عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
کسی کو بر خودی زد «لااله» را
کسی کو بر خودی زد «لااله» را
ز خاک مرده رویاند نگه را
مده از دست دامان چنین مرد
که دیدم در کمندش مهر و مه را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
فرنگی صید بست از کعبه و دیر
فرنگی صید بست از کعبه و دیر
صدا از خانقاهان رفت «لاغیر»
حکایت پیش ملا باز گفتم
دعا فرمود «یا رب عاقبت خیر»
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به بند صوفی و ملا اسیری
به بند صوفی و ملا اسیری
حیات از حکمت قرآن نگیری
بهیاتش ترا کاری جز این نیست
که از «یسن» اوسان بمیری
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز قرآن پیش خود آئینه آویز!
ز قرآن پیش خود آئینه آویز
دگرگون گشته‌ای از خویش بگریز
ترازویی بنه کردار خود را
قیامتهای پیشین را برانگیز
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
جهانگیری بخاک ما سرشتند
جهانگیری بخاک ما سرشتند
امامت در جبین ما نوشتند
درون خویش بنگرن جهان را
که تخمش در دل فاروق کشتند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بخاک ما دلی ، در دل غمی هست
بخاک ما دلی ، در دل غمی هست
هنوز این کهنه شاخی را نمی هست
به افسون هنرن چشمه بگشای
درون هر مسلمان زمزمی هست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمانی غم دل در خریدن
مسلمانی غم دل در خریدن
چو سیماب از تپ یاران تپیدن
حضور ملت از خود در گذشتن
دگر بانگ «انا الملت» کشیدن
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مبارکباد کنن پاک جان را
مبارکباد کنن پاک جان را
که زایدن امیر کاروان را
زغوش چنین فرخنده مادر
خجالت می دهم حور جنان را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
خلافت بر مقام ما گواهی است
خلافت بر مقام ما گواهی است
حرام استنچه بر ما پادشاهی است
ملوکیت همه مکر است و نیرنگ
خلافت حفظ ناموس الهی است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نگاه تست شمشیر خدا داد
نگاه تست شمشیر خدا داد
به زخمش جان ما را حق به ما داد
دل کامل عیارن پاک جان برد
که تیغ خویش راب از حیا داد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز شام ما برونور سحر را
ز شام ما برونور سحر را
به قر ن باز خوان اهل نظر را
تو میدانی که سوز قرأت تو
دگرگون کرد تقدیر عمر را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
شتر را بچه او گفت در دشت
شتر را بچه او گفت در دشت
نمی بینم خدای چار سو را
پدر گفت ای پسر چون پا بلغزد
شتر هم خویش را بیند هم او را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مگو با من خدای ما چنین کرد
مگو با من خدای ما چنین کرد
که شستن میتوان از دامنش گرد
ته بالا کن این عالم که در وی
قماری میبرد نامرد از مرد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
جهان مهر و مه زناری اوست
جهان مهر و مه زناری اوست
گشاد هر گره از زاری اوست
پیامی ده ز من هندوستان را
غلام ،زاد از بیداری اوست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
جهان دل ، جهان رنگ و بو نیست
جهان دل ، جهان رنگ و بو نیست
درو پست و بلند و کاخ و کو نیست
زمین وسمان و چار سو نیست
درین عالم به جز «الله هو» نیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
خودی روشن ز نور کبریائی است
خودی روشن ز نور کبریائی است
رسائی های او از نارسائی است
جدائی از مقامات وصالش
وصالش از مقامات جدائی است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
خودی را از وجود حق وجودی
خودی را از وجود حق وجودی
خودی را از نمود حق نمودی
نمی دانم که این تابنده گوهر
کجا بودی اگر دریا نبودی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
یقین دانم که روزی حضرت او
یقین دانم که روزی حضرت او
ترازوئی نهد این کاخ و کو را
ازن ترسم که فردای قیامت
نه ما را سازگارید نه او را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بیا تا کار این امت بسازیم
بیا تا کار این امت بسازیم
قمار زندگی مردانه بازیم
چنان نالیم اندر مسجد شهر
که دل در سینهٔ ملا گدازیم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
سجودیوری دارا و جم را
سجودیوری دارا و جم را
مکن ای بیخبر رسوا حرم را
مبر پیش فرنگی حاجت خویش
ز طاق دل فرو ریز این صنم را