عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح خواجه جلیل عبدالرزاق بن احمدبن حسن میمندی
ز آفتاب جدا بود ماه چندین شب
همی دوید بگردون بر آفتاب طلب
خمیده گشته ز هجران و زرد گشته ز غم
نزار گشته ز عشق و گداخته ز تعب
چو آفتاب طلب نزد آفتاب رسید
نشاط کرد و طرب کرد و بودجای طرب
فرو نشست بر آفتاب و روشن کرد
بروی روشن او چشم تیره چون شب
چو ماه دلشده با آفتاب روشن روی
گذار کرد بدین درهمی دو روز و دو شب
ستارگان همه آگه شدند و ماه خجل
ز عشق هر که خجل شد از و مدار عجب
بر آسمان شب دوشین نماز شام پگاه
فرو کشید برآن روی او کبود قصب
برهنه گشتن روی مه از نقاب کبود
حلال کرد بما بر حرام کرده رب
اگر که دور شد از آفتاب ماه رواست
ز دور گشتن او تازه گشت ماه عرب
بدین طرب همه شب دوش تا سپیده بام
همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب
نماز شام همه نیکوان به عید شدند
طرب کنان و تماشا کنان و خندان لب
بنفشه زلف من اندر میانشان گفتی
چو ماه بود و دگر نیکوان همه کوکب
ز دور هر که مر او را بدید پیر و جوان
بخوبتر لقبی گفت سیدا مرحب
به عید رفت بیک نام و بازگشت ز عید
نهاده خلق مر او را هزار گونه لقب
هوا هزار فزونست و مرمرا دو هواست
وزان دو دور ندانم شدن بهیچ سبب
هوای صحبت آن ماهروی غالیه موی
هوای خدمت آن خواجه بزرگ نسب
جلیل عبدالرزاق احمد آنکه برش
ز جان عزیز ترند اهل علم و اهل ادب
امید خدمت آن خواجه پشت راست کند
بر آن کسیکه مر اورا زمانه کرد احدب
کمینه مرغی کز باغ او بدشت شود
ز چنگ باز بمنقار بر کشد مخلب
بروز معرکه با دشمن خدای، علی
به ذوالفقار نکرد آنچه او کند به قصب
گهی که علم افادت کند سجود کند
ز بس فصاحت او پیش او روان وهب
ستارگان همه خوانند نام او که بود
بزیر مرکب او بر کواکب و مثقب
چنانکه ماه همی آرزو کند که بود
مر اسب او را آرایش لگام ویلب
ز بیم جودش بخل از جهان هزیمت کرد
هزیمتی را افسون زننده گشت هرب
عطا فزون کند آنگه کزو شوی نومید
گناه بیش کند عفو، چون گرفت غضب
بزرگوار عطاهای او خطیبانند
همی کنند و بر هر کجا رسند خطب
گذر نیابد بر بحر جود او خورشید
اگر زمانه بدو اندر افکند زبزب
ایا سپهر برین مرکب ترا میدان
چنانکه نجم زحل هست مر ترا مرکب
مخالفان ترا بر سپهر تا بزیند
برون نیاید هرگز ستاره شان ز ذنب
اگر مخالف تو رز نشاند اندر باغ
بوقت بار، عنابر دهد بجای عنب
بدان زمین که بداندیش تو گذشته بود
عجب نباشد اگر تا ابد نروید حب
کلاه داری و دل داری و نسب داری
بدین سه چیز بود فخر مهتران اغلب
بر آسمان برینی بقدر وین نه عجب
عجب تر آنکه بدین قدر نیستی معجب
تو بحر جودی و خلق تو عنبر و نه شگفت
از آنکه زایش بحرست عنبر اشهب
اگر به نخشب باد سخاوت تو وزد
مکان زر بشود خاره برکه نخشب
چنانکه گر به حلب مجلس تو یاد کنند
سرشته مشک شود خاک بر زمین حلب
همیشه تا دو جمادی بود پس دو ربیع
بود پی دو جمادی رونده ماه رجب
همیشه تا نبود خانه زحل میزان
چنان کجا نبود برج مشتری عقرب
جهان بکام تو باد و فلک مطیع تو باد
موافق از تو براحت عدو ز تو به کرب
خجسته بادت عید و چو عید باد مدام
همیشه روز و شب تو ز یکدگر اطیب
همی دوید بگردون بر آفتاب طلب
خمیده گشته ز هجران و زرد گشته ز غم
نزار گشته ز عشق و گداخته ز تعب
چو آفتاب طلب نزد آفتاب رسید
نشاط کرد و طرب کرد و بودجای طرب
فرو نشست بر آفتاب و روشن کرد
بروی روشن او چشم تیره چون شب
چو ماه دلشده با آفتاب روشن روی
گذار کرد بدین درهمی دو روز و دو شب
ستارگان همه آگه شدند و ماه خجل
ز عشق هر که خجل شد از و مدار عجب
بر آسمان شب دوشین نماز شام پگاه
فرو کشید برآن روی او کبود قصب
برهنه گشتن روی مه از نقاب کبود
حلال کرد بما بر حرام کرده رب
اگر که دور شد از آفتاب ماه رواست
ز دور گشتن او تازه گشت ماه عرب
بدین طرب همه شب دوش تا سپیده بام
همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب
نماز شام همه نیکوان به عید شدند
طرب کنان و تماشا کنان و خندان لب
بنفشه زلف من اندر میانشان گفتی
چو ماه بود و دگر نیکوان همه کوکب
ز دور هر که مر او را بدید پیر و جوان
بخوبتر لقبی گفت سیدا مرحب
به عید رفت بیک نام و بازگشت ز عید
نهاده خلق مر او را هزار گونه لقب
هوا هزار فزونست و مرمرا دو هواست
وزان دو دور ندانم شدن بهیچ سبب
هوای صحبت آن ماهروی غالیه موی
هوای خدمت آن خواجه بزرگ نسب
جلیل عبدالرزاق احمد آنکه برش
ز جان عزیز ترند اهل علم و اهل ادب
امید خدمت آن خواجه پشت راست کند
بر آن کسیکه مر اورا زمانه کرد احدب
کمینه مرغی کز باغ او بدشت شود
ز چنگ باز بمنقار بر کشد مخلب
بروز معرکه با دشمن خدای، علی
به ذوالفقار نکرد آنچه او کند به قصب
گهی که علم افادت کند سجود کند
ز بس فصاحت او پیش او روان وهب
ستارگان همه خوانند نام او که بود
بزیر مرکب او بر کواکب و مثقب
چنانکه ماه همی آرزو کند که بود
مر اسب او را آرایش لگام ویلب
ز بیم جودش بخل از جهان هزیمت کرد
هزیمتی را افسون زننده گشت هرب
عطا فزون کند آنگه کزو شوی نومید
گناه بیش کند عفو، چون گرفت غضب
بزرگوار عطاهای او خطیبانند
همی کنند و بر هر کجا رسند خطب
گذر نیابد بر بحر جود او خورشید
اگر زمانه بدو اندر افکند زبزب
ایا سپهر برین مرکب ترا میدان
چنانکه نجم زحل هست مر ترا مرکب
مخالفان ترا بر سپهر تا بزیند
برون نیاید هرگز ستاره شان ز ذنب
اگر مخالف تو رز نشاند اندر باغ
بوقت بار، عنابر دهد بجای عنب
بدان زمین که بداندیش تو گذشته بود
عجب نباشد اگر تا ابد نروید حب
کلاه داری و دل داری و نسب داری
بدین سه چیز بود فخر مهتران اغلب
بر آسمان برینی بقدر وین نه عجب
عجب تر آنکه بدین قدر نیستی معجب
تو بحر جودی و خلق تو عنبر و نه شگفت
از آنکه زایش بحرست عنبر اشهب
اگر به نخشب باد سخاوت تو وزد
مکان زر بشود خاره برکه نخشب
چنانکه گر به حلب مجلس تو یاد کنند
سرشته مشک شود خاک بر زمین حلب
همیشه تا دو جمادی بود پس دو ربیع
بود پی دو جمادی رونده ماه رجب
همیشه تا نبود خانه زحل میزان
چنان کجا نبود برج مشتری عقرب
جهان بکام تو باد و فلک مطیع تو باد
موافق از تو براحت عدو ز تو به کرب
خجسته بادت عید و چو عید باد مدام
همیشه روز و شب تو ز یکدگر اطیب
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح یمین الدولة سلطان محمود بن سبکتگین گوید
ای ملک گیتی گیتی تر است
حکم تو بر هرچه تو خواهی رواست
در خور تو وزدر کردارتست
هرچه درین گیتی مدح و ثناست
نام تو محمود بحق کرده اند
نام چنین باید با فعل راست
طاعت تو دینست آنرا که او
معتقد و پاکدل و پارساست
هر که ترا عصیان آرد پدید
کافر گردد اگر از اولیاست
از پی کم کردن بد مذهبان
در دل تو روز و شب اندیشه هاست
سال و مه اندر سفری خضر وار
خوابگه و جا یتو مهد صباست
ایزد کام تو بحاصل کناد
ما رهیانرا شب و روز این دعاست
تا سر آنان چو گیا بدروی
کایشان گویند جهان چون گیاست
ای ملکی کز تو بهر کشوری
بهره بیدینان گرم و عناست
گرد سپاه تو کجا بگذرد
چشم مسلمانانرا توتیاست
هرکه وفادار تو باشد بطبع
هر چه امیدست مر او را رواست
وانکه دو تاباشد با تو به دل
تا دل فرزندان با او دوتاست
گر چه حریصی تو بجنگ ملوک
ورچه ترا پیشه همیشه وغاست
تیغ تو روی ملکان دیده نیست
طاقت پیکار تو ای شه کراست
هر که بنگریزد و شوخی کند
مستحق هر بدی و هر بلاست
میرری از بهر تو گم کرده راه
ور چه بهر گوشه ری رهنماست
جز در تو راه گریزش نیست
آمدن او نه بکام و هواست
جز در تو راه گریزیش نیست
آمدن او نه بکام و هواست
نعمت ایزد را شاکر نبود
گفت چنین نعمت زیبا مراست
کافر نعمت شد و نسپاس گشت
کافر نعمت را شدت جزاست
ایزد بگماشت ترا تا بتو
نعمت او کم شد و دولت بکاست
هیچکسی راز تو بد نامده ست
کونه بدان و به بتر زان سزاست
حصن خداییست شها حصن تو
حصن تو دور از در قدر و از قضاست
بسته ایزد بوداز فعل خویش
هرکه ببند تو ملک مبتلاست
ملک ری از قرمطیان بستدی
میل تو اکنون به مناو صفاست
آنچه به ری کردی وهرگز که کرد
یا بتمنا که توانست خواست
لاف زنانی را کردی بدست
کایشان گفتند جهان زان ماست
شیر ندارد دل و بازوی ما
کوشش ما بر دل و بازو گواست
روز مصاف و گه ناموس و ننگ
هر یکی از ما چو یکی اژدهاست
هر که بما قصد کند پیش ما
زود جهدگر که عمدیا خطاست
از بن دندان بکند هر که هست
آنچه بدان اندر مارا رضاست
اینهمه گفتند ولیکن کنون
گفته و ناگفته ایشان هباست
حاجب تو چون بدر ری رسید
هیچکس از جای نیارست خاست
همچو زنانشان بگرفتی همه
اشتلم ایشان اکنون کجاست
آنکه سقط گفت همی بر ملا
اکنون از خون جگر اوملاست
دار فرو بردی باری دویست
گفتی کاین در خور خوی شماست
هر که از ایشان بهوی کار کرد
بر سر چوبی خشک اندر هواست
بسکه ببینند و بگویند کاین
دار فلان مهتر و بهمان کیاست
اینرا خانه بفلان معدنست
وانرا اقطاع فلان روستاست
هیچ شهی با تو نیارد چخید
گر چه که با لشکر بی منتهاست
تهنیت آوردن نزدیک تو
از قبل مملکت ری خطاست
تهنیت گیتی گویم ترا
زانکه همه گیتی چون ری تراست
گر چه نخواهد دل تو آن تست
هر چه بر از خاک و فرود از سماست
دانم و از رای تو آگه شدم
کاین ز توانگر دلی و از سخاست
هیچ ملک نیست در ایام تو
کان ملکی نزتو مر او را عطاست
خانه بیدینان گیری همه
راست خوی تو چو خوی انبیاست
تو چو سلیمانی و روی چون سبا
حاجب تو آصف بن بر خیاست
نی نی این لفظ نیاید درست
معنی این لفظ نه بر مقتضاست
آصف تختی ز سبا بر گرفت
تو ملکی کاو را صد چون سباست
معجزه دولت تست او و باز
دولت تو معجزه مصطفاست
دولت و اقبال و بقای تو باد
چندان این چرخ فلکرا بقاست
گم باد از روی زمین آنکسی
کاورا مهر تو ز روی ریاست
حکم تو بر هرچه تو خواهی رواست
در خور تو وزدر کردارتست
هرچه درین گیتی مدح و ثناست
نام تو محمود بحق کرده اند
نام چنین باید با فعل راست
طاعت تو دینست آنرا که او
معتقد و پاکدل و پارساست
هر که ترا عصیان آرد پدید
کافر گردد اگر از اولیاست
از پی کم کردن بد مذهبان
در دل تو روز و شب اندیشه هاست
سال و مه اندر سفری خضر وار
خوابگه و جا یتو مهد صباست
ایزد کام تو بحاصل کناد
ما رهیانرا شب و روز این دعاست
تا سر آنان چو گیا بدروی
کایشان گویند جهان چون گیاست
ای ملکی کز تو بهر کشوری
بهره بیدینان گرم و عناست
گرد سپاه تو کجا بگذرد
چشم مسلمانانرا توتیاست
هرکه وفادار تو باشد بطبع
هر چه امیدست مر او را رواست
وانکه دو تاباشد با تو به دل
تا دل فرزندان با او دوتاست
گر چه حریصی تو بجنگ ملوک
ورچه ترا پیشه همیشه وغاست
تیغ تو روی ملکان دیده نیست
طاقت پیکار تو ای شه کراست
هر که بنگریزد و شوخی کند
مستحق هر بدی و هر بلاست
میرری از بهر تو گم کرده راه
ور چه بهر گوشه ری رهنماست
جز در تو راه گریزش نیست
آمدن او نه بکام و هواست
جز در تو راه گریزیش نیست
آمدن او نه بکام و هواست
نعمت ایزد را شاکر نبود
گفت چنین نعمت زیبا مراست
کافر نعمت شد و نسپاس گشت
کافر نعمت را شدت جزاست
ایزد بگماشت ترا تا بتو
نعمت او کم شد و دولت بکاست
هیچکسی راز تو بد نامده ست
کونه بدان و به بتر زان سزاست
حصن خداییست شها حصن تو
حصن تو دور از در قدر و از قضاست
بسته ایزد بوداز فعل خویش
هرکه ببند تو ملک مبتلاست
ملک ری از قرمطیان بستدی
میل تو اکنون به مناو صفاست
آنچه به ری کردی وهرگز که کرد
یا بتمنا که توانست خواست
لاف زنانی را کردی بدست
کایشان گفتند جهان زان ماست
شیر ندارد دل و بازوی ما
کوشش ما بر دل و بازو گواست
روز مصاف و گه ناموس و ننگ
هر یکی از ما چو یکی اژدهاست
هر که بما قصد کند پیش ما
زود جهدگر که عمدیا خطاست
از بن دندان بکند هر که هست
آنچه بدان اندر مارا رضاست
اینهمه گفتند ولیکن کنون
گفته و ناگفته ایشان هباست
حاجب تو چون بدر ری رسید
هیچکس از جای نیارست خاست
همچو زنانشان بگرفتی همه
اشتلم ایشان اکنون کجاست
آنکه سقط گفت همی بر ملا
اکنون از خون جگر اوملاست
دار فرو بردی باری دویست
گفتی کاین در خور خوی شماست
هر که از ایشان بهوی کار کرد
بر سر چوبی خشک اندر هواست
بسکه ببینند و بگویند کاین
دار فلان مهتر و بهمان کیاست
اینرا خانه بفلان معدنست
وانرا اقطاع فلان روستاست
هیچ شهی با تو نیارد چخید
گر چه که با لشکر بی منتهاست
تهنیت آوردن نزدیک تو
از قبل مملکت ری خطاست
تهنیت گیتی گویم ترا
زانکه همه گیتی چون ری تراست
گر چه نخواهد دل تو آن تست
هر چه بر از خاک و فرود از سماست
دانم و از رای تو آگه شدم
کاین ز توانگر دلی و از سخاست
هیچ ملک نیست در ایام تو
کان ملکی نزتو مر او را عطاست
خانه بیدینان گیری همه
راست خوی تو چو خوی انبیاست
تو چو سلیمانی و روی چون سبا
حاجب تو آصف بن بر خیاست
نی نی این لفظ نیاید درست
معنی این لفظ نه بر مقتضاست
آصف تختی ز سبا بر گرفت
تو ملکی کاو را صد چون سباست
معجزه دولت تست او و باز
دولت تو معجزه مصطفاست
دولت و اقبال و بقای تو باد
چندان این چرخ فلکرا بقاست
گم باد از روی زمین آنکسی
کاورا مهر تو ز روی ریاست
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در صفت گوی بازی سلطان و مهمان شدنش بخانه یکی از فرزندان
ای فعل تو ستوده و گفتارهات راست
دایم ترا بفضل و بآزادگی هواست
از کوشش تو شاه، بهر جای هیبتست
وز بخشش تو میر بهر خانه یی نواست
فضل ترا همی نبود منتهی پدید
آنرا که از شماره برون شد چه منتهاست
چوگان زدی بشادی با بندگان خویش
چوگان زدن ز خلق جهان مر ترا سزاست
گوی ترا ستاره نیایش کندهمی
گوید که قدر و منزلت و مرتبت تراست
من خواهمی که چون تو بمیدان شتابمی
کانجای جای مرتبت و عز و کبریاست
گر اختیار مابود آنجای جای ماست
آنجایگاه بودن ما نه بدست ماست
گوی تو بر ستاره شرف دارد ای امیر
گوی به از ستاره، به جز مر ترا کراست
این جاه و این شرف ز تو گوی ترا فزود
تو آگهی که این سخن بنده است راست
پیدا بود که گوی ترا تا کجاست قدر
پیدا بود که گوی ترا تا کجا بهاست
گویی بخدمت تو بدین جایگه رسید
گو را بر آسمان سخن افتاد و نام خاست
گرماکه بندگان تو باشیم بگذریم
از آسمان بمنزلت و مرتبت رواست
آنکس که بنده تو شد ای شاه بنده نیست
آنکس که بنده تو شد ای شاه پادشاست
ای میزبان لشکر سلطان و آن خویش
امروز میزبان چو تو اندر جهان کجاست
مهمان تو به خوان تو برحق گمان برد
گوید که از خدای مرا این شرف عطاست
چون بنگرد بزرگی بیند بدست چپ
چون بنگرد سعادت بیند بدست راست
تا این سمای روی گشاده نه چون زمی است
تا این زمین باز کشیده نه چون سماست
اندر جهان تو باش او پدر میزبان خلق
کاین عادت از ملوک جهان خاصه شماست
دایم ترا بفضل و بآزادگی هواست
از کوشش تو شاه، بهر جای هیبتست
وز بخشش تو میر بهر خانه یی نواست
فضل ترا همی نبود منتهی پدید
آنرا که از شماره برون شد چه منتهاست
چوگان زدی بشادی با بندگان خویش
چوگان زدن ز خلق جهان مر ترا سزاست
گوی ترا ستاره نیایش کندهمی
گوید که قدر و منزلت و مرتبت تراست
من خواهمی که چون تو بمیدان شتابمی
کانجای جای مرتبت و عز و کبریاست
گر اختیار مابود آنجای جای ماست
آنجایگاه بودن ما نه بدست ماست
گوی تو بر ستاره شرف دارد ای امیر
گوی به از ستاره، به جز مر ترا کراست
این جاه و این شرف ز تو گوی ترا فزود
تو آگهی که این سخن بنده است راست
پیدا بود که گوی ترا تا کجاست قدر
پیدا بود که گوی ترا تا کجا بهاست
گویی بخدمت تو بدین جایگه رسید
گو را بر آسمان سخن افتاد و نام خاست
گرماکه بندگان تو باشیم بگذریم
از آسمان بمنزلت و مرتبت رواست
آنکس که بنده تو شد ای شاه بنده نیست
آنکس که بنده تو شد ای شاه پادشاست
ای میزبان لشکر سلطان و آن خویش
امروز میزبان چو تو اندر جهان کجاست
مهمان تو به خوان تو برحق گمان برد
گوید که از خدای مرا این شرف عطاست
چون بنگرد بزرگی بیند بدست چپ
چون بنگرد سعادت بیند بدست راست
تا این سمای روی گشاده نه چون زمی است
تا این زمین باز کشیده نه چون سماست
اندر جهان تو باش او پدر میزبان خلق
کاین عادت از ملوک جهان خاصه شماست
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح امیر ابویعقوب عضدالدوله یوسف بن ناصرالدین
گر چون تو بترکستان ای ترک نگاریست
هر روز بترکستان عیدی و بهاریست
ور چون تو بچین کرده ز نقاشان نقشیست
نقاش بلا نقش کن و فتنه نگاریست
آن تنگ دهان تو ز بیجاده نگینیست
باریک میان تو چو از کتان تاریست
روی تو مرا روز و شب اندوه گساریست
شاید که پس از انده اندوه گساریست
بر ماه ترا دو گل سیراب شکفته ست
در هر دلی از دیدن آن دو گل خاریست
تو بار خدای همه خوبان خماری
وز عشق تو هر روز مرا تازه خماریست
از بهر سه بوسه که مرا از تو وظیفه ست
هر روز مرا باتو دگر گونه شماریست
سه بوسه مرا برتو وظیفه ست ولیکن
آگه نیی کز پس هر بوسه کناریست
ای من رهی آن رخ گلگون که تو گویی
در بزم امیرالامرا تازه نگاریست
یوسف پسر ناصر دین آنکه مر او را
بر گردن هر زایرش از منت باریست
از بخشش او در کف هر زایر گنجیست
وز هیبت او در دل هر حاسد ماریست
در بزم، درم باری و دینار فشانیست
در رزم، مبارز شکر و شیر شکاریست
در چاکرداری و سخا سخت ستوده ست
او سخت سخی مهتری و چاکرداریست
بر درگه او بودن هر روزی فخریست
بیخدمت او رفتن هر گامی عاریست
ای بار خدایی که ز دریای کف تو
دریای محیط ارچه بزرگست کناریست
جیحون بر یکدست تو انباشته چاهیست
سیحون بر دست دگرت خشک شیاریست
چتر سیه و رایت تو سایه فکنده ست
درهند بهر جای که حصنی و حصاریست
از تیر تو درباره هر حصنی راهیست
وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست
شمشیر تو پشت سپه شاه جهان را
از آهن و از روی برآورده جداریست
از هیبت تو خصم ترا بر سر و بر تن
هر چشم یکی چشمه و هر مویی ماریست
بد خواه تو چون ناژ ببیند بهر اسد
پندارد کان از پی او ساخته داریست
ور خاربنی ببیند در دشت بترسد
گوید مگر آن خار ز خیل تو سواریست
ور ذره بچشم آیدش آسیمه بماند
گوید مگر آن از تک اسب تو غباریست
در هر سخنی زان تو علمی وسخاییست
در هر نکتی زان تو حلمی و وقاریست
کوهی که بر او زلزله قادر نشد او را
از حلم تو یکذره سکونی و قراریست
ای نیزه تو همچو درختی که مر او را
در هر گرهی از دل بدخواه تو باریست
هنگام خزانست و خزانرا برز اندر
نونو ز بتی زرین هر جای بهاریست
بنموده همه راز دل خویش جان را
چو ساده دلان هر چه بباغ اندر ناریست
بر دست حنا بسته نهد پای بهر گام
هر کس که تماشاگه او زیر چناریست
رز لاغر و پژمرده شد و گونه تبه کرد
غم را مگر اندر دل رز راهگذاریست
هر برگی ازو گونه رخسار نژندیست
هر شاخی ازو صورت انگشت نزاریست
نرگس ملکی گشت همانا که مر اورا
در باغ ز هر شاخ دگرگونه نثاریست
آن آمدن ابر گسسته نگر از دور
گویی ز کلنگان پراکنده قطاریست
ای آنکه مرا درگه تو خوشتر جاییست
وی آنکه مرا خدمت تو برتر کاریست
تا در بر هر پستی پیوسته بلندیست
تا در پس هر لیلی آینده نهاریست
با دولت فرخنده همی باش همه سال
کاین دولت فرخنده ترا فرخ یاریست
بگزار حق مهر مه ای شه که مه مهر
نزدیک تو از بخت تو پیغام گزاریست
هر روز بترکستان عیدی و بهاریست
ور چون تو بچین کرده ز نقاشان نقشیست
نقاش بلا نقش کن و فتنه نگاریست
آن تنگ دهان تو ز بیجاده نگینیست
باریک میان تو چو از کتان تاریست
روی تو مرا روز و شب اندوه گساریست
شاید که پس از انده اندوه گساریست
بر ماه ترا دو گل سیراب شکفته ست
در هر دلی از دیدن آن دو گل خاریست
تو بار خدای همه خوبان خماری
وز عشق تو هر روز مرا تازه خماریست
از بهر سه بوسه که مرا از تو وظیفه ست
هر روز مرا باتو دگر گونه شماریست
سه بوسه مرا برتو وظیفه ست ولیکن
آگه نیی کز پس هر بوسه کناریست
ای من رهی آن رخ گلگون که تو گویی
در بزم امیرالامرا تازه نگاریست
یوسف پسر ناصر دین آنکه مر او را
بر گردن هر زایرش از منت باریست
از بخشش او در کف هر زایر گنجیست
وز هیبت او در دل هر حاسد ماریست
در بزم، درم باری و دینار فشانیست
در رزم، مبارز شکر و شیر شکاریست
در چاکرداری و سخا سخت ستوده ست
او سخت سخی مهتری و چاکرداریست
بر درگه او بودن هر روزی فخریست
بیخدمت او رفتن هر گامی عاریست
ای بار خدایی که ز دریای کف تو
دریای محیط ارچه بزرگست کناریست
جیحون بر یکدست تو انباشته چاهیست
سیحون بر دست دگرت خشک شیاریست
چتر سیه و رایت تو سایه فکنده ست
درهند بهر جای که حصنی و حصاریست
از تیر تو درباره هر حصنی راهیست
وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست
شمشیر تو پشت سپه شاه جهان را
از آهن و از روی برآورده جداریست
از هیبت تو خصم ترا بر سر و بر تن
هر چشم یکی چشمه و هر مویی ماریست
بد خواه تو چون ناژ ببیند بهر اسد
پندارد کان از پی او ساخته داریست
ور خاربنی ببیند در دشت بترسد
گوید مگر آن خار ز خیل تو سواریست
ور ذره بچشم آیدش آسیمه بماند
گوید مگر آن از تک اسب تو غباریست
در هر سخنی زان تو علمی وسخاییست
در هر نکتی زان تو حلمی و وقاریست
کوهی که بر او زلزله قادر نشد او را
از حلم تو یکذره سکونی و قراریست
ای نیزه تو همچو درختی که مر او را
در هر گرهی از دل بدخواه تو باریست
هنگام خزانست و خزانرا برز اندر
نونو ز بتی زرین هر جای بهاریست
بنموده همه راز دل خویش جان را
چو ساده دلان هر چه بباغ اندر ناریست
بر دست حنا بسته نهد پای بهر گام
هر کس که تماشاگه او زیر چناریست
رز لاغر و پژمرده شد و گونه تبه کرد
غم را مگر اندر دل رز راهگذاریست
هر برگی ازو گونه رخسار نژندیست
هر شاخی ازو صورت انگشت نزاریست
نرگس ملکی گشت همانا که مر اورا
در باغ ز هر شاخ دگرگونه نثاریست
آن آمدن ابر گسسته نگر از دور
گویی ز کلنگان پراکنده قطاریست
ای آنکه مرا درگه تو خوشتر جاییست
وی آنکه مرا خدمت تو برتر کاریست
تا در بر هر پستی پیوسته بلندیست
تا در پس هر لیلی آینده نهاریست
با دولت فرخنده همی باش همه سال
کاین دولت فرخنده ترا فرخ یاریست
بگزار حق مهر مه ای شه که مه مهر
نزدیک تو از بخت تو پیغام گزاریست
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح خواجه بزرگ احمد بن حسن میمندی گوید
ای وعده تو چون سر زلفین تو نه راست
آن وعده های خوش که همی کرده ای کجاست
با من همه حدیث وفا داشتی عجب
آگه نبوده ام که ترا پیشه جز وفاست
دل بر تو بستم و بتو بس کردم از جهان
وندر جهان ز من دل من دیدن تو خواست
چون دشمنان کرانه گرفتی ز دوستان
تا قول دشمنان من اندر تو گشت راست
گفتی ترا زمن نرسد غم نه این غمست
گفتی ترا جفا ننمایم نه این جفاست
با اینهمه جفا که دلم را نموده ای
دل بر تو شیفته ست ندانم چنین چراست
صد عیب دارد این دل مسکین و یک هنر
کو را بکدخدای جهان از جهان هواست
خواجه بزرگ شمس کفاة احمد حسن
کاحسان او و نعمت او دستگیر ماست
آن معطیی که روز و شب از بهر نام نیک
در پوزش مروت و در دادن عطاست
از فضلهای صاحب سید سخا یکیست
هر چند برترین همه فضلها سخاست
اندر همه جهان بر خلق همه جهان
این فضل واین مروت و این نعمت آشناست
ای خواجگان دولت سلطان بهر نماز
او را دعا کنید که او در خور دعاست
با دشمنان دولت او دشمنی کنید
از بهر آنکه دولت او دولت شماست
تا او نشسته باشد شاد اندرین مکان
شور و بلا ز جای نیارد بپای خاست
آنجا که اوست راحت و آرام عالمست
وانجا که نیست او همه شور و همه بلاست
اندر سلامتش همه کس را سلامتست
واندر بقاش دولت اسلام را بقاست
هر چند کس بسر نشود پیش هیچکس
پیشش بسر شوید و مگویید کاین خطاست
گر هیچکس بخدمت نیکو سزا بود
او را کنید خدمت نیکو که او سزاست
او را شما بچشم وزارت نگه کنید
او بر همه جهان و همه چیز پادشاست
گر چه بود وزارت او حشمت بزرگ
این حشمت وزارت او حشمت خداست
او را چنانکه اوست ندانم همی ستود
از چند سال باز دل من دراین عناست
درفضل و در کفایت او چون رسد سخن
این فضل واین کفایت او را چه منتهاست
فرخ پی است بر ملک و برهمه جهان
وین ایمنی و نعمت چندین برین گواست
شور جهان بحشمت خواجه فرونشست
در هر دلی نشاط بیفزود و غم بکاست
بر ملک و خاندان ملک مشفقی نمود
گر مشفقی نمود مر او را ملک رواست
آنرا که او همی بود اندر هوای شاه
این نعمت و کرامت و این نیکویی جزاست
دایم صلاح خواجه هوای ملک بود
کاندر هوای شاه دل خواجه چون هواست
با دوستان شاه جهان خواجه یکدلست
با دشمنان او همه ساله دلش دو تاست
بر چشم دشمنانش چون نوک سوزنست
در چشم دوستانش چون سوده توتیاست
تا این سمای بر شده باشد بر از زمین
تا این زمین پست شده زیر این سماست
بادا فرود همت تو بر شده سپهر
چونانکه دون رفعت نصر تواش بناست
دایم ترا وزارت و شه را شهنشهی
پیوسته باد کاین دو همی آرزوی ماست
آن وعده های خوش که همی کرده ای کجاست
با من همه حدیث وفا داشتی عجب
آگه نبوده ام که ترا پیشه جز وفاست
دل بر تو بستم و بتو بس کردم از جهان
وندر جهان ز من دل من دیدن تو خواست
چون دشمنان کرانه گرفتی ز دوستان
تا قول دشمنان من اندر تو گشت راست
گفتی ترا زمن نرسد غم نه این غمست
گفتی ترا جفا ننمایم نه این جفاست
با اینهمه جفا که دلم را نموده ای
دل بر تو شیفته ست ندانم چنین چراست
صد عیب دارد این دل مسکین و یک هنر
کو را بکدخدای جهان از جهان هواست
خواجه بزرگ شمس کفاة احمد حسن
کاحسان او و نعمت او دستگیر ماست
آن معطیی که روز و شب از بهر نام نیک
در پوزش مروت و در دادن عطاست
از فضلهای صاحب سید سخا یکیست
هر چند برترین همه فضلها سخاست
اندر همه جهان بر خلق همه جهان
این فضل واین مروت و این نعمت آشناست
ای خواجگان دولت سلطان بهر نماز
او را دعا کنید که او در خور دعاست
با دشمنان دولت او دشمنی کنید
از بهر آنکه دولت او دولت شماست
تا او نشسته باشد شاد اندرین مکان
شور و بلا ز جای نیارد بپای خاست
آنجا که اوست راحت و آرام عالمست
وانجا که نیست او همه شور و همه بلاست
اندر سلامتش همه کس را سلامتست
واندر بقاش دولت اسلام را بقاست
هر چند کس بسر نشود پیش هیچکس
پیشش بسر شوید و مگویید کاین خطاست
گر هیچکس بخدمت نیکو سزا بود
او را کنید خدمت نیکو که او سزاست
او را شما بچشم وزارت نگه کنید
او بر همه جهان و همه چیز پادشاست
گر چه بود وزارت او حشمت بزرگ
این حشمت وزارت او حشمت خداست
او را چنانکه اوست ندانم همی ستود
از چند سال باز دل من دراین عناست
درفضل و در کفایت او چون رسد سخن
این فضل واین کفایت او را چه منتهاست
فرخ پی است بر ملک و برهمه جهان
وین ایمنی و نعمت چندین برین گواست
شور جهان بحشمت خواجه فرونشست
در هر دلی نشاط بیفزود و غم بکاست
بر ملک و خاندان ملک مشفقی نمود
گر مشفقی نمود مر او را ملک رواست
آنرا که او همی بود اندر هوای شاه
این نعمت و کرامت و این نیکویی جزاست
دایم صلاح خواجه هوای ملک بود
کاندر هوای شاه دل خواجه چون هواست
با دوستان شاه جهان خواجه یکدلست
با دشمنان او همه ساله دلش دو تاست
بر چشم دشمنانش چون نوک سوزنست
در چشم دوستانش چون سوده توتیاست
تا این سمای بر شده باشد بر از زمین
تا این زمین پست شده زیر این سماست
بادا فرود همت تو بر شده سپهر
چونانکه دون رفعت نصر تواش بناست
دایم ترا وزارت و شه را شهنشهی
پیوسته باد کاین دو همی آرزوی ماست
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح میر ابوالفتح فرزند سید الوزراء احمد بن حسن میمندی
من ندانم که عاشقی چه بلاست
هر بلایی که هست عاشق راست
زرد و خمیده گشتم از غم عشق
دو رخ لعل فام و قامت راست
کاشکی دل نبودیم که مرا
اینهمه درد وسختی از دل خاست
دل بود جای عشق و چون دل شد
عشق را نیز جایگاه کجاست
دل من چون رعیتیست مطیع
عشق چون پادشاه کامرواست
برد و برد هر چه بیند و دید
کند و کرد هرچه خواهد و خواست
وای آن کو بدام عشق آویخت
خنک آن کو زدام عشق رهاست
عشق بر من در عنا بگشاد
عشق سر تابسر عذاب و عناست
در جهان سخت تر ز آتش عشق
خشم فرزند سیدالوزراست
میر ابوالفتح کز فتوت و فضل
در جهان بی شبیه و بی همتاست
صفتش مهتر گشاده کفست
لقبش خواجه بزرگ عطاست
بسخا نامورتر از دریاست
گر چه او را کمینه فضل سخاست
دست او هست ابر و دریا دل
ابر شاگرد و نایبش دریاست
بخشش او طبیعی و گهریست
بخشش دیگران بروی و ریاست
راد مرد و کریم و بی خللست
راد ویکخوی و یکدل یکتاست
نیکویی را ثواب هفتاد است
از خدا و برین رسول گواست
اندکست این ز فضل او هر چند
کس نگفته ست کاندکیش چراست
آن خواجه غریب تر که ازو
خدمتی را هزار گونه جزاست
اثر نعمت و عنایت او
بر همه کس چو بنگری پیداست
ادبا را شریک دولت کرد
دولت خواجه دولت ادباست
شعرا را رفیق نعمت کرد
نعمت خواجه نعمت شعراست
هر تنی زیر بار منت اوست
هر زبانی بشکر او گویاست
او ز جود و ز فضل تنها نیست
در همانند خویشتن تنهاست
طبع او چون هواست روشن و پاک
روشن و پاک بی بهانه هواست
هر که با او بدشمنی کوشد
روز او از قیاس بی فرداست
تیغ او بر سر مخالف او
از خدای جهان نبشته قضاست
دشمن او ازو بجان نرهد
ور همه پروریده عنقاست
گر چه آباش سیدان بودند
او بهر فضل سید آباست
دست او را مکن قیاس به ابر
که روانیست این قیاس و خطاست
گر چه گیتی ز ابر تازه شود
اندرو بیم صاعقه ست و بلاست
تا هوا را گشادگی و خوشیست
تا زمین را فراخی و پهناست
شادمان باد و یافته ز خدای
هر چه او را مرداد و کام و هواست
مهرگانش خجسته باد چنان
کو خجسته پی و خجسته لقاست
کاندرین مهرگان فرخ پی
زو مرا نیم موزه نیم قباست
هر بلایی که هست عاشق راست
زرد و خمیده گشتم از غم عشق
دو رخ لعل فام و قامت راست
کاشکی دل نبودیم که مرا
اینهمه درد وسختی از دل خاست
دل بود جای عشق و چون دل شد
عشق را نیز جایگاه کجاست
دل من چون رعیتیست مطیع
عشق چون پادشاه کامرواست
برد و برد هر چه بیند و دید
کند و کرد هرچه خواهد و خواست
وای آن کو بدام عشق آویخت
خنک آن کو زدام عشق رهاست
عشق بر من در عنا بگشاد
عشق سر تابسر عذاب و عناست
در جهان سخت تر ز آتش عشق
خشم فرزند سیدالوزراست
میر ابوالفتح کز فتوت و فضل
در جهان بی شبیه و بی همتاست
صفتش مهتر گشاده کفست
لقبش خواجه بزرگ عطاست
بسخا نامورتر از دریاست
گر چه او را کمینه فضل سخاست
دست او هست ابر و دریا دل
ابر شاگرد و نایبش دریاست
بخشش او طبیعی و گهریست
بخشش دیگران بروی و ریاست
راد مرد و کریم و بی خللست
راد ویکخوی و یکدل یکتاست
نیکویی را ثواب هفتاد است
از خدا و برین رسول گواست
اندکست این ز فضل او هر چند
کس نگفته ست کاندکیش چراست
آن خواجه غریب تر که ازو
خدمتی را هزار گونه جزاست
اثر نعمت و عنایت او
بر همه کس چو بنگری پیداست
ادبا را شریک دولت کرد
دولت خواجه دولت ادباست
شعرا را رفیق نعمت کرد
نعمت خواجه نعمت شعراست
هر تنی زیر بار منت اوست
هر زبانی بشکر او گویاست
او ز جود و ز فضل تنها نیست
در همانند خویشتن تنهاست
طبع او چون هواست روشن و پاک
روشن و پاک بی بهانه هواست
هر که با او بدشمنی کوشد
روز او از قیاس بی فرداست
تیغ او بر سر مخالف او
از خدای جهان نبشته قضاست
دشمن او ازو بجان نرهد
ور همه پروریده عنقاست
گر چه آباش سیدان بودند
او بهر فضل سید آباست
دست او را مکن قیاس به ابر
که روانیست این قیاس و خطاست
گر چه گیتی ز ابر تازه شود
اندرو بیم صاعقه ست و بلاست
تا هوا را گشادگی و خوشیست
تا زمین را فراخی و پهناست
شادمان باد و یافته ز خدای
هر چه او را مرداد و کام و هواست
مهرگانش خجسته باد چنان
کو خجسته پی و خجسته لقاست
کاندرین مهرگان فرخ پی
زو مرا نیم موزه نیم قباست
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح ابوالحسن علی بن الفضل بن احمد معروف به حجاج
ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست
ازهمه ترکان چون ترک من امروز کجاست
مشک با زلف سیاهش نه سیاهست و نه خوش
سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست
همه نازیدن آن ماه بدیدار منست
همه کوشیدن آن ترک بمهر و بوفاست
او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخنست
مشتری عارض و خورشید رخ و زهره لقاست
روی او را من از ایزد بدعا خواسته ام
آنچنان روی ز ایزد بدعا باید خواست
دل من خواست همی بر کف او دادم دل
ور بجای دل جان خواهد، بدهم که سزاست
اندرین عشق مرا نیز ملامت مکنید
کاین قضاییست بر این سر که ندانم چه قضاست
مردمان گویند این دل شده کیست برو
که ز من دل شده این انده و اندیشه مراست
در دلم هیچکسی دست نیابد ببدی
تا درو مدحت فرزند وزیر الوزراست
خواجه سید حجاج علی بن الفضل
آنکه از بار خدایان جهان بی همتاست
روز وشب درگه او خانه اهل هنرست
سال و مه مجلس او مسکن و جای ادباست
بسخا مرده صد ساله همی زنده کند
این سخا معجز عیسی است همانا نه سخاست
همچو بر شاخ درختان اثر باد بهار
اثرنعمت او بر همه گیتی پیداست
همچنو ما همه از نعمت او بهره وریم
پس چو نیکو نگری نعمت او نعمت ماست
مردمی زنده بدویست و سخا زنده بدو
وین دو چیزست که او را بجهان کام و هواست
سال و مه در طلب نعمت و ناز خدمست
روز و شب در سخن زائر و تدبیر عطاست
همه نازیدنش از دیدن زوار بود
وامق است او بمثل گوئی وزائر عذراست
کهتری را بر او خدمت جاه و کرمست
خدمتی را بر او نعمت بسیار جزاست
خدمت فرخ او باید ورزید امروز
هر که را آرزوی نعمت و ناز فرداست
مرد را خدمت یکروزه آن بارخدای
گرچه مسرف بودو مفرط، صد ساله نواست
مهتران سپهی عاشق مهرو درمند
بس درمهای درستست وبر این قول گواست
دل خواجه است که هرگز نگراید بدرم
دل خواجه نه دلستی که همانا دریاست
از پی عرض نگهداشتن و جاه عریض
خواسته بر دل او خوارتر از خاک و حصاست
چونکه داور بود او داور بیغل و غشست
چونکه حاکم بود او حاکم بی روی و ریاست
ضعفا را بهمه حالی یارست و، خدای
یار آنست بهر وقت که یار ضعفاست
هم ز بهر ضعفا مال خداوند بسا
بپذیرفت و بیفزود و برآورد و بکاست
نامه یی کرد سوی خواجه سید که بفضل
شغل آن کار کفایت کن، کان کار تراست
هم دل خلق نگه دارد و هم مال امیر
کارفرمای چنین در مه آفاق کجاست
رمضان آمد و دیوان مؤونت برداشت
خلق را گفت مرا شادی از ایام شماست
مردمان اکنون دانند که چون باید خفت
مردمان اکنون دانندکه چون باید خاست
لا جرم بر تن و بر جان امیر از همه خلق
روز تا روز به نیکی ز دگرگونه دعاست
گر کسی گوید کافی تر و کامل تر ازو
هیچ مهتر بود این لفظ چنان دان که خطاست
در جهان با نظر او نه بلاماند و نه غم
نظر نیکوی او نفی غم و دفع بلاست
از حلیمی چو زمینست و به رادی چو فلک
از تمامی چو جهانست و بپاکی چو هواست
تا فلکها را دورست و بروجست و نجوم
تا کواکب را سیرست و فروغست و ضیاست
تا بسال اندر سه ماه بود فصل ربیع
نه مه دیگر صیفست و خریفست و شتاست
مجلس و پیشگه از طلعت او فرد مباد
که ازو پیشگه و مجلس با فر و بهاست
شادمان باد و نصیبش ز جهان نعمت و ناز
نعمت و نازی کانرا نه زوال و نه فناست
دیدن ماه نو و عید بدو فرخ باد
که همایون پی و فرخ رخ و فرخنده لقاست
ازهمه ترکان چون ترک من امروز کجاست
مشک با زلف سیاهش نه سیاهست و نه خوش
سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست
همه نازیدن آن ماه بدیدار منست
همه کوشیدن آن ترک بمهر و بوفاست
او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخنست
مشتری عارض و خورشید رخ و زهره لقاست
روی او را من از ایزد بدعا خواسته ام
آنچنان روی ز ایزد بدعا باید خواست
دل من خواست همی بر کف او دادم دل
ور بجای دل جان خواهد، بدهم که سزاست
اندرین عشق مرا نیز ملامت مکنید
کاین قضاییست بر این سر که ندانم چه قضاست
مردمان گویند این دل شده کیست برو
که ز من دل شده این انده و اندیشه مراست
در دلم هیچکسی دست نیابد ببدی
تا درو مدحت فرزند وزیر الوزراست
خواجه سید حجاج علی بن الفضل
آنکه از بار خدایان جهان بی همتاست
روز وشب درگه او خانه اهل هنرست
سال و مه مجلس او مسکن و جای ادباست
بسخا مرده صد ساله همی زنده کند
این سخا معجز عیسی است همانا نه سخاست
همچو بر شاخ درختان اثر باد بهار
اثرنعمت او بر همه گیتی پیداست
همچنو ما همه از نعمت او بهره وریم
پس چو نیکو نگری نعمت او نعمت ماست
مردمی زنده بدویست و سخا زنده بدو
وین دو چیزست که او را بجهان کام و هواست
سال و مه در طلب نعمت و ناز خدمست
روز و شب در سخن زائر و تدبیر عطاست
همه نازیدنش از دیدن زوار بود
وامق است او بمثل گوئی وزائر عذراست
کهتری را بر او خدمت جاه و کرمست
خدمتی را بر او نعمت بسیار جزاست
خدمت فرخ او باید ورزید امروز
هر که را آرزوی نعمت و ناز فرداست
مرد را خدمت یکروزه آن بارخدای
گرچه مسرف بودو مفرط، صد ساله نواست
مهتران سپهی عاشق مهرو درمند
بس درمهای درستست وبر این قول گواست
دل خواجه است که هرگز نگراید بدرم
دل خواجه نه دلستی که همانا دریاست
از پی عرض نگهداشتن و جاه عریض
خواسته بر دل او خوارتر از خاک و حصاست
چونکه داور بود او داور بیغل و غشست
چونکه حاکم بود او حاکم بی روی و ریاست
ضعفا را بهمه حالی یارست و، خدای
یار آنست بهر وقت که یار ضعفاست
هم ز بهر ضعفا مال خداوند بسا
بپذیرفت و بیفزود و برآورد و بکاست
نامه یی کرد سوی خواجه سید که بفضل
شغل آن کار کفایت کن، کان کار تراست
هم دل خلق نگه دارد و هم مال امیر
کارفرمای چنین در مه آفاق کجاست
رمضان آمد و دیوان مؤونت برداشت
خلق را گفت مرا شادی از ایام شماست
مردمان اکنون دانند که چون باید خفت
مردمان اکنون دانندکه چون باید خاست
لا جرم بر تن و بر جان امیر از همه خلق
روز تا روز به نیکی ز دگرگونه دعاست
گر کسی گوید کافی تر و کامل تر ازو
هیچ مهتر بود این لفظ چنان دان که خطاست
در جهان با نظر او نه بلاماند و نه غم
نظر نیکوی او نفی غم و دفع بلاست
از حلیمی چو زمینست و به رادی چو فلک
از تمامی چو جهانست و بپاکی چو هواست
تا فلکها را دورست و بروجست و نجوم
تا کواکب را سیرست و فروغست و ضیاست
تا بسال اندر سه ماه بود فصل ربیع
نه مه دیگر صیفست و خریفست و شتاست
مجلس و پیشگه از طلعت او فرد مباد
که ازو پیشگه و مجلس با فر و بهاست
شادمان باد و نصیبش ز جهان نعمت و ناز
نعمت و نازی کانرا نه زوال و نه فناست
دیدن ماه نو و عید بدو فرخ باد
که همایون پی و فرخ رخ و فرخنده لقاست
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح خواجه ابوبکر حصیری گوید
دل آن ترک نه اندر خور سیمین بر اوست
سخن او نه ز جنس لب چون شکر اوست
با لب شیرین با من سخنان گوید تلخ
سخن تلخ نداند که نه اندر خور اوست
نه باندازه کند کار و نگویم که مکن
چکنم پس که مرا جان جهان در بر اوست
از همه خلق دل من سوی او دارد میل
بیهده نیست پس آن کبر که اندر سر اوست
سرو را ماند کآورده گل سوری بار
بینی آن سرو که خندان گل سوری بر اوست
مادرش گفت پسر زایم سرو و مه زاد
پس مرا این گله و مشغله با مادر اوست
آن رخ چون گل بشکفته وبالای چو سرو
خواجه دیده ست همانا که رهش بردر اوست
خواجه سیدبوبکر حصیری که خدای
هرچه داده ست بدو، در خور او، وز در اوست
مهتر محتشمانست بحشمت نه بزاد
از همه محتشمان هر که بود کهتر اوست
هر که از چاکری و خدمت او رنج برد
رنج نادیده جهان چاکر و خدمتگر اوست
چاکری کردن او در شرف از میری به
ورنه چون چشم همه میران بر چاکر اوست
دشمنی کردن با مرد چنو بیخردیست
خرد دشمن او در سخن مضمر اوست
دشمن خواجه ببال و پر مغرور مباد
که هلاک و اجل مورچه بال و پر اوست
هر مخالف که بدو قصد کند نیست شود
ور مثل سعد فلکها همه از اختر اوست
آتشی دان تو خلافش را در سوزش و تف
که مثل چرخ اثیر از تف خاکستر اوست
مهر فرزندی بر خواجه فکنده ست جهان
زانکه چون مادرانده خوروانده براوست
دشمن ار مهر طمع دارد ازو بیهدگیست
که جهان مادر او نیست که مادندر اوست
کس در این گیتی با دشمن او دوست مباد
کاژدهاییست جهان دشمن خواجه خور اوست
او کریمیست عطا بخش و کریمی که مدام
روزی خلق بدان دست ولی پرور اوست
دل او وقت عطا دادن بحریست فراخ
که مه زود رو اندر طلب معبر اوست
نتوان گفت که دریای دمان را دگرست
نتوان گفت که درهای دگر جز در اوست
از کریمی دل او سیر شود هرگز نه
این سرشتیست که در خلقت و در گوهر اوست
دست او همچو درختیست که چشم همه خلق
ببهار و بخزان برگل و برگ و بر اوست
برتن هیچکس از هیچ ستمگر نبود
آن ستم کز کف بخشنده او برزر اوست
گر بکف گیرد ساغر بخروش آید زر
آن خروش از کف او ناید کز ساغر اوست
هر چه در گیتی از معنی خواهند گیست
نام او با صلت نیکو در دفتراوست
این عطا دادن دایم خوی پیغمبر ماست
ای خنک آنکس کورا خوی پیغمبر اوست
سببی باید تا فخر توان کرد بدان
رادی و فخرو بزرگی سبب مفخر اوست
مخبری باید بر منظر پاکیزه گواه
مخبری در خور منظر بجهان مخبر اوست
همه خوبی و نکویی بود او را ز خدای
وین رهی را که ستایشگر و مدحتگر اوست
عید او فرخ و او شاد بفرخنده بتی
که گه استاده می اندر کف و گه در بر اوست
سخن او نه ز جنس لب چون شکر اوست
با لب شیرین با من سخنان گوید تلخ
سخن تلخ نداند که نه اندر خور اوست
نه باندازه کند کار و نگویم که مکن
چکنم پس که مرا جان جهان در بر اوست
از همه خلق دل من سوی او دارد میل
بیهده نیست پس آن کبر که اندر سر اوست
سرو را ماند کآورده گل سوری بار
بینی آن سرو که خندان گل سوری بر اوست
مادرش گفت پسر زایم سرو و مه زاد
پس مرا این گله و مشغله با مادر اوست
آن رخ چون گل بشکفته وبالای چو سرو
خواجه دیده ست همانا که رهش بردر اوست
خواجه سیدبوبکر حصیری که خدای
هرچه داده ست بدو، در خور او، وز در اوست
مهتر محتشمانست بحشمت نه بزاد
از همه محتشمان هر که بود کهتر اوست
هر که از چاکری و خدمت او رنج برد
رنج نادیده جهان چاکر و خدمتگر اوست
چاکری کردن او در شرف از میری به
ورنه چون چشم همه میران بر چاکر اوست
دشمنی کردن با مرد چنو بیخردیست
خرد دشمن او در سخن مضمر اوست
دشمن خواجه ببال و پر مغرور مباد
که هلاک و اجل مورچه بال و پر اوست
هر مخالف که بدو قصد کند نیست شود
ور مثل سعد فلکها همه از اختر اوست
آتشی دان تو خلافش را در سوزش و تف
که مثل چرخ اثیر از تف خاکستر اوست
مهر فرزندی بر خواجه فکنده ست جهان
زانکه چون مادرانده خوروانده براوست
دشمن ار مهر طمع دارد ازو بیهدگیست
که جهان مادر او نیست که مادندر اوست
کس در این گیتی با دشمن او دوست مباد
کاژدهاییست جهان دشمن خواجه خور اوست
او کریمیست عطا بخش و کریمی که مدام
روزی خلق بدان دست ولی پرور اوست
دل او وقت عطا دادن بحریست فراخ
که مه زود رو اندر طلب معبر اوست
نتوان گفت که دریای دمان را دگرست
نتوان گفت که درهای دگر جز در اوست
از کریمی دل او سیر شود هرگز نه
این سرشتیست که در خلقت و در گوهر اوست
دست او همچو درختیست که چشم همه خلق
ببهار و بخزان برگل و برگ و بر اوست
برتن هیچکس از هیچ ستمگر نبود
آن ستم کز کف بخشنده او برزر اوست
گر بکف گیرد ساغر بخروش آید زر
آن خروش از کف او ناید کز ساغر اوست
هر چه در گیتی از معنی خواهند گیست
نام او با صلت نیکو در دفتراوست
این عطا دادن دایم خوی پیغمبر ماست
ای خنک آنکس کورا خوی پیغمبر اوست
سببی باید تا فخر توان کرد بدان
رادی و فخرو بزرگی سبب مفخر اوست
مخبری باید بر منظر پاکیزه گواه
مخبری در خور منظر بجهان مخبر اوست
همه خوبی و نکویی بود او را ز خدای
وین رهی را که ستایشگر و مدحتگر اوست
عید او فرخ و او شاد بفرخنده بتی
که گه استاده می اندر کف و گه در بر اوست
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی گوید
همی تا خسرو غازی خداوند جهان باشد
جهان چون ملکش آبادان و چون بختش جوان باشد
چنان باشد جهان همواره تا شاه اندران باشد
ازیرا کو فرشته ست و فرشته در جنان باشد
بهار از عارض خوبش همانا نسبتی دارد
که ایدون دلگشا و دلپذیر و دلستان باشد
بهار امسال پنداری که از بزمش برون آید
که خوب آید چنان چون مهر یکدل دوستان باشد
گلستان بهرمان دارد همانا شیر خوارستی
لباس کودکان شیر خواره بهرمان باشد
کنون کوه و بیابانرا نبات از عودتر باشد
کنون شاخ درختانرا لباس از پرنیان باشد
کنون بلبل بشاخ سرو برتو راه خوان گردد
چرای آهوان هر ساعتی در گلستان باشد
سحر گاهان هزار آوار ز گلبن ناله برگیرد
چو بیدل عاشقی کز عشق یار اندر فغان باشد
درخت گل سپیده دم بهر بیننده بنماید
هر آنچ اندر دل پر خون او راز نهان باشد
خجسته باد بر شاه، این بهار و خرم و دایم
همه آن باد کو را جان و دل زان شادمان باشد
شه لشکر شکن محمود کشور گیر کز بیمش
رخ اعدای دین دایم برنگ زعفران باشد
برنگ زعفران باشد رخ اعدای دین زانکس
کجا تیغش ز خون حلقشان چون ارغوان باشد
تنی کز طاعت اوسر بپیچد خیره سر باشد
سری کز خدمتش بی بهره باشد بر سنان باشد
همه شاهان بزرگی زوهمی جویند و او زایزد
ازین باشدکه دایم بر هواها کامران باشد
بجز دریا نخواندی کس کف گوهر فشانشرا
اگر نز بهر آن بوید که دریا را کران باشد
همانا دست گوهر بار او جانست ورادی تن
بلی رادی باو زنده ست و تن زنده بجان باشد
اگر بر چیز بخشیده ز بخشنده نشان بودی
نبینی هیچ دیناری کزو بی صد نشان باشد
چهارم آسمان گویی ز رایش نسبتی دارد
که خورشید درخشان برچهارم آسمان باشد
گران کوه از گران حلمش پدید آمد و گر نامد
چرا ماننده حلم گران سنگش گران باشد
بنازد گوهر پولاد برهر گوهر و زیبد
بدان مفخر که از پولاد رمحش را سنان باشد
ولی چون روی او بیند فزون سازد خدا عمرش
و گر چه زین جهان تا آن جهانش یکزمان باشد
عدو چون تیغ او بیند بجان او را زیان آید
اگر چه چشمه حیوان عدو را در دهان باشد
خدنگش تیز رو پیکی که از رفتن نیاساید
ولیکن منزلش تاباشد اندر استخوان باشد
عدوی شاه مشرق را بسوزد هر زمانی دل
بسوزد آن دلی کآتش مر او را در میان باشد
دل اعدای او سنگست از آنست اندرو آتش
نبینی کآتش سوزان بسنگ اندر نهان باشد
دل اعداش از آن آتش که دارد سوخته گردد
ولیکن سنگ از آن آتش که دارد بی زیان باشد
نباید جست جز مهرش کسی را کش خرد باشد
نباید خواند جز مدحش کسی را کش زبان باشد
اگر چه شاعر بسیار دان آسان سخن گوید
جز اندر مدحت او آن سخنها ناروان باشد
سخن آن خوبتر باشد که اندر مدح او باشد
گل آن بوینده تر باشد که اندر بوستان باشد
مدیحش گوهرست و طبع مداحان مر آنرا کان
گرامی گوهر آن باشد که آنرا طبع کان باشد
ندیده ست اندر اخبار ملوک او را قرین هرگز
کسی کو را حدیث از خسروان باستان باشد
نه هر کس کو بملک اندر مکین باشد ملک باشد
نه نیلوفر بود هر گل که اندر آبدان باشد
ملک باید که اندر رزمگه لشکر شکن باشد
ملک باید که اندر بزمگه گوهر فشان باشد
ملک با راستی باید ملک با داد و دین باید
ملک باید که اندر هر طریقی نکته دان باشد
ملک دین ورز باید چون نظام الدین که همواره
ز بهر دین، بجنگ، اندر دل هندوستان باشد
ملک باید که چون محمود باشد تا گه دعوی
همه کردار او برهان و معنی و بیان باشد
شکار گرگ کس کردست جز محمود لاوالله
جز اورا با چنان کوهی کرا زور و توان باشد
چگونه هول حیوانی چو بالاور ژیان پیلی
کجا پیلی ژیان زو تا جهان باشد جهان باشد
نه با دست و برفتن همسر باد سبک باشد
نه پیلست و ببالا همبر پیل دمان باشد
بکردار درخت سوخته شاخی به بینی بر
سیاه و سخت چونانچون دل نامهربان باشد
به سیلی ماند ار مرسیل را یشک و سرو باشد
به کوهی ماند ار مرکوه را جان و روان باشد
ز دشمن کین کشد گر دشمنش چرخ برین باشد
بخصم اندر رسد گر خصم او باد وزان باشد
بتن بر پوست چون بینی ورا بر گستوان باشد
که دید آن جانور کورا بتن برگستوان باشد
چه دانم گفت آن شه را که اندر صید گه اورا
کمینه صید کرگ وحشی و شیر ژیان باشد
بیکروز اندرون سی کرگ بگرفت ویکایک را
بزیر زین کشید، این در کدامین داستان باشد
غلامانرا به کرگان بر نشاند و کس جز او دارد
غلامانی کشان کرگان وحشی زیر ران باشد
شه نندا و رام و رای و گور از بیم شمشیرش
بر آن رایند کاندر گورشان خوشتر مکان باشد
شهان هند را از تیغ او آن رستخیز آید
که فردا بر خدیو مصر و بر قومش همان باشد
ز جنگ رام و جنگ رای و نندا نام کی جوید
کسی کز جنگها او را کمینه جنگ خان باشد
چنانچون میزبان باشد همیشه خلق را جودش
همیشه فتح را شمشیر تیزش میزبان باشد
حصاری کاندر آن مر خصم او را مسکنی دیدی
بویرانی و پستی چون حصار سیستان باشد
عجب دارم از آنکس کونه محمودی بودزیرا
که محمود آن کسی باشد که از محمودیان باشد
هر آنکس کو نه محمودیست مذمومی بود بیشک
که باشد آنکه زین جمله تواند بود آن باشد
همی تا جاودان را نام در تازی ابد باشد
ملک محمود را شاهی و شادی جاودان باشد
همی تا خلق را از ملت تازی خبر باشد
امین ملت تازی ز هر بد در امان باشد
همی تا در جهان از دولت عالی اثر باشد
یمین دولت عالی خداوند جهان باشد
جهان چون ملکش آبادان و چون بختش جوان باشد
چنان باشد جهان همواره تا شاه اندران باشد
ازیرا کو فرشته ست و فرشته در جنان باشد
بهار از عارض خوبش همانا نسبتی دارد
که ایدون دلگشا و دلپذیر و دلستان باشد
بهار امسال پنداری که از بزمش برون آید
که خوب آید چنان چون مهر یکدل دوستان باشد
گلستان بهرمان دارد همانا شیر خوارستی
لباس کودکان شیر خواره بهرمان باشد
کنون کوه و بیابانرا نبات از عودتر باشد
کنون شاخ درختانرا لباس از پرنیان باشد
کنون بلبل بشاخ سرو برتو راه خوان گردد
چرای آهوان هر ساعتی در گلستان باشد
سحر گاهان هزار آوار ز گلبن ناله برگیرد
چو بیدل عاشقی کز عشق یار اندر فغان باشد
درخت گل سپیده دم بهر بیننده بنماید
هر آنچ اندر دل پر خون او راز نهان باشد
خجسته باد بر شاه، این بهار و خرم و دایم
همه آن باد کو را جان و دل زان شادمان باشد
شه لشکر شکن محمود کشور گیر کز بیمش
رخ اعدای دین دایم برنگ زعفران باشد
برنگ زعفران باشد رخ اعدای دین زانکس
کجا تیغش ز خون حلقشان چون ارغوان باشد
تنی کز طاعت اوسر بپیچد خیره سر باشد
سری کز خدمتش بی بهره باشد بر سنان باشد
همه شاهان بزرگی زوهمی جویند و او زایزد
ازین باشدکه دایم بر هواها کامران باشد
بجز دریا نخواندی کس کف گوهر فشانشرا
اگر نز بهر آن بوید که دریا را کران باشد
همانا دست گوهر بار او جانست ورادی تن
بلی رادی باو زنده ست و تن زنده بجان باشد
اگر بر چیز بخشیده ز بخشنده نشان بودی
نبینی هیچ دیناری کزو بی صد نشان باشد
چهارم آسمان گویی ز رایش نسبتی دارد
که خورشید درخشان برچهارم آسمان باشد
گران کوه از گران حلمش پدید آمد و گر نامد
چرا ماننده حلم گران سنگش گران باشد
بنازد گوهر پولاد برهر گوهر و زیبد
بدان مفخر که از پولاد رمحش را سنان باشد
ولی چون روی او بیند فزون سازد خدا عمرش
و گر چه زین جهان تا آن جهانش یکزمان باشد
عدو چون تیغ او بیند بجان او را زیان آید
اگر چه چشمه حیوان عدو را در دهان باشد
خدنگش تیز رو پیکی که از رفتن نیاساید
ولیکن منزلش تاباشد اندر استخوان باشد
عدوی شاه مشرق را بسوزد هر زمانی دل
بسوزد آن دلی کآتش مر او را در میان باشد
دل اعدای او سنگست از آنست اندرو آتش
نبینی کآتش سوزان بسنگ اندر نهان باشد
دل اعداش از آن آتش که دارد سوخته گردد
ولیکن سنگ از آن آتش که دارد بی زیان باشد
نباید جست جز مهرش کسی را کش خرد باشد
نباید خواند جز مدحش کسی را کش زبان باشد
اگر چه شاعر بسیار دان آسان سخن گوید
جز اندر مدحت او آن سخنها ناروان باشد
سخن آن خوبتر باشد که اندر مدح او باشد
گل آن بوینده تر باشد که اندر بوستان باشد
مدیحش گوهرست و طبع مداحان مر آنرا کان
گرامی گوهر آن باشد که آنرا طبع کان باشد
ندیده ست اندر اخبار ملوک او را قرین هرگز
کسی کو را حدیث از خسروان باستان باشد
نه هر کس کو بملک اندر مکین باشد ملک باشد
نه نیلوفر بود هر گل که اندر آبدان باشد
ملک باید که اندر رزمگه لشکر شکن باشد
ملک باید که اندر بزمگه گوهر فشان باشد
ملک با راستی باید ملک با داد و دین باید
ملک باید که اندر هر طریقی نکته دان باشد
ملک دین ورز باید چون نظام الدین که همواره
ز بهر دین، بجنگ، اندر دل هندوستان باشد
ملک باید که چون محمود باشد تا گه دعوی
همه کردار او برهان و معنی و بیان باشد
شکار گرگ کس کردست جز محمود لاوالله
جز اورا با چنان کوهی کرا زور و توان باشد
چگونه هول حیوانی چو بالاور ژیان پیلی
کجا پیلی ژیان زو تا جهان باشد جهان باشد
نه با دست و برفتن همسر باد سبک باشد
نه پیلست و ببالا همبر پیل دمان باشد
بکردار درخت سوخته شاخی به بینی بر
سیاه و سخت چونانچون دل نامهربان باشد
به سیلی ماند ار مرسیل را یشک و سرو باشد
به کوهی ماند ار مرکوه را جان و روان باشد
ز دشمن کین کشد گر دشمنش چرخ برین باشد
بخصم اندر رسد گر خصم او باد وزان باشد
بتن بر پوست چون بینی ورا بر گستوان باشد
که دید آن جانور کورا بتن برگستوان باشد
چه دانم گفت آن شه را که اندر صید گه اورا
کمینه صید کرگ وحشی و شیر ژیان باشد
بیکروز اندرون سی کرگ بگرفت ویکایک را
بزیر زین کشید، این در کدامین داستان باشد
غلامانرا به کرگان بر نشاند و کس جز او دارد
غلامانی کشان کرگان وحشی زیر ران باشد
شه نندا و رام و رای و گور از بیم شمشیرش
بر آن رایند کاندر گورشان خوشتر مکان باشد
شهان هند را از تیغ او آن رستخیز آید
که فردا بر خدیو مصر و بر قومش همان باشد
ز جنگ رام و جنگ رای و نندا نام کی جوید
کسی کز جنگها او را کمینه جنگ خان باشد
چنانچون میزبان باشد همیشه خلق را جودش
همیشه فتح را شمشیر تیزش میزبان باشد
حصاری کاندر آن مر خصم او را مسکنی دیدی
بویرانی و پستی چون حصار سیستان باشد
عجب دارم از آنکس کونه محمودی بودزیرا
که محمود آن کسی باشد که از محمودیان باشد
هر آنکس کو نه محمودیست مذمومی بود بیشک
که باشد آنکه زین جمله تواند بود آن باشد
همی تا جاودان را نام در تازی ابد باشد
ملک محمود را شاهی و شادی جاودان باشد
همی تا خلق را از ملت تازی خبر باشد
امین ملت تازی ز هر بد در امان باشد
همی تا در جهان از دولت عالی اثر باشد
یمین دولت عالی خداوند جهان باشد
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در ذکر مراجعت سلطان محمود از فتح سومنات گوید
یمین دولت شاه زمانه با دل شاد
بفال نیک کنون سوی خانه روی نهاد
بتان شکسته و بتخانه ها فکنده ز پای
حصارهای قوی بر گشاده لاد از لاد
هزار بتکده کنده قوی تر از هرمان
دویست شهر تهی کرده خوشتر از نوشاد
گذارده کرده بیابانهای بی فرجام
سپه گذاشته از آبهای بی فرناد
گذشته بابنه ز آنجا که مایه گیرد ابر
رسیده با سپه آنجا که ره نیابد باد
ز ملک و ملکت چندین امیر یافته بهر
ز گنج بتکده سومنات یافته داد
کنون دو چشم نهاده ست روز وشب گویی
به فتح نامه خسرو خلیفه بغداد
خلیفه گوید کامسال همچو هر سالی
گشاده باشد چندین حصار و آمده شاد
خبر نداردکامسال شهریار جهان
بنای کفر فکنده ست و کنده از بنیاد
بقاش باد که از تیغ او و بازوی اوست
بنای کفر خراب و بنای دین آباد
ز بهر قوت دین با ولایت پرویز
هزار بار بتن رنجکش تر از فرهاد
ز بسکه رنج سفر بر تن شریف نهاد
همی ندانم کان تن تنست یا پولاد
برابر یکی از معجزات موسی بود
در آب دریا لشکر کشیدن شه راد
شه عجم را چون معجزه کرامتهاست
پدید گشت که آن از چه روی و از چه نهاد
من از کرامت او یک حدیث یاد کنم
چنانکه بر دل تو دیرها بماند یاد
به سومنات شد امسال و سومنات بکند
در این مراد بپیمود منزلی هشتاد
بره ز دریا بگذشت و آب دریا را
چو آب جیحون بیقدر کرد و جسر گشاد
در آن زمان که ز دریای بیکران بگذشت
بسی میان بیابان بیکرانه فتاد
نه منزلی بود آنجا بمنزلی معروف
نه رهبری بود آنجا برهبری استاد
بماند خیره و اندیشه کرد و با خود گفت
کزین ره آید فردا بدین سپه بیداد
چنان نمود ملکرا که ره زدست چپست
برفت سوی چپ و گفت هر چه بادا باد
در این تفکر مقدار یک دو میل براند
ز رفته باز پشیمان شد و فرو استاد
ز دست راست یکی روشنی پدید آمد
چنانکه هر کس از آن روشنی نشانی داد
همه بیابان زان روشنایی آگه شد
چو جان آذر خرداد ز آذر خرداد
برفت بردم آن روشنی و از پی آن
بجستجوی سواران جلد بفرستاد
بجهد و حیله در آن روشنی همی برسید
سوار جلد بر اسب جوان تازی زاد
ملک همی شدو آن روشنائی اندر پیش
که روز نو شد و درهای روشنی بگشاد
سرای پرده و جای سپه پدید آمد
دل سپاه شد از رنج تشنگی آزاد
کرامتی نبود بیش ازین و سلطان را
چنین کرامت باشد نه هفت، خود هفتاد
همه کرامت از ایزد همی رسید بوی
بدان زمانکه کم از بیست ساله بود بزاد
مگو مگوی که چون کیقباد یا چو جم است
حدیث او دگرست از حدیث جم و قباد
چو زو حدیث کنی از شهان حدیث مکن
خطا بود که تخلص کنی همای به خاد
همیشه تا نبود نسترن چون سیسنبر
چنانکه تا نبود شنبلید چون شمشاد
همیشه تا که گل آبگون ز لاله لعل
پدید باشد و خیری ز سوسن آزاد
یمین دولت محمود شهریار جهان
بشهر یاری و رادی و خسروی بزیاد
سپهر با او پیوسته تازه روی و مطیع
چنانکه مادر دختر پرست با داماد
بهار تازه برو فر خجسته باد و بی او
زمانه را و جهانرا بهار تازه مباد
بفال نیک کنون سوی خانه روی نهاد
بتان شکسته و بتخانه ها فکنده ز پای
حصارهای قوی بر گشاده لاد از لاد
هزار بتکده کنده قوی تر از هرمان
دویست شهر تهی کرده خوشتر از نوشاد
گذارده کرده بیابانهای بی فرجام
سپه گذاشته از آبهای بی فرناد
گذشته بابنه ز آنجا که مایه گیرد ابر
رسیده با سپه آنجا که ره نیابد باد
ز ملک و ملکت چندین امیر یافته بهر
ز گنج بتکده سومنات یافته داد
کنون دو چشم نهاده ست روز وشب گویی
به فتح نامه خسرو خلیفه بغداد
خلیفه گوید کامسال همچو هر سالی
گشاده باشد چندین حصار و آمده شاد
خبر نداردکامسال شهریار جهان
بنای کفر فکنده ست و کنده از بنیاد
بقاش باد که از تیغ او و بازوی اوست
بنای کفر خراب و بنای دین آباد
ز بهر قوت دین با ولایت پرویز
هزار بار بتن رنجکش تر از فرهاد
ز بسکه رنج سفر بر تن شریف نهاد
همی ندانم کان تن تنست یا پولاد
برابر یکی از معجزات موسی بود
در آب دریا لشکر کشیدن شه راد
شه عجم را چون معجزه کرامتهاست
پدید گشت که آن از چه روی و از چه نهاد
من از کرامت او یک حدیث یاد کنم
چنانکه بر دل تو دیرها بماند یاد
به سومنات شد امسال و سومنات بکند
در این مراد بپیمود منزلی هشتاد
بره ز دریا بگذشت و آب دریا را
چو آب جیحون بیقدر کرد و جسر گشاد
در آن زمان که ز دریای بیکران بگذشت
بسی میان بیابان بیکرانه فتاد
نه منزلی بود آنجا بمنزلی معروف
نه رهبری بود آنجا برهبری استاد
بماند خیره و اندیشه کرد و با خود گفت
کزین ره آید فردا بدین سپه بیداد
چنان نمود ملکرا که ره زدست چپست
برفت سوی چپ و گفت هر چه بادا باد
در این تفکر مقدار یک دو میل براند
ز رفته باز پشیمان شد و فرو استاد
ز دست راست یکی روشنی پدید آمد
چنانکه هر کس از آن روشنی نشانی داد
همه بیابان زان روشنایی آگه شد
چو جان آذر خرداد ز آذر خرداد
برفت بردم آن روشنی و از پی آن
بجستجوی سواران جلد بفرستاد
بجهد و حیله در آن روشنی همی برسید
سوار جلد بر اسب جوان تازی زاد
ملک همی شدو آن روشنائی اندر پیش
که روز نو شد و درهای روشنی بگشاد
سرای پرده و جای سپه پدید آمد
دل سپاه شد از رنج تشنگی آزاد
کرامتی نبود بیش ازین و سلطان را
چنین کرامت باشد نه هفت، خود هفتاد
همه کرامت از ایزد همی رسید بوی
بدان زمانکه کم از بیست ساله بود بزاد
مگو مگوی که چون کیقباد یا چو جم است
حدیث او دگرست از حدیث جم و قباد
چو زو حدیث کنی از شهان حدیث مکن
خطا بود که تخلص کنی همای به خاد
همیشه تا نبود نسترن چون سیسنبر
چنانکه تا نبود شنبلید چون شمشاد
همیشه تا که گل آبگون ز لاله لعل
پدید باشد و خیری ز سوسن آزاد
یمین دولت محمود شهریار جهان
بشهر یاری و رادی و خسروی بزیاد
سپهر با او پیوسته تازه روی و مطیع
چنانکه مادر دختر پرست با داماد
بهار تازه برو فر خجسته باد و بی او
زمانه را و جهانرا بهار تازه مباد
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در دعای به سلطان محمود غزنوی گوید
چندانکه جهانست ملک شاه جهان باد
با دولت پاینده و با بخت جوان باد
تا بود ملک شهر ده و شهرستان بود
همواره چنان شهر ده و شهرستان باد
چونانکه ازو عالمی از بد به امانند
جان و تن او از همه بدها به امان باد
شاهان جهان را ز نهیبش تن و جان نیست
جان و تن شاهانش فدای تن و جان باد
آن کز تن او هرگز کم خواهد مویی
در حسرت و اندیشه چنان ایلک و خان باد
تا خواسته با قارون در خاک نهانست
بدخواه و بد اندیشش در خاک نهان باد
آنرا که بکین جستن او تیرو کمان خواست
بیرون شدش از گیتی با تیرو کمان باد
در کینه او کینه گزاران جهان را
آنجا که همه سود بجویند زیان باد
وانکس که نباشد بجهانداری او شاد
مقهور و نگونسار و نژند دو جهان باد
دستش برسانیدن ارزاق ضمان شد
بختش بهمه خوبی و نیکیش ضمان باد
هر کار که کرده ست ستوده ست چو نامش
هر کار کزین پس بکند نیز چنان باد
آنجا که نهد روی به غزوه و به جز از غزو
با دولت و با لشکر انبوه و گران باد
از دولت او هر چه گمان بود یقین شد
از دولت خصم آنچه یقین بود گمان باد
وانکس که زبان کرد ببدگفتن او تیز
در دست اجل خشک لب و خشک زبان باد
اندر سیر شاه چه بد تاند گفتن
بدگوی بد اندیش که خاکش بدهان باد
دلشاد مباد آنکه بدو شاد نباشد
وانکس که بدو شاد بود شادروان باد
در خانه بدخواه بنفرینش نو نو
هر روز دگر محنت و دیگر حدثان باد
وانکس که هزیمت شد ازین خسرو و جان برد
چون از غم جان رسته شد، اندر غم نان داد
تا در تن و بازوی کسی زور و توانست
اندر تن و بازوی ملک زور و توان باد
چونانکه کران نیست شمار هنرش را
شاهیش بی اندازه و بیحد و کران باد
هر شاه که یکروز میان بسته بشاهی
در خدمت فرخنده او بسته میان باد
امروز جهاندار و خداوند جهان اوست
همواره جهاندار و خداوند جهان باد
از مشرق تا مغرب رایش بهمه جای
گه شاه برانگیز و گهی شاه نشان باد
هر ماه بشهری علم شاهی شاهان
زیر سم اسبانش نگون باد و ستان باد
تا پادشهان صدر گه آرایند او را
برگاه شهی مسکن و در صدر مکان باد
از هیبت او روز بد اندیش چو شب شد
نوروز مخالف هم ازینگونه خزان باد
آن تیغ و سنانرا که بدو حرب کند شاه
چرخ و فلک و دولت منصور فسان باد
هر ساعتی اندر دل و در خانه کفار
درد و فزع و ناله و فریاد و فغان باد
آراستن دین همه زان تیغ و سنانست
برداشتن کفر بدان تیغ و سنان باد
وانرا که نخواهد که در این خانه بود ملک
اندر همه ملک نه خان باد و نه مان باد
جنگش همه با کافر و با دشمن دینست
شغلش همه با رامش و آرامش جان باد
در دولت و در مرتبت و مملکت او را
چندانکه بخواهد ز خداوند زمان باد
هرساعت و هر وقت ز خشنودی ایزد
بر دولت آینده او تازه نشان باد
ماه رمضان بود بدو فرخ و میمون
شوال به از فرخ و میمون رمضان باد
او را همه آن باد که او خواهد دایم
وان چیز که بدخواهان خواهند جز آن باد
با دولت پاینده و با بخت جوان باد
تا بود ملک شهر ده و شهرستان بود
همواره چنان شهر ده و شهرستان باد
چونانکه ازو عالمی از بد به امانند
جان و تن او از همه بدها به امان باد
شاهان جهان را ز نهیبش تن و جان نیست
جان و تن شاهانش فدای تن و جان باد
آن کز تن او هرگز کم خواهد مویی
در حسرت و اندیشه چنان ایلک و خان باد
تا خواسته با قارون در خاک نهانست
بدخواه و بد اندیشش در خاک نهان باد
آنرا که بکین جستن او تیرو کمان خواست
بیرون شدش از گیتی با تیرو کمان باد
در کینه او کینه گزاران جهان را
آنجا که همه سود بجویند زیان باد
وانکس که نباشد بجهانداری او شاد
مقهور و نگونسار و نژند دو جهان باد
دستش برسانیدن ارزاق ضمان شد
بختش بهمه خوبی و نیکیش ضمان باد
هر کار که کرده ست ستوده ست چو نامش
هر کار کزین پس بکند نیز چنان باد
آنجا که نهد روی به غزوه و به جز از غزو
با دولت و با لشکر انبوه و گران باد
از دولت او هر چه گمان بود یقین شد
از دولت خصم آنچه یقین بود گمان باد
وانکس که زبان کرد ببدگفتن او تیز
در دست اجل خشک لب و خشک زبان باد
اندر سیر شاه چه بد تاند گفتن
بدگوی بد اندیش که خاکش بدهان باد
دلشاد مباد آنکه بدو شاد نباشد
وانکس که بدو شاد بود شادروان باد
در خانه بدخواه بنفرینش نو نو
هر روز دگر محنت و دیگر حدثان باد
وانکس که هزیمت شد ازین خسرو و جان برد
چون از غم جان رسته شد، اندر غم نان داد
تا در تن و بازوی کسی زور و توانست
اندر تن و بازوی ملک زور و توان باد
چونانکه کران نیست شمار هنرش را
شاهیش بی اندازه و بیحد و کران باد
هر شاه که یکروز میان بسته بشاهی
در خدمت فرخنده او بسته میان باد
امروز جهاندار و خداوند جهان اوست
همواره جهاندار و خداوند جهان باد
از مشرق تا مغرب رایش بهمه جای
گه شاه برانگیز و گهی شاه نشان باد
هر ماه بشهری علم شاهی شاهان
زیر سم اسبانش نگون باد و ستان باد
تا پادشهان صدر گه آرایند او را
برگاه شهی مسکن و در صدر مکان باد
از هیبت او روز بد اندیش چو شب شد
نوروز مخالف هم ازینگونه خزان باد
آن تیغ و سنانرا که بدو حرب کند شاه
چرخ و فلک و دولت منصور فسان باد
هر ساعتی اندر دل و در خانه کفار
درد و فزع و ناله و فریاد و فغان باد
آراستن دین همه زان تیغ و سنانست
برداشتن کفر بدان تیغ و سنان باد
وانرا که نخواهد که در این خانه بود ملک
اندر همه ملک نه خان باد و نه مان باد
جنگش همه با کافر و با دشمن دینست
شغلش همه با رامش و آرامش جان باد
در دولت و در مرتبت و مملکت او را
چندانکه بخواهد ز خداوند زمان باد
هرساعت و هر وقت ز خشنودی ایزد
بر دولت آینده او تازه نشان باد
ماه رمضان بود بدو فرخ و میمون
شوال به از فرخ و میمون رمضان باد
او را همه آن باد که او خواهد دایم
وان چیز که بدخواهان خواهند جز آن باد
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در صفت شراب خوردن سلطان محمدبن محمود غزنوی
خسرو می خواست هم از بامداد
خلق بمی خوردن اوگشت شاد
خرمی و شادی از می بود
خرمی و شادی را داد داد
ماه درخشنده قدح پیش برد
سرو خرامنده بپای ایستاد
با طرب و خرمی و فال نیک
شاه قدح بستد و برکف نهاد
شادی و می خوردن شه را سزد
شاد خور ای شه که میت نوش باد
از تو به می خوردن یابند زر
وز تو به هشیاری یابند داد
خلق بیکباره ز تو شاکرند
زان دل بخشنده وزان دست راد
شیر دلی و پسر شیر دل
خسروی و خسرو خسرو نژاد
هر شه کورا خلفی چون تو ماند
نام و نشانش بجهان ماند یاد
چون تو که باشد بجهان اندرون
چون تو ملکزاده زمادر نزاد
سیر نگردد همی از تو دو چشم
خلق ندیدست ملک زین نهاد
روز مبارک شود آنرا که او
از تو ملک یاد کند بامداد
تا تو بشاهی ننشستی شها
خرمی از تو بجهان ایستاد
جز تو ملک بر ننشیند به ملک
جز تو ملک بودن با دست باد
دیدن تو در دل هر بنده ای
از طرب و شادی صد در گشاد
شاد زیادی زتن و جان خویش
وانکه بتو شاد، بشادی زیاد
بر در تو صد ملک و صد وزیر
به ز منوچهر و به از کیقباد
خلق بمی خوردن اوگشت شاد
خرمی و شادی از می بود
خرمی و شادی را داد داد
ماه درخشنده قدح پیش برد
سرو خرامنده بپای ایستاد
با طرب و خرمی و فال نیک
شاه قدح بستد و برکف نهاد
شادی و می خوردن شه را سزد
شاد خور ای شه که میت نوش باد
از تو به می خوردن یابند زر
وز تو به هشیاری یابند داد
خلق بیکباره ز تو شاکرند
زان دل بخشنده وزان دست راد
شیر دلی و پسر شیر دل
خسروی و خسرو خسرو نژاد
هر شه کورا خلفی چون تو ماند
نام و نشانش بجهان ماند یاد
چون تو که باشد بجهان اندرون
چون تو ملکزاده زمادر نزاد
سیر نگردد همی از تو دو چشم
خلق ندیدست ملک زین نهاد
روز مبارک شود آنرا که او
از تو ملک یاد کند بامداد
تا تو بشاهی ننشستی شها
خرمی از تو بجهان ایستاد
جز تو ملک بر ننشیند به ملک
جز تو ملک بودن با دست باد
دیدن تو در دل هر بنده ای
از طرب و شادی صد در گشاد
شاد زیادی زتن و جان خویش
وانکه بتو شاد، بشادی زیاد
بر در تو صد ملک و صد وزیر
به ز منوچهر و به از کیقباد
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در تقاضا و مدح محمدبن محمودبن ناصر الدین گوید
ای همه ساله زخوی تو دل سلطان شاد
دل سلطان همه سال از خوی تو شادان باد
با علی خیزد هر کز تو بیاموزد علم
با عمر خیزد هر کز تو بیاموزد داد
زانکه استاد تو اندر همه کاری پدرست
چون پدر گشتی اندر همه کاری استاد
کیست کز نعمت زر تو و از بخشش تو
کار ویران شده خویش نکردست آباد
خوی نیکوی تو بر ما در اندوه ببست
در اندوه ببست و در شادی بگشاد
مر مرا باری از بخشش پیوسته تو
نشناسند همی خانه ز کرخ بغداد
لعبتان دارم شیرین سخن و رومی روی
مرکبان دارم ختلی گهر و تازی زاد
همه نیکویی دارم بکف از دو کف تو
بس نکویی که مرا بود از آن دو کف راد
روی آن جاه و بزرگی که ز تو یافته ام
زان قبا خواهم کردن که مرا خواهی داد
من قبای تو نه از بی ادبی خواسته ام
وین سخن نیز نه از بی ادبی کردم یاد
نه همی گویم چیزی کن کان خلق نکرد
نه همی گویم رسمی نه کان کس ننهاد
پدر تو ملک مشرق و سلطان جهان
دل و جانم را کرده ست بدینمعنی شاد
تو همان کن که پدر کرد که مداحانرا
آنچه داده ست مرآنرا ببزرگی بدهاد
دل سلطان همه سال از خوی تو شادان باد
با علی خیزد هر کز تو بیاموزد علم
با عمر خیزد هر کز تو بیاموزد داد
زانکه استاد تو اندر همه کاری پدرست
چون پدر گشتی اندر همه کاری استاد
کیست کز نعمت زر تو و از بخشش تو
کار ویران شده خویش نکردست آباد
خوی نیکوی تو بر ما در اندوه ببست
در اندوه ببست و در شادی بگشاد
مر مرا باری از بخشش پیوسته تو
نشناسند همی خانه ز کرخ بغداد
لعبتان دارم شیرین سخن و رومی روی
مرکبان دارم ختلی گهر و تازی زاد
همه نیکویی دارم بکف از دو کف تو
بس نکویی که مرا بود از آن دو کف راد
روی آن جاه و بزرگی که ز تو یافته ام
زان قبا خواهم کردن که مرا خواهی داد
من قبای تو نه از بی ادبی خواسته ام
وین سخن نیز نه از بی ادبی کردم یاد
نه همی گویم چیزی کن کان خلق نکرد
نه همی گویم رسمی نه کان کس ننهاد
پدر تو ملک مشرق و سلطان جهان
دل و جانم را کرده ست بدینمعنی شاد
تو همان کن که پدر کرد که مداحانرا
آنچه داده ست مرآنرا ببزرگی بدهاد
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود
هر روز مرا عشق نگاری بسر آید
در باز کند ناگه و گستاخ در آید
ور در بدو سه قفل گران سنگ ببندم
ره جوید و چون مورچه از خاک برآید
ور شب کنم از خانه بجای دگر آیم
او شب کند ازخانه بجای دگر آید
جورم ز دل خویشست از عشق چه نالم
عشق ار چه درازست هم آخر بسر آید
دل عاشق آنست که بی عشق نباشد
ای وای دلی کو ز پی عشق برآید
گر عاشق عشقست و غم عشق مر او راست
آخر نه غم عشق مر او را بسر آید
دل چون سپری گردد اندوه ندارم
گر کوه احد برفتد و بر جگر آید
نی نی غلطست این ز همه چیزی دل به
گر دل بسر آید چه خلل در بصر آید
دل خواهد و دل داند و دل شاد بپاید
گر ز آمدن شاه بر ما خبر آید
شاه ملکان میر محمد که مر او را
هر ساعتی از فضل درختی ببر آید
نشگفت هنر زان گهر ویژه که او راست
چونین هنر و فضل ز چونین گهر آید
گر سایه دستش بحجر برفتد از دور
چون جانوران جنبش اندر حجر آید
با طالع او دولت وفیروزی یارست
از دولت و فیروزی فتح و ظفر آید
بیداد نباشد سزد ار سر بفرازد
هر شاه که او را چو محمد پسر آید
این لفظ که من گفتم و من خواهم گفتن
بر جان و دل دشمن او کارگر آید
ناید ز شهان صد یک از آن کاید از آن شاه
ناید ز سها صد یک از آن کز قمر آید
ای وای سپاهی که بجنگ ملک آید
ای وای درختی که بزیر تبر آید
آن همت و آن دولت و آن رای که او راست
او را که خلاف آرد و با او که برآید
با یوز رود کس بطلب کردن آهو
آنجای که غریدن شیران نر آید
گویی نشنیدست و نداند که حذر چیست
او را و پدر را همه ننگ از حذر آید
جاوید زیند این ملکان تا بر ایشان
هر روز بخدمت ملکی نامور آید
جاه و خطرست ایدر و مرد خردومند
صد حیله کند تا بر جاه و خطر آید
درگاه ملک جای شهانست و شهانرا
زان در، شرف افزاید و زان در بطر آید
دولت چو بزرگان جهان از پی خدمت
هر روزه به دو وقت مرا ورا بدر آید
دولت که بود کو بدر شاه نیاید
هر کس بدو پای آید، دولت بسر آید
از زائر و از سائل و خدمتگر و مداح
هر روز بدان درگه چندین نفر آید
مادح بر او بوید زیرا که ز مدحش
الفاظ نکت گردد و معنی غرر آید
من مدحت او چونکه همی مختصر آرم
آری چو سخن نیک بود مختصر آید
تا ماه شب عید گرامی بود و دوست
چون رفته عزیزی که همی از سفر آید
با تاج و کمر باد و چنان باد که هر شاه
هر روز بخدمت بر او با کمر آید
زین جشن خزان خرمی وشادی بیند
چندانکه در ایام بهاری مطر آید
در باز کند ناگه و گستاخ در آید
ور در بدو سه قفل گران سنگ ببندم
ره جوید و چون مورچه از خاک برآید
ور شب کنم از خانه بجای دگر آیم
او شب کند ازخانه بجای دگر آید
جورم ز دل خویشست از عشق چه نالم
عشق ار چه درازست هم آخر بسر آید
دل عاشق آنست که بی عشق نباشد
ای وای دلی کو ز پی عشق برآید
گر عاشق عشقست و غم عشق مر او راست
آخر نه غم عشق مر او را بسر آید
دل چون سپری گردد اندوه ندارم
گر کوه احد برفتد و بر جگر آید
نی نی غلطست این ز همه چیزی دل به
گر دل بسر آید چه خلل در بصر آید
دل خواهد و دل داند و دل شاد بپاید
گر ز آمدن شاه بر ما خبر آید
شاه ملکان میر محمد که مر او را
هر ساعتی از فضل درختی ببر آید
نشگفت هنر زان گهر ویژه که او راست
چونین هنر و فضل ز چونین گهر آید
گر سایه دستش بحجر برفتد از دور
چون جانوران جنبش اندر حجر آید
با طالع او دولت وفیروزی یارست
از دولت و فیروزی فتح و ظفر آید
بیداد نباشد سزد ار سر بفرازد
هر شاه که او را چو محمد پسر آید
این لفظ که من گفتم و من خواهم گفتن
بر جان و دل دشمن او کارگر آید
ناید ز شهان صد یک از آن کاید از آن شاه
ناید ز سها صد یک از آن کز قمر آید
ای وای سپاهی که بجنگ ملک آید
ای وای درختی که بزیر تبر آید
آن همت و آن دولت و آن رای که او راست
او را که خلاف آرد و با او که برآید
با یوز رود کس بطلب کردن آهو
آنجای که غریدن شیران نر آید
گویی نشنیدست و نداند که حذر چیست
او را و پدر را همه ننگ از حذر آید
جاوید زیند این ملکان تا بر ایشان
هر روز بخدمت ملکی نامور آید
جاه و خطرست ایدر و مرد خردومند
صد حیله کند تا بر جاه و خطر آید
درگاه ملک جای شهانست و شهانرا
زان در، شرف افزاید و زان در بطر آید
دولت چو بزرگان جهان از پی خدمت
هر روزه به دو وقت مرا ورا بدر آید
دولت که بود کو بدر شاه نیاید
هر کس بدو پای آید، دولت بسر آید
از زائر و از سائل و خدمتگر و مداح
هر روز بدان درگه چندین نفر آید
مادح بر او بوید زیرا که ز مدحش
الفاظ نکت گردد و معنی غرر آید
من مدحت او چونکه همی مختصر آرم
آری چو سخن نیک بود مختصر آید
تا ماه شب عید گرامی بود و دوست
چون رفته عزیزی که همی از سفر آید
با تاج و کمر باد و چنان باد که هر شاه
هر روز بخدمت بر او با کمر آید
زین جشن خزان خرمی وشادی بیند
چندانکه در ایام بهاری مطر آید
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در تهنیت جلوس سلطان محمد پس از سلطان محمود گوید
هر که بود از یمین دولت شاد
دل بمهر جمال ملت داد
هر که او حق نعمتش بشناخت
میر مارا نوید خدمت داد
طاعت آن ملک بجا آورد
هرکه او دل برین امیر نهاد
وقت رفتن ملک بمیر سپرد
لشکر خویش و بنده و آزاد
گفت بر تخت مملکت بنشین
تا بتو نام من بماند یاد
هر چه ویران شد ازتغافل من
جهد کن تا مگر کنی آباد
اینت نیکو وصیت و فرمان
ایزد آن شاه را بیامرزاد
اگر آن شاه جاودانه نزیست
این خداوند جاودانه زیاد
گل بخندد زیاد این بر سنگ
آب گردد ز درد آن پولاد
انده او دل گشاده ببست
رامش میر بسته ها بگشاد
شمع داریم و شمع پیش نهیم
گر بکشت آن چراغ ما را باد
گر برفت آن ملک بما بگذاشت
پادشاهی کریم و پاک نژاد
سخت خوب آید این دو بیت مرا
که شنیدم ز شاعری استاد :
« پادشاهی گذشت پاک نژاد
پادشاهی نشست فرخ زاد»
بر گذشته همه جهان غمگین
وز نشسته همه جهان دلشاد
گر چراغی زما گرفت جهان
باز شمعی بپیش ما بنهاد
ای خداوند خسروان جهان
ای جهانرا بجای جم و قباد
ملک با رای تو قرار گرفت
بخت در پیش تو بپا استاد
کارهای جهان بکام تو گشت
گفتگوی تو در جهان افتاد
نه شگفت ار ز فر دولت تو
روید از شوره پیش تو شمشاد
تا بشاهی نشستی از پی تو
هفت کشور همی شود هفتاد
خلق را قبله گشت خانه تو
همچو زین پیش خانه نوشاد
پدر پیش بین تو بتو شاه
بس قوی کرد ملک را بنیاد
ملک چو کشت گشت و تو باران
این جهان چون عروس و تو داماد
چاکرانند بر در تو کنون
برتر از طوس و نوذر و کشواد
از پی تهنیت خلیفه بتو
بفرستد کس، ار بنفرستاد
ای امیری که در زمانه تو
نیست شد نام زفتی و بیداد
کف برادی گشاده چشم به مهر
دست دادت خدای با کف راد
زائر از تو بخرمی و طرب
درم از تو بناله و فریاد
تخت شاهی و پادشاهی و ملک
برتو و بر زمانه فرخ باد
چون پدر کامکار باش که تو
پدر دیگری برسم و نهاد
ماه خرداد بر تو فرخ باد
آفرین باد بر مه خرداد
دل بمهر جمال ملت داد
هر که او حق نعمتش بشناخت
میر مارا نوید خدمت داد
طاعت آن ملک بجا آورد
هرکه او دل برین امیر نهاد
وقت رفتن ملک بمیر سپرد
لشکر خویش و بنده و آزاد
گفت بر تخت مملکت بنشین
تا بتو نام من بماند یاد
هر چه ویران شد ازتغافل من
جهد کن تا مگر کنی آباد
اینت نیکو وصیت و فرمان
ایزد آن شاه را بیامرزاد
اگر آن شاه جاودانه نزیست
این خداوند جاودانه زیاد
گل بخندد زیاد این بر سنگ
آب گردد ز درد آن پولاد
انده او دل گشاده ببست
رامش میر بسته ها بگشاد
شمع داریم و شمع پیش نهیم
گر بکشت آن چراغ ما را باد
گر برفت آن ملک بما بگذاشت
پادشاهی کریم و پاک نژاد
سخت خوب آید این دو بیت مرا
که شنیدم ز شاعری استاد :
« پادشاهی گذشت پاک نژاد
پادشاهی نشست فرخ زاد»
بر گذشته همه جهان غمگین
وز نشسته همه جهان دلشاد
گر چراغی زما گرفت جهان
باز شمعی بپیش ما بنهاد
ای خداوند خسروان جهان
ای جهانرا بجای جم و قباد
ملک با رای تو قرار گرفت
بخت در پیش تو بپا استاد
کارهای جهان بکام تو گشت
گفتگوی تو در جهان افتاد
نه شگفت ار ز فر دولت تو
روید از شوره پیش تو شمشاد
تا بشاهی نشستی از پی تو
هفت کشور همی شود هفتاد
خلق را قبله گشت خانه تو
همچو زین پیش خانه نوشاد
پدر پیش بین تو بتو شاه
بس قوی کرد ملک را بنیاد
ملک چو کشت گشت و تو باران
این جهان چون عروس و تو داماد
چاکرانند بر در تو کنون
برتر از طوس و نوذر و کشواد
از پی تهنیت خلیفه بتو
بفرستد کس، ار بنفرستاد
ای امیری که در زمانه تو
نیست شد نام زفتی و بیداد
کف برادی گشاده چشم به مهر
دست دادت خدای با کف راد
زائر از تو بخرمی و طرب
درم از تو بناله و فریاد
تخت شاهی و پادشاهی و ملک
برتو و بر زمانه فرخ باد
چون پدر کامکار باش که تو
پدر دیگری برسم و نهاد
ماه خرداد بر تو فرخ باد
آفرین باد بر مه خرداد
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح خواجه عبد الرزاق بن احمد بن حسن میمندی گوید
ای دل من ترا بشارت داد
که ترا من بدوست خواهم داد
تو بدو شادمانه ای بجهان
شاد باد آنکه توبدویی شاد
تا نگویی که مرمرا مفرست
که کسی دل بدوست نفرستاد
دوست از من ترا همی طلبد
رو بر دوست هر چه بادا باد
دست و پایش ببوس و مسکن کن
زیر آن زلفکان چون شمشاد
تا ز بیداد چشم او برهی
از لب لعل او بیابی داد
زلف او حاجب لبست و لبش
نپسندد بهیچکس بیداد
خاصه بر تو که تو فزون ز عدد
آفرین های خواجه داری یاد
خواجه سید ستوده هنر
خواجه پاک طبع پاک نژاد
عبد رزاق احمد حسن آنک
هیچ مادر چو او کریم نزاد
آنکه کافی تر و سخی تر ازو
بر بساط زمین قدم ننهاد
خوی او خوب و روی چون خو خوب
دل او را و دست چون دل راد
کافیان جهان همی خوانند
از دل پاک خواجه را استاد
بسته هایی گشاده گشت بدو
که ندانست روزگار گشاد
از وزیران چو او یکی ننشست
بر بساط جم و بساط قباد
فیلسوفی بسر نداند برد
سخنی را که او نهد بنیاد
بسخن گفتن آن ستوده سخن
نرم گرداند آهن و پولاد
راد مردان بدو روند همی
کو رسد راد مرد را فریاد
زو تواند بپایگاه رسید
هر که از پایگاه خویش افتاد
بس کسا کو بفر دولت او
کار ویران خویش کرد آباد
خانه او بهشت شد که درو
غمگنان را ز غم کنند آزاد
نزد آن خواجه خادمانش را
هست پاداش خدمتی هفتاد
هیچ شه را چنین وزیر نبود
هیچ مادر چنو کریم نزاد
جمع شد نزد او هزار هنر
که بشادی هزار سال زیاد
پدر و مادر سخاوت وجود
هر دو خوانند خواجه را داماد
پیش دو دست او سجود کنند
چون مغان پیش آذر خرداد
هر که او معدن کریمی جست
بدر کاخ او فرو استاد
آفتاب کرام خواهد کرد
لقب او ،خلیفه بغداد
تا به مرداد گرم گردد آب
تا به دی ماه سرد گردد باد
تا بوقت خزان چودشت شود
باغهای چو بتکده نوشاد
بادل شاد باد چون شیرین
دشمنش مستمند چون فرهاد
روزگارش خجسته باد وبراو
مهر گان فرخ و همایون باد
که ترا من بدوست خواهم داد
تو بدو شادمانه ای بجهان
شاد باد آنکه توبدویی شاد
تا نگویی که مرمرا مفرست
که کسی دل بدوست نفرستاد
دوست از من ترا همی طلبد
رو بر دوست هر چه بادا باد
دست و پایش ببوس و مسکن کن
زیر آن زلفکان چون شمشاد
تا ز بیداد چشم او برهی
از لب لعل او بیابی داد
زلف او حاجب لبست و لبش
نپسندد بهیچکس بیداد
خاصه بر تو که تو فزون ز عدد
آفرین های خواجه داری یاد
خواجه سید ستوده هنر
خواجه پاک طبع پاک نژاد
عبد رزاق احمد حسن آنک
هیچ مادر چو او کریم نزاد
آنکه کافی تر و سخی تر ازو
بر بساط زمین قدم ننهاد
خوی او خوب و روی چون خو خوب
دل او را و دست چون دل راد
کافیان جهان همی خوانند
از دل پاک خواجه را استاد
بسته هایی گشاده گشت بدو
که ندانست روزگار گشاد
از وزیران چو او یکی ننشست
بر بساط جم و بساط قباد
فیلسوفی بسر نداند برد
سخنی را که او نهد بنیاد
بسخن گفتن آن ستوده سخن
نرم گرداند آهن و پولاد
راد مردان بدو روند همی
کو رسد راد مرد را فریاد
زو تواند بپایگاه رسید
هر که از پایگاه خویش افتاد
بس کسا کو بفر دولت او
کار ویران خویش کرد آباد
خانه او بهشت شد که درو
غمگنان را ز غم کنند آزاد
نزد آن خواجه خادمانش را
هست پاداش خدمتی هفتاد
هیچ شه را چنین وزیر نبود
هیچ مادر چنو کریم نزاد
جمع شد نزد او هزار هنر
که بشادی هزار سال زیاد
پدر و مادر سخاوت وجود
هر دو خوانند خواجه را داماد
پیش دو دست او سجود کنند
چون مغان پیش آذر خرداد
هر که او معدن کریمی جست
بدر کاخ او فرو استاد
آفتاب کرام خواهد کرد
لقب او ،خلیفه بغداد
تا به مرداد گرم گردد آب
تا به دی ماه سرد گردد باد
تا بوقت خزان چودشت شود
باغهای چو بتکده نوشاد
بادل شاد باد چون شیرین
دشمنش مستمند چون فرهاد
روزگارش خجسته باد وبراو
مهر گان فرخ و همایون باد
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم سلطان محمود
عاشقانرا خدای صبر دهاد
هیچکسرا بلای عشق مباد
با همه بیدلان برابر گشت
هر که اندر بلای عشق افتاد
هر که را عشق نیست انده نیست
دل بعشق از چه روی باید داد
عشق بر من در نشاط ببست
عشق بر من در بلا بگشاد
وای عشقا چه آفتی که ز تو
هیچ عاشق همی نیابد داد
با بلاهای تو و با غم تو
تن ز که باید و دل از پولاد
دل من بستدی چه دانم کرد
هم بخواجه برم زدست تو داد
از قدم تابسر همی تن من
دل شود چون ز خواجه آرم یاد
مهتر پاک خوی پاک سیر
خواجه سید عمیدا ،زیاد
خواجه بوبکر کز نوازش او
کار ویران من شدست آباد
آنکه بی خدمتی وبی سببی
هست با من بجان شیرین راد
راد مردی و نیکنامی را
او نهاده ست در جهان بنیاد
رادی مهتران ز روی ریاست
وان خواجه ز گوهر وز نژاد
خرد و مردمیش روز افزون
فضل وآزادگیش مادر زاد
هر که او تیز هوش تر ز ادب
خواند او را مقدم و استاد
همچو نو باوه بر نهاد بچشم
نامه او خلیفه بغداد
با دبیران خویش گفت که کس
مرسخن را چنین نهد بنلاد
خواجه بوبکر بود گوی ادب
ایزد او را بقا و عمر دهاد
لقب او سپهر آداب است
وین لقب صاحب جلیل نهاد
ای نمودار معجزات مسیح
ای سزاوار پیشگاه قباد
تا من از درگه تو دور شدم
بی تکلف همی نگردم شاد
آنچه بی تو برین دلست از غم
نه همانا که بود بر فرهاد
دور کردی مر از خدمت خویش
چون شمن را ز لعبت نو شاد
همه امید من تویی در غم
تو رسیدی همی مرا فریاد
داد و نیکویی از تو دارم چشم
چون ز تو جور بینم و بیداد
شاد گردان مرا بدیدن خویش
تا دل من شود ز رنج آزاد
تا نباشد بهیچ عقدو شمار
هفت چون هفده هشت چون هشتاد
تا بوقت بهار و وقت خزان
گل بروید ز آذر و خرداد
یک غم دشمنان تو صد باد
شادی و عز تو یکی هفتاد
بد سکال تو و مخالف تو
خسر جنگجوی با داماد
عید نوروز بنده دیدن تست
عید نوروز بر تو فرخ باد
هیچکسرا بلای عشق مباد
با همه بیدلان برابر گشت
هر که اندر بلای عشق افتاد
هر که را عشق نیست انده نیست
دل بعشق از چه روی باید داد
عشق بر من در نشاط ببست
عشق بر من در بلا بگشاد
وای عشقا چه آفتی که ز تو
هیچ عاشق همی نیابد داد
با بلاهای تو و با غم تو
تن ز که باید و دل از پولاد
دل من بستدی چه دانم کرد
هم بخواجه برم زدست تو داد
از قدم تابسر همی تن من
دل شود چون ز خواجه آرم یاد
مهتر پاک خوی پاک سیر
خواجه سید عمیدا ،زیاد
خواجه بوبکر کز نوازش او
کار ویران من شدست آباد
آنکه بی خدمتی وبی سببی
هست با من بجان شیرین راد
راد مردی و نیکنامی را
او نهاده ست در جهان بنیاد
رادی مهتران ز روی ریاست
وان خواجه ز گوهر وز نژاد
خرد و مردمیش روز افزون
فضل وآزادگیش مادر زاد
هر که او تیز هوش تر ز ادب
خواند او را مقدم و استاد
همچو نو باوه بر نهاد بچشم
نامه او خلیفه بغداد
با دبیران خویش گفت که کس
مرسخن را چنین نهد بنلاد
خواجه بوبکر بود گوی ادب
ایزد او را بقا و عمر دهاد
لقب او سپهر آداب است
وین لقب صاحب جلیل نهاد
ای نمودار معجزات مسیح
ای سزاوار پیشگاه قباد
تا من از درگه تو دور شدم
بی تکلف همی نگردم شاد
آنچه بی تو برین دلست از غم
نه همانا که بود بر فرهاد
دور کردی مر از خدمت خویش
چون شمن را ز لعبت نو شاد
همه امید من تویی در غم
تو رسیدی همی مرا فریاد
داد و نیکویی از تو دارم چشم
چون ز تو جور بینم و بیداد
شاد گردان مرا بدیدن خویش
تا دل من شود ز رنج آزاد
تا نباشد بهیچ عقدو شمار
هفت چون هفده هشت چون هشتاد
تا بوقت بهار و وقت خزان
گل بروید ز آذر و خرداد
یک غم دشمنان تو صد باد
شادی و عز تو یکی هفتاد
بد سکال تو و مخالف تو
خسر جنگجوی با داماد
عید نوروز بنده دیدن تست
عید نوروز بر تو فرخ باد
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در مدح خواجه ابوبکر حصیری
ای پسر گردل من کرد همی خواهی شاد
از پس باده مرا بوسه همی باید داد
نقل با باده بود باده دهی نقل بده
دیر گاهیست که این رسم نهاد آنکه نهاد
چند گاهیست که از باده و از بوسه مرا
نفکندستی بیهوش و نکردستی شاد
وقت آن آمد کز باده مرا مست کنی
گاه آن آمد کز بوسه مرا بدهی داد
گر همی گویی بوس از دگران نیز بخواه
تو مرا از دگران برده ای ای حور نژاد
از کران آمدی و دل بربودی ز میان
هیچکس را نفتاد آنچه مرا با تو فتاد
چه فسون کردی بر من که بتو دادم دل
دل چرا دادم خیره بفسون تو بباد
دل بتو دادم و دعوی کند اندر دل من
خواجه سیدابوبکر که دلشاد زیاد
خواجه سید ابوبکر حصیری که بفضل
در جهان از پس بوبکر چنو مرد نزاد
در آن علم که بربست علی بر علما
او گشاده ست و جز او کس نتوانست گشاد
گر نکت گوید و ازعلم سخن یاد کند
با خرد مردم باید که سخن گیرد یاد
اگر او هفت سخن با تو بگوید بمثل
زان ترا نکته برون آید بیش از هفتاد
سخنانش رابردیده همی نقش کنند
به پسندان همه بصره و آن بغداد
او کند بر همه احرار دل سلطان گرم
او رسد ممتحنانرا بر سلطان فریاد
من یقینم که در این پنجه سال ایچ کسی
در خور نامه او نامه بکس نفرستاد
بر بساط ملک شرق از و فاضل تر
کس بنشست و کسی نیز نخواهد استاد
پیش سلطان جهان از همه بابی که بود
سخن آنست که او گوید و باقی همه باد
ملک مشرق سلطان جهاندار بدو
همچنان نازد پیوسته که کسری به قباد
همه در کوشش آن باشد دایم که کند
کار ویران کسان را بر سلطان آباد
ملک پرویز بچنگ آرد هر کس که زند
چنگ در خواجه ما، ورچه بود چون فرهاد
ای مبارک سخنی کز سخن طرفه تو
راد مردان را برسنگ بروید شمشاد
اندرین دولت صد غمگین دانم که ز غم
همه بر دست و زبان تو شد از بند آزاد
کار هر کس بطرازی و بسازی چو نگار
چه بکردار نکوی و چه بدان دو کف راد
تو کسانی را استاده ای آنگه که زبیم
بر ایشان زن و فرزند نیارست استاد
وقت کردار چنینی و چو آشفته شوی
ز آتش خشم تو چون موم گدازد پولاد
خشمگین بودن تو از پی دین باشد و بس
کار و کردار تو را بر دین باشد بنیاد
مرد بیدین را از هییت تو هش برود
گر میان تو و او بادیه باشد هشتاد
جاودان زی و همین رسم و همین عادت دار
خانه قرمطیانرا بفکن لاد از لاد
تو تن آسای بشادی و ز ترکان بدیع
کاخ تو همچو بهشت است و بهار نوشاد
تا همی خلق جهان را بجهان عید بود
هرگز عیدی که بود بی تو خداوند مباد
از پس باده مرا بوسه همی باید داد
نقل با باده بود باده دهی نقل بده
دیر گاهیست که این رسم نهاد آنکه نهاد
چند گاهیست که از باده و از بوسه مرا
نفکندستی بیهوش و نکردستی شاد
وقت آن آمد کز باده مرا مست کنی
گاه آن آمد کز بوسه مرا بدهی داد
گر همی گویی بوس از دگران نیز بخواه
تو مرا از دگران برده ای ای حور نژاد
از کران آمدی و دل بربودی ز میان
هیچکس را نفتاد آنچه مرا با تو فتاد
چه فسون کردی بر من که بتو دادم دل
دل چرا دادم خیره بفسون تو بباد
دل بتو دادم و دعوی کند اندر دل من
خواجه سیدابوبکر که دلشاد زیاد
خواجه سید ابوبکر حصیری که بفضل
در جهان از پس بوبکر چنو مرد نزاد
در آن علم که بربست علی بر علما
او گشاده ست و جز او کس نتوانست گشاد
گر نکت گوید و ازعلم سخن یاد کند
با خرد مردم باید که سخن گیرد یاد
اگر او هفت سخن با تو بگوید بمثل
زان ترا نکته برون آید بیش از هفتاد
سخنانش رابردیده همی نقش کنند
به پسندان همه بصره و آن بغداد
او کند بر همه احرار دل سلطان گرم
او رسد ممتحنانرا بر سلطان فریاد
من یقینم که در این پنجه سال ایچ کسی
در خور نامه او نامه بکس نفرستاد
بر بساط ملک شرق از و فاضل تر
کس بنشست و کسی نیز نخواهد استاد
پیش سلطان جهان از همه بابی که بود
سخن آنست که او گوید و باقی همه باد
ملک مشرق سلطان جهاندار بدو
همچنان نازد پیوسته که کسری به قباد
همه در کوشش آن باشد دایم که کند
کار ویران کسان را بر سلطان آباد
ملک پرویز بچنگ آرد هر کس که زند
چنگ در خواجه ما، ورچه بود چون فرهاد
ای مبارک سخنی کز سخن طرفه تو
راد مردان را برسنگ بروید شمشاد
اندرین دولت صد غمگین دانم که ز غم
همه بر دست و زبان تو شد از بند آزاد
کار هر کس بطرازی و بسازی چو نگار
چه بکردار نکوی و چه بدان دو کف راد
تو کسانی را استاده ای آنگه که زبیم
بر ایشان زن و فرزند نیارست استاد
وقت کردار چنینی و چو آشفته شوی
ز آتش خشم تو چون موم گدازد پولاد
خشمگین بودن تو از پی دین باشد و بس
کار و کردار تو را بر دین باشد بنیاد
مرد بیدین را از هییت تو هش برود
گر میان تو و او بادیه باشد هشتاد
جاودان زی و همین رسم و همین عادت دار
خانه قرمطیانرا بفکن لاد از لاد
تو تن آسای بشادی و ز ترکان بدیع
کاخ تو همچو بهشت است و بهار نوشاد
تا همی خلق جهان را بجهان عید بود
هرگز عیدی که بود بی تو خداوند مباد
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در تهنیت خلعت وزارت گوید
ای دل میر اولیا بتو شاد
خلعت میر بر تو فرخ باد
روی دیوان او مزین گشت
تا ترا خلعت وزارت داد
لاجرم کار او کنی بنظام
لا جرم گنج او کنی آباد
خواست تا تو بدو ره آموزی
شغل او را قوی کنی بنیاد
بس گره کش زمانه سخت ببست
رای وتدبیر تو زهم بگشاد
خسته باد آن دلی و آن جگری
که بشادی تو نباشد شاد
که سزاوارتر به خلعت میر
از تو ای مهتر بزرگ نژاد
آنکه زاد ای بزرگوار ترا
از پی رادی وبزرگی زاد
از بزرگی ز خلق فرد تویی
وین چنین فرد آمدست آزاد
تا نباشد چو ارغوان نسرین
تا نباشد چو نسترین شمشاد
دیرزی وانکه عز تو طلبد
همچو تو شاد باد و دیر زیاد
خلعت میر بر تو فرخ باد
روی دیوان او مزین گشت
تا ترا خلعت وزارت داد
لاجرم کار او کنی بنظام
لا جرم گنج او کنی آباد
خواست تا تو بدو ره آموزی
شغل او را قوی کنی بنیاد
بس گره کش زمانه سخت ببست
رای وتدبیر تو زهم بگشاد
خسته باد آن دلی و آن جگری
که بشادی تو نباشد شاد
که سزاوارتر به خلعت میر
از تو ای مهتر بزرگ نژاد
آنکه زاد ای بزرگوار ترا
از پی رادی وبزرگی زاد
از بزرگی ز خلق فرد تویی
وین چنین فرد آمدست آزاد
تا نباشد چو ارغوان نسرین
تا نباشد چو نسترین شمشاد
دیرزی وانکه عز تو طلبد
همچو تو شاد باد و دیر زیاد
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مدح خواجه ابوعلی حسنک میکال نیشابوری
از باغ باد بوی گل آورد بامداد
وز گل مرا سوی مل سوری پیام داد
گفتا من آمدم تو بیا تا بروی من
آزادگان ز خواجه بنیکی کنند یاد
خواجه بزرگ ابوعلی آن بی بهانه جود
خواجه بزرگ ابوعلی آن بی بهانه راد
دستور شهریار که اندر سپاه او
صد شاه و خسروست چو کسری و کیقباد
این شهریار تا ابد الدهر زنده باد
وین خواجه جاودانه بدین شهریار شاد
شادند و بیغمند همه مردمان بدو
چندانکه ممکنست بشادی همی زیاد
رادست شاه وخواجه همان راه برگرفت
با شاه بس موافق و اندر خور اوفتاد
این راد مرد را بکه خواهم قیاس کرد
کاندر جهان بفضل ز مادر چنو نزاد
از عدل و داد به چه شناسی درینجهان
آراسته ست مجلس خواجه بعدل و داد
شرم و تواضعست مر او را ز حد بدر
آری چنین بود چو خرد باشد اوستاد
ما را همی نشاند و شاهان ترک را
آنجا ز بهر فخر بسر باید ایستاد
ایمن شداز بد و بهمه کامها رسید
آنکس که پای خویش بدین خانه در نهاد
جاوید شاد باد و تن آسان و تندرست
آن مهتر کریم خصال ملک نژاد
این نوبهار خرم و این روزگار خوش
بر خسرو جهان و بر او بر خجسته باد
بدخواه اونژند و سر افکنده و خجل
چون کل که از سرش برباید عمامه باد
وز گل مرا سوی مل سوری پیام داد
گفتا من آمدم تو بیا تا بروی من
آزادگان ز خواجه بنیکی کنند یاد
خواجه بزرگ ابوعلی آن بی بهانه جود
خواجه بزرگ ابوعلی آن بی بهانه راد
دستور شهریار که اندر سپاه او
صد شاه و خسروست چو کسری و کیقباد
این شهریار تا ابد الدهر زنده باد
وین خواجه جاودانه بدین شهریار شاد
شادند و بیغمند همه مردمان بدو
چندانکه ممکنست بشادی همی زیاد
رادست شاه وخواجه همان راه برگرفت
با شاه بس موافق و اندر خور اوفتاد
این راد مرد را بکه خواهم قیاس کرد
کاندر جهان بفضل ز مادر چنو نزاد
از عدل و داد به چه شناسی درینجهان
آراسته ست مجلس خواجه بعدل و داد
شرم و تواضعست مر او را ز حد بدر
آری چنین بود چو خرد باشد اوستاد
ما را همی نشاند و شاهان ترک را
آنجا ز بهر فخر بسر باید ایستاد
ایمن شداز بد و بهمه کامها رسید
آنکس که پای خویش بدین خانه در نهاد
جاوید شاد باد و تن آسان و تندرست
آن مهتر کریم خصال ملک نژاد
این نوبهار خرم و این روزگار خوش
بر خسرو جهان و بر او بر خجسته باد
بدخواه اونژند و سر افکنده و خجل
چون کل که از سرش برباید عمامه باد