عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : ترجیعات
هشتم
بلبل سرمست برای خدا
مجلس گل بین و به منبر برآ
هین به غنیمت شمر این روز چند
زانک ندارد گل رعنا وفا
ای دم تو قوت عروسان باغ
فصل بهارست بزن الصلا
جان من و جان ترا پیش ازین
سابقهٔ بود که گشت آشنا
الفت امروز ازان سابقه‌ست
گرچه فراموش شد آنها ترا
سیر ببینیم رخ همدگر
ناشده ما از رخ و از تن جدا
تا بشناسیم دران حشر نو
چونک چنین بوقلمونیم ما
صورت یوسف به یکی جرم شد
صورت گرگی بر اهل هوا
از غرضی چون پنهان شد ز چشم
صورت آن خسرو شیرین لقا
پس چو مبدل شود آن صورتش
چونش شناسی تو بدین چشمها
یارب بنماش چنانک ویست
از حق درخواست چنین مصطفا
خیز به ترجیع بگو باقیش
نیک نشانش کن و خطی بکش
ای رخ تو حسرت ماه و پری
پر بگشادی به کجا می‌پری
هین گروی ده سره آنگه برو
رفتن تو نیست ز ما سرسری
زنده جهان ز آب حیات توست
مست قروی تو دل لاغری
خود چه بود خاک که در چرخ تست
این فلک روشن نیلوفری
زین بگذشتم به خدا راست گو
رخت ازین خانه کجا می‌بری
در دو جهان کار تو داری و بس
راست بگو تا بچه کار اندری
ور بنگویی تو گواهی دهد
چشم تو آن فتنه گر عبهری
جان چو دریای تو تنگ آمدست
زین وطن مختصر ششدری
چون نشوی سیر ازین آب شور
چونک امیر آب دو صد کوثری
رست ز پای تو به فضل خدا
بهر ره چرخ پر جعفری
شاعر تو دست دهان برنهاد
تا که کند شاه به خود شاعری
شاه همی گوید ترجیع را
تا سه تمامش کن و باقی ترا
ای که ملک طوطی آن قندهات
کوزه‌گرم کوزه کنم از نبات
لیک فقیرم توز یاقوت خویش
وقت زکاتست مرا ده زکات
سابق خیری تو و خاصه کنون
موسم خیرست و اوان صلات
نک رمضان آمد و قدرست و عید
وز تو رسیدست در آن شب برات
در هوس بحر تو دارم لبی
کان نشود تر ز هزاران فرات
حبس دلم چاه زنخدان تست
کی طلبم زین چه و زندان نجات
عرض فلک دارد این قعر چاه
عرصهٔ او تیز نظر را کفات
صورت عشقی تو و بی‌صورتی
این عدد اندر صفت آمد نه ذات
هم تو بگو زانک سخنهای خلق
پیش کلام توبود ترهات
هم تو بگو ای شه نطع وجود
ای همه شاهان ز تو در بیت مات
چونک سه ترجیع بگفتم بده
تا عربی گویم یا سعد هات
یا قمرالحسن مزیل‌الظلام
جد بطلوع مع کاس المدام
مولوی : ترجیعات
دهم
هست کسی کو چو من اشکار نیست
هست کسی کو تلف یار نیست؟
هست سری کو چو سرم مست نیست؟
هست دلی کو چو دلم زار نیست؟
مختلف آمد همه کار جهان
لیک همه جز که یکی کار نیست
غرقهٔ دل دان و طلب کار دل
آنک گله کرد که دلدار نیست
گرد جهان جستم اغیار من
گشت یقینم که کس اغیار نیست
مشتریان جمله یکی مشتریست
جز که یکی رستهٔ بازار نیست
ماهیت گلشن آنکس که دید
کشف شد او را که یکی خار نیست
خنب ز یخ بود و درو کردم آب
شد همه آب و زخم آثار نیست
جمله جهان لایتجزی بدست
چنگ جهان را جز یک تار نیست
وسوسهٔ این عدد و این خلاف
جز که فریبنده و غرار نیست
هست درین گفت تناقض ولیک
از طرف دیده و دیدار نیست
نقطه دل بی‌عدد و گردش است
گفت زبان جز تک پرگار نیست
طاقت و بی‌طاقتی آمد یکی
پیش مرا طاقت گفتار نیست
مست شدی سر بنه اینجا، مرو
زانکه گلست و ره هموار نیست
مست دگر از تو بدزدد کمر
جز تو مپندار که طرار نیست
چونک ز مطلوب رسیدست برات
گشت نهان از نظر تو صفات
بار دگر یوسف خوبان رسید
سلسلهٔ صد چو زلیخا کشید
جامه درد ماه ازین دستگاه
نعره زند چرخ که هل من مزید
جملهٔ دنیا نمکستان شدست
تا که یکی گردد پاک و پلید
بار دگر عقل قلمها شکست
بار دگر عشق گریبان درید
کرد زلیخا که نکردت کس
بنده خداوندهٔ خود را خرید
مست شدی بوسه همی بایدت
بوسه بران لب ده، کان می‌چشید
سخت خوشی، چشم بدت دور باد
ای خنک آن چشم که روی تو دید
دیدن روی تو بسی نادرست
ای خنک آن، گوش که نامت شنید
شعشعهٔ جام تو عالم گرفت
ولولهٔ صبح قیامت دمید
عقل نیابند به دارو، دگر
عقل ازین حیرت شد ناپدید
باز نیاید، بدود تا هدف
تیر چو از قوس مجاهد جهید
هدهد جان چون بجهد از قفس
می‌پرد از عشق به عرش مجید
تیغ و کفن می‌برد و می‌رود
روح سوی قیصر و قصرمشید
رسته ز اندیشه که دل می‌فشرد
جسته ز هر خار که پا می‌خلید
چرخ ازو چرخ زد و گفت ماه
منک لنا کل غد الف عید
شد گه ترجیع و دلم می‌جهد
دلبر من داد سخن می‌دهد
این بخورد جام دگر آرمش
بارد و هشیار بنگذارمش
از عدمش من بخریدم به زر
بی می و بی‌مایده کی دارمش؟
شیره و شیرین بدهم رایگان
لیک چو انگور نیفشارمش
همچو سر خویش همی پوشمش
همچو سر خویش همی خارمش
روح منست و فرج روح من
دشمن و بیگانه نینگارمش
چون زنم او را؟! که ز مهر و ز عشق
گفتن گستاخ نمی‌یارمش
گر برمد کبکبهٔ چار طبع
من عوض و نایب هر چارمش
من به سفر یار و قلاووزمش
من به سحر ساقی و خمارمش
تا چه کند لکلکهٔ زر و سیم
که تو بگویی که: « گرفتارمش »
او چو ز گفتار ببندد دهن
از جهت ترجمه گفتارمش
ور دل او گرم شود از ملال
مروحه و باد سبکسارمش
ور بسوی غیب نظر خواهد او
آینهٔ دیدهٔ دیدارمش
ور به زمین آید چون بوتراب
جمله زمین لاله و گل کارمش
ور بسوی روضهٔ جانها رود
یاسمن و سبزه و گلزارمش
نوبت ترجیع شد ای جان من
موج زن ای بحر درافشان من
شد سحر ای ساقی ما نوش، نوش
ای ز رخت در دل ما جوش، جوش
بادهٔ حمرای تو همچون پلنگ
گرگ غم اندر کف او موش، موش
چونک برآید به قصور دماغ
افتد از بام نگون هوش، هوش
چونک کشد گوش خرد سوی خود
گوید از درد خرد: « گوش، گوش »
گوش او: خیز، به جان سجده کن
در قدم این قمر می فروش
گفت: کی آمد که ندیدم منش
گفت که: تو خفته بودی دوش دوش
عاشق آید بر معشوقه مست
که نبرد بوی از آن شوش شوش
عشق سوی غیب زند نعرها
بر حس حیوان نزند آن، خروش
شهر پر از بانگ خر و گاو شد
بر سر که باشد بانگ وحوش
ترک سوارست برین یک قدح
ساغر دیگر جهة قوش، قوش
چونک شدی پر ز می لایزال
هیچ نبینی قدحی بوش، بوش
جمله جمادات سلامت کنند
راز بگویند چو خویش، و چو توش
روح چو ز مهر کنارت گرفت
روح شود پیش تو جمله نقوش
نوبت آن شد که زنم چرخ من
عشق عزل گوید بی روی پوش
همچو گل سرخ سواری کند
جمله ریاحین پی او چون جیوش
نقل بیار و می و پیشم نشین
ای رخ تو شمع و میت آتشین
مولوی : ترجیعات
پانزدهم
ای یار گرم دار، و دلارام گرم دار
پیش‌آ، به دست خویش سر بندگان بخار
خاک تویم و تشنهٔ آب و نبات تو
در خاک خویش تخم سخا و وفا بکار
تا بردمد ز سینه و پهنای این زمین
آن سبزهای نادر و گلهای پرنگار
وز هر چهی برآید از عکس روی تو
سرمست یوسفی قمرین روی خوش عذار
این قصه را رها کن تا نوبتی دگر
پیغام نو رسید، پیش‌آ و گوش دار
پیری سوی من، آمد شاخ گلی به دست
گفتم که: « از کجاست » بگفتا: « از آن دیار »
گفتم: « از آن بهار به دنیا نشانه نیست
کاینجا یکی گلست و دوصد گونه زخم خار »
گفتا: « نشانه هست، ولیکن تو خیرهٔ
کانکس که بنگ خورد، دهد مغز او دوار
ز اندیشه و خیال فرو روب سینه را
سبزک بنه ز دست، و نظر کن به سبزه‌زار
ترجیع کن که آمد یک جام مال مال
جان نعره می‌زند که بیا چاشنی حلال
گر تو شراب باره و نری و اوستاد
چون گل مباش، کو قدحی خورد و اوفتاد
چون دوزخی درآی و بخور هفت بحر را
تا ساقیت بگوید که: « ای شاه، نوش باد»
گر گوهریست مرد، بود بحر ساغرش
دنیا چو لقمهٔ شودش، چون دهان گشاد
دنیا چو لقمه‌ایست، ولیکن نه بر مگس
بر آدمست لقمه، بر آنکس کزو بزاد
آدم مگس نزاید، تو هم مگس مباش
جمشید باش و خسرو و سلطان و کیقباد
چون مست نیستم نمکی نیست در سخن
زیرا تکلفست و ادیبی و اجتهاد
اما دهان مست چو زنبور خانه‌ایست
زنبور جوش کرد، بهر سوی بی‌مراد
زنبورهای مست و خراب از دهان شهد
با نوش و نیش خود، شده پران میان باد
یعنی که ما ز خانهٔ شش گوشه رسته‌ایم
زان خسروی که شربت شیرین به نحل داد
ترجیع، بندخواهد ، بر مست بند نیست
چه بند و پند گیرد ؟! چون هوشمند نیست
پیش آر جام لعل، تو ای جان جان ما
ما از کجا حکایت بسیار از کجا!
بگشاد و دست خویش، کمر کن بگرد من
جام بقا بیاور و برکن ز من قبا
صد جام درکشیدی و بر لب زدی کلوخ
لیکن دو چشم مست تو در می‌دهد صلا
آن می که بوی او بدو فرسنگ می‌رسد
پنهان همی کنیش؟! تو دانی، بکن هلا
از من نهان مدار، تو دانی و دیگران
زیرا که بندهٔ توم، آنگاه با وفا
این خود نشانه‌ایست، نهان کی شود شراب؟
پیدا شود نشانش بر روی و در قفا
بر اشتری نشینی و سر را فرو کشی
در شهر می‌روی، که مبینید مر مرا
تو آنچنانک دانی و آن اشتر تو مست
عف عف همی کند که ببینید هر دو را
بازار را بهل سوی گلزار ران شتر
کانجاست جای مستان، هم جنس و هم سرا
ای صد هزار رحمت نوبر جمال تو
نیکوست حال ما که نکو باد حال تو
مولوی : ترجیعات
شانزدهم
بیار آن می که ما را تو بدان بفریفتی ز اول
که جان را می‌کند فارغ ز هر ماضی و مستقبل
بپوشد از نقش رویم، به شادی حلهٔ اطلس
بجوشد مهر در جانم مثال شیر در مرجل
روان کن کشتی جان را، دران دریای پر گوهر
که چون ساکن بود کشتی، ز علتها شود مختل
روان شو تا که جان گوید: روانت شاد باد و خوش
میان آب حیوانی که باشد خضر را منهل
چه ساغرها که پیونده به جان محنت آگنده
اگر نفریبدش ساقی به ساغرهای مستعجل
توی عمر جوان من، توی معمار جان من
که بی‌تدبیر تو جانها بود ویران و مستأصل
خیالستان اندیشه مدد از روح تو دارد
چنان کز دور افلاکست این اشکال در اسفل
فلکهاییست روحانی، به جز افلاک کیوانی
کز آنجا نزلها گردد، در ابراج فلک منزل
مددها برج خاکی را، عطاها برج آبی را
تپشها برج آتش را، ز وهابی بود اکمل
مثال برج این حسها که پر ادراکها آمد
ز حس نبود، بود از جان و برق عقل مستعقل
خمش کن، آب معنی را بدلو معنوی برکش
که معنی در نمی‌گنجد درین الفاظ مستعمل
دو سه ترجیع جمع آمد، که جان بشکفت از آغازش
ولی ترسم که بگریزد، سبکتر بندها سازش
بیار آن می، که غم جان را بپخسانید در غوغا
بیار آن می که سودا را دوایی نیست جز حمرا
پر و بالم ز جادویی گره بستست سر تا سر
شراب لعل پیش آر و گره از پر من بگشا
منم چون چرخ گردنده که خورشیدست جان من
یکی کشتی پر رختم که پای من بود دریا
به صد لطفم همی جویی، به صد رمزم همی خوانی
بهر دم می‌کشی گوشم که ای پس‌مانده، هی پیش‌آ
ندیدم هیچ مرغی من که بی‌پری برون پرد
ندیدم هیچ کشتی من که بی‌آبی رود عمدا
مگر صنع غریب تو، که تو بس نادرستانی
که در بحر عدم سازی بهر جانب یکی مینا
درون سینه چون عیسی نگاری بی‌پدر صورت
که ماند چون خری بر یخ ز فهمش بوعلی سینا
عجایب صورتی شیرین، نمکهای جهان در وی
که دیدست ای مسلمانان نمک زیبنده در حلوا؟!
چنان صورت که گر تابش رسد بر نقش دیواری
همان ساعت بگیرد جان، شود گویا، شود بینا
نه ز اشراق جان آمد کاوخ جسمها زنده؟
زهی انوار تابنده، زهی خورشید جان‌افزا
بهر روزن شده تابان، شعاع آفتاب جان
که از خورشید رقصانند این ذرات بر بالا
زهی شیرینی حکمت که سجده می‌کند قندش
بنه از بهر غیرت را، دگر بندی بر آن بندش
بیار از خانهٔ رهبان میی همچون دم عیسی
که یحیی را نگه دارد ز زخم خشم بویحیی
چراغ جمله ملتها، دوای جمله علتها
که هردم جان نو بخشد برون از علت اولی
ملولی را فرو ریزد، فضولی را برانگیزد
بهشت بی‌نظیرست او، نموده رو درین دنیا
بهار گلشن حکمت چراغ ظلمت وحشت
اصول راحت و لذت نظام جنت و طوبی
درین خانهٔ خیال تن که پرحورست و آهرمن
بتی برساخت هرمانی ولی همچون بت ما، نی
بدیدی لشکر جان را، بیا دریاب سلطان را
که آن ابرست و او ماهی، و آن، نقش و او جانی
هلا ای نفس کدبانو، منه سر بر سر زانو
ز سالوس و ز طراری نگردد جلوه این معنی
تو کن ای ساقی مشفق، جهان را گرم چون مشرق
که عاشق از زبان تو بسی کردست این دعوی
به من ده آن می احمر، به مصر و یوسفانم بر
که سیرم زین بیابان و ازین من و ازین سلوی
جهانی بت‌پرست آمد، ز صورتهاش مست آمد
بتی کانجا که باشد او نباشد « بی » نباشد « تی »
خموش این « بی » و این « تی » را به جادویی مده شکلی
رها کن، تا عصای خود بیندازد کف موسی
دهان بربند چون غنچه که در ره طفل نوزادی
شنو از سرو و از سوسن حکایتهای آزادی
مه دی رفت و بهمن رفت و آمد نوبهار ای دل
جهان سبزست و گل خندان و خرم جویبار ای دل
فروشد در زمین سرما، چو قارون و چو ظلم او
برآمد از زمین سوسن چو تیغ آبدار ای دل
درفش کاویانی بین، تصورهای جانی بین
که می‌تابد بهر گلشن ز عکس روی یار ای دل
گل سوری که عکس او جوانان را کند غوصه
چو بر پیران زند بویش نماندشان قرار ای دل
فرشته داد دیوان را زیرپوشی ز حسن خود
برآمد گل بدان دستی، که خیره ماند خار ای دل
درختان کف برآورده، چو کفهای دعاگویان
بنفشه سر فرو برده چو مردی شرمسار ای دل
جهان بی‌نوا را جان بداده صد در و مرجان
که این بستان و آن بستان برای یادگار ای دل
میان کاروان می‌رو، دلا آهسته آهسته
بسوی حلقهٔ خاص و حضور شهریار ای دل
چو مرد عشرتی ای جان، به کف کن دامن ساقی
چو ابن‌الوقتی ای صوفی میاور یاد پار ای دل
چو موسیقار می‌خواهی برون آ از زمین چون نی
وگر دیدار می‌خواهی مخور شب کوکنار ای دل
خدا سازید خلقی را و هرکس را یکی پیشه
هزار استاد می‌بینم، نه چون تو پیشه کار ای دل
بگویم شرح استایی اگر ترجیع فرمایی
برون جه زین عمارتها که آهویی و صحرایی
مولوی : ترجیعات
نوزدهم
ای خواب به روز همدمانم
تا بی‌کس و ممتحن نمانم
چونک دیک بر آتشم نشاندی
در دیک چه می‌پزی، چه دانم
یک لحظه که من سری بخارم
ای عشق نمی‌دهی امانم
از خشم دو گوش حلم بستی
تا نشنوی آهوه وفغانم
ما را به جهان حواله کم کن
ای جان چو که من نه زین جهانم
بگشای رهم که تا سبکتر
جان را به جهان جان رسانم
یاری فرما، قلاوزی کن
تا رخت بکوی تو کشانم
ای آنک تو جان این نقوشی
ترجیع کن گرین بنوشی
تیزآب توی، و چرخ ماییم
سرگشته چو سنگ آسیاییم
تو خورشیدی و ما چو ذره
از کوه برآی تا برآییم
از بهر سکنجبین عسل ده
ما خود همه سرکه می‌فزاییم
گه خیرهٔ تو، که تو کجایی
گه خیرهٔ خود که ما کجاییم
گه خیرهٔ بسط خویش و ایثار
یا قبض که مهره در رباییم
گاهی مس و گاه زر خالص
گاه از پی هردو کیمیاییم
ترجیع دو، ذوق و میل ایچی
در دادن و در گرفتن از چی
گه شاد بخوردنست و تحصیل
گه شاد به خرج آن و تحلیل
چون نخل، گهی به کسب میوه
گاهی به نثار آن و تنزیل
گه حاتم وقت اندر ایثار
گه عباسی به طوف و زنبیل
ما یا آنیم و این دگر فرع
یا غیر تویم بی‌دو تبدیل
ور زانک مرکب از دو ضدیم
تذلیل نباشدی و تبجیل
هم اصلاحست عز و ذلش
مانندهٔ رفع و خفض قندیل
بس اصلاحی برای افساد
بس افسادی برای تنحیل
بس مرغ ضعیف پرشکسته
خرطوم هزار پیل خسته
مولوی : ترجیعات
بیست و دوم
هله خیزید که تا خویش ز خود دور کنیم
نفسی در نظر خود نمکان شور کنیم
هله خیزید که تا مست و خوشی دست زنیم
وین خیال غم و غم را همه در گور کنیم
وهم رنجور همی دارد ره جویان را
ما خود او را به یکی عربده رنجور کنیم
غوره انگور شد اکنون همه انگور خوریم
وانچ ماند همه را بادهٔ انگور کنیم
وحی زنبور عسل کرد جهان را شیرین
سورهٔ فتح رسیدست به ما، سور کنیم
ره نمایان که به فن راه‌زنان فرح‌اند
راه ایشان بزنیم و همه را عور کنیم
جان سرمازدگان را تف خورشید دهیم
کار سلطان جهان‌بخش به دستور کنیم
کشت این شاهد ما را به فریب و به دغل
صد چو او را پس ازین خسته و مهجور کنیم
تاکنون شحنهٔ بد او دزدی او بنماییم
میر بودست، ورا چاکر و مأمور کنیم
همه از چنگ ستمهاش همی زاریدند
استخوانهای ورا بر بط وطنبور کنیم
کیمیا آمد و غمها همه شادیها شد
ما چو سایه پس ازین خدمت آن نور کنیم
بی‌نوایان سپه را همه سلطان سازیم
همه دیوان سپه را ملک و حور کنیم
نار را هر نفسی خلعت نوری بخشیم
کوهها را ز تجلی همه چون طور کنیم
خط سلطان جهانست و چنین توقیع است
که ازین پس سپس هر غزلی ترجیع است
خیز تا رقص درآییم همه دست زنان
که رهیدیم به مردی همه از دست زنان
باغ سلطان جهان را بگشودند صلا
همه آسیب بتانست و همه سیبستان
چه شکر باید آنجا که شود زهر شکر؟!
چه شبان باید آنجا که شود گرگ شبان؟!
همگی فربهی و پرورش و افزونیست
چو نهاد این لبون برسر آن شیر لبان
خاص مهمانی سلطان جهانست بخور
نه ز اقطاع امیرست و نه از داد فلان
آفتابیست به هر روزن و بام افتاده
حاجتت نیست که در زیر کشی زله نهان
ز چه ترسیم که خورشید کمین لشکر اوست
که ز نورست مر او را سپر و تیغ و سنان
این همه رفت، بماناد شعاع رویت
که هر آنک رخ تو دید ندارد سر جان
یک زبانه‌ست از آن آتش خود در جانم
که از آن پنج زبانه‌ست مرا پیچ زبان
هر دو از فرقت تو در تف و پیچاپیچ‌اند
باورم می‌نکنی، هین بشنو بانگ امان
شیر را گر نچشیدی بنگر تربیتش
تیر را گر بندیدی بشنو بانگ کمان
مثل او نقش نگردد به نظر در دیده
هیچ دیده بندیدست مثال سلطان
لیک از جستن او نیست نظر را صبری
از ملک تا بسمک از پی او در دوران
هین چو خورشید و مهی از مه و خورشید تو به
می‌ستان نور ز سبحان و بخلقان می‌ده
زو فراموش شدت بندگی و خدمت من
بی‌وفا نیستی، آخر مکن ای جان چمن
خود یکی روز نگفتی، که : « مرا یاری بود »
زود بستی ز من و نام من ای دوست دهن
سخنانی که بگفتیم چو شیر و چو شکر
وان حریفی که نمودیم پی خمر و لبن
من ز مستی تو گر زانک شکستم جامی
نه تو بحر عسلی در کرم و خلق حسن؟
رسن زلف تو گر زانک درین دام فتد
صد دل و جان بزند دست به هر پیچ و شکن
بی‌نسیم کرمت جان نگشاید دیده
چشم یعقوب بود منتظر پیراهن
من چو یوسف اگر افتادم اندر چاهی
کم از آنک فکنی در تک آن چاه رسن؟
نه تو خورشید بدی بنده چو استارهٔ روز؟
نه تو چون شمع بدی بنده ترا همچون لگن؟
بی‌تو ای آب حیات من و ای باد صبا
کی بخندد دهن گلشن و رخسار سمن؟!
تا ز انفاس خدا درندمد روح‌الله
مریمان شکرستان نشوند آبستن
نه تو آنی که اگر بر سر گوری گذری
در زمان در قدمت چاک زند مرده کفن؟
نه تو ساقی روانها بدهٔ ششصد سال؟
تن تن چنگ تو می‌آمد بی‌زحمت تن؟
چند بیتی که خلاصه‌ست فرو ماند، تو گو
کز عظیمی بنگنجید همی در گفتن
هله من مطرب عشقم دگران مطرب زر
دف من دفتر عشق و دف ایشان دف‌تر
مولوی : ترجیعات
بیست و چهارم
امروز به قونیه، می‌خندد صد مه رو
یعنی که ز لارنده، می‌آید شفتالو
در پیش چنین خنده، جانست و جهان، بنده
صد جان و جهان نو ، در می‌رسد از هر سو
کهنه بگذار و رو در بر کش یار نو
نو بیش دهد لذت، ای جان و جهان، نوجو
عالم پر ازین خوبان، ما را چه شدست ای جان؟!
هر سوی یکی خسرو، خندان لب و شیرین خو
بر چهرهٔ هر یک بت بنوشته که لاتکبت
بر سیب زنخ مرقم من یمشق لایصحو
برخیز که تا خیزیم، با دوست درآمیزیم
لالا چه خبر دارد، از ما و ازان لولو؟!
بهر گل رخسارش، کز باغ بقا روید
چون فاخته می‌گوید هر بلبل جان: « کوکو »
گر این شکرست ای جان، پس چه بود آن شکر
ای جان مرا مستی، وی درد مرا دارو
بازآمد و بازآمد، آن دلبر زیبا خد
تا فتنه براندازد، زن را ببرد از شو
با خوبی یار من زن چه بود؟! طبلک زن
در مطبخ عشق او، شو چه بود؟ کاسه شو
گر درنگری خوش خوش، اندر سرانگشتش
نی جیب نسب گیری، نی چادر اغلاغو
شب خفته بدی ای جان، من بودم سرگردان
تا روز دهل می‌زد آن شاه برین بارو
گفتم ز فضولی من: « ای شاه خوش روشن
این کار چه کار تست ؟! کو سنجر و کو قتلو »
گفتا: « بنگر آخر از عشق من فاخر
هم خواجه و هم بنده، افتاده میان کو
بر طبل کسی دیگر برنارد عاشق سر
پیراهن یوسف را مخصوص و شدست این بو
مستست دماغ من، خواهم سخنی گفتن
تا باشم من مجرم تا باشم یا زقلو
گیرم که بگویم من، چه سود ازین گفتن؟
گوش همه عالم را بر دوزد آن جادو
ترجیع کنم ای جان گر زانک بخندی تو
تا از خوشی و مستی بر شیر جهد آهو
ای عید غلام تو، وای جان شده قربانت
تا زنده شود قربان، پیش لبت خندانت
چون قند و شکر آید پیش تو؟! که می‌باید
بر قند و شکر خندد آن لعل سخن‌دانت
هرکس که ذلیل آمد، در عشق عزیز آمد
جز تشنه نیاشامد از چشمهٔ حیوانت
ای شادی سرمستان، ای رونق صد بستان
بنگر به تهی‌دستان، هریک شده مهمانت
پرکن قدحی باده، تا دل شود آزاده
جان سیر خورد جانا، از مایدهٔ خوانت
بس راز نیوشیدم، بس باده بنوشیدم
رازم همه پیدا کرد، آن بادهٔ پنهانت
ای رحمت بی‌پایان وقتست که در احسان
موجی بزند ناگه بحر گهرافشانت
تا دامن هر جانی، پر در وگهر گردد
تا غوطه خورد ماهی در قلزم احسانت
وقتیست که سرمستان گیرند ره خانه
شب گشت چه غم از شب با ماه درخشانت
ای عید، بیفکن خوان، داد از رمضان بستان
جمعیت نومان ده، زان جعد پریشانت
در پوش لباس نو، خوش بر سر منبر رو
تا سجدهٔ شکر آرد، صد ماه خراسانت
ای جان بداندیشش، گستاخ درآ پیشش
من مجرم تو باشم، گر گیرد دربانت
در باز شود والله، دربان بزند قهقه
بوسد کف پای تو، چو نبیند حیرانت
خنده بر یار من، پنهان نتوان کردن
هردم رطلی خنده می‌ریزد در جانت
ای جان، ز شراب مر، فربه شدی و لمتر
کز فربهی گردن، بدرید گریبانت
با چهرهٔ چون اطلس، زین اطلس ما را بس
تو نیز شوی چون ما گر روی دهد آنت
زینها بگذشتم من گیر این قدح روشن
مستی کن و باقی را درده به عزیزانت
چون خانه روند ایشان شب مانم من تنها
با زنگیکان شب تا روز بکوبم پا
امروز گرو بندم با آن بت شکرخا
من خوشتر می‌خندم، یا آن لب چون حلوا؟
من نیم دهان دارم، آخر چه قدر خندم؟!
او همچو درخت گل، خندست ز سر تا پا
هستم کن جانا خوش تا جان بدهد شرحش
تا شهر برآشوبد زین فتنه و زین غوغا
شهری چه محل دارد کز عشق تو شور آرد؟
دیوانه شود ماهی از عشق تو در دریا
بر روی زمین ای جان، این سایهٔ عشق آمد
تا چیست خدا داند از عشق، برین بالا!
کو عالم جسمانی؟! کو عالم روحانی؟!
کو پا و سر گلها؟ کو کر و فر دلها؟!
با مشعلهٔ جانان، در پیش شعاع جان
تاریک بود انجم، بی‌مغز بود جوزا
چون نار نماید آن، خود نور بود آخر
سودای کلیم الله شد جمله ید بیضا
مگریز ز غم ای جان، در درد بجو درمان
کز خار بروید گل، لعل و گهر از خارا
زین جمله گذر کردم ساقی! می جان درده
ای گوشهٔ هر زندان با روی خوشت صحرا
ای ساقی روحانی، پیش‌آر می جانی
تو چشمهٔ حیوانی، ما جمله در استسقا
لب بسته و سرگردان ما را مگذار ای جان
ساغر هله گردان کن، پر بادهٔ جان‌افزا
آن بادهٔ جان‌افزا، از دل ببرد غم را
چون سور و طرب سازد هر غصه و ماتم را
چون باشد جام جان، خوبی و نظام جان
کز گفتن نام جان، دل می‌برود از جا
گفتم به دل: « از محنت، باز آی یکی ساعت »
گفتا که: « نمی‌آیم، کاین خار به از خرما »
ماهی که هم از اول با حر بیارامد
در جوی نیاساید حوضش نشود مأوا
گر آبم در پستی، من بفسرم از هستی
خورشید پرستم من خو کرده در آن گرما
در محنت عشق او، درجست دوصد راحت
زین محنت خوش ترسان کی باشد جز ترسا؟!
مولوی : ترجیعات
بیست و پنجم
شب مست یار بودم و در های های او
حیران آن جمال خوش و شیوهای او
گه دست می‌زدم که زهی وقت روزگار
گه مست می‌فتادم بر خاک پای او
هفت آسمان ز عشق معلق زنان او
فربه شده ز جام خوش جانفزای او
در هوشها فتاده نهایات بیهشی
در گوشها فتاده صریر صلای او
هر بره گوش شیر گرفته ز عدل او
هر ذره گشاده دهان در ثنای او
هرجا وفاست حاصل، و هرجا که بوالوفاست
بگداخته زخجلت و شرم وفای او
چشمت ضعیف می‌شود از فرص آفتاب
صد همچو آفتاب ضعیف از لقای او
چندان بود ضعیف که یک روز چشم را
سرمه کشد به لطف و کرم توتیای او
آن نقدهای قلب که بنهادهٔ به پیش
چون ژیوه می‌طپند پی کیمیای او
هر سوت می‌کشند خیالات آن و این
والله کشنده نیست به جز اقتضای او
هریک چو کشتییم که برهم همی زنیم
بحر کرم وی آمد و ما آشنای او
جانم دهی ولی نکشی، ور کشی بگو
من بارها گزارده‌ام خونبهای او
فرع عنایت تو بود کوشش مرید
فرع دعای تست حنین و دعای او
بر بوی آب تست ورا در سراب میل
بر بوی نقد تست سوی قلب رای او
چون تاج عشق بر سر تست ای مرید صدق
سرمست می‌خرام به زیر لوای او
ترجیع هم بگویم زیرا که یار خواست
هر کژ که من بگویم، گردد ز یار راست
امسال سال عشرت و ولت در استوا
ای شاد آنکسی که بود طالعش چو ما
دف می‌خرید زهره و برهم همی نهاد
می‌ساخت چنگ را سر و پهلو و گردنا
در طبع می‌نهاد هزاران خروش جوش
در نای نی نهاد ز انفاس خود نوا
بنیاد عشرتی که جهان آن ندیده است
خورشید را چه کار به جز گرمی و ضیا؟!
امسال سال تست، اگر زهره طالعی
زهره جنی ببست ازین مژده دست و پا
خوان ابد، نهاد خدا و اساس نو
من سال و ماه گفتم، از غیرت خدا
ای شاه، کژنهادهٔ از مستی آن کلاه
چندان گرو شود به خرابات ما قبا؟
جانها فنا شوند ز جام خدای خویش
ز اندیشه باز رسته و از جنگ و ماجرا
گوید که: « چون بدیت دران غربت دراز »
گویند : « آنچنان که بود درد بی‌دوا
چون ماهیان طپان شده بر ریگهای گرم
مهجور از لقای تو ای ماه کبریا
در بحر زاده‌ایم و به خشکی فتاده‌ایم »
ای زادهٔ وفاش تو چونی درین جفا؟
منت خدای راست که بازآمدی به بحر
چون صوفیان ببند لب از ذکر مامضی
زیرا که ذکر وحشت هم وحشتیست نو
گفتن ز بعد صلح: « چنین گفتهٔ مرا »
در بزم اولیا نه شکوفه نه عربده‌ست
در خرمن خدای، نه رخصست و نی غلا
آنجا سعادتیست که آن را قیاس نیست
هر لحظه نو به نو متراقیست اجتبا
ترجیع سیومست، اگر حق نخواستی
جان را به نظم کردن پروا کجاستی
در روضهٔ ریاحین می‌گرد چپ و راست
گل دسته بستن تو ندانم پی کراست
گل دسته در هوای عفن پایدار نیست
آن را کشیدن این سو، هم حیف و هم خطاست
زنجیر بسکلد، بسوی اصل خود رود
زیرا که پروریدهٔ آن معتدل هواست
اینجا قباش ماند، یعنی عبارتی
اما قبای یوسف، دلرا چو توتیاست
هین جهد کن تو نیز، که بیرون کنی قبا
در بحر، بی‌قبا شدنت شرط آشناست
ای مرد یک قبا، تو قبا بر قبا مپوش
گر بحریی، تجمل و پوشش ترا عراست
الفقر فخر گفت رسول خدای ازین
سباح فحل و شاه سباحات مصطفاست
کشتی که داشت، هم ز برای عوام داشت
بهر پیادهٔ چو پیاده شوی، سخاست
اما دغل بسیست، تو کشتی شناس باش
زیرا که کار دنیا سحرست و سیمیاست
دنیا چو کهرباست و همه که رباید او
گندم که مغز دارد، فارغ ز کهرباست
هرکو سفر به بحر کند در سفینه‌اش
او ساکن و رونده و همراه انبیاست
در نان بسی برفتی، در آب هم برو
از بعد سیر آب یقین مفرشت سماست
زین‌سان طبق طبق، متعالی همی شوی
اما علای مرتبه جز صورت علاست
این ره چنین دراز به یکدم میسرست
این روضه دور نیست، چو رهبر ترا رضاست
آری، دراز و کوته در عالم تنست
اما بر خدا، نه صباحست و نی مساست
گر در جفا رود ره وگر در وفا رود
جان توست، جان تو از تو کجا رود؟!
مولوی : ترجیعات
سی‌ام
عجب سروی، عجب ماهی، عجب یاقوت و مرجانی
عجب جسمی، عجب عقلی، عجب عشقی، عجب جانی
عجب لطف بهاری تو، عجب میر شکاری تو
دران غمزه چه داری تو؟ به زیر لب چه می‌خوانی؟
عجب حلوای قندی تو، امیر بی‌گزندی تو
عجب ماه بلندی تو، که گردون را بگردانی
عجبتر از عجایبها، خبیر از جمله غایبها
امان اندر نواییها، به تدبیر، و دوا دانی
ز حد بیرون به شیرینی، چو عقل کل بره بینی
ز بی‌خشمی و بی‌کینی، به غفران خدا مانی
زهی حسن خدایانه، چراغ و شمع هر خانه
زهی استاد فرزانه، زهی خورشید ربانی
زهی پربخش، این لنگان، زهی شادی دلتنگان
همه شاهان چو سرهنگان غلامند، و توسلطانی
به هر چیزی که آسیبی کنی، آن چیز جان گیرد
چنان گردد که از عشقش بخیزد صد پریشانی
یکی نیم جهان خندان، یکی نیم جهان گریان
ازیرا شهد پیوندی، ازیرا زهر هجرانی
دهان عشق می‌خندد، دو چشم عشق می‌گرید
که حلوا سخت شیرینست و حلواییش پنهانی
مروح کن دل و جان را، دل تنگ پریشان را
گلستان ساز زندان را، برین ارواح زندانی
بدین مفتاح کآوردم، گشاده گر نشد مخزن
کلیدی دیگرش سازم، به ترجیعش کنم روشن
توی پای علم جانا، به لشکرگاه زیبایی
که سلطان‌السلاطینی و خوبان جمله طغرایی
حلاوت را تو بنیادی، که خوان عشق بنهادی
کی سازد اینچنین حلوا جز آن استاد حلوایی؟!
جهان را گر بسوزانی، فلک را گر بریزانی
جهان راضیست و می‌داند که صد لونش بیارایی
شکفتست این زمان گردون بریحانهای گوناگون
زمین کف در حنی دارد، بدان شادی که می‌آیی
بیا، پهلوی من بنشین، که خندیم از طرب پیشین
که کان لذت و شادی، گرفت انوار بخشایی
به اقبال چنین گلشن، بیاید نقد خندیدن
تو خندان‌روتری یا من؟ کی باشم من؟ تو مولایی
توی گلشن منم بلبل، تو حاصل بنده لایحصل
بیا کافتاد صد غلغل، به پستی و به بالایی
توی کامل منم ناقص، توی خالص منم مخلص
توی سور و منم راقص، من اسفل تو معلایی
چو تو آیی، بنامیزد، دوی از پیش برخیزد
تصرفها فرو ریزد به مستی و به شیدایی
تو ما باشی مها ما تو، ندانم که منم یا تو
شکر هم تو، شکر خا تو، بخا، که خوش همی خایی
وفادارست میعادت، توقف نیست در دادت
عطا و بخشش شادت، نه نسیه‌ست و نه فردایی
به ترجیع سوم یارا، مشرف کن دل ما را
بگردان جام صهبا را، یکی کن جمله دلها را
سلام علیک ای دهقان، در آن انبان چها داری؟
چنین تنها چه می‌گردی؟ درین صحرا چه می‌کاری؟
زهی سلطان زیبا خد، که هرکه روی تو بیند
اگر کوه احد باشد، بپرد از سبکساری
مرا گویی: « چه می‌گویی؟ » حدیث لطف و خوش خویی
دل مهمان خود جویی، سر مستان خود خاری
ایا ساقی قدوسی، گهی آیی به جاسوسی
گهی رنجور را پرسی، گهی انگور افشاری
گهی دامن براندازی، که بر تردامنان سازی
گهی زینها بپردازی، کی داند در چه بازاری؟
سلام علیک هر ساعت، بر آن قد و بر آن قامت
بر آن دیدار چون ماهت، بر آن یغمای هشیاری
سلام علیک مشتاقان! بر آن سلطان، بر آن خاقان
سلام علیک بی‌پایان، بر آن کرسی جباری
چه شاهست آن، چه شاهست آن؟ که شادی سپاهست آن
چه ماهست آن؟ چه ماهست آن؟ برین ایوان زنگاری
تو مهمانان نو را بین، برو دیگی بنه زرین
بپز گر پروری داری، وگر خرگوش کهساری
وگر نبود این و آن، برو خود را بکن قربان
وگر قربان نگردی تو، یقین می‌دان که مرداری
خمش باش و فسون کم خوان، نداری لذت مستان
چرایی بی‌نمک ای جان، نه همسایهٔ نمکساری؟
رسیدم در بیابانی، کزو رویند هستیها
فرو بارد جزین مستی از آن اطراف مستیها
مولوی : ترجیعات
سی و یکم
اگر سوزد درون تو چو عود خام، ای ساقی
بیابی بوی عودی را که بوی او بود باقی
یکی ساعت بسوزانی، شوی از نار نورانی
بگیری خلق ربانی، به رسم خوب اخلاقی
چو آتش در درونت زد، دو دیدهٔ حس بردوزد
رخت چون گل برافروزد ز آتشهای مشتاقی
توی چون سوخت، هو باشد، چو غیرش سوخت او باشد
به هر سویی ازو باشد دو صد خورشید اشراقی
تو زاهد می‌زنی طعنی، که نزدیکم به حق یعنی
بسی مکی که در معنی بود او دور و آفاقی
ز صاف خمر بی‌دردی، ترا بو کو؟ اگر خوردی
یکی درکش اگر مردی، شراب جان را واقی
شدی ای جفت طاق او، شدی از می رواق او
همی بوسی تو ساق او، چو خلخالی بر آن ساقی
ببستی چشم از آب و گل، بدیدی حاصل حاصل
از آن پخته شدی ای دل، که اندر نار اشواقی
برین معنی نمی‌افتی، چو در هر سایه می‌خفتی
بهست خویشتن جفتی، وز آن طاق ازل طاقی
تو ای جان رسته از بندی، مقیم آن لب قندی
قبای حسن برکندی، که آزاد از بغلطاقی
پدر عقلست اگر پوری وگرنه چغد رنجوری
چرا تو زین پدر دوری؟ گه از شوخی گه از عاقی
گهی پر خشم و پرتابی، به دعوی حاجب البابی
گهی خود را همی یابی، ز عجز افتاده در قاقی
یکی شاهی به معنی صد، که جان و دل ز من بستد
که جزوی مر مرا نبود طبیب و دارو و راقی
به پیش شاه انس و جان، صفای گوهر و مرجان
تو جان چون بازی ای بی‌جان که اندر خوف املاقی؟
توی آن شه که خون ریزی، که شمس الدین تبریزی
به سوق حسن بستیزی، کساد جمله اسواقی
عطای سر دهم کرده، قدحها دم به دم کرده
همه هستی عدم کرده، دو چشم از خود به هم کرده
الا ای شاه یغمایی، شدم پرشور و شیدایی
مرا یکتاییی فرما، دوتا گشتم ز یکتایی
دو تایم پیش هر احول، یکن این مشکل من حل
توی آخر تو اول، توی دریای بینایی
زهی دریا، زهی گوهر، زهی سر و زهی سرور
زهی نور و زهی انور در آن اقلیم بی‌جایی
چنان نوری که من دیدم، چنان سری که بشنیدم
اگر از خویش ببریدم، عجب باشد؟! چه فرمایی؟
که گردیدیش افلاطون، بدان عقل و بدان قانون
شدی بتر ز من مجنون، شدی بی‌عقل و سودایی
چو مرمر بوده‌ام من خود، مگر کر بوده‌ام من خود
چه اندر بوده‌ام من خود؟! ز بدخویی و بدرایی
ولیک آن ماه‌رو دارد، هزاران مشک بو دارد
چگونه پای او دارد، یکی سودای صفرایی؟!
دریغا جان ندادستم، چو آن پر برگشادستم
که تا این دم فتادستم، ازان اقبال و بالایی
شبی دیدم به خواب اندر، که می‌فرمود آن مهتر
کزان میهای جان‌پرور، تو هم با ما و بی‌مایی
هزاران مکر سازد او، هزاران نقش بازد او
اگر با تو بسازد او، تو پنداری که همتایی
نپنداری ولی مستی، ازان تو بی‌دل و دستی
ز می بد هرچه کردستی، که با می هیچ برنایی
چو از عقلت همی کاهد، چو بی‌خویشت همی دارد
همی عذر تو می‌خواهد، چو تو غرقاب میهایی
بدیدم شعلهٔ تابان، چه شعله؟ نور بی‌پایان
بگفتم: « گوهری ای جان، چه گوهر؟ بلک دریایی
مهی، یا بحر، یا گوهر، گلی، یا مهر، یا عبهر
ملی یا بادهٔ احمر، به خوبی و به زیبایی
توی ای شمس دین حق، شه تبریزیان مطلق
فرستادت جمال حق برای علم آرایی
گروهی خویش گم کرده، به ساقی امر قم کرده
شکمها همچو خم کرده، قدحها سر به دم کرده
ز بادهٔ ساغر فانی حذر کن، ورنه درمانی
وگرچه صد چو خاقانی، به تیغ قهر یزدانی
ز قیرستان ظلمانی، ایا ای نور ربانی
که از حضرت تو برهانی، مگر ما را تو برهانی
ایا ساقی عزم تو، بدان توقیع جزم تو
نشان ما را به بزم تو، که آنجا دور گردانی
نه ماهی و تو آبی؟ نه من شیرم تو مهتابی؟
نه من مسکین تو وهابی؟ نه من اینم؟ نه تو آنی؟
نه من ظلمت؟ نه تو نوری؟ نه من ماتم؟ نه تو سوری
نه من ویران تو معموری؟ نه من جسمم؟ نه تو جانی
قدحها را پیاپی کن، براق غصها پی کن
خردها را تو لاشی کن، ز ساغرهای روحانی
بیارا بزم دولت را، که بر مالیم سبلت را
نواز، آن چنگ عشرت را به نغمتهای الحانی
در آن مجلس که خوبانند، ز شادی پای کوبانند
ز بیخویشی نمی‌دانند، که اول چیست، یا ثانی
زهی سودای بی‌خویشی، که هیچ از خویش نندیشی
که پس گشتی تو یا پیشی، که خشتک یا گریبانی
ز بیخویشی از آن سوتر، همی تابد یکی گوهر
یکی مه‌روی سیمین‌بر، مر او را فر سلطانی
دو صد مفتی در آن عقلش، همی غلطد در آن نقلش
ز بستان یکی بقلش، زهی بستان و بستانی
همی بیند یکایک را، چنان همچون یقین شک را
زده از خشم آهک را، به چشم گوهر کانی
حلالش باد نازیدن، زهی دید و زهی دیدن
نتان از خویش ببریدن، و او خویش است می‌دانی
کیست آن شاه شمس‌الدین، ز تبریز نکو آیین
زهی هم شاه و هم شاهین، درین تصویر انسانی
مولوی : ترجیعات
سی‌و دوم
شاهنشه مایی تو و به گلبرگ مایی
هرجا که گریزی، بر ما باز بیایی
گر شخص تو اینجاست من از راه ضمیری
می‌بینمت ای عشوه ده ما که کجایی
آنجا که برستست درخت تو وطن‌ساز
زیرا ز صولست ترا روح‌فزایی
برپایهٔ تخت شه شاهان به سجود آی
تا باز رهد جان تو از ننگ گدایی
ویرانه به جغدان بگذار و سفری کن
بازآ بکه قاف تجلی، که همایی
اینها همه بگذشت بیا، ای شه خوبان
کاستون حیاتی تو، و قندیل سرایی
خوانی بنهادند و دری بازگشادند
مستانه درآ زود، چه موقوف صلایی؟!
گر جملهع جهان شمع و می و نوش بگیرد
سودای دگر دارد مخمور خدایی
اندر قفس ار دانه و آبست فراوان
کو طنطنه و دبدبهٔ مرغ هوایی؟
این هم بگذشت، ای که ز تو هیچ گذر نیست
سغراق وفا گیر، که سلطان وفایی
آن ساغر شاهانهٔ مردانه بگردان
تا گردد جانها خوش و جانباز و بقایی
نه باده دلشور و نه افشردهٔ انگور
از دست خدا آمد، وز خنب عطایی
ای چشم من و چشم دو عالم به تو روشن
دادی به یکی ساغرم از مرگ رهایی
ای مست شده و آمده، که زاهد وقتم
ای رنگ رخ و چشم خوشت داده گوایی
جان شاد بدانست که یکتاست درین عشق
هرچند گرو گردد دستار و دو تایی
خندید جهان از نظر و رحمت عامش
بس کن، که به ترجیع بگوییم تمامش
ای مست شده از نظرت اسم و مسما
وی طوطی جان‌گشته ز لبهات شکرخا
ما را چه ازین قصه که گاو آمد و خر رفت
هین وقت لطیفست، از آن عربده بازآ
ای شاه تو شاهی کن و آراسته کن بزم
ای جان و ولی نعمت هر وامق و عذرا
هم دایه جانهایی و هم جوی می و شیر
هم جنت فردوسی و هم سدرهٔ خضرا
جز این بنگوییم، وگر نیز بگوییم
گویند خسیسان که: « محالست و علالا »
خواهی که بگوییم، بده جام صبوحی
تا چرخ برقص آید و صد زهرهٔ زهرا
هرجا ترشی باشد اندر غم دنیا
می‌غرد و می‌پرد از انجای دل ما
برخیز و بخیلانه در خانه فروبند
کانجا که توی خانه شود گلشن و صحرا
این مه ز کجا آمد و این روی چه رویست؟
این نور خدایست تبارک و تعالا
هم قادر و هم فاخر و هم اول و آخر
اول غم و سودا و بخرید بیضا
آن دل که نلرزیدت و آن چشم که نگریست
یارب، خبرش ده تو ازین عیش و تماشا
تا شید برآرد به سر کوه برآید
فریاد برآرد که تمنیت تمنا
نگذاردش آن عشق که سر نیز بخارد
شاباش زهی سلسلهٔ جذب و تقاضا
در شهر چو من گول مگر عشق ندیدست؟
هر لحظه مرا گیرد این عشق ز بالا
هر داد و گرفتی که ز بالاست لطیفست
گر صادق و جدست و گر عشوه و تیبا
هر عشوه که دربان دهدت دفع و بهانه‌ست
گوید: « که برو » هیچ مرو، شاه بخانه‌ست
بر دلبر ما هیچ کسی را مفزایید
مانندهٔ او نیست کسی، ژاژ مخایید
ور زانک شما را خلل و عیب نمودست
آن آینه پاک آمد، معیوب شمایید
بسته‌ست مگر روزن این خانهٔ دنیا
خورشید برآمد، هله، بر بام برآیید
روزن چو گشاده نبود خانه چو گورست
تیشه جهت چیست چو روزن نگشایید؟
آگاه چو نبویت ز آغاز و ز آخر
چون گوی بغلتید که خوش بی‌سر و پایید
تسلیم شده در خم چوگان الهی
گر در طرب و شادی و، گر رهن بلایید
در خنب جهان همچو عصیرید گرفتار
چون نیک بجوشید، ازین خنب برآیید
ای حاجتهایی که عطاخواه شدستید
آخر بخود آیید، شما عین عطایید
در عشق لقایید شب و روز و خبر نیست
ادراک شما را، که شما نور لقایید
جویی عجب و تو ز همه چیز عجبتر
آن بوالعجبانید که شاهید و گدایید
مولوی : ترجیعات
سی‌پنجم
زهی دریا زهی بحر حیاتی
زهی حسن و جمال و فر ذاتی
ز تو جانم براتی خواست از رنج
یکی شمعی فرستادش، براتی
ز تندی عشق او آهن چو مومست
زهی عشق حرون تند عاتی
ولیکن سر عشقش شکرستان
ز نخلستان ز جوهای فراتی
شکر لب، مه رخان جام بر کف
تو می‌گو هر کرا خواهی که: « هاتی »
ز هر لعل لبی بوست رسیده
تو درویشی و آن لعلش زکاتی
در آن شطرنج اگر بردی تو، شاهی
ولی کو بخت پنهان؟! چونک ماتی
خداوند شمس دین دریای جان‌بخش
تو شورستان درین دولت، مواتی
زهی شاهی، لطیفی، بی‌نظیری
که مجموعست ازو جان شتاتی
اگر تبریز دارد حبهٔ زو
چه نقصان گر شود از گنجها، تی
هزاران زاهد زهد صلاحی
ز تو خونش مباح و او مباحی
زهی کعبه که تو جان‌بخش حاجی
زهی اقبال هر محتاج راجی
هر آن سر کو فرو ناید به کیوان
ز روی فخر، بر فرقش تو تاجی
نهاده سر به تسلیم و به طاعت
به پیشت از دل و جان هر لجاجی
زهی نور جهان جان، که نورت
نه از خورشید و ماهست و سراجی
همه جانها باقطاع مثالت
که بعضی عشری، و بعضی خراجی
خداوند! شمس دینا! این مدیحت
بجای جاه و فرت هست هاجی
ایا تبریز، بستان باج جانها
که فرمان ده توی بر جان و باجی
مزاج دل اگر چون برف گردد
ز آتشهای تو گردد نتاجی
هرآن جان و دلی کان زنده باشد
ز مهر تستشان دایم تناجی
در آن بازار کز تو هست بویی
زهی مر یوسفان را بی‌رواجی
به چرخ چارمت عیسیست داعی
به پیش دولتت چاوش ساعی
ز شاه ماست ملک با مرادی
که او ختمست احسان را، و بادی
گر احسان را زبان باشد بگردد
به مدح و شکر او سیصد عبادی
بدان سوی جهان گر گوش داری
چه چاوشان جانندش منادی!
دهان آفرینش باز مانده
ازان روزی که دیدستش ز شادی
همی گوید به عالم او به سوگند
که: « تا زادی، چنین روزی نزادی »
یکی چندی نهان شو تا نگردد
همه بازار مه‌رویان کسادی
بدیدم عشق خوانی را فتاده
به خاک و خون بگفتم: « چون فتادی؟ »
که تو خون‌ریز جمله عاشقانی
تو نیزک دل چنین بر باد دادی؟! »
بگفتا: « دیده‌ام چیزی که صد ماه
ازو سوزند در نار ودادی »
خداوند شمس دین! آخر چه نوری؟
فرشته یا پری، یا تش نژادی
به تبریز آ دلا، از لحر عشقش
چو بندهٔ عیب ناک اندر مزادی
مولوی : ترجیعات
سی و ششم
فتاد این دل به عشق پادشاهی
دو عالم را ز لطف او پناهی
اگر لطفش نماید رخ به آتش
ز آتشها برون روید گیاهی
چو بردابرد حسنش دید جانم
برفت آن های و هویم، ماند آهی
اگر حسنش بتابد بر سر خاک
ز هر خاکی برآید قرص ماهی
قیامتهای آن چشم سیاهش
بپوشانید جانم را سیاهی
ز تلخ هجر او، شکر چو زهری
ز خون خونین شده هر خاک راهی
زمین تا آسمان آتش گرفتی
اگر نی مژده دادی گاه‌گاهی
دو صد یوسف نماید از خیالش
که هریک را ذقن‌بر، طرفه چاهی
بهر چاهی ازان چهها درافتم
چو یوسف ز آن چه افتم من به چاهی
ایا مخدوم شمس‌الدین تبریز
ازین جانهای پرآتش مپرهیز
چو چنگ عشق او بر ساخت سازی
به گوش جان عاشق گفت رازی
بزد در بیشهٔ جان، عشقش آتش
بسوزانید هرجا بد مجازی
نمازی گردد آن جانی که دارد
به پیش قبلهٔ حسنش نمازی
ز فر جان عشق‌انگیز شاهی
نهد بر اطلس بختش طرازی
هر آن زاغی که چید از خرمن او
یکی دانه، دمی وا گشت بازی
زرایرهای روحی می‌سرایند
ز عشق روی او پردهٔ حجازی
چه می‌ترسی ز مردن؟! رو تو بستان
ز عشقش عمر بی‌مرگی، درازی
چه عمری، عمر شیرینی، لطیفی
لطیفی، مست عشقی، پاک‌بازی
ولیکن ناز، او را زیبد ای جان
مکن زنهار با نازش، تو نازی
خداوند شمس دین، زان جام پیشین
بریزا در دهان جان ریشین
مولوی : ترجیعات
سی و هشتم
هر روز بگه ز در درآیی
بر دست شراب آشنایی
بر ما خوانی سلام سوزان
یا رب، چه لطیف و خوش، بلایی!
ما را ببری ز سر به عشوه
دیوانه کنی، و های هایی
ما را چه عدم، چه هست، چون تو
در نیست، وجود می‌نمایی
دی کرده هزار گونه توبه
بگرفته طریق پارسایی
چون بیند توبه روی خوبت
داند که عدوی تو بهایی
بگریزد توبه و دل او را
فریادکنان، بیا، کجایی؟
گوید که: « رسید مرگ توبه
از توبه دگر مجو کیایی
توبه اگر اژدهای نر بود
ای عشق، زمرد خدایی
ترجیع نهم به گوش قوال
تو گوش رباب را همی مال
ای بسته ز توبه بیست ترکش
بستان قدحی رحیق و درکش
زیرا که فضای بی‌امانست
آن زلف معنبر مشوش
ای شاهد وقت، وقت شه رخ
سودت نیکند رخ مکرمش
بینی کردن چه سود دارد؟
با آن که دهان زنی چو گربش
سجده کن و سر مکش چو ابلیس
پیش رخ این نگار مه‌وش
از شش جهت است یار بیرون
پرنور شده ز روش هر شش
دلدار امروز سخت مستست
پرفتنه و غصه و مخمش
جان دارد صدهزار حیرت
از حسن منقش منقش
از عشق زمین پر از شقایق
در عشق فلک چنین منعش
خاموش و شراب عشق کم‌نوش
ایمن شو از ارتعاش و مرعش
چون لعل لبت نمود تلقین
بر دل ننهیم بند لعلین
تا ساقی ما توی بیاری
کفرست و حرام، هوشیاری
ای عقل، اگرچه بس عزیزی
در مست نظر مکن به خواری
گر آن، داری، نکو نظر کن
کان کو دارد، تو آن نداری
گر پای ترا بتی بگیرد
یکدم نهلد که سر به خاری
دیوانه شوی که تو ز سودا
در ریگ سیاه، تخم کاری
در مرگ حیات دید عارف
چون رست ز دیدهای ناری
نورآمد و نار را فرو کشت
دی را بکشد دم بهاری
در چشم تو شب اگرچه تیره‌ست
در دیدهٔ او کند نهاری
می‌گوید عشق با دو چشمش
« مستی و خوشی و پرخماری »
بس کردم، تا که عشق بی‌من
تنها بکند سخن گزاری
امروز دلست آرزومند
چون طره اوست بند بربند
مولوی : ترجیعات
سی و نهم
مستیان در عربده، رفتند و رفتم گوشهٔ
با دو یار رازدان و هم‌ره و هم توشهٔ
اندران گوشه بدیدم آفتابی کز تفش
جان و دل چون قازغان شد جوش اندر جوشهٔ
پست و بالای نهاد من هوای او گرفت
چون ملخ در کشت افتد بر سر هر خوشهٔ
من خود از فتنه و بلا بگریختم در گوشها
خود من از دیگ بلا برداشته سر پوشهٔ
عشق شمس‌الدین خداوندم یکی غوغاییست
گرچه ز اول ساکنک آمد چنان خاموشهٔ
وصل همچون جبرئیل و هجر چون خناس شد
وحی جبریل امین سوزندهٔ وسواس شد
کی توان کردن نصیحت عاشق اوباش را؟!
کی توان پوشیدن این عیش پدید وفاش را
جام مستوری که خام عشق او اندر کشید
در قلاشی می‌بسوزد عالم قلاش را
هرکه بیند روی او، او گشت آلتون تاش او
لیک شاهان را نباشد چه بود آلتون‌تاش را؟!
این چه خورشیدیست آخر کز برای عشق او
می‌بسوزد همچو هیزم جان و دل خفاش را
نزد آن خورشید شمس‌الدین تبریزی برید
از دل من زاری و افغان و این غوغاش را
عشق شمس‌الدین چو خمر و جان من چون کاس شد
از خداوندیش چون آن نور جان ایناس شد
مرغ جان از جمله و باز فراقت کاغ کرد
بر نوازش گاه تو یعنی دل من داغ کرد
یک شراب تلخ داد از جام خود هجران بدل
جمله شادی تا به شیر مادر استفراغ کرد
کو زمانی که وصالت برگذشت از روی لطف
سوی خارستان جانم جملگی را باغ کرد
نور شمس‌الدین خداوندم عدم را هست کرد
چه عجب گر شورهٔ را او به باغ و راغ کرد
در غمی بودم که جانم قصد رفتن کرده بود
زنده کردش این خیالت کو بخوانش لاغ کرد
جان من چون درکشید آن جام خاص خاص را
در زمان برهم زند هم زهد و هم اخلاص را
مولوی : ترجیعات
چهلم
هله نوش کن شرابی، شده آتشی به تیزی
سوی من بیا و بستان بدو دست، تا نریزی
قدح و می گزیده، ز کف خدا رسیده
چو خوری، چنان بیفتی که به حشر بر نخیزی
و اگر کشی تو گردن، ز می و شراب خوردن
دهمت به قهر خوردن، تو ز من کجا گریزی؟!
بربود جام مهرش، چو تو صد هزار سرکش
بستان قدح، نظر کن، که تو با کی می‌ستیزی
شه خوش‌عذار را بین، که گرفت باده بخشی
سر زلف یار را بین، که گرفت مشک بیزی
چو ز خود برفت ساقی، بدهد قدح گزافی
چو ز خود برفت مطرب، بزند ره حجازی
ز می خدای یابی تف و آتش جوانی
هنر و وفا نیابی ز حرارت غریزی
بستان قدح، نظر کن به صفا و گوهر او
نه ز شیره است این می به خدا، و نی مویزی
بدرون صبر آمد فرج، و ره گشایش
بدرون خواری آمد شرف و کش و عزیزی
بهلم سخن‌فزایی، بهلم حدیث‌خایی
تو بگو که خوش ادایی، عجبی، غریب چیزی
ترجیع کن بسازش، چو عروس نو، جهازی
که عروس می‌بنالد بر تو ز بی‌جهیزی
عدم و وجود را حق به عطا همی‌نوازد
پدرت اگر ندارد ملکت جهاز سازد
هله ای غریب نادر، تو درین دیار چونی؟
هله ای ندیم دولت، تو درین خمار چونی؟
ز فراق، شهریاری، تو چگونه می‌گذاری
هله ای گل سعادت، به میان خار چونی؟
به تو آفتاب گوید که: « درآتشیم بی‌تو »
به تو باغ و راغ گوید که: « تو ای بهار چونی؟ »
چو توی حیات جانها، ز چه بند صورتستی؟
چو توی قرار دلها، هله، بی‌قرار چونی؟
توی جان هر عروسی، توی سور هردو عالم
خردم بماند خیره، که تو سوگوار چونی؟
نه تو یوسفی به عالم؟ بشنو یکی سالم
که میان چاه و زندان، تو باختیار چونی؟
هله آسمان عزت، تو چرا کبود پوشی؟
هله آفتاب رفعت، تو درین دوار چونی؟
پدرت ز جنت آمد، ز بلای گندمی دو
چو هوای جنتستت، تو هریسه خوار چونی؟
به میان کاسه‌لیسان، تو چو دیک چند جوشی؟
به میان این حریفان، تو درین قمار چونی؟
تو بسی سخن بگفتی، خلل سخن نهفتی
محک خدای دیدی، تو در اضطرار چونی؟
ز چه رو خموش کردی، تو اگر ز اهل دردی
بنظر چو ره‌نوردی، تو در انتظار چونی؟
رخت از ضمیر و فکرت به یقین اثر بیابد
چو درون کوزه چیزی بود از برون تلابد
به جناب غیب یاری، به سفر دوید باری
ز فخ زمانه مرغی سره، برپرید، باری
هله ای نکو نهادا، که روانت شاد بادا
که به ظاهر آن شکوفه ز چمن برید، باری
هله، چشم پرنم، تو، زخدای باد روشن
که ز چشم ما سرشک غم تو چکید، باری
چرد آهوی ضمیرت ز ریاض قدس بالا
که ز گرگ مرگ صیدت بشد و رمید باری
سوی آسمان غیبی، تو چگونهٔ و چونی؟
که بر آسمان ز یاران اسفا رسید، باری
برهانش ای سعادت، ز فراق و رنج وحشت
که ز دام تنگ صورت، بشد و رهید، باری
ز جهان برفت باید، چه جوانی، و چه پیری
خوش و عاشق و مکرم، سبک و شهید، باری
به صلای تو دویدم، ز دیار خود بریدم
به وثاق تو رسیدم، بده آن کلید، باری
اگر آفتاب عمرم، بمغاربی فروشد
بجز آن سحر ز فضلت، سحری دمید، باری
وگر آن ستاره ناگه، بفسرد از نحوست
من از آفتاب غیبی شده‌ام سعید، باری
و اگر سزای دنیا نبدم، به عمر کوته
کرم و کرامتت را دل من سزید، باری
هله ساقی از فراقت شب و روز در خمارم
تو بیا که من ز مستی سر جام خود ندارم
مولوی : ترجیعات
چهل و دوم
ماییم و بخت خندان، تا تو امیر مایی
ای شیوهات شیرین، تو جان شیوهایی
آن لب که بسته باشد، خندان کنیش در حین
چشمی که درد دارد، او را چو توتیایی
سوگند خورده باشد، تا من زیم، نخندم
سوگند او بسوزد، چون چهره برگشایی
هر مردهٔ که خواهی برگیر و امتحان کن
پاره کند کفن را، گیرد قدح ربایی
روزی که من بمیرم، بر گور من گذر کن
تا رستخیز مطلق، از خیز من نمایی
خود کی بمیرد آنکس که ساقیش توبودی؟!
سرسبز آن زمینی، که تش کنی سقایی
همراه باش ما را، گو باش صد بیابان
تا بردریم آن ره، ما را چو دست و پایی
گفتم به ماه و اختر: « تا کی روید بر سر؟! »
از دوری رهست این، یا خود ز خیره‌رایی؟! »
ای مه که تو همامی، گه زار و گه تمامی
در روز چون خفاشی، شب صاحب لوایی
یک چیز را کمالی، یک چیز را وبالی
یک چیز را هلاکی، یک چیز را دوایی
شاگرد ماه من شو، زیر لواش می‌رو
تا وارهی ز تلوین، در عصمت خدایی »
گفتا: « اگر تو خواهی، کاشکال را بشویم
ترجیع کن، که تا من احوال را بگویم »
ای بازگشت جانها در وقت جان پریدن
وقت کفن بریدن، وقت قبا دریدن
ای گفته: جان چه باشد؟! یا آن جهان چه باشد؟
ای جان، به لب رسیدی، آمد گه رسید
ای دل که کف گشودی، از این آن ربودی
چیزی نماندت ای دل، الا که دل طپیدن
گه سیم و زر کشیدی، که سیمبر کشیدی
داد آن کشش خمارت هنگام جان کشیدن
ای رفته از تباهی، در خون مرغ و ماهی
آنچ چشید جانشان، باید ترا چشیدن
ای شاد آنک از حق آموخت سحر مطلق
پیش از اجل چو شیران، پیش اجل دویدن
دو گوش را ببستن، از عشوهٔ حریفان
آنک آخر او ببرد، پیشین ازو بریدن
از خاک زادهٔ وز بستان خاک مستی
لب را بشو ز شیرش، در قوت دل چریدن
تا شیرخواره باشی، دندان دل نروید
از قوت روح آید دندان دل دمیدن
میل کباب جستن، طمع شراب خوردن
اندر مزید ناید، با شیرها مزیدن
ای در هوس نشسته، وی هردو گوش بسته
پنبه ز گوش برکش، تا دانی این شنیدن
پنبه اگر نکندی، پنبهٔ دگر میفزا
ترجیع دیگر آمد، یک دم به خویش بازآ
مولوی : ترجیعات
چهل و سوم
زین دودناک خانه گشادند روزنی
شد دود و، اندر آمد خورشید روشنی
آن خانه چیست؟ سینه و آن، دود چیست؟ فکر
ز اندیشه گشت عیش تو اشکسته گردنی
بیدار شو، خلاص شو از فکر و از خیال
یارب، فرست خفتهٔ ما را دهل زنی
خفته هزار غم خورد از بهر هیچ چیز
در خواب، گرگ بیند، یا خوف ره‌زنی
در خواب جان ببیند صد تیغ و صد سنان
بیدار شد، نبیند زان جمله سوزنی
گویند مردگان که: « چه غمهای بیهده
خوردیم و عمر رفت به وسواس هر فنی
بهر یکی خیال گرفته عروسیی
بهر یکی خیال بپوشیده جوشنی
آن سور و تعزیت همه با دست این نفس
نی رقص ماند ازان و نه زین نیز شیونی »
ناخن همی زنند و ، رخ خود همی درند
شد خواب و نیست بر رخشان زخم ناخنی
کو آنک بود با ما چون شیر و انگبین؟
کو آنک بود با ما چون آب و روغنی؟
اکنون حقایق آمد و خواب خیال رفت
آرام و مأمنیست، نه ما ماند و نی منی
نی پیر و نی جوان، نه اسیرست و نی عوان
نی نرم و سخت ماند، نه موم و نه آهنی
یک رنگیست و یک صفتی و یگانگی
جانیست بر پریده و وارسته از تنی
این یک نه آن یکیست، که هرکس بداندش
ترجیع کن که در دل و خاطر نشاندش
ای آنک پای صدق برین راه می‌زنی
دو کون با توست، چو تو همدم منی
هیچ از تو فوت نیست، همه با تو حاضرست
ای از درخت بخت شده شاد و منحنی
هر سیب و آبیی که شکافی به دست خویش
بیرون زند ز باطن آن میوه روشنی
زان روشنی بزاید یک روشنی نو
از هر حسن بزاید هر لحظه احسنی
بر میوها نوشته که زینها فطام نیست
بر برگها نبشته، ز پاییز، ایمنی
ای چشم کن کرشمه، که در شهره مسکنی
وی دل مرو ز جا، که نکو جای ساکنی
بسیار اغنیا چو درختان سبز هست
این نادره درخت ز سبزی بود غنی
بس سنگ یک منی ز سر کوه درفتد
آن سنگ کوه گردد، کو، رست از منی
زیرا که هر وجود همی ترسد از عدم
کندر حضیض افتد، از ربوهٔ سنی
ای زادهٔ عدم، تو بهر دم جوانتری
وی رهن عشق دوست، تو هر لحظه ارهنی
هستی میان پوست که از مغز بهترست
عریان میان اطلس و شعری و ادکنی
گر زانک نخل خشکی در چشم هر جهود
با درد مریم، آری صد میوهٔ جنی
مینا کن برونی، و بینا کن درون
دنیا کجا بماند، در دور تو، دنی؟!
ای جان و ای جهان جهان‌بین و آن دگر
و ای گردشی نهاده تو در شمس و در قمر
ای آنک در دلی، چه عجب دلگشاستی!
یا در میان جانی، بس جانفزاستی
آمیزش و منزهیت، در خصومتند
که جان ماستی تو، عجب، یا تو ماستی
گر آنی و گر اینی، بس بحر لذتی
جمله حلاوت و طرب و عطاستی
از دور نار دیدم، و نزدیک نور بود
گر اژدها نمودی، ما را عصاستی
تو امن مطلقی و بر نارسیدگان
اینست اعتقاد که خوف و رجاستی
چون یوسفی، بر اخوان جمله کدورتی
یعقوب را همیشه صفا در صفاستی
مجنون شدیم تا که ز لیلی بری خوریم
ای عشق، تو عدوی همه عقلهاستی
ای عقل، مس بدی تو و از عشق زر شدی
تو کیمیا نهٔ، علم کیمیاستی
ای عشق جبرئیل در راز گستری
گویی که وحی آر همه انبیاستی
آنکس که عقل باشدش او این گمان برد
و از گمان عقل و تفکر جداستی
هرگز خطا نکرد خدنگ اشارتت
وانکو خطا کند، تو غفور خطاستی
گر باد را نبینی، ای خاک خفته چشم
گر باد نیست از چه سبب در هواستی
گرچه بلند گشتی، از کبر دور باش
از کبر شدم دار، که با کبریاستی
از ماه تا به ماهی جوید نشاط تو
بسیار گو شدند، پی اختلاط، تو
مولوی : ترجیعات
چهل و چهارم
گر مه و گز زهره و گر فرقدی
از همه سعدان فلک اسعدی
نیستی از چرخ و ازین آسمان
سخت لطیفی، ز کجا آمدی؟
چونک به صورت تو ممثل شوی
ماه رخ و دلبر و زیبا قدی
از تو پدید آمده سودای عشق
وز تو بود خوبی و زیبا خدی
گم شدهٔ هر دل و اندیشهٔ
هرچه شود یاوه توش واجدی
خاتم هر ملک و ممالک توی
تاج سر هر شه و هر سیدی
نوبت خود بر سر گردون زدند
چونک دمی خویش بر ایشان زدی
هر بدیی کو به تو آورد رو
خوب شود، رسته شود از بدی
ای نظرت معدن هر کیمیا
ای خود تو مشعلهٔ هر خودی
در خور عامست چنین شرحها
کو صفت و معرفت ایزدی؟
گر برسد برق ازان آسمان
گیرد خورشید و فلک کاسدی
گرد نیایند وجود و عدم
عاشقی و شرم، دو ضدند هم
چون تلف عشق موبد شدی
گر تو یکی روح بدی صد شدی
مست و خراب و خوش و بیخود شود
خلق، چو تو جلوه‌گر خود شدی
ای دل من باده بخور فاش فاش
حد نزنندت، چو تو بی‌حد شدی
حد اگر باشد هم بگذرد
شاد بمان تو که مخلد شدی
ای دل پرکینه مصفا شدی
وی تن دیرینه، مجدد شدی
مست همی باش و میا سوی خود
چون به خود آیی، تو مقید شدی
روح چو بست و بدن همچو خاک
آبی و از خاک مجرد شدی
تیره بدی در بن خنب جهان
راوقی اکنون و مصعد شدی
خواست چراغت که بمیرد ولیک
رو که به خورشید موید شدی
جان تو خفاش بد و باز شد
چونک درین نور معود شدی
هم نفسی آمد، لب را ببند
تا بکی ام دم تو درآمد شدی
ساقی جان آمد با جام جم
نوبت عشرت شد خامش کنیم
مولوی : دفتر اول
بخش ۱ - سر آغاز
بشنو از نی چون شکایت می‌کند
از جدایی‌ها حکایت می‌کند
کز نیستان تا مرا ببریده‌اند
در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد
هرکه این آتش ندارد، نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کندر می فتاد
نی حریف هرکه از یاری برید
پرده‌هایش پرده‌های ما درید
همچو نی زهری و تریاقی که دید؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟
نی حدیث راه پر خون می‌کند
قصه‌های عشق مجنون می‌کند
محرم این هوش جز بی‌هوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو، باک نیست
تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست
هرکه جز ماهی، ز آبش سیر شد
هرکه بی‌روزی‌ست، روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید، والسلام
بند بگسل، باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر؟
گر بریزی بحر را در کوزه‌ای
چند گنجد؟ قسمت یک روزه‌ای
کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد، پر در نشد
هرکه را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب، کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت‌های ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی‌ها گفتمی
هرکه او از هم‌زبانی شد جدا
بی‌زبان شد، گرچه دارد صد نوا
چون که گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت
جمله معشوق است و عاشق پرده‌یی
زنده معشوقست و عاشق مرده‌یی
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی‌پر، وای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس؟
عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود؟
آینه‌ت دانی چرا غماز نیست؟
زان که زنگار از رخش ممتاز نیست