عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۰
زین دو شرر داغ دل هستی ما عبرتیست
کاغذ آتش زده محضر کم‌فرصتیست
زیر فلک آنقدر خجلت مهلت مبر
زندگی خضر هم یک دو نفس تهمتیست
آن همه پاینده نیست غلغل جاه و حشم
کوس و دهل‌ هرکجاست ‌چون ‌تب‌غب نوبتیست
خاک ز سعی غبار بر فلکش نیست بار
سجده غنیمت شمار عالم دون همتی ست
غیر غبار نفس هیچ نپیموده‌ایم
بادهٔ دیگر کجاست شیشهٔ ما ساعتی ست
چشمت اگر باز شد محو خیالات باش
فهم تماشاکراست آینه همه حیرتیست
تهمت اعمال زشت ننگ جقیقت مباد
آدمی ابلیس نیست لیک حسد لعنتیست
آینه در زنگبار چاره ندارد ز زنگ
همدم بدطینتان قابل بی‌حرمتیست
نخل گداز آبیار از بن و بارش مپرس
گریه چه خرمن‌ کنیم حاصل شمع آفتی ست
نم به جبین محو کن تا ندری جیب شرم
گر عرق آیینه شد ننگ ادب‌ کسوتی ست
شمع نسوزد چرا بر سر پروانه‌ها
بت به غم برهمن ز آتش سنگش ستیست
تاب و تب موج و کف‌، خارج دریا شمار
قصهٔ کثرت محو ان بیدل ما وحدتی ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۵
خودنماییها کثافت جوهریست
شیشه تا در سنگ می‌باشد پریست
اعتبار اینجا ندارد عافیت
شمع سرتاپاش پامال سریست
‌سروگل ناکرده آزادی مخواه
این ثمر وقف بهار بی‌بریست
پنبه نه درگوش و واکس بی‌خلل
خانهٔ آسودگی قفلش گریست
بیخودی را چارسوی نازکن
رنگ گرداندن دکان جوهریست
آتشم آتش‌، مپرس ازکسوتم
هرچه می‌پوشم همان خاکستریست
انفعال سجده، زان درمی‌برم
بر جبین من عرق بایدگریست
رنگها، یکسر شکست آماده‌اند
این گلستان، عالم مینا گریست
یک قلم‌، موم‌ی شکن پرورده‌ایم
پهلوی ما نردبان لاغریست
فطرت از ناراستی چپ می‌خورد
لغزش این خامه از بی‌مسطریست
وصل پیغام است‌، چون آمد به حرف
تا خدایی گفته‌ای پیغمبریست
مرد را در خلق‌، منصف نبشتن
بر سپهر اوج عزت محوریست
چون عرق‌،‌گوهر فروش خجلتیم
قیمت ما انفعال مشتریست
بیدل از بنیاد ما خجلت نرفت
خاک ما چون آب موضوع تریست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۱
امروز دور صحبت وقف ستم ایاغی‌ست
قلقل ترنگ میناست از بسکه نشئه باغی‌ست
الزام و انفعال است شرط وفاق احباب
دلبستگی‌که دارند با یکدگر جناغی‌ست
از طبع نکته‌سنجان انصاف‌کرده پرواز
از بسکه خرده‌گیرند تحسینشان‌کلاغی‌ست
در دوستان شکایت هنگام گرم دارد
هرجاخموشیی‌هست‌از شکوه‌بی‌دماغی‌ست
نی دل حضور دارد، نی دیده نور دارد
سامان این شبستان کوری و بی‌چراغی‌ست
تا دل الم نچیند ازکینه محترز باش
گر تلخی از حلاوت‌گل‌کرد میوه داغی‌ست
مشکل دماغ سودا آزادگی نخواهد
داغ هوای صحراست هرچند ‌لاله باغی‌ست
زین جستجوی باطل بر هرچه وارسیدم
دیدم به دوش انفاس بار عدم سراغی‌ست
بیدل من جنون‌کش درحسرت دل جمع
ازهرکه‌چاره‌جستم‌گفت‌این‌مرض‌دماغی‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۴
جهان ز جنس اثرهای این و آن خالیست
به هرزه وهم مچینیدکاین دکان خالیست
گرفته است حوادث جهان مکان را
ز عافیت چه زمین و چه آسمان خالیست
به رنگ چنبر دف در طلسم پیکر ما
به هرچه دست زنی منزل فغان خالیست
ز شکرتیغ تویارب چسان برون آید
دهان زخم اسیری‌که از زبان خالیست
اگرچه شوق تو لبریز حیرتم دارد
چوچشم آینه آغوش من همان خالیست
ترشحی به مزاج سحاب فیض نماند
که آستین‌کریمان چو ناودان خالیست
به چشم زاهد خودبین چه توتیا وچه خاک
که ازحقیقت بینش چوسرمه‌دان‌خالیست
کدام جلوه‌که نگذشت زین بساط غرور
تو هم بتازکه میدن امتحان خالیست
فریب منصب‌گوهر مخورکه همچو حباب
هزارکیسه درین بحر بیکران خالیست
ز چاک دانهٔ خرما، شد اینقدر معلوم
که از وفا دل سخت شکرلبان خالیست
گهر زیأس‌،‌کمر، برشکست‌، موج نبست
دلی‌که پر شود از خود ز دشمنان خالیست
به جیب تست اگر خلوتی و انجمنی‌ست
برون ز خویش‌کجا می‌روی جهان خالیست
به همزبانی آن چشم سرمه‌سا بیدل
چو میل سرمه‌، زبان من از بیان خالیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۴
بی‌رخت در چشمهٔ آیینه خاک است آب نیست
چشم مخمل‌رازشوق پای بوست خواب نیست
بعدکشتن خون ما رنگ ست درپرواز شوق
آب وخاک بسملت ازعالم سیماب نیست
شوخی مهتاب و تمکین‌کتان پرظاهر است
بر بنای صبر ما شوقت‌کم از سیلاب نیست
کی تواند آینه عکس ترا در دل نهفت
ضبط این‌گوهر به چنگ سعی هرگرداب نیست
سایه را آیینهٔ خورشید بودن مشکل است‌
خودبه‌خوددرجلوه‌باش اینجاکسی‌راتاب‌نیست
خرقه از لخت جگر چون غنچه در برکرده‌ایم
در دیار ما قماش دل‌درستی‌‌باب‌نیست
ای حباب از سادگی دست دعا بالا مکن
در محیط عشق جز موج خطرمحراب‌نیست
برگ برگ این‌گلستان پرده‌دار غفلت است
غنچهٔ بیدار اگرگل‌گشت‌گل بیخواب نیست
دور نبودگر فلک ییچد به خویش از ناله‌ام
دود را از شعله حاصل غیرپیچ و تاب نیست
تا توانی چون نسیم آزادگی ازکف مده
آشنای رنگ جمعیت‌گل اسباب نیست
از فروغ این شبستان دست باید شست و بس
آب گردیده‌ست سامان طرب مهتاب نیست
بیدل از احباب دنیا چشم سرسبزی مدار
کشت‌این شطرنج‌بازان دغل سیراب نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۹
عمری‌ست به‌چشمم ز نم اشک اثر نیست
ای دل تو کجایی ‌که غبارت به نظر نیست
محرومی غفلت نظری را چه علاج ‌است
خلقی‌ست درین خانه برون در و در نیست
وهم آینهٔ خلق به زنگارگرفته‌ست
گر چشم‌گشایی مژه‌ات پیش نظر نیست
طاث همه را در دم شمشیر نشانده‌ست
تا سینه درین معرکه باقیست سپر نیست
با لعل بتان سهل مدان دعوی یاقوت
کم نیست دم لاف همان را که جگر نیست
تشویش تردّد مکش از فکر میانش
دست تو گر اینخا نشود حلقه‌ کمر نیست
بی ‌دردی ما زبر فلک سخت غریب است
در خانهٔ دودیم و کسی را مژه تر نیست
امید فنا نیز درین بزم فضولیست
این ‌شمع‌ در اینجا همه ‌شام ‌است ‌و سحر نیست
چون شیشهٔ ساعت به فسونخانهٔ‌ گردون
زبر قدم آن خاک نیابی‌ که به سر نیست
معیار برومندی این باغ گرفتیم
سرها به سر دار رسیده‌ست ثمر نیست
جان‌ و جسد عشق‌ و هوس جمله سراب است
کس نیست ‌کند فهم که هستی چقدر نیست
ای‌گرد پر افشان سحر در چه خیالی
چین کن زه دامن ‌که ‌گریبان دگر نیست
نامحرم پرواز فنایم چه توان کرد
چون رنگ پری دارم و سر در ته پر نیست
بیدل اگر این است سر و برگ شعورت
هرچند به آن جلوه رسی غیر خبر نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۱
خواب را‌در دیدهٔ حیران عاشق بار نیست
خانهٔ خورشید را با فرش مخمل‌کار نیست
عشق مختار است با تدبیر عقلش‌کار نیست
این‌کنم یا آن‌کنم شایستهٔ مختار نیست
شعلهٔ آواز ما در سرمه بالی می‌زند
شمع را از ضعف رنگ ناله در منقار نیست
حسن یکتایی وآغوش دویی، رهم است وهم
تا تو از آیینه می‌یابی اثر دیدار نیست
چارسوی دهر از شور زیانکاران پر است
آنکه با خود مایه‌ای دارد درتن بازار نیست
در حصول‌گنج دنیا از بلا ایمن مباش
نقش روی درهمش جز پیچ‌وتاب مار نیست
عبرت آیینه گیر، ای غافل از لاف کمال
عرض جوهر جزخراش چهرهٔ اظهار نیست
زین تعلقهاکه بر دوش تخیل بسته‌ایم
آنچه از سر می‌توان واکرد جز دستار نیست
آمد و رفت نفس دارد غبار حادثات
جز شکستن‌کاروان موج را در بار نیست
دل به ذوق وعدهٔ فرداست مغرور امل
عشق‌گوید چشم واکن فرصت این مقدار نیست
از هوا برپاست بیدل خانهٔ وهم حباب
درلباس هستی ما جزنفس یک‌تارنیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۲
دیده حیرت نگاهان را به مژگان ‌کار نیست
خانهٔ آیینه در بند در و دیوار نیست
انقیاد دور گردون برنتابد همتم
همچو مرکز حلقهٔ‌گوشم خط پرگار نیست
ناتوانی سرمه در کار ضعیفان می‌کند
رنگ ‌گل را درشکست خود لب اظهار نیست
می‌کشد بی‌مغز، رنج از دستگاه اعتبار
جز خم و پیچ از بزرگی حاصل دستار نیست
فارغ‌است از دود تا شد شعله‌ خاکسترنشین
بر نمدپوشان غبار تهمت زنار نیست
سایه اینجا پرتو خورشید دارد در بغل
زنگ ‌هم چون خلوت آیینه بی‌دیدار نیست
سد راه‌کس مبادا دورباش امتیاز
هر دو عالم خلوت یار است و ما را بار نیست
از اثرهای نفس چون صبح بویی برده‌ابم
بیش ازین آیینهٔ ما قابل زنگار نیست
غنچهٔ‌دل چون حباب از خامشی دارد ثبات
خامهٔ ما را به جز پاس نفس دبوار نیست
گرز دنیا بگذریم افسون عقبا حایل است
منزلی تا هست باقی‌، راه ما هموارنیست
دیده‌ها باز است اما خواب می‌بینیم و بس
تا مژه بر هم نیابد هیچکس بیدار نیست
بسکه مردم دامن احسان ز هم واچیده‌اند
بیدل از خسّت ‌کسی ‌را سایهٔ دیوار نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۳
وضع ترتیب ادب در عرصه‌گاه لاف نیست
قابل این ز‌ه کمان قبضهٔ نداف نیست
از عدم می‌جوشد این افسانه‌های ما و من
گر ‌به معنی وارسی جز خامشی حراف نیست
غفلت دلها جهانی را مشوش وانمود
هیچ جا موحش‌تر از آیینهٔ ناصاف نیست
رایج و قلب دکان وهم بی‌اندازه است
با چه پردازد دماغ ناتوان صراف نیست
خواب راحت مدعای منعم است اما چه سود
مخملی جز بوریای فقر تسکین‌باف نیست
هرکه را دیدم درین مشهد دو نیمش کرده اند
تیغ قاتل هم بر این تقدیر بی‌انصاف نیست
آن سوی خوف و رجا خلد یقین پیدا کنید
ورنه ایمانی‌ که مشهور است‌ جز اعراف نیست
نقش این دفتر کماهی ‌کشف طبع ما نشد
عینک فطرت در اینجا آنقدر شفاف نیست
بوالفضول‌ جود باش این‌ب زم اکرام است و بس
هرقدر بخشد کسی ‌آب ‌از محیط‌ اسراف ‌نیست
عرش و فرش اینجا محاط وسعت‌آباد ‌دل است
کعبهٔ ما را سواد تنگی از اطراف نیست
طالب فهم مسمایی عیار اسم ‌گیر
صورت‌ عنقا همین ‌جز عین‌ و نون ‌و قاف نیست
قید دل بیدل غبار ننگ فطرتها مباد
تا ز مینا نگذرد درد است‌ این می‌ صاف نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۴
پیش چشمی‌که نورعرفان نیست
گر بود آسمان نمایان نیست
عمرها شد، دمیده است آفاق
بی‌لباسی هنوز عریان نیست
شمع راگر به فکرخویش سری‌ست
تاکف پاش جزگریبان نیست
نقشبند خیال دور مباش
گل چه داردکزین‌گلستان نیست
باید از نقد اعتبارگذشت
جنس بازار عبرت ارزان نیست
برفلک هم خم است دوش هلال
ناتوانی کشیدن آسان نیست
نرگستان عبرتیم همه
چشم ا‌زخود بپوش مژگان نیست
عاجزی خضر وادی ادب است
پای خوابیده جز به دامان نیست
تا نفس از تپش نیاساید
جمع‌گردیدن دل امکان نیست
خجلتی چیده‌اید برچینید
خودفروشان‌! زمانه دکان نیست
سجده را مفت عافیت شمرید
جبهه‌سایی کف پشیمان نیست
کام عیش از صفای دل طلبید
خانه آتش زدن چراغان نیست
شرم‌دار از طلب‌که بر در خلق
سیلیی هست اگر خوری نان نیست
گه بخور ای طمع‌که نان خسان
هضم ناگشته باب دندان نیست
بیدل امروز در مسلمانان
همه‌چیز است لیک ایمان نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۵
مقیدان وفا را ز دل رمیدن نیست
به دامنی‌که ته پاست باب چیدن نیست
ز ناکسی عرق انفعال تسلیمیم
به عرض سجده ما جبهه بی‌چکیدن ‌نیست
ز سحربافی بی‌ربط کارگاه نفس
دو رشته‌ای‌که تواند به هم تنیدن نیست
خروش صورگرفته‌ست دهر لیک چه سود
دماغ غفلت ما را سر شنیدن نیست
نیست‌ دمیده ‌است چو نرگس در این ‌تماشاگاه
هزار چشم ویکی را نصیب دیدن نیست
ز دستگاه چه حاصل فسرده‌طبعان را
به پا اگر برسد آبله‌، دویدن نیست
قلندرانه حدیثی‌ست زاهدا، معذور
تو غره‌ای به بهتشتی که جای ربدن نیست
چو صبح زین دو نفس‌ گرد اعتبار مبال
پر شکسته هوا می‌برد پریدن نیست
نظر به پاشکنی تا سرت فرود آید
وگرنه گردن مغرور را خمیدن نیست
به جیب‌کسوت عریانیی ‌که من دارم
خیال اگر سر سوزن شود خلیدن نیست
دماغ فرصت‌ کارم چو خامهٔ نقاش
ز عالمی‌ست‌ که آنجا نفس‌ کشیدن نیست
در آن حدیقه که حرف پیام من گویند
ثمر اگر همه قاصد شود رسیدن نیست
فشار تنگی دل بیدل از چه نیرنگ است
شرار سنگم و امکان آرمیدن نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۴
صاف‌طبعان را غمی از خار خارکینه نیست
زحمت مژگان به چشم‌گوهر و آیینه نیست
در زراعتگاه امکان بسکه بیم آفت است
خلق را چون دانهٔ‌گندم دلی در سینه نیست
فیل صاحب‌منصب است و گاو و خر روزینه‌دار
فخر انسانی ز روی منصب و روزینه نیست
قسمت منعم ز دنیا بند وسواس است و بس
قفل‌را جز عقدهٔه دل حاصل ازگنجینه نیست
ابر دارد در نمد آیینهٔ گلزار را
پنبهٔ داغم به غیر از خرقه‌‌ی پشمینه نیست
مشکل است آیینه از زنگ صفا پرداختن
گر همه‌سنگ‌است‌دل‌فارغ‌ز مهر وکینه نیست
جز خیالت دلنشین ما نگردد نقش غیر
عکس چون حیرت مقیم خانهٔ آیینه نیست
در محبت رهنورد جاده ی دردیم و بس
چون سحرجولان ما بیرون چاک سینه نیست
پی نبرد اندیشه بر بطلان احکام نفس
سالها رفت از خود و تقویم ما پارینه نیست
چند روزی‌شد به هستی ریشه پیداکردنت
می‌توان‌ کند از زمین‌ کاین ‌نخل ‌پر دیرینه نیست
بهر درد بینوایی صبرتسکین است و بس
دست بر دل زن‌ که دیگر دلق ما را پینه نیست
سعد و نحس‌دهربیدل‌کی دهد تشویش ما
همچو طفلان ‌کار ما با شنبه و آدینه نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۲
در ربط خلق یکسر ناموس‌کبریایی‌ست
چون‌سبحه هر اینجا در عالم جدایی‌ست
منعم به چتر و افسر اقبال می‌فروشد
غافل‌که بر سر ما بی‌سایگی همایی‌ست
وارستگی ایاغیم‌، بی‌وهم باغ و راغیم
صبح فلک دماغیم بر بام ما هوایی‌ست
دارد جهان اقبال‌، ادبار در مقابل
بر خودسری مچینید هرجا سری‌ست پایی‌ست
آرام و رم درین دشت فرق آنقدر ندارد
در دیده آنچه‌کوهی‌ست‌درگوشها صد‌ایی‌ست
آوارهٔ خیالات دل بر چه بندد آخر
گر عشق‌بی‌نیازست‌در حسن بی‌وفایی‌ست
زین‌ورطهٔ خجالت آسان نمی‌توان رست
چون شمع زندگی را در هر عرق شنایی‌ست
در خورد سخت‌جانی باید غم جهان خورد
ترکیب وسع طاقت معجون اشتهایی‌ست
بیمایگان قدرت شایستهٔ قبولند
دست شکسته بارش برگردن دعایی‌ست
گوش تظلم دل زین انجمن‌که دارد
دنیا گذرگهی بهند پنداشتیم جایی‌ست
گلزار بی‌بریها وارستگی بهار است
درگرد موی چینی فریاد سرمه‌سایی‌ست
بیدل‌کجا بردکس بیداد بی‌تمیزی
در سرنگونی بید هم برگ پشت پایی‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۳
سادگی دل را اسیر فکرهای خام داشت
تا تحیر بود در آیینه عکس آرام داشت
گر نمی‌بود آرزو تشویش جانکاهی نبود
ماهیان را تشنهٔ قلاب حرص کام داشت
از ادای ابرویت لطف نگه فهمیده‌ایم
این کمان رنگ فریب از روغن بادام داشت
دل نه امروز از صفا فال صبوحی می‌زند
درکدورت نیز این آیینه عیش شام داشت
ما ز خودداری عبث خون طلبها ربختیم
در صدای بال بسمل عافیت پیغام داشت
دل مصفاکردن از بشم به طوف جلوه برد
آینه بر دوش حیرت جامهٔ احرام داشت
بی‌پر و بالی تپش فرسوده پرواز نیست
هرکسی ایجا به قدر عاجزی آرام داشت
در نقاب اشکم آخرحسرت دل قطره زد
رنگ صهبا پای گردیدن به طبع‌ جام داشت
چون‌ عرق زین ‌نقد ایثاری‌ که‌ آب ‌است‌ از حیا
ما اداکردیم هرکس از خجالت وام داشت
بس که بیدل بر طبایع حرص شهرت غالب است
جانکنیها سنگ هم در آرزوی نام داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۶
وهم هستی هیچکس را ازتپیدن وانداشت
مهر بال و پر همان جز بیضهٔ عنقا نداشت
عالمی زین بزم عبرت مفلس و مایوس رفت
کس‌ نشد آگه‌ که‌ چیزی‌ داشت‌ با خود یا نداشت
بیکسی زحمت‌پرست منت احباب نیست
یاد ایامی‌ که کس یاد از غبار ما نداشت
هرچه پیش آمد همان رو بر قفاکردیم سیر
یک قلم دی داشتیم امروز ما فردا نداشت
دعوی صاحبدلی از هرزه‌گویان باطل است
تا نفس بی‌ضبط می‌زد شیشه‌گر مینا نداشت
مشق ‌همواری درین مکتب دلیل خامشی‌ست
تا درشتی داشت سنگ ‌سرمه جز غوغا نداشت
حرص هر سو، ره برد بر سیم و زر دارد نظر
زاهد از فردوس هم مطلوب جز دنیا نداشت
قانعان سیراب تسکین از زلال دیگرند
آب شیربنی ‌که‌ گوهر دارد از در‌با نداشت
تا ز تمکین نگذرند آداب‌دانان وفا
شمع‌محفل در سرآتش داشت زیر پا نداشت
تا بیابان مرگ نومیدی نباید زیستن
هر‌کجا رفتیم ما را بیکسی تنها نداشت
دوری‌ام زان آستان دیوانه‌ کرد اما چه سود
آنقدر خاکی‌که افشانم به سر صحرا نداشت
چون نفس بیدل نفسها در تردد سوختم
گوشهٔ دل جای راحت بود اما جا نداشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۵
همت من از نشان جاه چون ناوک‌ گذشت
زین نگین نامم نگاهی بود کز عینک‌ گذشت
طبع دون کاش از نشاط دهر گردد منفعل
نیست‌ بر عصمت حرج‌ گر لولی از تنب‌ گذشت
همتی می‌باید اسباب تعلق هیچ نیست
بر نمی‌آید دو عالم با جنون یک‌ گذشت
در مزاج خاک این وادی قیامت کشته‌اند
پای ما مجروح و باید ازتل آهک‌ گذشت
هیچکس حیران تدبیر شکست دل مباد
موی‌ چینی‌هر کجا خطش‌ دمید از حک‌ گذشت
چون شرارکاغذ آخر از نگاه‌ گرم او
بر بنای ما قیامت سیلی از چشمک گذشت
حسرت عشاق و بیداد نگاهش عالمی‌ست
بر یکی هم گر رسید این ناوک از هر یک گذشت
ننگ تحقیق است‌. تفتیشی‌ که دارد فهم خلق
در تامل هرکه واماند از یقین بیشک گذشت
خیره‌ بینی لازم طبع درشت افتاده است
کم تواند چشم تنگ از طینت ازبک‌ گذشت
کاش زاهد جام‌گیرد کز تمسخر وارهد
بی‌تکلف عمر این بیچاره در تیزک گذشت
صحبت واعظ به غیر از دردسر چیزی نداشت
آرمیدن مفت خاموشی کزین مردک گذشت
فضل‌حق وافی‌ست بیدل از فنا غمگین مباش
عمر باطل بود اگر بسیار و گر اندک‌ گذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۹
چنین‌که عمر تأملگر شتاب‌گذشت
هوای آبله‌ای از سر حباب گذشت
به چشم‌بند جهان این چه سحرپردازی‌ست
که بی‌حجابی آن جلوه از نقاب‌گذشت
به هر طرف نگرم دود دل پرافشان است
کدام سوخته زین وادی خراب گذشت
جنون‌پرستی اغراض ننگ طبع مباد
حیا نماند چو انصاف از حساب‌گذشت
کسی به چارهٔ تسکین ما چه پردازد
که تا به داغ رسیدیم ماهتاب‌گذشت
ز مصرع نفس واپسین عیان‌گردید
که ما ز هر چه‌گذشتیم انتخاب‌گذشت
سیاهکار فضولی مخواه موی سفید
کفن چوپرده د‌رد باید از خضاب‌گذشت
صفا کدورت زنگار چشم نزداید
ز سایه کس نتواند در آفتاب گذشت
ز خود تهی شو و از ورطهٔ خیال برآی
به آن‌کنار همین‌کشتی ز سراب‌گذشت
به عیش غفلت عمری‌که نیست‌کس نرسد
فغان‌که فرصت تعبیر هم به خواب‌گذشت
ز سوز سینه‌ام آگه‌که‌کرد محفل را
که اشک دود شد و از سرکباب‌گذشت
ندانم از چه غرض بال فرصت افشاندم
شرر بیانی‌ام از حاصل جواب گذشت
به وادیی‌که نفس بود رهبربیدل
همین تأمل رفتن‌گران رکاب‌گذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۶
ز فقر تا به شهادت شد آشنا انگشت
بلند کرد نیستان بوریا انگشت
دمی که سجده به خاک درت اشارت کرد
چو آفتاب دمید از جبین ما انگشت
به عرض حاجت ما نیست عجز بی ‌زنهار
ز دست پیش فتاده‌ست در دعا انگشت
خطاست منکر اقبال ‌کهتران بودن
توغافلی و دخیل است جا به جا انگشت
اگر مزاج بزرگان تفقدی می‌داشت
چراکناره گرفتی ز دست و پا انگشت
موافقت اگر آبین همدمی می‌بود
ز دستها ندمیدی جدا جدا انگشت
به رنگ شمع در این معبد خیالگداز
هزار سبحه به سیلاب رفت با انگشت
ز وضع قامت خم پاس زخم دل دارید
حذر خوش است ازبن ناخن‌آزما انگشت
حضور عالم بیکار نیز شغلی داشت
نبرد لذت سر خاری از حنا انگشت
درین بساط به صد گوشمال موت و حیات
ندید هیچکس از پنجهٔ قضا انگشت
هین تپانچه و مشتی‌ست نقد غیرت مرد
عمود گیر گر افتاد نارسا انگشت
تلاش روزی ما بس که غالب افتاده‌ست
به زینهار برآورده آسیا انگشت
بلندی مژه آن را که هرچه ‌پیش آرد
پی قبول ‌گذارد به دیده‌ها انگشت
محال بود بر اسباب پا زدن بیدل
به پشت دست نزد ناخن از حیا انگشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۳
جان هیچ وجسد هیچ ونفس هیچ وبقا هیچ
ای هستی توننگ عدم تا به‌کجا هیچ
دیدی عدم هستی و چیدی الم دهر
با این همه عبرت ندمید ازتو حیا هیچ
مستقبل اوهام چه مقدار جنون داشت
رفتیم و نکردیم نگاهی به قفا هیچ
آیینهٔ امکان هوس‌آباد خیال ست
تمثال جنون‌گر نکند زنگ و صفا هیچ
زنهار حذرکن ز فسونکاری اقبال
جز بستن دستت نگشاید ز حنا هیچ
خلقی‌ست نمودار درین عرصهٔ موهوم
مردی وزنی باخته چون خواجه‌سرا هیچ
بر زلهٔ این مایده هرچند تنیدیم
جز حرص نچیدیم چوکشکول‌ گدا هیچ
تا چند کند چارهٔ عریانی ما را
گردون که ندارد به جز این کهنه درا هیچ
منزل عدم و جاده نفس ما همه رهرو
رنج عبثی می‌کشد این قافله با هیچ
بیدل اگر این است سر و برگ کمالت
تحقیق معانی غلط و فکر رسا هیچ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۹
بازم از فیض جنون آماد شد سامان صبح
می‌دهد چاک گریبان در کفم دامان صبح‌
از گداز پیکرم تعمیر امکان کرده اند
آسمان دودی‌ست از خاکستر تابان صبح
فتح باب فیض در رفع توهّم خفته است
از شکست رنگ شب وامی‌شود مژگان صبح
در جنون وضع‌ گریبانم تماشا کردنی‌ست
همچو زخم‌ دل نمک دارد لب خندان صبح
اینقدر خون شهیدان در دم شمشیر تست
یا شفق دارد به‌کف سررشتهٔ دامان صبح
ما به‌ کلفت قانعیم اما ز بس ‌کم فرصتی
شام ما هم می‌زند پیمانه‌‌ی دوران صبح
نعمتی بر روی خوان‌عمر کم فرصت ‌کجاست
همچو شبنم د‌ست‌ می‌شوید ز خود مهمان صبح
تا نگرددکاسه‌ات پر خون به رنگ آفتاب
آسمان مشکل‌که در پیشت‌گدازد نان صبح
تخم شبنم‌، پشهٔ عبرت درپن‌ گلشن دواند
خنده توام می‌دمد با ریزش دندان صبح
تا به کی خواهد هوس گرد خیال انگیختن
درنفس‌ رفته‌ست فرصت عرصهٔ جولان صبح‌
ترک غفلت شاهد اقبال فیض ما بس است
چشم اگر از خواب ‌واشد نیست جز برهان صبح
هرکجا عرض نفس دادند جنس باد بود
غیر واچیدن چه دارد چیدن دکان صبح
حسن از هر نالهٔ عاشق نقابی می‌درد
نگسلی ربط نفس ای بلبل از افغان صبح
تخم اشکی می‌فشاند آه و از خود می‌رود
غیر شبنم نیست بیدل زاد همراهان صبح