عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۶۲ - نامه جمشید به خورشید
شب تاری به روز آورد جمشید
به شب بنوشت مکتوبی به خورشید
مطول رقعه ای ببریده در شب
چو زاغ شب به دنبالش مرکب
که در هندوستان سنگین وطن داشت
پریدن در هوای ملک چین داشت
ز هندستان به سوی چینش آورد
بر اطراف ختن شکر فشان کرد
درونش داشت سوزان قصه ای راز
به نوک خامه کرد این نامه آغاز
به نام دادبخش دادخواهان
گنه بخشنده صاحب گناهان
خلاص انگیز مظلومان محبوس
علاج آمیز رنجوران مأیوس
ازو باد آفرین بر شاع خوبان
چراغ دلبران و ماه خوبان
مه برج صفا صبح صباحت
گل باغ وفا، عین ملاحت
طراز کسوت چین و طرازی
نگین تاج و فرق سرفرازی
چراغ ناظر و خورشید آفاق
فراغ خاطر و امید مشتاق
عزیزی ناگه افتادی به زاری
ز جاه یوسفی در چاه خواری
سرشک گرم رو را می دواند
به صدق دل دعایت می رساند
که ای نازک نگار ناز پرورد
چو گل نه گرم گیتی دیده نه سرد
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۶۴ - دو بیت شعر
رسولا خدا را به جایی که دانی
چه باشد که از من پیامی رسانی؟
نه کار رسول است رفتن به کویش
نسیما ت برخیز اگر می توانی
ز پیش جم دو کبک بلبل آواز
به کوهستان دژ کردند پرواز
بدان دژ پرده ای خوش ساز کردند
ز قولش این غزل آغاز کردند:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۷۳ - رباعی
امشب که شبم به وصل تو می گذرد،
دامی ز سر زلف خود، ای دام خرد،
بر روی هوا بگستران تا ناگاه
زاغ شب از این سراچه بیرون نپرد
بوصف الحال خورشید دل افروز
دو بیت آورد مطبوع و جگر سوز
امشب که شد آن ماه فلک مهمانم،
بنشینم و داد خوش از او بستانم
ور صبح نفس زند ز آه سحری
برخیزم و شمع صبح را بنشانم
چو جم بشنید نظم همچو آبش
فرو خواند این رباعی در جوابش
امشب شب آنست که دل چیره شود
وز عشرت ما چشم فلک خیره شود
گر صبح گریبان شب تار درد
آیینه عیش عاشقان تیره شود.
ز ناگه خنده ای زد صبح دم سرد
از آن یک خنده شب را منفعل کرد
شب هندو معنبر زلف بر بست
ز جای خویشتن خورشید بر جست
گرفت آن ماه تابان را در آغوش
چو زلف آوردش اندر گردن و گوش
لبش بوسید و شیرین قطعه ای گفت
به گوهر قطعه یاقوت را سفت
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۷۴ - قطعه
شب دوشین بت نوشین لب من
چو می کرد از برم عزم جدایی
بدان تاریکی اش در برگرفتم
چه گفتم؟ گفتمش کای روشنایی،
چو آخر داشتی با آشنایان
سر بیگانگی و بیوفایی ،
میان آشنایان روز اول
چه بودی گر نبودی آشنایی
ملک بوسید پای یار مهوش
سبک از آب زد نقشی بر اتش
برفت آن عمر تیز آهنگ از پیش
به صوت نرم خواند این قطعه با خویش:
به وقت صبح کآن خورشید بد مهر
روانه گشت و می شد در عماری
نقاب عنبرین از لاله برداشت
ز سنبل برگ سوسن کرد عاری
به نرگس کرد سوی من اشارت
که چون تو بیش از این فرصت نداری
تمتع من شمیم عرار نجد
فما بعد العشیه من عراری
چمان شد بر لب آب آن سهی سرو
به جای آب ، یوسف رفت در دلو
دگر بار آن مقنع ماه دلکش
فتاد از چرخ گردان در کشاکش
ز چاه مصر شد تا چاه کنعان
چنین باشد مدار چرخ گردان
چو خورشید بلند عالم آرا
توجه کرد از آن پستس به بالا
صباحی گشت تاری روز جمشید
که رفتش بر سر دیوار خورشید
پریشان از جفای گردش دهر
ز پای قلعه سر بنهاد در شهر
ز هر جنسی متاعی کرد پیدا
ز لعل و گوهر و دیبای زیبا
به مهراب جهان گردیده بسپرد
که: «پیش افسر این می بایدت برد
به افسر گو که این دیبا و گوهر
ز چین بهرم فرستادست مادر
اگر چه نیست حضرت را سزاوار
در آن درگه به شوخی کردم این کار»
بر افسر شد آن صورتگر چین
ز هر جنسی حدیثی داشت رنگین
سخن در درج گوهر درج می کرد
حکایت را به گوهر خرج می کرد
به هر دیبا حدیثی نغز می گفت
به تحسین در زه در گوش می سفت
هزارش قطعه بود از لعل و گوهر
نهاد آن یک به یک در پیش افسر
ز هر جنسی برای افسر آورد
برش هر روز نقدی دیگر آورد
کنیزان را زر و پیرایه بخشید
به لالایان لؤلؤ مایه بخشید
شدی مهراب گه گه نزد بانو
سخنها راندی از هر نوع با او
دمی گفتی صفات حسن جمشید
رسانیدی سخن را تا به خورشید
گه از قیصر گه از فغفور گفتی
گه از نزدیک و گه از دور گفتی
چنان با مهر مهراب اندر آمیخت
که طوق شوق او در گردن آویخت
شبی در خوشی ترین وقتی و حالی
به افسر گفت: «من دارم سوالی
ز خورشی آن مه تابان چه دیدی
کزو یکبارگی دوری گزیدی؟
بود فرزند مقبل دیده را نور
نشاید کرد نور از چشم خود دور
چنان شمعی تو در کنجی نشانی
کجا یابی فروغ شادمانی ؟
چنان شمعی کسی بی نور دارد؟
چنان روحی کس از خود دور دارد؟
چو خورشید تو باشد در چه غم
به دیدار که خواهی دید عالم؟
پاسخ افسر ، به مهراب بازرگان
چو بشنید آن فسون افسر ز مهراب
ز شبنم داد برگ لاله را آب
به پاسخ گفت: «ای جان برادر
مرا هست از فراقش جان پر آذر
ولیکن چون کنم کان سرو مهوش
چو دوران است ناهموار و سرکش
چو ابر اندر دلش غیر از هوا نیست
ولی یک ذره در رویش حیا نیست
به می پیوسته آب روی ریزد
چو نرگس مست خفته، مست خیزد
بنامیزد سهی سرویست آزاد
هوای دل سرش را داده بر باد
نگاری دلکش است از دست رفته
شکاری سرکش است از شست رفته
چو گل در غنچه باید دختر بکر
در دل بسته بر اندیشه و فکر
کند پنهان رخ از خورشید و از ماه
نباشد باد را در پرده اش راه
اگر در گوشش آید بانگ بلبل
برآشوبد دلش از پرده چون گل
اگر با بکر گردد باد دمساز
برو چون گل بدرد پرده راز
از آن پس سر به رسوائی کشد کار
نهد راز دلش بر روی بازار
نماند در جوانی رنگ و بویش
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۷۹ - رباعی
وقت سحر از باغ بهشت آمد باد
آورد گلی و در کنارم بنهاد
چون زلف صنم نهاده بودم دامی
ماهی بگذار آمد و در دام افتاد
چو شهناز آن رباعی ساخت بر چنگ
فرو خواند این غزل شکر به آهنگ:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۲ - آزاد شدن خورشید
چو صبح از کوه بنمود افسر زر
ز کوه آمد برون خورشید خاور
پس افسر بر سمند عزم بنشست
به ناز آورد باز رفته از دست
ز شهرستان به سوی دژ روان شد
ز شهر تن به شهرستان جان شد
چو در دژ شد به نزد آن شکر لب
مهی را یافت همچون ماه یک شب
چو دری در صدف تنها نشسته
ز هر یک غمزه عقدی در گسسته
چو جسم ناتوانش چم بیمار
چو شیشه چشم هایش رفته در غار
چو عکس طلعت خورشید را دید
سرشک لاله گون از دیده بارید
سرشک افشان گرفت اندر کنارش
که بنشاند به اشک از دل غبارش
چو مادر حال دختر را تبه دید
چو چشم خود جهان یکسر سیه دید
به پوزش گفت: «ای ترک خطایی
خطا کردم، خطا کردم خطایی»
به زاری گفت: « ای سرو گل اندام
فدای چشم مخمور تو بادام
بسی بر شکر و گل بوسه ها داد
شکر پاسخ برو افسانه بگشاد
به تندی گفت: «ای بد مهر مادر،
مرا بهر چه افکندی در آذر؟
چو من نه رستم و سامم به هر حال
چرام افکنده ای در کوه چون زال؟
بگو تا زین جگر گوشه چه دیدی
که او را بیگناه از خود بریدی؟
مرا رسوای خاص و عام کردی
میان انجمن بد نام کردی»
بگفت این قصه و بسیار بگریست
وز آن زاریش مادر زار بگریست
برون آوردش از غمخانه تنگ
چو لعل از سنگ و همچون شکر از تنگ
همان دم چتر شاهی باز کردند
عماری را به دیبا ساز کردند
گل آمد در عماری سوی بستان
مه هودج نشین اندر شبسنان
پری رخسار خوبان دلاویز
بهار افروز و گلبرگ شکر ریز
نسیم جانفزای و ارغنون ساز
سمن بوی و نگارین روی و شهناز
هزار و سیصد و هفتاد دختر
همه خورشید روی و فرخ اختر
که پیش آن صنم در کار بودند
بدان درگاه خدمتکار بودند
همی روی طرب را باز کردند
همان آیین پیشین ساز کردند
کبوتر گر بود صد سال در بند
رود روزی سوی برج خداوند
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۶ - غزل
باد صبا به گرد سمندش نمی رسد
سرو سهی به قد بلندش نمی رسد
بر مه شکسته طرف کلاه است ازین سبب
از چشم آفتاب گزندش نمی رسد
گرد سمند او به فلک نمی رسد ولی
خنگ فلک به گرد سمندش نمی رسد
پایم به بند زلف گرفتار کرده است
دردا که دست بنده به بندش نمی رسد
به هر گردی که می انگیخت جمشید
بر آوردی غبار از جان خورشید
به هر گامی که اسبش بر گرفتی
ز اشک آن خاک در گوهر گرفتی
صنم گلگون سرشک از دیده می راند
ملک شبدیز با گلگونه می راند
ملک گوی ار همه کس پیش می برد
به هر صنعت که بود از پیش می برد
غریو اهل روم و شام برخاست
ملک چوگان فکند و نیزه را خواست
در آمد خوش به طرد و عکس کردن
به طرد بدسگال و عکس دشمن
سماک رامح از بالای افلاک
ز غیرت نیزه را انداخت بر خاک
هزاران حلقه همچون زلف جانان
ز چوگان کرد در میدان بر افشان
ز پشت باد پا چون باد در تک
به رمح ان حلقه ها بر بود یک یک
بر او شاهنشه از جان آفرین کرد
ثنای قدرت جان آفرین کرد
به پیروزی ز میدان باز گشتند
همان با نای و نی دمساز گشتند
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۹۲ - لشکر کشی جمشید از روم به شام
زند از شهر گردان خیمه بر دشت
زمین از خیمه همچون آسمان گشت
هنرمندان ز کین دلها پر از خون
ز تن کردند ساز بزم بیرون
ز هر سو لشکری آمد به انبوه
تو گفتی گشت بر صحرا روان کوه
برون از شهر دشتی بود دلکش
چو گلزار جوانی خرم و خوش
چو روی جم در آن گلها شکفته
چو چشم آهوان بر لاله خفته
میان یاسمین و نسترن در
بلورین برکه ای چون حوض کوثر
ز هر سویی روان نالنده رودی
برو گوینده هر مرغی سرودی
گلش صد بار لعل افکنده بر هم
نمی آمد لبش از خنده بر هم
هوایش عقد پروین دانه می کرد
معنبر زلف سنبل شانه می کرد
چنار و گل ز ابرش آب جسته
به آب ابر دست و روی شسته
چو پیری زاده از مادر شکوفه
زبان بهانده سوسن در شکوفه
دل گل چون دماغ پور سینا
درختان چون درخت طور سینا
چمن از سایه بید و گل بان
کشیده سایبانها گرد بستان
به سوری این غزل می خواند بلبل
سحر گه در مقام نغز با گل:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۹۳ - غزل
بود ز غم صد گره بر گل و بر بارگل
باد به یکدم گشاد صد گره از کار گل
طرف چمن را چو کرد چشم شکوفه سپید
باز منور شدش دیده به دیدار گل
لاله زر آتشی است ناسره اش در میان
لاجرم آن قیمتش نیست به بازار گل
قوس قزح در هوا تا سر پرگار زد
دایره لعل گشت نقطه پرگار گل
در چمنی کان صنم جلوه دهد حسن را
خار عجب گر کشد بار دگر بار گل
کف به لب آورده باز جام پر از لعل می
می به کف آور ببین روی پریوار گل
ملک با لشکری افزون ز باران
فرود آمد در آن خرم بهاران
میان سبزه چون گل جای کردند
ملک را بارگه بر پای کردند
به یاد روی گل ساغر گرفتند
چو نرگس دور جام از سر گرفتند
ملک یک هفته با قیصر طرب کرد
بر آن گل ارغوانی باده می خورد
ملک نالید یک شب پیش مهراب
که کار از دست رفته ای دوست دریاب
چنین از عمر تا کی دور باشم؟
ز جان خویشتن مهجور باشم؟
برای من بسی زحمت کشیدی
ز دست من بسی تلخی چشیدی
برای من بکن یک کار دیگر
بیار آن ماه را یکبار دیگر
سرشک از دیدگان بارید بر زر
فرو خواند این غزل با اشک برتر
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۹۷ - قطعه
در آن روز وداع آن ماه خوبان
لبم بر لب نهاد و گفت نرمک
ز روی حسرت او با من همی گفت:
هذا فراق بینی و بینک
همه شب با دوتن افسر در آن دشت
تماشا را بدان مهتاب می گشت
طوافی گرد آب و سبزه می کرد
ز ناگه ره بدان منزل در آورد
به یک منزل دو مه را دید با هم
نشسته هر دو چون بلقیس با جم
نوای چنگ و بانگ رود بشنود
بدان فرخ مقام آهنگ فرمود
در آن مهتاب خرم بود خورشید
نشسته چون گلی در سایه بید
چو مادر را بدید از دور بشناخت
صنم خود را به بیدستان درانداخت
به دستان چون فلک نقشی عیان کرد
به بیدستان چو گل خود را نهان کرد
زمانه قاطع عیش است و شادی
نمی خواهد به غیر از نامرادی
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۹۸ - رباعی
چون گل دهنی زمانه پر خنده نکرد
کش باز به خون جگر آکنده نکرد
چون غنچه گل دمی دلی جمع نگشت
کایام هماندمش پراکنده نکرد
ملک چون عکس تاج افسری یافت
زجای خود به استقبال بشتافت
ز جای خود نرفت و رفت از جای
چو دامن بوسه اش می داد بر پای
به آغوش اندر آورد افسرش مست
گرفتش سیب سیمین بر کف دست
لبان و مشک و شهد و می به هم دید
می مشکین ز شیرین شهد نوشید
به زیر بید بن می دید خورشید
ز غیرت شد تنش لرزان تر از بید
ملک گفت: « از کجا ای سرو نامی
به اقبال و سعادت می خرامی؟
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۰۲ - رباعی
از رنگ بیاض رویت ای رشک قمر
وز عکس گل جمالت ای غیرت خور
مشاطه آفتاب بر روی افق
سرخاب و سپیداب کشد شام و سحر
چو شیرین را به هودج در نشاندند
فرستادند و خسرو را بخواندند
ملک جمشید مست از بزم مستان
خرامان رفت در خرم شبستان
شبستانی چو زلف مشک مویان
منور کرده حسن ماهرویان
نگارین لعبتان خلخ و چین
چو سر ناز سر تا پای رنگین
سمن رویان چو سرو استاده بر پای
همه صاحب جمال و مجلس آرای
به دست هر یکی شمعی معنبر
بتان را گرم چون شمع از هوا سر
به هر شمعی که ماهی بر گرفته
فلک صد شمع انجم در گرفته
فروغ بزم آن شب برده ناموس
ازین هر هفت شمع و هفت فانوس
ز شادی بر فلک رقصیده ناهید
که هست امشب وصال ماه و خورشید
شب هندو به لالائی روارو
همی زد در رکاب آن مه نو
نثاری بر سرش ریزان ز بالا
ز اطباق فلک لولوی لالا
شهنشه دید زنگاری نقابی
به شب در مهد زنگار آفتابی
چو باد صبح دم صد لاله بنمود
ز گلبرگش نقاب شرم بگشود
در آمد چون نسیم نو بهاری
کشید آن غنچه را در بوسه کاری
ز سوسن نارون را ساخت چنبر
ز گلبرگ بهاری کرد بستر
دو سرو ناز پیچیدند بر هم
دو شاخ میوه پیوستند بر هم
کشید آن خرم گل را در آغوش
برون کرد از تنش دیبای گلپوش
برش تا ناف باغی بود ز سوسن
بزیر سوسن از نسرین دو خرمن
سمن را یافت در والا حصاری
ببسته لاله زاری در ازاری
ز مویش صد هزاران خون به گردن
نبودش جز میان یک موی بر تن
میان با یاسمین و نسترن در
بلورین برکه ای چون حوز کوثر
بلورین کوه در زیر کمر گاه
در آن کوه و کمر دل گشته گمراه
فرود برکه اش عین الحیوتی
معصفر روزه اش از هر نباتی
دو همبر در بر او کرده فراهم
بر آن دربند مهر خاتم جم
کلید آن در از پولاد چین بود
ز سیمین درج قفل لعل بگشود
به ناگه خاتم یاقوت خورشید
فتاد اندر دم ماهی جمشید
شد از خورشید پیدا کان یاقوت
روان در چشمه خورشید شد حوت
یکی سیراب شد از عین خورشید
یکی سرمست گشت از جام جمشید
فلک شد چاکر و ایام داعی
جهان می ساخت بر ساز این رباعی:
باد آمد و بکر غنچه را دمها داد
نرمک نرمک بند قبایش بگشاد
پیراهنش امروز به خون آلوده ست
پیداست که دوش دختری داد بباد
چو مه رویان زنگاری شبستان
پس زرین تتق گشتند پنهان
عروس روز خون آلوده دامن
خرامان شد برین پیروز گلشن
خوش خندان و عنبر بوی جمشید
برون آمد چو صبح از مهد خورشید
حریر چینی و مصری قلم خواست
رخ صبح از سواد شب بپیراست
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۰۴ -
ای پیک صبا مصر وصالم بکف آمد
از جای بجنب آخر و برخیز بشیرا
پیراهن این یوسف گم گشته خون تر
القاه علی وجه ابی، یات بصیرا
حدیث شوق دارد عرض و طولی
چه بتواند رسانیدن رسولی؟
چو شرح سوز دل با خامه گویم،
به خون دیده روی نامه شویم
به جای دوده دود از نی برآرم
بلاهای سیاهش بر سر آرم
ستمهایی که من دور از تو دیدم
جفاهایی که از دوران کشیدم
اگر گویم دلت باور ندارد
درون نازکت طاقت نیارد
دلم در بحر حیرت غوطه ها خورد
ولیکن عاقبت گوهر بر آورد
اگر چه تلخ بار آمد درختم
در آخر عقد حوا کرد بختم
ز زنبور ارچه زخم نیش خوردم
ولیکن شهدش آخر نوش کردم
چه شد گر شد جهان تاریک برمن؟
به خورشیدم شد آخر چشم روشن
اگر چه زحمت ظلمت کشیدم
زلال چشمه حیوان چشیدم
نواندست آرزو اکنون جز اینم
که دیدار عزیزت باز بینم
جمال وصل از آن رو در نقاب است
که چشم بد میان ما حجاب است
نسیم صبح دولت چون بر آید
ز روی آرزو برقع گشاید
چون سر چاه بلا باز شود بر یعقوب
حال پیراهن یوسف همه پوشیده شود
باش تا دست دهد دولت ایام وصال
بوی پیراهنش از مصر به کنعان شنود
چو جم در نامه حال دل بیان کرد
بریدی را به چین حالی روان کرد
ز عهد روزگار خویش راضی
ملک می خواست عذر عهد ماضی
نه یکدم بی نشاط و باده بودی
نه بی صوت عنادل می غنودی
ز جام لعل نوشین باده می خورد
قضای صحبت مافات می کرد
پس از سالی صبوحی کرد یک روز
ملک با آفتاب عالم افروز
به باغی خوشتر از فردوس اعلی
بنایش را خواص نقش مانی
به تیغ بیدش افکنده سپر غم
نسیمش داده جان از ضعف هر دم
سر نرگس ز می مایل به پستی
گشاده برگ چشم از خواب مستی
نشسته بر چمن قمری و بلبل
این غزل بر نرگس و گل
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۰۵ - غزل
چمن شمع ز مرد ساق نرگس را چو بردارد
به سیمین مشعلی ماند که آن مشعل دو سر دارد
فرو برده به پیش باد هردم خون دل لاله
که از سودا دل لاله بسی خون در جگر دارد
مگر خواهد گشادن باغ شاخ ارغوان را خون
که نرگس تشت زر بر دست و گلبن نیشتر دارد
صبا عرض گل و شمشاد می داد
بخار چین ملک را یاد می داد
نسیم صبح با انفاس مشکین
همی آمد زدشت تبت و چین
ز ناگه ارغنون برداشت آهنگ
سرایید این غزل در پرده چنگ:
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
والشمس وضحیها والقمراذا تلیها
ای مسلم‌ترا سحر خیزی
هر سحر چون زخواب برخیزی
سر زبالین شرق برداری
دامن وجیب پر ز زرداری
پس کنی در جهان زرافشانی
بر فقیر و توانگر افشانی
چون زنی بر فلک سراپرده
بندی از نور در هوا پرده
در هوا ذره را کنی تعریف
بدن خاک را دهی تشریف
چون در آیی به بارگاه حمل
بنمایی هزار گوه عمل
پور حسن بر جهان بندی
نقش دیبای گلستان بندی
برقع از روی غنچه بگشایی
چهرهٔ یاسمن‌ بیارایی
در چمن سبزه تازه روی شود
گلستان پر ز رنگ و بوی شود
قدح لاله پر شراب کنی
عارض ارغوان خضاب کنی
چون‌کنی یک نظر سوی معدن
خاک گردد به گوهر آبستن
در رحم جنبش جنین از توست
ماه را پرتو جبین از توست
تو رسانی همی به هفت اقلیم
از هزاران هزار گونه نعیم
در نظر شاهد ملیح تویی
بر فلک همدم مسیح تویی
یوسف مصر آسمانی‌، تو
کدخدای همه جهانی تو
ایتت عزف که صانع عالم
بر وجود تو یاد کرد قسم‌!
مردم چشم عالمی به درست
که جهان سر به سر منیراز توست
با وجود تو ای جهان آرای
از چه رو اندرین سپنج سرای‌،
روز من‌، خسته تیره فام بود
صبح بر چشم من حرام بود
چیست جرمم چه کرده‌ام باری‌؟
که نهی هر دمم زنوخاری
مژهٔ من زموج خون جگر
همچو دامان ابر داری‌تر
چون منی را چنین حزین داری
با غم و غصه همنشین داری
عادت چون تویی چنین باشد
جگرم خون کنی همین باشد
نه‌، خطا گفتم‌، از تو این ناید
چون تو مهری‌، زمهرکین ناید
این همه جور دور گردون است
اوکند اینکه اینچنین دون است
نه منم اینچنین بدین آیین
خسته و مستمند و زار و حزین‌،
عالمی را همه چنین بینی
همه را با عنا قرین بینی
گشته از حادثات دور فلک
سینه‌شان پرزخون زجور فلک
رهی معیری : غزلها - جلد اول
طوفان حادثات
این سوز سینه شمع شبستان نداشته است
وین موج گریه سیل خروشان نداشته است
آگه ز روزگار پریشان ما نبود
هر دل که روزگار پریشان نداشته است
از نوش خند گرم تو آفاق تازه گشت
صبح بهار این لب خندان نداشته است
ما را دلی بود که ز طوفان حادثات
چون موج یک نفس سر و سامان نداشته است
سر بر نکرد پاک نهادی ز جیب خاک
گیتی سری سزای گریبان نداشته است
جز خون دل ز خوان فلک نیست بهره ای
این تنگ چشم طاقت مهمان نداشته است
دریا دلان ز فتنه ی ایام فارغند
دریای بی کران غم طوفان نداشته است
آزار ما به مور ضعیفی نمی رسد
داریم دولتی که سلیمان نداشته است
غافل مشو ز گوهر اشک رهی که چرخ
این سیم گون ستاره به دامان نداشته است
رهی معیری : غزلها - جلد اول
خندهٔ مستانه
با عزیزان درنیامیزد دل دیوانه‌ام
در میان آشنایانم ولی بیگانه‌ام
از سبک روحی گران آیم به طبع روزگار
در سرای اهل ماتم خندهٔ مستانه‌ام
نیست در این خاکدانم آبروی شبنمی
گر چه بحر مردمی را گوهر یکدانه‌ام
از چو من آزاده‌ای الفت بریدن سهل نیست
می‌رود با چشم گریان سیل از ویرانه‌ام
آفتاب آهسته بگذارد در این غمخانه پای
تا مبادا چون حباب از هم بریزد خانه‌ام
بار خاطر نیستم روشندلان را چون غبار
بر بساط سبزه و گل سایهٔ پروانه‌ام
گرمی دلها بود از ناله جانسوز من
خندهٔ گلها بود از گریهٔ مستانه‌ام
هم عنانم با صبا سرگشته‌ام سرگشته‌ام
همزبانم با پری دیوانه‌ام دیوانه‌ام
مشت خاکی چیست تا راه مرا بندد رهی ؟
گرد از گردون برآرد همت مردانه‌ام
رهی معیری : غزلها - جلد اول
جلوهٔ ساقی
در قدح عکس تو یا گل در گلاب افتاده است؟
مهر در آیینه یا آتش در آب افتاده است؟
بادهٔ روشن دمی از دست ساقی دور نیست
ماه امشب همنشین با آفتاب افتاده است
خفته از مستی به دامان ترم آن لاله‌روی
برق از گرمی در آغوش سحاب افتاده است
در هوای مردمی از کید مردم سوختیم
در دل ما آتش از موج سراب افتاده است
طی نگشته روزگار کودکی پیری رسید
از کتاب عمر ما فصل شباب افتاده است
آسمان در حیرت از بالانشینیهای ماست
بحر در اندیشه از کار حباب افتاده است
گوشهٔ عزلت بود سرمنزل عزت رهی
گنج گوهر بین که در کنج خراب افتاده است
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
باران صبحگاهی
اشک سحر زداید از لوح دل سیاهی
خرم کند چمن را باران صبحگاهی
عمری ز مهرت ای مه شب تا سحر نخفتم
دعوی ز دیده ی من و ز اختران گواهی
چون زلف و عارض او چشمی ندیده هرگز
صبحی بدین سپیدی شامی بدان سیاهی
داغم چو لاله ای گل از درد من چه پرسی؟
مردم ز محنت ای غم از جان من چه خواهی؟
ای گریه در هلاکم هم عهد رنج و دردی
وی ناله در عذابم همراز اشک و آهی
چندین رهی چه نالی از داغ بی نصیبی؟
در پای لاله رویان این بس که خاک راهی
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
ستاره خندان
بگوش همنفسان آتشین سرودم من
فغان مرغ شبم یا نوای عودم من؟
مرا ز چشم قبول آسمان نمی افکند
اگر چو اشک ز روشندلان نبودم من
مخور فریب محبت که دوستداران را
بروزگار سیه بختی آزمودم من
به باغبانی بی حاصلم بخند ای برق
که لاله کاشتم و خار و خس درودم من
نبود گوهر یکدانه ای در این دریا
وگرنه چون صدف آغوش می گشودم من
به آبروی قناعت قسم که روی نیاز
به خاکپای فرومایگان نسودم من
اگر چه رنگ شفق یافت دامنم از اشک
همان ستاره خندان لبم که بودم من
گیاه دشت جنون خرم از من است رهی
که از سرشک روان رشک زنده رودم من
بیاد فیضی و گلبانگ عاشقانه اوست
اگر ترانه مستانه ای سرودم من