عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
اسیرعشق شدن عقل را قرار نبود
نظر بمنظر خوبان باختیار نبود
قرار داد که من بیقرار او باشم
دریغ و درد که آن عهد برقرار نبود
ندانم اینکه دلم صید نیم بسمل کیست
بدشت حسن جز آن ترک شهسوار نبود
زسلسبیل لبت بسکه باده گشت سبیل
حز آن دو نرگس بیمار در خمار نبود
بناز آمد و دامن فشان زمن بگذشت
مگر که خرمن خاکی بره غبار نبود
هزار گل زگل از فیض نوبهار دمید
بغیر لاله در این باغ داغدار نبود
چهار طبع مخالف بشمع عرضه نمود
بمشربش بجز از نار سازگار نبود
چه شد که صومعه بربست و میکده بگشود
که این گمان بتو ای دور روزگار نبود
مگو زگفتن حق داده باد سر حلاج
سزای کاشف اسرار غیر دار نبود
اگر نه خلق نبی بود و ذوالفقار علی
بخلق سر خدا هرگز آشکار نبود
اگر نه عفو تو بودی سزای بندگیت
که بود کز عمل خویش شرمسار نبود
نبود کار تو مدح حیدر آشفته
تو را بهر دو جان هیچ افتخار نبود
اگر نه داغ توام بود زیب پیشانی
مرا بکعبه و بتخانه اعتبار نبود
نظر بمنظر خوبان باختیار نبود
قرار داد که من بیقرار او باشم
دریغ و درد که آن عهد برقرار نبود
ندانم اینکه دلم صید نیم بسمل کیست
بدشت حسن جز آن ترک شهسوار نبود
زسلسبیل لبت بسکه باده گشت سبیل
حز آن دو نرگس بیمار در خمار نبود
بناز آمد و دامن فشان زمن بگذشت
مگر که خرمن خاکی بره غبار نبود
هزار گل زگل از فیض نوبهار دمید
بغیر لاله در این باغ داغدار نبود
چهار طبع مخالف بشمع عرضه نمود
بمشربش بجز از نار سازگار نبود
چه شد که صومعه بربست و میکده بگشود
که این گمان بتو ای دور روزگار نبود
مگو زگفتن حق داده باد سر حلاج
سزای کاشف اسرار غیر دار نبود
اگر نه خلق نبی بود و ذوالفقار علی
بخلق سر خدا هرگز آشکار نبود
اگر نه عفو تو بودی سزای بندگیت
که بود کز عمل خویش شرمسار نبود
نبود کار تو مدح حیدر آشفته
تو را بهر دو جان هیچ افتخار نبود
اگر نه داغ توام بود زیب پیشانی
مرا بکعبه و بتخانه اعتبار نبود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
بود آیا که گل نو بچمن باز آید
گرد او بلبل شوریده بآواز آید
راستی پرده عشاق نگهدار آخر
ناخنت مطرب خویش بذله چو بر ساز آید
خوش بود مستی ایام جوانی و بهار
خاصه آن لحظه که با عشق هم انباز آید
نیست تغییر در انجام طلب عاشق را
گر بپاکی بره عشق از آغاز آید
کی بسر منزل او راه برد عنقائی
مگسی گر بهوای تو به پرواز آید
گفت بی پرده بمردم غم دل چشم ترم
چکنم مردمک دیده چو غماز آید
دل اسیر مژه ترک تو شد حالش چیست
صعوه کافتاده سر پنجه شهباز آید
شکرستان شده از آن لب شیرین شیراز
گو چه حاجت شکر از هند و زاهواز آید
مه باین جلوه نتابیده گهی بر افلاک
سرو در باغ ندیدم که باین ناز آید
شرمسار آنکه برد جان بسلامت از عشق
هر که سر باخت در این رزم سرافراز آید
میل تن پروری و عشق زهی لاف دروغ
شاید اینکار گر از عاشق جانباز آید
سرو سر حلقه عشاق علی بوده و هست
که خطابش همه از انجمن راز آید
پشت آشفته خم از بار گنه شد مددی
تا سبکبار بکویت به تک و تاز آید
گرد او بلبل شوریده بآواز آید
راستی پرده عشاق نگهدار آخر
ناخنت مطرب خویش بذله چو بر ساز آید
خوش بود مستی ایام جوانی و بهار
خاصه آن لحظه که با عشق هم انباز آید
نیست تغییر در انجام طلب عاشق را
گر بپاکی بره عشق از آغاز آید
کی بسر منزل او راه برد عنقائی
مگسی گر بهوای تو به پرواز آید
گفت بی پرده بمردم غم دل چشم ترم
چکنم مردمک دیده چو غماز آید
دل اسیر مژه ترک تو شد حالش چیست
صعوه کافتاده سر پنجه شهباز آید
شکرستان شده از آن لب شیرین شیراز
گو چه حاجت شکر از هند و زاهواز آید
مه باین جلوه نتابیده گهی بر افلاک
سرو در باغ ندیدم که باین ناز آید
شرمسار آنکه برد جان بسلامت از عشق
هر که سر باخت در این رزم سرافراز آید
میل تن پروری و عشق زهی لاف دروغ
شاید اینکار گر از عاشق جانباز آید
سرو سر حلقه عشاق علی بوده و هست
که خطابش همه از انجمن راز آید
پشت آشفته خم از بار گنه شد مددی
تا سبکبار بکویت به تک و تاز آید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
آن پری را خاتم جم لعل می آلود بود
چهره دست موسوی خط خوش داود بود
دوشت آوردم نثار از لؤلؤ تر در کنار
لیک چون سفتم زمژگان جمله خون آلود بود
صفوت از آب در میخانه عشق تو یافت
مشت خاکی کاو ملایک را همه مسجود بود
بسکه دود عود زلف از آتشین روی تو خاست
مشعل خورشید از تاثیر او پردود بود
من گرفتم سرو چون بالای تو شد معتدل
سرو را کی بار از سیب و به و امرود بود
شد خلیل خالت از آن آتشین رو تازه تر
باغ ابراهیم آری آتش نمرود بود
شاید ار پیر مغان داناست از راز نهفت
کاز ازل او پرده دار شاهد مقصود بود
شب همه شب بندگی میکرد در کوی ایاز
خاتم ملک ار بصورت در کف محمود بود
خضرش آخر شد دلیل و بردش اندر کوی یار
سالکی کز شش جهت در بر رخش مسدود بود
دین و دل سرمایه بود و داود و سودایت خرید
عاشق صادق کجا بند زیان و سود بود
گر نبودی مرتضی بیرنگ بودی ممکنات
زآنکه امکان از ازل او را طفیل بود بود
سر چو پیچید از ولایت سجده بر آدم نکرد
بس عجب نبود که شیطان از ازل مردود بود
لاجرم آشفته را آتش نسوزاند که داشت
کسوتی کش رشته مهر تو تار و پود بود
گفت تا کن هر دو کون از گفت او آمد پدید
هر دو عالم در میان لعل او موجود بود
چهره دست موسوی خط خوش داود بود
دوشت آوردم نثار از لؤلؤ تر در کنار
لیک چون سفتم زمژگان جمله خون آلود بود
صفوت از آب در میخانه عشق تو یافت
مشت خاکی کاو ملایک را همه مسجود بود
بسکه دود عود زلف از آتشین روی تو خاست
مشعل خورشید از تاثیر او پردود بود
من گرفتم سرو چون بالای تو شد معتدل
سرو را کی بار از سیب و به و امرود بود
شد خلیل خالت از آن آتشین رو تازه تر
باغ ابراهیم آری آتش نمرود بود
شاید ار پیر مغان داناست از راز نهفت
کاز ازل او پرده دار شاهد مقصود بود
شب همه شب بندگی میکرد در کوی ایاز
خاتم ملک ار بصورت در کف محمود بود
خضرش آخر شد دلیل و بردش اندر کوی یار
سالکی کز شش جهت در بر رخش مسدود بود
دین و دل سرمایه بود و داود و سودایت خرید
عاشق صادق کجا بند زیان و سود بود
گر نبودی مرتضی بیرنگ بودی ممکنات
زآنکه امکان از ازل او را طفیل بود بود
سر چو پیچید از ولایت سجده بر آدم نکرد
بس عجب نبود که شیطان از ازل مردود بود
لاجرم آشفته را آتش نسوزاند که داشت
کسوتی کش رشته مهر تو تار و پود بود
گفت تا کن هر دو کون از گفت او آمد پدید
هر دو عالم در میان لعل او موجود بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
طرب آن نیست که ایام بهاری برسد
عیش آنست که پیغام نگاری برسد
دل سودازده از سینه بزلفت پیوست
چون غریبی که زغربت بدیاری برسد
آه من میگذرد باخبر ای خرمن حسن
هان مبادت که از این برق شراری برسد
عشق پیل افکن و رخ تافتن از وی صعبست
مات ماندیم مگر شاه سواری برسد
طالب آب بقا راه بمقصد نبرد
که نه خضرش بسر راه گذاری برسد
هر که حق گفت نه از اهل حقیقت شمرش
تا نه منصور صفت بر سرداری برسد
نوح گر بگذرد از ساحل بحر غم عشق
کی تواند که زبحرش بکناری برسد
مگذر بر من خاکی زترحم ای ترک
چون بدامان تو ترسم که غباری برسد
نقد شد زراندود تو ایصوفی شهر
آه از آن روز که نقدت بعیاری برسد
آنچنانست که آید اجل بیماری
شیخ شهرار بسر باده گساری برسد
حالت طایف کعبه چه بود بر در دیر
حال گمگشته رهی کاو بحصاری برسد
روز هجران مرا روی تو تابد زآنسان
که شب گور مرا شمع مزاری برسد
توئی آن نور هدایت علی و مظهر حق
که کند نور شعاعت چو بناری برسد
کی هراسان شوم از حول نکیرین بقبر
گر بسر وقت من آشفته یاری برسد
عیش آنست که پیغام نگاری برسد
دل سودازده از سینه بزلفت پیوست
چون غریبی که زغربت بدیاری برسد
آه من میگذرد باخبر ای خرمن حسن
هان مبادت که از این برق شراری برسد
عشق پیل افکن و رخ تافتن از وی صعبست
مات ماندیم مگر شاه سواری برسد
طالب آب بقا راه بمقصد نبرد
که نه خضرش بسر راه گذاری برسد
هر که حق گفت نه از اهل حقیقت شمرش
تا نه منصور صفت بر سرداری برسد
نوح گر بگذرد از ساحل بحر غم عشق
کی تواند که زبحرش بکناری برسد
مگذر بر من خاکی زترحم ای ترک
چون بدامان تو ترسم که غباری برسد
نقد شد زراندود تو ایصوفی شهر
آه از آن روز که نقدت بعیاری برسد
آنچنانست که آید اجل بیماری
شیخ شهرار بسر باده گساری برسد
حالت طایف کعبه چه بود بر در دیر
حال گمگشته رهی کاو بحصاری برسد
روز هجران مرا روی تو تابد زآنسان
که شب گور مرا شمع مزاری برسد
توئی آن نور هدایت علی و مظهر حق
که کند نور شعاعت چو بناری برسد
کی هراسان شوم از حول نکیرین بقبر
گر بسر وقت من آشفته یاری برسد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
ابر صفت همی کنم خنده و گریه کار خود
خنده زنم بکار او گریه کنم بکار خود
عمر در از صرف شد بر سر زلف مهوشان
کردم از این خیال کج تیره روزگار خود
حال تباه شد مرا نامه سیاه شد مرا
هم مگرم مدد کند دیده اشکبار خود
خوشه ای از کرم دهد صاحب خرمنی مگر
من که بباد داده ام حاصل کشتزار خود
باغ و بهار دیگران تا چه ثمر دهد مرا
وقف سموم کرده ام این همه نوبهار خود
چون نبود عمل مرا خیز و مهل کسل مرا
ساقی میکشان بده باده خوشگوار خود
یکدمم از نظر نشد طره و چهره بتان
صرف باین و ان کنم لیل خود و نهار خود
هر که بطرف گلشنی گرم حدیث با گلی
ترک مکن خدایرا صحبت گلعذار خود
تا که بدامن آوری دلبر سرو قامتی
زاشک روان بساز جود امن وهم کنار خود
ای تو ولی محترم مرحمتی که از کرم
تا من خاکی آورم بر در تو غبار خود
آشفته روسیه منم عاصی پرگنه منم
مدح علی نموده ام مایه اعتبار خود
خنده زنم بکار او گریه کنم بکار خود
عمر در از صرف شد بر سر زلف مهوشان
کردم از این خیال کج تیره روزگار خود
حال تباه شد مرا نامه سیاه شد مرا
هم مگرم مدد کند دیده اشکبار خود
خوشه ای از کرم دهد صاحب خرمنی مگر
من که بباد داده ام حاصل کشتزار خود
باغ و بهار دیگران تا چه ثمر دهد مرا
وقف سموم کرده ام این همه نوبهار خود
چون نبود عمل مرا خیز و مهل کسل مرا
ساقی میکشان بده باده خوشگوار خود
یکدمم از نظر نشد طره و چهره بتان
صرف باین و ان کنم لیل خود و نهار خود
هر که بطرف گلشنی گرم حدیث با گلی
ترک مکن خدایرا صحبت گلعذار خود
تا که بدامن آوری دلبر سرو قامتی
زاشک روان بساز جود امن وهم کنار خود
ای تو ولی محترم مرحمتی که از کرم
تا من خاکی آورم بر در تو غبار خود
آشفته روسیه منم عاصی پرگنه منم
مدح علی نموده ام مایه اعتبار خود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
از سر چو کله در برم آن ترک براندازد
هر کس نظری دارد در پاش سراندازد
بی دیده نمیبیند رخسار نگارین را
هر کو بصری دارد بر تو نظر اندازد
گر بگذری از کنعان ای یوسف روحانی
یعقوب زدل بیرون مهر پسر اندازد
در طور غم عشقت چون شعله زند آتش
صد کوه چو سینا را پرت از کمر اندازد
آنرا که نظر روزی افتاد بر آن منظر
حاشا که نظر هرگز جای دگر اندازد
کو ساقی میخانه کز لطف کریمانه
از هر دو جهان ما را خوش بیخبر اندازد
هر چند بپوشانی خورشید تو در منظر
ناچار که خور پرتو بر بام و در اندازد
آشفته غم هجرش بنوشتی و میترسم
کاتش نی کلک تو در خشک و تر اندازد
اکسیر شود خاکم برتر شوم از افلاک
گر پیر مغان از مهر بر من نظر اندازد
آن دست خدا حیدر آن حیدر اژدر در
کز هر نظر امکان را طرح دگر اندازد
هر کس نظری دارد در پاش سراندازد
بی دیده نمیبیند رخسار نگارین را
هر کو بصری دارد بر تو نظر اندازد
گر بگذری از کنعان ای یوسف روحانی
یعقوب زدل بیرون مهر پسر اندازد
در طور غم عشقت چون شعله زند آتش
صد کوه چو سینا را پرت از کمر اندازد
آنرا که نظر روزی افتاد بر آن منظر
حاشا که نظر هرگز جای دگر اندازد
کو ساقی میخانه کز لطف کریمانه
از هر دو جهان ما را خوش بیخبر اندازد
هر چند بپوشانی خورشید تو در منظر
ناچار که خور پرتو بر بام و در اندازد
آشفته غم هجرش بنوشتی و میترسم
کاتش نی کلک تو در خشک و تر اندازد
اکسیر شود خاکم برتر شوم از افلاک
گر پیر مغان از مهر بر من نظر اندازد
آن دست خدا حیدر آن حیدر اژدر در
کز هر نظر امکان را طرح دگر اندازد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
عشق آن باشد که عاشق را زعالم باز دارد
کارش این باشد که جا اندر حریم راز دارد
غمزه جادوی خونریزش که گفتی ساحرست او
میکند سحری که میپنداریش اعجاز دارد
پسته بگشاید بشیر از ار بت شیرین دهانم
شکری هرگز نگوید این شکر اهواز دارد
هر که در زلف تو دلرا دید گفتا از تعجب
آشیان عصفوری اندر چنگل شهباز دارد
در نیاز آید چو بنمائی ببستان آنقد و قامت
باغبان گر سرو و گل اندر بهاران باز دارد
ملک دل بر تو مسلم شد که تو سلطان روحی
عشق عالم سوز کی در مملکت انباز دارد
بر فرشته آدمی را این شرف اول نبودی
کسوتی پوشید عشقش کز ملک ممتاز دارد
این شب وصل است آشفته نه روز شکوه کردن
قصه هجران دراز و عمر ما ایجاز دارد
از حدیث آن لب شیرین زبان بگشود گوئی
کاین حلاوت در سخن کلک سخن پرداز دارد
مدح حیدر میسراید هر شب آشفته بمحفل
این کرامت لاجرم از سعدی شیراز دارد
کارش این باشد که جا اندر حریم راز دارد
غمزه جادوی خونریزش که گفتی ساحرست او
میکند سحری که میپنداریش اعجاز دارد
پسته بگشاید بشیر از ار بت شیرین دهانم
شکری هرگز نگوید این شکر اهواز دارد
هر که در زلف تو دلرا دید گفتا از تعجب
آشیان عصفوری اندر چنگل شهباز دارد
در نیاز آید چو بنمائی ببستان آنقد و قامت
باغبان گر سرو و گل اندر بهاران باز دارد
ملک دل بر تو مسلم شد که تو سلطان روحی
عشق عالم سوز کی در مملکت انباز دارد
بر فرشته آدمی را این شرف اول نبودی
کسوتی پوشید عشقش کز ملک ممتاز دارد
این شب وصل است آشفته نه روز شکوه کردن
قصه هجران دراز و عمر ما ایجاز دارد
از حدیث آن لب شیرین زبان بگشود گوئی
کاین حلاوت در سخن کلک سخن پرداز دارد
مدح حیدر میسراید هر شب آشفته بمحفل
این کرامت لاجرم از سعدی شیراز دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
آنکه گفتی که بلب سر نهانی دارد
بسخن آمد و دیدم که دهانی دارد
دل ندارد مگر آنکس که بعشق تو سپرد
کشته تیر غم تست که جانی دارد
در وجودش نکند سستی پیری اثری
هر که در سر هوس تازه جوانی دارد
کرد صاحب نظرش گرد ره گله عشق
کی کلیمش شمرد هر که شبانی دارد
نرگس از نشئه چشمت بچمن مخمور است
لاله از داغ تو در باغ نشانی دارد
کسوت ناز تو را عاریه برخود بربست
از خزان سرو اگر خط امانی دارد
گفتی این تیر زشستت که نشست بر دل
روز از او پرس که در دست کمانی دارد
زلف زانبوهی دل از کمر افتاد و فتد
هر که بر دوش چنین بار گرانی دارد
کشتی نوح بگرداب محبت غرق است
گرچه پیداست که این بحر کرانی دارد
نکند مرد سخن سنج بجز مدح علی
هر سخن جائی و هر نکته مکانی دارد
وقف بر مدحت حیدر بود و عترت او
اگر آشفته زبانی بیانی دارد
بسخن آمد و دیدم که دهانی دارد
دل ندارد مگر آنکس که بعشق تو سپرد
کشته تیر غم تست که جانی دارد
در وجودش نکند سستی پیری اثری
هر که در سر هوس تازه جوانی دارد
کرد صاحب نظرش گرد ره گله عشق
کی کلیمش شمرد هر که شبانی دارد
نرگس از نشئه چشمت بچمن مخمور است
لاله از داغ تو در باغ نشانی دارد
کسوت ناز تو را عاریه برخود بربست
از خزان سرو اگر خط امانی دارد
گفتی این تیر زشستت که نشست بر دل
روز از او پرس که در دست کمانی دارد
زلف زانبوهی دل از کمر افتاد و فتد
هر که بر دوش چنین بار گرانی دارد
کشتی نوح بگرداب محبت غرق است
گرچه پیداست که این بحر کرانی دارد
نکند مرد سخن سنج بجز مدح علی
هر سخن جائی و هر نکته مکانی دارد
وقف بر مدحت حیدر بود و عترت او
اگر آشفته زبانی بیانی دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
ساقیا باده که ایام طربناک آمد
داروئی ده که دوای دل غمناک آمد
جامه ناز تو افتاده مگر در بستان
سرو آن جامه به بر کرده و چالاک آمد
چه شرابست بجام تو که در مستی عشق
زهر در مشرب مستان تو تریاک آمد
صفت از رنگ رخ و بوی تو در باغ شنید
گل که با جامه خونین و دل چاک آمد
لاجرم عشق در آئینه او جلوه گر است
هر که از شایبه و زنگ هوسناک آمد
دیدم آهوی دو چشم تو بچین خم زلف
این چنین صید که دیده که بفتراک آمد
آنچنان رفت بمن زآمدن و رفتن دوست
برق سوزنده که بر خرمن خاشاک آمد
آخر ای عشق کدامی تو و جای تو کجاست
که فزون جاه تو از حیز ادراک آمد
عشق سرمد علی عالی اعلا حیدر
که برتبت وصی صاحب لولاک آمد
داروئی ده که دوای دل غمناک آمد
جامه ناز تو افتاده مگر در بستان
سرو آن جامه به بر کرده و چالاک آمد
چه شرابست بجام تو که در مستی عشق
زهر در مشرب مستان تو تریاک آمد
صفت از رنگ رخ و بوی تو در باغ شنید
گل که با جامه خونین و دل چاک آمد
لاجرم عشق در آئینه او جلوه گر است
هر که از شایبه و زنگ هوسناک آمد
دیدم آهوی دو چشم تو بچین خم زلف
این چنین صید که دیده که بفتراک آمد
آنچنان رفت بمن زآمدن و رفتن دوست
برق سوزنده که بر خرمن خاشاک آمد
آخر ای عشق کدامی تو و جای تو کجاست
که فزون جاه تو از حیز ادراک آمد
عشق سرمد علی عالی اعلا حیدر
که برتبت وصی صاحب لولاک آمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
میفروشان مددی کار زحد مشگل شد
پنبه شد رشته و آن سعی طلب باطل شد
رفتم از یاد حریفان و نمی پرسندم
مگر از ذکر غم عشق دلم غافل شد
چه توان گفت از این لجه پرموجه عشق
که هر آن بحر بجنبش بنهی ساحل شد
سحرش بر در میخانه بجامی دادم
آنچه درمدرسه از وسوسه ام حاصل شد
ننهد نقطه صفت پای برون تا باشد
هر که در دایره عشق بتان داخل شد
نکنم وصف تو ای عشق کمالت این بس
تا که دم از تو نزد عقل کجا کامل شد
آتش رشک بسوزد پر پروانه مدام
که چرا شمع رخت شاهد هر محفل شد
ترسم آلوده شود دامن پاکت بنشین
که زآب مژه ام عرصه امکان گل شد
تا که شد سینه تو را مطلع انوار شهود
لاجرم کعبه اصحاب حقیقت دل شد
توئی آن پیر مغان ساقی میخانه عشق
که بترتیب عوالم نظرت فاعل شد
گر مهم من آشفته بسازی چه عجب
که مهمات جهان را کرمت کافل شد
علی عالی اعلا توئی و مظهر حق
وای بر آن که زیاد تو دمی غافل شد
پنبه شد رشته و آن سعی طلب باطل شد
رفتم از یاد حریفان و نمی پرسندم
مگر از ذکر غم عشق دلم غافل شد
چه توان گفت از این لجه پرموجه عشق
که هر آن بحر بجنبش بنهی ساحل شد
سحرش بر در میخانه بجامی دادم
آنچه درمدرسه از وسوسه ام حاصل شد
ننهد نقطه صفت پای برون تا باشد
هر که در دایره عشق بتان داخل شد
نکنم وصف تو ای عشق کمالت این بس
تا که دم از تو نزد عقل کجا کامل شد
آتش رشک بسوزد پر پروانه مدام
که چرا شمع رخت شاهد هر محفل شد
ترسم آلوده شود دامن پاکت بنشین
که زآب مژه ام عرصه امکان گل شد
تا که شد سینه تو را مطلع انوار شهود
لاجرم کعبه اصحاب حقیقت دل شد
توئی آن پیر مغان ساقی میخانه عشق
که بترتیب عوالم نظرت فاعل شد
گر مهم من آشفته بسازی چه عجب
که مهمات جهان را کرمت کافل شد
علی عالی اعلا توئی و مظهر حق
وای بر آن که زیاد تو دمی غافل شد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
باده صافی شد و گل پرده زرخسار افکند
بایدت با خم می رخت بگلزار افکند
مصریان گو نشناسید دگر دست و ترنج
کز وفا یوسف ما پرده زرخسار افکند
لاجرم چاره بیچارگی خویش کند
هر که خود را بدر میکده ناچار افکند
مرغ آزاد چه دیده است زصیاد که دوش
خویش را در قفس مرغ گفتار افکند
چون خرامید بگلزار بت سرو قدم
هر کجا سرو سهی بود زرفتار افکند
در چه حالند مقیمان سرا پرده میر
که زکشفش سر جمعی بسر دار افکند
جلوه ای کرد و رخ از خلق بیکبار نهفت
شور در مردم این شهر پریوار افکند
زتبسم بلب غنچه خموشی آموخت
طوطیان را بشکر خنده و گفتار افکند
حال مستان تو چونست که میگون لب تو
بیسر و پا همه جا مردم هشیار افکند
چون به بتخانه فرخار شد آن طرفه صنم
هر کجا بود بتی از در و دیوار افکند
آن صنم بود مگر نور علی مظهر حق
کز پی بت شکنی بود بیک بار افکند
بود بارش زازل وصف لب شیرینش
که نی خامه آشفته شکربار افکند
بایدت با خم می رخت بگلزار افکند
مصریان گو نشناسید دگر دست و ترنج
کز وفا یوسف ما پرده زرخسار افکند
لاجرم چاره بیچارگی خویش کند
هر که خود را بدر میکده ناچار افکند
مرغ آزاد چه دیده است زصیاد که دوش
خویش را در قفس مرغ گفتار افکند
چون خرامید بگلزار بت سرو قدم
هر کجا سرو سهی بود زرفتار افکند
در چه حالند مقیمان سرا پرده میر
که زکشفش سر جمعی بسر دار افکند
جلوه ای کرد و رخ از خلق بیکبار نهفت
شور در مردم این شهر پریوار افکند
زتبسم بلب غنچه خموشی آموخت
طوطیان را بشکر خنده و گفتار افکند
حال مستان تو چونست که میگون لب تو
بیسر و پا همه جا مردم هشیار افکند
چون به بتخانه فرخار شد آن طرفه صنم
هر کجا بود بتی از در و دیوار افکند
آن صنم بود مگر نور علی مظهر حق
کز پی بت شکنی بود بیک بار افکند
بود بارش زازل وصف لب شیرینش
که نی خامه آشفته شکربار افکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
بعهد عشق کجا شیخ و پارسا ماند
چو جست برق یمان خس کجا بجا ماند
عمل نماند که تا خود رساندم در حشر
مگر بدست من آن طره رسا ماند
هوا وعشق بیکدل مگو که میگنجد
چو عشق هست هوا در میان کجا ماند
گر آفتاب هزار از سپهر برتابد
به پیش روی تو چون ذره در هوا ماند
هزار سعی کند کعبه بهر طوف درت
گرش تو ره ندهی مرو بیصفا ماند
مریض عشق علاج ار نیافت از دلدار
بگو بهل که دل خسته بی دوا ماند
شهید تو نکند خونبها طلب در حشر
که ضرب دست تواش بهر خونبها ماند
گهرفشان چو شود دست پیر میخانه
گمان مکن که در آفاق یک گدا ماند
غریب هر دو جهانست گرچه آشفته
ولی سگان درت را بآشنا ماند
مباد آنکه شوم خاک جز بخاک نجف
مرا بروز لحد یارب این دعا ماند
خطا مگیر گر از عاشقی خطائی رفت
چو عفو هست بعاشق کجا خطا ماند
چو جست برق یمان خس کجا بجا ماند
عمل نماند که تا خود رساندم در حشر
مگر بدست من آن طره رسا ماند
هوا وعشق بیکدل مگو که میگنجد
چو عشق هست هوا در میان کجا ماند
گر آفتاب هزار از سپهر برتابد
به پیش روی تو چون ذره در هوا ماند
هزار سعی کند کعبه بهر طوف درت
گرش تو ره ندهی مرو بیصفا ماند
مریض عشق علاج ار نیافت از دلدار
بگو بهل که دل خسته بی دوا ماند
شهید تو نکند خونبها طلب در حشر
که ضرب دست تواش بهر خونبها ماند
گهرفشان چو شود دست پیر میخانه
گمان مکن که در آفاق یک گدا ماند
غریب هر دو جهانست گرچه آشفته
ولی سگان درت را بآشنا ماند
مباد آنکه شوم خاک جز بخاک نجف
مرا بروز لحد یارب این دعا ماند
خطا مگیر گر از عاشقی خطائی رفت
چو عفو هست بعاشق کجا خطا ماند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
باد آن نوشین دهانم کام شیرین میکند
میکشان را یاد باده بزم رنگین میکند
خنجر خونریز جلادان نکرده با کسی
آنچه با من ساعد و دست نگارین میکند
تلخکامی کی بماند در لحد فرهاد را
گر کسش تلقین ببالین نام شیرین میکند
چین اگر مشکین بود از ناف آهوئی و بس
چین یکمویت همه آفاق مشکین میکند
کار تو با یار تو اندر میان دارد مهم
حاش لله یاد اگر از یار پارین میکند
حبذا نقش بدیعی کز صفای منظرش
نقش بند صنع بر خود فخر و تحسین میکند
خنجر مژگان بود کافی بقتل عاشقان
رنجه بر قتلم چرا او دست سیمین میکند
شاید ار بخشد گنه آشفته را دارای حشر
کاو مدیح مرتضی آن داور دین میکند
دولت شه را دعا باشد سزا صبح و مسا
این دعا را چون ملک پیوسته آمین میکند
میکشان را یاد باده بزم رنگین میکند
خنجر خونریز جلادان نکرده با کسی
آنچه با من ساعد و دست نگارین میکند
تلخکامی کی بماند در لحد فرهاد را
گر کسش تلقین ببالین نام شیرین میکند
چین اگر مشکین بود از ناف آهوئی و بس
چین یکمویت همه آفاق مشکین میکند
کار تو با یار تو اندر میان دارد مهم
حاش لله یاد اگر از یار پارین میکند
حبذا نقش بدیعی کز صفای منظرش
نقش بند صنع بر خود فخر و تحسین میکند
خنجر مژگان بود کافی بقتل عاشقان
رنجه بر قتلم چرا او دست سیمین میکند
شاید ار بخشد گنه آشفته را دارای حشر
کاو مدیح مرتضی آن داور دین میکند
دولت شه را دعا باشد سزا صبح و مسا
این دعا را چون ملک پیوسته آمین میکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
ببزم جلوه گر ار روی ماه من باشد
چه جای ماه فلک شمع انجمن باشد
خواص خویش دهد لیک دیو جم نشود
نگین جم که در انگشت اهرمن باشد
زره زحلقه زلفین تو بتن پوشم
اگر کمان قضا در کمین من باشد
گرفته خال و خطت گرد آن لب شکرین
خوش اتحادی در طوطی و زغن باشد
که دیده سرو چمن را کله نهاده بسر
که دیده ماه فلک را که در سخن باشد
زباغ خلد بدامت نشست آشفته
که چین حلقه زلف تواش وطن باشد
بگو تو حرفی و خلق ازگمان برون آور
که هر چه دل همه خواهد در آن دهن باشد
چه غم زتابش خورشید در صف محشر
مرا که تکیه بسلطان اباالحسن باشد
چه جای ماه فلک شمع انجمن باشد
خواص خویش دهد لیک دیو جم نشود
نگین جم که در انگشت اهرمن باشد
زره زحلقه زلفین تو بتن پوشم
اگر کمان قضا در کمین من باشد
گرفته خال و خطت گرد آن لب شکرین
خوش اتحادی در طوطی و زغن باشد
که دیده سرو چمن را کله نهاده بسر
که دیده ماه فلک را که در سخن باشد
زباغ خلد بدامت نشست آشفته
که چین حلقه زلف تواش وطن باشد
بگو تو حرفی و خلق ازگمان برون آور
که هر چه دل همه خواهد در آن دهن باشد
چه غم زتابش خورشید در صف محشر
مرا که تکیه بسلطان اباالحسن باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
مژده ایدل که اویسی زقرن میآید
بوی رحمن بمن از سمت یمن میآید
عشق چو نور نبی در دل من جلوه گر است
عجبی نیست اویس ار زقرن میآید
شوکت خار شد و نوبت دم سردی دی
بلبلان مژده که گل سوی چمن میآید
زاغ گو نغمه ناخوش مرا اندر باغ
که سحر بلبل با صوت حسن میآید
گو به یعقوب دو چشمان تو روشن که بشیر
اینک از مصر سوی بیت حزن میآید
دل بیمار چه مانی که مسیحی بره است
کازدمش روح روان باز بتن میآید
باد مشاطه گلزار همه روزه بباغ
بهر آرایش سوری و سمن میآید
شده در عین غم آشفته طربناک مگر
بسوی طوس رفیقی زوطن میآید
خاک بوسی شه طوس مبارکبادش
که باید سر سودائی من میآید
بوی رحمن بمن از سمت یمن میآید
عشق چو نور نبی در دل من جلوه گر است
عجبی نیست اویس ار زقرن میآید
شوکت خار شد و نوبت دم سردی دی
بلبلان مژده که گل سوی چمن میآید
زاغ گو نغمه ناخوش مرا اندر باغ
که سحر بلبل با صوت حسن میآید
گو به یعقوب دو چشمان تو روشن که بشیر
اینک از مصر سوی بیت حزن میآید
دل بیمار چه مانی که مسیحی بره است
کازدمش روح روان باز بتن میآید
باد مشاطه گلزار همه روزه بباغ
بهر آرایش سوری و سمن میآید
شده در عین غم آشفته طربناک مگر
بسوی طوس رفیقی زوطن میآید
خاک بوسی شه طوس مبارکبادش
که باید سر سودائی من میآید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
کسی که با سگ کوی تو آشنا نبود
باو مصاحبت عاشقان روا نبود
بمیکده بگدائی هر آنکه چهره نسود
اگر چه خود جم عهد است پادشا نبود
مکن خلاف محبت که در طریقت عشق
بکیش اهل محبت جز این خطا نبود
حکایت از تو و بدعهدیت نخواهم کرد
که حسن را بجز این کار اقتضا نبود
اگر تو دام نهی یا کمند بر چینی
که هیچ صید زقیدت بتارها نبود
بغیر نرگس مستت بپارس فتنه نماند
بغیر آن قد و بالا دگر بلا نبود
از غیر گرچه محبت بود که عین جفاست
زدوست گرچه ستم میرسد جفا نبود
بکوی میکده جویند میکشان اکسیر
زشیخ شهر کسی چشم بر عطا نبود
گدای تو بود آشفته یا علی دریاب
فکندنش بدر این و آن روا نبود
باو مصاحبت عاشقان روا نبود
بمیکده بگدائی هر آنکه چهره نسود
اگر چه خود جم عهد است پادشا نبود
مکن خلاف محبت که در طریقت عشق
بکیش اهل محبت جز این خطا نبود
حکایت از تو و بدعهدیت نخواهم کرد
که حسن را بجز این کار اقتضا نبود
اگر تو دام نهی یا کمند بر چینی
که هیچ صید زقیدت بتارها نبود
بغیر نرگس مستت بپارس فتنه نماند
بغیر آن قد و بالا دگر بلا نبود
از غیر گرچه محبت بود که عین جفاست
زدوست گرچه ستم میرسد جفا نبود
بکوی میکده جویند میکشان اکسیر
زشیخ شهر کسی چشم بر عطا نبود
گدای تو بود آشفته یا علی دریاب
فکندنش بدر این و آن روا نبود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
شبی گر بوسه زان شیرین دهانم اتفاق افتد
مرا در عین ظلمت آب حیوان در مذاق افتد
می و معشوق درخلوت چو بی غیرت میسر شد
غنیمت دان که این نعمت تو را کم اتفاق افتد
فروزد گر بکاخت پرتو شمع رخ جانان
عجب نبود که خور پروانه وارت در رواق افتد
کند ساعد اگر رنگین زخون عاشق مسکین
کند او را بهل چشمش چو بر آن سیم ساق افتد
بدوشم گر نهی کوه احد بر دل گران ناید
ولی بار فراقت بر دلم تکلیف شاق افتد
زدرد اشتیاقم دم زند گر نائی مجلس
زوحشت نای را اندر گلو دردم حناق افتد
بچم در بوستان تا سرو ناز اندر نیاز آری
بکش پرده که گل در بوستان از طمطراق افتد
تو را طاق ابروان آرامگاه مدعی گشته
دلم را بس عجب نبود اگر طاقت بطاق افتد
حجاز و کعبه او را فرامش سازم از خاطر
مرا آشفته گر رحل اقامت در عراق افتد
عراق درگه حیدر علی داماد پیغمبر
که بر عرش درش در پویه رفرف بابراق افتد
بلی صعبست دوری تن و جان صعبتر از آن
اگر اندر میان جان و جانانت فراق افتد
مرا در عین ظلمت آب حیوان در مذاق افتد
می و معشوق درخلوت چو بی غیرت میسر شد
غنیمت دان که این نعمت تو را کم اتفاق افتد
فروزد گر بکاخت پرتو شمع رخ جانان
عجب نبود که خور پروانه وارت در رواق افتد
کند ساعد اگر رنگین زخون عاشق مسکین
کند او را بهل چشمش چو بر آن سیم ساق افتد
بدوشم گر نهی کوه احد بر دل گران ناید
ولی بار فراقت بر دلم تکلیف شاق افتد
زدرد اشتیاقم دم زند گر نائی مجلس
زوحشت نای را اندر گلو دردم حناق افتد
بچم در بوستان تا سرو ناز اندر نیاز آری
بکش پرده که گل در بوستان از طمطراق افتد
تو را طاق ابروان آرامگاه مدعی گشته
دلم را بس عجب نبود اگر طاقت بطاق افتد
حجاز و کعبه او را فرامش سازم از خاطر
مرا آشفته گر رحل اقامت در عراق افتد
عراق درگه حیدر علی داماد پیغمبر
که بر عرش درش در پویه رفرف بابراق افتد
بلی صعبست دوری تن و جان صعبتر از آن
اگر اندر میان جان و جانانت فراق افتد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
تا سپردی بمن از آن خم مو تاری چند
بر سر ما و دل آورده غمت کاری چند
لعل خندان تو ضحاک و زجادوئی زلف
رخنه ها کرده بمغزم زفسون ماری چند
بوده آن حلقه مو منزل دلهای خراب
که از او میشنوم ناله بیماری چند
لاجرم عقرب جراره نهفتم در جیب
عجبی نیست کز او میکشم آزاری چند
دل با فغان و چه خاموش نشیند مجروح
که بود مرهم او نافه تاتاری چند
بارها بود بر آن مو زدل مشتاقان
وه که سر بار دل غمزده شدی باری چند
دل و دین پیش تو ماند ای بت ار من شیرین
مانده بر گردنم از زلف تو زناری چند
که چه دیوانه زنجیر گسسته در وجد
که اسیرم چو غریبان بشب تاری چند
نه قمر سیر بعقرب کند و ماه تر است
بر قمر سیر کنان عقرب سیاری چند
نه همین شد سر من در خم آنزلف گرو
داده بر باد زهر سو سرو دستاری چند
شبی آهسته بده گوش بآن زلف نژند
بشنو ناله دلهای گرفتاری چند
تا تو غایب شده ای با خم زلفت دارد
هر شب آشفته زسودای تو گفتاری چند
بر سر ما و دل آورده غمت کاری چند
لعل خندان تو ضحاک و زجادوئی زلف
رخنه ها کرده بمغزم زفسون ماری چند
بوده آن حلقه مو منزل دلهای خراب
که از او میشنوم ناله بیماری چند
لاجرم عقرب جراره نهفتم در جیب
عجبی نیست کز او میکشم آزاری چند
دل با فغان و چه خاموش نشیند مجروح
که بود مرهم او نافه تاتاری چند
بارها بود بر آن مو زدل مشتاقان
وه که سر بار دل غمزده شدی باری چند
دل و دین پیش تو ماند ای بت ار من شیرین
مانده بر گردنم از زلف تو زناری چند
که چه دیوانه زنجیر گسسته در وجد
که اسیرم چو غریبان بشب تاری چند
نه قمر سیر بعقرب کند و ماه تر است
بر قمر سیر کنان عقرب سیاری چند
نه همین شد سر من در خم آنزلف گرو
داده بر باد زهر سو سرو دستاری چند
شبی آهسته بده گوش بآن زلف نژند
بشنو ناله دلهای گرفتاری چند
تا تو غایب شده ای با خم زلفت دارد
هر شب آشفته زسودای تو گفتاری چند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
شعاع آن مه نو چون بطرف بام میافتد
بپابوسش زبام چرخ ماه تام میافتد
بتی درد که بر رخساره اش کعبه بود طایف
زرونق از صفایش کعبه اسلام میافتد
کشد می زیر خرقه شیخ شهر و پاکدامان شد
نخورده می اگر عاشق بود بدنام میافتد
چه تدبیر است جز تسلیم او را ای هواداران
گذار مرغ زیرک چون بسوی دام میافتد
بزن زآن آتش پخته که در جام و سبو داری
گذارت گر بسوی زاهدان خام میافتد
بشام هر خم زلف تو شعرائی مجاور شد
اگر شعرا گذارش وقتی اندر شام میافتد
بغیر از خاطر دلبر نجوید کام دل عاشق
بلی هر جا هوس پیشه بود خودکام میافتد
چرا صوفی نهاده سر بپای جام در مجلس
اگر نه پرتو ساقی چو می در جام میافتد
نگویم کز غم عشقت سرا پا همچو نی سوزم
و گر بنویسم آتش در نی اقلام میافتد
بنازم آن بت سیمین که چون در کعبه میآید
زبام کعبه بر تعظیم او اصنام میافتد
الا ای شاهد غیبی علی ای نور لاریبی
چو آشفته گدائی لایق انعام میافتد
بپابوسش زبام چرخ ماه تام میافتد
بتی درد که بر رخساره اش کعبه بود طایف
زرونق از صفایش کعبه اسلام میافتد
کشد می زیر خرقه شیخ شهر و پاکدامان شد
نخورده می اگر عاشق بود بدنام میافتد
چه تدبیر است جز تسلیم او را ای هواداران
گذار مرغ زیرک چون بسوی دام میافتد
بزن زآن آتش پخته که در جام و سبو داری
گذارت گر بسوی زاهدان خام میافتد
بشام هر خم زلف تو شعرائی مجاور شد
اگر شعرا گذارش وقتی اندر شام میافتد
بغیر از خاطر دلبر نجوید کام دل عاشق
بلی هر جا هوس پیشه بود خودکام میافتد
چرا صوفی نهاده سر بپای جام در مجلس
اگر نه پرتو ساقی چو می در جام میافتد
نگویم کز غم عشقت سرا پا همچو نی سوزم
و گر بنویسم آتش در نی اقلام میافتد
بنازم آن بت سیمین که چون در کعبه میآید
زبام کعبه بر تعظیم او اصنام میافتد
الا ای شاهد غیبی علی ای نور لاریبی
چو آشفته گدائی لایق انعام میافتد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
بخود پیرایه چون آن سرو سیم اندام میبندد
بسوری سنبل و بر ماه مشک خام میبندد
بنامیزد از این مشاطه نازم باغبانیرا
که بر مه غالیه سایه بگل بادام میبندد
نماید در دل شب صبح صادق را زهر جانب
بروی روز روشن بامدادان شام میبندد
لب تو باده خلر دو چشمت ماه را ساغر
که بر می نشئه یا خود باده را بر جام میبندد
حذر زان غمزه کافر فغان زآن چشم افسونگر
که بیخ کفر میسوزد در اسلام میبندد
بنازم آهوی مردم شکار چشم مستت را
که خلقی را بموئی میکشد در دام میبندد
بتی دارم که دارد کعبه و بتخانه راتوام
ره کعبه زده در بر رخ اصنام میبندد
کمیت فکر آشفته زتک افتاده در وصفش
که از رفعت گذر بر طارم اوهام میبندد
علی آن پرد دار سر که دست حق بود دستش
که هم آغاز بگشوده است و هم انجام میبندد
بسوری سنبل و بر ماه مشک خام میبندد
بنامیزد از این مشاطه نازم باغبانیرا
که بر مه غالیه سایه بگل بادام میبندد
نماید در دل شب صبح صادق را زهر جانب
بروی روز روشن بامدادان شام میبندد
لب تو باده خلر دو چشمت ماه را ساغر
که بر می نشئه یا خود باده را بر جام میبندد
حذر زان غمزه کافر فغان زآن چشم افسونگر
که بیخ کفر میسوزد در اسلام میبندد
بنازم آهوی مردم شکار چشم مستت را
که خلقی را بموئی میکشد در دام میبندد
بتی دارم که دارد کعبه و بتخانه راتوام
ره کعبه زده در بر رخ اصنام میبندد
کمیت فکر آشفته زتک افتاده در وصفش
که از رفعت گذر بر طارم اوهام میبندد
علی آن پرد دار سر که دست حق بود دستش
که هم آغاز بگشوده است و هم انجام میبندد