عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
حذر از تیر آن ترک قزلباش
که چشم مست دارد غمزه جماش
برم یرغو بر سلطان ترکان
که ترکی خون مردم میخورد فاش
بیا و دست رنگین کن بخونم
که من پای تو میپوشم بپاداش
چه افیون کرد در می ساقی ما
که امشب زاهدان گویند ایکاش
حدیثی زآن شکر لب گفت با غیر
که شد بر زخم مشتاقان نمک پاش
بنازم رند بی خیل و حشم را
که ابرش خیمه گشت و باد فراش
زتصویر تو عاجز گشت اوهام
کجا این آرزو را کرد نقاش
نکرده آن تصرف در دل جان
که شاید دیگری بگزید بر جاش
باغیارش همه شیرین زبانیست
باحبابش نباشد غیر پرخاش
چو عکس دوست آشفته است از می
از آن شد میپرست و رند و قلاش
به خیل مرتضی حلقه بگوشم
اگر سر حلقه ام در خیل اوباش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
شهد آن بوسه که خوردم زلب شیرینش
زهر در کام شد از مهر رقیب و کینش
جان فرهاد بتلخی زکفش رفت برون
خسروا فاش مکن قصه بر شیرینش
پرده ام چرخ دریده است بیک چشم زدن
بگسلانم زمژه عقدمه و پروینش
دامن از لاله و گل پر بودم زابر مژه
باعبان گو ببرد باغ گل و نسرینش
نبود نرگس مشتاق بجز چشم حبیب
دل زشهلا نشود ساکن و از مشکینش
گفته بودم نبرم نام زقاتل بر غیر
چکنم با سر انگشت بخون رنگینش
چه عجب گر تو فراموش شدی از نظرش
یار نو هست کجا یاد کند پارینش
استخوانی بسر کوی تو آشفته کشید
گو سگانت بستانند پی تسکینش
گر زند شیخ حرم لاف زاسلام ولی
کفر زلف کج تو رخنه کند دردینش
رحمی ای شاه بدرویش ثنا گستر خویش
که ولای تو بود در دو جهان آئینش
تا که پروانه اغیار پر آنجا نزند
سوختم شمع صفت شب بسر بالینش
نرم شد زآتش اگر آهن تو ای حداد
زآه من نرم نشد از چه دل سنگینش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
هر کرا خواندی از نکویانش
لاجرم نیست عهد و پیمانش
هر که سرو و گلش در ایوانست
نرود دل بسوی بستانش
چشم هر کاو بر آن دو ابرو دوخت
گو بکن سینه وقف پیکانش
مور بگرفت خاتم لعلش
آن که بد حشمت سلیمانش
معجز عیسویش در لب نوش
دست موسی است در گریبانش
حلقه زد زلف تا که بر رویت
عقل پنداشت چشم حیرانش
من و ساقی حوروش در باغ
زاهد و خلد و حور و غلمانش
کی مرا ره دهد بچاه ذقن
آنکه یوسف بود بزندانش
در دل آشفته را بسی گره است
از خم طره پریشانش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
این چه بلبل که چو گوش کند آوازش
غنچه طوطی صفت آید زپی پروازش
نقش او بسته صورتگر و بازش نکشد
با نیاز آمده ام تا کشم از جان بازش
عکس ساقی بدرون داشت نهان باده ناب
وه که ای جام بلورین کند افشا رازش
بگدائی در میکده سازد درویش
که سلاطین دو عالم بکنند اعزازش
زخمه بر پرده عشاق زن ایمطرب عشق
که زآهنگ دگر شور گرفته سازش
دل سودازده آن مرغ که پرواز گرفت
نه چنان رفته که بینند دگر ره بازش
یوسف مصری اگر بندگی عشق نکرد
که نودی بعزیزی زجهان ممتازش
دل آشفته ززلفت گذرد چون بپرد
صعوه ای را که گرفتست بچنگل بازش
تا کی این سبحه و آن دفتر آلوده بزرق
سعی کن در قدم پیر مغان اندازش
پیر میخانه وحدت علی آن مخزن عشق
که بجز عقل نخستین نبود انبازش
ای خوشا طوس و خوش آن روضه جنت تمثال
وقت آنست که آنجا بری ای شیرازش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
هر کرا بار میدهد یارش
دامن وصل گونگه دارش
تلخ شد کام کوهکن شیرین
زنده کن زآن لب شکربارش
سرو پابست او شود چو تزرو
در چمن بنگرد چو رفتارش
دل چو مستسقی و لب تو فرات
تشنه ام بوسم از دو صد بارش
میبرد نام غیر را بنگر
لب شیرین تلخ گفتارش
بود یک گونه اش کم از دگری
خال مشکین فزود مقدارش
یوسف آمد بمصر چهره مپوش
بشکنی تا که نرخ بازارش
قدر مقدار یار زآن بیش است
که بود جا بکوی اغیارش
دل آشفته وقف طره تست
گر کنی شاد یا که آزارش
لیک گاهی دلش بدست آور
که بود با علی سر و کارش
آن شه عرش آشیان که بود
عرش سایه نشین دیوارش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
ساقیا مستند چشمانت دمی هشیار باش
خواب میآرد فسون غمزه ات بیدار باش
عقل بر دین میکند ترغیب و عشق او بکفر
کفر عشق اسلام دان و زعقل و دین بیزار باش
لعل او دارد مسیحائی نهان در زیر لب
ایدل من مرده وای چشم او بیمار باش ‏
لعل قد او ببین سنگست لعل سرو چوب
بنده لعل سخنگو سرو خوش رفتار باش
چند ای موسی سینا روی با جد و جهد
گو بیا در طور عشق و طالب دیدار باش
من که در بیت الحزن یعقوب وش افتاده ام
صد هزاران یوسفم گو بر سر بازار باش
خواهشی آشفته چو گل گر بشکفتی در باغ خلد
در گلستان ولای مرتضی گو خار باش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
چه اختر بود طالع در شب دوش
که با آن ماه رو بودم در آغوش
به ترکستان رویش چی گیسو
فتاده کاروانی دوش بر دوش
مژه از ابروی مشکین کمانش
عذر از خط زنگاری زره پوش
من از آن لعل میگون سرخوش و مست
حریفان از می و پیمانه مدهوش
صراحی وار خونم ریخت از چشم
زبس چون خم زدی خون دلم جوش
همه شب چشم من بیدار از شوق
رقیبان جملگی در خواب خرگوش
گهی در حلقه زلفش زدم چنگ
کشیدم عقل و دین را حلقه در گوش
کله افکند از سر زآنکه هرگز
نگنجد آفتابی زیر سر پوش
اگر بزمی بعمرت شد میسر
که با او می بنوشی پند مینوش
عوض گر میدهندت جنت و حور
بیا یوسف بهیچ ای خواجه مفروش
بیا آشفته دم درکش زگفتار
که هر کاو باخبر شد گشت خاموش
بگو از صاحب سر سلونی
حدیث آزمندی کن فراموش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
بر عشق صبر میکنم و بر جراحتش
وز عقل میگریزم و داروی راحتش
ملک دلی که خیمه واجب در او زنند
ممکن چگونه پای گذارد بساحتش
زآن منظر صبیح چگویم که در جهان
صبح ازل نمونه بود از صباحتش
محتاج چاشنی است اگر خوان پادشاست
تا چاشنی گرفته نمک از ملاحتش
در آینه قبیح نماید رخ قبیح
غفلت مکن حکیم زوجه قباحتش
عارف شراب ناب کشد گرچه شد حرام
زاهد بآب ساخته و با اباحتش
ماهی اگر که راحت خود را در آب دید
جوید سمندر آتش بر استراحتش
گفتی چو چشم یار بود نرگس چمن
بگشای چشم و نیک ببین در وقاحتش
شاید اگر که خیره بماند در او عقول
بیند چو لطف عنصر او در سماحتش
پیغمبری که گفت انا افصح از ازل
کندست در حقیقت واجب فصاحتش
آشفته یافته نمک مدح مرتضی
شاید که التیام پذیرد جراحتش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
گرم چو جامه بگیری شبی تو در بر خویش
چو شمع صبح بپایت فدا کنم سر خویش
گرت شکی است در اخلاص عاشق صادق
ببین در آینه یعنی برأی انور خویش
به کیقباد و جمم افتخارهاست بسی
اگر مرا بشماری زخیل چاکر خویش
گمان مبر که روی از برابرم هرگز
گرم برانی دایم تو از برابر خویش
ملامتم نکنی شاید از نظربازی
اگر در آینه بینی بماه منظر خویش
شبی که خاتم لعلت مرا بدست افتد
بملک جم ندهم کلبه محقر خویش
بغیر شاهد معنی نگنجدم در دل
چه صورتست که من کرده ام مصور خویش
بجز بیاد حق آشفته زیستن غلطست
بغیر یاد علی ره مده بخاطر خویش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
چشم مهجور کی بود خوابش
که بر آبست صبر و پایابش
حاش لله اگر بیارامد
آنکه کشتی شکسته سیلابش
نبودش اشتیاق آب بسر
ماهئی کاوفتد بقلابش
هر که دارد هوای صحبت دوست
گو ببر جورها زاصحابش
طالب بارگاه سلطانی
نازو منت کشد زبوابش
دردمندی که شد زعشق علیل
نیست جز بوسه تو جلابش
هر که مستسقی است از تف هجر
نکند غیر وصل سیرابش
دل من با رخت نمی تابد
نقص باشد کتان زمهتابش
وه چه بازی بود محبت را
که بشش در درند احبابش
یک شب آشفته و حکایت زلف
مختصر کن مده تو اطنابش
کشته عشق را دیت بمثل
گوسفند است و تیغ قصابش
گر کنی غوص بحر وحدت را
جز علی نیست در نایابش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
زلفین تو تا مروحه دارند بر آتش
از آتش سودای تو دل گشته مشوش
خواهی که نسوزند زسودای تو اسلام
هندو بچه گان را منشان بر سر آتش
گیسوی تو شد سلسله جنبان رقیبان
افتاده از این سلسله جمعی بکشاکش
در بوته هجران چه گداری دل ما را
تا چند بر آتش بگذاری زر بیغش
مخمور شراب غم عشق تو احبا
اغیار زصهبای وصالت همه سر خوش
بر نرگس جادوی تو افسون نکند کار
گر زلف تو دارند مرا نعل بر آتش
آشفته در آن طره سرکش چو اسیری
داری خبری از دل عشاق بلاکش
بگذار بجان منتم ایمطرب خوشگوی
بر دار زدل بار گران ساقی مهوش
تا مست شوم مدح شهنشاه بخوانم
آن شه که بمعراج نبی تاخته ابرش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
عام است پیر میکده ما کرامتش
مطرب بخوان تو فاتحه بهر سلامتش
یکعمر بیش صرف وفای تو کرده ایم
ای بیوفا بگو زکه گیرم غرامتش
آنرا که احتمال وصالی بود بعشق
آسان بود تحمل بار ملامتش
آن مشتری خصال گرت هست در وثاق
از مشتری چه خواهی و از استقامتش
صد جوی خون زدیده رود در کنار اگر
زیب کنار غیر بود سرو قامتش
بیهوده صرف مهر بتان گشت عمر ما
آوخ زدرد عاشقی و از ندامتش
آشفته میرود که شود خاک در نجف
کاسودگی دهند زهول قیامتش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
دل نمک سود لعل خندانش
جان بر آتش زآب دندانش
نوک پیکانت ار خورد طفلی
چه تمتع زشیر پستانش
هر که دارد چنین گلی رعنا
نبود شوق گشت بستانش
ساکن کوی آن بهشتی روی
نیست حاجت بحور و غلمانش
گو به یعقوب تا که جوید باز
یوسف اندر چه زنخدانش
ما و یک بوسه زآن لب نوشین
خضر نازد بآب حیوانش
هر که شد مطمئن خلیل آسا
نار نمرود دان گلستانش
این چه وادی بود که چون مجنون
همه لیلی است در بیابانش
آفتابش چه گوست در خم زلف
تا خورد لطمه ی زچوگانش
هر کرا سر بعهد یاری رفت
ناگزیر است عهد یارانش
هر کرا چشم و دل بابروئیست
سینه شد وقف تیربارانش
جان آشفته خاک کوی علیست
واعظ از این و آن مترسانش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۵
نقد روان مرا بکف تا به تو برفشانمش
دل بگمان که از جفا من زتو واستانمش
دل بهوای روی تو خون شد و ریخت از مژه
تا که رسد بکوی تو هر طرفی دوانمش
در تو نمی کند اثر هیچ زاشک و آه من
گیرد اگر زمین همه پا بفلک رسانمش
شمع صفت در آتشم لیک بسوختن خوشم
شمع بمیرد آنزمان کاتش وانشانمش
راه بخویش اگر دهد غیر خیال تو دلم
خون کنم و زهر مژه بر در او چکانمش
رشته عمر کوتهم نیست بدست و میرود
زلف تو دست اگر دهد جانب خود کشانمش
سلسله ای بپای دل مینهم از دو زلف تو
تا زکمند این و آن آشفته وارهانمش
توسن نفس سرکشم رام شود اگر بعشق
بر سر کوی مرتضی از دو جهان جهانمش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
شبی کان کودکم آید در آغوش
کنم صبح جوانی را فراموش
غلام لعبت حوری نژادم
که شد غلمان بخلدش حلقه در گوش
اگر نوشم چو خضر آب حیاتش
نخواهم گفت حرف از چشمه نوش
اگر چون دوش بر چشمم زنی تیر
نمیگیرم دو چشم از آن بر دوش
اگر خیر است در کیش تو قربان
منت قربان شوم در خیر میکوش
پریشان بر رخ او زلف مشکین
بمهر از غالیه بنهاده سرپوش
نخواهد اوفتاد از جوش خونم
زنند اغیار تا در بزم تو جوش
چه گلزار است یا رب عشق کانجا
لب بلبل بود چون غنچه خاموش
حریفان مست می سرخوش زباده
من آشفته زساقی مست و مدهوش
چه ساقی ساقی بزم محبت
علی کاوراست امکان حلقه در گوش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
روزگاریست که کاری عجبم آمده پیش
من دوان از پی دل زپی دلبر خویش
شوق آن سیب زنخدان بگلو گشته گره
همچو طفلی که خورد لقمه ای از حوصله بیش
عاشقان راست بکف گنج زر از بهر نثار
من بیمایه زخجلت فکنم سر در پیش
یاد زلفت بضمیر است چه حاجت به عبیر
در ره باد بر آتش بنهم من دل ریش
من و خاموش نشستن بشب وصل عجب
نبود خاموش اگر گنج بیابد درویش
زاهد و کسوت میخواره نگنجد با هم
عشق با خرقه سالوس نچسبد بسریش
کفر زلفت نه همین رونق اسلام شکست
کافران نیز گذشته زسر ملت خویش
ای شبان چیست تو را چاره پی حفظ گله
زاهد گرگ صفت پوشد اگر خرقه میش
من و در عشق تو اندیشه زشنعت حاشا
عاشقان بیم ندارند زبیگانه و خویش
دل من زخمی زلف تو و میرد ناچار
گر کسی را بزند عقرب جراره به نیش
در علاج دل آشفته مبر رنج طبیب
درد عشقست برو چاره دیگر اندیش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
ایدل نگفتمت بنشین خوش بجای خویش
رفتی برزم عشق و کشیدی سزای خویش
در هر دلی که خیمه معشوق میزنند
عاشق گذشته است زنفس و هوای خویش
چوگان چو گوی میطلبیدش بسر زشوق
او را بگوی تا نگرد از قفای خویش
خود بد کنی و بد شنوی شکوه ات زکیست
گو نفس را منال بجز از جفای خویش
گر تخت جم بود که رود عاقبت بباد
سلطان کسی که ساخته با بوریای خویش
ما را گناه از نظر او را خطا زچشم
بر من گناه معترف او بر خطای خویش
پایاب من برفت و بچاه اوفتاده ام
عاشق نگاه می نکند پیش پای خویش
ما را جز از رضای تو گر زانکه دوزخست
زاهد بهشت عدن شمارد جزای خویش
دل عمر خویش صرف زنخدان یار کرد
یوسف نگر که چاه بسازد برای خویش
گر او رضا بدادن دین است و جان و دل
آری رضای دوست بجو نه رضای خویش
آئی اگر بحشر بدعوی کشتگان
عاشق بنظره ای ببرد خونبهای خویش
ای پادشاه کون و مکان ای علی زلطف
آشفته را بخوان تو خدا را گدای خویش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
شد اتفاق شب دوش گفتگو بمنش
حدیث نقطه موهوم حل شد از دهنش
زشمع عارض او سوخت تن چو فانوسم
که هیچ پرده ندیدم بغیر خویشتنش
زبسکه بر سر هم ریخته است بشکسته است
دل درست چه جوئی ززلف پرشکنش
غلام عارف بی کسوتم که گاه سماع
چو جای جامه که شد پوست بار بر بدنش
بچم بقامت موزون تو سیمتن بچمن
که باغبان بکند دل زسرو و نسترنش
که بسته سنبل بویا به برگ نسترنش
بارغوان که برآمیخته است یاسمنش
غریب وش دلم از هجر مویت ار نالد
غریب نیست که موید زدوری وطنش
بتی که گل بلطافت به پیش اوست خجل
سزد زنکهت گل گر کنند پیرهنش
بگرد عارضت آن خط مشکبو بنما
که نوبهار ننازد بسبزه چمنش
دلی که داغ غم عشق تو بگور برد
عجب نباشد اگر لاله روید از کفنش
سخن شناس برآشفته نکته ای نگرفت
که جز مدیح علی نیست در جهان سخنش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۱
باغبانت چون صلا در داد در گلزار خویش
شکر کن ای بلبل شیدا بوصل یار خویش
تا تو ای پروانه هستی نیست از وصلت نصیب
تا اثر از شمع بینی محو کن آثار خویش
تا بکی در چاه کنعان اسیر و دردمند
گرم کن ای یوسف مصری زنو بازار خویش
فارغم از منت شیخ و برهمن بعد از این
چون گسستم سبحه و ببریده ام زنار خویش
صبحدم بگذر بچین طره طرار دوست
دم مزن باد صبا از نافه تاتار خویش
خار عشق تو بدل دارم چه ذوق از گلشنم
باغبان منت منه من ساختم با خار خویش
در کش ای منصور دم دارت سزای گفتن است
عاشق صادق چرا گوید بکس اسرار خویش
وصف حیدر گوی واعض صحبت دونان بهل
افسری بر سر نه و بگسل زسر افسار خویش
تا بگلزار ولای مرتضی شد نغمه سنج
لاجرم من عاشقم آشفته بر گفتار خویش
روزه دارم همچو مریم در جهان مادام عمر
تا که بگشایم بآب میکده افطار خویش
عقل همسایه بود با نفس و نفس اندر خطاست
دل گرفتاری چرا بیند مجرم جار خویش
نفی خور خفاش تا کی کوری خود را بگو
منکر فضل علی را گو بکن انکار خویش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
بازآ صنما نرمک بنشین بسرا خوشخوش
گه بذله شیرین گو گه باده رنگین کش
نه فصل دیست آخر نه وقت میست آخر
پس وقت کیست آخر مخموری و شو سرخوش
گر سرو چمن رفته تو سرو چمان بازآ
ور رفته گل حمرا تو پرده زرخ برکش
چون غنچه چه دلتنگی خندیده چو گل ساغر
از سردی دی غم نیست با مشعله آتش
صوفی چو بود صافی از می نکند پرهیز
زآتش نکند پرهیز البته زر بیغش
پرداخته بزم از غیر ظلمست نخوردن می
با چون تو بتی ساده یا چون تو نگاری کش
پاکیزه تو را دامن پاکست مرا دیده
بازآ که بنظم آریم با هم غزلی دلکش
در مدحت شیر حق آن پادشه مطلق
کاوراست سمند چرخ در رزم کمین ابرش
در ناحیه امکان یک صید بجا نبود
ای سخت کمان زین تیر داری چو تو در ترکش
کی مینهدت حیدر کافتی بجحیم اندر
هر چند سزا باشد آشفته تو را آتش