عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۶ - ‌در ستایش امیرکبیر و وزیر بی‌نظیر میرزا تقی خان طاب الله ثراه‌گوید
چو عید آمد و ماه صیام ‌کرد سفر
امید هست ‌که یابم به‌ کام خویش ظفر
‌کنون ‌که ماه مبارک نمودم عزم رحیل
بهل ‌که تا برود رفتنش‌ مبارکتر
اگرچه بود مه روزه بس عزیز ولی
عزیزتر بود اکنون که کرد عزم سفر
نه هرکه بست لب از آب و نان بود صایم
نه هرچه جمع شود در صدف شود گوهر
چو واعظ آنچه دهد پند خلق خود نکند
نشسته بر زبر دار به‌که بر منبر
به زرق مرد ریاکار خوب می‌نشود
که زشت هرگز زیبا نگردد از زیور
چو هر چه‌ گفت زبان دل بود مخالف آن
مسیست تیره‌ که اندود کرده‌اند به زر
کسی‌که وعظ ریایی‌کند به مجمع عام
برای‌ خود شبه ست و برای خلق‌ گهر
به‌ گوش کس نرود وعظ واعظ از ره‌ کذب
چو خود ثمر نبرد کی برند خلق ثمر
کرا موافق‌ گفتار بنگری‌ کردار
مده ز دست اگر مؤمنست اگر کافر
یکی منم نه ریا دانم و نه تزویری
بط شراب همی خواهم و بت دلبر
گهی شرابی نوشم به بوی همچو گلاب
گهی نگاری بوسم به روی همچو قمر
گناه هر دو جهان دارم و ندارم باک
که هست در دل من مهر پاک پیغمبر
چو در ولای پیمبر رهین بود دل من
خلل بدو نرسانند ساقی و ساغر
مرا ز لاله‌رخان دلبریست غالیه‌موی
ستاره‌ طلعت و سیمین‌عذار و سیمین‌بر
به آب خضر لبش بسته بندی از یاقوت
به دور ماه خطش هسته دامی از عنبر
کشیده بر لب جانبخش خط مشکینش
بر آب خضر ز ظلمات سد اسکندر
لبش ز روزه چو اندیشهای من باریک
تتش ز غصه چو اندامهای من لاغر
گداخته لب چون شکرش ز بی‌ آبی
اگرچه می‌بگدازد همی در آب شکر
گرفته‌ گونهٔ خیری شکفته سرخ‌ گلش
بلی ز آتش احمر همی شود اصفر
دلی که در بر سیمینش سخت چون سندان
ز تف روزه برافروختست چون اخگر
به هر طرف متمایل قدش‌ ز سورت صوم
چنان‌که تازه نهال از وزیدن صرصر
ببسته لب ز خور اندر هوای باغ بهشت
بهشتئی ‌که بهشتش به تازگی چاکر
به جای حرز یمانی ز شعر قاآنی
همی مدیح خداوند می‌کند از بر
مهین اتابک اعظم‌ که ماه تا ماهی
به طوع طبع ورا چاکرند و فرمانبر
‌‌کتاب‌رحمت و فهرست فضل و دفتر فیض
سجل دانش و طغرای جود و فر هنر
رواج فضل و خریدار هنگ و رونق هوش
کساد ظلم و نمودار عدل و اصل ظفر
طراز مسند و ایوان و نام‌آور رزم‌
عدوی معدن ه‌ر دریا ه‌ر بدسگال ذر(
جهان مجد و محیط سخا و ابر کرم
سهیل رتبت و چرخ علا و بحر نظر
به طبع پاک خداوندگار مهر منیر
به دست راد خجالت‌فزای یم و مطر
به نزد دستش ابرست در حساب دخان
به پیش طبعش بحر است در شمار شمر
همه نواهی ‌او را مطاوعست قضا
همه اوامر او را متابعست قدر
بزرگوارا گردنده آسمان بلند
نهاده از پی رفعت بر آستان تو سر
کمال و فر و هنر بر خجسته پیکر تو
چنان ملازم‌کاندر ده‌ر دیده ت‌رر بصر
مدد ز چرخ نخواهی اگرچه آینه را
ز بهر صیقل حاجت بود به خاکستر
فلک ضمانت ملک آن زمان سپرد ترا
که بود ایران ویران و ملک زیر و زبر
ز دجله تا لب جیحون ز طوس تا به ارس
ز پارس تا در شوشی ز رشت تا ششتر
نه‌گنج بود و نه لشکر نه ملک و نه مال
نه ساز بود و نه سامان نه سیم بود و نه زر
تو رنج بردی ‌و از خاینان‌ گرفتی‌ گنج
به ‌گنج و خواسته هر روز ساختی لشکر
پس آنقدر به همه سو سپه فرستادی
که تا نبیند دانا نیفتدش باور
سپاهی از مژهٔ مرگشان به دست سنان
ز ناخن ملک‌الموتشان به‌کف خنجر
همه جای تن به الوند هشته در جوشن
به جای سر همه البرز بسته بر مغفر
گرفته برق یمان را به دست جای سنان
نهفته‌کوه‌گرن را به سینه جای جگر
سخن‌کشد به دراز آنچنان به همت تو
گرفت ایران زیب‌و ف‌روغ ه‌ر شوکت ه‌ر فر
که طعنه می‌زند ایدون بهشت باغ بهشت
ز بس به زینت و زیبندگی بود اندر
اگر بگویم در خاوران چهاکردی
سخن درازکشد تا به دامن محشر
وگر ز فتنهٔ مازندران سخن رانم
ز شاهنامه بشویند نام رستم زر
به ملک‌کرمان راندی و با زبان سنان
خیانتی ‌که عدو‌ کرد دادیش‌ کیفر
اگر ز خطهٔ شیراز و یزد شرح دهم
چنان درازکه شیرازه بگسلد دفتر
هنوز اول اردیبهشت طالع تست
شکوفه ‌کرده درختان و نانموده ثمر
هنوز خاقان فارغ نشسته بر دیهیم
هنوز فغفور آسوده خفته در منظر
هنوز چیپال از هند می‌ستاند باج
هنوز هرقل‌ در روم می‌نهد افسر
به یک دو ماه اگر باج خواهی از خاقان
به یک دو سال اگر تاج گیری از قیصر
زنی سرادق خرگه ‌فراز نه ‌گردون
نهی لوای شهنشه به دوش‌ هفت اختر
کشی جنیبت سلطان به‌ مرز قسطنطین
بری‌ کتیبت دارا به ملک کالنجر
بساط خاک طرازی برای مهر ضیا
بسیط‌کیهان‌گیری به تیغ خصم شکر
به هرکنار کنی روی شوکتت ز قضا
به هر دیار نهی پای نصرتت باثر
سپاه شاه به بخت تو است مستوثق
بقاع ملک به عدل تو است مستظهر
به‌کاخ قدر توگیتی چو آستانهٔ‌کاخ
به باغ جاه توگردون چو شاخ سیسنبر
جهان چه باشد کز امر تو بتابد روی
فلک که باشد کز حکم تو بپیچد سر
خبرز مردم پیشینه بود در فر و هوش
عیان نمود وجود تو آنچه بود خب‌ر
سرای جاه تو هرجا نهند حلقهٔ چرخ
ز بسکه خرد نماید چنان‌که حلقه به در
به فر بخت تو بادا قوام‌کار جهان
بود قوام عرض تا همیشه از جوهر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۹ - د‌ر ستایش مهد کبری و ستر عظمی کافلهٔ‌الملک عاقلهٔ‌الدوله مام پادشاه
دلکا هیچ خبر داری‌ کان ترک پسر
دوشم از ناز دگر بار چه آورد به سر
با لب نوش آمد شب دوشین به سرای
حلقه بر در زد و برجستم و بگشودم در
تنگ بگرفتمش اندر بر و بر تنگ دهانش
آنقدر بوسه زدم‌کز دو لبم ریخت شکر
گفت قاآنیا تا کی خسبی به سرای
خیز کز روزه شد اوضاع جهان زیر و زبر
غالباً مست چنان خفته‌یی اندر شعبان
کز مه روزه و از روزه ترا نیست خبر
گفتم ای ترک دلارام مگر بازآمد
رمضان آن مه شاهد کش زاهد پرور
گفت آری رمضان آمد و گوید که به خلق
رقم از بار خدا دارم و از پیغمبر
راست‌ گویی‌ که ز نزد ملک‌الموت رسید
که ز ره نامده روح از تن من‌ کرد سفر
رمضان کاش نمی‌آمد هرگز به جهان
تا نمی‌رفت مرا روح روان از پیکر
مر مرا روزه یک ‌روزه درآورد ز پای
تا دگر روزهٔ سی‌روزه چه آرد بر سر
من شکر بودم و بگداختم از بی‌آبی
گرچه رسمست که بگدازد از آب شکر
من‌ گهر بودم و آوردم دریا ز دو چشم
گرچه شک نیست‌ که از دریا آرند گهر
می‌شنیدم‌ که ز همسایه به همسایه رسد
گه‌ گه آسیب و نمی‌کردم از آن‌کار حذر
دیدی آخر که ز همسایگی زلف و میان
شد چسان رویم باریک و سرینم لاغر
مردم دیده‌ام از جنبش صفرای صیام
صبح تا شب یرقان دارد همچون عبهر
شام زاندوه علایق شودم تیره روان
صبح زانبوه خلایق شودم خیره بصر
بَدَل بانگ نیم بانگ مؤذن درگوش
عوض خون رزم خون دل اندر ساغر
خلق گویند در آتش نگدازد یاقوت
بالله این حرف دروغست و ندارم باور
زانکه یاقوت لبم ز آتش صفرای صیام
صاف بگداخت بدانسان ‌کهازو نیست اثر
غُصّه ‌ها دارم نا گفتنی از دور سپهر
قصه‌ها دارم نشنفتنی از جور قدر
وقت آن آمد کان واعظک از بعد نماز
همچو بوزینه به یکبار جهد بر منبر
آسیا سنگی بر فرق نهد از دستار
ناو آن آس شود نایش و گردن محور
من ‌که بی‌ غمزه نمی‌خواندم یک روز نماز
ورد بوحمزه چسان خوانم هر شب به سحر
گفتم ای روی تو بر قد چو به طوبی فردوس‌
گفتم ای زلف تو بر رخ چو بر آتش عنبر
خط تو برجی از مشک و د ر ‌آن برج سهیل
لب تو دُرجی از لعل و در آن درج ‌گهر
زلف چون غالیه‌ات غالی اگر نیست چرا
نرسد زآتش روی تو بدو هیچ ضرر
زهر چشم تو چرا زان حط مشکن افزود
راستی دافع زهرست اگر سیسنبر
از دل سخت تو شد چهره‌ام از اشکم سیم
وین عجب نی که زر و سیم برآید ز حجر
دل من رهرو و زلفت شب و رخسارت ماه
شب همان به‌ که به مهتاب نمایند سفر
ز لفکانت دو غلامند سیه‌ کاره و دزد
که نهادستند از خجلت بر زانو سر
یا دوگبرند سیه‌چرده‌که آرند سجود
چون براهیم زراتشت همی بر آذر
یا نه هستند دو هندو که به بتخانهٔ‌ گنگ
پشت ‌کردستند از بهر ریاضت چنبر
یا نه دو زنگی جادوگر آتشبازند
که همی بر زبر سرو فروزند اخگر
یا نه بنشسته به زانو بر ماه مدنی
از سوی راست بلال از طرف چپ قنبر
ان‌ا عجب نیست به هر خانه‌که تویر بود
گر در آن خانه ملک را نبود هیچ گذر
عجب آنست که هر جا تو ملک‌وار روی
خلق حیرت‌زده مانند به مانند صور
غم‌مخور زآنکه‌ به‌ یک‌حال ‌نماندست جهان
شادی آید ز پس غصه و خیر از پی شر
به‌کسوف اندر پیوسته نپاید خورشید
به وبال اندر همواره نماند اختر
رمضان عمر ملک نیست ‌که ماند جاوید
بلکه چون خصم ولیعهد بود زودگذر
ماه شوال ز نزدیکی دورست چنانک
مردم چشم ز نزدیکی ناید به نظر
اینک از غرهٔ غرارگره بازگشای
که بر آن طرهٔ طرارگره اولی‌تر
نذرکردم صنما چون مه شوال آید
نقل و می آرم و طنبور و نی و رامشگر
صبح عید آن‌گه کز کوه برآید خورشید
کوه را جامهٔ زربفت نماید در بر
وام یک‌ماهه‌کت از بوسه به من باید داد
همه را بازستانم ز تو بی‌بوک و مگر
بوسه‌ائی‌که در آن تگ‌دهان جمع‌شدست
بشمار از تو بگیرم سپس یکدیگر
همی همی بوسمت از شوق و تو چون ناز کنی
به ادب گویمت ای ماه غلط شد بشمر
تا تو هم وارهی از زحمت یک‌ماه صیام
مدح مستورهٔ آفاقت خوانم از بر
مهد علیا ملک دهر در درج وجود
سترکبری فلک جود مه برج هنر
قمر زهره بها زهرهٔ خورشید شرف
هاجر ساره لقا سارهٔ بلقیس‌گهر
شمس‌‌خوانث به‌عفت نه قمرکاهل لغت
مهر را ماده شمارند همه مه را نر
همچو خورشید عیانست‌و ز خلقست‌نهان
که هم از پرتو خویشست مر او را معجر
ای به هرحال ترا بوده ز باری یاری
وی به هر کار ترا آمده داور یاور
عکسی ار افتد زآیینهٔ حسن تو به زنگ
می‌نماند ز سیاهی به همه زنگ اثر
در ازل آدم اگر مدح تو می‌کردی ‌گوش
هیچ کس تا ابد از مام نمی‌زادی کر
ور به ظلمات جمال تو فکندی پرتو
ایمن از وحشت ظلمات شدی اسکندر
گر زنان حبشی روی تو آرند به یاد
بجز از حور نزایند همی تا محشر
واجب آمدکه مشیت نهمت نام از آنک
آفرینش ز توگردید عیان سرتاسر
آفرینش ز تو پیدا شد ها منکرکیست
تاش گویم به سراپای ولیعهد نگر
ثانی رابعه‌یی در ورع و زهد و عفاف
تالی آمنه‌یی درکرم و حسن سیر
عیسی از چرخ زند عطسه اگر روح‌القدس
عوض عود نهد موی ترا بر‌ مجمر
مگر از عصمت تو روح و خرد خلق شدند
که به آثار عیانند و به صورت مضمر
گر در آن‌دم‌که خلیل‌الله بتها بشکست
نقش رخسار تو بر بت بکشیدی آزر
من برانم‌که براهیم ستغفارکنان
بت بنشکستی و برگشتی زی‌ کیش پدر
بس ‌عجب‌نیست‌که از یمن عفافت تا حشر
مادر فکرت من بکر بزاید دختر
عصمتت‌بر خون‌ گر پرده‌کشیدی به عروق
خون برون نامدی از رگ به هزاران نشتر
وندر اوهام اگر عفت تو جستی جای
نام مردان جهان راه نبردی به فکر
نسلها قطع شدی ورنه پس از زادن تو
نطفه‌یی در رحم مام نمی‌گشت پسر
سدی از عصمت تو گر به ره بادکشند
تا به شام ابد از جای نجبند صرصر
تا دمد نیلوفر افتان خیزان به چمن
باد افتان خیزان خصم تو چون نیلوفر
لاله‌سان لال بود خصمت و بادا شب و روز
خون سرخش به ‌رخ و داغ سیاهش به جگر
شعر قاآنی اگر نطفه به زهدان شنود
از طرب رقص نماید به مشیمهٔ مادر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۵ - من افکاره العالی
دی آمد از در من آن دلفریب پسر
افکنده دام بلا زلفش به روز مطر
بودی به رنگ قمر رخشنده چهره او
نه ‌کی ز سرو روان تابیده جرم قمر
بر سرو قامت او افتاده همچو کمند
پرحلقه سلسله‌یی همرنگ مشک تتر
حاشانه مشک تتر هرگزکه از بر سرو
چندین شکنج و شکن سر داده یک به دگر
گفتی دوهندوی مست‌گردیده ازپی لعب
آسیمه‌سار و نگون آون ز شاخ شجر
یا نی دو مار سیه آسیمه سارودمان
دارد به سایهٔ سرو از آفتاب‌گذر
یا نی دو دزد دغل پی برده‌اند به‌گنج
از بهر غارت سیم یازیده دست ظفر
آری نگار ختن دارد ز سیم سرین
گنجی نهفته همی بیغش به زیر کمر
دارند خلق جهان ازگنج فربه او
از غصه‌ کو به دل از ناله دست به سر
وان ترک تنگ دهان از بس بخیل بود
پیوسته منع ‌کند آن سیم را زنفر
غافل‌ که سیم خود ار بر مستحق دهد
از بذل سیم شود نامش به دهر سمر
ای‌کاش نقره ی او بودی مرا که همی
می‌داد می‌ که مرا گردد فزوده خطر
باری به خلوت من آن غارت دل و دین
چون در رسید ز راه چون برگزید مقر
گفتم بیا صنما ای‌کز فروغ رخت
روشن شدست مرا دیوار و خانه و در
خواهم‌که بوسه زنم بر تنگ شکر تو
تا کام و لب ز لبت شیرین‌ کنم به مگر
خندید وقت ولی از روی عادت و رسم
نشنیده‌ام‌ که دهد کس بوسه بر به شکر
ویژه ز بس‌ که لطیف این شکری‌ که مرا
بگدازد ار کندی بر در نسیم‌ گذر
کی احتمال‌کند دمهای سرد ترا
کامد به نزد خرد از زمهریر بتر
یک ره در آینه بین بر خلق منکر خود
تا دانی آنکه ترا باشد چگونه سیر
چندانکه هست ترا پروای خدمت من
باشد اضافه مرا از صحبت تو حذر
گر میل صحبت من داری و بوس و کنار
ایدون به نقد بزن دستی به‌کیسهٔ زر
کام از لب و دهنم بی‌زر کسی نستد
ها زر بیار و فزون زین عرض خود بمبر
گفتم بلای نپسندی ار به بلا
جانم ز سر بهلا این عجب و کبر و بطر
هر چند کیسه و جیب از زر تهی بودم
دارم ز نظم دری آماده‌ گنج و گهر
گفتا که ‌گنج و گهر گر باشدت بفروس
آنگه به مشت زرم این ‌گنج سیم بخر
ور نه مخار زنخ‌ کوتاه ساز سخن
دانی‌که شاخ هوس‌ک‌ب را نداده ثمر
قاآنیا جوِ زر در چشم سیمبران
صد ره ‌گزیده ترست از صد هزار هنر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۷ - د‌ر منقبت هژبرالسالب اسد الله الغالب علی‌بن بیطالب علیه السّلام و فتح قلعه خیبر گوید
سحر چو زمزمه آغازکرد مرغ سحر
بسان مرغ سحر از طرب ‌گشودم پر
هنوز نامده سلطان یک سواره برون
شدم به مشکوی جانان دو اسبه راه سپر
هنوز ناشده‌ گرم چرا غزالهٔ چرخ
برآن غزال غزلخوان مرا فتاد نظر
به آب شسته رخش ‌کارنامهٔ مانی
به باد داده لبش بارنامهٔ آزر
تنش به نرمی خلاق اطلس وقاقم
رخش به خوبی سلطان سوسن و عبهر
زرنگ عارض او سقف بنگهش بلور
ز عکس ساعد او فرش مشکویش مرمر
گرفتم آنکه نیارند گوهر از عمان
به یک تکلم او سنگ و گل شود گوهر
گرفتم آنکه نیارند شکر از اهواز
به یک تبسم او خار و خس شود شکر
گرفتم آنکه نیارند عنبر از دریا
به یک تحرک زلفش‌ گیا شود عنبر
دو خال برلب نوشش دو داغ بر لاله
دو زلف بر سر دوشش دو زاغ بر عرعر
غنوده این چو دو زنگی به سایهٔ طوبی
نشسته آن چو دو هندو به چشمهٔ‌ کوثر
دو سوسنش را از برگ ضیمران بالین
دو سنبلش را از شاخ ارغوان بستر
مرا چو دید هراسان ز جایگه برخاست
بدان مثابه‌ که خیزد سپند از مجمر
چو طوق حکم خداوند بر رقاب امم
دو سیمگون قلمش شد بنای من چنبر
به صدرخواست نشستم ولی بگفت سپهر
نه او نه من بنشستیم هر دو بر در بر
از آن سپس چو غریبان به جایگاه غریب
نظاره‌ کردم شیب و فراز و زیر و زبر
چمانه دیدم و چنگ و چمانی و طنبور
پیاله دیدم و تار و چغانه و مزهر
به طرز بیضهٔ بیضاش درکفی مینا
به رنگ لوء لوء لالاش در کفی ساغر
میان این یک تابیده پرتو خورشید
درون آن یک رو‌ییده لالهٔ احمر
گلوی شیشهٔ صهبا گرفته اندر چنگ
چنانکه گیرد خصمی گلوی خصم دگر
به نای بُلبُله ساغر فروگشاده دهن
چو شیرخواره پستان مهربان مادر
ز حلقِ‌مرغِ‌صحرایی چو مرغِ‌حق حق‌گوی
فرو چکید همی قطره قطره خون جگر
به‌سان مرغک آذر فروز از منقار
همی به بال و پر خویش برفشاند آذر
قنینه را خفقان و پیاله را یرقان
ز عکس سرخ می و رنگ بادهٔ اصفر
ز فرط خشم فروچیدم از غضب دامن
چو زاهدی ‌که نماید به باده خوار گذر
به طنزگفتمش ای خشک مغزتر دامن
به طعن راندمش ای خوب چهر بد گوهر
حرام صرف بود باده خاصه بر ساده
تو ساده‌رویی ساقی مخواه و باده مخور
به ساده‌رویی باکی نداری از مردم
ز باده خواری شرمی نداری از داور
ز بی عفافی مانا نباشدت میسور
که بگذرانی یک روز بی می و ساغر
گشاده چشم جهان بین به راه باده‌گسار
نهاده‌ گوش نیوشا به لحن خنیاگر
به خنده گفت مرو صبر کن غضب بنشان
صواب دیدی بنشین وگرنه رخت ببر
مگر نگفته نبی تا به روز باز پسین
خدای هردو جهان توبه را نبندد در
شراب‌ خوردن و آسایش از وساوس نفس
به از سپاس بزرگان و احتمال خطر
شراب خوردن و آسوده بودن از بد و نیک
به از تحمل چندین هزار بوک و مگر
شراب خوردن از آن به‌ که در زمین امید
نهال مدح نشانی و فاقه آرد بر
شراب خوردن از آن به‌ که در سرای امیر
به‌غرچه‌یی دو سه بی‌پا و سر شوی همسر
نچیده میوهٔ شرم و نبرده نام حیا
ندیده سفرهٔ مام و نخورده نان پدر
ز تنگ چشمی هم چشم در زن در زی
ز سخت‌رویی هم دس تیشهٔ درگر
نه شُربشان به جز از ریم و پارگین و زقوم
نه خوردشان به جز ازگوز وگندنا وگزر
ز هرکدام پژوهش‌کنی ز باب و نیا
جواب ندهد جز نام مادر و خواهر
بدان صفت‌که تفاخر به نام مام‌کند
کس ار زباب پژوهش نماید از استر
به خشم‌ گفتمش ای زشت خوی دست بدار
حجاب عصمت آزادگان بخیره مدر
مخور شراب مبر نام میر و حضرت میر
قفای شیر مخار و متاع طعن مخر
مگر ندانی ‌کاندر سرای خواجه مراست
چه مایه مهتر نیکو نهاد نیک سیر
همه خجسته فعال و همه درست آیین
همه فرشته خصال و همه نکو مخبر
به ویژه پیرو سالار هاشمی هاشم
که هست هاشم اعدا به تیغ خارا در
به زهد و پاکی دامان همال با سلمان
به صدق و نیکی ایمان نظیر با بوذر
به خنده پاسخم آورد کای سپهر کمال
زبان دَقّ مگشای و ز راه حق مگذر
بدان خدای‌ کزین بحر باژگون هرشب
هزار زورق سیمین نماید از اختر
بدان مشاطه‌ که بر چهرهٔ عروس جهان
فروهلد به شب تیره عنبرین چادر
به ذات احمد مرسل‌که‌گشت هستی او
ظهور دایرهٔ ممکنات را پرگر
به فر حیدر صفدر که ‌گشت هستی او
وجود سلسلهٔ‌کاینات را مصدر
به حسن عالم سوز و به عشق عالم‌گیر
به چشم صورت بین و به ‌کلک صورتگر
به شوق خانه فروش و به ذوق بی‌طاقت
به فقر خانه بدوش و به صبر با لنگر
به عشوه‌های پیاپی ز دلبر طماع
به ‌گریه‌های دمادم ز عاشق مضطر
به عجز این‌که بده بوسه تا فشانم جان
به‌کبر آن‌که مکن مویه تا نیاری زار
که ‌گر به قدح ملکزاده برگشایم لب
و یا به طعن بزرگان رادکش چاکر
و‌لی مراست جگرخون ازین که ‌غرچهٔ چند
زبابکان همه حیز و ز ما مکان همه غر
در آستانهٔ میرند و نی عجب‌کاخر
کند بدیشان در خاصگان میر اثر
هزار مرتبه ما نافزون شنیدستی
که یار بد بود از مار بد جانگزای بتر
نه از قرآن زحل مشتری شود منحوس
چو از تقارن مریخ زهرهٔ ازهر
نه ‌گر به عضوی رنج شقا قلوس افتد
به چند روز سرایت ‌کند به عضو دگر
نه صحن مسجد یابد کثافت از سرگین
نه قلب مومن ‌گیرد کدورت از کافر
نه قیرگون شود از الفت زگال پرند
نه زهرگین شود از صحبت شرنگ شکر
نه شام تاری ‌گردد حجاب چهرهٔ روز
نه ابر مظلم آید نقاب پیکر خور
نه صحن‌گلشن‌گردد ز خار وار و زبون
نه آب روشن آید ز لای تار و کدر
نه تلخ ‌گردد زاب دِرَمنه طعم دهن
نه تار آید ازگرد تیره نور بصر
نه شاخ تازه بخوشد ز الفت لبلاب
نه شمع زنده بمیرد ز صحبت صرصر
جواب را ز سر خشم برگشادم لب
به طنزگفتمش ا‌ی سرو قد سیمین بر
سرای میر جهان و بود جهان چونان
ندارد از بد و خوب و پلید و پاک ‌گذر
رواق خواجه بود بحر و بحر بی‌پایان
سرای میر بود رود و رود پهناور
نه رودگردد از غوطهٔ‌گرز پلید
نه بحر آید ز آمیزش براز قذر
بخنده‌ گفت‌ که نیکو تشبهی‌ کردی
به رود و بحر و جهان‌کاخ خواجه را ایدر
اگر جهان نبود از چه بر مثال جهان
بود هماره دانا گداز و دون‌پرور
‌وگرنه رود و نه دریا چرا چو خار و حشیش
اگر نه رود و نه دریا چرا چو سنگ و گهر
در آن‌ گزیده ‌گرانمایگان نشست نشیب
در آن‌ گرفته سبک پایگان ‌قرار زیر
چو این بگفت بخوشید خونم اندر تن
چو این بگفت به توفید جانم اندر بر
سرو دمش نه هر آن را که در فراز مقام
سرودمش نه هر آن را که در فرود مقر
از آن فراز فزاید ورا نبالت و قدر
ازین فرود کم آید ورا جلالت و فر
به‌کاخ خواجه ‌که میزان دانش و هنرست
ز فرط وقع بود انحطاط دانشور
نگر دو کفهٔ میزان که مایلست در آن
گران به ‌سمت نگون و سبک به سوی زبر
نه بادبان گه طوفان طیاره غرق شود
گرش زمام نگیرد گرانی لنگر
در آن مکابره من تندگشته با جانان
در آن محاوره من‌ گرم ‌گشته با دلبر
که ناگه از در پیری خمیده قد چو کمان
دمان درآمد با موی شیرگون از در
قدش به هیات‌ گفتی‌ کمان حلاجست
شمیده پنبهٔ محلوجش از کرانهٔ سر
مرا ز حالت آن پیر حالتی رو داد
که پای‌تا سر حیرت شدم چو نقش صور
همین نه یاد نگارین شدم ز یاد برون
که یاد هر دو جهانم شد از خیال بدر
سرودمش چه‌کسی ‌گفت پیریم سیاح
گهی چو باد شتابان به بحر وگاه ببر
به دهر دیده بسی سوک و سور و سود و زیان
فراز و پست و نشاط و ملال و نفع و ضرر
ز بصره و حلب و شام و مصر و قسطنطین
ز نوبه و حبش و چین و روم وکالنجر
همه بدایع ایام‌کرده استیفا
ز هر صنایع آفاق‌ گشته مستحضر
سرودش ز نوادر بدیع‌تر سخنی
که نقش می نپذیرد چنان به لوح فکر
شنیده ای ز کسی در زمانه‌ گفت بلی
شنیده‌ام سخنی غم بر و نشاط آور
قصیده‌ایست موشح به صدهزار حلی
چکامه‌ایست مطرز به صدهزار غرر
ز نعت احمد مختار بینیش زینت
ز مدح حیدرکرار یابیش زیور
قویم ‌گشته بدو حسن ملت احمد
سدیدگشته به دو سور مذهب جعفر
سطور او همه تابنده چون به چرخ نجوم
نقوش او همه رخشنده چون به باغ زهر
ز نقش نون خطوطش فلک ‌کند یاره
ز شکل میم حروفش فلک‌کند پرگر
بدایتش همه در قدح ‌گردش‌ گردون
نهایتش همه در مدح خواجهٔ قنبر
سرودمش‌ ز کدامین ‌کس آن چکامه‌؟ سرود
ز بوالفضایل قاآنی آسمان هنر
بگفت ‌این و به ‌زانو نشست و یال فراخت
ز سر نهاده‌ کلاه از میان ‌گشاد کمر
بدان فصاحت ‌کاحسنت خاست از خاره
به لحن دلکش برخواند این قصیده زبر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۳ - د‌ر ستایش پادشاه جمجاه محمدشاه غازی طاب‌ا‌لله ثراه‌ گوید
شباهنگام ‌کز انبوه اختر
فلک چون چهرهٔ من شد مجدّر
درآمد از درم آن ترک فرخار
گلش پر ژاله خورشیدش پراختر
ز جز عینش روان لولوی سیال
در الماسش نهان یاقوت احمر
تو گفی خفته در چشمانش افعی
توگفتی رسته از مژگانش خنجر
دو چشمش خیره همچون جان عفریت
دو زلفش تیره همچون قلب ‌کافر
دویدم ‌کش نشانم تا فشانم
غبار راهش از جعد معنبر
چه ‌گفتم‌ گفتم ای خورشید نوشاد
چه‌گفتم‌گفتم ای شمشادکشمر
رخت بر قد چو بر شمشاد سوری
لبت بر رخ چو در فردوس ‌کوثر
اسیر برگ شمشادت ضمیران
غلام سرو آزادت صنوبر
چرا بر ماه ریزی عقد پروین
چرا بر سیم باری‌ گنج‌ گوهر
چه خواهی‌کان ترا نبود مسلم
چه جویی‌ کان ترا نبود میسر
گرت سیم آرمان‌ها اشک من سیم
گرت زز آرزوها چهر من زر
چو این ‌گفتم ز خشم آنسان برآشفت
که از بحران سقیم‌. از باد آذر
گسست آن‌گونه تار گیسوان را
که‌ گفتی بر رگ جان‌ کوفت نشتر
چنان بر باد داد آن تار زلفان
که ‌گیتی از شمیمش شد معطّر
بگفتا ای فصیح عشقبازان
که هیچت نیست جز قولی مزور
فصاحت را بهل بزمی بیارا
بلاغت را بنه خوانی بگستر
فصاحت درخور پندست و تعلیم
بلاغت لایق وعظست و منبر
چرا خود را چنین عاشق شماری
بدین خَلق ‌کریه و خُلق منکر
به ترک عشق گوی و عشوه مفروش
که عاشق می‌نشاید جز توانگر
نه جز بکر سخن بکریت در بزم
نه جز فکر هنر فکریت در سر
سقیم این فکرت از تحصیل اسباب
عقیم آن بکرت از تعطیل شوهر
تو نیز از خوان یغما غارتی‌ کن
تو نیز، ارگنج نعمت قسمتی بر
بگفتم خوان یغما خودکدامست
بگفتا جود سلطان مظفر
بگو مدحی ملک را ملک بستان
بیا رنجی ببر گنجی بیاور
محمد شاه غازی ‌کز هراسش
بگرید طفل در زهدان مادر
شهنشاهی‌که در ذاتش خداوند
نهان‌کرد آفرینش را سراسر
چه دیبا پیش شمشیرش چه خفتان
چه خارا پیش صمصامش چه مغفر
نوالش با دو صد دریا مقابل
جلالش با دو صد دنیا برابر
همه‌گنج وجود او را مسلّم
همه ملک شهود او را مسخر
زکاخش بقعه‌یی هر هفت‌گردون
ز ملکش رقعه‌یی هر هفت ‌کشور
تعالی همتش از ذکر بیرون
تقدّس حشمتش از فکر برتر
در اقلیمش جهان‌ کاخی مسدس
به چوگانش فلک‌گویی مدور
جهان بی‌چهر او تنگست در چشم
روان بی‌مهر او تنگست در بر
گهر اندر صدف می‌رقصد از شوق
که شاهش بر نهد روزی بر افسر
به لنگر نام عزمش‌گر نگارند
خواص بادبان خیزد ز لنگر
بنامیزد سمند باد پایش
که با او یال نگشاید کبوتر
زگردش هرکجا دشتی محدب
ز نعلش هر کجا کوهی مقعّر
موقر با تکش باد مخفّف
محقر با تنش‌ کوه موقر
عنان بین بر سرش تا می‌نگویی
نشاید باد را بستن به چنبر
چو خوی ریزد ز اندامش توگویی
ز چرخ همتش می‌بارد اختر
چو خسرو را بر آن‌ بینی عجب نیست
که گویی آن براقست این پیمبر
و یاگویی یکی دریای زخّار
نهاد ستند برکوهان صرصر
شها ای لشکرت در آب و آتش
همال ماهی و جفت سمندر
فنا با تیر دلدوزت بنی عم
قضا با تیغ خونریزت برادر
به‌کاخت خانه روبی خان و فغفور
به قصرت ره نشینی رای و قیصر
بر آنستم‌ که‌ کان زاسیب جودت
توانگر می‌نگردد تا به محشر
صبا در پویهٔ رخش تو مدغم
فنا در قبضهٔ تیغ تو مضمر
تویی‌گر مکرمت‌گردد مجسم
تویی گر معدلت آید مصور
شهنشاها دو چشم خون‌فشانم
که پر خونند چون از می دو ساغر
دو مه بیشست تا با من به‌ کینند
بدان آیین ‌که با دارا سکندر
همی‌ گویند کای بی‌مهر بدعهد
همی‌گویند کای مسکین مضطر
نه آخر ما دو را از لطف یزدان
رئیس عضوها فرموده یکسر
چراگوش و زبان خویشتن را
مقدم داری و ما را مؤخر
زبانت بشمرد اخلاق خسرو
دو گوشت بشنود اوصاف داور
زبان از گفتن و گوش از شنفتن
بود همواره توفیقش مقرر
نه آخر ما دو سال افزون نخفتیم
ز شوق روی شاه ملک پرور
چه باشد جرم ما اجحاف بگذار
جنایت بازگو ز انصاف مگذر
ندانمشان جواب ایدون چه گویم
مگر حکمی‌کند شاه فلک فر
پری را تا بود نفرت ز آهن
عرض را تا بود الفت به جوهر
عدویت را خسک بارد به بالین
خلیلت را سمن روید ز بستر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۵ - در ستایش امیر الامرا النظام میرزا نبی خان رحمه الله فرماید
شد کاسه‌ام از باده تهی کیسه‌ام از زر
زان رو نکند یاد من آن ترک ستمگر
پارینه مرا برگ و نوا بود فراوان
واسباب فراغت به همه حال میسر
شهد و شکر و شیشه و شمّامه و شاهد
رود و دف و طنبور و نی و بربط و مزهر
هم بودکباب بره هم نقل مهنا
هم بود طعام سره هم آش مزعفر
هم سادهٔ سیمین بدو هم بادهٔ رنگین
هم جوز منقا بد و هم لوز مقشر
هیچ از بر من یار نرفتی به دگر جای
زانسان‌که زن صالحه از خانهٔ شوهر
که طرهٔ مشکینش سرم را شده بالین
گه سینهٔ سیمینش برم را شده بستر
بر ساق سپیدش چو فرا بردمی انگشت
زانو بگشادی‌ که برم دست فراتر
بر سینهٔ سیمینش چو بر میزدمی پشت
بازو بگشادی ‌که مرا گیرد در بر
گه ریشک رشکین من از روی تملق
بوییدکه بخ بخ بنگر مشک معطّر
گه چهرهٔ پرچین من از فرط تعلق
بوسید که هی هی بنگر ماه منوّر
گه آبله‌گون صورت من دیدی وگفتی
خورشیدکه دیدست بدین‌گونه پر اختر
هروقت‌که خمیازه‌کشیدم ز پی می
برجستی و می ریختی از شیشه به ساغر
هرگه‌ که تمنای یکی بوسه نمودم
لب بر لب من دوختی آن ترک سمنبر
صد بوسه اگر می‌زدمش باز به شوخی
لب غنچه نمودی‌که بزن بوسهٔ دیگر
شعرم چو شنیدی متمایل شدی از ذوق
کاین شعر نه شعرست که قندی است مکرر
نثرم چو شنیدی متحرک شدی از ذوق
کاین نثر نه نثر است‌ که عقدی است ز گوهر
وامسال‌که هم‌کیسه و هم‌کاسه تهی شد
آن از می پالوده و این از زر احمر
ماهم شده دمساز به ترکان سپاهی
یارم شده هم راز به رندان قلندر
هرگه‌که مرا بیند درکوچه و بازار
چشمک زند از دور به صد طعنه و تسخر
کاینست همان شاعرک خام طمع‌ کار
کاینست همان مفلسک زشت بداختر
بر بوی بت ساده روانست به هرکوی
بریاد بط باده دوانست بهر دَر
شعرش همه ژاژست وکلامش همه یاوه
نثرش همه خامست و بیانش همه ابتر
ها صورت زشتش نگر و قد خمیده
ها هیکل نحسش نگر و روی مجدر
بیکارتر از این نبود در همه اقلیم
بیعارتر از این نبود در همه ‌کشور
یارب به دلش چیست ز من یار جفاکار
کز کردهٔ من هست بدین‌گونه مکدر
حالی چو هلالی شدم از غصه ازیراک
انگشت‌نما کرده مرا طعنهٔ دلبر
آن به‌ که نمایم سفر اندر طلب سیم
تاکار من از سیم شود ساخته چون زر
ای سیم ندانم تو به اقبال‌که زادی
کز مهر تو فرزند کشد کینه ز مادر
مقصود سلاطینی و محسود اساطین
آرایش شاهانی و آسایش لشکر
بی‌ یاد تو زاهد نکند روی به محراب
بی‌مهر تو واعظ ننهد پای به منبر
شوخی‌که به دیهیم شهان ننگرد ازکبر
پیش تو سجده آرد و بر خاک نهد سر
ای سیم تو خیزی زدل سنگ و هم از تو
هر سنگدلی سیمبری‌ گشته مسخر
ای‌سیم‌چو جان‌سخت‌عزیزی تو به ‌هرجای
جز در کف شمس‌الامرا میر مظفر
سالار نبی اسم و نبی رسم‌که تیغش
آمدگه‌کین با ملک‌الموت برابر
تسخیر جهان راکرمش مهر سلیمان
یاجوج زمان را سخطش سد سکندر
جوییست ز بحرنعمش لجهٔ عمّان
گوییست ز جیب شرفش چرخ مدوّر
ای برگ دو عالم به‌کف جود تو مدغم
وی مرگ دوگیتی به دم تیغ تو مضمر
از دوزخ و محشر خبری بود و عیان شد
تیغت صفت دوزخ و رزمت صف محشر
از جنت و کوثر سخنی بود بیان شد
از مجلس تو جنت و از جام توکوثر
دیوان دغا را خم فتراک تو زندان
نیوان وغا را دم شمشیر تو نشتر
با حزم توکوهیست‌ گران‌ کاه مخفف
با عزم توکاهیست سبک‌کوه موقر
تدبیر تو است ار خردی هست مجسم
شمشیر تو است ار ظفری هست منور
تفتیده شود چون شرر از تیغ تو دریا
کفتیده شود چون زره از تیر تو مغفر
در بزم بنانت به ‌گه رزم سنانت
آن رزق مقرر بود این مرگ مقدر
بدخواه تو یابد ز حسامت به وغا تاج
بدکیش توگیرد ز سهامت ‌گه ‌کین پر
ای دشمن بیباک پری تیغ تو آهن
ای هستی افلاک عرض ذات تو جوهر
دیریست تو دانی‌که‌مرا در دل وجان هست
آهنگ زمین بوس شهنشاه فلک فر
چندان ‌که اجازت ز تو جستم همی از مهر
گفتی‌ که بمان تات دلیل آیم و رهبر
خود واسطهٔ‌ کار تو گردم بر خسرو
خود رابطهٔ مدح تو باشم بر داور
از لطف تو آسوده و با خویش سرودم
الحمد خدا را که امیرم شده یاور
بالله که اگر قرض مرا افکند از پای
از امر امیرالامرا می‌نکشم سر
در این دو سه مه فی‌المثل از جوع بمرم
با مهر امیرم نبود غم به دل اندر
شد پنج مه ایدون ‌که به شیراز بماندم
با خاطر آشفته و با عیش محقر
اکنون ‌که سپه راند شه از ری به سپاهان
ار جو که مرا بار دهد میر دلاور
تا بو که ز خاک قدم شاه جهاندار
در چشم‌ کشم سرمه و بر سر نهم افسر
تا پیک مه و مهر بگردند شب و روز
اقبال تو هر روز ز دی باد فزون تر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۶ - در تهنیت ورود قایم‌مقام طاب ثراه به خراسان
شکر که آمد ز ری به خطهٔ خاور
موکب قایم مقام صدر فلک فر
طوس غمبن بود بی‌لقای همایونش
بر صفت مکه بی‌حضور پیمبر
آمد و شد خار وادیش همه سنبل
آمد و شد خاک ساحتش همه عنبر
بود فراقش به جان بلای مجسم
گشت وصالش به تن توان مصور
رفت چو آمد بهار لیک مبیناد
هیچ جهان بین چنین بهاران دیگر
آخر اردیبهشت مه که به جوزا
کرد عزیمت ز ثور خسرو خاور
صدر قضا قدر با شمایل چون بدر
راند ز خاور سوی عراق تکاور
طوس‌که می کوفت کوس عیش علی‌روس
گشت مکدر از آن قضای مقدر
اهل خراسان همه ز غصه هراسان
صعب هراسانشان ز شومی اختر
پبر و جوان مرد و زن غریب و مسافر
خرد و کلان خوب و بد فقیر و توانگر
در غمش از مویه همچو موی تناتن
بی‌رخش از ناله همچو نای سراسر
نام نه برجا ز صدر و مسند و ایوان
رسم نه باقی ز فرو خامه و دفتر
صالح از غصه رو نکرد به محراب
طالح از مویه لب نبرد به ساغر
روح به تنشان چنان سطبر که سندان
موی به ‌سرشان چنان درش که خنجر
لاله رخان را ز سقی نرگس شهلا
یاسمن دیدگان چو لالهٔ احمر
شام و سحر صدهزارگوش به پیغام
صبح و مسا صدهزار چشم به معبر
تا که بشارت دهد که میر موید
تاکه اشارت‌کندکه صدر مظفر
آمد و آمد توان تازه به قالب
آمد و آمد روان رفته به پیکر
آمدنش برد آنچه رفتنش آورد
زانده بی‌منتها و کلفت بی‌مر
خلق تو با باربار عود مطرا
نطق تو با تنگ تنگ قند مکرر
ملک تو تاریخ آفرینش گردون
دور تو فهرست روزنامهٔ اختر
روزی از آن با هزار سال مقابل
آنی ازین با هزار عمر برابر
کلک تو نظمی دهد به ملک‌که ناید
ده یکش از صدهزار بادیه لشکر
کلک تو لاغر وزان خلیل تو فربه
بخت تو فربه وزو عدوی تو لاغر
خون ز نهیبت بسان صخرهٔ صما
بفسرد اندر عروق خصم بداختر
جان ز هراست بسان شوشهٔ پولاد
سخت شود در وجود حاسد ابتر
خشتی ازکاخ تست بیضهٔ بیضا
کشتی از وجود تست ‌گنبد اخضر
نام تو در روز کین حراست تن را
به بود از صدهزار جوشن و مغفر
عون تو هنگام رزم دفع عدو را
به بود از صد هزار گرد دلاور
نیست عجب گر جنین ز هیبت قهرت
پیر برون آید از مشیمهٔ مادر
گر بنگارند نام عزم تو بر کوه
کوه زند طعنه از شتاب به صرصر
ور بدهند آیتی ز حزم تو بر باد
بادکند سخره از درنگ به اغبر
طبع روان تو زنده رود صفاهان
زنده از آن بوستان طبع سخنور
نیست دیاری ‌که سوی او نبرد بخت
نامهٔ فتح ترا به سان‌کبوتر
تربیت دین‌کند به دست تو خامه
بر صفت ذوالفقار در کف حیدر
تا به بهاران چو خط لاله عذاران
سبزه بر اطراف جویبار زند سر
خصم تو گریان چنانکه ابر در آذار
یار تو خندان چنانکه برق در آذر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۱ - در ستایش محمد شاه گوید
ماه رمضان آمد ای ترک سمنبر
برخیز و مرا سبحه و سجاده بیاور
واسباب طرب را ببر از مجلس بیرون
زان پیش گه ناگاه ثقیلی رسد از در
وان مصحف فرسوده‌که پارینه ز مجلس
بردی به شب عید و نیاوردی دیگر
باز آر و بده تاکه بخوانم دو سه سوره
غفران پدر خواهم و آمرزش مادر
می خوردن این ماه روا نیست‌ که این ماه
فرمان خدا دارد و یرلیغ پیمبر
در روز حرامست به اجماع ولیکن
رندانه توان‌خورد به شب یک دو سه ساغر
بیش از دو سه ساغر نتوان خوردکه تا صبح
بویش رود ازکام و خمارش رود از سر
یا خورد بدانگونه ببایدکه ز مستی
تا شام دگر برنتوان خاست ز بستر
تا خلق نگویند که می خورده فلانی
آری چه خبر کس را از راز مُستّر
من مذهبم اینست ولی وجه میم نیست
وین‌کار نیاید به جز از مرد توانگر
ناچار من و مصحف و سجاده و تسبیح
وان ورد شبانروزی و آن ذکر مقرر
و آن خوب ‌دعایی‌که ابوحمزه همی‌خواند
ما نیز بوانیم به هر نیمه شب اندر
ای دوست حدیثی عجبت باز نمایم
از حال یکی واعظ محتال فسونگر
دی واعظکی آمد در مسجد جامع
چون برف همه جامه سفید از پا تا سر
تسبیحک زردی به‌ کف از تربت خالص
مهری به بغل صد درمش وزن فزونتر
دو آستی خرقه نهاده ز چپ و راست
زانگونه ‌که خرطوم نهد پیل تناور
تحت الحنکی از بر دستار فکنده
چون جیب افق از بر گردون مدور
داغی به جبن برزده از شاخ حجامت
کاین جای سجودست ببینید سراسر
چشمیش ‌به سوی ‌چپ و چشمی به ‌سوی راست
تا خود که سلامش‌ کند از منعم و مضطر
زانسان‌که خرامد به رسن مرد رسن‌باز
آهسته خرامیدی و موزون و موقر
در محضر عام آمد و تجدید وضو کرد
زانسان‌که بود قاعده در مذهب جعفر
وز آب به بینی زدن و مضمضهٔ او
گر می‌بدهم شرح دراز آید دفتر
باری به شبستان شد و در صف نخستین
بنشست و قران خواند و بجنباند همی سر
فارغ نشده خلق ز تسلیم و تشهد
برجست چو بوزینه و بنشست به منبر
وانگه به سر وگردن و ریش و لب و بینی
بس عشوه بیاورد و چنین‌کرد سخن سر
کای قوم سر خار بیابان‌که‌کند تیز
وآن بعرهٔ بز راکه‌کندگرد به معبر
وان گرز گران را که سپردست به خشخاش
وان قامت موزون زکجا یافت صنوبر
بر جیب شقایق که نهد تکمهٔ یاقوت
بر تارک نرگس‌که نهد قاب مزعفر
القصه بترسید ز غوغای قیامت
فی‌الجمله بپرسید ز هنگامهٔ محشر
و آن کژدم و ماران که چنینند و چنانند
نیش و دمشان تیزتر از ناچخ و خنجر
و آن‌ گرزهٔ آتش که زند بر سر عاصی
آن لحظه ‌که در قبر نکیر آید و منکر
زان موعظه مردم همه از هول قیامت
گریان و من از خنده چوگل با رخ احمر
خندیدم و خندیدنم از بهر خدا بود
زیراکه بد آن موعظه مکذوب و مزور
وعظی‌که بود بهر خدا با اثر افتد
وز صفوت او تازه شود قلب مکدر
گفتم برم این قصه به دیوان عدالت
تا زین خبر آگاه شود شاه مظفر
دارای جوانبخت محمد شه غازی
سلطان عجم ماه امم شاه سخنور
دولت چمنی تازه و او سرو سرافراز
شوکت فلکی روشن و او ماه منور
شاها تو سلیمانی و بدخواه تو هدهد
هدهد نشود جفت سلیمان به یک افسر
خنجر چه زنی بر تن بدخواه‌ که در رزم
هر موی زند بر تنش از خشم تو خنجر
گر آیت حزم تو نگارند به‌کشتی
از بهر سکونش نبود حاجت لنگر
هر باز که بر ساعد جود تو نشیند
زرین شودش چنگل و سیمین‌ شودش بر
هر نخل‌که در مغرن فضل تو نشانند
زمرد شودش شاخ و زبرجد بودش بر
قاآنی تا چندکنی هرزه‌درایی
هشدار که آزرده شود شاه هنرور
بس کن به دعاکوش و بگو تاکه جهانست
سالار جهان باد شهنشاه فلک‌فر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۲ - ‌در ستایش امیرکبیر میرز تقی خان رحمه‌آلله فرماید
یازده ماه ‌کند روزه به هر سال سفر
پس ز راه آید و سی روز کند قصد حضر
زان‌گرامیست ‌که دیر آید و بس زود رود
خرم آنکوکند اینگونه به هر سال سفر
غایب آنگاه‌ گرامیست ‌که آید از راه
میوه آن وقت عزیزست که باشد نوبر
روز وروز و شب قدر چو هر سال یکیست
خلق را چون ‌دل ‌و جان ‌سخت ‌عزیزست‌ به ‌بر
روزه چون عید اگر سالی یک روز بدی
حرمتش بودی صد بار ز عید افزونتر
روزه یک‌چند عزیزست بر خلق آری
شخص یک‌چند عزیزست چو آید ز سفر
خور چو تابستان زود آید و بس دیر رود
از ملاقاتش دارند همه خلق حذر
در زمستان همه زان منتظر خورشیدند
که بسی دیر طلوعست و بسی زودگذر
از عزیزیست مه یک‌ شبه انگشت ‌نمای
زانکه روزی دو نهان‌گردد هر مه ز نظر
روزه امسال چو در موسم تابستان بود
خانهٔ طاقت ما گشت ازو زیر و زبر
کم‌شبی بود که بر چشمهٔ خورشید ز خشم
خلق دشنام نگویند ز تشویش سحر
بد هواگرم بدانسان‌که چوگرمازدگان
باد هردم سر و تن شستی در آب شمر
گرم می‌جست بدانسان نفس خلق ز حلق
که به نیروی دم ازکورهٔ حداد شرر
سایه اول قدم از شخص بریدی پیوند
بسکه بگداختیش زآتش‌ گرما پیکر
نور خورشید چو بر روی زمین می افتاد
برنمی‌خاست ز گرما که رود جای دگر
ربع مسکون سر آن داشت که دریاگردد
خاکش از تف هوا آب شود سرتاسر
سایه ازگرما زآنسان به زمین می‌غلطید
که سیه ماری سرکوفته بر راهگذر
گلرخان دیدم امسال درین ماه صیام
رنگشان‌گشته ز بی‌آبی چون نیلوفر
شکرین لبشان بگداخته از بی‌آبی
گرچه رسمست‌ که بگدازد در آب شکر
رویشان زرد چو نی‌ گشته و شیرین لبشان
همچو یک تنگ شکر گشته در آن نی مضمر
چون مه چارده رخشان ز صباحت فربه
لیک تنشان ز نقاهت چو مه نو لاغر
لیک با این همه آوخ‌که مه روزه‌گذشت
کاش صد سال بمانیم و ببینیمش اثر
روزه خضریست مبارک‌پی و فرخنده‌لقا
که بشارت دهد از رحمت یزدان به بشر
سیر چشمان‌ را گر گرسنه‌ می‌داشت چه غم
یک‌جهان ‌گرسنه زو سیر شدی شام و سحر
ز اغنیا آنچه ‌گرفتی به فقیران دادی
گویی از عدل خداوند در او بود اثر
شهریاریست تو گویی که به هر شهر و دیار
برکشد رخت‌و نهد تخت‌به‌صدشوکت‌و فر
سی سوار ختنی واقفش اندر ایمن
سی غلام حبشی ساکنش اندر ایسر
آن سواران همه را جامهٔ احرام به دوش
وین غلامان همه را چادر رهبان در بر
از بر بارخدا آمده از عرش به فرش
وز مه نو زده یرلیغ الهی بر سر
پیش رویش ز مه یک‌شبه سیمین علمی
که نبشتست بر او حکم حق آیات ظفر
زاهدان را دهد از پیش به هنگام پیام
واعظان راکند از خویش به تأ‌کید خبر
که بکوبید هلا نوبت من در محراب
که بخوانید هلا خطبه من بر منبر
روز باشید چو خور تا که ننوشید طعام
شب بشویید چو مه روی و بدارید سهر
چند ترسم هله آن به ‌که سخن گویم راست
راستی هست درختی‌که نجات آرد بر
روزه نگذاشت اثر ازکس وگر میر نبود
روزه‌خور نیز بنگذاشتی از روزه اثر
شوکت روزه بیفزود خداوند جهان
کش بیفزاید هر روز خدا شوکت و فر
صدر دین خواجهٔ آفاق مهین میر نظام
پنجهٔ شیر قضا جوهر شمشیر قدر
خرد یازدهم چرخ دهم خلد نهم
دوم عقل نخستین سیم شمس و قمر
آنکه اطوار ورا نیست چو ادوار حساب
وانکه اخلاق ورا نیست چو ارزاق شمر
زنده از عدلش اسلام چو از روح بدن
روشن از رایش ایام چو از نور بصر
شنود جودش ‌گفتار امانی ز قلوب
نگرد حزمش رخسار معانی بصور
ای جهاندار امیری‌ که ز بیم تو شود
آهوی‌گم شده را راهنما ضیغم نر
گ‌ر تواش نظم نبخشی به چه‌کار آید ملک
قیمت رشته چه باشد چو نداردگوهر
جود را بی‌کف راد تو محالست وجود
مر عرض را نبود هیچ بقا بی‌جوهر
ملت از سعی‌تو شد زنده چو سام از موسی
دولت از نظم تو شد تازه چو گلبن ز مطر
ملک‌ایران به تو نازان چو سپهر از خورشید
چرخ ایمان به تو گردان چو فلک از محور
مکنت خصم تو گردد سبب نکبت او
مور در مهلکت افتد چو برون آرد پر
اگر این بخت که داری تو سکندر می‌داشت
اندران وقت‌ که می‌کرد به ظلمات‌ گذر
چون سکندر که دویدی ز پی چشمهٔ خضر
چشمه خضر دویدی ز پی اسکندر
سرفرازان جهان ‌گر همه همدست شوند
قدر یک ناخن پای تو ندارند هنر
کار یک بینا ناید ز دو صد گیهان‌ کور
شغل یک شنوا ناید ز دو صد گیتی کر
فعل یک فحل نیاید ز هزاران عنین
کار یک خود نیاید ز هزاران معجر
با یکی شعلهٔ افروخته پهلو نزند
گر همه روی زمین پر شود از خاکستر
نیروی مملکت از تست نه ازگنج و سپاه
فرهٔ ملک ز شاهست نه از تاج و کمر
خاصهٔ تست به یک خامه‌گرفتن به‌گیتی
خاص موسی‌ است ز یک‌چوب نمودن اژدر
هنر تست ‌کز او قدر و شرف دارد ملک
دم عیسی است‌ کزو روح پذیرد عاذر
حرمت ملت اسلام چنان افزودی
که به تعظیم برد نام مسلمان‌کافر
چون تویی باید تا نظم پذیرد گیتی
حیدری باید تا فتح نماید خیبر
مرزبانی چو تو باید بر سلطان عجم
تا شود هفت خط و چار حدش فرمان‌بر
قهرمانی چو علی باید در جیش رسول
تا به یک زخم به دو پاره نماید عنتر
بدسگال تو به حیلت نشود ملک روا
هیزم خشک به افسون ندهد میوهٔ تر
این هنرهاکه بود بخت جهانگیر ترا
عشوهٔ زال جهانش نکند محو اثر
جلوهٔ حسن عروسان ختن‌کم نشود
از دلالی که کند پیرزنی در چادر
حاسدت را نکند جامهٔ دیبا زیبا
زشت را زشتی زایل نشود از زیور
داورا راد امیرا ز خلوص تو مرا
جای آنست‌که جان رقص‌کند در پیکر
چون‌کنم مدح توکوشم‌که سخن رانم بکر
تا مرا طعنهٔ حاسد نکند خون به جگر
چون منی بهر مدیح تو ز مادر بنزاد
هم مگر باز مرا زاید از نو مادر
ز انکه رسمست که مادر چو دهد دخت به شوی
خوار گردد اگرش بکر نباشد دختر
بفسرد طبع من ار چون تو نبیند ممدوح
خون خورد باکره گر فحل نیابد شوهر
آب دارد سخنم‌گو نپسندد جاهل
سگ گزیده چه کند گر نکند زاب حذر
تا ازبن‌کورهٔ فیروزه‌که نامش فلک است
مهر هر روز برآید چو یکی بوتهٔ زر
هرکرا بوتهٔ دل از زر مهر تو تهیست
باد چون کوره‌اش از کین تو دل پر آذر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۷ - در ستایش ‌کهف‌الادانی والاقاصی جناب حاجی آقاسی‌ گوید
دوش بگشودم ‌زبان تا درد دل گویم به یار
گفت عشاق زبون را با زبان دانی چکار
گر به قرب ما قنوعی در محبت شو حریص
ور به وصل ما عجولی در بلا شو بردبار
خوی با آوارگی‌ کن چون نبینی جایگه
چاره از بیچارگی جو چون نداری اقتدار
معنی تسلیم دانی چیست ترک آرزو
بلکه ترک دل ‌که در وی آرزو گیرد قرار
تن بود خانهٔ طمع آن خانه را از سر بکوب
دل بود ریشهٔ هوس آن ریشه را از بن بر آر
تر دل‌گ زانکه بعدل فارغست از درد و غم
جان رهان زانکه بی‌جان ایمنببت ازکیرودار
از مراد نفس دل برکن که ننگست آن مراد
وز حصار عقل بیرون شو که تنگست آن حصار
کام دلبر جویی از دل لختی آنسوتر نشین
وصل جانان خواهی از جان ‌گامی آنسوتر گذار
هر چه ‌جانان خواهد آن‌ کن ‌حرف صلح و کین مزن
هرچه‌گوید یار آن گو نام کفر و دین میار
دل چنان وقعی ندارد بهتر از دل ‌کن فدا
جان چنان قربی ندارد خوشتر از جان ‌کن نثار
تا ننوشی دُرد ناکامی نگردی نامجو
تا نپوشی برد بدنامی نگردی نامدار
در ز آب‌شور خیزد برگ تر ازچوب خشک
شهد از زنبور زاید دانهٔ خرما ز خار
عیش جان آنگه شود شیرین‌که می‌گردید تلخ
روشنی آنگه دهد پروین که شب گردید تار
فخر عاشق از نعیم هر دو گیتی ننگ اوست
جز به مهر خو‌اجه ‌کز وی می‌توان ‌کرد افتخار
غبث دولت غوث ملت اصل دانش فصل جود
صدر دین بدر اُمَم بحر کرم‌ کوه وقار
حاجی آقاسی جهان جود و میزان وجود
کافرینش بر همایون ذات او کرد اقتصار
آنکه‌‌ گر رشحی چکد از ابر دستش بر زمین
برنخیزد تا به حشر از ساحت هامون غبار
از دو گیتی چشم پوشیدست الا از سه چیز
عشق یزدان و نظام شرع و مهر شهریار
صورت آمال بیند در قلوب مرد و زن
نامهٔ آجال خواند در قضای‌کردگار
بحر طغیان‌کرد در عهدش از آن شد مضطرب
کوه سر افراخت با حلمش از آن شد شگسار
روز مهر او ز صحرا عنبرین خیزد نسیم
وقت خشم او ز دریا آتشین جوشد بخار
دی بر آن بودم ‌که از حزمش ‌‌کنم حرفی رقم
بر سر انگشتان من بستند گفتی ‌کوهسار
دوشم آمد از سخای او حدیثی بر زبان
از زبانم هر زمان می ریخت درّشاهوار
خلق می‌گویند مختارست در هر کار و من
بارها دیدم‌ که در بخشش ندارد اختیار
شکل روببن دزکشد رایش‌ز تارعنکبوت
خود رویین‌، تن ‌کند حزمش ‌ز تاج‌ کو کنار
حرزی ‌از جودش‌ اگر بیتی به ‌بازو حامله
بچه نه مه می‌نماندی در مضیق انتظار
نوک‌کلک او به‌چشم آرزو شیرین‌ترست
از سر پستان مادر در دهان شیرخوار
جاه او گویند دارد هرچه خواهد در جهان
من مکرر آزمودستم ندارد انحصار
طبع او دریای مواجست و موج او کرم
موج دریا را که تاند کرد در گیتی شمار
وصف خلق او نوشتم خامه‌ام شد عنبرین
نقش جود او کشیدم نامه‌ام شد زرنگار
ای‌ که دریا را نباشد پیش جودت آبروی
ویکه دنیا را نباشد بی‌وجودت اعتبار
ماجرای رفته را خواهم‌ که از من بشنوی
گرچه دانم هست پیشت هر نهانی آشکار
چار مه زین پیش کز انبوه اندوه و محن
هر دلی بد داغدار و هر تنی بد سوگوار
فتنه در شیراز چون مرد مجاور شد مقیم
ایمنی ازفارس چون‌شخص مسافربست‌بار
شور و غوغا شد فراوان امن و سلوت‌گشت کم‌
کفر و خذلان یافت رونق‌ دین و ایمان ‌گشت خوار
دیده ها از شرم خالی سینه ها از کینه پُر کنید ها
صدرها از غَدَر مملو چشمها از خشم تار
طارق از سارق مشوش عالم از ظالم برنج
صالح از طالح‌ گریزان تاجر از فاخر فکار
مغزها غرق جنون و عقلها محو طنون
عیشها وقف منون و طیشها خصم وقار
نبضها چون ‌استخوان ‌شد استخوان‌ ها همچو نبض
آن زدهشت مانده بی‌حس این ز وحشت بیقرار
چون مقابر شد معابر از هجوم‌ کشتگان
پر مهالک ‌شد مسالک از وفور گیر و دار
روز اگر بیچاره‌یی از خانمان رفتی برون
کشته یا مجروح برگشتی سوی خویش و تبار
شب اگر در خانه ماندی بینوایی تا به صبح
در میان خانه با دزدان نمودی ‌کارزار
شرع بی‌رونق‌تر از اشعار من در ملک فارس
امن بی‌سامان‌تر از اوضاع من در روزگار
خسته و مجروح از هرسو گروه اندر گروه
بسه و مذبوح در هرره قطار اندر قطار
کلبهٔ جراح آب دکهٔ سلاخ برد
بس‌که لاش ‌کشتگان بردندی آنجا بار بار
گاه مردان را به جبر از سر ربودندی‌کله
گه امارد را به زور از پا کشیدندی ازار
فرقه‌یی هرسو دوان این با سپر آن با تبر
حلقه‌یی هرسو عیان اینجاشراب آنجا قمار
بامهای خانه هول‌انگیز چون خاک قبور
برجهای قلعه وحشت خیز چون لوح مزار
حمله آرد بهرکین‌گفتی به راغ اندر نسیم
پنجه یازد با سنان ‌گفتی به باغ اندر چنار
باد گفتی خنجر مصقول دارد در بغل
آب‌گفتی صارم مسلول دارد درکنار
پیل هر سردابه گفتی هست پیل منگلوس
شیر هر گرمابه ‌گفتی هست شیر مرغزار
شخص ترسیدی ز عکس خویش اندر آینه
مرد رم کردی ز سایهٔ خویش اندر رهگذار
دل ز جان الفت بریدی با همه الف نهان
چشم از مژگان رمیدی با همه قرب جوار
خاک در زیر قدم دزدیست‌گفتی نقب‌زن
آب در جوی روان تیغیست‌گفتی آبدار
فی‌المثل را گر کسی خفتی به خلوتگاه امن
جستی از جا هر زمان چون ‌آدمی وقت‌ خمار
سبلت اشرار رعب‌انگیز چون چنگال شیر
مژهٔ الواط هول‌آمیز چون دندان مار
روز و شب رافرق از هم ‌کس ‌نیارستی ازآنک
مهر و مه بر سمت آن‌کشور نکردندی مدار
قصه ‌کوته حال آن‌ کشور بدین منوال بود
تا ز ری آمد به سوی فارس صاحب اختیار
روز اول از در تدبیر یاسایی نوشت
طرفه یاسایی ‌کزو هر کس‌ گرفتند اعتبار
ثت در وی شغل هرک از رعیت تا سپه
در نظام مملکت بسطی در آن با اختصار
خلق ‌‌آن یاسا چو برخواندند گفتند ای شگفت
حاکمی آمد که‌ کار ملک ازو گیرد قرار
عامهٔ اشرار باهم متفق بستند عهد
تا به عون یکدگر چون‌ کوه مانند استوار
چون دو روزی رفت دزدی چارش‌ آوردند پیش
سر برید آن چارراوان ماجرا جست انتشار
آن بدین‌گفتا که هی هی زین نهنگ پیل کش‌
این بدان‌ گفتا که بخ بخ زین پلنگ شیرخوار
چون‌ شدند اشرار آگه عقدشان از هم ‌گسیخت
جامهٔ پیوندشان را ریخت از هم پود و تار
این‌ بدان ‌‌گفتا که اکنون چاره جز ز‌نهار نیست
آن بدین ‌گفتا که‌ کس را شیر ندهد زینهار
آن عزیمت‌کرده سوی غال غول از اضطراب
این هزیمت جسته سوی غار مار از اضطرار
فرقه‌یی همچون زنان‌ گشتند در چادر نهان
جوقه‌یی در نیمشب ‌کردند از کشور فرار
آنکه بیرون شد ز شهر از بیم در هامون و کوه
یا چو ببژن رفت در چه یا چو اژدرها به غار
آن یکی در آب دریا رفت همچون لا‌ک پشت
وین دگر در ریگ صحرا خفت همچون سوسمار
وانکه اندر شهر پنهان بود کردندش اسیر
یا به‌دارالملک‌ری‌شد یا همان‌ساعت به‌دار
در همه شیراز اکنون شور و غوغا هیچ نیست
جز خروش عندلیب و بانگ کبک و صوت سار
کس نگرید جز صراحی‌ کس ننالد غیر چنگ
کس‌ نجوشد جز خم می‌کس نموید غیر تار
شبروی گر هست ما هست آن هم اندر آسمان
سرکشی‌گرهست سروست آن‌هم‌اندر جویبار
گر کسی خنجر کشد بید است آنهم در چمن
ورتنی طغیان‌کند سیلست آن هم در بهار
کس ندارد عزم غوغا جز به مستی چشم دوست
کس نتابد سر ز فرمان جز به شوخی زلف یار
تا سه شب بازار و دکانها سراسر باز بود
جز دکان می‌فروش آن هم ز خوف‌ کرد‌گار
بارهٔ شیراز را نیز آنچنان محکم نمود
کز قضاگویی‌کشیدستندگرد او حصار
بارهٔ ویران ‌که از هر رخنهٔ دیوار او
همچو تار از حلقهٔ سوزن برون لرفتی سوار
آنچنان معمور و محکم ‌کرد کز دروازه‌اش
باد بی‌رخصت به صحرا برد نتواند غبار
باغ‌هایی را که در گلزرشان از بی‌گلی
در دو صد فصل بهاران‌ کس ندیدی یک هزار
شد چنان آباد از سعیش که گویی کرده چرخ
بر سر هر شاخ ‌گل صد خوشهٔ پروین نثار
خلق از طغعان فتادسنند لیک از سعی او
سیلهای آب طغیان‌ کرده‌اند از هرکنار
بب‌ن‌که انهار و قنات و ج‌ری از هرب‌ری‌کند
همچو پرویزن مشبک گشته خاک آن دیار
بسکه هردم چشمهٔ آبی بجوشد از زمین
آب پنداری به جای سبزه روید از قفار
الله‌الله حاکمست این یاسحاب رحمتست
کاب می‌بارد هم ازکوه و دشت و مرغزار
سوی ما حاکم فرستادی و یا بحر محیط
بهر ما ناظم روان ‌کردی و یا ابر بهار
از وجود او نه‌ تنها کارها رونق‌ گرفت
کآبها را نیز آب دیگر آمد روی کار
زینهمه طوفان آبی‌ کز زمین جوشیده است
خلق را باید به‌ کشتی رفتن اندر رهگذار
گر ز سعی او بدینسان آبها افزون شدی
نهرها از شهرها خیزد چو امواج از بحار
دی به صاحب اختیار از فرط حیرانی‌ کسی
گفت‌کای بخت بلندت را هنرمندی شعار
چشم‌بندی‌کرده‌یی مانا جهانی را به سحر
ورنه در ماهی دو نتوان‌کرد چندین‌کار و بار
فتنه بنشاندی ز فرش و باره را بردی به‌ عرش
دوست را کردی شکور و خصم را کردی شکار
نهرهاکردی روان هریک به ژرفی زنده رود
باغها آراستی هریک به خوبی قندهار
صدهزار افزون نهال تازه‌کشتی وین‌ عجب
کان همه بالید و خرم گشت و برگ آورد و بار
گفتش ای نادان تو از راز نهانی غافلی
سم و زر را صیرفی داندکه چون گیرد عیار
عجزمن چون‌دیدحاجی‌خواست‌کز اعجازخویش
در وجود من نماید قدرت خویش آشکار
من اثر هستم موثر اوست زین غفلت مکن
من سبب هستم مسبب اوست زین حیرت مدار
می‌نبینی آب و گویی از چه ‌گردد آسیا
می نبینی باد و گویی از چه جنبد شاخسار
سخت‌ حیرانی ز صورت‌های گوناگون که‌ چیست
چون نیی آگه ز کلک قدرت صورت نگار
احمد مرسل‌که آنی رفت و بازآمد ز عرش
می نبود الا ز یمن قدرت پروردگار
مرحبا بردست حیدرگو که او مرحب کش است
ورنه از خود اینهمه جوهر ندارد ذوالفقار
باری اندر فارس ا‌کنون یک پریشان حال نیست
غیر من‌ کاشفته‌ام چون زلف ترکان تتار
اسم و رسم من به د‌ستورالعمل امسال نیست
وین عمل اصلاً نبد دستور در پیرار و پار
نه‌به‌شه یاغی‌شدم نه‌بر خدا طاغی شدم
نه ز اوباش صغارم نه ز الواط‌ کبار
نه‌رحیم‌رنگرز هستم‌که بر ارک وکیل
هر شبی شمخال اندازم ز بالای منار
نه علی یک دستیم‌کز بهر یک پیمانه می
برکشم خنجر یهودان را نمایم تار و مار
نه فریدون خان نادانم‌که از نابخردی
خویش را در کار و بار فارس دانم پیشکار
هم نیم احمد که لاچین را فرستم حکم قتل
روز روشن خنجر آجینش ‌کنم خورشیدوار
کیستم آخر گدایی بینوایی بی‌کسی
شیوهٔ من شاعری شغلم مدیح شهریار
گر کسی گو‌ید که قاآنی شب و روزست مست
راست گوید نیستم یک دم ز مهرت هوشیار
ورگناهم اینکه بر خوبان عالم مایلم
راستست اخلاق خوبت را به جانم خواستار
ور خطایم اینکه می کوشیدم به عیب و عار تو
نبستم منکر که مدح من ترا عیبست و عار
می‌دهم هر دم دل راد ترا نسبت به ابر
گر چه می‌دانم‌ که آن روح لطیفست این بخار
نور رایت را به نور مه برابر می‌نهم
گرچه می‌بینم‌ که آن اصلست و این یک مستعار
در بزرگی با جهان جاه ترا همسر کنم
گرچه می‌یابم‌ که آن فانیست این یک پایدار
زین‌ قبل بی‌حد خطا دارم ‌که نتوانم شمرد
ور شمارم شرمساریها برم روز شمار
گر قصور مدحت از مایهٔ شرمندگیست
اندرین معنی جهانی هست چون من شرمسار
قصه کوته پایهٔ خود بین نه استعداد من
زانکه من در مرتبت جویم تو بحر بی‌کنار
خلعت و انعام و مرسومم بیفزا زانچه بود
تا به عمر و دولت و بختت فزاید کردگار
آن مکن با من که درخورد من و قدر منست
آن بفرما کز تو زیبد وز تو ماند یادگار
گر وجودت قادرست اما ز جودت نادرست
قطع مسو‌رم من ای جودت جهان را مستجار
حکم‌کن ‌کز لوی ئیلم حکم اجرا در رسد
تا بر آرم چون نهنگ از جان بدخواهت دمار
یک دعا بیشت نگویم واندعا اینست و بس
کت بهر کامی‌ که خواهی بخت سازد کامگار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۹ - در مطایبه و هزل و ملاعبه فرماید
کوهی به قفا بسته‌ای ای شوخ دلازار
با خویش کشانیش به هر کوچه و بازار
زان ‌کوه‌ گران ترسمت آزرده شود تن
خود را عبث ای شوخ دلازار میازار
تو کاه‌ کشیدن نتوانی چه‌ کشی ‌کوه
تو نرم‌تر و تازه‌تری ازگل بربار
از نور مه چارده ماند به رخت رنگ
وز برگ ‌گل تازه خلد بر قدمت خار
بر لاله نهی پای شود پای تو رنجور
بر سایه نهی گام شود گام تو آزار
با حالتی این‌گونه مرا بس عجب آید
کاین ‌کوه ‌کشیدن نبود نزد تو دشوار
مزدور نیی اینهمه آخر چه‌ کشی رنج
حمال نیی این‌ همه آخر چه بری بار
من بار تو بر سینه نهم ای بت شنگول
کز بردن بار تو مرا می‌نبود عار
آن بار گران را که ‌کشند ار بتر ازو
شک نیست‌که در و‌زن بچربد زد و خروار
چونست‌که آویخته داریش به مویی
این جرّ ثقیل از که بیاموختی ای یار
موییست میان تو میاویز بدین ‌کوه
ترسم‌که‌گسسته شود آن موی به یکبار
یارب چه بخیلی توکه اندر قصب سرخ
پیوسته‌ کنی سیم سپید ای همه انبار
سیم از پی دادن بود و عقده‌گشادن
نز بهر نهادن ‌که تبه‌ گردد و مردار
زان سیم بپرهیزکه روزی ببرد دزد
رندان تو ندانی ‌که چه چستند و چه طرار
من در بغل خویش‌ کنم سیم تو پنهان
تا راه به سیمت نبرد دزد ستمکار
مردم همه دانندکه من طرفه امینم
در کار امانت به خیانت نشوم یار
آن سیم مرا ده که نگهدارمش از دزد
پنهان‌کنم اندر شکن جبه و دستار
ور مشورت از من‌کنی و رای تو باشد
در سیم تو الا به تجارت نکنم‌کار
سیم تو دهم وام به اعیان ولایت
باسوده ده و شانزده چون مرد رباخوار
شک نیست‌که سیم از پی سودا بود و سود
تا مایهٔ امسال فزونتر شود از پار
ور رسم تجارت نبود سیم بکاهد
در مدت اندک برود مایهٔ بسیار
ور نیز به تنها نکنی رای تجارت
من با تو شراکت‌کنم ای دوست به ناچار
من بر زبر سیم تو از چهره نهم زر
وایین شراکت بگذاریم چو تجّار
زر من و سیم تو هرآن سودکه بخشد
تقسیم نماییم به آیین و به هنجار
دو بهره مرا باشد و یک بهره ترا زانک
بر سیم بچربد ز در قیمت دینار
نی نی که من این حرف به انصاف نگفتم
دینار مرا نیست بر سیم تو مقدار
دینار مرا کس ز من امروز نخرّد
وان سیم ترا جمله بجانند خریدار
امروز بتا شرح دهم قصهٔ دوشین
کان قصه ترا غصه زداید ز دل زار
دوشینه شدم جانب آن خانه‌ که دانی
جایی‌که به شب چرخ برین را نبود بار
خود را بدو صد حیله در آن خانه فکندم
پنهان به‌ کمینی شده چون روبه مکار
برخی نشد از شب‌ که ز جا مرغ صراحی
برجست و همی لعل روان ریخت ز منقار
چون ماه فروزنده ز هر حجره درآمد
حوری بچه‌یی سرو به قد کبک به رفتار
یک جوق پری از پی دیوانگی خلق
از چهر نکو پرده فکندند به یکبار
حوری نسبانی همه چون سرو قباپوش
غلمان بچگانی همه چون ماه‌کله‌دار
قد همه چون فکرت من آمده موزون
زلف همه چون طالع من گشته نگونسار
دوری دو سه چون باده ببردند و بخوردند
برخاست خروش دهل و چنگ و دف و تار
در رقص فتادند و سرین‌های مدور
در چرخ زدن آمد چون‌گنبد دوِار
آوازه فکندند بهم مالک و مملوک
شلوار بکندند ز پا بنده و سالار
دامن به کمر بر زده هر یک ز پس و پیش
چون زاهد وسواسی در کوچهٔ خمار
تا چشم همی‌رفت سرین بود به خرمن
تا دیده همی دید سمن بود به خروار
گفتی‌ که بود کارگه دنبه‌ فروشان
کانجا به سلم دنبه فروشند به قنطار
یا طایفهٔ پنبه‌فروشان ز پس سود
آورده همی پنبهٔ محلوج به بازار
بازار حلب بود توگفتی‌که ز هر سوی
گردیده یکی آینهٔ صاف پدیدار
گفتی‌که سرین همه قندیل بلورست
کاویخته از بهر چراغان به شب تار
مانا مگر از عهدکیومرث بهر شهر
سیمین ‌کفلی بوده در آنجا شده انبار
القصه بخوردند و بخفتند ز مستی
بر روی هم افتاده ز هرگوشه ملخ‌وار
از پیش قضیب همه چون دانهٔ خرما
وز پشت سرین همه چون تل سمن‌زار
زینسوی همه شمع و زانسو همه قندیل
زین روی همه‌ گنج وزان رو همه چون مار
من چابگ و چالاک برفتم زکمینگاه
زانگونه‌که‌کفتار رود بر سر مردار
آنان همه سرمست و مرا فرصت دردست
آنان همه در خواب و مرا طالع بیدار
در ساق یکی نرم فرو بردم انگشت
وز پای یکی‌گرم برون ‌کردم شلوار
گه‌ کام من از بوسهٔ این معدن شکّر
گه مغز من از طرهٔ آن طبلهٔ عطار
بر دمّل آن‌گاه فرو بردم نشتر
در ثقبهٔ این‌گاه فرو کردم مسمار
تیغم به سپر رفت فرو تا بن قبضه
تیرم به هدف‌گشت نهان تا پر سوفار
در چشم فرودین همه را میل‌کشیدم
نه خواجه به جا باز نهادم نه پرستار
القصه بدین قدّ کمان‌وار همه شب
حلاج صفت پنبه‌زدن بود مراکار
من تکیه چو بهمن زده بر تخت ‌کیانی
وانان چو فرامرز شده بر زبر دار
تا زان تل و ماهور برون رانم شبدیز
مهمیز زدم بر فرس نفس ستمکار
نردیک‌‌ اذان سحر از جای بجستم
گفتم بهلم نقشی ازین نادره‌ کردار
از جیب قلمدان به‌در آوردم چابک
مانند دبیری‌ که بود کاتب اسرار
بر صفحهٔ سیمین سرینشان بنوشتم
نام و لقب خویش‌ که النار ولاالعار
وانگه ز پی توشهٔ ره بوسهٔ چندی
برداشتم از ساق و سرین و لب و رخسار
وایدون به یقینم‌ که بر الواح سرینشان
باقی بود آن نقش چو بر آینه زنگار
چون نام مرا صبح ببینند نوشته
گویند زهی شاعرک شبرو عیار
باری همه را داغ غلامی بنهادم
کز صحبت منشان نبود زین سپس انکار
و یدون همه را در عوض جامه و جیره
طومار غزل می‌دهم وکاغذ اشعار
لیکن به سر و جان تو ای ترک که امروز
کردم بدل از هرگنه رفته ستغفار
زیراکه دلی تا زگنه پاک نگردد
آورد نیارد به زبان مدح جهاندار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۳ - قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۳ - د‌ر مغازلت و تشبیب و اظهار عشقبازی و نسیب فرماید
هر سال به نوروز مرا بوسه دهد باز
وامسال برآنم ‌که فزونتر دهد از پار
پار از من و از رندی من بودگریزان
و امسال ‌گریزد به من از صحبت اغیار
‌قلاشی من پار چنان بود که آن شوخ
یک بوسه مرا داد به صد عذر و صد انکار
و امسال بر آنم که اگر پای نهم پیش
بر دست من از شوق زند بوسه دو صدبار
پارم همه می‌دید به‌کف شیشه و ساغر
وامسال مرا بیند با سبحه و دستار
پار ار ز پی ورد بهم بر زدمی لب
می‌گفت پی بوسه مکوب این همه منقار
وامسال فرو چینم اگر لب پی بوسه
پیش آید تا بشنود آواز ستغفار
زهد منش از راه برون برده و غافل
کز رندی پنهان بود این زهد پدیدار
حاشا که من از زهد کنم توبه ازیراک
امروز نکو یافتمش قیمت و مقدار
حال من و آن ترک به یک جای نشسته
او روی به من‌کرده و من روی به دیوار
او سر ز در شرم فروداشته در پیش
چون‌کودک نادان بر استاد هشیوار
من چشم فراکرده و مژگان زده برهم
چون صوفی صافی به‌گه خواندن اذکار
بوزینه صفت‌ گاه نشستم به دو زانو
پیچیده به خود خرقه و سر کرده نگونسار
او حالت من دیده و چشمانش ز حیرت
چون دیدهٔ مکحول فرومانده ز دیدار
حقاکه من این حیله نیاموحتم از خویش
زین حیله مرا واعظکی‌کرد خبردار
یک روز به هنگام زدم گام به مسجد
کان بود طریقم به سوی خانهٔ خمار
صف صف گرهی دیدم جاجا شده ساکن
پنهان همه مدهوش و عیانی همه هشیار
بر رفته یکی واعظ محتال به منبر
زانگونه‌که بر طارم رز روبه مکار
گاهی به زبانش سخن از دوزخ و سجین
گاهی به دهانش سخن از جنت وانهار
از فرط شبق ساز بم و زیر نهاده
چون‌گربه‌که موموکند از شهوت بسیار
وان جمله دهان در عوض‌گوش‌گشاده
کز راه دهانشان ره دل‌گیردگفتار
طاووس خرامان همه‌ حیران شده در وی
وان طرهٔ چون مار فروهشته به رخسار
زان گونه که پیرامن گل خار بگیرد
بگرفته بتان چون گل پیرامن آن خار
وندر شکن طرهٔ ایشان دل واعظ
جا کرده چو شیطان لعین در دهن مار
با او همه را انس عیان جای تنفر
او صرصر و این طرفه که ره جسته به گلزار
من راستی آن سیرت و هنجار چو دیدم
گفتم که ازین پس من و این سیرت و هنجار
هنجار من اینست و سپس مصلحتم نیست
کان راز نهان را به رفیقان کنم اظهار
من سیرت و هنجار نهان دارم از خلق
تا هیچ ‌کسم می‌نشود واقف اسرار
کان راز که ثابت بود اندر دل ظاهر
چون‌گشت هماندم به جهان‌گردد سیار
گردند چو خلقم همی آگاه ز تزویر
فاسد شود کار و تبه‌ گردد کردار
از من برمد هرجا آهوی خرامیست
وانچیزکه آسان شمرم‌ گردد دشوار
ناچار ازین پس من و تزویر کزین راه
با خویش توان رام نمودن بت عیار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۳ - و له ایضاً فی‌ المطایبه
سحرگهان‌که ز گردون فروغ مهر منیر
چو تیغ خسرو آفاق گشت عالم‌گیر
درآمد از درم آن مه به رخ نهاده دو زلف
یکی سپید چو شیر و یکی سیاه چو قیر
به سیم چهره فروهشته زلف خم در خم
بدان صفت که کمند ملک به کاسهٔ شیر
ز جای جستم و او شد چنان سراسیمه
که عاملان وجوه از محصلان امیر
ولی ز خواندن شعرش به خویش کردم رام
بلی به خواندن افسون پری شود تسخیر
چو نیک رام شد از پس کشیدمش به بغل
چو شیر نر که‌ گوزنی ز پی ‌کند نخجیر
یکی گمان غلط برده بیخود از سر سوز
چوکودکان ستمدیده برکشید نفیر
نعوذ بالله همسایگان شدند خبر
ز چارسوی دویدند از صغیر و کبیر
نهان ز من بت من سست‌کرده بند ازار
به دام عشوه برافشاند دانهٔ تزویر
چو نیک بر من و او انجمن شدندگروه
گهر ز جزع فروریخت همچو ابر مطیر
ز روی حیله فروچید از قفا دامن
ز بیم چهرهٔ من زرد شد بسان زریر
نمود سیم سرینش چو زرّ دست افشار
که ‌چون ‌فشاریش ‌ازکف برون ‌رود چو خمیر
فرود آن طبق سیم سرخ سوراخی
چو جرم‌کب مریخ در حضیض مدیر
به‌ گرد کونش مویی سه چار رسته چنانک
کسی قنات‌ کهن سال را کند تحجیر
ز فرط شهوت حمدانم آنچنان برخاست
که میل قامتش آمد ستون چرخ اثیر
دو ترک بر سر من تاختند با دو عمود
که راست‌گفتی آن هر دو منکرند و نکیر
سطبر سبلت هریک ‌گذشته از برِ دوش
بر آن صفت که ز پهلوی سر دو گوش حمیر
ز هول سبلتشان راستی بترسیدم
به غایتی‌که شدم مبتلای رنج زحیر
کشان‌ کشان من و آن طفل ساده را بردند
به سوی حضرت قاضی‌ که تا کند تعزیر
چو دیده بر رخ اقصی‌القضاهٔ کردم باز
شناختم به فراست ‌که هست ز اهل سعیر
به پیش رفتم و آهسته گفتمش در گوش
که ای به فضل و عدالت به رو‌زگار شهیر
تویی‌ که تعبیه ‌گشتست در محاسن تو
قضای حاجت یک شهر از قلیل و کثیر
مرا و یار مرا وارهان ازین غوغا
دو بدره از من و یک بوسه زو به رشوه بگیر
به جیب فکرت سر برد و از نشاط نمود
تبسمی نه چنان‌کاین و آن شوند خبیر
پس از زمانی فرمود با قراء‌بت تام
چنان‌که پردهٔ عاصم درید و ابن‌کثیر
که ای‌دو ملحد ملعو‌ن ‌مر این‌چه‌هنگامه است
مگر به یکدگر آمیختید سوسن و سیر
جواب دادم‌کاین طفل ساده را پدرش
به من سپرد و برین شاهدند جم غفیر
ز من به حکم سفاهت فرارکرد و سحر
به عنف‌کردمش اندرکمند حکم اسیر
ورا ز هیبت من سست‌ گشت بند ازار
چو مرغ در قفس افتاده برکشید صفیر
شدند خلق ز هر گوشه جمع و بربستند
به حکم ظاهر بر ذیل عصمتم تقصیر
چو این‌ شنید برافراخت‌یال و گفت به خلق
خبر دهید ز حال جوان و حالت پیر
گر آنچه‌گفت فلان‌راست گفت جرمش‌ نیست
که طفل ساده ندارد ز خیر خواه‌ گزیر
چو میل سرمه‌که در سرمه‌دان‌کنند فرو
کرا شهادتی ار هست‌گوکند تقریر
به اتفاق سخن جمله مرد و زن گفتند
که آنچه‌گفت فلان خالی است از تزویر
حدیث دیده رهاکن‌که هیچ نشنیدیم
جز آنکه طفل ز دل برکشید نالهٔ زیر
دو ترک سفله دویدند پیش‌ کای قاضی
مرین دور از عدالت بکش ببند و بگیر
مگر ندانی‌ کاین‌ کهنه رند شیرازی
چسان ز شست شبق بر نشانه راند تیر
دره‌رن شوشهٔ سیمش پر است طلق روان
کزو به بوتهٔ‌گلچهرگان‌کند اکسیر
کنون خدای جهانش گرفته است به خشم
تو دانی اینکه خداوند نیست بیهده‌گیر
از آن مکالمه قاضی بر آن دو خشم‌گرفت
چنانکه‌ گاهی تسبیح‌ گفت و گه تکبیر
چو مرد و زن همه رفتند و بزم خالی شد
نهفته بر رخ آن شوخ دید خیراخیر
مرا و یار مرا هر دو برد پیش و نشاند
گرفت داد دل از بوسه زان بت‌ کشمیر
چنان به خرزهٔ قاضی ز شوق رعشه فتاد
که از مهابت سلطان قلم به دست دبیر
بدان رسید که قاضیچه برجهد از جای
چو خسروان ستمکار بر شود به سریر
ز جای جستم و بازو‌ گرفتمش به دو دست
کزین معامله بگریز و پند من بپذیر
حجاب شرع محمد مدرکه نپسندد
مرا ا ین معامله در حشرکردگار قدیر
مرا مبین‌که فتادند خلقم از دنبال
که بهرکسب ملامت همی‌کنم تدبیر
مرا ملامت مردم به طبع شیرینست
بدان مثابه که اندر مذاق کودک شیر
بسی به چهرهٔ رندان آستان مغان
بود محال ‌که تغییر یابد از تعییر
اگر حجاب ملالت ز پیش برخیزد
هجوم خلق نبینی مگر به‌کوی فقیر
چو سوز عشق نداری چگویمت‌که جعل
به حکم طبع تنفر کند ز بوی عبیر
حدیث‌ کودک ‌و ترکان و قاضی افسانه است
که تا به خواب رود نفس نابکار شریر
تو نقد خویش نهان‌کن ز خلق قاآنی
که ناقدان محبت مراقبند و بصیر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۶ - در ستایش پادشاه جمجاه محمد شاه غازی طاب ثراه گوید
رسید نامهٔ دلدار دوشم از شیراز
دوان‌ گرفتم و بوسیدم و نمودم باز
نوشته بود مرا کای مقیم‌ گشته به ری
چه روی داد که دل برگرفتی از شیراز
شنیده‌ام ‌که به ری شاهدان شنگولند
همه شکاری و نخجیرگیر و صیدانداز
هلاک هستی قومی به چشمکان نژند
کمند خاطر خلقی به زلفکان دراز
گمان برم که بدان دلبران سپردی دل
دریغ از آن همه مهر و وفا و عجز و نیاز
هنوز غبغب سیمین من چو گوی سفید
معلق است در آن زلفکان چوگان‌باز
دو مژه دارم هر یک چو پنجهٔ یشاهین
دو طره دارم هر یک چو چنگل شهباز
هلا چه شکوه دهم شرح حال خود بنویس
که تا کجایی و چونی و با که‌ای دمساز
قلم ‌گرفتم و بنوشتمش جواب که من
نه آن ‌کسم‌ که دل داده از تو گیرم باز
پس از فراق‌ که‌ کردم بسیج راه عراق
شدم سوار بر آن برق‌سیر گردون‌تاز
به نعل اسب نبشتم بسی تلال و وهاد
به‌کام رخش سپردم بسی نشیب و فراز
به ری رسیدم پیش از وصول موکب شاه
تبم گرفت و تنم زار شد چو تار طراز
چو خسرو ‌ آمد تب ‌رفت‌ و گرد غم بنشست
زمین سپردم و بردم به تخت شاه نیاز
قصیده خواندم و کرد آفرین و داد صله
به خانه آمدم و در گشوده بستم باز
دلم ز وجد تو گفتی‌ که می‌زند ناقوس
تنم ز رقص تو گفتی‌ که می‌کند پرواز
حریفکی دو سه جستم ظریف و نادره‌گوی
شدم به خلوت و در را به روی‌ کرده فراز
به پهلوی صنمی ماه دلبران چگل
به مشکمویم قمری شاه شاهدان طراز
گهی به ساقی ‌گفتم‌ که خیز و می بگسار
گهی به مطرب‌ گفتم تو نیز نی بنواز
دو چشمم از طرفی محو مانده در ساقی
دو گوشم از جهتی باز مانده در آواز
نداده حادثه‌یی رو ز هیچ سوی مگر
شب‌ گذشته‌ که‌ کردیم ساز عشرت ساز
میان مطرب و ساقی فتاد عربده‌ای
چنان که ‌کار به سیلی ‌کشید و ناخن و گاز
به فرق مطرب ساقی شکست شیشهٔ می
به کتف ساقی مطرب نواخت دستهٔ ساز
چه گفت ساقی گفتا کجا جمال منست
چه حاجتست ‌که مطرب همی ز‌ند شهناز
چه‌گفت مطرب‌گفتاکجا نوای منست
چه لازمست‌ که ساقی همی دهد بگماز
من از کرانه ی مجلس به هر دو بانگ زدم
بدان مثابه که سرهنگ ترک با سرباز
همی چه‌گفتم‌گفتم‌که با فضایل من
نه باده باید و ساقی نه رود و رودنواز
که ناگه آن یک دلقم‌ گرفت و این یک حلق
کشانم از دو طرف ‌کای حریف شاهدباز
تو آن ‌کسی‌که به زشتی ترا زنند مثل
تو را چه شد که به هر نازنین فروشی ناز
تو را که گفت که با روی زشت رخ بفروز
تو را که ‌گفت ‌که با پشت‌ گوژ قد بفراز
زکبر نرمک نرمک به هر دو خندیدم
چنانکه خندد از ناز دلبری طناز
بگفتم ار بشناسید نام و کنیت من
به خاک مقدم من برنهید روی نیاز
ابوالفضایل قاآنی ار شنیدستید
منم‌ که هستم مداح شاه بنده‌ نواز
چو این بگفتم ساقی‌‌ گرفت زلف به چنگ
که بهر خاطر من ای ادیب نکته ‌طراز
بهار آمد و دی رفت و روز عید رسید
برای تهنیت شه یکی چکامه بساز
ببر نخست سوی خواجهٔ بزرگ بخوان
اگر قبول وی افتد بگیر خط جواز
سپس به‌حضرت شاه‌جوان بخوان و بخواه
یکی نشان‌ که به هر کشورت ‌کند اعزاز
قلم ‌گرفتم و بعد از سپاس بارخدای
به مدح شاه بدینسان شدم سخن‌پرداز
که فر خجسته بماناد روزگار دراز
خدایگان سلاطعن خدیو خصم‌گداز
سپهر مجد محمّد شه آفتاب ملوک
که چهر شاهد دولت ازو گرفته طراز
قضا به قبضهٔ حکمش چو ناخن اندر مشت
قدر به چنگل قهرش چو آهن اندر گاز
به حزم‌گفته قوانین عقل را برهان
به جود کرده مواعید آزرا انجاز
به همرکابی جودش‌ گدا شود پرویز
به هم عنانی عزمش زمین‌کند پرواز
زهی به مرتبت از هر چه پادشا مخصوص
زهی به منزلت از هرچه حکمران ممتاز
به جای نقطه ز کلکش فروچکد پروین
به جای نکته ز لفظش عیان شود اعجاز
سمند عزم ترا عون‌ کردگار معین
عروس بخت ترا ملک روزگار جهاز
به از عدالت محضست بر عدوی تو ظلم
به از قناعت صرفست با ولای تو آز
مرا ز عدل تو شاها حکایتی است عجیب
که‌کس ندیده و نشیده در عراق و حجاز
شنیده‌ام‌که دد و دام و وحش و طیر همه
شکسته‌بال به‌کنجی نشسته‌اند فراز
فکنده مشورتی در میانه وگفتند
که عدل شاه در رزق ما ببست فراز
نه صید بیند یوز و نه میش یابد گرک
نه غرم دَرَد شیر و نه‌ کبک ‌گیرد باز
تمام جانوریم و ز رزق ناگزریم
یکی بباید با یکدگر شدن انباز
به رسم آدمیان هرکدامی از طرفی
ز بهر رزق نماییم پیشه‌یی آغاز
ز بهر کسب یکی ‌گوهر آرد از عمان
ز بهر سود یکی شکر آرد از اهواز
پلنگ از مژه سوزن‌کند شود خیاط
هژبر از مو دیباکند شود بزاز
عقاب آرد خرمهره از سواحل و بحر
دکان‌گشاید و در شهرها شود خراز
به روزگار تو چون نظم جانوران اینست
ز نظم آدمیان خسروا چه رانم راز
شها سکندر رومی به همعنانی خضر
نخورده آب بقا باز مانده از تک و تاز
تویی سکندر و خضریست پیشکار درت
که آب خضر به خاکش نهاده روی نیاز
فرشته‌ایست عیان‌گشته در لبان بشر
حقیقتی است برآورده سر ز جیب مجاز
به مدح او همه اطناب خوشترست ارچه
مثل بودکه ز اطناب به بود ایجاز
شهنشها ملکا شرح حال معلومست
از اینکه قافیهٔ شعرکرده‌ام شیراز
به ری اقامت من سخت مشکلست از آنک
نه مال دارم و منزل نه برگ دارم و ساز
کم از چارده ماهست تا ز رنج سفر
چو ماه یک‌شبه هستم قرین ‌کرم و گداز
گر از تو عاقبت ‌کار من شود محمود
ز غم به خویش نپیچم همی چو زلف ایاز
سزد که راتبهٔ رتبه‌ام بیفزایی
به رغم اختر ناساز و حاسد غمّاز
ز مار گرزه همی تا بود سلیم الیم
ز شیر شرزه همی تازند گریز گراز
چنانکه سرو ببالد به باغ ملک ببال
چنانکه ماه بنازد به چرخ مجد بناز
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۵ - در ستایش وزیر بی‌نظیر جناب حاج میرزاآقاسی رحمه‌لله فرماید
فلک دوش از عروس خور تهی چون گشت دامانش
چو عمان چهره شد پر در ز سیمین اشک غلطانش
شبه‌سان حقه‌ای‌ کفتید و بپراکند درهایش
شب‌آسا زنگیی خندید و بدرخشید دندانش
من اندرکٌنج تنهایی ازین اندیشه سودایی
که این دولاب مینایی چرا غم‌زاست دورانش
که ناگه حلقه بر درکوفت شیرین‌شوخ دیرینم
که تن یک توده نسرینست و لب یک حُقه مرجانش
ز جا جستم دویدم درگشودم باز بستم در
گرفتم دست و آوردم نشاندم صدر ایوانش
یکی مینای می بنهادمش در پیش ریحانی
میی زان‌ سان‌ که رنگ لاله بود و بوی ریحانش
میی زانسان‌که چون لبریز بینی ساغری از وی
همه‌کان یمن پنداری وکوه بدخشانش
پس از نه جام می یا هشت یا ده بیش یاکمتر
چه داند حال مستی خاصه در بر هرکه جانانش
کُله پرتاب‌کرد از سر قبا بیرون نمود از بر
بناگه صبح صادق سر زد از چاک‌گریبانش
ز شور بادهٔ دَرغم فرو رفت آنچنان در غم
که خاطر شد ز غم در هم چو گیسوی پریشانش
همی هر لحظه مروارید می‌بارید بر دامان
چنان‌کز اشک غلطان رشک عمان‌گشت دامانش
چنان هر لحظه خشم‌آلود برگردون نظرکردی
که‌گفتی خنجر و زوبین همی بارد ز مژگانش
چنانش از نوک هر مژگان چکیدی زهر جان‌فرسا
که گفتی اژدها خفتست اندر چشم فتانش
گهی بر لب حکایت از مسیر تیر و بهرامش
گهی بر لب شکایت از مدار مهر و کیوانش
بگفتمش از چه مویی ‌گفت ازین‌ گردون ‌گردنده
که‌گویی جز بخشت‌کینه ننهادند بنیانش
جفاگاهی بر احرارش ستم‌گاهی بر ابرارش
نه آگه‌ کس ز هنجارش نه واقف‌ کس ز سامانش
بمیزد موش بر زخم پلنگش تا چرا زینسان
بود با شیر مردان‌ گربهٔ حیلت در انبانش
نگاری چون مرا دارد همی چون مهر و مه عریان
که چون من مهر و مه باد از لباس نور عریانش
همی هر دم ز خون دل مرا نزلی نهد بر خوان
که یارب غیر خون دل مبادا نزل بر خوانش
چو بشنفتم برآشفتم به مژگان بس‌ گهر سفتم
سپس رفتم فرو رفتم غبار محنت از جانش
به پاسخ‌گفتمش ای ترک ترک شکوه‌ گوایرا
فلک یک ذره بر ذرات عالم نیست سلطانش
فلک آسیمه‌تر از ماست در محروسهٔ هستی
ازان هر شام بینی با هزاران چشم حیرانش
جهان را قبض و بسط اندر کف انسان‌که ایزد را
ز موجودی نیابی جلوه‌گر زآنسان‌کز انسانش
به چنگ انسان‌ کامل را فلک ‌گویی بود گردان
چنان گویی که کف میدان بود انگشت چوگانش
کتاب‌الله اکبرکز ظهورکثرت و وحدت
گهی قرآن لقب فرموده یزدان‌گاه فرقانش
وجود مجمع‌البحرین انسانی بودکامل
که اطلاق وجوب آمد قرین قید امکانش
صحیفهٔ آفرینش راکه مصحف نام از یزدان
به جای بای بسم‌الله هم انسانست عنوانش
مبین در عنصر خاکش ببین درگوهر پاکش
که ممکن نست ادراکش‌که یارا نیست تبیانش
مگوکز خاک ویرانست و نتوان دل درو بستن
نه آخرگنج نبودگنج جز درکنج ویرانش
به خاک اندر بود مخزون‌کنوز حکمت بیچون
از آنست ابرش‌گردون به‌گرد خاک جولانش
یکی بیدا بود آدم‌که پیدا نیست اطرافش
یکی دریا بود انسان‌که ظاهر نیست پایانش
ملک‌ کبود که با آدم شمارد وهم همسنگش
فلک چبود که با انسان سراید عقل همسانش
بگفت انسان‌کامل زین قباکایدون همی رانی
کرا دانی‌که درکف حل و عقد هر دوگیهانش
بگفتم صدر والاقدر روشن‌رای دریادل
که در یک شبرنی پنهان‌کنوز بحر عمانش
فلک فر میرزا آقاسی آن کز مبداء فطرت
نفخت فیه من روحی به شان آمد ز یزدانش
بود در شخص او پنهان همه‌گردون و اجرامش
بود در ذات او مضمر همه گیهان و ارکانش
فراخای جهان بر شخص او تنگست از آن بینی
گهی چون بحر جوشانش گهی چون شیر غضبانش
بلی قلزم بجوشد چون‌که باشد خرد مجرایش
بلی ضیغم بکوشد چون‌که‌گردد تنگ میدانش
چه اعجازست ازین برتر که در یک طیلسان بینی
جهان و هرچه در وی همچو جان در جسم پنهانش
قضا تا شخص او آمد به‌گیتی غم خورد آری
خورد غم میزبان چون نیست خوان در خورد مهمانش
وی از عالم غمین و عالم از وی شادمان آری
بود زندان به یوسف شاد و یوسف غم ز زندانش
فلک‌گویی نمی‌داند حدیث حفت الجنه
که چون دف می‌خورد گاهی قفا از چنگ دربانش
چو خون در رگ به عرق سلطنت ساریست تأییدش
چو جان در تن به جسم مملکت جاریست فرمانش
سلامت بین و استغنا که ارنی‌گو نشد هرگز
که عذر لن‌ترانی در رسد چون پور عمرانش‌
نگوید چون سلیمان رب هب‌لب از ادب لیکن
رسد بی‌منت خاتم ز حق ملک سلیمانش
خداوندا جهان با عنف و لطفت‌کیست بیماری
که بیم مرگ و امید بقا باشد ز بحرانش
بود قدر تو قسطاسی‌که آمدکفه افلاکش
بود حلم تو میزانی‌ که چو سنگست ثهلانش
ز آه سرد بدخواه تو مانا عاریت دارد
هر آن سرما که‌ گیتی هست در فصل زمستانش
به هر باغی‌ که بارد ابر جود گوهر افشانت
همه شاخ زبرجد روید از برگ ضمیرانش
نگارند ار به لوح آبگینه نام حزمت را
نیارد کس شکستن با هزاران پُتک و سندانش
اگر ازگنج هستی یاوه‌گرددگوهر ذاتت
دو عالم وانچه در مُلک دو عالم نیست تاوانش
هرآنچ آن بر قضا مبهم‌کند ذات تو معلومش
هرآنچ آن بر قدر مشکل‌کند رای تو آسانش
خطاب و قهر تست آنکو صفت بیمست و امیدش
رضا و خشم تست آنچ آن لقب خلدست و نیرانش
خداوندا شنیدم مر مرا حسان لقب دادی
بلی حسان بود هرکاو تو بگزینی ز احسانش
کدامین فخر ازین برتر که‌ گوید آصفی چون تو
محمد شه محمد هست و قاآنیست حسانش
الا تا نوش لطفت نیست غیر از عیش تاثیرش
الا تا زهر قهرت نیست غیر از مرگ درمانش
عدویت زندهٔ جاوید بادا چون خضر لیکن
مکان پیوسته اندرگاز شیر وکام ثعبانش
خلیلت را بود یک روز درگیتی بقا اما
چنان روزی‌که باشد روز خمسین الف یک‌آنش
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۸ - المطلع الثانی من هذه القصیده
فلک‌ ژاژ است هنجارش جهان زشت است آیینش
هم‌ آن مهر خسان کیشش‌ هم این‌ کین‌ کسان دینش
بلی‌ گردون به جز داناگدازی نیست هنجارش
بلی گیتی به جز نادان‌نوازی نیست آیینش
خسی‌ کش‌ مکر ابلیسی فلک را قصد مقدارش
کسی‌ کش فکر ادریسی‌ جهان را عزم تهجینش
اگر مهموم نادانی مر آن را فکر تفریحش
اگر مسرور دانایی خود این را رای تحزینش
اگر در دفتر تقسیم عسری قسم نادان را
به تصحیفی و تضعیفی نماید عسر عشرینش
و گر در مقسم تقدیر الفی بهره دانا را
کشد فی‌الحال از تلبیس بر سر خط ترقینش
گر از رنج فریسیموس ناساید دمی دانا
چنان فردش فروماندکه پندارند عنینش
وگر از خارش است ابلهی بر خویشتن پیچد
ز خط استوا نیمور سازد بهر تسکینش
ولیکن باز پژمانست ازو نادان‌ که ناساید
جعل‌گر خرمنی‌سوری‌فرستی‌جای سرگینش
نه بینی لولی‌ کرمان‌ که دلش از سبعهٔ الوان
گزایان است و در جان بویهٔ‌ کشکین سیرینش
رخش‌ شد چون دل ‌فرعو‌ن ‌و موسی وار از موسی
به هر مه عشری افزاید به میقات ثلاثینش‌
به‌نسبت‌چون زبان‌قوم‌موس‌کند شد موسی‌
ز بس بسترد از رخسار موی همچو زوبینش
توان ‌افسار استر ساخت‌ نک‌ از موی ‌رخسارش
توان پابند کودن بافت نک از پشم پایینش
اگر پاید ندارد هیچ دانا قصد تکریمش
و گر میرد نیارد هیچ عاقل رای تکفینش
ز بس‌گندیده و ناپاک و زشت و تیره و مغتم
تو پنداری دهان خصم دستورست تسعینش
بود با خصم‌ دستورش چو زین ‌رو نسبتی‌حاصل
به‌هرکاو مادح‌صدر جهان فرضست تهجینش
مفر ملک و فر ملک ابوالقاسم‌ که از رفعت
بود اقبال او ویسی‌که‌ گیهانست رامینش
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۷ - در ستایش از اهل پارس و ستایش بعضی از آنها
ای رخش ره‌نورد من ای اسب تیزگام
تا چند بند آخوری آخر برون خرام
کاه خسان چه می‌خوری ای رخش ره‌نورد
بار خران چه می‌بری ای اسب تیزگام
هرگز نبوده آب تو از منهل خسان
هرگز نبوده‌ کاه تو از آخور لئام
ده ماه شد که خوی‌ گرفتی به نای و نوش
وندر طویله خوردی و خفتی علی‌الدوام
هر شام داده‌ کاه و جوت را به امتنان
هر روز شسته یال و دمت را به احترام
ای بس‌که آب دادم و تیمارکردمت
نه زبن زدم به پیشت و نه بر بستمت لجام
آبت ‌گهی ز چاه ‌کشیدم‌ گهی ز جوی
کاهت ‌گهی به نقد گرفتم‌ گهی به وام
هرگز به تازیانه بنشخودمت سرین
وز چنبر چدار نیفکدمت به دام
گاهت به‌گاه دادم و آب و علف به وقت
غافل نبودم از تو به یک عمر صبح و شام
یک‌یک حقوق رفته اگر بازگویمت
حالی فروچکد عرق شرمت از مسام
تازی نژاد اسب من آخر حمیتی
یک ره چو تازیان به حمیت برآر نام
چون شد حمیت عربی‌کت ز پیش بود
ز اصطبل سر برآر چو شمشیر از نیام
خیز ای سیاه‌روی ترا ز رخش روستهم
از سم بسای مردمک دیدهٔ خصام
اسبا حقوق من به عقوق ار بدل ‌کنی
ترسم ‌که روزگار کشد از تو انتقام
اسبا زمان یاری و هنگام یاوریست
لختی برون خرام و مکن رنج من حرام
از سمّ ره‌نورد بجنبان همی زمین
وز نعل خاره‌کوب بسنبان همی رخام
برزن خروش تا بمرد مار در شکفت
برکش صهیل تا برمد شیر درکنام
از دم به چشم شیر فلک در فکن غبار
از سم به جسم ‌گاو زمین برشکن عظام
اسباگرم ز پارس رسانی به ملک ری
زرین‌ کنم رکابت و سیمین‌ کنم ستام
از حلقهٔ ستاره همی سازمت رکیب
وز رشتهٔ مجره همی آرمت لجام
میخت‌کنم ستاره و نعلت‌کنم هلال
زینت ز زر پخته ستامت ز سیم خام
هم پای‌بند بافمت از ریش ابلهان
هم پاردم نمایمت از سبلت عوام
تو زیر رانم آیی چون زیر ابرکوه
من بر تو خود نشینم چون بر سمند سام
از پارس بهر کسب معالی سفرکنم
راحت ‌کنم حرام‌ که حاصل شود مرام
هم چهرهٔ ستاره برندم به نوک تیر
هم‌گردن زمانه ببندم به خم خام
گه چون‌ عجم به‌دست همی چین کنم‌کمند
گه چون عرب به چهره همی برنهم لثام
اقبال و بخت و عز و معالی به‌گرد من
از چارسو بجهد همی جوید ازدحام
حیرت ‌کند ز جنبش من در هوا عقاب
غیرت برد به رحمت من در زمین هوام
قانع شوم به بیش وکمی‌کم دهد خدای
راضی شوم به خیر و شری ‌کاید از انام
بر دهر سخره رانم چون رند بر فقیه
بر مرگ حمله آرم چون باز بر حمام
نفرین‌ کنم به پارس‌ که از ساکنان او
واصل نگشت نعمت و حاصل نگشت کام
نه ریش‌ کس ز مرهمشان جسته اندمال
نه زخم ‌کس ز داروشان دیده التیام
همواره در شقاق و ستمشان مدار سیر
پیوسته در نفاق و جفاکرده اقتحام
چون‌ من ‌کسی به ‌ساحت آن‌خوار و مستمند
چون من ‌کسی به عرصهٔ آن زار و مستهام
میران آن به‌ گاه تواضع چنان ثقیل
کز جا قیامشان ندهد دست تا قیام
جز باد عجبشان ندمد هیچ در دماغ
جز بوی‌ کبرشان نرسد هیچ بر مشام
جز چند تنگه از گهر پاک زاده‌اند
از دودهٔ مکارم و از دوحهٔ‌ کرام
چون‌ لاله روز و شب همه با عیش و انبساط
چون غنچه دمبدم همه با وجد و ابتسام
ژاژی ز هیچکس نشنیدم به جز مدیح
لغوی ز هیچیک نشنیدم به جز سلام
بر من زحام آنان چون عام بر امیر
بر من هجوم ایشان چون خاص بر امام
زان چند تن‌گذشته ملولم ز شیخ و شاب
زان چند تن‌‌ گذشته خمولم ز خاص و عام
رنجی مرا کز ایشان ‌گر زانکه بشمرم
آن رنج ناشمرده سخن می‌شود تمام
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۵ - در ستایش پادشاه رضوان جایگاه محمد شاه غازی طاب اللّه ثراه‌ گوید
در شهر ری امسال به هرسو که نهم گام
هر کس صنمی دارد گلچهر و گل‌اندام
هر شام‌کشد تنگ در آغوشش تا صبح
هر صبح زند چنگ به‌گیسویش تا شام
من یار ندارم چکنم جز که خورم غم
یارب چکنم‌کاش نمی‌زاد.مرا مام
دانند حسودان‌که من از رشک به جوشم
هرگه‌که دلارام شود با دگری رام
آیند و بر آرند ز دل آهی و گویند
کایا خبرت هست ز بدعهدی ایام
آن ترک خطا راکه ز ما می‌نکند یاد
وان ماه ختن راکه ز ما می‌نبرد نام
دوشینه یکی مردک قلاّش ببوسید
بوسی‌که از آن پر ز شکر گشت در و بام
وین نیز عجبتر که فلان شوخ ز باده
بیخود شد و بر خاک نهاد آن رخ‌گلفام
پاشیده شد از زلفش در هر طرفی مشک
گسترده شد از جعدش در هر قدمی دام
رخشان‌ دو ر‌خش ‌همچو پر از زهره یکی چرخ
رنگ دو لبش همچو پر از باده یکی جام
مجلس همه چون دامن اطفال به نوروز
از چشم و لبش پر شده از پسته و بادام
او خفت و حریفان به‌کنارش بغنودند
ز آغاز توان یافت ‌که چون بود سرانجام
چون من شنوم این سخنان را بخروشم
وز خشم مرا تیغ زند موی بر اندام
نه قدرت و زوری ‌که بریزم همه را خون
نه تاب و توانی ‌که بدوزم همه را کام
آوخ ‌که شدم پیر به هنگام جوانی
از هجر جوانان جفاپیشه و خودکام
نه حاصلم از عشق بغیر از الم دل
نه واصلم از دوست بغیر از طمع خام
شب نیست‌ که از غصه به دندان نگزم لب
دور از لب و دندان جوانان دلارام
قانع نبود غیر من از یار به بوسه
چونست ‌که من راضیم از دوست به دشنام
نه هست مرا طلعت زیبا که نگاری
در بزم من از میل طبیعت بنهد گام
نه عربده دانم‌ که چو ترکان سپاهی
با لاله‌رخی ساده شوم رام به ابرام
نه پیشه‌ورم تا که زر و سیم‌ کنم‌ کسب
نه پیله‌ورم تاکه زر و سیم کنم وام
یک چاره همی دانم و آن چاره همینست
کامشب نزنم چشم بهم تا به ‌گه شام
مدحی بسزا گویم و فردا به‌ گه بار
خوانم بر دادار جهان داور اسلام
جمجاه محمّد شه غازی‌ که ز سهمش
سهراب گریزد ز صف جنگ چو رهام
از عیب هنر آرد بی‌ منت اعجاز
از غیب خبر دارد بی‌زحمت الهام
ای خشم توگیرنده‌تر از پنجهٔ شاهین
وی تیغ تو درنده‌تر از ناخن ضرغام
نام تو پرستند چه در هند و چه در چین
مدح تو فرستند چه از مصر و چه از شام
رخت ظفر آنجاست ‌که بخت تو نهد تخت
سِلک گهر آنجاست که ‌کِلک تو نهد گام
جاسوس تو هستند در آفاق شب و روز
مهمان تو هستند به پیکار دد و دام
نشگفت‌ که دریا نزند موج ازین پس
از بسکه جهان یافته از عدل تو آرام
اصنام مگر رخ به‌کف پای تو سودند
کز فخر زیارتگه خلقی شده اصنام
آلام اگر تقویت از مهر تو جویند
تا حشر همه رامش جان خیزد از آلام
اجسام اگر تربیت از قدر تو جویند
والاتر از ارواح بود پایهٔ اجسام
اقلام نه گر نامهٔ فتح تو نگارند
هرگز نبود فایده در فطرت اقلام
اسقام نه گر پیکر خصم تو گدازند
بیهوده نماید به نظر خلقت اسقام
اجرام ز امر تو مگر خلق شدستند
ورنه چه بود اینهمه تاثیر در اجرام
اوهام به عزم تو مگر چنگ زدستند
ورنه چه بود اینهمه تعجیل در اوهام
اعدام مگر سیرت خصم توگرفتند
کاندر دو جهان هیچ اثر نیست ز اعدام
چون نیزهٔ تو روید از آجام همی نی
تب دارد ازین روی به تن شیر در آجام
گر مقسم ارزاق ‌کسان جود تو بودی
درویش و غنی را همه یکسان بد اقسام
اجرام فلک با تو همه متفق آیند
هر روزکه عزم تو به‌کاری‌کند اقدام
افراد جهان سر بسر اقرار نویسند
هر وقت‌که رای تو به رازی دهد اعلام
تا از ادب و جاه تو خاموش نشینند
برداشت قضا قوت‌ گفتار ز انعام
تا جانوران بر در جاه تو گرایند
بگذاشت قدر قوت رفتار در اقدام
شمشیر تو شیری‌که ز تن دارد بیشه
پیکان تو پیکی ‌که ز مرگ آرد پیغام
چرخست‌ کمان تو ازینروی بود خم
رزقست عطای تو ازینروی بود عام
جامی بود از بزم ندیمان تو خورشید
ترکی بود از خیل غلامان تو بهرام
قاآنی اگر مدح تو تا حشر نگارد
هرگز نرسد دفتر مدح تو به اتمام
تا زخم زند بر رگ جان نشتر فصّاد
تا موج زند از نم خون شیشهٔ حجام
چون نشتر فصّاد به تن خصم ترا موی
چون شیشهٔ حجام به کف خصم ترا جام
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۰ - در ستایش شاهزاده فریدون میرزا
ایا غلام من امروز سخت پژمانم
چو گیسوان تو سر تا قدم پریشانم
چنان ز خشم برآشفته‌ام‌ که پنداری
ز پای تا سر یک بیشه شیر غژمانم
مگو که چونی و چت شد چه روی داد دگر
که هیچ دم زدن اکنون ز خشم نتوانم
یکی برو سوی اصطبل و آستین برزن
بشوی یال و دم خنگ‌ کوه‌ کوهانم
هما‌ن دو زین مغرّق‌که پار یار قدیم
به رسم تحفه فرستاد از خراسانم
ببر به حجره و برزن چنانکه می‌دانی
یکی به پشت جنیبت یکی به یکرانم
بکش جنیبتم از پیش و چاراسبه بران
یکی ببین روش خنگ برق جولانم
زمین فراخ چه بر خویش جای دارم تنگ
کسی نبسته ابر پای‌ کوه ثهلانم
مگو ز رنج سفر بر سرت بتوفد مغز
که پتک حادثه را من سطبر سندانم
چنان ببرّم دشت و چنان بکوبم ‌کوه
که روزگار تشبه ‌کند به طوفانم
رونده سیلی در ره گرم عنان پیچد
دو دست سد کنم و سیل را بپیچانم
یکی فراخ زره بر بدن ببوشم تنگ
که راست روی تن اسفندیار را مانم
به پهن‌دشت مهالک چنان بتازم رخش
که بانگ مهلاً مهلاً برآید از جانم
به نیزه‌ای‌که رباید ز چرخ حلقهٔ ماه
چو حلقهای زره‌کوه را بسنبانم
هر آنکسی‌ که به خفتان تنم ظاره‌ کند
گمان برد که پر از اژدهاست خفتانم
چه پای‌بست حضر مانده‌ام به دست تهی
تفو به همت ‌کوتاه و طبع ‌کسلانم
روم به جایی‌ کز اشتمال ظلّ و حرور
چو باغ خلد تبراکند شبستانم
به شام تیره گرم دزدی از کمین خیزد
به بوی آنکه ‌کند همچو صبح عریانم
به نیزه‌یی ‌که بود چون شعاع مهر منیر
چو شام جامهٔ سوکش به‌ بر بپوشانم
رونده چرخا نهمار گشتم از تو ستوه
یکی بترس‌که داد دل از تو بستانم
عنان‌کشیده رو ای چرخ‌کینه‌توزکه من
به گاه کینه دژآهنج‌تر ز ثعبانم
مغیژ اینهمه چون‌ کودکان به زور سرین
که من به مغز تو سودای ام‌صبیانم
تو میهمان‌ کشی ای میزبان سفله‌نژاد
ز دشمنیست که خوانی به خویش‌ مهمانم
ز حال من عجبا کس پژوهشی نکند
یکی بترس خدا را ز راز پنهانم
دو ماه کم بود از سال تا به خطهٔ فارس
کشیده فارس همت عنان ز طهرانم
بزرگ بارخدا داند آنکه از در حرص
نسوده دست توسل به هیچ دامانم
وگر به‌کاخ‌کسی خواستم شدن به مثل
دوگام رهسپر من نبرد فرمانم
ورم ز خوان خسان لقمه‌یی به چنگ افتاد
به‌گاه مضغ اطاعت نکرد دندانم
وگر به روی ‌کسی خواشم ‌گشودن چشم
حجاب مردمک دیده‌گشت مژگانم
حکایتی‌ کنمت نی شکایتی‌ که هگرز
زبان مطیع نباشد به هزال و هذیانم
درستی سخنم از درشتی است پدید
نهفت اطلسم ارچه بگفت سوهانم
ز نان خلق چو طبلم شکم اگرچه تهیست
گرم به چوب زنی برنیاید افغانم
بکاوی ار همه احشای‌من نخواهی‌دید
رهین طعمهٔ موری ز نان دونانم
چو کوزه دست بکش نیستم چو در برکس
که آبرو برد ازبهر لقمهٔ نانم
ز جوی همت اشرار می‌ننوشم آب
وگر فوارهٔ خون برجهد ز شریانم
مگر معاینه شیراز چاه‌کنعان بود
که من درو به مثل همچو ماه ‌کنعانم
هوای مهر ملکزاده‌ام به فارس‌کشید
که تا روان برهاند ز کید گیهانم
و گر نه فارس کجا من ‌کجا چرا به چه جرم
هلا که داد فریبم چه بود تاوانم
نه زند ساده‌پرشم نه مست باده به‌دس
نه شیخ عام‌فریبم نه تعزیت‌ خوانم
نه صوفیم‌که تنحنح‌ کنم بدین امید
که پیر وقت شناسند و قطب دورانم
نه عارفم‌که چو به دروغ برزنم آروغ
مشام خلق بگندد ز بوی عرفانم
نه صالحم ‌که بود از پی فریب عوام
دو صد رسالهٔ فرسوده اندر انبانم
نه همقطار وزیرم نه پیشکار امیر
نه رهنمای دبیرم نه صدر دیوانم
نه سیدم نه معلم نه مرشدم نه مرید
نه خواجه‌ام نه غلامم نه میر و نه خانم
نه عاملم‌که چو بر من وزیرگیرد خشم
کند مصادره چندین هزار تومانم
نه شانه بین‌ که‌ کنم چون درون شانه نگاه
زبان‌ کژ آورم و چشمها بگردانم
نه ماسه‌کش که گره برزنم به پشم شتر
که تا اویس قرن بشمرند اقرانم
نه خود به فال نخود داستان زنم از غیب
که نیست دست تصرف به مکر و دستانم
کیم من آخر قاآنی آسمان هنر
که در سخا و سخن بوفراس و قاآنم
چنان به وحشتم از انس این جهان خراب
که بوم خط غلامی دهد به ویرانم
مرا ز هر دو جهان بهره جز توکل نیست
که‌ می بس است ‌ز دو جهان‌ خدای‌ دو جهانم
به چشم خلق هلالم ولی ملالم نیست
که هم نشان‌ کمال منست نقصانم
سخن چرا به درازا برم به مدحت خویش
که هرچه مشکل هر علم‌ گشته آسانم
وگر زگفت منت ای حسود انکاریست
چسود هرزه درایی درآ به میدانم
گمان بری‌ که محمّد شه آفتاب ملوک
به نازموده لقب برنهاده حسّانم
به نقد فکرت من آفتاب را ماند
بس است خاطر چون آفتاب برهانم
به پارس خوارم و اندر جهان عزیز بلی
همال ‌گوهر عمّان به بحر عمّانم
چو خز خزران آنگه مرا شناسی قدر
که بی‌مساهله بیرون بری ز خزرانم
چو خنگ ختلان آنگه مرا نمایی وصف
که بی‌مماطله بیرون بری ز ختلانم
چو سرمه روشنی چشم مردمم آوخ
که بی‌بهاتر از سرمه در سپاهانم
اگرچه فارس گلستان عشرتست ولی
چو نیست بخت چه شادی دهد‌ گلستانم
چه اخترم‌ که وبالم بود به خانهٔ خویش
چه زهره‌ام که ملالت‌فزاست میزانم
نه عارفیست به شیراز تا به هت او
روان خویشتن از کید نفس برهانم
نه دلبری‌ که زلیخاصفت به چنبر زلف
بسان یوسف مصری‌ کشد به زندانم
نه ‌کودکی‌ که زنخدان و زلف دلکش او
چو کودکان بفریبد به‌ گوی و چوگانم
به ‌پارس هیچم ‌اگر نیست گو مباش‌ که هست
به مهر چهر ملک‌زاده دل‌گروگانم
خدیو کشور جم حکمران ملک عجم
کزو به ذروهٔ‌ کیوان رسیده ایوانم
ابوالشجاع فریدون شه آنکه از فر او
سخن‌گواژه فرستد بر آب حیوانم
شهی‌که از قبل او بود به مدحت او
مر این قصیدهٔ شیوا طراز دیوانم
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۱ - مطلع ثانی
منم‌ که ازکف زربخش آفت‌ کانم
جهان عزّ و علا را چهار ارکانم
به وقعه پیلم وکوبنده گرز خرطومم
به‌ کینه شیرم و درنده تیغ دندانم
زمانه چنبری از تاب خورده فتراکم
ستاره جوهری از آب داده پیکانم
زره شود سپر آسمان ز شمشیرم
قبا شود کمر کهکشان زکیوانم
زمانه گسسته طنابی به میخ خرگاهم
زمین شکسته‌ کلوخی به خاک ایوانم
به بزم عشرت رودک ز نیست ناهیدم
به بام شوکت چوبک ز نیست‌کیوانم
مکدرست ضمیر از نیاز فغفورم
مجدرست زمین از نماز خاقانم
چو عزم رزم‌کنم ضیغم زره‌پوشم
چو رای بزم کنم قلزم سخندانم
به روز قهر اجل را رواج بازارم
به‌گاه مهر امل راکساد دکانم
به خوان فضل چو از آستین برآرم دست
کمینه لقمه بود صدهزار لقمانم
به‌گاه نظم چو از ابر،‌خامه پاشم آب
کهینه قطره بود صدهزار قطرانم
درون درع چو در آب عکس خورشیدم
فراز رخش چو برکوه ابر نیسانم
به باغ لاله و ریحان‌ گرم بجوشد مهر
مصاف باغ و سنان لاله تیغ ریحانم
به آب و سبزه و بستان‌گرم بجنبد دل
خدنگ آب و خسک سبزه دشت بستانم
شمامه‌یی بود از بویِ خلق فردوسم
شراره‌یی بود از تف تیغ نیرانم
به‌گرد رزم چو در زنگبار خورشیدم
به پشت رخش چو بر بوقبیس عمّانم
محیط قهرم و شمشیر وگرز امواجم
سحاب‌کینم وکوپال و تیغ بارانم
به تیغ شیر شکر ملک را پرستارم
به رمح مارصفت ‌گنج را نگهبانم
شدس پرّ مگس همچو پر طوطی سبز
ز رنگ زهرهٔ گرگان دشت گرگانم
هنوز از دلم الماس زمردین‌ گوهر
ز خون خصم چکد لخت لخت مرجانم
هنوز تیغ درخشان من به خود نازد
که من ز خون عدو معدن بدخشانم
مراست عرضی شاها که‌ گر قبول افتد
دهد بهار امل بار شاخ حرمانم
دو هفته رفت‌که ازفاقه در قلمرو فارس
نژند و خوار چو مصحف به‌کافرستانم
از آنکه زلف پریشان به طبع دارم دوست
چو زلف دوست پریشان شدست سامانم
علی‌الخصوص ‌که در فرق می‌بتوفد مغز
ز شوق حضرت فرمانروای ایرانم
بجز اراده مرا نیست ساز و برگ سفر
به ساز و برگ چنین طیّ راه نتوانم
گرم وظیفهٔ امساله التفات رود
ز شوق بر دو جهان آستین برافشانم
چنان به شکر تو گویا شوم ‌که گ‌‌ویی چرخ
نموده تعبیه بر لب هزاردستانم
شها چو سیم و زرم بیش ازین نژند مدار
چه جرم‌ کرده‌ام آخر چه بوده عصیانم
به من ستم چه‌کنی خسروا نه من سیمم
ز من چه‌کینه‌کشی داورا نه من‌ کانم
به دولت تو که نه من پسر عم اینم
به افسر توکه نه من برادر آنم
نه آسمانم چندین مساز پامالم
نه روزگارم چندین مخواه خسرانم
نه همچو صبح ز دستم به پیش رای تو لاف
که تا ز دست سخط بردری‌گریبانم
دوام عمر تو چندانکه آسمان‌گوید
مدار عمر سر آمد به امر یزدانم