عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
یکجهان غم زچه در سینه تنگم جا کرد
یاد زلف که زسر تا قدمم سودا کرد
آنکه از دایره کون و مکان بیرون بود
حیرتم کز چه سبب در دل تنگم جا کرد
گرچه شد سینه سینا به تجلی معروف
جلوه روی تو بس سینه و دل سینا کرد
عکس رخساره ساقی چو در افتاد بجام
سجده اندر قدم ساغر می مینا کرد
گل زدیباچه رویت روقی برد بباغ
لاجرم بلبل شوریده چو من شیدا کرد
بلبل آورد تماشائی و گلچین بچمن
بسکه در وصف گل او نعره زد و غوغا کرد
گوهر آرند زدریا و غمت آن گهر است
که دل ما صدف و دیده ما دریا کرد
کرد روح الله اگر مرده ی احیا بجهان
لب جانبخش تو او را بدمی احیا کرد
گفتیم سر رودت بر سر سودای بتان
هر که دل باخت کی از دادن سر پروا کرد
آتشین بود زبان قلمش همچون شمع
منشی عشق که شرح غم تو انشا کرد
سر منصور از آن شد بسردار آونگ
که چرا سر حقیقت بزبان افشا کرد
رفت در پرده دل عشق پی پرده دری
کرد آشفته ام و در دو جهان رسوا کرد
در بدر شد دل دیوانه بسودای علی
بود مجنون و زهر سو طلب لیلا کرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
ای بهشتی گاه حوری گه پری گاهی بشر
از دهن گه می دهی گاهی نمک گاهی شکر
جاء عشقی راح عقلی یا ندیمی بالهدر
ضامن قلبی ما تفرج طال شوقی ما قصر
تیر مژگانت بسینه یا که سوزن در حریر
شرح عشق تست در دل یا که نقشی در حجر
رفتی و بی تو میسر نیست ما را زندگی
کیف یبقی الجسم یا صاح و روحی قد هجر
عاجزم اندر تو نامت چیست ای رشگ ملک
سرو بستانت بخوانم یا که غلمان یا قمر
در شب هجر تو طوفان کرد چشمم وقت شد
تا برآرم نوح وش فریاد ربی لا تذر
کی عجب باشد که نالد عاشقی از اشتیاق
العجب ثم العجب فی هجره ممن صبر
الحذر گویان از آن قامت زهر سو مسلمین
فی القیامه ان یقول الکافر این المفر
قامتت را آتش طور است بر سر از جمال
طور سینا میوه ای گر آتشین داد از شجر
گفت با من عقل از سر برنه این سودای خام
قلت للقلب ان عشقی قد نهی فیما امر
گر بدین ودل شکیبی اینک اینک دین و دل
گر بجان دادن کفایت هست سهل است اینقدر
گفت شیخ شهر با آشفته بگریز از بلا
قال ان هذا البلا یا مدعی مال خطر
اینکه گفتی صبرم اندر هجر آن یوسف جمال
پیر کنعان را نفرماید کسی صبر از پسر
انتظارم کشت ای شمع ازل پرده بسوز
قائما بالحق امام العصر عدل المنتظر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
دارم بسر زباده دوشین بسی خمار
ساقی بجان پیر خرابات می بیار
عاشق بگو وضو نکند جز بخون دل
خواهد اگر بکعبه ی یارش دهند بار
دارید گلرخان خبر از خار خار دل
رحمی زپای او بدر آرید نوک خار
مجذوب عشق او نشکیبد زسلسله
اشتر چو مست شد نشود رام از مهار
یک خنده بیشتر نکند گل ببوستان
بلبل اگر که ناله کند در چمن هزار
باز آ که تاخودی بگذارند خاکیان
تو صرصری و عاشق جان سوخته غبار
تو صبح صادق و من جان سوخته چو شمع
تا جان دهم بمقدم تو یک نفس برآر
لازم بود رقیب در آن کو که گفته اند
خار است پاسبان گل و گنج راست مار
جولانگهی است عشق که از حمله ی برزم
‏ رستم شکار میکند آن طفل نی سوار
مطرب اگر بپرده عشق این نوا زند
در رقص آورد زطرب مرده رمزار
زهاد اگر زحلقه میخوارگان رمند
آری زنوریان بگریزند اهل نار
گر چاریایند گروهی زمسلمین
بر چار یار ما بفزودیم چارچار
آشفته مست عشق علی گشت و آل او
ساقی گرش شراب نیاورد گو میار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
خیمه زد لیلی گلی باز بطرف گلزار
ابر چون دیده مجنون بچمن شد خونبار
تا به بندد در این فصل دکان عطاران
باز کن نافه از آن زلف دو تا در گلزار
بسکه زد شانه صبا زلف بنفشه زنسیم
اندر این ملک دگر کس نخرد مشک تتار
لاله چون ساقی مستان می گلگون در کف
تا که از نرگس مخمور کند رفع خمار
خار با گل شده همدوش برغم بلبل
چون رقیبی که کند جای به پهلوی نگار
باغبان فکر گلابست و بیغما گلچین
غنچه خون میخورد و خامش از افغان هزار
دل نگهدار از آن غمزه خونریز که هست
مست و خنجر بکف و عربده جوی و جرار
زلفت این رشته کفری که بهم پیوسته
شیخ تسبیح کند پاره برهمن زنار
من و آن گلبن نوخیز که در گلشن دل
هر نفس تازه زشوقش شودم فصل بهار
خال هندو بچه ای گشته مقیم کوثر
زلف بر بتکده ات وقف نموده زنار
وقتی از چشمت حال دل آشفته بپرس
زآنکه بیمار خبردار شود از بیمار
ور نترسی تو زمن میبرمت شکوه بشاه
شاه خیبر شکن آن حیدر عالیمقدار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
کمتر بنفشه بوی کن ای غیرت بهار
ترسم که باغ روی تو گردد بنفشه زار
نه حاجتی بگل بودش نه بسنبلی
آنرا که باغ چهره بهار است و مو تتار
ای بوستان معنوی از داغ صورتت
زاطراف عاشقان تو چون لاله داغدار
گلراست پنجروزه تو را حسن بر دوام
آنرا خزان قرین و تو را نوبهار یار
گر بلبلی بنالد بر گلبنی زشوق
عشاق در نوا بگل روی تو هزار
سرو از تو ناز دارد و نسرین زتو صفا
حسن گلست از تو بگلزار مستعار
آشفته را مران تو زگلزار خویشتن
بی عندلیب نیست سزا طرف لاله زار
وانگاه عندلیبی و دستان سرای شاه
حیدر که آفرینش از او جوید افتخار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
ای بچین سر زلفت دل عشاق اسیر
نگهت آفت دلهای جوان فتنه پیر
درخم زلف تو گر دل کند افغان چه عجب
بشب تیره کند ناله فزون مرغ اسیر
خواهی ار وارهدت نرگس بیمار زدرد
بدو گیسوت بگو تانفروشند عبیر
بسفر رفته و برگشته و مشتاق توام
وه اگر اردم امشب خبر وصل بشیر
بجز آن چشم سیه زیر خم ابرویت
کی کماندار بود آهوی چین در نخجیر
بی سبب غمزه ملازم نبود چشم تو را
هیچ شه بی سپهی ملک نکرده تسخیر
یوسف آسا بتک چاه زنخدان ماندم
ای خم زلف دلاویز توام دست بگیر
دل بی گنج غم دوست بویرانی رفت
خیز ای عشق که عقل آمده بهر تعمیر
حبشی زاده خال تو بروم است غریب ‏
یا به بتخانه هندو بچه ای در کشمیر
یوسف دلشده زندانی زلفت رحمی
میهمانرا نکشد هیچکس اندر زنجیر
نه عجب باشد اگر ترک کند نقش نگار
گر کند صورت زیبای تو مانی تصویر
چشم من وقف کمانخانه ابروی تو شد
برمکش سخت کمانا زدلم ناوک تیر
دوش با زلف تو در خواب هم آغوش شدم
خواب آشفته ما را که نماید تعبیر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
آهوی تو شیر کرده نخجیر
گیسوی تو مه کشد بزنجیر
ای سوره نور صورت تو
خط تو بر او نوشته تفسیر
کردند به بندگیت اقرار
خوبان ختا بتان کشمیر
دل بتکده شد زمهر رویت
شاید اگرم کنند تکفیر
از آب سرای میفروشان
شستیم زسینه نقش تزویر
آن بت چو به بتکده درآمد
زاصنام بلند گشت تکبیر
در خواب بهشت عدن دیدم
دوشم بوصال رفت تعبیر
عشق تو که گنج شایگان است
ویرانه دل نمود تعمیر
آن تیر دعا که در کمان بود
از شست برفت امشب آن تیر
تا عهد بطره بتان بست
آشفته گسست عقد تدبیر
زلف تو کمند آفتاب است
ابروت بمه کشیده شمشیر
آنان که بتان چین پرستند
روی تو نکرده اند تصویر
در معرض حشر و روز پرسش
ایدست خدا تو دست من گیر
تقدیر من است اگر چه دوزخ
در کش قلمی بخط تقدیر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
بخور مجلس عاشق نه از عود است و نه عنبر
که یاد زلف و خالش عود و عنیر سینه اش مجمر
بهشت ماست میخانه در او مغبچه ی ساقی
که حورش هست خدمتکار و غلمانش بود چاکر
بیمن عشق در منظر بهشتی طلعتی دارم
بلطف جنت و حورا برنگ طوبی و کوثر
چه ترکی در کدامین خیل کاندر رزم جانبازان
گه از نافه زره پوشی گه از عنبر کنی مغفر
نخواهد پارسا ماندن بتی در پارس ای بت رو
اگر لعلت فروشد باده و چشمت دهد ساغر
بجز زلف دلاویزت که بر آن چهره مایل شد
که بر مه سلسله بندد که بر خور مینهد چنبر
تو را تا غیر آمد ایگل نوخیز بر بالین
گه ازخارم بود بالین گه از خارا کنم بستر
نوای عشق عاشق را بوجد آرد نه چنگ و نی
چه سود ار زهره ی چنگی بود در بزم خنیاگر
ندارم منت از رضوان که بخشد کوثر و حورم
که ما را پیر میخانه بجامی کرده مستظهر
علی آن مظهر رحمت مقیم خلوت وحدت
که باشد سلسبیل و کوثرش در جام می مضمر
نه تو آشفته ی در حلقه زلفش بزن چنگی
اگر آسوده گی خواهی بیازین سلسله مگذر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
فوج مژگان از اشارات دو چشمت ای پسر
ریخت خون از مردمک چون خون مردم نیشتر
بزم مستان غمت را نقل و می حاجت نبود
کز دهان و چشم و لب می هست و بادام و شکر
کی برم ازچشم و زلفت دین و دل کاندر رهند
ترککان جان شکار و جادوان سحرگر
ای تو را بالا بلا وی چشمکانت فتنه زا
فتنه ام بر آن بلا زین فتنه از خود بیخبر
مرحبا ای برق عالم سوز از نو جلوه کن
تا بسوزی خرمن هستی ما از خشک و تر
واعظ ار از فتنه روز قیامت وصل کرد
خواست تا گوید حدیث شام هجران مختصر
جز حدیث زلفت آشفته نگوید روز و شب
رآنکه او را نیست ره زین حلقه تا محشر بدر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
خواند دل حورت و شد معترف اینک بقصور
آن غلامی تو که بیرون کشی از جنت حور
از چه با مردم دیده شده ی همخانه
گر پری زآدمیانست بعالم مستور
قامتت را نتوان خواند که سرو چمنست
عارف از همت عالی ننماید مقصور
طایر عقل فروریخت پراز صولت عشق
پیش شهباز چه پرواز نماید عصفور
از شب هجر حکایت مکن و روز فراق
که رسد از پی شب و روز و پس از ظلمت نور
هر کرا چشم بود می نتوان گفت بصیر
مگر آنرا که نظر وقف بود بر منظور
گفته بودم که شکایت کنم از غیبت تو
غیبتی نیست که گوئیم حکایت بحضور
بجز از عشق ندارد دل افسرده سماع
مرده گان را نکن زنده مگر نفخه حور
زیر آن زلف بناگوش عیان شد گوئی
صبح عید است نمایان بشبان دیجور
عاقبت گرد لب لعل تو را خط بگرفت
خاتم از دست سلیمان بستد لشکر مور
آتش افشان زچه رو گشته زبانش در کام
نشده سینه آشفته اگر وادی طور
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
با تیغ بر سرم تاخت آن ترک ماه منظر
ماهی هلال بر کف مهری کشیده خنجر
چشمان دو ترک خوانخوار ابروی چون دم مار
عقرب دو زلف جرار آکنده خوی بمنظر
بگشوده چین گیسو کرده گره بر ابرو
خائیده لب بدندان بر لعل سوده گوهر
برجسته از شکر خواب وز خشم در تب و تاب
پر از عتاب عناب آلوده زهر و شکر
پوشیده ترک مستش از خط سبز خفتان
زلف زره مثالش داودوش زره گر
مشکینه درغ گیسو پوشیده دوش بر دوش
از کاکل معنبر مغفر نهاده بر سر
لشکر کشیده مژگان غمزه بر او سپهبد
با این سپه همی کرد تسخیر هفت کشور
زآن ساعد بلورین و آن پنجه نگارین
بس خون روان زدیده بس دستها به داور
خال و خط نگاهش با چشم دل سیاهش
بهر شکست اسلام پیوسته خیل کافر
تن بود سیم خام و آهن در او نهفته
دل بود سنگ خارا رخ آینه سکندر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
بس خون بی گناهش در سینه بود مدغم
بس قتل داد خواهش اندر ضمیر مضمر
دل دید چون چنانش واله بماند و حیران
از تن بشد روان و شد گونه ام معصفر
در اضطراب جانم لاحول گو زبانم
تعویذ اسم اعظم کردم بسی مکرر
دستم زچاره کوتاه عقلم بخیره گمراه
شد خضر راه عشق و آموخت نام حیدر
آگه شدم از آن راز تعویذ کردم آغاز
شد وحشتم زیکسو بیمم روانه یکسر
نام علی چو بشنید سروش چو بید لرزید
خشمش برفت و خندید برخیر شد بدل شر
آهسته گفت و نرمک کای عاشق ستم کش
با عشوه گفت و لابه کای طوطی سخن ور
بر دل مگیر از من آوردم ار عتابت
آئینه ات مبادا از زنگ غم مکدر
معشوق عاشقان را بس تجربت نماید
تا رفع غش کنندش آتش همی خورد زر
اکنون چو زر خالص سنجیدام عیارت
من صیرفی عشقم هان قلب خود بیاور
عشق تو نه مجاز است میلت نه حرص و آز است
قلب تو کان راز است از جرم رفته بگذر
هان بوسه هر چه خواهی می بخشمت بپاداش
نقل و میت بیارم از لعل لب بکیفر
درباره تو لغو است سعی رقیب از این پس
در حق تو ندارم من حرف غیر باور
آشفته الستی و زجام عشق مستی
کس را نمی پرستی جز نایب پیمبر
آن شمع بزم وحدت آن ناجی غوایت
خضر ره هدایت ساقی حوض کوثر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
پیمان بغیر بسته و عهدم شکست یار
دست کسان بجای دل ما بدست یار
بس اعتبارم اینکه سگ خویش خواند دوست
فخر من این بس است که با من نشست یار
چندانکه دام باز نهادم ببحر عشق
ماهی صفت زشست حریفان بجست یار
مستی گرت هوای کباب و شراب هست
خونین سرشک و پاره دل هر دو هست یار
ایدل عبث شدی تو بنخجیرگاه دوست
از ضعف از شکار تو طرفی نه بست یار
پیمان شکستنم نکشد این کشد که باز
عهدی که برشکست باغیار بست یار
دل کشتی محبت و عشق است نوح او
آشفته تا چه رفت که کشتی شکست یار
ما میکشان میکده عشق حیدریم
ما را خراب کرده زروز الست یار
مرهم نهاد زان لب نوشین بزخم غیر
از آن میانه خاطر ما را بخست یار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
نه گلشن است از شرر برق در خطر
ای باغ حسن زآه من خسته الحذر
اندیشه کن که تازه بهارت خزان شود
آهم زدل برآید اگر در دم سحر
چون چشم عاشقان نبود ابر سیل خیز
چون آه خستگان نبود برق را شرر
تو صد پدر مجاور بیت الحزن کنی
یعقوبی ارچه کور شد از فرقت پسر
از وی وفا چگونه زلیخا طمع کند
یوسف که این ستم به پسندید بر پدر
دلرا اگر که با شب یلداست الفتی
دارد بکف نمونه آن زلف مختصر
صیاد را به صید وحوش است رغبتی
آشفته رام او شدی افتادی از نظر
در پرده بود نور خدا کز رخ علی
ناگاه شد در آینه قلب جلوه گر
خسران کند کسی که دهد کوی تو بخلد
یوسف بزر فروخته آری کند ضرر
من پرت از آن کمر زمیان تو در گمان
تا دست مدعی بودت در میان کمر
مجنون صفت زخیمه لیلی فتاده دور
در دشت عشق تا دل شیداست در بدر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
تا بدبستان دل عشق شد آموزگار
کس زفلاطون عقل می نبرد انتظار
باده که غفلت زده است مست کند هوشیار
ساقی خاصان بیار آینه کردگار
بیهده نبود نظر وقف رخ هر نگار
کاینه رویان شدند مظهر پروردگار
شاهد بزم ار توئی شمع ندارد فروغ
ساقی دور ار توئی باده ندارد خمار
وه چه دیار است حسن کاب و هوایش کند
لشکر طفلان در او صف شکن و نی سوار
مردم هشیار را طاقت بار تو نیست
بختی سرمست را عشق کشد زیربار
زخم تو گر میزنی مرهم جان پرور است
زهر تو گر میدهی به زمی خوشگوار
بر رخ چون آفتاب اژدر گیسو بتاب
تا ید بیضا کنی معجز موسی بیار
عشق تو تا در دل است منع فغانم نکن
دیگ نیفتد زجوش تانه نشیند شرار
هستی تو شد غبار آینه یار را
آب بریر از مژه تا بنشانی غبار
صبر و قرار و سکون از من مسکین مخواه
خواسته آشفته را زلف تو چون بیقرار
دفتر اشعار من غیرت عمان شده
بسکه در مدح سفت خامه گوهر نثار
مدح ولی خدا شمع هدی مرتضی
شافع روز جزا حیدر اژدر شکار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
یارش مخوان که شکوه کند از جفای یار
یا بر رضای خود نه پسندد رضای یار
گر کار یار حمل کنی بر خطا خطاست
باید صواب محض شماری خطای یار
قربان کشند و خوان بنهند از برای دوست
ما خویشتن بخون بکشیم از برای یار
نام حبیب کس نبرد پیش مدعی
حاشا که با رقیب بگویم جفای یار
هیهات کز جفا بنهم دامنش زدست
با تیغ برندارم سر را زپای یار
ما را هوای حور و قصور بهشت نیست
جا کرده است در سر ما تا هوای یار
باغ نعیم بی تو بود آتش جحیم
طوطی و حور کس ننشاند بجای یار
آشفته شیخ شهر بذکر و نماز شب
ما راست ورد صبح و شبانگه دعای یار
آفاق سربسر همه در سایه علی است
ما افتاده سایه صفت از قفای یار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
ای چشم بدان زدیدنت دور
ظلم است فراق ظلمت و نور
ما چشم بدیگران نداریم
وقف است نظر بروی منظور
در حشر که نوبت نشور است
هنگام بروز حکم و منشور
عاشق برضای دوست طالب
زاهد بهوای جنت وحور
هر کس که بخاک کوی تو خفت
از جا نرود بنفخه صور
مستسقی عشق کی شکیبد
از کوثر و سلسبیل و کافور
هر کس که اسیر زلف یار است
باشد خبرش زشام دیجور
کاو شد بهلاک خویش ناچار
باباز چو پنجه کرد عصفور
عشقت نتوان نهفت در دل
آتش نشود به پرده مستور
ایمان نه به روزه و نماز است
زاهد نشوی بخویش مغرور
ای آب حیات رحمتی کن
کز هجر تو سوخت جان مهجور
هر چند زدیده دور رفتی
حاشا که زچشم دل شوی دور
آشفته که بود آنکه آورد
شکر زنی و عسل ززنبور
تا مهر علی بسینه جا کرد
شد کعبه دل چو بیت معمور
تا پای سگ درش ببوسم
من جهد کنم بقدر مقدور
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
وه که مطرب بود امشب بسر رای دگر
پرده عشق کند ساز و زند جای دگر
در ره کعبه عشق تو بپا نتوان رفت
باید از سر کنم اندر طلبت پای دگر
گر رضای تو بود خوردن خون عشاق
جز رضای تو نداریم تمنای دگر
لاجرم همرهشان وامق و مجنونی هست
گر بیارند زنو لیلی وعذرای دگر
دشت امکان ببر خازن عشقش تنگست
خیمه زن ای دل عاشق تو بصحرای دگر
بتماشای تو آیند عروسان چمن
که گل روی تو را هست تماشای دگر
شادی ار رفت و غم آمد بدر دل چه غمست
که زدل برد غم عشق تو غمهای دگر
نوبت خوشدلی امشب بزن ای مطرب بزم
تا که نوروز کنم عید بفردای دگر
غاصت حق علی میرود آشفته بنار
زانکه جز دوزخ او را نبود جای دگر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
ای کلک قضا را خط تو حاصل تحریر
وز نقش نظیر تو خجل خامه تقدیر
یک دوره زکریاس تو حاشا که کند طی
صددور گر افلاک درآیند بتدویر
سودای تو افزود جنون کاست دل ودین
گم شد بکف از زلف تو سررشته تدبیر
زنار ببر بت شکن و سبحه فروهل
تا چند دهی رشته باین دانه تزویر
بر گردن خورشید ززلف تو کمندی
برپای مه چارده از خط تو زنجیر
رخساره نورانی تو آیه نور است
خط تو بر آن آیه نور آمده تفسیر
زلف تو زره ساز چو داود باعجاز
ابروی تو چون تیغ علی گشت جهانگیر
زلف تو چه دامی شده صیاد کدامست
کاهوی سیه مست تواش آمده نخجیر
تا دور شد از حلقه آنزلف شب آسا
آشفته ندارد بجز از ناله شبگیر
سازند زخاکم همه اکسیر و عجب نیست
تا بر من خاکی زده از مهر تو اکسیر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
دیده برهم ننهم جز بحضور اغیار
نکنم خواب مگر زیر خم تیغ نگار
کام شیرین نکنم جز بغم تلخی عشق
بزم رنگین نکنم جز بجمال دلدار
عیش مشتاق نباشد بجز از ساحت دوست
عاشقان را چه تمنای گل و باغ و بهار
توئی آن تازه بهاری که تفاوت نکند
در رخ و زلف تو سنجند اگر لیل و نهار
ای زآهوت بخون غرقه غزال ختنی
ای خم زلفت کجت کعبه مشک تاتار
نقش روی تو صنم هر که برد تحفه بچین
در برش سجده نمایند بتان فرخار
بی تو نیش است و صداع است و خمار و غم و رنج
نای و نوش و می و مطرب دف و عود و مزمار
با تو باغست و بهار است و گل و لاله و مل
فصل دی داغ درون زهر بلا زحمت و خار
تا تو ای برق جهانسوز کنی جلوه بدشت
خرمن هستی آشفته بود وقف شرار
تا بسوزیش شود فانی و خاکستر او
ببرد باد صبا بر در حیدر چو غبار
پرده دار حرم سر خدا مظهر حق
کافتابش بدرخانه بود چون مسمار