عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
روح حکیم سنائی از بهشت برین جواب میدهد
رازدان خیر و شر گشتم ز فقر
زنده و صاحب نظر گشتم ز فقر
یعنی آن فقری که داند راه را
بیند از نور خودی الله را
اندرون خویش جوید لااله
در ته شمشیر گوید لااله
فکر جان کن چون زنان بر تن متن
همچو مردان گوی در میدان فکن
سلطنت اندر جهان آب و گل
قیمت او قطره ئی از خون دل
مؤمنان زیر سپهر لاجورد
زنده از عشقند و نی از خواب و خورد
می ندانی عشق و مستی از کجاست؟
این شعاع آفتاب مصطفی است
زنده ئی تا سوز او در جان تست
این نگهدارندهٔ ایمان تست
با خبر شو از رموز آب و گل
پس بزن بر آب و گل اکسیر دل
دل ز دین سر چشمهٔ هر قوت است
دین همه از معجزات صحبت است
دین مجو اندر کتب ای بیخبر
علم و حکمت از کتب ، دین از نظر
بوعلی دانندهٔ آب و گل است
بیخبر از خستگیهای دل است
نیش و نوش بوعلی سینا بهل
چاره سازیهای دل از اهل دل
مصطفی بحر است و موج او بلند
خیز و این دریا بجوی خویش بند
مدتی بر ساحلش پیچیده ئی
لطمه های موج او نادیده ئی
یک زمان خود را به دریا در فکن
تا روان رفته باز آید بتن
ای مسلمان جز براه حق مرو
ناامید از رحمت عامی مشو
پرده بگذار آشکارائی گزین
تا بلرزد از سجود تو زمین
دوش دیدم فطرت بیتاب را
روح آن هنگامهٔ اسباب را
چشم او بر زشت و خوب کائنات
در نگاه او غیوب کائنات
دست او با آب و خاک اندر ستیز
آن بهم پیوسته و این ریز ریز
گفتمش در جستجوی کیستی؟
در تلاش تار و پوی کیستی؟
گفت از حکم خدای ذوالمنن
آدمی نو سازم از خاک کهن
مشت خاکی را بصد رنگ آزمود
پی به پی تابید و سنجید و فزود
آخر او را آب و رنگ لاله داد
لااله اندر ضمیر او نهاد
باش تا بینی بهار دیگری
از بهار پاستان رنگین تری
هر زمان تدبیرها دارد رقیب
تا نگیری از بهار خود نصیب
بر درون شاخ گل دارم نظر
غنچه ها را دیده ام اندر سفر
لاله را در وادی و کوه و دمن
از دمیدن باز نتوان داشتن
بشنود مردی که صاحب جستجوست
نغمه ئی را کو هنوز اندر گلوست
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
خطاب به پادشاه اسلام اعلیحضرت ظاهر شاه «ایده‘ الله بنصره»
ای قبای پادشاهی بر تو راست
سایهٔ تو خاک ما را کیمیاست
خسروی را از وجود تو عیار
سطوت تو ملک و دولت را حصار
از تو ای سرمایهٔ فتح و ظفر
تخت احمد شاه را شانی دگر
سینه ها بی مهر تو ویرانه به
از دل و از آرزو بیگانه به
آبگون تیغی که داری در کمر
نیم شب از تاب او گردد سحر
نیک میدانم که تیغ نادر است
من چه گویم باطن او ظاهر است
حرف شوق آورده ام از من پذیر
از فقیری رمز سلطانی بگیر
ای نگاه تو ز شاهین تیز تر
گرد این ملک خدا دادی نگر
این که می بینیم از تقدیر کیست
چیست آن چیزی که میبایست و نیست
روز و شب آئینهٔ تدبیر ماست
روز و شب آئینهٔ تقدیر ماست
با تو گویم ای جوان سخت کوش
چیست فردا؟ دختر امروز و دوش
هر که خود را صاحب امروز کرد
گرد او گردد سپهر گرد گرد
او جهان رنگ و بو را آبروست
دوش ازو ، امروز ازو، فردا ازوست
مرد حق سرمایهٔ روز و شب است
زانکه او تقدیر خود را کوکب است
بندهٔ صاحب نظر پیر امم
چشم او بینای تقدیر امم
از نگاهش تیز تر شمشیر نیست
ما همه نخچیر ، او نخچیر نیست
لرزد از اندیشهٔ آن پخته کار
حادثات اندر بطون روزگار
چون پدر اهل هنر را دوست دار
بندهٔ صاحب نظر را دوست دار
همچو آن خلد آشیان بیدار زی
سخت کوش و پر دم و کرار زی
می شناسی معنی کرار چیست؟
این مقامی از مقامات علی است
امتان را در جهان بی ثبات
نیست ممکن جز به کراری حیات
سر گذشت آل عثمان را نگر
از فریب غربیان خونین جگر
تا ز کراری نصیبی داشتند
در جهان ، دیگر علم افراشتند
مسلم هندی چرا میدان گذاشت؟
همت او بوی کراری نداشت
مشت خاکش آنچنان گردیده سرد
گرمی آواز من کاری نکرد
ذکر و فکر نادری در خون تست
قاهری با دلبری در خون تست
ای فروغ دیدهٔ برنا و پیر
سرکار از هاشم و محمود گیر
هم از آن مردی که اندر کوه و دشت
حق ز تیغ او بلند آوازه گشت
روز ها ، شب ها تپیدن میتوان
عصر دیگر آفریدن میتوان
صد جهان باقی است در قرآن هنوز
اندر آیاتش یکی خود را بسوز
باز افغان را از آن سوزی بده
عصر او را صبح نو روزی بده
ملتی گم گشتهٔ کوه و کمر
از جبینش دیده ام چیزی دگر
زانکه بود اندر دل من سوز و درد
حق ز تقدیرش مرا آگاه کرد
کاروبارش را نکو سنجیده ام
آنچه پنهان است پیدا دیده ام
مرد میدان زنده از الله هوست
زیر پای او جهان چار سوست
بنده ئی کو دل بغیرالله نبست
می توان سنگ از زجاج او شکست
او نگنجد در جهان چون و چند
تهمت ساحل به این دریا مبند
چون ز روی خویش بر گیرد حجاب
او حسابست او ثوابست او عذاب
برگ و ساز ما کتاب و حکمت است
این دو قوت اعتبار ملت است
آن فتوحات جهان ذوق و شوق
این فتوحات جهان تحت و فوق
هر دو انعام خدای لایزال
مؤمنان را آن جمال است این جلال
حکمت اشیا فرنگی زاد نیست
اصل او جز لذت ایجاد نیست
نیک اگر بینی مسلمان زاده است
این گهر از دست ما افتاده است
چون عرب اندر اروپا پر گشاد
علم و حکمت را بنا دیگر نهاد
دانه آن صحرا نشینان کاشتند
حاصلش افرنگیان برداشتند
این پری از شیشه اسلاف ماست
باز صیدش کن که او از قاف ماست
لیکن از تهذیب لا دینی گریز
زانکه او با اهل حق دارد ستیز
فتنه ها این فتنه پرداز آورد
لات و عزی در حرم باز آورد
از فسونش دیدهٔ دل نا بصیر
روح از بی آبی او تشنه میر
لذت بیتابی از دل می برد
بلکه دل زین پیکر گل می برد
کهنه دزدی غارت او برملا ست
لاله می نالد که داغ من کجاست
حق نصیب تو کند ذوق حضور
باز گویم آنچه گفتم در زبور
«مردن و هم زیستن ای نکته رس
این همه از اعتبارات است و بس
مرد کر سوز نوا را مرده ئی
لذت صوت و صدا را مرده ئی
پیش چنگی مست و مسرور است کور
پیش رنگی زنده در گور است کور
روح باحق زنده و پاینده است
ورنه این را مرده ، آن را زنده است
آنکه «حی لایموت» آمد حق است
زیستن با حق حیات مطلق است
هر که بی حق زیست جز مردار نیست
گرچه کس در ماتم او زار نیست»
برخور از قرآن اگر خواهی ثبات
در ضمیرش دیده ام آب حیات
می دهد ما را پیام «لاتخف»
می رساند بر مقام لاتخف
قوت سلطان و میر از لااله
هیبت مرد فقیر از لااله
تا دو تیغ لا و الا داشتیم
ماسوی الله را نشان نگذاشتیم
خاوران از شعلهٔ من روشن است
ای خنک مردی که در عصر من است
از تب و تابم نصیب خود بگیر
بعد ازین ناید چو من مرد فقیر
گوهر دریای قرآن سفته ام
شرح رمز «صبغة الله» گفته ام
با مسلمانان غمی بخشیده ام
کهنه شاخی را نمی بخشیده ام
عشق من از زندگی دارد سراغ
عقل از صهبای من روشن ایاغ
نکته های خاطر افروزی که گفت؟
با مسلمان حرف پرسوزی که گفت؟
همچو نی نالیدم اندر کوه و دشت
تا مقام خویش بر من فاش گشت
حرف شوق آموختم وا سوختم
آتش افسرده باز افروختم
با من آه صبحگاهی داده اند
سطوت کوهی به کاهی داده اند
دارم اندر سینه نور لااله
در شراب من سرور لااله
فکر من گردون مسیر از فیض اوست
جوی ساحل ناپذیر از فیض اوست
پس بگیر از باده من یک دو جام
تا درخشی مثل تیغ بی نیام
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
غلامم جز رضای تو نجویم
غلامم جز رضای تو نجویم
جز آن راهی که فرمودی نپویم
ولیکن گر به این نادان بگویی
خری را اسب تازی گو نگویم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمانی که در بند فرنگ است
مسلمانی که در بند فرنگ است
دلش در دست او آسان نیاید
ز سیمایی که سودم بر در غیر
سجود بوذر و سلمان نیاید
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نخواهم این جهان و آن جهان را
نخواهم این جهان و آن جهان را
مرا این بس که دانم رمز جان را
سجودی ده که از سوز و سرورش
به وجد آرم زمین و آسمان را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چنین دور آسمان کم دیده باشد
چنین دور آسمان کم دیده باشد
که جبرئیل امین را دل خراشد
چه خوش دیری بنا کردند آنجا
پرستد مومن و کافر تراشد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمان آن فقیر کج کلاهی
مسلمان آن فقیر کج کلاهی
رمید از سینه او سوز آهی
دلش نالد چرا نالد نداند
نگاهی یارسول الله نگاهی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
شب هندی غلامان را سحر نیست
شب هندی غلامان را سحر نیست
به این خاک آفتابی را گذر نیست
بما کن گوشه چشمی که در شرق
مسلمانی ز ما بیچاره تر نیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
حق آن ده که « مسکین و اسیر» است
حق آن ده که « مسکین و اسیر» است
فقیر و غیرت او دیر میر است
بروی او در میخانه بستند
در این کشور مسلمان تشنه میر است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دگر پاکیزه کن آب و گل او
دگر پاکیزه کن آب و گل او
جهانی آفرین اندر دل او
هوا تیز و بدامانش دو صد چاک
بیندیش از چراغ بسمل او
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
عروس زندگی در خلوتش غیر
عروس زندگی در خلوتش غیر
که دارد در مقام نیستی سیر
گنهکاریست پیش از مرگ در قبر
نکیرش از کلیسا ، منکر از دیر
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمان شرمسار از بی کلاهی است
مسلمان شرمسار از بی کلاهی است
که دینش مرد و فقرش خانقاهی است
تو دانی در جهان میراث ما چیست؟
گلیمی از قماش پادشاهی است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
فقیران تا به مسجد صف کشیدند
فقیران تا به مسجد صف کشیدند
گریبان شهنشاهان دریدند
چو آن آتش درون سینه افسرد
مسلمانان به درگاهان خزیدند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمانم غریب هر دیارم
مسلمانم غریب هر دیارم
که با این خاکدان کاری ندارم
به این بی طاقتی در پیچ و تابم
که من دیگر به غیر الله دچارم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دل خود را بدست کس ندادم
دل خود را بدست کس ندادم
گره از روی کار خود گشادم
به غیر الله کردم تکیه یک بار
دو صد بار از مقام خود فتادم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به چشم من نگه آوردهٔ تست
به چشم من نگه آوردهٔ تست
فروغ «لااله» آوردهٔ تست
دچارم کن به صبح «من ٓرآنی»
شبم را تاب مه آوردهٔ تست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
گلستانی ز خاک من بر انگیز
گلستانی ز خاک من بر انگیز
نم چشمم بخون لاله آمیز
اگر شایان نیم تیغ علی را
نگاهی دو چو شمشیر علی تیز
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بده دستی ز پا افتادگان را
بده دستی ز پا افتادگان را
به غیرالله دل نادادگان را
از آن آتش که جان من بر افروخت
نصیبی ده مسلمان زادگان را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمانیم و آزاد از مکانیم
مسلمانیم و آزاد از مکانیم
برون از حلقهء نه آسمانیم
بما آموختند آن سجده کز وی
بهای هر خداوندی بدانیم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
گشودم پردهء از روی تقدیر
گشودم پردهء از روی تقدیر
مشو نومید و راه مصطفی گیر
اگر باور نداری آنچه گفتم
ز دین بگریز و مرگ کافری میر