عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۹
نیست ممکن که به وصل تو رسد کس به شتاب
چه کنم صبر کنم تا به مدارا برسد
وعده بوسه ز امروز به فردا فکنی
وای من گر نرسد بوسه و فردا برسد
بوسه ای را لبت از من به دلی قانع نیست
قصد جان کرد به مقصد برسد یا نرسد
این چنین عشق که من دارم از آن لب که تو راست
هیچ شک نیست که این کار بدانجا نرسد
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۱۲
شعر است و بس که خواندن او نام مرد را
مشهور شهر و شهره خلق جهان کند
روزی هزار بار سر زلف بشکند
ترسم به عهد و دوستی من همان کند
دایم همی کنم لب شیرینش را صفت
آخر به بوسه ای دل من شادمان کند
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۱۵
گر مرا سودای عشق آن دهن کمتر شود
جان من کم رنج بیند درد من کمتر شود
با چنان حسن و لطافت با چنان بالا و لب
سخت نادر باشد ار سودای من کمتر شود
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۲۳
ثنا به نام تو رغبت همی کند همه وقت
جهان به روی تو خرم بود همی همه سال
چو غمگنان به شراب و چو مفلسان به درم
چو دوستان به وصال و چو بوستان به نهال
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۲۷
تیرت به گاه زخم چوپوید به سوی خصم
کلکت به وقت مهر چو جنبید در بنان
این داعی استپای امل را به کوی دل
وان هادی است دست اجل را به سوی جان
آرش اگر بدیدی تیر و کمانت را
نشناختی ز بیم تو قربان ز دوکدان
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۲۹
باد سحر که سوی من آرد پیام او
اول غلام بادم و دوم غلام او
شادم ز دل که بسته زلف دوتای اوست
دل بنده دو سلسله مشک فام او
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۳۴
بی دوست مانده ام چو تو را دوست خوانده ام
کز دوست دوستانه ندیدم جزای خویش
گر عاشقی خطاست به نزدیک عاقلان
آن عاشقم که خوش بودم با بلای خویش
ماهی و دل هوای تو را کرده است خوش
خرم دلی بود که گزیند هوای خویش
آنم که تا اجل نرسد در قفای من
یابی دعای خیر من اندر قفای خویش
تحسین کند فلک چو بخوانم ثنای تو
بر من سخا کنی چو ببینی ثنای خویش
ادیب صابر : مفردات
شمارهٔ ۱۰
ذوق عشقت کاشکی جانا نمی دیدی دلم
یا تن کاهیده من تاب هجران داشتی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲
مانند سراب بند بر پا
بیهوده شدیم دشت پیما
بی بحر نموده شکل ساحل
بی آب نموده موج دریا
سر داده به باد بود و نابود
بگرفته ز خاک عرض و پهنا
بر اوج رسیده گه ز پستی
در پست فتاده گه ز بالا
چون ظلمت نیستی درآمد
نه ماند رخ و نه ماند سیما
در نای دمید دم مغنی
لب بست و فرو نشست غوغا
عاشق که و عشق چیست؟ دانی
درمانده و درد بی مداوا
سرگشته مطلب محالیم
ای کاش نبود این تقاضا
آخر به چه مایه قرب جوییم
بال و پر مور و راه عنقا
آتش نشود به باد خاموش
از سر نرود به فکر سودا
چون حق نشود عیان «نظیری »
گوییم که لااله الا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴
زبان پیام هوس داشت شستم انشا را
درون سینه بریدم سر تمنا را
چگونه عرض تمنا کنم که حسن غیور
نداده راه درین پرده رمز و ایما را
در آن نظاره که بر تیغ و کف شعور نبود
ز رشگ سوخته بود آگهی زلیخا را
ذخیره ای ز جنون بهار ننهادیم
کم است سود تنک مایگان سودا را
نوازشی اگرم می کند، محبت نیست
توان شناختن از دوست مدار را
گر از ورع به گدا زاهدان قدح ندهند
چه مانع است حریفان باده پیما را
گذشت شوق ز اندازه گوشه نظری
که می خموش کند مست بی محابا را
به کینه دل بی رحم کافرت نازم
که کرده است به من دوست گبر و ترسا را
بدیهه سنج «نظیری » اگر تو خواهی بود
شکرفروش کنی طوطی شکرخا را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵
تو اگر ز کعبه راندی، و گر از بهشت ما را
غم بنده پرور تو به دری نهشت ما را
چو حدیث راست گویان به همه مذاق تلخیم
به سفینه عزیزان نتوانیم نوشت ما را
گل و برگ خانه ما همه بلبلان مستند
که به عاشقی برآمد همه کار و کشت ما را
که نشست نیم ساعت بر ما زلال طبعان؟
که ز پرده برنیامد همه خوب و زشت ما را
ز عتاب تلخ ساقی دل ما غبار دارد
به حلاوت حریفان نتوان سرشت ما را
همه روزه دست حسرت چو مگس ز دور لیسیم
که سر آستین مهمان به شکر نهشت ما را
نه صنم به جای بینی نه گلی به آب و رونق
ز خطابه هم برآمد همه خاک و خشت ما را
به تواضع جم و کی سر ما فرو نیاید
که حدیث عشق و سودا شده سرنوشت ما را
به صداع غم «نظیری » ز خمار باده رستم
نکند دماغ خوش بو گل صد بهشت ما را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸
ز شهر دوست می آیم پیام عشق بر لب ها
به تلقینی کنم آزاد طفلان را ز مکتب ها
بگو منصور از زندان اناالحق گو برون آید
که دین عشق ظاهر گشت و باطل ساخت مذهب ها
چو من هرکسی طبیبی دارد از زحمت چه غم دارد
که آهی گر کشم بر کوه و صحرا افکنم تب ها
سحرگه خسته و رنجور از خلوت برون آیم
چو پروانه که از صحبت برآید آخر شب ها
ز دست او جراحت های زهرآلوده بنمایم
به زخم ناصحان سوزن زنند از نیش عقرب ها
دل شب داشت دردی از کدورت های حرمانم
به سوی آسمان دیدم فرو بارید کوکب ها
به محض التفاتی زنده دارد آفرینش را
اگر نازی کند از هم فرو ریزند قالب ها
ز بیدادی که بر دل شد نکردم ضبط خود ز اول
کنون کاتش همی بارد پشیمانم ز یارب ها
«نظیری » پر گشا تا دیده دل در گشایندت
که از تنگی عالم تنگ می گردند مشرب ها
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۹
طعم هلال می دهد زهر فراقت آب را
تا تلخ کردی عیش من شیرین ندیدم خواب را
درهای رحمت بر رخم تا شام مردن واکنند
گر چشم از رویت کند یک صبح فتح الباب را
از دولت گم گشته ام شاید نشانی وادهند
باری به دریای امید افکنده ام قلاب را
ز اهل درون باهش ترند آنان که بیرون درند
اکثر به خاصان می دهد سلطان شراب ناب را
طوفان به هر جانب برد بگشا معلم بادبان
لنگر نیندازد کسی دریای بی پایاب را
وعظ طبیب و صبر من بر جان گوارا گشته اند
من سخت تر سازم مرض او تلخ تر جلاب را
با غایت بی طاقتی از عشق نتوانم گریخت
گویی که آتش بسته ره از هر طرف سیماب را
در انتظار رحمتت لب تشنگان افتاده اند
ساقی به کوثر زن قدح دریاب زود اصحاب را
کار «نظیری » در رضا غم خوردن و خوش بودن است
دارم می مردآزما خوش باد شیخ و شاب را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
شرم می آید ز قاصد طفل محبوب مرا
بر سر راهش بیندازید مکتوب مرا
دست پرورد توام ای عشق، پاس من بدار
هرکه بیند از تو می داند بد و خوب و مرا
فرصتت بادا که می باید ستمکاری چنین
این قرار و طاقت و این صبر ایوب مرا
نازپرورد وصالم گوش بر حرفم مکن
آرزو بسیار باشد طبع محبوب مرا
بی سوالی خون خود در حشر می بخشم به او
زان که دانم از طلب عارست مطلوب مرا
شوخ طبعی، ز اختلاط غیرمنعت چون کنم
بیش ازین نتوان شنیدن حرف دلکوب مرا
امشب از یوسف رخی چشم «نظیری » روشن است
باز نوری هست در کاشانه یعقوب مرا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
بگذر از عشق که نه خطوه نه گامست اینجا
دل به حسرت نه و بس کار تمامست اینجا
خط آزادگی سرو به مرغان ندهند
بازگردید که سیمرغ به دامست اینجا
فکر طوبی و جنان در ورع عشق خطاست
آن چه در شرع مباحست حرامست اینجا
جرعه از شبهه خاطر ز گلو برگردد
هان به هش باش، که جام و لب بامست اینجا
خود به خود بانگ زنم خود ز خود آوا شنوم
خبرم نیست که گویم چه مقامست اینجا
همه می نوشی و مستی و نشاط و طرب است
کس نداند که شب و روز کدامست اینجا
ز ابر ساغر مه رخساره ساقی بنمود
شکر لله که تجلی به دوامست اینجا
غایب از دیده بازم نشود یک ساعت
آن که رم خورده زوهم همه رامست اینجا
فیض آب خضر از نظم «نظیری » ریزد
که صفای سحری با دم شامست اینجا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
بر فلک تابد مسیحا رشته زنار ما
بر زمین منصور افرازد ستون دار ما
از معاصی توبه می کردیم پیش از عاشقی
این زمان عصیان شود از کفر استغفار ما
از شبان وادی ایمن نفس سوزان تریم
موسی اندر طور می رقصد ز موسیقار ما
شاهباز خامه ما عرض پروازی کند
مرغ جنت راست آب و دانه در منقار ما
گر به طبع زاهدان تلخ است طعم ما چه غم
روشن از رخسار می خواران شود معیار ما
خضر وقتی کو؟ که تعمیر خراب ما کند
زان که گنجی هست پنهان در ته دیوار ما
هر کجا عشق است مستولی طبیبان خسته اند
از کدامین درد واجوید دل بیمار ما
زیرکان را دانه و آب چمن خامش نکرد
عندلیب مست رمزی داند از اسرار ما
چون مگس بر قند می جوشیم بر مطلوب خویش
گرمی سودای یوسف نشکند بازار ما
خسرو نظمی «نظیری » نقش شیرین طرح کن
چرخ بار ما کشد چون عشق باشد کار ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
نشسته در ظلمم با قمر چه کار مرا
چراغ تیره شبم با سحر چه کار مرا
مسیح وار کند سیر بر فلک روحم
به این طلسم فروبسته در چه کار مرا
چو ذره محرم جاوید آفتاب شدم
به آشنایی مشتی شرر چه کار مرا
اگر قضا و قدر ز آسمان فرود آید
من و خیال تو با خیر و شر چه کار مرا
جنون به مغز دماغم فتیله می سوزد
به پنبه کاری داغ جگر چه کار مرا
ز طاعت به ریا کرده اجر می خواهم
چو بید کاشته ام با ثمر چه کار مرا
به اشک دیده آلوده عفو چون جویم
خزف فروخته ام با گهر چه کار مرا
هزارگونه شکایت به ضمن خاموشی است
به ناله ای که ندارد اثر چه کار مرا
به قهر تا نگدازی به مهر ننوازی
هلاک تلخ توام با شکر چه کار مرا
چو حسن تو به کسی در جهان نمی مانم
غریب در وطنم با سفر چه کار مرا
نه رحم مانده نه شفقت نه دوستی نه وفا
درین دیار «نظیری » دگر چه کار مرا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
چه منت از مدد روزگار بر سر ما
که حسن فطرت اصلی نمود جوهر ما
به شعر و شاهدم از کودکی نظربازیست
که عشق خیزد از آب و هوای کشور ما
ز ذوق ما نشود باخبر مذاق سقیم
درست ذایقه داند عیار شکر ما
کمان لعب به زه کرده در کمین بودم
که طایری ننشیند به بام منظر ما
متاع راحت و شادی ما به غارت داد
چه فتنه بود که ناگه درآمد از در ما
کدام عربده انگیز طرح جنگ انداخت
که سنگ تفرقه آمد به جام و ساغر ما
کسی شکفته ز معجون آب و گل نشود
سرشته اند به غم طینت مخمرها
غش وجود به اکسیر عشق زایل کن
که زر شود مست از کیمیای احمر ما
ستاره ی دل عاشق نهان کند خورشید
کز آفتاب فروزان ترست اختر ما
گداختیم ز دود خمار نایابی
به یک دو جرعه کس آبی نزد به اخگر ما
نوا برآر و درین پرده کن «نظیری » رقص
که هست دلبر ما از الست دلبر ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
دیدمش در دل نهفتم آه بی تاثیر را
در کمان از بس که دزدیدم شکستم تیر را
پای رفتن نیست زین بزمم که در بیرون در
بخت دارد در کمین هجر گریبان گیر را
خوشدل از غیرم که در بزم وصال او نیافت
ذوق درد اضطراب و لذت تغییر را
از کمند دادی گر آزارم خجل از من مباش
کرده ام خاطرنشان خویش صد تقصیر را
گشته دل پامال حسرت عشوه در کارش مکن
قلب زراندود ما ضایع کند اکسیر را
از نگاهی شد «نظیری » صید و من در انفعال
زان که آن وحشی نمی ارزد بهای تیر را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
چند از مؤذن بشنوم توحید شرک آمیز را
کو عشق تا یک سو نهم شرع خلاف انگیز را
ذکر شب و ورد سحر نی حال بخشد نی اثر
خواهم به زناری دهم تسبیح دست آویز را
ترک شراب و شاهدم بیمار کردست ای طبیب
صحت نخواهم یافتن تا نشکنم پرهیز را
خاکی به باد آمیخته گردی ز جا انگیخته
آبی به مژگان می زنم گرد غبارانگیز را
نی عشق افزاید بر این نی مهر زیبد بیش ازین
کی مانده ظرف قطره ای پیمانه ی لبریز را
پیوسته ابرو در کشش همواره مژگان در زدن
تا کی کسی بر دل خورد این دشنه های تیز را
سیری «نظیری » زین چمن کز کهنگی گشتی خشن
در باغ نرمی بین به هم خار و گل نوخیز را