عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
ذکر نفس الکلی نذیر ناصح و اهماله غرور فاضح
اندر آمد چو ماه در شبگیر
انَعِم اللّٰه صباح گویان پیر
کند جسمی و ساکن ارکانی
تیزچشمی و ره فرادانی
روی چون آفتاب نور اندود
جامه چون جامهٔ سپهر کبود
ناگهانی تو گفتی آمد بر
آفتابی ز حوض نیلوفر
یا مگر باغبانِ طینت من
ناگهان گشت بر بنفشه سمن
دیده چون از نهاد من پُر کرد
تا به سر دُرج جزع پر دُر کرد
گفت چون نطق پر شکر بگشاد
کُله خواجگی ز سر بنهاد
کیف اصبحت ای پسر خوانده
ای به زندان نفس درمانده
ای به چاه غرور مانده اسیر
بر تو نفس هوا پرست امیر
خیز کاین خاکدان سرای تو نیست
این هوس خانه است جای تو نیست
چه افگنی بیهُده بساط نشاط
اندرین صد هزار ساله رباط
گر قبای بقا نخواهی سوخت
برکش از تن قبای آدم دوخت
خویشتن را ازین قفس برهان
بنما از خلیفتی برهان
باش گنجور در نشیمن خاک
ورنه بگذر از انجم و افلاک
انَعِم اللّٰه صباح گویان پیر
کند جسمی و ساکن ارکانی
تیزچشمی و ره فرادانی
روی چون آفتاب نور اندود
جامه چون جامهٔ سپهر کبود
ناگهانی تو گفتی آمد بر
آفتابی ز حوض نیلوفر
یا مگر باغبانِ طینت من
ناگهان گشت بر بنفشه سمن
دیده چون از نهاد من پُر کرد
تا به سر دُرج جزع پر دُر کرد
گفت چون نطق پر شکر بگشاد
کُله خواجگی ز سر بنهاد
کیف اصبحت ای پسر خوانده
ای به زندان نفس درمانده
ای به چاه غرور مانده اسیر
بر تو نفس هوا پرست امیر
خیز کاین خاکدان سرای تو نیست
این هوس خانه است جای تو نیست
چه افگنی بیهُده بساط نشاط
اندرین صد هزار ساله رباط
گر قبای بقا نخواهی سوخت
برکش از تن قبای آدم دوخت
خویشتن را ازین قفس برهان
بنما از خلیفتی برهان
باش گنجور در نشیمن خاک
ورنه بگذر از انجم و افلاک
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
در رنج و زیان جان از تن
فاقه منمای بیش از این جان را
خوب دار این دو روزه مهمان را
عیسی جانت گرسنهست چو زاغ
خر او میکند ز کنجد کاغ
جانت لاغر ز گفت بیمعنی
تنت فربه ز کرد با دعوی
چون جرس پر خروش و معنی نه
چون دهل بانگ سخت و دعوی نه
تن ز جان یافت رنگ و بوی و خطر
تن بیجان چو نی بود بیبر
مردم از نور جان شود جاوید
گل شود زر ز تابش خورشید
جسم بیجان بسان خاک انگار
ورچه عالیست چون مغاک انگار
بیروانی شریف و جانی پاک
چه بُوَد جسم جز که مشتی خاک
خاک را مرتبت ز روح بود
ورنه بیروح خاک نوح بود
خوانِ جان ذُروهٔ فلک باشد
مگس خوان او ملک باشد
جان تن هست و جان دین هر دو
زنده این از هوا و آن از هو
غذی جان تن ز جنبش باد
غذی جان دین ز دانش و داد
جان پاکان غذای پاک خورد
مار باشد که باد و خاک خورد
آب جسم تو باد و خاک دهد
آب جان تو دین پاک دهد
جان نادان ز تن غذا سازد
چون نیابد غذی بنگدازد
جان ز دین گشته فربه و باقی
عقل و دین تا شده است چون ساقی
حدثان را چکار با قِدم است
تارک او فروتر از قَدم است
حدثان خود پریر پیدا شد
تا قِدم عقل مست و شیدا شد
جان ز ترکیب داد و دانش خاست
هرکجا این دو هست جان آنجاست
هرچه آن باعث عبث باشد
نز قِدم دان که از حدث باشد
خوب دار این دو روزه مهمان را
عیسی جانت گرسنهست چو زاغ
خر او میکند ز کنجد کاغ
جانت لاغر ز گفت بیمعنی
تنت فربه ز کرد با دعوی
چون جرس پر خروش و معنی نه
چون دهل بانگ سخت و دعوی نه
تن ز جان یافت رنگ و بوی و خطر
تن بیجان چو نی بود بیبر
مردم از نور جان شود جاوید
گل شود زر ز تابش خورشید
جسم بیجان بسان خاک انگار
ورچه عالیست چون مغاک انگار
بیروانی شریف و جانی پاک
چه بُوَد جسم جز که مشتی خاک
خاک را مرتبت ز روح بود
ورنه بیروح خاک نوح بود
خوانِ جان ذُروهٔ فلک باشد
مگس خوان او ملک باشد
جان تن هست و جان دین هر دو
زنده این از هوا و آن از هو
غذی جان تن ز جنبش باد
غذی جان دین ز دانش و داد
جان پاکان غذای پاک خورد
مار باشد که باد و خاک خورد
آب جسم تو باد و خاک دهد
آب جان تو دین پاک دهد
جان نادان ز تن غذا سازد
چون نیابد غذی بنگدازد
جان ز دین گشته فربه و باقی
عقل و دین تا شده است چون ساقی
حدثان را چکار با قِدم است
تارک او فروتر از قَدم است
حدثان خود پریر پیدا شد
تا قِدم عقل مست و شیدا شد
جان ز ترکیب داد و دانش خاست
هرکجا این دو هست جان آنجاست
هرچه آن باعث عبث باشد
نز قِدم دان که از حدث باشد
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
فی صفة الموت
جر دو رنگی نشد ز مرگ هلاک
مرد یک رنگ را ز مرگ چه باک
مجلس وعظ رفتنت هوسست
مرگ همسایه واعظ تو بسست
مرگ را در سرای پیچاپیچ
پیش تا سایه افگند به بسیچ
زادگان چون رحم بپردازند
سفر مرگ خویش را سازند
تو به پیری ز مرگ نندیشی
ملکالموت را مگر خویشی
وگر ایدون که خویشی تو دُرست
هست باری بآخر و به نخست
نکند سود و جز زیان ندهد
که ورا نیز اجل امان ندهد
سوی مرگ است خلق را آهنگ
دم زدن گام و روز و شب فرسنگ
جان پذیران چه بینوا چه به برگ
همه در کشتیاند و ساحل مرگ
هستی حق زوال نپذیرد
آنکه مرگ آفرید کی میرد
پیش آنکس که قدر دین داند
سرگذشت امل اجل خواند
مرد یک رنگ را ز مرگ چه باک
مجلس وعظ رفتنت هوسست
مرگ همسایه واعظ تو بسست
مرگ را در سرای پیچاپیچ
پیش تا سایه افگند به بسیچ
زادگان چون رحم بپردازند
سفر مرگ خویش را سازند
تو به پیری ز مرگ نندیشی
ملکالموت را مگر خویشی
وگر ایدون که خویشی تو دُرست
هست باری بآخر و به نخست
نکند سود و جز زیان ندهد
که ورا نیز اجل امان ندهد
سوی مرگ است خلق را آهنگ
دم زدن گام و روز و شب فرسنگ
جان پذیران چه بینوا چه به برگ
همه در کشتیاند و ساحل مرگ
هستی حق زوال نپذیرد
آنکه مرگ آفرید کی میرد
پیش آنکس که قدر دین داند
سرگذشت امل اجل خواند
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
فصل فی صفةالافلاک والبروج والسّماء والارض و ما بینهما منالعجایب ذکر الافلاک و ما فیها منالعجایب احسن من ابداع المخدّرات الکواعب
چندگویی ز چرخ و مکر و فنش
به خدای از کری کند سخنش
چیست چرخ و زمین فراز و مغاک
جامهٔ سبز و دامنی پر خاک
شب صد چشم چیست محتالی
روز یک چشم چیست دجّالی
زشت باشد به خاصه از ابدال
جز به عبرت نظارهٔ دجّال
روز و شب را به سوی زیرک و غمر
تحفه از وی غمست و غارت عُمر
چیست چنبر سپهر دهر افروز
رسن پیسه چیست جز شب و روز
در فگندت به چنبر گردن
بهر کشتن زمانه پیسه رسن
زده مار فلک ترا به ستیز
هست پیسه رسن ازو بگریز
در غم زرّ سرخ و سیم سره
سبلتت سبز گشت همچو تره
تره سبز و پر آب و رنگینست
سر کینش ز پای سرگینست
به خدای از کری کند سخنش
چیست چرخ و زمین فراز و مغاک
جامهٔ سبز و دامنی پر خاک
شب صد چشم چیست محتالی
روز یک چشم چیست دجّالی
زشت باشد به خاصه از ابدال
جز به عبرت نظارهٔ دجّال
روز و شب را به سوی زیرک و غمر
تحفه از وی غمست و غارت عُمر
چیست چنبر سپهر دهر افروز
رسن پیسه چیست جز شب و روز
در فگندت به چنبر گردن
بهر کشتن زمانه پیسه رسن
زده مار فلک ترا به ستیز
هست پیسه رسن ازو بگریز
در غم زرّ سرخ و سیم سره
سبلتت سبز گشت همچو تره
تره سبز و پر آب و رنگینست
سر کینش ز پای سرگینست
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
فی ترک المخالطة معالاوباش
خلق جز مکر و بند و پیچ نیند
همه را آزمودم ایچ نیند
گر همه در برت فرو ریزد
مرد عاقل درو نیاویزد
گر نهای همچو مه به نور گرو
همچو خورشید باش تنها رو
مهر پیوسته یکسواره بود
ماه باشد که با ستاره بود
هرکه تنها روی کند عادت
همچو خورشید شب کند غارت
مرد را دلشکسته دارد جفت
تیر را پای بسته دارد جفت
با چنین تیرها و جوشنها
دانکه تنها ترا به از تنها
ملک عالم به زیر تنهاییست
مرد تنها نشان زیباییست
با کسان در نگاهداشت بُوی
با خود آسوده شام و چاشت بُوی
جفت باشی خدای ندهد بار
فرد باشی خدای باشد یار
چون تو تنها نشینی از سرو بُن
با خودت هرچه آرزو میکن
چون تو تنها بوی ز نیک و ز بد
کم ز تیزی بود نیاری زد
چون دلت شد به فرد بودن شاد
تیز بیشرم کس به یاری داد
گرد توحید گرد با تفرید
چه کنی صحبتی که آن تقلید
به دمی از تو اندر آویزد
پس به بادی هم از تو بگریزد
تا همی در تو نیک خود بیند
با تو یک دم به رفق بنشیند
گر شود والعیاذ باللّٰه بد
تا چه بینی ازو به جان و خرد
دل نخواهد ترا ز دل بگسل
بر بخیلان بخیل بهتر دل
در دهان دار تا بود خندان
چون گرانی کند بکن دندان
هرکه ما را نخواهد از همه دل
گر همه دل بود از او بگسل
چکنی با حریف بیمعنی
بس ندیم تو شعر چون شعری
بس جلیست کتاب با خردت
تا نگوید به خلق نیک و بدت
عزبی به که جفت کوتهبین
ماه تنها به از دو صد پروین
هرکجا داغ بایدت فرمود
چون تو مرهم نهی ندارد سود
هرزهدان هم شریف و هم خس را
کو یکی کو یکی بُوَد کس را
کو در این روزگار یار بیار
بر که باشیم استوار بیار
اهل این روزگار بیسر و بُن
از برای نو و ز بهر کهن
دوستی از پی درم دارند
زهر و پازهر را به هم دارند
گرچه خوشبوی و روی و خوش گلهاند
زود سیرند و تنگ حوصلهاند
رنج کاران و گنج لاشانند
زر نگهدار و راز پاشانند
مرد صورتپرست کس نبود
هوش او جز سوی هوس نبود
روز نیکی چه خوش بود با تو
چون بدی دید بد شود با تو
چون تو از ابلهان گزینی یار
یار غار تو عار باشد عار
یار عاقل اگرچه بدساز است
چون درای شتر خوش آوازست
جملهٔ درد خویش شویی به
یار درخورد خویش جویی به
نیک و بد دان در این سپنج سرای
جفت بد دست یار ناهمتای
این یکی نای نی کند به دو دم
وآن دگر پای پی ز بهر شکم
یار نادان اگر ز روی نیاز
هم چو داود برکشد آواز
صوت او موت روح احرارست
فوت او غوث مردم آزارست
شاخ ماذون چو پر گره باشد
مرگش از برگ و بار به باشد
بیخ نردی که راست شاخ بُوَد
سال تنگی دلش فراخ بُوَد
هرکرا هست دوستی دم ساز
به شهی در جهان دهد آواز
من به عالم درون نمیدانم
دوستی زان همیشه حیرانم
همه را آزمودم ایچ نیند
گر همه در برت فرو ریزد
مرد عاقل درو نیاویزد
گر نهای همچو مه به نور گرو
همچو خورشید باش تنها رو
مهر پیوسته یکسواره بود
ماه باشد که با ستاره بود
هرکه تنها روی کند عادت
همچو خورشید شب کند غارت
مرد را دلشکسته دارد جفت
تیر را پای بسته دارد جفت
با چنین تیرها و جوشنها
دانکه تنها ترا به از تنها
ملک عالم به زیر تنهاییست
مرد تنها نشان زیباییست
با کسان در نگاهداشت بُوی
با خود آسوده شام و چاشت بُوی
جفت باشی خدای ندهد بار
فرد باشی خدای باشد یار
چون تو تنها نشینی از سرو بُن
با خودت هرچه آرزو میکن
چون تو تنها بوی ز نیک و ز بد
کم ز تیزی بود نیاری زد
چون دلت شد به فرد بودن شاد
تیز بیشرم کس به یاری داد
گرد توحید گرد با تفرید
چه کنی صحبتی که آن تقلید
به دمی از تو اندر آویزد
پس به بادی هم از تو بگریزد
تا همی در تو نیک خود بیند
با تو یک دم به رفق بنشیند
گر شود والعیاذ باللّٰه بد
تا چه بینی ازو به جان و خرد
دل نخواهد ترا ز دل بگسل
بر بخیلان بخیل بهتر دل
در دهان دار تا بود خندان
چون گرانی کند بکن دندان
هرکه ما را نخواهد از همه دل
گر همه دل بود از او بگسل
چکنی با حریف بیمعنی
بس ندیم تو شعر چون شعری
بس جلیست کتاب با خردت
تا نگوید به خلق نیک و بدت
عزبی به که جفت کوتهبین
ماه تنها به از دو صد پروین
هرکجا داغ بایدت فرمود
چون تو مرهم نهی ندارد سود
هرزهدان هم شریف و هم خس را
کو یکی کو یکی بُوَد کس را
کو در این روزگار یار بیار
بر که باشیم استوار بیار
اهل این روزگار بیسر و بُن
از برای نو و ز بهر کهن
دوستی از پی درم دارند
زهر و پازهر را به هم دارند
گرچه خوشبوی و روی و خوش گلهاند
زود سیرند و تنگ حوصلهاند
رنج کاران و گنج لاشانند
زر نگهدار و راز پاشانند
مرد صورتپرست کس نبود
هوش او جز سوی هوس نبود
روز نیکی چه خوش بود با تو
چون بدی دید بد شود با تو
چون تو از ابلهان گزینی یار
یار غار تو عار باشد عار
یار عاقل اگرچه بدساز است
چون درای شتر خوش آوازست
جملهٔ درد خویش شویی به
یار درخورد خویش جویی به
نیک و بد دان در این سپنج سرای
جفت بد دست یار ناهمتای
این یکی نای نی کند به دو دم
وآن دگر پای پی ز بهر شکم
یار نادان اگر ز روی نیاز
هم چو داود برکشد آواز
صوت او موت روح احرارست
فوت او غوث مردم آزارست
شاخ ماذون چو پر گره باشد
مرگش از برگ و بار به باشد
بیخ نردی که راست شاخ بُوَد
سال تنگی دلش فراخ بُوَد
هرکرا هست دوستی دم ساز
به شهی در جهان دهد آواز
من به عالم درون نمیدانم
دوستی زان همیشه حیرانم
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
التمثّل فی صفةالانسان
آن شنیدی که رفت زی قاضی
تا کند خصم خویش را راضی
بود مردی در آن میانه گواه
که ز آبادی خود نبود آگاه
چون گواهی بداد قاضی گفت
کای تو با مردمی و رادی جفت
نه فلان مرد راد جدّ تو بود
که فرزدق ورا همی بستود
از عطا بود کام و راحت روح
شعرا را بُد از کرم ممدوح
مرد گفت از فرزدق و اشعار
من ندارم خبر تو رنجه مدار
گفت قاضی چو تو ز نادانی
منقبتهای خود نمیدانی
قول تو من کجا قبول کنم
من همه کار بر اصول کنم
چون ندانی فرزدق و نه مدیح
من ندارم شهادت تو صحیح
تو اگر ز آدمی چو آدم باش
راه او را نه بیش و نه کم باش
جان به کف برنه و دلیر آسای
قصد این راه کن درو ماسای
کاین دو روزه حیات نزد خرد
چه خوشو ناخوشو چه نیک و چه بد
باش تا بیخ تو به آب رسد
ماه خیمهات به آفتاب رسد
کودکی تو هنوز معذوری
زین طریق دقیق بس دوری
بسته کی گیردت به حاصل نقل
هرکه دارد گشاد نامهٔ عقل
تو چه دانی ز آفرینش حق
چه شناسی بیان بینش حق
تو که در بند آبی و نانی
کی جهان و نهان او دانی
وقت را شکر کن که در ایام
زادهای در میانهٔ اسلام
خواری و زخم کفر دیده نهای
شربت کافری چشیده نهای
سعی ناکرده در ره ایمان
پیشت آوردهاند از ایمان خوان
تا کند خصم خویش را راضی
بود مردی در آن میانه گواه
که ز آبادی خود نبود آگاه
چون گواهی بداد قاضی گفت
کای تو با مردمی و رادی جفت
نه فلان مرد راد جدّ تو بود
که فرزدق ورا همی بستود
از عطا بود کام و راحت روح
شعرا را بُد از کرم ممدوح
مرد گفت از فرزدق و اشعار
من ندارم خبر تو رنجه مدار
گفت قاضی چو تو ز نادانی
منقبتهای خود نمیدانی
قول تو من کجا قبول کنم
من همه کار بر اصول کنم
چون ندانی فرزدق و نه مدیح
من ندارم شهادت تو صحیح
تو اگر ز آدمی چو آدم باش
راه او را نه بیش و نه کم باش
جان به کف برنه و دلیر آسای
قصد این راه کن درو ماسای
کاین دو روزه حیات نزد خرد
چه خوشو ناخوشو چه نیک و چه بد
باش تا بیخ تو به آب رسد
ماه خیمهات به آفتاب رسد
کودکی تو هنوز معذوری
زین طریق دقیق بس دوری
بسته کی گیردت به حاصل نقل
هرکه دارد گشاد نامهٔ عقل
تو چه دانی ز آفرینش حق
چه شناسی بیان بینش حق
تو که در بند آبی و نانی
کی جهان و نهان او دانی
وقت را شکر کن که در ایام
زادهای در میانهٔ اسلام
خواری و زخم کفر دیده نهای
شربت کافری چشیده نهای
سعی ناکرده در ره ایمان
پیشت آوردهاند از ایمان خوان
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
قال النّبی علیهالسّلام: ان الشّیطان فی عروق ابنآدم یجری مجری الدّم
در درون تو خصم با تو بهم
لفظ مهتر که یجری مجری الدم
چه بوی چون ستور و دیو و دده
چار میخ اندرین گدای کده
گر نهای جامهٔ ستمکاران
پس چرا بیخودی چو میخواران
بر هوا عالمی نبینی سود
از هوا زندهای بمیری زود
دل خود را ز ننگ خود برهان
که نه نافت برو برید جهان
پیش یأجوج نفس خود سدّ باش
پیش افعیش چون زمرّد باش
هرکرا چار طبع شد فرشش
چار بالش نهند بر عرشش
مرد کز حبّ جاه و مال برست
رفت و بر مسند ابد بنشست
مرد چون رنج برد گنج برد
مرغ راحت ز باغ رنج برد
رنج بردار تا بیابی خنج
رنج مارست خفته بر سرِ گنج
لفظ مهتر که یجری مجری الدم
چه بوی چون ستور و دیو و دده
چار میخ اندرین گدای کده
گر نهای جامهٔ ستمکاران
پس چرا بیخودی چو میخواران
بر هوا عالمی نبینی سود
از هوا زندهای بمیری زود
دل خود را ز ننگ خود برهان
که نه نافت برو برید جهان
پیش یأجوج نفس خود سدّ باش
پیش افعیش چون زمرّد باش
هرکرا چار طبع شد فرشش
چار بالش نهند بر عرشش
مرد کز حبّ جاه و مال برست
رفت و بر مسند ابد بنشست
مرد چون رنج برد گنج برد
مرغ راحت ز باغ رنج برد
رنج بردار تا بیابی خنج
رنج مارست خفته بر سرِ گنج
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
اندر تصوّف و زهد ذکر التصوّف الزم علی الحقیقة لان فیه نجاة الخلیفة
آنکه در بند مال و اسبابند
همه غرقه میان گردابند
وان کسان کز برونِ در ماندند
دان که در دست خویش درماندند
عامه دل در هوای جان بستند
زانکه از دست جهل سرمستند
خاصه در عالم معاینهاند
همچو سیماب و روی آینهاند
همه دست نهال کن دارند
همه مرغِ قفسشکن دارند
از پی ملک دین نه از پی ملک
روی زردان دل سپید چو کلک
پُرنیازان بینیازانند
راستبازان پاکبازانند
قدشان بیش امر بالیده
کشف را زیر کفش مالیده
جامهشان از پی ریاضت پوست
همچو طبع لئیم خواری دوست
سرشان از برای دار بلند
نردبان پایهٔ حصار بلند
همه با عندلیب دل خویشند
همه سیمرغ خانهٔ خویشند
همه را در جهان نه روح و نه جسم
در گرفته چو کودکان از بسم
اسم خوانده به فعل آمده باز
همه خاموش و صید جوی چو باز
زهره از بهر قوّت حالت
کرده پر زهر و گفته ما را لت
زهرِ قهر از میان جان دارند
شکّر شُکر بر زبان دارند
گرد کوی ملامتی روبند
حلقهٔ جان دولتی کوبند
از پی ضیف آسمان جلال
همه شب رو بسان طیف خیال
عاشق مرگ هریک از پی برگ
خویشتن را کشیده زیشان مرگ
همه غرقه میان گردابند
وان کسان کز برونِ در ماندند
دان که در دست خویش درماندند
عامه دل در هوای جان بستند
زانکه از دست جهل سرمستند
خاصه در عالم معاینهاند
همچو سیماب و روی آینهاند
همه دست نهال کن دارند
همه مرغِ قفسشکن دارند
از پی ملک دین نه از پی ملک
روی زردان دل سپید چو کلک
پُرنیازان بینیازانند
راستبازان پاکبازانند
قدشان بیش امر بالیده
کشف را زیر کفش مالیده
جامهشان از پی ریاضت پوست
همچو طبع لئیم خواری دوست
سرشان از برای دار بلند
نردبان پایهٔ حصار بلند
همه با عندلیب دل خویشند
همه سیمرغ خانهٔ خویشند
همه را در جهان نه روح و نه جسم
در گرفته چو کودکان از بسم
اسم خوانده به فعل آمده باز
همه خاموش و صید جوی چو باز
زهره از بهر قوّت حالت
کرده پر زهر و گفته ما را لت
زهرِ قهر از میان جان دارند
شکّر شُکر بر زبان دارند
گرد کوی ملامتی روبند
حلقهٔ جان دولتی کوبند
از پی ضیف آسمان جلال
همه شب رو بسان طیف خیال
عاشق مرگ هریک از پی برگ
خویشتن را کشیده زیشان مرگ
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
در صفت اهل تصوّف
هر گدایی که بینی از کم کم
پادشاهیست با خیول و علم
همه دردیکشان ولی بیظرف
همه مقری ولی نه صوت و نه حرف
چون سرِ عشق آن جهان دارند
همچو شمعند سر ز جان دارند
زانکه تاشان امید نبود و بیم
جانشان تن خورد چو شمع مقیم
پیش امرش چو کلک برجسته
سر قدم کرده و میان بسته
سگ درَد پوستین درویشان
ورنه چرخ است بندهٔ ایشان
باش تا روز حشر برخیزند
همه در دامنِ دل آویزند
تا ببینی تو خاصه بر درِ یار
پیش هریک هزار مرتبه دار
حرکت رفته از اشارتشان
حرفها جسته از عبارتشان
منتهای امیدشان تا او
قبلهشان او و انسشان با او
همه خواهی که باشی او را باش
رو برش سوی خویش هیچ مباش
ژالهٔ ذل ز دل مران هرگز
کز ره ذل رسی به گلشن عزّ
پادشاهیست با خیول و علم
همه دردیکشان ولی بیظرف
همه مقری ولی نه صوت و نه حرف
چون سرِ عشق آن جهان دارند
همچو شمعند سر ز جان دارند
زانکه تاشان امید نبود و بیم
جانشان تن خورد چو شمع مقیم
پیش امرش چو کلک برجسته
سر قدم کرده و میان بسته
سگ درَد پوستین درویشان
ورنه چرخ است بندهٔ ایشان
باش تا روز حشر برخیزند
همه در دامنِ دل آویزند
تا ببینی تو خاصه بر درِ یار
پیش هریک هزار مرتبه دار
حرکت رفته از اشارتشان
حرفها جسته از عبارتشان
منتهای امیدشان تا او
قبلهشان او و انسشان با او
همه خواهی که باشی او را باش
رو برش سوی خویش هیچ مباش
ژالهٔ ذل ز دل مران هرگز
کز ره ذل رسی به گلشن عزّ
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
در عدل پادشاه و صفت آن
عدل کن زانکه در ولایت دل
دَرِ پیغمبری زند عادل
در شبانی چو عدل کرد کلیم
داد پیغمبریش اله کریم
تا شبانی نکرد بر حیوان
کی شبان گشت بر سرِ انسان
عدل در دست آنکه دادگرست
ناوک مرگ را قوی سپرست
مرگ را هیچ ناید از عادل
زانکه دارد ز عدل عادل دل
شاه پُر دل ستیزه کار بود
شاه بد دل همیشه خوار بود
شاه عادل میان نیک و بدست
تیز و ظالم هلاک خلق و خودست
بر میانه بود شه عادل
نبود شیرخو نه اشتر دل
ملک را شاه ظالم پُر دل
به ز سلطان عاجز عادل
داد کس شاه عاجز با داد
نتواند ستد نه یارد داد
شاه جایر ز ملک و دین تنهاست
جان به انصاف طبع در تنهاست
دل شه چون ز عجز خونابهست
او نه شاهست نقش گرمابهست
عدل شه نعمت خداوندست
جور او پای خلق را بندست
شاه عادل چو کشتی نوحست
که ازو امن و راحت روحست
شاه جایر چو موج طوفانست
زو خرابی خانه و جانست
باشد اندر خراب و آبادان
عدل شه غیث و جور شه طوفان
طالب شاه عادلست جهان
تو نیت خوب کن جهان بستان
هرکه دارد به داد و دین عالَم
به خدا ار بود ز مَهدی کم
کو نه مهدی به سست عهدی شد
او بدین و به داد مَهدی شد
تو بری شو ز جور و بدعهدی
کافرم گر نخوانمت مَهدی
فرّ انصاف و زیب شید یکیست
بیخ بیداد و شاخ بید یکیست
ساختن راست شید بر گردون
سوختن راست بید بر هامون
با ستم سور مملکت شوریست
بیالفـ نقش داوری دوریست
پادشاه مسلّط و مغرور
از خدای و ز خلق باشد دور
از خدای و اجل بیآگاهی
ایمن از ناوک سحرگاهی
ای بسا تاج و تخت مرجومان
لخت لخت از دعای مظلومان
ای بسا رایت عدو شکنان
سرنگون از دعای پیرزنان
ای بسا تیرهای گنجوران
شاخ شاخ از دعای رنجوران
ای بسا نیزههای جبّاران
پار پار از دعای غم خواران
ای بسا باد و بوش تکسینان
ترت و مرت از دعای مسکینان
ای بسا بادگیر و طارم و تیم
زیر و بالا ز آب چشم یتیم
ای بسا رفته ملک پر هنران
زار زار از دعای بیپدران
آنچه یک پیرزن کند به سحر
نکند صد هزار تیر و تبر
دَرِ پیغمبری زند عادل
در شبانی چو عدل کرد کلیم
داد پیغمبریش اله کریم
تا شبانی نکرد بر حیوان
کی شبان گشت بر سرِ انسان
عدل در دست آنکه دادگرست
ناوک مرگ را قوی سپرست
مرگ را هیچ ناید از عادل
زانکه دارد ز عدل عادل دل
شاه پُر دل ستیزه کار بود
شاه بد دل همیشه خوار بود
شاه عادل میان نیک و بدست
تیز و ظالم هلاک خلق و خودست
بر میانه بود شه عادل
نبود شیرخو نه اشتر دل
ملک را شاه ظالم پُر دل
به ز سلطان عاجز عادل
داد کس شاه عاجز با داد
نتواند ستد نه یارد داد
شاه جایر ز ملک و دین تنهاست
جان به انصاف طبع در تنهاست
دل شه چون ز عجز خونابهست
او نه شاهست نقش گرمابهست
عدل شه نعمت خداوندست
جور او پای خلق را بندست
شاه عادل چو کشتی نوحست
که ازو امن و راحت روحست
شاه جایر چو موج طوفانست
زو خرابی خانه و جانست
باشد اندر خراب و آبادان
عدل شه غیث و جور شه طوفان
طالب شاه عادلست جهان
تو نیت خوب کن جهان بستان
هرکه دارد به داد و دین عالَم
به خدا ار بود ز مَهدی کم
کو نه مهدی به سست عهدی شد
او بدین و به داد مَهدی شد
تو بری شو ز جور و بدعهدی
کافرم گر نخوانمت مَهدی
فرّ انصاف و زیب شید یکیست
بیخ بیداد و شاخ بید یکیست
ساختن راست شید بر گردون
سوختن راست بید بر هامون
با ستم سور مملکت شوریست
بیالفـ نقش داوری دوریست
پادشاه مسلّط و مغرور
از خدای و ز خلق باشد دور
از خدای و اجل بیآگاهی
ایمن از ناوک سحرگاهی
ای بسا تاج و تخت مرجومان
لخت لخت از دعای مظلومان
ای بسا رایت عدو شکنان
سرنگون از دعای پیرزنان
ای بسا تیرهای گنجوران
شاخ شاخ از دعای رنجوران
ای بسا نیزههای جبّاران
پار پار از دعای غم خواران
ای بسا باد و بوش تکسینان
ترت و مرت از دعای مسکینان
ای بسا بادگیر و طارم و تیم
زیر و بالا ز آب چشم یتیم
ای بسا رفته ملک پر هنران
زار زار از دعای بیپدران
آنچه یک پیرزن کند به سحر
نکند صد هزار تیر و تبر
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
در مدح اقضیالقضاة نجمالدّین ابوالمعالیبن یوسفبن احمد الحدّادی
نام او در عمل صحیحالجهد
لقبش در وفا کریم العهد
همت او ورای جزو و کلست
که همه آبها به زیر پلست
گر بخواهی تو جانش از معنی
کرم و خلق او نگوید نی
سایل آز را چو قاورن کرد
پنبه از گوش بخل بیرون کرد
خواجه ابلیس کز پی دم غیر
لیف او لاف زد چو گفت انا خیر
کردی ار دیدی این مکارم و جود
در سرای وجود رای سجود
بیند آنکس که هست بینا دل
وانکه از گِل دل آورد حاصل
سمع آنکو به مجلسش بنشست
شمع دارد تو گویی اندر دست
جامهٔ عزمش از صیانت پاک
عرصهٔ جانش از خیانت پاک
دم او همچو عیسی آدم جان
عهد او همچو خضر محکم جان
عهد او چون پیمبر اندر عهد
شخص او همچو عیسی اندر مهد
چون ز خورشید قابل قوتست
لاجرم عهد او چو یاقوتست
نکتهٔ او بَرِ صلاح و وفاق
گوش سارهست و مژدهٔ اسحق
چون تنور زمانه آتش یافت
گردن چرخ سیلی خوش یافت
خود نراندست در شفا و الم
جز به املای شرع و عقل قلم
لفظ و نطقش ز عقل و جان مملیست
کو ز امر خدای مستملیست
جود او چون بهار خوش سلبست
بود او چون حیات حق طلبست
مایهٔ فرش رسم تحفهٔ اوست
سایهٔ عرش طاق صفّهٔ اوست
هست از روی رتبت و اجلال
پشت اسلام و شرع را ز کمال
در نظر چون عبارت آراید
جبرئیلش به طبع بستاند
کلک او کز ره جفا دورست
همچو انگشت حور پر نورست
در کف نقشبند سرِّ ازّل
در خلاء جلال او چه خلل
هست در بادیه در آز و نیاز
گرچه راهست دور و زشت و دراز
زین سبب نیست در نشیمن جود
لاجرم هست در سرای وجود
آسمان سخا و احسان اوست
ابر انعام و غیث انسان اوست
چاکر گفت اوست گفتارم
شاکر دست اوست دستارم
به دو لفظ نکو که بشنودم
یک در اندر فلک بیفزودم
مر مرا آب شد ز حیرانی
آتش دیگ روح حیوانی
گرچه با ما هم از قرونست او
از قرون و قران برونست او
زاغ را چون همای فر دادست
پشه را همچو باشه پر دادست
قلم او ز سهوهاست مصون
برِ علمش علوم گشته زبون
زو امیر ولایتی گشتم
وز قبول وی آیتی گشتم
علم او دستگیر دینداران
قلمش چون ربیع با باران
عالم از فتویش بر آسوده
وز ضلالت جهان بیزدوده
کرده برهانش بر جهان آسان
متشابه که هست در قرآن
گر تبجح کند روا باشد
این چنین علمها کرا باشد
نیست مانند او به علم اندر
متواضع به علم و حلم اندر
او تواند نمود مرجان را
بینقاب حروف قرآن را
زانکه در تربه سیّد آسودهست
تا نیابت به شیخ فرمودهست
مرد چون کار را بود در خورد
هرچه وی گفت شیخ چونان کرد
هر خبر کز رسول نقل افتاد
شیخ در شرح آن بدادش داد
معنی هریکی برون آورد
جمله زیبا و نیکو و در خورد
مشکلات کلام ایزد بار
متشابه که هست در اخبار
همه را کرده حل به شکل و بیان
لفظهائی که هست در قرآن
ابنعبّاس روزگارست او
با معانی بیشمارست او
هست با دانش معاذ جبل
ایزدش برگزیده عزّوجل
سخنش همچو روضهٔ نورست
نیک نزدیک لیک بس دورست
همچو عقل اندک فراوان شو
صلح افکن ولیک پنهان شو
هم گران هم سبک لقاست چو کان
هم سبک هم گرانبهاست چو جان
گر دواند مرا به پیش الم
پیش حکمش به سر دوَم چو قلم
ور مرا گوید ای سنایی رو
بندم از دیده با شمال گرو
ور بخواند مرا ز بهر عتاب
همه تن دل شوم بسان حباب
قدر او بام آسمان برین
خوی او دام جبرئیل امین
کام چون بر بساط نطق آرد
گنگ را در نشاط نطق آرد
گر کند ز الکن التماس سخن
در حدیث آید از نشاط الکن
سنگ بر وی به مدح جود کند
فلک از نطق او سجود کند
سخنش عذب چون نتیجهٔ صبر
با بطر چون سرشک دیدهٔ ابر
خلق و خلقش لطیف چون حورا
لفظ و معنی دو مغزه چون جوزا
نفس او نقش زندگانی بود
که دو مغز و یک استخوانی بود
خوی او جان تشنه را مشرب
سحر او مر پیاده را مرکب
کرده از نکتههای عقلانگیز
طبع یاران و چشم خاطر تیز
در تصفّح چو حلم به بردار
در تخلّص چو علم برخوردار
در خرد صفو را مبانی اوست
در سخن روح را معانی اوست
سیرت پاک او حکیم اوصاف
صورت علم او کریم انصاف
همه ابرام و ناز بتوان کرد
شعر چون هست بکر و معطی مرد
باد پیوسته چیره در هر کار
وز همه علم خویش برخوردار
باد باقی بقای روح و ملک
تا بود در مدار چرخ و فلک
تا جهانست عزّ و جاهش باد
حکمت و شرع در پناهش باد
لقبش در وفا کریم العهد
همت او ورای جزو و کلست
که همه آبها به زیر پلست
گر بخواهی تو جانش از معنی
کرم و خلق او نگوید نی
سایل آز را چو قاورن کرد
پنبه از گوش بخل بیرون کرد
خواجه ابلیس کز پی دم غیر
لیف او لاف زد چو گفت انا خیر
کردی ار دیدی این مکارم و جود
در سرای وجود رای سجود
بیند آنکس که هست بینا دل
وانکه از گِل دل آورد حاصل
سمع آنکو به مجلسش بنشست
شمع دارد تو گویی اندر دست
جامهٔ عزمش از صیانت پاک
عرصهٔ جانش از خیانت پاک
دم او همچو عیسی آدم جان
عهد او همچو خضر محکم جان
عهد او چون پیمبر اندر عهد
شخص او همچو عیسی اندر مهد
چون ز خورشید قابل قوتست
لاجرم عهد او چو یاقوتست
نکتهٔ او بَرِ صلاح و وفاق
گوش سارهست و مژدهٔ اسحق
چون تنور زمانه آتش یافت
گردن چرخ سیلی خوش یافت
خود نراندست در شفا و الم
جز به املای شرع و عقل قلم
لفظ و نطقش ز عقل و جان مملیست
کو ز امر خدای مستملیست
جود او چون بهار خوش سلبست
بود او چون حیات حق طلبست
مایهٔ فرش رسم تحفهٔ اوست
سایهٔ عرش طاق صفّهٔ اوست
هست از روی رتبت و اجلال
پشت اسلام و شرع را ز کمال
در نظر چون عبارت آراید
جبرئیلش به طبع بستاند
کلک او کز ره جفا دورست
همچو انگشت حور پر نورست
در کف نقشبند سرِّ ازّل
در خلاء جلال او چه خلل
هست در بادیه در آز و نیاز
گرچه راهست دور و زشت و دراز
زین سبب نیست در نشیمن جود
لاجرم هست در سرای وجود
آسمان سخا و احسان اوست
ابر انعام و غیث انسان اوست
چاکر گفت اوست گفتارم
شاکر دست اوست دستارم
به دو لفظ نکو که بشنودم
یک در اندر فلک بیفزودم
مر مرا آب شد ز حیرانی
آتش دیگ روح حیوانی
گرچه با ما هم از قرونست او
از قرون و قران برونست او
زاغ را چون همای فر دادست
پشه را همچو باشه پر دادست
قلم او ز سهوهاست مصون
برِ علمش علوم گشته زبون
زو امیر ولایتی گشتم
وز قبول وی آیتی گشتم
علم او دستگیر دینداران
قلمش چون ربیع با باران
عالم از فتویش بر آسوده
وز ضلالت جهان بیزدوده
کرده برهانش بر جهان آسان
متشابه که هست در قرآن
گر تبجح کند روا باشد
این چنین علمها کرا باشد
نیست مانند او به علم اندر
متواضع به علم و حلم اندر
او تواند نمود مرجان را
بینقاب حروف قرآن را
زانکه در تربه سیّد آسودهست
تا نیابت به شیخ فرمودهست
مرد چون کار را بود در خورد
هرچه وی گفت شیخ چونان کرد
هر خبر کز رسول نقل افتاد
شیخ در شرح آن بدادش داد
معنی هریکی برون آورد
جمله زیبا و نیکو و در خورد
مشکلات کلام ایزد بار
متشابه که هست در اخبار
همه را کرده حل به شکل و بیان
لفظهائی که هست در قرآن
ابنعبّاس روزگارست او
با معانی بیشمارست او
هست با دانش معاذ جبل
ایزدش برگزیده عزّوجل
سخنش همچو روضهٔ نورست
نیک نزدیک لیک بس دورست
همچو عقل اندک فراوان شو
صلح افکن ولیک پنهان شو
هم گران هم سبک لقاست چو کان
هم سبک هم گرانبهاست چو جان
گر دواند مرا به پیش الم
پیش حکمش به سر دوَم چو قلم
ور مرا گوید ای سنایی رو
بندم از دیده با شمال گرو
ور بخواند مرا ز بهر عتاب
همه تن دل شوم بسان حباب
قدر او بام آسمان برین
خوی او دام جبرئیل امین
کام چون بر بساط نطق آرد
گنگ را در نشاط نطق آرد
گر کند ز الکن التماس سخن
در حدیث آید از نشاط الکن
سنگ بر وی به مدح جود کند
فلک از نطق او سجود کند
سخنش عذب چون نتیجهٔ صبر
با بطر چون سرشک دیدهٔ ابر
خلق و خلقش لطیف چون حورا
لفظ و معنی دو مغزه چون جوزا
نفس او نقش زندگانی بود
که دو مغز و یک استخوانی بود
خوی او جان تشنه را مشرب
سحر او مر پیاده را مرکب
کرده از نکتههای عقلانگیز
طبع یاران و چشم خاطر تیز
در تصفّح چو حلم به بردار
در تخلّص چو علم برخوردار
در خرد صفو را مبانی اوست
در سخن روح را معانی اوست
سیرت پاک او حکیم اوصاف
صورت علم او کریم انصاف
همه ابرام و ناز بتوان کرد
شعر چون هست بکر و معطی مرد
باد پیوسته چیره در هر کار
وز همه علم خویش برخوردار
باد باقی بقای روح و ملک
تا بود در مدار چرخ و فلک
تا جهانست عزّ و جاهش باد
حکمت و شرع در پناهش باد
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
در مدح شیخالامام جمالالدّین ابونصر احمدبن محمّدبن سلیمان الصغانی
بعد او خواجهٔ امام امین
مَفخر شرع و یار و ناصر دین
تازه از لفظ او مسلمانی
به نژاد و نسب سلیمانی
صدر اسلام و دین بدو تازه
هنر و علم او بیاندازه
علم او همچو آب شوینده
نام او همچو باد پوینده
علم او وعدهٔ سماعیلی
جمع او شمع طارم نیلی
هرکه از عقل رنگ دارد و بوی
بستهٔ اوست همچو دستنبوی
ذوق او جان فروز اقرانست
پند او بند سوز دیوانست
سیّما در ره حقیقت و شرع
نیست اصلی قدیمتر زین فرع
علمشان را ندیدهام به یقین
وارثی حقتر از جمالالدّین
آنکه تا یافت ز آسمان مسند
یک زمینست اجمد و احمد
شربت شرع دین ز باغ رسول
از نسیم قبول کرده قبول
همچو دین وعدهش از تخلّف دور
چون خرد لطفش از تکلّف دور
عالم علم را گشاده دری
که جز او کم تواند آن دگری
شد حرام از برای دُر سفتن
جز ورا برملا سخن گفتن
جان قرآن همی بیفروزد
تا ازو نکتهای درآموزد
عشق پنهان ز زحمت خاطر
گفته با ذوق مغز جانش سِر
آن بگفته دل از زبان سروش
واین چشیده تن از ولایت گوش
سخنش اندک و ملیح ملیح
همچو توقیع دوربین فصیح
با بد و نیک بیریا و شکی
اوّل و آخرش یکی چو یکی
وقت آن کو کمان به خاطر خویش
زه کند از برای ده درویش
زه کند تیر چرخ بر گردون
زه کند سنگ خاره بر هامون
اشهب نطق او چو بشتابد
یارب این نکتهها که در یابد
کانگهی کو بیان یاسین کرد
جبرئیلش ز سدره تحسین کرد
شاد باش ای امام هردو فریق
دیر زی ای گزین هر دو طریق
تا تو بر منبری فلک دونست
من نگویم که استوا چونست
دست معنی چو گرد معنی تاخت
زال زر دید و زال زار شناخت
ای که میپرسی از طریق مری
نکند این سخن جواب کَری
که چه گوید همی براین کرسی
باز گویم اگر ز من پرسی
تا چراغ سخاش تابان گشت
همچو پروانه جان شتابان گشت
جان آن کو چراغ جودش دید
زار میسوخت و خوش همی خندید
گردد از بهر رتبت و جاهش
وز پی خاکروب درگاهش
فلک هفتم از زحل خالی
چارارکان ز پنج حس حالی
چندگویی که وصف خواجه بگوی
پای در نه به وصف و دست بشوی
در دو بیتت به مختصر کاری
باز گویم که مرد هشیاری
خواجه در راه عقل و جان ز قیاس
در سرای غرور و جمع اناس
به سخن هم کمان و هم تیرست
به صفت هم مرید و هم پیرست
آن کمان پدید و تیر نهان
آن مرید خدا و پیر جهان
خاک جسمش ز مرتبت صلصال
آب چشمش ز معرفت سلسال
نطق او از جهان جاویدست
دور و نزدیک همچو خورشیدست
زادهٔ ذهن او به صفوت نور
حلقه و عقد گوش و گردن حور
همچو اندر خیال عامی حور
سخن سهل او هم ایدر و دور
تا چو تو میزبان نو دارد
عیسی و خر غذا و جو دارد
جان پاکش سخن گشاده برو
جان درو معنیی نهاده نه او
صیت او در عراق و مصر و دمشق
هست غمّاز دوست روی چو عشق
چون در اعراب اسم حرف شود
واندر احکام فعل صرف شود
ور به بصره حدیث نحو کند
بصره از اهل نحو محو کند
گشت در باغ برّ یزدانی
از برای دل مسلمانی
غذی بیخ شرع گفتارش
میوهٔ شاخ عقل کردارش
دل مر او را نموده راه صواب
دین مر او را جمال داده خطاب
تا ابد زانکه جانش کان دارد
روغن اندر چراغدان دارد
با امل عمر او چو پیمان بست
ز انتقال زوال حال برست
از پی باغ شرع چون حیدر
آب در جوی اوست از کوثر
هست خوی رسول دلجویش
هست آب خدای در جویش
رنگ او بهر نکهت طیبش
کرده تهذیب عشق تذهیبش
هرکه یک شب به کوی او بگذشت
در سخن مقتدای عالم گشت
هرکه روزی به دست دل درماند
نسخهٔ دلبری ز رویش خواند
چون به مجلس نشاط گفت کند
طاق خورشید چرخ جفت کند
از پی چشم بد به روضهٔ نور
دل به جای سپند سوخته حور
او همی سرّ رمز به داند
قاصد از حال راه به داند
گویی آمد ز خانه و کویش
خوی خوش بر نظارهٔ رویش
لب چون لاله خشک و تر نرگس
بینی آنگه که ختم شد مجلس
عقلا بازگشته طوطیوار
خلق چون حلق بلبل از گفتار
چشم پُر دُر ز درّ سفتهٔ او
گوشها پر گهر ز گفتهٔ او
عیسی جان مرده خاک درش
ملکالموت قهر زنده فرش
گاه تقریر و وقت تدبیرش
صبح خوش خندد از تباشیرش
شد برای امید جان و خرد
آنکه او را به جان و دیده خرد
دل ز دینش همیشه در ارمست
چه ارم زیر گلبن کرمست
باغ ایمانش را ز چشمهٔ روی
تا ابد آب رویش اندر جوی
خود چه دیدند اهل غزنی ازو
چه شنیدند اهل معنی ازو
که خود او زان نکت که در دل اوست
وز ره لطف غیب حاصل اوست
از هزاران هزار دُرّ نهفت
چکنم من که خود یکی بنگفت
در خور عقل عامه میگوید
به سخن گَرد نامه میشوید
سخنش با نوا و زینت و برگ
خاص بندیست عامگیر چو مرگ
وارث مصطفی به علم و وفا
نایب مرتضی به علم و سخا
رنج ما را از آن دل خوش خوی
داده ابر سخا به عشرت خوی
برگرفته به قوّت ایمان
دو گروهی ز عالم تن و جان
شده در راه حکمت و تدریس
برتر از یونس و ارسطالیس
یافته فلسفه شریعت و ره
از پی فرّ دین و فلّ سفه
برگرفته به عقل از امکان
فتنه از پنج حس و چار ارکان
خاک شوره کند شراب از خلق
آب دریا کند گلاب از خلق
آری آنکس که صبر پیشه کند
پیشهٔ شیر زیر تیشه کند
از بسی صبر کرده آتش صبر
عذب همچون سرشک دیدهٔ ابر
از دورن تو هست از پی دین
صدهزار آسمان فزون ز زمین
خلق را شرط شرع او ابدیست
زانکه با عزّ پردهٔ احدیست
داد و دین با خلل نکرده ز کبر
دال احمد بدل نکرده ز کبر
ای امامی که از پی زینت
منبر تست قابِ قوسینت
پردهٔ چرخ را پدید آورد
قفل احکام را کلید آور
سرِ صندوق صدق را بگشای
خلق را سرّ لطف حق بنمای
از سخا و فصاحت از سرِ دین
پای برنه به فرق علّیّین
معنیی بخش معن زائده را
قسم ده جان قُس ساعده را
تا به انفاس اوش سر کاریست
مر سخن را چه تیز بازاریست
هر سخن را که نقش جان دیدم
داغ نطقش به زیر ران دیدم
همه گویندگان روی زمین
پیش نطق تو ای جمالالدّین
بیغرض پندم ار بهش باشند
چو نکو باشد ار خمش باشند
هرچه اندر جهان سخن کوشند
نزد رمز تو حلقه در گوشند
در زمان تو ای امیر سخن
شوخ چشمی بُوَد سخن گفتن
گرچه الماس نطق میسفتند
با بیان تو مفتیان زفتند
ظرف حرف تو مخّ تفسیرست
هرچه جز آن مگر تف سیرست
تا که در سرّ ضمیر ارکانست
شمع جمع تو شه ره جانست
روح را تازه میزبانی تو
غذی صدهزار جانی تو
قالبست این جهان و جانش تویی
همچو شخصست دین روانش تویی
به وجود تو خلق از آن شادست
عمر با دانش تو همزادست
حالت از اصل سوز فرع آمد
قالت از درد ساز شرع آمد
دوستان را صبوح روحی تو
جان جان را همه فتوحی تو
جود اگر نام تو نبردستی
زود همچون عدوت مُردستی
میزبان دشمنانت را مرگست
با چنین دعوتی کرا برگست
تن که یکدم خلاف تو پذرفت
جانش گوید دلت ز من بگرفت
تف آن دم نرفته تا لب او
مرگ در جل کشیده مرکب او
مرگ خوردست بد سگالش را
تا نبیند کمال حالش را
چون خرد عمر دوستانش باز
در لقا و بقاش باد دراز
گوشت عالم به زهر اگر خبرست
لیکن آنِ تو آزمودهترست
هرکه در سر چراغ دین افروخت
سبلت پف کنانش پاک بسوخت
سخت بسیار کس بکوشیدند
کسوت صورتت نپوشیدند
خلعت هرکه آن سری باشد
حسد ای خواجه از خری باشد
به ثناهاش بُد سنا منسوب
لیک نامحرمان شده محجوب
همه مستورگان عالم راز
با ضمیر تو رخ پر آب نیاز
هرکسی اسب رمز با تو بتاخت
چون نبد مرد مرد را چه شناخت
پردهداری سرای غیرت را
حیرت افتاد از تو حیرت را
خصم از آن آمدند هر خامت
نیست کس واقف از الفـ لامت
در کمال حدود و لطف و نواخت
بکر ماندی و کس ترا نشناخت
هرکه او با یزید نفس بساخت
حالت بایزید را چه شناخت
در سخا مرد با خطیری تو
در سخن فرد بینظیری تو
از کمالت فزودهای دین را
شادی جان اهل غزنین را
گرچه بر نقش حرف غزنین است
چون قدم سای تست عزبین است
حضرت شه بهشت خلد ارزد
بیوجود تو حبّهای نرزد
با لقای تو ای جمالالدّین
نیست غزنین بهشت نقدست این
مثل تو با تو در جهان ضمیر
خود قیاسیست به ز سوسن و سیر
زادهٔ نثر تست برهانم
شکر این موهبت نکو دانم
نظم من بهر نثر تو بودست
جان جانها از آن برآسودست
خرده نبود بضاعت زیره
سوی کرمان بریم برخیره
گهر مدحت تو دانم سُفت
همه دانم ولی نیارم گفت
دوستان در نشاط لطف مست
دشمنان بر بساط قهرت پست
تن همت به جود تو کامل
جان حکمت به جدّ تو حامل
ای وجودت ز لطف حق اثری
باز جودت ز حسن او خبری
هرکه از حق به سوی او نظریست
در دل او ز مهر تو اثریست
تو طبیب مفسّری دگرست
تو حبیبی مذکّری دگرست
محرم سرِّ انبیایی تو
مدد قوت اصفیایی تو
ای ترا حق نموده راه صواب
ای ترا دین جمال کرده خطاب
حکمتت اهل استقامت گشت
حجّتت حالی قیامت گشت
نزد نطقت سخن یتیم بماند
پیش جودت سخا عقیم بماند
هرکه نشنید از تو او چه شنید
دیدهای کو ترا ندید چه دید
منزل رمزها بریدم من
چون تو و چون خودی ندیدم من
حاسدان را تو گو زنخ میزن
ختم شد نظم و نثر بر تو و من
راز را مستمع بیان تو باد
آز را مصطنع بنان تو باد
باد تا هست اختران را سیر
عرض تو عرصهٔ عوارض خیر
مَفخر شرع و یار و ناصر دین
تازه از لفظ او مسلمانی
به نژاد و نسب سلیمانی
صدر اسلام و دین بدو تازه
هنر و علم او بیاندازه
علم او همچو آب شوینده
نام او همچو باد پوینده
علم او وعدهٔ سماعیلی
جمع او شمع طارم نیلی
هرکه از عقل رنگ دارد و بوی
بستهٔ اوست همچو دستنبوی
ذوق او جان فروز اقرانست
پند او بند سوز دیوانست
سیّما در ره حقیقت و شرع
نیست اصلی قدیمتر زین فرع
علمشان را ندیدهام به یقین
وارثی حقتر از جمالالدّین
آنکه تا یافت ز آسمان مسند
یک زمینست اجمد و احمد
شربت شرع دین ز باغ رسول
از نسیم قبول کرده قبول
همچو دین وعدهش از تخلّف دور
چون خرد لطفش از تکلّف دور
عالم علم را گشاده دری
که جز او کم تواند آن دگری
شد حرام از برای دُر سفتن
جز ورا برملا سخن گفتن
جان قرآن همی بیفروزد
تا ازو نکتهای درآموزد
عشق پنهان ز زحمت خاطر
گفته با ذوق مغز جانش سِر
آن بگفته دل از زبان سروش
واین چشیده تن از ولایت گوش
سخنش اندک و ملیح ملیح
همچو توقیع دوربین فصیح
با بد و نیک بیریا و شکی
اوّل و آخرش یکی چو یکی
وقت آن کو کمان به خاطر خویش
زه کند از برای ده درویش
زه کند تیر چرخ بر گردون
زه کند سنگ خاره بر هامون
اشهب نطق او چو بشتابد
یارب این نکتهها که در یابد
کانگهی کو بیان یاسین کرد
جبرئیلش ز سدره تحسین کرد
شاد باش ای امام هردو فریق
دیر زی ای گزین هر دو طریق
تا تو بر منبری فلک دونست
من نگویم که استوا چونست
دست معنی چو گرد معنی تاخت
زال زر دید و زال زار شناخت
ای که میپرسی از طریق مری
نکند این سخن جواب کَری
که چه گوید همی براین کرسی
باز گویم اگر ز من پرسی
تا چراغ سخاش تابان گشت
همچو پروانه جان شتابان گشت
جان آن کو چراغ جودش دید
زار میسوخت و خوش همی خندید
گردد از بهر رتبت و جاهش
وز پی خاکروب درگاهش
فلک هفتم از زحل خالی
چارارکان ز پنج حس حالی
چندگویی که وصف خواجه بگوی
پای در نه به وصف و دست بشوی
در دو بیتت به مختصر کاری
باز گویم که مرد هشیاری
خواجه در راه عقل و جان ز قیاس
در سرای غرور و جمع اناس
به سخن هم کمان و هم تیرست
به صفت هم مرید و هم پیرست
آن کمان پدید و تیر نهان
آن مرید خدا و پیر جهان
خاک جسمش ز مرتبت صلصال
آب چشمش ز معرفت سلسال
نطق او از جهان جاویدست
دور و نزدیک همچو خورشیدست
زادهٔ ذهن او به صفوت نور
حلقه و عقد گوش و گردن حور
همچو اندر خیال عامی حور
سخن سهل او هم ایدر و دور
تا چو تو میزبان نو دارد
عیسی و خر غذا و جو دارد
جان پاکش سخن گشاده برو
جان درو معنیی نهاده نه او
صیت او در عراق و مصر و دمشق
هست غمّاز دوست روی چو عشق
چون در اعراب اسم حرف شود
واندر احکام فعل صرف شود
ور به بصره حدیث نحو کند
بصره از اهل نحو محو کند
گشت در باغ برّ یزدانی
از برای دل مسلمانی
غذی بیخ شرع گفتارش
میوهٔ شاخ عقل کردارش
دل مر او را نموده راه صواب
دین مر او را جمال داده خطاب
تا ابد زانکه جانش کان دارد
روغن اندر چراغدان دارد
با امل عمر او چو پیمان بست
ز انتقال زوال حال برست
از پی باغ شرع چون حیدر
آب در جوی اوست از کوثر
هست خوی رسول دلجویش
هست آب خدای در جویش
رنگ او بهر نکهت طیبش
کرده تهذیب عشق تذهیبش
هرکه یک شب به کوی او بگذشت
در سخن مقتدای عالم گشت
هرکه روزی به دست دل درماند
نسخهٔ دلبری ز رویش خواند
چون به مجلس نشاط گفت کند
طاق خورشید چرخ جفت کند
از پی چشم بد به روضهٔ نور
دل به جای سپند سوخته حور
او همی سرّ رمز به داند
قاصد از حال راه به داند
گویی آمد ز خانه و کویش
خوی خوش بر نظارهٔ رویش
لب چون لاله خشک و تر نرگس
بینی آنگه که ختم شد مجلس
عقلا بازگشته طوطیوار
خلق چون حلق بلبل از گفتار
چشم پُر دُر ز درّ سفتهٔ او
گوشها پر گهر ز گفتهٔ او
عیسی جان مرده خاک درش
ملکالموت قهر زنده فرش
گاه تقریر و وقت تدبیرش
صبح خوش خندد از تباشیرش
شد برای امید جان و خرد
آنکه او را به جان و دیده خرد
دل ز دینش همیشه در ارمست
چه ارم زیر گلبن کرمست
باغ ایمانش را ز چشمهٔ روی
تا ابد آب رویش اندر جوی
خود چه دیدند اهل غزنی ازو
چه شنیدند اهل معنی ازو
که خود او زان نکت که در دل اوست
وز ره لطف غیب حاصل اوست
از هزاران هزار دُرّ نهفت
چکنم من که خود یکی بنگفت
در خور عقل عامه میگوید
به سخن گَرد نامه میشوید
سخنش با نوا و زینت و برگ
خاص بندیست عامگیر چو مرگ
وارث مصطفی به علم و وفا
نایب مرتضی به علم و سخا
رنج ما را از آن دل خوش خوی
داده ابر سخا به عشرت خوی
برگرفته به قوّت ایمان
دو گروهی ز عالم تن و جان
شده در راه حکمت و تدریس
برتر از یونس و ارسطالیس
یافته فلسفه شریعت و ره
از پی فرّ دین و فلّ سفه
برگرفته به عقل از امکان
فتنه از پنج حس و چار ارکان
خاک شوره کند شراب از خلق
آب دریا کند گلاب از خلق
آری آنکس که صبر پیشه کند
پیشهٔ شیر زیر تیشه کند
از بسی صبر کرده آتش صبر
عذب همچون سرشک دیدهٔ ابر
از دورن تو هست از پی دین
صدهزار آسمان فزون ز زمین
خلق را شرط شرع او ابدیست
زانکه با عزّ پردهٔ احدیست
داد و دین با خلل نکرده ز کبر
دال احمد بدل نکرده ز کبر
ای امامی که از پی زینت
منبر تست قابِ قوسینت
پردهٔ چرخ را پدید آورد
قفل احکام را کلید آور
سرِ صندوق صدق را بگشای
خلق را سرّ لطف حق بنمای
از سخا و فصاحت از سرِ دین
پای برنه به فرق علّیّین
معنیی بخش معن زائده را
قسم ده جان قُس ساعده را
تا به انفاس اوش سر کاریست
مر سخن را چه تیز بازاریست
هر سخن را که نقش جان دیدم
داغ نطقش به زیر ران دیدم
همه گویندگان روی زمین
پیش نطق تو ای جمالالدّین
بیغرض پندم ار بهش باشند
چو نکو باشد ار خمش باشند
هرچه اندر جهان سخن کوشند
نزد رمز تو حلقه در گوشند
در زمان تو ای امیر سخن
شوخ چشمی بُوَد سخن گفتن
گرچه الماس نطق میسفتند
با بیان تو مفتیان زفتند
ظرف حرف تو مخّ تفسیرست
هرچه جز آن مگر تف سیرست
تا که در سرّ ضمیر ارکانست
شمع جمع تو شه ره جانست
روح را تازه میزبانی تو
غذی صدهزار جانی تو
قالبست این جهان و جانش تویی
همچو شخصست دین روانش تویی
به وجود تو خلق از آن شادست
عمر با دانش تو همزادست
حالت از اصل سوز فرع آمد
قالت از درد ساز شرع آمد
دوستان را صبوح روحی تو
جان جان را همه فتوحی تو
جود اگر نام تو نبردستی
زود همچون عدوت مُردستی
میزبان دشمنانت را مرگست
با چنین دعوتی کرا برگست
تن که یکدم خلاف تو پذرفت
جانش گوید دلت ز من بگرفت
تف آن دم نرفته تا لب او
مرگ در جل کشیده مرکب او
مرگ خوردست بد سگالش را
تا نبیند کمال حالش را
چون خرد عمر دوستانش باز
در لقا و بقاش باد دراز
گوشت عالم به زهر اگر خبرست
لیکن آنِ تو آزمودهترست
هرکه در سر چراغ دین افروخت
سبلت پف کنانش پاک بسوخت
سخت بسیار کس بکوشیدند
کسوت صورتت نپوشیدند
خلعت هرکه آن سری باشد
حسد ای خواجه از خری باشد
به ثناهاش بُد سنا منسوب
لیک نامحرمان شده محجوب
همه مستورگان عالم راز
با ضمیر تو رخ پر آب نیاز
هرکسی اسب رمز با تو بتاخت
چون نبد مرد مرد را چه شناخت
پردهداری سرای غیرت را
حیرت افتاد از تو حیرت را
خصم از آن آمدند هر خامت
نیست کس واقف از الفـ لامت
در کمال حدود و لطف و نواخت
بکر ماندی و کس ترا نشناخت
هرکه او با یزید نفس بساخت
حالت بایزید را چه شناخت
در سخا مرد با خطیری تو
در سخن فرد بینظیری تو
از کمالت فزودهای دین را
شادی جان اهل غزنین را
گرچه بر نقش حرف غزنین است
چون قدم سای تست عزبین است
حضرت شه بهشت خلد ارزد
بیوجود تو حبّهای نرزد
با لقای تو ای جمالالدّین
نیست غزنین بهشت نقدست این
مثل تو با تو در جهان ضمیر
خود قیاسیست به ز سوسن و سیر
زادهٔ نثر تست برهانم
شکر این موهبت نکو دانم
نظم من بهر نثر تو بودست
جان جانها از آن برآسودست
خرده نبود بضاعت زیره
سوی کرمان بریم برخیره
گهر مدحت تو دانم سُفت
همه دانم ولی نیارم گفت
دوستان در نشاط لطف مست
دشمنان بر بساط قهرت پست
تن همت به جود تو کامل
جان حکمت به جدّ تو حامل
ای وجودت ز لطف حق اثری
باز جودت ز حسن او خبری
هرکه از حق به سوی او نظریست
در دل او ز مهر تو اثریست
تو طبیب مفسّری دگرست
تو حبیبی مذکّری دگرست
محرم سرِّ انبیایی تو
مدد قوت اصفیایی تو
ای ترا حق نموده راه صواب
ای ترا دین جمال کرده خطاب
حکمتت اهل استقامت گشت
حجّتت حالی قیامت گشت
نزد نطقت سخن یتیم بماند
پیش جودت سخا عقیم بماند
هرکه نشنید از تو او چه شنید
دیدهای کو ترا ندید چه دید
منزل رمزها بریدم من
چون تو و چون خودی ندیدم من
حاسدان را تو گو زنخ میزن
ختم شد نظم و نثر بر تو و من
راز را مستمع بیان تو باد
آز را مصطنع بنان تو باد
باد تا هست اختران را سیر
عرض تو عرصهٔ عوارض خیر
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
فیالحقیقة والطریقة
راه دور از دل درنگی تست
کفر و دین از پی دورنگی تست
ورنه یک خطوتست راه بدو
بنده باشی شوی تو شاه بدو
لقب رنگها مجازی کن
خور ز دریای بینیازی کن
گفت بگذار و گِرد کرد برآی
بندهای گران ز خود بگشای
ذوق ایمان مگر چشیده نهای
روی تحقیق و صدق دیده نهای
تا ترا رمز واضحات آمد
واضحاتت مغیّبات آمد
در تو رشدی همی نمیبینم
ورنه من صبح صادق دینم
راه دین بر تو کردمی پیدا
تا نبودی تو اهوج و شیدا
دوری از سرّی کار همچو کفور
هست اهلالکفور اهل قبور
مر ترا چشم و گوش داد خدای
راه بنمود مرد راهنمای
امر داد و ترا چو حجّت شد
عذر برخاست و وقت مهلت شد
گر شنیدی برستی از دوزخ
ورنه بیشک شکستی از برزخ
خیز و بنداز خواجه گربه ز کش
سر ز فرمان کردگار مکش
ورنه کن نام خویشتن فرعون
کز خدا و رسل نیابی عون
چه تو چه قوم عاد گردنکش
ای چو نمرود غرّه بر آتش
باش تا امر حق فراز رسد
باش تا پشّه را جواز رسد
گر ورا نیم پشّه کرد هلاک
مر ترا پرّ پشهای بس پاک
از تو چونان برآورند دمار
که ز قوم ثمود روز شمار
تا کی این میل صحبت نااهل
میل نااهل داردت بر جهل
پردهٔ تو حجاب دیدهٔ تست
تن به رنج از دل رمیده تست
دل تیره چو تن به کار درآر
تا نگیرد ز تو ره انکار
در ره دین برو ریاضت کن
وز چنین راه بد طهارت کن
غیرتت بر بهشت می ناید
تا جهنم ترا همی شاید
کافرم گر تو زین ره و سیرت
هیچ بینی به چشم سر جنّت
به حق مصطفی و آل رسول
که کنی این سخن ز بنده قبول
کفر و دین از پی دورنگی تست
ورنه یک خطوتست راه بدو
بنده باشی شوی تو شاه بدو
لقب رنگها مجازی کن
خور ز دریای بینیازی کن
گفت بگذار و گِرد کرد برآی
بندهای گران ز خود بگشای
ذوق ایمان مگر چشیده نهای
روی تحقیق و صدق دیده نهای
تا ترا رمز واضحات آمد
واضحاتت مغیّبات آمد
در تو رشدی همی نمیبینم
ورنه من صبح صادق دینم
راه دین بر تو کردمی پیدا
تا نبودی تو اهوج و شیدا
دوری از سرّی کار همچو کفور
هست اهلالکفور اهل قبور
مر ترا چشم و گوش داد خدای
راه بنمود مرد راهنمای
امر داد و ترا چو حجّت شد
عذر برخاست و وقت مهلت شد
گر شنیدی برستی از دوزخ
ورنه بیشک شکستی از برزخ
خیز و بنداز خواجه گربه ز کش
سر ز فرمان کردگار مکش
ورنه کن نام خویشتن فرعون
کز خدا و رسل نیابی عون
چه تو چه قوم عاد گردنکش
ای چو نمرود غرّه بر آتش
باش تا امر حق فراز رسد
باش تا پشّه را جواز رسد
گر ورا نیم پشّه کرد هلاک
مر ترا پرّ پشهای بس پاک
از تو چونان برآورند دمار
که ز قوم ثمود روز شمار
تا کی این میل صحبت نااهل
میل نااهل داردت بر جهل
پردهٔ تو حجاب دیدهٔ تست
تن به رنج از دل رمیده تست
دل تیره چو تن به کار درآر
تا نگیرد ز تو ره انکار
در ره دین برو ریاضت کن
وز چنین راه بد طهارت کن
غیرتت بر بهشت می ناید
تا جهنم ترا همی شاید
کافرم گر تو زین ره و سیرت
هیچ بینی به چشم سر جنّت
به حق مصطفی و آل رسول
که کنی این سخن ز بنده قبول
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
در طبیبان نادان گوید
این نمودیم حدّ این پنجاه
کرد باید کنون سخن کوتاه
حکما جمله حدّ این امراض
این نهادند بر سواد و بیاض
از اطباء عام این ایّام
گر بپرسی از این همه یک نام
به خدا ار شناسد و داند
ور هزارن کتاب برخواند
همه از جهل پر شر و شورند
همه کناس و اکمه و کورند
صدهزاران مریض را هر سال
بکشند از تباهی افعال
همه هستند یار عزرائیل
قاتل ایشان و خلق جمله قتیل
وای آنکس که هست حاجتمند
به چنین قوم کور بیدر و بند
ای خداوند از این چنین حکما
خلق را کن به فضل خویش رها
که جهان شد ز فعلشان ویران
خلق را زین بدان به جان برهان
کرد باید کنون سخن کوتاه
حکما جمله حدّ این امراض
این نهادند بر سواد و بیاض
از اطباء عام این ایّام
گر بپرسی از این همه یک نام
به خدا ار شناسد و داند
ور هزارن کتاب برخواند
همه از جهل پر شر و شورند
همه کناس و اکمه و کورند
صدهزاران مریض را هر سال
بکشند از تباهی افعال
همه هستند یار عزرائیل
قاتل ایشان و خلق جمله قتیل
وای آنکس که هست حاجتمند
به چنین قوم کور بیدر و بند
ای خداوند از این چنین حکما
خلق را کن به فضل خویش رها
که جهان شد ز فعلشان ویران
خلق را زین بدان به جان برهان
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
فی افتخار نفسه علی اهل عصره
خطر من گهر پریشان کرد
تا که برخاست بانگ بردابرد
در زمانه سخنسرای شدم
تن گفتار را بهای شدم
لیک مدح کسی نگفتم من
گوهر مدحت تو سفتم من
خدمت چون تو شاه شاه نژاد
جز فرومایهای نداد به باد
حق عطا داد حکمت و هنرم
کی عطا در خطا به کار برم
حق چو آمد نمود باطل پشت
روی دستت به از سرِ انگشت
دیدهها شب فراز باید کرد
روز شد چشم باز باید کرد
گوهر اندر صدف نهفته بماند
مدتی غنچه ناشکفته بماند
تا بدین عهد نامه اندر ذکر
زانکه در پرده بود معنی بکر
معنی بکر از آن سوی تو شتافت
که همی مرد جست و مرد نیافت
همچو پیلست کار بخرد را
پیل یا شاه راست یا خود را
همه بازان این جهان پیرند
یا مگسخوار یا ملخگیرند
همه پیران این زمانهٔ بد
همچو طفلند خرد و ساده خرد
نیست اندر جهان نفْس و نفَس
باز سیمرغ گیر چون من کس
بنده چون ابتدای مدحت شاه
کرد فکرت به سلخ و غرّهٔ ماه
گفت عقل ای دلت ز مهرش پُر
از تو دریای مدح وز من دُر
دُرفشان کن ز لفظ و معنی زود
زانکه خاموشیت ندارد سود
عندلیبی نواسرای از سرو
سر چه در خس کشیدهای چو تذرو
زانکه دریا نه لافزن باشد
یا دُرش بهر خویشتن باشد
صدف جان و دل شکافتهام
تا چنین دُر ازو بیافتهام
اندرین دولت از پی یادی
کردم اکنون سنایی آبادی
شهری از دار عدن خرّمتر
قصری از مصر عصر معظمتر
الفـ او خلف عزّت و نصر است
ضعف آن جفت باب این قصر است
بنگر ایوان این کتاب به جان
زانکه از راه دیده این نتوان
در عدد گرچه پر ملک فلکیست
با حروف شهادتین یکیست
نکته چون زلف حور در تفسیر
رمز چون قصر عدن بیتقصیر
طاقهاش از طراوت و تبجیل
همچو کوی سرائلی در نیل
خانهاش از ریا و طمع و فضول
پاک و عالی چو خاندان رسول
بوم او ساخته ز بام فلک
واندرو فرش پرّ و بال ملک
ظاهرش همچو حور مشکین موی
باطنش چون بهار خندان روی
خشتی از زرّ و خشتی از گوهر
جویی از مشک و جویی از عنبر
هر نهالی جهانی از معنی
هر گیاهی مثالی از طوبی
کرده از بهر روی دلجویش
آب جانها روان به هر جویش
نقش او بر گیاه کبش فدی
صدقاللّٰه در دو گوش ندی
اندرو صد هزار پرده ز نور
وز پس پرده صدهزاران حور
ظرف حرفش چو زلف مهرویان
نقطهٔ خال رخ زرهمویان
واندرو قصری از حقیقت و صدق
نام آن قصر کرده مقعد صدق
شهری آباد پر ز نعمت و ناز
دَرِ دروازه بر غریبان باز
اندرو بهر یمن و عزّت و بخت
صفت شاه برنشسته به تخت
گرچه نظم سخن به غزنین بود
دست او پایبند پروین بود
هست بایسته از پی دهری
این چنین قصر در چنین شهری
زین چنین شهر دهر خرّم باد
ساکنش وصف شاه عالم باد
گر بجویند سال دیگر از این
زین سخن نسخه باشد اندر چین
شاه طمغاج سازدش تعویذ
قیصر روم را شدست لذیذ
زین سخنهای خوش چو آب زلال
گشت طالب به هند در چیپال
عقلا را شده است این مونس
فضلا را بنفشه و نرگس
جاهلان را بسان افسانهست
زانکه جاهل ز علم بیگانهست
باغ دانش چه جای جهّالست
علم و دانش غذای ابدالست
بود باید نهان ز خلق جهان
کرد باید سخن ز خلق نهان
خاطرم گفت مر مرا در سرّ
کای به فضل تو روزگار مقرّ
کانی از محض عقل کندی باز
شوری اندر جهان فکندی باز
زود پیش آر خوب و تازه سخن
که خَلق شد کتابهای کهن
زین سپس تا همی سخن رانند
حکمای زمانه این خوانند
تا بنا کردهام چنین شهری
مثل این کس ندیده در دهری
صحن جنّت ورا شده میدان
هم جنّت ز نعمت الوان
عسل و می درو روان گشته
آب و شیرش غذای جان گشته
واندرو قصرهایی از یاقوت
گشته ارواح را جمالش قوت
واندرو حوریان با زیور
خاک بومش عبیر و سنگ و دُرر
چیست زین باغ نزد پر رشکان
جز مگر جیک جیک گنجشکان
همچو طوبی است تازه و خوش و نو
به همه جایگه رسیده چنو
هر بیان آفتاب برهانی
هر سخن فردخانهٔ جانی
شسته از بهر رنگ و بویش را
خرد از آب روی رویش را
هریکی بیت ازو جهانی علم
هریکی معنی آسمانی حلم
مطلبش سخت چون گهر در کان
مأخذش سهل چون هوا در جان
به معانی گران به لفظ سبک
چون عروسی به زیر شعر تُنُک
به جهانش ببرده از تگ و پوی
آفتاب از جمال و باد از بوی
عالم عقل طالبش گشته
نیست اوهام غالبش گشته
برده این را ز بهر قوّت ملک
به ره آورده شرق و غرب فلک
ای صبا از برای روحالقدس
بر گذر بر درِ حظیرهٔ قدس
بر تن و جان ناکسان و کسان
چرب و شیرین چو روغن بلسان
هرکه یعقوبوار چشم خرد
بگشاید برای خاطر خود
بیند این روضهٔ بهشت مرا
که حکایت کند سرشت مرا
از معانی و لفظ نامعیوب
یوسفس از درون و بیرون خوب
تلخ و شیرین چو می به طعم و اثر
همچو دشنام یار و پند پدر
نکته و حرف و ظرف او به اثر
آتش و آب او نه خشک و نه تر
تری خویش حرف پنهان داشت
ورنه کاغذ چه طاقت آن داشت
زین نکوتر سخن نگوید کس
تا به حشر این جهانیان را بس
این گهر را مباد تا محشر
حسد و بخل و جهل قیمتگر
قیمتش گر خرد کند عالم
ور معاند کند کم از دو درم
سوی حاسد چه این چه بانگ ستور
گرگ و یوسف یکی بُوَد سوی کور
چون زبان حسد بود نخاس
یوسفی یابی از دو گز کرباس
لیک زو دزد برکند دیده
تا نگیرد کسیش دزدیده
کس نگفت این چنین سخن به جهان
ور کسی گفت گو بیار و بخوان
زین نمط هرچه در جهان سخن است
گر یکی ور هزار زانِ من است
همچو جان دارد این گزیده سخن
که نگردد بهرزه هرزه کهن
هر زمان تازهتر بُوَد نمطش
خصم خواند همه حدیث بطش
وانکه این مسترق کند باشد
همچو آنکس که خاره بتراشد
دزد اینند زیرک و ابله
چون دبیران ز نقش بسماللّٰه
آنکه دزدی کند ازین گفتار
پنج پایست زشت و کژ رفتار
ببرد رومی و بیارد کُرد
ببرد اطلس و ببافد بُرد
چون به نام خودش نمونه کند
چون خودش زشت و با شگونه کند
این فرومایگان سندان را
وین ملامت خران رندان را
گرچه خوانها نهند نانشان کو
ورچه صورت کنند جانشان کو
گرچه صورت نگاری آسانست
جان نهادن نه کار ایشانست
صورتی کاندرو نباشد جان
کی شود سوی او ملک مهمان
صورت بیروان بُوَد مردار
پاک را با پلید و مرده چه کار
چه کند چونش گفت روح نگار
که در این نقش مرده روح درآر
مرد نقّاش صورتی بنگاشت
پرده از پیش نقش خود برداشت
جان در آن صورت بدیع و عجیب
از سرِ صنعتی لطیف و غریب
تا که برخاست بانگ بردابرد
در زمانه سخنسرای شدم
تن گفتار را بهای شدم
لیک مدح کسی نگفتم من
گوهر مدحت تو سفتم من
خدمت چون تو شاه شاه نژاد
جز فرومایهای نداد به باد
حق عطا داد حکمت و هنرم
کی عطا در خطا به کار برم
حق چو آمد نمود باطل پشت
روی دستت به از سرِ انگشت
دیدهها شب فراز باید کرد
روز شد چشم باز باید کرد
گوهر اندر صدف نهفته بماند
مدتی غنچه ناشکفته بماند
تا بدین عهد نامه اندر ذکر
زانکه در پرده بود معنی بکر
معنی بکر از آن سوی تو شتافت
که همی مرد جست و مرد نیافت
همچو پیلست کار بخرد را
پیل یا شاه راست یا خود را
همه بازان این جهان پیرند
یا مگسخوار یا ملخگیرند
همه پیران این زمانهٔ بد
همچو طفلند خرد و ساده خرد
نیست اندر جهان نفْس و نفَس
باز سیمرغ گیر چون من کس
بنده چون ابتدای مدحت شاه
کرد فکرت به سلخ و غرّهٔ ماه
گفت عقل ای دلت ز مهرش پُر
از تو دریای مدح وز من دُر
دُرفشان کن ز لفظ و معنی زود
زانکه خاموشیت ندارد سود
عندلیبی نواسرای از سرو
سر چه در خس کشیدهای چو تذرو
زانکه دریا نه لافزن باشد
یا دُرش بهر خویشتن باشد
صدف جان و دل شکافتهام
تا چنین دُر ازو بیافتهام
اندرین دولت از پی یادی
کردم اکنون سنایی آبادی
شهری از دار عدن خرّمتر
قصری از مصر عصر معظمتر
الفـ او خلف عزّت و نصر است
ضعف آن جفت باب این قصر است
بنگر ایوان این کتاب به جان
زانکه از راه دیده این نتوان
در عدد گرچه پر ملک فلکیست
با حروف شهادتین یکیست
نکته چون زلف حور در تفسیر
رمز چون قصر عدن بیتقصیر
طاقهاش از طراوت و تبجیل
همچو کوی سرائلی در نیل
خانهاش از ریا و طمع و فضول
پاک و عالی چو خاندان رسول
بوم او ساخته ز بام فلک
واندرو فرش پرّ و بال ملک
ظاهرش همچو حور مشکین موی
باطنش چون بهار خندان روی
خشتی از زرّ و خشتی از گوهر
جویی از مشک و جویی از عنبر
هر نهالی جهانی از معنی
هر گیاهی مثالی از طوبی
کرده از بهر روی دلجویش
آب جانها روان به هر جویش
نقش او بر گیاه کبش فدی
صدقاللّٰه در دو گوش ندی
اندرو صد هزار پرده ز نور
وز پس پرده صدهزاران حور
ظرف حرفش چو زلف مهرویان
نقطهٔ خال رخ زرهمویان
واندرو قصری از حقیقت و صدق
نام آن قصر کرده مقعد صدق
شهری آباد پر ز نعمت و ناز
دَرِ دروازه بر غریبان باز
اندرو بهر یمن و عزّت و بخت
صفت شاه برنشسته به تخت
گرچه نظم سخن به غزنین بود
دست او پایبند پروین بود
هست بایسته از پی دهری
این چنین قصر در چنین شهری
زین چنین شهر دهر خرّم باد
ساکنش وصف شاه عالم باد
گر بجویند سال دیگر از این
زین سخن نسخه باشد اندر چین
شاه طمغاج سازدش تعویذ
قیصر روم را شدست لذیذ
زین سخنهای خوش چو آب زلال
گشت طالب به هند در چیپال
عقلا را شده است این مونس
فضلا را بنفشه و نرگس
جاهلان را بسان افسانهست
زانکه جاهل ز علم بیگانهست
باغ دانش چه جای جهّالست
علم و دانش غذای ابدالست
بود باید نهان ز خلق جهان
کرد باید سخن ز خلق نهان
خاطرم گفت مر مرا در سرّ
کای به فضل تو روزگار مقرّ
کانی از محض عقل کندی باز
شوری اندر جهان فکندی باز
زود پیش آر خوب و تازه سخن
که خَلق شد کتابهای کهن
زین سپس تا همی سخن رانند
حکمای زمانه این خوانند
تا بنا کردهام چنین شهری
مثل این کس ندیده در دهری
صحن جنّت ورا شده میدان
هم جنّت ز نعمت الوان
عسل و می درو روان گشته
آب و شیرش غذای جان گشته
واندرو قصرهایی از یاقوت
گشته ارواح را جمالش قوت
واندرو حوریان با زیور
خاک بومش عبیر و سنگ و دُرر
چیست زین باغ نزد پر رشکان
جز مگر جیک جیک گنجشکان
همچو طوبی است تازه و خوش و نو
به همه جایگه رسیده چنو
هر بیان آفتاب برهانی
هر سخن فردخانهٔ جانی
شسته از بهر رنگ و بویش را
خرد از آب روی رویش را
هریکی بیت ازو جهانی علم
هریکی معنی آسمانی حلم
مطلبش سخت چون گهر در کان
مأخذش سهل چون هوا در جان
به معانی گران به لفظ سبک
چون عروسی به زیر شعر تُنُک
به جهانش ببرده از تگ و پوی
آفتاب از جمال و باد از بوی
عالم عقل طالبش گشته
نیست اوهام غالبش گشته
برده این را ز بهر قوّت ملک
به ره آورده شرق و غرب فلک
ای صبا از برای روحالقدس
بر گذر بر درِ حظیرهٔ قدس
بر تن و جان ناکسان و کسان
چرب و شیرین چو روغن بلسان
هرکه یعقوبوار چشم خرد
بگشاید برای خاطر خود
بیند این روضهٔ بهشت مرا
که حکایت کند سرشت مرا
از معانی و لفظ نامعیوب
یوسفس از درون و بیرون خوب
تلخ و شیرین چو می به طعم و اثر
همچو دشنام یار و پند پدر
نکته و حرف و ظرف او به اثر
آتش و آب او نه خشک و نه تر
تری خویش حرف پنهان داشت
ورنه کاغذ چه طاقت آن داشت
زین نکوتر سخن نگوید کس
تا به حشر این جهانیان را بس
این گهر را مباد تا محشر
حسد و بخل و جهل قیمتگر
قیمتش گر خرد کند عالم
ور معاند کند کم از دو درم
سوی حاسد چه این چه بانگ ستور
گرگ و یوسف یکی بُوَد سوی کور
چون زبان حسد بود نخاس
یوسفی یابی از دو گز کرباس
لیک زو دزد برکند دیده
تا نگیرد کسیش دزدیده
کس نگفت این چنین سخن به جهان
ور کسی گفت گو بیار و بخوان
زین نمط هرچه در جهان سخن است
گر یکی ور هزار زانِ من است
همچو جان دارد این گزیده سخن
که نگردد بهرزه هرزه کهن
هر زمان تازهتر بُوَد نمطش
خصم خواند همه حدیث بطش
وانکه این مسترق کند باشد
همچو آنکس که خاره بتراشد
دزد اینند زیرک و ابله
چون دبیران ز نقش بسماللّٰه
آنکه دزدی کند ازین گفتار
پنج پایست زشت و کژ رفتار
ببرد رومی و بیارد کُرد
ببرد اطلس و ببافد بُرد
چون به نام خودش نمونه کند
چون خودش زشت و با شگونه کند
این فرومایگان سندان را
وین ملامت خران رندان را
گرچه خوانها نهند نانشان کو
ورچه صورت کنند جانشان کو
گرچه صورت نگاری آسانست
جان نهادن نه کار ایشانست
صورتی کاندرو نباشد جان
کی شود سوی او ملک مهمان
صورت بیروان بُوَد مردار
پاک را با پلید و مرده چه کار
چه کند چونش گفت روح نگار
که در این نقش مرده روح درآر
مرد نقّاش صورتی بنگاشت
پرده از پیش نقش خود برداشت
جان در آن صورت بدیع و عجیب
از سرِ صنعتی لطیف و غریب
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
اندر مدح خواجهٔ عمید احمدبن مسعود تیشه و وصف حال خانهای گوید که از جهت حکیم سنایی کرده بود و اسباب مهیّا گردانیده
دوستی مخلص اندرین شهرم
کرد از صدق و دوستی بهرم
خانهای بهر من به رحمت دل
کرد و یک دست جامه خانه ز ظل
سقف او وقف خانهٔ افلاک
خوانده در صحن مالکالاملاک
خشت او از بهشت داده خبر
خاکش از باد و آب برده اثر
از برای دلِ منِ رنجور
کرده یک دست جامه خانه ز نور
این نه عیبست نزد هشیاران
زانکه بس خفتهاند بیداران
هست تنهایی اندرین منزل
حجرهٔ جان و سبز خانهٔ دل
من به تنهایی اندرین بنیاد
با دلی پر ز غم نشستم شاد
من درین خانهٔ خجسته نهاد
بودم از پشت عقل و روی نهاد
نقش آن خانهٔ بهی بارش
خلل بام بود و دیوارش
واندر آن خانه مونس از همه کس
سایهٔ خانهٔ من و من و بس
خانه تاریک و مرد بیمایه
سایهای باشد از بر سایه
مونس من درین چنین خانه
خاطر تیز و عقل فرزانه
اندرین خانه بیشر و شورم
راست خواهی چو مرده در گورم
هر سخن کان به جای خود باشد
کاتب الوحی آن خرد باشد
در تماشای فکرت از اغیار
سایهٔ خانه هم نیابد بار
نبود همچو موش مرد سخن
سایه پرورد و خانه ویرانکن
مرد قانع نه مرد لوس بُوَد
کز طمع گربه چاپلوس بُوَد
کرد از صدق و دوستی بهرم
خانهای بهر من به رحمت دل
کرد و یک دست جامه خانه ز ظل
سقف او وقف خانهٔ افلاک
خوانده در صحن مالکالاملاک
خشت او از بهشت داده خبر
خاکش از باد و آب برده اثر
از برای دلِ منِ رنجور
کرده یک دست جامه خانه ز نور
این نه عیبست نزد هشیاران
زانکه بس خفتهاند بیداران
هست تنهایی اندرین منزل
حجرهٔ جان و سبز خانهٔ دل
من به تنهایی اندرین بنیاد
با دلی پر ز غم نشستم شاد
من درین خانهٔ خجسته نهاد
بودم از پشت عقل و روی نهاد
نقش آن خانهٔ بهی بارش
خلل بام بود و دیوارش
واندر آن خانه مونس از همه کس
سایهٔ خانهٔ من و من و بس
خانه تاریک و مرد بیمایه
سایهای باشد از بر سایه
مونس من درین چنین خانه
خاطر تیز و عقل فرزانه
اندرین خانه بیشر و شورم
راست خواهی چو مرده در گورم
هر سخن کان به جای خود باشد
کاتب الوحی آن خرد باشد
در تماشای فکرت از اغیار
سایهٔ خانه هم نیابد بار
نبود همچو موش مرد سخن
سایه پرورد و خانه ویرانکن
مرد قانع نه مرد لوس بُوَد
کز طمع گربه چاپلوس بُوَد
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
یمدح الشیخ الامام جمالالدّین فخرالاسلام تاج الخطباء احمدبن محمّدالملقّب بالحذور
خلق از این خانه بر حذر باشد
خواجه احمد حذورتر باشد
آنکه خامهش ز سحر بر قرطاس
شب و روزی نگاشت از انقاس
معنی اندر میان خط سیاه
درج کرده چو دین میان گناه
گرنه آن سحر کردی اندر دم
آب کاغذ ببردی آب از نم
جگر گرم را خطش چو شمال
نم پذیرفته چون ادیم زلال
اوست فهرست و سرجریدهٔ علم
اوست بنیاد جود و مایهٔ حلم
آسمان قدر و مشتری دیدار
منتجب خلق منتخب گفتار
خاطرش تیزرو بسان شهاب
کَون را با دلش نمانده حجاب
شربت شرع باغ دین خدای
از غبار خیال کرده جُدای
همچو شرع از مخالفت دور است
در همه کار خویش معذور است
فیلسوف و حکیم و دیندارست
راست چون چشم عقل بیدارست
نیست از اهل روزگار چنو
آب کاغذ نگاهدار چنو
نکند ظرف حرف را به اثر
آتش و آب او نه خشک و نه تر
نطق او در ره جواب و سؤال
تازه و خوش چو در بهار شمال
تازیان را شکال بر بسته
لاشکان را فسار بگسسته
گرچه خود نیست لایق قایل
قابل قول او شود باقل
از بزرگان کفایت او دارد
راست خواهی ولایت او دارد
تا بود بر زخانش دولت و فرّ
بوسه زن همچو کاغذ و دفتر
حفظ او آب روی شرع آرد
اصل او اصلها به فرع آرد
منبرش چرخ و او چو خورشید است
مجلسش قصر و او چو جمشید است
هرچه گوید همه بدیع بُوَد
هر شریفی برش وضیع بُوَد
همچو آب روان بود سخنش
سر نپیچد کسی ز کن مکنش
لفظ او خلق را جواب دهد
هم براندازهها ثواب دهد
نبود همچو گفت او گفتار
راحت روح خود از آن گفت آر
هرگهی کو به درس بنشیند
عقل در مجلسش دُرر چیند
عقل گردد ز لفظ او مدهوش
نفس گوید که یک زمان خاموش
تا سماع حدیث خوب کنیم
روح را پاک و بیعیوب کنیم
هرچه گوید همه نکو باشد
گفتهٔ او همه چنو باشد
بخت و دولت هوای او دارند
خواجه و شاه رای او دارند
برتر از هفت چرخ همّت اوست
بر کریمان اثر ز نعمت اوست
آب عذبست نکته بر نامه
آتش باد پیکرش خامه
بینی آنگه که خواجه کلک ربود
تا کند عقل را ز جان خشنود
هندوی مشک خانه عنبر فام
بر درِ روم کرده رایت رام
در فصاحت زبان چو بگشاید
بسته گیرد زمانه را شاید
زانکه آنکس که خواجهٔ دل شد
زود و عالم چو شاه عادل شد
شد مسلّم ولایت جاهش
قبلهٔ عقل گشت درگاهش
لب من باد بر ستانهٔ او
اندرین جان فروز خانهٔ او
باد تا روز محشر اقبالش
که مهنّاست قدر و اقبالش
باد تا هست ماه و مهر و سپهر
جاه او چون سپهر و رخ چون مهر
خواجه احمد حذورتر باشد
آنکه خامهش ز سحر بر قرطاس
شب و روزی نگاشت از انقاس
معنی اندر میان خط سیاه
درج کرده چو دین میان گناه
گرنه آن سحر کردی اندر دم
آب کاغذ ببردی آب از نم
جگر گرم را خطش چو شمال
نم پذیرفته چون ادیم زلال
اوست فهرست و سرجریدهٔ علم
اوست بنیاد جود و مایهٔ حلم
آسمان قدر و مشتری دیدار
منتجب خلق منتخب گفتار
خاطرش تیزرو بسان شهاب
کَون را با دلش نمانده حجاب
شربت شرع باغ دین خدای
از غبار خیال کرده جُدای
همچو شرع از مخالفت دور است
در همه کار خویش معذور است
فیلسوف و حکیم و دیندارست
راست چون چشم عقل بیدارست
نیست از اهل روزگار چنو
آب کاغذ نگاهدار چنو
نکند ظرف حرف را به اثر
آتش و آب او نه خشک و نه تر
نطق او در ره جواب و سؤال
تازه و خوش چو در بهار شمال
تازیان را شکال بر بسته
لاشکان را فسار بگسسته
گرچه خود نیست لایق قایل
قابل قول او شود باقل
از بزرگان کفایت او دارد
راست خواهی ولایت او دارد
تا بود بر زخانش دولت و فرّ
بوسه زن همچو کاغذ و دفتر
حفظ او آب روی شرع آرد
اصل او اصلها به فرع آرد
منبرش چرخ و او چو خورشید است
مجلسش قصر و او چو جمشید است
هرچه گوید همه بدیع بُوَد
هر شریفی برش وضیع بُوَد
همچو آب روان بود سخنش
سر نپیچد کسی ز کن مکنش
لفظ او خلق را جواب دهد
هم براندازهها ثواب دهد
نبود همچو گفت او گفتار
راحت روح خود از آن گفت آر
هرگهی کو به درس بنشیند
عقل در مجلسش دُرر چیند
عقل گردد ز لفظ او مدهوش
نفس گوید که یک زمان خاموش
تا سماع حدیث خوب کنیم
روح را پاک و بیعیوب کنیم
هرچه گوید همه نکو باشد
گفتهٔ او همه چنو باشد
بخت و دولت هوای او دارند
خواجه و شاه رای او دارند
برتر از هفت چرخ همّت اوست
بر کریمان اثر ز نعمت اوست
آب عذبست نکته بر نامه
آتش باد پیکرش خامه
بینی آنگه که خواجه کلک ربود
تا کند عقل را ز جان خشنود
هندوی مشک خانه عنبر فام
بر درِ روم کرده رایت رام
در فصاحت زبان چو بگشاید
بسته گیرد زمانه را شاید
زانکه آنکس که خواجهٔ دل شد
زود و عالم چو شاه عادل شد
شد مسلّم ولایت جاهش
قبلهٔ عقل گشت درگاهش
لب من باد بر ستانهٔ او
اندرین جان فروز خانهٔ او
باد تا روز محشر اقبالش
که مهنّاست قدر و اقبالش
باد تا هست ماه و مهر و سپهر
جاه او چون سپهر و رخ چون مهر
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۱۵- ابوالحسن سریّ بن المُغلّس السّقطی، رحمةاللّه علیه
و منهم: شیخ اهل حقایق، و منقطع از جمله علایق، ابوالحسن سری بن المُغلّس السّقطی، رحمة اللّه علیه
خال جنید بود و عالم به جملهٔ علوم، و اندر تصوّف ورا شأنی عظیم است و ابتدا کسی که اندر ترتیب مقامات و بسط احوال خوض کرد وی بود، رحمة اللّه علیه و بیشتر از مشایخ عراق مریدان ویاند و وی حبیب راعی را دیده بود و با وی صحبت داشته و مرید معروف کرخی بود. اندر بازار بغداد سقط فروشی کردی چون بازار بغداد بسوخت، وی را گفتند: «دوکانت بسوخت.» گفت: «من فارغ شدم از بند آن.» چون نگاه کردند، دوکان وی نسوخته بود و از چهار سوی آن همه دوکانها بسوخته. چون آن چنان بدید هرچه داشت به درویشان داد و طریق تصوّف اختیار کرد.
وی را پرسیدند که: «ابتدای حالت چگونه بود؟» گفت: «حبیب راعی روزی به دوکان من اندر آمد. من شکستهای فرا وی دادم که: به درویشان ده. مرا گفت: جَبَرک اللّه. از آن روز که این نکته به گوش من رسید، نیز از من فلاح دنیایی برخاست.»
و از وی میآید که گفت: «اللّهمَّ مَهْما عَذَّبتَنِی بِشیءٍ فَلاتُعَذِّبْنی بِذُلِّ الحِجابِ.» بار خدایا، اگر مرا به چیزی عذاب کنی به ذل حجابم عذاب مکن؛ از آن که چون محجوب نباشم از تو، عذاب و بلا به ذکر و مشاهدت تو بر من آسان بود و چون از تو محجوب باشم نعیم ابدی تو هلاک من باشد به ذل حجاب تو. پس بلایی که اندر مشاهدت مُبلی بود بلا نبود. بلا نعمت بود که اندر حجاب مُبلی بود؛ که اندر دوزخ هیچ بلا سختتر از حجاب نیست؛ که اگر اندر دوزخ، اهل دوزخ، به خدای تعالی مکاشف اندی هرگز مؤمنان عاصی را از بهشت یاد نیایدی؛ که دیدار حق عزّاسمُه جان را چندان مشرب دهد که از عذاب تن و بلای کالبد یادش نیایدی و خبر نداردی و اندر بهشت هیچ نعمت کاملتر از کشف نیست، که اگر آن همه نعمت و صد چندان دیگر اندر حق ایشان محصول باشدی و ایشان از خداوند محجوب، هلاک از دلها و جانهای ایشان برآیدی. پس سنت بار خدای آن است که اندر همه احوال دل دوستان را به خود بینا دارد تا همه مشقت و ریاضت و بلاها به شرب آن بتوانند کشید تا دعاشان چنین باشد که: «همه عذابها دوستتر از حجاب تو داریم؛ که چون جمال تو بر دلهای ما مکشوف باشد از بلا نیندیشیم.» واللّه اعلم.
خال جنید بود و عالم به جملهٔ علوم، و اندر تصوّف ورا شأنی عظیم است و ابتدا کسی که اندر ترتیب مقامات و بسط احوال خوض کرد وی بود، رحمة اللّه علیه و بیشتر از مشایخ عراق مریدان ویاند و وی حبیب راعی را دیده بود و با وی صحبت داشته و مرید معروف کرخی بود. اندر بازار بغداد سقط فروشی کردی چون بازار بغداد بسوخت، وی را گفتند: «دوکانت بسوخت.» گفت: «من فارغ شدم از بند آن.» چون نگاه کردند، دوکان وی نسوخته بود و از چهار سوی آن همه دوکانها بسوخته. چون آن چنان بدید هرچه داشت به درویشان داد و طریق تصوّف اختیار کرد.
وی را پرسیدند که: «ابتدای حالت چگونه بود؟» گفت: «حبیب راعی روزی به دوکان من اندر آمد. من شکستهای فرا وی دادم که: به درویشان ده. مرا گفت: جَبَرک اللّه. از آن روز که این نکته به گوش من رسید، نیز از من فلاح دنیایی برخاست.»
و از وی میآید که گفت: «اللّهمَّ مَهْما عَذَّبتَنِی بِشیءٍ فَلاتُعَذِّبْنی بِذُلِّ الحِجابِ.» بار خدایا، اگر مرا به چیزی عذاب کنی به ذل حجابم عذاب مکن؛ از آن که چون محجوب نباشم از تو، عذاب و بلا به ذکر و مشاهدت تو بر من آسان بود و چون از تو محجوب باشم نعیم ابدی تو هلاک من باشد به ذل حجاب تو. پس بلایی که اندر مشاهدت مُبلی بود بلا نبود. بلا نعمت بود که اندر حجاب مُبلی بود؛ که اندر دوزخ هیچ بلا سختتر از حجاب نیست؛ که اگر اندر دوزخ، اهل دوزخ، به خدای تعالی مکاشف اندی هرگز مؤمنان عاصی را از بهشت یاد نیایدی؛ که دیدار حق عزّاسمُه جان را چندان مشرب دهد که از عذاب تن و بلای کالبد یادش نیایدی و خبر نداردی و اندر بهشت هیچ نعمت کاملتر از کشف نیست، که اگر آن همه نعمت و صد چندان دیگر اندر حق ایشان محصول باشدی و ایشان از خداوند محجوب، هلاک از دلها و جانهای ایشان برآیدی. پس سنت بار خدای آن است که اندر همه احوال دل دوستان را به خود بینا دارد تا همه مشقت و ریاضت و بلاها به شرب آن بتوانند کشید تا دعاشان چنین باشد که: «همه عذابها دوستتر از حجاب تو داریم؛ که چون جمال تو بر دلهای ما مکشوف باشد از بلا نیندیشیم.» واللّه اعلم.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۴۶- ابوالحسن محمدبن اسماعیل، خیر النّساج، رضی اللّه عنه
و منهم: پیر اهل تسلیم، و اندر طریقت محبت مستقیم، ابوالحسن محمد ابن اسماعیل، خیرالنّسّاج، رضی اللّه عنه
از بزرگان مشایخ بود اندروقت و معاملت و بیانی نیکو داشت اندر عِظات، و عبارتی مهذب اندر اشارات. عمری دراز یافته بود و شبلی و ابراهیم خواص هر دو اندر مجلس وی توبه کردند. شبلی را به جنید فرستاد مر حفظ حرمت جنید را، رضی اللّه عنهم. و وی مرید سری بود واز اقران جنید و ابوالحسن نوری بود و به نزدیک جنید محترم بود و ابوحمزهٔ بغدادی وی را ایجابی کرده بود.
همی آید که وی را خیرالنّسّاج از آن خوانند که: چون وی از مولودگاه خود به سامرّه برفت به قصد حج، گذرش بر کوفه بود. به دروازهٔ کوفه خزبافی وی را بگرفت که: «تو بندهٔ منی و خیرنامی.» وی آن از حق دید و وی را خلاف نکرد و سالهای بسیار کار وی میکرد و هرگاه که وی را گفتی: «یا خیر» وی گفتی: «لبیک». تا مرد از کردهٔ خود پشیمان گشت. وی را گفت: «برو که من غلط کرده بودم و تو نه بندهٔ منی.» برفت و به مکه شد. و بدان درجه رسید که جنید گفت: «خَیرٌ خَیرُنا.» دوستتر آن داشتی که وی را خیر خواندندی. گفتی: «روا نباشد که مردی مسلمان مرا نامی نهاده باشد، من آن را بگردانم.»
و گویند که چون وفاتش قریب گشت، وقت نماز بود. چون از غشیان مرگ اندر آمد، چشم باز کرد و سوی در بنگریست و گفت، رضی اللّه عنه: «قِفْ، عافاکَ اللّهُ؛ فانّما أنتَ عبدٌ مأمورٌ و أنَا عَبدٌ مأمورٌ، و ماأُمِرْتَ به لایَفُوتُکَ و مااُمِرْتَ به فهو شیءٌ یفوتُنی، فَدَعْنی أُمضی فیما اُمِرْتُ ثُمّ أمضِ بما اُمِرْتَ. بایست، عافاکَ اللّه که تو بندهٔ مأموری و فرمانبردار و آنچه تو را فرمودهاند از تو میفوت نگردد یعنی جان ستدن و من بندهٔ مأمورم و فرمانبُردار، و آنچه مرا فرمودهاند به حکم رسیدن وقت چون واجب شد، به اخراج وقت و رفتن من فوت گردد؛ یعنی نماز شام. مرا بگذار تا فرمان حق بگزارم تا من نیز بگذارمت تا فرمان حق بگزاری.» آنگاه آب خواست و طهارت کرد و نماز شام بگزارد و جان بداد، رحمةاللّه علیه.
همان شب وی را به خواب دیدند گفتند: «خدای عزّ و جلّ با توچه کرد؟» گفت، رحمةاللّه علیه: «لاتسألنی عَنْ هذا، ولیکِنِ استَرَحْتُ مِن دنیاکم. مرا از این مپرسید، ولیکن از دنیای شما برستم.»
و ازوی میآید که گفت، اندر مجلس خود: «شرحُ صُدورِ المتّقینَ بِنُورِ الیَقینِ و کَشفُ بَصائرِ الموقنینَ بِنورِ حَقائِقِ الإیمانِ.»
متقی را از یقین چاره نیست؛ که دلش به نور یقین مشرح است و موقن را از حقایق ایمان چاره نیست؛ که بصایر عقل وی به نور ایمان روشن است. پس هرجای که ایمان بود یقین بود و هر جای که یقین بود تقوی بود؛ از آنچه ایشان قرینهٔ یکدیگرند یکی تابع دیگری بود. واللّه اعلم.
از بزرگان مشایخ بود اندروقت و معاملت و بیانی نیکو داشت اندر عِظات، و عبارتی مهذب اندر اشارات. عمری دراز یافته بود و شبلی و ابراهیم خواص هر دو اندر مجلس وی توبه کردند. شبلی را به جنید فرستاد مر حفظ حرمت جنید را، رضی اللّه عنهم. و وی مرید سری بود واز اقران جنید و ابوالحسن نوری بود و به نزدیک جنید محترم بود و ابوحمزهٔ بغدادی وی را ایجابی کرده بود.
همی آید که وی را خیرالنّسّاج از آن خوانند که: چون وی از مولودگاه خود به سامرّه برفت به قصد حج، گذرش بر کوفه بود. به دروازهٔ کوفه خزبافی وی را بگرفت که: «تو بندهٔ منی و خیرنامی.» وی آن از حق دید و وی را خلاف نکرد و سالهای بسیار کار وی میکرد و هرگاه که وی را گفتی: «یا خیر» وی گفتی: «لبیک». تا مرد از کردهٔ خود پشیمان گشت. وی را گفت: «برو که من غلط کرده بودم و تو نه بندهٔ منی.» برفت و به مکه شد. و بدان درجه رسید که جنید گفت: «خَیرٌ خَیرُنا.» دوستتر آن داشتی که وی را خیر خواندندی. گفتی: «روا نباشد که مردی مسلمان مرا نامی نهاده باشد، من آن را بگردانم.»
و گویند که چون وفاتش قریب گشت، وقت نماز بود. چون از غشیان مرگ اندر آمد، چشم باز کرد و سوی در بنگریست و گفت، رضی اللّه عنه: «قِفْ، عافاکَ اللّهُ؛ فانّما أنتَ عبدٌ مأمورٌ و أنَا عَبدٌ مأمورٌ، و ماأُمِرْتَ به لایَفُوتُکَ و مااُمِرْتَ به فهو شیءٌ یفوتُنی، فَدَعْنی أُمضی فیما اُمِرْتُ ثُمّ أمضِ بما اُمِرْتَ. بایست، عافاکَ اللّه که تو بندهٔ مأموری و فرمانبردار و آنچه تو را فرمودهاند از تو میفوت نگردد یعنی جان ستدن و من بندهٔ مأمورم و فرمانبُردار، و آنچه مرا فرمودهاند به حکم رسیدن وقت چون واجب شد، به اخراج وقت و رفتن من فوت گردد؛ یعنی نماز شام. مرا بگذار تا فرمان حق بگزارم تا من نیز بگذارمت تا فرمان حق بگزاری.» آنگاه آب خواست و طهارت کرد و نماز شام بگزارد و جان بداد، رحمةاللّه علیه.
همان شب وی را به خواب دیدند گفتند: «خدای عزّ و جلّ با توچه کرد؟» گفت، رحمةاللّه علیه: «لاتسألنی عَنْ هذا، ولیکِنِ استَرَحْتُ مِن دنیاکم. مرا از این مپرسید، ولیکن از دنیای شما برستم.»
و ازوی میآید که گفت، اندر مجلس خود: «شرحُ صُدورِ المتّقینَ بِنُورِ الیَقینِ و کَشفُ بَصائرِ الموقنینَ بِنورِ حَقائِقِ الإیمانِ.»
متقی را از یقین چاره نیست؛ که دلش به نور یقین مشرح است و موقن را از حقایق ایمان چاره نیست؛ که بصایر عقل وی به نور ایمان روشن است. پس هرجای که ایمان بود یقین بود و هر جای که یقین بود تقوی بود؛ از آنچه ایشان قرینهٔ یکدیگرند یکی تابع دیگری بود. واللّه اعلم.
هجویری : بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین
۱- ابوالعباس احمدبن محمّد القصّاب، رضی اللّه عنه
منهم: طراز طریق ولایت و جمال جمع اهل هدایت، ابوالعباس احمدابن محمد القصاب، رضی اللّه عنه
مقدمان ماورا یافته بودهاند و با وی صحبت کرده.وی معروف و مشهور است به علو حال و صدق فراست و کثرت برهان و کرامت.
و ابوعبداللّه حناطی که امام طبرستان بود، گوید که: «از افضال خدای عزّ وجل یکی آن است که کسی را بی تعلم چنان گرداند که چون ما را در علوم دین و اصول آن و دقایق توحید، چیزی مشکل شود از وی پرسیم و آن ابوالعباس قصاب است، رضی اللّه عنه.»
امی بود، اما کلام و نکتش سخت عالی بود، اندر علم تصوّف و اصول. اندر ابتدا و انتها عالی حال و نیکو سیرت بود. و مرا از وی حکایات بسیار سماع است، اما مذهب من اندر این کتاب اختصار است.
گویند کودکی اشتری را زمام گرفته بود با باری گران و اندر بازار آمل میکشید و پیوسته آنجا و حَل باشد. پای اشتر از جای بشد و بیفتاد و خرد بشکست. مردمان قصد آن کردند که بار از پشت شتر فروگیرند و کودک دست به مستغاث برآورد. وی بدان برگذشت. گفتا: «چه بوده است؟» حال بازگفتند. وی رضی اللّه عنه زمام شتر بگرفت و روی به آسمان که قبلهٔ دعاست کرد و گفت: «این اشتر را درست کن و اگر درست نخواستی کرد چرا دل قصاب به گریستن این کودک بسوختی؟»
اندر حال اشتر برخاست و راست و درست برفت.
از وی میآید که گفت: همه عالم را، اگر خواهند و اگر نه با خداوند تعالی خو میباید کرد والا رنجه دل گردند از آن که چون خو با وی کنی اندر بلا مُبلی را بینی، بلا بلا نیاید، و اگر خو نکنی چون بلایی بیاید رنجه دل گردی؛ که خداوند تعالی به رضا و سَخَط کس تقدیر خود متغیر نگرداند. پس رضای ما به حکم نصیب، راحت ماست. هرکه با وی خو کند دلش براحت شود و هر که از وی اعراض کند به ورود قضا رنجه گردد. و هو اعلم.
مقدمان ماورا یافته بودهاند و با وی صحبت کرده.وی معروف و مشهور است به علو حال و صدق فراست و کثرت برهان و کرامت.
و ابوعبداللّه حناطی که امام طبرستان بود، گوید که: «از افضال خدای عزّ وجل یکی آن است که کسی را بی تعلم چنان گرداند که چون ما را در علوم دین و اصول آن و دقایق توحید، چیزی مشکل شود از وی پرسیم و آن ابوالعباس قصاب است، رضی اللّه عنه.»
امی بود، اما کلام و نکتش سخت عالی بود، اندر علم تصوّف و اصول. اندر ابتدا و انتها عالی حال و نیکو سیرت بود. و مرا از وی حکایات بسیار سماع است، اما مذهب من اندر این کتاب اختصار است.
گویند کودکی اشتری را زمام گرفته بود با باری گران و اندر بازار آمل میکشید و پیوسته آنجا و حَل باشد. پای اشتر از جای بشد و بیفتاد و خرد بشکست. مردمان قصد آن کردند که بار از پشت شتر فروگیرند و کودک دست به مستغاث برآورد. وی بدان برگذشت. گفتا: «چه بوده است؟» حال بازگفتند. وی رضی اللّه عنه زمام شتر بگرفت و روی به آسمان که قبلهٔ دعاست کرد و گفت: «این اشتر را درست کن و اگر درست نخواستی کرد چرا دل قصاب به گریستن این کودک بسوختی؟»
اندر حال اشتر برخاست و راست و درست برفت.
از وی میآید که گفت: همه عالم را، اگر خواهند و اگر نه با خداوند تعالی خو میباید کرد والا رنجه دل گردند از آن که چون خو با وی کنی اندر بلا مُبلی را بینی، بلا بلا نیاید، و اگر خو نکنی چون بلایی بیاید رنجه دل گردی؛ که خداوند تعالی به رضا و سَخَط کس تقدیر خود متغیر نگرداند. پس رضای ما به حکم نصیب، راحت ماست. هرکه با وی خو کند دلش براحت شود و هر که از وی اعراض کند به ورود قضا رنجه گردد. و هو اعلم.