عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
ایکه با عشق آشنائی از خرد بیگانه باش
سوزدت گر شمع سان در سوختن مردانه باش
آتشی خواه از جنون و عقلرا خرمن بسوز
گوشه گیر از مردمان و با پری همخانه باش
قبله من ابروی جانانه دیر و حرم
خوهی اندر کعبه ای بت خواه در بتخانه باش
خضر و ابلیس اند با هم اندر این ره هوشدار
چشم بگشا راه رو چاهست تو فرزانه باش
زینت معموره جز فرش و چراغی بیش نیست
آفتاب و گنج گر خواهی برو ویرانه باش
دوست جویان را زخود بیرون شدن لابد بود
طالب شمعی اگر بالی بزن پروانه باش
عشق لیلا ورز شو تیر ملامت را هدف
بعد از این مجنون صفت درعاشقی افسانه باش
تا بکی درویش جوئی کیمیا از این و آن
همچو آشفته بیا خاک در میخانه باش
پیر میخانه علی دارای اکسیر وجود
خاک پای او ببوس و از همه بیگانه باش
سوزدت گر شمع سان در سوختن مردانه باش
آتشی خواه از جنون و عقلرا خرمن بسوز
گوشه گیر از مردمان و با پری همخانه باش
قبله من ابروی جانانه دیر و حرم
خوهی اندر کعبه ای بت خواه در بتخانه باش
خضر و ابلیس اند با هم اندر این ره هوشدار
چشم بگشا راه رو چاهست تو فرزانه باش
زینت معموره جز فرش و چراغی بیش نیست
آفتاب و گنج گر خواهی برو ویرانه باش
دوست جویان را زخود بیرون شدن لابد بود
طالب شمعی اگر بالی بزن پروانه باش
عشق لیلا ورز شو تیر ملامت را هدف
بعد از این مجنون صفت درعاشقی افسانه باش
تا بکی درویش جوئی کیمیا از این و آن
همچو آشفته بیا خاک در میخانه باش
پیر میخانه علی دارای اکسیر وجود
خاک پای او ببوس و از همه بیگانه باش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
دلی کز هجر طاق ابرویت طاقت بود طاقش
بزن با ناوک مژگان که از جانست مشتاقش
اگر مستی بدور عشق بسته عهد مستوری
بیک پیمانه بشکن ساقیا پیمان و میثاقش
خوشا طوفانی بحری که گردابش بود ساحل
خوشا مسموم عشق تو که باشد زهر تریاقش
نشد گر آفتاب می زشرق جام زر طالع
چرا تابید مستان را بجان انوار اشراقش
بگردان مطرب آهنگ مخالف را در این پرده
حصاری را بدست آور که شد مغلوب عشاقش
پر پروانه را چون سوخت شمع آتش بجان آمد
که از سوز درون خویش آگه شد زاخراقش
عبث آشفته جستن از منافق کام دل تا کی
بخواه از پیر میخانه که بس عام است انفاقش
علی آن ساقی کوثر علی شاه سخاپرور
که باشد ریزه خوار خوان همه امکان و آفاقش
بود چون طلعت تو مه اگر او را دهن باشد
بود چون قامت تو سرو اگر سیمین بود ساقش
بزن با ناوک مژگان که از جانست مشتاقش
اگر مستی بدور عشق بسته عهد مستوری
بیک پیمانه بشکن ساقیا پیمان و میثاقش
خوشا طوفانی بحری که گردابش بود ساحل
خوشا مسموم عشق تو که باشد زهر تریاقش
نشد گر آفتاب می زشرق جام زر طالع
چرا تابید مستان را بجان انوار اشراقش
بگردان مطرب آهنگ مخالف را در این پرده
حصاری را بدست آور که شد مغلوب عشاقش
پر پروانه را چون سوخت شمع آتش بجان آمد
که از سوز درون خویش آگه شد زاخراقش
عبث آشفته جستن از منافق کام دل تا کی
بخواه از پیر میخانه که بس عام است انفاقش
علی آن ساقی کوثر علی شاه سخاپرور
که باشد ریزه خوار خوان همه امکان و آفاقش
بود چون طلعت تو مه اگر او را دهن باشد
بود چون قامت تو سرو اگر سیمین بود ساقش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۸
آن غزالی که من از غمزه شدم نخجیرش
بخت آن کو که به تدبیر کنم تسخیرش
دل سرای تو و ویران تر از او جائی نیست
خانه ای را که نشستی نکنی تعمیرش
گرن اکسیر شدی ای می صافی در خم
هر که نوشید تو را از چه دهی تغییرش
آهم آتشکده ای داشت نهان وقت سحر
دل سنگین تو انداخته از تأثیرش
صورتت سوره نور است و زلطف بیچون
خط تو از رقم مشک کند تفسیرش
هر که دیوانه سودای پریرویان است
همچو آشفته زیک موی بود زنجیرش
نازم آن ترک مجاهد که بجولانگه حسن
سوده بر عارض خورشید دم شمشیرش
رشته زلف تو اندر کف اغیار افتاد
دل دیوانه بگو تا چه بود تدبیرش
بسته عاشق بمیان از خم زلفت زنار
زاهد شهر بگو تا که کند تکفیرش
پنجه قدرت حق است بود دست خدای
علی عالی اعلا که تو خوانی شیرش
سر نهم بر درش ار بخت کند تعجیلی
خاک آن در شوم ار عمر بود تأخیرش
بخت آن کو که به تدبیر کنم تسخیرش
دل سرای تو و ویران تر از او جائی نیست
خانه ای را که نشستی نکنی تعمیرش
گرن اکسیر شدی ای می صافی در خم
هر که نوشید تو را از چه دهی تغییرش
آهم آتشکده ای داشت نهان وقت سحر
دل سنگین تو انداخته از تأثیرش
صورتت سوره نور است و زلطف بیچون
خط تو از رقم مشک کند تفسیرش
هر که دیوانه سودای پریرویان است
همچو آشفته زیک موی بود زنجیرش
نازم آن ترک مجاهد که بجولانگه حسن
سوده بر عارض خورشید دم شمشیرش
رشته زلف تو اندر کف اغیار افتاد
دل دیوانه بگو تا چه بود تدبیرش
بسته عاشق بمیان از خم زلفت زنار
زاهد شهر بگو تا که کند تکفیرش
پنجه قدرت حق است بود دست خدای
علی عالی اعلا که تو خوانی شیرش
سر نهم بر درش ار بخت کند تعجیلی
خاک آن در شوم ار عمر بود تأخیرش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
چشم دارم مرا نظارت بخش
معنی از لطف بر عبارت بخش
رند و آلوده دامنم ساقی
از می صافیم طهارت بخش
بر من ای نوبهار روحانی
چون چمن از دمی خضارت بخش
دین و دنیا بغمزه ای دادم
خیز و زآن لب مرا خسارت بخش
تلخکامیم زآن لب شیرین
بوسه ای چند بی مرارت بخش
خود ستایند لشکر ترکان
ملک یغما بیک اشارت بخش
نو عروسان فکر بکر مرا
از کرم عصمت و طهارت بخش
تا نگویم بجز مدیح علی
معنیم باز در عبارت بخش
گر پیامت بود بساحت عرش
آه آشفته را سفارت بخش
چو خلیلم در آتش نمرود
تو سلامت از این حرارت بخش
معنی از لطف بر عبارت بخش
رند و آلوده دامنم ساقی
از می صافیم طهارت بخش
بر من ای نوبهار روحانی
چون چمن از دمی خضارت بخش
دین و دنیا بغمزه ای دادم
خیز و زآن لب مرا خسارت بخش
تلخکامیم زآن لب شیرین
بوسه ای چند بی مرارت بخش
خود ستایند لشکر ترکان
ملک یغما بیک اشارت بخش
نو عروسان فکر بکر مرا
از کرم عصمت و طهارت بخش
تا نگویم بجز مدیح علی
معنیم باز در عبارت بخش
گر پیامت بود بساحت عرش
آه آشفته را سفارت بخش
چو خلیلم در آتش نمرود
تو سلامت از این حرارت بخش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
ای کرده آفتاب زروی تو تاب قرض
عطری زخاک کوی تو کرده گلاب قرض
ماه و ستاره را نرسد لاف روشنی
جائی که نور از تو کند آفتاب قرض
گل آب و رنگ کرده زرخساره تو وام
کرده زچین زلف تو چین مشک ناب قرض
مستان برند از دل خونین من کباب
کرده زلعل نوش تو نشئه شراب قرض
دانی بمهر و ماه چرا ابر شد حجاب
اینان زشرم روی تو کرده نقاب قرض
مطرب نه وجد عارف از نغمه تو بود
کاز عشق کرده نغمه چنگ و رباب قرض
مستغنی است زآب بقا آن لبان نوش
آب خضر نکرده زموج سراب قرض
مسکین دل از لب تو طلبکار بوسه ایست
باید ادا نمود بحکم کتاب قرض
نبود عجب که همچو کمان خم کنند پشت
گر برنهی تو بر سر این نه حجاب قرض
ای دست حق حساب خلایق بدر شود
آید اگر بمعرض یوم الحساب قرض
شاید گر از خرانه غیبش ادا کنی
آشفته تو را که بود بیحساب قرض
دولت چو بر نصاب رسد بایدش زکوة
من چون کنم که رفته زحد نصاب قرض
عطری زخاک کوی تو کرده گلاب قرض
ماه و ستاره را نرسد لاف روشنی
جائی که نور از تو کند آفتاب قرض
گل آب و رنگ کرده زرخساره تو وام
کرده زچین زلف تو چین مشک ناب قرض
مستان برند از دل خونین من کباب
کرده زلعل نوش تو نشئه شراب قرض
دانی بمهر و ماه چرا ابر شد حجاب
اینان زشرم روی تو کرده نقاب قرض
مطرب نه وجد عارف از نغمه تو بود
کاز عشق کرده نغمه چنگ و رباب قرض
مستغنی است زآب بقا آن لبان نوش
آب خضر نکرده زموج سراب قرض
مسکین دل از لب تو طلبکار بوسه ایست
باید ادا نمود بحکم کتاب قرض
نبود عجب که همچو کمان خم کنند پشت
گر برنهی تو بر سر این نه حجاب قرض
ای دست حق حساب خلایق بدر شود
آید اگر بمعرض یوم الحساب قرض
شاید گر از خرانه غیبش ادا کنی
آشفته تو را که بود بیحساب قرض
دولت چو بر نصاب رسد بایدش زکوة
من چون کنم که رفته زحد نصاب قرض
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
عشق پیرانه سرم انگیخته در دل نشاط
بر هوا گسترده ام از نو سلیمان وش نشاط
پرچم زلف بتی افکند بر سر سایه ام
تا زنم بر بام گردون پرچم عیش و نشاط
قافله سالار عشقم کاروان پربار دل
مشتری مغبچگان و کوی میخانه رباط
اختلاط ماه و تو هست از ازل چون نور و چشم
گر بچشم مردمانم نیست پیدا اختلاط
ربط جان زآن تار زلفین دو تا کی بگسلد
تا که باشد در میان جان و جانان ارتباط
دست معمار وجودم چون بنا کرد از ازل
خشت من از عشق کرد و مهر مهرویان ملاط
ما در گیتی مرا در پای خم زاد از ازل
دایه ام شد میفروش و خاک میخانه قماط
احتیاطی داشتم از دیدن روی بتان
ناگهان تیر نظر از دست برد آن احتیاط
عیش باقی جوی در کوی مغان منزل گزین
در بسیط خاک چون نبود بساط انبساط
درگه پیر مغان خاک نجف دارالامان
این صراط مستقیم آشفته و نعم الصراط
سعی کن ایدل که تا گردی غبار درگهش
تا کله گوشه زکیوان بگذرانی از نشاط
بر هوا گسترده ام از نو سلیمان وش نشاط
پرچم زلف بتی افکند بر سر سایه ام
تا زنم بر بام گردون پرچم عیش و نشاط
قافله سالار عشقم کاروان پربار دل
مشتری مغبچگان و کوی میخانه رباط
اختلاط ماه و تو هست از ازل چون نور و چشم
گر بچشم مردمانم نیست پیدا اختلاط
ربط جان زآن تار زلفین دو تا کی بگسلد
تا که باشد در میان جان و جانان ارتباط
دست معمار وجودم چون بنا کرد از ازل
خشت من از عشق کرد و مهر مهرویان ملاط
ما در گیتی مرا در پای خم زاد از ازل
دایه ام شد میفروش و خاک میخانه قماط
احتیاطی داشتم از دیدن روی بتان
ناگهان تیر نظر از دست برد آن احتیاط
عیش باقی جوی در کوی مغان منزل گزین
در بسیط خاک چون نبود بساط انبساط
درگه پیر مغان خاک نجف دارالامان
این صراط مستقیم آشفته و نعم الصراط
سعی کن ایدل که تا گردی غبار درگهش
تا کله گوشه زکیوان بگذرانی از نشاط
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
هلال غره شعبان زچرخ کردطلوع
به پیش جام و صراحی برد سجود و رکوع
قعود یار پری رو قیام شاهد مست
باهل حال فزاید فزون خضوع و خشوع
زخاک میکده گو تا برد حیات ابد
سکندر ارچه زآب خضر بود ممنوع
نوای مطرب عشاق راست زد تکبیر
منه بجانب محراب عشق روی خضوع
فغان کند دل شیدا زدیدن رویت
بلی بناله برآید چو دید مه مصروع
بحیرتم که بسبعین هجر چون ماندم
مراکه بی تو نبودی قرار در اسبوع
شکر زدست رقیبم چو حنظل است بطبع
زدست دوست بود زهر چون شکر مطبوع
چو شمع پا بجا ایستاده ام در بزم
مکن تو خدمت جان باختن بکس مرجوع
نظر بلاله رخان لیک چشم دل با تست
که عکس ها همه دارند سوی اصل رجوع
چه جای پرتو شمع است و تابش اختر
چو آفتاب حقیقت کند زشرق طلوع
اصول مطرب و مدح علی بس آشفته
زمن مپرس تو ای شیخ از اصول و فروع
به پیش جام و صراحی برد سجود و رکوع
قعود یار پری رو قیام شاهد مست
باهل حال فزاید فزون خضوع و خشوع
زخاک میکده گو تا برد حیات ابد
سکندر ارچه زآب خضر بود ممنوع
نوای مطرب عشاق راست زد تکبیر
منه بجانب محراب عشق روی خضوع
فغان کند دل شیدا زدیدن رویت
بلی بناله برآید چو دید مه مصروع
بحیرتم که بسبعین هجر چون ماندم
مراکه بی تو نبودی قرار در اسبوع
شکر زدست رقیبم چو حنظل است بطبع
زدست دوست بود زهر چون شکر مطبوع
چو شمع پا بجا ایستاده ام در بزم
مکن تو خدمت جان باختن بکس مرجوع
نظر بلاله رخان لیک چشم دل با تست
که عکس ها همه دارند سوی اصل رجوع
چه جای پرتو شمع است و تابش اختر
چو آفتاب حقیقت کند زشرق طلوع
اصول مطرب و مدح علی بس آشفته
زمن مپرس تو ای شیخ از اصول و فروع
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
کافور بیخت ابر چو بر بوستان باغ
کنجی بجوی و همدمی و از جهان فراغ
بر جای سرو و گل بنشان یار معتدل
می نه بجای لاله و نرگس کن از ایاغ
شمعی بدست آر که پروانه اش شوی
روشن کنی بخلوت دل از رخش چراغ
بگذار بلبله زمی و بذله ای بگوی
بلبل اگرچه رفت و چمن کرد وقف زاغ
ساقی اگر چه جام بکف آیدت زدر
از چهره و شراب توان کرد طرح باغ
بردار از دهان صراحی تو پنبه را
تا دست ساقیت بنهد پنبه ای بداغ
لیلی نشسته در حشم دلبری بناز
مجنون عبث ببادیه حیران بکوه و راغ
آشفته شاهباز شو و کبک کن شکار
مردار خور مباش تو چون زاهد و کلاغ
شور علی بکاسه سر جای میدهدم
سودای مختلف بزدائیم از دماغ
شاهی که در غدیر رسول جهانیان
او را خلیفه خواند که کامل شدش بلاغ
کنجی بجوی و همدمی و از جهان فراغ
بر جای سرو و گل بنشان یار معتدل
می نه بجای لاله و نرگس کن از ایاغ
شمعی بدست آر که پروانه اش شوی
روشن کنی بخلوت دل از رخش چراغ
بگذار بلبله زمی و بذله ای بگوی
بلبل اگرچه رفت و چمن کرد وقف زاغ
ساقی اگر چه جام بکف آیدت زدر
از چهره و شراب توان کرد طرح باغ
بردار از دهان صراحی تو پنبه را
تا دست ساقیت بنهد پنبه ای بداغ
لیلی نشسته در حشم دلبری بناز
مجنون عبث ببادیه حیران بکوه و راغ
آشفته شاهباز شو و کبک کن شکار
مردار خور مباش تو چون زاهد و کلاغ
شور علی بکاسه سر جای میدهدم
سودای مختلف بزدائیم از دماغ
شاهی که در غدیر رسول جهانیان
او را خلیفه خواند که کامل شدش بلاغ
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
نمیتابی چرا ایشمع در کاشانه عاشق
نمی آئی چرا ای گنج در ویرانه عاشق
برم یرغو بر سلطان که زلفت جای غیر آمد
چرا کردی نزول ای بیمروت خانه عاشق
گرفتم من کنم قصه زسوز دل برت هر شب
اثر کی در دل سنگت کند افسانه عاشق
غم جلانرا مخور هرگز که در عشقش تلف کردی
که رجحان بس بجان دارد دلا جانانه عاشق
بذکر شیخ تو مفتون زطوف کعبه ی مغبون
زمیخانه شنو آن نعره مستانه عاشق
بمحفل گر دهی بارم چو شمع صبحدم جانا
بشکرانه بسوزد خرقه رندانه عاشق
از آن رخسار آتشگون خبر بشنو زآشفته
خبر دارد زشمع انجمن پروانه عاشق
می مهر علی در جام دل بین محتسب بگذر
مزن سنگ جفا زین پس تو بر پیمانه عاشق
رود هر وقت غواصی بدریائی پی لؤلؤ
بخاک درگه حیدر نهان دردانه عاشق
نمی آئی چرا ای گنج در ویرانه عاشق
برم یرغو بر سلطان که زلفت جای غیر آمد
چرا کردی نزول ای بیمروت خانه عاشق
گرفتم من کنم قصه زسوز دل برت هر شب
اثر کی در دل سنگت کند افسانه عاشق
غم جلانرا مخور هرگز که در عشقش تلف کردی
که رجحان بس بجان دارد دلا جانانه عاشق
بذکر شیخ تو مفتون زطوف کعبه ی مغبون
زمیخانه شنو آن نعره مستانه عاشق
بمحفل گر دهی بارم چو شمع صبحدم جانا
بشکرانه بسوزد خرقه رندانه عاشق
از آن رخسار آتشگون خبر بشنو زآشفته
خبر دارد زشمع انجمن پروانه عاشق
می مهر علی در جام دل بین محتسب بگذر
مزن سنگ جفا زین پس تو بر پیمانه عاشق
رود هر وقت غواصی بدریائی پی لؤلؤ
بخاک درگه حیدر نهان دردانه عاشق
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
تا گل روی تو از شرم که شد غرق عرق
که گل از شرم تو در آب فروشسته ورق
قامت معتدل وچهره گلناری تو
بزده از سرو و گل کشمر کابل رونق
برد با دست بلورین چو بلب جام شراب
کرد در بزم عیان در دل شب صبح و شفق
خط تو خضر و لبت چشمه آب حیوان
چهره ات بدر دجی طره تو ذات غسق
مات در عرضه حسنت شه انجم ای رخ
وقت پیل افکنی تست نرانی بیدق
مانده در تیه غمت موسی عمران حیران
نوح در ورطه عشق تو شکسته زورق
حیرتم از تو ندانم که کدامی ای عشق
که وجود دو جهان شد زوجودت مشتق
دل سودائی و در عشق شکیبا حاشا
صبر بر آتش سوزنده ندارد زیبق
نفس کشت و همه لیلی شد از آن رو مجنون
در صف عشق زعشاق گرو برد و سبق
پرچم زلف تو زد بر سر خورشید علم
شاید ار بر سر افلاک بکوبی بیرق
شیر حقی تو و دست ازل و خازن سر
گوید آشفته مدیحت بودش تا که رمق
که گل از شرم تو در آب فروشسته ورق
قامت معتدل وچهره گلناری تو
بزده از سرو و گل کشمر کابل رونق
برد با دست بلورین چو بلب جام شراب
کرد در بزم عیان در دل شب صبح و شفق
خط تو خضر و لبت چشمه آب حیوان
چهره ات بدر دجی طره تو ذات غسق
مات در عرضه حسنت شه انجم ای رخ
وقت پیل افکنی تست نرانی بیدق
مانده در تیه غمت موسی عمران حیران
نوح در ورطه عشق تو شکسته زورق
حیرتم از تو ندانم که کدامی ای عشق
که وجود دو جهان شد زوجودت مشتق
دل سودائی و در عشق شکیبا حاشا
صبر بر آتش سوزنده ندارد زیبق
نفس کشت و همه لیلی شد از آن رو مجنون
در صف عشق زعشاق گرو برد و سبق
پرچم زلف تو زد بر سر خورشید علم
شاید ار بر سر افلاک بکوبی بیرق
شیر حقی تو و دست ازل و خازن سر
گوید آشفته مدیحت بودش تا که رمق
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
بر بی نیاز قابل نبود نماز عاشق
مگر اینکه قبله باشد بت دلنواز عاشق
نه بمسجد است و محراب نماز عشقبازان
بخم دوابروی دوست بود نماز عاشق
همه روی در حجیزند پی عبادت اما
سر کوی یار باشد بجهان حجاز عاشق
زجهان به بینیازی بزنند دم حریفان
که برای ناز معشوق بود نیاز عاشق
نکنی زغیر شکوه رخ زرد و اشگ گلگون
فکند زپرده بیرون همه روزه راز عاشق
بده آن شراب ساقی که هوس زداید از دل
بحقیقتی رسانی تو گر مجاز عاشق
تو که دست کردگاری گرهی زکار بگشا
نبود بجز تو در دهر چو کارساز عاشق
مگر اینکه قبله باشد بت دلنواز عاشق
نه بمسجد است و محراب نماز عشقبازان
بخم دوابروی دوست بود نماز عاشق
همه روی در حجیزند پی عبادت اما
سر کوی یار باشد بجهان حجاز عاشق
زجهان به بینیازی بزنند دم حریفان
که برای ناز معشوق بود نیاز عاشق
نکنی زغیر شکوه رخ زرد و اشگ گلگون
فکند زپرده بیرون همه روزه راز عاشق
بده آن شراب ساقی که هوس زداید از دل
بحقیقتی رسانی تو گر مجاز عاشق
تو که دست کردگاری گرهی زکار بگشا
نبود بجز تو در دهر چو کارساز عاشق
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
بس عجب داری که دیدی لعل خوبان از نمک
قدرت این باشد که کرده شکرستان از نمک
از نمک پاشی لب شیرین تو فارغ نشد
تا فکندی شوری اندر بزم مستان از نمک
پسته خندان گشوده بذله شیرین بگفت
نرخ شکر کرد آن شکر لب ارزان از نمک
قند از شکر کند قنادی ای بس این عجب
کان نمکدان از حلاوت ریخته آن از نمک
بر سر سیخ مژه بس دل زدی ایچشم مست
مستی و داری کباب و خیز بستان از نمک
گر بزخمی کس نمکساید کند افغان زدرد
جز لبت کاوریش دلرا کرده درمان از نمک
جز بنفشه خط که سر زد از نمک زار لبت
کی بنفشه سر زده یا شاخ ریحان از نمک
خضر آسا تازه و تر خط سبزت از چه ماند
گر نخورشید است هرگز آبحیوان از نمک
دوش وصف آن لب شکرفشان خامه نگاشت
کرد پرآشفته یکسر جیب و دامان از نمک
چون نمک نام علی را هم عدد شد لاجرم
زان سخن را چاشنی بخشد سخندان از نمک
قدرت این باشد که کرده شکرستان از نمک
از نمک پاشی لب شیرین تو فارغ نشد
تا فکندی شوری اندر بزم مستان از نمک
پسته خندان گشوده بذله شیرین بگفت
نرخ شکر کرد آن شکر لب ارزان از نمک
قند از شکر کند قنادی ای بس این عجب
کان نمکدان از حلاوت ریخته آن از نمک
بر سر سیخ مژه بس دل زدی ایچشم مست
مستی و داری کباب و خیز بستان از نمک
گر بزخمی کس نمکساید کند افغان زدرد
جز لبت کاوریش دلرا کرده درمان از نمک
جز بنفشه خط که سر زد از نمک زار لبت
کی بنفشه سر زده یا شاخ ریحان از نمک
خضر آسا تازه و تر خط سبزت از چه ماند
گر نخورشید است هرگز آبحیوان از نمک
دوش وصف آن لب شکرفشان خامه نگاشت
کرد پرآشفته یکسر جیب و دامان از نمک
چون نمک نام علی را هم عدد شد لاجرم
زان سخن را چاشنی بخشد سخندان از نمک
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
ای رفته و باز آمده سرمست وغضبناک
از مهر تو برگردم با کین تو حاشاک
مخضوب بود ناخنت ای پنجه سیمین
تا خون کرا خورده ای ای ترک غضبناک
مردم هم صید تو چه پروای وحوش است
هشدار کز انبوه سران خم شده فتراک
صوفی زخم صاف محبت قدحی نوش
کان می کند آئینه ات از زنگ هوس پاک
جان رفت و سرم بر سر سودای تو لیکن
سودای تو از سر ننهد طبع هوسناک
پنداشته ام عشقش و گویند هوس بود
افسوس که نشناخته ام زهر زتریاک
مه کرد درو بام تو هر شب بطوافت
خورشید نهد روی بدرگاه تو بر خاک
از خضر طلبکار شدم آب بقا را
خط تو اشارت بلبت کرد که هذاک
در کعبه بود دل همه گر نقش بتانست
آشفته همی گفت بتو نعبد ایاک
ای شیر خدا مظهر حق در تو گریزیم
لامهرب لامنجاء لا ملجاء الاک
از مهر تو برگردم با کین تو حاشاک
مخضوب بود ناخنت ای پنجه سیمین
تا خون کرا خورده ای ای ترک غضبناک
مردم هم صید تو چه پروای وحوش است
هشدار کز انبوه سران خم شده فتراک
صوفی زخم صاف محبت قدحی نوش
کان می کند آئینه ات از زنگ هوس پاک
جان رفت و سرم بر سر سودای تو لیکن
سودای تو از سر ننهد طبع هوسناک
پنداشته ام عشقش و گویند هوس بود
افسوس که نشناخته ام زهر زتریاک
مه کرد درو بام تو هر شب بطوافت
خورشید نهد روی بدرگاه تو بر خاک
از خضر طلبکار شدم آب بقا را
خط تو اشارت بلبت کرد که هذاک
در کعبه بود دل همه گر نقش بتانست
آشفته همی گفت بتو نعبد ایاک
ای شیر خدا مظهر حق در تو گریزیم
لامهرب لامنجاء لا ملجاء الاک
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
گل پیش رخ تو باخته رنگ
شکر زدهان تست در تنگ
پیش ذقنت به بهشتی
بردار سیاست است آونگ
برخاست به پیش پای تو سرو
بودش قدمی بمعذرت لنگ
ای لعل چو دم زنی از آن لب
گو گوهر خود مزن تو بر سنگ
طغرائی خط بگوش او گفت
من نسخ کنم کتاب ارژنگ
برهان مطلب زعاشق ای شیخ
کاو شسته کتاب عقل و فرهنگ
میمیرم از این حسد که امشب
بر کشتن غیر کردی آهنگ
ما رنگ و نواز عشق سازیم
مطرب چه زنی نوای سارنگ
آشفته به بین چه دست و پا کرد
بر دامن مرتضی زده چنگ
من نامورم زمدحت شاه
او راست گر از مدیح من ننگ
شکر زدهان تست در تنگ
پیش ذقنت به بهشتی
بردار سیاست است آونگ
برخاست به پیش پای تو سرو
بودش قدمی بمعذرت لنگ
ای لعل چو دم زنی از آن لب
گو گوهر خود مزن تو بر سنگ
طغرائی خط بگوش او گفت
من نسخ کنم کتاب ارژنگ
برهان مطلب زعاشق ای شیخ
کاو شسته کتاب عقل و فرهنگ
میمیرم از این حسد که امشب
بر کشتن غیر کردی آهنگ
ما رنگ و نواز عشق سازیم
مطرب چه زنی نوای سارنگ
آشفته به بین چه دست و پا کرد
بر دامن مرتضی زده چنگ
من نامورم زمدحت شاه
او راست گر از مدیح من ننگ
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۷
ترک چشمت صنما گر چه علیل است علیل
لیک هر جا نگری خیل قتیل است قتیل
بار هجرت بدل زار گرانست گران
گو بنه کوه که بالله نه ثقیل است ثقیل
آب حیوان که سکندر زپیش رفت و نیافت
خضر خط تو بر آن چشمه دلیلست دلیل
مه کنعانی من ایکه عزیزی در مصر
سوی یعقوب نظر کن که ذلیلست ذلیل
گرچه صورت گر چین نقش نکند صد لعبت
پیش عشاق جمال تو جمیل است جمیل
نیستم هیچ غم از حادثه دهر بدل
که مرا پیر خرابات کفیل است کفیل
میرد از حسرت دیوانگی مستانت
شیخ فرزانه ما گرچه عقیل است عقیل
عشقت از آتش نمرود بود گو میباش
که مرا نار تو گلزار خلیل است سبیل
روز وصلم بکش و هیچ میندیش از آنک
خون قربابی در عید سبیل است جلیل
گنه باده کشان گرچه بزرگست بزرگ
عفو دادار خطا بخش جلیل است جلیل
با سر زلف وی آشفته گرت پیغامیست
با نسیم سحری گو که دلیل است دلیل
عمره و حج نکند کاملت ایشیخ برو
مهر مولات در این کار دخیل است دخیل
من زدم دست بدامان حسین شاه شهید
که تو را شبل و بو خشور سلیل است سلیل
لیک هر جا نگری خیل قتیل است قتیل
بار هجرت بدل زار گرانست گران
گو بنه کوه که بالله نه ثقیل است ثقیل
آب حیوان که سکندر زپیش رفت و نیافت
خضر خط تو بر آن چشمه دلیلست دلیل
مه کنعانی من ایکه عزیزی در مصر
سوی یعقوب نظر کن که ذلیلست ذلیل
گرچه صورت گر چین نقش نکند صد لعبت
پیش عشاق جمال تو جمیل است جمیل
نیستم هیچ غم از حادثه دهر بدل
که مرا پیر خرابات کفیل است کفیل
میرد از حسرت دیوانگی مستانت
شیخ فرزانه ما گرچه عقیل است عقیل
عشقت از آتش نمرود بود گو میباش
که مرا نار تو گلزار خلیل است سبیل
روز وصلم بکش و هیچ میندیش از آنک
خون قربابی در عید سبیل است جلیل
گنه باده کشان گرچه بزرگست بزرگ
عفو دادار خطا بخش جلیل است جلیل
با سر زلف وی آشفته گرت پیغامیست
با نسیم سحری گو که دلیل است دلیل
عمره و حج نکند کاملت ایشیخ برو
مهر مولات در این کار دخیل است دخیل
من زدم دست بدامان حسین شاه شهید
که تو را شبل و بو خشور سلیل است سلیل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
حسن بدیع تو ای خجسته شمایل
فتنه ایام گشت و شور قبایل
بار دل عاشقانت زلف دو تا کرد
ورنه نبودی بدین صفت تمایل
از که بپوشم حدیث عشق که باشد
چهره و اشکم بدرد عشق دلایل
خواهی اگر خم نشین شوی چو فلاطون
در خم باده بشو کتاب فضایل
مشکلی افتاده بود نقطه موهوم
کرد به حرفی لب تو حل مسائل
بندد اگر بت پرست رشته زرنار
بر بت رویت چراست زلف حمایل
گفته آشفته پیش زلف تو گفتی
هر دو برقص آمدند سامع و قائل
وصل تو جانانه بود قسمت جانم
گر نشدی جان میان ما و تو حایل
عشق علی شست نقش مهر بتان را
ملت احمد نمود نسخ اوایل
فتنه ایام گشت و شور قبایل
بار دل عاشقانت زلف دو تا کرد
ورنه نبودی بدین صفت تمایل
از که بپوشم حدیث عشق که باشد
چهره و اشکم بدرد عشق دلایل
خواهی اگر خم نشین شوی چو فلاطون
در خم باده بشو کتاب فضایل
مشکلی افتاده بود نقطه موهوم
کرد به حرفی لب تو حل مسائل
بندد اگر بت پرست رشته زرنار
بر بت رویت چراست زلف حمایل
گفته آشفته پیش زلف تو گفتی
هر دو برقص آمدند سامع و قائل
وصل تو جانانه بود قسمت جانم
گر نشدی جان میان ما و تو حایل
عشق علی شست نقش مهر بتان را
ملت احمد نمود نسخ اوایل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
خسرو شیرین لبان توئی بشمایل
کعبه کوی تو قبله گاه قبایل
شایدت ار مصریان شوند زلیخا
یوسف عصری بتا بشکل و شمایل
حالت مجنون بجو نه حکمت لقمان
عشق بود برق کشت زار فضایل
گر تو بخوانی بگو که راندم از در
ور تو برانی که خواندم بوسایل
حسن تو مستغی از دلیل حکیمان
پرتو خور بر صفای اوست دلایل
چشم بدان دور کرده اند زرویت
تیر نظر دوز و جادوان حمایل
وه که زیاد تو این صفت نشود دور
تو همه مستوحشی و ما همه مایل
لیلی و عذرا توئی و سلمی و شیرین
رفته به تغییر در لباس اوایل
نقش تو بر چشم تر نماند و شگفت است
نقش تو آب و نشد زحادثه زایل
از پی تعویذ چشم بد شبی از مهر
دست بگردن در آرمت بحمایل
کعبه کوی تو قبله گاه قبایل
شایدت ار مصریان شوند زلیخا
یوسف عصری بتا بشکل و شمایل
حالت مجنون بجو نه حکمت لقمان
عشق بود برق کشت زار فضایل
گر تو بخوانی بگو که راندم از در
ور تو برانی که خواندم بوسایل
حسن تو مستغی از دلیل حکیمان
پرتو خور بر صفای اوست دلایل
چشم بدان دور کرده اند زرویت
تیر نظر دوز و جادوان حمایل
وه که زیاد تو این صفت نشود دور
تو همه مستوحشی و ما همه مایل
لیلی و عذرا توئی و سلمی و شیرین
رفته به تغییر در لباس اوایل
نقش تو بر چشم تر نماند و شگفت است
نقش تو آب و نشد زحادثه زایل
از پی تعویذ چشم بد شبی از مهر
دست بگردن در آرمت بحمایل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
دلی که عشق بود در طبیعتش مجبول
کجا عدول نماید بحکمت معقول
گرم چو شمع بسوزی من آن نخواهم بود
که با حضور تو خاطر کنم بخود مشغول
گهی بمردم و گه زنده گشتمی ورنه
خبر نبود مرا هیچ از خروج و دخول
خبر نداش زاسرار یار ما جبریل
میان عاشق و معشوق عشق بود رسول
زخونبها نزند دم بحشر کشته عشق
که رمزهاست نهان پیش قاتل و مقتول
مسلم است دو عالم بعشق و بس زازل
که تا ابد نشود از زسلطنت معزول
حدیث دلبر خود با دگر بتان چکنم
اگر تمیز نداری زفاصل و مفضول
میانه علی و دیگران همین فرق است
که تیغ چوبی و سیف مهند مسلول
حدیث زلف تو می گفت دوش آشفته
ندا رسید که بس کن که الحدیث یطول
کجا عدول نماید بحکمت معقول
گرم چو شمع بسوزی من آن نخواهم بود
که با حضور تو خاطر کنم بخود مشغول
گهی بمردم و گه زنده گشتمی ورنه
خبر نبود مرا هیچ از خروج و دخول
خبر نداش زاسرار یار ما جبریل
میان عاشق و معشوق عشق بود رسول
زخونبها نزند دم بحشر کشته عشق
که رمزهاست نهان پیش قاتل و مقتول
مسلم است دو عالم بعشق و بس زازل
که تا ابد نشود از زسلطنت معزول
حدیث دلبر خود با دگر بتان چکنم
اگر تمیز نداری زفاصل و مفضول
میانه علی و دیگران همین فرق است
که تیغ چوبی و سیف مهند مسلول
حدیث زلف تو می گفت دوش آشفته
ندا رسید که بس کن که الحدیث یطول
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
شب فراق درآمد برفت روز وصال
چو نیست پیکر مطبوع ما و شخص خیال
بدیده سرمه توان کرد خاکپای جمال
اگر که لیلی ما پرده برکشد زجمال
نبود فرصت بدگو میانه من و دوست
دریغ و درد که در دستش اوفتاد مجال
گواه نیست مرا جز دو چشم فتانش
که ریخت خون دل من بغمزه قتال
زهی زملت ترکان که خون مردم را
چو شیر مادر بر خویشتن کنند حلال
فسون آهوی تو صید کرده شیردلان
عجب که شیر بافسون رود بدام غزال
تو خضری و خبر از سوز تشنگانت نیست
که ماهیان نشناسند قدر آب زلال
بحکم عقل کجا ترک عشق بتوان گفت
که ترک عشق تو گفتن تصوریست محال
عجب مدار که من زنده مانده ام در هجر
که زندگانی عاشق بود امید وصال
ملولم از غم دوران دهر ایساقی
مگر زذکر تو شویم زسینه زنگ ملال
گرت بکوی مغان نیست راهی آشفته
دمی بحلقه مستان شبی درآی و بنال
که شاید از کرم عام پیر میخانه
ببخشد از خم خاصت ایاغ مالامال
علی ولی خدا سای می توحید
که عقل را بنهد عشق او بپای عقال
بچشم خویش ملایک کشیده نعلینش
که رفت خاک رهش روح قدس با پر و بال
چو نیست پیکر مطبوع ما و شخص خیال
بدیده سرمه توان کرد خاکپای جمال
اگر که لیلی ما پرده برکشد زجمال
نبود فرصت بدگو میانه من و دوست
دریغ و درد که در دستش اوفتاد مجال
گواه نیست مرا جز دو چشم فتانش
که ریخت خون دل من بغمزه قتال
زهی زملت ترکان که خون مردم را
چو شیر مادر بر خویشتن کنند حلال
فسون آهوی تو صید کرده شیردلان
عجب که شیر بافسون رود بدام غزال
تو خضری و خبر از سوز تشنگانت نیست
که ماهیان نشناسند قدر آب زلال
بحکم عقل کجا ترک عشق بتوان گفت
که ترک عشق تو گفتن تصوریست محال
عجب مدار که من زنده مانده ام در هجر
که زندگانی عاشق بود امید وصال
ملولم از غم دوران دهر ایساقی
مگر زذکر تو شویم زسینه زنگ ملال
گرت بکوی مغان نیست راهی آشفته
دمی بحلقه مستان شبی درآی و بنال
که شاید از کرم عام پیر میخانه
ببخشد از خم خاصت ایاغ مالامال
علی ولی خدا سای می توحید
که عقل را بنهد عشق او بپای عقال
بچشم خویش ملایک کشیده نعلینش
که رفت خاک رهش روح قدس با پر و بال
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
میرفت و هزار دل دنبال
سر پنجه زخون مرد و زن آل
سمین ذقنش چو چاه بیژن
گیسوش کمند رستم زال
میرفت چو آهوان وحشی
میکرد گهی نظر بدنبال
میکرد گه از مژه اشارت
میریخیت زچشم خلق قیفال
میرفت الف صفت مجرد
زلفش بقفا خمیده چون دال
چون سایه منش دویدم از پی
در پای فتادمش چو خلخال
گفتم مرو ای روان عشاق
گفتم مرو ای همای اقبال
تو رفتی و دیده ماند بی نور
تو جانی و بی تو تن بزلزال
گر مطلب تست خون عاشق
برخیز چه میکنی تو احمال
من بسمل و غافل است صیاد
گو شیر بدردم بچنگال
خم کرد کمان ابروان را
بگذاشت در او خدنگ قتال
گفتا بگذار دامنم را
ورنه کنمت زخون قبا آل
آشفته تو بسته کمندی
ای صعوه چه میزنی پر و بال
چون عشق بزورمندی آمد
از کار افتاد عقل فعال
بر دامن مرتضی بزن چنگ
بنشین همه عمر فارغ البال
سر پنجه زخون مرد و زن آل
سمین ذقنش چو چاه بیژن
گیسوش کمند رستم زال
میرفت چو آهوان وحشی
میکرد گهی نظر بدنبال
میکرد گه از مژه اشارت
میریخیت زچشم خلق قیفال
میرفت الف صفت مجرد
زلفش بقفا خمیده چون دال
چون سایه منش دویدم از پی
در پای فتادمش چو خلخال
گفتم مرو ای روان عشاق
گفتم مرو ای همای اقبال
تو رفتی و دیده ماند بی نور
تو جانی و بی تو تن بزلزال
گر مطلب تست خون عاشق
برخیز چه میکنی تو احمال
من بسمل و غافل است صیاد
گو شیر بدردم بچنگال
خم کرد کمان ابروان را
بگذاشت در او خدنگ قتال
گفتا بگذار دامنم را
ورنه کنمت زخون قبا آل
آشفته تو بسته کمندی
ای صعوه چه میزنی پر و بال
چون عشق بزورمندی آمد
از کار افتاد عقل فعال
بر دامن مرتضی بزن چنگ
بنشین همه عمر فارغ البال