر هم نبستی
و گر پیش آمدی چاهیش در راه
ز بی پرهیزی افتادی در آن چاه
دل از جان بر گفته وز جهان سیر
بلا همراه در بالا و در زیر
شبی و صد دریغ و ناله تا روز
دلی و صد هزاران حسرت و سوز
ره ار در کوی و گر در کاخ کردی
نفیرش سنگ را سوراخ کردی
نشاطی کز غم یارش جدا کرد
به صد قهر آن نشاط از دل رها کرد
غمی کان با دلش دمساز می‌شد
دو اسبه پیش آن غم باز می‌شد
ادیم رخ به خون دیده می‌شست
سهیل خویش را در دیده می‌جست
نخفت ار چند خوابش ببایست
که در بر دوستان بستن نشایست
دل از رخت خودی بیگانه بودش
که رخت دیگری در خانه بودش
از آن بدنقش او شوریده پیوست
که نقش دیگری بر خویشتن بست
نیاسود از دویدن صبح تا شام
مگر کز خویشتن بیرون نهد گام
ز تن می‌خواست تا دوری گزیند
مگر با دوست در یک تن نشیند
نبود آگه که مرغش در قفس نیست
به میدان شد ملک در خانه کس نیست
چنان با اختیار یار در ساخت
که از خود یار خود را باز نشناخت
اگر در نور و گر در نار دیدی
نشان هجر و وصل یار دیدی
ز هر نقشی که او را آمدی پیش
به نیک اختر زدی فال دل خویش
کسی در عشق فال بد نگیرد
و گر گیرد برای خود نگیرد
هر آن نقشی که آید زشت یا خوب
کند بر کام خویش آن نقش منسوب
به هر هفته شدی مهمان آن حور
به دیداری قناعت کردی از دور
دگر ره راه صحرا برگرفتی
غم آن دلستان از سر گرفتی
شبانگاه آمدی مانند نخجیر
وزان حوضه بخوردی شربتی شیر
جز آن شیر از جهان خوردی نبودش
برون زان حوض ناوردی نبودش
به شب زان حوض پایه هیچ نگذشت
همه شب گرد پای حوض می‌گشت
در آفاق این سخن شد داستانی
فتاد این داستان در هر زبانی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۵ - آگاهی یافتن خسرو از عشق فرهاد
یکی محرم ز نزدیکان درگاه
فرو گفت این حکایت جمله با شاه
که فرهاد از غم شیرین چنان شد
که در عالم حدیثش داستان شد
دماغش را چنان سودا گرفته است
کزان سودا ره صحرا گرفته است
ز سودای جمال آن دل‌افروز
برهنه پا و سر گردد شب و روز
دلم گوید به شیرین دردمند است
بدین آوازه آوازش بلند است
هراسی نز جوان دارد نه از پیر
نه از شمشیر می‌ترسد نه از تیر
دلش زان ماه بی پیوند بینم
به آوازیش ازو خرسند بینم
ز بس کارد به یاد آن سیم تن را
فرامش کرده خواهد خویشتن را
کند هر هفته بر قصرش سلامی
شود راضی چو بنیوشد پیامی
ملک چون کرد گوش این داستان را
هوس در دل فزود آن دلستان را
دو هم میدان بهم بهتر گرانید
دو بلبل بر گلی خوشتر سرانید
چو نقدی را دو کس باشد خریدار
بهای نقد بیش آید پدیدار
دل خسرو به نوعی شادمان شد
که با او بی‌دلی هم داستان شد
به دیگر نوع غیرت برد بریار
که صاحب غیرتش افزود در کار
در آن اندیشه عاجز گشت رایش
به حکم آنکه در گل بود پایش
چو بر تن چیره گردد دردمندی
فرود آید سهی سرو از بلندی
نشاید کرد خود را چاره کار
که بیمار است رای مرد بیمار
سخن در تندرستی تندرست است
که در سستی همه تدبیر سست است
طبیب ار چند گیرد نبض پیوست
به بیماری به دیگر کس دهد دست
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۸ - کوه کندن فرهاد و زاری او
چو شد پرداخته فرهاد را چنگ
ز صورت کاری دیوار آن سنگ
نیاسودی ز وقت صبح تا شام
بریدی کوه بر یاد دلارام
به کوه انداختن بگشاد بازو
همی برید سنگی بی‌ترازو
به هر خارش که با آن خاره کردی
یکی برج از حصارش پاره کردی
به هر زخمی ز پای افکند کوهی
کز آن امد خلایق را شکوهی
به الماس مژه یاقوت می‌سفت
ز حال خویشتن با کوه می‌گفت
که ای کوه ار چه داری سنگ خاره
جوانمردی کن و شو پاره‌پاره
ز بهر من تو لختی روی بخراش
به پیش زخم سنگینم سبک باش
وگرنه من به حق جان جانان
که تا آندم که باشد بر تنم جان
نیاساید تنم ز آزار با تو
کنم جان بر سر پیکار با تو
شبا هنگام کز صحرای اندوه
رسیدی آفتابش بر سر کوه
سیاهی بر سپیدی نقش بستی
علم برخاستی سلطان نشستی
شدی نزدیک آن صورت زمانی
در آن سنگ از گهر جستی نشانی
زدی بر پای آن صورت بسی بوس
بر آوردی ز عشقش ناله چون کوس
که ای محراب چشم نقش بندان
دوا بخش درون دردمندان
بت سیمین تن سنگین دل من
به تو گمره شده مسکین دل من
تو در سنگی چو گوهر پای بسته
من از سنگی چو گوهر دل شکسته
زمانی پیش او بگریستی زار
پس از گریه نمودی عذر بسیار
وزان جا بر شدی بر پشته کوه
به پشت اندر گرفته بار اندوه
نظر کردی سوی قصر دلارام
به زاری گفتی ای سرو گلندام
جگر پالوده‌ای را دل برافروز
ز کار افتاده را کاری در آموز
مراد بی مرادی را روا کن
امید ناامیدی را وفا کن
تو خود دانم که از من یاد ناری
که یاری بهتر از من یاد داری
منم یاری که بر یادت شب و روز
جهان سوزم به فریاد جهان‌سوز
تو را تا دل به خسرو شاد باشد
غریبی چون منت کی یاد باشد
نشسته شاد شیرین چون گل نو
شکر ریزان به یاد روی خسرو
فدا کرده چنین فرهاد مسکین
ز بهر جهان شیرین جان شیرین
اگر چه ناری ای بدر منیرم
پس از حجی و عمری در ضمیرم
من از عشق تو ای شمع شب افروز
بدین روزم که می‌بینی بدین روز
در این دهلیزه تنگ آفریده
وجودی دارم از سنگ آفریده
مرا هم بخت بد دامن گرفتست
که این بدبختی اندر من گرفتست
اگر نه ز آهن و سنگ است رویم
وفا از سنگ و آهن چند جویم
مکن زین بیش خواری بر دل تنگ
غریبی را مکش چون مار در سنگ
ترا پهلوی فربه نیست نایاب
که داری بر یکی پهلو دو قصاب
منم تنها چنین بر پشته مانده
ز ننگ لاغری ناکشته مانده
ز عشقت سوزم و می‌سازم از دور
که پروانه ندارد طاقت نور
از آن نزدیک تو می ناید این خاک
که باشد کار نزدیکان خطرناک
به حق آنکه یاری حق شناسم
که جز کشتن منه بر سر سپاسم
مگر کز بند غم بازم رهانی
که مردن به مرا زین زندگانی
به روز من ستاره بر میا یاد
به بخت من کس از مادر مزایاد
مرا مادر دعا کرد است گوئی
که از تو دور بادا هر چه جوئی
اگر در تیغ دوران زحمتی هست
چرا برد تو را ناخن مرا دست
و گر بی‌میل شد پستان گردون
چرا بخشد ترا شیر و مرا خون
بدان شیری که اول مادرت داد
که چون از جوی من شیری خوری شاد
کنی یادم به شیر شکرآلود
که دارد تشنه را شیر و شکر سود
به شیری چون شبانان دست گیرم
که در عشق تو چون طفلی به شیرم
به یاد آرم چو شیر خوشگواران
فراموشم مکن چون شیرخواران
گرم شیرینیی ندهی ز جامت
دهان شیرین همی دارم به نامت
چو کس جز تو ندارم یار و غمخوار
مرا بی‌یار و بی غمخوار مگذار
زبان‌تر کن بخوان این خشک لب را
به روز روشن آر این تیره شب را
به دانگی گر چه هستم با تو درویش
توانگر وار جان را می‌کشم پیش
ز دولتمندی درویش باشد
که بی‌سرمایه سوداندیش باشد
مسوز آن دل که دلدارش تو باشی
ز گیتی چاره کارش تو باشی
چو در خوبی غریب افتادی ای ماه
غریبان را فرو مگذار در راه
تو که امروز از غریبی بی نصیبی
بترس از محنت روز غریبی
طمع در زندگانی بسته بودم
امید اندر جوانی بسته بودم
از آن هر دو کنون نومید گشتم
بلا را خانه جاوید گشتم
دریغا هر چه در عالم رفیق است
ترا تا وقت سختی هم طریق است
گه سختی تن آسانی پذیرند
تو گوئی دست و ایشان پای گیرند
مخور خونم که خون خوردم ز بهرت
غریبم آخر ای من خاک شهرت
چه بد کردم که با من کینه‌جوئی
بد افتد گر بدی کردم نگوئی
خیالت را پرستش‌ها نمودم
و گر جرمی جز این دارم جهودم
مکن با یار یکدل بی‌وفائی
که کس با کس نکرد این ناخدائی
اگر بادم تو نیز ای سرو آزاد
سری چون بید درجنبان به این باد
و گر خاکم تو ای گنج خطرناک
زیارت خانه‌ای بر ساز ازین خاک
اگر نگذاری ای شمع طرازم
که پیهی در چراغت می‌گدارم
چنانم کش که دور از آستانت
رمیمی باشم از دست استخوانت
منم دراجه مرغان شب خیز
همه شب مونسم مرغ شب‌آویز
شبی خواهم که بینی زاریم را
سحرخیزی و شب بیداریم را
گر از پولاد داری دل نه از سنگ
ببخشائی بر این مجروح دلتنگ
کشم هر لحظه جوری نونو از تو
به یک جو بر تو ای من جوجو از تو
من افتاده چنین چون گاو رنجور
تو می‌بینی خرک می‌رانی از دور
کرم زین بیش کن با مرده خویش
مکن بیداد بر دل برده خویش
حقیقت دان مجازی نیست این کار
بکارآیم که بازی نیست این کار
من اندر دست تو چون کاه پستم
وگرنه کوه عاجز شد ز دستم
چو من در زور دست از کوه بیشم
چه باشد لشگری چون کوه پیشم
اگر من تیغ بر حیوان کنم تیز
نه شبدیزم جوی سنجد نه پرویز
زپرویز و ز شیرین و زفرهاد
همه در حرف پنجیم ای پریراد
چرا چون نام هر یک پنج حرفست
به بردن پنجه خسرو شگرفست
ندانم خصم را غالب‌تر از خویش
که در مغلوب و غالب نام من بیش
ولیک ادبار خود را می‌شناسم
وز اقبال مخالف می‌هراسم
هر ادباری عجب در راه دارم
که مقبل تر کسی بدخواه دارم
مبادا کس و گر چه شاه باشد
که او را مقبلی بدخواه باشد
از آن ترسم که در پیکار این کوه
گرو بر خصم ماند بر من اندوه
مرا آنکس که این پیکار فرمود
طلب کار هلاک جان من بود
در این سختی مرا شد مردن آسان
که جان در غصه دارم در جان
مرا در عاشقی کاری است مشکل
که دل بر سنگ بستم سنگ بر دل
حقیقت دان مجازی نیست این کار
بکار آیم که بازی نیست این کار
توان خود را به سختی سنگدل کرد
بدین سختی نه کاهن را خجل کرد
مرا عشقت چو موم زرد سوزد
دلم بر خویشتن زین درد سوزد
مرا گر نقره و زر نیست دربار
که در پایت کشم خروار خروار
رخ زردم کند در اشگباری
گهی زر کوبی و گه نقره کاری
ز سودای تو ای شمع جهان‌تاب
نه در بیداری آسوده‌ام نه در خواب
اگر بیدارم انده بایدم خورد
و گر در خوابم افزون باشدم درد
چو در بیداری و خواب اینچنینم
پناهی به ز تو خود را نه بینم
بیا کز مردمی جان بر تو ریزم
نه دیوم کاخر از مردم گریزم
کسی دربند مردم چون نباشد
که او از سنگ مردم می‌تراشد
تراشم سنگ و این پنهانیم نیست
که در پیش است در پیشانیم نیست
کسی را روبرو از خلق بخت است
که چون آیینه پیشانیش سخت است
بر آن کس چون ببخشد نشو خاکی
که دارد چون بنفشه شرمناکی
ز بی‌شرمی کسی کو شوخ دیده‌است
چو نرگس با کلاه زر کشیده‌است
جهان را نیست کردی پس‌تر از من
نه بینی هیچکس بی کس‌تر از من
نه چندان دوستی دارم دلاویز
که گر روزی بیفتم گویدم خیز
نه چندانم کسی در خیل پیداست
که گر میرم کند بالین من راست
منم تنها در این اندوه و جانی
فداکرده سری بر آستانی
اگر صد سال در چاهی نشینم
کسی جز آه خود بالا نه بینم
و گر گردم به کوه و دشت صد سال
به جز سایه کسم ناید به دنبال
چه سگ جانم که با این دردناکی
چو سگ‌داران دوم خونی و خاکی
سگان را در جهان جای و مرا نه
گیا را بر زمین پای و مرا نه
پلنگان را به کوهستان پناهست
نهنگان را به دریا جایگاهست
من بی‌سنگ خاکی مانده دلتنگ
نه در خاکم در آسایش نه در سنگ
چو بر خاکم نبود از غم جدائی
شوم در خاک تا یابم رهائی
مبادا کس بدین بی‌خانمانی
بدین تلخی چه باید زندگانی
به تو باد هلاکم می‌دواند
خطا گفتم که خاکم می‌دواند
چو تو هستی نگویم کیستم من
ده آن تست در ده چیستم من
نشاید گفت من هستم تو هستی
که آنگه لازم آید خودپرستی
به رفتن باز می‌کوشم چه سوداست
نیابم ره که پیشاهنگ دود است
درین منزل که پای از پویه فرسود
رسیدن دیر می‌بینم شدن زود
به رفتن مرکبم بس تیزگام است
ندانم جام آرامم کدام است
چو از غم نیستم یک لحظه آزاد
نخواهم هیچ کس را در جهان شاد
دلا دانی که دانایان چه گفتند
در آن دریا که در عقل سفتند
کسی کو را بود در طبع سستی
نخواهد هیچ کس را تندرستی
مرا عشق از کجا در خورد باشد
که بر موئی هزاران درد باشد
بدین بی روغنی مغز دماغم
غم دل بین که سوزد چون چراغم
ز من خاکستری مانده درین درد
به خاکستر توان آتش نهان کرد
منم خاکی چو باد از جای رفته
نشاط از دست و زور از پای رفته
اگر پائی بدست آرم دگربار
به دامن در کشم چون نقش دیوار
چو نقطه زیر پرگار آورم روی
شوم در نقش دیوار آورم روی
به صد دیوار سنگین پیش و پس را
ببندم تا نه بینم نقش کس را
نبندم دل دگر در صورت کس
از این صورت پرستیدن مرا بس
چو زین صورت حدیثی چند راندی
دل مسکین بر آن صورت فشاندی
چو شب روی از ولایت در کشیدی
سپاه روز رایت بر کشیدی
دگر بار آن قیامت روز شب‌خیز
به زخم کوه کردی تیشه را تیز
به شب تا روزگوهر بار بودی
به روزش سنگ سفتن کار بودی
ز بس سنگ وز بس گوهر که می‌ریخت
دماغش سنگ با گوهر برآمیخت
به گرد عالم از فرهاد رنجور
حدیث کوه کندن گشت مشهور
ز هر بقعه شدندی سنگ سایان
به ماندندی در او انگشت خایان
ز سنگ و آهنش حیران شدندی
در آن سرگشته سرگردان شدندی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۹ - رفتن شیرین به کوه بیستون و سقط شدن اسب وی
مبارک روزی از خوش روزگاران
نشسته بود شیرین پیش یاران
سخن می‌رفتشان در هر نوردی
چنانک آید ز هر گرمی و سردی
یکی عیش گذشته یاد می‌کرد
بدان تاریخ دل را شاد می‌کرد
یکی افسانه آینده می‌خواند
که شادی بیشتر خواهیم ازین راند
ز هر شیوه سخن کان دلنواز است
بگفتند آنچه وا گفتن دراز است
سخن چون شد مسلسل عاقبت کار
ستون بیستون آمد پدیدار
به خنده گفت با یاران دل‌افروز
علم بر بیستون خواهم زد امروز
به بینم کاهنین بازوی فرهاد
چگونه سنگ می‌برد به پولاد
مگر زان سنگ و آهن روزگاری
به دلگرمی فتد بر من شراری
بفرمود اسب را زین بر نهادن
صبا را مهد زرین بر نهادن
نبود آن روز گلگون در وثاقش
بر اسبی دیگر افتاد اتفاقش
برون آمد چه گویم چون بهاری
به زیبائی چو یغمائی نگاری
روان شد نرگسان پر خواب گشته
چو صد خرمن گل سیراب گشته
بدان نازک تنی و آبداری
چو مرغی بود در چابک سواری
چنان چابک نشین بود آن دلارام
که برجستی به زین مقدار ده گام
ز نعلش بر صبا مسمار می‌زد
زمین را چون فلک پرگار می‌زد
چو آمد با نثار مشک و نسرین
بر آن کوه سنگین کوه سیمین
ز عکس روی آن خورشید رخشان
ز لعل آن سنگ‌ها شد چون بدخشان
چو کوهی کوهکن را نزد خود خواند
وز آنجا کوه تن زی کوهکن راند
به یاد لعل او فرهاد جان کن
کننده کوه را چون مرد کان کن
ز یار سنگدل خرسنگ می‌خورد
ولیکن عربده با سنگ می‌کرد
عیار دستبردش را در آن سنگ
ترازوئی نیامد راست در چنگ
به شخص کوه پیکر کوه می‌کند
غمی در پیش چون کوه دماوند
درون سنگ از آن می‌کند مادام
که از سنگش برون می‌آمد آن کام
رخ خارا به خون لعل می‌شست
مگر در سنگ خارا لعل می‌جست
چو از لعل لب شیرین خبر یافت
به سنگ خاره در گفتی گهر یافت
به دستش آهن از دل گرم‌تر گشت
به آهن سنگش از گل نرم‌تر گشت
به دستی سنگ را می‌کند چون گل
به دیگر دست می‌زد سنگ بر دل
دلش را عشق آن بت می‌خراشید
چو بت بودش چرا بت می‌تراشید
شکر لب داشت با خود ساغری شیر
به دستش داد کاین بر یاد من گیر
ستد شیر از کف شیرین جوانمرد
به شیرینی چه گویم چون شکر خورد
چو شیرین ساقیی باشد هم آغوش
نه شیر ار زهر باشد هم شود نوش
چو عاشق مست گشت از جام باقی
ز مجلس عزم رفتن کرد ساقی
شد اندامش گران از زر کشیدن
فرو مانداسبش از گوهر کشیدن
نه اسب ار کوه زر بودی ندیمش
سقط گشتی به زیر کوه سیمش
چنین گویند که اسب باد رفتار
سقط شد زیر آن گنج گهربار
چو عاشق دیدکان معشوق چالاک
فرو خواهد فتاد از باد بر خاک
به گردن اسب را با شهسوارش
ز جا برداشت و آسان کرد کارش
به قصرش برد از انسان ناز پرورد
که موئی بر تن شیرین نیازرد
نهادش بر بساط نوبتی گاه
به نوبت گاه خویش آمد دگر راه
همان آهنگری با خاره می‌کرد
همان سنگی به آهن پاره می‌کرد
شده بر کوه کوهی بر دل تنگ
سری بر سنگ می‌زد بر سر سنگ
چو آهو سبزه‌ای بر کوه دیده
ز شورستان به گورستان رمیده
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۰ - آگاهی خسرو از رفتن شیرین نزد فرهاد و کشتن فرهاد به مکر
جهان سالار خسرو هر زمانی
به چربی جستی از شیرین نشانی
هزارش بیشتر صاحب خبر بود
که هر یک بر سر کاری دگر بود
گر انگشتی زدی بر بینی آن ماه
ملک را یک به یک کردندی آگاه
در آن مدت که شد فرهاد را دید
نه کوه آن قلعه پولاد را دید
خبر دادند سالار جهان را
که چون فرهاد دید آن دلستان را
در آمد زور دستش را شکوهی
به هر زخمی ز پای افکند کوهی
از آن ساعت نشاطی در گرفته است
ز سنگ آیین سختی بر گفته است
بدان آهن که او سنگ آزمون کرد
تواند بیستون را بیستون کرد
کلنگی می‌زند چون شیر جنگی
کلنگی نه که آن باشد کلنگی
بچربد روبه ار چربیش باشد
و گر با گرگ هم چربیش باشد
چو از دینار جورا بیشتر بار
ترازو سر به گرداند ز دینار
اگر ماند بدین قوت یکی ماه
ز پشت کوه بیرون آورد راه
ملک بی‌سنگ شد زان سنگ سفتن
که بایستش به ترک لعل گفتن
به پرسش گفت با پیران هشیار
چه باید ساختن تدبیر این کار
چنین گفتند پیران خردمند
که گر خواهی که آسان گردد این مجد
فرو کن قاصدی را کز سر راه
بدو گوید که شیرین مرد ناگاه
مگر یک چندی افتد دستش از کار
درنگی در حساب آید پدیدار
طلب کردند نافرجام گویی
گره پیشانیی دلتنگ رویی
چو قصاب از غضب خونی نشانی
چو نفاط از بروت آتش فشانی
سخن‌های بدش تعلیم کردند
به زر وعده به آهن بیم کردند
فرستادند سوی بی ستونش
شده بر ناحفاظی رهنمونش
چو چشم شوخ او فرهاد را دید
به دستش دشنه پولاد را دید
بسان شیر وحشی جسته از بند
چو پیل مست گشته کوه می‌کند
دلش در کار شیرین گرم گشته
به دستش سنگ و آهن نرم گشته
از آن آتش که در جان و جگر داشت
نه از خویش و نه از عالم خبر داشت
به یاد روی شیرین بیت می‌گفت
چو آتش تیشه می‌زد کوه می‌سفت
سوی فرهاد رفت آن سنگدل مرد
زبان بگشاد و خود را تنگدل کرد
که ای نادان غافل در چکاری
چرا عمری به غفلت می‌گذاری
بگفتا بر نشاط نام یاری
کنم زینسان که بینی دستکاری
چه یار آن یار کو شیرین زبانست
مرا صد بار شیرین‌تر ز جانست
چو مرد ترش روی تلخ گفتار
دم شیرین ز شیرین دید در کار
بر آورد از سر حسرت یکی باد
که شیرین مرد و آگه نیست فرهاد
دریغا آن چنان سرو شغبناک
ز باد مرگ چون افتاد بر خاک
ز خاکش عنبر افشاندند بر ماه
به آب دیده شستندش همه راه
هم آخر با غمش دمساز گشتند
سپردندش به خاک و باز گشتند
در و هر لحظه تیغی چند می‌بست
به رویش در دریغی چند می‌بست
چو گفت آن زلف و آن خال ای دریغا
زبانش چون نشد لال ای دریغا
کسی را دل دهد کین راز گوید؟
نه بیند ور به بیند باز گوید
چو افتاد این سخن در گوش فرهاد
ز طاق کوه چون کوهی در افتاد
برآورد از جگر آهی چنان سرد
که گفتی دور باشی بر جگر خورد
به زاری گفت کاوخ رنج بردم
ندیده راحتی در رنج مردم
اگر صد گوسفند آید فرا پیش
برد گرگ از گله قربان درویش
چه خوش گفت آن گلابی با گلستان
که هر چت باز باید داد مستان
فرو رفته به خاک آن سرو چالاک
چرا بر سر نریزم هر زمان خاک
ز گلبن ریخته گلبرگ خندان
چرا بر من نگردد باغ زندان
پریده از چمن کبک بهاری
چرا چون ابر نخروشم به زاری
فرو مرده چراغ عالم افروز
چرا روزم نگردد شب بدین روز
چراغم مرد بادم سرد از آنست
مهم رفت آفتابم زرد از آنست
به شیرین در عدم خواهم رسیدن
به یک تک تا عدم خواهم دویدن
صلای درد شیرین در جهان داد
زمین بر یاد او بوسید و جان داد
زمانه خود جز این کاری نداند
که اندوهی دهد جانی ستاند
چو کار افتاده گردد بینوائی
درش در گیرد از هر سو بلائی
به هر شاخ گلی کو در زند چنگ
به جای گل ببارد بر سرش سنگ
چنان از خوشدلی بی‌بهر گردد
که در کامش طبرزد زهر گردد
چنان تنگ آید از شوریدن بخت
که برباید گرفتش زین جهان رخت
عنان عمر ازینسان در نشیب است
جوانی را چنین پا در رکیب است
کسی یابد ز دوران رستگاری
که بردارد عمارت زین عماری
مسیحاوار در دیری نشیند
که با چندان چراغش کس نبیند
جهان دیو است و وقت دیو بستن
به خوشخوئی توان زین دیو رستن
مکن دوزخ به خود بر خوی بد را
بهشت دیگران کن خوی خود را
چو دارد خوی تو مردم سرشتی
هم اینجا و هم آنجا در بهشتی
مخسب ای دیده چندین غافل و مست
چو بیداران برآور در جهان دست
که چندان خفت خواهی در دل خاک
که فرموشت کند دوران افلاک
بدین پنجاه ساله حقه بازی
بدین یک مهره گل تا چند نازی
نه پنجه سال اگر پنجه هزار است
سرش برنه که هم ناپایدار است
نشاید آهنین تر بودن از سنگ
ببین تاریک چون ریزد به فرسنگ
زمین نطعیست ریگش چون نریزد
که بر نطعی چنین جز خون نریزد
بسا خونا که شد بر خاک این دشت
سیاووشی نرست از زیر این طشت
هر آن ذره که آرد تند بادی
فریدونی بود یا کیقبادی
کفی گل در همه روی زمی نیست
که بر وی خون چندین آدمی نیست
که می‌داند که این دیر کهن سال
چه مدت دارد و چون بودش احوال
بهر صدسال دوری گیرد از سر
چو آن دوران شد آرد دور دیگر
نماند کس که بیند دور او را
بدان تا در نیابد غور او را
به روزی چند با دوران دویدن
چه شاید دیدن و چتوان شنیدن
ز جور و عدل در هر دور سازیست
درو داننده را پوشیده رازی است
نمی‌خواهی که بینی جور بر جور
نباید گفت راز دور با دور
شب و روز ابلقی شد تند زنهار
بدین ابلق عنان خویش مسپار
به صد فن گر نمائی ذوفنونی
نشاید برد ازین ابلق حرونی
چو گربه خویشتن تا کی پرستی
بیفکن از بغل گربه که رستی
فلک چندان که دیگ خاک را پخت
نرفت از خوی او خامی چو کیمخت
قمارستان چرخ نیم خایه
بسی پرمایه را بردست مایه
عروس خاک اگر بدر منیرست
به دست باد کن امرش که پیرست
مگر خسفی که خواهد بودن از باد
طلاق امر خواهد خاک را داد
گر آن باد آید و گر ناید امروز
تو بر بادی چنین مشعل میفروز
در این یک مشت خاک ای خاک در مشت
گر افروزی چراغ از هر ده انگشت
نشد ممکن که این خاک خطرناک
بر انگشت بریده بر کند خاک
تو بی‌اندام ازین اندام سستی
که گاهی رخنه دارد گه درستی
فرود افتادن آسان باشد از بام
اگر در ره نباشد عذر اندام
نه بینی مرد بی‌اندام در خواب
نرنجد گر فتد صد تیر پرتاب
ترنج از دود گوگرد آن ندیده
که ما زین نه ترنج نارسیده
چو یوسف زین ترنج ار سر نتابی
چو نارنج از زلیخا زخم یابی
سحر گه مست شو سنگی برانداز
ز نارنج و ترنج این خوان بپرداز
برون افکن بنه زین‌دار نه در
مگر کایمن شوی زین مار نه سر
نفس کو خواجه تاش زندگانی است
ز ما پرورده باد خزانی است
اگر یک دم زنی بی‌عشق مرده است
که بر ما یک به یک دمها شمرده است
به باید عشق را فرهاد بودن
پس آن گاهی به مردن شاد بودن
مهندس دسته پولاد تیشه
ز چوب نارتر کردی همیشه
ز بهر آنکه باشد دستگیرش
به دست اندر بود فرمان پذیرش
چو بشنید این سخنهای جگرتاب
فراز کوه کرد آن تیشه پرتاب
سنان در سنگ رفت و دسته در خاک
چنین گویند خاکی بود نمناک
از آن دسته بر آمد شوشه نار
درختی گشت و بار آورد بسیار
از آن شوشه کنون گر ناریابی
دوای درد هر بیماریابی
نظامی گر ندید آن ناربن را
به دفتر در چنین خواند این سخن را
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۱ - تعزیت‌نامه خسرو به شیرین به افسوس
سراینده چنین افکند بنیاد
که چون در عشق شیرین مرد فرهاد
دل شیرین به درد آمد ز داغش
که مرغی نازنین گم شد ز باغش
بر آن آزاد سرو جویباری
بسی بگریست چون ابر بهاری
به رسم مهترانش حله بر بست
به خاکش داد و آمد باد در دست
ز خاکش گنبدی عالی برافراخت
وز آن گنبد زیارتخانه‌ای ساخت
خبر دادند خسرو را چپ و راست
که از ره زحمت آن خار برخاست
پشیمان گشت شاه از کرده ی خویش
وز آن آزار گشت آزرده ی خویش
در اندیشید و بود اندیشه را جای
که بادافراه را چون دارد او پای
کسی که او با کسی بدساز گردد
به دو روزی همان بد باز گردد
در این غم روز و شب اندیشه می‌کرد
وزاین اندیشه هم روزی قفا خورد
دبیر خاص را نزدیک خود خواند
که برکاغذ جواهر داند افشاند
گلش فرمود در شکر سرشتن
به شیرین، نامه ای شیرین نوشتن
نخستین پیکر آن نقش دلبند
تولا کرده بر نام خداوند
به نام روشنائی بخش بینش
که روشن چشم از او گشت آفرینش
پدید آرنده انسی و جانی
اثرهای زمینی و آسمانی
فلک را کرده گردان بر سر خاک
زمین را کرده گردشگاه افلاک
پس از نام خدا و نام پاکان
برآورده حدیث دردناکان
که شاه نیکوان شیرین دلبند
که خوانندش شکرخایان شکرخند
شنیدم کز پی یاری هوسناک
به ماتم نوبتی زد بر سر خاک
ز سنبل کرد بر گل مشک بیزی
ز نرگس بر سمن سیماب ریزی
دو تا کرد از غمش سرو روان را
به نیلوفر بدل کرد ارغوان را
سمن را از بنفشه طرف بر بست
رطب‌ها را به زخم استخوان خست
به لاله تخته ی گل را تراشید
به لولو گوشه ی مه را خراشید
پرند ماه را پیوند بگشاد
ز رخ برقع ز گیسو بند بگشاد
جهان را سوخت از فریاد کردن
به زاری دوستان را یاد کردن
چنین آید ز یاران شرط یاری
همین باشد نشان دوستداری
بر آن حمال کوه‌افکن ببخشود
به سر زانو، به زانو کوه پیمود
غریبی کشته بیش ارزد فغانی
جهان گو تا بر او گرید جهانی
بدینسان عاشقی در غم بمیرد؟
چون او باد آنکه زاو عبرت نگیرد!
حساب از کار او دورست ما را
دل از بهر تو رنجورست ما را
چو دانم سخت رنجیدی ز مرگش
که مرد و هم نمی‌گوئی به ترکش
چرا بایستش اول کشتن از درد
چو کشتی، چند خواهی اندهش خورد؟
غمش می خور که خونش هم تو خوردی
عزیزش کن که خوارش هم تو کردی
اگر صدسال بر خاکش نشینی
ازو خاکی‌تری کس را نبینی
چو خاک ارصد جگر داری به دستی
نیابی مثل او شیرین پرستی
ولیکن چون ندارد گریه سودی
چه باید بی کباب انگیخت دودی
به غم خوردن نکردی هیچ تقصیر
چه شاید کرد با تاراج تقدیر
بنا بر مرگ دارد زندگانی
نخواهد زیستن کس جاودانی
تو روزی، او ستاره‌، ای دل‌افروز!
فرو میرد ستاره چون شود روز
تو صبحی او چراغ ار دل پذیرد
چراغ آن به که پیش از صبح میرد
تو هستی شمع و او پروانه ی مست
چو شمع آید رود پروانه از دست
تو باغی، او گیاهی که از تو خیزد
گیاه آن به که هم در باغ ریزد
تو آتش طبعی او عود بلاکش
بسوزد عود چون بفروزد آتش
اگر مرغی پرید از گلستانت
پرستد نسر طایر زآسمانت
و گر شد قطره‌ای آب از سبویت
بسا دجله که سر دارد به جویت
چو ماند بدر، گو بشکن هلالی
چو خوبی هست ازو کم گیر خالی
اگر فرهاد شد، شیرین بماناد
چه باک از زرد گل نسرین بماناد
نویسنده چو از نامه به پرداخت
زمین بوسید و پیش خسرو انداخت
به قاصد داد خسرو نامه را زود
ستد قاصد، ببرد آنجا که فرمود
چو شیرین دید که آمد نامه ی شاه
رخ از شادی فروزان کرد چون ماه
سه جا بوسید و مهر نامه برداشت
وز او یک حرف را ناخوانده نگذاشت
جگرها دید مشک اندود کرده
طبرزدهای زهرآلود کرده
قصب‌هائی در او پیچیده صد مار
رطب‌هائی در او پوشیده صد خار
همه مقراضه‌های پرنیان پوش
همه زهراب های خوش تر از نوش
نه صبر آن که این شریت بنوشد
نه جای آنکه از تندی بجوشد
به سختی و به رنج آن رنج و سختی
فرو خورد از سر بیداربختی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۲ - مردن مریم و تعزیت‌نامه شیرین به خسرو از راه باد افراه
در اندیش ای حکیم از کار ایام
که پاداش عمل باشد سرانجام
نماند ضایع ار نیک است اگر دون
کمر بسته بدین کار است گردون
چو خسرو بر فسوس مرگ فرهاد
به شیرین آن چنان تلخی فرستاد
چنان افتاد تقدیر الهی
که بر مریم سر آمد پادشاهی
چنین گویند شیرین تلخ زهری
به خوردش داد از آن کو خورد بهری
و گر می راست خواهی بگذر از زهر
به زهرآلود همت بردش از دهر
به همت هندوان چون بر ستیزند
ز شاخ خشک برگ‌تر بریزند
فسون سازان که از مه مهره سازند
به چشم افسای همت حقه بازند
چو مریم روزه ی مریم نگه داشت
دهان در بست از آن شکر که شه داشت
برست از چنگ مریم شاه عالم
چنانک آبستنان از چنگ مریم
درخت مریمش چون از بر افتاد
ز غم شد چون درخت مریم آزاد
ولیک از بهر جاه و احترامش
ز ماتم داشت آیینی تمامش
نرفت از حرمتش بر تخت ماهی
نپوشید از سلب‌ها جز سیاهی
چو شیرین را خبر دادند ازین کار
همش گل در حساب افتاد هم خار
به نوعی شادمان گشت از هلاکش
که رست از رشک بردن جان پاکش
به دیگر نوع غمگین گشت و دلسوز
که عاقل بود و می‌ترسید از آن روز
ز بهر خاطر خسرو یکی ماه
ز شادی کرد دست خویش کوتاه
پس از ماهی که خار از ریش برخاست
جهان را این غبار از پیش برخاست
دلش تخم هوس فرمود کشتن
جواب نامه خسرو نوشتن
سخن‌هائی که او را بود در دل
فشاند از طیرگی چون دانه در گل
نویسنده چو بر کاغذ قلم زد
به ترتیب آن سخن‌ها را رقم زد
سخن را از حلاوت کرد چون قند
سرآغاز سخن را داد پیوند
بنام پادشاه پادشاهان
گناه آمرز مشتی عذرخواهان
خداوندی که مار کار سازست
ز ما و خدمت ما بی‌نیازست
نه پیکر خالق پیکرنگاران
به حیرت زین شمار اختر شماران
زمین تا آسمان خورشید تا ماه
به ترکستان فضلش هندوی راه
دهد بی حق خدمت خلق را قوت
نگارد بی‌قلم در سنگ یاقوت
ز مرغ و مور در دریا و در کوه
نماند جاودان کس را در اندوه
گه نعمت دهد نقصان پذیری
کند هنگام حیرت دستگیری
چو از شکرش فرامش کار گردیم
بمالد گوش تا بیدار گردیم
به حکم اوست در قانون بینش
تغیرهای حال آفرینش
گهی راحت کند قسمت گهی رنج
گهی افلاس پیش آرد گهی گنج
جهان را نیست کاری جز دو رنگی
گهی رومی نماید گاه زنگی
گه از بیداد این آن را دهد داد
گه از تیمار آن این را کند شاد
چه خوش گفتا لهاوری به طوسی
که مرگ خر بود سگ را عروسی
نه هر قسمت که پیش آید نشاطست
نه هر پایه که زیر افتد بساطست
چو روزی بخش ما روزی چنین کرد
گهی روزی دوا باشد گهی درد
خردمند آن بود کو در همه کار
بسازد گاه با گل گاه با خار
جهاندار مهین خورشید آفاق
که زد بر فرق هفت اورنگ شش طاق
جهان دارد به زیر پادشاهی
سری و با سری صاحب کلاهی
بهشت از حضرتش میعادگاهی است
ز باغ دولتش طوبی گیاهی است
درین دوران که مه تا ماهی اوراست
ز ماهی تا به ماه آگاهی اوراست
خبر دارد که روز و شب دو رنگ است
نوالش گه شکرگاهی شرنگ است
درین صندل سرای آبنوسی
گهی ماتم بود گاهی عروسی
عروس شاه اگر در زیر خاکست
عروسان دگر دارد چه باکست
فلک زان داد بر رفتن دلیرش
که بود آگه ز شاه و زود سیریش
از او به گرچه شه را همدمی نیست
شهنشه زود سیر آمد غمی نیست
نظر بر گلستانی دیگر آرد
و زو به دلستانی در بر آرد
دریغ آنست کان لعبت نماند
وگرنه هر که ماند عیش راند
مرنج ای شاه نازک دل بدین رنج
که گنج است آن صنم در خاک به گنج
مخور غم کادمی غم برنتابد
چو غم گفتی زمین هم برنتابد
برنجد نازنین از غم کشیدن
نسازد نازکان را غم چشیدن
عنان آن به که از مریم بتابی
که گر عیسی شوی گردش نیابی
اگر در تخته رفت آن نازنین جفت
به ترک تخت شاهی چون توان گفت
به می بنشین ز مژگان می چه ریزی
غمت خیزد گر از غم برنخیزی
نه هر کش پیش میری پیش میرد
بدین سختی غمی در پیش گیرد
تو زی کو مرد و هر کو زاد روزی
به مرگش تن بباید داد روزی
به نالیدن مکن بر مرده بیداد
که مرده صابری خواهد نه فریاد
چو کار کالبد گیرد تباهی
نه درویشی به کار آید نه شاهی
ز بهر چشمه‌ای مخروش و مخراش
ز فیض دجله گو یک قطره کم باش
به شادی بر لب شط جام‌جم گیر
کهن زنبیلی از بغداد کم گیر
دل نغنوده بی او بغنوادت
چنان کز دیده رفت از دل روادت
اگر سروی شد از بستان عالم
تو باقی مان که هستی جان عالم
مخور غم تا توانی باده خور شاد
مبادا کز سرت موئی برد باد
اگر هستی شود دور از تو از دست
بحمدالله چو تو هستی همه هست
تو در قدری و در تنها نکوتر
تو لعلی لعل بی‌همتا نکوتر
به تنهائی قناعت کن چو خورشید
که همسر شرک شد در راه جمشید
اگر با مرغ باید مرغ را خفت
تو سیمرغی بود سیمرغ بی‌جفت
مرنج ار با تو آن گوهر نماند
تو کانی کان ز گوهر در نماند
سر آن بهتر که او همسر ندارد
گهر آن به که هم گوهر ندارد
گر آهوئی ز صحرا رفت بگذار
که در صحرا بود زین جنس بسیار
و گر یک دانه رفت از خرمن شاه
فدا بادش فلک با خرمن ماه
گلی گر شد چه باید دید خاری
عوض باشد گلی را نوبهاری
بتی گر کسر شد کسری بماناد
غم مریم مخور عیسی بماناد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۳ - رسیدن نامه شیرین به خسرو
چو خسرو نامه ی شیرین فرو خواند
از آن شیرین سخن عاجز فرو ماند
به خود گفتا جوابست این،نه جنگ است
کلوخ‌انداز را پاداش سنگست
جواب آنچه بایستش دریدن
شنیدم آنچه می‌باید شنیدن
دگر باره شد از شیرین شکرخواه
که غوغای مگس برخاست از راه
ز کار آشوبی مریم بر آسود
رطب بی‌استخوان شد شمع بی دود
چو مریم کرد دست از جشن کوتاه
جهان چون جشن مریم گشت بر شاه
چو دشمن شد همه کاری به کامست
یکی آب از پس دشمن تمام است
به شیرین چند چربی‌ها فرستاد
به روغن نرم کرد آهن ز پولاد
بت فرمانبرش فرمان پذیرفت
که دردی داشت کان درمان پذیرفت
به خسرو پیش از آنش بود پندار
کزان نیکوترش باشد طلب کار
فرستد مهد و در کاوینش آورد
به مهد خود عروس آیینش آورد
به دفترها عتاب آغاز می‌کرد
عتابش بیش می‌شد ناز می‌کرد
متاع نیکوی بر کار می‌دید
بها می‌کرد چون بازار می‌دید
متاع از مشتری یابد روائی
به دیده قدر گیرد روشنائی
ز بهر سود خود این پند بنیوش
متاعی کان بنخرند از تو مفروش
در آن دیدست دولت سودمندی
که چون یابی روائی در نبندی
ملک دم داد و شیرین دم نمی‌خورد
ز ناز خویش موئی کم نمی‌کرد
چو عاجز گشت از آن ناز به خروار
نهاد اندیشه را بر چاره کار
که یاری مهربان آرد فرا چنگ
به رهواری همی راند خر لنگ
سرو کاری ز بهر خویش گیرد
سر از کاری دگر در پیش گیرد
ز هر قومی حکایت باز می‌جست
نگیرد مرد زیرک کار خود سست
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۵ - شنیدن خسرو اوصاف شکر اسپهانی را
به آیین جهانداران یکی روز
به مجلس بود شاه مجلس افروز
به عزم دست بوسش قاف تا قاف
کمر بسته کله‌داران اطراف
نشسته پیش تختش جمله شاهان
ز چین تا روم و از ری تا سپاهان
ز سالار ختن تا خسرو زنگ
همه بر یاد خسرو باده در چنگ
چو دوری چند می در داد ساقی
نماند از شرم شاهان هیچ باقی
شهنشه شرم را برقع برافکند
سخن لختی به گستاخی در افکند
که خوبانی که در خورد فریشند
ز عالم در کدامین بقعه بیشند
یکی گفتا لطافت روم دارد
لطف گنج است و گنج آن بوم دارد
یکی گفت از ختن خیزد نکوئی
فسانه است آن طرف در خوبروئی
یکی گفت ارمن است آن بوم‌آباد
که پیرکهای او باشد پریزاد
یکی گفتا که در اقصای کشمیر
ز شیرینی نباشد هیچ تقصیر
یکی گفتا سزای بزم شاهان
شکر نامی است در شهر سپاهان
به شکر بر ز شیرینیش بیداد
وزو شکر به خوزستان به فریاد
به زیر هر لبش صد خنده بیشست
لبش را چون شکر صد بنده بیشست
قبا تنگ آید از سروش چمن را
درم واپس دهد سیمش سمن را
رطب پیش دهانش دانه ریز است
شکر بگذار کو خود خانه خیز است
چو بردارد نقاب از گوشه ی ماه
برآید ناله ی صد یوسف از چاه
جز این عیبی ندارد آن دلارام
که گستاخی کند با خاص و با عام
به هر جائی چو باد آرام گیرد
چو لاله با همه کس جام گیرد
ز روی لطف با کس در نسازد
که آنکس خان و مان را درنبازد
کسی کاو را شبی گیرد در آغوش
نگردد آن شبش هرگز فراموش
ملک را در گرفت آن دلنوازی
اساسی نو نهاد از عشق بازی
فرس می‌خواست بر شیرین دواند
به ترکی غارت از ترکی ستاند
برد شیرینی قندی به قندی
گشاید مشکل بندی به بندی
به گوهر پایه ی گوهر شود خرد
به دیبا آب دیبا را توان برد
سرش سودای بازار شکر داشت
که شکر هم ز شیرینی اثر داشت
نه دل می دادش از دل راندن او را
نه شایست از سپاهان خواندن او را
در این اندیشه صابر بود یکسال
نه شد واقف کسی برحسب آن حال
پس از سالی رکاب افشاند بر راه
سوی ملک سپاهان راند بنگاه
فرود آمد به نزهتگاه آن بوم
سوادی دید بیش از کشور روم
گروهی تازه روی و عشرت افروز
به گاه خوشدلی روشن‌تر از روز
نشاط آغاز کرد و باده می‌خورد
غم آن لعبت آزاده می‌خورد
نهفته باز می‌پرسید جایش
به دست آورد هنجار سرایش
شبی برخاست تنها با غلامی
ز بازار شکر برخاست کامی
چو خسرو بر سر کوی شکر شد
سپاهان قصر شیرینی دگر شد
حلاوتهای عیش آن عصر می‌داشت
که شکر کوی و شیرین قصر می‌داشت
به در بر حلقه زد خاموش خاموش
برون آمد غلامی حلقه در گوش
جوانی دید زیباروی بر در
نمودار جهانداریش در سر
فرود آوردش از شبدیز چون ماه
فرس را راند حالی بر علف گاه
چو مهمانان به ایوانش درون برد
بدان مهمان سر از کیوان برون برد
ملک چون بر بساط کار بنشست
درستی چند را بر کار بشکست
اجازت داد تا شکر بیاید
به مهمان بر ز لب شکر گشاید
برون آمد شکر با جام جلاب
دهانی پر شکر چشمی پر از خواب
شکر نامی که شکر ریزد او بود
نباتی کز سپاهان خیزد او بود
ز گیسو نافه نافه مشک می‌بیخت
ز خنده خانه خانه قند می‌ریخت
چو ویسه فتنه‌ای در شهد بوسی
چو دایه آیتی در چاپلوسی
کنیزان داشتی رومی و چینی
کز ایشان هیچ را مثلی نه بینی
همه در نیم شب نوروز کرده
به کار عیش دست‌آموز کرده
نشست و باده پیش آورد حالی
بتی یارب چنان و خانه خالی
نه می در آبگینه کان سمنبر
در آب خشک می‌کرد آتش تر
گلابی را به تلخی راه می‌داد
به شیرینی بدست شاه می‌داد
نشسته شاه عالم مهترانه
شکر برداشته چون مه ترانه
پیاپی رطل‌ها پرتاب می‌کرد
ملک را شهر بند خواب می‌کرد
چو نوش باده از لب نیش برداشت
شکر برخاست شمع از پیش برداشت
به عذری کان قبول افتاد در راه
برون آمد ز خلوت خانه شاه
کنیزی را که هم بالای او بود
به حسن و چابکی همتای او بود
در او پوشید زر و زیور خویش
فرستاد و گرفت آن شب سر خویش
ملک چون دید کامد نازنینش
ستد داد شکر از انگبینش
در او پیچید و آن شب کام دل راند
به مصروعی بر افسونی غلط خواند
ز شیرینی که آن شمع سحر بود
گمان افتاد او را کان شکر بود
کنیز از کار خسرو ماند مدهوش
که شیرین آمدش خسرو در آغوش
فسانه بود خسرو در نکوئی
فسونگر بود وقت نغز گوئی
ز هر کس کو به بالا سروری داشت
سری و گردنی بالاتری داشت
به خوش مغزی به از بادام تر بود
به شیرین استخوانی نیشکر بود
شبی که اسب نشاطش لنگ رفتی
کم این بودی که سی فرسنگ رفتی
هر آن روزی که نصفی کم کشیدی
چهل من ساغری دردم کشیدی
چو صبح آمد کنیز از جای برخاست
به دستان از ملک دستوریی خواست
به نزدیک شکر شد کام و ناکام
به شکر باز گفت احوال بادام
هر آنچ از شاه دید او را خبر داد
نهانیهای خلوت را به در داد
بدان تا شکر آگه باشد از کار
بگوید هر چه پرسد زو جهاندار
شکر برداشت شمع و در شد از در
که خوش باشد به یک جا شمع و شکر
ملک پنداشت کان هم بستر او بود
کنیزک شمع دارد شکر او بود
بپرسیدش که تا مهمان‌پرستی
به خلوت با چو من مهمان نشستی
جوابش داد کای از مهتران طاق
ندیدم مثل تو مهمان در آفاق
همه چیزیت هست از خوبروئی
ز شیرین شکری و نغز گوئی
یکی عیب است اگر ناید گرانت
که بوئی در نمک دارد دهانت
نمک در مردم آرد بوی پاکی
تو با چندین نمک چون بوی ناکی
به سوسن بوی شه گفتا چه تدبیر
سمنبر گفت سالی سوسن و سیر
ملک چون رخت از آن بتخانه بر بست
گرفت آن پند را یکسال در دست
بر آن افسانه چون بگذشت سالی
مزاج شه شد از حالی به حالی
به زیرش رام شد دوران توسن
برآوردش درخت سیر سوسن
شبی بر عادت پارینه برخاست
به شکر باز بازاری برآراست
همان شیرینی پارینه دریافت
به شیرینی رسد هر کو شکر یافت
چو دوری چند رفت از عیش سازی
پدید آمد نشان بوس و بازی
همان جفته نهاد آن سیم ساقش
به جفتی دیگر از خود کرد طاقش
ملک نقل دهان آلوده می‌خورد
به امید شکر پالوده می‌خورد
چو لشگر بر رحیل افتاد شب را
ملک پرسید باز آن نوش لب را
که چون من هیچ مهمانی رسیدت؟
بدین رغبت کسی در بر کشیدت؟
جوابی شکرینش داد شکر
که پارم بود یاری چون تو در بر
جز آن کان شخص را بوی دهان بود
تو خوشبوئی ازین به چون توان بود
ملک گفتا چو بینی عیب هر چیز
ببین عیب جمال خویشتن نیز
بپرسیدش که عیب من کدامست
کز آن عیب این نکوئی زشت نامست
جوابش داد کان عیب است مشهور
که یکساعت ز نزدیکان نه‌ای دور
چو دور چرخ با هر کس بسازی
چو گیتی را همه کس عشق بازی
نگارین مرغی ای تمثال چینی
چرا هر لحظه بر شاخی نشینی
غلاف نازکی داری دریغی
که هر ساعت کنی بازی به تیغی
جوابش داد شکر کای جوانمرد
چه پنداری کزین شکر کسی خورد؟
به ستاری که ستر اوست پیشم
که تا من زنده‌ام بر مهر خویشم
نه کس با من شبی در پرده خفته است
نه درم را کسی در دور سفته است
کنیزان منند اینان که بینی
که در خلوت تو با ایشان نشینی
بلی من باشم آن کاول درآیم
به می بنشینم و عشرت فزایم
ولی آن دلستان کاید در آغوش
نه من چون من بتی باشد قصب پوش
چو بشنید این سخن شاه از زبانش
بدین معنی گواهی داد جانش
دری کو را بود مهر خدائی
دهد ناسفته گی بروی گوائی
چو بر زد آتش مشرق زبانه
ملک چون آب شد زانجا روانه
بزرگان سپاهان را طلب کرد
وزیشان پرسشی زان نوش لب کرد
به یک رویه همه شهر سپاهان
شدند آن پاکدامن را گواهان
که شکر همچنان در تنگ خویش است
نیازرده گلی بر رنگ خویش است
متاع خویشتن دربار دارد
کنیزی چند را بر کار دارد
سمندش گر چه با هرکس به زین است
سنان دور باشش آهنین است
عجوزان نیز کردند استواری
عروسش بکر بود اندر عماری
ملک را فرخ آمد فال اختر
که از چندین مگس چون رست شکر
فرستاد از سرای خویش خواندش
به آیین زناشوئی نشاندش
نسفته در دریائیش را سفت
نگین لعل را یاقوت شد جفت
سوی شهر مداین شد دگربار
شکر با او به دامنها شکربار
به شکر عشق شیرین خوار می‌کرد
شکر شیرینیی بر کار می‌کرد
چو بگرفت از شکر خوردن دل شاه
بنوش آباد شیرین شد دگر راه
شکر در تنگ شه تیمار می‌خورد
ز نخلستان شیرین خار می‌خورد
شه از سودای شیرین شور در سر
گدازان گشته چون در آب شکر
چو شمع از دوری شیرین در آتش
که باشد عیش موم از انگبین خوش
کسی کز جان شیرین باز ماند
چه سود ار در دهن شکر فشاند
شکر هرگز نگیرد جای شیرین
بچربد بر شکر حلوای شیرین
چمن خاکست چون نسرین نباشد
شکر تلخ است چون شیرین نباشد
مگو شیرین و شکر هست یکسان
ز نی خیزد شکر شیرینی از جان
چو شمع شهد شیرین برفروزد
شکر بر مجمر آنجا عود سوزد
شکر گر چاشنی در جام دارد
ز شیرینی حلاوت وام دارد
ز شیرینی بزرگان ناشکیبند
به شکر طفل و طوطی را فریبند
هر آبی کان بود شیرین بسازد
شکر چون آب را بیند گدازد
ز شیرین تا شکر فرقی عیان است
که شیرین جان و شکر جای جان است
پریروئی است شیرین در عماری
پرند او شکر در پرده‌داری
بداند این قدر هر کش تمیز است
که شکر بهر شیرینی عزیز است
دلش می‌گفت شیرین بایدم زود
که عیشم را نمی‌دارد شکر سود
یخ از بلور صافی تر به گوهر
خلاف آن شد که این خشک است و آن تر
دیگر ره گفت نشکیبم ز شیرین
چه باید کرد با خود جنگ چندین
گرم سنگ آسیا بر سر بگردد
دل آن دل نیست کز دلبر بگردد
به سر کردم نگردانم سر از یار
سری دارم مباح از بهر این کار
دیگر ره گفت که این تدبیر خام است
صبوری کن که رسوائی تمام است
مرا آن به که از شیرین شکیبم
نه طفلم تا به شیرینی فریبم
به باید در کشیدن میل را میل
که کس را کار برناید به تعجیل
مرا شیرین و شکر هر دو در جام
چرا بر من به تلخی گردد ایام
دلم با این رفیقان بی‌رفیق است
ز بس ملاحبان کشتی غریق است
نمی‌خواهی که زیر افتی چو سایه
مشو بر نردبان جز پایه پایه
چنان راغب مشو در جستن کام
که از نایافتن رنجی سرانجام
طمع کم دار تا گر بیش یابی
فتوحی بر فتوح خویش یابی
دل آن به کز در مردی در آید
مراد مردم از مردی بر آید
به صبرم کرد باید رهنمونی
زنی شد با زنان کردن زبونی
به مردان بر زنی کردن حرام است
زنی کردن زنی کردن کدام است؟
مرا دعوی چه باید کرد شیری
که آهوئی کند بر من دلیری
اگر خود گوسپندی رند و ریشم
نه بر پشم کسان بر پشم خویشم
چو پیلان را ز خود با کس نگفتم
چو پیله در گلیم خویش خفتم
چنان در سر گرفت آن ترک طناز
کزو خسرو نه کیخسرو کشد ناز
چو کرد ار دل ستاند سینه جوید
ورش خانه دهی گنجینه جوید
دلم را گر فراقش خون برآرد
طمع برد و طمع طاعون برآرد
ز معشوقه وفا جستن غریب است
نگوید کس که سکبا بر طبیب است
مرا هر دم بر آن آرد ستیزش
که خیز استغفرالله خون به ریزش
من این آزرم تا کی دارم او را
چو آزردم تمام آزارم او را
به گیلان در نکو گفت آن نکوزن
میازار ار بیازاری نکو زن
مزن زن راولی چون بر ستیزد
چنانش زن که هرگز برنخیزد
دل شه چاره آن غم ندانست
که راز خویش را محرم ندانست
دل آن محرم بود کز خانه باشد
دل بیگانه هم بیگانه باشد
چو دزدیده نخواهی دانه خویش
مهل بیگانه را در خانه خویش
چنان گو راز خود با بهترین دوست
که پنداری که دشمن‌تر کسی اوست
مگو ناگفتنی در پیش اغیار
نه با اغیار با محرم‌ترین یار
به خلوت نیزش از دیوار میپوش
که باشد در پس دیوارها گوش
و گر نتوان که پنهان داری از خویش
مده خاطر بدان یعنی میندیش
میندیش آنچه نتوان گفتنش باز
که نندیشیده به ناگفتنی راز
در این مجلس چنان کن پرده‌سازی
که ناید شحنه در شمشیربازی
سرودی کان بیابان را نشاید
سزد گر بزم سلطان را نشاید
اگر دانا و گر نادان بود یار
بضاعت را به کس بی‌مهر مسپار
مکن با هیچ بد محضر نشستی
که نارد در شکوهت جز شکستی
درختی کار در هر گل که کاری
کز او آن بر که کشتی چشم داری
سخن در فرجه‌ای پرور که فرجام
زوا گفتن ترا نیکو شود نام
اگر صد وجه نیک آید فرا پیش
چو وجهی بد بود زان بد بیندیش
به چشم دشمنان بین حرف خود را
بدین حرفت‌شناسی نیک و بد را
چو دوزی صد قبا در شادکامی
به در پیراهنی در نیک نامی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۸ - دیدن خسرو شیرین را و سخن گفتن با شیرین
چو خسرو دید ماه خرگهی را
چمن کرد از دل آن سرو سهی را
بهشتی دید در قصری نشسته
بهشتی وار در بر خلق بسته
ز عشق او که یاری بود چالاک
ز کرسی خواست افتادن سوی خاک
به عیاری ز جای خویش برجست
برابر دست خود بوسید و بنشست
زبان بگشاد با عذری دلاویز
ز پرسش کرد بر شیرین شکر ریز
که دایم تازه باش ای سرو آزاد
سرت سبز و رخت سرخ و دلت شاد
جهان روشن به روی صبح خندت
فلک در سایه سرو بلندت
دلم را تازه کرد این خرمی‌ها
خجل کردی مرا از مردمی‌ها
ز گنج و گوهر و منسوج و دیبا
رهم کردی چو مهد خویش زیبا
ز نعلکهای گوش گوهر آویز
فکندی لعل‌ها در نعل شبدیز
ز بس گوهر که در نعلم کشیدی
به رخ بر رشته لعلم کشیدی
همین باشد نثار افشان کویت
به رویت شادم ای شادی به رویت
به من در ساختی چون شهد با شیر
ز خدمتها نکردی هیچ تقصیر
ولی در بستنت بر من چرا بود
خطا دیدم نگارا یا خطا بود
زمین وارم رها کردی به پستی
تو رفتی چون فلک بالا نشستی
نگویم بر توام بالائیی هست
که در جنس سخن رعنائیی هست
نه مهمان توام؟ بر روی مهمان
چار در بایدت بستن بدینسان
نشاید بست در بر میهمانی
که جز تو نیستش جان و جهانی
کریمانی که با مهمان نشینند
به مهمان بهترک زین باز بینند
مگر ماهی تو یا حورای پریوش
که نزدیکت نباشد آمدن خوش
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۹ - پاسخ دادن شیرین خسرو را
جوابش داد سرو لاله رخسار
که دایم باد دولت بر جهاندار
فلک بند کمر شمشیر بادت
تن پیل و شکوه شیر بادت
سری کز طوق تو جوید جدائی
مباد از بند بیدادش رهائی
به چشم نیک بینادت نکو خواه
مبادا چشم بد را سوی تو راه
مزن طعنه که بر بالا زدی تخت
کنیزان ترا بالا بود رخت
علم گشتم به تو در مهربانی
علم بالای سر بهتر تو دانی
من آن گردم که از راه تو آید
اگر گرد تو بالا رفت شاید
تو هستی از سر صاحب کلاهی
نشسته بر سریر پادشاهی
من ار عشقت بر آورده فغانی
به بامی بر چو هندو پاسبانی
جهانداران که ترکان عام دارند
به خدمت هندوئی بر بام دارند
من آن ترک سیه چشمم بر این بام
که هندوی سپیدت شد مرا نام
و گر بالای مه باشد نشستم
شهنشه را کمینه زیر دستم
دگر گفتی که آنان کار جمندند
چنین بر روی مهمان در نبندند
نه مهمانی توئی باز شکاری
طمع داری به کبک کوهساری
و گر مهمانی اینک دادمت جای
من اینک چون کنیزان پیش بر پای
به صاحب ردی و صاحب قبولی
نشاید کرد مهمان را فضولی
حدیث آنکه در بستم روا بود
که سرمست آمدن پیشم خطا بود
چو من خلوت نشین باشم تو مخمور
ز تهمت رای مردم کی بود دور
ترا بایست پیری چند هشیار
گزین کردن فرستادن بدین کار
مرا بردن به مهد خسرو آیین
شبستان را به من کردن نو آیین
چو من شیرین سواری زینی ارزد
عروسی چون شکر کاوینی ارزد
تو می‌خواهی مگر کز راه دستان
به نقلانم خوری چون نقل مستان
به دست آری مرا چون غافلان مست
چو گل بوئی کنی اندازی از دست
مکن پرده دری در مهد شاهان
ترا آن بس که کردی در سپاهان
تو با شکر توانی کرد این شور
نه با شیرین که بر شکر کند زور
شکر ریز ترا شکر تمام است
که شیرین شهد شد وین شهد خام است
دو لختی بود در یک لخت بستند
ز طاووس دو پر یک پر شکستند
دو دلبر داشتن از یکدلی نیست
دو دل بودن طریق عاقلی نیست
سزاوار عطارد شد دو پیکر
تو خورشیدی تو را یک برج بهتر
رها کن نام شیرین از لب خویش
که شیرینی دهانت را کند ریش
تو از عشق من و من بی‌نیازی
به من بازی کنی در عشقبازی
مزن شمشیر بر شیرین مظلوم
ترا آن بس که بردی نیزه در روم
چو سلطان شو که با یک گوی سازد
نه چون هندو که باده گوی بازد
زده گوئی بده سوئیست ناورد
ز یک گوئی به یک گوئی رسد مرد
مرا از روی تو یک قبله در پیش
ترا قبله هزار از روی من بیش
اگر زیبا رخی رفت از کنارت
ازو زیباتر اینک ده هزارت
ترا مشگوی مشگین پر غزالان
میفکن سگ بر این آهوی نالان
ز دور اندازی مشکوی شاهم
که در زندان این دیر است چاهم
شوم در خانه غمناکی خویش
نگه دارم چو گوهر پاکی خویش
گل سر شوی ازین معنی که پاکست
بسر برمی‌کنندش گرچه خاکست
بیاساید همه شب مرغ و ماهی
ثنیاسایم من از جانم چه خواهی
منم چون مرغ در دامی گرفته
دری در بسته و بامی گرفته
چو طوطی ساخته با آهنین بند
به تنهائی چو عنقا گشته خرسند
تو در خرگاه و من در خانه تنگ
ترا روزی بهشت آمد مرا سنگ
چو من با زخم خو کردم درین خار
نه مرهم باد در عالم نه گلزار
دور روز عمر اگر داد است اگر دود
چنان کش بگذرانی بگذرد زود
بلی چون رفت باید زین گذرگاه
ز خارا به بریدن تا ز خرگاه
برین تن گو حمایل بر فلک بست
به سرهنگی حمایل چون کنی دست
به گوری چون بری شیر از کنارم
که شیرینم نه آخر شیر خوارم
نه آن طفلم که از شیرین زبانی
به خرمائی کلیجم را ستانی
درین خرمن که تو بر تو عتابست
به یک جو با منت سالی حسابست
چو زهره ارغنونی را که سازم
بیازارم نخست آنگه نوازم
چو آتش گرچه آخر نور پاکم
به اول نوبت آخر دودناکم
نخست آتش دهد چرخ آنگهی آب
به حال تشنگان در بین و دریاب
به فیاضی که بخشد با رطب خار
که بی‌خارم نیابد کس رطب‌وار
رطب بی‌استخوان آبی ندارد
چو مه بی‌شب و من شیرینم ای شاه
بسی هم صحبتت باشد درین پوست
ولیکن استخوان من مغزم ای دوست
تو در عشق من از مالی و جاهی
چه دیدی جز خداوندی و شاهی
کدامین ساعت از من یاد کردی
کدامین روزم از خود شاد کردی
کدامین جامه بر یادم دریدی
کدامین خواری از بهرم کشیدی
کدامین پیک را دادی پیامی
کدامین شب فرستادی سلامی
تو ساغر می‌زدی با دوستان شاد
قلم شاپور می‌زد تیشه فرهاد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۷۰ - پاسخ دادن خسرو شیرین را
دگر باره جهاندار از سر مهر
به گلرخ گفت کای سرو سمن چهر
طبر خون با سهی سروت قرین باد
طبرزد با طبر خون همنشین باد
دهان جز من از جام لبت دور
سر جز من ز طوق غبغبت دور
عتابت گرچه زهر ناب دارد
گذر بر چشمه نوشاب دارد
نمی‌گویم که بر بالا چرائی
بلا منمای چون بالا نمائی
سهی سرو ترا بالا بلند است
به بالاتر شدن نادلپسند است
نثاری را که چشمم می‌فشاند
کدامین منجنیق آنجا رساند
مرا بر قصر کش یک میل بالا
نثار اشک بین یک پیل بالا
چو بر من گنج قارون میفشاندی
چو قارونم چرا در خاک ماندی
دل اینجا در کجا خواهم گشادن
تن اینجا سر کجا خواهم نهادن
ثچو حلقه گر بیابم بر درت بار
درت را حلقه می‌بوسم فلک‌وار
شوم چون حلقه در طرق بر دوش
خطا گفتم که چون در حلقه در گوش
مکن بر من جفا کز هیچ راهی
ندارم جز وفاداری گناهی
و گر دارم گناه آن دل رحیم است
گناه آدمی رسم قدیم است
همه تندی مکن لختی بیارام
رها کن توسنی چون من شدم رام
شبانی پیشه کن بگذار گرگی
مکن با سر بزرگان سر بزرگی
نشاید خوی بد را مایه کردن
بزرگان را چنین بی‌پایه کردن
چو خاک انداختی بر آستانم
نه آنگاهیت خاک‌انداز خوانم؟
مگو کز راه من چون فتنه برخیز
چو برخیزم تو باشی فتنه‌انگیز
مکن کاین ظلم را پرواز بینی
گر از من نی ز گیتی باز بینی
نه هر خوانی که پیش آید توان خورد
نه هرچ از دست برخیزد توان کرد
نه هر دستی که تیغ نیز دارد
به خون خلق دست آویز دارد
من این خواری ز خود بیم نه از تو
گناه از بخت بد بینم نه از تو
جرس بی‌وقت جنبانید کوسم
دهل بی وقت زد بانگ خروسم
وگرنه در دمه سوزم که دیدی
چنین روزی بدین روزم که دیدی
غلط گفتم که عشقست این نه شاهی
نباشد عشق بی‌فریاد خواهی
بکن چندان که خواهی ناز بر من
مزن چون راندگان آواز بر من
اگر بر من به سلطانی کنی ناز
بگو تا خط به مولائی دهم باز
اگر گوشم بگیری تا فروشی
کنم در بیعت بیعت خموشی
و گر چشمم کنی سر پیش دارم
پس این چشم دگر در پیش آرم
کمر بندیت را بینم به خونم
کله داریت را دانم که چونم
اگر گردم سرم بر خنجر از تو
به سر گردم نگردانم سر از تو
مرا هم جان توئی هم زندگانی
گر آخر کس نمی‌داند تو دانی
به هشیاری و مستی گاه و بیگاه
نکردم جز خیالت را نظرگاه
کسی جز من گر این شربت چشیدی
سر و کارش به رسوائی کشیدی
به خلوت جامه از غم می‌دریدم
به زحمت جامه نو می‌بریدم
بدان تا لشگر از من برنگردد
بنای پادشاهی در نگردد
نه رندی بوده‌ام در عشق رویت
که طنبوری به دست آیم به کویت
جهانداور منم در کار سازی
جهاندار از کجا و عشق بازی
ولی چون نام زلفت می‌شنیدم
به تاج و تخت بوئی می‌خریدم
به تن با دیگری خرسند بودم
ز دل تا جان ترا دربند بودم
به فتوای کژی آبی نخوردم
برون از راستی کاری نکردم
اگر گامی زدم در کامرانی
جوان بودم چنین باشد جوانی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۷۱ - پاسخ دادن شیرین خسرو را
دگر ره لعبت طاوس پیکر
گشاد ز درج لؤلؤ تنگ شکر
روان کرد از عقیق آن نقش زیبا
سخن‌هائی نگارین‌تر ز دیبا
کزآن افزون که دوران جهانست
شب و روز و زمین و آسمانست
جهانداور جهاندار جهان باد
زمانه حکم کش او حکمران باد
به فراشی کواکب در جنابش
به سرهنگی سعادت در رکابش
مرا در دل ز خسرو صد غبار است
ز شاهی بگذر آن دیگر شمار است
هنوزم ناز دولت مینمائی
هنوز از راه جباری در آئی
هنوزت در سر از شاهی غرور است
دریغا کاین غرور از عشق دور است
تو از عشق من و من بی نیازی
ترا شاهی رسد یا عشقبازی
درین گرمی که باد سرد باید
دل آسانست با دل درد باید
نیاز آرد کسی کو عشق باز است
که عشق از بی‌نیازان بی‌نیاز است
نسازد عاشقی با سرفرازی
که بازی برنتابد عشق بازی
من آن مرغم که بر گل‌ها پریدم
هوای گرم تابستان ندیدم
چو گل بودم ملک بانوی سقلاب
کنون دژ بانوی شیشه‌ام چو جلاب
چو سبزه لب به شیر برف شستم
چو گل بر چشمه‌های سرد رستم
درین گور گلین و قصر سنگین
به امید تو کردم صبر چندین
چو زر پالودم از گرمی کشیدن
فسردم چون یخ از سردی چشیدن
نه دستی کین جرس بر هم توان زد
نه غمخواری که با او دم توان زد
همه وقتی ترا پنداشتم یار
همه جائی ترا خواندم وفادار
تو هرگز در دلم جائی نکردی
چو دلداران مدارائی نکردی
مرا دیگر ز کشتن کی بود بیم
که جان کردم به شمشیر تو تسلیم
ترازو بر زمین چون یابد آهنگ
حسابش خاک بهتر داند از سنگ
گرم عقلی بود جائی نشینم
وگرنه بینم از خود آنچه بینم
گر از من خود نیاید هیچ کاری
که بر شاید گرفت از وی شماری
زنم چندان تظلم در زمانه
که هم تیری نشانم بر نشانه
چرا باید که چون من سرو آزاد
بود در بند محنت مانده ناشاد
هنوزم در دل از خوبی طربهاست
هنوزم در سر از شوخی شغب‌هاست
هنوزم هندوان آتش پرستند
هنوزم چشم چون ترکان مستند
هنوزم غنچه گل ناشکفته است
هنوزم در دریائی نسفته است
هنوزم لب پر آب زندگانیست
هنوزم آب در جوی جوانیست
رخم سر خیل خوبان طراز است
کمینه خیل تاشم کبر و ناز است
ولی نعمت ریاحین را نسیمم
ولیعهد شکر در یتیمم
چراغ از نور من پروانه گردد
مه نو بیندم دیوانه گردد
عقیق از لعل من بر سر خورد سنگ
گل رویم ز روی گل برد رنگ
ترنج غبغبم را گر کنی یاد
ز نخ بر خود زند نارنج بغداد
چو سیب رخ نهم بر دست شاهان
سبد واپس برد سیب سپاهان
به هر در کز لب و دندان ببخشم
دلی بستانم و صد جان ببخشم
من آرم در پلنگان سرفرازی
غزالان از من آموزند بازی
گوزن از حسرت این چشم چالاک
ز مژگان زهر پالاید نه تریاک
گر آهو یک نظر سوی من آرد
خراج گردنم بر گردن آرد
به نازی روم را در جستجویم
به بوئی باختن در گفتگویم
بهار انگشت کش شد در نکوئی
هر انگشتم و صد چون است گوئی
بدین‌تری که دارد طبع مهتاب
نیارد ریختن بر دست من آب
چو یاقوتم نبیذ خام گیرد
برشوت با طبرزد جام گیرد
بهشت از قصر من دارد بسی نور
عیار از نار پستانم برد حور
به غمزه گرچه ترکی دل ستانم
به بوسه دل نوازی نیز دانم
ز بس کاورده‌ام در چشم هانور
ز ترکان تنگ چشمی کرده‌ام دور
ز تنگی کس به چشمم در نیاید
کسی با تنگ چشمان بر نیاید
چو بر مه مشگ را زنجیر سازم
بسا شیرا کزو نخجیر سازم
چو لعلم با شکر ناورد گیرد
تو مرد آر آنگهی نامرد گیرد
شکر همشیره دندان من شد
وفا هم شهری پیمان من شد
جهانی ناز دارم صد جهان شرم
دری در خشم دارم صد در آزرم
لب لعلم همان شکر فشانست
سر زلفم همان دامن کشانست
ز خوش نقلی که می در جام ریزم
شکر در دامن بادام ریزم
اگرچه نار سیمین گشت سیبم
همان عاشق کش عاقل فریبم
رخم روزی که بفروزد جهان را
به زرنیخی فروشد ارغوان را
ز رعنائی که هست این نرگس مست
نیالاید به خون هر کسی دست
چه شورشها که من دارم درین سر
چه مسکینان که من کشتم بر این در
برو تا بر تو نگشایم به خون دست
که در گردن چنین خونم بسی هست
نخورده زخم دست راست بردار
به دست چپ کند عشقم چنین کار
تو سنگین دل شدی من آهنین جان
چنان دل را نشاید جز چنین جان
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۷۲ - پاسخ خسرو شیرین را
ملک بار دگر گفت از دل افروز
به گفتن گفتن از ما می‌رود روز
مکن با من حساب خوبروئی
که صد ره خوبتر زانی که گوئی
فروغ چشمی ای دوری ز تو دور
چراغ صبحی ای نور علی نور
به دریا مانی از گوهر فشانی
ولی آب تو آب زندگانی
تو در آیینه دیدی صورت خویش
به چشم من دری صدبار ازان بیش
ترا گر بر زبان گویم دلارام
دهانم پر شکر گردد بدین نام
گرت خورشید خوانم نیز هستی
که مه را بر فلک رونق شکستی
دل شکر دران تاریخ شد تنگ
که یاقوت تو بیرون آمد از سنگ
سهی سرو آن زمان شد در چمن سست
که سیمین نار تو بر نارون رست
رطب و استخوان آن شب شکستند
که خرمای لبت را نخل بستند
ارم را سکه رویت کلید است
وصالت چون ارم زان ناپدید است
قمر در نیکوی دل داده توست
شکر مولای مولا زاده توست
گلت چون با شکر هم خواب گردد
طبرزد را دهان پر آب گردد
به هر مجلس که شهدت خوان درارد
به صورتهای مومین جان در آرد
صدف چون بر گشاید کامراکام
کند در وام از آن دندان در فام
گر از یک موی خود نیمی فروشی
بخرم گر به اقلیمی فروشی
بدین خوبی که رویت رشک ما هست
مبین در خود که خودبینی گناهست
مبادا چشم کس بر خوبی خویش
که زخم چشم خوبی را کند ریش
مریز آخر چو بر من پادشاهی
بدین سان خون من در بی گناهی
اگر شاهی نشان گوهرت کو
و گر شیرینی آخر شکرت کو
رها کن جنگ و راه صلح بگشای
نفاق‌آمیز عذری چند بنمای
نه بد گفتم نه بد گوئیست کارم
و گر گفتم یکی را صد هزارم
اگر چه رسم خوبان تند خوئیست
نکوئی نیز هم رسم نکوئیست
خداوندان اگر تندی نمایند
به رحمت نیز هم لختی گرایند
مکن بیداد با یار قدیمی
که گر تندی نگارا هم رحیمی
چو باد از آتشم تا کی گریزی
نه من خاک توام؟ آبم چه ریزی
ز تو با آنکه استحقاق دارم
سر از طوق نوازش طاق دارم
همه دانندگان را هست معلول
که باشد مستحق پیوسته محروم
مرا تا دل بود دلبر تو باشی
ز جان بگذر که جان‌پرور تو باشی
گر از بند تو خود جویم جدائی
ز بند دل کجا یابم رهائی
بس این اسب جفا بر من دواندن
گهم در خاک و گه در خون نشاندن
به شیرینی صلا در شهر دادن
به تلخی پاسخی چون زهر دادن
مرا سهل است کین بار آزمودم
مبارک باد بسیار آزمودم
بسا رخنه که اصل محکمی‌هاست
بسا انده که در وی خرمی‌هاست
جفا کردن نه بس فرخنده فالیست
مکن کامشب شبی آخر نه سالیست
دلم خوش کن که غمخوار آمدستم
ترا خواهم بدین کار آمدستم
چو شمع از پای ننشینم بدین کار
که چون من هست شیرین جوی بسیار
همانا شمع از آن با آب دیده است
که او نیز از لب شیرین بریده‌است
گره بر دل چرا دارد نی قند
مگر کو نیز شیرین راست در بند
چرا نخل رطب بر دل خورد خار
مگر کو هم به شیرین شد گرفتار
همیدون شیر اگر شیرین نبودی
به طفلی خلق را تسکین نبودی
به شیرینی روند این یک دو مسکین
تو شیرینی و ایشان نیز شیرین؟
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۷۳ - پاسخ دادن شیرین به خسرو
ز راه پاسخ آن ماه قصب پوش
ز شکر کرد شه را حلقه در گوش
گشاد از درج گوهر قفل یاقوت
رطب را قند داد و قند را قوت
مثالی داد مه را در سواری
براتی مشک و در پرده‌داری
ستون سرو را رفتن در آموخت
چو غنچه تیز شد چون گل برافروخت
به خدمت بوسه زد بر گوشه بام
که باشد خشت پخته عنبر خام
چو نوبت داشت در خدمت نمودن
برون زد نوبتی در دل ربودن
نخستین گفت کای دارای عالم
بر آورده علم بالای عالم
ز چین تا روم در توقیع نامت
قدر خان بنده و قصر غلامت
نه تنها خاک تو خاقان چین است
چنینت چند خاکی بر زمین است
هران پالوده‌ای کو خود بود زرد
به چربی یا به شیرینی توان خورد
من آن پالوده روغن گذارم
که جز نامی ز شیرینی ندارم
بلی تا گشتم از عالم پدیدار
ترا بودم به جان و دل خریدار
نه پی در جستجوی کس فشردم
نه جز روی تو کس را سجده بردم
ندیدم در تو بوی مهربانی
بجز گردن کشی و دل گرانی
حساب آرزوی خویش کردن
به روی دیگران در پیش کردن
نه عشق این شهوتی باشد هوائی
کجا عشق و تو ای فارغ کجائی
مرا پیلی سزد کو را کنم بند
تو شاهی بر تو نتوان بیدق افکند
به مهمانی غزالی چون شود شیر
ز گنجکشی عقابی کی شود سیر
تو گر سروی و من پیش تو خاشاک
نه آخر هر دو هستیم از یکی خاک
سپند و عود بر مجمر یکی دان
بخور و دود و خاکستر یکی دان
کبابی باید این خان را نمک سود
مگس در پای پیلان کی کند سود
زبانت آتشی خوش میفروزد
خوش آن باشد که دیگت را نسوزد
چو سیلی کامدی در حوض ماهی
مراد خویشتن را برد خواهی
ز طوفان تو خواهم کرد پرهیز
بر این در خواه بنشین خواه برخیز
کمند افکندنت بر قلعه ماه
چه باید چون نیابی بر فلک راه
به شب بازی فلک را در نگیری
به افسون ماه را در بر نگیری
در ناسفته را گر سفت باید
سخن در گوش دریا گفت باید
بر باغ ارم پوشیده شاخست
غلط گفتم در روزی فراخست
من آبم نام آب زندگانی
تو آتش نام آن آتش جوانی
نخواهم آب و آتش در هم افتد
کز ایشان فتنه‌ها در عالم افتد
به ار تا زنده باشم گرد آنکس
نگردم کز من او را بس بود بس
برو هم با شکر میکن شکاری
ترا با شهد شیرین نیست کاری
شکر بوسی لب کس را نشاید
مگر دندان که او خردش بخاید
به شیرین بوسه را بازار تیز است
که شیرینی لبش را خانه خیز است
به شیرین از شکر چندین مزن لاف
که از قصاب دور افتد قصب باف
دو باشد منجنیق از روی فرهنگ
یکی ابریشم اندازد یکی سنگ
به شکر نشکند شیرینی کس
لب شیرین بود شکر شکن بس
ترا گر ناگواری بود از این بیش
ز شکر ساختی گلشکر خویش
شکر خواهی و شیرین نیز خواهی
شکار ماه کن یا صید ماهی
هوای قصر شیرینت تمامست
سر کوی شکر دانی کدامست
من از خون جگر باریدن خویش
نپردازم بسر خاریدن خویش
نیاید شه پرستی دیگر از من
پرستاری طلب چابک‌تر از من
بیاد من که باد این یاد بدرود
نوا خوش می‌زنی گر نگسلد رود
به تندی چند گوئی با اسیران
تو میگو تا نویسندت دبیران
ز غم خوردن دلی آزاد داری
به دم دادن سری پرباد داری
چه باید با تو خون خوردن به ساغر
به دم فربه شدن چون میش لاغر
ز تو گر کار من بد گشت بگذار
خدائی هست کو نیکو کند کار
نشینم هم در این ویرانه وادی
بر انگیزم منادی بر منادی
که با شیرین چه بازی کرد پرویز
عروس اینجا کجا کرد او شکر ریز
بس آن یک ره که در دام اوفتادم
هم از نرخ و هم از نام اوفتادم
چو شد در نامها نامم شکسته
در بی‌نام و ننگان باد بسته
ز در بستن رقیبم رسته باشد
خزینه به که او در بسته باشد
ز قند من سمرها در جهانست
در قصرم سمرقندی از آنست
اگر بردر گشادن نیستم دست
توانم بر تو از گیسو رسن بست
گرم باید چو می در جامت آرم
به زلف چون رسن بر بامت آرم
ولی باد از رسن پایت ربود است
رسن بازی نمی‌دانی چه سود است
همان به کانچه من دیدم بداغت
نسوزم روغن خود در چراغت
ز جوش خون دل چون باز گفتم
شبت خوش باد و روزت خوش که رفتم
بگفت این و چو سرو از جای برخاست
جبین را کج گرفت و فرق را راست
پرند افشاند و از طرف پرندش
جهان پر شد ز قالبهای قندش
بدان آیین که خوبان را بود دست
ز نخدان می‌گشاد و زلف می‌بست
جمال خویش را در خز و خارا
به پوشیدن همی کرد آشکارا
گهی می‌کرد نسرین را قصب پوش
گهی می‌زد شقایق بر بناگوش
گهی بر فرق بند آشفته می‌بود
گره می‌بست و بر مه مشک میسود
به زیور راست کردن دیر میشد
که پایش بر سر شمشیر میشد
ز نیکو کردن زنجیر خلخال
نه نیکو کرد بر زنجیریان حال
ز گیسو گه کمر می‌کرد و گه تاج
بدان تاج و کمر شه گشته محتاج
شقایق بستنش بر گردن ماه
کمند انداخته بر گردن شاه
در آن حلواپزی کرد آتشی نرم
که حلوا را بسوزد آتش گرم
چو هر هفت آنچه بایست از نکوئی
بکرد آن خوبروی از خوبروئی
به شوخی پشت بر شه کرد حالی
ز خورشید آسمان را کرد خالی
در آن پیچش که زلفش تاب می‌داد
سرینش ساق را سیماب می‌داد
به گیسوی رسن‌وار از پس پشت
چو افعی هر که را می‌دید می‌کشت
بلورین گردنش در طوق سازی
بدان مشگین رسن می‌کرد بازی
دلی کز عشق آن گردن همی مرد
رسن در گردنش با خود همی برد
به رعنائی گذشت از گوشه بام
ز شاه آرام شد چون شد دلارام
بسی دادش به جان خویش سوگند
که تا باز آمد آن رعنای دلبند
نشست و لولو از نرگس همی ریخت
بدان آب از جهان آتش برانگیخت
بهر دستان که دل شاید ربودن
نمود آنچ از فسون باید نمودن
عملهائی که عاشق را کند سست
عجب چست آید از معشوقه چست