عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۰
نظر میکردم به صاحب جمالان و خوبان، که اللّه ایشان را بدین نغزی که آفریده است. باز نظر کردم که اللّه این خوبان را که همچون پردهٔ صنع و پردهٔ جان گردانیده است، تا بدین زیبایی است. گفتم چو صنعش بدین دلربایی است، تا عین اللّه چگونه بود!
باز میدیدم که ترکیب صورت چون ترکیب کلمات است که به کن گفتن همه چیز موجود میشود، پس همه عالم سخن باشد که به یک کن هست شده است؛ چون سخنِ او بدین خوشی است، تا ذات او چگونه باشد!
پس همه روز گوش مینهم و این سخنهاش میشنوم و نظر میکنم این سخنهاش را که موجود شده است میبینم، زیرا که من همین عقل تمیز و مدرک و مزهها و خوشیهاام، و این منیِ من مرکّب از اجزای جسم نیست، بلک مرکّب از این معانی است. و این منیِ من از کیست؟ از اللّه است. و الله کیست؟ آنک این معانی صنع اوست. چنانک اللّه را چگونگی نیست، صنعش را هم چگونگی نیست. گویی که منی و توییِ ما قایم به توییِ اللّه است، زیرا که صنع اللّه است. پس من هماره باللّه مشغول میباشم و هیچچیز دیگر باللّه یاد نکنم، که« ذکر الوحشة وحشة». اگر کمال بینم الحمد للّه گویم و اگر نقصان بینم انّا للّه گویم.
اگر کسی گوید که مرا از اللّه مزه نیست، گویم که بوقت فراق پدید آید که مزه بوده است یا نبوده است.
باز میدیدم که سمع و بصر و فعل اللّه بیچون است، از آنک شکل و صورت از حدّ سمع و بصر و فعل نیست، از آنک صورت و شکل به یکدیگر متناقض و متنافیاند و سمع و بصر و فعل باقی است، و عرضیّت و شکل و صورت، عدم و نقصان این هر سه است. و جمالی و نغزی و عشق نیز معانیاند که عرض عدم او باشد. و شکل و چگونگی منغصّ عشق و جمال باشد، هرکجا که عشق و محبّت به کمال باشد، از چگونگی بیان نتوان کردن؛ و هرگاه که چگونگی آمدن گرفت، عشق و محبّت رفتن گرفت و جمال کم شدن گرفت. پس چون فعل و صفات و جمال اللّه کمال آمد، اللّه را چگونگی نباشد.
پس اللّه صورتها و جمالها را و چگونگیها را ربض و دایره هستی خود گردانیده، یعنی جمالها با چگونگی چون شوره خاک ربض آمد فروریزان، اینها به جمال و فعل و صفات اللّه چه ماند که «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ءٌ وَ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیر» . پس اللّه محتجب آمد به شکل و صور و چگونگی.
اکنون اگر عارفی آهی کند، او را مگو چرا آهی کردی، که او هیچ بیان آن آه نتواند کردن، از آنک آن آه از جمال بیچون بود، پس چگونگی چون بود آه را؟ و اگر اشک از چشم میبارد، از بیچون میبارد، تو از چونیاش مطلب. من نیز به وقت تذکیر چون نظر باللّه و فعل اللّه و جمال اللّه میکنم، آهی میکنم، و مریدان را میگویم که شما نیز آهی کنید و مپرسید از چگونگی این آه.
وقتی که خاموش کنم از ذکر اللّه و از آه کردن، و اندیشه زمین و شکل آسمان و غیر وی پیش خاطرم میآید، گویی که اللّه روح مرا و معرفت مرا مرگ داد و با زمین هموار کرد. و باز چون روح مرا بروح و ریحان و معرفت گشاد داد، گویی که مرا از زمین قیامت حشر کرد و حیاتم داد بعد از مرگ. اکنون هر ساعتی مرا اندیشه است خوب، و به سبب هر اندیشهٔ خوش مرا حشریست.
باز چون اللّه میگویم، خدایی و صفات کمال اللّه و آثار صنایع و عجایب او مفهوم و مشاهد من میشود، و چون اللّه میگویم میبینم که اللّه گفتن من از ورای آواز و حرفهای من است، و واسطه بین اللّه همان پرده آواز است بدان تنکی. اکنون واسطه میان اللّه و میان وجود عالم و اجزای جهان و میان من و فکر من همان پردهٔ تنک بیش نیست که آواز است. و اللّه را میبینم که از پس آن پرده تصرّف میکند در همه اجزای جهان.
باز گفتم که در خود نظر کنم تا از روی اجزا و احوال و افکار خویش اللّه را ببینم. دلم به صورت مریدان میرفت، گفتم همه خوشیهای ایشان بدان نمیارزد که مرا از نظر کردن باللّه بازمیدارند، همچون خاشاک میشوند در این چشمهٔ گرم نظر من. اللّه فرمود که چون تو به سبب مدد دوستی ایشان به حضرت ما رغبتی میکنی تا مایهٔ ایشان بری، ما نیز تو را به نزد ایشان بازمیفرستیم تا به ایشان مایه برسانی، «نوُلِّهِ ما تَوَلَّی»
باز در افکار و احوال خود فرورفتم، چنانک کسی در زر نگاه کند تا گوهر ببیند. همچنان در سرجملهٔ خود نگاه کردن گرفتم تا ببینم که این سرجملهٔ من کجا باللّه میرسد. هرچند بیشتر میرفتم، چون شاخ شاخ در یکدیگر روشنایی میدیدم، تا فروتر میرفتم چه عجایبها میدیدم که بوده است. و هرآینه این روشناییها و این احوال که دیده میشد از آثار صنع اللّه همچنان محسوس و معیّن مشاهده میکردم، و میدیدم چنانک روز را میبینم. اگر این مشاهده را انکار روا دارم، انکار روز را روا داشته باشم.
اللّه اکبر گفتم، یعنی از آنچه من اللّه را میشناسم و میدانم، از آن بزرگتر است و بزرگوارتر است. و ملک او از آنچه مصوّر من است بیشتر است و برتر است، گویی اللّه اللّه گفتن من همچون دانه است مر جمله موجودات بی نهایت را که صد هزار شاخهای گلهای مختلف برآید که برگهاش عقل و تمیز است و قدرت است.
اکنون اللّه حیّ است، و همه نغزیها از حیات است. هر جزوی از اجزای جهان که کسی را ناخوش نماید، از روی میّتی است و جمادی است و نامی است. امّا از روی حیات همه نغز باشد. و نود و نه نام اللّه عین اللّه است، همه مهربانیست و همه کرم است و همه حیات است، امّا محجوبان را همه قهر است
و اللّه اعلم.
باز میدیدم که ترکیب صورت چون ترکیب کلمات است که به کن گفتن همه چیز موجود میشود، پس همه عالم سخن باشد که به یک کن هست شده است؛ چون سخنِ او بدین خوشی است، تا ذات او چگونه باشد!
پس همه روز گوش مینهم و این سخنهاش میشنوم و نظر میکنم این سخنهاش را که موجود شده است میبینم، زیرا که من همین عقل تمیز و مدرک و مزهها و خوشیهاام، و این منیِ من مرکّب از اجزای جسم نیست، بلک مرکّب از این معانی است. و این منیِ من از کیست؟ از اللّه است. و الله کیست؟ آنک این معانی صنع اوست. چنانک اللّه را چگونگی نیست، صنعش را هم چگونگی نیست. گویی که منی و توییِ ما قایم به توییِ اللّه است، زیرا که صنع اللّه است. پس من هماره باللّه مشغول میباشم و هیچچیز دیگر باللّه یاد نکنم، که« ذکر الوحشة وحشة». اگر کمال بینم الحمد للّه گویم و اگر نقصان بینم انّا للّه گویم.
اگر کسی گوید که مرا از اللّه مزه نیست، گویم که بوقت فراق پدید آید که مزه بوده است یا نبوده است.
باز میدیدم که سمع و بصر و فعل اللّه بیچون است، از آنک شکل و صورت از حدّ سمع و بصر و فعل نیست، از آنک صورت و شکل به یکدیگر متناقض و متنافیاند و سمع و بصر و فعل باقی است، و عرضیّت و شکل و صورت، عدم و نقصان این هر سه است. و جمالی و نغزی و عشق نیز معانیاند که عرض عدم او باشد. و شکل و چگونگی منغصّ عشق و جمال باشد، هرکجا که عشق و محبّت به کمال باشد، از چگونگی بیان نتوان کردن؛ و هرگاه که چگونگی آمدن گرفت، عشق و محبّت رفتن گرفت و جمال کم شدن گرفت. پس چون فعل و صفات و جمال اللّه کمال آمد، اللّه را چگونگی نباشد.
پس اللّه صورتها و جمالها را و چگونگیها را ربض و دایره هستی خود گردانیده، یعنی جمالها با چگونگی چون شوره خاک ربض آمد فروریزان، اینها به جمال و فعل و صفات اللّه چه ماند که «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ءٌ وَ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیر» . پس اللّه محتجب آمد به شکل و صور و چگونگی.
اکنون اگر عارفی آهی کند، او را مگو چرا آهی کردی، که او هیچ بیان آن آه نتواند کردن، از آنک آن آه از جمال بیچون بود، پس چگونگی چون بود آه را؟ و اگر اشک از چشم میبارد، از بیچون میبارد، تو از چونیاش مطلب. من نیز به وقت تذکیر چون نظر باللّه و فعل اللّه و جمال اللّه میکنم، آهی میکنم، و مریدان را میگویم که شما نیز آهی کنید و مپرسید از چگونگی این آه.
وقتی که خاموش کنم از ذکر اللّه و از آه کردن، و اندیشه زمین و شکل آسمان و غیر وی پیش خاطرم میآید، گویی که اللّه روح مرا و معرفت مرا مرگ داد و با زمین هموار کرد. و باز چون روح مرا بروح و ریحان و معرفت گشاد داد، گویی که مرا از زمین قیامت حشر کرد و حیاتم داد بعد از مرگ. اکنون هر ساعتی مرا اندیشه است خوب، و به سبب هر اندیشهٔ خوش مرا حشریست.
باز چون اللّه میگویم، خدایی و صفات کمال اللّه و آثار صنایع و عجایب او مفهوم و مشاهد من میشود، و چون اللّه میگویم میبینم که اللّه گفتن من از ورای آواز و حرفهای من است، و واسطه بین اللّه همان پرده آواز است بدان تنکی. اکنون واسطه میان اللّه و میان وجود عالم و اجزای جهان و میان من و فکر من همان پردهٔ تنک بیش نیست که آواز است. و اللّه را میبینم که از پس آن پرده تصرّف میکند در همه اجزای جهان.
باز گفتم که در خود نظر کنم تا از روی اجزا و احوال و افکار خویش اللّه را ببینم. دلم به صورت مریدان میرفت، گفتم همه خوشیهای ایشان بدان نمیارزد که مرا از نظر کردن باللّه بازمیدارند، همچون خاشاک میشوند در این چشمهٔ گرم نظر من. اللّه فرمود که چون تو به سبب مدد دوستی ایشان به حضرت ما رغبتی میکنی تا مایهٔ ایشان بری، ما نیز تو را به نزد ایشان بازمیفرستیم تا به ایشان مایه برسانی، «نوُلِّهِ ما تَوَلَّی»
باز در افکار و احوال خود فرورفتم، چنانک کسی در زر نگاه کند تا گوهر ببیند. همچنان در سرجملهٔ خود نگاه کردن گرفتم تا ببینم که این سرجملهٔ من کجا باللّه میرسد. هرچند بیشتر میرفتم، چون شاخ شاخ در یکدیگر روشنایی میدیدم، تا فروتر میرفتم چه عجایبها میدیدم که بوده است. و هرآینه این روشناییها و این احوال که دیده میشد از آثار صنع اللّه همچنان محسوس و معیّن مشاهده میکردم، و میدیدم چنانک روز را میبینم. اگر این مشاهده را انکار روا دارم، انکار روز را روا داشته باشم.
اللّه اکبر گفتم، یعنی از آنچه من اللّه را میشناسم و میدانم، از آن بزرگتر است و بزرگوارتر است. و ملک او از آنچه مصوّر من است بیشتر است و برتر است، گویی اللّه اللّه گفتن من همچون دانه است مر جمله موجودات بی نهایت را که صد هزار شاخهای گلهای مختلف برآید که برگهاش عقل و تمیز است و قدرت است.
اکنون اللّه حیّ است، و همه نغزیها از حیات است. هر جزوی از اجزای جهان که کسی را ناخوش نماید، از روی میّتی است و جمادی است و نامی است. امّا از روی حیات همه نغز باشد. و نود و نه نام اللّه عین اللّه است، همه مهربانیست و همه کرم است و همه حیات است، امّا محجوبان را همه قهر است
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۱
«رَبِّ قَدْ آتَیْتَنِی مِنَ الْمُلْکِ»
گفتم: ای اللّه! مُلک این دنیا چیز محقّر است از ملکهایی که توراست در پردهٔ غیب.
« وَ عَلَّمْتَنِی مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ»
و مرا آموختی پایان سخنها را که در خواب میشنوم از اسرار غیب تا هم در بیداری زنده باشم و هم در خواب زنده باشم.
«فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»
چنانک زمین را از آسمان بشکافتی، همچنانک پرده غیب را بشکافتی تا من بر آستانهٔ آن نشستهام، هم این جهان را میبینم هم آن جهان را میبینم.
« أَنْتَ وَلِیِّی فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَة»
دنیا و آخرت توراست، و من نیک عاشق آخرت گشتهام، از آنم بهرهمند گردان! و جانم بردار که صبرم نماند.
باز تأمّل کردم که دل بر چه نهم و چه چیز را بر زبان دارم و دم به کدام نیت زنم. گفتم که نظر کنم بر همه خوشیهای این جهانی و آن جهانی و خواب و راحت و مزهها و هست شدن بعد از نیستیها. دیدم اللّه همین صفات است که یاد کرده شد، و آنکه دم میزنم بر نیّت ذکر اللّه، هم اللّه است.
باز روح آدمی را نظر میکنم، گویی که اندیشههای پراکنده و نظرهای پراکنده است که چون دیگ میجوشد و بس. و این صفات روح آدمی مغلوب بدان است که آنچه یاد کرده شد از خوشیها و تغییر چیزها و نیست شدن و هست شدن و خواب و راحت که اللّه همین صفات است و این معانی موجود است به ذکر اللّه. و باز این معانی روشن به گفتار و لا إله غیرک میشود، یعنی ای اللّه! خوشیهای هر دو جهانی به جز از تو از کسی حاصل نشود، و هست شدن بعد از نیستی به جز از تو از کسی دیگر نباشد.
گفتم: ای اللّه! مرا هرچه باید از تو طلبم، که خواست همه را و رزق همه را تو میدهی، و به هرحال همه را تو دایه، که «وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ إِلَّا عَلَی اللَّهِ رِزْقُها» .
و من نیز از اللّه به حالت وحشت رزق موانست میخواهم، و از اللّه میخواهم تا مرا از ذات خود صورت موانست دهد. و در حال تقاضاهای شهوت، از اللّه روزی محلّ شهوت میطلبم، و از اللّه میخواهم تا مرا هم از ذات خود صورتی دهد در قضای شهوت. و در وقت مجاعت روزی غذا میطلبم هم از ذات اللّه، تا مرا صورت غذا دهد هم از ذات خود. و میگویم که ای اللّه! چو مالکم تویی، من به که بازگردم؟ و هرچه طلبم از که طلبم؟ و در وقت بیکاری از اللّه روزی یاری میطلبم تا بر در او روم و بر او درآویزم و گرد او گردان شوم. و در وقت نماز روزی تعظیم از اللّه میطلبم. و تن خود را فربه میدارم از این نعمتها که گفتم، و نعمت من و روزی من که از اللّه میطلبم این است.
اکنون چون اللّه را به شادی و خوشی و فرح یاد میکنم عجایبهای او را میبینم، و چون ملالتی پدید آید باز اللّه را یاد میکنم تا میبینم که محو کردن آن هم از اللّه است. یعنی در هر دو حالت اللّه را مشاهده میکنم
و اللّه اعلم.
گفتم: ای اللّه! مُلک این دنیا چیز محقّر است از ملکهایی که توراست در پردهٔ غیب.
« وَ عَلَّمْتَنِی مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ»
و مرا آموختی پایان سخنها را که در خواب میشنوم از اسرار غیب تا هم در بیداری زنده باشم و هم در خواب زنده باشم.
«فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»
چنانک زمین را از آسمان بشکافتی، همچنانک پرده غیب را بشکافتی تا من بر آستانهٔ آن نشستهام، هم این جهان را میبینم هم آن جهان را میبینم.
« أَنْتَ وَلِیِّی فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَة»
دنیا و آخرت توراست، و من نیک عاشق آخرت گشتهام، از آنم بهرهمند گردان! و جانم بردار که صبرم نماند.
باز تأمّل کردم که دل بر چه نهم و چه چیز را بر زبان دارم و دم به کدام نیت زنم. گفتم که نظر کنم بر همه خوشیهای این جهانی و آن جهانی و خواب و راحت و مزهها و هست شدن بعد از نیستیها. دیدم اللّه همین صفات است که یاد کرده شد، و آنکه دم میزنم بر نیّت ذکر اللّه، هم اللّه است.
باز روح آدمی را نظر میکنم، گویی که اندیشههای پراکنده و نظرهای پراکنده است که چون دیگ میجوشد و بس. و این صفات روح آدمی مغلوب بدان است که آنچه یاد کرده شد از خوشیها و تغییر چیزها و نیست شدن و هست شدن و خواب و راحت که اللّه همین صفات است و این معانی موجود است به ذکر اللّه. و باز این معانی روشن به گفتار و لا إله غیرک میشود، یعنی ای اللّه! خوشیهای هر دو جهانی به جز از تو از کسی حاصل نشود، و هست شدن بعد از نیستی به جز از تو از کسی دیگر نباشد.
گفتم: ای اللّه! مرا هرچه باید از تو طلبم، که خواست همه را و رزق همه را تو میدهی، و به هرحال همه را تو دایه، که «وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ إِلَّا عَلَی اللَّهِ رِزْقُها» .
و من نیز از اللّه به حالت وحشت رزق موانست میخواهم، و از اللّه میخواهم تا مرا از ذات خود صورت موانست دهد. و در حال تقاضاهای شهوت، از اللّه روزی محلّ شهوت میطلبم، و از اللّه میخواهم تا مرا هم از ذات خود صورتی دهد در قضای شهوت. و در وقت مجاعت روزی غذا میطلبم هم از ذات اللّه، تا مرا صورت غذا دهد هم از ذات خود. و میگویم که ای اللّه! چو مالکم تویی، من به که بازگردم؟ و هرچه طلبم از که طلبم؟ و در وقت بیکاری از اللّه روزی یاری میطلبم تا بر در او روم و بر او درآویزم و گرد او گردان شوم. و در وقت نماز روزی تعظیم از اللّه میطلبم. و تن خود را فربه میدارم از این نعمتها که گفتم، و نعمت من و روزی من که از اللّه میطلبم این است.
اکنون چون اللّه را به شادی و خوشی و فرح یاد میکنم عجایبهای او را میبینم، و چون ملالتی پدید آید باز اللّه را یاد میکنم تا میبینم که محو کردن آن هم از اللّه است. یعنی در هر دو حالت اللّه را مشاهده میکنم
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۲
سبحانک و غفرانک میگفتم، گفتم ای اللّه! چون بود من و هستی من از توست، و نظر و درک من از توست، و عقل و روح من از توست، و چشم و سمع ظاهر و باطن من از توست، چگونه من مخاطب تو و مقابل تو و لب بر لب تو نباشم؟ و جمله اجزای من چگونه در تو نبود؟
اللّه الهام داد که: این همه، معقولهای تو و نظر تو بدین وجوه اللّه است معاینه نه مخاطبه، تو همین نقش مشاهده را بیهیچ وجهی ثابت میدار. گفتم: ای اللّه! مگر مخاطبهٔ من با تو چون جمادات و اجسام لطیفه را ماند، همچون باد و هوا و آب که خوش میوزانی و روان میکنی و او را از تو هیچ خبر نی، و او را خودی خود نیست، همه تویی.
اکنون بنشینم سرهسره نظر میکنم تا نغزیهای تو را ای اللّه! میبینم. و عشق من از دیدن تو فزون میباشد، و میبینم که اللّه بر من پارهپاره خود را جلوه میدهد. گفتم که: ای اللّه! از دور یعنی از عالم غیب، تجلّیت و طلعتت چنین خوب و شیرین است، تا از نزدیک لطف تو چگونه باشد
باز میدیدم که اجزای کالبد من و از آن همه عالم و همه اندیشهها گویی که همه عقل و حیات دارند که چنین فرمان بردارند، و در تغیّر و تبدّل و فرمانبرداریِ اللّه در عمارت و ویرانی، و این ادراک من آواز و بیان حیات و عقل ایشان است. لاجرم در عشق اللّه همه اجزا از اجزای من مست میشوند و خوش میشوند، چنانک در وقت راندن شهوت همه اجزا خوش شوند.
باز هر حکمتی چون کف را ماند که از من برآید و بیفتد، و وقتی که از اللّه اندیشم، میبینم که اللّه این حالت مرا چگونه هست میکند و بدید میآرد. اکنون ای حالت من و ای روح من! همچنان سجدهکنان افتاده باشید مر اللّه را.
باز در اللّه نظر میکنم، در آن وقتی که این ادراک مرا و حالت مرا هست میکند میبینم. و چون الله میخواهد تا ادراک مرا هست کند، من همانجا میباشم با اللّه، و اللّه را بوسه میدهم و در اللّه میغلطم و سر به سجده می نهم همانجا که ای اللّه! مرا از خود جدا مگردان، و سر مرا در هوا مکن و مرا به غیر خودت مشغول مکن!
گفتم: ای اللّه! همه ولهها و عشقها و هرکه سزای پرستش است و عشق است، از توست.
باز دیدم که پرستش و عبادت نهایت عشق است و غایت دوستی است؛ هرچه کم از آن است، آن را محبّت و عشق اندک گویند. ای اللّه! من همه را از خود محو میکنم تا همه عشق تو را ثابت کنم، زیرا که آرزوی جمال تو نوعی دیگر است. تا مزهٔ همه چیز را از خود برنگیرم، به مزه تو ای اللّه، نرسم. اللّه الهام داد که تا از خود و از همه چیزبیخبر نشوی از ما باخبر نشوی.
پس گفتم: ای روح من! از حیات خود به حیات اللّه رو، و به هر کدام نوع که اللّه حیات تو را اشارت کند، بدان نوع مشغول میشو و عمر را بران میگذار و در دقایق آن نظر میکن.
اکنون میخواهم که روح خود را بدانجا رسانم و بدان صفت و حالت رسانم که روحهای دیگر را برباید تا آن حالت ایشان و آن یادهای اندیشههای پریشان ازیشان فراموش شود و ناپدید شود در این روشنی حالت من، چنانک ستارگان و روشنایی چراغ به روز ننماید، لاجرم چو آن روشنایی من ایشان را بنماید همه را برباید
و اللّه اعلم.
اللّه الهام داد که: این همه، معقولهای تو و نظر تو بدین وجوه اللّه است معاینه نه مخاطبه، تو همین نقش مشاهده را بیهیچ وجهی ثابت میدار. گفتم: ای اللّه! مگر مخاطبهٔ من با تو چون جمادات و اجسام لطیفه را ماند، همچون باد و هوا و آب که خوش میوزانی و روان میکنی و او را از تو هیچ خبر نی، و او را خودی خود نیست، همه تویی.
اکنون بنشینم سرهسره نظر میکنم تا نغزیهای تو را ای اللّه! میبینم. و عشق من از دیدن تو فزون میباشد، و میبینم که اللّه بر من پارهپاره خود را جلوه میدهد. گفتم که: ای اللّه! از دور یعنی از عالم غیب، تجلّیت و طلعتت چنین خوب و شیرین است، تا از نزدیک لطف تو چگونه باشد
باز میدیدم که اجزای کالبد من و از آن همه عالم و همه اندیشهها گویی که همه عقل و حیات دارند که چنین فرمان بردارند، و در تغیّر و تبدّل و فرمانبرداریِ اللّه در عمارت و ویرانی، و این ادراک من آواز و بیان حیات و عقل ایشان است. لاجرم در عشق اللّه همه اجزا از اجزای من مست میشوند و خوش میشوند، چنانک در وقت راندن شهوت همه اجزا خوش شوند.
باز هر حکمتی چون کف را ماند که از من برآید و بیفتد، و وقتی که از اللّه اندیشم، میبینم که اللّه این حالت مرا چگونه هست میکند و بدید میآرد. اکنون ای حالت من و ای روح من! همچنان سجدهکنان افتاده باشید مر اللّه را.
باز در اللّه نظر میکنم، در آن وقتی که این ادراک مرا و حالت مرا هست میکند میبینم. و چون الله میخواهد تا ادراک مرا هست کند، من همانجا میباشم با اللّه، و اللّه را بوسه میدهم و در اللّه میغلطم و سر به سجده می نهم همانجا که ای اللّه! مرا از خود جدا مگردان، و سر مرا در هوا مکن و مرا به غیر خودت مشغول مکن!
گفتم: ای اللّه! همه ولهها و عشقها و هرکه سزای پرستش است و عشق است، از توست.
باز دیدم که پرستش و عبادت نهایت عشق است و غایت دوستی است؛ هرچه کم از آن است، آن را محبّت و عشق اندک گویند. ای اللّه! من همه را از خود محو میکنم تا همه عشق تو را ثابت کنم، زیرا که آرزوی جمال تو نوعی دیگر است. تا مزهٔ همه چیز را از خود برنگیرم، به مزه تو ای اللّه، نرسم. اللّه الهام داد که تا از خود و از همه چیزبیخبر نشوی از ما باخبر نشوی.
پس گفتم: ای روح من! از حیات خود به حیات اللّه رو، و به هر کدام نوع که اللّه حیات تو را اشارت کند، بدان نوع مشغول میشو و عمر را بران میگذار و در دقایق آن نظر میکن.
اکنون میخواهم که روح خود را بدانجا رسانم و بدان صفت و حالت رسانم که روحهای دیگر را برباید تا آن حالت ایشان و آن یادهای اندیشههای پریشان ازیشان فراموش شود و ناپدید شود در این روشنی حالت من، چنانک ستارگان و روشنایی چراغ به روز ننماید، لاجرم چو آن روشنایی من ایشان را بنماید همه را برباید
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۳
به روی مادر نظر میکردم، میدیدم که اللّه مرا چگونه رحم داده است و او را با من. و هرچه در جهان غم است، آن از رحمت اللّه است، زیرا که غم از نقصان حال باشد. تا مهر نباشد به کمال، غم نباشد به نقصان حال. اکنون مهربانی اللّه از این محسوستر چگونه باشد؟
باز نظر از مادر به اللّه افکندم، دیدم که جمله اجزای من ناظر شد به اللّه. باز دیدم که هر جزو من از چشمهٔ حیوان اللّه حیات نونو مینوشد، و گل و ریاحین و سمن سپید و زرد صحّت میروید از این اجزای من، و از این چشمهٔ حیوان و این ریاحین صحّت نغزتر از ریاحین ذکرست، و این را محسوس میبینم که اللّه میدهد به من . باز میدیدم که کمال ایمان مؤمن رؤیت اللّه است. از پس که مؤمن گروش کند، پارهپاره ببیند اللّه را. از بهر این معنی گفت که : مؤمنان در آخرت نبینند، همینجا ببینند. امّا معتزلی چون کمال گروش نداشت، هیچ نبیند. گفتم: ای اللّه! سببی ساز که آب ادراک مرا و روح مرا هوای وصف تو و یا هوای عالم غیب تو نشف کند و بدانجا رود، ای اللّه! پاکی و دوری از عیب تو راست. مرا آن هوش ده که این را بداند؛ و ای اللّه! آن هوشم ده که بیقرار تو باشد و چشمهای مرا آن نظر ده که آویختهٔ جمال تو باشد. ای اللّه! آن نظر و آن دریافت و آن ادراکم به ارزانیدار.
دیدم که ادراک من دامیست که اللّه گرفته است و بدانسو که صورتها و جمالهای خوب است برمیکشد. باز نظر کردم که اللّه ادراک مرا هست میکند و برمیکشد و صورت ها را نیز گرفته است و برمیکشد و عقل و دل و حواس و آسمان و زمین و هرچه مصوّر میشود همه را اللّه گرفته است و برمیکشد، تا من میبینم.
گفتم ای اللّه! نظر مرا زیاده گردان و مرا زیاده از آن نظر ده که سحره را دادی، و مرا به جمال تو زیاده از آن نظر ده که زلیخا را دادی به جمال یوسف؛ و آن نظر نه از جمال میباشد که برادران یوسف جمال یوسف را دیدند و مدهوش نگشتند، چو آن نظر نداشتند. یا رب! چه دولت است آن نظرها تا به کی ارزانی داری، مگر به نزدیکان و مقرّبان خود.
اکنون قربت و بعد به اللّه چگونه باشد؟ چنان باشد که اندیشههای تو چون به غیر اللّه بود، بعید بودی و چون اندیشه و عشق تو با الله شد، قریب گشتی. هرچند که همه اجزای جهان از آفریدن اللّه دور نباشد، و لکن در تفاوت این دو حال نگر. آن یکی را قربت گویند و آن یکی را بُعد گویند. اکنون سعی بکن تا قربتت زیاده گردد نه بُعد.
باز دیدم که دوری و نزدیکی به حضرت اللّه چنان است که اندیشهٔ تو و عشق تو و غم تو در بازارها و کارها و معصیتها بود، این بُعد است باللّه. چون از آن جایها بازآمد به حضرت اللّه و عرش و بهشت پیوست، این قربت است باللّه، امّا پردهٔ غیب در میان است و این پرده در توست نه در اللّه، که اگر پرده را برداشتی دنیا نماندی. و لکن تو این مزه را ندانی تا اللّه در آن جهان آن مزه را در تو نیافریند، همچنانک در این جهان هرچند که صفت مزهها با تو بکنند ندانی، تا آنگاه که در تو آن مزه را نیافرینند ندانی و هیچ ندانی که این مزهها از کدام چشمهها و از کدام جایی در تو میآید. مگر از سلسبیل و تسنیم بهشت روان شده است و تو جوی گوشتینی که اینها از تو روان است
و اللّه اعلم.
باز نظر از مادر به اللّه افکندم، دیدم که جمله اجزای من ناظر شد به اللّه. باز دیدم که هر جزو من از چشمهٔ حیوان اللّه حیات نونو مینوشد، و گل و ریاحین و سمن سپید و زرد صحّت میروید از این اجزای من، و از این چشمهٔ حیوان و این ریاحین صحّت نغزتر از ریاحین ذکرست، و این را محسوس میبینم که اللّه میدهد به من . باز میدیدم که کمال ایمان مؤمن رؤیت اللّه است. از پس که مؤمن گروش کند، پارهپاره ببیند اللّه را. از بهر این معنی گفت که : مؤمنان در آخرت نبینند، همینجا ببینند. امّا معتزلی چون کمال گروش نداشت، هیچ نبیند. گفتم: ای اللّه! سببی ساز که آب ادراک مرا و روح مرا هوای وصف تو و یا هوای عالم غیب تو نشف کند و بدانجا رود، ای اللّه! پاکی و دوری از عیب تو راست. مرا آن هوش ده که این را بداند؛ و ای اللّه! آن هوشم ده که بیقرار تو باشد و چشمهای مرا آن نظر ده که آویختهٔ جمال تو باشد. ای اللّه! آن نظر و آن دریافت و آن ادراکم به ارزانیدار.
دیدم که ادراک من دامیست که اللّه گرفته است و بدانسو که صورتها و جمالهای خوب است برمیکشد. باز نظر کردم که اللّه ادراک مرا هست میکند و برمیکشد و صورت ها را نیز گرفته است و برمیکشد و عقل و دل و حواس و آسمان و زمین و هرچه مصوّر میشود همه را اللّه گرفته است و برمیکشد، تا من میبینم.
گفتم ای اللّه! نظر مرا زیاده گردان و مرا زیاده از آن نظر ده که سحره را دادی، و مرا به جمال تو زیاده از آن نظر ده که زلیخا را دادی به جمال یوسف؛ و آن نظر نه از جمال میباشد که برادران یوسف جمال یوسف را دیدند و مدهوش نگشتند، چو آن نظر نداشتند. یا رب! چه دولت است آن نظرها تا به کی ارزانی داری، مگر به نزدیکان و مقرّبان خود.
اکنون قربت و بعد به اللّه چگونه باشد؟ چنان باشد که اندیشههای تو چون به غیر اللّه بود، بعید بودی و چون اندیشه و عشق تو با الله شد، قریب گشتی. هرچند که همه اجزای جهان از آفریدن اللّه دور نباشد، و لکن در تفاوت این دو حال نگر. آن یکی را قربت گویند و آن یکی را بُعد گویند. اکنون سعی بکن تا قربتت زیاده گردد نه بُعد.
باز دیدم که دوری و نزدیکی به حضرت اللّه چنان است که اندیشهٔ تو و عشق تو و غم تو در بازارها و کارها و معصیتها بود، این بُعد است باللّه. چون از آن جایها بازآمد به حضرت اللّه و عرش و بهشت پیوست، این قربت است باللّه، امّا پردهٔ غیب در میان است و این پرده در توست نه در اللّه، که اگر پرده را برداشتی دنیا نماندی. و لکن تو این مزه را ندانی تا اللّه در آن جهان آن مزه را در تو نیافریند، همچنانک در این جهان هرچند که صفت مزهها با تو بکنند ندانی، تا آنگاه که در تو آن مزه را نیافرینند ندانی و هیچ ندانی که این مزهها از کدام چشمهها و از کدام جایی در تو میآید. مگر از سلسبیل و تسنیم بهشت روان شده است و تو جوی گوشتینی که اینها از تو روان است
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۴
میاندیشیدم که این اجزای ما چند هزار همسایه یافته است و این حروف اندیشههای ما چون سبزه و زعفران از کدام سینهها رسته است و یا چون مورچه از عارض و نکین کدام خوبان برون روژیده است و در سینهٔ ما بر زبر یکدیگر افتاده است. باز میدیدم که اللّه به تنهایی در این پردهٔ غیب کارها میکند و همه کسانی را بر مراد میدارد و هیچ کس را به خود راه نمیدهد، نه از فرشته نه از نبی نه از ولی نه ظالم نه مظلوم. هیچکس بر چگونگی کار او واقف نمیشود و از آنجا بیرون هرکس را فرمان میفرستد و حکم و تقدیری میکند، و هیچکس را کاربر مراد او نمیدارد- استحالت و چگونگی را سدّ اسکندر کرده است تا هیچ از آن نگذرد. پایان تصویر و تخیّل هرکسی را گره زده است تا هیچکس از آن بیرون نیاید. هرکه قدم از آن حد بیرون نهد، چنان غارتش کنند که نیست شود و چنان سرما زندش که بفسرد و یا سموم چنان وزد که بسوزد.
باز دیدم که جهان همچون سرایی و کوشکی است که اللّه برآورده است و معانی مرا در وی چون اشخاص باخبر روان کرده، چنانک غلامان پادشاه در کوشکها و رواقها مینشینند و میخیزند، و جواهر من همچون دیوار سرایهاست که در وی معانی میروید. و این جهان کسی را خوش بود که او را در آن عدن اشتباهی باشد.
آخر از جهان من چگونه خوش نباشم، که همه فعل در من اللّه میکند، و خاک و هوای مرا و همه ذرّههای مرا بهخودیخود میسازد و هست میکند، و میبینم که اجزای من خوش تکیه کرده است به تن آسایی بر فعل اللّه. اما در این جهان مرا فعلی میباید کرد و نظر میباید کرد، که تدبیر و رأی من و نظر من چون رگرگی باشد که جمع میشود تا چون دلو آب فعل اللّه را برکشد
و در وقت رنجوری خویشتن را بروی آب فعل الله بگسترانم، و نظر و ادراک خود را چون چشمهچشمه میبینم که بر روی آب ز فعل اللّه میرود، و میبینم که از چشمه نظر دیگر پدید میآید و میرود باللّه. و چون مریدان را خواهم که این را آشکارا کنم رنجم رسد، و چنان مینماید که از دریای نقد اللّه سنگریزهها برمیآرم.
اکنون اجزای من از اللّه چیزی مینوشد، و ادراکات من دستآموز اللّه است و مزه از اللّه میگیرم، و حیات از اللّه مینوشم و مست از اللّه میشوم، و بالا و زیر نظر باللّه میکنم. و هرکجا که مرا از اللّه آگاهی بیش باشد، و از هر چیزی که آگاهی اللّه بیش یابم، آن چیز را و آن جای را تعظیم بیش میکنم، تا صورت بندد تعظیم اللّه پیش من. چنانک فرید را میگفتم که مرا تعظیم کن که تعظیم من تعظیم اللّه است، و تو را کسب آخرتی آن است، چو از همه چیز آگاهیِ اللّه را از من بیش مییابی
و اللّه اعلم.
باز دیدم که جهان همچون سرایی و کوشکی است که اللّه برآورده است و معانی مرا در وی چون اشخاص باخبر روان کرده، چنانک غلامان پادشاه در کوشکها و رواقها مینشینند و میخیزند، و جواهر من همچون دیوار سرایهاست که در وی معانی میروید. و این جهان کسی را خوش بود که او را در آن عدن اشتباهی باشد.
آخر از جهان من چگونه خوش نباشم، که همه فعل در من اللّه میکند، و خاک و هوای مرا و همه ذرّههای مرا بهخودیخود میسازد و هست میکند، و میبینم که اجزای من خوش تکیه کرده است به تن آسایی بر فعل اللّه. اما در این جهان مرا فعلی میباید کرد و نظر میباید کرد، که تدبیر و رأی من و نظر من چون رگرگی باشد که جمع میشود تا چون دلو آب فعل اللّه را برکشد
و در وقت رنجوری خویشتن را بروی آب فعل الله بگسترانم، و نظر و ادراک خود را چون چشمهچشمه میبینم که بر روی آب ز فعل اللّه میرود، و میبینم که از چشمه نظر دیگر پدید میآید و میرود باللّه. و چون مریدان را خواهم که این را آشکارا کنم رنجم رسد، و چنان مینماید که از دریای نقد اللّه سنگریزهها برمیآرم.
اکنون اجزای من از اللّه چیزی مینوشد، و ادراکات من دستآموز اللّه است و مزه از اللّه میگیرم، و حیات از اللّه مینوشم و مست از اللّه میشوم، و بالا و زیر نظر باللّه میکنم. و هرکجا که مرا از اللّه آگاهی بیش باشد، و از هر چیزی که آگاهی اللّه بیش یابم، آن چیز را و آن جای را تعظیم بیش میکنم، تا صورت بندد تعظیم اللّه پیش من. چنانک فرید را میگفتم که مرا تعظیم کن که تعظیم من تعظیم اللّه است، و تو را کسب آخرتی آن است، چو از همه چیز آگاهیِ اللّه را از من بیش مییابی
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۵
هر تدبیری که میاندیشم، آن را چون شکل حجابی میدانم، و من پارهپاره آن حجاب را از خود دور میکنم تا اللّه را نیکوتر میبینم. و چون اللّه را یاد میکنم، زود به مصنوع میآیم و در آسمان و عالم نظر میکنم، یعنی که اللّه را مشاهده کردن جز به مصنوع نباشد.
باز نظر کردم، دیدم که اندیشه چون چشمه است که اللّه برمیجوشاند؛ اگر آب خوشی برمیجوشاند، بر حریم تن میبینم که سبزه و نواها و گلها میروید، و زمین تن را به هر طرفیش آب میرود. و اگر آب شوره برمیجوشاند، زمین تن شوره میشود و بینفع میشود. و من هماره در اللّه نگاه میکنم که چگونه آب میدهد زمین تن را.
اکنون من مر دوستی اللّه را باشم تا همه حرکات من پسندیده شود. چون عشق اللّه میآید، همه حرکات من موزون میشود.
گفتم: ای اللّه! من هر زمان به چه مشغول شوم؟ اللّه الهام داد که: هر زمانی به حرف قرآن مشغول باش، و همه عالم را معنی آن یک حرف دان از قرآن. و تو بنگر که به چه پیوستهشده در آن دم که به حرف قرآن مشغول شده .اگر چه اجزای تو پراکنده صورت بندد، اما تو با من باشی.
باز گفتم که: ای اللّه! چگونه کنم که زندگی و حضور و عشقم بیش حاصل شود؟ اللّه الهام داد که: زندگی و عشق و وله همه معانی این کلمات است. تو پارهپاره معانی را میکش و استخراج میکن و تصوّر میکن، تا حیات و عشقت بیاید.
التّحیّات میخواندم، یعنی آفرینها مر اللّه را. گفتم: آفرین اللّه را از بهر کاری میکنم که مرا خوش آید و عجب آید؛ و هیچ عجبتر از عشق و محبّت و حیرت نمیبینم که اللّه در من بدید میآرد . باز در اوصاف عشق و محبّت محبّان و احوال ایشان نظر میکنم و تصویر میکنم؛ من بامزه میشوم و حبیب میشوم و متحیّر میشوم، و اللّه را آفرین میکنم و در وجود این آثار مشغول میشوم. باز به صفات کمال اللّه نظر میکنم و از هیچ چیز مشغول نمیشوم و سررشته به باد نمیدهم.
اللّه اکبر گفتم در نماز و تأمّل کردم، هیچ کبیری ندیدم جز اللّه. پس اکبر و کبیر هر دو یکی آمد. بزرگوار گفتم بزرگ آن باشد که نسبت بدو خُردی بباشد. در ملوک متفاوت نگاه کردم و در نفاذ امر، هریک را نظر کردم تا خُردتر و کلانتر را ببینم؛ و در جسامت آسمان و زمین هم نظر کردم، اللّه را از همه بزرگتر دیدم.
باز در حال خود نظر کردم تا اجزای فکر و تدبیر خود را و ادراک خود را چون مرغان گنجشکان و پشگان هموار ایستاده دیدم در پیش اللّه. گویی همه را اللّه زنجیر بر گردن نهاده است یا بر رشته همه را بربسته است تا همه به تصرّف اللّه ماندهاند تا ایشان را خود حیات بخشد و مزه بخشد. و یا هر ازین مرغی را به سوی راحتی پر بگشاید. و این مرغان ایستاده اند و مینگرند تا اللّه چه فرماید و در کدام تصرّف کشد.
باز نظر میکنم، میبینم که اللّه اجزای مرا میگشاید و صد هزار گل گوناگون مرا مینماید و اجزای آن گلها را میگشاید و صد هزار سبزه و آب روان و هوا مینماید و آن هوا را میگشاید و صد هزار تازگیها مینماید. اکنون چنانک در اندرون و بیرون کالبد خود نگاه میکنم، از هر جزوی گلستان و آب روان میبینم. بعد از مردن اگر چه صور اجزای من خاک مینماید، چه عجب که از هر جزو من راهی بود به سوی گل و گلستان و هوا و آب روان، که اکنون میبینم چنانک تخم روح هرکسی را از عالم غیب آوردند و در زمین کالبد نشاندند، چون بلند گشتند و شکوفههای خود و هواهای خود ظاهر کردند، باز از زمین قالب نقلشان کردند و به بستان جَنان در جویبارِ جنس خود نشاندند
و اللّه اعلم.
باز نظر کردم، دیدم که اندیشه چون چشمه است که اللّه برمیجوشاند؛ اگر آب خوشی برمیجوشاند، بر حریم تن میبینم که سبزه و نواها و گلها میروید، و زمین تن را به هر طرفیش آب میرود. و اگر آب شوره برمیجوشاند، زمین تن شوره میشود و بینفع میشود. و من هماره در اللّه نگاه میکنم که چگونه آب میدهد زمین تن را.
اکنون من مر دوستی اللّه را باشم تا همه حرکات من پسندیده شود. چون عشق اللّه میآید، همه حرکات من موزون میشود.
گفتم: ای اللّه! من هر زمان به چه مشغول شوم؟ اللّه الهام داد که: هر زمانی به حرف قرآن مشغول باش، و همه عالم را معنی آن یک حرف دان از قرآن. و تو بنگر که به چه پیوستهشده در آن دم که به حرف قرآن مشغول شده .اگر چه اجزای تو پراکنده صورت بندد، اما تو با من باشی.
باز گفتم که: ای اللّه! چگونه کنم که زندگی و حضور و عشقم بیش حاصل شود؟ اللّه الهام داد که: زندگی و عشق و وله همه معانی این کلمات است. تو پارهپاره معانی را میکش و استخراج میکن و تصوّر میکن، تا حیات و عشقت بیاید.
التّحیّات میخواندم، یعنی آفرینها مر اللّه را. گفتم: آفرین اللّه را از بهر کاری میکنم که مرا خوش آید و عجب آید؛ و هیچ عجبتر از عشق و محبّت و حیرت نمیبینم که اللّه در من بدید میآرد . باز در اوصاف عشق و محبّت محبّان و احوال ایشان نظر میکنم و تصویر میکنم؛ من بامزه میشوم و حبیب میشوم و متحیّر میشوم، و اللّه را آفرین میکنم و در وجود این آثار مشغول میشوم. باز به صفات کمال اللّه نظر میکنم و از هیچ چیز مشغول نمیشوم و سررشته به باد نمیدهم.
اللّه اکبر گفتم در نماز و تأمّل کردم، هیچ کبیری ندیدم جز اللّه. پس اکبر و کبیر هر دو یکی آمد. بزرگوار گفتم بزرگ آن باشد که نسبت بدو خُردی بباشد. در ملوک متفاوت نگاه کردم و در نفاذ امر، هریک را نظر کردم تا خُردتر و کلانتر را ببینم؛ و در جسامت آسمان و زمین هم نظر کردم، اللّه را از همه بزرگتر دیدم.
باز در حال خود نظر کردم تا اجزای فکر و تدبیر خود را و ادراک خود را چون مرغان گنجشکان و پشگان هموار ایستاده دیدم در پیش اللّه. گویی همه را اللّه زنجیر بر گردن نهاده است یا بر رشته همه را بربسته است تا همه به تصرّف اللّه ماندهاند تا ایشان را خود حیات بخشد و مزه بخشد. و یا هر ازین مرغی را به سوی راحتی پر بگشاید. و این مرغان ایستاده اند و مینگرند تا اللّه چه فرماید و در کدام تصرّف کشد.
باز نظر میکنم، میبینم که اللّه اجزای مرا میگشاید و صد هزار گل گوناگون مرا مینماید و اجزای آن گلها را میگشاید و صد هزار سبزه و آب روان و هوا مینماید و آن هوا را میگشاید و صد هزار تازگیها مینماید. اکنون چنانک در اندرون و بیرون کالبد خود نگاه میکنم، از هر جزوی گلستان و آب روان میبینم. بعد از مردن اگر چه صور اجزای من خاک مینماید، چه عجب که از هر جزو من راهی بود به سوی گل و گلستان و هوا و آب روان، که اکنون میبینم چنانک تخم روح هرکسی را از عالم غیب آوردند و در زمین کالبد نشاندند، چون بلند گشتند و شکوفههای خود و هواهای خود ظاهر کردند، باز از زمین قالب نقلشان کردند و به بستان جَنان در جویبارِ جنس خود نشاندند
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۶
یا أَیهُّا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّ مِنْ أَزْواجِکُمْ وَ أَوْلادِکُمْ عَدُوا لَکُمْ فَاحْذَرُوهُمْ وَ إِنْ تَعْفُوا وَ تَصْ فَ حُوا وَ تَغْفِرُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ
مرد ملکطلب باید تا عدو را نیک بشناسد و بداند که دشمن ملک را کم باید کردن اگرچه برادر است و فرزندست.
دولت آنست که از پس خود لت ندارد و ملک آنست که دمادمش هلاکت نبود. شما همه خلیفهزادگاناید، از گلخن تا ننگ دارید، شما در عقب و میمنه و میسره آدم بودیت که ملایکه در خدمت شما ایستاده بودند. چون شما را آن همّت و آن دولت بوده است جهد کنید تا بدان مقام باز روید که فرشتگان به خدمت شما بازآیند و سلام ربّ العالمین را بشما برسانند در بهشت.
شما همه موزونیها و خوبیها و جمالها و سماعها و کوشکها و لباسها و براقها و مرغزارها و می و شیر و پادشاهی و آرایش داشتید و همه را مشاهده کردید و در طبع شما نقش آن گرفت همچون شکل جکندوزان؛ چون درین جهان آمدید راه غلط کردید و آن را فراموش کردید.
هر کاری و هر پیشه که هست چون بیشتر استعمال کنی از آنجا موزونی دیگر پیدا میشود. پس این قطرهقطره موزونی که از این سنگ طبیعت میچکد چون ندانی که از موضع دیگر میآید؟ هر چیزی را میزانی و اصلیست، آخر این موزونی خود را میزانی و اصلی نطلبی.
اکنون چون مال و اولاد تو را از ملک آن جهان و از آن موزونی معزول میگرداند عدوّ تو باشد
و اللّه اعلم.
مرد ملکطلب باید تا عدو را نیک بشناسد و بداند که دشمن ملک را کم باید کردن اگرچه برادر است و فرزندست.
دولت آنست که از پس خود لت ندارد و ملک آنست که دمادمش هلاکت نبود. شما همه خلیفهزادگاناید، از گلخن تا ننگ دارید، شما در عقب و میمنه و میسره آدم بودیت که ملایکه در خدمت شما ایستاده بودند. چون شما را آن همّت و آن دولت بوده است جهد کنید تا بدان مقام باز روید که فرشتگان به خدمت شما بازآیند و سلام ربّ العالمین را بشما برسانند در بهشت.
شما همه موزونیها و خوبیها و جمالها و سماعها و کوشکها و لباسها و براقها و مرغزارها و می و شیر و پادشاهی و آرایش داشتید و همه را مشاهده کردید و در طبع شما نقش آن گرفت همچون شکل جکندوزان؛ چون درین جهان آمدید راه غلط کردید و آن را فراموش کردید.
هر کاری و هر پیشه که هست چون بیشتر استعمال کنی از آنجا موزونی دیگر پیدا میشود. پس این قطرهقطره موزونی که از این سنگ طبیعت میچکد چون ندانی که از موضع دیگر میآید؟ هر چیزی را میزانی و اصلیست، آخر این موزونی خود را میزانی و اصلی نطلبی.
اکنون چون مال و اولاد تو را از ملک آن جهان و از آن موزونی معزول میگرداند عدوّ تو باشد
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۷
وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِکَةِ اسْجدُوا لِآدَمَ
یعنی آدم دل زمین آمد و صاف عالم آمد و ازین قِبَل آدم را صفی گفت. اگر چه مقرّبانِ حواس خمس چون فرشتگان با جبرئیلِ عقل بر فلکِ سر و آسمانِ دماغ جا گرفتهاند، ولکن تبعاند مر دل را که وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِکَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ . از گوشت دلی آفریدند و آن را مرکز دل حقیقی کردند و هر موضعی از اجزا چاکران روح بنشستند زیرا که جای شاه دگر باشد و جای سپاهسالار و لشگر دگر باشد.
و این دل با لشکر خود تا شرق و غرب میرود و نعمای اللّه را مشاهده میکند و میبیند و همه چیز او را معلوم میشود، چنانک میگویند که دلت کجاست که اینجا نیست. و چون معلوم شد همه چیز او را فرمان آید به جبرئیل عقل که بر او آید نزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِینُ عَلی قَلْبِکَ .
اکنون آن دل که به مشرق و به مغرب رود و همه چیز را ببیند آن غیب باشد و جبرئیل غیب باشد، لاجرم ایشان هم در آن عالم آشنا باشند.
اکنون هوش من جبرئیلوار در لوح محفوظ ساده نظر میکند تا چه نقش پدید آید و سررشته کدام مصلحت ظاهر شود. میبیند و پیغام فرشتگان حواس میرساند تا مسابقت نمایند بتنفیذ آن کار. نی نی سرایچه دنیایی کالبد را مدبران عقل و هوش آفریده است تا هر خللی که پدید آید آن را عمارت میکنند و متقاضیان گرسنگی و تشنگی را بفرستند که خلل پدید آمده است تا حواس در کار آید و دستافزار را در کار آرد به آب و خاک نان و نان خورش.
آخر این شهوات و این مزههای چشم و گوش و دماغ را و همه ذوقها را که بر گوشههای خوان کالبد آدمی دادهاند، این آشها را مدبّران ملایکه از سرای بهشت دست بدست کردهاند و این آشها را میفرستند، و دو فرشته بر هر خوان تن ایستادهاند و محافظت میکنند مر این ادب و ترتیب را بر این مایده؛ حوران از بهشت بر منظرها آمدند و نظاره میکنند تا ببینند که برین مایده کیست که با ادب است و ثنا میگوید و شکر میکند و کیست که سفیه است و غارتکننده است و بر فال ریزنده است و دست در کاسه کسی دیگر کننده است.
و این چه عجب است، اگر تو در خانه خود خاشاکی را غایب بینی و درِ خانه را گشاده یابی، گویی که این را که بُرد و آن را که آورد؟ عجب! خس و خاشاک خانه تو را کسی میباید تا بیارد و ببرد. ملک آسمان و زمین و چندین خلقان و احوال ایشان کم از خاشاکِ خانه تو آمد که آن را کسی نباید که چیزها بیارد و ببرد؟ تو چندین نام مینهی مر این تدبیر خود را و تصرّف خود را و قدرت خود را، پس چرا در معنی خانه جهان را و تدبیر عالم را قادری و صانعی و حکیمی نگویی و حاضر ندانی او را؟ این حکیم و این قادر مراتب نیکان و بدان را بدید میکند و مینماید، پس چنان کن که دل تو و ضمیر تو بپرد و احوال جهان مشاهده کند از بیرون سوی کالبد و باز در سینه رود و وی را باعث باشد تا بدان موضع رود. اگر نه غوّاصان بودندی در دریای سما و ارض نشان چرخ و بروج و طباع که دادی که »زویت لی الارض فرأیت مشارقها و مغاربها«، و »کَذلِکَ نُرِی إِبْراهِیمَ مَلَکُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ« .
و عیسی بطارم چهارم قرار گرفت و ادریس تدریس را به فرادیس برد، و لیکن چو اغلب انبیا را علیهم السّلام عالمی که بیرون چرخ است خوشتر آمد فرمان آمد که همه از آن بیان کنید، یعنی چو آن سرای بقا آمد از بهر فنا کرا نکند. اکنون چیزی کنید تا خلاص یابید از زیر چرخ گردان و گردش از روزگار شما محو گردد و قرار یابید بدار القرار و دارالسّلام
و اللّه اعلم.
یعنی آدم دل زمین آمد و صاف عالم آمد و ازین قِبَل آدم را صفی گفت. اگر چه مقرّبانِ حواس خمس چون فرشتگان با جبرئیلِ عقل بر فلکِ سر و آسمانِ دماغ جا گرفتهاند، ولکن تبعاند مر دل را که وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِکَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ . از گوشت دلی آفریدند و آن را مرکز دل حقیقی کردند و هر موضعی از اجزا چاکران روح بنشستند زیرا که جای شاه دگر باشد و جای سپاهسالار و لشگر دگر باشد.
و این دل با لشکر خود تا شرق و غرب میرود و نعمای اللّه را مشاهده میکند و میبیند و همه چیز او را معلوم میشود، چنانک میگویند که دلت کجاست که اینجا نیست. و چون معلوم شد همه چیز او را فرمان آید به جبرئیل عقل که بر او آید نزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِینُ عَلی قَلْبِکَ .
اکنون آن دل که به مشرق و به مغرب رود و همه چیز را ببیند آن غیب باشد و جبرئیل غیب باشد، لاجرم ایشان هم در آن عالم آشنا باشند.
اکنون هوش من جبرئیلوار در لوح محفوظ ساده نظر میکند تا چه نقش پدید آید و سررشته کدام مصلحت ظاهر شود. میبیند و پیغام فرشتگان حواس میرساند تا مسابقت نمایند بتنفیذ آن کار. نی نی سرایچه دنیایی کالبد را مدبران عقل و هوش آفریده است تا هر خللی که پدید آید آن را عمارت میکنند و متقاضیان گرسنگی و تشنگی را بفرستند که خلل پدید آمده است تا حواس در کار آید و دستافزار را در کار آرد به آب و خاک نان و نان خورش.
آخر این شهوات و این مزههای چشم و گوش و دماغ را و همه ذوقها را که بر گوشههای خوان کالبد آدمی دادهاند، این آشها را مدبّران ملایکه از سرای بهشت دست بدست کردهاند و این آشها را میفرستند، و دو فرشته بر هر خوان تن ایستادهاند و محافظت میکنند مر این ادب و ترتیب را بر این مایده؛ حوران از بهشت بر منظرها آمدند و نظاره میکنند تا ببینند که برین مایده کیست که با ادب است و ثنا میگوید و شکر میکند و کیست که سفیه است و غارتکننده است و بر فال ریزنده است و دست در کاسه کسی دیگر کننده است.
و این چه عجب است، اگر تو در خانه خود خاشاکی را غایب بینی و درِ خانه را گشاده یابی، گویی که این را که بُرد و آن را که آورد؟ عجب! خس و خاشاک خانه تو را کسی میباید تا بیارد و ببرد. ملک آسمان و زمین و چندین خلقان و احوال ایشان کم از خاشاکِ خانه تو آمد که آن را کسی نباید که چیزها بیارد و ببرد؟ تو چندین نام مینهی مر این تدبیر خود را و تصرّف خود را و قدرت خود را، پس چرا در معنی خانه جهان را و تدبیر عالم را قادری و صانعی و حکیمی نگویی و حاضر ندانی او را؟ این حکیم و این قادر مراتب نیکان و بدان را بدید میکند و مینماید، پس چنان کن که دل تو و ضمیر تو بپرد و احوال جهان مشاهده کند از بیرون سوی کالبد و باز در سینه رود و وی را باعث باشد تا بدان موضع رود. اگر نه غوّاصان بودندی در دریای سما و ارض نشان چرخ و بروج و طباع که دادی که »زویت لی الارض فرأیت مشارقها و مغاربها«، و »کَذلِکَ نُرِی إِبْراهِیمَ مَلَکُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ« .
و عیسی بطارم چهارم قرار گرفت و ادریس تدریس را به فرادیس برد، و لیکن چو اغلب انبیا را علیهم السّلام عالمی که بیرون چرخ است خوشتر آمد فرمان آمد که همه از آن بیان کنید، یعنی چو آن سرای بقا آمد از بهر فنا کرا نکند. اکنون چیزی کنید تا خلاص یابید از زیر چرخ گردان و گردش از روزگار شما محو گردد و قرار یابید بدار القرار و دارالسّلام
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۸
وَ أَوْحَیْنا إِلی أُمِّ مُوسی أَنْ أَرْضِعِیهِ
همچو موسی کسی باید تا اهل مَر شیر طیّب را، که بِوقت أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ هرکه اهل بود از آن خطاب و شراب مستطاب به مذاقِ او رسانیدند تا با چیزی دیگر نیامیخت، همچون رود نیل در حق بنی اسرائیل آب بود و در حق قبطی خون بود؛ یعنی این خطاب الست بربکم چون آبی بود که نقش حقایق خطوط مکتوب ایشان به پرده غیب نهان بود، آب این خطاب بدیشان رسید، نقش نکرت و معرفت ایشان پدید آمد؛ چون باران که بر زمین زند هر نباتی درخور خود در جنبش آید اگر چه زیان همه نباتها از یک شکل است از خرما بن و گندم، همچنانک خواب یکی مینمود امّا بر تفاوت بود، همچنان بلاها نیز بر تفاوت پدید آمد.
به مادر موسی وحی آمد که موسی را در آب و آتش انداز و مترس، لا تَخافِی وَ لا تَحْزَنی که آب و آتش هر دو بنده مناند فرمانبردار. اکنون ای مؤمن خاک هم فرمانبردار است، همچنان چشم و گوش در وی انداز و مترس، ما در مرگ به سلامت به تو بازرسانیم، إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْکِ بعد از پرورش بسیار.
اکنون آب چو فرمانبردارتر از آتش آمد، لاجرم چون تیغ آمد بر سرِ آتش، یعنی هرچند که آب را براندازی به بالا باز آب به پستی فرومیآید و هماره روی بر خاک دارد، امّا آتش چاکرِ مرتبه جوی است، عبادتِ آتش قیام است و عبادت آب سجود است و سجود افضل است بر قیام، پس آب چو عابدتر است حیات چیزها را در وی نهیم. خاک نیز همچون بندهٔ مدهوش است سر به زانوی حیرت برده، خبرش نیست از حرکات و سکنات عالم، بهسانِ صوفیِ کامل که چون وجدی بر وی غالب شود اشارتی کند به حرکت در عضوی از اعضاء و آن عبارت از زلزله است. باش تا در سماع اسرافیلی به یکبارگی در رقص آید، تاروپودِ خرقهٔ وجودش برقرار نماند
و أَذِنَتْ لِرَبهاِّ وَ حُقَّتْ
اگر نه خاک هوشیارستی اسرار خود را از دِیِ دیوانه چرا نگاه داشتی و دامن خود را از وی چرا درکشیدی، و اگر نه یارشناس استی در رویِ بهار چرا خندیدی و حاصل خود را چرا بر وِی عرضه داردی؟ جهان چون چاکریست که پیچان و لرزان است در فرمان او، با چونوچراش کاری نیست.
اکنون ای آدمی در و دیوار کالبد تو را بر سبیل عاریت نامزدِ روح تو کردند تا بیان و سخنان روح تو را درمییابد و در فرمانبرداری تقصیری روا نمیدارد، پس درودیوار جهان که مُلک حقیقی است مر الله را، چگونه فرمان او را درنیابد و از وی آگاه نباشد و چگونه قامت السّماوات و الارض بأمر اللّه نباشد. چو کوشکها در بهشت فرمانبردار بهشتیان باشند و آگاه از احوال ایشان باشند، و این چه عجب آید که از اللّه جهان را آگهی باشد، آگهی کوه طور را از بهر آن آشکارا کردند تا اسرار دلِ همه را بشناسی. همچنان فرمانبرداریِ زمین را دانستی، از آنِ آسمان را هم بدان که إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ، یعنی سینهٔ صدقِ آسمان را شکافتند و دررها از وی بیرون آوردند و آگاهیش دادند، همچنان فلک سرت را آگاهی داد بر برج زحل شنوایی و بر برج مشتری بینائی و عطارد گویایی و بر برج مرّیخ لمس. وپنج حواس چون پنج ستاره است.
این همه را آگاهی داد از حال روح تو، چرا ایشان را آگاهی ندهد از خود، و هر ستاره چرا مدرکه نباشد چنانکه بدین پنج حس تدبیر کالبد میکنند به پنج ستاره تدبیر جهان میکنند تا چنین استخوانهای جبال و پشت و پهلوی زمین برقرار میباشد
و اللّه اعلم.
همچو موسی کسی باید تا اهل مَر شیر طیّب را، که بِوقت أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ هرکه اهل بود از آن خطاب و شراب مستطاب به مذاقِ او رسانیدند تا با چیزی دیگر نیامیخت، همچون رود نیل در حق بنی اسرائیل آب بود و در حق قبطی خون بود؛ یعنی این خطاب الست بربکم چون آبی بود که نقش حقایق خطوط مکتوب ایشان به پرده غیب نهان بود، آب این خطاب بدیشان رسید، نقش نکرت و معرفت ایشان پدید آمد؛ چون باران که بر زمین زند هر نباتی درخور خود در جنبش آید اگر چه زیان همه نباتها از یک شکل است از خرما بن و گندم، همچنانک خواب یکی مینمود امّا بر تفاوت بود، همچنان بلاها نیز بر تفاوت پدید آمد.
به مادر موسی وحی آمد که موسی را در آب و آتش انداز و مترس، لا تَخافِی وَ لا تَحْزَنی که آب و آتش هر دو بنده مناند فرمانبردار. اکنون ای مؤمن خاک هم فرمانبردار است، همچنان چشم و گوش در وی انداز و مترس، ما در مرگ به سلامت به تو بازرسانیم، إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْکِ بعد از پرورش بسیار.
اکنون آب چو فرمانبردارتر از آتش آمد، لاجرم چون تیغ آمد بر سرِ آتش، یعنی هرچند که آب را براندازی به بالا باز آب به پستی فرومیآید و هماره روی بر خاک دارد، امّا آتش چاکرِ مرتبه جوی است، عبادتِ آتش قیام است و عبادت آب سجود است و سجود افضل است بر قیام، پس آب چو عابدتر است حیات چیزها را در وی نهیم. خاک نیز همچون بندهٔ مدهوش است سر به زانوی حیرت برده، خبرش نیست از حرکات و سکنات عالم، بهسانِ صوفیِ کامل که چون وجدی بر وی غالب شود اشارتی کند به حرکت در عضوی از اعضاء و آن عبارت از زلزله است. باش تا در سماع اسرافیلی به یکبارگی در رقص آید، تاروپودِ خرقهٔ وجودش برقرار نماند
و أَذِنَتْ لِرَبهاِّ وَ حُقَّتْ
اگر نه خاک هوشیارستی اسرار خود را از دِیِ دیوانه چرا نگاه داشتی و دامن خود را از وی چرا درکشیدی، و اگر نه یارشناس استی در رویِ بهار چرا خندیدی و حاصل خود را چرا بر وِی عرضه داردی؟ جهان چون چاکریست که پیچان و لرزان است در فرمان او، با چونوچراش کاری نیست.
اکنون ای آدمی در و دیوار کالبد تو را بر سبیل عاریت نامزدِ روح تو کردند تا بیان و سخنان روح تو را درمییابد و در فرمانبرداری تقصیری روا نمیدارد، پس درودیوار جهان که مُلک حقیقی است مر الله را، چگونه فرمان او را درنیابد و از وی آگاه نباشد و چگونه قامت السّماوات و الارض بأمر اللّه نباشد. چو کوشکها در بهشت فرمانبردار بهشتیان باشند و آگاه از احوال ایشان باشند، و این چه عجب آید که از اللّه جهان را آگهی باشد، آگهی کوه طور را از بهر آن آشکارا کردند تا اسرار دلِ همه را بشناسی. همچنان فرمانبرداریِ زمین را دانستی، از آنِ آسمان را هم بدان که إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ، یعنی سینهٔ صدقِ آسمان را شکافتند و دررها از وی بیرون آوردند و آگاهیش دادند، همچنان فلک سرت را آگاهی داد بر برج زحل شنوایی و بر برج مشتری بینائی و عطارد گویایی و بر برج مرّیخ لمس. وپنج حواس چون پنج ستاره است.
این همه را آگاهی داد از حال روح تو، چرا ایشان را آگاهی ندهد از خود، و هر ستاره چرا مدرکه نباشد چنانکه بدین پنج حس تدبیر کالبد میکنند به پنج ستاره تدبیر جهان میکنند تا چنین استخوانهای جبال و پشت و پهلوی زمین برقرار میباشد
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۵
لِکَیْلا یعَلَمَ مِنْ بعَدِ عِلْمٍ شَیْئا
عَلَمِ عِلم و ادراک را به دستِ تو میدهند تا از خود سلطانی نکنی، و بدان که این امیری به تو کسی دیگر داده است. همان زمان که این عَلَمِ علم و ادراک را بدست تو میدهند، مینگر که میدهد و از به هرچه میدهد از بهر آن میدهد تا با یاغی جنگ کنی، نه آنکه بروی یاغی شوی.
این علم ادراک آرزوها از درِ پنج حس تو درآوردند و راههای دیگر از اندرون تو گشادند تا بعضی ادراک را از آن راه به نزد تو آرند، از جوع و محبّت و شهوت. اگرچه این درها بسته شود این ادراک را در تو پیدا میکنند چون شمع و به هر گوشه پیش تو میگردانند تا چون بر این خزاین واقف شوی خدمت خداوند خزینه کنی تا تو را عطاها دهد و شمع دانش تو را بدان جهان بزوایا پدید کند. خود شمع ادراک تو را در این خزاین از پیش تو میبرند. آخر این ادراک و نظر روح تو چون چراغیست که اللّه به هر جای و در هر گوشه میگرداند تا موجودات آن زاویه تو را مکشوف میشود، تو چرا چون دزدان درمیافتی و خود را پرباد میکنی تا بروی.
از باد کسب و کار و تدبیر تو به همه کویها فرودویدی از مقامری و قلّاشی و خدمتگری و بناآوردن و تحصیل علم و تحصیل مراد پس تو نتوانی از خزینه ما چیزی بیرون بردن. تو همه حیلها بکن تا از ادراک فرومانی و خزینه ما به سلامت بماند، لکیلا یعلم من بعد علم شیئا.
تو هر گامی که میروی تدبیری و کاری بر خود می نهی تا گرانبار میشوی از سوداهای دنیا که داری. تو چنگ در حیات دنیا در زده و میپیچی و درمیآویزی تا از تقدیرِ اِفنایِ ما بِستانی و یقین میدانی که بس نیایی و همچنان درمیآویزی. ناصیه تو را گرفتهایم به عالم غیب میبریم که بیا تا ببینی آنچه تو را وعده کردهایم و تو منکر میشده. و همچنانک ماهی درشست مانده باشد در آب و در دریا و از عالم آب به عالم خاکش میآرند و او سر میپیچاند تا نبیند جز آن عالمی که در وی است، تو نیز به هر کو میروی و قوتی میکنی بهر شغلی تا سر از عالم غیب بکشی . ای بیچاره از بس که همه روز کاروان سودای فاسد برمیگذرد از سینهٔ تو جمله نبات خیر و اوصاف پسندیدهٔ تو را پیکوب کردند و ستورانِ این کاروان خوردند. اکنون نومید مباش، به توبه گرای و زمین دل را شیار کن وزیر و زبر کن و اوصاف بد و سختی را به زیر آر و نرمی را بر زبر آر. و هر خون زیادتی و سودای فاسد چون خشتی است که هر ساعتی چون سدّ اسکندر میکنی که یاجوج و مأجوج میلیسند آن را و باز آن سد همان است همچنانک مجاهده میکنی تا سدّ عصیان را براندازی به توبه و باز توبه را در تسویف میافکنی روز دیگر میبینی که سدّ عصیان چون کوه گشته باشد و آن رقّت رفته و آن ندم نمانده و دل سیاه شده.
با این همه تو نومید مشو از حضرت باری. آن دیِ دیوانه چون تُرکِ غارتی خشمآلود فرود آید و حلّهای سبز را از سر درختان برکشد و به تیغ میوهها را از سرهای اشجار دراندازد و برگها و نواها را غارت کند، درخت برهنه و بیبرگ لرزان و عاجز و متحیّر بماند، دست به دریوزه دراز کرده. باز در بهار چون آب فرستیم همه خلعتهای او را بازدهیم. اجزای تو نیستتر از نوای اشجار نشود چگونه به تو باز ندهند. عجب، اگر شربت حیوة دنیا را از بهر چاشنی به تو فرستادند از همینقدر مست شدی و ترک خریداریِ آن جهان بگرفتی. مست آن باشد که آسمان از زمین نشناسد، تو نیز درکات زمین را از درجات علیّین بازنمیشناسی. اکنون چون اللّه عدل است اینکه تو از جهان پارهپاره خوردی و میخوری، همچنان تو را نیز پارهپاره کنند و از تو هم بخورند از کژدم و مار و مور و پرنده، و بر آش جهان تو را نوالهنواله کنند. همچنانک نوالهٔ جهان را از تو باز ستدیم تو را از جهان باز توانیم ستدن.
تو هر کاری و صلاحی و هر نمازی که کنی و هرچه ورزی از بهر روز مرگ و راحت سپسِ مرگ و راحتِ آن جهانی باید کرد که راحت این جهانی بی این همه حاصل میشود، چون دنیا بی این حاصل میشود و آن جهانی بی این خیرات و ورزش حاصل نمیشود. پس هرچه کنی از بهر آن جهان کن. از احوال این جهان هرچه به خاطرت میآید نظر از آن کوتاه میکن تا تو را به از آن دهد، از آن که محال باشد که اللّه منظور تو را و مصوّر تو را از تو بستاند و به از آنت بازندهد. تو وقتی که در نظر خود صورتی میگیری، چون نظر تو از آن صورت برون میآید اللّه صورت دیگر میدهد نظر تو را، پس چه عجب باشد که اگر روح تو از این صورت برون آید صورت دیگرش دهد که به ازین صورت باشد و بی نهایت باشد و تو نظر خود را ببینی که در میان آن صورت بی نهایت چگونه میپرد و چگونه می رود
و اللّه اعلم.
عَلَمِ عِلم و ادراک را به دستِ تو میدهند تا از خود سلطانی نکنی، و بدان که این امیری به تو کسی دیگر داده است. همان زمان که این عَلَمِ علم و ادراک را بدست تو میدهند، مینگر که میدهد و از به هرچه میدهد از بهر آن میدهد تا با یاغی جنگ کنی، نه آنکه بروی یاغی شوی.
این علم ادراک آرزوها از درِ پنج حس تو درآوردند و راههای دیگر از اندرون تو گشادند تا بعضی ادراک را از آن راه به نزد تو آرند، از جوع و محبّت و شهوت. اگرچه این درها بسته شود این ادراک را در تو پیدا میکنند چون شمع و به هر گوشه پیش تو میگردانند تا چون بر این خزاین واقف شوی خدمت خداوند خزینه کنی تا تو را عطاها دهد و شمع دانش تو را بدان جهان بزوایا پدید کند. خود شمع ادراک تو را در این خزاین از پیش تو میبرند. آخر این ادراک و نظر روح تو چون چراغیست که اللّه به هر جای و در هر گوشه میگرداند تا موجودات آن زاویه تو را مکشوف میشود، تو چرا چون دزدان درمیافتی و خود را پرباد میکنی تا بروی.
از باد کسب و کار و تدبیر تو به همه کویها فرودویدی از مقامری و قلّاشی و خدمتگری و بناآوردن و تحصیل علم و تحصیل مراد پس تو نتوانی از خزینه ما چیزی بیرون بردن. تو همه حیلها بکن تا از ادراک فرومانی و خزینه ما به سلامت بماند، لکیلا یعلم من بعد علم شیئا.
تو هر گامی که میروی تدبیری و کاری بر خود می نهی تا گرانبار میشوی از سوداهای دنیا که داری. تو چنگ در حیات دنیا در زده و میپیچی و درمیآویزی تا از تقدیرِ اِفنایِ ما بِستانی و یقین میدانی که بس نیایی و همچنان درمیآویزی. ناصیه تو را گرفتهایم به عالم غیب میبریم که بیا تا ببینی آنچه تو را وعده کردهایم و تو منکر میشده. و همچنانک ماهی درشست مانده باشد در آب و در دریا و از عالم آب به عالم خاکش میآرند و او سر میپیچاند تا نبیند جز آن عالمی که در وی است، تو نیز به هر کو میروی و قوتی میکنی بهر شغلی تا سر از عالم غیب بکشی . ای بیچاره از بس که همه روز کاروان سودای فاسد برمیگذرد از سینهٔ تو جمله نبات خیر و اوصاف پسندیدهٔ تو را پیکوب کردند و ستورانِ این کاروان خوردند. اکنون نومید مباش، به توبه گرای و زمین دل را شیار کن وزیر و زبر کن و اوصاف بد و سختی را به زیر آر و نرمی را بر زبر آر. و هر خون زیادتی و سودای فاسد چون خشتی است که هر ساعتی چون سدّ اسکندر میکنی که یاجوج و مأجوج میلیسند آن را و باز آن سد همان است همچنانک مجاهده میکنی تا سدّ عصیان را براندازی به توبه و باز توبه را در تسویف میافکنی روز دیگر میبینی که سدّ عصیان چون کوه گشته باشد و آن رقّت رفته و آن ندم نمانده و دل سیاه شده.
با این همه تو نومید مشو از حضرت باری. آن دیِ دیوانه چون تُرکِ غارتی خشمآلود فرود آید و حلّهای سبز را از سر درختان برکشد و به تیغ میوهها را از سرهای اشجار دراندازد و برگها و نواها را غارت کند، درخت برهنه و بیبرگ لرزان و عاجز و متحیّر بماند، دست به دریوزه دراز کرده. باز در بهار چون آب فرستیم همه خلعتهای او را بازدهیم. اجزای تو نیستتر از نوای اشجار نشود چگونه به تو باز ندهند. عجب، اگر شربت حیوة دنیا را از بهر چاشنی به تو فرستادند از همینقدر مست شدی و ترک خریداریِ آن جهان بگرفتی. مست آن باشد که آسمان از زمین نشناسد، تو نیز درکات زمین را از درجات علیّین بازنمیشناسی. اکنون چون اللّه عدل است اینکه تو از جهان پارهپاره خوردی و میخوری، همچنان تو را نیز پارهپاره کنند و از تو هم بخورند از کژدم و مار و مور و پرنده، و بر آش جهان تو را نوالهنواله کنند. همچنانک نوالهٔ جهان را از تو باز ستدیم تو را از جهان باز توانیم ستدن.
تو هر کاری و صلاحی و هر نمازی که کنی و هرچه ورزی از بهر روز مرگ و راحت سپسِ مرگ و راحتِ آن جهانی باید کرد که راحت این جهانی بی این همه حاصل میشود، چون دنیا بی این حاصل میشود و آن جهانی بی این خیرات و ورزش حاصل نمیشود. پس هرچه کنی از بهر آن جهان کن. از احوال این جهان هرچه به خاطرت میآید نظر از آن کوتاه میکن تا تو را به از آن دهد، از آن که محال باشد که اللّه منظور تو را و مصوّر تو را از تو بستاند و به از آنت بازندهد. تو وقتی که در نظر خود صورتی میگیری، چون نظر تو از آن صورت برون میآید اللّه صورت دیگر میدهد نظر تو را، پس چه عجب باشد که اگر روح تو از این صورت برون آید صورت دیگرش دهد که به ازین صورت باشد و بی نهایت باشد و تو نظر خود را ببینی که در میان آن صورت بی نهایت چگونه میپرد و چگونه می رود
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۶
هَلْ أَتی عَلَی الْإِنْسانِ
گفتم ای آدمی بچه، اگر بر کسیات رحم نیست بر خودت هم رحم نیست و اگر در حق کسی دیگر بیداد میکنی در حق خود بیداد میکنی. در هر شیوه که فروشوی چنان فروشوی که خود را هلاک کنی و بیرون از طاقت باربرداری تا در آن راه تازیانه بیمرادی بر سر تو زنیم تا بازگردی و به آخر بازآیی. چون در قضای شهوت افتی همچنین و در اکتساب هنر همچنین و در اکتساب زر همچنین، چون اسبی که سر بکشد و به دست شیران خود را اسیر کند، لگام بر سر او نهند و به آخرش بازآرند.
هل اتی علی الانسان
چندین هزار سال در عدم بی این نام وری بودی چگونه صبر میکردی. اکنون چون چندین صبر در عدم توانستی کردن، این چند روز که در این جهان آمدی چگونه است که چنین بیصبر و بیقرار شدی. آخر تو نطفه چکیده بودی در تنور رحم، تو را بازبستیم تا همچو نان پخته شدی و بر روی خوان جهانات انداختیم و عالم را به تو آراستیم. امّا نان چه داند که عالم بدو آراسته میشود و بر کار میباشد چون بینایی خلقاناش ندادهایم. همچنان تو را نیز بینایی و شنوایی به بندگی کردن دادیم نه از آنِ وزیری و چیزهای دیگر، تو خلقانِ آن جهان را و احوال ایشان را چه دانی، چنانک جمادات را بینایی و شنوایی خلقان ندادیم و گویایی و بصر و بینایی این خلقان را نباشد.
آخر اللّه از خاک آدمی میآفریند و جانش میدهد و رنج و راحتش میدهد و باز هم خاکش میکند، از آنکه حق تصرف او راست، هو الحق ای له الحق و یا از محنت به دولت و از دولت به محنت میآرد تا حقها به مستحقها برساند، اهل دوزخ را به دوزخ و اهل جنت را به جنت، لقمهٔ هرکسی بدو رساند. حق باشد اگر کسی باشد با خداوند تصرّف که حق است جدل کند که از بهر چه چیز تصرف میکنی؟ احمق باشد. اکنون اگر وقتی اللّه شما را سیاستی فرماید بدانید که آن از شماست نه از کرم اوست که بیهیچ واسطه چندان انعام کرد و بسیار چیزها از شما درگذرانید و شما را هیچ از او یاد نیامد. پس شما دشمنان اللّه بودهاید و دشمنان را پروردن از بهر آن است تا کرم او معلوم شود و فرومایگیِ دشمنان ظاهر شود
و اللّه اعلم.
گفتم ای آدمی بچه، اگر بر کسیات رحم نیست بر خودت هم رحم نیست و اگر در حق کسی دیگر بیداد میکنی در حق خود بیداد میکنی. در هر شیوه که فروشوی چنان فروشوی که خود را هلاک کنی و بیرون از طاقت باربرداری تا در آن راه تازیانه بیمرادی بر سر تو زنیم تا بازگردی و به آخر بازآیی. چون در قضای شهوت افتی همچنین و در اکتساب هنر همچنین و در اکتساب زر همچنین، چون اسبی که سر بکشد و به دست شیران خود را اسیر کند، لگام بر سر او نهند و به آخرش بازآرند.
هل اتی علی الانسان
چندین هزار سال در عدم بی این نام وری بودی چگونه صبر میکردی. اکنون چون چندین صبر در عدم توانستی کردن، این چند روز که در این جهان آمدی چگونه است که چنین بیصبر و بیقرار شدی. آخر تو نطفه چکیده بودی در تنور رحم، تو را بازبستیم تا همچو نان پخته شدی و بر روی خوان جهانات انداختیم و عالم را به تو آراستیم. امّا نان چه داند که عالم بدو آراسته میشود و بر کار میباشد چون بینایی خلقاناش ندادهایم. همچنان تو را نیز بینایی و شنوایی به بندگی کردن دادیم نه از آنِ وزیری و چیزهای دیگر، تو خلقانِ آن جهان را و احوال ایشان را چه دانی، چنانک جمادات را بینایی و شنوایی خلقان ندادیم و گویایی و بصر و بینایی این خلقان را نباشد.
آخر اللّه از خاک آدمی میآفریند و جانش میدهد و رنج و راحتش میدهد و باز هم خاکش میکند، از آنکه حق تصرف او راست، هو الحق ای له الحق و یا از محنت به دولت و از دولت به محنت میآرد تا حقها به مستحقها برساند، اهل دوزخ را به دوزخ و اهل جنت را به جنت، لقمهٔ هرکسی بدو رساند. حق باشد اگر کسی باشد با خداوند تصرّف که حق است جدل کند که از بهر چه چیز تصرف میکنی؟ احمق باشد. اکنون اگر وقتی اللّه شما را سیاستی فرماید بدانید که آن از شماست نه از کرم اوست که بیهیچ واسطه چندان انعام کرد و بسیار چیزها از شما درگذرانید و شما را هیچ از او یاد نیامد. پس شما دشمنان اللّه بودهاید و دشمنان را پروردن از بهر آن است تا کرم او معلوم شود و فرومایگیِ دشمنان ظاهر شود
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۷
وَ أَنَّهُ یُحْیِ الْمَوْتی
گفتم که احیای زمین و آسمان و آن همه تفاوتهای نطفه و مضغه که مبدل میشود و به زندگی میرسد از آن است که اللّه محیی است، یعنی شما را در حیات آگهی داد نه در ممات، تا شما اِحیای او را بدانید. چنانکه کسی خاکها جمع کند و از وی کوشکی سازد، معلوم شود که او از خاک دیگر سرایی و کوشکی دیگر هم تواند ساختن. عجب بنده چون چنین باشد که قدرت او چون در یک صورت معلوم شود در صورتهای دیگر همچنان باشد. پس خداوند بنده را این قدرت چرا نگویی که همه مردگان را او زنده کند و زندگی جاوید دهد.
این درهای هوس را که هر شب در دریای غیب میاندازد و روز بازمیآرد، عجب که ریزههای اجزای شما را جمع نتواند کردن.
این صفحهٔ تیغ روز را او همیجنباند که صد هزار گوهر عقل و دانش در صفحهٔ او لامع است، و این مرده شده را همچون عصای موسی حیات داد تا مُقِرّ باشید که او زنده میکند مرده را، و با خود این قرار ندهید که چون مُردیم رستیم.
کارگاه جهان را که بازکشیدند، رویش بدان سوی است و از آن پردهٔ غیب رنگی چند از این سوی پرده است و صد هزار رنگ و کاروبار و ماهرویان بر آن سوی پرده است.
تو در این چه راحت داری و چه شغل داری؟ اگر شغل داری به رنج داری. آن شغل که با خوشدلیست در آن جهان است. این جهان باغیست و سراییست سهل، زیرا که عام است؛ بِایست تا دوستی ورزی و ثنای این سرای و این باغ بگویی، آنگاه بینی آن باغ دیگر که در پیش است و سروهای خاص آنجاست. چون از ثنا گفتن و دوستی ورزیدن پیشتر آیی، ببینی خوشیهای آن را و عجایبهای آن را .
وَ أَنَّ السَّاعَةَ آتِیَةٌ لا رَیْبَ فِیها
آنجا که وهم است خویشتن را کُشتی از غم آنکه داشتِ یکماهه داری، یعنی از ترس بینواییِ موهوم خود را هلاک کردی، و چیزی که آمدنی است غم آن نمیخوری.
تو هر لقمه که میخوری بدان که آن لقمه تو را میخورد و عمر تو را کم میکند، و این زمان که میگذرد چون سیلابیست که تو را میرباید و میگذرد، تو خواهی ساکن باش و خواهی متحرّک باش، خواه گو چنگ در غیشه سر او کوشک زن و خواه گو در خاشاک اقارب زن و خواه گو بر لوح تخت و بخت باش، و خواه گو به زوبعی شنا کن و خواه به کاهلی دست و پا بینداز در آب. مراد، غم خود و روزی زندگانی خود که میطلبی تا به یک لحظه نیست کنی و بیعمر مانی. و این آب عمر تو از دریای غیب میآید و هم به دریای غیب بازمیرود، و همچنان اعراض معانی را از عدم به وجود و از وجود به عدم بیش نمیبینم. و بدان که همه چیزها را بر تختهٔ جهان حساب میکنند، و چون حساب میکنند دانی که بیفایده نمیکنند.
گفتم که احیای زمین و آسمان و آن همه تفاوتهای نطفه و مضغه که مبدل میشود و به زندگی میرسد از آن است که اللّه محیی است، یعنی شما را در حیات آگهی داد نه در ممات، تا شما اِحیای او را بدانید. چنانکه کسی خاکها جمع کند و از وی کوشکی سازد، معلوم شود که او از خاک دیگر سرایی و کوشکی دیگر هم تواند ساختن. عجب بنده چون چنین باشد که قدرت او چون در یک صورت معلوم شود در صورتهای دیگر همچنان باشد. پس خداوند بنده را این قدرت چرا نگویی که همه مردگان را او زنده کند و زندگی جاوید دهد.
این درهای هوس را که هر شب در دریای غیب میاندازد و روز بازمیآرد، عجب که ریزههای اجزای شما را جمع نتواند کردن.
این صفحهٔ تیغ روز را او همیجنباند که صد هزار گوهر عقل و دانش در صفحهٔ او لامع است، و این مرده شده را همچون عصای موسی حیات داد تا مُقِرّ باشید که او زنده میکند مرده را، و با خود این قرار ندهید که چون مُردیم رستیم.
کارگاه جهان را که بازکشیدند، رویش بدان سوی است و از آن پردهٔ غیب رنگی چند از این سوی پرده است و صد هزار رنگ و کاروبار و ماهرویان بر آن سوی پرده است.
تو در این چه راحت داری و چه شغل داری؟ اگر شغل داری به رنج داری. آن شغل که با خوشدلیست در آن جهان است. این جهان باغیست و سراییست سهل، زیرا که عام است؛ بِایست تا دوستی ورزی و ثنای این سرای و این باغ بگویی، آنگاه بینی آن باغ دیگر که در پیش است و سروهای خاص آنجاست. چون از ثنا گفتن و دوستی ورزیدن پیشتر آیی، ببینی خوشیهای آن را و عجایبهای آن را .
وَ أَنَّ السَّاعَةَ آتِیَةٌ لا رَیْبَ فِیها
آنجا که وهم است خویشتن را کُشتی از غم آنکه داشتِ یکماهه داری، یعنی از ترس بینواییِ موهوم خود را هلاک کردی، و چیزی که آمدنی است غم آن نمیخوری.
تو هر لقمه که میخوری بدان که آن لقمه تو را میخورد و عمر تو را کم میکند، و این زمان که میگذرد چون سیلابیست که تو را میرباید و میگذرد، تو خواهی ساکن باش و خواهی متحرّک باش، خواه گو چنگ در غیشه سر او کوشک زن و خواه گو در خاشاک اقارب زن و خواه گو بر لوح تخت و بخت باش، و خواه گو به زوبعی شنا کن و خواه به کاهلی دست و پا بینداز در آب. مراد، غم خود و روزی زندگانی خود که میطلبی تا به یک لحظه نیست کنی و بیعمر مانی. و این آب عمر تو از دریای غیب میآید و هم به دریای غیب بازمیرود، و همچنان اعراض معانی را از عدم به وجود و از وجود به عدم بیش نمیبینم. و بدان که همه چیزها را بر تختهٔ جهان حساب میکنند، و چون حساب میکنند دانی که بیفایده نمیکنند.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۸
ما أَصابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَ ما أَصابَکَ مِنْ سَیِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِکَ وَ أَرْسَلْناکَ لِلنَّاسِ رَسُولاً وَ کَفی بِاللَّهِ شَهِیدا
گفتم همه رنجهای آدمی از آن است که یک کار را امیری نداده باشد و دگر کارها رعیّت و تبع آن یک کار نداشته باشد تا همه فدای آن یک کار باشند، و آن یک کار که امیری را شاید آن کار است که جان از بهر آن کار باید و چاکر آن کار باید بودن.
اکنون بیا تا ببینیم که چه چیز پیش نهاده است و تو را کرا می کند که چندین دستافزار را در آن ببازی. این کالبد ما که چون تل برف است اندکاندک جمع گشته است و این وجود شده است، باری ببین این وجود را در کدام راه در گداز میآید. چندین اجزای وجود را و تدبیر و مصالح جمع شده را که چون لشکریست جمع کرده، نبینی که در کدام مصاف به جنگ میافکنی؟ آخر کشتی وجود و کالبد عمد ما دراین گرداب افتاده است، چندین جهدی نکنیم که یک طرف راه کنیم و بیرون رویم پیش از آنکه غرقه شود این کشتی وجود؟
بیا تا این نَفَسهای حواس را و دِرَمهای گلبرگ اَنفاس را نثار کنیم. یا چون موش را مانی که زر جمع میکنی و از کنج بیرون میآوری و پهن میکنی و بر زَبَرِ آن میغلطی، باز هم آن را به کنج بازمیبری.
آخر تو چندین سلاح جمع میکنی از دشنهٔ خشم و سپرِ حلم و تاجِ علوّ و نیزهٔ تدبیر، هیچ ازاینها را در موضع او صرف نمیکنی. تو دراین خانقاه قالب این سلاح شوری میکنی، چرا روزی نبرد نیایی و در راهی که کِرا کند جنگی نکنی تا ظفر یابی یا کشته شوی؟
از دریای هوایِ محبّتِ آب این کلمات به حوضِ گوش تو فرومیآید تا تو در کار آیی.
اکنون معنی از تو همچون آبیست که به وقتِ بیداری از دلت بیرون میروژد و در تنت پراکنده میشود و از چشمهٔ پنج حواس تو روان میشود، و به وقت خواب آن آب فرومیرود و به موضع دیگر بیرون میآید و باز به وقت اجل فروتر میرود به دریای خود باز میرسد تا به زیر عرش یا به ثری. اگر آب از رگ کژ و شور باشد در خواب همان کژ و شور باشد و در وقت بیداری همان کژ و شور باشد و اگر تلخ باشد همان تلخ باشد و اگر خوش و شیرین باشد همان خوش و شیرین باشد، و چون بمیرد به همان رگ خود بازرود، همچنانکه در سنگها رگههاست از لعل و یاقوت و زر و نقره و سرب و نمک و نفط و سیماب. امّا چون تو راست باشی در خواب و بیداری هیچ تفاوت نکند.
از بهر این معنی است که «نوم العالم عبادة». یعنی آب ادراکت چون از چشمهسار دماغت تیره برآید، در خواب هم تیره باشد، راست نبیند زیرا که از دریای سودا موج زند و در مشرعهای سینهها درمیآید. ای اللّه از آسیب آن موج ما را نگاهدار.
چون تو شب به پاکی و به طهارت خفتی همه شب در عبادت باشی. چون تو ظاهر پاک داری پارهپاره باطن و دل تو پاک شود از سوداهای فاسد و روح تو در خواب به هواها و صحراهای خوش رود و تن درست شود و قوّتی گیرد و تخمهای حواس تو چون گندمی کوهی آکنده باشد، و چون بیدار شوی آن تخم را به هر کسی که بکاری همه سنبل طاعت و خیری پدید آید. و اگر ناپاک خفتی تخم انفاس سستی پذیرد، دیوک زده و مغز خورده و پوست مانده، و چون بیدار شوی بر سنبل نفست چندان دیو نشسته باشد و میخورد تا از او چیزی نروید
و اللّه اعلم.
گفتم همه رنجهای آدمی از آن است که یک کار را امیری نداده باشد و دگر کارها رعیّت و تبع آن یک کار نداشته باشد تا همه فدای آن یک کار باشند، و آن یک کار که امیری را شاید آن کار است که جان از بهر آن کار باید و چاکر آن کار باید بودن.
اکنون بیا تا ببینیم که چه چیز پیش نهاده است و تو را کرا می کند که چندین دستافزار را در آن ببازی. این کالبد ما که چون تل برف است اندکاندک جمع گشته است و این وجود شده است، باری ببین این وجود را در کدام راه در گداز میآید. چندین اجزای وجود را و تدبیر و مصالح جمع شده را که چون لشکریست جمع کرده، نبینی که در کدام مصاف به جنگ میافکنی؟ آخر کشتی وجود و کالبد عمد ما دراین گرداب افتاده است، چندین جهدی نکنیم که یک طرف راه کنیم و بیرون رویم پیش از آنکه غرقه شود این کشتی وجود؟
بیا تا این نَفَسهای حواس را و دِرَمهای گلبرگ اَنفاس را نثار کنیم. یا چون موش را مانی که زر جمع میکنی و از کنج بیرون میآوری و پهن میکنی و بر زَبَرِ آن میغلطی، باز هم آن را به کنج بازمیبری.
آخر تو چندین سلاح جمع میکنی از دشنهٔ خشم و سپرِ حلم و تاجِ علوّ و نیزهٔ تدبیر، هیچ ازاینها را در موضع او صرف نمیکنی. تو دراین خانقاه قالب این سلاح شوری میکنی، چرا روزی نبرد نیایی و در راهی که کِرا کند جنگی نکنی تا ظفر یابی یا کشته شوی؟
از دریای هوایِ محبّتِ آب این کلمات به حوضِ گوش تو فرومیآید تا تو در کار آیی.
اکنون معنی از تو همچون آبیست که به وقتِ بیداری از دلت بیرون میروژد و در تنت پراکنده میشود و از چشمهٔ پنج حواس تو روان میشود، و به وقت خواب آن آب فرومیرود و به موضع دیگر بیرون میآید و باز به وقت اجل فروتر میرود به دریای خود باز میرسد تا به زیر عرش یا به ثری. اگر آب از رگ کژ و شور باشد در خواب همان کژ و شور باشد و در وقت بیداری همان کژ و شور باشد و اگر تلخ باشد همان تلخ باشد و اگر خوش و شیرین باشد همان خوش و شیرین باشد، و چون بمیرد به همان رگ خود بازرود، همچنانکه در سنگها رگههاست از لعل و یاقوت و زر و نقره و سرب و نمک و نفط و سیماب. امّا چون تو راست باشی در خواب و بیداری هیچ تفاوت نکند.
از بهر این معنی است که «نوم العالم عبادة». یعنی آب ادراکت چون از چشمهسار دماغت تیره برآید، در خواب هم تیره باشد، راست نبیند زیرا که از دریای سودا موج زند و در مشرعهای سینهها درمیآید. ای اللّه از آسیب آن موج ما را نگاهدار.
چون تو شب به پاکی و به طهارت خفتی همه شب در عبادت باشی. چون تو ظاهر پاک داری پارهپاره باطن و دل تو پاک شود از سوداهای فاسد و روح تو در خواب به هواها و صحراهای خوش رود و تن درست شود و قوّتی گیرد و تخمهای حواس تو چون گندمی کوهی آکنده باشد، و چون بیدار شوی آن تخم را به هر کسی که بکاری همه سنبل طاعت و خیری پدید آید. و اگر ناپاک خفتی تخم انفاس سستی پذیرد، دیوک زده و مغز خورده و پوست مانده، و چون بیدار شوی بر سنبل نفست چندان دیو نشسته باشد و میخورد تا از او چیزی نروید
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۹
وَ هُوَ الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ اللَّیْلَ لِباساً
گفتم ای آدمی جهدی کن تا از التباس بیرون آیی. آخر از خاک، پلیتهٔ کالبدت را و از آب، روغن او ساختند، و هر دو را ترکیب کردند و آذرکی از نور علّیین که روح است در وی گرانیدند؛ چندان جهدی بکن که همه کالبد تو نور گردد. چنانکه آن آتش، پلیته و روغن را بسوزاند و نور گرداند، امّا آن نور سازوار باشد. چنانکه کرم پیله اگر چه وَرخَج مینماید، امّا یک ریزه لعاب او را ابریشم گردانیدند، همچنان چون کالبد تو نور گردد همه اجزای تو ابریشم شود و حریر شود.
باز لباس شب را اگر چه تاریک نماییم، و لکن روشنایی از وی بیرون آریم. از تلّ مشک شب که تل ریگ روان را ماند ببین که چگونه شکوفهٔ روز میرویانیم. باش تا از تل خاک گورستان تو شکوفهٔ قیامت و حشر را ببینی که چگونه پدید آریم. چنانکه سیاهیِ دیدهات که دل لاله را ماند و سپیدیش که نرگس را ماند. چنانکه روز گرد شب بود، سپیدی چشم که گرد سیاهی چشم است به آن ماند. بر تل تنت این چنین شکوفه پدید آوردیم، تا شکوفهٔ جهان را نظاره میکند. امّا راحت در سیاهی نهادیم و سپید را معطّل از راحت کردیم. همچنان نخست پرده شب را فروگذاریم و راحت را در عالم مشاهده بدیشان رسانیم، باز چون لباس شب را بگسترانند، شبِ هندووَش را بفرستیم تا آینهٔ حقیقت را از زنگار رنج بزداید و به غلاف کالبدها بازآرد. امّا صوفیان و مخلصان حقایق ترک آن لباس گویند و به زاویه روند از عالم غیب و به عبادت مشغول شوند.
وَ النَّوْمَ سُباتاً
ماه و آفتاب و ستارگان حواس را از افلاک سر ایشان فروریختیم و کالبدها را بر عرصه جهان چون گل تر بینداختیم، آنگاه این ندا در دادیم که: « لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ»
ملوک که حافظ بلاد اللّهاند کجا شدند؟ سلاطین که ناصر عباداللّهاند در چه کاراند؟ ارباب عقل و کیاست چه تدبیر میسازند؟ ببین که همه را بیکار کردیم و جهان باقی ماند ما را که وَ لِلَّهِ مِیراثُ السَّماواتِ وَ الأَْرْض .
باد میوزانیم و نبات میرویانیم و آب میرانیم، یکانیکان متعبّدان و مستغفران به اسحار ادریسوار جواب میگویند: « لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ»
اکنون این متقاضیان سهل و لطیف را پیشپیش میفرستند و حقوق تعظیم میطلبد تا اگر در اینجا مماطله رود، موکل قوی حال قیامت را فرستد تا نفخ اسرافیل چون نفس صبحدم پدید آید و همه زنده گرداند که «وَ جَعَلَ النَّهارَ نُشُوراً» « أَرْسَلَ الرِّیاحَ بُشْراً بَینَْ یَدَیْ رَحمِتهِ »
و نیز ریاح روح را وزان کرده است تا مبشّر راحت آن جهانی باشد. ساقی باد را ببینی که درآمده باشد و مجلس را میآراید و اشتران ابر را پر از شراب آب کردهایم و به محبوسان عالم میفرستیم تا تازه شوند و هیچ ثقل و نجاست در ایشان نباشد. چون این مردگان را بادی و ابری باشد و موکّلان فرشتگان بسبب آن ایشان را زنده میگرداند، عجب ابری و بادی و فرشتگان دیگر ندارد تا همه اختیارات مرده را زنده گرداند؟
یوسف علیه السلام در چاه میگفت که آنکس که رَحِم را بر من رحم داد، چاه را بر من رحیم تواند کردن. همچنانکه یوسف را از راه چاه به مُلک رسانید و نزد یعقوب رسانید، اطفال مسلمانان را از راه لحد به پادشاهی بهشت میرساند و مادر و پدر را به وی رساند
و اللّه اعلم.
گفتم ای آدمی جهدی کن تا از التباس بیرون آیی. آخر از خاک، پلیتهٔ کالبدت را و از آب، روغن او ساختند، و هر دو را ترکیب کردند و آذرکی از نور علّیین که روح است در وی گرانیدند؛ چندان جهدی بکن که همه کالبد تو نور گردد. چنانکه آن آتش، پلیته و روغن را بسوزاند و نور گرداند، امّا آن نور سازوار باشد. چنانکه کرم پیله اگر چه وَرخَج مینماید، امّا یک ریزه لعاب او را ابریشم گردانیدند، همچنان چون کالبد تو نور گردد همه اجزای تو ابریشم شود و حریر شود.
باز لباس شب را اگر چه تاریک نماییم، و لکن روشنایی از وی بیرون آریم. از تلّ مشک شب که تل ریگ روان را ماند ببین که چگونه شکوفهٔ روز میرویانیم. باش تا از تل خاک گورستان تو شکوفهٔ قیامت و حشر را ببینی که چگونه پدید آریم. چنانکه سیاهیِ دیدهات که دل لاله را ماند و سپیدیش که نرگس را ماند. چنانکه روز گرد شب بود، سپیدی چشم که گرد سیاهی چشم است به آن ماند. بر تل تنت این چنین شکوفه پدید آوردیم، تا شکوفهٔ جهان را نظاره میکند. امّا راحت در سیاهی نهادیم و سپید را معطّل از راحت کردیم. همچنان نخست پرده شب را فروگذاریم و راحت را در عالم مشاهده بدیشان رسانیم، باز چون لباس شب را بگسترانند، شبِ هندووَش را بفرستیم تا آینهٔ حقیقت را از زنگار رنج بزداید و به غلاف کالبدها بازآرد. امّا صوفیان و مخلصان حقایق ترک آن لباس گویند و به زاویه روند از عالم غیب و به عبادت مشغول شوند.
وَ النَّوْمَ سُباتاً
ماه و آفتاب و ستارگان حواس را از افلاک سر ایشان فروریختیم و کالبدها را بر عرصه جهان چون گل تر بینداختیم، آنگاه این ندا در دادیم که: « لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ»
ملوک که حافظ بلاد اللّهاند کجا شدند؟ سلاطین که ناصر عباداللّهاند در چه کاراند؟ ارباب عقل و کیاست چه تدبیر میسازند؟ ببین که همه را بیکار کردیم و جهان باقی ماند ما را که وَ لِلَّهِ مِیراثُ السَّماواتِ وَ الأَْرْض .
باد میوزانیم و نبات میرویانیم و آب میرانیم، یکانیکان متعبّدان و مستغفران به اسحار ادریسوار جواب میگویند: « لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ»
اکنون این متقاضیان سهل و لطیف را پیشپیش میفرستند و حقوق تعظیم میطلبد تا اگر در اینجا مماطله رود، موکل قوی حال قیامت را فرستد تا نفخ اسرافیل چون نفس صبحدم پدید آید و همه زنده گرداند که «وَ جَعَلَ النَّهارَ نُشُوراً» « أَرْسَلَ الرِّیاحَ بُشْراً بَینَْ یَدَیْ رَحمِتهِ »
و نیز ریاح روح را وزان کرده است تا مبشّر راحت آن جهانی باشد. ساقی باد را ببینی که درآمده باشد و مجلس را میآراید و اشتران ابر را پر از شراب آب کردهایم و به محبوسان عالم میفرستیم تا تازه شوند و هیچ ثقل و نجاست در ایشان نباشد. چون این مردگان را بادی و ابری باشد و موکّلان فرشتگان بسبب آن ایشان را زنده میگرداند، عجب ابری و بادی و فرشتگان دیگر ندارد تا همه اختیارات مرده را زنده گرداند؟
یوسف علیه السلام در چاه میگفت که آنکس که رَحِم را بر من رحم داد، چاه را بر من رحیم تواند کردن. همچنانکه یوسف را از راه چاه به مُلک رسانید و نزد یعقوب رسانید، اطفال مسلمانان را از راه لحد به پادشاهی بهشت میرساند و مادر و پدر را به وی رساند
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۰
قال النّبیّ علیه السّلام: کلّکم راع و کلّکم مسئول عن رعیّته.
گفتم میر را که تو همچون بوتیماری، که سر فروکرده و همّت و وهم دربسته که مرا این می باید و آن میباید، چون کژپایک که گِردِ آب میگردد و کرمکی میجوید، تو گرد جهان میگردی و قدم به تأمّل و تأنیّ برمیداری و می نهی و جاه و مال میطلبی. اگر از بهر آن میطلبی تا خداونده باشی و اینها به فرمان تو باشد درآمدن و در رفتن، محال میطلبی زیرا که چندین هزار آدمی خداونده نشدند، تو نیز هم نشوی. آخر کدام صحّت به فرمان تو آمد و به فرمان تو رفت، و کدام فرزند به فرمان تو آمد و به فرمان تو رفت تا چنین مغرور شدی و غلط افتادی؟ پس معلوم شد که خداوندی نتوانی گرفتن. اکنون چه کارجویی میکنی، یعنی کار دیگران چه میکنی بیآنکه تو را بفرمایند؟ و اگر چنگ در کار به فرمان میزنی در ولایت کسی میخواهی تا آشنا و چاکر باشی خداوندِ آن ولایت را، و نمیدانی که اینها را که میگیری به امانت و عاریت میگیری و شبانی میکنی و گوسفندان خداوند آن ده میستانی تا نیکو داری و نگاه داری. و تو نمیدانی که هرچه بیش طلبی بار تو بیش شود و کار تو مشکلتر بود. چو در عهدهٔ اینقدر امانت درماندهای دیگر چه میطلبی؟ بنگر در این امانت و عاریتها که داری، اگر صیانتی بجای میآری دیگر میطلب و اگر خیانت میکنی دیگر مَطلب.
اکنون حاصل این است که با درستی و راستی استوار باش تا باطل و نادرست تو را نرباید، و بدان که باطل و نادرست صف کشیدهاند و به سوی تو حمله میآرند و خود را بر تو عرضه میدهند، امّا چه غم چو در چشم و حواس تو حق برقرارِ خود است. اکنون حیات دنیا باطل است، از آنکه باطل آن باشد که مینماید و چیزی نباشد، همچون سحر که بنماید و چون چشم بمالی آن خیال نمانده باشد، و همچنانکه در تاریکی دیو چون مناره مینماید، چو لا حول کنی هیچ نپاید. و این حیات دنیا و خوشی دنیا صف زده است از مشرق تا مغرب، از عملها و شهوت و نهمت و آرزوی فرزندان و شره جمعیّت و خویش و تبار و آبروی و زینت و زبردستی، و این همه بر تو حمله میآرند و از این خیالهای فایدهٔ دنیاوی چندین بار دیدی که آمدند و رفتند و هیچ نمانده است و حاصل آن خاکی یا عقوبتی بوده باشد. امّا سعادت تو به آخرت و به طلب آخرت باز بسته است. اکنون نسبت تو به خاک است و خاک را چه اثر باشد؟ همچنانکه خاک را چه خبر است از نسبت تو به وِی، و خاک را از تو چه کمال و تو را از خاک چه کمال؟ و دورِ تو نیز گذرد و خاک شوی، پس خاک را از خاک چه اثر شود؟
دیدی که دنیا حیات نمود و لیکن هیچ نبود. اکنون چو این باطل تو را از حق میکَنَد تو در دست وِی اسیر باشی، اگر فرصت یابی بگریز به حق بازآی، که توبه عبارت از این است تو که عمارت و بنا را دوست داری چون دلت آنجا نیارامد باز به دست خود خراب میکنی، و جاییت که دل بیارامد بنا درمیافکنی و اگر جایی نهایستی و دلت فرونیاید در بنای تن خود و قالب خود تدبیر میکنی و صحت وی میورزی. پس چنان باشد که در زمین مردمان و بر چه ویران بنا میافکنی، باری بنا چنان افکن که اگر خداونده بیاید و آن را ویران کند چوبی بماند که با خود ببری. نمیبینی اهل خرگه را به هر کجا که روند بنا با خود ببرند. اکنون چنان باش که شقّهای خیمهات را چون فروگشایند، جایی دیگر باز توانی گشاییدن و برآوردن، یعنی کالبد را چنان برآر که چوب وی در جای دیگر خرج شود، چنانکه نحل جانت که در سنبل حواس خمسه ذلل میرود و از رنگهای آدمی میگیرد و از بویهای سخن میگیرد و از مزههای طعام میگیرد و به لعاب خود خانه کالبد را ترتیب میکند
و اللّه اعلم.
گفتم میر را که تو همچون بوتیماری، که سر فروکرده و همّت و وهم دربسته که مرا این می باید و آن میباید، چون کژپایک که گِردِ آب میگردد و کرمکی میجوید، تو گرد جهان میگردی و قدم به تأمّل و تأنیّ برمیداری و می نهی و جاه و مال میطلبی. اگر از بهر آن میطلبی تا خداونده باشی و اینها به فرمان تو باشد درآمدن و در رفتن، محال میطلبی زیرا که چندین هزار آدمی خداونده نشدند، تو نیز هم نشوی. آخر کدام صحّت به فرمان تو آمد و به فرمان تو رفت، و کدام فرزند به فرمان تو آمد و به فرمان تو رفت تا چنین مغرور شدی و غلط افتادی؟ پس معلوم شد که خداوندی نتوانی گرفتن. اکنون چه کارجویی میکنی، یعنی کار دیگران چه میکنی بیآنکه تو را بفرمایند؟ و اگر چنگ در کار به فرمان میزنی در ولایت کسی میخواهی تا آشنا و چاکر باشی خداوندِ آن ولایت را، و نمیدانی که اینها را که میگیری به امانت و عاریت میگیری و شبانی میکنی و گوسفندان خداوند آن ده میستانی تا نیکو داری و نگاه داری. و تو نمیدانی که هرچه بیش طلبی بار تو بیش شود و کار تو مشکلتر بود. چو در عهدهٔ اینقدر امانت درماندهای دیگر چه میطلبی؟ بنگر در این امانت و عاریتها که داری، اگر صیانتی بجای میآری دیگر میطلب و اگر خیانت میکنی دیگر مَطلب.
اکنون حاصل این است که با درستی و راستی استوار باش تا باطل و نادرست تو را نرباید، و بدان که باطل و نادرست صف کشیدهاند و به سوی تو حمله میآرند و خود را بر تو عرضه میدهند، امّا چه غم چو در چشم و حواس تو حق برقرارِ خود است. اکنون حیات دنیا باطل است، از آنکه باطل آن باشد که مینماید و چیزی نباشد، همچون سحر که بنماید و چون چشم بمالی آن خیال نمانده باشد، و همچنانکه در تاریکی دیو چون مناره مینماید، چو لا حول کنی هیچ نپاید. و این حیات دنیا و خوشی دنیا صف زده است از مشرق تا مغرب، از عملها و شهوت و نهمت و آرزوی فرزندان و شره جمعیّت و خویش و تبار و آبروی و زینت و زبردستی، و این همه بر تو حمله میآرند و از این خیالهای فایدهٔ دنیاوی چندین بار دیدی که آمدند و رفتند و هیچ نمانده است و حاصل آن خاکی یا عقوبتی بوده باشد. امّا سعادت تو به آخرت و به طلب آخرت باز بسته است. اکنون نسبت تو به خاک است و خاک را چه اثر باشد؟ همچنانکه خاک را چه خبر است از نسبت تو به وِی، و خاک را از تو چه کمال و تو را از خاک چه کمال؟ و دورِ تو نیز گذرد و خاک شوی، پس خاک را از خاک چه اثر شود؟
دیدی که دنیا حیات نمود و لیکن هیچ نبود. اکنون چو این باطل تو را از حق میکَنَد تو در دست وِی اسیر باشی، اگر فرصت یابی بگریز به حق بازآی، که توبه عبارت از این است تو که عمارت و بنا را دوست داری چون دلت آنجا نیارامد باز به دست خود خراب میکنی، و جاییت که دل بیارامد بنا درمیافکنی و اگر جایی نهایستی و دلت فرونیاید در بنای تن خود و قالب خود تدبیر میکنی و صحت وی میورزی. پس چنان باشد که در زمین مردمان و بر چه ویران بنا میافکنی، باری بنا چنان افکن که اگر خداونده بیاید و آن را ویران کند چوبی بماند که با خود ببری. نمیبینی اهل خرگه را به هر کجا که روند بنا با خود ببرند. اکنون چنان باش که شقّهای خیمهات را چون فروگشایند، جایی دیگر باز توانی گشاییدن و برآوردن، یعنی کالبد را چنان برآر که چوب وی در جای دیگر خرج شود، چنانکه نحل جانت که در سنبل حواس خمسه ذلل میرود و از رنگهای آدمی میگیرد و از بویهای سخن میگیرد و از مزههای طعام میگیرد و به لعاب خود خانه کالبد را ترتیب میکند
و اللّه اعلم.
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۱ - آغاز تاریخ امیر شهاب الدّوله مسعود بن محمود رحمة اللّه علیهما
آغاز تاریخ امیر شهاب الدّوله مسعود بن محمود رحمة اللّه علیهما
همی گوید ابو الفضل محمد بن الحسین البیهقی، رحمة اللّه علیه، هر چند این فصل از تاریخ مسبوق است بدانچه بگذشت در ذکر، لکن در رتبه سابق است.
ابتدا بباید دانست که امیر ماضی، رحمة اللّه علیه، شکوفه نهالی بود که ملک از آن نهال پیدا شد، و دررسید چون امیر شهید مسعود بر تخت ملک و جایگاه پدر بنشست. و آن افاضل که تاریخ امیر عادل سبکتگین را، رضی اللّه عنه، براندند از ابتدای کودکی وی تا آنگاه که بسرای البتگین افتاد، حاجب بزرگ و سپاهسالار سامانیان، و کارهای درشت که بر وی بگذشت تا آنگاه که درجه امارت غزنین یافت و در آن عزّ گذشته شد و کار بامیر محمود رسید، چنانکه نبشتهاند و شرح داده، و من نیز تا آخر عمرش نبشتم، آنچه بر ایشان بود، کردهاند و آنچه مرا دست داد بمقدار دانش خویش نیز کردم تا بدین پادشاه بزرگ رسیدم، و من که فضلی ندارم و در درجه ایشان نیستم، چون مجتازان بودهام تا اینجا رسیدم. و غرض من نه آن است که مردم این عصر را بازنمایم حال سلطان مسعود، انار اللّه برهانه، که او را دیدهاند و از بزرگی و شهامت و تفرّد وی در همه ادوات سیاست و ریاست واقف گشته. امّا غرض من آن است که تاریخ- پایهیی بنویسم و بنائی بزرگ افراشته گردانم، چنانکه ذکر آن تا آخر روزگار باقی ماند. و توفیق اتمام آن از حضرت صمدیّت خواهم و اللّه ولیّ التّوفیق . و چون در تاریخ شرط کردم که در اوّل نشستن هر پادشاهی خطبهیی بنویسم، پس براندن تاریخ مشغول گردم، اکنون آن شرط نگاه دارم بمشیّة اللّه و عونه .
فصل
چنان گویم که فاضلتر ملوک گذشته گروهیاند که بزرگتر بودند. و از آن گروه دو تن را نام بردهاند یکی اسکندر یونانی و دیگر اردشیر پارسی. چون خداوندان و پادشاهان ما ازین دو بگذشتهاند بهمه چیزها، باید دانست بضرورت که ملوک ما بزرگتر روی زمین بودهاند، چه اسکندر مردی بود که آتشوار سلطانی وی نیرو گرفت و بر بالا شد روزی چند سخت اندک و پس خاکستر شد. و آن مملکتهای بزرگ که گرفت و در آبادانی جهان که بگشت، سبیل وی آنست که کسی بهر تماشا بجایها بگذرد. و از آن پادشاهان که ایشان را قهر کرد، چون آن خواست که او را گردن نهادند و خویشتن را کهتر وی خواندند، راست بدان مانست که سوگند گران داشته است و آن را راست کرده است تا دروغ نشود . گرد عالم گشتن چه سود؟ پادشاه ضابط باید، که چون ملکی و بقعتی بگیرد و آن را ضبط نتواند کرد و زود دست بمملکت دیگر یازد و همچنان بگذرد و آن را مهمل گذارد، همه زبانها را در گفتن آنکه وی عاجز است، مجال تمام داده باشد. و بزرگتر آثار اسکندر را که در کتب نبشتهاند آن دارند که او دارا را که ملک عجم بود و فور را که ملک هندوستان بود، بکشت. و با هر یکی ازین دو تن او را زلّتی بوده دانند سخت زشت و بزرگ. زلّت او با دارا آن بود که بنشابور در جنگ خویشتن را بر شبه رسولی بلشکر دارا برد، وی را بشناختند و خواستند که بگیرند، امّا بجست . و دارا را خود ثقات او کشتند و کار زیر و زبر شد. و اما زلّت با فور آن بود که چون جنگ میان ایشان قائم شد و دراز کشید، فور اسکندر را بمبارزت خواست و هر دو با یکدیگر بگشتند، و روا نیست که پادشاه این خطر اختیار کند. و اسکندر مردی محتال و گریز بود، پیش از آنکه نزدیک فور آمد، حیلتی ساخت در کشتن فور، بآنکه از جانب لشکر فور بانگی به نیرو آمد و فور را دلمشغول شد و از آن جانب نگریست و اسکندر فرصت یافت و وی را بزد و بکشت. پس اسکندر مردی بوده است با طول و عرض و بانگ و برق و صاعقه، چنانکه در بهار و تابستان ابر باشد، که بپادشاهان روی زمین بگذشته است و بباریده و باز شده، فکأنّه سحابة صیف عن قلیل تقشّع .
و پس از وی پانصد سال ملک یونانیان که بداشت و بر روی زمین بکشید بیک تدبیر راست بود که ارسطاطالیس استاد اسکندر کرد و گفت: مملکت قسمت باید کرد میان ملوک تا بیکدیگر مشغول میباشند و بروم نپردازند. و ایشانرا ملوک طوائف خوانند.
و اما اردشیر بابکان : بزرگتر چیزی که از وی روایت کنند آنست که وی دولت شده عجم را بازآورد و سنّتی از عدل میان ملوک نهاد و پس از مرگ وی گروهی بر آن رفتند. و لعمری این بزرگ بود ولیکن ایزد، عزّوجلّ، مدّت ملوک طوائف بپایان آورده بود تا اردشیر را آن کار بدان آسانی برفت . و معجزاتی میگویند این دو تن را بوده است، چنانکه پیغمبران را باشد؛ و خاندان این دولت بزرگ را آن اثر و مناقب بوده است که کسی را نبود، چنانکه درین تاریخ بیامد و دیگر نیز بیاید.
پس اگر طاعنی یا حاسدی گوید که اصل بزرگان این خاندان بزرگ از کودکی آمده است خامل ذکر، جواب او آنست که تا ایزد، عزّذکره، آدم را بیافریده است، تقدیر چنان کرده است که ملک را انتقال میافتاده است ازین امّت بدان امّت و ازین گروه بدان گروه، بزرگتر گواهی بر این چه میگویم کلام آفریدگار است، جلّ جلاله و تقدّست اسماءه، که گفته است: قل اللهمّ مالک الملک تؤتی الملک من تشاء و تنزع الملک ممّن تشاء و تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء بیدک الخیر انّک علی کلّ شیء قدیر . پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد، عزّذکره، پیراهن ملک از گروهی و پوشانیدن در گروه دیگر اندران حکمتی است ایزدی و مصلحتی عام مر خلق روی زمین را که درک مردمان از دریافتن آن عاجز مانده است و کس را نرسد که اندیشه کند که این چراست تا بگفتار [چه] رسد. و هرچند این قاعده درست و راست است و ناچار است راضی بودن بقضای خدای، عزّوجلّ، خردمندان اگر اندیشه را برین کار پوشیده گمارند و استنباط و استخراج کنند تا برین دلیلی روشن یابند، ایشان را مقرّر گردد که آفریدگار، جلّ جلاله، عالم اسرار است که کارهای نابوده را بداند، و در علم غیب او برفته است که در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد که از آن مرد بندگان او را راحت خواهد بود و ایمنی و آن زمین را برکت و آبادانی، و قاعدههای استوار مینهد، چنانکه چون از آن تخم بدان مرد رسید، چنان گشته باشد که مردم روزگار وی وضیع و شریف او را گردن نهند و مطیع و منقاد باشند و در آن طاعت هیچ خجلت را بخویشتن راه ندهند. و چنانکه این پادشاه را پیدا آرد، با وی گروهی مردم دررساند اعوان و خدمتگاران وی که فراخور وی باشند، یکی از دیگر مهترتر و کافیتر و شایستهتر و شجاعتر و داناتر، تا آن بقعت و مردم آن بدان پادشاه و بدان یاران آراستهتر گردد تا آن مدّت که ایزد، عزّوجلّ، تقدیر کرده باشد، تبارک اللّه احسن الخالقین .
و از آن پیغمبران، صلوات اللّه علیهم اجمعین، همچنین رفته است از روزگار آدم، علیه السّلام، تا خاتم انبیا مصطفی، علیه السّلام. و بباید نگریست که چون مصطفی، علیه السّلام، یگانه روی زمین بود، او را یاران بر چه جمله داد که پس از وفات وی چه کردند و اسلام بکدام درجه رسانیدند چنانکه در تواریخ و سیر پیداست، و تا رستخیز این شریعت خواهد بود هر روز قویتر و پیداتر و بالاتر، و لو کره المشرکون .
و کار دولت ناصری یمینی حافظی معینی که امروز ظاهر است و سلطان معظّم ابو شجاع فرخزاد ابن ناصر دین اللّه، اطال اللّه بقاءه، آن را میراث دارد میراثی حلال، هم برین جمله است. ایزد، عزّذکره، چون خواست که دولت بدین بزرگی پیدا شود بر روی زمین، امیر عادل سبکتگین را از درجه کفر بدرجه ایمان رسانید و وی را مسلمانی عطا داد و پس برکشید تا از آن اصل درخت مبارک شاخها پیدا آمد به بسیار درجه از اصل قویتر. بدان شاخها اسلام بیاراست و قوّة خلفای پیغمبر اسلام در ایشان بست، تا چون نگاه کرده آید محمود و مسعود، رحمة اللّه علیهما، دو آفتاب روشن بودند پوشیده صبحی و شفقی که چون آن صبح و شفق برگذشته است روشنی آن آفتابها پیدا آمده است . و اینک از آن آفتابها چندین ستاره نامدار و سیّاره تابدار بیشمار حاصل گشته است. همیشه این دولت بزرگ پاینده باد هر روز قویتر علی رغم الاعداء و الحاسدین .
همی گوید ابو الفضل محمد بن الحسین البیهقی، رحمة اللّه علیه، هر چند این فصل از تاریخ مسبوق است بدانچه بگذشت در ذکر، لکن در رتبه سابق است.
ابتدا بباید دانست که امیر ماضی، رحمة اللّه علیه، شکوفه نهالی بود که ملک از آن نهال پیدا شد، و دررسید چون امیر شهید مسعود بر تخت ملک و جایگاه پدر بنشست. و آن افاضل که تاریخ امیر عادل سبکتگین را، رضی اللّه عنه، براندند از ابتدای کودکی وی تا آنگاه که بسرای البتگین افتاد، حاجب بزرگ و سپاهسالار سامانیان، و کارهای درشت که بر وی بگذشت تا آنگاه که درجه امارت غزنین یافت و در آن عزّ گذشته شد و کار بامیر محمود رسید، چنانکه نبشتهاند و شرح داده، و من نیز تا آخر عمرش نبشتم، آنچه بر ایشان بود، کردهاند و آنچه مرا دست داد بمقدار دانش خویش نیز کردم تا بدین پادشاه بزرگ رسیدم، و من که فضلی ندارم و در درجه ایشان نیستم، چون مجتازان بودهام تا اینجا رسیدم. و غرض من نه آن است که مردم این عصر را بازنمایم حال سلطان مسعود، انار اللّه برهانه، که او را دیدهاند و از بزرگی و شهامت و تفرّد وی در همه ادوات سیاست و ریاست واقف گشته. امّا غرض من آن است که تاریخ- پایهیی بنویسم و بنائی بزرگ افراشته گردانم، چنانکه ذکر آن تا آخر روزگار باقی ماند. و توفیق اتمام آن از حضرت صمدیّت خواهم و اللّه ولیّ التّوفیق . و چون در تاریخ شرط کردم که در اوّل نشستن هر پادشاهی خطبهیی بنویسم، پس براندن تاریخ مشغول گردم، اکنون آن شرط نگاه دارم بمشیّة اللّه و عونه .
فصل
چنان گویم که فاضلتر ملوک گذشته گروهیاند که بزرگتر بودند. و از آن گروه دو تن را نام بردهاند یکی اسکندر یونانی و دیگر اردشیر پارسی. چون خداوندان و پادشاهان ما ازین دو بگذشتهاند بهمه چیزها، باید دانست بضرورت که ملوک ما بزرگتر روی زمین بودهاند، چه اسکندر مردی بود که آتشوار سلطانی وی نیرو گرفت و بر بالا شد روزی چند سخت اندک و پس خاکستر شد. و آن مملکتهای بزرگ که گرفت و در آبادانی جهان که بگشت، سبیل وی آنست که کسی بهر تماشا بجایها بگذرد. و از آن پادشاهان که ایشان را قهر کرد، چون آن خواست که او را گردن نهادند و خویشتن را کهتر وی خواندند، راست بدان مانست که سوگند گران داشته است و آن را راست کرده است تا دروغ نشود . گرد عالم گشتن چه سود؟ پادشاه ضابط باید، که چون ملکی و بقعتی بگیرد و آن را ضبط نتواند کرد و زود دست بمملکت دیگر یازد و همچنان بگذرد و آن را مهمل گذارد، همه زبانها را در گفتن آنکه وی عاجز است، مجال تمام داده باشد. و بزرگتر آثار اسکندر را که در کتب نبشتهاند آن دارند که او دارا را که ملک عجم بود و فور را که ملک هندوستان بود، بکشت. و با هر یکی ازین دو تن او را زلّتی بوده دانند سخت زشت و بزرگ. زلّت او با دارا آن بود که بنشابور در جنگ خویشتن را بر شبه رسولی بلشکر دارا برد، وی را بشناختند و خواستند که بگیرند، امّا بجست . و دارا را خود ثقات او کشتند و کار زیر و زبر شد. و اما زلّت با فور آن بود که چون جنگ میان ایشان قائم شد و دراز کشید، فور اسکندر را بمبارزت خواست و هر دو با یکدیگر بگشتند، و روا نیست که پادشاه این خطر اختیار کند. و اسکندر مردی محتال و گریز بود، پیش از آنکه نزدیک فور آمد، حیلتی ساخت در کشتن فور، بآنکه از جانب لشکر فور بانگی به نیرو آمد و فور را دلمشغول شد و از آن جانب نگریست و اسکندر فرصت یافت و وی را بزد و بکشت. پس اسکندر مردی بوده است با طول و عرض و بانگ و برق و صاعقه، چنانکه در بهار و تابستان ابر باشد، که بپادشاهان روی زمین بگذشته است و بباریده و باز شده، فکأنّه سحابة صیف عن قلیل تقشّع .
و پس از وی پانصد سال ملک یونانیان که بداشت و بر روی زمین بکشید بیک تدبیر راست بود که ارسطاطالیس استاد اسکندر کرد و گفت: مملکت قسمت باید کرد میان ملوک تا بیکدیگر مشغول میباشند و بروم نپردازند. و ایشانرا ملوک طوائف خوانند.
و اما اردشیر بابکان : بزرگتر چیزی که از وی روایت کنند آنست که وی دولت شده عجم را بازآورد و سنّتی از عدل میان ملوک نهاد و پس از مرگ وی گروهی بر آن رفتند. و لعمری این بزرگ بود ولیکن ایزد، عزّوجلّ، مدّت ملوک طوائف بپایان آورده بود تا اردشیر را آن کار بدان آسانی برفت . و معجزاتی میگویند این دو تن را بوده است، چنانکه پیغمبران را باشد؛ و خاندان این دولت بزرگ را آن اثر و مناقب بوده است که کسی را نبود، چنانکه درین تاریخ بیامد و دیگر نیز بیاید.
پس اگر طاعنی یا حاسدی گوید که اصل بزرگان این خاندان بزرگ از کودکی آمده است خامل ذکر، جواب او آنست که تا ایزد، عزّذکره، آدم را بیافریده است، تقدیر چنان کرده است که ملک را انتقال میافتاده است ازین امّت بدان امّت و ازین گروه بدان گروه، بزرگتر گواهی بر این چه میگویم کلام آفریدگار است، جلّ جلاله و تقدّست اسماءه، که گفته است: قل اللهمّ مالک الملک تؤتی الملک من تشاء و تنزع الملک ممّن تشاء و تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء بیدک الخیر انّک علی کلّ شیء قدیر . پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد، عزّذکره، پیراهن ملک از گروهی و پوشانیدن در گروه دیگر اندران حکمتی است ایزدی و مصلحتی عام مر خلق روی زمین را که درک مردمان از دریافتن آن عاجز مانده است و کس را نرسد که اندیشه کند که این چراست تا بگفتار [چه] رسد. و هرچند این قاعده درست و راست است و ناچار است راضی بودن بقضای خدای، عزّوجلّ، خردمندان اگر اندیشه را برین کار پوشیده گمارند و استنباط و استخراج کنند تا برین دلیلی روشن یابند، ایشان را مقرّر گردد که آفریدگار، جلّ جلاله، عالم اسرار است که کارهای نابوده را بداند، و در علم غیب او برفته است که در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد که از آن مرد بندگان او را راحت خواهد بود و ایمنی و آن زمین را برکت و آبادانی، و قاعدههای استوار مینهد، چنانکه چون از آن تخم بدان مرد رسید، چنان گشته باشد که مردم روزگار وی وضیع و شریف او را گردن نهند و مطیع و منقاد باشند و در آن طاعت هیچ خجلت را بخویشتن راه ندهند. و چنانکه این پادشاه را پیدا آرد، با وی گروهی مردم دررساند اعوان و خدمتگاران وی که فراخور وی باشند، یکی از دیگر مهترتر و کافیتر و شایستهتر و شجاعتر و داناتر، تا آن بقعت و مردم آن بدان پادشاه و بدان یاران آراستهتر گردد تا آن مدّت که ایزد، عزّوجلّ، تقدیر کرده باشد، تبارک اللّه احسن الخالقین .
و از آن پیغمبران، صلوات اللّه علیهم اجمعین، همچنین رفته است از روزگار آدم، علیه السّلام، تا خاتم انبیا مصطفی، علیه السّلام. و بباید نگریست که چون مصطفی، علیه السّلام، یگانه روی زمین بود، او را یاران بر چه جمله داد که پس از وفات وی چه کردند و اسلام بکدام درجه رسانیدند چنانکه در تواریخ و سیر پیداست، و تا رستخیز این شریعت خواهد بود هر روز قویتر و پیداتر و بالاتر، و لو کره المشرکون .
و کار دولت ناصری یمینی حافظی معینی که امروز ظاهر است و سلطان معظّم ابو شجاع فرخزاد ابن ناصر دین اللّه، اطال اللّه بقاءه، آن را میراث دارد میراثی حلال، هم برین جمله است. ایزد، عزّذکره، چون خواست که دولت بدین بزرگی پیدا شود بر روی زمین، امیر عادل سبکتگین را از درجه کفر بدرجه ایمان رسانید و وی را مسلمانی عطا داد و پس برکشید تا از آن اصل درخت مبارک شاخها پیدا آمد به بسیار درجه از اصل قویتر. بدان شاخها اسلام بیاراست و قوّة خلفای پیغمبر اسلام در ایشان بست، تا چون نگاه کرده آید محمود و مسعود، رحمة اللّه علیهما، دو آفتاب روشن بودند پوشیده صبحی و شفقی که چون آن صبح و شفق برگذشته است روشنی آن آفتابها پیدا آمده است . و اینک از آن آفتابها چندین ستاره نامدار و سیّاره تابدار بیشمار حاصل گشته است. همیشه این دولت بزرگ پاینده باد هر روز قویتر علی رغم الاعداء و الحاسدین .
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۲ - ادامهٔ خطبهٔ آغاز تاریخ
و چون از این فصل فارغ شدم آغاز فصلی دیگر کردم، چنانکه بر دلها نزدیکتر باشد و گوشها آن زودتر دریابد و بر خرد رنجی بزرگ نرسد. بدان که خدای تعالی، قوّتی به پیغمبران، صلوات اللّه علیهم اجمعین، داده است و قوّة دیگر بپادشاهان، و بر خلق روی زمین واجب کرده که بدان دو قوّة بباید گروید و بدان راه راست ایزدی بدانست .
و هر کس که آن را از فلک و کواکب و بروج داند، آفریدگار را از میانه بردارد و معتزلی و زندیقی و دهری باشد و جای او دوزخ بود، نعوذ باللّه من الخذلان .
پس قوّة پیغمبران، علیهم السّلام، معجزات آمد یعنی چیزهائی که خلق از آوردن مانند آن عاجز آیند و قوّة پادشاهان اندیشه باریک و درازی دست و ظفر و نصرت بر دشمنان و داد که دهند موافق با فرمانهای ایزد، تعالی، که فرق میان پادشاهان مؤیّد موفّق و میان خارجی متغلّب آن است که پادشاهان را چون دادگر و نیکو کردار و نیکو سیرت و نیکو آثار باشند، طاعت باید داشت و گماشته بحق باید دانست، و متغلّبانرا که ستمکار و بدکردار باشند، خارجی باید گفت و با ایشان جهاد باید کرد.
و این میزانی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجند و پیدا شوند، و بضرورت بتوان دانست که از آن دو تن کدام کس را طاعت باید داشت. و پادشاهان ما را- آنکه گذشتهاند، ایزدشان بیامرزاد و آنچه بر جایاند، باقی داراد- نگاه باید کرد تا احوال ایشان بر چه جمله رفته است و میرود در عدل و خوبی سیرت و عفّت و دیانت و پاکیزگی روزگار و نرم کردن گردنها و بقعتها و کوتاه کردن دست متغلّبان و ستمکاران تا مقرّر گردد که ایشان برگزیدگان آفریدگار، جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه، بودهاند و طاعت ایشان فرض بوده است و هست. اگر در این میان غضاضتی بجای این پادشاهان ما پیوست تا ناکامی دیدند و نادرهیی افتاد که درین جهان بسیار دیدهاند، خردمندان را بچشم خرد میباید نگریست و غلط را سوی خود راه نمیباید داد، که تقدیر آفریدگار، جلّ جلاله، که در لوح محفوظ قلم چنان رانده است، تغییر نیابد و لا مردّ لقضائه عزّذکره . و حق را همیشه حق میباید دانست و باطل را باطل، چنانکه گفتهاند «فالحقّ حقّ و ان جهله الوری و النّهار نهار و ان لم یره الاعمی. » و اسأل اللّه تعالی ان یعصمنا و جمیع المسلمین من الخطاء و الزّلل بطوله وجوده و سعة رحمته .
و چون از خطبه فارغ شدم، واجب دیدم انشا کردن فصلی دیگر که هم پادشاهانرا بکار آید و هم دیگران را، تا هر طبقه بمقدار دانش خویش از آن بهره بردارند، پس ابتدا کنم بدانکه بازنمایم که صفت مرد خردمند عادل چیست تا روا باشد که او را فاضل گویند و صفت مردم ستمکار چیست تا ناچار او را جاهل گویند، و مقرّر گردد که هر کس که خرد او قویتر، زبانها در ستایش او گشادهتر، و هر که خرد وی اندکتر او بچشم مردمان سبکتر .
فصل
حکمای بزرگتر که در قدیم بودهاند چنین گفتهاند که از وحی قدیم که ایزد، عزّوجلّ، فرستاد به پیغمبر آن روزگار آن است که مردم را گفت که ذات خویش بدان که چون ذات خویش را بدانستی، چیزها را دریافتی. و پیغمبر ما، علیه السّلام، گفته است: من عرف نفسه فقد عرف ربّه، و این لفظی است کوتاه با معانی بسیار، که هر کس که خویشتن را نتواند شناخت دیگر چیزها را چگونه تواند دانست؟ وی از شمار بهائم است بلکه نیز بتراز بهائم که ایشان را تمیز نیست و وی را هست. پس چون نیکو اندیشه کرده آید، در زیر این کلمه بزرگ سبک و سخن کوتاه بسیار فایده است که هر کس که او خویشتن را بشناخت که او زنده است و آخر بمرگ ناچیز شود و باز بقدرت آفریدگار، جلّ جلاله، ناچار از گور برخیزد و آفریدگار خویش را بدانست و مقرّر گشت که آفریدگار چون آفریده نباشد، او را دین راست و اعتقاد درست حاصل گشت . و آنگاه وی بداند که مرکّب است از چهار چیز که تن او بدان بپای است و هرگاه که یک چیز از آن را خلل افتاد، ترازوی راست نهاده بگشت و نقصان پیدا آمد.
و در این تن سه قوّة است یکی خرد و سخن، و جایش سر بمشارکت دل؛ و دیگر خشم، جایگاهش دل؛ و سه دیگر آرزو و جایگاهش جگر. و هر یکی را ازین قوّتها محلّ نفسی دانند، هرچند مرجع آن با یک تن است. و سخن اندر آن باب دراز است، که اگر بشرح آن مشغول شده آید، غرض گم شود، پس به نکت مشغول شدم تا فایده پیدا آید. اما قوّة خرد و سخن: او را در سر سه جایگاه است یکی را تخیّل گویند، نخستین درجه که چیزها را بتواند دید و شنید؛ و دیگر درجه آنست که تمیز تواند کرد و نگاهداشت؛ پس از این تواند دانست حق را از باطل و نیکو را از زشت و ممکن را از ناممکن. و سوم درجه آنست که هرچه بدیده باشد، فهم تواند کرد و نگاه داشت. پس ازین بباید دانست که ازین قیاس میانه بزرگوارتر است که او چون حاکم است که در کارها رجوع با وی کنند و قضا و احکام به وی است، و آن نخستین چون گواه عدل و راستگوی است که آنچه شنود و بیند با حاکم گوید تا او بسومین دهد و چون بازخواهد، ستاند. این است حال نفس گوینده . و امّا نفس خشم گیرنده: به وی است نام و ننگ جستن و ستم ناکشیدن، و چون بر وی ظلم کنند بانتقام مشغول بودن. و امّا نفس آرزو، به وی است دوستی طعام و شراب و دیگر لذّتها.
پس بباید دانست نیکوتر که نفس گوینده پادشاه است، مستولی قاهر غالب، باید که او را عدلی و سیاستی باشد سخت تمام و قوی، نه چنانکه ناچیز کند، و مهربانی نه چنانکه بضعف ماند. و پس خشم لشکر این پادشاه است که بدیشان خللها را دریابد و ثغور را استوار کند و دشمنان را برماند و رعیّت را نگاه دارد. باید که لشکر ساخته باشد و با ساختگی او را فرمان بردار. و نفس آرزو رعیّت این پادشاه است، باید که از پادشاه و لشکر بترسند ترسیدنی تمام و طاعت دارند. و هر مرد که حال وی برین جمله باشد که یاد کردم و این سه قوّة را بتمامی بجای آرد، چنانکه برابر یکدیگر افتد بوزنی راست، آن مرد را فاضل و کامل تمام خرد خواندن رواست. پس اگر در مردم یکی ازین قوی بر دیگری غلبه دارد، آنجا ناچار نقصانی آید بمقدار غلبه. و ترکیب مردم را چون نیکو نگاه کرده آید، بهائم اندر آن با وی یکسان است لکن مردم را که ایزد، عزّذکره، این دو نعمت که علم است و عمل، عطا داده است، لاجرم از بهائم جداست و بثواب و عقاب میرسد. پس اکنون بضرورت بتوان دانست که هر کس که این درجه یافت بر وی واجب گشت که تن خویش را زیر سیاست خود دارد تا بر راهی رود هرچه ستودهتر و بداند که میان نیکی و بدی فرق تا کدام جایگاه است تا هرچه ستودهتر سوی آن گراید و از هر چه نکوهیدهتر از آن دور شود و بپرهیزد.
و چون این حال گفته شد، اکنون دو راه یکی راه نیک و دیگر راه بد پدید کرده میآید و آنرا نشانیهاست که بدان نشانیها بتوان دانست نیکو و زشت. باید که بیننده تأمّل کند احوال مردمان را، هرچه از ایشان او را نیکو میآید، بداند که نیکوست و پس حال خویش را با آن مقابله کند که اگر بران جمله نیابد، بداند که زشت است که مردم عیب خویش را نتواند دانست. و حکیمی برمز وانموده است که هیچ کس را چشم عیببین نیست، شعر:
اری کلّ انسان یری عیب غیره
و یعمی عن العیب الّذی هو فیه
و کلّ امریء تخفی علیه عیوبه
و یبدو له العیب الّذی لاخیه
و چون مرد افتد با خردی تمام و قوّة خشم و قوّة آرزو بر وی چیره گردند تا قوةّ خرد منهزم گردد و بگریزد، ناچار این کس در غلط افتد. و باشد که داند که او میان دو دشمن بزرگ افتاده است و هر دو از خرد وی قویترند و خرد را بسیار حیله باید کرد تا با این دو دشمن برتواند آمد که گفتهاند: ویل للقویّ بین الضّعیفین .
پس چون ضعیفی افتد میان دو قوی، توان دانست که حال چون باشد، و آنجا معایب و مثالب ظاهر گردد و محاسن و مناقب پنهان ماند. و حکما تن مردم را تشبیه کردهاند بخانهیی که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری باشد و بمرد خرد خواستند و بخوک آرزوی و بشیر خشم، و گفتهاند ازین هر سه هر که به نیروتر خانه او راست. و این حال را بعیان میبینند و بقیاس میدانند، که هر مردی که او تن خویش را ضبط تواند کرد و گردن حرص و آرزو بتواند شکست، رواست که او را مرد خردمند خویشتندار گویند، و آن کس که آرزوی وی بتمامی چیره تواند شد، چنانکه همه سوی آرزوی گراید و چشم خردش نابینا ماند، او بمنزلت خوک است، همچنانکه آن کس که خشم بر وی دست یابد و اندر آن خشم هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید، بمنزلت شیر است.
و این مسئله ناچار روشنتر باید کرد: اگر طاعنی گوید که اگر آرزو و خشم نبایستی، خدای، عزّوجلّ، در تن مردم نیافریدی. جواب آن است که آفریدگار را، جلّ جلاله، در هر چه آفریده است مصلحتی است عامّ و ظاهر. اگر آرزو نیافریدی، کس سوی غذا که آن بقای تن است و سوی جفت که در او بقای نسل است، نگرایستی و مردم نماندی و جهان ویران گشتی. و اگر خشم نیافریدی، هیچ کس روی ننهادی سوی کینه کشیدن و خویشتن را از ننگ و ستم نگاه داشتن و بمکافات مشغول بودن و عیال و مال خویش از غاصبان دور گردانیدن، و مصلحت یکبارگی منقطع گشتی. اما چنان باید و ستوده آن است که قوّة آرزو و قوّة خشم در طاعت قوّة خرد باشند، هر دو را بمنزلت ستوری داند که بر آن نشیند و چنانکه خواهد، میراند و میگرداند، و اگر رام و خوش پشت نباشد، بتازیانه بیم میکند در وقت، و وقتی که حاجت آید میزند، و چون آرزو آید، سگالش کند و بر آخورش استوار به بندد، چنانکه گشاده نتواند شد، که اگر گشاده شود، خویشتن را هلاک کند و هم آن کس را که بر وی بود. و چنان باید که مرد بداند که این دو دشمن که با ویاند، دشمنانیاند که از ایشان صعبتر و قویتر نتواند بود، تا همیشه از ایشان برحذر میباشد که مبادا وقتی او را بفریبانند و بدو نمایند که ایشان دوستان ویاند، چنانکه خرد است تا چیزی کند زشت و پندارد که نیکوست و بکسی ستمی رساند و چنان داند که داد کرده است. و هر چه خواهد کرد، بر خرد که دوست بحقیقت اوست، عرضه کند تا از مکر این دو دشمن ایمن باشد.
و هر بنده که خدای، عزّوجلّ، او را خردی روشن عطا داد و با آن خرد که دوست بحقیقت اوست، احوال عرضه کند و با آن خرد دانش یار شود و اخبار گذشتگان را بخواند و بگردد و کار زمانه خویش نیز نگاه کند، بتواند دانست که نیکوکاری چیست و بدکرداری چیست و سرانجام هر دو خوب است یا نه و مردمان چه گویند و چه پسندند و چیست که از مردم یادگار ماند نیکوتر.
و بسیار خردمند باشد که مردم را بر آن دارد که بر راه صواب بروند، امّا خود بر آن راه که نموده است، نرود. و چه بسیار مردم بینم که امر بمعروف کنند و نهی از منکر و گویند بر مردمان که فلان کار نباید کرد و فلان کار بباید کرد، و خویشتن را از آن دور بینند، همچنانکه بسیار طبیباناند که گویند، فلان چیز نباید خورد که از ان چنین علّت بحاصل آید و آنگاه از آن چیز بسیار بخورند. و نیز فیلسوفان هستند- و ایشان را طبیبان اخلاق دانند- که نهی کنند از کارهای سخت زشت و جایگاه چون خالی شود، آن کار بکنند . و جمعی نادان که ندانند که غور و غایت چنین کارها چیست، چون نادانند، معذوراند، و لکن دانایان که دانند معذور نیستند. و مرد خردمند با عزم و حزم آن است که او برأی روشن خویش بدل یکی بود با جمعیّت، و حمیّت آرزوی محال را بنشاند. پس اگر مرد از قوّة عزم خویش مساعدتی تمام نیابد، تنی چند بگزیند هر چه ناصحتر و فاضلتر که او را بازمینمایند عیبهای وی، که چون وی مجاهدت با دشمنان قوی میکند که در میان دل و جان وی جای دارند، اگر از ایشان عاجز خواهد آمد با این ناصحان مشاورت کند تا روی صواب او را بنمایند که مصطفی، علیه السّلام، گفته است: المؤمن مرآة المؤمن . و جالینوس- و او بزرگتر حکمای عصر خویش بود، چنانکه نیست همتا آمد در علم طب و گوشت و خون و طبایع تن مردمان و نیست همتاتر بود در معالجت اخلاق و وی را در آن رسائلی است سخت نیکو در شناختن هر کسی خویش را که خوانندگان را از آن بسیار فائده باشد و عمده این کار آن است- [گفته است] که «هر آن بخرد که عیب خویش را نتواند دانست و در غلط است، واجب چنان کند که دوستی را از جمله دوستان برگزیند خردمندتر و ناصحتر و راجحتر، و تفحّص احوال و عادات و اخلاق خویش را بدو مفوّض کند تا نیکو و زشت او بیمحابا با او بازمینماید. و پادشاهان از همگان بدین چه میگویم حاجتمندتراند که فرمانهای ایشان چون شمشیر برّان است و هیچ کس زهره ندارد که ایشان را خلاف کند، و خطائی که از ایشان رود، آن را دشوار در توان یافت.» و در اخبار ملوک عجم خواندم ترجمه ابن مقفّع که بزرگتر و فاضلتر پادشاهان ایشان عادت داشتند [که] پیوسته بروز و شب تا آنگه که بخفتندی با ایشان خردمندان بودندی نشسته از خردمندتران روزگار، بر ایشان چون زمامان و مشرفان، که ایشان را باز مینمودندی چیزی که نیکو رفتی و چیزی که زشت رفتی از احوال و عادات و فرمانهای آن گردنکشان که پادشاهان بودند، پس چون وی را شهوتی بجنبد که آن زشت است و خواهد که آن حشمت و سطوت براند که اندران ریختن خونها و استیصال خاندانها باشد، ایشان آن را دریابند و محاسن و مقابح آن او را بازنمایند و حکایات و اخبار ملوک گذشته با وی بگویند و تنبیه و انذار کنند از راه شرع، تا او آن را به خرد و عقل خود استنباط کند و آن خشم و سطوت سکون یابد و آنچه بحکم معدلت و راستی واجب آید، بر آن رود، چه وقتی که او در خشم شود و سطوتی در او پیدا آید، در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی گشته باشد و او حاجتمند شد بطبیبی که آن آفت را علاج کند تا آن بلا بنشیند .
و مردمان را خواهی پادشاه و خواهی جز پادشاه، هرکسی را نفسی است و آن را روح گویند، سخت بزرگ و پرمایه، و تنی است که آنرا جسم گویند، سخت خرد و فرومایه. و چون جسم را طبیبان و معالجان اختیار کنند تا هر بیمارییی که افتد زود آن را علاج کنند و داروها و غذاهای آن بسازند تا بصلاح بازآید، سزاوارتر که روح را طبیبان و معالجان گزینند تا آن آفت را نیز معالجت کنند، که هر خردمندی که این نکند بد اختیاری که او کرده است که مهمتر را فروگذاشته است و دست در نامهمتر زده است. و چنانکه آن طبیبان را داروها و عقاقیر است از هندوستان و هر جا آورده، این طبیبان را نیز داروهاست و آن خرد است و تجارب پسندیده، چه دیده و چه از کتب خوانده
و هر کس که آن را از فلک و کواکب و بروج داند، آفریدگار را از میانه بردارد و معتزلی و زندیقی و دهری باشد و جای او دوزخ بود، نعوذ باللّه من الخذلان .
پس قوّة پیغمبران، علیهم السّلام، معجزات آمد یعنی چیزهائی که خلق از آوردن مانند آن عاجز آیند و قوّة پادشاهان اندیشه باریک و درازی دست و ظفر و نصرت بر دشمنان و داد که دهند موافق با فرمانهای ایزد، تعالی، که فرق میان پادشاهان مؤیّد موفّق و میان خارجی متغلّب آن است که پادشاهان را چون دادگر و نیکو کردار و نیکو سیرت و نیکو آثار باشند، طاعت باید داشت و گماشته بحق باید دانست، و متغلّبانرا که ستمکار و بدکردار باشند، خارجی باید گفت و با ایشان جهاد باید کرد.
و این میزانی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجند و پیدا شوند، و بضرورت بتوان دانست که از آن دو تن کدام کس را طاعت باید داشت. و پادشاهان ما را- آنکه گذشتهاند، ایزدشان بیامرزاد و آنچه بر جایاند، باقی داراد- نگاه باید کرد تا احوال ایشان بر چه جمله رفته است و میرود در عدل و خوبی سیرت و عفّت و دیانت و پاکیزگی روزگار و نرم کردن گردنها و بقعتها و کوتاه کردن دست متغلّبان و ستمکاران تا مقرّر گردد که ایشان برگزیدگان آفریدگار، جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه، بودهاند و طاعت ایشان فرض بوده است و هست. اگر در این میان غضاضتی بجای این پادشاهان ما پیوست تا ناکامی دیدند و نادرهیی افتاد که درین جهان بسیار دیدهاند، خردمندان را بچشم خرد میباید نگریست و غلط را سوی خود راه نمیباید داد، که تقدیر آفریدگار، جلّ جلاله، که در لوح محفوظ قلم چنان رانده است، تغییر نیابد و لا مردّ لقضائه عزّذکره . و حق را همیشه حق میباید دانست و باطل را باطل، چنانکه گفتهاند «فالحقّ حقّ و ان جهله الوری و النّهار نهار و ان لم یره الاعمی. » و اسأل اللّه تعالی ان یعصمنا و جمیع المسلمین من الخطاء و الزّلل بطوله وجوده و سعة رحمته .
و چون از خطبه فارغ شدم، واجب دیدم انشا کردن فصلی دیگر که هم پادشاهانرا بکار آید و هم دیگران را، تا هر طبقه بمقدار دانش خویش از آن بهره بردارند، پس ابتدا کنم بدانکه بازنمایم که صفت مرد خردمند عادل چیست تا روا باشد که او را فاضل گویند و صفت مردم ستمکار چیست تا ناچار او را جاهل گویند، و مقرّر گردد که هر کس که خرد او قویتر، زبانها در ستایش او گشادهتر، و هر که خرد وی اندکتر او بچشم مردمان سبکتر .
فصل
حکمای بزرگتر که در قدیم بودهاند چنین گفتهاند که از وحی قدیم که ایزد، عزّوجلّ، فرستاد به پیغمبر آن روزگار آن است که مردم را گفت که ذات خویش بدان که چون ذات خویش را بدانستی، چیزها را دریافتی. و پیغمبر ما، علیه السّلام، گفته است: من عرف نفسه فقد عرف ربّه، و این لفظی است کوتاه با معانی بسیار، که هر کس که خویشتن را نتواند شناخت دیگر چیزها را چگونه تواند دانست؟ وی از شمار بهائم است بلکه نیز بتراز بهائم که ایشان را تمیز نیست و وی را هست. پس چون نیکو اندیشه کرده آید، در زیر این کلمه بزرگ سبک و سخن کوتاه بسیار فایده است که هر کس که او خویشتن را بشناخت که او زنده است و آخر بمرگ ناچیز شود و باز بقدرت آفریدگار، جلّ جلاله، ناچار از گور برخیزد و آفریدگار خویش را بدانست و مقرّر گشت که آفریدگار چون آفریده نباشد، او را دین راست و اعتقاد درست حاصل گشت . و آنگاه وی بداند که مرکّب است از چهار چیز که تن او بدان بپای است و هرگاه که یک چیز از آن را خلل افتاد، ترازوی راست نهاده بگشت و نقصان پیدا آمد.
و در این تن سه قوّة است یکی خرد و سخن، و جایش سر بمشارکت دل؛ و دیگر خشم، جایگاهش دل؛ و سه دیگر آرزو و جایگاهش جگر. و هر یکی را ازین قوّتها محلّ نفسی دانند، هرچند مرجع آن با یک تن است. و سخن اندر آن باب دراز است، که اگر بشرح آن مشغول شده آید، غرض گم شود، پس به نکت مشغول شدم تا فایده پیدا آید. اما قوّة خرد و سخن: او را در سر سه جایگاه است یکی را تخیّل گویند، نخستین درجه که چیزها را بتواند دید و شنید؛ و دیگر درجه آنست که تمیز تواند کرد و نگاهداشت؛ پس از این تواند دانست حق را از باطل و نیکو را از زشت و ممکن را از ناممکن. و سوم درجه آنست که هرچه بدیده باشد، فهم تواند کرد و نگاه داشت. پس ازین بباید دانست که ازین قیاس میانه بزرگوارتر است که او چون حاکم است که در کارها رجوع با وی کنند و قضا و احکام به وی است، و آن نخستین چون گواه عدل و راستگوی است که آنچه شنود و بیند با حاکم گوید تا او بسومین دهد و چون بازخواهد، ستاند. این است حال نفس گوینده . و امّا نفس خشم گیرنده: به وی است نام و ننگ جستن و ستم ناکشیدن، و چون بر وی ظلم کنند بانتقام مشغول بودن. و امّا نفس آرزو، به وی است دوستی طعام و شراب و دیگر لذّتها.
پس بباید دانست نیکوتر که نفس گوینده پادشاه است، مستولی قاهر غالب، باید که او را عدلی و سیاستی باشد سخت تمام و قوی، نه چنانکه ناچیز کند، و مهربانی نه چنانکه بضعف ماند. و پس خشم لشکر این پادشاه است که بدیشان خللها را دریابد و ثغور را استوار کند و دشمنان را برماند و رعیّت را نگاه دارد. باید که لشکر ساخته باشد و با ساختگی او را فرمان بردار. و نفس آرزو رعیّت این پادشاه است، باید که از پادشاه و لشکر بترسند ترسیدنی تمام و طاعت دارند. و هر مرد که حال وی برین جمله باشد که یاد کردم و این سه قوّة را بتمامی بجای آرد، چنانکه برابر یکدیگر افتد بوزنی راست، آن مرد را فاضل و کامل تمام خرد خواندن رواست. پس اگر در مردم یکی ازین قوی بر دیگری غلبه دارد، آنجا ناچار نقصانی آید بمقدار غلبه. و ترکیب مردم را چون نیکو نگاه کرده آید، بهائم اندر آن با وی یکسان است لکن مردم را که ایزد، عزّذکره، این دو نعمت که علم است و عمل، عطا داده است، لاجرم از بهائم جداست و بثواب و عقاب میرسد. پس اکنون بضرورت بتوان دانست که هر کس که این درجه یافت بر وی واجب گشت که تن خویش را زیر سیاست خود دارد تا بر راهی رود هرچه ستودهتر و بداند که میان نیکی و بدی فرق تا کدام جایگاه است تا هرچه ستودهتر سوی آن گراید و از هر چه نکوهیدهتر از آن دور شود و بپرهیزد.
و چون این حال گفته شد، اکنون دو راه یکی راه نیک و دیگر راه بد پدید کرده میآید و آنرا نشانیهاست که بدان نشانیها بتوان دانست نیکو و زشت. باید که بیننده تأمّل کند احوال مردمان را، هرچه از ایشان او را نیکو میآید، بداند که نیکوست و پس حال خویش را با آن مقابله کند که اگر بران جمله نیابد، بداند که زشت است که مردم عیب خویش را نتواند دانست. و حکیمی برمز وانموده است که هیچ کس را چشم عیببین نیست، شعر:
اری کلّ انسان یری عیب غیره
و یعمی عن العیب الّذی هو فیه
و کلّ امریء تخفی علیه عیوبه
و یبدو له العیب الّذی لاخیه
و چون مرد افتد با خردی تمام و قوّة خشم و قوّة آرزو بر وی چیره گردند تا قوةّ خرد منهزم گردد و بگریزد، ناچار این کس در غلط افتد. و باشد که داند که او میان دو دشمن بزرگ افتاده است و هر دو از خرد وی قویترند و خرد را بسیار حیله باید کرد تا با این دو دشمن برتواند آمد که گفتهاند: ویل للقویّ بین الضّعیفین .
پس چون ضعیفی افتد میان دو قوی، توان دانست که حال چون باشد، و آنجا معایب و مثالب ظاهر گردد و محاسن و مناقب پنهان ماند. و حکما تن مردم را تشبیه کردهاند بخانهیی که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری باشد و بمرد خرد خواستند و بخوک آرزوی و بشیر خشم، و گفتهاند ازین هر سه هر که به نیروتر خانه او راست. و این حال را بعیان میبینند و بقیاس میدانند، که هر مردی که او تن خویش را ضبط تواند کرد و گردن حرص و آرزو بتواند شکست، رواست که او را مرد خردمند خویشتندار گویند، و آن کس که آرزوی وی بتمامی چیره تواند شد، چنانکه همه سوی آرزوی گراید و چشم خردش نابینا ماند، او بمنزلت خوک است، همچنانکه آن کس که خشم بر وی دست یابد و اندر آن خشم هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید، بمنزلت شیر است.
و این مسئله ناچار روشنتر باید کرد: اگر طاعنی گوید که اگر آرزو و خشم نبایستی، خدای، عزّوجلّ، در تن مردم نیافریدی. جواب آن است که آفریدگار را، جلّ جلاله، در هر چه آفریده است مصلحتی است عامّ و ظاهر. اگر آرزو نیافریدی، کس سوی غذا که آن بقای تن است و سوی جفت که در او بقای نسل است، نگرایستی و مردم نماندی و جهان ویران گشتی. و اگر خشم نیافریدی، هیچ کس روی ننهادی سوی کینه کشیدن و خویشتن را از ننگ و ستم نگاه داشتن و بمکافات مشغول بودن و عیال و مال خویش از غاصبان دور گردانیدن، و مصلحت یکبارگی منقطع گشتی. اما چنان باید و ستوده آن است که قوّة آرزو و قوّة خشم در طاعت قوّة خرد باشند، هر دو را بمنزلت ستوری داند که بر آن نشیند و چنانکه خواهد، میراند و میگرداند، و اگر رام و خوش پشت نباشد، بتازیانه بیم میکند در وقت، و وقتی که حاجت آید میزند، و چون آرزو آید، سگالش کند و بر آخورش استوار به بندد، چنانکه گشاده نتواند شد، که اگر گشاده شود، خویشتن را هلاک کند و هم آن کس را که بر وی بود. و چنان باید که مرد بداند که این دو دشمن که با ویاند، دشمنانیاند که از ایشان صعبتر و قویتر نتواند بود، تا همیشه از ایشان برحذر میباشد که مبادا وقتی او را بفریبانند و بدو نمایند که ایشان دوستان ویاند، چنانکه خرد است تا چیزی کند زشت و پندارد که نیکوست و بکسی ستمی رساند و چنان داند که داد کرده است. و هر چه خواهد کرد، بر خرد که دوست بحقیقت اوست، عرضه کند تا از مکر این دو دشمن ایمن باشد.
و هر بنده که خدای، عزّوجلّ، او را خردی روشن عطا داد و با آن خرد که دوست بحقیقت اوست، احوال عرضه کند و با آن خرد دانش یار شود و اخبار گذشتگان را بخواند و بگردد و کار زمانه خویش نیز نگاه کند، بتواند دانست که نیکوکاری چیست و بدکرداری چیست و سرانجام هر دو خوب است یا نه و مردمان چه گویند و چه پسندند و چیست که از مردم یادگار ماند نیکوتر.
و بسیار خردمند باشد که مردم را بر آن دارد که بر راه صواب بروند، امّا خود بر آن راه که نموده است، نرود. و چه بسیار مردم بینم که امر بمعروف کنند و نهی از منکر و گویند بر مردمان که فلان کار نباید کرد و فلان کار بباید کرد، و خویشتن را از آن دور بینند، همچنانکه بسیار طبیباناند که گویند، فلان چیز نباید خورد که از ان چنین علّت بحاصل آید و آنگاه از آن چیز بسیار بخورند. و نیز فیلسوفان هستند- و ایشان را طبیبان اخلاق دانند- که نهی کنند از کارهای سخت زشت و جایگاه چون خالی شود، آن کار بکنند . و جمعی نادان که ندانند که غور و غایت چنین کارها چیست، چون نادانند، معذوراند، و لکن دانایان که دانند معذور نیستند. و مرد خردمند با عزم و حزم آن است که او برأی روشن خویش بدل یکی بود با جمعیّت، و حمیّت آرزوی محال را بنشاند. پس اگر مرد از قوّة عزم خویش مساعدتی تمام نیابد، تنی چند بگزیند هر چه ناصحتر و فاضلتر که او را بازمینمایند عیبهای وی، که چون وی مجاهدت با دشمنان قوی میکند که در میان دل و جان وی جای دارند، اگر از ایشان عاجز خواهد آمد با این ناصحان مشاورت کند تا روی صواب او را بنمایند که مصطفی، علیه السّلام، گفته است: المؤمن مرآة المؤمن . و جالینوس- و او بزرگتر حکمای عصر خویش بود، چنانکه نیست همتا آمد در علم طب و گوشت و خون و طبایع تن مردمان و نیست همتاتر بود در معالجت اخلاق و وی را در آن رسائلی است سخت نیکو در شناختن هر کسی خویش را که خوانندگان را از آن بسیار فائده باشد و عمده این کار آن است- [گفته است] که «هر آن بخرد که عیب خویش را نتواند دانست و در غلط است، واجب چنان کند که دوستی را از جمله دوستان برگزیند خردمندتر و ناصحتر و راجحتر، و تفحّص احوال و عادات و اخلاق خویش را بدو مفوّض کند تا نیکو و زشت او بیمحابا با او بازمینماید. و پادشاهان از همگان بدین چه میگویم حاجتمندتراند که فرمانهای ایشان چون شمشیر برّان است و هیچ کس زهره ندارد که ایشان را خلاف کند، و خطائی که از ایشان رود، آن را دشوار در توان یافت.» و در اخبار ملوک عجم خواندم ترجمه ابن مقفّع که بزرگتر و فاضلتر پادشاهان ایشان عادت داشتند [که] پیوسته بروز و شب تا آنگه که بخفتندی با ایشان خردمندان بودندی نشسته از خردمندتران روزگار، بر ایشان چون زمامان و مشرفان، که ایشان را باز مینمودندی چیزی که نیکو رفتی و چیزی که زشت رفتی از احوال و عادات و فرمانهای آن گردنکشان که پادشاهان بودند، پس چون وی را شهوتی بجنبد که آن زشت است و خواهد که آن حشمت و سطوت براند که اندران ریختن خونها و استیصال خاندانها باشد، ایشان آن را دریابند و محاسن و مقابح آن او را بازنمایند و حکایات و اخبار ملوک گذشته با وی بگویند و تنبیه و انذار کنند از راه شرع، تا او آن را به خرد و عقل خود استنباط کند و آن خشم و سطوت سکون یابد و آنچه بحکم معدلت و راستی واجب آید، بر آن رود، چه وقتی که او در خشم شود و سطوتی در او پیدا آید، در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی گشته باشد و او حاجتمند شد بطبیبی که آن آفت را علاج کند تا آن بلا بنشیند .
و مردمان را خواهی پادشاه و خواهی جز پادشاه، هرکسی را نفسی است و آن را روح گویند، سخت بزرگ و پرمایه، و تنی است که آنرا جسم گویند، سخت خرد و فرومایه. و چون جسم را طبیبان و معالجان اختیار کنند تا هر بیمارییی که افتد زود آن را علاج کنند و داروها و غذاهای آن بسازند تا بصلاح بازآید، سزاوارتر که روح را طبیبان و معالجان گزینند تا آن آفت را نیز معالجت کنند، که هر خردمندی که این نکند بد اختیاری که او کرده است که مهمتر را فروگذاشته است و دست در نامهمتر زده است. و چنانکه آن طبیبان را داروها و عقاقیر است از هندوستان و هر جا آورده، این طبیبان را نیز داروهاست و آن خرد است و تجارب پسندیده، چه دیده و چه از کتب خوانده
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۵ - داستان بزرگمهر
چون حدیث این محبوس بوسهل زوزنی آخر آمد، فریضه داشتم قصّه محبوسی کردن.
حکایت چنان خواندم که چون بزرجمهر حکیم از دین گبرکان دست بداشت که دین با خلل بوده است و دین عیسی پیغمبر، صلوات اللّه علیه، گرفت، برادران را وصیّت کرد که «در کتب خواندهام که آخر الزّمان پیغامبری خواهد آمد نام او محمّد مصطفی، صلّی اللّه علیه و سلّم، اگر روزگار یابم، نخست کسی من باشم که بدو گروم، و اگر نیابم، امیدوارم که حشر ما را با امّت او کنند. شما فرزندان خود را همچنین وصیّت کنید تا بهشت یابید.» این خبر به کسری نوشیروان بردند. کسری به عامل خود نامه نبشت که در ساعت چون این نامه بخوانی، بزرجمهر را با بند گران و غل به درگاه فرست.
عامل به فرمان او را بفرستاد. و خبر در پارس افتاد که بازداشته را فردا بخواهند برد.
حکماء و علماء نزدیک وی میآمدند و میگفتند که ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیز دریغ نداشتی تا دانا شدیم، ستاره روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی، و آب خوش ما بودی که سیراب از تو شدیم، و مرغزار پر میوه ما بودی که گونه گونه از تو یافتیم. پادشاه بر تو خشم گرفت و ترا میبرند و تو نیز از آن حکیمان نیستی که از راه راست بازگردی، ما را یادگاری ده از علم خویش.
گفت: وصیّت کنم شما را که خدای، عزّ و جلّ، به یگانگی شناسید و وی را اطاعت دارید و بدانید که کردار زشت و نیکوی شما میبیند و آنچه در دل دارید، میداند و زندگانی شما به فرمان اوست و چون کرانه شوید، بازگشت شما بدوست و حشر و قیامت خواهد بود و سؤال و جواب و ثواب و عقاب . و نیکویی گویید و نیکوکاری کنید که خدای، عزّ و جلّ، که شما را آفرید برای نیکی آفرید و زینهار تا بدی نکنید و از بدان دور باشید که بد کننده را زندگانی کوتاه باشد. و پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دور دارید. و بدانید که مرگ خانه زندگانی است، اگر چه بسیار زیید، آنجا میباید رفت. و لباس شرم میپوشید که لباس ابرار است. و راست گفتن پیشه گیرید که روی را روشن دارد و مردمان راستگویان را دوست دارند و راستگوی هلاک نشود. و از دروغ گفتن دور باشید که دروغزن ارچه گواهی راست دهد، نپذیرند. و حسد کاهش تن است و حاسد را هرگز آسایش نباشد که با تقدیر خدای، عزّ اسمه، دایم به جنگ باشد، و اجل ناآمده، مردم را حسد بکشد. و حریص را راحت نیست، زیرا که او چیزی میطلبد که شاید وی را ننهادهاند. و دور باشید از زنان که نعمت پاک بستانند و خانهها ویران کنند؛ هر که خواهد که زنش پارسا ماند، گرد زنان دیگران نگردد. و مردمان را عیب مکنید، که هیچ کس بیعیب نیست؛ هر که از عیب خود نابینا شد، نادانتر مردمان باشد. و خوی نیک بزرگتر عطاهای خدای است عزّ و جلّ. و از خوی بد دور باشید که آن بند گرانست بر دل و بر پای، همیشه بدخو در رنج بزرگ باشد و مردمان از وی به رنج. و نیکوخوی را هم این جهان بود و هم آن جهان، و در هر دو جهان ستوده است. و هر که از شما به زاد بزرگتر باشد، وی را بزرگتر دارید و حرمت او نگاه دارید و از او گردن مکشید. و همه بر امید اعتماد مکنید، چنانکه دست از کار کردن بکشید . و کسانی که شهرها و دیهها و بناها و کاریزها ساختند و غم این جهان بخوردند، آن همه بگذاشتند و برفتند و آن چیزها مدروس شد.
این که گفتم بسنده باشد و چنین دانم که دیدار ما به قیامت افتاد.
[داستان زندانی شدن بزرجمهر]
چون بزرجمهر را به میدان کسری رسانیدند فرمود که همچنان با بند و غل پیش ما آرید. چون پیش آوردند، کسری گفت: ای بزرجمهر، چه ماند از کرامات و مراتب که آن را نه از حسن رأی ما بیافتی؟ و به درجه وزارت رسیدی و تدبیر ملک ما بر تو بود. از دین پدران خویش چرا دست بازداشتی و حکیم روزگاری، به مردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیّت بر راه راست نیست؟ غرض تو آن بود تا ملک بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری، ترا به کشتنی کشم که هیچ گناهکار را نکشتهاند، که ترا گناهی است بزرگ، و الّا توبه کنی و به دین اجداد و آبای خویش بازآیی تا عفویابی، که دریغ باشد چون تو حکیمی کشتن و دیگری چون تو نیست. گفت: زندگانی ملک دراز باد، مرا مردمان حکیم و دانا و خردمند روزگار میگویند، پس چون من از تاریکی به روشنایی آمدم، به تاریکی بازنروم که نادان بیخرد باشم. کسری گفت: بفرمایم تا گردنت بزنند. بزرجمهر گفت: داوری که پیش او خواهم رفت، عادل است و گواه نخواهد و مکافات کند و رحمت خویش از تو دور کند. کسری چنان در خشم شد که به هیچ وقت نشده بود، گفت: او را بازدارید تا بفرماییم که چه باید کرد. او را بازداشتند. چون خشم کسری بنشست، گفت: دریغ باشد تباه کردن این، فرمود تا وی را در خانهیی کردند سخت تاریک چون گوری و به آهن گران او را ببستند و صوفی سخت در وی پوشیدند و هر روز دو قرص جو و یک کفه نمک و سبویی آب او را وظیفه کردند و مشرفان گماشت که انفاس وی میشمرند و بدو میرسانند.
دو سال برین جمله بماند. روزی سخن وی نشنودند. پیش کسری بگفتند.
کسری تنگدل شد و بفرمود زندان بزرجمهر بگشادند و خواص و قوم او را نزدیک وی آوردند تا با وی سخن گویند، مگر او جواب دهد. وی را به روشنایی آوردند، یافتندش به تن قوی و گونه بر جای. گفتند: ای حکیم، ترا پشمینه ستبر و بند گران و جایی تنگ و تاریک میبینیم، چگونه است که گونه برجای است و تن قویتر است؟ سبب چیست؟ بزرجمهر گفت: که برای خود گوارشی ساختهام از شش چیز، هر روز از آن لختی بخورم تا بدین بماندهام. گفتند: ای حکیم، اگر بینی آن معجون ما را بیاموز تا اگر کسی از ما را و یاران ما را کاری افتد و چنین حال پیش آید، آنرا پیش داشته آید. گفت: نخست ثقه درست کردم که هر چه ایزد، عزّ ذکره، تقدیر کرده است، باشد. دیگر به قضاء او رضا دادم. سوم پیراهن صبر پوشیدهام که محنت را هیچ چیزی چون صبر نیست. چهارم اگر صبر نکنم، باری سودا و ناشکیبایی را به خود راه ندهم. پنجم آنکه اندیشم که مخلوقی را چون من کار بتر ازین است، شکر کنم. ششم آنکه از خداوند، سبحانه و تعالی، نومید نیستم که ساعت تا ساعت فرج دهد» آنچه رفت و گفت با کسری رسانیدند. با خویشتن گفت چنین حکیمی را چون توان کشت؟. و آخر بفرمود تا او را کشتند و مثله کردند. و وی به بهشت رفت و کسری به دوزخ.
هر که بخواند دانم که عیب نکند به آوردن این حکایت که بیفایده نیست و تاریخ به چنین حکایات آراسته گردد. اکنون بسر تاریخ بازشوم بمشیّة اللّه و عونه، و باللّه التّوفیق.
حکایت چنان خواندم که چون بزرجمهر حکیم از دین گبرکان دست بداشت که دین با خلل بوده است و دین عیسی پیغمبر، صلوات اللّه علیه، گرفت، برادران را وصیّت کرد که «در کتب خواندهام که آخر الزّمان پیغامبری خواهد آمد نام او محمّد مصطفی، صلّی اللّه علیه و سلّم، اگر روزگار یابم، نخست کسی من باشم که بدو گروم، و اگر نیابم، امیدوارم که حشر ما را با امّت او کنند. شما فرزندان خود را همچنین وصیّت کنید تا بهشت یابید.» این خبر به کسری نوشیروان بردند. کسری به عامل خود نامه نبشت که در ساعت چون این نامه بخوانی، بزرجمهر را با بند گران و غل به درگاه فرست.
عامل به فرمان او را بفرستاد. و خبر در پارس افتاد که بازداشته را فردا بخواهند برد.
حکماء و علماء نزدیک وی میآمدند و میگفتند که ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیز دریغ نداشتی تا دانا شدیم، ستاره روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی، و آب خوش ما بودی که سیراب از تو شدیم، و مرغزار پر میوه ما بودی که گونه گونه از تو یافتیم. پادشاه بر تو خشم گرفت و ترا میبرند و تو نیز از آن حکیمان نیستی که از راه راست بازگردی، ما را یادگاری ده از علم خویش.
گفت: وصیّت کنم شما را که خدای، عزّ و جلّ، به یگانگی شناسید و وی را اطاعت دارید و بدانید که کردار زشت و نیکوی شما میبیند و آنچه در دل دارید، میداند و زندگانی شما به فرمان اوست و چون کرانه شوید، بازگشت شما بدوست و حشر و قیامت خواهد بود و سؤال و جواب و ثواب و عقاب . و نیکویی گویید و نیکوکاری کنید که خدای، عزّ و جلّ، که شما را آفرید برای نیکی آفرید و زینهار تا بدی نکنید و از بدان دور باشید که بد کننده را زندگانی کوتاه باشد. و پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دور دارید. و بدانید که مرگ خانه زندگانی است، اگر چه بسیار زیید، آنجا میباید رفت. و لباس شرم میپوشید که لباس ابرار است. و راست گفتن پیشه گیرید که روی را روشن دارد و مردمان راستگویان را دوست دارند و راستگوی هلاک نشود. و از دروغ گفتن دور باشید که دروغزن ارچه گواهی راست دهد، نپذیرند. و حسد کاهش تن است و حاسد را هرگز آسایش نباشد که با تقدیر خدای، عزّ اسمه، دایم به جنگ باشد، و اجل ناآمده، مردم را حسد بکشد. و حریص را راحت نیست، زیرا که او چیزی میطلبد که شاید وی را ننهادهاند. و دور باشید از زنان که نعمت پاک بستانند و خانهها ویران کنند؛ هر که خواهد که زنش پارسا ماند، گرد زنان دیگران نگردد. و مردمان را عیب مکنید، که هیچ کس بیعیب نیست؛ هر که از عیب خود نابینا شد، نادانتر مردمان باشد. و خوی نیک بزرگتر عطاهای خدای است عزّ و جلّ. و از خوی بد دور باشید که آن بند گرانست بر دل و بر پای، همیشه بدخو در رنج بزرگ باشد و مردمان از وی به رنج. و نیکوخوی را هم این جهان بود و هم آن جهان، و در هر دو جهان ستوده است. و هر که از شما به زاد بزرگتر باشد، وی را بزرگتر دارید و حرمت او نگاه دارید و از او گردن مکشید. و همه بر امید اعتماد مکنید، چنانکه دست از کار کردن بکشید . و کسانی که شهرها و دیهها و بناها و کاریزها ساختند و غم این جهان بخوردند، آن همه بگذاشتند و برفتند و آن چیزها مدروس شد.
این که گفتم بسنده باشد و چنین دانم که دیدار ما به قیامت افتاد.
[داستان زندانی شدن بزرجمهر]
چون بزرجمهر را به میدان کسری رسانیدند فرمود که همچنان با بند و غل پیش ما آرید. چون پیش آوردند، کسری گفت: ای بزرجمهر، چه ماند از کرامات و مراتب که آن را نه از حسن رأی ما بیافتی؟ و به درجه وزارت رسیدی و تدبیر ملک ما بر تو بود. از دین پدران خویش چرا دست بازداشتی و حکیم روزگاری، به مردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیّت بر راه راست نیست؟ غرض تو آن بود تا ملک بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری، ترا به کشتنی کشم که هیچ گناهکار را نکشتهاند، که ترا گناهی است بزرگ، و الّا توبه کنی و به دین اجداد و آبای خویش بازآیی تا عفویابی، که دریغ باشد چون تو حکیمی کشتن و دیگری چون تو نیست. گفت: زندگانی ملک دراز باد، مرا مردمان حکیم و دانا و خردمند روزگار میگویند، پس چون من از تاریکی به روشنایی آمدم، به تاریکی بازنروم که نادان بیخرد باشم. کسری گفت: بفرمایم تا گردنت بزنند. بزرجمهر گفت: داوری که پیش او خواهم رفت، عادل است و گواه نخواهد و مکافات کند و رحمت خویش از تو دور کند. کسری چنان در خشم شد که به هیچ وقت نشده بود، گفت: او را بازدارید تا بفرماییم که چه باید کرد. او را بازداشتند. چون خشم کسری بنشست، گفت: دریغ باشد تباه کردن این، فرمود تا وی را در خانهیی کردند سخت تاریک چون گوری و به آهن گران او را ببستند و صوفی سخت در وی پوشیدند و هر روز دو قرص جو و یک کفه نمک و سبویی آب او را وظیفه کردند و مشرفان گماشت که انفاس وی میشمرند و بدو میرسانند.
دو سال برین جمله بماند. روزی سخن وی نشنودند. پیش کسری بگفتند.
کسری تنگدل شد و بفرمود زندان بزرجمهر بگشادند و خواص و قوم او را نزدیک وی آوردند تا با وی سخن گویند، مگر او جواب دهد. وی را به روشنایی آوردند، یافتندش به تن قوی و گونه بر جای. گفتند: ای حکیم، ترا پشمینه ستبر و بند گران و جایی تنگ و تاریک میبینیم، چگونه است که گونه برجای است و تن قویتر است؟ سبب چیست؟ بزرجمهر گفت: که برای خود گوارشی ساختهام از شش چیز، هر روز از آن لختی بخورم تا بدین بماندهام. گفتند: ای حکیم، اگر بینی آن معجون ما را بیاموز تا اگر کسی از ما را و یاران ما را کاری افتد و چنین حال پیش آید، آنرا پیش داشته آید. گفت: نخست ثقه درست کردم که هر چه ایزد، عزّ ذکره، تقدیر کرده است، باشد. دیگر به قضاء او رضا دادم. سوم پیراهن صبر پوشیدهام که محنت را هیچ چیزی چون صبر نیست. چهارم اگر صبر نکنم، باری سودا و ناشکیبایی را به خود راه ندهم. پنجم آنکه اندیشم که مخلوقی را چون من کار بتر ازین است، شکر کنم. ششم آنکه از خداوند، سبحانه و تعالی، نومید نیستم که ساعت تا ساعت فرج دهد» آنچه رفت و گفت با کسری رسانیدند. با خویشتن گفت چنین حکیمی را چون توان کشت؟. و آخر بفرمود تا او را کشتند و مثله کردند. و وی به بهشت رفت و کسری به دوزخ.
هر که بخواند دانم که عیب نکند به آوردن این حکایت که بیفایده نیست و تاریخ به چنین حکایات آراسته گردد. اکنون بسر تاریخ بازشوم بمشیّة اللّه و عونه، و باللّه التّوفیق.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۳۹ - فصل در معنی دنیا
فصل در معنی دنیا
فصلی خوانم از دنیای فریبنده بیک دست شکر پاشنده و بدیگر دست زهر کشنده . گروهی را بمحنت آزموده و گروهی را پیراهن نعمت پوشانیده تا خردمندان را مقرّر گردد که دل نهادن بر نعمت دنیا محال است و متنبّی گوید، شعر:
و من صحب الدّنیا طویلا تقلّبت
علی عینه حتّی یری صدقها کذبا
این مجلّد اینجا رسانیدم از تاریخ، پادشاه فرخزاد جان شیرین و گرامی بستاننده جانها داد و سپرد و آب بر وی ریختند و شستند و بر مرکب چوبین بنشست و او از آن چندان باغهای خرّم و بناها و کاخهای جدّ و پدر و برادر بچهار پنج گز زمین بسنده کرد و خاک بر وی انبار کردند. دقیقی میگوید درین معنی، شعر:
دریغا میر بونصرا دریغا
که بس شادی ندیدی از جوانی
و لیکن راد مردان جهاندار
چو گل باشند کوته زندگانی
شعر
این کسری کسری الملوک انوشر
... و ان ام این قبله سابور
و بنو الأصفر الکرام ملوک ال
... أرض لم یبق منهم مذکور
و اخو الحضر اذ بناه و اذ دج
... لة تجبی الیه و الخابور
لم یهبه ریب المنون فباد ال
... ملک عنه فبابه مهجور
ثمّ صاروا کانّهم ورق جفّ
فالوت به الصّبا و الدّبور
لأبی الطّیب المصعبی
جهانا همانا فسوسی و بازی
که بر کس نپایی و با کس نسازی
چو ماه از نمودن چو خار از پسودن
بگاه ربودن چو شاهین و بازی
چو زهر از چشیدن چو چنگ از شنیدن
چو باد از بزیدن چو الماس گازی
چو عود قِماری و چون مشکِ تبّت
چو عنبر سرشته یمان و حجازی
بظاهر یکی بیت پرنقشِ آزر
بباطن چو خوکِ پلید و گرازی
یکی را نعیمی، یکی را جحیمی
یکی را نشیبی، یکی را فرازی
یکی بوستانی برآگنده نعمت
بدین سخت بسته بر آن مهر بازی
همه آزمایش همه پر نمایش
همه پردرایش چو کرک طرازی
هم از بست شه مات شطرنج بازان
ترا مهره داده بشطرنج بازی
چرا زیَرکانند بس تنگ روزی
چرا ابلهانند بس بینیازی
چرا عمرِ طاوس و درّاج کوته
چرا مار و کرکس زیَد در درازی
صد و اند ساله یکی مرد غرچه
چرا شصت و سه زیست آن مردِ تازی
اگر نه همه کارِ تو باژگونه
چرا آنکه ناکستر او را نوازی
جهانا همانا ازین بینیازیِ
گنهکار مائیم و تو جایِ آزی
امیر فرخزاد را، رحمة اللّه علیه، مقدّر الأعمار و خالق اللیل و النّهار العزیز الجبّار مالک الملوک، جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه، روزگار عمر و مدّت پادشاهی این مقدار نهاده بود و دردی بزرگ رسید بدل خاص و عام از گذشته شدن او بجوانی و چندان آثار ستوده و سیرتهای پسندیده و عدلی ظاهر که باقطار عالم رسیده است، شعر:
و انّما النّاس حدیث حسن
فکن حدیثا حسنا لمن وعی
چون وی گذشته شد خدای، عزّ و جلّ، یادگار خسروان و گزیدهتر پادشاهان سلطان معظّم ولیّ النعم ابو المظفّر ابراهیم ابن ناصر دین اللّه را در سعادت و فرّخی و همایونی بدار الملک رسانید و تخت اسلاف را بنشستن بر آنجا بیاراست، پیران قدیم آثار مدروس شده محمودی و مسعودی بدیدند. همیشه این پادشاه کامروا باد و از ملک و جوانی برخوردار باد. روز دوشنبه نوزدهم صفر سنه احدی و خمسین و اربعمائه که من تاریخ اینجا رسانیده بودم و سلطان معظّم ابو المظفّر ابراهیم ابن ناصر دین اللّه مملکت این اقلیم بزرگ را بیاراست، زمانه بزبان هر چه فصیحتر بگفت، شعر:
پادشاهی برفت پاک سرشت
پادشاهی نشست حورنژاد
از برفته همه جهان غمگین
وز نشسته همه جهان دلشاد
گر چراغی ز پیشِ ما برداشت
باز شمعی بجایِ آن بنهاد
یافت چون شهریار ابراهیم
هر که گم کرد شاه فرّخزاد
بزرگی این پادشاه یکی آن بود که از ظلمت قلعتی، آفتابی بدین روشنی که بنوزده درجه رسید، جهان را روشن گردانید؛ دیگر چون بسرای امارت رسید اولیا و حشم و کافّه مردم را بر ترتیب و تقریب و نواخت براندازه بداشت، چنانکه حال سیاست و درجه ملک آن اقتضا کرد، و در اشارت و سخن گفتن بجهانیان معنی جهانداری نمود و ظاهر گردانید؛ اول اقامت تعزیت برادر فرمود و بحقیقت بدانید که این رمه را شبانی آمد که ضرر گرگان و ددگان بیش نبینند، و لشکری که دلهای ایشان بشده بود، ببخشش پادشاهانه همه را زنده و یک دل و یک دست کرد و سخن متظلّمان و ممتحنان شنید و داد بداد؛ چشم بد دور که نوشیروانی دیگر است.
و اگر کسی گوید «بزرگا و با رفعتا که کار امارت است، اگر بدست پادشاه کامگار و کاردان محتشم افتد، بوجهی بسر برد و از عهده آن چنان بیرون آید که دین و دنیا او را بدست آید و اگر بدست عاجزی افتد، او بر خود درماند و خلق بر وی»، معاذ اللّه که خریده نعمتهایشان باشد کسی و در پادشاهی ملوک این خاندان سخن ناهموار گوید؛ امّا پیران جهاندیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سر شفقت و سوز گویند فلان کاری شایسته کرد و فلان را خطایی بر آن داشت، و از آدم الی یومنا هذا چنین بوده است. و در خبر است: انّ رجلا جاء الی النّبیّ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، قال له بئس الشّئ الأمارة، فقال علیه السّلام نعم الشّئ الأمارة ان اخذها بحقّها و حلّها، و این حقّها و حلّها؟ سلطان معظّم بحقّ و حلّ گرفت و آن نمود که پادشاهان محتشم نمایند. و دیگر حدیث: چون کسری پرویز گذشته شد، خبر به پیغمبر علیه السّلام رسید. گفت: من استخلفوا؟ قالوا: ابنته بوران. قال علیه السّلام لن یصلح قوم اسندوا امرهم الی امرأة . این دلیل بزرگتر است که مردی شهم کافی محتشم باید ملک را، که چون برین جمله نباشد، مرد و زن یکی است. و کعب احبار گفته است: مثل سلطان و مردمان چون خیمه محکم بیک ستون است برداشته و طنابهای آن بازکشیده و بمیخهای محکم نگاه داشته، خیمه مسلمانی ملک است و ستون پادشاه و طناب و میخها رعیت؛ پس چون نگاه کرده آید، اصل ستون است و خیمه بدان بپای است، هر گه که او سست شد و بیفتاد، نه خیمه ماند و نه طناب و نه میخ. و نوشیروان گفته است: در شهری مقام مکنید که پادشاهی قاهر و قادر و حاکمی عادل و بارانی دائم و طبیبی عالم و آبی روان نباشد، و اگر همه باشد و پادشاه قاهر نباشد، این چیزها همه ناچیز گشت، تدور هذه الأمور بالأمیر کدوران الکرة علی القطب و القطب هو الملک . پادشاهی عادل و مهربان پیدا گشت که همیشه پیدا و پاینده باد.
و اگر از نژاد محمود و مسعود پادشاه محتشم و قاهر نشست، هیچ عجب نیست که یعقوب لیث پسر رویگری بود، و بوشجاع عضد الدّولة و الدّین پسر بوالحسن بویه بود که سرکشیده پیش سامانیان آمد از میان دیلمان و از سرکشی بنفس و همّت و تقدیر ایزدی، جلّت عظمته، ملک یافت، آنگه پسرش عضد بهمّت و نفس قویتر آمد از پدر و خویشاوندان و آن کرد و آن نمود که در کتاب تاجی بواسحق صابی برانده- است. و اخبار بومسلم صاحب دعوت عباسیان و طاهر ذو الیمینین و نصر احمد از سامانیان بسیار خوانند. و ایزد، جلّ و علا، گفته است و هو اصدق القائلین، در شأن طالوت : و زاده بسطة فی العلم و الجسم - و هر کجا عنایت آفریدگار، جلّ جلاله، آمد، همه هنرها و بزرگیها ظاهر کرد و از خاکستر آتشی فروزان کرد.
[قصیدهای از بو حنیفه اسکافی]
و من در مطالعت این کتاب تاریخ از فقیه بوحنیفه اسکافی درخواستم تا قصیدهیی گفت بجهت گذشته شدن سلطان محمود و آمدن امیر محمّد بر تخت و مملکت گرفتن مسعود، و بغایت نیکو گفت؛ و فالی زده بودم که چون بیصلت و مشاهره این چنین قصیده گوید، اگر پادشاهی بوی اقبال کند، بوحنیفه سخن بچه جایگاه رساند! الفال حقّ، آنچه بر دل گذشته بود، بر آن قلم رفته بود . چون [پیش تا] تخت ملک بخداوند سلطان معظّم ابراهیم رسید بخطّ فقیه بوحنیفه چند کتاب دیده بود و خطّ و لفظ او را بپسندیده و فال خلاص گرفته، چون بتخت ملک رسید، از بوحنیفه پرسید و شعر خواست، وی قصیدهیی گفت وصلت یافت و بر اثر آن قصیدهیی دیگر درخواست، و شاعران دیگر پس از آنکه هفت سال بیتربیت و بازجست و صلت مانده بودند، صلت یافتند. بوحنیفه منظور گشت، و قصیدههای غرّا گفت، یکی از آن این است:
فصلی خوانم از دنیای فریبنده بیک دست شکر پاشنده و بدیگر دست زهر کشنده . گروهی را بمحنت آزموده و گروهی را پیراهن نعمت پوشانیده تا خردمندان را مقرّر گردد که دل نهادن بر نعمت دنیا محال است و متنبّی گوید، شعر:
و من صحب الدّنیا طویلا تقلّبت
علی عینه حتّی یری صدقها کذبا
این مجلّد اینجا رسانیدم از تاریخ، پادشاه فرخزاد جان شیرین و گرامی بستاننده جانها داد و سپرد و آب بر وی ریختند و شستند و بر مرکب چوبین بنشست و او از آن چندان باغهای خرّم و بناها و کاخهای جدّ و پدر و برادر بچهار پنج گز زمین بسنده کرد و خاک بر وی انبار کردند. دقیقی میگوید درین معنی، شعر:
دریغا میر بونصرا دریغا
که بس شادی ندیدی از جوانی
و لیکن راد مردان جهاندار
چو گل باشند کوته زندگانی
شعر
این کسری کسری الملوک انوشر
... و ان ام این قبله سابور
و بنو الأصفر الکرام ملوک ال
... أرض لم یبق منهم مذکور
و اخو الحضر اذ بناه و اذ دج
... لة تجبی الیه و الخابور
لم یهبه ریب المنون فباد ال
... ملک عنه فبابه مهجور
ثمّ صاروا کانّهم ورق جفّ
فالوت به الصّبا و الدّبور
لأبی الطّیب المصعبی
جهانا همانا فسوسی و بازی
که بر کس نپایی و با کس نسازی
چو ماه از نمودن چو خار از پسودن
بگاه ربودن چو شاهین و بازی
چو زهر از چشیدن چو چنگ از شنیدن
چو باد از بزیدن چو الماس گازی
چو عود قِماری و چون مشکِ تبّت
چو عنبر سرشته یمان و حجازی
بظاهر یکی بیت پرنقشِ آزر
بباطن چو خوکِ پلید و گرازی
یکی را نعیمی، یکی را جحیمی
یکی را نشیبی، یکی را فرازی
یکی بوستانی برآگنده نعمت
بدین سخت بسته بر آن مهر بازی
همه آزمایش همه پر نمایش
همه پردرایش چو کرک طرازی
هم از بست شه مات شطرنج بازان
ترا مهره داده بشطرنج بازی
چرا زیَرکانند بس تنگ روزی
چرا ابلهانند بس بینیازی
چرا عمرِ طاوس و درّاج کوته
چرا مار و کرکس زیَد در درازی
صد و اند ساله یکی مرد غرچه
چرا شصت و سه زیست آن مردِ تازی
اگر نه همه کارِ تو باژگونه
چرا آنکه ناکستر او را نوازی
جهانا همانا ازین بینیازیِ
گنهکار مائیم و تو جایِ آزی
امیر فرخزاد را، رحمة اللّه علیه، مقدّر الأعمار و خالق اللیل و النّهار العزیز الجبّار مالک الملوک، جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه، روزگار عمر و مدّت پادشاهی این مقدار نهاده بود و دردی بزرگ رسید بدل خاص و عام از گذشته شدن او بجوانی و چندان آثار ستوده و سیرتهای پسندیده و عدلی ظاهر که باقطار عالم رسیده است، شعر:
و انّما النّاس حدیث حسن
فکن حدیثا حسنا لمن وعی
چون وی گذشته شد خدای، عزّ و جلّ، یادگار خسروان و گزیدهتر پادشاهان سلطان معظّم ولیّ النعم ابو المظفّر ابراهیم ابن ناصر دین اللّه را در سعادت و فرّخی و همایونی بدار الملک رسانید و تخت اسلاف را بنشستن بر آنجا بیاراست، پیران قدیم آثار مدروس شده محمودی و مسعودی بدیدند. همیشه این پادشاه کامروا باد و از ملک و جوانی برخوردار باد. روز دوشنبه نوزدهم صفر سنه احدی و خمسین و اربعمائه که من تاریخ اینجا رسانیده بودم و سلطان معظّم ابو المظفّر ابراهیم ابن ناصر دین اللّه مملکت این اقلیم بزرگ را بیاراست، زمانه بزبان هر چه فصیحتر بگفت، شعر:
پادشاهی برفت پاک سرشت
پادشاهی نشست حورنژاد
از برفته همه جهان غمگین
وز نشسته همه جهان دلشاد
گر چراغی ز پیشِ ما برداشت
باز شمعی بجایِ آن بنهاد
یافت چون شهریار ابراهیم
هر که گم کرد شاه فرّخزاد
بزرگی این پادشاه یکی آن بود که از ظلمت قلعتی، آفتابی بدین روشنی که بنوزده درجه رسید، جهان را روشن گردانید؛ دیگر چون بسرای امارت رسید اولیا و حشم و کافّه مردم را بر ترتیب و تقریب و نواخت براندازه بداشت، چنانکه حال سیاست و درجه ملک آن اقتضا کرد، و در اشارت و سخن گفتن بجهانیان معنی جهانداری نمود و ظاهر گردانید؛ اول اقامت تعزیت برادر فرمود و بحقیقت بدانید که این رمه را شبانی آمد که ضرر گرگان و ددگان بیش نبینند، و لشکری که دلهای ایشان بشده بود، ببخشش پادشاهانه همه را زنده و یک دل و یک دست کرد و سخن متظلّمان و ممتحنان شنید و داد بداد؛ چشم بد دور که نوشیروانی دیگر است.
و اگر کسی گوید «بزرگا و با رفعتا که کار امارت است، اگر بدست پادشاه کامگار و کاردان محتشم افتد، بوجهی بسر برد و از عهده آن چنان بیرون آید که دین و دنیا او را بدست آید و اگر بدست عاجزی افتد، او بر خود درماند و خلق بر وی»، معاذ اللّه که خریده نعمتهایشان باشد کسی و در پادشاهی ملوک این خاندان سخن ناهموار گوید؛ امّا پیران جهاندیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سر شفقت و سوز گویند فلان کاری شایسته کرد و فلان را خطایی بر آن داشت، و از آدم الی یومنا هذا چنین بوده است. و در خبر است: انّ رجلا جاء الی النّبیّ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، قال له بئس الشّئ الأمارة، فقال علیه السّلام نعم الشّئ الأمارة ان اخذها بحقّها و حلّها، و این حقّها و حلّها؟ سلطان معظّم بحقّ و حلّ گرفت و آن نمود که پادشاهان محتشم نمایند. و دیگر حدیث: چون کسری پرویز گذشته شد، خبر به پیغمبر علیه السّلام رسید. گفت: من استخلفوا؟ قالوا: ابنته بوران. قال علیه السّلام لن یصلح قوم اسندوا امرهم الی امرأة . این دلیل بزرگتر است که مردی شهم کافی محتشم باید ملک را، که چون برین جمله نباشد، مرد و زن یکی است. و کعب احبار گفته است: مثل سلطان و مردمان چون خیمه محکم بیک ستون است برداشته و طنابهای آن بازکشیده و بمیخهای محکم نگاه داشته، خیمه مسلمانی ملک است و ستون پادشاه و طناب و میخها رعیت؛ پس چون نگاه کرده آید، اصل ستون است و خیمه بدان بپای است، هر گه که او سست شد و بیفتاد، نه خیمه ماند و نه طناب و نه میخ. و نوشیروان گفته است: در شهری مقام مکنید که پادشاهی قاهر و قادر و حاکمی عادل و بارانی دائم و طبیبی عالم و آبی روان نباشد، و اگر همه باشد و پادشاه قاهر نباشد، این چیزها همه ناچیز گشت، تدور هذه الأمور بالأمیر کدوران الکرة علی القطب و القطب هو الملک . پادشاهی عادل و مهربان پیدا گشت که همیشه پیدا و پاینده باد.
و اگر از نژاد محمود و مسعود پادشاه محتشم و قاهر نشست، هیچ عجب نیست که یعقوب لیث پسر رویگری بود، و بوشجاع عضد الدّولة و الدّین پسر بوالحسن بویه بود که سرکشیده پیش سامانیان آمد از میان دیلمان و از سرکشی بنفس و همّت و تقدیر ایزدی، جلّت عظمته، ملک یافت، آنگه پسرش عضد بهمّت و نفس قویتر آمد از پدر و خویشاوندان و آن کرد و آن نمود که در کتاب تاجی بواسحق صابی برانده- است. و اخبار بومسلم صاحب دعوت عباسیان و طاهر ذو الیمینین و نصر احمد از سامانیان بسیار خوانند. و ایزد، جلّ و علا، گفته است و هو اصدق القائلین، در شأن طالوت : و زاده بسطة فی العلم و الجسم - و هر کجا عنایت آفریدگار، جلّ جلاله، آمد، همه هنرها و بزرگیها ظاهر کرد و از خاکستر آتشی فروزان کرد.
[قصیدهای از بو حنیفه اسکافی]
و من در مطالعت این کتاب تاریخ از فقیه بوحنیفه اسکافی درخواستم تا قصیدهیی گفت بجهت گذشته شدن سلطان محمود و آمدن امیر محمّد بر تخت و مملکت گرفتن مسعود، و بغایت نیکو گفت؛ و فالی زده بودم که چون بیصلت و مشاهره این چنین قصیده گوید، اگر پادشاهی بوی اقبال کند، بوحنیفه سخن بچه جایگاه رساند! الفال حقّ، آنچه بر دل گذشته بود، بر آن قلم رفته بود . چون [پیش تا] تخت ملک بخداوند سلطان معظّم ابراهیم رسید بخطّ فقیه بوحنیفه چند کتاب دیده بود و خطّ و لفظ او را بپسندیده و فال خلاص گرفته، چون بتخت ملک رسید، از بوحنیفه پرسید و شعر خواست، وی قصیدهیی گفت وصلت یافت و بر اثر آن قصیدهیی دیگر درخواست، و شاعران دیگر پس از آنکه هفت سال بیتربیت و بازجست و صلت مانده بودند، صلت یافتند. بوحنیفه منظور گشت، و قصیدههای غرّا گفت، یکی از آن این است:
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۴۲ - قصاید متنبی و دقیقی
این دو قصیده با چندین تنبیه و پند نبشته آمد. و پادشاهان محتشم و بزرگ با- جد را چنین سخن بازباید گفت، درست و درشت و پند، تا نبشته آید. و پادشاهان محتشم را حثّ باید کرد برافراشتن بناء معالی را، که هر چند در طبع ایشان سرشته است بسخن و بعث کردن آنرا بجنبانند. و امیران گردن کش با همّت بلند همه از آن بودهاند که سخن را خزینه داری کردهاند و بما نزدیکتر سیف الدّوله ابو الحسن علی است، نگاه باید کرد که چون مردی شهم و کافی بود و همه جدّ محض متنبّی در مدح وی بر چه جمله سخن گفته است که تا در جهان سخن تازی است آن مدروس نگردد و هر روز تازهتر است و نام سیف الدّوله بدان زنده مانده است، چنانکه گفته است، شعر:
خلیلیّ انّی لا أری غیر شاعر
فکم منهم الدّعوی و منّی القصائد
فلا تعجبا انّ السّیوف کثیرة
ولکنّ سیف الدّولة الیوم واحد
له من کریم الطّبع فی الحرب منتض
و من عادة الإحسان و الصّفح غامد
و لمّا رأیت النّاس دون محلّه
تبیّنت انّ الدّهر للنّاس ناقد
احقّهم بالسّیف من ضرب الطّلی
و بالأمر من هانت علیه الشّدائد
و اشقی بلاد اللّه ما الرّوم اهلها
بهذا و ما فیها لمجدک جاهد
شننت بها الغارات حتّی ترکتها
و جفن الّذی خلف الفرنجة ساهد
و تضحی الحصون المشمخّرات فی الذّری
و خیلک فی اعناقهّن قلائد
اخو غزوات ما تغبّ سیوفه
رقابهم الّا و سیحان جامد
فلم یبق الّا من حماها من الظّبا
لمی شفتیها و الثّدیّ النّواهد
تبکّی علیهنّ البطاریق فی الدّجی
و هنّ لدینا ملقیات کواسد
بذا قضت الایّام ما بین اهلها
مصائب قوم عند قوم فوائد
و من شرف الإقدام انّک فیهم
علی القتل موموق کأنّک شاکد
نهبت من الأعمار مالوحویته
لهنّئت الدّنیا بانّک خالد
فانت حسام الملک و اللّه ضارب
و انت لواء الدّین و اللّه عاقد
احبّک یا شمس الزّمان و بدره
و ان لا منی فیک السّها و الفراقد
و ذاک لأنّ الفضل عندک باهر
و لیس لأنّ العیش عندک بارد
و اگر این مرد باین هنر نبودی، کی زهره داشتی متنّبی که ویرا چنین سخن گفتی، که بزرگان طنز فرانستانند و بر آن گردن زنند. و تا جهان است پادشاهان کار- های بزرگ کنند و شعرا بگویند. و عزّت این خاندان بزرگ سلطان محمود را، رضی اللّه عنه، نگاه باید کرد که عنصری در مدح وی چه گفته است، چنانکه چند قصیده غرّاء [وی] درین تاریخ بیاوردهام. و دلیل روشن و ظاهر است که ازین پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید تا سواران نظم و نثر در میدان بلاغت درآیند و جولانهای غریب نمایند، چنانکه پیشینگان را دست در خاک مالند، و اللّه عزّ ذکره بفضله و قدرته ییسّر ذلک و یسهّله فانّه القادر علیه و ما ذلک علی اللّه بعزیز .
و آنچه دقیقی گفته است، بر اثر این فصول نیز نبشتم تا خوانندگان این تاریخ چون بدینجا رسند و برین واقف شوند، فائده گیرند. و پس از آن بسر تاریخ روزگار سلطان شهید مسعود، رحمة اللّه علیه، بازگردم تا از آنجا که رسیده بودم و قلم را بداشته، آغاز کرده آید، ان شاء اللّه عزّ و جلّ. دقیقی گوید، شعر:
ز دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی پرنیانی یکی زعفرانی
یکی زرّ نام ملک بر نبشته
دگر آهن آب داده یمانی
کرا بویه وصلت ملک خیزد
یکی جنبشی بایدش آسمانی
زبانی سخن گوی و دستی گشاده
دلی همش کینه همش مهربانی
که ملکت شکاری است کو را نگیرد
عقاب پرنده و شیر ژیانی
دو چیز است کو را ببند اندر آرد
یکی تیغ هندی دگر زرّ کانی
بشمشیر باید گرفتن مر او را
بدینار بستنش پای، ار توانی
کرا بخت و شمشیر و دینار باشد
ببالا تن نیزه پشت کیانی
خرد باید آنجا و جود و شجاعت
فلک مملکت کی دهد رایگانی
این قصیده نیز نبشته شد، چنانکه پیدا آمد درین نزدیک از احوال این پادشاه محتشم، ما پیران اگر عمر یابیم، بسیار آثار ستوده خواهیم دید، که چون شکوفه نهال را سخت تمام و روشن و آبدار بینند، توان دانست که میوه بر چه جمله آید. و من که بوالفضلم [اگر] درین دنیای فریبنده مردم خوار چندانی بمانم که کارنامه این خاندان برانم و روزگار همایون این پادشاه که سالهای بسیار بزیاد، چون آنجا رسم، بهره از نبشتن بردارم و این دیبای خسروانی که پیش گرفتهام، بنامش زربفت گردانم. و اللّه عزّ ذکره ولیّ التوفیق فی النّیة و الإعتقاد بمنّه و فضله .
خلیلیّ انّی لا أری غیر شاعر
فکم منهم الدّعوی و منّی القصائد
فلا تعجبا انّ السّیوف کثیرة
ولکنّ سیف الدّولة الیوم واحد
له من کریم الطّبع فی الحرب منتض
و من عادة الإحسان و الصّفح غامد
و لمّا رأیت النّاس دون محلّه
تبیّنت انّ الدّهر للنّاس ناقد
احقّهم بالسّیف من ضرب الطّلی
و بالأمر من هانت علیه الشّدائد
و اشقی بلاد اللّه ما الرّوم اهلها
بهذا و ما فیها لمجدک جاهد
شننت بها الغارات حتّی ترکتها
و جفن الّذی خلف الفرنجة ساهد
و تضحی الحصون المشمخّرات فی الذّری
و خیلک فی اعناقهّن قلائد
اخو غزوات ما تغبّ سیوفه
رقابهم الّا و سیحان جامد
فلم یبق الّا من حماها من الظّبا
لمی شفتیها و الثّدیّ النّواهد
تبکّی علیهنّ البطاریق فی الدّجی
و هنّ لدینا ملقیات کواسد
بذا قضت الایّام ما بین اهلها
مصائب قوم عند قوم فوائد
و من شرف الإقدام انّک فیهم
علی القتل موموق کأنّک شاکد
نهبت من الأعمار مالوحویته
لهنّئت الدّنیا بانّک خالد
فانت حسام الملک و اللّه ضارب
و انت لواء الدّین و اللّه عاقد
احبّک یا شمس الزّمان و بدره
و ان لا منی فیک السّها و الفراقد
و ذاک لأنّ الفضل عندک باهر
و لیس لأنّ العیش عندک بارد
و اگر این مرد باین هنر نبودی، کی زهره داشتی متنّبی که ویرا چنین سخن گفتی، که بزرگان طنز فرانستانند و بر آن گردن زنند. و تا جهان است پادشاهان کار- های بزرگ کنند و شعرا بگویند. و عزّت این خاندان بزرگ سلطان محمود را، رضی اللّه عنه، نگاه باید کرد که عنصری در مدح وی چه گفته است، چنانکه چند قصیده غرّاء [وی] درین تاریخ بیاوردهام. و دلیل روشن و ظاهر است که ازین پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید تا سواران نظم و نثر در میدان بلاغت درآیند و جولانهای غریب نمایند، چنانکه پیشینگان را دست در خاک مالند، و اللّه عزّ ذکره بفضله و قدرته ییسّر ذلک و یسهّله فانّه القادر علیه و ما ذلک علی اللّه بعزیز .
و آنچه دقیقی گفته است، بر اثر این فصول نیز نبشتم تا خوانندگان این تاریخ چون بدینجا رسند و برین واقف شوند، فائده گیرند. و پس از آن بسر تاریخ روزگار سلطان شهید مسعود، رحمة اللّه علیه، بازگردم تا از آنجا که رسیده بودم و قلم را بداشته، آغاز کرده آید، ان شاء اللّه عزّ و جلّ. دقیقی گوید، شعر:
ز دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی پرنیانی یکی زعفرانی
یکی زرّ نام ملک بر نبشته
دگر آهن آب داده یمانی
کرا بویه وصلت ملک خیزد
یکی جنبشی بایدش آسمانی
زبانی سخن گوی و دستی گشاده
دلی همش کینه همش مهربانی
که ملکت شکاری است کو را نگیرد
عقاب پرنده و شیر ژیانی
دو چیز است کو را ببند اندر آرد
یکی تیغ هندی دگر زرّ کانی
بشمشیر باید گرفتن مر او را
بدینار بستنش پای، ار توانی
کرا بخت و شمشیر و دینار باشد
ببالا تن نیزه پشت کیانی
خرد باید آنجا و جود و شجاعت
فلک مملکت کی دهد رایگانی
این قصیده نیز نبشته شد، چنانکه پیدا آمد درین نزدیک از احوال این پادشاه محتشم، ما پیران اگر عمر یابیم، بسیار آثار ستوده خواهیم دید، که چون شکوفه نهال را سخت تمام و روشن و آبدار بینند، توان دانست که میوه بر چه جمله آید. و من که بوالفضلم [اگر] درین دنیای فریبنده مردم خوار چندانی بمانم که کارنامه این خاندان برانم و روزگار همایون این پادشاه که سالهای بسیار بزیاد، چون آنجا رسم، بهره از نبشتن بردارم و این دیبای خسروانی که پیش گرفتهام، بنامش زربفت گردانم. و اللّه عزّ ذکره ولیّ التوفیق فی النّیة و الإعتقاد بمنّه و فضله .