عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر اول
بخش ۲ - عاشق شدن پادشاه بر کنیزک رنجور و تدبیر کردن در صحت او
بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن
بود شاهی در زمانی پیش ازین
ملک دنیا بودش و هم ملک دین
اتفاقا شاه روزی شد سوار
با خواص خویش از بهر شکار
یک کنیزک دید شه بر شاهراه
شد غلام آن کنیزک پادشاه
مرغ جانش در قفس چون میطپید
داد مال و آن کنیزک را خرید
چون خرید او را و برخوردار شد
آن کنیزک از قضا بیمار شد
آن یکی خر داشت و پالانش نبود
یافت پالان، گرگ خر را در ربود
کوزه بودش، آب مینامد بدست
آب را چون یافت، خود کوزه شکست
شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست
گفت جان هر دو در دست شماست
جان من سهل است، جان جانم اوست
دردمند و خستهام، درمانم اوست
هرکه درمان کرد مر جان مرا
برد گنج و در و مرجان مرا
جمله گفتندش که جان بازی کنیم
فهم گرد آریم و انبازی کنیم
هر یکی از ما مسیح عالمیست
هر الم را در کف ما مرهمیست
گر خدا خواهد نگفتند از بطر
پس خدا بنمودشان عجز بشر
ترک استثنا مرادم قسوتیست
نه همین گفتن، که عارض حالتیست
ای بسا ناورده استثنا به گفت
جان او با جان استثناست جفت
هرچه کردند از علاج و از دوا
گشت رنج افزون و حاجت ناروا
آن کنیزک از مرض چون موی شد
چشم شه از اشک خون چون جوی شد
از قضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی مینمود
از هلیله قبض شد، اطلاق رفت
آب آتش را مدد شد همچو نفت
خود حقیقت نقد حال ماست آن
بود شاهی در زمانی پیش ازین
ملک دنیا بودش و هم ملک دین
اتفاقا شاه روزی شد سوار
با خواص خویش از بهر شکار
یک کنیزک دید شه بر شاهراه
شد غلام آن کنیزک پادشاه
مرغ جانش در قفس چون میطپید
داد مال و آن کنیزک را خرید
چون خرید او را و برخوردار شد
آن کنیزک از قضا بیمار شد
آن یکی خر داشت و پالانش نبود
یافت پالان، گرگ خر را در ربود
کوزه بودش، آب مینامد بدست
آب را چون یافت، خود کوزه شکست
شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست
گفت جان هر دو در دست شماست
جان من سهل است، جان جانم اوست
دردمند و خستهام، درمانم اوست
هرکه درمان کرد مر جان مرا
برد گنج و در و مرجان مرا
جمله گفتندش که جان بازی کنیم
فهم گرد آریم و انبازی کنیم
هر یکی از ما مسیح عالمیست
هر الم را در کف ما مرهمیست
گر خدا خواهد نگفتند از بطر
پس خدا بنمودشان عجز بشر
ترک استثنا مرادم قسوتیست
نه همین گفتن، که عارض حالتیست
ای بسا ناورده استثنا به گفت
جان او با جان استثناست جفت
هرچه کردند از علاج و از دوا
گشت رنج افزون و حاجت ناروا
آن کنیزک از مرض چون موی شد
چشم شه از اشک خون چون جوی شد
از قضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی مینمود
از هلیله قبض شد، اطلاق رفت
آب آتش را مدد شد همچو نفت
مولوی : دفتر اول
بخش ۶ - بردن پادشاه آن طبیب را بر بیمار تا حال او را ببیند
قصهٔ رنجور و رنجوری بخواند
بعد از آن در پیش رنجورش نشاند
رنگ روی و نبض و قاروره بدید
هم علاماتش هم اسبابش شنید
گفت هر دارو که ایشان کردهاند
آن عمارت نیست، ویران کردهاند
بیخبر بودند از حال درون
استعیذ الله مما یفترون
دید رنج و کشف شد بر وی نهفت
لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت
رنجش از صفرا و از سودا نبود
بوی هر هیزم پدید آید ز دود
دید از زاریش کو زار دل است
تن خوش است و او گرفتار دل است
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سر است
عاقبت ما را بدان سر رهبر است
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بیزبان روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن میشتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب
از وی ار سایه نشانی میدهد
شمس هر دم نور جانی میدهد
سایه خواب آرد تو را همچون سمر
چون برآید شمس انشق القمر
خود غریبی در جهان چون شمس نیست
شمس جان باقییی کش امس نیست
شمس در خارج اگر چه هست فرد
میتوان هم مثل او تصویر کرد
شمس جان کو خارج آمد از اثیر
نبودش در ذهن و در خارج نظیر
در تصور ذات او را گنج کو
تا در آید در تصور مثل او؟
چون حدیث روی شمسالدین رسید
شمس چارم آسمان سر در کشید
واجب آید چونکه آمد نام او
شرح کردن رمزی از انعام او
این نفس جان دامنم بر تافتهست
بوی پیراهان یوسف یافتهست
کز برای حق صحبت سالها
بازگو حالی از آن خوش حالها
تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صدچندان شود
لاتکلفنی فانی فی الفنا
کلت افهامی فلا احصی ثنا
کل شیء قاله غیر المفیق
ان تکلف او تصلف، لا یلیق
من چه گویم یک رگم هشیار نیست
شرح آن یاری که او را یار نیست
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر
قال اطعمنی فانی جایع
واعتجل فالوقت سیف قاطع
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق
تو مگر خود مرد صوفی نیستی؟
هست را از نسیه خیزد نیستی
گفتمش پوشیده خوشتر سر یار
خود تو در ضمن حکایت گوشدار
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
گفت مکشوف و برهنه، بیغلول
بازگو، دفعم مده ای بوالفضول
پرده بردار و برهنه گو که من
مینخسبم با صنم با پیرهن
گفتم ار عریان شود او در عیان
نه تو مانی، نه کنارت، نه میان
آرزو میخواه، لیک اندازه خواه
بر نتابد کوه را یک برگ کاه
آفتابی کز وی این عالم فروخت
اندکی گر پیش آید، جمله سوخت
فتنه و آشوب و خونریزی مجوی
بیش ازین از شمس تبریزی مگوی
این ندارد آخر، از آغاز گوی
رو تمام این حکایت بازگوی
بعد از آن در پیش رنجورش نشاند
رنگ روی و نبض و قاروره بدید
هم علاماتش هم اسبابش شنید
گفت هر دارو که ایشان کردهاند
آن عمارت نیست، ویران کردهاند
بیخبر بودند از حال درون
استعیذ الله مما یفترون
دید رنج و کشف شد بر وی نهفت
لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت
رنجش از صفرا و از سودا نبود
بوی هر هیزم پدید آید ز دود
دید از زاریش کو زار دل است
تن خوش است و او گرفتار دل است
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سر است
عاقبت ما را بدان سر رهبر است
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بیزبان روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن میشتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب
از وی ار سایه نشانی میدهد
شمس هر دم نور جانی میدهد
سایه خواب آرد تو را همچون سمر
چون برآید شمس انشق القمر
خود غریبی در جهان چون شمس نیست
شمس جان باقییی کش امس نیست
شمس در خارج اگر چه هست فرد
میتوان هم مثل او تصویر کرد
شمس جان کو خارج آمد از اثیر
نبودش در ذهن و در خارج نظیر
در تصور ذات او را گنج کو
تا در آید در تصور مثل او؟
چون حدیث روی شمسالدین رسید
شمس چارم آسمان سر در کشید
واجب آید چونکه آمد نام او
شرح کردن رمزی از انعام او
این نفس جان دامنم بر تافتهست
بوی پیراهان یوسف یافتهست
کز برای حق صحبت سالها
بازگو حالی از آن خوش حالها
تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صدچندان شود
لاتکلفنی فانی فی الفنا
کلت افهامی فلا احصی ثنا
کل شیء قاله غیر المفیق
ان تکلف او تصلف، لا یلیق
من چه گویم یک رگم هشیار نیست
شرح آن یاری که او را یار نیست
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر
قال اطعمنی فانی جایع
واعتجل فالوقت سیف قاطع
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق
تو مگر خود مرد صوفی نیستی؟
هست را از نسیه خیزد نیستی
گفتمش پوشیده خوشتر سر یار
خود تو در ضمن حکایت گوشدار
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
گفت مکشوف و برهنه، بیغلول
بازگو، دفعم مده ای بوالفضول
پرده بردار و برهنه گو که من
مینخسبم با صنم با پیرهن
گفتم ار عریان شود او در عیان
نه تو مانی، نه کنارت، نه میان
آرزو میخواه، لیک اندازه خواه
بر نتابد کوه را یک برگ کاه
آفتابی کز وی این عالم فروخت
اندکی گر پیش آید، جمله سوخت
فتنه و آشوب و خونریزی مجوی
بیش ازین از شمس تبریزی مگوی
این ندارد آخر، از آغاز گوی
رو تمام این حکایت بازگوی
مولوی : دفتر اول
بخش ۹ - فرستادن پادشاه رسولان به سمرقند به آوردن زرگر
چون که سلطان از حکیم آن را شنید
پند او را از دل و جان برگزید
پس فرستاد آن طرف یک دو رسول
حاذقان و کافیان بس عدول
تا سمرقند آمدند آن دو امیر
پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر
کی لطیف استاد کامل معرفت
فاش اندر شهرها از تو صفت
نک فلان شه از برای زرگری
اختیارت کرد، زیرا مهتری
اینک این خلعت بگیر و زر و سیم
چون بیایی، خاص باشی و ندیم
مرد مال و خلعت بسیار دید
غره شد، از شهر و فرزندان برید
اندر آمد شادمان در راه مرد
بیخبر کان شاه قصد جانش کرد
اسب تازی برنشست و شاد تاخت
خونبهای خویش را خلعت شناخت
ای شده اندر سفر با صد رضا
خود به پای خویش تا سوء القضا
در خیالش ملک و عزو مهتری
گفت عزرائیل رو آری بری
چون رسید از راه آن مرد غریب
اندر آوردش به پیش شه طبیب
سوی شاهنشاه بردندش به ناز
تا بسوزد بر سر شمع طراز
شاه دید او را، بسی تعظیم کرد
مخزن زر را بدو تسلیم کرد
پس حکیمش گفت کی سلطان مه
آن کنیزک را بدین خواجه بده
تا کنیزک در وصالش خوش شود
آب وصلش دفع آن آتش شود
شه بدو بخشید آن مه روی را
جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را
مدت شش ماه میراندند کام
تا به صحت آمد آن دختر تمام
بعد از آن از بهر او شربت بساخت
تا بخورد و پیش دختر میگداخت
چون ز رنجوری جمال او نماند
جان دختر در وبال او نماند
چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندکاندک در دل او سرد شد
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود، عاقبت ننگی بود
کاش کان هم ننگ بودی یک سری
تا نرفتی بر وی آن بد داوری
خون دوید از چشم همچون جوی او
دشمن جان وی آمد روی او
دشمن طاووس آمد پر او
ای بسی شه را بکشته فر او
گفت من آن آهوم کز ناف من
ریخت این صیاد خون صاف من
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندش برای پوستین
ای من آن پیلی که زخم پیل بان
ریخت خونم از برای استخوان
آن که کشتستم پی مادون من
مینداند که نخسبد خون من
بر من است امروز و فردا بر وی است
خون چون من کش چنین ضایع کی است؟
گر چه دیوار افکند سایهی دراز
باز گردد سوی او آن سایه باز
این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
این بگفت و رفت در دم زیر خاک
آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک
زان که عشق مردگان پاینده نیست
زان که مرده سوی ما آینده نیست
عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازهتر
عشق آن زنده گزین کو باقی است
کز شراب جانفزایت ساقی است
عشق آن بگزین که جملهی انبیا
یافتند از عشق او کار و کیا
تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
پند او را از دل و جان برگزید
پس فرستاد آن طرف یک دو رسول
حاذقان و کافیان بس عدول
تا سمرقند آمدند آن دو امیر
پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر
کی لطیف استاد کامل معرفت
فاش اندر شهرها از تو صفت
نک فلان شه از برای زرگری
اختیارت کرد، زیرا مهتری
اینک این خلعت بگیر و زر و سیم
چون بیایی، خاص باشی و ندیم
مرد مال و خلعت بسیار دید
غره شد، از شهر و فرزندان برید
اندر آمد شادمان در راه مرد
بیخبر کان شاه قصد جانش کرد
اسب تازی برنشست و شاد تاخت
خونبهای خویش را خلعت شناخت
ای شده اندر سفر با صد رضا
خود به پای خویش تا سوء القضا
در خیالش ملک و عزو مهتری
گفت عزرائیل رو آری بری
چون رسید از راه آن مرد غریب
اندر آوردش به پیش شه طبیب
سوی شاهنشاه بردندش به ناز
تا بسوزد بر سر شمع طراز
شاه دید او را، بسی تعظیم کرد
مخزن زر را بدو تسلیم کرد
پس حکیمش گفت کی سلطان مه
آن کنیزک را بدین خواجه بده
تا کنیزک در وصالش خوش شود
آب وصلش دفع آن آتش شود
شه بدو بخشید آن مه روی را
جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را
مدت شش ماه میراندند کام
تا به صحت آمد آن دختر تمام
بعد از آن از بهر او شربت بساخت
تا بخورد و پیش دختر میگداخت
چون ز رنجوری جمال او نماند
جان دختر در وبال او نماند
چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندکاندک در دل او سرد شد
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود، عاقبت ننگی بود
کاش کان هم ننگ بودی یک سری
تا نرفتی بر وی آن بد داوری
خون دوید از چشم همچون جوی او
دشمن جان وی آمد روی او
دشمن طاووس آمد پر او
ای بسی شه را بکشته فر او
گفت من آن آهوم کز ناف من
ریخت این صیاد خون صاف من
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندش برای پوستین
ای من آن پیلی که زخم پیل بان
ریخت خونم از برای استخوان
آن که کشتستم پی مادون من
مینداند که نخسبد خون من
بر من است امروز و فردا بر وی است
خون چون من کش چنین ضایع کی است؟
گر چه دیوار افکند سایهی دراز
باز گردد سوی او آن سایه باز
این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
این بگفت و رفت در دم زیر خاک
آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک
زان که عشق مردگان پاینده نیست
زان که مرده سوی ما آینده نیست
عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازهتر
عشق آن زنده گزین کو باقی است
کز شراب جانفزایت ساقی است
عشق آن بگزین که جملهی انبیا
یافتند از عشق او کار و کیا
تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
مولوی : دفتر اول
بخش ۸۴ - قصهٔ بازرگان کی طوطی محبوس او او را پیغام داد به طوطیان هندوستان هنگام رفتن به تجارت
بود بازرگان و او را طوطییی
در قفص محبوس، زیبا طوطییی
چون که بازرگان سفر را ساز کرد
سوی هندستان شدن آغاز کرد
هر غلام و هر کنیزک را ز جود
گفت بهر تو چه آرم؟ گوی زود
هر یکی از وی مرادی خواست کرد
جمله را وعده بداد آن نیک مرد
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان
کارمت از خطۀ هندوستان؟
گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان
چون ببینی، کن ز حال من بیان
کان فلان طوطی که مشتاق شماست
از قضای آسمان در حبس ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست
وز شما چاره و ره ارشاد خواست
گفت میشاید که من در اشتیاق
جان دهم اینجا، بمیرم در فراق؟
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه، گاهی بر درخت؟
این چنین باشد وفای دوستان؟
من درین حبس و شما در گلستان؟
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار
یک صبوحی در میان مرغزار
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود
ای حریفان بت موزون خود
من قدحها میخورم پر خون خود
یک قدح می نوش کن بر یاد من
گر همیخواهی که بدهی داد من
یا به یاد این فتادهی خاکبیز
چون که خوردی، جرعهیی بر خاک ریز
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو؟
وعدههای آن لب چون قند کو؟
گر فراق بنده از بد بندگیست
چون تو با بد بد کنی، پس فرق چیست؟
ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ
با طربتر از سماع و بانگ چنگ
ای جفای تو ز دولت خوبتر
وانتقام تو ز جان محبوبتر
نار تو این است، نورت چون بود؟
ماتم این، تا خود که سورت چون بود؟
از حلاوتها که دارد جور تو
وز لطافت کس نیابد غور تو
نالم و ترسم که او باور کند
وز کرم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
والله ار زین خار در بستان شوم
همچو بلبل زین سبب نالان شوم
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلستان
این چه بلبل این نهنگ آتشیست
جمله ناخوشها ز عشق او را خوشیست
عاشق کل است و خود کل است او
عاشق خویش است و عشق خویشجو
در قفص محبوس، زیبا طوطییی
چون که بازرگان سفر را ساز کرد
سوی هندستان شدن آغاز کرد
هر غلام و هر کنیزک را ز جود
گفت بهر تو چه آرم؟ گوی زود
هر یکی از وی مرادی خواست کرد
جمله را وعده بداد آن نیک مرد
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان
کارمت از خطۀ هندوستان؟
گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان
چون ببینی، کن ز حال من بیان
کان فلان طوطی که مشتاق شماست
از قضای آسمان در حبس ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست
وز شما چاره و ره ارشاد خواست
گفت میشاید که من در اشتیاق
جان دهم اینجا، بمیرم در فراق؟
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه، گاهی بر درخت؟
این چنین باشد وفای دوستان؟
من درین حبس و شما در گلستان؟
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار
یک صبوحی در میان مرغزار
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود
ای حریفان بت موزون خود
من قدحها میخورم پر خون خود
یک قدح می نوش کن بر یاد من
گر همیخواهی که بدهی داد من
یا به یاد این فتادهی خاکبیز
چون که خوردی، جرعهیی بر خاک ریز
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو؟
وعدههای آن لب چون قند کو؟
گر فراق بنده از بد بندگیست
چون تو با بد بد کنی، پس فرق چیست؟
ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ
با طربتر از سماع و بانگ چنگ
ای جفای تو ز دولت خوبتر
وانتقام تو ز جان محبوبتر
نار تو این است، نورت چون بود؟
ماتم این، تا خود که سورت چون بود؟
از حلاوتها که دارد جور تو
وز لطافت کس نیابد غور تو
نالم و ترسم که او باور کند
وز کرم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
والله ار زین خار در بستان شوم
همچو بلبل زین سبب نالان شوم
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلستان
این چه بلبل این نهنگ آتشیست
جمله ناخوشها ز عشق او را خوشیست
عاشق کل است و خود کل است او
عاشق خویش است و عشق خویشجو
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۱ - تفسیر قول حکیم بهرچ از راه و امانی چه کفر آن حرف و چه ایمان بهرچ از دوست دورافتی چه زشت آن نقش و چه زیبا در معنی قوله علیهالسلام ان سعدا لغیور و انا اغیر من سعد و الله اغیر منی و من غیر ته حرم الفواحش ما ظهر منها و ما بطن
جمله عالم زان غیور آمد که حق
برد در غیرت برین عالم سبق
او چو جان است و جهان چون کالبد
کالبد از جان پذیرد نیک و بد
هرکه محراب نمازش گشت عین
سوی ایمان رفتنش میدان تو شین
هرکه شد مر شاه را او جامهدار
هست خسران بهر شاهش اتجار
هرکه با سلطان شود او همنشین
بر درش بودن بود حیف و غبین
دست بوسش چون رسید از پادشاه
گر گزیند بوس پا، باشد گناه
گرچه سر بر پا نهادن خدمت است
پیش آن خدمت خطا و زلت است
شاه را غیرت بود بر هرکه او
بو گزیند بعد زان که دید رو
غیرت حق بر مثل گندم بود
کاه خرمن غیرت مردم بود
اصل غیرتها بدانید از اله
آن خلقان فرع حق بیاشتباه
شرح این بگذارم و گیرم گله
از جفای آن نگار دهدله
نالم، ایرا نالهها خوش آیدش
از دو عالم ناله و غم بایدش
چون ننالم تلخ از دستان او؟
چون نیام در حلقۀ مستان او
چون نباشم همچو شب بیروز او؟
بی وصال روی روزافروز او؟
ناخوش او خوش بود در جان من
جان فدای یار دلرنجان من
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم
تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم
اشک کان از بهر او بارند خلق
گوهر است و اشک پندارند خلق
من ز جان جان شکایت میکنم
من نیام شاکی، روایت میکنم
دل همی گوید کزو رنجیدهام
وز نفاق سست میخندیدهام
راستی کن ای تو فخر راستان
ای تو صدر و من درت را آستان
آستان و صدر در معنی کجاست؟
ما و من کو آن طرف کان یار ماست؟
ای رهیده جان تو از ما و من
ای لطیفهی روح اندر مرد و زن
مرد و زن چون یک شود، آن یک تویی
چون که یکها محو شد، آنک تویی
این من و ما بهر آن برساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند
این همه هست و بیا ای امر کن
ای منزه از بیا و از سخن
جسم جسمانه تواند دیدنت
در خیال آرد غم و خندیدنت
دل که او بستهی غم و خندیدن است
تو مگو کو لایق آن دیدن است
آن که او بستهی غم و خنده بود
او بدین دو عاریت زنده بود
باغ سبز عشق کو بیمنتهاست
جز غم و شادی درو بس میوههاست
عاشقی زین هر دو حالت برتر است
بی بهار و بیخزان سبز و تر است
ده زکات روی خوب، ای خوبرو
شرح جان شرحه شرحه بازگو
کز کرشم غمزهیی، غمازهیی
بر دلم بنهاد داغی تازهیی
من حلالش کردم ار خونم بریخت
من همی گفتم حلال، او میگریخت
چون گریزانی ز نالهی خاکیان
غم چه ریزی بر دل غمناکیان؟
ای که هر صبحی که از مشرق بتافت
همچو چشمهی مشرقت در جوش یافت
چون بهانه دادی این شیدات را؟
ای بها نه شکر لبهات را
ای جهان کهنه را تو جان نو
از تن بیجان و دل افغان شنو
شرح گل بگذار از بهر خدا
شرح بلبل گو که شد از گل جدا
از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و وهم نبود هوش ما
حالتی دیگر بود کان نادر است
تو مشو منکر که حق بس قادر است
تو قیاس از حالت انسان مکن
منزل اندر جور و در احسان مکن
جور و احسان، رنج و شادی حادث است
حادثان میرند و حقشان وارث است
صبح شد، ای صبح را صبح و پناه
عذر مخدومی حسامالدین بخواه
عذرخواه عقل کل و جان تویی
جان جان و تابش مرجان تویی
تافت نور صبح و ما از نور تو
در صبوحی با می منصور تو
دادۀ تو چون چنین دارد مرا
باده که بود کو طرب آرد مرا؟
باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش گدای هوش ماست
باده از ما مست شد، نه ما ازو
قالب از ما هست شد، نه ما ازو
ما چو زنبوریم و قالبها چو موم
خانه خانه کرده قالب را چو موم
برد در غیرت برین عالم سبق
او چو جان است و جهان چون کالبد
کالبد از جان پذیرد نیک و بد
هرکه محراب نمازش گشت عین
سوی ایمان رفتنش میدان تو شین
هرکه شد مر شاه را او جامهدار
هست خسران بهر شاهش اتجار
هرکه با سلطان شود او همنشین
بر درش بودن بود حیف و غبین
دست بوسش چون رسید از پادشاه
گر گزیند بوس پا، باشد گناه
گرچه سر بر پا نهادن خدمت است
پیش آن خدمت خطا و زلت است
شاه را غیرت بود بر هرکه او
بو گزیند بعد زان که دید رو
غیرت حق بر مثل گندم بود
کاه خرمن غیرت مردم بود
اصل غیرتها بدانید از اله
آن خلقان فرع حق بیاشتباه
شرح این بگذارم و گیرم گله
از جفای آن نگار دهدله
نالم، ایرا نالهها خوش آیدش
از دو عالم ناله و غم بایدش
چون ننالم تلخ از دستان او؟
چون نیام در حلقۀ مستان او
چون نباشم همچو شب بیروز او؟
بی وصال روی روزافروز او؟
ناخوش او خوش بود در جان من
جان فدای یار دلرنجان من
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم
تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم
اشک کان از بهر او بارند خلق
گوهر است و اشک پندارند خلق
من ز جان جان شکایت میکنم
من نیام شاکی، روایت میکنم
دل همی گوید کزو رنجیدهام
وز نفاق سست میخندیدهام
راستی کن ای تو فخر راستان
ای تو صدر و من درت را آستان
آستان و صدر در معنی کجاست؟
ما و من کو آن طرف کان یار ماست؟
ای رهیده جان تو از ما و من
ای لطیفهی روح اندر مرد و زن
مرد و زن چون یک شود، آن یک تویی
چون که یکها محو شد، آنک تویی
این من و ما بهر آن برساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند
این همه هست و بیا ای امر کن
ای منزه از بیا و از سخن
جسم جسمانه تواند دیدنت
در خیال آرد غم و خندیدنت
دل که او بستهی غم و خندیدن است
تو مگو کو لایق آن دیدن است
آن که او بستهی غم و خنده بود
او بدین دو عاریت زنده بود
باغ سبز عشق کو بیمنتهاست
جز غم و شادی درو بس میوههاست
عاشقی زین هر دو حالت برتر است
بی بهار و بیخزان سبز و تر است
ده زکات روی خوب، ای خوبرو
شرح جان شرحه شرحه بازگو
کز کرشم غمزهیی، غمازهیی
بر دلم بنهاد داغی تازهیی
من حلالش کردم ار خونم بریخت
من همی گفتم حلال، او میگریخت
چون گریزانی ز نالهی خاکیان
غم چه ریزی بر دل غمناکیان؟
ای که هر صبحی که از مشرق بتافت
همچو چشمهی مشرقت در جوش یافت
چون بهانه دادی این شیدات را؟
ای بها نه شکر لبهات را
ای جهان کهنه را تو جان نو
از تن بیجان و دل افغان شنو
شرح گل بگذار از بهر خدا
شرح بلبل گو که شد از گل جدا
از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و وهم نبود هوش ما
حالتی دیگر بود کان نادر است
تو مشو منکر که حق بس قادر است
تو قیاس از حالت انسان مکن
منزل اندر جور و در احسان مکن
جور و احسان، رنج و شادی حادث است
حادثان میرند و حقشان وارث است
صبح شد، ای صبح را صبح و پناه
عذر مخدومی حسامالدین بخواه
عذرخواه عقل کل و جان تویی
جان جان و تابش مرجان تویی
تافت نور صبح و ما از نور تو
در صبوحی با می منصور تو
دادۀ تو چون چنین دارد مرا
باده که بود کو طرب آرد مرا؟
باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش گدای هوش ماست
باده از ما مست شد، نه ما ازو
قالب از ما هست شد، نه ما ازو
ما چو زنبوریم و قالبها چو موم
خانه خانه کرده قالب را چو موم
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۸ - مراعات کردن زن شوهر را و استغفار کردن از گفتهٔ خویش
زن چو دید او را که تند و توسن است
گشت گریان، گریه خود دام زن است
گفت از تو کی چنین پنداشتم؟
از تو من اومید دیگر داشتم
زن درآمد از طریق نیستی
گفت من خاک شمایم، نی ستی
جسم و جان و هرچه هستم آن توست
حکم و فرمان جملگی فرمان توست
گر ز درویشی دلم از صبر جست
بهر خویشم نیست آن، بهر تو است
تو مرا در دردها بودی دوا
من نمیخواهم که باشی بینوا
جان تو کز بهر خویشم نیست این
از برای توستم این ناله و حنین
خویش من والله که بهر خویش تو
هر نفس خواهد که میرد پیش تو
کاش جانت کش روان من فدا
از ضمیر جان من واقف بدی
چون تو با من این چنین بودی به ظن
هم ز جان بیزار گشتم، هم ز تن
خاک را بر سیم و زر کردیم چون
تو چنینی با من ای جان را سکون
تو که در جان و دلم جا میکنی
زین قدر از من تبرا میکنی؟
تو تبرا کن که هستت دستگاه
ای تبرای تو را جان عذرخواه
یاد میکن آن زمانی را که من
چون صنم بودم، تو بودی چون شمن
بنده بر وفق تو دل افروختهست
هرچه گویی پخت، گوید سوختهست
من سفاناخ تو با هر چم پزی
یا ترشبا،یا که شیرین، میسزی
کفر گفتم، نک به ایمان آمدم
پیش حکمت از سر جان آمدم
خوی شاهانهی تو را نشناختم
پیش تو گستاخ خر درتاختم
چون ز عفو تو چراغی ساختم
توبه کردم، اعتراض انداختم
مینهم پیش تو شمشیر و کفن
میکشم پیش تو گردن را، بزن
از فراق تلخ میگویی سخن؟
هرچه خواهی کن، ولیکن این مکن
در تو از من عذرخواهی هست سر
با تو بی من او شفیعی مستمر
عذر خواهم در درونت خلق توست
ز اعتماد او دل من جرم جست
رحم کن پنهان ز خود ای خشمگین
ای که خلقت به ز صد من انگبین
زین نسق میگفت با لطف و گشاد
در میانه گریهیی بر وی فتاد
گریه چون از حد گذشت و های های
زو که بیگریه بد او خود دلربای
شد از آن باران یکی برقی پدید
زد شراری در دل مرد وحید
آن که بندهی روی خوبش بود مرد
چون بود چون بندگی آغاز کرد؟
آن که از کبرش دلت لرزان بود
چون شوی چون پیش تو گریان شود؟
آن که از نازش دل و جان خون بود
چون که آید در نیاز، او چون بود؟
آن که در جور و جفایش دام ماست
عذر ما چه بود چو او در عذر خاست؟
زین للناس حق آراستهست
زانچه حق آراست، چون دانند جست؟
چون پی یسکن الیهاش آفرید
کی تواند آدم از حوا برید؟
رستم زال ار بود، وز حمزه بیش
هست در فرمان اسیر زال خویش
آن که عالم مست گفتش آمدی
کلمینی یا حمیرا میزدی
آب غالب شد بر آتش از نهیب
زآتش او جوشد چو باشد در حجاب
چون که دیگی حایل آمد هر دو را
نیست کرد آن آب را، کردش هوا
ظاهرا بر زن چو آب ار غالبی
باطنا مغلوب و زن را طالبی
این چنین خاصیتی در آدمیست
مهر حیوان را کم است، آن از کمیست
گشت گریان، گریه خود دام زن است
گفت از تو کی چنین پنداشتم؟
از تو من اومید دیگر داشتم
زن درآمد از طریق نیستی
گفت من خاک شمایم، نی ستی
جسم و جان و هرچه هستم آن توست
حکم و فرمان جملگی فرمان توست
گر ز درویشی دلم از صبر جست
بهر خویشم نیست آن، بهر تو است
تو مرا در دردها بودی دوا
من نمیخواهم که باشی بینوا
جان تو کز بهر خویشم نیست این
از برای توستم این ناله و حنین
خویش من والله که بهر خویش تو
هر نفس خواهد که میرد پیش تو
کاش جانت کش روان من فدا
از ضمیر جان من واقف بدی
چون تو با من این چنین بودی به ظن
هم ز جان بیزار گشتم، هم ز تن
خاک را بر سیم و زر کردیم چون
تو چنینی با من ای جان را سکون
تو که در جان و دلم جا میکنی
زین قدر از من تبرا میکنی؟
تو تبرا کن که هستت دستگاه
ای تبرای تو را جان عذرخواه
یاد میکن آن زمانی را که من
چون صنم بودم، تو بودی چون شمن
بنده بر وفق تو دل افروختهست
هرچه گویی پخت، گوید سوختهست
من سفاناخ تو با هر چم پزی
یا ترشبا،یا که شیرین، میسزی
کفر گفتم، نک به ایمان آمدم
پیش حکمت از سر جان آمدم
خوی شاهانهی تو را نشناختم
پیش تو گستاخ خر درتاختم
چون ز عفو تو چراغی ساختم
توبه کردم، اعتراض انداختم
مینهم پیش تو شمشیر و کفن
میکشم پیش تو گردن را، بزن
از فراق تلخ میگویی سخن؟
هرچه خواهی کن، ولیکن این مکن
در تو از من عذرخواهی هست سر
با تو بی من او شفیعی مستمر
عذر خواهم در درونت خلق توست
ز اعتماد او دل من جرم جست
رحم کن پنهان ز خود ای خشمگین
ای که خلقت به ز صد من انگبین
زین نسق میگفت با لطف و گشاد
در میانه گریهیی بر وی فتاد
گریه چون از حد گذشت و های های
زو که بیگریه بد او خود دلربای
شد از آن باران یکی برقی پدید
زد شراری در دل مرد وحید
آن که بندهی روی خوبش بود مرد
چون بود چون بندگی آغاز کرد؟
آن که از کبرش دلت لرزان بود
چون شوی چون پیش تو گریان شود؟
آن که از نازش دل و جان خون بود
چون که آید در نیاز، او چون بود؟
آن که در جور و جفایش دام ماست
عذر ما چه بود چو او در عذر خاست؟
زین للناس حق آراستهست
زانچه حق آراست، چون دانند جست؟
چون پی یسکن الیهاش آفرید
کی تواند آدم از حوا برید؟
رستم زال ار بود، وز حمزه بیش
هست در فرمان اسیر زال خویش
آن که عالم مست گفتش آمدی
کلمینی یا حمیرا میزدی
آب غالب شد بر آتش از نهیب
زآتش او جوشد چو باشد در حجاب
چون که دیگی حایل آمد هر دو را
نیست کرد آن آب را، کردش هوا
ظاهرا بر زن چو آب ار غالبی
باطنا مغلوب و زن را طالبی
این چنین خاصیتی در آدمیست
مهر حیوان را کم است، آن از کمیست
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۷۰ - افتادن رکابدار هر باری پیش امیر المؤمنین علی کرم الله وجهه کی ای امیر المؤمنین مرا بکش و ازین قضا برهان
باز آمد کی علی زودم بکش
تا نبینم آن دم و وقت ترش
من حلالت میکنم، خونم بریز
تا نبیند چشم من آن رستخیز
گفتم ار هر ذرهیی خونی شود
خنجر اندر کف به قصد تو رود
یک سر مو از تو نتواند برید
چون قلم بر تو چنان خطی کشید
لیک بیغم شو، شفیع تو منم
خواجهٔ روحم، نه مملوک تنم
پیش من این تن ندارد قیمتی
بی تن خویشم فتی ابن الفتی
خنجر و شمشیر شد ریحان من
مرگ من شد بزم و نرگستان من
آن که او تن را بدین سان پی کند
حرص میری و خلافت کی کند؟
زان به ظاهر کو شد اندر جاه و حکم
تا امیران را نماید راه و حکم
تا امیری را دهد جانی دگر
تا دهد نخل خلافت را ثمر
تا نبینم آن دم و وقت ترش
من حلالت میکنم، خونم بریز
تا نبیند چشم من آن رستخیز
گفتم ار هر ذرهیی خونی شود
خنجر اندر کف به قصد تو رود
یک سر مو از تو نتواند برید
چون قلم بر تو چنان خطی کشید
لیک بیغم شو، شفیع تو منم
خواجهٔ روحم، نه مملوک تنم
پیش من این تن ندارد قیمتی
بی تن خویشم فتی ابن الفتی
خنجر و شمشیر شد ریحان من
مرگ من شد بزم و نرگستان من
آن که او تن را بدین سان پی کند
حرص میری و خلافت کی کند؟
زان به ظاهر کو شد اندر جاه و حکم
تا امیران را نماید راه و حکم
تا امیری را دهد جانی دگر
تا دهد نخل خلافت را ثمر
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۸ - تتمهٔ قصهٔ مفلس
گفت قاضی مفلسی را وانما
گفت اینک اهل زندانت گوا
گفت ایشان متهم باشند، چون
میگریزند از تو، میگریند خون
وز تو میخواهند هم تا وارهند
زین غرض باطل گواهی میدهند
جمله اهل محکمه گفتند ما
هم بر ادبار و بر افلاسش گوا
هر که را پرسید قاضی حال او
گفت مولا دست ازین مفلس بشو
گفت قاضی کش بگردانید فاش
گرد شهر، این مفلس است و بس قلاش
کو به کو او را مناداها زنید
طبل افلاسش عیان هر جا زنید
هیچ کس نسیه بنفروشد بدو
قرض ندهد هیچ کس او را تسو
هر که دعوی آردش اینجا به فن
بیش زندانش نخواهم کرد من
پیش من افلاس او ثابت شدهست
نقد و کالا نیستش چیزی به دست
آدمی در حبس دنیا زان بود
تا بود کافلاس او ثابت شود
مفلسی دیو را یزدان ما
هم منادی کرد در قرآن ما
کو دغا و مفلس است و بد سخن
هیچ با او شرکت و سودا مکن
ور کنی، او را بهانه آوری
مفلس است او، صرفه از وی کی بری؟
حاضر آوردند چون فتنه فروخت
اشتر کردی که هیزم میفروخت
کرد بیچاره بسی فریاد کرد
هم موکل را به دانگی شاد کرد
اشترش بردند از هنگام چاشت
تا شب و افغان او سودی نداشت
بر شتر بنشست آن قحط گران
صاحب اشتر پی اشتر دوان
سو به سو و کو به کو میتاختند
تا همه شهرش عیان بشناختند
پیش هر حمام و هر بازارگه
کرده مردم جمله در شکلش نگه
ده منادیگر بلند آوازیان
ترک و کرد و رومیان و تازیان
مفلس است این و ندارد هیچ چیز
قرض تا ندهد کس او را یک پشیز
ظاهر و باطن ندارد حبهیی
مفلسی، قلبی، دغایی، دبهیی
هان و هان با او حریفی کم کنید
چون که گاو آرد، گره محکم کنید
ور به حکم آرید این پژمرده را
من نخواهم کرد زندان مرده را
خوش دم است او و گلویش بس فراخ
با شعار نو، دثار شاخ شاخ
گر بپوشد بهر مکر آن جامه را
عاریه است آن تا فریبد عامه را
حرف حکمت بر زبان ناحکیم
حلههای عاریت دان ای سلیم
گرچه دزدی حلهیی پوشیده است
دست تو چون گیرد آن ببریده دست؟
چون شبانه از شتر آمد به زیر
کرد گفتش منزلم دور است و دیر
بر نشستی اشترم را از پگاه
جو رها کردم، کم از اخراج کاه
گفت تا اکنون چه میکردیم پس؟
هوش تو کو؟ نیست اندر خانه کس؟
طبل افلاسم به چرخ سابعه
رفت و تو نشنیدهیی بد واقعه؟
گوش تو پر بوده است از طمع خام
پس طمع کر میکند کور، ای غلام
تا کلوخ و سنگ بشنید این بیان
مفلس است و مفلس است این قلتبان
تا به شب گفتند و در صاحب شتر
برنزد، کو از طمع پر بود، پر
هست بر سمع و بصر مهر خدا
در حجب بس صورت است و بس صدا
آنچه او خواهد، رساند آن به چشم
از جمال و از کمال و از کرشم
و آنچه او خواهد، رساند آن به گوش
از سماع و از بشارت، وز خروش
کون پر چارهست، هیچت چاره نی
تا که نگشاید خدایت روزنی
گرچه تو هستی کنون غافل ازان
وقت حاجت حق کند آن را عیان
گفت پیغامبر که یزدان مجید
از پی هر درد درمان آفرید
لیک زان درمان نبینی رنگ و بو
بهر درد خویش، بیفرمان او
چشم را ای چارهجو در لامکان
هین بنه، چون چشم کشته سوی جان
این جهان از بیجهت پیدا شدهست
که ز بیجایی جهان را جا شدهست
بازگرد از هست سوی نیستی
طالب ربی و ربانیستی
جای دخل است این عدم از وی مرم
جای خرج است این وجود بیش و کم
کارگاه صنع حق چون نیستیست
جز معطل در جهان هست کیست؟
یاد ده ما را سخنهای دقیق
که تو را رحم آورد آن ای رفیق
هم دعا از تو، اجابت هم ز تو
ایمنی از تو، مهابت هم ز تو
گر خطا گفتیم، اصلاحش تو کن
مصلحی تو، ای تو سلطان سخن
کیمیا داری که تبدیلش کنی
گرچه جوی خون بود، نیلش کنی
این چنین میناگریها کار توست
این چنین اکسیرها اسرار توست
آب را و خاک را بر هم زدی
زآب و گل نقش تن آدم زدی
نسبتش دادی و جفت و خال و عم
با هزار اندیشه و شادی و غم
باز بعضی را رهایی دادهیی
زین غم و شادی جدایی دادهیی
بردهیی از خویش و پیوند و سرشت
کردهیی در چشم او هر خوب زشت
هر چه محسوس است، او رد میکند
وانچه ناپیداست، مسند میکند
عشق او پیدا و معشوقش نهان
یار بیرون، فتنهٔ او در جهان
این رها کن، عشقهای صورتی
نیست بر صورت، نه بر روی ستی
آنچه معشوق است، صورت نیست آن
خواه عشق این جهان، خواه آن جهان
آنچه بر صورت تو عاشق گشتهیی
چون برون شد جان، چرایش هشتهیی؟
صورتش برجاست، این سیری ز چیست؟
عاشقا واجو که معشوق تو کیست؟
آنچه محسوس است اگر معشوقه است
عاشقستی هر که او را حس هست
چون وفا آن عشق افزون میکند
کی وفا صورت دگرگون میکند؟
پرتو خورشید بر دیوار تافت
تابش عاریتی دیوار یافت
بر کلوخی دل چه بندی،ای سلیم؟
واطلب اصلی که تابد او مقیم
ای که تو هم عاشقی بر عقل خویش
خویش بر صورتپرستان دیده بیش
پرتو عقل است آن بر حس تو
عاریت میدان ذهب بر مس تو
چون زراندود است خوبی در بشر
ورنه چون شد شاهد تر، پیره خر؟
چون فرشته بود، همچون دیو شد
کان ملاحت اندرو عاریه بد
اندک اندک میستانند آن جمال
اندک اندک خشک میگردد نهال
رو نعمره ننکسه بخوان
دل طلب کن، دل منه بر استخوان
کان جمال دل جمال باقی است
دو لبش از آب حیوان ساقی است
خود همو آب است و هم ساقی و مست
هر سه یک شد، چون طلسم تو شکست
آن یکی را تو ندانی از قیاس
بندگی کن، ژاژ کم خا ناشناس
معنی تو صورت است و عاریت
بر مناسب شادی و بر قافیت
معنی آن باشد که بستاند تو را
بینیاز از نقش گرداند تو را
معنی آن نبود که کور و کر کند
مرد را بر نقش عاشقتر کند
کور را قسمت خیال غمفزاست
بهرهٔ چشم این خیالات فناست
حرف قرآن را ضریران معدناند
خر نبینند و به پالان بر زنند
چون تو بینایی، پی خر رو که جست
چند پالان دوزی؟ ای پالانپرست
خر چو هست، آید یقین پالان تو را
کم نگردد نان چو باشد جان تو را
پشت خر دکان و مال و مکسب است
در قلبت مایهٔ صد قالب است
خر برهنه بر نشین ای بوالفضول
خر برهنه نی که راکب شد رسول؟
النبی قد رکب معروریا
والنبی قیل سافر ماشیا
شد خر نفس تو، بر میخیش بند
چند بگریزد ز کار و بار، چند؟
بار صبر و شکر او را بردنیست
خواه در صد سال و خواهی سی و بیست
هیچ وازر وزر غیری برنداشت
هیچ کس ندرود تا چیزی نکاشت
طمع خام است آن، مخور خام ای پسر
خام خوردن علت آرد در بشر
کان فلانی یافت گنجی ناگهان
من همان خواهم مه کار و مه دکان
کار بخت است آن و آن هم نادر است
کسب باید کرد تا تن قادر است
کسب کردن گنج را مانع کی است؟
پا مکش از کار، آن خود در پی است
تا نگردی تو گرفتار اگر
که اگر این کردمی یا آن دگر
کز اگر گفتن رسول با وفاق
منع کرد و گفت آن هست از نفاق
کان منافق در اگر گفتن بمرد
وز اگر گفتن به جز حسرت نبرد
گفت اینک اهل زندانت گوا
گفت ایشان متهم باشند، چون
میگریزند از تو، میگریند خون
وز تو میخواهند هم تا وارهند
زین غرض باطل گواهی میدهند
جمله اهل محکمه گفتند ما
هم بر ادبار و بر افلاسش گوا
هر که را پرسید قاضی حال او
گفت مولا دست ازین مفلس بشو
گفت قاضی کش بگردانید فاش
گرد شهر، این مفلس است و بس قلاش
کو به کو او را مناداها زنید
طبل افلاسش عیان هر جا زنید
هیچ کس نسیه بنفروشد بدو
قرض ندهد هیچ کس او را تسو
هر که دعوی آردش اینجا به فن
بیش زندانش نخواهم کرد من
پیش من افلاس او ثابت شدهست
نقد و کالا نیستش چیزی به دست
آدمی در حبس دنیا زان بود
تا بود کافلاس او ثابت شود
مفلسی دیو را یزدان ما
هم منادی کرد در قرآن ما
کو دغا و مفلس است و بد سخن
هیچ با او شرکت و سودا مکن
ور کنی، او را بهانه آوری
مفلس است او، صرفه از وی کی بری؟
حاضر آوردند چون فتنه فروخت
اشتر کردی که هیزم میفروخت
کرد بیچاره بسی فریاد کرد
هم موکل را به دانگی شاد کرد
اشترش بردند از هنگام چاشت
تا شب و افغان او سودی نداشت
بر شتر بنشست آن قحط گران
صاحب اشتر پی اشتر دوان
سو به سو و کو به کو میتاختند
تا همه شهرش عیان بشناختند
پیش هر حمام و هر بازارگه
کرده مردم جمله در شکلش نگه
ده منادیگر بلند آوازیان
ترک و کرد و رومیان و تازیان
مفلس است این و ندارد هیچ چیز
قرض تا ندهد کس او را یک پشیز
ظاهر و باطن ندارد حبهیی
مفلسی، قلبی، دغایی، دبهیی
هان و هان با او حریفی کم کنید
چون که گاو آرد، گره محکم کنید
ور به حکم آرید این پژمرده را
من نخواهم کرد زندان مرده را
خوش دم است او و گلویش بس فراخ
با شعار نو، دثار شاخ شاخ
گر بپوشد بهر مکر آن جامه را
عاریه است آن تا فریبد عامه را
حرف حکمت بر زبان ناحکیم
حلههای عاریت دان ای سلیم
گرچه دزدی حلهیی پوشیده است
دست تو چون گیرد آن ببریده دست؟
چون شبانه از شتر آمد به زیر
کرد گفتش منزلم دور است و دیر
بر نشستی اشترم را از پگاه
جو رها کردم، کم از اخراج کاه
گفت تا اکنون چه میکردیم پس؟
هوش تو کو؟ نیست اندر خانه کس؟
طبل افلاسم به چرخ سابعه
رفت و تو نشنیدهیی بد واقعه؟
گوش تو پر بوده است از طمع خام
پس طمع کر میکند کور، ای غلام
تا کلوخ و سنگ بشنید این بیان
مفلس است و مفلس است این قلتبان
تا به شب گفتند و در صاحب شتر
برنزد، کو از طمع پر بود، پر
هست بر سمع و بصر مهر خدا
در حجب بس صورت است و بس صدا
آنچه او خواهد، رساند آن به چشم
از جمال و از کمال و از کرشم
و آنچه او خواهد، رساند آن به گوش
از سماع و از بشارت، وز خروش
کون پر چارهست، هیچت چاره نی
تا که نگشاید خدایت روزنی
گرچه تو هستی کنون غافل ازان
وقت حاجت حق کند آن را عیان
گفت پیغامبر که یزدان مجید
از پی هر درد درمان آفرید
لیک زان درمان نبینی رنگ و بو
بهر درد خویش، بیفرمان او
چشم را ای چارهجو در لامکان
هین بنه، چون چشم کشته سوی جان
این جهان از بیجهت پیدا شدهست
که ز بیجایی جهان را جا شدهست
بازگرد از هست سوی نیستی
طالب ربی و ربانیستی
جای دخل است این عدم از وی مرم
جای خرج است این وجود بیش و کم
کارگاه صنع حق چون نیستیست
جز معطل در جهان هست کیست؟
یاد ده ما را سخنهای دقیق
که تو را رحم آورد آن ای رفیق
هم دعا از تو، اجابت هم ز تو
ایمنی از تو، مهابت هم ز تو
گر خطا گفتیم، اصلاحش تو کن
مصلحی تو، ای تو سلطان سخن
کیمیا داری که تبدیلش کنی
گرچه جوی خون بود، نیلش کنی
این چنین میناگریها کار توست
این چنین اکسیرها اسرار توست
آب را و خاک را بر هم زدی
زآب و گل نقش تن آدم زدی
نسبتش دادی و جفت و خال و عم
با هزار اندیشه و شادی و غم
باز بعضی را رهایی دادهیی
زین غم و شادی جدایی دادهیی
بردهیی از خویش و پیوند و سرشت
کردهیی در چشم او هر خوب زشت
هر چه محسوس است، او رد میکند
وانچه ناپیداست، مسند میکند
عشق او پیدا و معشوقش نهان
یار بیرون، فتنهٔ او در جهان
این رها کن، عشقهای صورتی
نیست بر صورت، نه بر روی ستی
آنچه معشوق است، صورت نیست آن
خواه عشق این جهان، خواه آن جهان
آنچه بر صورت تو عاشق گشتهیی
چون برون شد جان، چرایش هشتهیی؟
صورتش برجاست، این سیری ز چیست؟
عاشقا واجو که معشوق تو کیست؟
آنچه محسوس است اگر معشوقه است
عاشقستی هر که او را حس هست
چون وفا آن عشق افزون میکند
کی وفا صورت دگرگون میکند؟
پرتو خورشید بر دیوار تافت
تابش عاریتی دیوار یافت
بر کلوخی دل چه بندی،ای سلیم؟
واطلب اصلی که تابد او مقیم
ای که تو هم عاشقی بر عقل خویش
خویش بر صورتپرستان دیده بیش
پرتو عقل است آن بر حس تو
عاریت میدان ذهب بر مس تو
چون زراندود است خوبی در بشر
ورنه چون شد شاهد تر، پیره خر؟
چون فرشته بود، همچون دیو شد
کان ملاحت اندرو عاریه بد
اندک اندک میستانند آن جمال
اندک اندک خشک میگردد نهال
رو نعمره ننکسه بخوان
دل طلب کن، دل منه بر استخوان
کان جمال دل جمال باقی است
دو لبش از آب حیوان ساقی است
خود همو آب است و هم ساقی و مست
هر سه یک شد، چون طلسم تو شکست
آن یکی را تو ندانی از قیاس
بندگی کن، ژاژ کم خا ناشناس
معنی تو صورت است و عاریت
بر مناسب شادی و بر قافیت
معنی آن باشد که بستاند تو را
بینیاز از نقش گرداند تو را
معنی آن نبود که کور و کر کند
مرد را بر نقش عاشقتر کند
کور را قسمت خیال غمفزاست
بهرهٔ چشم این خیالات فناست
حرف قرآن را ضریران معدناند
خر نبینند و به پالان بر زنند
چون تو بینایی، پی خر رو که جست
چند پالان دوزی؟ ای پالانپرست
خر چو هست، آید یقین پالان تو را
کم نگردد نان چو باشد جان تو را
پشت خر دکان و مال و مکسب است
در قلبت مایهٔ صد قالب است
خر برهنه بر نشین ای بوالفضول
خر برهنه نی که راکب شد رسول؟
النبی قد رکب معروریا
والنبی قیل سافر ماشیا
شد خر نفس تو، بر میخیش بند
چند بگریزد ز کار و بار، چند؟
بار صبر و شکر او را بردنیست
خواه در صد سال و خواهی سی و بیست
هیچ وازر وزر غیری برنداشت
هیچ کس ندرود تا چیزی نکاشت
طمع خام است آن، مخور خام ای پسر
خام خوردن علت آرد در بشر
کان فلانی یافت گنجی ناگهان
من همان خواهم مه کار و مه دکان
کار بخت است آن و آن هم نادر است
کسب باید کرد تا تن قادر است
کسب کردن گنج را مانع کی است؟
پا مکش از کار، آن خود در پی است
تا نگردی تو گرفتار اگر
که اگر این کردمی یا آن دگر
کز اگر گفتن رسول با وفاق
منع کرد و گفت آن هست از نفاق
کان منافق در اگر گفتن بمرد
وز اگر گفتن به جز حسرت نبرد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۶ - عتاب کردن حق تعالی موسی را علیه السلام از بهر آن شبان
وحی آمد سوی موسیٰ از خدا
بندهٔ ما را ز ما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی
یا برای فصل کردن آمدی؟
تا توانی پا منه اندر فراق
ابغض الاشیاء عندی الطلاق
هر کسی را سیرتی بنهادهام
هر کسی را اصطلاحی دادهام
در حق او مدح و در حق تو ذم
در حق او شهد و در حق تو سم
ما بری از پاک و ناپاکی همه
از گران جانی و چالاکی همه
من نکردم امر تا سودی کنم
بلکه تا بر بندگان جودی کنم
هندوان را اصطلاح هند مدح
سندیان را اصطلاح سند مدح
من نگردم پاک از تسبیحشان
پاک هم ایشان شوند و درفشان
ما زبان را ننگریم و قال را
ما روان را بنگریم و حال را
ناظر قلبیم اگر خاشع بود
گرچه گفت لفظ ناخاضع رود
زان که دل جوهر بود، گفتن عرض
پس طفیل آمد عرض، جوهر غرض
چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز؟
سوز خواهم سوز، با آن سوز ساز
آتشی از عشق در جان برفروز
سر به سر فکر و عبارت را بسوز
موسیا آدابدانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند
عاشقان را هر نفس سوزیدنیست
بر ده ویران خراج و عشر نیست
گر خطا گوید، ورا خاطی مگو
گر بود پر خون شهید، او را مشو
خون شهیدان را ز آب اولیٰتر است
این خطا از صد صواب اولیتر است
در درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم ار غواص را پاچیله نیست؟
تو ز سرمستان قلاووزی مجو
جامهچاکان را چه فرمایی رفو؟
ملت عشق از همه دینها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
لعل را گر مهر نبود، باک نیست
عشق در دریای غم غمناک نیست
بندهٔ ما را ز ما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی
یا برای فصل کردن آمدی؟
تا توانی پا منه اندر فراق
ابغض الاشیاء عندی الطلاق
هر کسی را سیرتی بنهادهام
هر کسی را اصطلاحی دادهام
در حق او مدح و در حق تو ذم
در حق او شهد و در حق تو سم
ما بری از پاک و ناپاکی همه
از گران جانی و چالاکی همه
من نکردم امر تا سودی کنم
بلکه تا بر بندگان جودی کنم
هندوان را اصطلاح هند مدح
سندیان را اصطلاح سند مدح
من نگردم پاک از تسبیحشان
پاک هم ایشان شوند و درفشان
ما زبان را ننگریم و قال را
ما روان را بنگریم و حال را
ناظر قلبیم اگر خاشع بود
گرچه گفت لفظ ناخاضع رود
زان که دل جوهر بود، گفتن عرض
پس طفیل آمد عرض، جوهر غرض
چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز؟
سوز خواهم سوز، با آن سوز ساز
آتشی از عشق در جان برفروز
سر به سر فکر و عبارت را بسوز
موسیا آدابدانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند
عاشقان را هر نفس سوزیدنیست
بر ده ویران خراج و عشر نیست
گر خطا گوید، ورا خاطی مگو
گر بود پر خون شهید، او را مشو
خون شهیدان را ز آب اولیٰتر است
این خطا از صد صواب اولیتر است
در درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم ار غواص را پاچیله نیست؟
تو ز سرمستان قلاووزی مجو
جامهچاکان را چه فرمایی رفو؟
ملت عشق از همه دینها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
لعل را گر مهر نبود، باک نیست
عشق در دریای غم غمناک نیست
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۴ - باز جواب گفتن ابلیس معاویه را
گفت ما اول فرشته بودهایم
راه طاعت را به جان پیمودهایم
سالکان راه را محرم بدیم
ساکنان عرش را همدم بدیم
پیشهٔ اول کجا از دل رود؟
مهر اول کی ز دل بیرون شود؟
در سفر گر روم بینی یا ختن
از دل تو کی رود حب الوطن؟
ما هم از مستان این می بودهایم
عاشقان درگه وی بودهایم
ناف ما بر مهر او ببریدهاند
عشق او در جان ما کاریدهاند
روز نیکو دیدهایم از روزگار
آب رحمت خوردهایم اندر بهار
نی که ما را دست فضلش کاشتهست؟
از عدم ما را نه او برداشتهست؟
ای بسا کز وی نوازش دیدهایم
در گلستان رضا گردیدهایم
بر سر ما دست رحمت مینهاد
چشمههای لطف از ما میگشاد
وقت طفلیام که بودم شیرجو
گاهوارم را که جنبانید؟ او
از که خوردم شیر غیر شیر او؟
کی مرا پرورد جز تدبیر او؟
خوی کان با شیر رفت اندر وجود
کی توان آن را ز مردم واگشود؟
گر عتابی کرد دریای کرم
بسته کی گردند درهای کرم؟
اصل نقدش داد و لطف و بخشش است
قهر بر وی چون غباری از غش است
از برای لطف عالم را بساخت
ذرهها را آفتاب او نواخت
فرقت از قهرش اگر آبستن است
بهر قدر وصل او دانستن است
تا دهد جان را فراقش گوشمال
جان بداند قدر ایام وصال
گفت پیغامبر که حق فرموده است
قصد من از خلق احسان بوده است
آفریدم تا ز من سودی کنند
تا ز شهدم دستآلودی کنند
نی برای آن که تا سودی کنم
وز برهنه من قبایی برکنم
چند روزی که ز پیشم رانده است
چشم من در روی خوبش مانده است
کز چنان رویی چنین قهر؟ ای عجب
هر کسی مشغول گشته در سبب
من سبب را ننگرم کان حادث است
زان که حادث حادثی را باعث است
لطف سابق را نظاره میکنم
هرچه آن حادث دوپاره میکنم
ترک سجده از حسد گیرم که بود
آن حسد از عشق خیزد، نز جحود
هر حسد از دوستی خیزد یقین
که شود با دوست غیری همنشین
هست شرط دوستی غیرتپزی
همچو شرط عطسه گفتن دیر زی
چون که بر نطعش جز این بازی نبود
گفت بازی کن، چه دانم در فزود؟
آن یکی بازی که بد من باختم
خویشتن را در بلا انداختم
در بلا هم میچشم لذات او
مات اویم، مات اویم، مات او
چون رهاند خویشتن را ای سره
هیچ کس در شش جهت از ششدره؟
جزو شش از کل شش چون وا رهد؟
خاصه که بیچون مر او را کژ نهد
هر که در شش، او درون آتش است
اوش برهاند که خلاق شش است
خود اگر کفر است و گر ایمان او
دستباف حضرت است و آن او
راه طاعت را به جان پیمودهایم
سالکان راه را محرم بدیم
ساکنان عرش را همدم بدیم
پیشهٔ اول کجا از دل رود؟
مهر اول کی ز دل بیرون شود؟
در سفر گر روم بینی یا ختن
از دل تو کی رود حب الوطن؟
ما هم از مستان این می بودهایم
عاشقان درگه وی بودهایم
ناف ما بر مهر او ببریدهاند
عشق او در جان ما کاریدهاند
روز نیکو دیدهایم از روزگار
آب رحمت خوردهایم اندر بهار
نی که ما را دست فضلش کاشتهست؟
از عدم ما را نه او برداشتهست؟
ای بسا کز وی نوازش دیدهایم
در گلستان رضا گردیدهایم
بر سر ما دست رحمت مینهاد
چشمههای لطف از ما میگشاد
وقت طفلیام که بودم شیرجو
گاهوارم را که جنبانید؟ او
از که خوردم شیر غیر شیر او؟
کی مرا پرورد جز تدبیر او؟
خوی کان با شیر رفت اندر وجود
کی توان آن را ز مردم واگشود؟
گر عتابی کرد دریای کرم
بسته کی گردند درهای کرم؟
اصل نقدش داد و لطف و بخشش است
قهر بر وی چون غباری از غش است
از برای لطف عالم را بساخت
ذرهها را آفتاب او نواخت
فرقت از قهرش اگر آبستن است
بهر قدر وصل او دانستن است
تا دهد جان را فراقش گوشمال
جان بداند قدر ایام وصال
گفت پیغامبر که حق فرموده است
قصد من از خلق احسان بوده است
آفریدم تا ز من سودی کنند
تا ز شهدم دستآلودی کنند
نی برای آن که تا سودی کنم
وز برهنه من قبایی برکنم
چند روزی که ز پیشم رانده است
چشم من در روی خوبش مانده است
کز چنان رویی چنین قهر؟ ای عجب
هر کسی مشغول گشته در سبب
من سبب را ننگرم کان حادث است
زان که حادث حادثی را باعث است
لطف سابق را نظاره میکنم
هرچه آن حادث دوپاره میکنم
ترک سجده از حسد گیرم که بود
آن حسد از عشق خیزد، نز جحود
هر حسد از دوستی خیزد یقین
که شود با دوست غیری همنشین
هست شرط دوستی غیرتپزی
همچو شرط عطسه گفتن دیر زی
چون که بر نطعش جز این بازی نبود
گفت بازی کن، چه دانم در فزود؟
آن یکی بازی که بد من باختم
خویشتن را در بلا انداختم
در بلا هم میچشم لذات او
مات اویم، مات اویم، مات او
چون رهاند خویشتن را ای سره
هیچ کس در شش جهت از ششدره؟
جزو شش از کل شش چون وا رهد؟
خاصه که بیچون مر او را کژ نهد
هر که در شش، او درون آتش است
اوش برهاند که خلاق شش است
خود اگر کفر است و گر ایمان او
دستباف حضرت است و آن او
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶ - رفتن خواجه و قومش به سوی ده
خواجه و بچگان جهازی ساختند
بر ستوران جانب ده تاختند
شادمانه سوی صحرا راندند
سافروا کی تغنموا بر خواندند
کز سفرها ماه کیخسرو شود
بیسفرها ماه کی خسرو شود؟
از سفر بیدق شود فرزین راد
وز سفر یابید یوسف صد مراد
روز روی از آفتابی سوختند
شب ز اختر راه میآموختند
خوب گشته پیش ایشان راه زشت
از نشاط ده شده ره چون بهشت
تلخ از شیرینلبان خوش میشود
خار از گلزار دلکش میشود
حنظل از معشوق خرما میشود
خانه از همخانه صحرا میشود
ای بسا از نازنینان خارکش
بر امید گلعذار ماهوش
ای بسا حمال گشته پشتریش
از برای دلبر مهروی خویش
کرده آهنگر جمال خود سیاه
تا که شب آید ببوسد روی ماه
خواجه تا شب بر دکانی چارمیخ
زان که سروی در دلش کردست بیخ
تاجری دریا و خشکی میرود
آن به مهر خانهشینی میدود
هر که را با مرده سودایی بود
بر امید زندهسیمایی بود
آن دروگر روی آورده به چوب
بر امید خدمت مهروی خوب
بر امید زندهیی کن اجتهاد
کو نگردد بعد روزی دو جماد
مونسی مگزین خسی را از خسی
عاریت باشد درو آن مونسی
انس تو با مادر و بابا کجاست؟
گر به جز حق مونسانت را وفاست
انس تو با دایه و لالا چه شد؟
گر کسی شاید به غیر حق عضد
انس تو با شیر و با پستان نماند
نفرت تو از دبیرستان نماند
آن شعاعی بود بر دیوارشان
جانب خورشید وارفت آن نشان
بر هر آن چیزی که افتد آن شعاع
تو بر آن هم عاشق آیی ای شجاع
عشق تو بر هر چه آن موجود بود
آن ز وصف حق زراندود بود
چون زری با اصل رفت و مس بماند
طبع سیر آمد طلاق او براند
از زراندود صفاتش پا بکش
از جهالت قلب را کم گوی خوش
کان خوشی در قلبها عاریت است
زیر زینت مایهٔ بی زینت است
زر ز روی قلب در کان میرود
سوی آن کان رو تو هم کان میرود
نور از دیوار تا خور میرود
تو بدان خور رو که درخور میرود
زین سپس بستان تو آب از آسمان
چون ندیدی تو وفا در ناودان
معدن دنبه نباشد دام گرگ
کی شناسد معدن آن گرگ سترگ؟
زر گمان بردند بسته در گره
میشتابیدند مغروران به ده
همچنین خندان و رقصان میشدند
سوی آن دولاب چرخی میزدند
چون همیدیدند مرغی میپرید
جانب ده صبر جامه میدرید
هر که میآمد ز ده از سوی او
بوسه میدادند خوش بر روی او
گر تو روی یار ما را دیدهیی
پس تو جان را جان و ما را دیدهیی
بر ستوران جانب ده تاختند
شادمانه سوی صحرا راندند
سافروا کی تغنموا بر خواندند
کز سفرها ماه کیخسرو شود
بیسفرها ماه کی خسرو شود؟
از سفر بیدق شود فرزین راد
وز سفر یابید یوسف صد مراد
روز روی از آفتابی سوختند
شب ز اختر راه میآموختند
خوب گشته پیش ایشان راه زشت
از نشاط ده شده ره چون بهشت
تلخ از شیرینلبان خوش میشود
خار از گلزار دلکش میشود
حنظل از معشوق خرما میشود
خانه از همخانه صحرا میشود
ای بسا از نازنینان خارکش
بر امید گلعذار ماهوش
ای بسا حمال گشته پشتریش
از برای دلبر مهروی خویش
کرده آهنگر جمال خود سیاه
تا که شب آید ببوسد روی ماه
خواجه تا شب بر دکانی چارمیخ
زان که سروی در دلش کردست بیخ
تاجری دریا و خشکی میرود
آن به مهر خانهشینی میدود
هر که را با مرده سودایی بود
بر امید زندهسیمایی بود
آن دروگر روی آورده به چوب
بر امید خدمت مهروی خوب
بر امید زندهیی کن اجتهاد
کو نگردد بعد روزی دو جماد
مونسی مگزین خسی را از خسی
عاریت باشد درو آن مونسی
انس تو با مادر و بابا کجاست؟
گر به جز حق مونسانت را وفاست
انس تو با دایه و لالا چه شد؟
گر کسی شاید به غیر حق عضد
انس تو با شیر و با پستان نماند
نفرت تو از دبیرستان نماند
آن شعاعی بود بر دیوارشان
جانب خورشید وارفت آن نشان
بر هر آن چیزی که افتد آن شعاع
تو بر آن هم عاشق آیی ای شجاع
عشق تو بر هر چه آن موجود بود
آن ز وصف حق زراندود بود
چون زری با اصل رفت و مس بماند
طبع سیر آمد طلاق او براند
از زراندود صفاتش پا بکش
از جهالت قلب را کم گوی خوش
کان خوشی در قلبها عاریت است
زیر زینت مایهٔ بی زینت است
زر ز روی قلب در کان میرود
سوی آن کان رو تو هم کان میرود
نور از دیوار تا خور میرود
تو بدان خور رو که درخور میرود
زین سپس بستان تو آب از آسمان
چون ندیدی تو وفا در ناودان
معدن دنبه نباشد دام گرگ
کی شناسد معدن آن گرگ سترگ؟
زر گمان بردند بسته در گره
میشتابیدند مغروران به ده
همچنین خندان و رقصان میشدند
سوی آن دولاب چرخی میزدند
چون همیدیدند مرغی میپرید
جانب ده صبر جامه میدرید
هر که میآمد ز ده از سوی او
بوسه میدادند خوش بر روی او
گر تو روی یار ما را دیدهیی
پس تو جان را جان و ما را دیدهیی
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷ - نواختن مجنون آن سگ را کی مقیم کوی لیلی بود
همچو مجنون کو سگی را مینواخت
بوسهاش میداد و پیشش میگداخت
گرد او میگشت خاضع در طواف
هم جلاب شکرش میداد صاف
بوالفضولی گفت ای مجنون خام
این چه شید است این که میآری مدام؟
پوز سگ دایم پلیدی میخورد
مقعد خود را بلب میاسترد
عیبهای سگ بسی او برشمرد
عیبدان از غیبدان بویی نبرد
گفت مجنون تو همه نقشی و تن
اندر آ و بنگرش از چشم من
کین طلسم بستهٔ مولیست این
پاسبان کوچهٔ لیلیست این
همتش بین و دل و جان و شناخت
کو کجا بگزید و مسکنگاه ساخت؟
او سگ فرخرخ کهف من است
بلکه او همدرد و هملهف من است
آن سگی که باشد اندر کوی او
من به شیران کی دهم یک موی او؟
ای که شیران مر سگانش را غلام
گفت امکان نیست خامش والسلام
گر ز صورت بگذرید ای دوستان
جنت است و گلستان در گلستان
صورت خود چون شکستی سوختی
صورت کل را شکست آموختی
بعد ازان هر صورتی را بشکنی
همچو حیدر باب خیبر برکنی
سغبهٔ صورت شد آن خواجهی سلیم
که به ده میشد به گفتار سقیم
سوی دام آن تملق شادمان
همچو مرغی سوی دانهی امتحان
از کرم دانست مرغ آن دانه را
غایت حرص است نه جود آن عطا
مرغکان در طمع دانه شادمان
سوی آن تزویر پران و دوان
گر ز شادی خواجه آگاهت کنم
ترسم ای رهرو که بیگاهت کنم
مختصر کردم چو آمد ده پدید
خود نبود آن ده ره دیگر گزید
قرب ماهی ده به ده میتاختند
زان که راه ده نکو نشناختند
هر که در ره بی قلاوزی رود
هر دو روزه راه صدساله شود
هر که تازد سوی کعبه بی دلیل
همچو این سرگشتگان گردد ذلیل
هر که گیرد پیشهیی بیاوستا
ریشخندی شد به شهر و روستا
جز که نادر باشد اندر خافقین
آدمی سر برزند بیوالدین
مال او یابد که کسبی میکند
نادری باشد که بر گنجی زند
مصطفایی کو که جسمش جان بود؟
تا که رحمن علمالقرآن بود
اهل تن را جمله علم بالقلم
واسطه افراشت در بذل کرم
هر حریصی هست محروم ای پسر
چون حریصان تک مرو آهستهتر
اندر آن ره رنجها دیدند و تاب
چون عذاب مرغ خاکی در عذاب
سیر گشته از ده و از روستا
وز شکرریز چنان نااوستا
بوسهاش میداد و پیشش میگداخت
گرد او میگشت خاضع در طواف
هم جلاب شکرش میداد صاف
بوالفضولی گفت ای مجنون خام
این چه شید است این که میآری مدام؟
پوز سگ دایم پلیدی میخورد
مقعد خود را بلب میاسترد
عیبهای سگ بسی او برشمرد
عیبدان از غیبدان بویی نبرد
گفت مجنون تو همه نقشی و تن
اندر آ و بنگرش از چشم من
کین طلسم بستهٔ مولیست این
پاسبان کوچهٔ لیلیست این
همتش بین و دل و جان و شناخت
کو کجا بگزید و مسکنگاه ساخت؟
او سگ فرخرخ کهف من است
بلکه او همدرد و هملهف من است
آن سگی که باشد اندر کوی او
من به شیران کی دهم یک موی او؟
ای که شیران مر سگانش را غلام
گفت امکان نیست خامش والسلام
گر ز صورت بگذرید ای دوستان
جنت است و گلستان در گلستان
صورت خود چون شکستی سوختی
صورت کل را شکست آموختی
بعد ازان هر صورتی را بشکنی
همچو حیدر باب خیبر برکنی
سغبهٔ صورت شد آن خواجهی سلیم
که به ده میشد به گفتار سقیم
سوی دام آن تملق شادمان
همچو مرغی سوی دانهی امتحان
از کرم دانست مرغ آن دانه را
غایت حرص است نه جود آن عطا
مرغکان در طمع دانه شادمان
سوی آن تزویر پران و دوان
گر ز شادی خواجه آگاهت کنم
ترسم ای رهرو که بیگاهت کنم
مختصر کردم چو آمد ده پدید
خود نبود آن ده ره دیگر گزید
قرب ماهی ده به ده میتاختند
زان که راه ده نکو نشناختند
هر که در ره بی قلاوزی رود
هر دو روزه راه صدساله شود
هر که تازد سوی کعبه بی دلیل
همچو این سرگشتگان گردد ذلیل
هر که گیرد پیشهیی بیاوستا
ریشخندی شد به شهر و روستا
جز که نادر باشد اندر خافقین
آدمی سر برزند بیوالدین
مال او یابد که کسبی میکند
نادری باشد که بر گنجی زند
مصطفایی کو که جسمش جان بود؟
تا که رحمن علمالقرآن بود
اهل تن را جمله علم بالقلم
واسطه افراشت در بذل کرم
هر حریصی هست محروم ای پسر
چون حریصان تک مرو آهستهتر
اندر آن ره رنجها دیدند و تاب
چون عذاب مرغ خاکی در عذاب
سیر گشته از ده و از روستا
وز شکرریز چنان نااوستا
مولوی : دفتر سوم
بخش ۳۰ - جمع آمدن عمران به مادر موسی و حامله شدن مادر موسی علیهالسلام
شب برفت و او بر آن درگاه خفت
نیمشب آمد پی دیدنش جفت
زن برو افتاد و بوسید آن لبش
بر جهانیدش ز خواب اندر شبش
گشت بیدار او و زن را دید خوش
بوسه باران کرده از لب بر لبش
گفت عمران این زمان چون آمدی؟
گفت از شوق و قضای ایزدی
در کشیدش در کنار از مهر مرد
بر نیامد با خود آن دم در نبرد
جفت شد با او امانت را سپرد
پس بگفت ای زن نه این کاریست خرد
آهنی بر سنگ زد زاد آتشی
آتشی از شاه و ملکش کینکشی
من چو ابرم تو زمین موسیٰ نبات
حق شه شطرنج و ما ماتیم مات
مات و برد از شاه میدان ای عروس
آن مدان از ما مکن بر ما فسوس
آنچه این فرعون میترسد ازو
هست شد این دم که گشتم جفت تو
نیمشب آمد پی دیدنش جفت
زن برو افتاد و بوسید آن لبش
بر جهانیدش ز خواب اندر شبش
گشت بیدار او و زن را دید خوش
بوسه باران کرده از لب بر لبش
گفت عمران این زمان چون آمدی؟
گفت از شوق و قضای ایزدی
در کشیدش در کنار از مهر مرد
بر نیامد با خود آن دم در نبرد
جفت شد با او امانت را سپرد
پس بگفت ای زن نه این کاریست خرد
آهنی بر سنگ زد زاد آتشی
آتشی از شاه و ملکش کینکشی
من چو ابرم تو زمین موسیٰ نبات
حق شه شطرنج و ما ماتیم مات
مات و برد از شاه میدان ای عروس
آن مدان از ما مکن بر ما فسوس
آنچه این فرعون میترسد ازو
هست شد این دم که گشتم جفت تو
مولوی : دفتر سوم
بخش ۵۳ - داستان مشغول شدن عاشقی به عشقنامه خواندن و مطالعه کردن عشقنامه درحضور معشوق خویش و معشوق آن را ناپسند داشتن کی طلب الدلیل عند حضور المدلول قبیح والاشتغال بالعلم بعد الوصول الی المعلوم مذموم
آن یکی را یار پیش خود نشاند
نامه بیرون کرد و پیش یار خواند
بیتها در نامه و مدح و ثنا
زاری و مسکینی و بس لابهها
گفت معشوق این اگر بهر من است
گاه وصل این عمر ضایع کردن است
من به پیشت حاضر و تو نامه خوان؟
نیست این باری نشان عاشقان
گفت اینجا حاضری اما ولیک
من نمییابم نصیب خویش نیک
آن چه میدیدم ز تو پارینه سال
نیست این دم گرچه میبینم وصال
من ازین چشمه زلالی خوردهام
دیده و دل زآب تازه کردهام
چشمه میبینم ولیکن آب نی
راه آبم را مگر زد رهزنی
گفت پس من نیستم معشوق تو
من به بلغار و مرادت در قتو
عاشقی تو بر من و بر حالتی
حالت اندر دست نبود یا فتی
پس نیم کلی مطلوب تو من
جزو مقصودم تو را اندرزمن
خانهٔ معشوقهام معشوق نی
عشق بر نقد است بر صندوق نی
هست معشوق آن که او یک تو بود
مبتدا و منتهایت او بود
چون بیابیاش نمانی منتظر
هم هویدا او بود هم نیز سر
میر احوال است نه موقوف حال
بندهٔ آن ماه باشد ماه و سال
چون بگوید حال را فرمان کند
چون بخواهد جسمها را جان کند
منتها نبود که موقوف است او
منتظر بنشسته باشد حالجو
کیمیای حال باشد دست او
دست جنباند شود مس مست او
گر بخواهد مرگ هم شیرین شود
خار و نشتر نرگس و نسرین شود
آن که او موقوف حال است آدمیست
کو به حال افزون و گاهی در کمیست
صوفی ابن الوقت باشد در منال
لیک صافی فارغ است از وقت و حال
حالها موقوف عزم و رای او
زنده از نفخ مسیحآسای او
عاشق حالی نه عاشق بر منی
بر امید حال بر من میتنی
آن که یک دم کم دمی کامل بود
نیست معبود خلیل آفل بود
وان که آفل باشد و گه آن و این
نیست دلبر لا احب الآفلین
آن که او گاهی خوش و گه ناخوش است
یک زمانی آب و یک دم آتش است
برج مه باشد ولیکن ماه نه
نقش بت باشد ولی آگاه نه
هست صوفی صفاجو ابن وقت
وقت را همچون پدر بگرفته سخت
هست صافی غرق عشق ذوالجلال
ابن کس نه فارغ از اوقات و حال
غرقهٔ نوری که او لم یولد است
لم یلد لم یولد آن ایزد است
رو چنین عشقی بجو گر زندهیی
ورنه وقت مختلف را بندهیی
منگر اندر نقش زشت و خوب خویش
بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش
منگر آن که تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همت خود ای شریف
تو به هر حالی که باشی میطلب
آب میجو دایما ای خشکلب
کان لب خشکت گواهی میدهد
کو به آخر بر سر منبع رسد
خشکی لب هست پیغامی ز آب
که به مات آرد یقین این اضطراب
کین طلبکاری مبارک جنبشیست
این طلب در راه حق مانع کشیست
این طلب مفتاح مطلوبات توست
این سپاه و نصرت رایات توست
این طلب همچون خروسی در صیاح
میزند نعره که میآید صباح
گرچه آلت نیستت تو میطلب
نیست آلت حاجت اندر راه رب
هر که را بینی طلبکار ای پسر
یار او شو پیش او انداز سر
کز جوار طالبان طالب شوی
وز ظلال غالبان غالب شوی
گر یکی موری سلیمانی بجست
منگر اندر جستن او سست سست
هرچه داری تو ز مال و پیشهیی
نه طلب بود اول و اندیشهیی؟
نامه بیرون کرد و پیش یار خواند
بیتها در نامه و مدح و ثنا
زاری و مسکینی و بس لابهها
گفت معشوق این اگر بهر من است
گاه وصل این عمر ضایع کردن است
من به پیشت حاضر و تو نامه خوان؟
نیست این باری نشان عاشقان
گفت اینجا حاضری اما ولیک
من نمییابم نصیب خویش نیک
آن چه میدیدم ز تو پارینه سال
نیست این دم گرچه میبینم وصال
من ازین چشمه زلالی خوردهام
دیده و دل زآب تازه کردهام
چشمه میبینم ولیکن آب نی
راه آبم را مگر زد رهزنی
گفت پس من نیستم معشوق تو
من به بلغار و مرادت در قتو
عاشقی تو بر من و بر حالتی
حالت اندر دست نبود یا فتی
پس نیم کلی مطلوب تو من
جزو مقصودم تو را اندرزمن
خانهٔ معشوقهام معشوق نی
عشق بر نقد است بر صندوق نی
هست معشوق آن که او یک تو بود
مبتدا و منتهایت او بود
چون بیابیاش نمانی منتظر
هم هویدا او بود هم نیز سر
میر احوال است نه موقوف حال
بندهٔ آن ماه باشد ماه و سال
چون بگوید حال را فرمان کند
چون بخواهد جسمها را جان کند
منتها نبود که موقوف است او
منتظر بنشسته باشد حالجو
کیمیای حال باشد دست او
دست جنباند شود مس مست او
گر بخواهد مرگ هم شیرین شود
خار و نشتر نرگس و نسرین شود
آن که او موقوف حال است آدمیست
کو به حال افزون و گاهی در کمیست
صوفی ابن الوقت باشد در منال
لیک صافی فارغ است از وقت و حال
حالها موقوف عزم و رای او
زنده از نفخ مسیحآسای او
عاشق حالی نه عاشق بر منی
بر امید حال بر من میتنی
آن که یک دم کم دمی کامل بود
نیست معبود خلیل آفل بود
وان که آفل باشد و گه آن و این
نیست دلبر لا احب الآفلین
آن که او گاهی خوش و گه ناخوش است
یک زمانی آب و یک دم آتش است
برج مه باشد ولیکن ماه نه
نقش بت باشد ولی آگاه نه
هست صوفی صفاجو ابن وقت
وقت را همچون پدر بگرفته سخت
هست صافی غرق عشق ذوالجلال
ابن کس نه فارغ از اوقات و حال
غرقهٔ نوری که او لم یولد است
لم یلد لم یولد آن ایزد است
رو چنین عشقی بجو گر زندهیی
ورنه وقت مختلف را بندهیی
منگر اندر نقش زشت و خوب خویش
بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش
منگر آن که تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همت خود ای شریف
تو به هر حالی که باشی میطلب
آب میجو دایما ای خشکلب
کان لب خشکت گواهی میدهد
کو به آخر بر سر منبع رسد
خشکی لب هست پیغامی ز آب
که به مات آرد یقین این اضطراب
کین طلبکاری مبارک جنبشیست
این طلب در راه حق مانع کشیست
این طلب مفتاح مطلوبات توست
این سپاه و نصرت رایات توست
این طلب همچون خروسی در صیاح
میزند نعره که میآید صباح
گرچه آلت نیستت تو میطلب
نیست آلت حاجت اندر راه رب
هر که را بینی طلبکار ای پسر
یار او شو پیش او انداز سر
کز جوار طالبان طالب شوی
وز ظلال غالبان غالب شوی
گر یکی موری سلیمانی بجست
منگر اندر جستن او سست سست
هرچه داری تو ز مال و پیشهیی
نه طلب بود اول و اندیشهیی؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸۸ - بازگشتن به قصهٔ دقوقی
آن دقوقی رحمة الله علیه
گفت سافرت مدی فی خافقیه
سال و مه رفتم سفر از عشق ماه
بیخبر از راه حیران در الٰه
پا برهنه میروی بر خار و سنگ؟
گفت من حیرانم و بیخویش و دنگ
تو مبین این پایها را بر زمین
زان که بر دل میرود عاشق یقین
از ره و منزل ز کوتاه و دراز
دل چه داند؟ کوست مست دلنواز
آن دراز و کوته اوصاف تن است
رفتن ارواح دیگر رفتن است
تو سفرکردی ز نطفه تا به عقل
نه به گامی بود نه منزل نه نقل
سیر جان بیچون بود در دور و دیر
جسم ما از جان بیاموزید سیر
سیر جسمانه رها کرد او کنون
میرود بیچون نهان در شکل چون
گفت روزی میشدم مشتاقوار
تا ببینم در بشر انوار یار
تا ببینم قلزمی در قطرهیی
آفتابی درج اندر ذرهیی
چون رسیدم سوی یک ساحل به گام
بود بیگه گشته روز و وقت شام
گفت سافرت مدی فی خافقیه
سال و مه رفتم سفر از عشق ماه
بیخبر از راه حیران در الٰه
پا برهنه میروی بر خار و سنگ؟
گفت من حیرانم و بیخویش و دنگ
تو مبین این پایها را بر زمین
زان که بر دل میرود عاشق یقین
از ره و منزل ز کوتاه و دراز
دل چه داند؟ کوست مست دلنواز
آن دراز و کوته اوصاف تن است
رفتن ارواح دیگر رفتن است
تو سفرکردی ز نطفه تا به عقل
نه به گامی بود نه منزل نه نقل
سیر جان بیچون بود در دور و دیر
جسم ما از جان بیاموزید سیر
سیر جسمانه رها کرد او کنون
میرود بیچون نهان در شکل چون
گفت روزی میشدم مشتاقوار
تا ببینم در بشر انوار یار
تا ببینم قلزمی در قطرهیی
آفتابی درج اندر ذرهیی
چون رسیدم سوی یک ساحل به گام
بود بیگه گشته روز و وقت شام
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴۱ - قصه عشق صوفی بر سفرهٔ تهی
صوفییی بر میخ روزی سفره دید
چرخ میزد جامهها را میدرید
بانگ میزد نک نوای بینوا
قحطها و دردها را نک دوا
چون که دود و شور او بسیار شد
هر که صوفی بود با او یار شد
کخکخی و های و هویی میزدند
تای چندی مست و بیخود میشدند
بوالفضولی گفت صوفی را که چیست؟
سفرهیی آویخته وز نان تهیست
گفت رو رو نقش بیمعنیستی
تو بجو هستی که عاشق نیستی
عشق نان بینان غذای عاشق است
بند هستی نیست هر کو صادق است
عاشقان را کار نبود با وجود
عاشقان را هست بیسرمایه سود
بال نه و گرد عالم میپرند
دست نه و گو ز میدان میبرند
آن فقیری کو ز معنی بوی یافت
دست ببریده همی زنبیل بافت
عاشقان اندر عدم خیمه زدند
چون عدم یکرنگ و نفس واحدند
شیرخواره کی شناسد ذوق لوت؟
مر پری را بوی باشد لوت و پوت
آدمی کی بو برد از بوی او
چون که خوی اوست ضد خوی او؟
یابد از بو آن پری بویکش
تو نیابی آن ز صد من لوت خوش
پیش قبطی خون بود آن آب نیل
آب باشد پیش سبطی جمیل
جاده باشد بحر ز اسرائیلیان
غرقه گه باشد ز فرعون عوان
چرخ میزد جامهها را میدرید
بانگ میزد نک نوای بینوا
قحطها و دردها را نک دوا
چون که دود و شور او بسیار شد
هر که صوفی بود با او یار شد
کخکخی و های و هویی میزدند
تای چندی مست و بیخود میشدند
بوالفضولی گفت صوفی را که چیست؟
سفرهیی آویخته وز نان تهیست
گفت رو رو نقش بیمعنیستی
تو بجو هستی که عاشق نیستی
عشق نان بینان غذای عاشق است
بند هستی نیست هر کو صادق است
عاشقان را کار نبود با وجود
عاشقان را هست بیسرمایه سود
بال نه و گرد عالم میپرند
دست نه و گو ز میدان میبرند
آن فقیری کو ز معنی بوی یافت
دست ببریده همی زنبیل بافت
عاشقان اندر عدم خیمه زدند
چون عدم یکرنگ و نفس واحدند
شیرخواره کی شناسد ذوق لوت؟
مر پری را بوی باشد لوت و پوت
آدمی کی بو برد از بوی او
چون که خوی اوست ضد خوی او؟
یابد از بو آن پری بویکش
تو نیابی آن ز صد من لوت خوش
پیش قبطی خون بود آن آب نیل
آب باشد پیش سبطی جمیل
جاده باشد بحر ز اسرائیلیان
غرقه گه باشد ز فرعون عوان
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴۲ - مخصوص بودن یعقوب علیه السلام به چشیدن جام حق از روی یوسف و کشیدن بوی حق از بوی یوسف و حرمان برادران و غیر هم ازین هر دو
آنچه یعقوب از رخ یوسف بدید
خاص او بد آن به اخوان کی رسید؟
این ز عشقش خویش در چه میکند
وان به کین از بهر او چه میکند
سفرهٔ او پیش این از نان تهیست
پیش یعقوب است پر کو مشتهیست
روی ناشسته نبیند روی حور
لا صلوة گفت الا بالطهور
عشق باشد لوت و پوت جانها
جوع ازین روی است قوت جانها
جوع یوسف بود آن یعقوب را
بوی نانش میرسید از دور جا
آن که بستد پیرهن را میشتافت
بوی پیراهان یوسف مینیافت
و آن که صد فرسنگ زان سو بود او
چون که بد یعقوب میبویید بو
ای بسا عالم ز دانش بینصیب
حافظ علم است آن کس نه حبیب
مستمع از وی همییابد مشام
گرچه باشد مستمع از جنس عام
زان که پیراهان به دستش عاریه است
چون به دست آن نخاسی جاریه است
جاریه پیش نخاسی سرسریست
در کف او از برای مشتریست
قسمت حق است روزی دادنی
هر یکی را سوی دیگر راه نی
یک خیال نیک باغ آن شده
یک خیال زشت راه این زده
آن خدایی کز خیالی باغ ساخت
وز خیالی دوزخ و جای گداخت
پس که داند راه گلشنهای او؟
پس که داند جای گلخنهای او؟
دیدبان دل نبیند در مجال
کز کدامین رکن جان آید خیال
گر بدیدی مطلعش را ز احتیال
بند کردی راه هر ناخوش خیال
کی رسد جاسوس را آن جا قدم
که بود مرصاد و در بند عدم؟
دامن فضلش به کف کن کوروار
قبض اعمیٰ این بود ای شهره یار
دامن او امر و فرمان وی است
نیک بختی که تقیٰ جان وی است
آن یکی در مرغزار و جوی آب
وان یکی پهلوی او اندر عذاب
او عجب مانده که ذوق این ز چیست
وان عجب مانده که این در حبس کیست
هین چرا خشکی که اینجا چشمههاست
هین چرا زردی که اینجا صد دواست
هم نشینا هین درآ اندر چمن
گوید ای جان من نیارم آمدن
خاص او بد آن به اخوان کی رسید؟
این ز عشقش خویش در چه میکند
وان به کین از بهر او چه میکند
سفرهٔ او پیش این از نان تهیست
پیش یعقوب است پر کو مشتهیست
روی ناشسته نبیند روی حور
لا صلوة گفت الا بالطهور
عشق باشد لوت و پوت جانها
جوع ازین روی است قوت جانها
جوع یوسف بود آن یعقوب را
بوی نانش میرسید از دور جا
آن که بستد پیرهن را میشتافت
بوی پیراهان یوسف مینیافت
و آن که صد فرسنگ زان سو بود او
چون که بد یعقوب میبویید بو
ای بسا عالم ز دانش بینصیب
حافظ علم است آن کس نه حبیب
مستمع از وی همییابد مشام
گرچه باشد مستمع از جنس عام
زان که پیراهان به دستش عاریه است
چون به دست آن نخاسی جاریه است
جاریه پیش نخاسی سرسریست
در کف او از برای مشتریست
قسمت حق است روزی دادنی
هر یکی را سوی دیگر راه نی
یک خیال نیک باغ آن شده
یک خیال زشت راه این زده
آن خدایی کز خیالی باغ ساخت
وز خیالی دوزخ و جای گداخت
پس که داند راه گلشنهای او؟
پس که داند جای گلخنهای او؟
دیدبان دل نبیند در مجال
کز کدامین رکن جان آید خیال
گر بدیدی مطلعش را ز احتیال
بند کردی راه هر ناخوش خیال
کی رسد جاسوس را آن جا قدم
که بود مرصاد و در بند عدم؟
دامن فضلش به کف کن کوروار
قبض اعمیٰ این بود ای شهره یار
دامن او امر و فرمان وی است
نیک بختی که تقیٰ جان وی است
آن یکی در مرغزار و جوی آب
وان یکی پهلوی او اندر عذاب
او عجب مانده که ذوق این ز چیست
وان عجب مانده که این در حبس کیست
هین چرا خشکی که اینجا چشمههاست
هین چرا زردی که اینجا صد دواست
هم نشینا هین درآ اندر چمن
گوید ای جان من نیارم آمدن
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۰ - گفتن روح القدس مریم راکی من رسول حقم به تو آشفته مشو و پنهان مشو از من کی فرمان اینست
بانگ بر وی زد نمودار کرم
که امین حضرتم از من مرم
از سرافرازان عزت سرمکش
از چنین خوش محرمان خود درمکش
این همی گفت و ذبالهی نور پاک
از لبش میشد پیاپی بر سماک
از وجودم میگریزی در عدم
در عدم من شاهم و صاحب علم
خود بنه و بنگاه من در نیستیست
یک سواره نقش من پیش ستیست
مریما بنگر که نقش مشکلم
هم هلالم هم خیال اندر دلم
چون خیالی در دلت آمد نشست
هر کجا که میگریزی با تو است
جز خیالی عارضی یی باطلی
کو بود چون صبح کاذب آفلی
من چو صبح صادقم از نور رب
که نگردد گرد روزم هیچ شب
هین مکن لاحول عمران زادهام
که ز لاحول این طرف افتادهام
مر مرا اصل و غذا لاحول بود
نور لاحولی که پیش از قول بود
تو همیگیری پناه ازمن به حق
من نگاریدهی پناهم در سبق
آن پناهم من که مخلصهات بوذ
تو اعوذ آری و من خود آن اعوذ
آفتی نبود بتر از ناشناخت
تو بر یار و ندانی عشق باخت
یار را اغیار پنداری همی
شادی یی را نام بنهادی غمی
این چنین نخلی که لطف یار ماست
چون که ما دزدیم نخلش دار ماست
این چنین مشکین که زلف میر ماست
چون که بیعقلیم این زنجیر ماست
این چنین لطفی چو نیلی میرود
چون که فرعونیم چون خون میشود
خون همیگوید من آبم هین مریز
یوسفم گرگ از توام ای پر ستیز
تو نمیبینی که یار بردبار
چون که با او ضد شدی گردد چو مار؟
لحم او و شحم او دیگر نشد
او چنان بد جز که از منظر نشد
که امین حضرتم از من مرم
از سرافرازان عزت سرمکش
از چنین خوش محرمان خود درمکش
این همی گفت و ذبالهی نور پاک
از لبش میشد پیاپی بر سماک
از وجودم میگریزی در عدم
در عدم من شاهم و صاحب علم
خود بنه و بنگاه من در نیستیست
یک سواره نقش من پیش ستیست
مریما بنگر که نقش مشکلم
هم هلالم هم خیال اندر دلم
چون خیالی در دلت آمد نشست
هر کجا که میگریزی با تو است
جز خیالی عارضی یی باطلی
کو بود چون صبح کاذب آفلی
من چو صبح صادقم از نور رب
که نگردد گرد روزم هیچ شب
هین مکن لاحول عمران زادهام
که ز لاحول این طرف افتادهام
مر مرا اصل و غذا لاحول بود
نور لاحولی که پیش از قول بود
تو همیگیری پناه ازمن به حق
من نگاریدهی پناهم در سبق
آن پناهم من که مخلصهات بوذ
تو اعوذ آری و من خود آن اعوذ
آفتی نبود بتر از ناشناخت
تو بر یار و ندانی عشق باخت
یار را اغیار پنداری همی
شادی یی را نام بنهادی غمی
این چنین نخلی که لطف یار ماست
چون که ما دزدیم نخلش دار ماست
این چنین مشکین که زلف میر ماست
چون که بیعقلیم این زنجیر ماست
این چنین لطفی چو نیلی میرود
چون که فرعونیم چون خون میشود
خون همیگوید من آبم هین مریز
یوسفم گرگ از توام ای پر ستیز
تو نمیبینی که یار بردبار
چون که با او ضد شدی گردد چو مار؟
لحم او و شحم او دیگر نشد
او چنان بد جز که از منظر نشد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۱ - عزم کردن آن وکیل ازعشق کی رجوع کند به بخارا لاابالیوار
شمع مریم را بهل افروخته
که بخارا میرود آن سوخته
سخت بیصبر و در آتشدان تیز
رو سوی صدر جهان میکن گریز
این بخارا منبع دانش بود
پس بخاراییست هرک آنش بود
پیش شیخی در بخارا اندری
تا به خواری در بخارا ننگری
جز به خواری در بخارای دلش
راه ندهد جزر و مد مشکلش
ای خنک آن را که ذلت نفسه
وای آن کس را که یردی رفسه
فرقت صدر جهان در جان او
پاره پاره کرده بود ارکان او
گفت بر خیزم همآن جا واروم
کافر ار گشتم دگر ره بگروم
وا روم آن جا بیفتم پیش او
پیش آن صدر نکواندیش او
گویم افکندم به پیشت جان خویش
زنده کن یا سر ببر ما را چو میش
کشته و مرده به پیشت ای قمر
به که شاه زندگان جای دگر
آزمودم من هزاران بار بیش
بیتو شیرین مینبینم عیش خویش
غن لی یا منیتی لحن النشور
ابرکی یا ناقتی تم السرور
ابلعی یا ارض دمعی قد کفیٰ
اشربی یا نفس وردا قد صفا
عدت یا عیدی الینا مرحبا
نعم ما روحت یا ریح الصبا
گفت ای یاران روان گشتم وداع
سوی آن صدری کامیر است و مطاع
دمبه دم در سوز بریان میشوم
هرچه بادا باد آنجا میروم
گرچه دل چون سنگ خارا میکند
جان من عزم بخارا میکند
مسکن یار است و شهر شاه من
پیش عاشق این بود حب الوطن
که بخارا میرود آن سوخته
سخت بیصبر و در آتشدان تیز
رو سوی صدر جهان میکن گریز
این بخارا منبع دانش بود
پس بخاراییست هرک آنش بود
پیش شیخی در بخارا اندری
تا به خواری در بخارا ننگری
جز به خواری در بخارای دلش
راه ندهد جزر و مد مشکلش
ای خنک آن را که ذلت نفسه
وای آن کس را که یردی رفسه
فرقت صدر جهان در جان او
پاره پاره کرده بود ارکان او
گفت بر خیزم همآن جا واروم
کافر ار گشتم دگر ره بگروم
وا روم آن جا بیفتم پیش او
پیش آن صدر نکواندیش او
گویم افکندم به پیشت جان خویش
زنده کن یا سر ببر ما را چو میش
کشته و مرده به پیشت ای قمر
به که شاه زندگان جای دگر
آزمودم من هزاران بار بیش
بیتو شیرین مینبینم عیش خویش
غن لی یا منیتی لحن النشور
ابرکی یا ناقتی تم السرور
ابلعی یا ارض دمعی قد کفیٰ
اشربی یا نفس وردا قد صفا
عدت یا عیدی الینا مرحبا
نعم ما روحت یا ریح الصبا
گفت ای یاران روان گشتم وداع
سوی آن صدری کامیر است و مطاع
دمبه دم در سوز بریان میشوم
هرچه بادا باد آنجا میروم
گرچه دل چون سنگ خارا میکند
جان من عزم بخارا میکند
مسکن یار است و شهر شاه من
پیش عاشق این بود حب الوطن
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۲ - پرسیدن معشوقی از عاشق غریب خود کی از شهرها کدام شهر را خوشتر یافتی و انبوهتر و محتشمتر و پر نعمتتر و دلگشاتر