عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۵ - د‌ر ستایش نور حدیقه احمدی فاطمه اخت علی‌بن‌موسی علیه‌السلام
ای به جلالت ز آفرینش برتر
ذات تو تنها به هرچه هست برابر
زادهٔ خیرالوری رسول مکرم
بضعهٔ خیرالنسا بتول مطهر
از تو تسلی گرفته خاطر گیتی
وز تو تجلی نموده ایزد داور
عالم جانی و عالم دو جهانی
اخت رضایی و دخت موسی جعفر
فاطمه‌ات نام و از سلالهٔ زهرا
کز رخ او شرم داشت زهرهٔ ازهر
ای تو به حوا ز افتخار مقدم
لیک ز حوا به روزگار موخر
تاج ویستی و از نتاج ویستی
وین نه محالست نزد مرد هنرور
ای بس بابا کزو به آید فرزند
ای بس ماما کز او به آید دختر
شمس‌که او را عروس عالم خوانند
به بود از خاوران‌که هستش مادر
گوهر ناسفته‌کاوست دخترکی بکر
مر صدفش مادریست دخترپرور
مادر آن را زنان برند به حمام
دختر این را شهان نهند به افسر
سیم به از سنگ‌ هست و خیزد از سنگ
لاله به از اغبرست و روید ز اغبر
منبر و تخت ار چه تخته‌اند ولیکن
تخته نه با تخت برزند نه به منبر
تا که ترا نافریده بود خداوند
شاهد هستی نداشت زینت و زیور
بهر وجود توکرد خلقت‌گیتی
کز پی روحست آفرینش پیکر
دانه نکارند جز که از پی میوه
حقه نسازند جزکه از پی‌گوهر
چیست مراد از سپهر گردش انجم
چیست غرض از درخت میوهٔ نوبر
علت ایجاد اگر عفاف تو بودی
نقش جهان نامدی به چشم مصور
عصمتت ار پیش چرخ پرده کشیدی
بر به زمین نامدی قضای مقدر
پیر خرد بد طفیل ذات تو گرچه
کشت به طفلی ترا سپهر معمر
صبح صفت ناکشیده یک نفس از دل
روز تو شد تیره‌تر ز شام مکدر
چشم و دل عالم و زمانه تو بودی
شخص ‌تو زان خرد بود و شکل تو لاغر
لیکن چون چشم و دل بدان همه خردی
هر دو جهان بود در وجود تو مضمر
عمر تو چون لفظ کاف و نون مشیت
کم بد و زو زاد هرچه زاد سراسر
صورت‌ کن را نظر مکن ‌که به معنی
بود دو عالم در آن دو حرف مستر
هست ز یگ نور پاک ایزد ذوالمن
ذ‌ات تو و حیدر و بتول و پیمبر
گر ز یکی شمع صد چراغ فروزند
نور نخستین بود که ‌گشته مکرر
ورنه چرا نورها ز هم نکنی فرق
چون شود از صد چراغ خانه منور
دانه نگردد دو از تکثر خوشه
شعله نگردد دو از تعدد اخگر
تا تو به خاک سیاه رخ بنهفتی
هیچکس این حرف را نکردی باور
کز در قدرت خدای هر دو جهان را
جای دهد در دوگز زمین مقعر
چرخ شنیدم‌که خاک در برگیرد
خاک ندیدم که چرخ گیرد در بر
گر به ‌گل اندوده می‌نگردد خورشید
چون به گل اندودت این سپهر بد اختر
پیشتر از آنکه رخ به خاک بپوشی
جملهٔ ‌گلها شکفته بود معطر
چون تو برفتی و رخ به‌گل بنهفتی
حالت‌گلها به رنگ و بو شد دیگر
تیره شد از بسکه سوخت سینهٔ لاله
خیره شد از بس‌گریست دیدهٔ عبهر
جامهٔ ماتم‌ کبود کرد بنفشه
پیرهن از غصه چاک زد گل احمر
طرهٔ سنبل شد از کلال پریشان
گونهٔ خیری شد از ملال معصفر
چون علوی‌زادگان به سوک تو در باغ
غنچه به سر چاک زد عمامهٔ اخضر
وز پی خدمت چو خادمان به مزارت
بر سر یک پای ایستاده صنوبر
فاخته کو‌کو زنان ‌که ‌کو به‌ کجا رفت
سرو دلارای باغ حیدر صفدر
گرچه نمردی و هم نمیری ازیراک
‌جانی و جان را هلاک نیست مقرر
لیک چو نامحرمست دیدهٔ عامی
بکر سخن به نهفته در پس چادر
بس کن قاآنیا ثنای‌کسی را
گثن ملک‌العرش مادحست و ثناگر
عرصهٔ بحر محیط نتوان پیمود
ماهیک خرد اگرچه هست شناور
رو ببراین شعر را به رسم هدیت
نزد مشیر جهان امیر مظفر
صدر مؤید مهین اتابک اعظم
کاو به ‌شرف خضر هست‌ و شاه سکندر
عمر وی و بخت بی‌زوال شهنشه
باقی و پاینده باد تا صف محشر
هم ز دعا دم مزن‌که اصل دعا اوست
کش همه آمال بی‌دعاست میسر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۹ - د‌ر ستایش مهد کبری و ستر عظمی کافلهٔ‌الملک عاقلهٔ‌الدوله مام پادشاه
دلکا هیچ خبر داری‌ کان ترک پسر
دوشم از ناز دگر بار چه آورد به سر
با لب نوش آمد شب دوشین به سرای
حلقه بر در زد و برجستم و بگشودم در
تنگ بگرفتمش اندر بر و بر تنگ دهانش
آنقدر بوسه زدم‌کز دو لبم ریخت شکر
گفت قاآنیا تا کی خسبی به سرای
خیز کز روزه شد اوضاع جهان زیر و زبر
غالباً مست چنان خفته‌یی اندر شعبان
کز مه روزه و از روزه ترا نیست خبر
گفتم ای ترک دلارام مگر بازآمد
رمضان آن مه شاهد کش زاهد پرور
گفت آری رمضان آمد و گوید که به خلق
رقم از بار خدا دارم و از پیغمبر
راست‌ گویی‌ که ز نزد ملک‌الموت رسید
که ز ره نامده روح از تن من‌ کرد سفر
رمضان کاش نمی‌آمد هرگز به جهان
تا نمی‌رفت مرا روح روان از پیکر
مر مرا روزه یک ‌روزه درآورد ز پای
تا دگر روزهٔ سی‌روزه چه آرد بر سر
من شکر بودم و بگداختم از بی‌آبی
گرچه رسمست که بگدازد از آب شکر
من‌ گهر بودم و آوردم دریا ز دو چشم
گرچه شک نیست‌ که از دریا آرند گهر
می‌شنیدم‌ که ز همسایه به همسایه رسد
گه‌ گه آسیب و نمی‌کردم از آن‌کار حذر
دیدی آخر که ز همسایگی زلف و میان
شد چسان رویم باریک و سرینم لاغر
مردم دیده‌ام از جنبش صفرای صیام
صبح تا شب یرقان دارد همچون عبهر
شام زاندوه علایق شودم تیره روان
صبح زانبوه خلایق شودم خیره بصر
بَدَل بانگ نیم بانگ مؤذن درگوش
عوض خون رزم خون دل اندر ساغر
خلق گویند در آتش نگدازد یاقوت
بالله این حرف دروغست و ندارم باور
زانکه یاقوت لبم ز آتش صفرای صیام
صاف بگداخت بدانسان ‌کهازو نیست اثر
غُصّه ‌ها دارم نا گفتنی از دور سپهر
قصه‌ها دارم نشنفتنی از جور قدر
وقت آن آمد کان واعظک از بعد نماز
همچو بوزینه به یکبار جهد بر منبر
آسیا سنگی بر فرق نهد از دستار
ناو آن آس شود نایش و گردن محور
من ‌که بی‌ غمزه نمی‌خواندم یک روز نماز
ورد بوحمزه چسان خوانم هر شب به سحر
گفتم ای روی تو بر قد چو به طوبی فردوس‌
گفتم ای زلف تو بر رخ چو بر آتش عنبر
خط تو برجی از مشک و د ر ‌آن برج سهیل
لب تو دُرجی از لعل و در آن درج ‌گهر
زلف چون غالیه‌ات غالی اگر نیست چرا
نرسد زآتش روی تو بدو هیچ ضرر
زهر چشم تو چرا زان حط مشکن افزود
راستی دافع زهرست اگر سیسنبر
از دل سخت تو شد چهره‌ام از اشکم سیم
وین عجب نی که زر و سیم برآید ز حجر
دل من رهرو و زلفت شب و رخسارت ماه
شب همان به‌ که به مهتاب نمایند سفر
ز لفکانت دو غلامند سیه‌ کاره و دزد
که نهادستند از خجلت بر زانو سر
یا دوگبرند سیه‌چرده‌که آرند سجود
چون براهیم زراتشت همی بر آذر
یا نه هستند دو هندو که به بتخانهٔ‌ گنگ
پشت ‌کردستند از بهر ریاضت چنبر
یا نه دو زنگی جادوگر آتشبازند
که همی بر زبر سرو فروزند اخگر
یا نه بنشسته به زانو بر ماه مدنی
از سوی راست بلال از طرف چپ قنبر
ان‌ا عجب نیست به هر خانه‌که تویر بود
گر در آن خانه ملک را نبود هیچ گذر
عجب آنست که هر جا تو ملک‌وار روی
خلق حیرت‌زده مانند به مانند صور
غم‌مخور زآنکه‌ به‌ یک‌حال ‌نماندست جهان
شادی آید ز پس غصه و خیر از پی شر
به‌کسوف اندر پیوسته نپاید خورشید
به وبال اندر همواره نماند اختر
رمضان عمر ملک نیست ‌که ماند جاوید
بلکه چون خصم ولیعهد بود زودگذر
ماه شوال ز نزدیکی دورست چنانک
مردم چشم ز نزدیکی ناید به نظر
اینک از غرهٔ غرارگره بازگشای
که بر آن طرهٔ طرارگره اولی‌تر
نذرکردم صنما چون مه شوال آید
نقل و می آرم و طنبور و نی و رامشگر
صبح عید آن‌گه کز کوه برآید خورشید
کوه را جامهٔ زربفت نماید در بر
وام یک‌ماهه‌کت از بوسه به من باید داد
همه را بازستانم ز تو بی‌بوک و مگر
بوسه‌ائی‌که در آن تگ‌دهان جمع‌شدست
بشمار از تو بگیرم سپس یکدیگر
همی همی بوسمت از شوق و تو چون ناز کنی
به ادب گویمت ای ماه غلط شد بشمر
تا تو هم وارهی از زحمت یک‌ماه صیام
مدح مستورهٔ آفاقت خوانم از بر
مهد علیا ملک دهر در درج وجود
سترکبری فلک جود مه برج هنر
قمر زهره بها زهرهٔ خورشید شرف
هاجر ساره لقا سارهٔ بلقیس‌گهر
شمس‌‌خوانث به‌عفت نه قمرکاهل لغت
مهر را ماده شمارند همه مه را نر
همچو خورشید عیانست‌و ز خلقست‌نهان
که هم از پرتو خویشست مر او را معجر
ای به هرحال ترا بوده ز باری یاری
وی به هر کار ترا آمده داور یاور
عکسی ار افتد زآیینهٔ حسن تو به زنگ
می‌نماند ز سیاهی به همه زنگ اثر
در ازل آدم اگر مدح تو می‌کردی ‌گوش
هیچ کس تا ابد از مام نمی‌زادی کر
ور به ظلمات جمال تو فکندی پرتو
ایمن از وحشت ظلمات شدی اسکندر
گر زنان حبشی روی تو آرند به یاد
بجز از حور نزایند همی تا محشر
واجب آمدکه مشیت نهمت نام از آنک
آفرینش ز توگردید عیان سرتاسر
آفرینش ز تو پیدا شد ها منکرکیست
تاش گویم به سراپای ولیعهد نگر
ثانی رابعه‌یی در ورع و زهد و عفاف
تالی آمنه‌یی درکرم و حسن سیر
عیسی از چرخ زند عطسه اگر روح‌القدس
عوض عود نهد موی ترا بر‌ مجمر
مگر از عصمت تو روح و خرد خلق شدند
که به آثار عیانند و به صورت مضمر
گر در آن‌دم‌که خلیل‌الله بتها بشکست
نقش رخسار تو بر بت بکشیدی آزر
من برانم‌که براهیم ستغفارکنان
بت بنشکستی و برگشتی زی‌ کیش پدر
بس ‌عجب‌نیست‌که از یمن عفافت تا حشر
مادر فکرت من بکر بزاید دختر
عصمتت‌بر خون‌ گر پرده‌کشیدی به عروق
خون برون نامدی از رگ به هزاران نشتر
وندر اوهام اگر عفت تو جستی جای
نام مردان جهان راه نبردی به فکر
نسلها قطع شدی ورنه پس از زادن تو
نطفه‌یی در رحم مام نمی‌گشت پسر
سدی از عصمت تو گر به ره بادکشند
تا به شام ابد از جای نجبند صرصر
تا دمد نیلوفر افتان خیزان به چمن
باد افتان خیزان خصم تو چون نیلوفر
لاله‌سان لال بود خصمت و بادا شب و روز
خون سرخش به ‌رخ و داغ سیاهش به جگر
شعر قاآنی اگر نطفه به زهدان شنود
از طرب رقص نماید به مشیمهٔ مادر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۱ - مطلع ثانی
شبی به عادت روز شباب عیش آور
شبی به سیرت صبح وصال جان‌پرور
شی ز بسکه زمین روشن از فروغ نجوم
چو برک لاله عیان از درون سنگ شرر
شبی زگنبد نیلوفری عیان پروین
چو هفت نرگس شهلا ز شاخ نیلوفر
شبی به ‌گونهٔ مشاطگان به‌ گرد عروس
هجوم‌کرده ز هر سو نجوم‌ گرد قمر
رسول امّی مشگوی ام هانی را
نموده از رخ و لب رشک جنت و کوثر
که جبرئیل امین فر خجسته پیک خدای
به امر ایزد دادار حلقه زد بر در
ز بانگ حلقه سر حلقهٔ انام ز شوق
بسان حلقه ندانست پای را ازسر
چو حلقه ساخت دل از یاد ماسوا خالی
که تا ز حلقه جیب فنا برآرد سر
درون حلقهٔ امکان نماند هیچ مقام
کزو چو رشته نکرد از درون حلقه‌ گذر
خطاب‌ کرد به جبریل‌ کای امین خدای
بگو پیام چه داری ز حضرت داور
جواب دادش جبریل‌ کای پیمبر پاک
تو خود پیام‌دهی و تو خود پیام‌آور
سخن ز دل به زبان وز زبان به دل گذرد
درین میانه زبان منهی است و فرمان‌بر
اگرچه آینه خالی بود ز صورت شخص
بود به واسطهٔ شخص شخص را مظهر
بر از شکوفه برون آید و شکوفه ز شاخ
گمان خلق چنان کز شکوفه خیزد بر
ثمر نهفته ز اصل است و آشکار ز فرع
کنون تو اصلی و من فرع و سرّ وحی ثمر
گرت هوس‌ که ز من بشنوی‌ حکایت خویش
درون آینهٔ حق‌نمای من بنگر
ولی چو آینهٔ من محیط ذات تو نیست
حکایتش ز تو ناقص نماید و ابتر
من و ملایک سکان آسمان و زمین
تمام مظهر ذات توییم ای سرور
هزار آینه بنهاده است خرد و بزرگ
درین هزار یکی را هزارگونه صور
یکیست عین هزار ارچه هست غیر هزار
که مختلف به ظهورند و متفق به‌گهر
یکیست ساقی و هر لحظه در یکی مجلس
یکیست شاهد و هر لحظه در یکی زیور
کنون مجال سخن نیست برنشین به براق
کز انتظار تو بس دیده است در معبر
همی برآمد چون برق بر براق و نخست
به بیت مقدس چون پیک وهم‌کردگذر
وزان به مسجد اقصی چمید و شد ز کرم
خجسته روح رسل را به سوی حق رهبر
فزود پایه و بخشید مایه داد فروغ
به هر فرشته به هر آسمان به هر اختر
به سدره ماند ز ره جبرئیل و زانگونه
که بازماند از پیک عقل پیک نظر
رسول‌ گفتش‌ کای طایر حظیرهٔ قدس
سبب چه بود که‌ کردی به شاخ سدره مقر
جواب دادش‌ کای محرم حریم وصال
من ار فراتر پرم بسوزدم شهپر
تویی که داری در کاخ لی مع‌الله جای
تویی‌که داری از تاج لا به سر افسر
تو شه‌نشانی و ما شه تو شاه و ما بنده
تو آفتابی و ما مه تو ماه و ما اختر
تو نیز هستی خویش اندرین محل بگذار
بسیج بزم بقا کن وزین فنا بگذر
براق عقل رها کن برآ به رفرف عشق
که عقل را نبود با فروغ عشق اثر
به پشت رفرف برشد نبی ز پشت براق
چنان‌که مرغ ز شاخ نگون به شاخ زبر
ز سدره شد به مقامی‌که بود بیگانه
در آن مقام تن از جان و جانش از پیکر
صعود کرد به اوجی کز آن نمود هبوط
ر*‌ع یافت به ملکی‌‌ز. آن نمود س‌حر
ز سدره صد ره برتر چمید از پی آنک
ز سدره آید و از جیب لا برآرد سر
دو قوس دایره در ملتقای نقطهٔ امر
سر از دوسو بهم آورد چون خط پرگر
به عالمی شد کانجا نه اسم بود و نه رسم
به‌محفلی شد‌ کانجا نه خواب بود و نه خور
وجود شاهد و مشهود اتحادگزید
چو اتحاد فروغ بصر به ذات بصر
نه اتحاد و حلولی که رای سوفسطا
بود به نزد خر‌دمند زشت و ژاژ و هدر
بل اتحاد وجودی که نیست هستی وصف
بغیر هستی موصوف هیچ چیز دگر
میان‌هستی‌موصوف و وصف فرق این بس‌
که متحد به وجودند و مختلف به صور
یکیست‌ اصل ‌و حقیقت ‌یکیست ‌فرع‌و مجاز
یکیست عین و هویت یکیست تیغ و اثر
کمال و نقصان کرد از یکی مقام ظهور
وجوب و امکان کرد از یکی گریبان سر
به یک خزینه درآمیخت قرصهٔ زر و سیم
ز یک دریچه عیان‌گشت تابش مه و خور
نشسته ناظر و منظور در یکی بالین
غنوده عاشق و معشوق در یکی بستر
دو ماهتاب فروزنده از یکی مطلع
دو آفتاب درخشنده از یکی خاور
دو تاجدار مکان کرده در یکی اورنگ
دو گلعذار نهان گشته در یکی چادر
شنیده‌ام که نبی آن شب از ورای حجاب
به گو‌شش آمد آواز حیدر صفدر
و دیگر آنکه به هنگام بازگشت بدو
نمود حمله یکی شرزه شیر اژدر در
به ‌کام شیر سلیمان فکند خاتم و داد
پس از نزول علی را از آن حدیث خبر
ز گفت خاتم پیغمبران ز خاتم لعل
فشاند حیدر کرار تنگ تنگ شکر
یس از تبسم جان‌بخش خاتمی ‌که سپهر
بود چو حلقه حاتم ز شرم او چنبر
زکان جیب برآورد و کرد گوهروار
نثار خاتم پیغمبران بشیر بشر
ز نعت حیدر کرار لب فروبندم
ز بیم آنکه مسلمان نخواندم ‌کافر
منم ثناگر آل رسول و حاسد من
خرست اگر بفروشد هزار عشوه مخر
مرا ز کین خران باک نیست زانکه بود
سه گز فسار و دو چنبر چدار چارهٔ خر
به پیش دشمن یاجوج‌ خو کشیدستم
ازین قصیدهٔ ستوار سدّ اسکندر
برین صحیفهٔ دلکش به جای نظم دری
ز نوک خامه برافشانده‌ام عقود دُرر
اگر قبول ملک افتد این چکامهٔ نغز
به آب سیم نگارمش بر صحیفهٔ زر
پسند حاسد اگر نیست گو مباش که هست
گنه به شرع نگارنده نی به شعر اندر
به خالقی که دماند به سعی باد بهار
ز ناف صخرهٔ صمّا شقایق احمر
به قادری‌ که ز پستان ابر نیسانی
به کام کودک دُر دایه‌سان نماید دَر
بدانکه گشته ز صنعش دو فلک چرخ و زمین
روان و ساکن بی‌بادبان و بی‌لنگر
به جان شاه هلاگو که هر دوگیتی را
بیافریده خداوند در یکی پیکر
که‌ گر خدیو جهان التفات ننماید
برین قصیده‌که پیرایه بر عروس هنر
دگر نه نظم نگارم زکلک در دیوان
دگر نه نثر نویسم ز خامه در دفتر
شنیده‌ام‌ که حسودی به شه چنین‌ گفته
که بسته است رهی بر هجای شاه‌کمر
چگونه منکر باشم‌که در محامد تو
ثنای ناقص من چون هجا بود منکر
هر آن مدیح‌ که ممدوح را سزا نبود
به کیش من ز دو صد قدح ناسزاست بتر
چگونه‌ کور کند مدح چشمهٔ خورشید
چگونه‌ کر شمرد وصف نالهٔ مزهر
همیشه تا نبود جسم را ز روح‌گزیر
هماره تا نبود مست راز راح‌گذر
به قلب‌ گیتی امرت چو روح در قالب
به جسم گیهان حکمت چو راح در ساغر
هوای خدمت تو همچو روح راحت‌بخش
سپاس حضرت تو همچو راح انده‌بر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۲ - در تهنیت عید غدیر و ستایش شاهزاده ی بی‌نظیر فریدون میرزا طاب ‌ثراه ‌گوید
دوش چو شد بر سریر چرخ مدور
ماه فلک جانشین مهر منوّر
طرفه غزالم رسید مست و غزلخوان
بافته از عنبرش به ماه دو چنبر
تعبیه‌ کردست‌ گفتی از در شوخی
ماه منور به چین مشک مدور
غرّهٔ غَرّار او به طرهٔ طرّار
قرصهٔ‌ کافور بد به طبلهٔ عنبر
یا نه تو گفتی زگرد موکب دارا
گوشهٔ ابرو نمود تیغ سکندر
تافته رویش به زیر بافته مویش
بر صفت ذوالفقار در دل‌ کافر
گفته چه خسبی ز جای خیز و بپیمای
باده‌یی از رنگ و بو چو لالهٔ احمر
باده ای ار فی‌المثل به سنگ بتابد
گویی برجست از آن شرارهٔ آذر
تا شودم باز چهره چون پر طاووس‌
از گلوی بط به زیر خون‌ کبوتر
گفتمش ای ترک ساده باده حرامست
خاطر بر ترک خمر دار مخمّر
گفت چه رانی سخن ندانی فردا
هرچه خطا از عطا ببخشد داور
رقص‌کند از نشاط صالح و طالح
وجد کند بر بساط مومن و کافر
خلق جهان را دو عشرتست و دو شادی
اهل زمان را دو زینتست و دو زیور
شادی عامی ز بهر حیدرکرار
عشرت خاصی ز چهر خسرو صفدر
آن شده قایم مقام ماه رسالت
این شده نایب مناب شاه فلک فر
گفتمش اَستار این‌ کنایت برگیر
گفتمش اسرار این حکایت بشمر
حال مسمی بگو ز تسمیه بگریز
حل معما بکن زتعمیه بگذر
گفت که فردا مگر نه عید غدیرست
عیدی بادش چو بوی عود معطر
د‌ر به چنین روزی از جهاز هیونان
ساخت نشستنگهی رسول مطهر
.گرد وی انبوه از مهاجر و انصار
فوجی چون موج بحر بی‌حد و بی‌مر
خرد و کلان خوب و زشت بنده و آزاد
پیر و جوان شیخ و شاب منعم و مطر
برشد و گفتا الست اولی منکم
گفتند آری ز ما به مایی بهتر
د‌ست علی را سپس‌ ‌گرفت و برافراخت
قطب هدی را پدید شد خط محور
گفت‌که ای خلق بنگرید تناتن
گفت‌ که ای قوم بشنوید سراسر
هرکش مولا منم علیش مولاست
اوست پس از من به خلق سید و سرور
یارب خواری ده آنکه او را دشمن
یارب یاری ‌کن آنکه او را یاور
حرمت این رو‌ز را سه روز پیاپی
بگذرد از جرم خلق خالق اکبر
شادی دیگر ازین در است که فردا
شاه فریده‌رن بر آفتاب زند بر
تیغی کش پادشاه کرده عنایت
راست حمایل نمایدش چو دو پیکر
تیغی ‌کان را شه از میان بگشاده
او به‌کمر استوار بندد ایدر
تیغی لاغرتر از خیال مهندس
تیغی نافذتر از قضای مقدّر
تیغی درکام خصم زهر مجسم
تیغی در روز رزم مرگ مصوّر
جوهر آن تیغ بر صحیفهٔ آن تیغ
مورچگانند در محیط شناور
درکلف خسرو بگویمت به چه ماند
رود رو‌ران درکنار بحر مقعر
درکمر شاه لاغرست و عجب نیست
ماه بکاهد ز قرب خسرو خاور
حرمت شه را روا بود که ببوسد
صفحهٔ آن تیغ را خدیو دلاور
ورنه ندیدم که کس نماید معجون
سودهٔ الماس را به قند مکرر:
یا نشنیدم‌که هیچگه ملک‌الموت
غوطه زند اندر آب چشمهٔ ‌کوثر
تیغ‌ که باید همی به زهرش آلود
شاهش آلوده دارد از چه به شکر
نی‌نی از آن تیغ پادشاه ببوسد
تاش مرصع‌کند به لؤلؤ و گوهر
گفتمش ای شوخ ازین عبارت شیرین
شور برآو‌ردی از روان سخنور
لیک مرا عیش تلخ‌ گشت از یراک
کند زبانم به مدح شاه مظفر
گفت تو امشب به عیش‌ کوش‌که فردا
من بر شه این قصیده خوانم از بر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۳ - مطلع ثانی
از دو محمد زمانه یافته زیور
گر چه مر آن مهترست و این یک کهتر
آن شه دین بود و این شهنشه دنیا
آن مه رخشان‌ و این سهیل منور
شیوهٔ آن در جهان‌کفالت امّت
پیشهٔ این در زمان کفایت لشکر
ختم بر آن شد همه رسالت عظمی
ختم بر این شد همه ریاست ‌کشور
دودهٔ عدنان از آن همیشه مکرم
شوکت قاجار ازین هماره مشهر
زان یک بنیان شرع‌کشته مشید
زین یک دامان عدل گشته مُشَمَّر
بر سر آن از پی رسالت دستار
بر سر این از در جلالت افسر
این ز در مجد پا نهاده بر اورنگ
آن ز پی وعظ پا نهاده به منبر
این ز همه خسروان به بخت مقدم
آن ز همه انبیا به وقت موخر
آن پس چل سال شد رسول موید
این پس سی سال شد خدیو مظفر
ساخته بر فرش این رواق مقرنس
تاخته بر عرش آن براق تکاور
امر خلافت سپرد آن به پسر عم
کار ولایت گذاشت این به برادر
آن علی مرتضی امام معظم
طاق‌ کرم ساق عرش ساقی‌ کوثر
این‌ ملک ملک‌بخش راد فریدو‌ن
صدر امم بدر فارس فارس لشکر
داده بدین تیغ فتنه‌بار شهنشه
داده بدان تیغ ذوالفقار پیمبر
در بر آن یک نموده احمد جوشن
بر سر این‌ یک نهاده سلطان مغفر
شاهی عقبی بدان شدست مسلم
ملکت دنیا بدین شدست مقرر
باد بر او مرحبا زکشتن مرحب
باد بر این آفرین ز جود موفّر
آن سر عنتر فکند و این سر فتنه
این در احسان‌ گشود و آن در خیبر
دشمن آن بد اگر مرادی بدفعل
دشمن اینست نامراد بداختر
این‌ یک در مهد عهد قائل تکبیر
آن یک در عهد مهد قاتل اژدر
این یک با سکه بست نامش دایه
آن یک با خطبه چید نافش مادر
دشمن آن هرکه هست چاکش‌ در دل
دشمن این هر که هست خاکش بر سر
الحق قاآنیا کلام تو زیبد
گوش‌ به گوهر همی‌کنند برابر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۱ - در ستایش محمد شاه گوید
ماه رمضان آمد ای ترک سمنبر
برخیز و مرا سبحه و سجاده بیاور
واسباب طرب را ببر از مجلس بیرون
زان پیش گه ناگاه ثقیلی رسد از در
وان مصحف فرسوده‌که پارینه ز مجلس
بردی به شب عید و نیاوردی دیگر
باز آر و بده تاکه بخوانم دو سه سوره
غفران پدر خواهم و آمرزش مادر
می خوردن این ماه روا نیست‌ که این ماه
فرمان خدا دارد و یرلیغ پیمبر
در روز حرامست به اجماع ولیکن
رندانه توان‌خورد به شب یک دو سه ساغر
بیش از دو سه ساغر نتوان خوردکه تا صبح
بویش رود ازکام و خمارش رود از سر
یا خورد بدانگونه ببایدکه ز مستی
تا شام دگر برنتوان خاست ز بستر
تا خلق نگویند که می خورده فلانی
آری چه خبر کس را از راز مُستّر
من مذهبم اینست ولی وجه میم نیست
وین‌کار نیاید به جز از مرد توانگر
ناچار من و مصحف و سجاده و تسبیح
وان ورد شبانروزی و آن ذکر مقرر
و آن خوب ‌دعایی‌که ابوحمزه همی‌خواند
ما نیز بوانیم به هر نیمه شب اندر
ای دوست حدیثی عجبت باز نمایم
از حال یکی واعظ محتال فسونگر
دی واعظکی آمد در مسجد جامع
چون برف همه جامه سفید از پا تا سر
تسبیحک زردی به‌ کف از تربت خالص
مهری به بغل صد درمش وزن فزونتر
دو آستی خرقه نهاده ز چپ و راست
زانگونه ‌که خرطوم نهد پیل تناور
تحت الحنکی از بر دستار فکنده
چون جیب افق از بر گردون مدور
داغی به جبن برزده از شاخ حجامت
کاین جای سجودست ببینید سراسر
چشمیش ‌به سوی ‌چپ و چشمی به ‌سوی راست
تا خود که سلامش‌ کند از منعم و مضطر
زانسان‌که خرامد به رسن مرد رسن‌باز
آهسته خرامیدی و موزون و موقر
در محضر عام آمد و تجدید وضو کرد
زانسان‌که بود قاعده در مذهب جعفر
وز آب به بینی زدن و مضمضهٔ او
گر می‌بدهم شرح دراز آید دفتر
باری به شبستان شد و در صف نخستین
بنشست و قران خواند و بجنباند همی سر
فارغ نشده خلق ز تسلیم و تشهد
برجست چو بوزینه و بنشست به منبر
وانگه به سر وگردن و ریش و لب و بینی
بس عشوه بیاورد و چنین‌کرد سخن سر
کای قوم سر خار بیابان‌که‌کند تیز
وآن بعرهٔ بز راکه‌کندگرد به معبر
وان گرز گران را که سپردست به خشخاش
وان قامت موزون زکجا یافت صنوبر
بر جیب شقایق که نهد تکمهٔ یاقوت
بر تارک نرگس‌که نهد قاب مزعفر
القصه بترسید ز غوغای قیامت
فی‌الجمله بپرسید ز هنگامهٔ محشر
و آن کژدم و ماران که چنینند و چنانند
نیش و دمشان تیزتر از ناچخ و خنجر
و آن‌ گرزهٔ آتش که زند بر سر عاصی
آن لحظه ‌که در قبر نکیر آید و منکر
زان موعظه مردم همه از هول قیامت
گریان و من از خنده چوگل با رخ احمر
خندیدم و خندیدنم از بهر خدا بود
زیراکه بد آن موعظه مکذوب و مزور
وعظی‌که بود بهر خدا با اثر افتد
وز صفوت او تازه شود قلب مکدر
گفتم برم این قصه به دیوان عدالت
تا زین خبر آگاه شود شاه مظفر
دارای جوانبخت محمد شه غازی
سلطان عجم ماه امم شاه سخنور
دولت چمنی تازه و او سرو سرافراز
شوکت فلکی روشن و او ماه منور
شاها تو سلیمانی و بدخواه تو هدهد
هدهد نشود جفت سلیمان به یک افسر
خنجر چه زنی بر تن بدخواه‌ که در رزم
هر موی زند بر تنش از خشم تو خنجر
گر آیت حزم تو نگارند به‌کشتی
از بهر سکونش نبود حاجت لنگر
هر باز که بر ساعد جود تو نشیند
زرین شودش چنگل و سیمین‌ شودش بر
هر نخل‌که در مغرن فضل تو نشانند
زمرد شودش شاخ و زبرجد بودش بر
قاآنی تا چندکنی هرزه‌درایی
هشدار که آزرده شود شاه هنرور
بس کن به دعاکوش و بگو تاکه جهانست
سالار جهان باد شهنشاه فلک‌فر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۲ - ‌در ستایش امیرکبیر میرز تقی خان رحمه‌آلله فرماید
یازده ماه ‌کند روزه به هر سال سفر
پس ز راه آید و سی روز کند قصد حضر
زان‌گرامیست ‌که دیر آید و بس زود رود
خرم آنکوکند اینگونه به هر سال سفر
غایب آنگاه‌ گرامیست ‌که آید از راه
میوه آن وقت عزیزست که باشد نوبر
روز وروز و شب قدر چو هر سال یکیست
خلق را چون ‌دل ‌و جان ‌سخت ‌عزیزست‌ به ‌بر
روزه چون عید اگر سالی یک روز بدی
حرمتش بودی صد بار ز عید افزونتر
روزه یک‌چند عزیزست بر خلق آری
شخص یک‌چند عزیزست چو آید ز سفر
خور چو تابستان زود آید و بس دیر رود
از ملاقاتش دارند همه خلق حذر
در زمستان همه زان منتظر خورشیدند
که بسی دیر طلوعست و بسی زودگذر
از عزیزیست مه یک‌ شبه انگشت ‌نمای
زانکه روزی دو نهان‌گردد هر مه ز نظر
روزه امسال چو در موسم تابستان بود
خانهٔ طاقت ما گشت ازو زیر و زبر
کم‌شبی بود که بر چشمهٔ خورشید ز خشم
خلق دشنام نگویند ز تشویش سحر
بد هواگرم بدانسان‌که چوگرمازدگان
باد هردم سر و تن شستی در آب شمر
گرم می‌جست بدانسان نفس خلق ز حلق
که به نیروی دم ازکورهٔ حداد شرر
سایه اول قدم از شخص بریدی پیوند
بسکه بگداختیش زآتش‌ گرما پیکر
نور خورشید چو بر روی زمین می افتاد
برنمی‌خاست ز گرما که رود جای دگر
ربع مسکون سر آن داشت که دریاگردد
خاکش از تف هوا آب شود سرتاسر
سایه ازگرما زآنسان به زمین می‌غلطید
که سیه ماری سرکوفته بر راهگذر
گلرخان دیدم امسال درین ماه صیام
رنگشان‌گشته ز بی‌آبی چون نیلوفر
شکرین لبشان بگداخته از بی‌آبی
گرچه رسمست‌ که بگدازد در آب شکر
رویشان زرد چو نی‌ گشته و شیرین لبشان
همچو یک تنگ شکر گشته در آن نی مضمر
چون مه چارده رخشان ز صباحت فربه
لیک تنشان ز نقاهت چو مه نو لاغر
لیک با این همه آوخ‌که مه روزه‌گذشت
کاش صد سال بمانیم و ببینیمش اثر
روزه خضریست مبارک‌پی و فرخنده‌لقا
که بشارت دهد از رحمت یزدان به بشر
سیر چشمان‌ را گر گرسنه‌ می‌داشت چه غم
یک‌جهان ‌گرسنه زو سیر شدی شام و سحر
ز اغنیا آنچه ‌گرفتی به فقیران دادی
گویی از عدل خداوند در او بود اثر
شهریاریست تو گویی که به هر شهر و دیار
برکشد رخت‌و نهد تخت‌به‌صدشوکت‌و فر
سی سوار ختنی واقفش اندر ایمن
سی غلام حبشی ساکنش اندر ایسر
آن سواران همه را جامهٔ احرام به دوش
وین غلامان همه را چادر رهبان در بر
از بر بارخدا آمده از عرش به فرش
وز مه نو زده یرلیغ الهی بر سر
پیش رویش ز مه یک‌شبه سیمین علمی
که نبشتست بر او حکم حق آیات ظفر
زاهدان را دهد از پیش به هنگام پیام
واعظان راکند از خویش به تأ‌کید خبر
که بکوبید هلا نوبت من در محراب
که بخوانید هلا خطبه من بر منبر
روز باشید چو خور تا که ننوشید طعام
شب بشویید چو مه روی و بدارید سهر
چند ترسم هله آن به ‌که سخن گویم راست
راستی هست درختی‌که نجات آرد بر
روزه نگذاشت اثر ازکس وگر میر نبود
روزه‌خور نیز بنگذاشتی از روزه اثر
شوکت روزه بیفزود خداوند جهان
کش بیفزاید هر روز خدا شوکت و فر
صدر دین خواجهٔ آفاق مهین میر نظام
پنجهٔ شیر قضا جوهر شمشیر قدر
خرد یازدهم چرخ دهم خلد نهم
دوم عقل نخستین سیم شمس و قمر
آنکه اطوار ورا نیست چو ادوار حساب
وانکه اخلاق ورا نیست چو ارزاق شمر
زنده از عدلش اسلام چو از روح بدن
روشن از رایش ایام چو از نور بصر
شنود جودش ‌گفتار امانی ز قلوب
نگرد حزمش رخسار معانی بصور
ای جهاندار امیری‌ که ز بیم تو شود
آهوی‌گم شده را راهنما ضیغم نر
گ‌ر تواش نظم نبخشی به چه‌کار آید ملک
قیمت رشته چه باشد چو نداردگوهر
جود را بی‌کف راد تو محالست وجود
مر عرض را نبود هیچ بقا بی‌جوهر
ملت از سعی‌تو شد زنده چو سام از موسی
دولت از نظم تو شد تازه چو گلبن ز مطر
ملک‌ایران به تو نازان چو سپهر از خورشید
چرخ ایمان به تو گردان چو فلک از محور
مکنت خصم تو گردد سبب نکبت او
مور در مهلکت افتد چو برون آرد پر
اگر این بخت که داری تو سکندر می‌داشت
اندران وقت‌ که می‌کرد به ظلمات‌ گذر
چون سکندر که دویدی ز پی چشمهٔ خضر
چشمه خضر دویدی ز پی اسکندر
سرفرازان جهان ‌گر همه همدست شوند
قدر یک ناخن پای تو ندارند هنر
کار یک بینا ناید ز دو صد گیهان‌ کور
شغل یک شنوا ناید ز دو صد گیتی کر
فعل یک فحل نیاید ز هزاران عنین
کار یک خود نیاید ز هزاران معجر
با یکی شعلهٔ افروخته پهلو نزند
گر همه روی زمین پر شود از خاکستر
نیروی مملکت از تست نه ازگنج و سپاه
فرهٔ ملک ز شاهست نه از تاج و کمر
خاصهٔ تست به یک خامه‌گرفتن به‌گیتی
خاص موسی‌ است ز یک‌چوب نمودن اژدر
هنر تست ‌کز او قدر و شرف دارد ملک
دم عیسی است‌ کزو روح پذیرد عاذر
حرمت ملت اسلام چنان افزودی
که به تعظیم برد نام مسلمان‌کافر
چون تویی باید تا نظم پذیرد گیتی
حیدری باید تا فتح نماید خیبر
مرزبانی چو تو باید بر سلطان عجم
تا شود هفت خط و چار حدش فرمان‌بر
قهرمانی چو علی باید در جیش رسول
تا به یک زخم به دو پاره نماید عنتر
بدسگال تو به حیلت نشود ملک روا
هیزم خشک به افسون ندهد میوهٔ تر
این هنرهاکه بود بخت جهانگیر ترا
عشوهٔ زال جهانش نکند محو اثر
جلوهٔ حسن عروسان ختن‌کم نشود
از دلالی که کند پیرزنی در چادر
حاسدت را نکند جامهٔ دیبا زیبا
زشت را زشتی زایل نشود از زیور
داورا راد امیرا ز خلوص تو مرا
جای آنست‌که جان رقص‌کند در پیکر
چون‌کنم مدح توکوشم‌که سخن رانم بکر
تا مرا طعنهٔ حاسد نکند خون به جگر
چون منی بهر مدیح تو ز مادر بنزاد
هم مگر باز مرا زاید از نو مادر
ز انکه رسمست که مادر چو دهد دخت به شوی
خوار گردد اگرش بکر نباشد دختر
بفسرد طبع من ار چون تو نبیند ممدوح
خون خورد باکره گر فحل نیابد شوهر
آب دارد سخنم‌گو نپسندد جاهل
سگ گزیده چه کند گر نکند زاب حذر
تا ازبن‌کورهٔ فیروزه‌که نامش فلک است
مهر هر روز برآید چو یکی بوتهٔ زر
هرکرا بوتهٔ دل از زر مهر تو تهیست
باد چون کوره‌اش از کین تو دل پر آذر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۳ - د‌ر نعت خاتم‌الانبیا صلی‌لله علیه و آله و ستایش پادشاه غازی محمدشاه طاب ثراه فرماید
آفتاب و سایه می‌رقصند با هم ذره‌وار
کافتاب دین و سایه حق شد امروز آشکار
دفتر ایجاد را امروز حق شیرازه بست
تا درآرد فرد فرد اوصاف خود را در شار
گلشن ابداع را امروز یزدان آب داد
تا ز سیرابی نهال صنع ‌گیرد برگ و بار
کلک قدرت صورتی‌بر لوح هستی برنگاشت
وز تماشای جمال خود بدوکرد اقتصار
صورت‌و صورت‌نگار از هم اگر دارند فرق
از چه این‌ صورت ندارد فرق با صورت‌نگار
عکس صورتگر توان دید اندرین صورت درست
تا چه‌ معجز برده ‌صورتگر درین صورت به ‌کار
راست پنداری به جای رنگ سودست آینه
تا در آن صورت ببیند عکس خویش آیینه‌وار
قدرت حق آشکارا کرد امروز آنچه بود
کز تماشای جمال خویشتن بد بیقرار
در تمنای وصال خویش عمری صبر کرد
دست شوق آخر فرو درید جیب انتظار
ناقد عشق آتشی زانگیز غیرت برفروخت
تا بدو نقد جمال خویش راگیرد عیار
تا به‌کی در پرده‌گویم روز مولود نبی است
کاوست‌اندر پرده هم خود پردگی هم پرده‌دار
احمد محمود ابوالقاسم محمد عقل‌کل
مخزن سر الهی رازدار هشت و چار
همنشین لی مع الله معنی نون والقلم
رهسپار لیله الاسری سوی پروردگار
در حجاب‌کنت کنزاً بود حق پنهان هنوز
کاو خدا را بندگی کردی به قلب خاکسار
ازگل آدم هنوز اندر میان نامی نبود
کاو شمار نسل آدم ‌کرد تا روز شمار
نار و جنت بود در بطن مشیت مختفی
کاو گروهی را به جنت برد قومی را به نار
آنکه ‌هر وصفی ‌که‌ گویی ‌در حقیقت ‌وصف اوست
راست ‌پنداری سخن‌ با نعت ‌او جست انحصار
پیش از آن کز دانه باشد نام یا زین خاک نود
برگ و بار هر درختی دیدی اندر شاخسار
آسمان عدل بد پیش از وجود آسمان
روزگار فضل بد پیش از ظهور روزگار
پیش ازین لیل و نهار اندر قرون سرمدی
موی و روی احمدی واللیل بود و والنهار
پیش‌ازآن کز صلب‌حکمت‌قدرت‌آبستن شود
در مشیمهٔ مام دادی قوت طفل شیرخوار
بچهٔ امکان هنوز اندر مشیمهٔ امر بود
کاو یتیمان را سر از رحمت ‌گرفتی در کنار
گر مصورگشتی اخلاق‌کریمش در قلوب
ور مجسم‌گشتی اوصاف جمیلش در دیار
بر حقایق در ضمایر تنگ بودی جایگاه
بر خلایق در معابر ضیق جستی رهگذار
چون ‌به‌ هر دعوی ‌دو شاهد باید، او مه ‌را دو کرد
زان‌دوشاهد دعوی دینش پذیرفت اشتهار
سوماری‌ کاو سخن‌ گفتست‌ با شاهی چنان
بوسه جای انبیا زیبد لب آن سوسمار
خلق از معراج او آگاه و او خود بیخبر
زانکه بیخود رفت در خلوتسرای‌کردگار
شور عشق احمدی بازم به جوش آورد دل
بلبل آری در خروش آید ز بوی نوبهار
عشق‌را معنی‌بلندست‌و خردها سخت پست
دوس‌راقربان‌عزیزست ‌و روانهاسخت خوار
ای‌ که یار نغز جویی *‌پای تا سر مغز شو
زانکه طبع دوست را از پوست ‌گیرد انزجار
غرق عشق یار شو چونان‌که سر تا پای تو
ذکر حسن دوست‌گوید هر زمان بی‌اختیار
گر ندانی عاشقی‌کردن ز مطرب یادگیر
کاو همی بی‌اختیار از شوق ‌گوید یار یار
عشق را جایی رسان با دوست‌کز هر موی تو
جلوه‌های طلعت معشوق گردد آشکار
عشق ‌چون ‌کامل ‌شود معشوق و عاشق را ز هم
می‌نشاید فرق کرد الا ز روی اعتبار
باورت ناید به چشم سرّ نه با این چشم سر
فرق‌کن از روی معنی خواجه را با شهریار
خسرو ایران محمد شه‌ که اسم و رسم او
تا به روز حشر ماند از محمد یادگار
آنکه جامهٔ قدرتش را در ازل نساج صنع
از مشیت رشت پود و از حمیت بافت تار
خلق می‌گویند چون خورشید بنشیند به‌کوه
روز ش‌گردد خلاف من‌که دیدم چند بار
شه‌ به ‌شب ‌خو‌رشید سان‌ بر اسب که ‌پیکر نشست
وز جمالش‌گشت همچون روز روشن شام تار
آیت والنجم را آن لحظه بینی‌کز هوا
در جهد پیکان او بر خود خصم بد شعار
خصم چون زلزال بأسش را نمی‌بیند به چشم
خفته غافل ‌کش به سر ناگه فرود آید حصار
فتح ‌و فیروزی به‌ جاهش خورده سوگند عظیم
کش دوند اندر عنان آن از یمین این از یسار
خسروا از نوک‌کلک خواجه پشت دولتت
دارد آن گرمی که دین مصطفی از ذوالفقار
راست پنداری ‌که ‌کلک او شهاب ثاقبست
دولت تو چرخ و بدخواه تو دیوی نابکار
تا همی تارکتان از تاب مه ریزد ز هم
تا همی آب بحار از تف خورگردد بخار
باد بختت تاب ماه و حاسدت تار کتان
باد تیغت تف مهر و دشمنت آب بحار
لاف مسکینی مزن قاآنیا زانرو که هست
آستین خاطرت مملو ز در شاهوار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۷ - در منقبت مولانا اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام و ستایش شاهنشاه ناصرالدین شاه خلدالله ملکه گوید
اسم شد مشیّد و دین ‌گشت استوار
از بازوی یدالله و از ضرب ذوالفقار
آن رحمت خدای ‌که از لطف عام اوست
شیطان هنوز با همه عصیان امیدوار
آن اولین نظر که ز رحمت نمود حق
وان آخرین طلب‌که ز حق‌کرد روزگار
ای برترین عطیهٔ ایزد که امر تو
بر رد و منع حکم قضا دارد اقتدار
از کن غرض تو بودی و پیش از خطاب حق
بودی نهفته درتتق نور کردگار
نابوده را خطاب به بودن نکرد حق
وین نغز نکته‌ گوش خرد راست ‌گوشوار
معنیّ امر کن به تو این بود در نهان
کای بوده جنبشی‌کن و نابوده را بیار
معنی هر درخت ‌که ‌کاری به خاک چیست
جز اینکه باش و میوهٔ پنهان‌کن آشکار
در ذات خود چو نور تراکردگار دید
با تو خطاب‌کرد ز الطاف بی شمار
کای دانهٔ مشیت و ای ریشهٔ وجود
باش این زمان‌که از تو پدید آورم شمار
از حزم تو زمین‌ کنم از عزمت آسمان
از رحمت تو جنت و از هیبت تو نار
عنفت‌کنم مجسم و نامش نهم خزان
لطفت ‌کنم مصور و نامش نهم بهار
از طلعت تو لاله برویانم از زمین
از سطوت تو موج برانگیزم از بحار
نقش دوکون راکه نهان در وجود تست
بیرون‌ کشم چو گوهر از آن بحر بی‌کنار
تو‌ عکس ‌ذات ‌حقی ‌و حق ‌عاکس است ‌و نیست
فرقی در این میان به جز از جبر و اختیار
عاکس به اختیار چو بیند در آینه
بیخود فتد در آینه عکسش به اضطرار
مر سایه را نگر که به جبر از قفا رود
هرجا به اختیار بود شخص راگذار
یک جنبشست خامه و انگشت را ولی
فرقیست در میانه نهان پاس آن بدار
با هم اگر چه خیزند از کام حرف و صوت
لیکن به اصل صوت بود حرف استوار
آوخ‌ که نقد معنی پاکست در ضمیر
چون بر زبان رسد شود آن نقد کم‌عیار
بس مغز معنیاکه به دل پخته است و نغز
چون قشر لفظ‌گیرد خامست و ناگوار
لیکن‌گه بیان معانی ز حرف و صوت
از وی طبع چاره ندارد سخن‌گذار
از بهر آنکه سیم‌کند سکه را قبول
بر سیم لازمست‌ که از مس زنند بار
باری تو از خدا به حقیقت جدا نیی
گرچه تو آفریده‌یی او آفریدگار
چون از ازل تو بودی با کردگار جفت
هم تا ابد تو باشی باکردگار یار
زانسان‌که خط دایره در سیر همبرست
با مرکزی‌که دایره بر وی‌کند مدار
فردست‌ کردگار تویی جفت ذات او
لیکن نه آنچنان‌که بود پود جفت تار
با اویی و نه اویی و هم غیر او نیی
کاثبات و نفی هست در اینجا به اعتبار
یک شخص را کنی به مثل‌‌ گر هزار وصف
ذاتش همان یکست و نخواهد شدن هزار
وحدت ز ذات یک نشود دور اگر تواش
هفتاد بار برشمری یا هزار بار
خواهد کس ار ز روی حقیقت‌ کند بیان
در یک نفس مدیح دو عالم به اختصار
نام ترا برد به زبان زانکه نام تست
دیباچهٔ مدایح و فهرست افتخار
هر مدح و منقبت که بود کاینات را
در نام تو نهفته چو در دانه برگ نار
زیراکه هرچه بود نهان در دو حرف‌کن
هم بر سه حرف نام تو جستست انحصار
زان ضربتی‌که بر سر مرحب زدی هنوز
آواز مرحباست که خیزد ز هر دیار
دادی رواج شرع نبی را ز قتل عمرو
کاو را ز پا فکندی و دین‌گشت پایدار
بعد از نبی رسید خلافت به چار تن
بودی تو یک خلیفهٔ برحق از آن چهار
متصود میوه‌ایست‌که آخر دهد درخت
نز برگها که پیش بروید ز شاخسار
مدح تو چون شعاع خور از مشرق لبم
ناجسته در بسیط زمین یابد انتشار
تو ابر رحمتی و ملک کشت عمر ملک
برکشت عمر ملک ز رحمت یکی ببار
ختم ولایتی تو سزدکز ولای تو
یکباره ختم‌ گردد شاهی به شهریار
شاهی‌که هرچه بود ز عدلش قرار یافت
غیر از دلش‌ که ماند ز مهر تو بیقرار
فرمانروای عصر ابوالنصر تاج‌بخش
جمشید ملک ناصر دین شاه کامگار
ای رمح تو ستون سراپردهٔ ظفر
وی حلم تو سجل نسب‌نامهٔ وقار
دانی چه وقت یابد خصم تو برتری
روزی‌که خاک‌گردد خاکش شود غبار
چنگال شیر مرگ مگرهست تیغ تو
کز وی عدوی ملک چو روبه‌ کند فرار
هرگه‌ که وصف تیغ تو گویمُ زبان من
گردد بسان ‌کورهٔ حداد پر شرار
شیرازهٔ صحیفهٔ من خواست بگسلد
دیشب که‌ گشتم از صفت وی سخن‌گذار
هی سوخت دفتر من از اوصاف او و من
هی آب می‌زدم به وی از شعر آبدار
امشب به محدت تو به غواصی ضمیر
آرم ز بحر طبع‌گهرهای شاهوار
تا صبح بهرپیشکش عید جمله را
در مجلس اتابک اعظم ‌کنم نثار
از دانه ریشه تا دمد از ریشه شاخ و برک
شاخ نشاط بنشان تخم طرب بکار
چون بخت تو ز بخت تو اعدای تو سمین
چون تیغ تو ز تیغ تو اعدای تو نزار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۸ - در ستایش ابولملوک فحتعلی‌شاه طاب لله ثراه و جعل الجنهٔ مثواه‌ گوید
افتتاح هر سخن در نزد مرد هوشیار
نیست نامی به ز نام نامی پروردگار
آنکه از ابداع صنع او به یک فرمان‌ کن
نور هستی از سواد نیستی‌گشت آشکار
آنکه بی‌سعی ستون افراخت خرگاه سپهر
وانکه بی‌ترتیب آلت ساخت حصن روز‌گار
آن که بی ‌شنگرف و زنگار و مداد و لاجورد
نقشهای مختلف‌گون‌کلک صنعش زد نگار
آن‌ه صدت‌ردیان‌ازدقیا‌ص‌از رهم صف
بر نخستین ‌پایهٔ ادراک‌ او ناردگذار
زان سپس بر نام احمد پیشوای جزو و کل
کز طفیل ذات او هست آفر‌ینش را مدار
آنکه گر اندک‌ یقین راه حقیقت گم‌ کند
ذات او را باز نشناسد ز ذات‌کردگار
پس به نام ابن‌ عمش حیدر صفدر که گشت
ذات او یا ذات احمد از یکی نور آشکار
آنکه ‌دست و تیغ ‌او را حق ستایش‌ کر‌د و گفت
لا فتی الا علی لا سیف الا ذو‌الفقار
پس‌ به نام یازده فرزند پاک او که هست
بر سه فرع و چار اصل ونه فلکشان اقتدار
سیما مهدی هادی حجه قایم‌ که ‌گشت
از قوام ذات اوقام وجود هفت ‌و چار
پس به نام مهدی نایب ‌که مانند مسیح
قهر او دجال د‌ولت را درآویزد ز ذار
قهرمان فتحعلی‌شاه جوان‌بخت آن که هست
رای او پیر خرد را موبدی آموزگار
آنکه گردون و قضا بردست و خوردست از نخست
بر یسار او یمین و از یمین او یسار
خسروی‌کز باس بذلش پیشگاه بزم و رزم
این خزان اندر خزان و آن بهار اندر بهار
داو‌رر‌ی ‌کز آتش نیران و آب سلسبیل
لطفش انگیزد ترشح قهرش انگیزد شرار
هم ز شمشیر نزارش بازوی دولت سمین
هم ز بازوی سمینش پیکر دشمن نزار
هم فضای درگه او را ز باغ خلد ننگ
هم حضیض سدهٔ او را ز اوج عرش عار
چ‌رن‌ز سه اندرحذ-‌شی‌ختم‌هی‌‌دد سخ‌
بر همایون نام یکتا در درج افتخار
نیروی بازوی سلطانی شجاع‌السلطنه
آنکه سوزان‌ تیغ او هست اژدهای مردخوار
آنکه از بیم جهانسوزش ‌کند بدرود جان
هم‌پلنگ اندر جبا‌ل‌و هم‌نهنگ اندر بحار
آنکه ‌گر سهمش ‌کند در خاطر شیران‌ گذر
وانکه‌گر بأسش‌کند در پیکر پیلان‌گذار
نعرهٔ تدر رسد درو-‌‌ شران بانگ مور
جلوهٔ‌ عالم دهد در چشم پیلان چشم مار
آنکه کودک در رحم گر نام تیغش بشنود
نطفه بودن را شود از پاک یزدان خواستار
دین و دولت را بود تدبیر او رو‌ببنه‌دز
ملک ‌و ملت را بود شمشیر او رویین حصار
از مدار مدت او گر قدم بیرون نهند
بگسلاند قهرش از هم رشتهٔ لیل و نهار
دست او را ابر گفتم چین بر ابرو زد سپهر
گفت کای بیهوده‌گو از ژاژخایی شرم دار
ابرکی بخشد به سایل نقدگنج شایگان
ابرکی بارد به جای قطره درّ شاهوار
پوشد و بنهد به عزم رزم چون در دار و گیر
گیرد و گردد ز بهر جنگ چون در گیرودار
جوشن چینی به پیکر مغفر رومی به سر
نیزهٔ خطی به‌کف بر مرکب ختلی سوار
آسمان چنبری از رفعت قدرش خجل
آفتاب خاوری از نور رایش شرمسار
هم ز هندی تیغ بدهد ملک ترکی را نظام
هم ‌ز طوسی اصل‌ بخشد دین‌ تازی را قرار
جز سمند بادپیمایش به هنگام مسیر
جز حسام ابر سیمایش به وقت‌ کارزار
باد دیدستی‌که‌همچون‌رعد آید در خروش
ابر دیدستی که همچون برق گردد شعله‌بار
بر دعای شاه کن قاآنیا ختم سخن
زانکه از تطویل نیکوتر به هرجا اختصار
تا ز سیر هفت نجمست و مدار نه سپهر
آنچه ‌گردون را به عالم از حوادث آشکار
در مذاق دوستانش نیش قاتل نوش جان
در مزاج دشمنانش شهد شیرین زهر مار
سال ‌و مال ‌و بخت ‌و تخت و فال و حال او بود
تا نخستین صور اسرافیل یارب پایدار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۱ - در ستایش شاهزا‌دهٔ‌ رضوان و ساده فریدون میرزا طاب ثراه‌ گوید
گنج پنهان بود یزدان خواست کاید آشکار
آفرینش را فزود از هستی خود اعتبار
وادمی را زافرینش برگزید آنگه ز عدل
خواست قانونی نهادن تا نخیزد گیر و دار
بهر آن قانون بهر عهدی رسولی آفرید
و ز رسولان احمد مختار را کرد اختیار
هم بر آن قانون محمدشاه عادل دل ‌که هست
پرتو پروردگار و پیرو پروردگار
در بهر ملکی ز ایران ملک‌داری برگزید
تا به فر او نظام ملک ماند برقرار
حکمران ملک جم فرمود شاهی را که هست
ملک‌خواه و ملک‌بخش‌ ‌و ملک‌گیر و ملک‌دار
شاه شیر اوژن فریدون شاه‌کامد تیغ او
برگ جان دوستدار و مرگ جان نابکار
آن جهانداری‌که از فرفراست بشمرد
موج‌هایی راکه خیزد روز باد اندر بحار
شاهش از هر ملک‌ران در ملک‌رانی برگزید
زان بهر روزش فرستد خلعتی‌گوهر نگار
خلعتی ناکرده در بَر کارَدَش پیکی دگر
خلعتی ‌گیتی‌فروز از خسرو گیتی مدار
من مبارکباد آن خلعت هنوزم بر لبست
کاندر آید خلعتی دیگر ز شاه‌کامگار
راست پنداری زری تا فارس در هر منزلی
حاملان خلعت استاده قطار اندر قطار
آن ‌بدین ‌گو‌ید تو عازم شو که من رفتم ز دست
این بدان‌گوید تو مرکب ران که من ماندم ز‌کار
من بدین طبع روان حیران ‌که یارب چون‌ کنم
تهنیت‌گویم‌کدامین را به طبع آبدار
آنک آن دیروز بد کز تختگاه ملک ری
تیغ و تشریفی فرستادش خدیو روزگار
اینک این امروز کش بخشید شاه ملک‌بخش‌
خلعتی ‌گوهرنشان کش مهر و مه پودست و تار
خلعتی رخشنده چون گردون ز نور آفتاب
خلعتی آکنده چون دریا ز در شاهوار
یارب ای‌ن خلعت همایون باد براین تاجور
یارب این تشریف میمون باد براین تاجدار
تا تویی‌کز چه رو شاهش چنین می‌پرورد
کاینچنین ‌پرورده‌ را باید چنین پروردگار
آن به رأفت مستدام و این به طاعت مستهام
آن به نعت دستگیر و این به خدمت پایدار
این به ‌گاه سرفشانی بر یسار آرد یمین
آن به‌گاه زرفشانی از یمین آرد یسار
این‌ کشد رنج آن نهد گنج این دهد جان او جهان
آن نکو خدمت شناسست این نکو خدمتگزار
آن چو بیند این‌ کشد زحمت در افزاید به مهر
این چو بیند کان کند رحمت نیاساید ز کار
باد آن یک بر زمین ایمن زکید آسمان
باد این یک در جهان شادان ز دور روزگار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۰ - در ستایش مدح خسروخان خواجه حکمران اصفهان
سه چیز هست‌ کزو مملکت بود معمور
وز آن سه آیت رحمت ‌کند ز غیب ظهور
نخست یاری یزدان دوم عنایت شاه
سیم ‌کفایت حکام در نظام امور
از آن سه مملکت از مهلکت بود ایمن
بدان صفت‌ که قصور جنان ز ننگ قصور
چنانکه ملک سپاهان به ‌عون بار خدای
بود ز یاری معمار عدل شه معمور
به سعی چاکر خسرو پرست خسروخان
ز ایمنی همه دیار آن دیار شکور
ز یمن طالع بیدار شه به ساحت آن
به مهد امن و امان خفته حافظان ثغور
خدیو خطهٔ ایران زمین محمدشاه
که شعله‌ایست ز شمشیرش آفتاب حرور
شهنشهٔ‌که ش‌ود طبع دی چو طبع تموز
ز تف ناچخ آتش‌فشان او محرور
به یمن طاعت او هرچه در فلک خرّم
ز فیض همت او هرکه بر زمین مسرور
کریوه‌یی بود از ملک او زمین و سپهر
دقیقه‌یی بود از عمر او سنین و شهور
عتاب او ملک‌الموت را همی ماند
که جز خدای ازو هرکه در جهان مقهور
شمار فوجش چون حصر موج ناممکن
علاج خیلش چون منع سیل نامقدور
چه فوج فوجی چون دور دهر نامعدود
چه خیل خیلی چون سیر چرخ نامحصور
ز خامه‌یی ‌که شود و‌صف خلق او مرقوم
به‌نامه‌ای‌ که شود نعت رای او مسطور
شمیم عنبر ساطع شود ز نوک قلم
فروغ اختر لامع شود ز نقش سطور
به رو‌ز رزم ‌که ‌گویی فرو چکد سیماب
به‌گوش ‌گنبد سیمابی از غو شیپور
سنان نیزهٔ خونخوار شه درون غبار
چو ذو ذوابه درخشنده در شب دیجور
ز بس که کار جهان راست‌ کرده تیغ‌ کجش
نمانده ‌نقش‌ کجی جز در ابروی منظور
به روزگارش هر فتنه‌ای‌که زاید دهر
به‌عاریت دهد آن را به نرگس مخمور
نه آفتاب جهانتاب وصیت همت او
چو آفتاب جهانتاب در جهان مشهور
نه آسمان برینست و ذکر شوکت او
چو آسمان برین بر جهانیان مذکور
دو خطّه‌اند ز اقطاع او زمین و سپهر
دو مسرعند به درگاه او صبا و دبور
به ‌گاه بزم به مانند آفتاب ‌کریم
به روز رزم به‌کردار روزگار غیور
به دشمنان نگردسورشان شود همه سوگ
به دوستان گذرد سوگ‌شان شود همه سور
بدان مثابه‌ که در روز عید پیر و جوان
کنند تهنیت یکدگر ز فرط سرور
زبان به تهنیت یکدگر گشودستند
به روزگار وی از خرمی اناث و ذکور
کمینه چاکر خسرو که از غلامی شاه
شدست نام نکویش به خسروی مشهور
به خدمت ملک آنگونه تنگ بسته میان
که نیست بیم‌گشادش ز امتداد دهور
درین دیار چنان قدر وی عزیز بود
که قدر عافیت اندر طبیعت رنجور
ز صولتش نزند شیر پنجه با روباه
ز هیبتش نکند باز حمله بر عصفور
گرش‌ خدای دوصد ملک‌ جاودان بخشد
بجز حضور شهنشه نباشدش‌ منظور
گر به ساحت خلد بری‌گذارکند
به‌خاطرش‌ نکند ج‌ز خیال شاه خطور
به خاکپای شهنشه از آن حریص ‌ترست
که‌ تن به راحت و قالب به قلب و چشم به نور
چنان ه‌رجودی آموده از ارادت شاه
که فرق می‌نتواند غیاب را ز حضور
بجز تو هر دو جهانش چنان به چشم حقیر
که نزد دیدهٔ حق‌بین جمال حور و قصور
چنان ز فرّ وجود تو پیکرش لرزان
که جسم پاک‌کلیم‌الله از تجلی طور
ز نشوهٔ می مهر شه آنچنان سرمست
که یاد می نکند هرگز از شراب طهور
قدر به خواری اعدای دولتش محکوم
قضا به یاری احباب شوکتش مأمور
فلک به طاعت سگان درگهش مجبول
ملک به نصرت خدام حضرتش مجبور
شها شگفت نباشد اگر به رقص آیند
به روزگار تو از خرمی وحوش و طیور
از آن زمان‌که زمین را بیافریده خدای
چنین شهنشه عادل درو نکرده عبور
چنان به عهد تو گیتی‌گرفته است قرار
که از تلاطم امواج سالمند بحور
اجل به واسطهٔ تیغ شه جهانسوزست
چو از حرارت خورشید جامهٔ بلور
تویی‌که‌کاسهٔ چینی نهد بلارک تو
به خوان رزم تو از کاسهٔ سر فغفور
اگر به پهنهٔ پیکار شه‌گذارکند
به جای نوش روان زهر قی‌کند زنبور
ز تف تیغ تو طوفان خون شود جاری
بدان مثابه ‌که طوفان نوح از تنور
به عهد شه نرسد تا به استخوان آسیب
ز خط طاعت قصاب سرکشد ساطور
شها دیار سپاهان ز بس که معمورست
به ساحتش نبود بوم را مجال مرور
در او به حالت احیا ز بس‌که رشک برند
عجب نه ‌گر بدر آیند رفتگان ز قبور
ز هر عطیه به جز وصل پادشاه قنوع
بهر بلیه به جز هجر شهریار صبور
شها به عهد تو قاآنی است چون شب قدر
که قدر وی بود از هرکه در جهان مستور
ولی به یمن دعا و ثنای حضرت شاه
به طرفه طرف‌کله ساید از کمال غرور
گشوده هر سو مویش زبان‌ که تا خواهد
دوام دولت شه را زکردگار غفور
هماره تا عدد افزوده‌گردد وکاهد
به گاه جذر صحاح و به وقت ضرب‌کسور
دوام عمر تو تا آن زمان‌که آسایند
محاسبان عمل از حساب روز نشور
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۴ - د‌ر تهنیت عید غدیر و ستایش وزریر بی‌نظیر صدراعظم میرزا آقاخان دا‌م اقباله
شراب تاک ننوشم دگر ز خمّ عصیر
شراب پاک خورم زین سپس ز خم غدیر
به مهر ساقی‌کوثر از آن شراب خورم
که دُرد ساغر او خاک را کند اکسیر
از آن شراب‌کزان هرکه قطره‌یی بچشد
شود ز ماحصل سرّ کاینات خبیر
به جان خواجه چنان مست آل‌یاسینم
که آید از دهنم جای باده بوی عبیر
دوصد قرابه شراب ار به یک نفس بخورم
که مست‌تر شوم اصلا نمی‌کند توفیر
عجب مدار که‌ گوهرفشان شوم امروز
که صد هزارم دریا ست در درون ضمیر
دمیده صبح جنونم چنانکه بروی دم
ز قل اعوذ برب الفلق دمد زنجیر
بر آن مبین ‌که چو خورشید چرخ عریانم
بر آن نگر که جهان را دهم لباس حریر
نهفته مهر نبی‌گنج فقر در دل من
که گنج نقره نیرزد برش به نیم نقیر
فقیر را به زر و سیم و گنج چاره‌ کنند
ولی علاج ندارد چو گنج‌ گشت فقیر
اگر چه عید غدیرست و هر گنه‌ که‌ کنند
ببخشد از کرم خویش‌ کردگار قدیر
ولیک با دهن پاک و قلب پاک اولی است
که نعت حیدر کرّار را کنم تقریر
نسیم رحمت یزدان قسیم جنت و نار
خدیو پادشهان پادشاه عرش سریر
دروغ باشد اگر گویمش نظیری هست
ولیک شرک اگر گویمش ‌که نیست نظیر
لباس واجبی از قامتش بلندترست
ولیک جامهٔ امکان ز قد اوست قصیر
اگر بگویم حق نیست ‌گفته‌ام ناحق
وگر بگویم حقست ترسم از تکفیر
بزرگ آینه‌یی هست در برابر حق
که‌هرچه هست سراپا دروست عکس‌پذیر
نبد ز لوح مشیت بزرگتر لوحی
که نقش‌بند ازل صورتش‌کند تصویر
دمی‌ که رحمتش از خلق سایه برگیرد
هماندم از همه اشیا برون رود تاثیر
زهی به درگه امر تو کاینات مطیع
زهی به ربقهٔ حکم تو ممکنات اسیر
چه جای قلعهٔ خیبر که روز حملهٔ تو
به عرش زلزله افتد چو برکشی تکبیر
تویی یدالله و آدم صنیع رحمت تست
که‌کرده‌ای‌گل او را چهل صباح خمیر
گمانم افتد کابلیس هم طمع دارد
که عفو عام تو آخر ببخشدش تقصیر
به هیچ خصم نکردی قفا مگر آندم
که عمروعاص قفا برزد از ره تزویر
شد از غلامی تو صدر شه امیر جهان
بلی غلام تو بر کاینات هست امیر
خجسته خواجهٔ اعظم جمال دولت و دین
که‌ کمترین اثر قدر اوست چرخ اثیر
به دل رؤوف و به دین کامل و به عدل تمام
به ‌کف جواد و به رخ ثاقب و به رای بصیر
هزار ملک منظم‌کند به یک‌گفتار
هزار شهر مسخر کند به یک تدبیر
نظیر ضرب ‌کسورست سعی حاسد او
که هر چه‌ کوشد تقلیل یابد از تکثیر
به خواب صدرا دیشب بهشت را دیدم
بهشت روی تو بودش سحرگهان تعبیر
به مصحف آیت یحیی‌ العظام برخواندم
به زنده‌ کردن جود تو کردمش تعبیر
مدیح رای منیرت زبر توانم خواند
ولی نیارم خواندن‌گرش‌کنم تحریر
از آن‌ سبب‌ که‌ چو خورشید سطر مدحت آن
به هیچ چشم نیاید ز بسکه هست منیر
به عید قربان از حال این فدایی خویش
چرا خبر نشدی ای ز راز دهر خبیر
تو آفتابی و بر آفتاب عاری نیست
که هم به ذره بتابد اگر چه هست حقیر
همیشه تا که به پیری مثل بود عالم
فدای بخت جوان تو باد عالم پیر
هماره پیش سریر ملک دو کار بکن
به دوستان سریر و به دشمنان شریر
بگو بیار بیاور بده ببخش و بپاش
بکش بکوب بسوزان بزن ببند بگیر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۸ - در ستایش پادشاه جمجاه ناصرالدین شاه غازی خلدالله ملکه گوید
ناصرالدین شاه ‌گیتی را منظم‌ کرد باز
معنی اقبال و نصرت را مجسم‌ کرد باز
از رموز خسروی یک نکته باقی مانده بود
ملهم غیبش به آن یک نکته ملهم ‌کرد باز
فال شه نصر من الله بود اینک‌کردگار
آیهٔ انا فتحنا را بر او ضم‌ کرد باز
اشکبوسی را به یک تیر عذاب از پا فکند
راستی ‌کیخسرو ماکار رستم‌ کرد باز
خواست کین ایرج دین‌ را ز سلم و تور کفر
این منوچهر مؤید کار نیرم ‌کرد باز
منت ایزد را که صد ره بیشتر از پیشتر
ملک و دین را هم معظم هم منظم کرد باز
کردگاری شه ‌که در باغ جنان روح ملک
سجده بر خاک ره حوا و آدم‌ کرد باز
راست گویی ‌خیمهٔ‌دولت به مویی بسته بود
ایزدش با رشتهٔ تقدیر محکم ‌کرد باز
صدهزاران عقده بود از حلم شه درکارها
جمله را سرپنجهٔ عزمش به یکدم کرد باز
شاه پنداری سلیمان بود کز انگشت او
اهرمن خویی به حیلت قصد خاتم کرد باز
صدراعظم خلق را چون آصف‌ بن برخیا
آگه از کردار دیو و حالت جم‌ کرد باز
اسم شه را خواند و بر آن دیو بد گوهر دمید
قصه ‌کوته هرچه‌ کرد آن اسم اعظم‌ کرد باز
قالب بی‌روح دولت را ملک بخشید روح
آشکارا معجز عیسی بن مریم‌کرد باز
آنکه از عجب‌ پلنگی قصد چندین شیر کرد
خسروش ضایع‌تر ازکلب معلم‌کرد باز
کید خصم‌ خانگی‌ را هر‌چه خسرو در سه سال
خواست‌کردن فاش عفو شاه مدغم ‌کرد باز
چون نبودش گوشمال سال اول سودمند
چرخش اسباب‌پریشانی فراهم کرد باز
شاخ عمرش راکه می‌بالید در بستان ملک
آخر از باد نهیب پادشه خم کرد باز
زهره ء شیر فلک شد آب ازاین جرأت‌ که شه
پنجه اندر ینجهٔ این چیره ضیغم ‌کرد باز
عالمی راکرد مات درد در شطرنج و نرد
زان دغلها کان حریف بد دمادم‌ کرد باز
باغ‌ملک از صولت‌وی چون‌بدی آشفته بود
فرّ شه زان رو درش پیچیده در هم کرد باز
دست قدرت‌گوبی اندر آستین شاه بود
کاستین برچید و از نو خلق عالم‌ کرد باز
بر دل‌دشمن زد و بر حلقه‌های‌زلف دوست
دست شه هر عقده‌کز دلهای پر غم‌کرد باز
از پریشان زلف پرچم با هزار آشفتگی
رایت هرگوشه جمعی را پریشان‌کرد باز
زادهٔ خسرو هلاکوخان هم از بخت نیا
قتل عام از مرز خنج تا شکیبان کرد باز
وز در بیغاره ‌گردون خندهٔ دندان‌نما
از بن دندان به خصم آب دندان‌ کرد باز
باد هر روزش ز نو فتحی‌ که گویند نه سپهر
الله الله شه عجب فتحی نمایان ‌کرد باز
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۵ - د‌ر ستایش ‌مرحوم میرزا تقی خان فرماید
رونده رخش من ای از نژاد باد شمال
ز صلب صاعقه و پشت برق و بط‌ن خیال
دم تو سلسلهٔ‌ گردن صبا و دبور
سم تو مردمک دیدهٔ جنوب و شمال
دریده حملهٔ تو باد عاد را ناموس
کشیده پیکر تو کوه قاف را تمثال
مجرّه را عوض تنگ بسته‌ یی به شکم
ستاره را به دل میخ سوده زیر نعال
دونده از درهٔ تنگ همچو باد صبا
رونده در شکم سنگ همچو آب زلال
کفست در دهنت یا یک آسمان پروین
سمست زیر پیت یا یک آشیان پر و بال
جهان‌نوردی وکُه‌کوبی و زمین‌سپری
سیاهِ روی تنی یا که رخش رستم زال
سپهر دارد هر ماه یک هلال و زمین
ز نقش نعل تو هر لحظه صدهزار هلال
دمت ز ناصیهٔ ماه رفته‌ک‌دکلف
سمت به جمجمهٔ خاک سفته مغز جبال
بلند و پست ندارد به پیش پای تو فرق
چو پیش پرتو خورشید و مه‌وهاد و تلال
تو را به طی مسافت چو وهم حاجت نیست
که هرکجا که ‌کنی عزم در رسی فی‌الحال
زمان ماضی اگر با تو همعنان ‌گردد
به یک رکاب زدن بگذرد ز استقبال
گرم ز ملک سلیمان بری به خطهٔ ری
که تا به حشر مصون باد از فنا و زوال
ز عِقدِ پروین گوهر نشانمت برزین
ز موی غلمان عنبر فشانمت بر یال
مگر به یاری یزدان مرا فرود آری
به درگهی‌که بر او بوسه می‌زند اقبال
جناب صدر معظم اتابک اعظم
که اوست ناظم ملک ملک به استقلال
امیر و صدر مهین میرزا تقی خان آنک
فلک فلک شرفست و جهان جهان اجلال
روان عقل و هنرکیمیای هوش و خرد
جهان شوکت و فرّ آسمان قدر و جلال
صحیفهٔ ادب و فر و مجد و دفتر حلم
سفینهٔ‌ کرم و کنز جود و گنج نوال
قوام دولت و ملت نظام سیف و قلم
امیر لشکر و کشور امین ملکت و مال
سخن‌شناس و هنرپرور و ستاره‌ضمیر
بزرک‌همت وکوچک‌دل و فرشته‌خصال
نزول رحمت خلاق را دلش جبریل
قبول قسمت ارزاق را کفش میکال
به تیغ حارس جیش و به ‌کلک حافظ ملک
بدین مخالف مال و بدان مخالف مال
پر از مناقب او هست دفتر شب و روز
پر از مواهب او هست دامن مه و سال
به بطن مام ز صلب پدر نرفغه هنوز
به نذر جودکفش روزه می‌گرفت آمال
ز میل خامه به‌ کحل مداد بزداید
بنان او رمد جهل را ز چشم‌کمال
به چشم سر نگرد هرچه در دلست امید
هنوزگوش سرش ناشنیده بانگ سوال
نگین مهرش دست ستاره را یاره
کمند قهرش پای زمانه را خلخال
مجسم ازکف او معنی سخا و کرم
مشاهد از رخ او صورت جلال و جمال
به حسن و رای فرود ‌آرد اختر ازگردون
به حفظ و حزم نگهدارد آب در غربال
زهی به صدرنشینان صفهٔ ملکوت
علو رفعت‌جاه تو تنگ‌ کرده مجال
کمند عزم تو گیسوی شاهد نصرت
سنان قهر تو مژگان دیدهٔ آجال
زمانه باکرمت‌کم ز ریزهٔ نانیست
که گاهش از بن دندان برون کنی به خلال
شد آن زمان‌که ز ناایمنی شقایق سرخ
چو چشم شیر مهیب آمدی به چشم غزال
کنون به عهد توگر نقش شیر بنگارند
درو ز بیم نه دندان ‌کشند و نه چنگال
هنوز نطفه ز اصلاب نامده به رحم
ز بیم بشنوی آوازگریهٔ اطفال
بسی شگفت نباشد که حرص مدحت تو
جماد و جانوران را درآورد به مقال
شنیده‌ام‌ گرهی ناسپاس بگزیدند
به مهرکین و بدین‌کفر و بر رشاد ضلال
ستیزه با تو نمودند ساز و غافل ازین
که شیر شرزه بنهراسد از هزار شکال
هزار بیشهٔ نی را بس است یک شعله
هزار طاق‌کهن را بس است یک زلزال
شودگسسته ز یک تیغ صدهزار رسن
شود شکسته ز یک سنگ صدهزار سفال
به معجزی ‌که نمودار شد ز چوب کلیم
شدند عاجز یک دشت جادوی محتال
خدای خواست‌که بر مردم آشکارکند
که برکشیدهٔ او را فکندست محال
وگرنه با تو که یک بیشه شیر غژمانی
نبود روبهکان را مجال جنگ و جدال
کلیم را چه ضرر گر حَشَر کند فرعون
مسیح را چه خطرگر سپه‌ کشد دجال
به زیر ظل شهنشه‌که ظل بار خداست
همی ببال و بداندیش را بگوکه بنال
بقای عمر تو بادا به دهر و پاداشن
به‌دوست گنج و درم‌ده به‌حضم رنج و وبال
همیشه تا که بر آب روان نسیم صبا
کشد چو مرد مهندس دوایر و اشکال
پر از دوایر و اشکال باد خاک درت
ز نقش بوسهٔ حکام و سجدهٔ عمّال
دل و روان تو پر باد جاودان و تهی
پر از ولای شهنشه تهی ز رنج و ملال
به خوشدلی ‌گذران روزگار فانی را
که‌کس نماند باقی جز ایزد متعال
بخور بنوش بنوشان بده بپاش ببخش
بچم بپوش بپوشان بزن بتار بنال
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۸ - د‌ر مدح امیرالمومنین علی بن بیطالب صلواة لله علیه
مبال اگرت فزاید زمانه مال و منال
وگرت نیز بکاهد منال و مال منال
مبال گبر و یهودست این سرای عفن
به خود چو کرم به راز اندرین مبال مبال
نه آخرت چنگال فنا بدرد چرم
نه آخرت‌کوپال اجل بکوبد بال
شنیده‌ام که ز مرد بخیل و شخص سخی
ز رادمردی دانا تنی نمود سوال
ز بحر فکربرآورد پرگهر صدفی
چو بحر خاطر من از لال مالامال
که راد ویژه بخیلست از آنکه بهر ثواب
کند ذخیرهٔ خود مال خویش را ز نوال
بخیل طرفه سخی است از آنکه بهر کسان
نهد ودیعه هرآنچ زگنج و مخزن و مال
گرفتم آنکه ز ثروت همی شد هرقل
سرودم آنکه ز شوکت همی شدی چیپال
ز بهرگنج مبر رنج در سرای سپنج
یکی نخست به دست آر داروی آجال
ز بهر رنج فنا جاده‌یی بسود گزین
ز بهر درد اجل دارویی شگرف سگال
گر از فنا بگریزی در آهنین باره
ور از اجل به پناهی به آهنین سربال
همانت بردرد آخر چنانکه‌گرک بره
همینت بشکرد آخر چنانکه شیر شکال
توکت بپای اگر فی‌المثل خلد خاری
چنان شوی که برآری چو نی هزاران نال
یکی بترس از آن دم که دم برون ناری
گرت هزاران نشتر زنند بر قیفال
چو غرم ‌گرم چرایی چرا به هوش نیی
که مرگ چون یوزت میگرازد از دنبال
به چنگ اندر فلسی نه وز خیال مهی
همی‌ کُراسه بفرسودی ازگشودن فال
نعوذ بالله اگر روزگار دون‌پرور
نهد به دوش تو یک روز رایت اجلال
چو پا به‌دست ریاس نهی ز روی غرور
به خیره پشت‌ کنی برب ایزد متعال
شریعتی‌کنی از نزد خویشتن ابداع
همی ببافه ببندیش بر پیمبر و آل
چه مایه زال رسن ریس را که پنچ پشیز
به دست آمده از دسترنج چندین سال
گهی شکورکزین سیم نیم وقف‌کفن
گهی صبور کزین خمس خمس خرج عیال
گهی ستیزه به زال سپیدموی‌کنی
بدان صفت ‌که به دیو سپید رستم زال
برای آنکه یکی مشت زر به چنگ آری
چه مایه خون شهیدان همی‌کنی پامال
ز بهر آنکه ز اموال مرده بهره بری
نه آه بیوه نیوشی نه نالهٔ اطفال
گهی چو بخت‌النصر ایلیا کنی ویران
نه جز عمارت بام ‌کنیسه‌ات به خیال
به روز خمسین الفت بزرگ بارخدای
بسنجد ار به ترازوی داوری اعمال
همت به‌ کفهٔ عصیان چو کاه ‌کوه سبک
همت به پلهٔ طاعت چوکوه‌کاه چگال
دو پانزده روزت روزه ‌گفته است خدای
ز سلخ شعبان تا صبح غرهٔ شوال
به رب دو جهان هجده هزار حیله‌ کنی
که از صیام سه ده روزه برهی ای محتال
به خویش بندی به دروغ رنجهای فره
سوی پزشک شوی موی موی و نالانال
ز رنج سودا سبلت ‌کنی و خاری ریش
علاج سودا جویی ز داروی اسهال
پزشک را فکنی در هزار بوک و مگر
بری به ‌کارش سیصد هزار غنج و دلال
به فریه‌گویی‌کاین رنج مر فلان را بود
به شیر خر شد بهمان پزشک چاره سگال
سپس پزشک بنا آزموده بسراید
که منت نیز بدین چاره نیک سازم حال
به طمع زرت دهد شیر خرت و پنداری
ز سلسبیت بخشیده‌اند آب زلال
خری هزار ملامت ز شیر خر خوردن
به‌جان و همچو خروس از طرب بکوبی بال
سه چار پنج رکوع و سه عشر دانک سجود
به پنج‌ گه ‌گفتت مر خدای وزانت ‌کلال
نماز شام‌ گزاری ولی به وقت طلوع
صلوه صبح نمایی ولی به‌گاه زوال
نموده شیوه گنه بالعشی و الاشراق
گرفته پیشه خطا بالغدو والاصال
به‌جای‌آب خوری خمر و چای شبرین‌ تلخ
حلال‌گفته حرام و حرام‌کرده حلال
مراکه عمرکنون نیم پنجه است درست
نشد ریاضت یک اربعینم از جه مجال
ز بسیت و پنج فرازم ز سی و پنج فرود
وزین فراز و فرودم نه جز عذاب و نکال
چمیده بر به سرم بیست و پنج سال سپهر
سپس چه دانم‌ کم مرگ ‌کی روان آغال
به پای جهد سپردم بسی فراز و فرود
به‌کام سعی نوشتم بسی وهاد و تلال
نه از فراز و فرودم به جز نفیر و زفیر
نه در تلال و وهادم به جز کلال و ملال
ولیکن ارچه به قسطاس رستگاری من
که بلادن را نست سنگ یک مثقال
خدای عز و جلٌ داند آنکه در همه عمر
ز شکر بر نشکیبم به طبع در همه حال
از آن زمان که مرا مام نام کرد حبیب
نه جز ولای حبیب خداستم به خیال
به بطن مامک و صُلب پدر خدای نهاد
به چهر جدّ من از مهر ابن ‌عمّش خال
علی عالی‌ کاندر نبردکنده بکند
بر بداندیشان را به آهنین چنگال
به راه یزدان سر داد پس بس اینش خطر
بسفت احمد پاسود پس بس اینش جلال
بتول بود قرینش مگو نداشت قرین
رسول بود همالش مگو نداشت همال
قضا اجابت امرش نموده در همه وقت
قدر اطاعت حکمش نموده در همه حال
چو بی‌رضایش در تن سرست بارگرن
چو بی‌ولایش در جسم جان درس وبال
رضای بارخدایست در اوامر او
که جز به وفق رضای خدا نداد مثال
بود نخستین تمثال خامهٔ ازلی
اگرچه‌گویند ازکلک او بود تمثال
کمال قدرت حقست و نیست هیچ شکی
در اینکه صورت هستی ازو گرفت‌ کمال
ز مهر اوست در ابدان همی تمازج روح
ز قهر اوست در آفاق صورت آجال
همی نپوید بی‌حکم او صبا و دبور
همی نجنبد بی ‌امر او جنوب و شمال
ز حزم اوست‌ که آمد همی زمین ساکن
ز بأس اوست ‌که‌ گیرد مدر همی زلزال
به دست ریدک قدرش سپهر چه سیاره
به پای شاهد رایش شهاب چه خلخال
ستاره بی‌شرر فکرتش چو نقطهٔ نیل
زمانه بی ‌اثر همتش چو سقطهٔ نال
زمانه را تاند بِدهَدی به وقت کرم
ستاره را یارد بِدهَدی به‌گاه نوال
نه بی‌ولایش قدر تنی نمود بلند
نه بی‌عتابش جاه‌کسی‌گرفت زوال
طفیل اوست اگر عالی است اگر سافل
مطیع اوست اگر خواری است اگر اجلال
ز کلک ‌کاتب شد راست در صحیفهٔ الف
خمیده ازکف خطاط شد به دفتر دال
شگفت نیست‌گرش از سفال بود آوند
که پیش همت او زر نداشت سنگ سفال
به مطبخ‌ کرمش آسمان یکی دود است
که از نهیب رکابش ‌گرفته رنگ زگال
نوای صلصل هستیش بد ستاره‌ گرای
هنوز نامده آدم پدید از صلصال
جهان و هرچه در او صیدهای بسته ی اوست
نزیبد الحق چونین خدای را زیبال
ستوده دلدل او را فره سپهرستی
مخمّرستی با او اگر نسیم شمال
به پویه چهر فلک را بدم فرو پوشد
چنانکه ناف سمک را بمالدی به نعال
به‌ گام‌ کوه‌نوردش ودیعه برق یمان
به سم خاره شکافش نهفته باد شمال
هماره تا که جهان آفریده بارخدای
بدیع پیکر او را نیافریده مثال
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۵ - در ستایش پادشاه رضوان ارامگاه محمد شاه غازی طاب‌الله ثراه گوید
عید آمد و عیش ‌آمد و شد روزه و شد غم
زین آمد و شد جان و دلی دارم خرم
ماه رمضان‌گرچه مهی بود مبارک
شوال نکوتر که مهی هست مکرّم
الحمدکه آن واعظک امروز به‌کنجی
چون‌حرف نخشین مضاعف شده مدغم
وان زاهدک از طعنهٔ اوباش خلایق
چون دزد عسس دیده به‌کنجی نزند دم
رفت آنکه رود شیخ خرامان سوی مسجد
وز پیش و پسش خیل مریدان معمّم
از کبر ز هم برنکند چشم چو اکمه
وز عجب به‌کس می‌نزند حرف چو ابکم
رفت آنکه مر آن موذن موذی به مناجات
چون‌گاوکشد نعره‌گهی زیر وگهی بم
وان واعظ و مفتی چو درآیند به مسجد
این عجب مصور شود آن‌کبر مجسم
آن باد به حلق افکند این باد به دستار
آن مشک منفخ شود این خیک مورم
وان قاری عاری به‌گه غنه و ادغام
خیشوم بر از باد کند همچو یکی دم
وانگونه ز هم حنجره و حلق‌گشاید
کش پیچ و خم روده هویدا شود از فم
خیز ای بیت و امروز به‌رغم دل واعظ
هی بوسه پیاپی ده و هی باده دمادم
ماه رمضان برنگرفتم ز لبت بوس
کز روزه دلی داشتم آشفته و درهم
بس بوسه‌که درکنج لبت جمع شدستند
چون شهد که گردد به یکی‌ گوشه فراهم
زان لب نکنی بازکه از فرط حلاوت
چون تنگ شکر هر دو لبت دوخته برهم
تا بر لب لعل تو ز من وام نماند
برخیز و بده بوسهٔ یک‌ماهه به یکدم
ای طرهٔ تو تیره‌تر از دیدهٔ شاهین
وی مژهٔ تو چیره‌تر از ناخن ضیغم
جور تو وفا خار توگل درد تو درمان
رنج تو شفا زهر تو مل زخم تو مرهم
در حلقهٔ زلفین تو تا چثبم‌کندکار
بندست و شکنج و گره و دایره و خم
جز چشم‌ تو کز وی دل من هست هراسان
آهو نشنیدم که ازو شیرکند رم
با یاد سر زلف تو شب تا به سحرگاه
در بستر و بالین چمدم افعی و ارقم
ای پستهٔ خندان تو زان رستهٔ دندان
چون حقهٔ یاقوت پر از عقد منظم
در زلف سیاهت همه‌کس ناظر و من نیز
بر ساق سپیدت همه‌کسن مایل و من هم
چون ‌حسن ‌تو هر روز شود عشق ‌من افزون
زانست‌که چون حسن تو عشقم نشودکم
بی‌ساعد سیمین توام حال تباهست
بی‌سیم ‌گدا را نبود عیش مسلّم
در سیم سرینت ز طمع دوخته‌ام چشم
کز فقر ندارم به جز اندیشهٔ درهم
زان سیم بخیلی مکن ای ترک ازیراک
ازدادن سیمست همه بخشش حاتم
ای ترک برآنم که در این عهد همایون
مردانه شبیخون فکنم بر سپه غم
از زلف تو پوشم زره از جعد تو خفتان
از قد تو سازم علم از موی تو پرچم
وانگه ز پی خطبهٔ این فتح نمایان
شعری‌کنم انشاء به مدح شه اعظم
دارای عجم وارث جم سایهٔ یزدان
خورشید زمین ماه زمان شاه معظّم
شاهنشه آفاق محمد شه غازی
کز پایه براز کی بود از مایه براز جم
ای ساحت آفاق ز رای تو منور
وی جبهت افلاک به داغ تو موسم
مهتاب بود مهر تو و حادثه‌کتان
خورشید بود چهر تو و نایبه شبنم
روی قمر از طعنهٔ رمح تو بود ریش
پشت فلک از صدمهٔ‌گرز تو بود خم
زاید نعم از جود تو چون حرف مشدّد
ناقص ستم از عدل تو چون اسم مرخم
بعد از همه شاهانی و پیش از همه آری
به بود محمدکه سپس بود ز آدم
ذات تو مگر علت غائیست جهان را
کز عهد موخر بود از رتبه مقدم
مانند سلیمان همه عالم بگرفتی
با قوت بازو نه به خاصیت خاتم
بر ذرّهٔ خاک قدمت سجده برد چرخ
در قطرهٔ ابر کرمت غوطه‌ خوردیم
از خیر و شر دور زمان رای تو آگه
بر نیک و بدکار جهان جان تو ملهم
با لطف تو تریاک دهد چاشنی قند
با قهر تو پازهر دهد خاصیت سم
از ضعف عدد ضعف عدوی تو فزاید
چون‌کسرکز افزونی تربیع شودکم
گر حور به جنت شرر تیغ تو بیند
باگیسوی آشفته‌گریزد به جهنم
در معرکهٔ رزم تو از زهرهٔ شیران
تا حشر نروید به جز از شاخ سپر غم
با جاه تو پستست نهایات نه افلاک
با قدر تو تنگست فراخای دو عالم
شاها به سرم‌گر ز فلک تیغ ببارد
در مهر تو الا به ارادت نزنم دم
تو چشمهٔ حیوانی و من همچو سکندر
از چهر تو محرومم و با مهر تو محرم
دیریست‌که آسوده‌ام از خلق به کنجی
هم مدح توام مونس و هم یاد تو همدم
نه شاکر ازینم‌که خلیلی‌کندم مدح
نه شاکی از آنم‌که حسودی‌کندم ذم
درکیسهٔ من‌گو نبود درهم و دینار
بر آخور من ‌گو نبود ابرش و ادهم
با مهر تو بر دوش من این خرقهٔ خلقان
صد بار نکوتر بود از دیبهٔ معلم
کامم همه اینست چو شمشیر تو قاطع
تا حکم فضا هست چو تدبیر تو محکم
احباب ترا باد به‌کف ساغر عشرت
اعدای ترا باد به‌برکسوت ماتم
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۲ - مطلع ثانی
به‌ گاه بام‌ که خورشید چرخ آینه‌ فام
زدود زاینهٔ روزگار زنگ ظلام
درآمد از درم آن‌گلعذار وز رخ و زلف
نهفته طلعت خورشید را به ظلمت شام
نهاده سلسله بر دوش کاین مرا طره
نهفته سیم در آغوش کاین مرا اندام
گسسته رشتهٔ ‌گوهر که این مراست سخن
فشانده خرمن شکر که این مراست ‌کلام
ز جزع‌ گشته بلاخیز کاین مرا غمزه
ز لعل‌ گشته شکر ریز کاین مرا دشنام
نهاده از مو بر گردن ستاره‌ کمند
کشیده ز ابرو بر روی آفتاب حسام
فکنده طرح سلامت ‌که این مراست قعود
نموده شور قیامت ‌که این مراست قیام
به جلوه سروی اما چه سرو سرو سهی
به چهره ماهی اما چه ماه ماه تمام
غرض چو آمد بر من سلام‌ کرد و نشست
سرودمش چه بجا آمدی علیک سلام
کشیدمش به‌بر آنگونه تنگ کز تنگی
زبان هر دو یکی ‌گشت در ادای ‌کلام
نیاز و ناز من و او به یک عبارت درج
بر آن صفت ‌که به یک لفظ معنی ایهام
شد اتحاد من و او چنانکه دید احوال
دو را یکی نه یکی را دو عکس شهرت عام
نهفته مردمک چشم هر دو در یک چشم
بدان صفت‌ که دو مغز اندرون یک بادام
دو جان میان دو پیکر ولی ز یکرنگی
به طرز نوری‌ کاوراست در دو دیده مقام
دو تن میان دو کسوت ولی ز غایت لطف
نه آشکار و نه پنهان چو روح در اجسام
درون جامه و بیرون ز جامه آن‌گونه
که نشوِهٔ می‌ گلرنگ در بلورین جام
نه جزو یکدگر و نه جدا ز یکدیگر
چنانکه روح در اجساد و نور در اجرام
دو جسم گشت ز یک جنس و هر دو گشت یکی
چو آن دو حرف ‌که در یکدگر کنند ادغام
دل ‌من و دل او عین هم شد ارچه خطاست
که سنگ شیشه شود یا که آبگینه رخام
چو کار عشق بدینجا رسید دانستم
که چیستیم و چه بودیم و کیستیم و کدام
پس از حقیقت عرفان نفس هردو زدیم
ز راه عقل به معراج حق‌پرستی ‌گام
شدیم سالک راهی ‌که در مسالک آن
نبود زحمت رفتار و رنجش اقدام
نه خوف همرهی نفس شوم امّاره
نه بیم رهزنی طبع دون نافرجام
شدیم تا به مقامی‌که وهم‌گردون‌گرد
هزار پایه فروتر گرفته بود مقام
نخست همچو کسی ‌کز فراز قلهٔ قاف
به چشم بینا بیند بسط خاک تمام
به زیر پا همهٔ ممکنات را دیدیم
گرفته هریک از آنها به حیزی آرام
چو گام لختی از آنسو نهاد پیک نظر
نظر حجاب نظر گشت و گام مانع ‌کام
وزان سپس چو کسی کز درون چاه شگرف
کند نظارهٔ خورشید رفته زیر غمام
به زیر پردهٔ سبعین الف حضرت قدس
هزار پرده ز هر پرده بسته بر افهام
چو نور شمع ز مشکوه در زجاجهٔ‌ا صاف
درون پرده ز بی‌پردگی مشاعل عام
چهارده تن ازین سوی پرده بی‌پرده
به پرده‌داری پروردگار کرده قیام
نه چارده‌ که یکی جسم را چهارده اسم
نه چارده که یکی شخص را چهارده نام
نخست احمد مرسل‌که ذات اقدس او
میان واجب و ممکن‌گزیده است مقام
نه ‌واجبست‌ و نه‌ممکن وزین ‌‌دو نیست برون
گزیده واهمه سبابه را ازین ابهام
دوم علی‌ که به معراج دوش پیغمبر
عروج یافت ز بهر شکستن اصنام
به‌عرش دوش کسی سود پاکه عرش مجید
هزار مرتبه‌اش چهره سوده بر اقدام
بر آن صنم که برو سوده این‌چنین کس دست
که دست خویشتنش خوانده داور علام
به این عقیده اگر بت‌پرست ساید چهر
به‌ کیش ‌من ‌که بر او نار دوزخست حرام
سیم بتول ‌که از دورباش عصمت او
به سوی مدحت او ره نمی ‌برد اوهام
دگر شبیر و شبرکزکمال قرب به حق
نبود واسطه‌شان جبرئیل در پیغام
دگر علی ‌که به تنها کشد شفاعت او
به دوش طلحت خود بار سیات انام
دگر محمدباقر که بر روان و تنش
رموز علم و عمل‌کردکردگار اعلام
دگر امام ششم جعفر آنکه بست و گشود
به صدق و زهد درکفر و بارهٔ اسلام
دگرکلیم بحق موسی آنکه طور دلش
پر از تجلی انوار بد ز قرب مدام
دگر رضا که قضا پیرو ارادهٔ اوست
چنانکه حرف و تکلم مطیع جنبش‌کام
دگر تقی ‌که ز یمن صلاح و تقوی او
نمانده در همه آفاق اسمی از آثام
دگر نقی‌که ز بس واسعست رحمت او
طمع به هستی جاوید بسته‌اند اعدام
دگر شهنشه دین عسکری که عسکر او
فرشتگان همه بودند در قعود و قیام
دگر ذخیرهٔ هستی محمد بن حسن
که هرچه هست بدو قائمست تا به قیام
بزرگوار خدایا بدین چهارده تن
که چار رکن قوامند و هفت عضو نظام
که نار دوزخ سوزنده را به قاآنی
خلیل‌وار بکن روز حشر بر دو سلام
گر این قصیده بخوانند بر عظام رمیم
برنده سجده به‌گوینده از پی اعظام
درین قصیده قوافی مکررست ولی
به است لفظ مکرر ز نامکرر خام
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۴ - د‌ر مدحت جغتای خان بن ارغون میرزا می‌فرماید
آمد برم سحرگه آن ترک سیمتن
با طره‌یی سیاه‌تر از روزگار من
مویش فراز رویش آزرم غالیه
رویش به زیر مویش بیغارهٔ سمن
مویی چگونه مویی یک راغ ضیمران
رویی چگونه رویی یک باغ نسترن
ماهی فراز سروش وه‌وه قرار جان
سروی نشیب ماهش به‌به بلای تن
ماهی چه ماه هی‌هی منظور خاص و عام
بروی چه سرو بخ‌بخ مقصود مرد و زن
در تاب طره‌اش‌ که‌ گره از پی‌ گره
در چین ‌گیسویش‌ که شکن از پی شکن
یک شهر دل به‌ بند کمند از پی‌ کمند
یک ملک جان اسیر رسن از پی رسن
یک خنده از لبانش و تا بنگری عقیق
یک جلوه از رخانش و تا بگذری چمن
چون توده‌های ریگ‌ که از جنبش نسیم
سیمین سرینش موج زند گفتی از سمن
گو چهره‌اش نگه‌ کن از حلقهای زلف
یزدان اگر ندیدی در بند اهرمن
بنگر کلاله‌اش ز بر چهرهٔ لاله‌رنگ
گر ضیمران ندیدی بر برگ یاسمن
بنگر فراز نارونش لعل نارگون
گر ناردان ندیدی بر شاخ نارون
هر سو چمان و شهری پویانش از قفا
هر سو روان و خلقی بر گردش انجمن
چون دیدمش دویدم و در برکشیدمش
خوشدل چنان شدم‌ که ز دبدار بت شمن
بنشستم و نشاندمش از مهر در کنار
بر هیاتی ‌که شمع فروزنده در لگن
لختی ‌چو رفت ‌چهره ‌دژم ‌کرد و جبهه ترش
چونان کسی که نوشد جام می کهن
گفتم‌که تنگدل به چه‌گشتی بسان جام
گفتا از آنکه نبود صاحبدلی چودن
گفتم‌ خم‌ش که صاحبدل در جهان بسیست
گ‌فتا مگو که صرف‌‌ گمانست و محض ظن
گفتم‌که‌ای حدیث من و تو به روزگار
منسوخ ‌کرده قصهٔ شیرین و کوهکن
صاحبدل از چه مسلک‌ گفتا ز شاعران
گفتم پی چه خدمت ‌گفتا مدیح من
مدحم نه اینکه ماه منیرم بود عذار
وصفم نه اینکه چاه نگونم بود ذقن
بستایدم به اینکه هواخواه حضرتیست
کامد به عهد مهد صف‌آرای و صف‌شکن
تابان در محیط جلالت جهان مجد
جغتای‌خان بن ارغون خان بن حسن
شیرانش طعمه‌اند نبسته دهن ز شیر
پیرانش سخره‌اند نشسته لب از لبن
خردست و خرده‌گیر به میران خرده‌دان
طفلست و طعنه‌گوی به پیران پر فطن
خردست و شیرخوار ولی گرد شیرخوار
از شیرزنش طعمه ولی مرد شیرزن
از خوی او شمیمی تا بنگری ختا
از موی او نسیمی تا بگذری ختن
روزی رسد که بینی بر نوک خطیش
نه چرخ را چو مرغی به فراز بابزن
روزی رسد که بینی بر دشت‌ کارزار
از آهنش‌ کلاه و ز پولاد پیرهن
روزی رسد که بینی بر نوک نیزه‌اش
بدخواه را چو پیلی بر شاخ ‌کرگدن
روزی رسد که بینی بر ایمنش پرند
وقتی رسد که بینی بر ایسرش مجن
این در نظر سپهری آکنده از نجوم
آن در صفت هلالی آموده از پرن
روزی رسد که بینی بر جبهه‌اش ترنج
وقتی شود که یابی بر چهره‌اش شکن
از آن ترنج خلقی دمساز با شکنج
وزان شکن گروهی همراز با شجن
طبعش ز بس‌ گهرخیز اندر گه سخا
لطفش ز بس شکرریز اندرگه سخن
چون نام این بری‌ گهرت خیزد از زبان
چون وصف آن کنی شکرت ریزد از دهن
این شبل آن غضنفر کز گاز و چنگ او
بر پیکر تهمتن ببر بیان ‌کفن
این مهر آن سپهر که از مهر و کین او
یک‌ ملک را مسرت و یک ملک را محن
این در آن صدف ‌که ز آزرم ‌گوهرش
بیغاره از شبه شنود لؤلؤ عدن
این پور آن ‌کیا که به میمند و اندخوذ
خود گوان شکست ز کوپال‌ که‌ شکن
این شبل آن اسد که ازو پیل را هراس
این پور آن بدرگه ازو شیر را شکن
آخر نه این نبیرهٔ آن کز خدنگ او
در پهنه جسم‌ گردان آزرم پر وزن
آخر نه این ز دودهٔ آن ‌کاتش حسامش
در دودمان افغان افروخت مرزغن
آخر نه این ز تخمهٔ شاهی‌که بوقبیس
گردد ز زخم‌ گرزش چون تخم پر پهن
آخر نه این نبیرهٔ شاهی ‌کزو گریخت
کابل خدا چنانکه ز لاحول اهرمن
کابل خدا نه دهری آبستن از فساد
کابل خدا نه چرخی آموده از فتن
با لشکری فره همه در عزم مشتهر
با موکبی ‌گران همه در رزم ممتحن
از سیستان و کابل و کشمیر و قندهار
وز دیرجات هند بل از دهلی و دکن
آمد به مرز خاور و خاورمهان همه
با یکدگر ز یاریش از ریو رایزن
خسرو شنید و رفت و درید و برید وکف
بست و شکست و خست از آن لشکر کشن
از رمح و تیغ و خنجر و فتراک و گرز و تیر
اندام و ترک و تارک و بازو و برز و تن
بس‌ تن که کوفت از چه ز کوپال جان‌شکر
بت سر که‌ کفت از چه ز صمصام سرفکن
از بسکه‌ کشته پشته ‌گرانبار شد زمین
از بسکه خسته بسته به زنهار شد زمن
هرکس که بود یارش شد خصم با ملال
هرکس که بود خصمش یار با محن
مسروق پور ابرهه با صدهزار مرد
شد از یمن به چالش زی سیف ذو‌الیزن
وان پنج ره هزار بدش مرد کینه‌جوی
با ششصد از عجم همه در رزم شیرون
رفت و شکست موکب مسروق را و گشت
هم در یمن شهیر و همش خلق مفتتن
آن رزم را بسنجد اگر کس به رزم شاه
چون‌ کین ‌کودکست بر کینه پشن
تنها همین نه لشکر کابل خدا شکست
از تیغ کُه شکاف و ز کوپال کُه‌شکن
بس ملکها گرفت به بازوی ملک گیر
بس حصنها گشود ز چنگال خاره‌کن
شاهان ز خصم خویش ستانند ملک و او
بخشد به‌ خصم خویش ‌همی‌ ملک خویشتن
آری چو خصم ازو کند از ملک او سوال
ننگ آیدش ز فرط عطا گفت لا و لن
شاها مباش رنجه گر از کید روزگار
سالی دو ماه بختت باکید مقترن
ایوب مر نه تنش به اسقام مبتلا
یعقوب مر نه جانش به آلام مرتهن
آن آخر از بلا جست از آب چشمه‌سار
این آخر از عمی رست از بوی پیرهن
یونس مگر نبودش در بطن نون سکون
یوسف مگر نه‌گشتش در قعر چَه سکن
آن شد رسول قوم و شد آزاد از بلا
این شد عزیز مصر و شد آزاد از حزن
مر مصطفی نکرد نهان تن به تیره غار
جولاهه مر نگشت به آن غار تار تن
بگذر ز انبیا چه بزرگان‌که روزگار
پیوسه‌شان قرین شجن داشت در سجن
مر کیقباد و بیژن و کاووس هر سه را
زالبرز و چاه و کوری برهاند تهمتن
سنجر مگر نه در قفس غُز اسیر بود
واخر به چاربالش فر گشت تکیه‌زن
اکنون تو نیز گرت مر این چرخ ‌کج‌نهاد
دارد قرین تیمار از ریمن و شکن
بشکیب ‌کز شکیب شود قطره پاک دُر
بشکیب‌ کز شکیب شود خاره بهر من
نی زار نالد آنگه از جان برد ملال
می تلخ ‌گردد آنگه از جان برد محن
آسوده‌دل نشین‌ که چو دیماه بگذرد
بلبل ‌کشد ترانه و خامش شود زغن
دلتنگ‌تر ز غنچه‌ کسی نی ولی به صبر
بینی‌کزان شکفته‌تری نیست در چمن
ملکی ستد خدای ‌که تا ملک دگرت
بخشد همی نکوترهاگوش‌کن ز من
معمار خانهای کهن را کند خراب
تا نو نهد اساس ‌که نو بهتر از کهن
هرکس به قدر پایه ببایدش جایگاه
عنقا کند به قاف وکبوتر بچه و کن
قدرت بلند و پست بسی تودهٔ زمین
شخصیت عظیم و تنگ بسی فسحت زمن
گو ملک رو چو هست بجا تیغ ملک گیر
گو بلخ شو خراب چو زنده است روی تن
روزی رسد تیغ یمانیت در یمین
آرد زمین معرکه چون ساحت یمن
روزی رسد که چونان محمود زاولی
در سومنات بت‌شکنی بر سر شمن
روزی رسد که از مدد تیغ‌ کفرسوز
نه نام دیر شنوی نه نام برهمن
روزی رسد که بر تو شود فتنه روزگار
چون نل‌که بود واله بر طلعت دمن
روزی رسد که خصم تو سر افکند به زیر
چونان کسی که ناگه درگیردش وسن
شاها یک آفرین تو صد گنج‌ گوهر ست
باورگرت نه لب بگشا از پی سخن
بر این چکامه‌ گر بفشانی هزار گنج
جز آفرینی از تو نخواهم ورا ثمن
لیکن یک آرزویم از دیرگه به دل
زانم هماره بینی محزون و ممتحن
دارم یکی برادر در پارس پارسا
کاو اندر آن دیار اویسست در قرن
جان‌گویدم ابی او خلد ار بود مرو
دل راندم ابی او سور ار بود مزن
بی‌او زیم چنانکه ابی ‌سرخ ‌گل‌گیا
بی‌او بوم چنانکه ابی پاک جان بدن
گریم چو ابر بی او در شام و در سحر
نالم چو رعد بی‌او در سر و در علن
بی‌او دل از خروشم تفتیده چون تنور
بی‌او رخ از خراشم آژیده چون سفن
بی‌او ز غم ‌گزیر ندارم به هیچ مکر
بی‌او ز رنج چاره ندارم به هیچ فن
جز چار مه نه بیش و نه ‌کم‌کم خدایگان
فرمان دهدکه رخت‌کشم جانب وطن
گر گویدم ملک که بود راهزن به ‌راه
گویم برهنه باک ندارد ز راهزن
ور گویدم‌ که نیست ترا باره ی چمان
گویم‌ که پای راهسپر بس مرا چمن
اینها تمام طیبت محضست اگرچه نیست
طیبت ز بندگان به ملوک ای ملک حسن
منت خدای راکه مرا از عطای تو
حاجت به کس نه‌جز به خداوند ذوالمن
منت خدای راکه ز بس جود بیحساب
در زیر در و گوهر بنهفتیم بشن
قاآنیا توگرم بیانیّ و قافیه
تکرار جست و دورست ابن معنی از فطن
صاحب ‌که با جوازش هذیان بود فصیح
صاحب‌که با قبولش ابکم بود لسن
صدری‌ که در قلمرو شرع رسول‌ گشت
کلکش چو تیغ شاه جهان محیی سنن
شاه زمانه فتحعلی شه‌که روز رزم
درگوش بانگ شاد غرش لحن خارکن
دستش نه‌ گر مخالف با گوهر عمان
طبعش نه ‌گر معاند با لؤلؤ عدن
بهر چه بخشد آن یک‌گوهر همی به‌کیل
بهر چه ریزد این یک لولو همی به من
تابان ز حلقهای زره جسم روشنش
چون نور آفتاب‌که تابد ز آژگن
دستش چو یار خطی زلزال در خطا
پایش چو جفت ختلی ولوال در ختن
اجراخور از عطایش پیوسته خاص و عام
روزی‌بر از سخایش همواره مرد و زن
چونان‌که ختم آمد بر نام وی از سخا
من نیز ختم‌کردم بر نام او سخن
تا دهر گاه محنت زاید گهی نشاط
یارش قرین رامش و خصمش قرین رن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۹ - در ستایش شاهزاده اباقاآن میرزا ابن شجاع السلطنه می فرماید
تیغ را دانی به استحقاق ‌کبوَد تیغ‌زن
داور کشور گشا فرماندهٔ لشکرشکن
گرز را دانی ‌که باید برنهد بالای برز
بهمن لهراسب‌فر اسفندیار رویین تن
تیر را دانی که باید در کمان آرد کمین
قارن آرش کمان گودرز گرشاسب مجن
رمح را دانی‌که باشدکارفرما روز رزم
نیرم رستم صلابت رستم نیرم فکن
شاه شیر اوژن اباقاآن‌ که ‌گاه‌ گیر و دار
بر پی رخشش نماز آرد روان تهمتن
چون‌به‌چنگ‌آردکمان‌مویان‌به‌قبر ازوی‌قبا د
چون به کف گیرد سنان نالان به گور از وی پشن
ذکری از روی وی و گیهان ختا اندر ختا
بادی از خوی وی ویتی خت اندر خن
هر کجا لطفی ز گفت او نشاط اندر نشاط
هرکجا نامی ز قهر او محن اندر محن
چون‌فرازد قد ازو محفل ریاض اندر ریاض
چون ‌فروزد خد ازو مجلس چمن ‌اندر چمن
در درون درع تاری پیکر رخشان او
جان ‌جبریلست در تاریک جسم اهرمن
از نهیب‌ گرز او در جان‌ گوان را ارتعاش
از هراس برز او در تن مهان را بو مهن
تا نگوید دایه اندر گوش ‌کودک نام او
طفل نگشاید لبان را از پی شرب لبن
هر وشاق محفل او یوسفی‌ کز فرط حسن
جان چندین یوسف مصریش در چاه ذقن
گرنه خیاطست تیغ او چرا هنگام ‌کین
بر تن بدخواه جوشن را همی سازد کفن
ای به ایوان مهبط عفو خدای لایزال
ای به میدان مظهر قهر قدیر ذوالمنن
ای ملک دانی‌که تا من بسته‌ام لب از بیان
چون متاع فضل‌کاسدگشته بازار سخن
شد بلاغت از میان تا شعر من شد از میان
شد شجاعت از جهان تا از جهان شد بو‌الحسن
هم تو می‌دانی که عهدی بسته بودم دیرپای
تا به شین شعر و نون نظم نگشایم دهن
وین زمان این ژرف دریا یعنی این طبع روان
نغز درجی برفکند از قعر پر در عدن
تا ز تو کت آیت رحمت همی نازل به شان
با هزاران لابه خواهم عذر جرم خویشتن
یاوه‌یی گر سرزد از من عذر من بپذیر از آنک
راست دیوانه شدم تا یاوه شد دیوان من
من نمی‌گویم نیم عاقل ولی هنگام خشم
ابلهیّ مرد گردد چیره بر فهم و فطن
خود تو می‌دانی‌که زادهٔ طبع و فرزند خیال
بس‌گرامی‌تر ز زادهٔ مادر و فرزند زن
این من و این‌گردن من آن تو وآن تیغ تیز
خواهیم‌ گردن فراز و خواهیم‌ گردن بزن
آنقدر زی در جهان شاها کت آید در صماخ
ذکر محشر داستان رستم و رویینه‌تن