عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳۸
گل و مَه است همانا شکفته عارض یار
که گونهٔ گل و نور مهش بود هموار
مَه است بسته ز سنبل در او هزار گره
گل است کرده ز عنبر بر او هزار نگار
بدیع نیست که از خط فزود خوبی دوست
شگفت نیست که از خط شکفت عارض یار
مه آنگهی بدرخشد که اندر آید شب
گل آن زمان به درآید که سر برآرد خار
به برگ نسرین زنجیر برنهاد از قیر
به گِرد پروین پرگار بر نهاد از قار
تنم چو حلقهٔ زنجیر کرد آن زنجیر
دلم چو نقطهٔ پرگار کرد آن پرگار
ز بهر تافتن و بافتن دلم بفریفت
به زلف مشکفشان و به جَعد غالیه بار
بتافتم سر زلفش ببافتم جعدش
ز مشک و غالیه پر کردم آستین و کنار
مخالف لب او هست چشم من ز چه رو
لبش بخندد چون چشم من بگرید زار
لبش چو دانهٔ نارست و هست در دل من
فروخته زغم او هزار شعلهٔ نار
من آن دلی چه کنم کاندرو بیفروزد
هزار شعلهٔ نار از غم دو دانهٔ نار
اگرچه وسوسه بر دل ز عشق دارم صعب
دلم ز وسوسهٔ عشق کی خورد تیمار
چگونه راه برد وسوسه به سوی دلی
که حِرز خویش کند مدح سَیّدالابرار
عماد دین شرفالملک کز شمایل او
همی فروزد دین محمد مختار
سر سعادت ابوسعد کز کفایت او
همی فزاید ملک شه ملوک شکار
همیشه مایهٔ تایید نور دولت اوست
چنانکه نور دو دیده است مایهٔ دیدار
چه باک دولت او را ز حادثات زمین
که آفتابش بُرج است و آسمانش حصار
شریف گشت بدو دین و دشمن دین دون
عزیز گشت بدو حق و دشمنِ حق خوار
به یک اشارت و یک لفظ او شود آسان
هر آنچه دهر بر آزادگان کند دشوار
ز مهتران و بزرگان که ما شنیدستیم
چنانکه بود به ترتیب سیرت و کردار
گر آن گروه در این روزگار زنده شوند
به عجز خویشتن و قدر او دهند اقرار
هرآنگهی که ز خشم و زعفو سازد شغل
هرآنگهی که ز مهر و ز کین گذارد کار
از او درست شکسته شود شکسته درست
وز او سوار پیاده شود پیاده سوار
خرد ندارد جز رای پاک او میزان
هنر ندارد جز رسم خوب او معیار
ز راستی و درستی که هست در قلمش
زبان عقل شدست و زبانهٔ طیار
به ابر ماند و او را زگوهرست سرشک
به بحر ماند و او را زعنبرست بخار
به مار ماند از آن فعل او به دشمن و دوست
همی نصیب شود زهر مار و مهرهٔ مار
دو شاخ او سبب دار و منبرست که هست
از آن ولی را منبر وزین عدو را دار
اگرچه بیخبر است او ز رفتن شب و روز
عجایب آرد بر روز روشن از شب تار
بهسان مرغی زرین که بر صحیفهٔ سیم
کجا کند حرکت قار بارد از منقار
چو برکشی دلش از بر نوادر آرد بر
چوکمکنی سرش از تن جواهر آرد بار
به قدر هست بلند و به فعل هست درست
اگرچه هست به قد کوته و به رخ بیمار
همیشه گنج بدو فربه است و ملک قوی
اگرچه هست دل او ضعیف و شخص نزار
به دست سید آزادگان چو سیر کند
بود متابع او سیرکوکب سیار
ایابزرگ جوادی که از بزرگی توست
به شرق و غرب فروزنده گونهگون آثار
عجب مدار که امروز تو به است ز دی
عجب مدار که امسال تو بِه است ز پار
که کردگار ازل در جهان چنین کردست
شمار مدت عمر تو تا به روز شمار
به یُمن و یُسر کند هر که خدمت تو کند
که یمن و یسر تو را هست در یمین و یسار
مدار چرخ کجا عزم توست هست سکون
سکون خاک کجا حزم توست هست مدار
ستارهای که مراد تورا طلب نکند
ستارگان دگر زو برآورند دمار
مخالفی که به پیکار تو میان بندد
میان جان و تنش روز و شب بود پیکار
بزرگ بار خدایا همیشه همت توست
برآورندهٔ فخر و فرو برندهٔ عار
چنانکه جود تو همواره حقگزار من است
دل و زبان من از جود توست مدح گزار
اگرچه خاطر وبازار تیز دارم من
وزین دو چیز مرا هست حشمت و مقدار
ستایش تو همی تیز داردم خاطر
پرستش تو همی گرم داردم بازار
صدف شدست مرا طبع در ستایش تو
همی کنم ز صدف در شاهوار نثار
ز شاعران منم اندر جوار خدمت تو
عزیز دار مرا اندر این خجسته جوار
چو پشت وگردن من زیر بار منت توست
روا مدار که بروی ز قرض دارم بار
قریب ششصد دینار قرض بود مرا
گزاردم به تحمّل چهار صد دینار
دویست دینار اکنون بماند و از غم و رنج
نماندست مرا ذرهای شکیب و قرار
بدین قدر چو همی کار من تمام شود
سخن چه بایدگفتن ز پانصد و ز هزار
چه گویم از غرض شاعری که عادت اوست
به هر دری شدن و شعر خواندنی که میار
مرا ز خاص تو و خاصگان مجلس تو
غرض برآید و این خوب تر بود بسیار
گر این قدر بنگاری زکلک وافی خویش
نگار کلک تو کار مرا کند چو نگار
وگر تمام کند شغل من به دایرهای
کشم ز فخر علم بر سپهر دایرهوار
همیشه تا که زدور سپهر و سیر نجوم
بود طبایع دهر و فصول سال چهار
خدای دادت عمر دراز و بخت بلند
زعمر باش به کام و زبخت برخوردار
تو باش مهتر و بهتر ز جمع ادمیان
چو از طبایع آتش چو از فصول بهار
صلاح خلق جهانی تو از جهان مگذر
هزار جشن چو نوروز و مهرگان بگذار
که گونهٔ گل و نور مهش بود هموار
مَه است بسته ز سنبل در او هزار گره
گل است کرده ز عنبر بر او هزار نگار
بدیع نیست که از خط فزود خوبی دوست
شگفت نیست که از خط شکفت عارض یار
مه آنگهی بدرخشد که اندر آید شب
گل آن زمان به درآید که سر برآرد خار
به برگ نسرین زنجیر برنهاد از قیر
به گِرد پروین پرگار بر نهاد از قار
تنم چو حلقهٔ زنجیر کرد آن زنجیر
دلم چو نقطهٔ پرگار کرد آن پرگار
ز بهر تافتن و بافتن دلم بفریفت
به زلف مشکفشان و به جَعد غالیه بار
بتافتم سر زلفش ببافتم جعدش
ز مشک و غالیه پر کردم آستین و کنار
مخالف لب او هست چشم من ز چه رو
لبش بخندد چون چشم من بگرید زار
لبش چو دانهٔ نارست و هست در دل من
فروخته زغم او هزار شعلهٔ نار
من آن دلی چه کنم کاندرو بیفروزد
هزار شعلهٔ نار از غم دو دانهٔ نار
اگرچه وسوسه بر دل ز عشق دارم صعب
دلم ز وسوسهٔ عشق کی خورد تیمار
چگونه راه برد وسوسه به سوی دلی
که حِرز خویش کند مدح سَیّدالابرار
عماد دین شرفالملک کز شمایل او
همی فروزد دین محمد مختار
سر سعادت ابوسعد کز کفایت او
همی فزاید ملک شه ملوک شکار
همیشه مایهٔ تایید نور دولت اوست
چنانکه نور دو دیده است مایهٔ دیدار
چه باک دولت او را ز حادثات زمین
که آفتابش بُرج است و آسمانش حصار
شریف گشت بدو دین و دشمن دین دون
عزیز گشت بدو حق و دشمنِ حق خوار
به یک اشارت و یک لفظ او شود آسان
هر آنچه دهر بر آزادگان کند دشوار
ز مهتران و بزرگان که ما شنیدستیم
چنانکه بود به ترتیب سیرت و کردار
گر آن گروه در این روزگار زنده شوند
به عجز خویشتن و قدر او دهند اقرار
هرآنگهی که ز خشم و زعفو سازد شغل
هرآنگهی که ز مهر و ز کین گذارد کار
از او درست شکسته شود شکسته درست
وز او سوار پیاده شود پیاده سوار
خرد ندارد جز رای پاک او میزان
هنر ندارد جز رسم خوب او معیار
ز راستی و درستی که هست در قلمش
زبان عقل شدست و زبانهٔ طیار
به ابر ماند و او را زگوهرست سرشک
به بحر ماند و او را زعنبرست بخار
به مار ماند از آن فعل او به دشمن و دوست
همی نصیب شود زهر مار و مهرهٔ مار
دو شاخ او سبب دار و منبرست که هست
از آن ولی را منبر وزین عدو را دار
اگرچه بیخبر است او ز رفتن شب و روز
عجایب آرد بر روز روشن از شب تار
بهسان مرغی زرین که بر صحیفهٔ سیم
کجا کند حرکت قار بارد از منقار
چو برکشی دلش از بر نوادر آرد بر
چوکمکنی سرش از تن جواهر آرد بار
به قدر هست بلند و به فعل هست درست
اگرچه هست به قد کوته و به رخ بیمار
همیشه گنج بدو فربه است و ملک قوی
اگرچه هست دل او ضعیف و شخص نزار
به دست سید آزادگان چو سیر کند
بود متابع او سیرکوکب سیار
ایابزرگ جوادی که از بزرگی توست
به شرق و غرب فروزنده گونهگون آثار
عجب مدار که امروز تو به است ز دی
عجب مدار که امسال تو بِه است ز پار
که کردگار ازل در جهان چنین کردست
شمار مدت عمر تو تا به روز شمار
به یُمن و یُسر کند هر که خدمت تو کند
که یمن و یسر تو را هست در یمین و یسار
مدار چرخ کجا عزم توست هست سکون
سکون خاک کجا حزم توست هست مدار
ستارهای که مراد تورا طلب نکند
ستارگان دگر زو برآورند دمار
مخالفی که به پیکار تو میان بندد
میان جان و تنش روز و شب بود پیکار
بزرگ بار خدایا همیشه همت توست
برآورندهٔ فخر و فرو برندهٔ عار
چنانکه جود تو همواره حقگزار من است
دل و زبان من از جود توست مدح گزار
اگرچه خاطر وبازار تیز دارم من
وزین دو چیز مرا هست حشمت و مقدار
ستایش تو همی تیز داردم خاطر
پرستش تو همی گرم داردم بازار
صدف شدست مرا طبع در ستایش تو
همی کنم ز صدف در شاهوار نثار
ز شاعران منم اندر جوار خدمت تو
عزیز دار مرا اندر این خجسته جوار
چو پشت وگردن من زیر بار منت توست
روا مدار که بروی ز قرض دارم بار
قریب ششصد دینار قرض بود مرا
گزاردم به تحمّل چهار صد دینار
دویست دینار اکنون بماند و از غم و رنج
نماندست مرا ذرهای شکیب و قرار
بدین قدر چو همی کار من تمام شود
سخن چه بایدگفتن ز پانصد و ز هزار
چه گویم از غرض شاعری که عادت اوست
به هر دری شدن و شعر خواندنی که میار
مرا ز خاص تو و خاصگان مجلس تو
غرض برآید و این خوب تر بود بسیار
گر این قدر بنگاری زکلک وافی خویش
نگار کلک تو کار مرا کند چو نگار
وگر تمام کند شغل من به دایرهای
کشم ز فخر علم بر سپهر دایرهوار
همیشه تا که زدور سپهر و سیر نجوم
بود طبایع دهر و فصول سال چهار
خدای دادت عمر دراز و بخت بلند
زعمر باش به کام و زبخت برخوردار
تو باش مهتر و بهتر ز جمع ادمیان
چو از طبایع آتش چو از فصول بهار
صلاح خلق جهانی تو از جهان مگذر
هزار جشن چو نوروز و مهرگان بگذار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳۹
ربود از دلم آن زلف بیقرار، قرار
نهاد بر سرم آن چشم پرخمار خمار
سرم گرفته خمارست همچو چشم بتم
دلم چو زلف بتم تا گرفته است قرار
دهان یارم مانند نقطهٔ سیم است
کشیده گرد وی از غالیه یکی پرگار
اگر ستاره به پرگار در بود شب و روز
به نقطه در ز چه معنی ستاره دارد بار
صفات دیدهٔ بیمار و زلف رنجورش
شدست طرفه وزان طرفهتر ندیدم کار
که مستمند منم هست زلف او رنجور
که دردمند منم هست چشم او بیمار
از آن قبل که به الماس سفت نرگس خوش
به کهربا بر جزع من است لؤلؤ بار
ز جزع من سر الماس او کشد لؤلؤ
که سفته گردد ز الماس لؤلؤ شهوار
وزان قبل که زرهوار حلقه شد زلفش
بلند قامت من خم گرفت چنبر وار
به روزگار جدائیش تکیه کرد ستم
بدان قبل که رسن را به چنبرست گذار
کجا ز گرمی عشقش برآورم نفسی
ز سردی نفس من نهان کند رخسار
یقین شده است که رخسار او چو گلزار است
گمان کند که ز سرما تبه شود گلزار
گرش بیابم بیزارم از خدا و رسول
اگر شود ز کف پای او لبم بیزار
سزد که بر لب من پای او نهد منت
چو دست سَید احرار بر لب احرار
مُعینِ مملکت و مجدِ دولتِ سلطان
که ملک و دولت از او یافته است استظهار
ابوالمحاسن پیرایهٔ محاسن خلق
محمد آیت دین محمد مختار
غبار فتنه و بیداد بود در عالم
به آب عدل ز عالم فرو نشاند غبار
اگر زمین همه از جود او خورد باران
دی و تموز و خزان را بود نسیم بهار
فلک ز شکل دواتش همی برد تَدویر
قمر ز رفتن کلکش همی شود سیار
همیشه مهر فلک را ز همتش حسدست
که نوربخشتر از مهر همتش بسیار
شعاع مهر زمین را بهروز باشد و بس
شعاع همت او روز وشب بود هموار
اگر سکندر سدی کشید زاهن و روی
به بیش لشکر یاجوج بس شگفت مدار
تو آن نگر که معین ممالک ار خواهد
به گرد ملک در از سیم و زر کشد دیوار
ایا به حشمت اصلی برآورندهٔ فخر
و یا به قدرت کلی فرو برندهٔ عار
به آفتاب عطارد پرست ماند راست
گرفته دست جواد تو کلک ملک نگار
ز صورت تو همی روشنی پذیرد چشم
چنانکه آینه، صورت پذیرد از دیدار
به زرّ و سیم توانگر شدست دشمن تو
به چشم او چو درم گشت و روی او دینار
خدای خیر و صلاح جهانیان ز تو کرد
جنین اثر نه شگفت از موثر الاثار
صلاح جملهٔ گیتی و خیر جملهٔ خلق
فذلک است شمار تورا به روز شمار
میان پیرهن اندر تو را یکی بحراست
جگونه بحری کآن را پدید نیستکنار
چگونه بحری کز وی گهر برند ملوک
چگونه بحری کز وی خجل شوند بحار
بخار او همه هست افتخار و موج شرف
که دید بحر شرف موج افتخار بخار
تویی که عالم از اسرار توست خرم و خوش
گوا بس است بدین حال عالِم الاسرار
بقای توست و فنای مخالف تو مراد
ستاره را ز مسیر و سپهر را زمدار
مخالفان تو پیکار ساختند همی
بر اسب کین و تعصب همی شدند سوار
ز بس نحوست و اِدبار خود ندانستند
که با سعادت و اقبال تو بود پیکار
به زهر مار اگر حیلتی همی کردند
کنون سر همگان کوفتی تو چون سر مار
وگر نهفته برافروختند آتش کین
بسوختند بر آن آتش نهفته شرار
وگر درخت عداوت همی بپروردند
از آن درخت بجز مُدبری نیامد بار
وگر ز بهر تو چاه بلا همی کندند
کنون به چاه درافتادهاند مدبر و خوار
به نعمت تو که باشند هم در این مدت
برآمده ز بن چاه و رفته بر سر دار
خجسته اختر فالی که من رهی بزدم
که دشمنان تو را بخت بشکند بازار
در آن قصیدهٔ دیگر چنانکه فال زدم
ز دشمن تو برآورد روزگار دمار
سپاس دار که ایزد سپاس داشت تو را
به شکرکوش که دشمن به دست توست شکار
همیشه تا که بود چرخ هفت و کشور هفت
ستاره هفت و طبایع چهار و فصل چهار
همیشه تا که به خاک اندرون بود نیران
همیشه تاکه بهچرخ اندرون بود انوار
موافقان تو بادند در رسیده بهنور
مخالفان تو بادند در رسیده بهنار
به روزگار جوانی و بخت نازد مرد
که زین سه چیز بود نظم شغل و رونق کار
همیشه بادی در سایهٔ عنایت شاه
ز روزگار جوانی و بخت برخوردار
نهاد بر سرم آن چشم پرخمار خمار
سرم گرفته خمارست همچو چشم بتم
دلم چو زلف بتم تا گرفته است قرار
دهان یارم مانند نقطهٔ سیم است
کشیده گرد وی از غالیه یکی پرگار
اگر ستاره به پرگار در بود شب و روز
به نقطه در ز چه معنی ستاره دارد بار
صفات دیدهٔ بیمار و زلف رنجورش
شدست طرفه وزان طرفهتر ندیدم کار
که مستمند منم هست زلف او رنجور
که دردمند منم هست چشم او بیمار
از آن قبل که به الماس سفت نرگس خوش
به کهربا بر جزع من است لؤلؤ بار
ز جزع من سر الماس او کشد لؤلؤ
که سفته گردد ز الماس لؤلؤ شهوار
وزان قبل که زرهوار حلقه شد زلفش
بلند قامت من خم گرفت چنبر وار
به روزگار جدائیش تکیه کرد ستم
بدان قبل که رسن را به چنبرست گذار
کجا ز گرمی عشقش برآورم نفسی
ز سردی نفس من نهان کند رخسار
یقین شده است که رخسار او چو گلزار است
گمان کند که ز سرما تبه شود گلزار
گرش بیابم بیزارم از خدا و رسول
اگر شود ز کف پای او لبم بیزار
سزد که بر لب من پای او نهد منت
چو دست سَید احرار بر لب احرار
مُعینِ مملکت و مجدِ دولتِ سلطان
که ملک و دولت از او یافته است استظهار
ابوالمحاسن پیرایهٔ محاسن خلق
محمد آیت دین محمد مختار
غبار فتنه و بیداد بود در عالم
به آب عدل ز عالم فرو نشاند غبار
اگر زمین همه از جود او خورد باران
دی و تموز و خزان را بود نسیم بهار
فلک ز شکل دواتش همی برد تَدویر
قمر ز رفتن کلکش همی شود سیار
همیشه مهر فلک را ز همتش حسدست
که نوربخشتر از مهر همتش بسیار
شعاع مهر زمین را بهروز باشد و بس
شعاع همت او روز وشب بود هموار
اگر سکندر سدی کشید زاهن و روی
به بیش لشکر یاجوج بس شگفت مدار
تو آن نگر که معین ممالک ار خواهد
به گرد ملک در از سیم و زر کشد دیوار
ایا به حشمت اصلی برآورندهٔ فخر
و یا به قدرت کلی فرو برندهٔ عار
به آفتاب عطارد پرست ماند راست
گرفته دست جواد تو کلک ملک نگار
ز صورت تو همی روشنی پذیرد چشم
چنانکه آینه، صورت پذیرد از دیدار
به زرّ و سیم توانگر شدست دشمن تو
به چشم او چو درم گشت و روی او دینار
خدای خیر و صلاح جهانیان ز تو کرد
جنین اثر نه شگفت از موثر الاثار
صلاح جملهٔ گیتی و خیر جملهٔ خلق
فذلک است شمار تورا به روز شمار
میان پیرهن اندر تو را یکی بحراست
جگونه بحری کآن را پدید نیستکنار
چگونه بحری کز وی گهر برند ملوک
چگونه بحری کز وی خجل شوند بحار
بخار او همه هست افتخار و موج شرف
که دید بحر شرف موج افتخار بخار
تویی که عالم از اسرار توست خرم و خوش
گوا بس است بدین حال عالِم الاسرار
بقای توست و فنای مخالف تو مراد
ستاره را ز مسیر و سپهر را زمدار
مخالفان تو پیکار ساختند همی
بر اسب کین و تعصب همی شدند سوار
ز بس نحوست و اِدبار خود ندانستند
که با سعادت و اقبال تو بود پیکار
به زهر مار اگر حیلتی همی کردند
کنون سر همگان کوفتی تو چون سر مار
وگر نهفته برافروختند آتش کین
بسوختند بر آن آتش نهفته شرار
وگر درخت عداوت همی بپروردند
از آن درخت بجز مُدبری نیامد بار
وگر ز بهر تو چاه بلا همی کندند
کنون به چاه درافتادهاند مدبر و خوار
به نعمت تو که باشند هم در این مدت
برآمده ز بن چاه و رفته بر سر دار
خجسته اختر فالی که من رهی بزدم
که دشمنان تو را بخت بشکند بازار
در آن قصیدهٔ دیگر چنانکه فال زدم
ز دشمن تو برآورد روزگار دمار
سپاس دار که ایزد سپاس داشت تو را
به شکرکوش که دشمن به دست توست شکار
همیشه تا که بود چرخ هفت و کشور هفت
ستاره هفت و طبایع چهار و فصل چهار
همیشه تا که به خاک اندرون بود نیران
همیشه تاکه بهچرخ اندرون بود انوار
موافقان تو بادند در رسیده بهنور
مخالفان تو بادند در رسیده بهنار
به روزگار جوانی و بخت نازد مرد
که زین سه چیز بود نظم شغل و رونق کار
همیشه بادی در سایهٔ عنایت شاه
ز روزگار جوانی و بخت برخوردار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۰
ای پرنگار گشته ز تو دور روزگار
وز دور آسمان تن تو گشته پر نگار
گر نیستی صدف ز چه معنی بود همی
جای تو بحر و در دهنت در شاهوار
آری به اتفاق تویی آن صدف که هست
دُرّ تو بینهایت و بحر تو بیکنار
مشکین تو را نقاب و حریرین تو را سَلَب
سیمین تو را بساط و ادیمین تو را حصار
سیم کشیده در تن تو گشته ناپدید
مشک سرشته بر سر تو گشته آشکار
در زیر امر تو ز خُتَن تا به قیروان
در زیر حکم تو ز عدن تا به قندهار
کار هنر ز شخص ضعیف تو مستقیم
بند خرد به نفس شریف تو استوار
ای تُرجُمان خاطر و شایسته ترجمان
ای رازدار فکرت و بایسته رازدار
صرّافِ دانش تو و صرّاف بیقیاس
نقاش دولت تو و نقاش بیشمار
مرغی و نامه از تو بپرد همی چو مرغ
ماری و دشمن از تو بپیچد همی چو مار
بی چشم دور بینی و بی باد زود رو
بیعقل تیز فهمی و بیزور کامکار
ملک از تو خرم است اگرچه تو پی دژم
گنج از تو فربه است اگرچه تویی نزار
لؤلؤ پراکنی چو دهان پر کنی ز مشک
یاقوتگستری چو زبان بر زنی به قار
سرو سعادتی و معالیت هست برگ
شاخ کفایتی و معانیت هست بار
محتاج را مبشّر جودی به روز بزم
مظلوم را مبشر عدلی به روز بار
پستی ولیکن از تو شود قدرها بلند
جبری ولیکن از تو ندانند اختیار
بر فرق روزگار تویی تاج ملک بخش
در دست تاج ملک شهنشاه روزگار
فرخنده بوالغنایم کاحرار ملک را
از خدمتش غنایم جاه است و افتخار
صدری که از جواهر اقبال دولتش
عِقدست تا قیامت در گردن تبار
در همتش همی نرسد گردش فلک
گویی فلک پیاده شد و همتش سوار
دست زمانه سرمه کشد چشم خویش را
چون بر هوا رسد ز سم اسب او غبار
فرزانه را فتوت او هست حقشناس
آزاده را مروت او هست حقگزار
ابر سخاش را همه زرین بود سرشک
بحر ثناش را همه مشکین بود بخار
از شمع مهر او اَمَل آرد همی فروغ
وز خَمر کین او اجل آرد همی خمار
در بند خشم اوست تن دشمنان اسیر
در دام شکر اوست دل دوستان شکار
از نام اگر عنایت او هست نیست ننگ
وز فخر اگر اشارت او هست نیست عار
گرچه درم ز نقش بدیع است و نامور
ور چه حرم ز امن شریف است و نامدار
نقش درم ز خامهٔ او هست مُسترِق
امن حرم ز خانهٔ او هست مستعار
ای از نفاذ امر تو و سنگ چلم تو
در چرخ بیقراری و اندر زمین قرار
گردون بهزینهار فرستد ستاره را
پیشکسیکه پیش تو آید به زینهار
در سایهٔ عنایت تو روبه ضعیف
دنبال شیر شرزه بخارد به مرغزار
نور سعادت تو همی زر کند ز خاک
بوی عنایت تو همی گل کند ز خار
گر چه ز اقتران ستاره است تاج و بند
ور چه ز انقلاب زمانه است تخت و دار
آن کز تو شد بلند نگشت از ستاره بست
وان کز تو شد عزیز نشد از زمانه خوار
زان واقعه که ملک بدو گشت دردمند
زان حادثه که دهر بدو گشت سوگوار
ناقص نگشت جاه تو در صدر مملکت
کمتر نگشت قدر تو در پیش شهریار
لابلکه یک امید تو از بخت شد دویست
لابل که یک قبول تو از شاه شد هزار
پشت شریعتی تو و یزدانت باد پشت
یار حقیقتی تو و سلطانت باد یار
امروز هست مایهٔ تو بیشتر ز دی
وامسال هست حشمت تو بیشتر ز پار
طغرا و دار مملکت وگنج شاه را
هبببتی به کلک و دست نگهدار و باسدار
جز دست چون تویی نگزارد چنین سه شغل
جز کلک چون تویی ننگارد چنین سهکار
از قوتی که دست تو را داد آسمان
وز قدرتی که کِلْک تو را داد کردگار
اقرار دادهاند همه عاقلان که هست
دست تو دست حیدر وکلک تو ذوالفقار
طمع مرا مدیح تو پوشید جامهای
کز گوهرست پودش و از عنبرست تار
زرّ سخن به نزد تو پاک آورد همی
زیرا که خاطر تو همی گیردش عیار
گرچه سخنوران و بلند اختران همی
شعرمکنند نسخت و دارند یادگار
ز احْسَنْتِ تو بزرگم و در شاعری ز توست
طبع مرا حلاوت و شعر مرا شعار
تا از یسارِ قبله بود نجم را مسیر
تا از یمینِ قبله بود چرخ را مدار
باد از مسیر نجم تو را یُمن بر یمین
باد از یسار چرخ تو را یُسر بر یسار
مهر تو باد در بصر دوستان چو نور
کین تو باد در نظر دشمنان چو نار
وز دور آسمان تن تو گشته پر نگار
گر نیستی صدف ز چه معنی بود همی
جای تو بحر و در دهنت در شاهوار
آری به اتفاق تویی آن صدف که هست
دُرّ تو بینهایت و بحر تو بیکنار
مشکین تو را نقاب و حریرین تو را سَلَب
سیمین تو را بساط و ادیمین تو را حصار
سیم کشیده در تن تو گشته ناپدید
مشک سرشته بر سر تو گشته آشکار
در زیر امر تو ز خُتَن تا به قیروان
در زیر حکم تو ز عدن تا به قندهار
کار هنر ز شخص ضعیف تو مستقیم
بند خرد به نفس شریف تو استوار
ای تُرجُمان خاطر و شایسته ترجمان
ای رازدار فکرت و بایسته رازدار
صرّافِ دانش تو و صرّاف بیقیاس
نقاش دولت تو و نقاش بیشمار
مرغی و نامه از تو بپرد همی چو مرغ
ماری و دشمن از تو بپیچد همی چو مار
بی چشم دور بینی و بی باد زود رو
بیعقل تیز فهمی و بیزور کامکار
ملک از تو خرم است اگرچه تو پی دژم
گنج از تو فربه است اگرچه تویی نزار
لؤلؤ پراکنی چو دهان پر کنی ز مشک
یاقوتگستری چو زبان بر زنی به قار
سرو سعادتی و معالیت هست برگ
شاخ کفایتی و معانیت هست بار
محتاج را مبشّر جودی به روز بزم
مظلوم را مبشر عدلی به روز بار
پستی ولیکن از تو شود قدرها بلند
جبری ولیکن از تو ندانند اختیار
بر فرق روزگار تویی تاج ملک بخش
در دست تاج ملک شهنشاه روزگار
فرخنده بوالغنایم کاحرار ملک را
از خدمتش غنایم جاه است و افتخار
صدری که از جواهر اقبال دولتش
عِقدست تا قیامت در گردن تبار
در همتش همی نرسد گردش فلک
گویی فلک پیاده شد و همتش سوار
دست زمانه سرمه کشد چشم خویش را
چون بر هوا رسد ز سم اسب او غبار
فرزانه را فتوت او هست حقشناس
آزاده را مروت او هست حقگزار
ابر سخاش را همه زرین بود سرشک
بحر ثناش را همه مشکین بود بخار
از شمع مهر او اَمَل آرد همی فروغ
وز خَمر کین او اجل آرد همی خمار
در بند خشم اوست تن دشمنان اسیر
در دام شکر اوست دل دوستان شکار
از نام اگر عنایت او هست نیست ننگ
وز فخر اگر اشارت او هست نیست عار
گرچه درم ز نقش بدیع است و نامور
ور چه حرم ز امن شریف است و نامدار
نقش درم ز خامهٔ او هست مُسترِق
امن حرم ز خانهٔ او هست مستعار
ای از نفاذ امر تو و سنگ چلم تو
در چرخ بیقراری و اندر زمین قرار
گردون بهزینهار فرستد ستاره را
پیشکسیکه پیش تو آید به زینهار
در سایهٔ عنایت تو روبه ضعیف
دنبال شیر شرزه بخارد به مرغزار
نور سعادت تو همی زر کند ز خاک
بوی عنایت تو همی گل کند ز خار
گر چه ز اقتران ستاره است تاج و بند
ور چه ز انقلاب زمانه است تخت و دار
آن کز تو شد بلند نگشت از ستاره بست
وان کز تو شد عزیز نشد از زمانه خوار
زان واقعه که ملک بدو گشت دردمند
زان حادثه که دهر بدو گشت سوگوار
ناقص نگشت جاه تو در صدر مملکت
کمتر نگشت قدر تو در پیش شهریار
لابلکه یک امید تو از بخت شد دویست
لابل که یک قبول تو از شاه شد هزار
پشت شریعتی تو و یزدانت باد پشت
یار حقیقتی تو و سلطانت باد یار
امروز هست مایهٔ تو بیشتر ز دی
وامسال هست حشمت تو بیشتر ز پار
طغرا و دار مملکت وگنج شاه را
هبببتی به کلک و دست نگهدار و باسدار
جز دست چون تویی نگزارد چنین سه شغل
جز کلک چون تویی ننگارد چنین سهکار
از قوتی که دست تو را داد آسمان
وز قدرتی که کِلْک تو را داد کردگار
اقرار دادهاند همه عاقلان که هست
دست تو دست حیدر وکلک تو ذوالفقار
طمع مرا مدیح تو پوشید جامهای
کز گوهرست پودش و از عنبرست تار
زرّ سخن به نزد تو پاک آورد همی
زیرا که خاطر تو همی گیردش عیار
گرچه سخنوران و بلند اختران همی
شعرمکنند نسخت و دارند یادگار
ز احْسَنْتِ تو بزرگم و در شاعری ز توست
طبع مرا حلاوت و شعر مرا شعار
تا از یسارِ قبله بود نجم را مسیر
تا از یمینِ قبله بود چرخ را مدار
باد از مسیر نجم تو را یُمن بر یمین
باد از یسار چرخ تو را یُسر بر یسار
مهر تو باد در بصر دوستان چو نور
کین تو باد در نظر دشمنان چو نار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۳
زان دو رشته دُرّ مکنون زان دو لعل آبدار
چند باشد جزع من بر کهربا بیجاده بار
جزع من بر کهربا بیجاده بارد تا بتم
دُرّ مکنون دارد اندر زیِر لعلِ آبدار
لعل آن بت آب حَیوان است پنداری کزو
هر که یک شربت خورد جاوید ماند خضروار
گر بخار عنبری دارد ندارم بس عجب
آب حیوان را سزد گر عنبرین باشد بخار
تا بود رخسار یار از نور چون نار لطیف
رنگ آب نار دارد اشک من در عشق یار
هر کجا رخسار او را بینی و اشک مرا
شعله شعله نار بینی قطره قطره آب نار
دل چو دوزخ دارم اندر عشق و تن چون ماه نو
تا چو حور و آفتاب است آن پری زاده نگار
آتش دوزخ شنیدی مَسکنِ حورِ بهشت
ماه نو دیدی گرفته آفتاب اندر کنار
زلف او مارست و مورست آن خط مشکین او
من عجب دارم همی تا مور چون زاید ز مار
چون بهارست آن خط و مور اندر ان نشگفت از آنک
سر برآرد مور چون پیدا شود بوی بهار
میر خوبان است و منشور امارت یافته است
واینک آن منشور گرد عارضش هست آشکار
هر که منشورش بیند پیش او خدمت کند
تا بیاراید به توقیع وزیر شهریار
صاحب عادل مجیرالملک آن کز عدل اوست
ملک و دولت را ثبات و دین و ملت را قرار
آفتاب فتح ابوالفتح آن که از هفت آسمان
بر سر او رحمت سعدست هر ساعت نثار
عالم آرای و مبارک رای دستوری که هست
در عدد یک شخص و از فضل و کفایت صدهزار
آن که چون معبود عالم را به عدلش مژده داد
پیش از آدم کرد یزدان عدل او را ابتکار
بر جبال و بر بخار افتاد نور دولتش
زر و گوهر منعقد شد در جبال و در بحار
فرق بر فَرقَد رسد گر عدل او یابد شرف
شِعر بر شَعری رسد گر مدح او یابد شعار
شد رهین منت و شکرش دل آزادگان
آفرین بر جان صیادی که گیرد دل شکار
چون ز ایوان اسب اندر سوی میدان تازد او
عقل پندارد که خورشیدست بر گردون سوار
توتیای چشم دولت شد غبار اسب او
اسب چون خورشید راند توتیا باشد غبار
هست همچون نار و خاک از تیزی و آهستگی
خشم او گاه سیاست حِلم او گاهِ وقار
خاک را گر نار فرمانبر شود انشگفت اگرا
زانکه اندر طبع او فرمانبر خاک است نار
تا مدار است آسمان آبگون را بر مَدَر
هست ملک شاه را بر مَدِّ کلک او مدار
مشکخوارست آن همایون کلک در انگشت او
مشکخواری دُرفشان کز او بود صد مشکخوار
گه زبان را نایب است و گاه خاطر را وکیل
گاه دل را ترجمان است و خرد را راز دار
چون بباید دید باشد بی بصر باریکبین
چون ببایدگفت پاسخ بیسخن باسخگزار
جفت شیران بود گاه کودکی اندر اجم
گاه پیری صحبت شیران از آن کرد اختیار
معجزست این کلک دستور ملک اندر عجم
همچنان کاندر عرب همنام او را ذوالفقار
ایکفت در سیم و زر زنهار خوردهگاه جود
هم کَفَت داده ز محنت زایران را زینهار
همت هر کس به گیتی خواستاری خواسته است
آخر از رسم تو دارد رونق و ترتیب کار
ماه تابان گرچه گیتی را بیفروزد به نور
آخر از خورشید تابان است نورش مستعار
تازه رویی باید آنکس راکه باشد ملک بخش
کامکاری باید آنکس را که باشد بردبار
از جوانمردی تویی در ملکبخشی تازهروی
وز جوان بختی تویی در بردباری کامکار
آنکه در جان، شاخ مهرتکشت روز آشتی
وان که در دل تخم کینت کشت روز کارزار
شاخ مهرت بر رخ آن ارغوان آورد بر
تخم کینت در دل این زعفران آورد بار
چون شود طبع من اندر مدح تو معنی سَگال
چون شودکلک من اندر شکر تو دفتر نگار
وهم من بنماید اندر شاعری سِحْر حَلال
کلک من بچکاند اندر ساحری زر عیار
حلههایی یافتم برکارگاه طبع خویش
کز ثنا و شکرتوست آن حلهها را پود وتار
عید اضْحیٰ سنت و رسم خلیل آزرست
اهل ملت را به رسم و سنت او افتخار
زحمت حجاج باشد بر درکعبه چنانک
زحمت زوار باشد در سرایت روز بار
گرچه کعبه با مِنا و با صفا مشتاق توست
ور چه رای و همت تو نیست خالی زان دیار
حاجت بیچارهای کردن روا بی حجتی
به ز صد حج است در دیوان حق روز شمار
آنچه درویشی توقعکرد و توقیع تو یافت
به زصد عمرهاست و در عمره است خیرکردگار
این دعاهای مبارک باد وقتی مستجاب
برتن و عمر تو و در عمر شاه روزگار
تا بود دریا و کوه و تا بود کیوان و هور
باد رای و طبع و قدر و حزم تو چون هر چهار
رای چون خورشید رخشان قدر چون گردون بلند
طبع چون دریا توانگر حزم چون کوه استوار
ایزد از عزّت حصاری ساخته پیرامَنَت
بخت و دولت کوتْوال و پاسبان آن حصار
مادحت با خاطری چون آتش و طبعی چو آب
بدسگالت باد پیما و حسودت خاکسار
بر تو فرخ روزگار عید و ایام خزان
وز بتان قند لب ایوان تو چون قندهار
چند باشد جزع من بر کهربا بیجاده بار
جزع من بر کهربا بیجاده بارد تا بتم
دُرّ مکنون دارد اندر زیِر لعلِ آبدار
لعل آن بت آب حَیوان است پنداری کزو
هر که یک شربت خورد جاوید ماند خضروار
گر بخار عنبری دارد ندارم بس عجب
آب حیوان را سزد گر عنبرین باشد بخار
تا بود رخسار یار از نور چون نار لطیف
رنگ آب نار دارد اشک من در عشق یار
هر کجا رخسار او را بینی و اشک مرا
شعله شعله نار بینی قطره قطره آب نار
دل چو دوزخ دارم اندر عشق و تن چون ماه نو
تا چو حور و آفتاب است آن پری زاده نگار
آتش دوزخ شنیدی مَسکنِ حورِ بهشت
ماه نو دیدی گرفته آفتاب اندر کنار
زلف او مارست و مورست آن خط مشکین او
من عجب دارم همی تا مور چون زاید ز مار
چون بهارست آن خط و مور اندر ان نشگفت از آنک
سر برآرد مور چون پیدا شود بوی بهار
میر خوبان است و منشور امارت یافته است
واینک آن منشور گرد عارضش هست آشکار
هر که منشورش بیند پیش او خدمت کند
تا بیاراید به توقیع وزیر شهریار
صاحب عادل مجیرالملک آن کز عدل اوست
ملک و دولت را ثبات و دین و ملت را قرار
آفتاب فتح ابوالفتح آن که از هفت آسمان
بر سر او رحمت سعدست هر ساعت نثار
عالم آرای و مبارک رای دستوری که هست
در عدد یک شخص و از فضل و کفایت صدهزار
آن که چون معبود عالم را به عدلش مژده داد
پیش از آدم کرد یزدان عدل او را ابتکار
بر جبال و بر بخار افتاد نور دولتش
زر و گوهر منعقد شد در جبال و در بحار
فرق بر فَرقَد رسد گر عدل او یابد شرف
شِعر بر شَعری رسد گر مدح او یابد شعار
شد رهین منت و شکرش دل آزادگان
آفرین بر جان صیادی که گیرد دل شکار
چون ز ایوان اسب اندر سوی میدان تازد او
عقل پندارد که خورشیدست بر گردون سوار
توتیای چشم دولت شد غبار اسب او
اسب چون خورشید راند توتیا باشد غبار
هست همچون نار و خاک از تیزی و آهستگی
خشم او گاه سیاست حِلم او گاهِ وقار
خاک را گر نار فرمانبر شود انشگفت اگرا
زانکه اندر طبع او فرمانبر خاک است نار
تا مدار است آسمان آبگون را بر مَدَر
هست ملک شاه را بر مَدِّ کلک او مدار
مشکخوارست آن همایون کلک در انگشت او
مشکخواری دُرفشان کز او بود صد مشکخوار
گه زبان را نایب است و گاه خاطر را وکیل
گاه دل را ترجمان است و خرد را راز دار
چون بباید دید باشد بی بصر باریکبین
چون ببایدگفت پاسخ بیسخن باسخگزار
جفت شیران بود گاه کودکی اندر اجم
گاه پیری صحبت شیران از آن کرد اختیار
معجزست این کلک دستور ملک اندر عجم
همچنان کاندر عرب همنام او را ذوالفقار
ایکفت در سیم و زر زنهار خوردهگاه جود
هم کَفَت داده ز محنت زایران را زینهار
همت هر کس به گیتی خواستاری خواسته است
آخر از رسم تو دارد رونق و ترتیب کار
ماه تابان گرچه گیتی را بیفروزد به نور
آخر از خورشید تابان است نورش مستعار
تازه رویی باید آنکس راکه باشد ملک بخش
کامکاری باید آنکس را که باشد بردبار
از جوانمردی تویی در ملکبخشی تازهروی
وز جوان بختی تویی در بردباری کامکار
آنکه در جان، شاخ مهرتکشت روز آشتی
وان که در دل تخم کینت کشت روز کارزار
شاخ مهرت بر رخ آن ارغوان آورد بر
تخم کینت در دل این زعفران آورد بار
چون شود طبع من اندر مدح تو معنی سَگال
چون شودکلک من اندر شکر تو دفتر نگار
وهم من بنماید اندر شاعری سِحْر حَلال
کلک من بچکاند اندر ساحری زر عیار
حلههایی یافتم برکارگاه طبع خویش
کز ثنا و شکرتوست آن حلهها را پود وتار
عید اضْحیٰ سنت و رسم خلیل آزرست
اهل ملت را به رسم و سنت او افتخار
زحمت حجاج باشد بر درکعبه چنانک
زحمت زوار باشد در سرایت روز بار
گرچه کعبه با مِنا و با صفا مشتاق توست
ور چه رای و همت تو نیست خالی زان دیار
حاجت بیچارهای کردن روا بی حجتی
به ز صد حج است در دیوان حق روز شمار
آنچه درویشی توقعکرد و توقیع تو یافت
به زصد عمرهاست و در عمره است خیرکردگار
این دعاهای مبارک باد وقتی مستجاب
برتن و عمر تو و در عمر شاه روزگار
تا بود دریا و کوه و تا بود کیوان و هور
باد رای و طبع و قدر و حزم تو چون هر چهار
رای چون خورشید رخشان قدر چون گردون بلند
طبع چون دریا توانگر حزم چون کوه استوار
ایزد از عزّت حصاری ساخته پیرامَنَت
بخت و دولت کوتْوال و پاسبان آن حصار
مادحت با خاطری چون آتش و طبعی چو آب
بدسگالت باد پیما و حسودت خاکسار
بر تو فرخ روزگار عید و ایام خزان
وز بتان قند لب ایوان تو چون قندهار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۴
شادیم و کامکار که شاد است و کامکار
میر بزرگوار بهعید بزرگوار
پیرایهٔ مفاخر میران مملکت
فخریکه ملک را ز نظام است یادگار
فتح و ظفر زکنیت و نامش طلب که هست
بر نام و کُنیتش ظفر و فتح را مدار
دادش بزرگوار پدر ملک را نَسَق
بعد از پدر جز او که دهد ملک را قرار
خانه است ملک و خسرو دنیا چو قاعده است
الا به قاعده نشود عقد پایدار
رنجی که گردش فلک آورد پیش او
رازی نهفته بود که اکنون شد آشکار
ایزد بدو نمود که چون ناخوش است جبر
تا چون بدید جبر کند شکر اختیار
پیغمبران نگر که چه محنت کشیدهاند
هر یک به مسکنی دگر اندر غریبوار
یونس به بطن ماهی و یوسف میان چاه
موسی میان تیه و محمد میان غار
او نیز رنج دید چو ایشان نجات یافت
او را کنون زجملهٔ پیغمبران شمار؟
دولت بر انتظار نجاتش نشسته بود
دادش خدای هر چه همی داشت انتظار
شد آفتاب دولت او خالی از کسوف
شد آسمان حشمت او صافی از غبار
بادش به هر چه روی کند کردگار پشت
بادش به هر چه رای کند شهریار یار
پاینده باد عمرش و تابنده دولتش
فرخنده روز عیدش و فرخنده روزگار
میر بزرگوار بهعید بزرگوار
پیرایهٔ مفاخر میران مملکت
فخریکه ملک را ز نظام است یادگار
فتح و ظفر زکنیت و نامش طلب که هست
بر نام و کُنیتش ظفر و فتح را مدار
دادش بزرگوار پدر ملک را نَسَق
بعد از پدر جز او که دهد ملک را قرار
خانه است ملک و خسرو دنیا چو قاعده است
الا به قاعده نشود عقد پایدار
رنجی که گردش فلک آورد پیش او
رازی نهفته بود که اکنون شد آشکار
ایزد بدو نمود که چون ناخوش است جبر
تا چون بدید جبر کند شکر اختیار
پیغمبران نگر که چه محنت کشیدهاند
هر یک به مسکنی دگر اندر غریبوار
یونس به بطن ماهی و یوسف میان چاه
موسی میان تیه و محمد میان غار
او نیز رنج دید چو ایشان نجات یافت
او را کنون زجملهٔ پیغمبران شمار؟
دولت بر انتظار نجاتش نشسته بود
دادش خدای هر چه همی داشت انتظار
شد آفتاب دولت او خالی از کسوف
شد آسمان حشمت او صافی از غبار
بادش به هر چه روی کند کردگار پشت
بادش به هر چه رای کند شهریار یار
پاینده باد عمرش و تابنده دولتش
فرخنده روز عیدش و فرخنده روزگار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۵
از بهر وفاداری آمد بر من یار
شد ساخته از آمدن یار مرا کار
بهتر چه بود ز آن که بود دوست وفاجوی
خوشتر چه بود ز این که بود یار وفادار
با دیدن او نیکتر امروز من از دی
با صحبت او نیکتر امسال من از پار
از بردن خواری دل من بارکشیدست
زین پس نبرد خواری و زین پس نکشد بار
تیمار بسی خوردم و یک چند خورم می
آمد گه می خوردن و شد موسم تیمار
شادی کنم و باده خورم زانکه نهادم
دو لب به لب نازک آن لعبت فرخار
چون نیست دلم شاد به دیدار دلارام
بر خصم کنم راز دل خویش پدیدار
خواهم که به دست بت من ناله کند زیر
تا خصم من از حسرت آن ناله کند زار
گر نعمت بسیار مرا هست ز دلبر
دیدار خداوند به از نعمت بسیار
خورشید محامد فلک جود محمد
صدری که سخن را به کرم هست خریدار
با حشمت و از محتشمان بهتر و مهتر
نامآور و بر ناموران سید و سالار
گویند ز بیداری دولت بود اقبال
مُقبِل بود او سال و مه از دولت بیدار
از غایت سنگ و کرم و حلم که او راست
آهسته نمایند بر او همچو سبکبار
چونانکه بنازد پدر از دیدن فرزند
نازنده و خرم بود از دیدن احرار
اندر خرد و دانش از او خواه و از او پرس
هر لفظ معمّا که بود مشکل و دشوار
از امت پیغمبر مختارگزیدست
چونانکه ز خلق امت پیغمبر مختار
یک دشمن او را به جهان زنده نبینم
رفتند به یک نوبت و مردند به یک بار
در جنت فردوس مقر یابد فردا
آن را که بر خویشتن امروز دهد بار
هر گه که کند همت او قصد مَساحت
بیرون شود از دایرهٔ گنبد دوار
حکم ازلی دولت و بختش ابدی کرد
بخت ابدی را نبود غایت و مقدار
از دیدن او زنده شود هوش به دانش
وز خدمت او تازه شود طبع به کردار
چیزی که از آن هوش تو و بخت تو تازه است
در هوش همی پرور و در طبع همی دار
اندر جگر دشمن او نار فتاده است
با نار جگرسوز کجا سود کند کار
از دشمن و دینار همی باک ندارد
زان است رخ دشمن او زرد چو دینار
ای آن که تو در یافتن گنج بری رنج
در خدمت او رنج بر و گنج پدید آر
باقی بود این نعمت و دیگر همه فانی
آسان بود این خدمت و دیگر همه دشوار
پیکار جهان با من و با همت او گوی
کز همت او تیره شود پیکر پیکار
آن همت تابنده که مانندهٔ خورشید
تابنده بود بر فلک بر شده هموار
بخشایش و بخشش بودش عادت و سیرت
بخشد به همه حال و ببخشاید ناچار
در فضل و بزرگیش همی خیره بماند
هم دانس داننده و هم بینس نظار
نازی که نه او بخشد و فخری که نه اوراست
آن ناز بود محنت و آن فخر بود عار
ای کعبهٔ فضل و هنر و قبلهٔ آمال
ای چشمهٔ جود وکرم و سید احرار
در عید دل افروز بران کام دل خویش
بشنو سخن وکام دل خویش تو بگزار
گر خصم تو دارد علم بخت به عیوق
بخت و علم خصم ز عیوق فرود آر
ور جنت فردوس ندیدی به حقیقت
بنگر تو بدین صُفّهٔ آراسته دیدار
بازار طرب تیزکن و باده به کف گیر
وز بنده معزی غزلی خواه به بازار
آن بنده که خاک پی اسبان تو دارد
در قدر پسندیدهتر از طَبلهٔ عطار
آن بنده که در باغ قبول تو درختی است
مهر تو برو شاخ و قبول تو برو بار
در خدمت تو بر شُعرا یافته میری
از راستی آراسته وز آز بیآزار
در خانه ز تو برده به خروار عطاها
دیوان ثناهای تو آورده به خروار
هرگهکه ز مدح تو عزیزست معزّی
هرگز نشود عاجز و هرگز نشود خوار
اقبال بر او فتنه شد و بخت بر او وَقْف
چون راه نمودش سوی درگاه تو جبار
تا پیر و جوان است و ضعیف است و هنرور
تا خرد و بزرگ است و مطیع است وگنهکار
تا لاله بود بر زبرکوه چو شَنگَرف
تا سبزه بود بر زبر دشت چو زنگار
با فرّخی و روزبهه باد مبارک
نوروز تو و عید تو در آذر و آذار
میگیر و طرب ساز و دل افروز و سرافراز
از دیدن یاری که رخش هست چو گلزار
این شعر مجابات حکیمی است کهگفته است:
(ای دل تو چهگوییکه زمین یاد کند یار)
ترتیب نگه داشت معزّی به قوافی
از فر تو و دولت سلطان جهاندار
شد ساخته از آمدن یار مرا کار
بهتر چه بود ز آن که بود دوست وفاجوی
خوشتر چه بود ز این که بود یار وفادار
با دیدن او نیکتر امروز من از دی
با صحبت او نیکتر امسال من از پار
از بردن خواری دل من بارکشیدست
زین پس نبرد خواری و زین پس نکشد بار
تیمار بسی خوردم و یک چند خورم می
آمد گه می خوردن و شد موسم تیمار
شادی کنم و باده خورم زانکه نهادم
دو لب به لب نازک آن لعبت فرخار
چون نیست دلم شاد به دیدار دلارام
بر خصم کنم راز دل خویش پدیدار
خواهم که به دست بت من ناله کند زیر
تا خصم من از حسرت آن ناله کند زار
گر نعمت بسیار مرا هست ز دلبر
دیدار خداوند به از نعمت بسیار
خورشید محامد فلک جود محمد
صدری که سخن را به کرم هست خریدار
با حشمت و از محتشمان بهتر و مهتر
نامآور و بر ناموران سید و سالار
گویند ز بیداری دولت بود اقبال
مُقبِل بود او سال و مه از دولت بیدار
از غایت سنگ و کرم و حلم که او راست
آهسته نمایند بر او همچو سبکبار
چونانکه بنازد پدر از دیدن فرزند
نازنده و خرم بود از دیدن احرار
اندر خرد و دانش از او خواه و از او پرس
هر لفظ معمّا که بود مشکل و دشوار
از امت پیغمبر مختارگزیدست
چونانکه ز خلق امت پیغمبر مختار
یک دشمن او را به جهان زنده نبینم
رفتند به یک نوبت و مردند به یک بار
در جنت فردوس مقر یابد فردا
آن را که بر خویشتن امروز دهد بار
هر گه که کند همت او قصد مَساحت
بیرون شود از دایرهٔ گنبد دوار
حکم ازلی دولت و بختش ابدی کرد
بخت ابدی را نبود غایت و مقدار
از دیدن او زنده شود هوش به دانش
وز خدمت او تازه شود طبع به کردار
چیزی که از آن هوش تو و بخت تو تازه است
در هوش همی پرور و در طبع همی دار
اندر جگر دشمن او نار فتاده است
با نار جگرسوز کجا سود کند کار
از دشمن و دینار همی باک ندارد
زان است رخ دشمن او زرد چو دینار
ای آن که تو در یافتن گنج بری رنج
در خدمت او رنج بر و گنج پدید آر
باقی بود این نعمت و دیگر همه فانی
آسان بود این خدمت و دیگر همه دشوار
پیکار جهان با من و با همت او گوی
کز همت او تیره شود پیکر پیکار
آن همت تابنده که مانندهٔ خورشید
تابنده بود بر فلک بر شده هموار
بخشایش و بخشش بودش عادت و سیرت
بخشد به همه حال و ببخشاید ناچار
در فضل و بزرگیش همی خیره بماند
هم دانس داننده و هم بینس نظار
نازی که نه او بخشد و فخری که نه اوراست
آن ناز بود محنت و آن فخر بود عار
ای کعبهٔ فضل و هنر و قبلهٔ آمال
ای چشمهٔ جود وکرم و سید احرار
در عید دل افروز بران کام دل خویش
بشنو سخن وکام دل خویش تو بگزار
گر خصم تو دارد علم بخت به عیوق
بخت و علم خصم ز عیوق فرود آر
ور جنت فردوس ندیدی به حقیقت
بنگر تو بدین صُفّهٔ آراسته دیدار
بازار طرب تیزکن و باده به کف گیر
وز بنده معزی غزلی خواه به بازار
آن بنده که خاک پی اسبان تو دارد
در قدر پسندیدهتر از طَبلهٔ عطار
آن بنده که در باغ قبول تو درختی است
مهر تو برو شاخ و قبول تو برو بار
در خدمت تو بر شُعرا یافته میری
از راستی آراسته وز آز بیآزار
در خانه ز تو برده به خروار عطاها
دیوان ثناهای تو آورده به خروار
هرگهکه ز مدح تو عزیزست معزّی
هرگز نشود عاجز و هرگز نشود خوار
اقبال بر او فتنه شد و بخت بر او وَقْف
چون راه نمودش سوی درگاه تو جبار
تا پیر و جوان است و ضعیف است و هنرور
تا خرد و بزرگ است و مطیع است وگنهکار
تا لاله بود بر زبرکوه چو شَنگَرف
تا سبزه بود بر زبر دشت چو زنگار
با فرّخی و روزبهه باد مبارک
نوروز تو و عید تو در آذر و آذار
میگیر و طرب ساز و دل افروز و سرافراز
از دیدن یاری که رخش هست چو گلزار
این شعر مجابات حکیمی است کهگفته است:
(ای دل تو چهگوییکه زمین یاد کند یار)
ترتیب نگه داشت معزّی به قوافی
از فر تو و دولت سلطان جهاندار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۸
ترک نزاید چنو به کاشغر اندر
سرو نروید چنو به عاتفر اندر
خوب تر از عارضش ندید و نبیند
هیج کسی پرنیان به شوشتر اندر
هست دو زلفش همیشه پرشکن و بند
بند و شکن هر یکی بهٔکدگر اندر
عمداگویی کسی ز عنبر سارا
سلسله بسته است گرد مُعصَفَر اندر
چون قمرستش رخان و هست شب و روز
روشنی چشم من بدان قمر اندر
چون شکرستش لبان و هست مه و سال
آرزوی طبع من بدان شکر اندر
عاشق آن دلبرم که هر شب و هر روز
طعنه زند روی او به ماه و خور اندر
از دل بیرحمتش نهاد خداوند
غایت سختی به آهن و حجر اندر
گر بشناسد که آب دارم و آتش
از غم عشقش به دیده و فکر اندر
ز آتش و آبم بترسد و نگذارد
تا دهمش بوس و گیرمش به بر اندر
ماهِ تمام است در جمال و ملاحت
نیست نظیرش به عالم صور اندر
از غم آن ماه بینظیر بنالم
پیش خداوند مشتری نظر اندر
سید آزادگان که از شرف اوست
جان به تن ملک شاه دادگر اندر
کُنیت و نامش حساب سَعد و محامِد
کرد فَذلک به دفتر هنر اندر
هست کریمی که شد به نامش منسوخ
نام کریمان به قصه و سمر اندر
چون گهرست او و روزگار چو بحرست
بحر چه داند به قیمت گهر اندر
هست چو خورشید در میانهٔ اجرام
مرتبت او به نسبت پدر اندر
پیر و جوان را ز طلعتش بفزاید
نور طبیعی به قوت بصر اندر
طلعت او روشن است و هست همانا
روشنی او به کوکب سحر اندر
ای به سزا مهتری که از هنر و عقل
نیست مثالت میانهٔ بشر اندر
هر که ز مهر تو آب روی نجوید
سوختهگردد به آتش سقر اندر
در نظر دوستان خویش نگه کن
شاد و سراسر به نصرت و ظفر اندر
راست تو گویی که کردگار نهادست
مهر سعادت به دست آن نظر اندر
در حَشَر دشمنان خویش نگه کن
راست یکایک به محنت و ضرر اندر
راست تو گویی که کردگار کشیدست
خط سقاوت بهگرد آن حشر اندر
هر که کمر بست بر وفاق تو بستیش
عز مُخّلد به بند آن کمر اندر
کین و خلاف تو آتشی است که دارد
مرگ مخالف به شعله و شرر اندر
کلک تو ابری است کش مطر همه درّ است
مشک سرشته به قطرهٔ مطر اندر
چون شود اندر بنان تو درر افشان
خیره کند عقل را بدان درر اندر
باز چو از نقش مشک سازد بر سیم
گیرد روی مخالفان به زر اندر
او شجر دولت است و تو به کفایت
دست زده استی به اصل آن شجر اندر
نقش حساب تو تا بود ثمر او
سجدهکند پیش تخت آن ثمر اندر
بار خدایا چو من مدیح تو خوانم
پیش جهان دیدگان نامور اندر
از شرف نام تو کشند چو سرمه
خاک کف پای تو به چشم سر اندر
من رهی انعام تو ز بهر تفاخر
فاتحه کردم به نامه و سیر اندر
وز قبل مدح تو جواهر معنی
مرسلهکردم به خاطر و فکر اندر
تا ظفر و حشمت است اهل خرد را
باش تن آسان به حشمت و ظفر اندر
گشته زیادت ز عمر و جاه تو هر روز
قربت تو پیش شاه تاجور اندر
تو ز بر بخت بر مدار سعادت
دشمن تو زیر تخته و مدر اندر
سرو نروید چنو به عاتفر اندر
خوب تر از عارضش ندید و نبیند
هیج کسی پرنیان به شوشتر اندر
هست دو زلفش همیشه پرشکن و بند
بند و شکن هر یکی بهٔکدگر اندر
عمداگویی کسی ز عنبر سارا
سلسله بسته است گرد مُعصَفَر اندر
چون قمرستش رخان و هست شب و روز
روشنی چشم من بدان قمر اندر
چون شکرستش لبان و هست مه و سال
آرزوی طبع من بدان شکر اندر
عاشق آن دلبرم که هر شب و هر روز
طعنه زند روی او به ماه و خور اندر
از دل بیرحمتش نهاد خداوند
غایت سختی به آهن و حجر اندر
گر بشناسد که آب دارم و آتش
از غم عشقش به دیده و فکر اندر
ز آتش و آبم بترسد و نگذارد
تا دهمش بوس و گیرمش به بر اندر
ماهِ تمام است در جمال و ملاحت
نیست نظیرش به عالم صور اندر
از غم آن ماه بینظیر بنالم
پیش خداوند مشتری نظر اندر
سید آزادگان که از شرف اوست
جان به تن ملک شاه دادگر اندر
کُنیت و نامش حساب سَعد و محامِد
کرد فَذلک به دفتر هنر اندر
هست کریمی که شد به نامش منسوخ
نام کریمان به قصه و سمر اندر
چون گهرست او و روزگار چو بحرست
بحر چه داند به قیمت گهر اندر
هست چو خورشید در میانهٔ اجرام
مرتبت او به نسبت پدر اندر
پیر و جوان را ز طلعتش بفزاید
نور طبیعی به قوت بصر اندر
طلعت او روشن است و هست همانا
روشنی او به کوکب سحر اندر
ای به سزا مهتری که از هنر و عقل
نیست مثالت میانهٔ بشر اندر
هر که ز مهر تو آب روی نجوید
سوختهگردد به آتش سقر اندر
در نظر دوستان خویش نگه کن
شاد و سراسر به نصرت و ظفر اندر
راست تو گویی که کردگار نهادست
مهر سعادت به دست آن نظر اندر
در حَشَر دشمنان خویش نگه کن
راست یکایک به محنت و ضرر اندر
راست تو گویی که کردگار کشیدست
خط سقاوت بهگرد آن حشر اندر
هر که کمر بست بر وفاق تو بستیش
عز مُخّلد به بند آن کمر اندر
کین و خلاف تو آتشی است که دارد
مرگ مخالف به شعله و شرر اندر
کلک تو ابری است کش مطر همه درّ است
مشک سرشته به قطرهٔ مطر اندر
چون شود اندر بنان تو درر افشان
خیره کند عقل را بدان درر اندر
باز چو از نقش مشک سازد بر سیم
گیرد روی مخالفان به زر اندر
او شجر دولت است و تو به کفایت
دست زده استی به اصل آن شجر اندر
نقش حساب تو تا بود ثمر او
سجدهکند پیش تخت آن ثمر اندر
بار خدایا چو من مدیح تو خوانم
پیش جهان دیدگان نامور اندر
از شرف نام تو کشند چو سرمه
خاک کف پای تو به چشم سر اندر
من رهی انعام تو ز بهر تفاخر
فاتحه کردم به نامه و سیر اندر
وز قبل مدح تو جواهر معنی
مرسلهکردم به خاطر و فکر اندر
تا ظفر و حشمت است اهل خرد را
باش تن آسان به حشمت و ظفر اندر
گشته زیادت ز عمر و جاه تو هر روز
قربت تو پیش شاه تاجور اندر
تو ز بر بخت بر مدار سعادت
دشمن تو زیر تخته و مدر اندر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۹
دو شب گویی که یکجای است گرد یک بهار اندر
و یا زلفین مشکین است گرد روی یار اندر
از آن کوته بود زلفش بر آن روی نگارینش
که کوتاهی بود شب را در ایام بهار اندر
نگار قند لب کاو را بود در جعد سیصد چین
چنو یک بت نبیند کس به چین و قندهار اندر
دل اندر عشق او بندم چرا بندم دلم خیره
به وصف کشمری سروی بهکشمیری نگار اندر
نه درکشمر بود سروی بهسان قامت و قدش
نه چون رویش بود نقشی بهکشمیر و دیار اندر
خمار چشم او تا هست زیر غمزه ی جادو
شکنج زلف او تا هست گرد لالهزار اندر
بود جانم بدان هندو دو زلف پرشکن دروا
بود هوشم بدان جادو دو چشم پرخمار اندر
سرشکم در شمار آید مگر با حلقه ی زلفش
گر آید قطره ی باران به تفصیل و شمار اندر
نگارینا میان بندد به خدمت زهره پیش من
اگر گیرم تو را روزی به آغوش و کنار اندر
از اول فتنه کردی دل پس آنگاهیش بربودی
کنون جانم همی خواهی بس استادی به کار اندر
اگر ایمن نگردم من به جان خویشتن بر تو
بنالم پیش فرزند وزیر شهریار اندر
امیر عالم عادل عمر والا خردمندی
که بینایی است عقل او به چشم روزگار اندر
اگر اسفندیار آید به رجعت باز در عصرش
زند آتش در اجزای تن اسفندیار اندر
وگر چون دست او باشد بحار جملهٔ عالم
همه دُرِّ ثمین باشد بر امواج بحار اندر
به مدحش افتخار آرند میران جهان یکسر
مگر جان است مدح او به چشم افتخار اندر
سواران را که چون حیدر ظفر باید بهر جنگی
ز دُرج اوگهر باید به تیغ هر سوار اندر
پلنگان نه همین اندر جبال از او هراسانند
همه شیران زبون او میان مرغزار اندر
زبان مار را ماند به دستش تیغ زهرآگین
کزو زهرست تا محشر بهدندانهای مار اندر
ایا صدری که از آثار اخلاقت خلایق را
همی پیدا شود حجت به صنع کردگار اندر
و یا بدری که تقدیر الهی داده است او را
کلید روزی خلقی بهدست پردهدار اندر
تو از جاه حُسامالدین حصاری یافتی محکم
که دولت سر همی ساید به دیوار حصار اندر
چو وصل خسرو و شیرین قراری بود دولت را
تورا دولت قراری شد به چرخ بیقرار اندر
اگر نعمت ز جود تو بود در غارت و غوغا
بود حشمت به جاه تو به امن و زینهار اندر
بلی ماه از بر ماهی پناه از تو همی خواهد
به جاه تو همی نازد مدر زیر مدار اندر
همی تابد دو نحس از چرخ چون بهرام و چون کیوان
تو را هر دو مُرَکَب شد به رُمح و ذوالفقار اندر
یکی با حاسدت دایم به قهر و انتقام اندر
مصور جود و خشم تو میان آب و نار اندر
چهار آمد همی عنصر ثبات مرکز عالم
جهان را بر ثبات آمد ز طبع هر چهار اندر
مُرَکب علم و حلم تو میان باد و خاک اندر
مصور جود و خشم تو میان آب و نار اندر
خداوندا شکار تو فراوان است در گیتی
منم شیر سخنگستر میان آن شکار اندر
هر آنگاهیکه از مدح و ثنای تو سخنگویم
کنم سِحر و خرد مُضمر به در شاهوار اندر
ندارد اختیار الا مدیح تو دل بنده
عنان اسب دل دادم به دست اختیار اندر
همیشه تا به عز اندر بود هر ملک پاینده
بمان با دولت و حشمت به ملت پایدار اندر
و یا زلفین مشکین است گرد روی یار اندر
از آن کوته بود زلفش بر آن روی نگارینش
که کوتاهی بود شب را در ایام بهار اندر
نگار قند لب کاو را بود در جعد سیصد چین
چنو یک بت نبیند کس به چین و قندهار اندر
دل اندر عشق او بندم چرا بندم دلم خیره
به وصف کشمری سروی بهکشمیری نگار اندر
نه درکشمر بود سروی بهسان قامت و قدش
نه چون رویش بود نقشی بهکشمیر و دیار اندر
خمار چشم او تا هست زیر غمزه ی جادو
شکنج زلف او تا هست گرد لالهزار اندر
بود جانم بدان هندو دو زلف پرشکن دروا
بود هوشم بدان جادو دو چشم پرخمار اندر
سرشکم در شمار آید مگر با حلقه ی زلفش
گر آید قطره ی باران به تفصیل و شمار اندر
نگارینا میان بندد به خدمت زهره پیش من
اگر گیرم تو را روزی به آغوش و کنار اندر
از اول فتنه کردی دل پس آنگاهیش بربودی
کنون جانم همی خواهی بس استادی به کار اندر
اگر ایمن نگردم من به جان خویشتن بر تو
بنالم پیش فرزند وزیر شهریار اندر
امیر عالم عادل عمر والا خردمندی
که بینایی است عقل او به چشم روزگار اندر
اگر اسفندیار آید به رجعت باز در عصرش
زند آتش در اجزای تن اسفندیار اندر
وگر چون دست او باشد بحار جملهٔ عالم
همه دُرِّ ثمین باشد بر امواج بحار اندر
به مدحش افتخار آرند میران جهان یکسر
مگر جان است مدح او به چشم افتخار اندر
سواران را که چون حیدر ظفر باید بهر جنگی
ز دُرج اوگهر باید به تیغ هر سوار اندر
پلنگان نه همین اندر جبال از او هراسانند
همه شیران زبون او میان مرغزار اندر
زبان مار را ماند به دستش تیغ زهرآگین
کزو زهرست تا محشر بهدندانهای مار اندر
ایا صدری که از آثار اخلاقت خلایق را
همی پیدا شود حجت به صنع کردگار اندر
و یا بدری که تقدیر الهی داده است او را
کلید روزی خلقی بهدست پردهدار اندر
تو از جاه حُسامالدین حصاری یافتی محکم
که دولت سر همی ساید به دیوار حصار اندر
چو وصل خسرو و شیرین قراری بود دولت را
تورا دولت قراری شد به چرخ بیقرار اندر
اگر نعمت ز جود تو بود در غارت و غوغا
بود حشمت به جاه تو به امن و زینهار اندر
بلی ماه از بر ماهی پناه از تو همی خواهد
به جاه تو همی نازد مدر زیر مدار اندر
همی تابد دو نحس از چرخ چون بهرام و چون کیوان
تو را هر دو مُرَکَب شد به رُمح و ذوالفقار اندر
یکی با حاسدت دایم به قهر و انتقام اندر
مصور جود و خشم تو میان آب و نار اندر
چهار آمد همی عنصر ثبات مرکز عالم
جهان را بر ثبات آمد ز طبع هر چهار اندر
مُرَکب علم و حلم تو میان باد و خاک اندر
مصور جود و خشم تو میان آب و نار اندر
خداوندا شکار تو فراوان است در گیتی
منم شیر سخنگستر میان آن شکار اندر
هر آنگاهیکه از مدح و ثنای تو سخنگویم
کنم سِحر و خرد مُضمر به در شاهوار اندر
ندارد اختیار الا مدیح تو دل بنده
عنان اسب دل دادم به دست اختیار اندر
همیشه تا به عز اندر بود هر ملک پاینده
بمان با دولت و حشمت به ملت پایدار اندر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۰
برآورد دولت جهانی دگر
تن مملکت یافت جانی دگر
ز باران ابر شرف بشکفید
گلی تازه در بوستان دگر
به ایوان و میدان شاهنشهی
ز شاهی نو آمد نشانی دگر
بیفزود در طبع گیتی نشاط
ز دیدار گیتی ستانی دگر
کی الب ارسلان و ملکشاه را
قضا برد سوی جهانی دگر
شد اندر زمانه ز نسل ملک
ملک شاه صاحبقرانی دگر
هم از نسل او کرد صنع خدای
ز طغرل شه البارسلانی دگر
ملک سنجر امروز بر تخت ملک
ز عدل است نوشین روانی دگر
دهد عدل او هر زمان خلق را
ز جور زمانه امانی دگر
نیارد به صد دور گردون پیر
جوانمرد تر زو جوانی دگر
که گر ملک دنیا بخواهی از او
نگوید که رو تا زمانی دگر
کف او ز رازق به ارزاق خلق
کند هر زمانی ضمانی دگر
نه چون او سخاگستری دیگر است
نه چون کفّ او زرفشانی دگر
نه عالیتر از پایهٔ تخت او
ستاره شناسد مکانی دگر
نه هرگز بود خانهٔ ملک را
به از تیغ او پاسبانی دگر
نه نیکوتر از داستانش رسد
به گوشِ خرد داستانی دگر
چو دشمن ز تیغش برآرد فغان
ز تیرش برآرد فغانی دگر
که چون استخوانی ببُرَّد به تیغ
بسنبد به تیر استخوانی دگر
چو مرغی است تیرش که جز چشم خصم
نجوید به رزم آشیانی دگر
خمیدهتر از قامت خصم او
کمانگر نسازد کمانی دگر
دوالی ز پشت عدو برکشد
کند اسب را زو عنانی دگر
ایا آفتابی دگر در جهان
تو را تخت و زین آسمانی دگر
مه از دودمان تو هرگز که یافت
به دهر اندرون دودمانی دگر
به از خاندان تو هرگز که دید
به ملک اندرون خاندانی دگر
اگر چه نرفت از ره هفت خوان
به جز روستم پهلوانی دگر
ز تو هر هنر رستمی دیگرست
ز تو هر اثر هفتخوانی دگر
همه ماوَرَالنَّهر شد سر بسر
ز سهم تو مازندرانی دگر
ز تیغ تو خانی درآمد ز پای
ز دست تو بنشست خانی دگر
تو آن کامرانی به وصف کمال
که هرگز نگردی بسانی دگر
نبود و نباشد پس از کردگار
قوی تر ز تو کامرانی دگر
ز هر تن که راند سنان تو خون
از او خون نراند سنانی دگر
گه رزم جز تیغ تیز تو نیست
دهان اجل را زبانی دگر
گه بزم جز دست راد تو نیست
زبان امل را دهانی دگر
چو باغی است بزمت که هر ساعتی
در او بشکفد ارغوانی دگر
مرآن باغ را باغبان دولت است
که آرد چنین باغبانی دگر
ز خلق زمانه نیاید به دست
چو دستور تو کاردانی دگر
نبیند همی دیدهٔ مهر و ماه
به عالم چو تو مهربانی دگر
تو آن شهریاری که در بزم تو
نباشد چو من مدحخوانی دگر
من آنگوهر آوردم ارکان خویش
که هرگز نخیزد ز کانی دگر
به مدح تو گر بر فشانم روان
ز تو باز یابم روانی دگر
همی تا رسد هر زمان از سپهر
به سود و زیان کاروانی دگر
تو را باد سودی دگر هر زمان
ز سودت عدو را زیانی دگر
تو هر روز جشنی دگر ساخته
نهاده به هر جشن خوانی دگر
رسیده به جشن تو هر هفتهای
ز مرز دگر مرزبانی دگر
تن مملکت یافت جانی دگر
ز باران ابر شرف بشکفید
گلی تازه در بوستان دگر
به ایوان و میدان شاهنشهی
ز شاهی نو آمد نشانی دگر
بیفزود در طبع گیتی نشاط
ز دیدار گیتی ستانی دگر
کی الب ارسلان و ملکشاه را
قضا برد سوی جهانی دگر
شد اندر زمانه ز نسل ملک
ملک شاه صاحبقرانی دگر
هم از نسل او کرد صنع خدای
ز طغرل شه البارسلانی دگر
ملک سنجر امروز بر تخت ملک
ز عدل است نوشین روانی دگر
دهد عدل او هر زمان خلق را
ز جور زمانه امانی دگر
نیارد به صد دور گردون پیر
جوانمرد تر زو جوانی دگر
که گر ملک دنیا بخواهی از او
نگوید که رو تا زمانی دگر
کف او ز رازق به ارزاق خلق
کند هر زمانی ضمانی دگر
نه چون او سخاگستری دیگر است
نه چون کفّ او زرفشانی دگر
نه عالیتر از پایهٔ تخت او
ستاره شناسد مکانی دگر
نه هرگز بود خانهٔ ملک را
به از تیغ او پاسبانی دگر
نه نیکوتر از داستانش رسد
به گوشِ خرد داستانی دگر
چو دشمن ز تیغش برآرد فغان
ز تیرش برآرد فغانی دگر
که چون استخوانی ببُرَّد به تیغ
بسنبد به تیر استخوانی دگر
چو مرغی است تیرش که جز چشم خصم
نجوید به رزم آشیانی دگر
خمیدهتر از قامت خصم او
کمانگر نسازد کمانی دگر
دوالی ز پشت عدو برکشد
کند اسب را زو عنانی دگر
ایا آفتابی دگر در جهان
تو را تخت و زین آسمانی دگر
مه از دودمان تو هرگز که یافت
به دهر اندرون دودمانی دگر
به از خاندان تو هرگز که دید
به ملک اندرون خاندانی دگر
اگر چه نرفت از ره هفت خوان
به جز روستم پهلوانی دگر
ز تو هر هنر رستمی دیگرست
ز تو هر اثر هفتخوانی دگر
همه ماوَرَالنَّهر شد سر بسر
ز سهم تو مازندرانی دگر
ز تیغ تو خانی درآمد ز پای
ز دست تو بنشست خانی دگر
تو آن کامرانی به وصف کمال
که هرگز نگردی بسانی دگر
نبود و نباشد پس از کردگار
قوی تر ز تو کامرانی دگر
ز هر تن که راند سنان تو خون
از او خون نراند سنانی دگر
گه رزم جز تیغ تیز تو نیست
دهان اجل را زبانی دگر
گه بزم جز دست راد تو نیست
زبان امل را دهانی دگر
چو باغی است بزمت که هر ساعتی
در او بشکفد ارغوانی دگر
مرآن باغ را باغبان دولت است
که آرد چنین باغبانی دگر
ز خلق زمانه نیاید به دست
چو دستور تو کاردانی دگر
نبیند همی دیدهٔ مهر و ماه
به عالم چو تو مهربانی دگر
تو آن شهریاری که در بزم تو
نباشد چو من مدحخوانی دگر
من آنگوهر آوردم ارکان خویش
که هرگز نخیزد ز کانی دگر
به مدح تو گر بر فشانم روان
ز تو باز یابم روانی دگر
همی تا رسد هر زمان از سپهر
به سود و زیان کاروانی دگر
تو را باد سودی دگر هر زمان
ز سودت عدو را زیانی دگر
تو هر روز جشنی دگر ساخته
نهاده به هر جشن خوانی دگر
رسیده به جشن تو هر هفتهای
ز مرز دگر مرزبانی دگر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۱
با نصرت و فتح و ظفر آمد به نشابور
سلطان همه روی زمین خسرو منصور
هر جا که رسد شاه به شادی و سعادت
از دولت و اقبال رسد نامه و منشور
سنگی که بدان دست برد شاه معظم
نشگفت اگر آن سنگ شود لؤلؤ منثور
خاکی که بر او پای نهد شاهِ جهاندار
نشگفت اگر آن خاک سود عنبر وکافور
گر روی نهد شاه سوی شهر سپاهان
ور رای کند شاه سوی شهر نشابور
روشن شود از طلعت او چشم رعیت
یارب تو کنی چشم بد از طلعت او دور
ای شاه ز کسری و ز شاپور گذشتی
تا کی سخن آراستن و بافتن زور
در لشکر تو بیست هزارند چوکسری
در خدمت تو بیست هزارند چو شاپور
ماهند غلامانت چه در رزم و چه در بزم
حورند ندیمانت چه در جنگ و چه در سور
همواره همی بوسه دهد دست تو را ماه
پیوسته همی تخت تو را سجده برد حور
ای تیغ تو در میدان سوزندهتر از نار
وی جام تو در مجلس تابندهتر از نور
داری تو ز یک جنس دو سرمایهٔ معروف
داری تو ز یک نوع دو پیرایهٔ مشهور
فرخندگی طلعت و پیروزی طالع
پایندگی دولت و بیداری دستور
ملک همه آفاق گرفتی و گشادی
دولت به تو عالی شد و ملت به تو معمور
مال تو گزارند همی حاضر و غایب
حمل تو فرستند همه آمر و مأمور
در عهدهٔ پیمان تو آمد دل قیصر
در چنبر فرمان تو آمد دل فَغفُور
گاه است طرب کردن و بر دست گرفتن
آن بادهٔ روشنکه بود زادهٔ انگور
یک چند به شادی و طرب کام همی ران
وآسوده همی باش که شد خصم تو رنجور
خرم دل آنکس که شد از جاه تو مقبل
مسکین دل آنکسکه شد از پیش تو مهجور
از دولت و اقبال تو شد میر معزی
در خدمت تو مقبل و از مهر تو مشکور
آن را که تو مهمان شوی ای شاه جهاندار
گر جان بفشاند بود از بهر تو معذور
جان از قِبَل خدمت و دیدار تو خواهد
وآن نیز برافشاند گر باشد دستور
تا بربط و تنبور بود گوش همی دار
گاهی بهسوی بربط وگاهی سوی تنبور
بر دشمن و بر دوست به شمشیر و به فرمان
منصور و مظفر شده تا دمزدن صور
سلطان همه روی زمین خسرو منصور
هر جا که رسد شاه به شادی و سعادت
از دولت و اقبال رسد نامه و منشور
سنگی که بدان دست برد شاه معظم
نشگفت اگر آن سنگ شود لؤلؤ منثور
خاکی که بر او پای نهد شاهِ جهاندار
نشگفت اگر آن خاک سود عنبر وکافور
گر روی نهد شاه سوی شهر سپاهان
ور رای کند شاه سوی شهر نشابور
روشن شود از طلعت او چشم رعیت
یارب تو کنی چشم بد از طلعت او دور
ای شاه ز کسری و ز شاپور گذشتی
تا کی سخن آراستن و بافتن زور
در لشکر تو بیست هزارند چوکسری
در خدمت تو بیست هزارند چو شاپور
ماهند غلامانت چه در رزم و چه در بزم
حورند ندیمانت چه در جنگ و چه در سور
همواره همی بوسه دهد دست تو را ماه
پیوسته همی تخت تو را سجده برد حور
ای تیغ تو در میدان سوزندهتر از نار
وی جام تو در مجلس تابندهتر از نور
داری تو ز یک جنس دو سرمایهٔ معروف
داری تو ز یک نوع دو پیرایهٔ مشهور
فرخندگی طلعت و پیروزی طالع
پایندگی دولت و بیداری دستور
ملک همه آفاق گرفتی و گشادی
دولت به تو عالی شد و ملت به تو معمور
مال تو گزارند همی حاضر و غایب
حمل تو فرستند همه آمر و مأمور
در عهدهٔ پیمان تو آمد دل قیصر
در چنبر فرمان تو آمد دل فَغفُور
گاه است طرب کردن و بر دست گرفتن
آن بادهٔ روشنکه بود زادهٔ انگور
یک چند به شادی و طرب کام همی ران
وآسوده همی باش که شد خصم تو رنجور
خرم دل آنکس که شد از جاه تو مقبل
مسکین دل آنکسکه شد از پیش تو مهجور
از دولت و اقبال تو شد میر معزی
در خدمت تو مقبل و از مهر تو مشکور
آن را که تو مهمان شوی ای شاه جهاندار
گر جان بفشاند بود از بهر تو معذور
جان از قِبَل خدمت و دیدار تو خواهد
وآن نیز برافشاند گر باشد دستور
تا بربط و تنبور بود گوش همی دار
گاهی بهسوی بربط وگاهی سوی تنبور
بر دشمن و بر دوست به شمشیر و به فرمان
منصور و مظفر شده تا دمزدن صور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۲
ای امیر مظفر منصور
ای چو خورشید در جهان مبثبهور
تاج دینی و دین ز دولت تو
هست روشن چنانکه چشم از نور
هست بوالفضل کنیت تو به حق
که به فضل و فضایلی مذکور
نصر نام تو نیز هست سزا
که تویی بر مخالفان منصور
رایت پادسا به تیغ تو تیز
هست منصور تا دمیدن صور
گر تو تازی ز نیمروز به چین
بگریزد به نیم شب فَغْفُور
ور نهی روی سوی کشور روم
قیصران را بیاوری ز قصور
ور به هندوستان کَشی سپهی
کنی از عقل و رای رآی نفور
بستانی همه ولایت رآی
چون سکندر همه ولایت فور
چون شود تیغ با کفت موصول
تن دشمن ز جان شود مهجور
تیغ تو هست قاهری که کند
صد سپه را به یک زمان مقهور
نایب است از قضا که درگهِ رزم
خصم مختار را کند مجبور
بر زمین آورد دزی که بود
بحر وکوهش به جای خندق و سور
حکم تو خاتم سلیمان است
مرکب توست چون صبا و دبور
همچو دیو و پری مطیع تو اند
بر زمین و هوا وحوش و طیور
در پناه تو چیرگی نکند
باز بر کبک و باشه بر عصفور
پیش لطف تو باد نیست لطیف
پیش صبر تو کوه نیست صبور
زیر قدر تو آفرید خدای
هر بلندی که هست در مقدور
راستگویی ز مهر وکین تو خاست
نوش و نیش از سر و بن زنبور
فلک رابع است لشکرگاه
خیمهٔ توست خانهٔ معمور
جز به تو مرتبت نگیرد خاک
جز به موسی شرف نگیرد طور
دست تاریخ دولت تو نهاد
افسری بر سر سنین و شهور
تو به اصل و به نفس محتشمی
نه به توقیع و نامه و منشور
از حضور تو فر و زینت یافت
حضرت شاه و مجلس دستور
عالمی خرم از حضور تواند
اینت فرخنده و خجسته حضور
گر صدورند در جهان بسیار
جاه تو پیشتر ز جاه صدور
فضل عاشور اگرچه بسیارست
روزه فاضلتر آمد از عاشور
خلق دنیا کنند در عقبی
مکرمات تو نشر روز نشور
هرکجا صدق بخشش تو بود
بخشش ابر و بحر باشد زور
بحر شاید دل تو را شاگرد
ابر زیبد کف تورا مزدور
بوی مهر تو سازگار کند
مشک را با طبیعت مَحرور
ور ز طبعت برد بخور بخار
بوی خُلد آید از بُخار بخور
ای به فضل و کرم ز خالق و خلق
به همه وقت شاکر و مشکور
در بهشت برین اگر داود
خوانَدَی مدح تو به جای زَبور
بر سر او فَشانَدَی رضوان
حُلّههای بهشت و زیور حور
عاجز و اقاصرما ز خدمت تو
هست بر من نشان عجز و قصور
سرو من شد خمیده چون چنبر
مشک من شد سپید چون کافور
کاشکی نیستی تنم بیمار
کاشکی نیستی دلم رنجور
تا ز دریای طبع هر روزی
اباردیا بر تو لؤلؤ منثور
با چنین حال اگر کنم تقصیر
چشم دارم که داریم معذور
تا سریر و سرور جمع بود
در سرایی که جشن باشد و سور
از سرایت جدا مباد سریر
وز سریرت جدا مباد سرور
بخت تو مالک و فلک مملوک
رای تو آمر و جهان مأمور
تا به کیوان شده ز ایوانت
نعرهٔ چنگ و نالهٔ تنبور
در دلت نور جشمهٔ خورشید
بر کفت آب خوشهٔ انگور
ساقی تو بتیکه سرمهٔ سحر
دارد اندر دو نرگس مخمور
آنکه با غمزهٔ فسوس برش
مرد ناباخته شود مقهور
زلف او داده روز روشن را
زره و جوشن از شب دیجور
جعد او نقش حسن را نقاش
جسم او گنج فتنه را گَنجور
بزم تو خُلد و او چو حورالعین
تو چو رضوان و می شراب طَهُور
تو به حسن و جمال او خرم
او به جاه و جلال تو مسرور
همه نیکی به عمر تو نزدیک
دست و چشم بدی ز عمر تو دور
ای چو خورشید در جهان مبثبهور
تاج دینی و دین ز دولت تو
هست روشن چنانکه چشم از نور
هست بوالفضل کنیت تو به حق
که به فضل و فضایلی مذکور
نصر نام تو نیز هست سزا
که تویی بر مخالفان منصور
رایت پادسا به تیغ تو تیز
هست منصور تا دمیدن صور
گر تو تازی ز نیمروز به چین
بگریزد به نیم شب فَغْفُور
ور نهی روی سوی کشور روم
قیصران را بیاوری ز قصور
ور به هندوستان کَشی سپهی
کنی از عقل و رای رآی نفور
بستانی همه ولایت رآی
چون سکندر همه ولایت فور
چون شود تیغ با کفت موصول
تن دشمن ز جان شود مهجور
تیغ تو هست قاهری که کند
صد سپه را به یک زمان مقهور
نایب است از قضا که درگهِ رزم
خصم مختار را کند مجبور
بر زمین آورد دزی که بود
بحر وکوهش به جای خندق و سور
حکم تو خاتم سلیمان است
مرکب توست چون صبا و دبور
همچو دیو و پری مطیع تو اند
بر زمین و هوا وحوش و طیور
در پناه تو چیرگی نکند
باز بر کبک و باشه بر عصفور
پیش لطف تو باد نیست لطیف
پیش صبر تو کوه نیست صبور
زیر قدر تو آفرید خدای
هر بلندی که هست در مقدور
راستگویی ز مهر وکین تو خاست
نوش و نیش از سر و بن زنبور
فلک رابع است لشکرگاه
خیمهٔ توست خانهٔ معمور
جز به تو مرتبت نگیرد خاک
جز به موسی شرف نگیرد طور
دست تاریخ دولت تو نهاد
افسری بر سر سنین و شهور
تو به اصل و به نفس محتشمی
نه به توقیع و نامه و منشور
از حضور تو فر و زینت یافت
حضرت شاه و مجلس دستور
عالمی خرم از حضور تواند
اینت فرخنده و خجسته حضور
گر صدورند در جهان بسیار
جاه تو پیشتر ز جاه صدور
فضل عاشور اگرچه بسیارست
روزه فاضلتر آمد از عاشور
خلق دنیا کنند در عقبی
مکرمات تو نشر روز نشور
هرکجا صدق بخشش تو بود
بخشش ابر و بحر باشد زور
بحر شاید دل تو را شاگرد
ابر زیبد کف تورا مزدور
بوی مهر تو سازگار کند
مشک را با طبیعت مَحرور
ور ز طبعت برد بخور بخار
بوی خُلد آید از بُخار بخور
ای به فضل و کرم ز خالق و خلق
به همه وقت شاکر و مشکور
در بهشت برین اگر داود
خوانَدَی مدح تو به جای زَبور
بر سر او فَشانَدَی رضوان
حُلّههای بهشت و زیور حور
عاجز و اقاصرما ز خدمت تو
هست بر من نشان عجز و قصور
سرو من شد خمیده چون چنبر
مشک من شد سپید چون کافور
کاشکی نیستی تنم بیمار
کاشکی نیستی دلم رنجور
تا ز دریای طبع هر روزی
اباردیا بر تو لؤلؤ منثور
با چنین حال اگر کنم تقصیر
چشم دارم که داریم معذور
تا سریر و سرور جمع بود
در سرایی که جشن باشد و سور
از سرایت جدا مباد سریر
وز سریرت جدا مباد سرور
بخت تو مالک و فلک مملوک
رای تو آمر و جهان مأمور
تا به کیوان شده ز ایوانت
نعرهٔ چنگ و نالهٔ تنبور
در دلت نور جشمهٔ خورشید
بر کفت آب خوشهٔ انگور
ساقی تو بتیکه سرمهٔ سحر
دارد اندر دو نرگس مخمور
آنکه با غمزهٔ فسوس برش
مرد ناباخته شود مقهور
زلف او داده روز روشن را
زره و جوشن از شب دیجور
جعد او نقش حسن را نقاش
جسم او گنج فتنه را گَنجور
بزم تو خُلد و او چو حورالعین
تو چو رضوان و می شراب طَهُور
تو به حسن و جمال او خرم
او به جاه و جلال تو مسرور
همه نیکی به عمر تو نزدیک
دست و چشم بدی ز عمر تو دور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۳
تا رایت منصور تو ای خسرو منصور
از ری حرکت کرد سوی شهر نشابور
فرمان تو مالک شد و شاهان همه مملوک
شمشیر تو قاهر شد و خصمان همه مقهور
نقطه است شهنشاهی و فرمان تو پرگار
گنج است جهانداری و شمشیر تو گنجور
شیری تو و شاهان همه در جنب تو نخجیر
بازی تو و خصمان همه در پیش تو عُصْفور
ای جسم هنر را شده بهروزی تو جان
وی چشم هنر را شده پیروزی تو نور
جیش تو به بلخ است و تو در مرز خراسان
جوش تو به هندست و تو در شهر نشابور
سَهم تو نهادست قدم بر سر چیپال
عزم تو فکندست فَزَع در دل فغفور
چیرست سر تیغ تو بر تارَکِ اَعدا
چونانکه بر اکناف عرب خنجر شابور
توران ز نیاکان به تو میراث رسیدست
در جستن میراث بود تیغ تو معذور
زودا که شود رزمگهت همچو قیامت
کوس تو و کرنای تو چون دم زدن صور
زودا که غبار سُمِ اسبانِ تو گیرد
ملکی که ازو مشک همی خیزد و کافور
هستند به فرّ تو غلامان تو پیروز
هستند به فتح تو سواران تو منصور
شیرند گه رزم و گه بزم همه ماه
دیو اند گه جنگ و گه صلح همه حور
بر درگهت از بس که طواف ملکان است
شد درگه معمورتو چون خانهٔ معمور
گیتی همه شهرست و به هر شهر تو داری
شایسته و بایسته یکی چاکر مشهور
این چاکر مخلص که تو را هست درین شهر
هست از شرف خدمت تو مقبل و منظور
ای باغ تو و بزم تو و سور تو خرّم
مینوش در این باغ و در این بزم و در این سور
بنگر که چمن هست پر از عنبر سارا
بنگر که شَجَر هست پر از لؤلؤ منثور
اندر دهن قمریکان ساخته بربط
واندر گلوی فاختگان ساخته تنبور
خوشبوی بنفشه است به باغ اندر و نرگس
چون زلف به هم در شده و دیدهٔ مخمور
هرچند تو را روی سوی رزم و نبردست
اختر سزد از بزم و دل و طبع تو مسرور
آراسته بزم تو پر از بچهٔ حَوراست
از بچه ی حورا بستان بچه ی انگور
تا ملک جهان است جهاندار تو بادی
نیکی به تو نزدیک و زتو چشم بدان دور
شاهی به تو نازنده و تو شاد به شاهی
دستور به تو خرّم و تو شاد به دستور
از ری حرکت کرد سوی شهر نشابور
فرمان تو مالک شد و شاهان همه مملوک
شمشیر تو قاهر شد و خصمان همه مقهور
نقطه است شهنشاهی و فرمان تو پرگار
گنج است جهانداری و شمشیر تو گنجور
شیری تو و شاهان همه در جنب تو نخجیر
بازی تو و خصمان همه در پیش تو عُصْفور
ای جسم هنر را شده بهروزی تو جان
وی چشم هنر را شده پیروزی تو نور
جیش تو به بلخ است و تو در مرز خراسان
جوش تو به هندست و تو در شهر نشابور
سَهم تو نهادست قدم بر سر چیپال
عزم تو فکندست فَزَع در دل فغفور
چیرست سر تیغ تو بر تارَکِ اَعدا
چونانکه بر اکناف عرب خنجر شابور
توران ز نیاکان به تو میراث رسیدست
در جستن میراث بود تیغ تو معذور
زودا که شود رزمگهت همچو قیامت
کوس تو و کرنای تو چون دم زدن صور
زودا که غبار سُمِ اسبانِ تو گیرد
ملکی که ازو مشک همی خیزد و کافور
هستند به فرّ تو غلامان تو پیروز
هستند به فتح تو سواران تو منصور
شیرند گه رزم و گه بزم همه ماه
دیو اند گه جنگ و گه صلح همه حور
بر درگهت از بس که طواف ملکان است
شد درگه معمورتو چون خانهٔ معمور
گیتی همه شهرست و به هر شهر تو داری
شایسته و بایسته یکی چاکر مشهور
این چاکر مخلص که تو را هست درین شهر
هست از شرف خدمت تو مقبل و منظور
ای باغ تو و بزم تو و سور تو خرّم
مینوش در این باغ و در این بزم و در این سور
بنگر که چمن هست پر از عنبر سارا
بنگر که شَجَر هست پر از لؤلؤ منثور
اندر دهن قمریکان ساخته بربط
واندر گلوی فاختگان ساخته تنبور
خوشبوی بنفشه است به باغ اندر و نرگس
چون زلف به هم در شده و دیدهٔ مخمور
هرچند تو را روی سوی رزم و نبردست
اختر سزد از بزم و دل و طبع تو مسرور
آراسته بزم تو پر از بچهٔ حَوراست
از بچه ی حورا بستان بچه ی انگور
تا ملک جهان است جهاندار تو بادی
نیکی به تو نزدیک و زتو چشم بدان دور
شاهی به تو نازنده و تو شاد به شاهی
دستور به تو خرّم و تو شاد به دستور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۴
از رایت منصور تو ای خسرو منصور
بر چرخ همی فخر کند شهر نشابور
شاپور بنا کرد نشابور و تو را هست
صد میر جهانگیر بهر شهر چو شاپور
در دهر ز آثار تو فخرست علیالْفخر
در ملک به اقبال تو نورست علیالنُّور
هر وقتکه در بزم تو نَظّاره کند چرخ
سیاره برافشاند اگر باشد دستور
خورشید جهانی تو و هرگه که بتابی
در مشرق و مغرب بود آثار تو مشهور
تا تو ز عراق آمدهای سوی خراسان
در فتح برافراشتهای رایت منصور
صد نائره بودست زآشوب تو در هند
صدصاعقه بودست زآسیب تو در طور
از بیم دلیران و سواران تو رفته است
هوش از سر چیپال و روان از تن فغفور
مرحوم شد آنکسکه شد از عدل تو محروم
رنجور شد آنکس که شد از پیش تو مهجور
شیری که مخالف شد و بازی که هوا جست
آن شیر چو روبه شد و آن باز چو عصفور
یک باره نگهدار تویی دین هُدی را
باشد ز پی دین هُدی سعی تو مشکور
آسایش اسلام در آن است که امسال
گردد دل کفّار ز شمشیر تو رنجور
از هیبت رزم تو بود هول قیامت
وز نعرهٔ کوس تو بود مَشْغلهٔ صور
گُرز تو شود غالب و رُهْبانان مغلوب
تیغ تو شود قاهر و قِسّیسان مقهور
اَرْجو که به اقبال تو این فتح برآید
تا کافر محزون شود و مؤمن مسرور
در فصل خزان هرکه ز می بازکشد دست
هر چند نهد عذر ندارنْدَش معذور
بس دیر نماندست که از جانب دریا
ابر آید و بارد ز هوا لؤلؤ منثور
چون برف به هم در شده بینی به هوا بر
گویی که بشورید کسی خانهٔ زنبور
زاغان ز بَرِ برف فراز آمده هر جا
همچون سپه هندو در مَعْدِنکافور
وآن گلبن آراسته ناکرده قماری
از جامه برهنه شده چون مردم مَقْمور
محرور توان کرد به باده تن مرطوب
یک راه که مرطوب شد این عالم محرور
هستند رزان دشمن پیران خرابات
از بسکه زدستند لگد بر سر انگور
ای شاه درین فصل شراب از کف آن خواه
کاو فتنهٔ دلهاست بدو نرگس مخمور
از چرخ همی دست تو را بوسه دهد ماه
وز خلد همی بخت تو را مژده دهد حور
خالی نسزد مجلست از جام در این وقت
وز طبل و نی و چنگ و دف و بربط و تنبور
تا ملک جهان است جهاندار تو بادی
میران جهان جملهٔ به امرت شده ماءمور
فالت همه فرخنده و روزت همه میمون
نیکی به تو نزدیک و ز تو چشم بدان دور
بر چرخ همی فخر کند شهر نشابور
شاپور بنا کرد نشابور و تو را هست
صد میر جهانگیر بهر شهر چو شاپور
در دهر ز آثار تو فخرست علیالْفخر
در ملک به اقبال تو نورست علیالنُّور
هر وقتکه در بزم تو نَظّاره کند چرخ
سیاره برافشاند اگر باشد دستور
خورشید جهانی تو و هرگه که بتابی
در مشرق و مغرب بود آثار تو مشهور
تا تو ز عراق آمدهای سوی خراسان
در فتح برافراشتهای رایت منصور
صد نائره بودست زآشوب تو در هند
صدصاعقه بودست زآسیب تو در طور
از بیم دلیران و سواران تو رفته است
هوش از سر چیپال و روان از تن فغفور
مرحوم شد آنکسکه شد از عدل تو محروم
رنجور شد آنکس که شد از پیش تو مهجور
شیری که مخالف شد و بازی که هوا جست
آن شیر چو روبه شد و آن باز چو عصفور
یک باره نگهدار تویی دین هُدی را
باشد ز پی دین هُدی سعی تو مشکور
آسایش اسلام در آن است که امسال
گردد دل کفّار ز شمشیر تو رنجور
از هیبت رزم تو بود هول قیامت
وز نعرهٔ کوس تو بود مَشْغلهٔ صور
گُرز تو شود غالب و رُهْبانان مغلوب
تیغ تو شود قاهر و قِسّیسان مقهور
اَرْجو که به اقبال تو این فتح برآید
تا کافر محزون شود و مؤمن مسرور
در فصل خزان هرکه ز می بازکشد دست
هر چند نهد عذر ندارنْدَش معذور
بس دیر نماندست که از جانب دریا
ابر آید و بارد ز هوا لؤلؤ منثور
چون برف به هم در شده بینی به هوا بر
گویی که بشورید کسی خانهٔ زنبور
زاغان ز بَرِ برف فراز آمده هر جا
همچون سپه هندو در مَعْدِنکافور
وآن گلبن آراسته ناکرده قماری
از جامه برهنه شده چون مردم مَقْمور
محرور توان کرد به باده تن مرطوب
یک راه که مرطوب شد این عالم محرور
هستند رزان دشمن پیران خرابات
از بسکه زدستند لگد بر سر انگور
ای شاه درین فصل شراب از کف آن خواه
کاو فتنهٔ دلهاست بدو نرگس مخمور
از چرخ همی دست تو را بوسه دهد ماه
وز خلد همی بخت تو را مژده دهد حور
خالی نسزد مجلست از جام در این وقت
وز طبل و نی و چنگ و دف و بربط و تنبور
تا ملک جهان است جهاندار تو بادی
میران جهان جملهٔ به امرت شده ماءمور
فالت همه فرخنده و روزت همه میمون
نیکی به تو نزدیک و ز تو چشم بدان دور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۵
هرگز که شنیدست چنین بزم و چنین سور
باریده برو رحمت و افشانده برو نور
بزمیاست کزین بزم همی فخر کند ماه
سوری است کزین سور همی رشک برد حور
از دولت سلطان جهان است چنین بزم
وز طلعت سلطان جهان است چنین سور
یارب توکنی جان و دل از دولت او شاد
یارب تو کنی چشم بد از طلعت او دور
هنگام نشاط است و می ای خسرو عادل
مینوش به شادی و نشاط ای شه منصور
رضوان تویی و بزم تو را سایهٔ طوبی
موسی تویی و تخت تو را پایگه طور
از بوی گل و رنگ مُل این بزم تو گویی
پرعنبر سارا شد و پر لؤلؤ منثور
هر بنده که در پیش تو خدمت کند ای شاه
شاید که بود بندهٔ او قیصر و فغفور
در خدمت تو رنج بری گنج دهد بر
گنجور شود هرکه شود پیش تو رنجور
تا هست جهان جاه تو جاوید بماناد
هم بزم تو فرخنده و هم سور تو مسرور
از شادی تو گشته نکوخواه تو دلشاد
وز قهر اجل گشته بداندیش تو مقهور
از همت تو فال تو چون بخت تو فرخ
وز دولت تو ملک تو چون عمر تو معمور
باریده برو رحمت و افشانده برو نور
بزمیاست کزین بزم همی فخر کند ماه
سوری است کزین سور همی رشک برد حور
از دولت سلطان جهان است چنین بزم
وز طلعت سلطان جهان است چنین سور
یارب توکنی جان و دل از دولت او شاد
یارب تو کنی چشم بد از طلعت او دور
هنگام نشاط است و می ای خسرو عادل
مینوش به شادی و نشاط ای شه منصور
رضوان تویی و بزم تو را سایهٔ طوبی
موسی تویی و تخت تو را پایگه طور
از بوی گل و رنگ مُل این بزم تو گویی
پرعنبر سارا شد و پر لؤلؤ منثور
هر بنده که در پیش تو خدمت کند ای شاه
شاید که بود بندهٔ او قیصر و فغفور
در خدمت تو رنج بری گنج دهد بر
گنجور شود هرکه شود پیش تو رنجور
تا هست جهان جاه تو جاوید بماناد
هم بزم تو فرخنده و هم سور تو مسرور
از شادی تو گشته نکوخواه تو دلشاد
وز قهر اجل گشته بداندیش تو مقهور
از همت تو فال تو چون بخت تو فرخ
وز دولت تو ملک تو چون عمر تو معمور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۶
از خلد گرفت بوستان نور
پیرایه و جامه یافت از حور
جامه ز حریر و حُلّه دارد
سرمایه ز لعل و درّ منثور
بودند چهار مه درختان
مانند مقامران مقمور
امروز نگرکه از تجمّل
گویی همه قیصر اند و فغفور
تا گشته هنوز طبع گیتی
تَفسیده چنانکه طبع محرور
ابر و شجر از پی علاجش
ریزند همی گلاب و کافور
تا باد بهار پرده بر داشت
از چهرهٔ لعبتان مستور
نرگس ز شراب عشق شد مست
بگشاد ز خواب چشم مخمور
گر مَی نخورد کسی در این وقت
عذرش مشنو که نیست معذور
خاصه که همی زنند دستان
قمری و تذرو و سار و زُرزور
از سرو و چنار و بید و بادام
بر چنگ و رباب و نای و تنبور
اندر کف عاشقان سر مست
از شادی و حال دوست منشور
واندر کف مهتر خراسان
منشور عمیدی نشابور
فخر الامرا مُشّید الملک
مسعود محمد بن منصور
صدری که ز خالق است شاکر
وز جمع خلایق است مشکور
کردست فلک ضمیر او را
بر گنج خرد امین و گنجور
وندر دل اوست هر چه از علم
درکُتبِ اوایل است مسطور
ایزد چو به دست قدرت خویش
بر زد رقم قضا به مقدور
آن خواست که بر سپاه اعدا
مسعود بود همیشه منصور
تا گشت عمل بدو مُفَوّض
میسور شد آنچه بود معسور
دل شاد شد آن که بود غمگین
آسوده شد آن که بود رنجور
بنهاد زمانه حق به موضع
باطل ز میانه گشت مهجور
باطل چه به کار بود با حق
ظلمت چه بهکار بود با نور
دانی که نزیبد و نشاید
وز دانش و از خرد بود دور
منزلگه شیر جای نخجیر
مأوی گهِ باز جای عصفور
زان شاخ شرف چنین سزد بار
بر جای پدر چنین سزد پور
هم یوسف به عزیز در مصر
هم موسی به کلیم در طور
ای محتشمی که در خراسان
امروز تویی مشار و منظور
درگاه تو از طواف زوّار
بیتالحَرَم است و بیت معمور
اوصاف امیری و عمیدی
صدق است تو را و جز تو را زور
تاگشت به عدل تو مُهَنّا
این شهر بزرگوار و مشهور
پیش پدرت همی به عُقبی
شکر تو کند روان شاپور
فرمان تو باید اندرین شهر
تا کس نشود دلیر و مغرور
یعسوب چو در میان نباشد
آشفته شوند خیل زنبور
اعدای تو زیر بار اِدبار
هستند به مزد دیو مزدور
همچون شب تار زلف خوبان
روز همه ناخوش است و دیجور
گر کین تو بگذرد سوی هند
ور خشم تو ره برد سوی تور
در تور حمایتی شود خان
در هند هزیمتی شود فور
گردون که به زیر حکم باری
بودست و بود همیشه مجبور
مثل تو ندید و هم نبیند
از آدم تا دمیدن صور
بر خور ز طرب که در بهاران
با تو به طرب شدیم برخور
می خواه که لالهزار و گلزار
از بوی تبت شدست و فنصور
هر دم که تو را پری ببیند
بر دست نهاده آب انگور
خواهد که نهد به زیر پایت
رخساره به جای نقش محفور
تا ذاکر فضل تو شدم من
گشتم به میان خلق مذکور
مذکور بود کسی که دارد
بر ذکر تو شعر خویش مقصور
هرچند که نیست هیچ تقصیر
اندر حق من ز شاه و دستور
مال من و جاه من نگردد
الا به عنایت تو موفور
تا شیعه به دشت کربلا در
جمهور شوند روز عاشور
از ناموران و مهتران باد
هر روز به درگه تو جمهور
تا حِصن حَصین خسروان را
چاره نبود ز برج وز سور
حِصن تو ز حِصن ایزدی باد
برجش ز نشاط و سورش از سور
تو غالب و حاسدانت مغلوب
تو قاهر و دشمنانْتْ مقهور
تو سرور و کرده سرکشان را
در قبضهٔ امر خویش مأمور
اندر حَشَمِ تو صد چو اثوریا
واندر خَدَم تو صد چو طیفور
هر روز چنانکه روز نوروز
طبع تو خوش و دل تو مسرور
پیرایه و جامه یافت از حور
جامه ز حریر و حُلّه دارد
سرمایه ز لعل و درّ منثور
بودند چهار مه درختان
مانند مقامران مقمور
امروز نگرکه از تجمّل
گویی همه قیصر اند و فغفور
تا گشته هنوز طبع گیتی
تَفسیده چنانکه طبع محرور
ابر و شجر از پی علاجش
ریزند همی گلاب و کافور
تا باد بهار پرده بر داشت
از چهرهٔ لعبتان مستور
نرگس ز شراب عشق شد مست
بگشاد ز خواب چشم مخمور
گر مَی نخورد کسی در این وقت
عذرش مشنو که نیست معذور
خاصه که همی زنند دستان
قمری و تذرو و سار و زُرزور
از سرو و چنار و بید و بادام
بر چنگ و رباب و نای و تنبور
اندر کف عاشقان سر مست
از شادی و حال دوست منشور
واندر کف مهتر خراسان
منشور عمیدی نشابور
فخر الامرا مُشّید الملک
مسعود محمد بن منصور
صدری که ز خالق است شاکر
وز جمع خلایق است مشکور
کردست فلک ضمیر او را
بر گنج خرد امین و گنجور
وندر دل اوست هر چه از علم
درکُتبِ اوایل است مسطور
ایزد چو به دست قدرت خویش
بر زد رقم قضا به مقدور
آن خواست که بر سپاه اعدا
مسعود بود همیشه منصور
تا گشت عمل بدو مُفَوّض
میسور شد آنچه بود معسور
دل شاد شد آن که بود غمگین
آسوده شد آن که بود رنجور
بنهاد زمانه حق به موضع
باطل ز میانه گشت مهجور
باطل چه به کار بود با حق
ظلمت چه بهکار بود با نور
دانی که نزیبد و نشاید
وز دانش و از خرد بود دور
منزلگه شیر جای نخجیر
مأوی گهِ باز جای عصفور
زان شاخ شرف چنین سزد بار
بر جای پدر چنین سزد پور
هم یوسف به عزیز در مصر
هم موسی به کلیم در طور
ای محتشمی که در خراسان
امروز تویی مشار و منظور
درگاه تو از طواف زوّار
بیتالحَرَم است و بیت معمور
اوصاف امیری و عمیدی
صدق است تو را و جز تو را زور
تاگشت به عدل تو مُهَنّا
این شهر بزرگوار و مشهور
پیش پدرت همی به عُقبی
شکر تو کند روان شاپور
فرمان تو باید اندرین شهر
تا کس نشود دلیر و مغرور
یعسوب چو در میان نباشد
آشفته شوند خیل زنبور
اعدای تو زیر بار اِدبار
هستند به مزد دیو مزدور
همچون شب تار زلف خوبان
روز همه ناخوش است و دیجور
گر کین تو بگذرد سوی هند
ور خشم تو ره برد سوی تور
در تور حمایتی شود خان
در هند هزیمتی شود فور
گردون که به زیر حکم باری
بودست و بود همیشه مجبور
مثل تو ندید و هم نبیند
از آدم تا دمیدن صور
بر خور ز طرب که در بهاران
با تو به طرب شدیم برخور
می خواه که لالهزار و گلزار
از بوی تبت شدست و فنصور
هر دم که تو را پری ببیند
بر دست نهاده آب انگور
خواهد که نهد به زیر پایت
رخساره به جای نقش محفور
تا ذاکر فضل تو شدم من
گشتم به میان خلق مذکور
مذکور بود کسی که دارد
بر ذکر تو شعر خویش مقصور
هرچند که نیست هیچ تقصیر
اندر حق من ز شاه و دستور
مال من و جاه من نگردد
الا به عنایت تو موفور
تا شیعه به دشت کربلا در
جمهور شوند روز عاشور
از ناموران و مهتران باد
هر روز به درگه تو جمهور
تا حِصن حَصین خسروان را
چاره نبود ز برج وز سور
حِصن تو ز حِصن ایزدی باد
برجش ز نشاط و سورش از سور
تو غالب و حاسدانت مغلوب
تو قاهر و دشمنانْتْ مقهور
تو سرور و کرده سرکشان را
در قبضهٔ امر خویش مأمور
اندر حَشَمِ تو صد چو اثوریا
واندر خَدَم تو صد چو طیفور
هر روز چنانکه روز نوروز
طبع تو خوش و دل تو مسرور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۷
پیر شد طبع جهان از گردش گردون پیر
تیر زد بر خیل گرما لشکر سرمای تیر
تا هوا سنجاب پوشید و حواصل کوهسار
گلبن از دیبا برهنه است و گلستان از حریر
حُلّه بافان را برون کردند گویی از چمن
زند وافان را زبان بستند گویی از صفیر
بوستانی کاو پر از زنگار بود و لاجورد
لاجوردش زعفران گشته است و زنگارش زریر
زاغ باز آمد به باغ و احتساب اندر گرفت
عندلیب از بیم او نه بم همی سازد نه زیر
صیقلی دیدی کجا روشن کند حَرّاقه را
ماغ و مرغابی برآن گونه است بر روی غدیر
در سفال تیره دهقان کدیور شیره ریخت
تاسر کهسار گشت از رنگ آن شیره چو شیر
نیست هنگام بهار و نامدست از کوه سیل
پس چرا سیلاب را ماند به خم اندر عصیر
گلبنی بر روید اکنون در میان خانهها
بیخ او در منقل و کانون و شاخ اندر اثیر
زاهن و سنگش نسب وز ظلمت ونورش سَلَب
اصلش از مرجان و لعل و فرعش از قطران و قیر
باد و آب و خاک زیر مرکز او آمده
مرکز او زیر رای شهریار شهرگیر
تاج شاهان ارسلان ارغو سر سلجوقیان
شاه نیکو رسم عالی همت روشن ضمیر
خاتم و تاج و سریر او را همی زیبدکه هست
از هنرمندی سزای خاتم و تاج و سریر
صد جهان باید همی تا گیرد او زیر نگین
زانکه پیش همت او یک جهان باشد حقیر
شهریار بینظیرست او که از خلق جهان
برگزید و برکشیدش کردگار بینظیر
در جهان او را نظیری یافتن ناممکن است
مرد دانا گرد ناممکن نگردد خیر خیر
مهر پیروزی و بهروزی به زیر مهر اوست
کاو به پیروزی مشارست و به بهروزی مشیر
نشنود جز راستی گوش کرام الکاتبین
چون به وقت مدح او از نوک کلک آید صریر
دین از او با قوّت و دنیا از او با قیمت است
زانکه او مر دین و دنیا را مُعین است و نصیر
از خلافش یا بسوزد خون دل یا بفسرد
هست پنداری خلاف او سموم زمهریر
یاری دنیا و دین را خسروی باید شجاع
نقد دینار و درم را ناقدی باید بصیر
هرکه اندر دولت و ملت بود بدخواه او
یا به تیغش کشته گردد یا بمیرد در زَحیر
یک تن است او لیکن اندر چنبر فرمان او
صد هزاران تن فزونند از صغیر و از کبیر
امتی را یک نبی بس ملتی را یک کتاب
عالمی را یک ملک بس لشکری را یک امیر
ای جهانگیری که از عدلت قوی گردد ضعیف
ای جهان بخشی که از جودت غنی گردد فقیر
چون مسلمانی عزیزی چون خرد بایستهای
چون جوانی در خوری چون زندگانی ناگزیر
چشم یعقوب ضریر از روشنایی بهره یافت
چون ز یوسف با بشارت سوی او آمد بشیر
عدل تو همچون بشیرست و تو همچون یوسفی
روزگارت مضطرب چون چشم یعقوب ضریر
هست چون بحر غزیر اندر مدیحت طبع من
گوهر آرم هر زمان پیشت من از بحر غزیر
همچنین گوهر تو را شاید کزو هر ساعتی
عِقد سازد گردن ایام را دست دبیر
تا به گفتار منجم زیر کیوان اندرست
اورْمزد و مهر و ماه و زهره و بهرام و تیر
باد بر هفت آسمان این هفت کوکب را مدام
بر هوای تو قِران و بر مراد تو مسیر
تو ز دشمن کین ستان چون اردشیر از اردوان
دشمن از تو منهزم چون اردوان از اردشیر
مر تو را خالق همیشه دستگیر و کارساز
تو خلایق را همیشه کارساز و دستگیر
تیر زد بر خیل گرما لشکر سرمای تیر
تا هوا سنجاب پوشید و حواصل کوهسار
گلبن از دیبا برهنه است و گلستان از حریر
حُلّه بافان را برون کردند گویی از چمن
زند وافان را زبان بستند گویی از صفیر
بوستانی کاو پر از زنگار بود و لاجورد
لاجوردش زعفران گشته است و زنگارش زریر
زاغ باز آمد به باغ و احتساب اندر گرفت
عندلیب از بیم او نه بم همی سازد نه زیر
صیقلی دیدی کجا روشن کند حَرّاقه را
ماغ و مرغابی برآن گونه است بر روی غدیر
در سفال تیره دهقان کدیور شیره ریخت
تاسر کهسار گشت از رنگ آن شیره چو شیر
نیست هنگام بهار و نامدست از کوه سیل
پس چرا سیلاب را ماند به خم اندر عصیر
گلبنی بر روید اکنون در میان خانهها
بیخ او در منقل و کانون و شاخ اندر اثیر
زاهن و سنگش نسب وز ظلمت ونورش سَلَب
اصلش از مرجان و لعل و فرعش از قطران و قیر
باد و آب و خاک زیر مرکز او آمده
مرکز او زیر رای شهریار شهرگیر
تاج شاهان ارسلان ارغو سر سلجوقیان
شاه نیکو رسم عالی همت روشن ضمیر
خاتم و تاج و سریر او را همی زیبدکه هست
از هنرمندی سزای خاتم و تاج و سریر
صد جهان باید همی تا گیرد او زیر نگین
زانکه پیش همت او یک جهان باشد حقیر
شهریار بینظیرست او که از خلق جهان
برگزید و برکشیدش کردگار بینظیر
در جهان او را نظیری یافتن ناممکن است
مرد دانا گرد ناممکن نگردد خیر خیر
مهر پیروزی و بهروزی به زیر مهر اوست
کاو به پیروزی مشارست و به بهروزی مشیر
نشنود جز راستی گوش کرام الکاتبین
چون به وقت مدح او از نوک کلک آید صریر
دین از او با قوّت و دنیا از او با قیمت است
زانکه او مر دین و دنیا را مُعین است و نصیر
از خلافش یا بسوزد خون دل یا بفسرد
هست پنداری خلاف او سموم زمهریر
یاری دنیا و دین را خسروی باید شجاع
نقد دینار و درم را ناقدی باید بصیر
هرکه اندر دولت و ملت بود بدخواه او
یا به تیغش کشته گردد یا بمیرد در زَحیر
یک تن است او لیکن اندر چنبر فرمان او
صد هزاران تن فزونند از صغیر و از کبیر
امتی را یک نبی بس ملتی را یک کتاب
عالمی را یک ملک بس لشکری را یک امیر
ای جهانگیری که از عدلت قوی گردد ضعیف
ای جهان بخشی که از جودت غنی گردد فقیر
چون مسلمانی عزیزی چون خرد بایستهای
چون جوانی در خوری چون زندگانی ناگزیر
چشم یعقوب ضریر از روشنایی بهره یافت
چون ز یوسف با بشارت سوی او آمد بشیر
عدل تو همچون بشیرست و تو همچون یوسفی
روزگارت مضطرب چون چشم یعقوب ضریر
هست چون بحر غزیر اندر مدیحت طبع من
گوهر آرم هر زمان پیشت من از بحر غزیر
همچنین گوهر تو را شاید کزو هر ساعتی
عِقد سازد گردن ایام را دست دبیر
تا به گفتار منجم زیر کیوان اندرست
اورْمزد و مهر و ماه و زهره و بهرام و تیر
باد بر هفت آسمان این هفت کوکب را مدام
بر هوای تو قِران و بر مراد تو مسیر
تو ز دشمن کین ستان چون اردشیر از اردوان
دشمن از تو منهزم چون اردوان از اردشیر
مر تو را خالق همیشه دستگیر و کارساز
تو خلایق را همیشه کارساز و دستگیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۸
همی بنازد تیغ و نگین و تاج و سریر
به شهریار ولایت گشای کشورگیر
شه ملوک ملکشاه کز شمایل او
فزود قیمت تیغ و نگین و تاج و سریر
ز پادشاهی او روشن است دیدهٔ مهر
چنان کجا ز بصر روشن است چشم بصیر
به هر چه رای کند همسرش بود توفیق
به هر چه روی نهد همرهش بود تقدیر
بهگرد رایت او آیتی نوشت قضا
که روزگار همی نصرتش کند تفسیر
دو جانب است ز شرق و ز غرب عالم را
زهر دو جانب درگاه اوست مژدهپذیر
گهی ز جانب غربی رسد به حمل رسول
گهی ز جانب شرقی رسد به فتح بشیر
ظفر بخندد کز دست او بتابد تیغ
اجل بگریدکز شست او بپرد تیر
رود زَخمّ کمانش خدنگ جان اوبار
چنانکه زخم شیاطین رود زچرخ اثیر
حُسام او جگر حاسدان همی سوزد
نه آتش است وچو آتش همیکند تأثیر
نهال بندگی او امیری آرد بار
که بندگانش سراسر همی شوند امیر
درخت دشمنی او اسیری آرد بار
که دشمنانش یکایک همی شوند اسیر
آیا شهی که به جود تو نسبتی دارد
نسیم باد صبا و سرشک ابر مطیر
ملوک گنج به چنگ آورند و نشناسند
که هست گنج همه پیش همت تو حقیر
تو شیری و همه شیران به پیش تو چو شغال
تو بحری و همه شاهان به پیش تو چو غدیر
سَخی شود به رضا جستن تو طبع بخیل
غنی شود به ثناگفتن تو مرد فقیر
محبت تو دلیل است از ثواب بهشت
عداوت تو نشان است از عذاب سعیر
خیال دولت تو هرکه بیند اندر خواب
مُعَبرّش همه نیکاختری کند تعبیر
نکرد رای تو تقصیر در مصالح ملک
سپهر هم نکند در هوای تو تقصیر
نکرد عدل تو تأخیر در منافع خلق
خدای هم نکند در مراد تو تاخیر
دو معجزه که صلاح زمانه بپسندید
حسام درکف توست و قلم به دست وزیر
درست شد که ز اهل حسام و اهل قلم
تو را و او را ایزد نیافرید نظیر
چو تو ندید فلک در جلالت و تعظیم
چو او نزاد فلک در کفایت و تدبیر
ز فرّ بخت تو در پیش تخت تو امروز
جوان شدست دگرباره این مبارک پیر
تو آفتابی و او پیش تو نشسته چو بَدر
بود شگفت به هم آفتاب و بدر منیر
ضمیر و وهم شما را ثنا چگونه کنم
که برگذشت ثنای شما ز وهم و ضمیر
اگر بود به مثل رودکی در این ایام
ز مدح هر دو شود عاجز و خورد تشویر
همیشه تا بنگاری چو مهر باشد مهر
همیشه تا بنویسی چو شیر باشد شیر
تو مهرباش و همه بندگانت چون کوکب
تو شیر باش و همه دشمنانت چون نخجیر
دل زمانه به فرمان توگرفته قرار
دو چشم ملک ز پیروزی تو گشته قریر
به دوستان تو از جود تو رسیده نفر
به دشمنان تو از تیغ تو رسیده نفیر
به شهریار ولایت گشای کشورگیر
شه ملوک ملکشاه کز شمایل او
فزود قیمت تیغ و نگین و تاج و سریر
ز پادشاهی او روشن است دیدهٔ مهر
چنان کجا ز بصر روشن است چشم بصیر
به هر چه رای کند همسرش بود توفیق
به هر چه روی نهد همرهش بود تقدیر
بهگرد رایت او آیتی نوشت قضا
که روزگار همی نصرتش کند تفسیر
دو جانب است ز شرق و ز غرب عالم را
زهر دو جانب درگاه اوست مژدهپذیر
گهی ز جانب غربی رسد به حمل رسول
گهی ز جانب شرقی رسد به فتح بشیر
ظفر بخندد کز دست او بتابد تیغ
اجل بگریدکز شست او بپرد تیر
رود زَخمّ کمانش خدنگ جان اوبار
چنانکه زخم شیاطین رود زچرخ اثیر
حُسام او جگر حاسدان همی سوزد
نه آتش است وچو آتش همیکند تأثیر
نهال بندگی او امیری آرد بار
که بندگانش سراسر همی شوند امیر
درخت دشمنی او اسیری آرد بار
که دشمنانش یکایک همی شوند اسیر
آیا شهی که به جود تو نسبتی دارد
نسیم باد صبا و سرشک ابر مطیر
ملوک گنج به چنگ آورند و نشناسند
که هست گنج همه پیش همت تو حقیر
تو شیری و همه شیران به پیش تو چو شغال
تو بحری و همه شاهان به پیش تو چو غدیر
سَخی شود به رضا جستن تو طبع بخیل
غنی شود به ثناگفتن تو مرد فقیر
محبت تو دلیل است از ثواب بهشت
عداوت تو نشان است از عذاب سعیر
خیال دولت تو هرکه بیند اندر خواب
مُعَبرّش همه نیکاختری کند تعبیر
نکرد رای تو تقصیر در مصالح ملک
سپهر هم نکند در هوای تو تقصیر
نکرد عدل تو تأخیر در منافع خلق
خدای هم نکند در مراد تو تاخیر
دو معجزه که صلاح زمانه بپسندید
حسام درکف توست و قلم به دست وزیر
درست شد که ز اهل حسام و اهل قلم
تو را و او را ایزد نیافرید نظیر
چو تو ندید فلک در جلالت و تعظیم
چو او نزاد فلک در کفایت و تدبیر
ز فرّ بخت تو در پیش تخت تو امروز
جوان شدست دگرباره این مبارک پیر
تو آفتابی و او پیش تو نشسته چو بَدر
بود شگفت به هم آفتاب و بدر منیر
ضمیر و وهم شما را ثنا چگونه کنم
که برگذشت ثنای شما ز وهم و ضمیر
اگر بود به مثل رودکی در این ایام
ز مدح هر دو شود عاجز و خورد تشویر
همیشه تا بنگاری چو مهر باشد مهر
همیشه تا بنویسی چو شیر باشد شیر
تو مهرباش و همه بندگانت چون کوکب
تو شیر باش و همه دشمنانت چون نخجیر
دل زمانه به فرمان توگرفته قرار
دو چشم ملک ز پیروزی تو گشته قریر
به دوستان تو از جود تو رسیده نفر
به دشمنان تو از تیغ تو رسیده نفیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۰
پیام دادم نزدیک آن بت کشمیر
که زیر حلقهٔ زلفت دلم چراست اسیر
جواب داد که دیوانه شد دل تو ز عشق
به ره نیارد دیوانه را مگر زنجیر
پیام دادم کز بهر چیست گرد رخت
ز مشک و غالیه خطی کشیده حلقه پذیر
جواب داد که خط من آیتی عجب است
که هیچکس به جهان در نداندش تفسیر
پیام دادم کان عارض چو شیر سپید
رها مکنکه شود سربه سر سیاه چو قیر
جواب داد که گر شیر من چو قیر شود
روا بود چو همه قیر تو شدست چو شیر
پیام دادم کز روی زرد و نالهٔ زار
به زر و زیر همی مانم ای بتکشمیر
جواب داد که از زیر و زر بود شاهی
چرا غم است توراگر چو زر شدی و چو زیر
پیام دادم کز عشق تو رخ و تن من
چرا زریر وکمان شدکه بود لاله و تیر
جواب داد که در عشق چون تو بسیارند
ز تیرکرده کمان و ز لاله کرده زریر
پیام دادم کامد به دست تو دل من
به دل بسنده کن و جان من شکار مگیر
جواب داد که جان و دلت به دست من است
چو شرق و غرب به فرمان شاه و حکم وزیر
پیام دادم کاو را غیاث ملت خوان
که عدل اوست بشر را بزرگوار بشیر
جواب داد که او را وزیر عادل گوی
که چشم دولت عالی بدو شدست بصیر
پیام دادم کاندر جهان نظیرش کیست
به دین و دولت و فرهنگ و دانش و تدبیر
جواب داد که او را نظیر نشناسم
ز بهر آنکه خدایش نیافرید نظیر
پیام دادم کز قدر او به حکم قیاس
چه پایه فرق کنم تا به آفتاب منیر
جواب داد که بسیار فرق باید کرد
که قدر خواجه عظیماست و آفتاب حقیر
پیام دادم کز دولتش عجب دارم
که قادرست به تأثیر همچو چرخِ اثیر
جواب داد که این دولت جهانآرای
زیادت است ز چرخ اثیر در تأثیر
پیام دادم کز منتش گرانبارند
رعیت و سپهِ شهریارِ کشور گیر
جواب داد که در زیر بار منت او
هزار خواجه فزون است و صد هزار امیر
پیام دادم کز دست و طبع او خیزد
نسیم باد صبا و سرشک ابر مَطیر
جواب داد که ابر مطیر و باد صبا
همی خورند زدست و زطبع او تشویر
پیام دادم کز عدل اوست ناپیدا
چو آب حیوان در دهر فتنه و تزویر
جواب داد که از جود اوست ناموجود
چو کیمیا و چو سیمرغ در زمانه فقیر
پیام دادم کازادگان دنیا را
به جای روزی توقیع کلک اوست مشیر
جواب داد که هرچ آن مسیح کردی دم
همی کند گه توقیع کلک او به ضریر
پیام دادم کز دشمان دولت او
شدست بخت نفور و همی کنند نفیر
جواب داد که بر روزنامهٔ ملکان
نبشت گردون مایَملِکون مِن قِطمیر
پیام دادم کاندر ضمیر و فکرت او
جواهر خِرَدست و نوادرِ تقدیر
جواب داد که معلوم کرد عالم را
ملک به فکرت و تقدیر ایزدی به ضمیر
پیام دادم کز بخشش خدای کریم
نرفت و هم نرود در رضای او تأخیر
جواب داد که از گردش سپهر بلند
نرفت و هم نرود در مراد او تقصیر
پیام دادم کاقبال بیپرستش او
بود به نزد خردمند خواب بیتعبیر
جواب داد که اشعار بیستایش او
بود به نزد سخندان نماز بیتکبیر
پیام دادم کز طبع من گهر خیزد
کجا کند قلم من مدیح او تحریر
جواب داد که از طبع تو گهر نه عجب
که هست طبع تو درمدح او چو بحر غزیر
پیام دادم کز خدمتش قرار دل است
همیشه باد بدو چشم روزگار قریر
جواب داد که تا سعد و نصرت از فلک است
فلک مساعد او باد و روزگار نصیر
که زیر حلقهٔ زلفت دلم چراست اسیر
جواب داد که دیوانه شد دل تو ز عشق
به ره نیارد دیوانه را مگر زنجیر
پیام دادم کز بهر چیست گرد رخت
ز مشک و غالیه خطی کشیده حلقه پذیر
جواب داد که خط من آیتی عجب است
که هیچکس به جهان در نداندش تفسیر
پیام دادم کان عارض چو شیر سپید
رها مکنکه شود سربه سر سیاه چو قیر
جواب داد که گر شیر من چو قیر شود
روا بود چو همه قیر تو شدست چو شیر
پیام دادم کز روی زرد و نالهٔ زار
به زر و زیر همی مانم ای بتکشمیر
جواب داد که از زیر و زر بود شاهی
چرا غم است توراگر چو زر شدی و چو زیر
پیام دادم کز عشق تو رخ و تن من
چرا زریر وکمان شدکه بود لاله و تیر
جواب داد که در عشق چون تو بسیارند
ز تیرکرده کمان و ز لاله کرده زریر
پیام دادم کامد به دست تو دل من
به دل بسنده کن و جان من شکار مگیر
جواب داد که جان و دلت به دست من است
چو شرق و غرب به فرمان شاه و حکم وزیر
پیام دادم کاو را غیاث ملت خوان
که عدل اوست بشر را بزرگوار بشیر
جواب داد که او را وزیر عادل گوی
که چشم دولت عالی بدو شدست بصیر
پیام دادم کاندر جهان نظیرش کیست
به دین و دولت و فرهنگ و دانش و تدبیر
جواب داد که او را نظیر نشناسم
ز بهر آنکه خدایش نیافرید نظیر
پیام دادم کز قدر او به حکم قیاس
چه پایه فرق کنم تا به آفتاب منیر
جواب داد که بسیار فرق باید کرد
که قدر خواجه عظیماست و آفتاب حقیر
پیام دادم کز دولتش عجب دارم
که قادرست به تأثیر همچو چرخِ اثیر
جواب داد که این دولت جهانآرای
زیادت است ز چرخ اثیر در تأثیر
پیام دادم کز منتش گرانبارند
رعیت و سپهِ شهریارِ کشور گیر
جواب داد که در زیر بار منت او
هزار خواجه فزون است و صد هزار امیر
پیام دادم کز دست و طبع او خیزد
نسیم باد صبا و سرشک ابر مَطیر
جواب داد که ابر مطیر و باد صبا
همی خورند زدست و زطبع او تشویر
پیام دادم کز عدل اوست ناپیدا
چو آب حیوان در دهر فتنه و تزویر
جواب داد که از جود اوست ناموجود
چو کیمیا و چو سیمرغ در زمانه فقیر
پیام دادم کازادگان دنیا را
به جای روزی توقیع کلک اوست مشیر
جواب داد که هرچ آن مسیح کردی دم
همی کند گه توقیع کلک او به ضریر
پیام دادم کز دشمان دولت او
شدست بخت نفور و همی کنند نفیر
جواب داد که بر روزنامهٔ ملکان
نبشت گردون مایَملِکون مِن قِطمیر
پیام دادم کاندر ضمیر و فکرت او
جواهر خِرَدست و نوادرِ تقدیر
جواب داد که معلوم کرد عالم را
ملک به فکرت و تقدیر ایزدی به ضمیر
پیام دادم کز بخشش خدای کریم
نرفت و هم نرود در رضای او تأخیر
جواب داد که از گردش سپهر بلند
نرفت و هم نرود در مراد او تقصیر
پیام دادم کاقبال بیپرستش او
بود به نزد خردمند خواب بیتعبیر
جواب داد که اشعار بیستایش او
بود به نزد سخندان نماز بیتکبیر
پیام دادم کز طبع من گهر خیزد
کجا کند قلم من مدیح او تحریر
جواب داد که از طبع تو گهر نه عجب
که هست طبع تو درمدح او چو بحر غزیر
پیام دادم کز خدمتش قرار دل است
همیشه باد بدو چشم روزگار قریر
جواب داد که تا سعد و نصرت از فلک است
فلک مساعد او باد و روزگار نصیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۱
ای چو جد و پدر اندر خور دیهیم و سریر
ناصر دین و خدایت به همه کار نصیر
ملک شیردلی، خسرو شمشیر زنی
شاه لشکر شکنی، پادشه کشور گیر
گه تو را چون فلک از غرب به شرق است مدار
که تو را چون قمر از شرق به غرب است مسیر
به صُطرلاب و به تقویم تو را حاجت نیست
که صُطُرلاب تو تیغ آمد و تقویم ضمیر
هر چه بودست به ایام جهانداران را
همه امروز تو را هست مگر عیب و نظیر
تویی آن شاه که از دست دبیران جهان
قلم از فخر همی فتح تو گوید به صریر
چون دبیر تو نگارد به قلم نام تورا
آسمان بوسه دهد بر قلم و دست دبیر
بوی پیراهن یوسف چو به یعقوب رسید
دل او شاد شد و دیدهٔ او گشت بصیر
عدل تو هست چو پیراهن یوسف به مثل
ملک مشرق چو دل و دیدهٔ یعقوب ضریر
تا نه بس دیر ز جود تو چنان خواهد شد
که در آفاق به انگشت نمایند فقیر
کبک با باز کند شادی در دولت تو
آهو از شیر خورد درکنف عدل تو شیر
هیج موری نزند جز به دعای تو نفس
هیچ مرغی نکشد جز به ثنای تو صفیر
گر ز قدر تو فلک را حسد آید چه عجب
زآن که قدر تو عظیم است و فلک هست حقیر
دلگردون اثیر از پی آنگرم شدست
که حسد کرد اثر در دل گردون اثیر
آتش هیبت تو دود برانگیخت ز هند
هندوان را رخ از آن دود سیه گشت چو قیر
گر سوی هند رسد یک نفر از لشکر تو
رآی هند از فزع آن نفر آید به نفیر
ور به کشمیر برد حاجب تو تاختنی
اوفتد زلزله در جان امیر کشمیر
ور تو آهنگ سوی بتکدهٔ روم کنی
ناگه از بتکدهٔ روم برآید تکبیر
ور خیال تو ببیند ملک روم بخواب
جاثلیقان همه اسلام کنندش تعبیر
در هر آن کار کجای رای تو تعجیلکند
نکند بخت در آن کار زمانی تاخیر
تو خداوندی و بنده است تو را بخت بلند
کی روا دارد در کار تو ایزد تقصیر
هرچه خواهی تو همان خواهد تقدیر خدای
هرچه خصمان تو خواهند نخواهد تقدیر
بدسگال تو اگر زنده بماند یک چند
زندگانیش بود در غم و تیمار و زَحیر
پیشه کردند حسودان تو دیوانهسری
تا چو دیوانه شدند از در بند و زنجیر
آن که رزم تو بدو هول قیامت بنمود
مالکش برد به صحرای قیامت به سعیر
وان که تدبیر خطا کرد و سر از خط بکشید
گشت بیچاره و آواره شد از ملک و سریر
صورت تخت ز آثار تو دارد حلیت
سورت بخت ز شمشیر تو دارد تفسیر
گر به نرمی چو حریر است حُسامت نه عجب
که کند ضربتش از آهن و پولاد حریر
این عجبتر که کند روز ملاقات و نبرد
روی چون لالهٔ او روی مخالف چو زریر
بحر جوشان شود آنگه که شود بر تن تو
غیبهٔ جوشن تو چون شکن روی غدیر
کس ندیدست در آفاق و ندادست نشان
به غدیر اندر پوشیده شده بحر غزیر
هیچ نخجیر ز تیرت نجهد روز شکار
اندر آن وقت که ناگه جهد از شست تو تیر
سر و گوش و سم نخجیر به هم بردوزی
گر به سم گوش و سر خویش بخارد نخجیر
گرچه هرگز نکند کوه ز مردم فریاد
ورچه هرگز نخورد ابر ز مردم تشویر
گاه کوشش ز تو فریاد کند کوه کلان
گاه بخشش ز تو تشویر خورد ابر مطیر
حور عین را به بهشت آرزو آید همه شب
کآدمیوار به بزم تو رسیدی شبگیر
آب دستت همه بر روی تنیدی چو گلاب
خاک پایت همه در زلف دمیدی چو عبیر
آصف و لقمان باید که کنون زنده شوند
تا میان تو و دستور تو باشند سفیر
نه چو دستور تو پیری است درین ملک جوان
نه چو تو نیز جوانی است درین عالم پیر
بود دستور و مشیر پدرت خواجه نظام
فخر ملک است کنون پیش تو دستور و مشیر
این چنین به که وزیرست پسر پیش پسر
هم بدانسان که پدر پیش پدر بود وزیر
تا وزیر تو به دیوان وزارت بنشست
هست هر روز به درگاه تو از فتح بشیر
گه ز توران خبر آید که عدو را بشکست
آن که او هست به فرمان تو خاقان کبیر
گه بشارت رسد از غور که تولک بگشاد
آن که او هست به حکم تو سپهدار و امیر
گه ز بیدادگرانی که در آتشگاهند
نفری را سوی درگاه تو آرند اسیر
ملک شخص است و تو جانی و وزیر تو دل است
شخص را از دل و جان نیست بهرحال گزیر
او به صدر اندر همتای قوامالدین است
فرخ آثار و مبارک پی و میمون تدبیر
تو به ملک اندر مانند معزالدینی
لشکرافروز و مخالفشکن و بندهپذیر
گر همه خلق به یک بار زبان بگشایند
هم نگویند ز اوصاف شما عُشر عَشیر
مملکت روشن و آفاق مزیّن به شماست
تا تو خورشید درخشانی و او بدر منیر
تا خبر دارد از اسرار دل عالمیان
آفرینندهٔ عالم که علیم است و خبیر
دل خواجه به بقای تو همی باد قوی
چشم لشکر به لقای تو همی باد قریر
تا غم خلق جهان از زُحَل و بهرام است
شادی از هرمز و مهرست و مه و زهره و تیر
زان دو سیاره عدو را همه غم باد نصیب
باز ازین پنج تو را باد همه شادی تیر
باد در ملت پیغمبر و در دین خدای
نامه و خطبه و سکه ز خطاب تو خطیر
دشمنان تو ندیم ندم و نالهٔ زار
دوستان تو قرین قدح و نالهٔ زیر
بزم میمون وزیر تو همایون به تو بر
وز پس بزم وزیر آمدن عصر عصیر
ناصر دین و خدایت به همه کار نصیر
ملک شیردلی، خسرو شمشیر زنی
شاه لشکر شکنی، پادشه کشور گیر
گه تو را چون فلک از غرب به شرق است مدار
که تو را چون قمر از شرق به غرب است مسیر
به صُطرلاب و به تقویم تو را حاجت نیست
که صُطُرلاب تو تیغ آمد و تقویم ضمیر
هر چه بودست به ایام جهانداران را
همه امروز تو را هست مگر عیب و نظیر
تویی آن شاه که از دست دبیران جهان
قلم از فخر همی فتح تو گوید به صریر
چون دبیر تو نگارد به قلم نام تورا
آسمان بوسه دهد بر قلم و دست دبیر
بوی پیراهن یوسف چو به یعقوب رسید
دل او شاد شد و دیدهٔ او گشت بصیر
عدل تو هست چو پیراهن یوسف به مثل
ملک مشرق چو دل و دیدهٔ یعقوب ضریر
تا نه بس دیر ز جود تو چنان خواهد شد
که در آفاق به انگشت نمایند فقیر
کبک با باز کند شادی در دولت تو
آهو از شیر خورد درکنف عدل تو شیر
هیج موری نزند جز به دعای تو نفس
هیچ مرغی نکشد جز به ثنای تو صفیر
گر ز قدر تو فلک را حسد آید چه عجب
زآن که قدر تو عظیم است و فلک هست حقیر
دلگردون اثیر از پی آنگرم شدست
که حسد کرد اثر در دل گردون اثیر
آتش هیبت تو دود برانگیخت ز هند
هندوان را رخ از آن دود سیه گشت چو قیر
گر سوی هند رسد یک نفر از لشکر تو
رآی هند از فزع آن نفر آید به نفیر
ور به کشمیر برد حاجب تو تاختنی
اوفتد زلزله در جان امیر کشمیر
ور تو آهنگ سوی بتکدهٔ روم کنی
ناگه از بتکدهٔ روم برآید تکبیر
ور خیال تو ببیند ملک روم بخواب
جاثلیقان همه اسلام کنندش تعبیر
در هر آن کار کجای رای تو تعجیلکند
نکند بخت در آن کار زمانی تاخیر
تو خداوندی و بنده است تو را بخت بلند
کی روا دارد در کار تو ایزد تقصیر
هرچه خواهی تو همان خواهد تقدیر خدای
هرچه خصمان تو خواهند نخواهد تقدیر
بدسگال تو اگر زنده بماند یک چند
زندگانیش بود در غم و تیمار و زَحیر
پیشه کردند حسودان تو دیوانهسری
تا چو دیوانه شدند از در بند و زنجیر
آن که رزم تو بدو هول قیامت بنمود
مالکش برد به صحرای قیامت به سعیر
وان که تدبیر خطا کرد و سر از خط بکشید
گشت بیچاره و آواره شد از ملک و سریر
صورت تخت ز آثار تو دارد حلیت
سورت بخت ز شمشیر تو دارد تفسیر
گر به نرمی چو حریر است حُسامت نه عجب
که کند ضربتش از آهن و پولاد حریر
این عجبتر که کند روز ملاقات و نبرد
روی چون لالهٔ او روی مخالف چو زریر
بحر جوشان شود آنگه که شود بر تن تو
غیبهٔ جوشن تو چون شکن روی غدیر
کس ندیدست در آفاق و ندادست نشان
به غدیر اندر پوشیده شده بحر غزیر
هیچ نخجیر ز تیرت نجهد روز شکار
اندر آن وقت که ناگه جهد از شست تو تیر
سر و گوش و سم نخجیر به هم بردوزی
گر به سم گوش و سر خویش بخارد نخجیر
گرچه هرگز نکند کوه ز مردم فریاد
ورچه هرگز نخورد ابر ز مردم تشویر
گاه کوشش ز تو فریاد کند کوه کلان
گاه بخشش ز تو تشویر خورد ابر مطیر
حور عین را به بهشت آرزو آید همه شب
کآدمیوار به بزم تو رسیدی شبگیر
آب دستت همه بر روی تنیدی چو گلاب
خاک پایت همه در زلف دمیدی چو عبیر
آصف و لقمان باید که کنون زنده شوند
تا میان تو و دستور تو باشند سفیر
نه چو دستور تو پیری است درین ملک جوان
نه چو تو نیز جوانی است درین عالم پیر
بود دستور و مشیر پدرت خواجه نظام
فخر ملک است کنون پیش تو دستور و مشیر
این چنین به که وزیرست پسر پیش پسر
هم بدانسان که پدر پیش پدر بود وزیر
تا وزیر تو به دیوان وزارت بنشست
هست هر روز به درگاه تو از فتح بشیر
گه ز توران خبر آید که عدو را بشکست
آن که او هست به فرمان تو خاقان کبیر
گه بشارت رسد از غور که تولک بگشاد
آن که او هست به حکم تو سپهدار و امیر
گه ز بیدادگرانی که در آتشگاهند
نفری را سوی درگاه تو آرند اسیر
ملک شخص است و تو جانی و وزیر تو دل است
شخص را از دل و جان نیست بهرحال گزیر
او به صدر اندر همتای قوامالدین است
فرخ آثار و مبارک پی و میمون تدبیر
تو به ملک اندر مانند معزالدینی
لشکرافروز و مخالفشکن و بندهپذیر
گر همه خلق به یک بار زبان بگشایند
هم نگویند ز اوصاف شما عُشر عَشیر
مملکت روشن و آفاق مزیّن به شماست
تا تو خورشید درخشانی و او بدر منیر
تا خبر دارد از اسرار دل عالمیان
آفرینندهٔ عالم که علیم است و خبیر
دل خواجه به بقای تو همی باد قوی
چشم لشکر به لقای تو همی باد قریر
تا غم خلق جهان از زُحَل و بهرام است
شادی از هرمز و مهرست و مه و زهره و تیر
زان دو سیاره عدو را همه غم باد نصیب
باز ازین پنج تو را باد همه شادی تیر
باد در ملت پیغمبر و در دین خدای
نامه و خطبه و سکه ز خطاب تو خطیر
دشمنان تو ندیم ندم و نالهٔ زار
دوستان تو قرین قدح و نالهٔ زیر
بزم میمون وزیر تو همایون به تو بر
وز پس بزم وزیر آمدن عصر عصیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۲
ز بهر تهنیت عید پیش من شبگیر
معطر آمد و آراسته بت کشمیر
نشاط کرده و از بهر عید برده به کار
چو بوی خویش به خوشی گلاب و عود و عبیر
قدی چنانکه بود ماه چرخ و سرو بلند
رخی چنانکه بود بار سرو و ماه منیر
نموده لؤلؤ لالا ز شَکّرین یاقوت
نهفته زهرهٔ زهرا به عنبرین زنجیر
فکنده بر مه و پروین هزار عقده ز مشک
نهاده برگل و نسرین هزار حلقه ز قیر
نخست تهنیت عید کرد و گفت مرا
که عید و موسم گل در طرب مکن تأخیر
جواب دادم و گفتم که ای امیر بتان
دلم اسیر به توست و به دست توست اسیر
مرا تو لعبت چشمی که بر تو نیست بدل
مرا تو راحت جانی که از تو نیست گزیر
ز عید و موسم گل با طرب بود همه روز
کسیکه خدمت خورشید دین کند شبگیر
رئیس مشرق امام عجم مؤید ملک
بهاء دولت شاهان و ابن عم وزیر
شهاب دین مسلمانی و اثیر اَنام
که برتر است به قدر از شهاب و چرخ اثیر
اَبُوالمحاسن محسن که حسن همت او
به حشمت است مشار و به نعمت است مشیر
خدای عرش چو ترکیب او مصور کرد
کمال قدرت خود را نمود در تصویر
چو او سزد که بود نایب نبی به جهان
که هست همچو نبی خلق را به خلق مشیر
قضا ز دامن عمر طویل او کردست
به اتفاق قدر دست نائبات قصیر
هوا برابر طبع لطیف اوست کثیف
فلک مقابل قدر عظیم اوست حقیر
بر آن زمین که نسیم سخای او گذرد
شگفت و نادره باشد نیازمند و فقیر
نثار مجلس او را کند به فصل بهار
صدف ز قطرهٔ باران ز روز تا شبگیر
عرق روان شود از ابر پیش بخشش او
ازانکه بخشش او را فلک کند تشویر
ایا مراد تو مقصود آسمان ز مدار
و یا رضای تو مطلوب اختران ز مسیر
ز خدمت تو بزرگان شرق مرتبهجوی
زگفتهٔ تو امامان شرع فایده گیر
اگر نظیر تو جوید کسی ز هفت اقلیم
به عمر نوح نیابد تو را ز خلق نظیر
به شرع یافت دل خلق روزگار قرار
به نور رای تو شد چشم روزگار قریر
سزا بود که کند خاطر تو نقد سخن
که در میان بد و نیک ناقدی است بصیر
خیال مور ببیند ضریر در شب تار
اگر ضمیر تو نور افکند به چشم ضریر
و گر ز عدل تو نخجیر شِمّهای یابد
به دوستی نگرد شیر شرزه در نخجیر
اگر ز کین تو ابر مطیر یاد کند
شود سرشک شرر در دو چسم ابر مطیر
و گر موافقت تو رسد به آتش و آب
شوند هر دو به هم سازگار چون می و شیر
کسی که در کَنَف شرع در حمایت توست
همی نشاط کند خاصه صبح عید غدیر
چو در مناظره اعجاز تو پدید آید
شود به عجز مُقرّ فیلسوف پاک ضمیر
چو نامهها بنگاری به لفظهای بدیع
برند نامه ز یک لفظ او هزار دبیر
بزرگوارا فخر من از مدایح توست
که از مدایح تو خاطرم شدست خطیر
چو ذوالفقار علی ز آسمان مدد یابد
هر آن قلم که بدو مدح تو کنم تحریر
گر از سپهر کنم درج و از ستاره قلم
ز شکر تو نتوانم نوشت عُشرِ عَشیر
اگر جریر و فرزدق به شاعری مثلند
مرا به فر تو طبع فرزدق است و جریر
و گر سدیر و خُوَرنَق به نیکوی سَمَرند
به همت تو وثاقم خُوَرنَق است و سدیر
و گر حریر و سِتَبرق بهشتیان دارند
ز نعمت تو بساطم ستبرق است و حریر
همیشه تا که بروید ز خاک لاله و گل
همیشه تا که بتابد ز چرخ زهره و تیر
ز لاله و گل باغ و ز تیر و زهرهٔ چرخ
تو را همه طرب و ناز باد بهره و تیر
ندیم بخت جوان باش تا به کام و مراد
نبیرهٔ پسر خویش را ببینی پیر
مباد هرگز خالی دو چیز تو ز دو چیز
سریر تو ز سرور و سرای تو ز سریر
هر آن دعا که در این موسم مبارک رفت
چه از شریف و وضیع و چه از صغیر و کبیر
به خیر در تن و جان تو مستجاب کند
خدای عزوجل صانع قدیم و قدیر
معطر آمد و آراسته بت کشمیر
نشاط کرده و از بهر عید برده به کار
چو بوی خویش به خوشی گلاب و عود و عبیر
قدی چنانکه بود ماه چرخ و سرو بلند
رخی چنانکه بود بار سرو و ماه منیر
نموده لؤلؤ لالا ز شَکّرین یاقوت
نهفته زهرهٔ زهرا به عنبرین زنجیر
فکنده بر مه و پروین هزار عقده ز مشک
نهاده برگل و نسرین هزار حلقه ز قیر
نخست تهنیت عید کرد و گفت مرا
که عید و موسم گل در طرب مکن تأخیر
جواب دادم و گفتم که ای امیر بتان
دلم اسیر به توست و به دست توست اسیر
مرا تو لعبت چشمی که بر تو نیست بدل
مرا تو راحت جانی که از تو نیست گزیر
ز عید و موسم گل با طرب بود همه روز
کسیکه خدمت خورشید دین کند شبگیر
رئیس مشرق امام عجم مؤید ملک
بهاء دولت شاهان و ابن عم وزیر
شهاب دین مسلمانی و اثیر اَنام
که برتر است به قدر از شهاب و چرخ اثیر
اَبُوالمحاسن محسن که حسن همت او
به حشمت است مشار و به نعمت است مشیر
خدای عرش چو ترکیب او مصور کرد
کمال قدرت خود را نمود در تصویر
چو او سزد که بود نایب نبی به جهان
که هست همچو نبی خلق را به خلق مشیر
قضا ز دامن عمر طویل او کردست
به اتفاق قدر دست نائبات قصیر
هوا برابر طبع لطیف اوست کثیف
فلک مقابل قدر عظیم اوست حقیر
بر آن زمین که نسیم سخای او گذرد
شگفت و نادره باشد نیازمند و فقیر
نثار مجلس او را کند به فصل بهار
صدف ز قطرهٔ باران ز روز تا شبگیر
عرق روان شود از ابر پیش بخشش او
ازانکه بخشش او را فلک کند تشویر
ایا مراد تو مقصود آسمان ز مدار
و یا رضای تو مطلوب اختران ز مسیر
ز خدمت تو بزرگان شرق مرتبهجوی
زگفتهٔ تو امامان شرع فایده گیر
اگر نظیر تو جوید کسی ز هفت اقلیم
به عمر نوح نیابد تو را ز خلق نظیر
به شرع یافت دل خلق روزگار قرار
به نور رای تو شد چشم روزگار قریر
سزا بود که کند خاطر تو نقد سخن
که در میان بد و نیک ناقدی است بصیر
خیال مور ببیند ضریر در شب تار
اگر ضمیر تو نور افکند به چشم ضریر
و گر ز عدل تو نخجیر شِمّهای یابد
به دوستی نگرد شیر شرزه در نخجیر
اگر ز کین تو ابر مطیر یاد کند
شود سرشک شرر در دو چسم ابر مطیر
و گر موافقت تو رسد به آتش و آب
شوند هر دو به هم سازگار چون می و شیر
کسی که در کَنَف شرع در حمایت توست
همی نشاط کند خاصه صبح عید غدیر
چو در مناظره اعجاز تو پدید آید
شود به عجز مُقرّ فیلسوف پاک ضمیر
چو نامهها بنگاری به لفظهای بدیع
برند نامه ز یک لفظ او هزار دبیر
بزرگوارا فخر من از مدایح توست
که از مدایح تو خاطرم شدست خطیر
چو ذوالفقار علی ز آسمان مدد یابد
هر آن قلم که بدو مدح تو کنم تحریر
گر از سپهر کنم درج و از ستاره قلم
ز شکر تو نتوانم نوشت عُشرِ عَشیر
اگر جریر و فرزدق به شاعری مثلند
مرا به فر تو طبع فرزدق است و جریر
و گر سدیر و خُوَرنَق به نیکوی سَمَرند
به همت تو وثاقم خُوَرنَق است و سدیر
و گر حریر و سِتَبرق بهشتیان دارند
ز نعمت تو بساطم ستبرق است و حریر
همیشه تا که بروید ز خاک لاله و گل
همیشه تا که بتابد ز چرخ زهره و تیر
ز لاله و گل باغ و ز تیر و زهرهٔ چرخ
تو را همه طرب و ناز باد بهره و تیر
ندیم بخت جوان باش تا به کام و مراد
نبیرهٔ پسر خویش را ببینی پیر
مباد هرگز خالی دو چیز تو ز دو چیز
سریر تو ز سرور و سرای تو ز سریر
هر آن دعا که در این موسم مبارک رفت
چه از شریف و وضیع و چه از صغیر و کبیر
به خیر در تن و جان تو مستجاب کند
خدای عزوجل صانع قدیم و قدیر