عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
چو از برگ گلش سنبل دمیدست
ز حسرت در چمن گل پژمریدست
به عشوه توبهٔ شهری شکستست
به غمزه پردهٔ خلقی دریدست
ز روبه بازی چشم چو آهوش
دلم چون آهوی وحشی رمیدست
چه رویست آنکه در اوصاف حسنش
کمال قدرت بیچون پدیدست
چو نقاش ازل نقش تومی‌بست
ز کلکش نقطه ئی بر گل چکیدست
تو گوئی در کنارت مادر دهر
بشیر بیوفائی پروریدست
ز گلزار جنان رضوان بصد سال
گلی چون عارض خوبت نچیدست
پریشانست زلفت همچو حالم
مگر حال پریشانم شنیدست
مسلمانان چه زلفست آن که خواجو
بدان هندوی کافر بگرویدست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
شعاع چشمهٔ مهر از فروغ رخسارست
شراب نوشگوار از لب شکر بارست
کمند عنبری از چنین زلف دلبندست
فروغ مشتری از عکس روی دلدارست
نوای نغمه مرغ از سرود رود زنست
شمیم باغ بهشت از نسیم گلزارست
چه منزلست مگر بوستان فردوسست
چه قافله‌ست مگر کاروان تاتارست
چه لعبتست که از مهر ماه رخسارش
چو تار طره او روز من شب تارست
بسرسری سر زلفش کجا بدست آید
چو سر ز دست برون شد چه جای دستارست
تو یوسفی که فدای تو باد جان عزیز
بیا که جان عزیز منت خریدارست
بنقش روی تو هر آدمی که دل ندهد
من آدمیش نگویم که نقش دیوارست
چو چشم مست ترا عین فتنه می‌بینم
چگونه چشم تو در خواب و فتنه بیدارست
درون کعبه عبادت چه سود خواجو را
که او ملازم دردی کشان خمارست
عجب مدار ز انفاس عنبرآمیزش
که آن شمامه ئی از طبله‌های عطارست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
به بوستان جمالت بهار بسیارست
ولیک با گل وصل تو خار بسیارست
مدام چشم تو مخمور و ناتوان خفتست
چه حالتست که او را خمار بسیارست
میم ز لعل دل افروز ده که جان‌افزاست
وگرنه جام می خوشگوار بسیارست
خط غبار چه حاجت بگرد رخسارت
که از تو بردل ما خود غبار بسیارست
مرا بجای توای یار یار دیگر نیست
ولی ترا چو من خسته یار بسیارست
بروزگار مگر حال دل کنم تقریر
که بردلم ستم روزگار بسیارست
زخون دیدهٔ فرهاد پاره‌های عقیق
هنوز بر کمر کوهسار بسیارست
صفیر بلبل طبعم شنو وگرنه بباغ
نوای قمری و بانگ هزار بسیارست
چه آبروی بود بر در تو خواجو را
که در ره تو چو او خاکسار بسیارست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
نعلم نگر نهاده برآتش که عنبرست
وز طره طوق کرده که از مشک چنبرست
تعویذ دل نوشته که خط مسلسلست
شکر به می سرشته که یاقوت احمرست
زلف سیه گشوده که این قلب عقربست
روی چو مه نموده که این مهر انورست
در خواب کرده غمزه که جادوی بابلست
در تاب کرده طره که هندوی کافرست
برقع ز رخ گشاده که این باغ جنتست
وز لب شراب داده که این آب کوثرست
برطرف مه نشانده سیاهی که سنبلست
بر برگ گل فشانده غباری که عنبرست
موئی بباد داده که عود قماری است
زاغی بباغ برده که خال معنبرست
سیمین علم فراخته کاین سرو قامتست
وز قند حقه ساخته کاین تنگ شکرست
قوس قزح نموده که ابروی دلکشست
ابر سیه کشیده که گیسوی دلبرست
از شمع چهره داده فروغی که آتشست
برگوشوار بسته دروغی که اخترست
در جوش کرده چشمهٔ چشمم که قلزمست
در گوش کرده گفته خواجو که گوهرست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
ای لبت باده‌فروش و دل من باده‌پرست
جانم از جام می عشق تو دیوانه و مست
تنم از مهر رخت موئی و از موئی کم
صد گره در خم هر مویت و هر موئی شست
هر که چون ماه نو انگشت‌نما شد در شهر
همچو ابروی تو در باده‌پرستان پیوست
تا ابد مست بیفتد چو من از ساغر عشق
می پرستی که بود بیخبر از جام الست
تو مپندار که از خودخبرم هست که نیست
یا دلم بستهٔ بند کمرت نیست که هست
آنچنان در دل تنگم زده‌ئی خیمهٔ انس
که کسی را نبود جز تو درو جای نشست
همه را کار شرابست و مرا کار خراب
همه را باده بدستست و مرا باد بدست
چو بدیدم که سر زلف کژت بشکستند
راستی را دل من نیز بغایت بشکست
کار یاقوت تو تا باده فروشی باشد
نتوان گفت بخواجو که مشو باده پرست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
ای لبت میگون و جانم می پرست
ما خراب افتاده و چشم تو مست
همچو نقشت خامهٔ نقاش صنع
صورتی صورت نمی‌بندد که بست
دین و دنیا گر نباشد گو مباش
چون تو هستی هر چه مقصودست هست
در سر شاخ تو ای سرو بلند
کی رسد دستم بدین بالای پست
تا نگوئی کاین زمان گشتم خراب
می نبود آنگه که بودم می پرست
مست عشق آندم که برخیزد سماع
یکنفس خاموش نتواند نشست
آنکه از دستش ز پا افتاده‌ام
کی بدست آید چو من رفتم ز دست
دل درو بستیم و از ما درگسست
عهد نشکستیم و از ما برشکست
باز ناید تا ابد خواجو به هوش
هر که سرمست آمد از عهد الست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
گفتمش روی تو صد ره ز قمر خوبترست
گفت خاموش که آن فتنه دور قمرست
گفتم آن زلف و جبینم بچنین روز نشاند
گفت کان زلف و جبین نیست که شام و سحرست
گفتم ای جان جهان از من مسکین بگذر
گفت بگذر ز جهان زانکه جهان بر گذرست
گفتمش قد بلندت بصنوبر ماند
گفت کاین دلشده را بین که چه کوته نظرست
گفتمش خون جگر چند خورم در غم عشق
گفت داروی دلت صبر و غذایت جگرست
گفتمش درد من از صبر بتر می‌گردد
گفت درد دل این سوخته دلمان تبرست
گفتمش ناله شبهای مرا نشیندی
گفت از افغان توام شب همه شب دردسرست
گفتمش کار من از دست تو در پا افتاد
گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست
گفتمش کام دل خسته خواجو لب تست
گفت شک نیست که کام دل طوطی شکرست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
لب شیرین تو هر دم شکر انگیزترست
زلف دلبند تو هر لحظه دلاویزترست
برسرآمد ز جهان جزع تو در خونخواری
گر چه چشم من دل سوخته خونریزترست
ایکه از تنگ شکر شور برآورد لبت
هر زمان پسته تنگت شکر آویزترست
همچو سرچشمهٔ نوش تو ز بهر سخنم
چشمم از درج عقیقت گهر انگیزترست
نشنود پند تو ای زاهد تردامن خشک
هرکش از درد مغان دامن پرهیزترست
آتشست این دل شوریده من پنداری
زانکه هر چند که او سوخته تر تیزترست
تا هوای گل رخسار تو دارد خواجو
هر شب از بلبل دلسوخته شب خیزترست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
بیمار چشم مست تو رنجور خوشترست
لفظ خوشت ز لؤلؤ منثور خوشترست
عکس رخ تو در شکن طرهٔ سیاه
از نور شمع در شب دیجور خوشترست
صحبت خوشست لیکن اگر نیک بنگری
جادوی ناتوان تو رنجور خوشترست
بشکن خمار من بلب لعل جان‌فزای
کان چشم مست تست که مخمور خوشترست
مشنو که روضه بی می و معشوق خوش بود
زیرا که نالهٔ دهل از دور خوشترست
عشرت خوشست خاصه در ایام نوبهار
لیکن بدور دختر انگور خوشترست
در پای گل ترنم بلبل خوشست لیک
آواز چنگ و نغمهٔ طنبور خوسترست
منظور اگر نظر بودش با تو خوش بود
اما نظر بطلعت منظور خوشترست
گفتم کمند زلف تو معذورم ار کشم
در تاب رفت و گفت که معذور خوشترست
خواجو کنونکه موکب سلطان گل رسید
بستان خوشست و مجلس دستور خوشترست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
فروغ عارض او یا سپیده سحرست
که رشک طلعت خورشید و طیرهٔ قمرست
لطیفه‌ئیست جمالش که از لطافت و حسن
ز هر چه عقل تصور کند لطیف‌ترست
برون ز نرگس پرخواب و روی چون خور دوست
گمان مبر که مرا آرزوی خواب و خورست
ز هر که از رخ زیبای او خبر پرسم
چونیک بنگرم آنهم ز شوق بیخبرست
اگر چه مایهٔ خوبی لطافتست ولیک
ترا ورای لطافت لطیفهٔ دگرست
بدین صفت زتکبر بدوستان مگذر
اگر چه عمر عزیزی و عمر بر گذرست
بهر کجا که نظر می‌کنم ز غایت شوق
خیال روی توام ایستاده در نظرست
اگر تو شور کنی من ترش نخواهم شد
که تلخ از آن لب شیرین مقابل شکرست
ز بی زریست که آب رخم رود بر باد
اگر چه کار رخ از سیم اشک همچو زرست
مرا هر آینه لازم بود جلای وطن
چرا که مصلحت کار بیدلان سفرست
ز بحر شعر مر او را بسی غنیمتهاست
که از لطافت خواجو سفینه پرگهرست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
بوستان طلعتش را نوبهاری دیگرست
چشمم از عکس جمالش لاله زاری دیگرست
از میان جان من هرگز نمی‌گیرد کنار
گر چه هر ساعت میانش در کناری دیگرست
تا لب میگون او در داد جان را جام می
چشم مست نیم‌خوابش را خماری دیگرست
عاشقانرا با طریق زهد و تقوی کار نیست
زاهدی در مذهب عشاق کاری دیگرست
ایکه در حسن و لطافت در جهانت یار نیست
تا نپنداری که ما را جز تو یاری دیگرست
زلف مشکینت چرا آشفته شد چون کار من
یا ترا کاریست کو آشفته کاری دیگرست
بارها گفتم که دل برگیرم از مهرت ولیک
بار عشقت بر دلم این بار باری دیگرست
گرچه چین پیوسته در ابروی مشکینت خطاست
در خم زلف تو هر چین زنگباری دیگرست
شیرمردانرا اگر آهو شکارست این عجب
کاهوی چشم ترا هر دم شکاری دیگرست
از جهان خواجو طریق عاشقی کرد اختیار
بختیار آنکس که او را اختیاری دیگرست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹
از لعل آبدار تو نعلم برآتشست
زان رو دلم چو زلف سیاهت مشوشست
دیشب بخواب زلف خوشت را کشیده‌ام
زانم هنوز رشتهٔ جان در کشاکشست
هر لحظه دل به حلقهٔ زلفت کشد مرا
یا رب کمند زلف سیاهت چه دلکشست
چون لعل آبدار تو از روی دلبری
آبیست عارض تو که در عین آتشست
ساقی بده ز جام جم ارباب شوق را
آن می که در پیاله چو خون سیاوشست
گر بگذرد ز جوشن جانم عجب مدار
پیکان غمزهٔ تو که چون تیر آرشست
تا نقش بست روی ترا نقش بند صنع
در چشم من خیال جمالت منقشست
آن مشک سوده یا خط مشکین دلبرست
وان آفتاب یا رخ زیبای مهوشست
خواجو اگر چه روضهٔ خلدست بوستان
گلزار و بوستان برخ دوستان خوشست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
ترا که نرگس مخمور و زلف مهپوشست
وفا و عهد قدیمت مگر فراموشست
ز شور زلف تو دوشم شبی دراز گذشت
اگر چه زلف سیاهت زیادت از دوشست
بقصد خون دل من کمان ابرو را
کشیده چشم تو پیوسته تا بناگوشست
ز تیره غمزهٔ عاشق کش تو ایمن نیست
و گرنه هندوی زلفت چرا زره پوشست
کنار سبزهٔ سیراب و طرف جوی مجوی
ترا که سبزه براطراف چشمهٔ نوشست
چگونه گوش توان کرد پند صاحب هوش
مرا که قول مغنی هنوز در گوشست
حدیث حسن بهاران ز هوشیاران پرس
چرا که بلبل بیچاره مست و مدهوشست
زبان سوسن آزاد بین که هست دراز
ولیک برخی آزاده‌ئی که خاموشست
دو چشم آهوی شیرافکنش نگر خواجو
که همچو بخت تو در عین خواب خرگوشست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
شکنج زلف سیاه تو بر سمن چو خوشست
دمیده سنبلت از برک نسترن چه خوشست
گرم ز زلف دراز تو دست کوتاهست
دراز دستی آن زلف پرشکن چه خوشست
نمی‌رود سخنی بر زبان من هیهات
مگر حدیث تو یا رب که این سخن چه خوشست
سپیده‌دم که گل از غنچه می‌نماید رخ
نوای بلبل شوریده در چمن چه خوشست
ز جام بادهٔ دوشینه مست و لایعقل
فتاده بر طرف سرو و نارون چه خوشست
چو جای چشمه که بر جویبار دیدهٔ من
خیال قامت آنسرو سیمتن چه خوشست
چه گویمت که بهنگام آشتی کردن
میان لاغر او در کنار من چه خوشست
مپرس کز هوس روی دوست خواجو را
دل شکسته برآن زلف پرشکن چه خوشست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
در شب زلف تو مهتابی خوشست
در لب لعل تو جلایی خوشست
پیش گیسویت شبستانی نکوست
طاق ابروی تو محرابی خوشست
حلقهٔ زلف کمند آسای تو
چنبری دلبند و قلابی خوشست
پیش رویت شمع تا چند ایستد
گو دمی بنشین که مهتابی خوشست
گر دلم در تاب رفت از طره‌ات
طیره نتوان شد که آن تابی خوشست
آتش رویت که آب گل بریخت
در سواد چشم من آبی خوشست
مردم چشمم که در خون غرقه شد
دمبدم گوید که غرقابی خوشست
بردر میخانه خوانم درس عشق
زانکه باب عاشقی با بی خوشست
بخت خواجو همچو چشم مست تو
روزگاری شد که در خوابی خوشست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
رخ دل‌فروز تو ماهی خوشست
خط عنبرینت سیاهی خوشست
شب گیسویت هست سالی دراز
ولی روز روی تو ماهی خوشست
از آن چین زلف تو شد جای دل
که هندوستان جایگاهی خوشست
اگر نیست ضعفی در آن چشم مست
چرا گاه بیمار و گاهی خوشست
از آن مه بروی تو آرد پناه
که روی تو پشت و پناهی خوشست
صبوحی گناهست در پای سرو
ولی راستی را گناهی خوشست
اگر چه ره عقل و دین می‌زنی
بزن مطرب این ره که راهی خوشست
گرت اسب بر سر دواند رواست
بنه پیش او رخ که شاهی خوشست
بچشم کرم سوی خواجو نگر
که در چشم مستت نگاهی خوشست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
بوقت صبح چو آن سرو سیمتن بنشست
ز رشک طلعت او شمع انجمن بنشست
فشاند سنبل و چون گل زغنچه رخ بنمود
کشید قامت و چون سرو در چمن بنشست
ز برگ لالهٔ سیراب و شاخ شمشادش
بریخت آب گل و باد نارون بنشست
نشست و مشعله از جان بیدلان برخاست
برفت و مشعلهٔ عمر مرد و زن بنشست
بگوی کان مگس عنبرین ببوی نبات
چرا برآن لب لعل شکرشکن بنشست
چه خیزدار بنشینی که تا تو خاسته‌ئی
کسی ندید که یکدم خروش من بنشست
مگر بروی تو بینم جهان کنون که مرا
چراغ این دل تاریک ممتحن بنشست
خبر برید بخسرو که در ره شیرین
غبار هستی فرهاد کوهکن بنشست
ز خانه هیچ نخیزد سفر گزین خواجو
که شمع دل بنشاند آنکه در وطن بنشست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
خطر بادیهٔ عشق تو بیش از پیشست
این چه دامست که دور از تو مرا در پیشست
ایکه درمان جگر سوختگان می‌سازی
مرهمی بردل ما نه که بغایت ریشست
دیده هر چند بر آتش زند آبم لیکن
حدت آتش سودای تو از حد بیشست
باده می‌نوشم و خون از جگرم می‌جوشد
زانکه بی لعل توام باده نوشین نیشست
عاشق اندیشهٔ دوری نتواند کردن
دوربینی صفت عاقل دور اندیشست
گر مراد دل درویش برآری چه شود
زانکه سلطان بر صاحب‌نظران درویشست
آشنایان همه بیگانه شدند از خواجو
لیکن او را همه این محنت و درد از خویشست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
بهار روی تو بازار مشتری بشکست
فریب چشم تو ناموس سامری بشکست
رخ تو پردهٔ دیبای ششتری بدرید
لب تو نامزد قند عسکری بشکست
قد تو هوش جهانی بچابکی بربود
خط تو توبهٔ خلقی بدلبری بشکست
چو حسن روی تو آوازه در جهان افکند
دل فرشته و هنگامهٔ پری بشکست
چو شام زلف تو مشاطه از قمر برداشت
رخ تو رونق خورشید خاوری بشکست
دلم ببتکده می‌رفت پیش ازین لیکن
خلیل ما همه بتهای آزری بشکست
چو برگ نسترن از شاخ ضمیران بنمود
بعشوه گوشهٔ بادام عبهری بشکست
ببرد گوی ز مه طلعتان دور قمر
چو بر قمر سر چوگان عنبری بشکست
بنوک ناوک آه سحرگهی خواجو
طلسم گنبد نه طاق چنبری بشکست
ز بسکه می‌کند از دیده سیم پالائی
بچهره قیمت بازار زرگری بشکست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
ای بر عذار مهوشت آن زلف پرشکست
چون زنگئی گرفته بشب مشعلی بدست
وی طاق آسمانی محراب ابرویت
پیوسته گشته خوابگه جادوان مست
همچون بلال برلب کوثر نشسته است
خال لب تو گر چه سیاهیست بت پرست
بنشستی و فغان ز دل ریش من بخاست
قامت بلند و دستهٔ ریحان تازه پست
مشنو که از تو هست گزیرم چرا که نیست
یا نیست از تو محنت و رنجم چرا که هست
سروی براستی چو تو از بوستان نخاست
برخاستی و نیش غمم در جگر نشست
صد دل شکار آهوی صیاد شیرگیر
صد جان اسیر عنبر عنبرفشان مست
مخمور سر ز خاک برآرد بروز حشر
مستی که گشت بیخبر از بادهٔ الست
نگشاد چشم دولت خواجو بهیچ روی
تا دل برآن کمند گره در گره نبست