عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
هجویری : بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین
۲- ابوعلی الحسن بن علی بن محمد الدّقّاق، رضی اللّه عنه
ومنهم: بیان مریدان و برهان محققان ابوعلی الحسن بن علی بن محمد الدقاق، رضی اللّه عنه
امام فن خود بود و اندر زمانه بی نظیر. بیانی صریح و زبانی فصیح داشت اندر کشف راه خداوند، تعالی. و مشایخ بسیار را دیده بود و با ایشان صحبت داشته. مرید نصر آبادی بود. تذکیر گفتی.
از وی می‌آید که گفت: «مَنْ أَنَسَ بِغَیْرِه ضَعُفَ فی حالِه، و مَنْ نَطَقَ مِنْ غَیْره کَذَبَ فی مَقاله.» هرکه را بدون حق اُنس بود اندر حال خود ضعیف باشد و آن که جز از وی گوید اندر مقالات خود کاذب باشد؛ از آن‌چه اُنس با غیر از غایت قلت معرفت باشد و انس با وی از غیر وحشت بود و مستوحش از غیر، ناطق نبود از غیر.
و از پیری شنیدم که: روزی به مجلس وی اندر آمدم به نیت آن که بپرسم از حال متوکلان. وی دستاری نیکوی طبری در سر داشت. دلم بدان میل کرد. گفتم: «ایّها الشیخ، توکل چه باشد؟» گفت: «آن که طمع از دستار مردمان کوتاه کنی.» این بگفت و دستار در من انداخت. رضی اللّه عنه.

هجویری : بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین
۳- ابوالحسن علی بن احمد الخرقانی، رضی اللّه عنه
و منهم: امام یگانه، و شرف اهل زمانه، ابوالحسن علی بن احمد الخرقانی، رضی اللّه عنه
از اجلّهٔ مشایخ بود و قدمای ایشان و اندر وقت خود ممدوح همه اولیای خدای. شیخ ابوسعید قصد زیارت وی کرد، و با وی، وی را محاورات لطیف بود از هر فن. و چون می‌بازگشت، گفت: «من تو را به ولایت عهد خود برگزیدم.»
و از حسن مؤدِّب شنیدم که خادم شیخ ابوسعید بود که: چون شیخ به حضرت وی رسید نیز هیچ سخن نگفت، مستمع بود و به‌جز جواب سخن وی بازنداد. من ورا گفتم: «ایّها الشّیخ، چرا چنین خاموش گشتی؟» گفت: «از یک بحر یک عبارت کننده بس.»
و از استاد ابوالقاسم قشیری رضی اللّه عنه شنیدم که: چون من به ولایت خرقان آمدم، فصاحتم برسید و عبارتم نماند از حشمت آن پیر؛ تا پنداشتم که از ولایت خود معزول شدم.
از وی می‌آید که گفت: راه دو است: یکی راه ضلالت و یکی راه هدایت. یکی راه بنده است به خداوند تعالی و یکی راه خداوند است به بنده. آن‌چه راه ضلالت است آن راه بنده است به خداوند، و آن‌چه راه هداست است راه خداوند است به بنده.
پس هرکه گوید: «بدو رسیدم» نرسید و هر که گوید: «رسانیدند» رسید؛ از آن که رسانیدن اندر نارسیدن بسته است و نارسیدن اندر رسیدن. و اللّه اعلم.

هجویری : بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین
۵- ابوسعید فضل اللّه بن محمد المیهنی، رضی اللّه عنه
و منهم: شاهنشاه محبان، و ملک الملوک صوفیان، ابوسعید فضل اللّه بن محمد المیهنی، رضی اللّه عنه
سلطان طریقت بود و جمله اهل زمانه ورا مسخر بودند، گروهی به دیدار و گروهی به اعتقاد و گروهی به قوت حال و او عالم بود به فنون علم. روزگاری عجیب داشت و شأنی عظیم اندر درجت إشراف بر اسرار و وی را به‌جز این آیات و براهین بسیار بود؛ چنان‌که آثار وی ظاهر است امروز در عالم.
اندر ابتدای حال، وی به طلب علم از میهنه به سرخس رفت و به ابوعلی زاهر رحمة اللّه علیه تعلق کرد. یک روز سَبَق سه روزه بگرفتی و آن سه روز اندر عبادت گذاشتی تا آن امام، آن رشد اندر وی بدید و تعظیم وی زیادت کرد.
و در آن وقت والی سرخس شیخ ابوالفضل حسن بود، رحمةاللّه علیه. روزی بر جویبار سرخس می‌رفت، ابوالفضل حسن وی را پیش آمد. گفت «یا با سعید، راه تو نه این است که می‌روی، راه خویش رو.» شیخ تعلق بدو کرد و از آن‌جا بازجای خود آمد و به ریاضت و مجاهدت مشغول شد تا حق تعالی در هدایت بر وی بگشاد و به درجهٔ اعلی رسانید.
و از شیخ بومسلم فارسی شنیدم که: مرا با وی خصومتی می‌بود. وقتی قصد وی کردم،و مرقعه‌ای داشتم از وَسَخ چون دوال گشته. چون به نزدیک وی اندر آمدم وی را یافتم بر سریر نشسته و دَقّی مصری پوشیده. با خود گفتم: «این مرد دعوی فقر کندبا این همه علایق، و من دعوی فقر کنم با این همه تجرید! مرا چگونه موافقت باشد با این مرد؟!» وی بر آن اندیشهٔ من مشرف شد، سر برآورد و گفت: «یا با مسلم، فی أیِّ دیوانٍ وَجَدْتَ مَنْ کانَ قلبُه قائماً فی مشاهَدَةِ الحَقِّ یَقَعُ علیه اسْمُ الفقر؟ یا ابومسلم، اندر کدام دیوان یافتی که چون کسی را دل اندر مشاهدت حق قایم بود بر وی نام فقر بود؟ یعنی اصحاب مشاهدت اغنیااند به حق و فقرا ارباب مجاهدات‌اند» گفت: من اندر پنداشت خود پشیمان شدم و از اندیشهٔ ناخوب استغفار کردم.
از وی می‌آید که گفت: «التصوّف قِیامُ الْقَلْبِ مَعَ اللّهِ بِلاواسطَةٍ.» تصوّف قیام دل بود با حق تعالی بی واسطه، و این اشارت هم به مشاهدت باشد و مشاهدت غلبهٔ دوستی بود و استغراق صفت اندر تحقیق شوق رؤیت و فنای صفت به بقای حق. و اندر کتاب الحجّ اندر مشاهدت و وجود آن بابی بیارم، ان شاء اللّه، عزّ و جلّ.
وقتی از نشابور قصد طوس داشت، و اندر آن عَقَبه‌ای سخت سرد بود و پایش اندر موزه می‌فسرد. درویشی گفت: من اندیشه کردم که این فوطه به دو نیم کنم و در پایش پیچم. دلم نداد؛ که فوطه‌ای سخت نیکو بود. چون به طوس آمدیم اندر مجلس ازوی سؤال کردم که:«شیخ ما را فرقی کند میان وسواس شیطانی، و الهام حق؟» گفت: «الهام آن بود که تو را گفتند: فوطه پاره کن تا پای بوسعید سرد نیابد، وسواس آن که ترامنع کرد.»
و از این جنس از وی متواتر است و مراد ما نه این است. واللّه اعلم.

هجویری : بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین
۶- ابوالفضل محمدبن الحسن الختلی، رضی اللّه عنه
و منهم: زین اوتاد و شیخ عُبّاد، ابوالفضل محمد بن الحسن الختلی، رضی اللّه عنه
اقتدای من در این طریقت بدوست. عالم بود به علم تفسیر و روایات و اندر تصوّف مذهب جنید داشت و مرید حُصری بود و صاحب سیروانی بود و از اقران ابوعمر قزوینی بود و ابوالحسن سالْبِه.
و شست سال به حکم عزلتی صادق به گوشه‌ها اندر می‌گریخت، و نام خود از میان خلق گم کرده بود و بیشتر به جبل لکام بودی. عمری نیکو یافت و آیات و براهین بسیار داشت. اما لباس و رسوم متصوّفه نداشتی و با اهل رسم شدید بود، و من هرگز مَهیب‌تر از وی ندیدم.
از وی شنیدم که گفت: «الدّنیا یَوْمٌ ولَنا فیها صَوْمٌ.»
دنیا یک روز است و ما اندر آن روز بروزه‌ایم، یعنی از آن هیچ نصیب نمی‌گیریم و اندر بند وی می‌نیاییم؛ از آن‌چه آفت آن بدیده‌ایم و بر حُجُب آن واقف شده و از آن اعراض کرده.
وقتی من بر دست وی آب می‌ریختم مر طهارت را، اندر خاطرم بگذشت که: «چون کارها به تقدیر و قسمت است، چرا آزادان خود را بندهٔ پیران کنند؟» گفت: «ای پسر، دانستم که چه اندیشدی. بدان که هر حکمی را سببی است، چون حق تعالی خواهد که عوان بچه‌ای را تاج کرامت بر سر خواهد نهاد، وی را توبه دهد و به خدمت دوستی مشغول کند تا این خدمت مر کرامت وی را سبب گردد.»
و مانند این بسیار لطایف، هر روز، از وی بر ما ظاهر شدی.
و آن روز که وی را وفات آمد به بیت الجنّ بود، و آن دهی است بر سر عقبه‌ای میان بانیاس و دمشق، سر بر کنار من داشت و مرا رنجی می‌بود اندر دل از یکی از یاران خود؛ چنان‌که عادت آدمیان بود. وی مرا گفت: «ای پسر، مسأله‌ای از اعتقاد با تو بگویم، اگر خود را بر آن درست کنی از همه رنج‌ها بازرهی. بدان که اندر همه محل‌ها آفرینندهٔ حال‌ها خدای است عزّ و جلّ از نیک و بد، باید که بر فعل وی خصومت نکنی و رنجی به دل نگیری و به‌جز این وصیتی دراز نکرد و جان به حق تسلیم کرد. رحمة اللّه علیه و رَضِیَ عنه و سَقاهُ صوبُ رضوانِه. وهواعلم.

هجویری : بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین
۷- ابوالقاسم عبدالکریم بن هوازن القشیری، رضی اللّه عنه
و منهم: استاد امام، و زَین الاسلام، ابوالقاسم عبدالکریم بن هوازن القشیری، رضی اللّه عنه
اندر زمانهٔ خود بدیع است و قدرش رفیع است و منزلت بزرگ و معلوم است اهل زمانه را از روزگار وی و فضلش اندر هر فن. وی را لطایف بسیار است و تصانیف نفیس، جمله با تحقیق، و خداوند تعالی حال و زبان وی را از حَشو محفوظ گردانیده است.
از وی شنیدم که گفت: «مَثَلُ الصُّوفی کَعِلَّةِ الْبَرْسامِ أَوَّلُه هَذَیانٌ فاذا تمکَّنتْ خَرَسَتْ.»
ماننده کرد صوفی را به علت بَرسام که ابتدای آن هذیان گفتن بود و انتهاش سکونت اندر آن. پس صفوت را دو طرف است: یکی وجد، و دیگر نمود. نمود مبتدیان را بُوَد، و اندر نمود عبارت از نمود هذیان بود و وجد منتهبان را بود. و اندر وجد عبارت از وجد محال باشد. پس تا طالب‌اند به علو همت ناطق‌اند اندر همت و نطق همم مر اهل مُنیت را هذیان نماید و چون رسیدند به رسیدن نیزشان عبارت و اشارت نماند.
و مثال این آن است که چون موسی علیه السّلام مبتدی بود همه همتش رؤیت بود، از همت عبارت کرد؛ لقوله، تعالی: «أرِنی أَنْظُرْ إلیک (۱۴۳/الأعراف).» این عبارت از نایافت مقصود هذیان نمود و رسول ما صلّی اللّه علیه و سلم منتهی بود و متمکن. چون شخصش به مقام همت رسید، همتش فانی شد، گفت: «لااُحصی ثناءً علیک.» و این منزلتی رفیع و مقامی عالی است.

هجویری : بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین
۸- ابوالعبّاس احمدبن محمّد الشّقّانی، رضی اللّه عنه
و منهم: شیخ امام اوحد، و اندر طریق خود مفرد، ابوالعباس احمدبن محمد الشقانی، رضی اللّه عنه
اندر فنون علم اصولی و فروعی امام بود، و اندر همه معنی‌ها رسیده و مشایخ بسیار دیده. و از کبرا و اجلّهٔ اهل تصوّف بود. و راه خود را به فنا عبارت کردی به عبارتی مغلق، و وی بدان عبارت مخصوص بود و دیدم گروهی از جهله که بدان عبارت وی تقلید کردند و شطحیات وی بر دست گرفتند، و تقلید به معنی ناستوده بود، نگر تا به عبارت چگونه باشد.
مرا با وی انسی عظیم بود و وی را بر من شفقتی صادق و اندر بعضی علوم استاد من بود. و هرگز، تا من بودم،از هیچ صنف کسی ندیدم که شرع را به نزدیک وی تعظیم بیشتر از آن بود که به نزدیک وی. از کل موجودات گسسته بود و به‌جز امام محقق را ازوی فایده‌ای نبودی اندر دقت عبارتش اندر علم اصول و پیوسته طبعش ازدنیا و عقبی نَفور بودی و پیوسته می‌خروشیدی که: «اَشْتَهی عَدَماً لاعَوْدَ فیه» و به پارسی گفتی: «هو آدمی را بایستی محال باشد و مرا نیز بایستی محال است، که یقین دانم که آن نباشد؛ و آن، آن است که می‌بایدم که خداوند تعالی مرا به عدمی برد که هرگز آن عدم را وجود نباشد؛ از آن‌چه هر چه هست از مقامات و کرامات جمله محل حجاب و بلااند و آدمی عاشق حجاب خود شده. نیستی اندر دیدار بهتر از آرام با حجاب و چون حق جلّ جلالُه هستی است که عدم بر وی روا نیست، چه زیان اندر مُلک وی اگر نیستی گرداندم که هرگز مر آن نیستی را هستی نباشد؟»
و این اصلی قوی است اندر صحت فنا. و اللّه اعلم.

هجویری : بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین
۹- ابوالقاسم علی الکُرّکانی، رضی اللّه عنه
و منهم: قطب زمانه و در زمانهٔ خود یگانه، ابوالقاسم علی الکرّکانی، رضی اللّه عنه و ارضاه
اندر وقت خود بی نظیر است و اندر زمانه بی بدیل. وی را ابتدا سخت نیکو بوده است و اسفاری سخت به شرط معاملت و اندروقت وی روی دل همه اهل درگاه بدوست و اعتماد جمله طالبان بر او و اندر کشف وقایع مریدان آیتی است ظاهر، و به فنون علم عالم است و مریدان وی هر یکی عالمی را زینتی‌اند و از پس او مر او را خلفی نیکو ماند ان شاء اللّه که مقتدای قوم باشد. و آن لسان الوقت است، ابوعلی الفضل بن محمد الفارمدی ابقاه اللّه که نصیب خود اندر حق آن بزرگ فرو گذاشته باشد و از کل اعراض کرده و حق تعالی و تقدس مر او را به برکات خود زبان حال آن سید گردانیده.
روزی من پیش خدمت شیخ نشسته بودم و احوال و نمودهای خود می‌شمردم؛ به حکم آن که روزگار خود را بر او سره کنم؛ که ناقد وقت است و وی رضی اللّه عنه آن به حرمت می‌شنید و مرا نخوت کودکی وآتش جوانی بر گفتار آن حریص می‌کرد و خاطری صورت می‌گشت که: «مگر این پیر را در ابتدا بر این کوی گذری نبوده است که چندین خضوع می‌کند اندر حق من و نیاز می‌نماید؟» اندر حال، وی این در باطن من بدید، گفت: «دوست پدر، این خضوع من نه مر تو را و یا حال تراست. کَیْ محول احوال در محل محال آید؟ که این خضوع، من محول احوال را می‌کنم و این عام باشد مر همه طالبان را نه خاص مر تو را.» چون این بشنیدم از دست بیفتادم. وی آن اندر من بدید، گفت: «ای پسر، آدمی را با این طریقت، نسبت بیش از این نیست که چون وی را به طریقت بازبندند پندار یافت آن بگیردش، و چون از آن معزول کنندش به عبارت پندارش برسد. پس نفی و اثبات و فقد و وجود وی هر دو پندار باشد و آدمی هرگز از بند پندار نرهد. وی را باید که درگاه بندگی گیرد و جملهٔ نسبت‌ها از خود دفع کند، به‌جز نسبت مردمی و فرمانبرداری.»
و از بعد آن مرا با وی اسرار بسیار بود، و اگر به اظهار آیات وی مشغول شوم از مقصود بازمانم. واللّه اعلم.

هجویری : بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین
۱۰- ابواحمد المظفّر بن احمدبن حمدان، رضی اللّه عنه
و منهم: رئیس اولیا، و ناصح اهل صفا، ابواحمد المظفّر بن احمدبن حمدان، رضی اللّه عنه
اندر بالش ریاست خداوند عزّ و جلّ در این قصه بروی بگشاد و تاج کرامت بر سر وی نهاد. و وی را بیانی نیکو بود و عبارتی عالی اندر فنا و بقا.
و شیخ المشایخ ابوسعید رحمةاللّه علیه گفت که: «ما را به درگاه از راه بندگی بردند و شیخ مظفر را از راه خداوندی؛ یعنی ما به مجاهدت مشاهدت یافتیم، وی از مشاهدت به مجاهدت آمد.»
و من از وی شنیدم که گفت: «آن‌چه بزرگان را به تقطیع بَوادی و مَفاوز روی نمود، من اندر بالش و صدر یافتم.» و آنان که اصحاب رعونت‌اند این قول از آن پیر به دعوی بردارند، و آن از نقص کیاست ایشان بود؛ که به هیچ حال عبارت از صدقِ حالِ خود دعوی نبود، خاصه که با اهل بود.
و امروز ورا خلفی نیکو مانده است و بزرگوار، خواجه احمد، سَلَّمَهُ اللّه.
روزی من به نزدیک وی بودم و یکی از مدعیان نسابور به نزدیک وی بود. می‌گفت اندر میان عبارتش که: «فانی شود آنگاه باقی شود.» خواجه مظفر گفت رحمةاللّه علیه که: «بر فنا چگونه بقا صورت گیرد؟ که فنا عبارت از نیستی بود، و بقا اشارت به هستی و هر یکی از این نفی کنندهٔ صاحب خود، یعنی ضد خود بود. پس فنا معلوم است اما چون نیست بود، اگر هست شود آن نه آن عین بود؛ که آن خود چیزی دیگر بود. و روا نباشد که ذوات فانی شود، اما فنای صفت روا بود و فنای سبب. پس چون صفت و سبب فانی شود موصوف و مسبب بماند. فنا بر ذات وی روا نباشد.»
و علی بن عثمان الجلابی رضی اللّه عنه گوید که: من عبارت آن خواجه بعین یاد نداشتم، اما معنی آن عبارت این بود که یاد کردم و مراد عبارت ظاهر کنم تا عام‌تر شود.
پس مراد از این آن است که: اختیار بنده صفت وی بود وبه اختیار خود بنده محجوب است از اختیار حق. پس صفت بنده حجاب وی آمد از حق، ولامَحاله اختیار حق ازلی بود و از آنِ بنده محدَث و بر ازلی فنا روا نباشد و چون اختیار حق اندر حق بنده بقا یابد، لامحاله اختیار وی فانی شود و تصرف وی منقطع. واللّه اعلم.
روزی من اندر گرمای گرم به نزدیک وی اندر آمدم، با جامهٔ راه بشولیده. وی مرا گفت: «یا اباالحسن، ارادت حالی مرا بگوی تا چیست.» گفتم: «مرا می سماع باید.» اندر حال کس فرستاد تا قوال را بیاوردند و جماعتی از اهل عشرت، و آتش کودکی و قوت ارادت و حُرقتِ ابتدا مرا اندر سماع کلمات مضطرب کرد. چون زمانی برآمد و سلطان و غلیان آن آفت اندر من کمتر شد، مرا گفت: «چگونه بود مر تو را با این سماع؟» گفتم: «ایّها الشیخ، سخت خوش بودم.» گفت: «وقتی بیاید که این و بانگ کلاغ هر دو تو را یکسان شود. قوت سمع تا آنگاه بود که مشاهدت نباشد. چون مشاهدت حاصل آمد، ولایت سمع ناچیز شد، و نگر تا این را عادت نکنی تا طبیعت نشود وبدان بازمانی. واللّهُ المستعانُ و علیه التُّکلانُ و حسبُنَا اللّهُ و نِعمَ الرّفیقُ.

هجویری : بابٌ فی ذکرِ رجالِ الصّوفیة منَ المتأخّرین علی الاختصار
بابٌ فی ذکرِ رجالِ الصّوفیة منَ المتأخّرین علی الاختصار من أهلِ البُلدان
اکنون اگر ما ذکر و شرح حال همه بیاریم اندر این کتاب، دراز گردد و اگر بعضی را فرو گذاریم مقصود نیز برنیاید. اکنون اسامی آن که بون اندر عهد من و هستند از آحاد قوم و مشایخ ایشان از ارباب معانی که دون اصحاب رسوم‌اند، اندر این کتاب بیارم تا به حصول مراد خود قریب‌تر باشم، ان شاء اللّه، عزّ و جلّ.
آن‌چه بودند از شام و عراق: شیخ زکی بن علاء: از بزرگان مشایخ بود و سادات زمانه. وی را یافتم چون شعله‌ای از شعله‌های محبت با آیات و براهین ظاهر و شیخ بزرگوار ابوجعفر محمدبن المصباح الصّیدلانی: از رؤسای متصوّفه بود و زفانی نیکو داشت اندر تحقیق و میلی عظیم داشت به حسین بن منصور، و بعضی از تصانیف وی برخواندم. و ابوالقاسم سَدُسی: پیری با مجاهدت و نیکو حال بود، و راعی و معتقد درویشان به اعتقادی نیکو.
اما از اهل فارس: شیخ الشیوخ، ابوالحسن سالْبِه: افصح اللسان بود اندر تصوّف و اوضح البیان اندر توحید و وی را کلمات معروف است، و شیخ مرشد، ابواسحاق بن شهریار: از محتشمان قوم بود و سیاستی عظیم داشت و شیخ ظریف، ابوالحسن علی بن بکران: از بزرگان متصوّفه بود و شیخ ابومسلم: مردی عزیز وقت بود و نیکو روزگار و شیخ ابوالفتح بن سالْبِه: مر پدر را خلفی نیکو و اومیدوار است. و شیخ ابوطالب: مردی گرفتار کلمات حق بود.
و از این جمله من مر شیخ الشیوخ و شیخ ابواسحاق را ندیدم.
اما از اهل قهستان و آذربایگان و طبرستان و کُمش: شیخ شفیق، فرج، معروف به اخی زنگانی: مردی نیکو سیر و ستوده طریقت بود شیخ وندری: از بزرگان این طریقت است، و ازوی خیرات بسیار است و پادشاه تایب: مردی عیار بود اندر راه حق. و شیخ ابوعبداللّه جنید: پیری رفیق بود و محترم و شیخ ابوطاهر مکشوف: از اجله وقت بود و خواجه حسن سمنان: مردی گرفتار است و اومیدوار و شیخ سهلکی: از فحول و صعالیک متصوّفه بود و احمد پسر شیخ خرقان: مر پدر را خلفی نیکو بود. و ادیب کُمندی: از سادات زمانه بود.
اما از اهل کرمان: خواجه علی بن الحسین السیرکانی: سیاح وقت بود و اسفار نیکو داشت و پسرش حکیم مردی عزیز بود و شیخ محمد بن سَلَمَه: از بزرگان وقت بوده است و پیش از وی مکتومان بوده‌اند از اولیای خدای عزّ و جلّ و جوانان و احداث امیدوار هستند.
اما از اهل خراسان، که امروز سایهٔ اقبال حق آنجاست: شیخ مجتهد، ابوالعباس سرمقانی بود. زندگانی خوب داشت و وقتی خوش. و خواجه ابوجعفر محمدبن علی الجوینی است که از بزرگان و محققان این طایفه بوده است و خواجه ابوجعفر تُرشیزی. از عزیزان وقت بود و خواجه محمود نشابوری، مقتدای وقت بود و زبانی نیکو داشت و شیخ محمد معشوق، زندگانی نیکو و خوب داشت، جَمْرة الحبّ بود، پیری نیکو باطن و خرم. و خواجه سید مظفر، پسر شیخ ابوسعید، امیدوار است که مقتدای قوم و قبلهٔ دل‌ها شود. و خواجه احمد حمادی سرخسی. مبارز وقت بود ومدتی رفیق من بود و از کار وی عجایب بسیار دیدم. وی از جوانمردان متصوّفه بود و شیخ احمد نجار سمرقندی که مقیم مرو می‌بود سلطان زمانه بود. و شیخ ابوالحسن علی بن ابی علی الاسود: مر پدر را خلفی نیکو بود و اندر روزگار خود یگانه بود به علو همت و صدق فراست.
و اگر جمله را برشمرم از اهل خراسان دشوار باشد و من سیصد کس دیدم اندر خراسان تنها که هر یک مشربی داشتند که یکی از آن اندر همه عالم بس بُوَد. و این جمله از آن است که آفتاب محبت و اقبال طریقت اندر طالع خراسان است.
اما از اهل ماوراء النهر: خواجه امام، مقبول خاص و عام، ابوجعفر محمد ابن الحسن الحرمی: مردی مستمع و گرفتار است و همتی عالی دارد و روزگاری صافی و شفقتی تمام بر طالبان درگاه حق. و خواجهٔ فقیه و اندر میان اصحاب خود وجیه، ابومحمد باثغری: روزگاری نیکو داشت و معاملاتی قوی و محمد ایلاقی، شیخ وقت و بزرگ زمانه بود و تارک رسوم و عادات و بهانه و خواجه عارف، فرید وقت بود و بدیع عصر. و علی بن اسحاق، خواجهٔ روزگار مردی محتشم بود و زبانی نیکو داشت.
و این اسامی گروهی است که جمله را بدیده‌‌ام و مناقب یک یک، خود را معلوم کرده و جمله از اهل تحقیق بوده‌اند.
اما از اهل غزنین و سُکّان آن: شیخ عارف، و اندر روزگار خود منصف، ابوالفضل بن اسد: پیری بزرگوار بود، و وی را براهین ظاهر و کرامات زاهر بود و چون شعله‌ای بود از آتش محبت، و روزگارش مبنی بر تلبیس بود. و شیخ مجرد و از علایق مفرد، اسماعیل الشّاشی: پیری محتشم بود و بر طریق ملامت رفتی و شیخ سالار طبری، از علمای متصوّفه بود و روزگاری نیکو داشت و شیخ عیار و معدن اسرار، ابوعبداللّه محمد بن الحکیم، المعروف به مُرید، رحمه اللّه: از مستان حضرت قربت حق بود و اندر فن خود ثانی نداشت و روزگارش بر خلق پوشیده بود و وی را براهین ظاهر است و آیات زاهر. و به صحبت روزگارش بهتر بودی از آن‌چه به دیدار و شیخ محترم و از جملهٔ بزرگان مقدم، سعید بن ابی سعید العیار: حافظ حدیث پیغمبر بود و عمری نیکو یافت و مشایخ بسیار را بدید و قوی حال بود و با خبر؛ اما پوشیده رفتی، معنی خود به کس ننمودی. و خواجهٔ بزرگوار و قاعدهٔ حرمت و وقار، ابوعلا عبدالرحیم بن احمد سفری: عزیز قوم است و سید وقت و مرا دل با وی نیکو باشد و روزگاری مهذب دارد و حال نیکو و از فنون علم آگاه است. و شیخ اوحد، قَسورة بن محمد الجَردیزی: با اهل طریقت شفقتی تمام دارد و مر هر یک را به نزدیک وی حرمتی هست و مشایخ را دیده است.
و به حکم اعتقاد عوام و علمای آن شهر، امیدوارم که از پس این کسانی پدید آیند که ما را بدیشان اعتداد باشد و این گروهی پراکندگان که اندر آن شهر راه یافته‌اند و صورت این طریق را قبیح گردانیده، از آن شهر پاک گردند و آن نیز قدمگاه اولیا وبزرگان دین شود، ان شاء اللّه تعالی.
اکنون بازگردیم به فرق فِرق ایشان اندر مذاهب و بیان هر یک و باللّه العون و العصمة و السّداد.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
و پیش از این در ذکر ابوالحسن نوری رحمةاللّه علیه گفته بودم که ایشان دوازده گروه‌اند. دو از ایشان مردوداند و ده مقبول، و هر صنفی را از ایشان معاملتی خوب و طریقی ستوده است اندر مجاهدات و ادبی لطیف اندر مشاهدات و هرچند که اندر مجاهدات و مشاهدات و ریاضات مختلف‌اند، اندر اصول و فروع شرع موافق و متفق‌اند. و ابویزید رضی اللّه عنه گفت: «إختلافُ العُلَماءِ رَحْمةٌ إلّا فی تجریدِ التّوحیدِ.» و موافق این خبری مشهور است.
و حقیقت تصوّف میان اخبار مشایخ است از روی حقیقت، و مقسوم از روی مجاز و رسوم.پس من بر سبیل اختصار و ایجاز، سخن اندر بیان آن مقسوم گردانم و اندر اصل مذهب، هر یک را بساطی بگسترانم تا طالب را علم آن حاصل شود و علما را سلاح بود و مریدان را صلاح و م حبان را فلاح و عقلا را نَجاح، و خداوندان مروت را تنبیه، و مرا ثواب دو جهانی. و باللّهِ العونُ و التّوفیقُ و حسبُنا اللّه و نعمَ الرَفیقُ.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
فصل
اندر آثار است که موسی گفت، علیه السّلام: «الهی دُلَّنی عَلی عَمَلٍ اذا عَمِلْتُ رضیتَ عَنّی.» فقال: «إنّک لاتُطیقُ ذلک یا موسی.» فَخَرَّ موسی علیه السّلام ساجداً مُتَضرِّعاً. فأوْحَی اللّهُ إلیه: «یا ابنَ عمرانَ، إِنَّ رِضائی فی رِضاکَ بِقضائی.»
:«بار خدایا، مرا راه نمای به کرداری که چون آن بکنم تو از من راضی گردی.» خداوند عزّ و جلّ گفت: «تو آن بنتوانی کرد.» موسی علیه السّلام سجده کرد و تضرع نمود. خداوند تعالی بدو وحی فرستاد: «یا پسر عمران، رضا و خشنودی من ازتو اندر رضای توست به قضای من.» یعنی چون بنده به قضاهای حق راضی باشد علامت آن بود که خداوند تعالی از وی راضی است.
بشر حافی از فضیل عیاض رضی اللّه عنهما پرسید که: زهد فاضل تر یا رضا.» فضیل گفت: «الرِّضا أفْضَلُ مِنَ الزُّهْدِ؛ لِأنَّ الرّاضی لا یتمنی فوقَ مَنْزِلَتِه.»
رضا فاضل تر از زهد؛ از آن‌چه راضی را تمنا نباشد و زاهد صاحب تمنا بود؛ یعنی فوق منزلت زهد منزلتی دیگر هست که زاهد را بدان منزلت تمنا بود و فوق رضا هیچ منزلتی نیست تا راضی را بدان تمنا افتد. پس پیشگاه فاضل تر از درگاه.
و این حکایت دلیل است بر صحت قول محاسبی که رضا از جملهٔ احوال است و ازمواهب ذوالجلال، نه از مکاسب بنده و احتیال، و نیز احتمال کند که راضی را تمنا نباشد و از پیغمبر علیه السّلام می‌آید اندر دعواتش: «اسألک الرّضا بعدَ القضا.» بارخدایا، از تو خواهم که مرا راضی داری از پس آن که قضا به من آید؛ یعنی مرا به صفتی داری که چون قضای مقدر تو به من آید مرا به ورود خود راضی یابد. این‌جا درست شد که رضا قبل ورود القضا درست نیاید؛ از آن‌چه آن عزم باشد بر رضا و عزم رضا عین رضا نباشد.
و ابوالعباس بن عطا گوید، رضی اللّه عنه: «الرِّضا نَظَرُ القَلْبِ إلَی قَدیمِ اخْتیارِ اللّهِ لِلْعَبْدِ.»
رضا نظر دل بود به اختیار قدیم خدای مر بنده را؛ یعنی هرچه به وی رسد داند که این را ارادتی قدیم و حکمی سابق است بر من، مضطرب نگردد و خرم باشد.
و حارث محاسبی، صاحب مذهب رضی اللّه عنه گوید: «الرّضا سُکُونُ الْقَلْبِ تَحْتَ مَجارِی الأحکام.»
رضا سکون دل بود اندر تحت مجاری احکام، بر آن‌چه باشد و اندر این مذهب وی قوی است؛ از آن‌چه سکون و طمأنینت دل از مکاسب بنده نیست؛ که از مواهب خدای است جل جلاله و دلیل کند که رضا از احوال بود نه از مقام.
گویند که عُتبة الغلام شبی نخفت و تا روز می‌گفت: «إنْ تُعَذِّبْنی فَانَا لکَ مُحِبٌّ و إنْ تَرْحَمْنی فَأنَا لکَ مُحِبٌّ.»
اگر مرا به دوزخ عذاب کنی دوست توام و اگر بر من رحمت کنی دوست توام؛ یعنی الم عذاب و لذت نعمت بر تن بود و فلق دوستی اندر دل این مر آن را مُضادت نکند.
و این سخن تأکید قول محاسبی است، که رضا نتیجهٔ محبت بود؛ که محب راضی بود بدانچه محبوب کند. اگر در عذاب دارد با دوستی خرم بود و اگر در نعمت بود از دوستی محجوب نگردد و اختیار خود فرو گذارد اندر مقابلهٔ اختیار حق.
ابوعثمان حیری گوید، رضی اللّه عنه: «منذُ أربَعینَ سَنَةً ما أقامَنیَ اللّهُ فی حالٍ فَکَرِهْتُه وَما نَقَلَنی إلی غَیر فَسَخَطْتُه.»
چهل سال است تا خداوند تعالی مرا اندر هر حال که داشته است مُکره نبوده‌‌ام و از هیچ حال مرا به حال دیگر نقل نکرده است که من اندر آن ساخط بوده‌‌ام و این اشارت به دوام رضا و کمال محبت بود.
و اندر حکایات مشهور است که: درویشی اندر دجله گرفتار شد و سباحت ندانست. یکی گفت از کناره‌ای که: «خواهی تا کسی را بیاگاهانم تا تو را برکشد؟» گفتا: «نه.» گفت: «خواهی تا غرقه شوی؟» گفتا: «نه.» گفت: «پس چه خواهی؟» گفت: «آن‌چه حق خواهد. مرا با خواست چه کار است؟»
و مشایخ را رضی اللّه عنهم اندر رضا سخن بسیار است به اختلاف عبارات؛ اما قاعده این دو اصل است که یاد کردم، و ترک تطویل را بر این اختصار کردم. اما این‌جا باید که فرق میان مقام و احوال بگویم و حدود آن بیارم تا بر تو و خوانندگان کتاب، ادراک این معانی آسان‌تر شود واین حد را بدانند، ان شاء اللّه.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
الفرقُ بینَ المقامِ و الحالِ
بدان که این دو لفظ مستعمل است اندر میان این طایفه و جاری اندر عباراتشان، و متداول اندر علوم و بیان محققان و مر طالب را از علم این چاره نیست. و این باب نه جای اثبات این حدها بود؛ اما چاره نبود از معلوم گردانیدن این اندر این محل و اللّه اعلم.
بدان که مقام به رفع میم اقامت بود و به نصب میم محل اقامت بنده باشد اندر راه حق و حق گزاردن و رعایت کردن وی مر آن مقام را تا کمال آن را ادراک کند، چندان که صورت ببندد بر آدمی. و روا نباشد که از مقام خود اندر گذرد بی از آن که حق آن بگزارد؛ چنان‌که ابتدای مقامات توبه باشد، آنگاه انابت، آنگاه زهد، آنگاه توکل و مانند این. و روا نباشد که بی توبه دعوی انابت کند و بی انابت دعوی زهد کند و بی زهد دعوی توکل کند.
و خدای تعالی ما را خبر داد از جبرئیل علیه السّلام که وی گفت: «وَما مِنّا إلّا لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ (۱۶۴/الصّافّات). هیچ کس نیست از ما الا که ورا مقامی معلوم است.»
و باز حال معنیی باشد که ازحق به دل پیوندد، بی آنکه از خود آن را به کسب دفع توان کرد چون بیاید، و یا بتکلف جلب توان کرد چون برود.
پس مقام عبارت بود از راه طالب، و قدمگاه وی اندر محل اجتهاد ودرجت وی به مقدار اکتسابش اندر حضرت حق، تعالی. و حال عبارت بود از فضل خداوند تعالی و لطف وی به دل بنده بی تعلق مجاهدت وی بدان؛ از آن‌چه مقام از جملهٔ اعمال بود و حال از جملهٔ افضال، و مقام از جملهٔ مکاسب و حال از جملهٔمواهب. پس صاحب مقام به مجاهدت خود قایم بود و صاحب حال از خود فانی بود، قیام وی به حالی بود که حق تعالی اندر وی آفریند.
و مشایخ رضی اللّه عنهم این‌جا مختلف‌اند:
گروهی دوام حال روا دارند و گروهی روا ندارند و حارث محاسبی رضی اللّه عنه دوام حال روا دارد و گوید: محبت و شوق و قبض و بسط جمله احوال‌اند. اگر دوام آن روا نباشدی، نه مُحبّ مُحب باشدی و نه مشتاق مشتاق، و تا این حال بنده را صفت نگردد، اسم آن بر بنده واقع نشود و از آن است که وی رضا را از جملهٔ احوال گوید. و اشارت آن‌چه ابوعثمان گفته است بر این است: «مُنْذُ أربعینَ سَنةً ما أَقامَنِیَ اللّهُ عَلی حالٍ فکَرِهتُه.»
و گروهی دیگر حال را بقا و دوام روا ندارند؛ چنان‌که جنید رضی اللّه عنه گوید: «الأحوالُ کَالبُروقِ فإنْ بَقِیَتْ فحدیثُ النَّفْسِ. احوال چون برق باشد که بنماید و نپاید و آن‌چه باقی شود نه حال بود؛ که حدیث نفس و هوس طبع باشد.»
و گروهی گفتند اندر این معنی: «الأحْوالُ کَآسْمِها، یعنی إنَّها کما تَحُلُّ بِالقَلْبِ تَزُولُ. حال چون نام وی است؛ یعنی اندر حال حلول، به دل متصل بود و اندر ثانی حال زایل.» و هرچه باقی شود صفت گردد و قیام صفت بر موصوف بود و باید که موصوف کامل‌تر از صفت وی باشد و این محال باشد.
و این فرق بدان آوردم تا اندر عبارات این طایفه و اندر این کتاب، هر جا که حال و مقام بینی، بدانی که مراد بدان چه چیز است.
و در جمله بدان که رضا نهایت مقامات است و بدایت احوال، و آن محلی است که یک طرفش در کسب و اجتهاد است و یکی اندر محبت و غلیان آن، و فوق آن مقام نیست، و انقطاع مجاهدت اندر آن است. پس ابتدای آن ازمکاسب بود و انتهای آن ازمواهب. کنون احتمال کند که آن که اندر ابتدا رضای خود به خود دید، گفت مقام است و آن که اندر انتها رضای خود به حق دید، گفت حال است.
این است حکم مذهب محاسبی اندر اصل تصوّف؛اما اندر معاملات خلافی نکرده است، به‌جز آن که مریدان را زجری کردی از عبارات و معاملاتی که موهوم خطا بودی، هرچند اصل آن درست بودی. چنان‌که روزی ابوحمزهٔ بغدادی که مرید وی بود به نزدیک وی اندر آمد، مردی مستمع و صاحب حال بود وحارث شاه مرغی داشت که بانگ کردی. اندر آن ساعت بانگی بکرد. بوحمزه نعره‌ای بزد. حارث برخاست و کارد برگرفت و گفت: «کَفَرْتَ.» و قصد کشتن وی کرد. مریدان در پای شیخ افتادند و وی را از وی جدا کردند. بوحمزه را گفت: «أسلِمْ یامَطرودُ.» گفتند: «ایُّهَا الشّیخ، ما جمله وی را از خواص اولیا دانسته‌ایم؛ و از جملهٔ موحدان دانیم. شیخ را با وی تردد از کجاست؟» حارث گفت: «مرا با وی تردد نیست و اندر وی به‌جز خوبی دیدار نه، و باطن وی را به‌جز مستغرق توحید نمی‌دانم. اما ورا چرا چیزی باید کرد که ماننده باشد به افعال حلولیان؛ تا از مقالت ایشان اندر معاملت وی نشانی باشد؟ مرغی که عقل ندارد و بر مجاری عادت و هوای خود بانگی کند، چرا وی را با حق سماع افتد؟ و حق تعالی متجزی نه، و دوستان وی را جز بر کلام وی آرام نه، و جز با سلام وی وقت و حال نه. وی را به چیزها نزول و حلول نه و اتحاد وامتزاج بر قدیم روا نه.»
چون بوحمزه آن دقت نظر شیخ بدید، گفت: «ایها الشیخ، هرچند که من اندر اصل درست بودم، اما چون فعلم ماننده بود به فعل قومی، توبه کردم و بازگشت.»
و از این جنس وی را طُرف بسیار است و من مختصر کردم. و این طریقی سخت ستوده است راه سلامت را بی تکسیر اندر صَحْو بر کمال. و پیغمبر علیه السّلام گفت: «مَنْ کانَ یُؤْمِنُ بِاللّهِ و الیَوْمِ الآخِر فَلا یَقِفَنَّ مَواقفَ التُّهَمِ. هر که به خدای ایمان دارد و به روز قیامت، بر مواقف تهمت مه ایستیدا.»
و من که علی بن عثمان الجلابی‌ام، پیوسته از خدای تعالی بخواهم تا مرا چنین معاملتی دهد و این با صحبت مترسمان زمانه راست نیاید؛ که اگر در معصیت و ریای ایشان موافقت نکنی، دشمن تو گردند. فنعوذُ باللّهِ من الجهلِ و الضَّلالَة.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
اما القصاریة
تولا قصاریان به ابی صالح، حمدون بن احمدبن عمارةالقصار رضی اللّه عنه کنند و وی را از علمای بزرگ بوده است و سادات این طریقت و طریق وی اظهار و نشر ملامت بوده است، و اندر فنون معاملت، او را کلام عالی است.
وی گفتی، رضی اللّه عنه: «باید که تا علم حق تعالی به تو نیکوتر از آن باشد که علم خلق؛ یعنی باید که اندر خلأ با حق تعالی معاملت نیکوتر از آن کنی که اندر ملأ با خلق؛ که حجاب اعظم از حق، شغل دل توست با خلق.»
و به باب الملامة اندر ابتدای کتاب بیاورده‌ام، بدان اختصار کردم مر ترک تطویل را.
و از نوادر حکایات وی یکی آن است که گوید: روزی اندر جویبار حیرهٔ نیسابور می‌رفتم. نوح نام عیاری بود به فتوت معروف و جمله عیاران نسابور در فرمان وی بودندی، وی را اندر راه بدیدم. گفتم: «یا نوح، جوانمردی چه چیز است؟» گفت: «جوانمردیِ من خواهی یا از آنِ تو؟» گفتم: «هر دو بگوی.» گفت: «جوانمردی من آن است که این قبا بیرون کنم و مرقعه‌ای بپوشم و معاملات آن برزم تا صوفی شوم، و از شرم خلق اندر آن جامه از معصیت بپرهیزم و جوانمردی تو آن که مرقعه بیرون کنی تا تو به خلق، و خلق به تو فتنه نگردند. پس جوانمردی من حفظ شریعت بودبر اَظهار، و از آنِ تو حفظ حقیقت بر اَسرار.» و این اصلی قوی است. و باللّه العون و التّوفیق.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
اما الطّیفوریّة
این گروه تولا به ابویزید، طیفور بن عیسی البسطامی رضی اللّه عنه کنند و وی از رؤسای متصوّفه بود و از کبرای ایشان و طریق وی غلبه و سُکْر بود و غلبهٔ حق عزّ و جلّ و سُکْر دوستی از جنس کسب آدمی نباشد؛ و هرچه ازدایرهٔ اکتساب خارج بود، بدان دعوت کردن، باطل بود و تقلید بدان محال و لامَحاله صاحی را سُکْر صفت نباشد و آدمی را در جلب سُکْر به خود، سلطان نه. و سَکران خود مغلوب بود، وی را به خلق التفات نبود تا به صفتی از اوصاف تکلف پدیدار آید.
و مشایخ این طریقت بر آن اند که: اقتدا جز به مستقیمی که از دور احوال رسته باشد درست نیاید.
و بازگروهی روا دارند که کسی بتکلف راه سُکْر و غلبه سپرد؛ از آن‌جا که پیغمبر علیه السّلام گفت: «أبْکُو فاِنْ لَمْ تَبْکُوا فتَباکُوا. یا بگریید با خود را به گریندگان ماننده کنید.» و این را دو وجه باشد:
یکی ماننده کردن خود را به گروهی مر ریا را، و این شرک صریح باشد؛ و دیگر خود را ماننده کردن تا حق تعالی مگر وی را بدان درجت رساند که خود را مانند آن قوم کرده است؛ تا موافق باشد مر آن را که پیغمبر صلی اللّه علیه گفته است: «مَنْ تَشَبَّهَ بِقَومٍ فَهوَ مِنْهم.» پس هرچه در نوع مجاهدات آید اندر راه بیارد و بر درگاه امید می‌باشد تا خداوند تعالی در حقیقت و معانی آن بر وی گشاده گرداند، که یکی ازمشایخ گفت: «المُشاهَداتُ مَواریثُ المُجاهَداتِ.»
گوییم: مجاهدات اندر همه معانی نیکو باشد؛ اما سُکْر و غلبه اندر تحت کسب نیاید تا به مجاهدات مر آن را جلب توان کرد و عین مجاهدت مر حصول سُکْر را علت نگردد و مجاهدات اندر حال صَحْو توان کرد و صاحب صَحْو را قبله به قبول سُکْر نباشد، و این محال باشد.
پس حقیقت سُکْر و صَحْو را به اختلاف مشایخ بیان کنیم، تا اشکال برخیزد، ان شاء اللّه، تعالی.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
الکلام فی السُّکر و الصَحْو
بدان اعزّک اللّه که: سُکْر و غلبه عبارتی است که ارباب معانی کرده‌اند از غلبهٔ محبت حق تعالی و صَحْو عبارتی از حصول مراد و اهل معانی را اندر این معنی سخن بسیار است، گروهی این را بر آن فضل می‌نهند و گروهی بر خلاف.
آنان که سُکْر را بر صَحْو فضل نهند و آن ابویزید است، رضی اللّه عنه، و متابعان او گویند که: صَحْو بر تمکین و اعتدال صفت آدمیت صورت گیرد و آن حجاب اعظم بود ازحق تعالی و سُکْر بر زوال آفت و نقص صفات بشریت و ذهاب تدبیر و اختیار وی، و فنای تصرفش اندر خود به بقای قوتی که اندر او موجود است به خلاف جنس وی، و این ابلغ و اتم و اکمل بود؛ چنان‌که داود علیه السّلام اندر حال صَحْو بود، فعلی از وی به وجود آمد، خداوند تعالی آن فعل را به وی اضافت کرد و گفت: «و قتلَ داودُ جالوتَ (۲۵۱/البقره)، و مصطفی صلی اللّه علیه اندر حال سُکْر بود، فعلی از وی به وجود آمد، خداوند تعالی آن فعل را به خود اضافت کرد؛ قولُه، تعالی: «وَما رَمَیْتَ اذ رَمَیْتَ وَلکنَّ اللّهَ رَمی (۱۷/الأنفال).» فشتّانَ ما بینَ عبدٍ و عبدٍ! آن که به خود قایم بود و به صفات خود ثابت، گفتند: «تو کردی»، بر وجه کرامت و آن که به حق قایم بود و از صفات خود فانی، گفتند: «ما کردیم، آن‌چه کردیم.» پس اضافت فعل بنده به حق نیکوتر از اضافت فعل حق به بنده؛ که چون فعل حق به بنده مضاف بود بنده به خود قایم بود و چون فعل بنده به حق مضاف بود به حق قایم بود؛ که چون بنده به خود قایم بود، چنان بود که داود را صلی اللّه علیه یک نظر به جایی افتاد که می‌نبایست، تا دید آن‌چه دید و چون به حق قایم بود چنان بود که مصطفی را صلی اللّه علیه یک نظر افتاد هم از آن جنس، زن بر مرد حرام شد؛ از آن‌چه آن در محل صَحْو بود و این در محل سُکْر.
و باز آنان که صَحْو را فضل نهند بر سُکْر و آن جنید است، رضی اللّه عنه و متابعان وی گویند: سُکْر محل آفت است؛ از آن‌چه آن تشویش احوال است و ذهاب صحت و گم کردن سر رشتهٔ خویش و چون قاعدهٔ همه معانی طالب باشد یا از روی فنای وی، یا از روی بقای وی، یا از روی محوش یا از روی اثباتش چون صحیح الحال نباشد فایدهٔ تحقیق حاصل نشود؛ از آن‌چه دل اهل حق مجرد می‌باید از کل مُثبَتات، و به نابنایی هرگز از بند اشیا راحت نباشد و از آفت آن رستگاری نه.
و ماندن خلق اندر چیزها بدون حق، بدان است که چیزها را چنان که هست می‌نبینند، و اگر بینندی برهندی. و دیدار درست بر دو گونه باشد: یکی آن که ناظر اندر شیء به چشم بقای آن نگرد و دیگر آن که به چشم فنای آن. اگر به چشم بقا نگرد مر کل را اندر بقای خود ناقص یابد؛ که به خود باقی نی‌اند اندر حال بقاشان، و اگر به چشم فنا نگرد، کل موجودات اندر جنب بقای حق فانی یابد و این هر دو صفت از موجودات مر او را اعراض فرماید. و آن آن بود که پیغمبر گفت صلی اللّه علیه و سلم اندر حال دعای خود که: «اللّهمَّ أرِنَا الأَشْیاءَ کَماهیَ.» از آن‌چه هر که دید آسود و این معنی قول خدای است، عزّ وجل: «فَاعْتَبِرُوا یا اُولِی الأبْصارِ (۲/الحشر)» و تا ندید آزاد نگردد.
پس این جمله جز اندر حال صَحْو درست نیاید، و مر اهل سُکْر را از این معنی هیچ آگاهی نه؛ چنان‌که موسی علیه السّلام اندر حال سُکْر بود، طاقت اظهار یک تجلی نداشت از هوش بشد؛ و رسول صلی اللّه علیه اندر حال صَحْو بود، از مکه تا به قاب قوسین در عین تجلی بود و هر زمان هشیارتر و بیدارتر.
شَرِبتُ الرّاحَ کَأْساً بَعْدَ کأسٍ
فما نَفِدَ الشَّرابُ وَما رَوِیتُ
و شیخ من گفتی و وی جنیدی مذهب بود که: سُکْر، بازیگاه کودکان است و صَحْو، فناگاه مردان.و من که علی بن عثمان الجلابی‌ام، می‌گویم بر موافقت شیخم رحمة اللّه علیه که: کمال حال صاحب سُکْر صَحْو باشد و کمترین درجه اندر صَحْو، رؤیت بازماندگی بشریت بود. پس صَحْوی که آفت نماید، بهتر ازسکری که عین آن آفت بود.
و از ابوعثمان مغربی رحمةاللّه علیه حکایت آرند که: اندر ابتدای حالش بیست سال عزلت کرد اندر بیابانها؛ چنان‌که حس آدم نشنید تا از مشقت، بِنیت وی بگداخت، و چشمهایش به مقدار گذرگاه جوال دوزی ماند، و از صورت آدمیان بگشت. از بعد بیست سال، فرمان صحبت آمد و گفت: «با خلق صحبت کن.» با خود گفت: «ابتدا صحبت با اهل خدای و مجاوران خانهٔ وی کنم تا مبارک‌تر بود.» قصد مکه کرد. مشایخ را به دل از آمدن وی آگاهی بود، به استقبال وی بیرون شدند. وی را یافتند به صورت مبدل شده و به حالی که به‌جز رمق خلقت بر وی چیزی نامانده. گفتند: «یا باعثمان، بیست سال بر این صفت زیستی که آدم و ذریاتش اندر روزگار تو عاجز شدند. ما را بگوی، تا چرا رفتی و چه دیدی و چه یافتی و چرا باز آمدی؟» گفت: «به سکری رفتم و آفت سُکْر دیدم، و نومیدی یافتم و به عجز باز آمدم.» جملهٔ مشایخ گفتند: «یا با عثمان حرام است از پس تو بر معبران، عبارت صَحْو و سُکْر کردن؛ که تو انصاف جمله بدادی و آفت سُکْر باز نمودی.»
پس سُکْر جمله پنداشت فناست در عین بقای صفت، و این حجاب باشد و صَحْو جمله دیدار بقا در فنای صفت و این عین کشف باشد.
و درجمله اگر کسی را صورت بندد که سُکْر به فنا نزدیک‌تر بود از صَحْو، محال باشد؛ از آن‌چه سُکْر صفتی است زیادت بر صَحْو، و تا اوصاف بنده روی به زیادتی دارد بی‌خبر بود، و چون روی به نقصان نهد آنگاه طالب را بدو امیدی باشد.
و این غایت مقال ایشان است اندر صَحْو و سُکْر.
و از ابویزید رضی اللّه عنه حکایتی آرند مقلوب، و آن آن است که: یحیی ابن مُعاذ رضی اللّه عنه بدو نامه‌ای نبشت که: «چه گویی اندر کسی که به یک قطره از بحر محبت مست گردد؟» بایزید رضی اللّه عنه جواب نبشت که: «چه گویی در کسی که جملهٔ دریاهای عالم، شربت محبت گردد همه را درآشامد و هنوز از تشنگی می‌خروشد؟»
و مردمان را صورت بندد که یحیی از سُکْر عبارت کرده است و بایزید از صَحْو، و برخلاف این است؛ که صاحب صَحْو آن باشد که طاقت قطره‌ای ندارد و صاحب سُکْر آن که به مستی همه بخورد و هنوز دیگرش باید؛ از آن‌چه شُرب آلت سُکْر باشد، جنس به جنس اولی تر و صَحْو به ضد آن باشد با مشرب نیارامد.
اما سُکْر بر دو گونه باشد: یکی به شراب مودت ودیگر به کاس محبت و سُکْر مودتی معلول باشد؛ که تولد آن از رؤیت نعمت بود و سُکْر محبتی بی علت بود؛ که تولد آن از رؤیت منعم بود. پس هرکه نعمت بیند، بر خود بیند خود را دیده باشد و هر که منعم بیند به وی بیند، خود را ندیده باشد، اگرچه اندر سُکْر باشد سکرش صَحْو باشد.
و صَحْو نیز بر دو گونه است: یکی صَحْو به غفلت، و دیگر اقامت بر محبت.
و صَحْوی که غفلتی بود آن حجاب اعظم بود و صَحْوی که محبتی بود آن کشف اَبْیَن بود. پس آن که مقرون غفلت بود اگرچه صَحْو باشد سُکْر بود و آن که موصول محبت بود اگرچه سُکْر بود صَحْو باشد. چون اصل مستحکم بود صَحْو چون سُکْر بود و سُکْر چون صَحْو و چون بی اصل بود همچنان.
و فی الجلمه صَحْو سُکْر اندر قدمگاه مردان به علت اختلاف معلول باشد، و چون سلطان حقیقت روی بنماید، صَحْو و سُکْر هر دو طفیلی نماید؛ از آن‌چه اطراف این هردو معانی به یک‌دیگر موصول است و نهایت یکی بدایت دیگر یک باشد ونهایت و بدایت جز اندر تفاریق صورت نگیرد و آن‌چه نسبت آن به تفرقه باشد،اندر حکم متساوی باشد و جمع نفی تفاریق بود. و اندر این معنی گوید:
إذا طَلَعَ الصَّباحُ بِنَجْمِ راحٍ
تَساوی فیه سَکْرانُ وَصاحِ
و اندر سرخس دو پیر بودند: یکی لقمان و دیگر ابوالفضل حسن، رحمة اللّه علیهما. روزی لقمان به نزدیک ابوالفضل اندر آمد، وی را یافت جزوی اندر دست. گفت: «یا اباالفضل، اندر جزو چه جویی؟» گفت: «همان که تو اندر ترک وی.» گفت: «پس خلاف چراست؟» گفتا: «خلاف تو می‌بینی که از من می‌بپرسی که چه می‌جویی. از مستی هشیار شو و از هشیاری بیزار گرد، تا خلاف برخیزدت، بدانی که من و تو چه می‌طلبیم.»
پس طیفوریان را با جنیدیان این مقدار خلاف رود که یاد کردیم، و اندر معاملات، مطلق، مذهب وی ترک صحبت و اختیار عزلت بود و مریدان را جمله این فرماید و این طریقی محمود و سیرتی ستوده است اگر به سر شود. و هواعلم.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
اما الجنیدیّة
تولا جنیدیان به ابوالقاسم الجنید بن محمد کنند، رضی اللّه عنه و اندر وقت وی ورا «طاوس العلماء» گفتندی و سید این طایفه و امام الائمهٔ ایشان بود. طریق وی مبنی بر صَحْو است، بر عکس طیفوریان. و اختلاف وی گفته آمد و معروفترین مذاهب و مشهورترین، مذهب وی است. و مشایخ من رحمة اللّه علیهم جمله جنیدی بوده‌اند و جز این اندر کلمات، اختلاف بسیار است وی را اندر معاملات این طریقت؛ اما من مخافت تطویل را بر این اختصار کردم و اگر کسی را باید که بیشتر از این بداند از جایی دیگر باید خواند تا بهتر معلوم شود؛ که مذهب من اندر این کتاب اختصار است و ترک تطویل. باللّه العون.
و اندر حکایات یافتم که: چون حسین بن منصور اندر غلبهٔ خود از عمرو ابن عثمان تبرا کرد و به نزدیک جنید آمد رحمة اللّه علیهم جنید وی را گفت: «به چه آمدی؟» گفت: «تا شیخ صحبت کنم.» گفت: «اگر با ما صحبت نه به فنای صفت کنی همچنان باشد که با سهل تستری و با عمرو کردی.» گفت: «ایها الشیخُ، الصَحْو و السُّکْرُ صِفَتانِ لِلْعَبدِ، وَمادامَ العبدُ محجوباً عَنْ رَبِّه حتّی فَنِیَ أوْصافُه. صَحْو و سُکْر دو صفت‌اند مر بنده را، و پیوسته بنده از خداوند خویش محجوب است تا اوصاف وی فانی شود.» جنید گفت، رضی اللّه عنه: «یا ابن منصور، أخطأتَ فی الصَحْو و السُّکْرِ، خطا کردی اندر صَحْو سُکْر؛ از آن‌چه خلاف نیست که صَحْو عبارت از صحت حال است با حق، و این اندر تحت صفت و اکتساب بنده اندر ناید و من یا پسر منصور اندر کلام تو فضول می‌بینم بسیار و عبارات بی معنی.» و هو اعلم.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
اما النّوریّة
تولای نوریان به ابی الحسن احمدبن محمد النوری رضی اللّه عنه باشد و وی یکی از صدور علمای متصوّفه بود و مشهورتر از نور میان ایشان به مناقب لامع و حجج قاطع. و وی را اندر تصوّف مذهبی پسندیده و قاعده‌ای گزیده است. قانون مذهبش تفضیل تصوّف باشد بر فقر و معاملاتش موافق جنید باشد.
و از نوادر طریقت وی یکی آن است که اندر صحبت، ایثار حق صاحب فرماید بر حق خود، و صحبت بی ایثار حرام دارد و گوید: «صحبت مر دوریشان را فریضه است و عزلت ناستوده و ایثار صاحب بر صاحب هم فریضه.»
و ازوی می‌آید که گفت: «ایّاکُمْ و العُزْلَةَ، فإنَّ العُزْلَةَ مُقارَنَةُ الشَّیطانِ، وَعَلَیْکُمْ بالصُّحْبَةِ فاِنَّ فی الصُّحْبَةِ رضاءُ الرَّحْمنِ. بپرهیزید از عزلت؛ که آن مقارنت شیطان است و بر شما بادا به صحبت که اندر صحبت؛ خشنودی خدای است، عزّ و جلّ.»
و اکنون من حقیقت ایثار را بیان کنم. چون به باب صحبت و عزلت رسم آن‌جا رموز آن را شرح دهم تا فواید عام‌تر شود.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
و امّا السّهلیّة
تولای سهلیان به سهل عبداللّه التّستری رحمة اللّه علیه باشد و وی از محتشمان اهل تصوّف بود و کبرای ایشان؛ چنان‌که ذکر وی گذشت، و در جمله اندر وقت خود سلطان وقت بود و از اهل حل و عقد اندر این طریقت. وی را براهین بسیار ظاهر بود که از ادراک حکایات آن عقل عاجز شود.
و طریقت وی اجتهاد و مجاهدت نفس و ریاضت است و مریدان را به مجاهدت به درجهٔ کمال رسانیدی.
و اندر حکایات معروف است که: مریدی را گفت: «جهد کن تا یک روز همه روز می‌گویی که: اللّه اللّه.» و دیگر روز و سدیگر همچنان تا بر آن خوکرد. گفت: «اکنون شب‌ها بدان پیوند.» چنان کرد تا چنان شد که اگر خود را به جای خواب دیدی همان می‌گفتی اندر خواب، تا آن عادت طبع وی شد. آنگاه گفت: «اکنون از این بازگرد به یادداشت مشغول شو.» تا چنان شد که همه روزگارش مستغرق آن گشت. قالَ بَعْضُهُم: «ذِکْرُ اللِّسانِ غَفْلَةٌ و ذِکْرُ الْقَلْبِ قُرْبَةٌ.»
وقتی اندر خانه‌ای بود، چوبی از هوادرافتاد، بر سر وی آمد و بشکست و قطره‌های خون از سرش بر زمین می‌آمد نبشته پدید می‌شد که: «اللّه اللّه.»
و پرورش مریدان از روی مجاهدت و ریاضت طریق سهلیان است، و خدمت درویشان و حرمت ایشان طریق حمدونیان و به مراقبهٔ باطن طریق جنیدیان. رحمة اللّه علیهم اجمعین.
اما ریاضت و مجاهدت جمله خلاف کردن نفس باشد و تا کسی نفس را نشناخت ریاضت و مجاهدت وی را سود ندارد. اکنون من در حقیقت نفس و معرفت آن بیانی کنم تا معلوم شود. آنگاه بیان مذهب اندر مجاهدات و احکام آن فرونهم تا بر طالب معرفت هر دو پیدا شود و باللّه التوفیق.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
فصل
اما آن‌چه مشایخ گفته‌اند اندر نفس:
ذوالنون مصری گوید، رحمةاللّه علیه: «أشدُّ الحجابِ رؤیةُ انّفس و تدبیرُها.» سخت ترین حجاب مر بنده را رؤیت نفس و متابعت تدبیر آن باشد؛ از آن‌چه متابعت وی مخالفت رضای حق باشد و مخالفت حق سرِ همه حجاب‌ها بود.
ابویزید گوید، رحمة اللّه علیه: «النَّفْسُ صِفَةٌ لاتَسْکُنُ إلّا بِالباطِلِ.»
نفس صفتی است که سکونت آن جز به باطل نباشد و هرگز ورا سپری نکند. محمدبن علی الترمذی گوید، رحمة اللّه علیه: «تریدُ أن تَعْرِفَ الحقَّ مَعَ بَقاءِ نَفْسِکَ فیکَ و نَفْسُکَ لاتَعْرِفُ نَفْسَها، فَکَیفَ تَعرِفُ غَیرَها؟»
خواهی تا حق را بشناسی با بقای نفس تو اندر تو و نفس تو خود را با بقای خود مر خود را نمی‌شناسد چگونه غیر را بشناسد؟ یعنی نفس خود اندر حال بقای خود به خود محجوب است چون به خود محجوب بود به حق چگونه مکاشف گردد؟
جنید گوید، رضی اللّه عنه: «أساسُ الکُفْرِ قِیامُکَ عَلی مُرادِ نَفْسِکَ.»
بنای کفر قیام بنده باشد بر مراد نفس خود؛ از آن‌چه نفس را با لطیفهٔ اسلام مقارنت نیست، لامحاله پیوسته به اعراض کوشد و مُعرض، منکر بود و منکر، بیگانه.
ابوسلیمان دارانی گوید، رحمه اللّه: «النَّفْسُ خائِنةٌ مانِعَةٌ و أَفْضَلُ الأَعْمالِ خِلافُها.»
نفس خائن است اندر امانت و مانع است اندر طلب رضا و بهترین اعمال خلاف وی است؛ از آن‌چه خیانت اندر امانت بیگانگی بود و ترک رضا گم شدگی.
و انفاس ایشان رحمهم اللّه اندر این معنی بیش از آن است که حصر پذیرد. آمدم با سر مقصود و اثبات مذهب سهل اندر صحت مجاهدت نفس و ریاضت آن، و طریق بیان آن اندر حقیقت. و باللّه التوفیق.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
الکلام فی حقیقة الهوی
بدان أعزِّکَ اللّه که هوی عبارتی است از اوصاف نفس به نزدیک گروهی و به نزدیک گروهی عبارتی است از ارادت طبع که متصرف و مدبر نفس است؛ چنان‌که عقل از آنِ روح، و هر روحی را که اندر بِنْیَت خود از عقل قوتی نبود ناقص بود و هر نفسی را که از هوی قوتی نباشد ناقص بود. پس نقص روح نقص قربت باشد و نقص نفس عین قربت باشد و پیوسته مر زنده را دعوتی می‌باشد از عقل و یکی از هوی، آن که متابع دعوت عقل باشد به ایمان رسد و آن که متابع دعوت هوی باشد به نیران رسد.
پس حجاب واصلان و وقعت گاه مریدان و محل اعراض طالبان هواست و مأمور است بنده به خلاف کردن آن و مَنهیّ از ارتکاب بر آن؛ «لأنّ مَنْ رَکِبَها هَلَکَ وَمَنْ خالَفَها مَلَکَ»؛ کما قال اللّهُ، تعالی: «و أمّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبَّهِ وَنَهَی النَّفْسَ عَنِ الْهَوی (۴۰/النازعات)»، و قال النّبیُّ، علیه السّلام: «أخْوَفُ ماأخافُ عَلی اُمتّی اتّباعُ الْهَوی وَطُولُ الأمَلِ.»
و از ابن عباس رضی اللّه عنه می‌آرند در تفسیر قول خدای،عزّ و جلّ: «أفَرَأیتَ مَنِ اتَّخَذَ إلهَهُ هَویهُ وَأضَلَّهُ اللّهَ (۲۳/الجاثیه)؛ ای إنَّ الْهَوی إلهٌ معبودٌ.»
ویل بر آن که دون حق هوای وی، معبود وی است و همه همت وی روز و شب طلب رضای هوای وی است.
و هواها جمله بر دوقسم است: یکی هوای لذت و شهوت و دیگر هوای جاه و ریاست.آن که متابع هوای لذتی باشد اندر خرابات بود، و خلق از فتنهٔ وی ایمن بوند؛ اما آن که متابع هوای جاه و ریاست بود اندر صوامع و دوایر بود و فتنهٔ خلق باشد؛ که خود از راه افتاده باشد و خلق را نیز به ضلالت برده. فَنَعوذُ باللّهِ مِنْ مُتابَعَةِ الهوی.
پس آن را که کل حرکت هوی باشد و یا به متابعت آن وی را رضا باشد، دور باشد از حق، اگرچه بر سما باشد؛ و باز آن را که از هوی بُرینش بود و از متابعت آن گریزش بود نزدیک بود به حق، اگرچه اندر کنش بود.
ابراهیم خواص گوید رضی اللّه عنه که: وقتی شنیدم که اندر روم راهبی هست که هفتاد سال است تا در دیر است به حکم رُهبانیت. گفتم: ای عجب! شرط رهبانیت چهل سال بود. این مرد به چه مشرب هفتاد سال به آن دیر بیارامیده است؟ قصد وی کردم. چون به نزدیک دیر وی رسیدم، دریچه باز کرد و مرا گفت: «یا ابراهیم، دانستم که به چه کار آمده‌ای. من این‌جا نه به راهبی نشسته‌‌ام اندر این هفتاد سال؛ که من سگی دارم با هوای شوریده. اندر این‌جا نشسته‌‌ام سگوانی می‌کنم و شر وی از خلق باز می‌دارم و الا من نه اینم.» چون این سخن از وی بشنیدم، گفتم: «بارخدایا، قادری که اندر عین ضلالت بنده‌ای را طریق صواب دهی و راه راست کرامت کنی.» مرا گفت: «یا ابراهیم، چند مردمان را طلبی؟ برو خود را طلب. چون یافتی پاسبان خود باش؛ که هر روز این هوی سیصد و شصت گونه جامهٔ الهیت پوشد و بنده را به ضلالت دعوت کند.»
و در جمله شیطان را در دل و باطن بنده مجال نباشد تاوی را هوای معصیتی پدیدار نیاید و چون مایه‌ای از هوی پدیدار آمد، آنگاه شیطان آنرا برگیرد و می‌آراید و بر دل او جلوه می‌کند، و این معنی را وسواس خوانند. پس ابتدا از هوای وی بوده باشد، وَالْبادیُ أظْلَمُ. و این معنی قول خدای است عزّ و جلّ در جواب ابلیس که می‌گفت: «فَبِعِزَّتِکَ لَاُغْوِیَّنَّهُم أجْمَعینَ (۸۲/ص)»، حق تعالی و تقدس در جواب وی فرمود: «إنَّ عِبادی لَیْسَ لَکَ عَلَیْهِمْ سُلْطانٌ (۶۵/الإسراء). تو را بر بندگان من هیچ سلطان نیست.»
پس شیطان بر حقیقت نفس و هوای بنده باشد و از آن بود که پیغمبر صلّی اللّه علیه گفت: «ما مِنْ أحدٍ إلّا وَقَدْ غَلَبَهُ شَیْطانُه إِلّا عُمَرَ، فانَّه غَلَبَ شَیْطانَهُ. هیچ کس نیست که نه شیطان وی را غلبه کرده است؛ یعنی هوای هر کسی مر ایشان را غلبه کرده است إلا عمر رضی اللّه عنه کهوی مر هوای خود را غلبه کرده است.» پس هوی ترکیب طینت آدم و ریحان جان فرزندان وی است؛ لقوله، علیه السّلام: «الْهَوی وَالشَّهْوَةُ مَعْجُونةٌ بِطینَةِ ابنِ آدَمَ.»
ترک هوی بنده را امیر کند و ارتکاب آن امیر را اسیر کند؛ چنان‌که زلیخا هوی را ارتکاب کرد،امیر بود، اسیر شد؛ و یوسف علیه السّلام به ترک هوی بگفت، اسیر بود، امیر گشت.
و از جنید رضی اللّه عنه پرسیدند: «مَا الْوَصْلُ؟» قال: «ترکُ الْهَوی.» آن که خواهد تا به وصلت حق مکرم شود هوای تن را خلاف باید کرد؛ که بنده هیچ عبادت نکند بزرگتر از مخالفت هوی؛ از آن که کوه به ناخن کندن به آدمیزاد آسانتر از مخالفت نفس و هوی بود.
و اندر حکایات یافتم از ذوالنون مصری رحمة اللّه علیه که گفت: یکی را دیدم که اندر هوا می‌پرید. گفتم: «این درجه به چه یافتی؟» گفت: «قدم بر هوی نهادم تادر هوا شدم.»
و از محمدبن الفضل البلخی رضی اللّه عنه می‌آید که گفت: «عجب دارم از آن که به هوای خود به خانهٔوی شود و زیارت کند، چرا قدم بر هوی ننهد تا بدو رسد و با وی دیدار کند.»
اما ظاهرترین صفتی نفس را شهوت است و شهوت معنیی است پراکنده اندر اجزای آدمی و جمله حواس درگاه وی‌اند. و بنده به حفظ جمله مکلف است و از فعل هر یک یک مسئول. شهوت چشم، دیدن و گوش، شنیدن و بینی بوییدن و زبان،گفتن و کام، چشیدن و از آنِ جسد بسودن و از آنِ صدر اندیشیدن. پس باید طالب، راعی و حاکم خود بود. روز و شب روزگار خود اندر آن گذراند تا این دواعی هوی که اندر حواس پیدا می‌آیند از خود منقطع گرداند و از خداوند تعالی اندر خواهد تا وی را بدان صفت گرداند که این ارادات از باطن وی مدفوع شود؛ که هر آن که به بحر شهوت مبتلا گردد، از کل معانی محجوب شود. پس بنده اگر به تکلف این را از خود دفع کند رنج آن بر وی دراز گردد و وجود اجناس آن متواتر شود و طریق این تسلیم است تا مراد به حاصل آید، ان شاء اللّه وحده.
و از ابوعلی سیاه مروزی قدّس اللّه روحه حکایت کنند که گفت: من به گرمابه رفته بودم و بر متابعت سنت ستره را مراعات می‌کردم. گفتم: ای ابوعلی، این مقصود را که منبع شهوات است که تو را می به چندین آفت مبتلا دارد، از خود جدا کن؛ تا از شهوت بازرهی، به سرم ندا کردن که: «یا با علی اندر مُلک ما تصرف می‌کنی؟ مر تعبیهٔ ما را عضوی از عضوی اولی‌تر نیست. به عزت ما که آن را از خود جدا کنی، که ما در هر موی از آنِ تو صد چندان شهوت آفرینیم که اندر آن محل.» و اندر این معنی گوید:
مَنَّنْتَنی الإحْسانَ دَعْ إحْسانَک
اُترُکْ بِخَشْوِ اللّهِ باذَنْجانَک
بنده را در خرابی بنیت هیچ تصرف نیست؛ اما اندر تبدیل صفت، به توفیق حق و تسلیم امر و تبرا از حول و قوت کسبی تصرف هست. و به‌حقیقت چون تسلیم آمد عصمت یافت و به عصمت حق بنده به حفظ و فنای آفت نزدیکتر بود که به مجاهدت، «لِأَنَّ نَفْیَ الذَّبابِ بالمِکبَّةِ أَیْسَرُ مِنْ نَفْیه بِالمِذَبَّةِ.»
پس حفظ حق زایل گردانندهٔ جملگی آفتهاست و بردارندهٔ جملگی علت‌ها و به هیچ صفت بنده را با وی مشارکت نیست جز آن که وی فرموده است و اندر ملک وی تصرف جایز نه، و تا تقدیر عصمت حق نباشد به جهد بنده از هیچ چیز باز نتواند بود؛ که جِد به جَدّ، جِد باشد. چون از حق به بنده جَدّ نباشد جِدّ، وی را سود ندارد و قوت طاعت به جد ساقط شود و جملهٔ جدها اندر دو جایگاه صورت بندد: یا جهد کند تا تقدیر حق بگرداند از خود، یا به خلاف تقدیر چیزی خود را کسب کند و این هر دو روا نباشد؛ که تقدیر به جهد متغیر نشود و هیچ کاری بی تقدیر نیست.
و همی‌آید که شبلیرحمة اللّه علیه بیمار شد. طبیبی به نزدیک وی آمد، گفت: «پرهیز کن.» گفت: «از چه چیز پرهیز کنم؟ از چیزی که روزی من است یا از چیزی که روزی من نیست؟ اگر پرهیز از روزی می‌باید کرد نتوان و اگر از غیر روزی آن خود به من ندهند؛ لأنّ المُشاهِدَ لایُجاهِدُ.»
و این مسأله باحتیاط به جایی دیگر بیاریم، ان شاء اللّه.