عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
کسایی مروزی : دیوان اشعار
مرگ امیر
آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد
کسایی مروزی : دیوان اشعار
شعر و غزل
ای آنکه جز از شعر و غزل هیچ نخوانی
هرگز نکنی سیر دل از تُنبُل و ترفند
زیبا بود ار مرو بنازد به کسایی
چونان که جهان جمله به استاد سمرقند
کسایی مروزی : دیوان اشعار
درد ِ پیری
از عمر نمانده ست بر من مگر آمُرغ
در کیسه نمانده ست بر من مگر آخال
تا پیر نشد مرد نداند خطر عمر
تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال
ای گمشده و خیره و سرگشته کسایی
گواژه زده بر تو امن ریمن و محتال
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۳
جهان جای به تلخی است ، تهی بهر و پر دخت
جز این بود مرا طمع و جز این بودم الچخت
جز این داشتم اومید و جز این داشتم الچخت
ندانستم از او دور گواژه زندم بخت
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۴
مردم چو با ستور موافق بود به فعل
چون بنگری به چشم خرد سخت بینواست
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۵
چون که یکی تاج و بَساک ملوک
باز یکی کوفتهٔ آسیاست
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۵۴
نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف
راست گویی که مگر سُخره و شاکار کنی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹
نقاش ازل تا کمر مو کمران بست
تصویر میانت به همان موی میان بست
از غیرت نازست ‌که آن حسن جهانتاب
واگرد نقاب ازرخ و برچشم جهان بست
شهرت‌طلبان‌! غرهٔ اقبال مباشید
سرهاست در اینجا که بلندی به سنان بست
سامان ‌کمال آن همه بر خویش مچینید
انبوهی هر جنس‌که دیدیم دکان بست
منسوب ‌کجان معتمد امن نشاید
زآن تیر بیندیش‌که خود را به‌کمان ‌بست
ترک طلب روزی از آدم چه خیال است
گندم نتوانست لب از حسرت نان بست
مردیم وزتشویش تعلق نگسستیم
بر آدم بیچاره که افسار خران بست‌؟
چون سبحه جهانی‌به نفس‌کلفت دل چید
هرجاگرهی بود براین رشته میان بست
هر موج در این بحر هوسگاه حبابی‌ست
پنسان همه‌کس دل به جهان‌گذران بست
کس محرم فریاد نفس‌سوختگان نیست
شمع از چه درین بزم به هر عضو زبان بست
عمری‌ست ز هر کوچه بلند است غبارم
بیداد نگاه‌ که بر این سرمه فغان بست
بیدل همه تن عبرتم از کلفت هستی
جز چشم ز تصویر غبارم نتوان بست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰
همت چه برفرازد از شرم فقر ما دست
عریان تنی لباسیم کو آستین کجا دست
بی‌انفعالی از ما ناموس آبرو برد
تا جبهه بی‌عرق شد شستیم از حیادست
هرجا لب سؤالی شد بر در طمع باز
دیگر به هم نیاید چون‌کاسهٔ‌گد دست
قدر غنا چه داند ذلت‌پرست حاجت
برپشت خود سوار است از وضع التجادست
یاران هزار دعوی از لاف پیش بردند
از اتفاق با لب طرح است در صدا دست
گردون ناپشیمان مغلوب هیچکس نیست
سودن مگر بیازد بر دست آسیا دست
ای صحبت ازدل تنگ تهمت نصیب شبنم
این عقده گرگشودی تا آسمان گشا دست
چاک لباس مجنون خط می‌کشد به صحرا
اینجا هزار دامن خفته‌ست جیب تا دست
تغییر رنگ فطرت بی‌ننگ سیلیی نیست
روز سیاه دارد درکسوت حنا دست
دریوزهٔ طراوت یمنی ندارد اینجا
چون نخل عالمی را شد خشک بر هوا دست
بر قطع زندگانی مشکل توان جدا کرد
از دامن هوسها، این صدهزار پا، دست
رعنایی تجما، مست خراش دلهاست
هرگاه پنجه یازبد، شد ناخن‌آزما دست
حرص‌حصول مطلب‌، بی‌نشئهٔ‌جنون نیست
از لب دو گام پیش است در عرصهٔ دعا دست
از دستگیری غیر در خاک خفتن اولی‌ست
همچون چنار یارب روید ز دست ما دست
حیف است سعی همت خفت‌کش‌ گل و مل
بایدکشید از این باغ‌، یا دامن تو، یا، دست
بیدل درپن بیابان خلقی به عجز فرسود
چون نقش‌پا قستیم ما هم به پرپا دست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶
بی‌محابا بر من مجنون میفشان پشت دست
چون سفر غافل مزن در تیغ عریان پشت دست
بار هر دوشی بقدر دستگاه قدرت است
برنمی‌دارد به غیر از زخم دندان پشت دست
چشم دنیادار، هرجا می‌گشاید دام حرص
می‌نهد بر خاک کشکول گدایان پشت دست
خاک‌گردم کز غبار سرنوشت آیم برون
چون نگین نتوان زدن بر نام آسان پشت دست
دخل درکار جهان‌کم کن‌که مانند هلال
می‌شود از ناخنت آخر نمایان پشت دست
معنی اقبال و ادبار جهان فهمیدنی‌ست
باوجودگنج در دست است عریان پشت دست
چشم واکردن درین محفل شگونی خوش نداشت
خورد سر تاپای شمع آخر ز مژگان پشت د‌ست
از مکافات عمل غافل نباید زیستن
می‌رسد از پشت دست آخر به دندان پشت دست
طینت تسلیم خوبان نیست باب انقلاب
هست دربست وگشاد پنجه یکسان پشت دست
دیدهٔ حق‌بین به وهم غیر می‌پوشی چرا
برچه عالم می‌زنی ای خانه ویران پشت دست
بی‌جمالت هرکجا بستیم احرام چمن
بازگشتیم از ندامت‌گل به دامان پشت دست
در غبار حاجت استغنای‌ما محجوب ماند
کف‌گشودن از نظرهاکرد پنهان پشت دست
بیدل از خود رنگ و بوی اعتبار افشانده‌ایم
همچوگل ماییم و دامن تاگریبان پشت دست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷
خم مکن در عرض حاجت تا توانی پشت دست
اینقدرها برنمی‌دارد گرانی پشت دست
شوکت ملک و ملک تا اوج اقبال فلک
جمله پامال است هرگه می‌فشانی پشت دست
تا کی از ترک کلاه آرایش اندیشیدنت
معنیی دارد نه صورت آنچه خوانی پشت دست
عمرها شد انتظار ضعف پیری می‌کشم
تا زنم ازپیکر خم برجوانی پشت دست
دعوی قدرت جهانی را زپا افکنده است
پهلوانی‌، بر زمین‌گر می‌رسانی پشت دست
از بیاض چشم قربانی چه استغنا دمید
کاین ورق افشاند برلفظ ومعانی پشت دست
سعی آزادی حریف دامگاه وهم نیست
تاکجاگیرد عیار پرفشانی پشت دست
عهدهٔ کار ندامت بار دوشم کرده‌اند
عمرها شد می‌گزم از ناتوانی پشت دست
قطع آثار ندامت نیست ممکن زین بساط
حرص دندان دارد و دنیای فانی پشت دست
غیر استغنا علاج زحمت اسباب نیست
پشت پایی‌گر نباشد، تا توانی پشت دست
ازکفم بیدل نمی‌دانم چه‌گل دامن‌کشید
کز ندامت‌کردم آخر ارغوانی پشت دست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸
دل ز اوهام غبارآلودست
‌زنگ آیینهٔ آتش‌، دودست
عمرها شدکه چو موج‌گهرم
بال پرواز قفس فرسودست
طرف عجز غرور ست ابنجا
سجده‌ها آینهٔ مسجودست
معنی شهرت عنقا دریاب
شور معدومی ما موجودست
گر شوی محرم انجام طلب
نقش پا آینهٔ مقصودست
غنچه‌ گل ‌کن ‌که درین عبرتگاه
خنده را چاک‌ گریبان سودست
بر دل کس نخوری از دم سرد
وعظ بی‌جا همه‌جا مردودست
زخم دل ضبط نفس می‌خواهد
غنچه را بستن لب بهبودست
تشنه مردند، شهدان وفا
آب شمشیر تو خون‌آلودست
بیدل از هستی موهوم مپرس
ساز بنیاد نفس نابودست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹
اجابتی ندمید از دعای‌کس به دو دست
مگر سبو شکندگردن عسس به دو دست
ز عجز ساخته‌ام با هوای عالم پوچ
من‌و دلی‌که چو دندان‌گرفته خس به‌دو دست
ز رمز حیرت آیینه‌، حسن غافل نیست
ستاده‌ام ز دل ساده ملتمس به دو دست
دو برگ گل ز سراپای من جنون دارد
کشیده‌ام سوی‌خود دامنت ز بس به دو دست
به‌گوش دل نتوان زد نوای ساز رحیل
چو ناقه‌گر همه‌بربندی‌اش جرس‌به‌دو دست
هوس نمی‌برد از خلق ننگ‌‌عریانی
تو هم بپوش دمی‌چند پیش‌وپس به دو دست
به دستگاه جهان غرورپا زده‌گیر
مچسب هرزه بر این دامن هوس به دو دست
مآل کوشش امکان ندامت است اینجا
نبرد پیش جز افسوس هیچکس به دو دست
مباد جیب قیامت درد تظلم دل
گرفته‌ایم چو لب دامن نفس به دو دست
اشاره می‌کند از ننگ احتیاج به‌گور
به‌گاه جوع زمین‌کندن فرس به دو دست
چو صبح می‌روم از دامگاه الفت وهم
زگرد بال پریشان همان قفس به دو دست
درین ستمکده بال هوس مزن بیدل
نگاهدار سر خویش چون مگس به دودست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵
هوس دل را شکست اعتبارست
به یک مو حسن چینی ریش‌دارست
ز ننگ تنگ‌چشمیهای احباب
به هم آوردن مژگان فشارست
دل بی‌کینه زین محفل مجویید
که هر آیینه چندین زنگبارست
نمی‌خواهد حیا تغییر اوضاع
لب خاموش را خمیازه عارست
جضور اهل این گلزار دیدم
همین رنگ جنا شب‌ژنده‌دارست
عصا و ریش شیخ اعجاز شیخ است
که پیر و شیرخوارانی سوارست
نفس را هر نفس رد می‌کند دل
هوای این چمن پر ناگوارست
قناعت‌کن ز نقش این نگینها
به آن نامی‌که بر لوح مزارست
به دوش همتت نه اطلس چرخ
اگر عریان شوی یک جامه‌وارست
به‌چشمت‌گرد مجنول‌سرمه‌کش نیست
وگرنه ششجهت لیلی بهارست
به پیش قامتش از سرو تا نخل
همه انگشتهای زینهارست
جهان ‌می‌نالد از بی‌دست و پایی
صدا عذر خرام کوهسارست
فلک تا دوری از تجدید دارد
بنای گردش رنگ استوارست
چو مو چندان‌که بالم سرنگونم
عرق در مزرع شرم آبیارست
سراغ‌خود درین دشت ازکه پرسم
که من تمثالم و آیینه تارست
مپرس از اعتبار پوچ بیدل
احد زین صفرها چندین هزارست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴
جوش‌حرص‌از یأس من‌آخر ز تاب‌وتب نشست
گرد سودنهای دستم بر سر مطلب نشست
نیست هرکس محرم وضع ادبگاه جمال
برتبسم‌کرد شوخی خط برون لب نشست
مگذرید از راستیها ورنه طبع‌کج خرام
می‌رسد جایی‌که باید بر دم عقرب نشست
طالع دون همتان خفته‌ست در زیر زمین
بر فلک باور ندارم از چنین‌کوکب‌نشست
دوستان باید به یاد آرند تعظیم وفاق
شمع هم در انجمن بعد ازوداع شب نشست
بیش از این بر پیکر بی‌حس مچینید اعتبار
مشت‌خاکی‌گل شدو چون‌خشت‌در قالب‌نشست
شکر عزت هرقدر باشد به جا آوردنی‌ست
بوسه‌د‌اد اول رکاب آن‌کس‌که بر مرکب نشست
روز اول آفرینشها مقام خود شناخت
آفرین بروصف و لعنت بر زبان‌سب‌نشست
انفعال است اینکه بنشاند غبار طبع ظلم
هرکجا تبخاله‌ای‌گل‌کرد شورتب‌نشست
میکشی‌کردیم و آسودیم از تشویش وهم
کرد چندین مذهب از یک‌جرعهٔ مشرب‌نشست
بیدل ازکسب ادب ظلم است بر آزادگی
ناله‌دارد بازی طفلی‌که درمکتب نشست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵
تازمستی غنچه برفرق چمن میناشکست
رنگ ما هم ازترنج جام می صفرا شکست
تنگنای شهر، تاب شهرت سودا نداشت
گرد ما دیوانگان در دامن صحرا شکست
می‌رود بر باد عالم‌گر خموشان دم زنند
رنگ صدگلشن به آه غنچه‌ای تنها شکست
پیچ و تاب موج غیر از انقلاب بحر نیست
چرخ رنگ خویش بامینای مایکجا شکست
صافی وحدت مکدرگشت‌کثرت جلوه‌کرد
موج شد تمثال تا آیینهٔ دریا شکست
کیست دریابد عروج دستگاه بیخودی
رنگ ما طرف‌کلاه ناز پر بالا شکست
موج دریای ندامت امتحان آگهی‌ست
صدمژه یک چشم مالیدن به‌چشم ما شکست
از فریب خاکساریهای خصم ایمن مباش
سنگ تا شد مایل افتادگی مینا شکست
بسکه عالم را به حسن خلق ممنون‌کرده‌ایم
رنگ هم نتواند ازجرأت به روی ما شکست
باغ امکان یک‌گل آغوش فضا پیدا نکرد
رنگها بریکدگرازتنگی این جا شکست
عمرها شد از دعاهای سحر شرمنده‌ام
چین آهی داشتم در دامن شبها شکست
هرزه تاکی پیش پیش بحر باید تاختن
موج ما از شرم‌در دامان‌گوهر پا شکست
پیش ازآن بیدل‌که هستی آشیان پیرا شود
نام ما بال هوس در بیضهٔ عنقا شکست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸
چون حبابم‌شیشهٔ دل هرکجا خواهد شکست
آن سوی‌نه محفل امکان صدا خواهد شکست
ناتوانی گر به این سامان بساط‌آرا شود
عالمی طرف‌کلاه از رنگ ما خواهد شکست
سعی افسرگر سر ما را ز سودا وانداشت
آبله در دامن تسلیم پا خواهد شکست
صبرکن ای شیشه بر سنگ جفای محتسب
گردن این دشمن عشرت‌، خدا خواهد شکست
از تعصب، جاهلان دین هدا را دشمنند
عاقبت در چنگ‌این‌کوران عصا خواهدشکست
فصل‌گل ارباب تقوا را ز مستی چاره نیست
توبه موج باده خواهدگشت یا خواهد شکست
از تلاش ناتوانان حکم جرأت برده‌اند
رنگ‌ما گر نشکندخود را که‌را خواهدشکست‌؟
بر فسونهای امل مغرور جمعیت مباش
عمر معشوق است و پیمان وفا خواهد شکست
سخت دشوار است منع وحشت آزادگان
سرمه‌گرددکوه اگر رنگ صدا خواهد شکست
دورگردون‌گر به‌کام ما نگرددگو مگرد
ناامیدی هم خمار مدعا خواهد شکست
برگ‌گل ظلم است اگر خواهی بر آتش داشتن
دست بر خونم مزن رنگ حنا خواهد شکست
ما به امید شکست توبه بیدل زنده‌ایم
سخت پرهیزی‌ست‌گر بیمار ما خواهدشکست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵
بسکه رازعجز ما بالید پنهان زیرپوست
یک قلم چون آبله‌گشتیم عریان زیرپوست
گرشکست رنگ ما دیدی ز حال مپرس
نامهٔ مجنون ندارد غیر عنوان زیر پوست
نیست ممکن از لباس وهم بیرون آمدن
زندگانی عالمی راکرد زندان زیر پوست
تا نگردد قاتل ما جز به‌گلچینی سمر
همچوگل خون‌بحل‌گردیم سامانزیر پوست
ناله‌ها در پردهٔ ساز جنون دزدیده‌ایم
خفته شیر بیشهٔ ما را نیستان زیرپوست
جیب ما چون غنچه آخربال صحرا می‌کشد
بر سر ما سایه افکنده است دامان زیرپوست
خلوت راز است چشمی‌کز تماشا دوختیم
عین یوسف شد نگاه پیرکنعان زیرپوست
از نقاب غنچه رنگ شور بلبل می‌چکد
شیشه دارد خون عیش می‌پرستان زیرپوست
ساز هستی پرده‌دارد شوخیی در دست و بس
هرکه بینی ناله‌ای‌کرده‌ست پنهان زیر پوست
همچو نارم عقده‌ای ازکار دل تا واشود
سرخ‌کردم هم به خو سعی دندان زیر پوست
گفتم آفتهای‌امکان زیرگردون است و بس
زندگی‌نالید وگفت این‌جمله‌توفان‌زیر پوست
بسکه مردم جنس ایثار از نظر پوشیده‌اند
درهم ماهی‌ست ایتجا همچو همیان زیر پوست
عضو عضوم حسرت دیدار می‌آرد به بار
نخل بادمم سراپا چشم حیران زیر پوست
هیچ‌کس آتش نزد بر صفحهٔ بیحاصلم
ورنه من‌هم‌داشتم بیدل چراغان‌زیر پوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷
اوج جاه‌، آثارش از اجزای مهمل ریخته‌ست
خار و خس‌ازبس فراهم‌گشته این‌تل ریخته‌ست
صورت کار جهان بی‌بقا فهمیدنی‌ست
رنگ بنیادی‌که می‌ریزند اول ریخته‌ست
چشم‌کو تا از سواد فقر آگاهش‌کنند
شب ز انجم تا چراغ بزم مکحل ریخته‌ست
سستی فطرت ز آهنگ سعادت بازداشت
رشته‌های تابدار اکثر به مغزل ریخته‌ست
طبعها محرم سواد مکتب آثارنیست
ورنه اینجا یک قلم آیا منزل ریخته‌ست
صاف معنی ز تقاضای عبارت درد شد
کس چه‌سازد ماده‌ای‌اعلا به‌اسفل ریخته‌ست
درکمینگاه حسد هرچند سر خاردکسی
طعن مجهولان چو خارش بر سرکل ریخته‌ست
جسم وجان تهمت‌پرست ظاهر و مظهر نبود
آگهی بر ما غبار چشم احول ریخته‌ست
تا خمش‌بودیم وحدت‌گردی‌ازکثرت‌نداشت
لب‌گشودن مجمل ما را مفصل ریخته‌ست
گرد غفلت رفته‌اند ازکارگاه بوریا
این‌سیاهی بیشتر بر خواب‌مخمل ریخته‌ست
تا توانایی‌ست اینجا دست ناگیراکراست
نقد این‌راحت قضا درپنجهٔ شل ریخته‌ست
بیدل از دردسر پست و بلند آزادهٔم
وضع همواری جبین ما ز صندل ریخته‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸
دل از ندامت هستی‌، مکدر ا‌فتاده‌ست
دگر ز یاس مگو خاک بر سر افتاده‌ست
درین بساط‌، تنزه کجا، تقدس‌کو
مسیح رفته و نقش سم خر افتاده‌ست
مرو به باغ‌که از خنده‌کاری‌گلها
درین هوسکده رسم حیا برافتاده‌ست
فلک شکوه برآ، از فروتنی مگذر
بلندی سر این بام بر در افتاده‌ست
به هرطرف نگری خودسری جنون دارد
جهان‌خطی‌ست که بیرون‌مسطر افتاده‌ست
به غیر چوب زمینگیری از خران نرود
عصاکجاست‌که واعظ ز منبر افتاده‌ست
نرفت شغل‌گرفتاری از طبیعت خلق
قفس شکسته به آرایش پر افتاده‌ست
کسی به منع خودآرایی‌ات ندارد کار
بیا که خانهٔ آیینه بی‌در افتاده‌ست
سرشک آینه نگذاشت در مقابل آه
ز بی‌نمی چقدر چشم ما تر افتاده‌ست
به عافیت چه خیال است طرف بسش ما
مریض عشق چوآتش به بسترافتاده‌ست
فسانهٔ دل جمع از چه عالم افسون بود
محیط در عرق سعی گوهر افتاده‌ست
توهم به حیرت ازبن بزم صلح‌کن بیدل
جنون حسن به آیینه‌ها درافتاده‌ست