عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : زبور عجم
انقلاب! ای انقلاب!
خواجه از خون رگ مزدور سازد لعل ناب
از جفای دهخدایان کشت دهقانان خراب
انقلاب!
انقلاب ای انقلاب
شیخ شهر از رشته تسبیح صد مؤمن بدام
کافران ساده دل را برهمن زنار تاب
انقلاب!
انقلاب ای انقلاب
میر و سلطان نرد باز و کعبتین شان دغل
جان محکومان ز تن بردند محکومان بخواب
انقلاب!
انقلاب ای انقلاب
واعظ اندر مسجد و فرزند او در مدرسه
آن به پیری کودکی این پیر در عهد شباب
انقلاب!
انقلاب ای انقلاب
ای مسلمانان فغان از فتنه های علم و فن
اهرمن اندر جهان ارزان و یزدان دیریاب
انقلاب!
انقلاب ای انقلاب
شوخی باطل نگر اندر کمین حق نشست
شپر از کوری شبیخونی زند بر آفتاب
انقلاب!
انقلاب ای انقلاب
در کلیسا ابن مریم را بدار آویختند
مصطفی از کعبه هجرت کرده با ام الکتاب
انقلاب!
انقلاب ای انقلاب
من درون شیشه های عصر حاضر دیده ام
آنچنان زهری که از وی مار ها در پیچ و تاب
انقلاب!
انقلاب ای انقلاب
با ضعیفان گاه نیروی پلنگان می دهند
شعله ئی شاید برون آید ز فانوس حباب
انقلاب!
انقلاب ای انقلاب
از جفای دهخدایان کشت دهقانان خراب
انقلاب!
انقلاب ای انقلاب
شیخ شهر از رشته تسبیح صد مؤمن بدام
کافران ساده دل را برهمن زنار تاب
انقلاب!
انقلاب ای انقلاب
میر و سلطان نرد باز و کعبتین شان دغل
جان محکومان ز تن بردند محکومان بخواب
انقلاب!
انقلاب ای انقلاب
واعظ اندر مسجد و فرزند او در مدرسه
آن به پیری کودکی این پیر در عهد شباب
انقلاب!
انقلاب ای انقلاب
ای مسلمانان فغان از فتنه های علم و فن
اهرمن اندر جهان ارزان و یزدان دیریاب
انقلاب!
انقلاب ای انقلاب
شوخی باطل نگر اندر کمین حق نشست
شپر از کوری شبیخونی زند بر آفتاب
انقلاب!
انقلاب ای انقلاب
در کلیسا ابن مریم را بدار آویختند
مصطفی از کعبه هجرت کرده با ام الکتاب
انقلاب!
انقلاب ای انقلاب
من درون شیشه های عصر حاضر دیده ام
آنچنان زهری که از وی مار ها در پیچ و تاب
انقلاب!
انقلاب ای انقلاب
با ضعیفان گاه نیروی پلنگان می دهند
شعله ئی شاید برون آید ز فانوس حباب
انقلاب!
انقلاب ای انقلاب
اقبال لاهوری : زبور عجم
عشق را نازم که بودش را غم نابود نی
عشق را نازم که بودش را غم نابود نی
کفر او زنار دار حاضر و موجود نی
عشق اگر فرمان دهد از جان شیرین هم گذر
عشق محبوب است و مقصود است و جان مقصود نی
کافری را پخته تر سازدشکست سومنات
گرمی بتخانه بی هنگامهٔ محمود نی
مسجد و میخانه و دیر و کلیسا و کنشت
صد فسون از بهر دل بستند و دل خوشنود نی
نغمه پردازی ز جوی کوهسار آموختم
در گلستان بوده ام یک ناله درد آلود نی
پیش من آئی دم سردی دل گرمی بیار
جنبش اندر تست اندر نغمهٔ داوود نی
عیب من کم جوی و از جامم عیار خویش گیر
لذت تلخاب من بی جان غم فرسود نی
کفر او زنار دار حاضر و موجود نی
عشق اگر فرمان دهد از جان شیرین هم گذر
عشق محبوب است و مقصود است و جان مقصود نی
کافری را پخته تر سازدشکست سومنات
گرمی بتخانه بی هنگامهٔ محمود نی
مسجد و میخانه و دیر و کلیسا و کنشت
صد فسون از بهر دل بستند و دل خوشنود نی
نغمه پردازی ز جوی کوهسار آموختم
در گلستان بوده ام یک ناله درد آلود نی
پیش من آئی دم سردی دل گرمی بیار
جنبش اندر تست اندر نغمهٔ داوود نی
عیب من کم جوی و از جامم عیار خویش گیر
لذت تلخاب من بی جان غم فرسود نی
اقبال لاهوری : جاویدنامه
طاسین زرتشت : آزمایش کردن اهریمن زرتشت را
اهریمن
از تو مخلوقات من نالان چو نی
از تو ما را فرودین مانند دی
در جهان خوار و زبونم کرده ئی
نقش خود رنگین ز خونم کرده ئی
زنده حق از جلوهٔ سینای تست
مرگ من اندر ید بیضای تست
تکیه بر میثاق یزدان ابلهی است
بر مرادش راه رفتن گمرهی است
زهرها در بادهٔ گلفام اوست
اره و کرم و صلیب انعام اوست
جز دعاها نوح تدبیری نداشت
حرف آن بیچاره تأثیری نداشت
شهر را بگذار و در غاری نشین
هم به خیل نوریان صحبت گزین
از نگاهی کیمیا کن خاک را
از مناجاتی بسوز افلاک را
در کهستان چون کلیم آواره شو
نیم سوز آتش نظاره شو
لیکن از پیغمبری باید گذشت
از چنین ملا گری باید گذشت
کس میان ناکسان ناکس شود
فطرتش گر شعله باشد خس شود
تا نبوت از ولایت کمتر است
عشق را پیغمبری درد سر است
خیز و در کاشانهٔ وحدت نشین
ترک جلوت گوی و در خلوت نشین
زرتشت
نور دریای است ظلمت ساحلش
همچو من سیلی نزاد اندر دلش
اندرونم موجهای بیقرار
سیل را جز غارت ساحل چه کار
نقش بیرنگی که او را کس ندید
جز بخون اهرمن نتوان کشید
خویشتن را وانمودن زندگی است
ضرب خود را آزمودن زندگیست
از بلا ها پخته تر گردد خودی
تا خدا را پرده در گردد خودی
مرد حق بین جز بحق خود را ندید
لااله می گفت و در خون می تپید
عشق را در خون تپیدن آبروست
اره و چوب و رسن عیدین اوست
در ره حق هر چه پیش آید نکوست
مرحبا نامهربانیهای دوست
جلوهٔ حق چشم من تنها نخواست
حسن را بی انجمن دیدن خطاست
چیست خلوت درد و سوز و آرزوست
انجمن دید است و خلوت جستجو است
عشق در خلوت کلیم اللهی است
چون بجلوت می خرامد شاهی است
خلوت و جلوت کمال سوز و ساز
هر دو حالات و مقامات نیاز
چیست آن بگذشتن از دیر و کنشت
چیست این تنها نرفتن در بهشت
گرچه اندر خلوت و جلوت خداست
خلوت آغازست و جلوت انتهاست
گفته ئی پیغمبری درد سر است
عشق چون کامل شود آدم گر است
راه حق با کاروان رفتن خوش است
همچو جان اندر جهان رفتن خوش است
از تو مخلوقات من نالان چو نی
از تو ما را فرودین مانند دی
در جهان خوار و زبونم کرده ئی
نقش خود رنگین ز خونم کرده ئی
زنده حق از جلوهٔ سینای تست
مرگ من اندر ید بیضای تست
تکیه بر میثاق یزدان ابلهی است
بر مرادش راه رفتن گمرهی است
زهرها در بادهٔ گلفام اوست
اره و کرم و صلیب انعام اوست
جز دعاها نوح تدبیری نداشت
حرف آن بیچاره تأثیری نداشت
شهر را بگذار و در غاری نشین
هم به خیل نوریان صحبت گزین
از نگاهی کیمیا کن خاک را
از مناجاتی بسوز افلاک را
در کهستان چون کلیم آواره شو
نیم سوز آتش نظاره شو
لیکن از پیغمبری باید گذشت
از چنین ملا گری باید گذشت
کس میان ناکسان ناکس شود
فطرتش گر شعله باشد خس شود
تا نبوت از ولایت کمتر است
عشق را پیغمبری درد سر است
خیز و در کاشانهٔ وحدت نشین
ترک جلوت گوی و در خلوت نشین
زرتشت
نور دریای است ظلمت ساحلش
همچو من سیلی نزاد اندر دلش
اندرونم موجهای بیقرار
سیل را جز غارت ساحل چه کار
نقش بیرنگی که او را کس ندید
جز بخون اهرمن نتوان کشید
خویشتن را وانمودن زندگی است
ضرب خود را آزمودن زندگیست
از بلا ها پخته تر گردد خودی
تا خدا را پرده در گردد خودی
مرد حق بین جز بحق خود را ندید
لااله می گفت و در خون می تپید
عشق را در خون تپیدن آبروست
اره و چوب و رسن عیدین اوست
در ره حق هر چه پیش آید نکوست
مرحبا نامهربانیهای دوست
جلوهٔ حق چشم من تنها نخواست
حسن را بی انجمن دیدن خطاست
چیست خلوت درد و سوز و آرزوست
انجمن دید است و خلوت جستجو است
عشق در خلوت کلیم اللهی است
چون بجلوت می خرامد شاهی است
خلوت و جلوت کمال سوز و ساز
هر دو حالات و مقامات نیاز
چیست آن بگذشتن از دیر و کنشت
چیست این تنها نرفتن در بهشت
گرچه اندر خلوت و جلوت خداست
خلوت آغازست و جلوت انتهاست
گفته ئی پیغمبری درد سر است
عشق چون کامل شود آدم گر است
راه حق با کاروان رفتن خوش است
همچو جان اندر جهان رفتن خوش است
اقبال لاهوری : جاویدنامه
طاسین محمد
نوحهٔ روح ابوجهل در حرم کعبه
سینهٔ ما از محمد داغ داغ
از دم او کعبه را گل شد چراغ
از هلاک قیصر و کسری سرود
نوجوانان را ز دست ما ربود
ساحر و اندر کلامش ساحری است
این دو حرف لااله خود کافری است
تا بساط دین آبا در نورد
با خداوندان ما کرد آنچه کرد
پاش پاش از ضربتش لات و منات
انتقام از وی بگیر ای کائنات
دل به غایب بست و از حاضر گسست
نقش حاضر را فسون او شکست
دیده بر غایب فرو بستن خطاست
آنچه اندر دیده می ناید کجاست
پیش غایب سجده بردن کوری است
دین نو کور است و کوری دوری است
خم شدن پیش خدای بی جهات
بنده را ذوقی نبخشد این صلوت
مذهب او قاطع ملک و نسب
از قریش و منکر از فضل عرب
در نگاه او یکی بالا و پست
با غلام خویش بر یک خوان نشست
قدر احرار عرب نشناخته
با کلفتان حبش در ساخته
احمران با اسودان آمیختند
آبروی دودمانی ریختند
این مساوات این مواخات اعجمی است
خوب میدانم که سلمان مزدکی است
ابن عبدالله فریبش خورده است
رستخیزی بر عرب آورده است
عترت هاشم ز خود مهجور گشت
از دو رکعت چشم شان بی نور گشت
اعجمی را اصل عدنانی کجاست
گنگ را گفتار سحبانی کجاست
چشم خاصان عرب گردیده کور
بر نیائی ای زهیر از خاک گور
ای تو ما را اندرین صحرا دلیل
بشکن افسون نوای جبرئیل
باز گوی ای سنگ اسود باز گوی
آنچه دیدیم از محمد باز گوی
ای هبل ، ای بنده را پوزش پذیر
خانهٔ خود را ز بی کیشان بگیر
گلهٔ شان را به گرگان کن سبیل
تلخ کن خرمایشان را بر نخیل
صرصری ده با هوای بادیه
«انهم اعجاز نخل خاویه»
ای منات ای لات ازین منزل مرو
گر ز منزل میروی از دل مرو
ای ترا اندر دو چشم ما وثاق
مهلتی ، ان کنت ازمعت الفراق»
سینهٔ ما از محمد داغ داغ
از دم او کعبه را گل شد چراغ
از هلاک قیصر و کسری سرود
نوجوانان را ز دست ما ربود
ساحر و اندر کلامش ساحری است
این دو حرف لااله خود کافری است
تا بساط دین آبا در نورد
با خداوندان ما کرد آنچه کرد
پاش پاش از ضربتش لات و منات
انتقام از وی بگیر ای کائنات
دل به غایب بست و از حاضر گسست
نقش حاضر را فسون او شکست
دیده بر غایب فرو بستن خطاست
آنچه اندر دیده می ناید کجاست
پیش غایب سجده بردن کوری است
دین نو کور است و کوری دوری است
خم شدن پیش خدای بی جهات
بنده را ذوقی نبخشد این صلوت
مذهب او قاطع ملک و نسب
از قریش و منکر از فضل عرب
در نگاه او یکی بالا و پست
با غلام خویش بر یک خوان نشست
قدر احرار عرب نشناخته
با کلفتان حبش در ساخته
احمران با اسودان آمیختند
آبروی دودمانی ریختند
این مساوات این مواخات اعجمی است
خوب میدانم که سلمان مزدکی است
ابن عبدالله فریبش خورده است
رستخیزی بر عرب آورده است
عترت هاشم ز خود مهجور گشت
از دو رکعت چشم شان بی نور گشت
اعجمی را اصل عدنانی کجاست
گنگ را گفتار سحبانی کجاست
چشم خاصان عرب گردیده کور
بر نیائی ای زهیر از خاک گور
ای تو ما را اندرین صحرا دلیل
بشکن افسون نوای جبرئیل
باز گوی ای سنگ اسود باز گوی
آنچه دیدیم از محمد باز گوی
ای هبل ، ای بنده را پوزش پذیر
خانهٔ خود را ز بی کیشان بگیر
گلهٔ شان را به گرگان کن سبیل
تلخ کن خرمایشان را بر نخیل
صرصری ده با هوای بادیه
«انهم اعجاز نخل خاویه»
ای منات ای لات ازین منزل مرو
گر ز منزل میروی از دل مرو
ای ترا اندر دو چشم ما وثاق
مهلتی ، ان کنت ازمعت الفراق»
اقبال لاهوری : جاویدنامه
شرق و غرب
غربیان را زیرکی ساز حیات
شرقیان را عشق راز کائنات
زیرکی از عشق گردد حق شناس
کار عشق از زیرکی محکم اساس
عشق چون با زیرکی همبر شود
نقشبند عالم دیگر شود
خیز و نقش عالم دیگر بنه
عشق را با زیرکی آمیز ده
شعلهٔ افرنگیان نم خورده ایست
چشم شان صاحب نظر دل مرده ایست
زخمها خوردند از شمشیر خویش
بسمل افتادند چون نخچیر خویش
سوز و مستی را مجو از تاک شان
عصر دیگر نیست در افلاک شان
زندگی را سوز و ساز از نار تست
عالم نو آفریدن کار تست
مصطفی کو از تجدد می سرود
گفت نقش کهنه را باید زدود
نو نگردد کعبه را رخت حیات
گر ز افرنگ آیدش لات و منات
ترک را آهنگ نو در چنگ نیست
تازه اش جز کهنهٔ افرنگ نیست
سینه او را دمی دیگر نبود
در ضمیرش عالمی دیگر نبود
لا جرم با عالم موجود ساخت
مثل موم از سوز این عالم گداخت
طرفگی ها در نهاد کائنات
نیست از تقلید ، تقویم حیات
زنده دل خلاق اعصار و دهور
جانش از تقلید گردد بی حضور
چون مسلمانان اگر داری جگر
در ضمیر خویش و در قرآن نگر
صد جهان تازه در آیات اوست
عصرها پیچیده در آنات اوست
یک جهانش عصر حاضر را بس است
گیر اگر در سینه دل معنی رس است
بندهٔ مومن ز آیات خداست
هر جهان اندر بر او چون قباست
چون کهن گردد جهانی در برش
می دهد قرآن جهانی دیگرش
زنده رود
زورق ما خاکیان بی ناخداست
کس نداند عالم قرآن کجاست
افغانی
عالمی در سینهٔ ما گم هنوز
عالمی در انتظار قم هنوز
عالمی بی امیتاز خون و رنگ
شام او روشن تر از صبح فرنگ
عالمی پاک از سلاطین و عبید
چون دل مؤمن کرانش ناپدید
عالمی رعنا که فیض یک نظر
تخم او افکند در جان عمر
لایزال و وارداتش نو به نو
برگ و بار محکماتش نو به نو
باطن او از تغیر بی غمی
ظاهر او انقلاب هر دمی
اندرون تست آن عالم نگر
می دهم از محکمات او خبر
شرقیان را عشق راز کائنات
زیرکی از عشق گردد حق شناس
کار عشق از زیرکی محکم اساس
عشق چون با زیرکی همبر شود
نقشبند عالم دیگر شود
خیز و نقش عالم دیگر بنه
عشق را با زیرکی آمیز ده
شعلهٔ افرنگیان نم خورده ایست
چشم شان صاحب نظر دل مرده ایست
زخمها خوردند از شمشیر خویش
بسمل افتادند چون نخچیر خویش
سوز و مستی را مجو از تاک شان
عصر دیگر نیست در افلاک شان
زندگی را سوز و ساز از نار تست
عالم نو آفریدن کار تست
مصطفی کو از تجدد می سرود
گفت نقش کهنه را باید زدود
نو نگردد کعبه را رخت حیات
گر ز افرنگ آیدش لات و منات
ترک را آهنگ نو در چنگ نیست
تازه اش جز کهنهٔ افرنگ نیست
سینه او را دمی دیگر نبود
در ضمیرش عالمی دیگر نبود
لا جرم با عالم موجود ساخت
مثل موم از سوز این عالم گداخت
طرفگی ها در نهاد کائنات
نیست از تقلید ، تقویم حیات
زنده دل خلاق اعصار و دهور
جانش از تقلید گردد بی حضور
چون مسلمانان اگر داری جگر
در ضمیر خویش و در قرآن نگر
صد جهان تازه در آیات اوست
عصرها پیچیده در آنات اوست
یک جهانش عصر حاضر را بس است
گیر اگر در سینه دل معنی رس است
بندهٔ مومن ز آیات خداست
هر جهان اندر بر او چون قباست
چون کهن گردد جهانی در برش
می دهد قرآن جهانی دیگرش
زنده رود
زورق ما خاکیان بی ناخداست
کس نداند عالم قرآن کجاست
افغانی
عالمی در سینهٔ ما گم هنوز
عالمی در انتظار قم هنوز
عالمی بی امیتاز خون و رنگ
شام او روشن تر از صبح فرنگ
عالمی پاک از سلاطین و عبید
چون دل مؤمن کرانش ناپدید
عالمی رعنا که فیض یک نظر
تخم او افکند در جان عمر
لایزال و وارداتش نو به نو
برگ و بار محکماتش نو به نو
باطن او از تغیر بی غمی
ظاهر او انقلاب هر دمی
اندرون تست آن عالم نگر
می دهم از محکمات او خبر
اقبال لاهوری : جاویدنامه
حکومت الهی
بندهٔ حق بی نیاز از هر مقام
نی غلام او را نه او کس را غلام
رسم و راه و دین و آئینش ز حق
زشت و خوب و تلخ و نوشینش ز حق
عقل خود بین غافل از بهبود غیر
سود خود بیند نبیند سود غیر
وحی حق بینندهٔ سود همه
در نگاهش سود و بهبود همه
عادل اندر صلح و هم اندر مصاف
وصل و فصلش لایراعی لایخاف
غیر حق چون ناهی و آمر شود
زور ور بر ناتوان قاهر شود
زیر گردون آمری از قاهری است
آمری از «ما سوی الله» کافری است
قاهر آمر که باشد پخته کار
از قوانین گرد خود بندد حصار
جره شاهین تیز چنگ و زود گیر
صعوه را در کارها گیرد مشیر
قاهری را شرع و دستوری دهد
بی بصیرت سرمه با کوری دهد
حاصل آئین و دستور ملوک
دهخدایان فربه و دهقان چو دوک
وای بر دستور جمهور فرنگ
مرده تر شد مرده از صور فرنگ
حقه بازان چون سپهر گرد گرد
از امم بر تختهٔ خود چیده نرد
شاطران این گنج ور آن رنج بر
هر زمان اندر کمین یکدگر
فاش باید گفت سر دلبران
ما متاع و این همه سوداگران
دیده ها بی نم ز حب سیم و زر
مادران را بار دوش آمد پسر
وای بر قومی که از بیم ثمر
می برد نم را ز اندام شجر
تا نیارد زخمه از تارش سرود
می کشد نازاده را اندر وجود
گرچه دارد شیوه های رنگ رنگ
من به جز عبرت نگیرم از فرنگ
ای به تقلیدش اسیر آزاد شو
دامن قرآن بگیر آزاد شو
نی غلام او را نه او کس را غلام
رسم و راه و دین و آئینش ز حق
زشت و خوب و تلخ و نوشینش ز حق
عقل خود بین غافل از بهبود غیر
سود خود بیند نبیند سود غیر
وحی حق بینندهٔ سود همه
در نگاهش سود و بهبود همه
عادل اندر صلح و هم اندر مصاف
وصل و فصلش لایراعی لایخاف
غیر حق چون ناهی و آمر شود
زور ور بر ناتوان قاهر شود
زیر گردون آمری از قاهری است
آمری از «ما سوی الله» کافری است
قاهر آمر که باشد پخته کار
از قوانین گرد خود بندد حصار
جره شاهین تیز چنگ و زود گیر
صعوه را در کارها گیرد مشیر
قاهری را شرع و دستوری دهد
بی بصیرت سرمه با کوری دهد
حاصل آئین و دستور ملوک
دهخدایان فربه و دهقان چو دوک
وای بر دستور جمهور فرنگ
مرده تر شد مرده از صور فرنگ
حقه بازان چون سپهر گرد گرد
از امم بر تختهٔ خود چیده نرد
شاطران این گنج ور آن رنج بر
هر زمان اندر کمین یکدگر
فاش باید گفت سر دلبران
ما متاع و این همه سوداگران
دیده ها بی نم ز حب سیم و زر
مادران را بار دوش آمد پسر
وای بر قومی که از بیم ثمر
می برد نم را ز اندام شجر
تا نیارد زخمه از تارش سرود
می کشد نازاده را اندر وجود
گرچه دارد شیوه های رنگ رنگ
من به جز عبرت نگیرم از فرنگ
ای به تقلیدش اسیر آزاد شو
دامن قرآن بگیر آزاد شو
اقبال لاهوری : جاویدنامه
پیغام افغانی با ملت روسیه
منزل و مقصود قرآن دیگر است
رسم و آئین مسلمان دیگر است
در دل او آتش سوزنده نیست
مصطفی در سینهی او زنده نیست
بندهی مؤمن ز قرآن بر نخورد
در ایاغ او نه می دیدم نه درد
خود طلسم قیصر و کسری شکست
خود سر تخت ملوکیت نشست
تا نهال سلطنت قوت گرفت
دین او نقش از ملوکیت گرفت
از ملوکیت نگه گردد دگر
عقل و هوش و رسم و ره گردد دگر
تو که طرح دیگری انداختی
دل ز دستور کهن پرداختی
همچو ما اسلامیان اندر جهان
قیصریت را شکستی استخوان
تا برافروزی چراغی در ضمیر
عبرتی از سرگذشت ما بگیر
پای خود محکم گذار اندر نبرد
گرد این لات و هبل دیگر مگرد
ملتی می خواهد این دنیای پیر
آنکه باشد هم بشیر و هم نذیر
باز می آئی سوی اقوام شرق
بسته ایام تو با ایام شرق
تو به جان افکنده ای سوزی دگر
در ضمیر تو شب و روزی دگر
کهنه شد افرنگ را آئین و دین
سوی آن دیر کهن دیگر مبین
کرده ای کار خداوندان تمام
بگذر از لا جانب الا خرام
در گذر از لا اگر جوینده ای
تا ره اثبات گیری زنده ای
ای که می خواهی نظام عالمی
جسته ای او را اساس محکمی؟
داستان کهنه شستی باب باب
فکر را روشن کن از ام الکتاب
با سیه فامان ید بیضا که داد
مژدهٔ لا قیصر و کسری که داد
در گذر از جلوه های رنگ رنگ
خویش را دریاب از ترک فرنگ
گر ز مکر غربیان باشی خبیر
روبهی بگذار و شیری پیشه گیر
چیست روباهی تلاش ساز و برگ
شیر مولا جوید آزادی و مرگ
جز به قرآن ضیغمی روباهی است
فقر قرآن اصل شاهنشاهی است
فقر قرآن اختلاط ذکر و فکر
فکر را کامل ندیدم جز به ذکر
ذکر ذوق و شوق را دادن ادب
کار جان است این ، کار کام و لب
خیزد از وی شعله های سینه سوز
با مزاج تو نمی سازد هنوز
ای شهید شاهد رعنای فکر
با تو گویم از تجلی های فکر
چیست قرآن؟ خواجه را پیغام مرگ
دستگیر بندهٔ بی ساز و برگ
هیچ خیر از مردک زرکش مجو،
«لن تنالوا البر حتی تنفقوا»
از ربا آخر چه می زاید فتن
کش نداند لذت قرض حسن
از ربا جان تیره دل چون خشت و سنگ
آدمی درنده بی دندان و چنگ
رزق خود را از زمین بردن رواست
این متاع بنده و ملک خداست
بندهٔ مؤمن امین ، حق مالک است
غیر حق هر شی که بینی هالک است
رایت حق از ملوک آمد نگون
قریه ها از دخل شان خوار و زبون
آب و نان ماست از یک مائده
دودهٔ آدم «کنفس واحده»
نقش قرآن تا درین عالم نشست
نقشهای کاهن و پایا شکست
فاش گویم آنچه در دل مضمر است
این کتابی نیست چیزی دیگر است
چون به جان در رفت جان دیگر شود
جان چو دیگر شد جهان دیگر شود
مثل حق پنهان و هم پیداست این
زنده و پاینده و گویاست این
اندرو تقدیر های غرب و شرق
سرعت اندیشه پیدا کن چو برق
با مسلمان گفت جان بر کف بنه
هر چه از حاجت فزون داری بده
آفریدی شرع و آئینی دگر
اندکی با نور قرآنش نگر
از بم و زیر حیات آگه شوی
هم ز تقدیر حیات آگه شوی
محفل ما بی می و بی ساقی است
ساز قرآن را نواها باقی است
زخمهٔ ما بی اثر افتد اگر
آسمان دارد هزاران زخمه ور
ذکر حق از امتان آمد غنی
از زمان و از مکان آمد غنی
ذکر حق از ذکر هر ذاکر جداست
احتیاج روم و شام او را کجاست
حق اگر از پیش ما برداردش
پیش قومی دیگری بگذاردش
از مسلمان دیده ام تقلید و ظن
هر زمان جانم بلرزد در بدن
ترسم از روزی که محرومش کنند
آتش خود بر دل دیگر زنند
پیر رومی به زنده رود می گوید که شعری بیار
پیر رومی آن سراپا جذب و درد
این سخن دانم که با جانش چه کرد
از درون آهی جگر دوزی کشید
اشک او رنگین تر از خون شهید
آنکه تیرش جز دل مردان نسفت
سوی افغانی نگاهی کرد و گفت
«دل بخون مثل شفق باید زدن
دست در فتراک حق باید زدن
جان ز امید است چون جوئی روان
ترک امید است مرگ جاودان»
باز در من دید و گفت ای زنده رود
با دو بیتی آتش افکن در وجود
ناقهٔ ما خسته و محمل گران
تلخ تر باید نوای ساربان
امتحان پاک مردان از بلاست
تشنگان را تشنه تر کردن رواست
در گذر مثل کلیم از رود نیل
سوی آتش گام زن مثل خلیل
نغمهٔ مردی که دارد بوی دوست
ملتی را میبرد تا کوی دوست»
رسم و آئین مسلمان دیگر است
در دل او آتش سوزنده نیست
مصطفی در سینهی او زنده نیست
بندهی مؤمن ز قرآن بر نخورد
در ایاغ او نه می دیدم نه درد
خود طلسم قیصر و کسری شکست
خود سر تخت ملوکیت نشست
تا نهال سلطنت قوت گرفت
دین او نقش از ملوکیت گرفت
از ملوکیت نگه گردد دگر
عقل و هوش و رسم و ره گردد دگر
تو که طرح دیگری انداختی
دل ز دستور کهن پرداختی
همچو ما اسلامیان اندر جهان
قیصریت را شکستی استخوان
تا برافروزی چراغی در ضمیر
عبرتی از سرگذشت ما بگیر
پای خود محکم گذار اندر نبرد
گرد این لات و هبل دیگر مگرد
ملتی می خواهد این دنیای پیر
آنکه باشد هم بشیر و هم نذیر
باز می آئی سوی اقوام شرق
بسته ایام تو با ایام شرق
تو به جان افکنده ای سوزی دگر
در ضمیر تو شب و روزی دگر
کهنه شد افرنگ را آئین و دین
سوی آن دیر کهن دیگر مبین
کرده ای کار خداوندان تمام
بگذر از لا جانب الا خرام
در گذر از لا اگر جوینده ای
تا ره اثبات گیری زنده ای
ای که می خواهی نظام عالمی
جسته ای او را اساس محکمی؟
داستان کهنه شستی باب باب
فکر را روشن کن از ام الکتاب
با سیه فامان ید بیضا که داد
مژدهٔ لا قیصر و کسری که داد
در گذر از جلوه های رنگ رنگ
خویش را دریاب از ترک فرنگ
گر ز مکر غربیان باشی خبیر
روبهی بگذار و شیری پیشه گیر
چیست روباهی تلاش ساز و برگ
شیر مولا جوید آزادی و مرگ
جز به قرآن ضیغمی روباهی است
فقر قرآن اصل شاهنشاهی است
فقر قرآن اختلاط ذکر و فکر
فکر را کامل ندیدم جز به ذکر
ذکر ذوق و شوق را دادن ادب
کار جان است این ، کار کام و لب
خیزد از وی شعله های سینه سوز
با مزاج تو نمی سازد هنوز
ای شهید شاهد رعنای فکر
با تو گویم از تجلی های فکر
چیست قرآن؟ خواجه را پیغام مرگ
دستگیر بندهٔ بی ساز و برگ
هیچ خیر از مردک زرکش مجو،
«لن تنالوا البر حتی تنفقوا»
از ربا آخر چه می زاید فتن
کش نداند لذت قرض حسن
از ربا جان تیره دل چون خشت و سنگ
آدمی درنده بی دندان و چنگ
رزق خود را از زمین بردن رواست
این متاع بنده و ملک خداست
بندهٔ مؤمن امین ، حق مالک است
غیر حق هر شی که بینی هالک است
رایت حق از ملوک آمد نگون
قریه ها از دخل شان خوار و زبون
آب و نان ماست از یک مائده
دودهٔ آدم «کنفس واحده»
نقش قرآن تا درین عالم نشست
نقشهای کاهن و پایا شکست
فاش گویم آنچه در دل مضمر است
این کتابی نیست چیزی دیگر است
چون به جان در رفت جان دیگر شود
جان چو دیگر شد جهان دیگر شود
مثل حق پنهان و هم پیداست این
زنده و پاینده و گویاست این
اندرو تقدیر های غرب و شرق
سرعت اندیشه پیدا کن چو برق
با مسلمان گفت جان بر کف بنه
هر چه از حاجت فزون داری بده
آفریدی شرع و آئینی دگر
اندکی با نور قرآنش نگر
از بم و زیر حیات آگه شوی
هم ز تقدیر حیات آگه شوی
محفل ما بی می و بی ساقی است
ساز قرآن را نواها باقی است
زخمهٔ ما بی اثر افتد اگر
آسمان دارد هزاران زخمه ور
ذکر حق از امتان آمد غنی
از زمان و از مکان آمد غنی
ذکر حق از ذکر هر ذاکر جداست
احتیاج روم و شام او را کجاست
حق اگر از پیش ما برداردش
پیش قومی دیگری بگذاردش
از مسلمان دیده ام تقلید و ظن
هر زمان جانم بلرزد در بدن
ترسم از روزی که محرومش کنند
آتش خود بر دل دیگر زنند
پیر رومی به زنده رود می گوید که شعری بیار
پیر رومی آن سراپا جذب و درد
این سخن دانم که با جانش چه کرد
از درون آهی جگر دوزی کشید
اشک او رنگین تر از خون شهید
آنکه تیرش جز دل مردان نسفت
سوی افغانی نگاهی کرد و گفت
«دل بخون مثل شفق باید زدن
دست در فتراک حق باید زدن
جان ز امید است چون جوئی روان
ترک امید است مرگ جاودان»
باز در من دید و گفت ای زنده رود
با دو بیتی آتش افکن در وجود
ناقهٔ ما خسته و محمل گران
تلخ تر باید نوای ساربان
امتحان پاک مردان از بلاست
تشنگان را تشنه تر کردن رواست
در گذر مثل کلیم از رود نیل
سوی آتش گام زن مثل خلیل
نغمهٔ مردی که دارد بوی دوست
ملتی را میبرد تا کوی دوست»
اقبال لاهوری : جاویدنامه
فلک زهره
در میان ما و نور آفتاب
از فضای تو بتو چندین حجاب
پیش ما صد پرده را آویختند
جلوه های آتشین را بیختند
تا ز کم سوزی شود دل سوز تر
سازگار آید بشاخ و برگ و بر
از تب او در عروق لاله خون
آب جو از رقص او سیماب گون
همچنان از خاک خیزد جان پاک
سوی بی سوئی گریزد جان پاک
در ره او مرگ و حشر و نشر و مرگ
جز تب و تابی ندارد ساز و برگ
در فضائی صد سپهر نیلگون
غوطه پیهم خورده باز آید برون
خود حریم خویش و ابراهیم خویش
چون ذبیح الله در تسلیم خویش
پیش او نه آسمان نه خیبر است
ضربت او از مقام حیدر است
این ستیز دمبدم پاکش کند
محکم و سیار و چالاکش کند
می کند پرواز در پهنای نور
مخلبش گیرندهٔ جبریل و حور
تاز «ما زاغ البصر» گیرد نصیب
بر مقام «عبده» گردد رقیب
از مقام خود نمیدانم کجاست
این قدر دانم که از یاران جداست
اندرونم جنگ بی خیل و سپه
بیند آنکو همچو من دارد نگه
بیخبر مردان ز رزم کفر و دین
جان من تنها چو زین العابدین
از مقام و راه کس آگاه نیست
جز نوای من چراغ راه نیست
غرق دریا طفلک و برنا و پیر
جان بساحل برده یک مرد فقیر
بر کشیدم پرده های این وثاق
ترسم از وصل و بنالم از فراق
وصل ار پایان شوق است الحذر
ای خنک آه و فغان بی اثر
راهرو از جاده کم گیرد سراغ
گر بجانش سازگار آید فراغ
آن دلی دارم که از ذوق نظر
هر زمان خواهد جهانی تازه تر
رومی از احوال جان من خبیر
گفت «می خواهی دگر عالم بگیر!
عشق شاطر ، ما بدستش مهره ایم
پیش بنگر در سواد زهره ایم»
عالمی از آب و خاک او را قوام
چون حرم اندر غلاف مشک فام
با نگاه پرده سوز و پرده در
از درون میغ و ماغ او گذر
اندرو بینی خدایان کهن
می شناسم من همه را تن بتن
بعل و مردوخ و یعوق و نسروفسر
رم خن و لات و منات و عسروغسر
بر قیام خویش می آرد دلیل
از مزاج این زمان بی خلیل»
از فضای تو بتو چندین حجاب
پیش ما صد پرده را آویختند
جلوه های آتشین را بیختند
تا ز کم سوزی شود دل سوز تر
سازگار آید بشاخ و برگ و بر
از تب او در عروق لاله خون
آب جو از رقص او سیماب گون
همچنان از خاک خیزد جان پاک
سوی بی سوئی گریزد جان پاک
در ره او مرگ و حشر و نشر و مرگ
جز تب و تابی ندارد ساز و برگ
در فضائی صد سپهر نیلگون
غوطه پیهم خورده باز آید برون
خود حریم خویش و ابراهیم خویش
چون ذبیح الله در تسلیم خویش
پیش او نه آسمان نه خیبر است
ضربت او از مقام حیدر است
این ستیز دمبدم پاکش کند
محکم و سیار و چالاکش کند
می کند پرواز در پهنای نور
مخلبش گیرندهٔ جبریل و حور
تاز «ما زاغ البصر» گیرد نصیب
بر مقام «عبده» گردد رقیب
از مقام خود نمیدانم کجاست
این قدر دانم که از یاران جداست
اندرونم جنگ بی خیل و سپه
بیند آنکو همچو من دارد نگه
بیخبر مردان ز رزم کفر و دین
جان من تنها چو زین العابدین
از مقام و راه کس آگاه نیست
جز نوای من چراغ راه نیست
غرق دریا طفلک و برنا و پیر
جان بساحل برده یک مرد فقیر
بر کشیدم پرده های این وثاق
ترسم از وصل و بنالم از فراق
وصل ار پایان شوق است الحذر
ای خنک آه و فغان بی اثر
راهرو از جاده کم گیرد سراغ
گر بجانش سازگار آید فراغ
آن دلی دارم که از ذوق نظر
هر زمان خواهد جهانی تازه تر
رومی از احوال جان من خبیر
گفت «می خواهی دگر عالم بگیر!
عشق شاطر ، ما بدستش مهره ایم
پیش بنگر در سواد زهره ایم»
عالمی از آب و خاک او را قوام
چون حرم اندر غلاف مشک فام
با نگاه پرده سوز و پرده در
از درون میغ و ماغ او گذر
اندرو بینی خدایان کهن
می شناسم من همه را تن بتن
بعل و مردوخ و یعوق و نسروفسر
رم خن و لات و منات و عسروغسر
بر قیام خویش می آرد دلیل
از مزاج این زمان بی خلیل»
اقبال لاهوری : جاویدنامه
نمودار شدن درویش سودانی
برق بیتابانه رخشید اندر آب
موجها بالید و غلطید اندر آب
بوی خوش از گلشن جنت رسید
روح آن درویش مصر آمد پدید
در صدف از سوز او گوهر گداخت
سنگ اندر سینه کشنر گداخت
گفت «ای کشنر اگر داری نظر
انتقام خاک درویشی نگر
آسمان خاک ترا گوری نداد
مرقدی جز در یم شوری نداد
باز حرف اندر گلوی او شکست
از لبش آهی جگر تابی گسست»
گفت «ای روح عرب بیدار شو
چون نیاکان خالق اعصار شو
ای فواد ای فیصل ای ابن سعود
تا کجا بر خویش پیچیدن چو دود
زنده کن در سینه آن سوزی که رفت
در جهان باز آور آن روزی که رفت
خاک بطحا خالدی دیگر بزای
نغمه توحید را دیگر سرای
ای نخیل دشت تو بالنده تر
بر نخیزد از تو فاروقی دگر
ای جهان مؤمنان مشک فام
از تو می آید مرا بوی دوام
زندگانی تا کجا بی ذوق سیر
تا کجا تقدیر تو در دست غیر
بر مقام خود نیائی تا به کی
استخوانم در یمی نالد چو نی
از بلا ترسی حدیث مصطفی است
«مرد را روز بلا روز صفاست»
ساربان یاران به یثرب ما به نجد
آن حدی کو ناقه را آرد بوجد
ابر بارید از زمین ها سبزه رست
می شود شاید که پای ناقه سست
جانم از درد جدائی در نفیر
آن رهی کو سبزه کم دارد بگیر
ناقه مست سبزه و من مست دوست
او بدست تست و من در دست دوست
آب را کردند بر صحرا سبیل
بر جبل ها شسته اوراق نخیل
آن دو آهو در قفای یکدگر
از فراز تل فرود آید نگر
یک دم آب از چشمهٔ صحرا خورد
باز سوی راه پیما بنگرد
ریگ دشت از نم مثال پرنیان
جاده بر اشتر نمی آید گران
حلقه حلقه چون پر تیهو غمام
ترسم از باران که دوریم از مقام
ساربان یاران به یثرب ما به نجد
آن حدی کو ناقه را آرد بوجد»
موجها بالید و غلطید اندر آب
بوی خوش از گلشن جنت رسید
روح آن درویش مصر آمد پدید
در صدف از سوز او گوهر گداخت
سنگ اندر سینه کشنر گداخت
گفت «ای کشنر اگر داری نظر
انتقام خاک درویشی نگر
آسمان خاک ترا گوری نداد
مرقدی جز در یم شوری نداد
باز حرف اندر گلوی او شکست
از لبش آهی جگر تابی گسست»
گفت «ای روح عرب بیدار شو
چون نیاکان خالق اعصار شو
ای فواد ای فیصل ای ابن سعود
تا کجا بر خویش پیچیدن چو دود
زنده کن در سینه آن سوزی که رفت
در جهان باز آور آن روزی که رفت
خاک بطحا خالدی دیگر بزای
نغمه توحید را دیگر سرای
ای نخیل دشت تو بالنده تر
بر نخیزد از تو فاروقی دگر
ای جهان مؤمنان مشک فام
از تو می آید مرا بوی دوام
زندگانی تا کجا بی ذوق سیر
تا کجا تقدیر تو در دست غیر
بر مقام خود نیائی تا به کی
استخوانم در یمی نالد چو نی
از بلا ترسی حدیث مصطفی است
«مرد را روز بلا روز صفاست»
ساربان یاران به یثرب ما به نجد
آن حدی کو ناقه را آرد بوجد
ابر بارید از زمین ها سبزه رست
می شود شاید که پای ناقه سست
جانم از درد جدائی در نفیر
آن رهی کو سبزه کم دارد بگیر
ناقه مست سبزه و من مست دوست
او بدست تست و من در دست دوست
آب را کردند بر صحرا سبیل
بر جبل ها شسته اوراق نخیل
آن دو آهو در قفای یکدگر
از فراز تل فرود آید نگر
یک دم آب از چشمهٔ صحرا خورد
باز سوی راه پیما بنگرد
ریگ دشت از نم مثال پرنیان
جاده بر اشتر نمی آید گران
حلقه حلقه چون پر تیهو غمام
ترسم از باران که دوریم از مقام
ساربان یاران به یثرب ما به نجد
آن حدی کو ناقه را آرد بوجد»
اقبال لاهوری : جاویدنامه
زنده رود مشکلات خود را پیش ارواح بزرگ میگوید
از مقام مؤمنان دوری چرا
یعنی از فردوس مهجوری چرا
حلاج
مرد آزادی که داند خوب و زشت
می نگنجد روح او اندر بهشت
جنت ملا ، می و حور و غلام
جنت آزادگان سیر دوام
جنت ملا خور و خواب و سرود
جنت عاشق تماشای وجود
حشر ملا شق قبر و بانگ صور
عشق شور انگیز خود صبح نشور
علم بر بیم و رجا دارد اساس
عاشقان را نی امید و نی هراس
علم ترسان از جلال کائنات
عشق غرق اندر جمال کائنات
علم را بر رفته و حاضر نظر
عشق گوید آنچه می آید نگر
علم پیمان بسته با آئین جبر،
چارهٔ او چیست غیر از جبر و صبر
عشق آزاد و غیور و ناصبور
در تماشای وجود آمد جسور
عشق ما از شکوه ها بیگانه ایست
گرچه او را گریهٔ مستانه ایست
این دل مجبور ما مجبور نیست
ناوک ما از نگاه حور نیست
آتش ما را بیفزاید فراق
جان ما را سازگار آید فراق
بی خلشها زیستن ، نا زیستن
باید آتش در ته پا زیستن
زیستن این گونه تقدیر خودی است
از همین تقدیر تعمیر خودی است
ذره ئی از شوق بیحد رشک مهر
گنجد اندر سینه او نه سپهر
شوق چون بر عالمی شبخون زند
آنیان را جاودانی می کند
زنده رود
گردش تقدیر مرگ و زندگیست
کس نداند گردش تقدیر چیست
حلاج
هر که از تقدیر دارد ساز و برگ
لرزد از نیروی او ابلیس و مرگ
جبر دین مرد صاحب همت است
جبر مردان از کمال قوت است
پخته مردی پخته تر گردد ز جبر،
جبر مرد خام را آغوش قبر
جبر خالد عالمی برهم زند
جبر ما بیخ و بن ما بر کند
کار مردان است تسلیم و رضا
بر ضعیفان راست ناید این قبا
تو که دانی از مقام پیر روم
می ندانی از کلام پیر روم
«بود گبری در زمان با یزید
گفت او را یک مسلمان سعید
خوشتر آن باشد که ایمان آوری
تا بدست آید نجات و سروری
گفت این ایمان اگر هست ای مرید
آن که دارد شیخ عالم با یزید
من ندارم طاقت آن ، تاب آن
کان فزون آمد ز کوششهای جان
رومی
کار ما غیر از امید و بیم نیست
هر کسی را همت تسلیم نیست
ایکه گوئی بودنی این بود ، شد
کار ها پابند آئین بود ، شد
معنی تقدیر کم فهمیده ئی
نی خودی را نی خدا را دیده ئی
مرد مؤمن با خدا دارد نیاز
«با تو ما سازیم ، تو با ما بساز»
عزم او خلاق تقدیر حق است
روز هیجا تیر او تیر حق است
زنده رود
کم نگاهان فتنه ها انگیختند
بندهٔ حق را به دار آویختند
آشکارا بر تو پنهان وجود
باز گو آخر گناه تو چه بود؟
حلاج
بود اندر سینهٔ من بانگ صور
ملتی دیدم که دارد قصد گور
مؤمنان با خوی و بوی کافران
لااله گویان و از خود منکران
«امر حق» گفتند نقش باطل است
زانکه او وابستهٔ آب و گل است
من بخود افروختم نار حیات
مرده را گفتم ز اسرار حیات
از خودی طرح جهانی ریختند
دلبری با قاهری آمیختند
هر کجا پیدا و نا پیدا خودی
بر نمی تابد نگاه ما خودی
نار ها پوشیده اندر نور اوست
جلوه های کائنات از طور اوست
هر زمان هر دل درین دیر کهن
از خودی در پرده میگوید سخن
هر که از نارش نصیب خود نبرد
در جهان از خویشتن بیگانه مرد
هند و هم ایران ز نورش محرم است
آنکه نارش هم شناسد آن کم است
من ز نور و نار او دادم خبر
بندهٔ محرم گناه من نگر
آنچه من کردم تو هم کردی بترس
محشری بر مرده آوردی بترس
طاهره
از گناه بندهٔ صاحب جنون
کائنات تازه ئی آید برون
شوق بیحد پرده ها را بر درد
کهنگی را از تماشا می برد
آخر از دار و رسن گیرد نصیب
بر نگردد زنده از کوی حبیب
جلوهٔ او بنگر اندر شهر و دشت
تا نپنداری که از عالم گذشت
در ضمیر عصر خود پوشیده است
اندرین خلوت چسان گنجیده است
زنده رود
ای ترا دادند درد جستجوی
معنی یک شعر خود با من بگوی
«قمری ، کف خاکستر و بلبل قفس رنگ
ای ناله نشان جگر سوخته ئی چیست»
غالب
ناله ئی کو خیزد از سوز جگر
هر کجا تأثیر او دیدم دگر
قمری از تأثیر او وا سوخته
بلبل از وی رنگها اندوخته
اندرو مرگی به آغوش حیات
یک نفس اینجا حیات آنجا ممات
آنچنان رنگی که ارژنگی ازوست
آنچنان رنگی که بیرنگی ازوست
تو ندانی این مقام رنگ و بوست
قسمت هر دل بقدر های و هوست
یا به رنگ آ ، یا به بیرنگی گذر
تا نشانی گیری از سوز جگر
زنده رود
صد جهان پیدا درین نیلی فضاست
هر جهان را اولیا و انبیاست
غالب
نیک بنگر اندرین بود و نبود
پی به پی آید جهانها در وجود
«هر کجا هنگامهٔ عالم بود
رحمة’‘ للعالمینی هم بود»
زنده رود
فاش تر گو زانکه فهمم نارساست
غالب
این سخن را فاش تر گفتن خطاست
زنده رود
گفتگوی اهل دل بیحاصل است
غالب
نکته را بر لب رسیدن مشکل است
زنده رود
تو سراپا آتش از سوز طلب
بر سخن غالب نیائی ای عجب
غالب
خلق و تقدیر و هدایت ابتداست
رحمة’‘ للعالمینی انتهاست
زنده رود
من ندیدم چهرهٔ معنی هنوز
آتشی داری اگر ما را بسوز
غالب
ای چو من بینندهٔ اسرار شعر
این سخن افزونتر است از تار شعر
شاعران بزم سخن آراستند
این کلیمان بی ید بیضاستند
آنچه تو از من بخواهی کافری است
کافری کو ماورای شاعری است
حلاج
هر کجا بینی جهان رنگ و بو
آن که از خاکش بروید آرزو
یا ز نور مصطفی او را بهاست
یا هنوز اندر تلاش مصطفی است
زنده رود
از تو پرسم گرچه پرسیدن خطاست
سر آن جوهر که نامش مصطفی است
آدمی یا جوهری اندر وجود
آنکه آید گاهگاهی در وجود
حلاج
پیش او گیتی جبین فرسوده است
خویش را خود عبده فرموده است
عبده‘ از فهم تو بالاتر است
زانکه او هم آدم و هم جوهر است
جوهر او نی عرب نی اعجم است
آدم است و هم ز آدم اقدم است
عبده صورتگر تقدیر ها
اندرو ویرانه ها تعمیر ها
عبده هم جانفزا هم جان ستان
عبده هم شیشه هم سنگ گران
عبد دیگر عبده چیزی دگر
ما سراپا انتظار او منتظر
عبده‘ دهر است و دهر از عبده است
ما همه رنگیم و او بی رنگ و بوست
عبده با ابتدا بی انتها است
عبده را صبح و شام ما کجاست
کس ز سر عبده آگاه نیست
عبده جز سر الا الله نیست
لااله تیغ و دم او عبده
فاش تر خواهی بگو هو عبده
عبده‘ چند و چگون کائنات
عبده راز درون کائنات
مدعا پیدا نگردد زین دو بیت
تا نبینی از مقام «ما رمیت»
بگذر از گفت و شنود ای زنده رود
غرق شو اندر وجود ای زنده رود
زنده رود
کم شناسم عشق را این کار چیست
ذوق دیدار است پس دیدار چیست
حلاج
معنی دیدار آن آخر زمان
حکم او بر خویشتن کردن روان
در جهان زی چون رسول انس و جان
تا چو او باشی قبول انس و جان
باز خود را بین همین دیدار اوست
سنت او سری از اسرار اوست
زنده رود
چیست دیدار خدای نه سپهر
آنکه بی حکمش نگردد ماه و مهر
حلاج
نقش حق اول بجان انداختن
باز او را در جهان انداختن
جان تا در جهان گردد تمام
می شود دیدار حق دیدار عام
ای خنک مردی که از یک هوی او
نه فلک دارد طواف کوی او
وای درویشی که هوئی آفرید
باز لب بر بست و دم در خود کشید
حکم حق را در جهان جاری نکرد
نانی از جو خورد و کراری نکرد
خانقاهی جست و از خیبر رمید
راهبی ورزید و سلطانی ندید
نقش حق داری جهان نخچیر تست
هم عنان تقدیر با تدبیر تست
عصر حاضر با تو می جوید ستیز
نقش حق بر لوح این کافر بریز
زنده رود
نقش حق را در جهان انداختند
من نمی دانم چسان انداختند
حلاج
یا بزور دلبری انداختند
یا بزور قاهری انداختند
زانکه حق در دلبری پیدا تر است
دلبری از قاهری اولی تر است
زنده رود
باز گو ای صاحب اسرار شرق
در میان زاهد و عاشق چه فرق
حلاج
زاهد اندر عالم دنیا غریب
عاشق اندر عالم عقبی غریب
زنده رود
معرفت را انتها نابودن است
زندگی اندر فنا آسودن است
حلاج
سکر یاران از تهی پیمانگی است
نیستی از معرفت بیگانگی است
ای که جوئی در فنا مقصود را
در نمی یابد عدم موجود را
زنده رود
آنکه خود را بهتر از آدم شمرد
در خم و جامش نه می باقی نه درد
مشت خاک ما بگردون آشناست
آتش آن بی سر و سامان کجاست
حلاج
کم بگو زان خواجهٔ اهل فراق
تشنه کام و از ازل خونین ایاق
ما جهول ، او عارف بود و نبود
کفر او این راز را بر ما گشود
از فتادن لذت برخاستن
عیش افزدون ز درد کاستن
عاشقی در نار او وا سوختن
سوختن بی نار او نا سوختن
زانکه او در عشق و خدمت اقدم است
آدم از اسرار او نامحرم است
چاک کن پیراهن تقلید را
تا بیاموزی ازو توحید را
زنده رود
ای ترا اقلیم جان زیر نگین
یک نفس با ما دگر صحبت گزین
حلاج
با مقامی در نمی سازیم و بس
ما سراپا ذوق پروازیم و بس
هر زمان دیدن تپیدن کار ماست
بی پر و بالی پریدن کار ماست
یعنی از فردوس مهجوری چرا
حلاج
مرد آزادی که داند خوب و زشت
می نگنجد روح او اندر بهشت
جنت ملا ، می و حور و غلام
جنت آزادگان سیر دوام
جنت ملا خور و خواب و سرود
جنت عاشق تماشای وجود
حشر ملا شق قبر و بانگ صور
عشق شور انگیز خود صبح نشور
علم بر بیم و رجا دارد اساس
عاشقان را نی امید و نی هراس
علم ترسان از جلال کائنات
عشق غرق اندر جمال کائنات
علم را بر رفته و حاضر نظر
عشق گوید آنچه می آید نگر
علم پیمان بسته با آئین جبر،
چارهٔ او چیست غیر از جبر و صبر
عشق آزاد و غیور و ناصبور
در تماشای وجود آمد جسور
عشق ما از شکوه ها بیگانه ایست
گرچه او را گریهٔ مستانه ایست
این دل مجبور ما مجبور نیست
ناوک ما از نگاه حور نیست
آتش ما را بیفزاید فراق
جان ما را سازگار آید فراق
بی خلشها زیستن ، نا زیستن
باید آتش در ته پا زیستن
زیستن این گونه تقدیر خودی است
از همین تقدیر تعمیر خودی است
ذره ئی از شوق بیحد رشک مهر
گنجد اندر سینه او نه سپهر
شوق چون بر عالمی شبخون زند
آنیان را جاودانی می کند
زنده رود
گردش تقدیر مرگ و زندگیست
کس نداند گردش تقدیر چیست
حلاج
هر که از تقدیر دارد ساز و برگ
لرزد از نیروی او ابلیس و مرگ
جبر دین مرد صاحب همت است
جبر مردان از کمال قوت است
پخته مردی پخته تر گردد ز جبر،
جبر مرد خام را آغوش قبر
جبر خالد عالمی برهم زند
جبر ما بیخ و بن ما بر کند
کار مردان است تسلیم و رضا
بر ضعیفان راست ناید این قبا
تو که دانی از مقام پیر روم
می ندانی از کلام پیر روم
«بود گبری در زمان با یزید
گفت او را یک مسلمان سعید
خوشتر آن باشد که ایمان آوری
تا بدست آید نجات و سروری
گفت این ایمان اگر هست ای مرید
آن که دارد شیخ عالم با یزید
من ندارم طاقت آن ، تاب آن
کان فزون آمد ز کوششهای جان
رومی
کار ما غیر از امید و بیم نیست
هر کسی را همت تسلیم نیست
ایکه گوئی بودنی این بود ، شد
کار ها پابند آئین بود ، شد
معنی تقدیر کم فهمیده ئی
نی خودی را نی خدا را دیده ئی
مرد مؤمن با خدا دارد نیاز
«با تو ما سازیم ، تو با ما بساز»
عزم او خلاق تقدیر حق است
روز هیجا تیر او تیر حق است
زنده رود
کم نگاهان فتنه ها انگیختند
بندهٔ حق را به دار آویختند
آشکارا بر تو پنهان وجود
باز گو آخر گناه تو چه بود؟
حلاج
بود اندر سینهٔ من بانگ صور
ملتی دیدم که دارد قصد گور
مؤمنان با خوی و بوی کافران
لااله گویان و از خود منکران
«امر حق» گفتند نقش باطل است
زانکه او وابستهٔ آب و گل است
من بخود افروختم نار حیات
مرده را گفتم ز اسرار حیات
از خودی طرح جهانی ریختند
دلبری با قاهری آمیختند
هر کجا پیدا و نا پیدا خودی
بر نمی تابد نگاه ما خودی
نار ها پوشیده اندر نور اوست
جلوه های کائنات از طور اوست
هر زمان هر دل درین دیر کهن
از خودی در پرده میگوید سخن
هر که از نارش نصیب خود نبرد
در جهان از خویشتن بیگانه مرد
هند و هم ایران ز نورش محرم است
آنکه نارش هم شناسد آن کم است
من ز نور و نار او دادم خبر
بندهٔ محرم گناه من نگر
آنچه من کردم تو هم کردی بترس
محشری بر مرده آوردی بترس
طاهره
از گناه بندهٔ صاحب جنون
کائنات تازه ئی آید برون
شوق بیحد پرده ها را بر درد
کهنگی را از تماشا می برد
آخر از دار و رسن گیرد نصیب
بر نگردد زنده از کوی حبیب
جلوهٔ او بنگر اندر شهر و دشت
تا نپنداری که از عالم گذشت
در ضمیر عصر خود پوشیده است
اندرین خلوت چسان گنجیده است
زنده رود
ای ترا دادند درد جستجوی
معنی یک شعر خود با من بگوی
«قمری ، کف خاکستر و بلبل قفس رنگ
ای ناله نشان جگر سوخته ئی چیست»
غالب
ناله ئی کو خیزد از سوز جگر
هر کجا تأثیر او دیدم دگر
قمری از تأثیر او وا سوخته
بلبل از وی رنگها اندوخته
اندرو مرگی به آغوش حیات
یک نفس اینجا حیات آنجا ممات
آنچنان رنگی که ارژنگی ازوست
آنچنان رنگی که بیرنگی ازوست
تو ندانی این مقام رنگ و بوست
قسمت هر دل بقدر های و هوست
یا به رنگ آ ، یا به بیرنگی گذر
تا نشانی گیری از سوز جگر
زنده رود
صد جهان پیدا درین نیلی فضاست
هر جهان را اولیا و انبیاست
غالب
نیک بنگر اندرین بود و نبود
پی به پی آید جهانها در وجود
«هر کجا هنگامهٔ عالم بود
رحمة’‘ للعالمینی هم بود»
زنده رود
فاش تر گو زانکه فهمم نارساست
غالب
این سخن را فاش تر گفتن خطاست
زنده رود
گفتگوی اهل دل بیحاصل است
غالب
نکته را بر لب رسیدن مشکل است
زنده رود
تو سراپا آتش از سوز طلب
بر سخن غالب نیائی ای عجب
غالب
خلق و تقدیر و هدایت ابتداست
رحمة’‘ للعالمینی انتهاست
زنده رود
من ندیدم چهرهٔ معنی هنوز
آتشی داری اگر ما را بسوز
غالب
ای چو من بینندهٔ اسرار شعر
این سخن افزونتر است از تار شعر
شاعران بزم سخن آراستند
این کلیمان بی ید بیضاستند
آنچه تو از من بخواهی کافری است
کافری کو ماورای شاعری است
حلاج
هر کجا بینی جهان رنگ و بو
آن که از خاکش بروید آرزو
یا ز نور مصطفی او را بهاست
یا هنوز اندر تلاش مصطفی است
زنده رود
از تو پرسم گرچه پرسیدن خطاست
سر آن جوهر که نامش مصطفی است
آدمی یا جوهری اندر وجود
آنکه آید گاهگاهی در وجود
حلاج
پیش او گیتی جبین فرسوده است
خویش را خود عبده فرموده است
عبده‘ از فهم تو بالاتر است
زانکه او هم آدم و هم جوهر است
جوهر او نی عرب نی اعجم است
آدم است و هم ز آدم اقدم است
عبده صورتگر تقدیر ها
اندرو ویرانه ها تعمیر ها
عبده هم جانفزا هم جان ستان
عبده هم شیشه هم سنگ گران
عبد دیگر عبده چیزی دگر
ما سراپا انتظار او منتظر
عبده‘ دهر است و دهر از عبده است
ما همه رنگیم و او بی رنگ و بوست
عبده با ابتدا بی انتها است
عبده را صبح و شام ما کجاست
کس ز سر عبده آگاه نیست
عبده جز سر الا الله نیست
لااله تیغ و دم او عبده
فاش تر خواهی بگو هو عبده
عبده‘ چند و چگون کائنات
عبده راز درون کائنات
مدعا پیدا نگردد زین دو بیت
تا نبینی از مقام «ما رمیت»
بگذر از گفت و شنود ای زنده رود
غرق شو اندر وجود ای زنده رود
زنده رود
کم شناسم عشق را این کار چیست
ذوق دیدار است پس دیدار چیست
حلاج
معنی دیدار آن آخر زمان
حکم او بر خویشتن کردن روان
در جهان زی چون رسول انس و جان
تا چو او باشی قبول انس و جان
باز خود را بین همین دیدار اوست
سنت او سری از اسرار اوست
زنده رود
چیست دیدار خدای نه سپهر
آنکه بی حکمش نگردد ماه و مهر
حلاج
نقش حق اول بجان انداختن
باز او را در جهان انداختن
جان تا در جهان گردد تمام
می شود دیدار حق دیدار عام
ای خنک مردی که از یک هوی او
نه فلک دارد طواف کوی او
وای درویشی که هوئی آفرید
باز لب بر بست و دم در خود کشید
حکم حق را در جهان جاری نکرد
نانی از جو خورد و کراری نکرد
خانقاهی جست و از خیبر رمید
راهبی ورزید و سلطانی ندید
نقش حق داری جهان نخچیر تست
هم عنان تقدیر با تدبیر تست
عصر حاضر با تو می جوید ستیز
نقش حق بر لوح این کافر بریز
زنده رود
نقش حق را در جهان انداختند
من نمی دانم چسان انداختند
حلاج
یا بزور دلبری انداختند
یا بزور قاهری انداختند
زانکه حق در دلبری پیدا تر است
دلبری از قاهری اولی تر است
زنده رود
باز گو ای صاحب اسرار شرق
در میان زاهد و عاشق چه فرق
حلاج
زاهد اندر عالم دنیا غریب
عاشق اندر عالم عقبی غریب
زنده رود
معرفت را انتها نابودن است
زندگی اندر فنا آسودن است
حلاج
سکر یاران از تهی پیمانگی است
نیستی از معرفت بیگانگی است
ای که جوئی در فنا مقصود را
در نمی یابد عدم موجود را
زنده رود
آنکه خود را بهتر از آدم شمرد
در خم و جامش نه می باقی نه درد
مشت خاک ما بگردون آشناست
آتش آن بی سر و سامان کجاست
حلاج
کم بگو زان خواجهٔ اهل فراق
تشنه کام و از ازل خونین ایاق
ما جهول ، او عارف بود و نبود
کفر او این راز را بر ما گشود
از فتادن لذت برخاستن
عیش افزدون ز درد کاستن
عاشقی در نار او وا سوختن
سوختن بی نار او نا سوختن
زانکه او در عشق و خدمت اقدم است
آدم از اسرار او نامحرم است
چاک کن پیراهن تقلید را
تا بیاموزی ازو توحید را
زنده رود
ای ترا اقلیم جان زیر نگین
یک نفس با ما دگر صحبت گزین
حلاج
با مقامی در نمی سازیم و بس
ما سراپا ذوق پروازیم و بس
هر زمان دیدن تپیدن کار ماست
بی پر و بالی پریدن کار ماست
اقبال لاهوری : جاویدنامه
نالهٔ ابلیس
ای خداوند صواب و ناصواب
من شدم از صحبت آدم خراب
هیچگه از حکم من سر بر نتافت
چشم از خود بست و خود را در نیافت
خاکش از ذوق ابا بیگانه ئی
از شرار کبریا بیگانه ئی
صید خود صیاد را گوید بگیر
الامان از بندهٔ فرمان پذیر
از چنین صیدی مرا آزاد کن
طاعت دیروزهٔ من یاد کن
پست ازو آن همت والای من
وای من ، ای وای من ، ای وای من
فطرت او خام و عزم او ضعیف
تاب یک ضربم نیارد این حریف
بندهٔ صاحب نظر باید مرا
یک حریف پخته تر باید مرا
لعبت آب و گل از من باز گیر
می نیاید کودکی از مرد پیر
ابن آدم چیست ، یکمشت خس است
مشت خس را یک شرار از من بس است
اندرین عالم اگر جز خس نبود
این قدر آتش مرا دادن چه سود
شیشه را بگداختن عاری بود
سنگ را بگداختن کاری بود
آنچنان تنگ از فتوحات آمدم
پیش تو بهر مکافات آمدم
منکر خود از تو می خواهم بده
سوی آن مرد خدا راهم بده
بنده ئی باید که پیچد گردنم
لرزه اندازد نگاهش در تنم
آن که گوید «از حضور من برو»
آنکه پیش او نیرزم با دو جو
ای خدا یک زنده مرد حق پرست
لذتی شاید که یابم در شکست
من شدم از صحبت آدم خراب
هیچگه از حکم من سر بر نتافت
چشم از خود بست و خود را در نیافت
خاکش از ذوق ابا بیگانه ئی
از شرار کبریا بیگانه ئی
صید خود صیاد را گوید بگیر
الامان از بندهٔ فرمان پذیر
از چنین صیدی مرا آزاد کن
طاعت دیروزهٔ من یاد کن
پست ازو آن همت والای من
وای من ، ای وای من ، ای وای من
فطرت او خام و عزم او ضعیف
تاب یک ضربم نیارد این حریف
بندهٔ صاحب نظر باید مرا
یک حریف پخته تر باید مرا
لعبت آب و گل از من باز گیر
می نیاید کودکی از مرد پیر
ابن آدم چیست ، یکمشت خس است
مشت خس را یک شرار از من بس است
اندرین عالم اگر جز خس نبود
این قدر آتش مرا دادن چه سود
شیشه را بگداختن عاری بود
سنگ را بگداختن کاری بود
آنچنان تنگ از فتوحات آمدم
پیش تو بهر مکافات آمدم
منکر خود از تو می خواهم بده
سوی آن مرد خدا راهم بده
بنده ئی باید که پیچد گردنم
لرزه اندازد نگاهش در تنم
آن که گوید «از حضور من برو»
آنکه پیش او نیرزم با دو جو
ای خدا یک زنده مرد حق پرست
لذتی شاید که یابم در شکست
اقبال لاهوری : جاویدنامه
قصر شرف النسا
گفتم این کاشانه ئی از لعل ناب
آنکه میگیرد خراج از آفتاب
این مقام این منزل این کاخ بلند
حوریان بر درگهش احرام بند
ای تو دادی سالکانرا جستجوی
صاحب او کیست با من باز گوی
گفت «این کاشانهٔ شرف النساست
مرغ بامش با ملائک هم نواست
قلزم ما اینچنین گوهر نزاد
هیچ مادر اینچنین دختر نزاد
خاک لاهور از مزارش آسمان
کس نداند راز او را در جهان
آن سراپا ذوق و شوق و درد و داغ
حاکم پنجاب را چشم و چراغ
آن فروغ دودهٔ عبد الصمد
فقر او نقشی که ماند تا ابد
تا ز قرآن پاک می سوزد وجود
از تلاوت یک نفس فارغ نبود
در کمر تیغ دو رو ، قرآن بدست
تن بدن هوش و حواس الله مست
خلوت و شمشیر و قرآن و نماز
ایخوش آن عمری که رفت اندر نیاز
بر لب او چون دم آخر رسید
سوی مادر دید و مشتاقانه دید
گفت اگر از راز من داری خبر
سوی این شمشیر و این قرآن نگر
این دو قوت حافظ یکدیگرند
کائنات زندگی را محورند
اندرین عالم که میرد هر نفس
دخترت را ایندو محرم بود و بس
وقت رخصت با تو دارم این سخن
تیغ و قرآن را جدا از من مکن
دل به آن حرفی که میگویم بنه
قبر من بی گنبد و قندیل به
مؤمنان را تیغ با قرآن بس است
تربت ما را همین سامان بس است
عمر ها در زیر این زرین قباب
بر مزارش بود شمشیر و کتاب
مرقدش اندر جهان بی ثبات
اهل حق را داد پیغام حیات
تا مسلمان کرد با خود آنچه کرد
گردش دوران بساطش در نورد
مرد حق از غیر حق اندیشه کرد
شیر مولا روبهی را پیشه کرد
از دلش تاب و تب سیماب رفت
خود بدانی آنچه بر پنجاب رفت
خالصه شمشیر و قرآن را ببرد
اندر آن کشور مسلمانی بمرد»
آنکه میگیرد خراج از آفتاب
این مقام این منزل این کاخ بلند
حوریان بر درگهش احرام بند
ای تو دادی سالکانرا جستجوی
صاحب او کیست با من باز گوی
گفت «این کاشانهٔ شرف النساست
مرغ بامش با ملائک هم نواست
قلزم ما اینچنین گوهر نزاد
هیچ مادر اینچنین دختر نزاد
خاک لاهور از مزارش آسمان
کس نداند راز او را در جهان
آن سراپا ذوق و شوق و درد و داغ
حاکم پنجاب را چشم و چراغ
آن فروغ دودهٔ عبد الصمد
فقر او نقشی که ماند تا ابد
تا ز قرآن پاک می سوزد وجود
از تلاوت یک نفس فارغ نبود
در کمر تیغ دو رو ، قرآن بدست
تن بدن هوش و حواس الله مست
خلوت و شمشیر و قرآن و نماز
ایخوش آن عمری که رفت اندر نیاز
بر لب او چون دم آخر رسید
سوی مادر دید و مشتاقانه دید
گفت اگر از راز من داری خبر
سوی این شمشیر و این قرآن نگر
این دو قوت حافظ یکدیگرند
کائنات زندگی را محورند
اندرین عالم که میرد هر نفس
دخترت را ایندو محرم بود و بس
وقت رخصت با تو دارم این سخن
تیغ و قرآن را جدا از من مکن
دل به آن حرفی که میگویم بنه
قبر من بی گنبد و قندیل به
مؤمنان را تیغ با قرآن بس است
تربت ما را همین سامان بس است
عمر ها در زیر این زرین قباب
بر مزارش بود شمشیر و کتاب
مرقدش اندر جهان بی ثبات
اهل حق را داد پیغام حیات
تا مسلمان کرد با خود آنچه کرد
گردش دوران بساطش در نورد
مرد حق از غیر حق اندیشه کرد
شیر مولا روبهی را پیشه کرد
از دلش تاب و تب سیماب رفت
خود بدانی آنچه بر پنجاب رفت
خالصه شمشیر و قرآن را ببرد
اندر آن کشور مسلمانی بمرد»
اقبال لاهوری : جاویدنامه
پیغام سلطان شهید به رود کاویری
حقیقت حیات و مرگ و شهادت
رود کاویری یکی نرمک خرام
خسته ئی شاید که از سیر دوام
در کهستان عمر ها نالیده ئی
راه خود را با مژه کاویده ئی
ای مرا خوشتر ز جیحون و فرات
ای دکن را آب تو آب حیات
آه شهری کو در آغوش تو بود
حسن نوشین جلوه از نوش تو بود
کهنه گردیدی شباب تو همان
پیچ و تاب و رنگ و آب تو همان
موج تو جز دانه گوهر نزاد
طره تو تا ابد شوریده باد
ای ترا سازی که سوز زندگی است
هیچ میدانی که این پیغام کیست؟
آنکه میکردی طواف سطوتش
بوده ئی آئینه دار دولتش
آنکه صحرا ها ز تدبیرش بهشت
آنکه نقش خود بخون خود نوشت
آنکه خاکش مرجع صد آرزوست
اضطراب موج تو از خون اوست
آنکه گفتارش همه کردار بود
مشرق اندر خواب و او بیدار بود
ای من و تو موجی از رود حیات
هر نفس دیگر شود این کائنات
زندگانی انقلاب هر دمی است
زانکه او اندر سراغ عالمی است
تار و پود هر وجود از رفت و بود
اینهمه ذوق نمود از رفت و بود
جاده ها چون رهروان اندر سفر
هر کجا پنهان سفر پیدا حضر
کاروان و ناقه و دشت و نخیل
هر چه بینی نالد از درد رحیل
در چمن گل میهمان یک نفس
رنگ و آبش امتحان یک نفس
موسم گل ماتم و هم نای و نوش
غنچه در آغوش و نعش گل بدوش
لاله را گفتم یکی دیگر بسوز
گفت راز ما نمی دانی هنوز
از خس و خاشاک تعمیر وجود
غیر حسرت چیست پاداش نمود
در سرای هست و بود آئی میا
از عدم سوی وجود آئی میا
ور بیائی چون شرار از خود مرو
در تلاش خرمنی آواره شو
تاب و تب داری اگر مانند مهر
پا بنه در وسعت آباد سپهر
کوه و مرغ و گلشن و صحرا بسوز
ماهیان را در ته دریا بسوز
سینه ئی داری اگر در خورد تیر
در جهان شاهین بزی شاهین بمیر
زانکه در عرض حیات آمد ثبات
از خدا کم خواستم طول حیات
زندگی را چیست رسم و دین و کیش
یک دم شیری به از صد سال میش
زندگی محکم ز تسلیم و رضاست
موت نیرنج و طلسم و سیمیاست
بندهٔ حق ضیغم و آهوست مرگ
یک مقام از صد مقام اوست مرگ
می فتد بر مرگ آن مرد تمام
مثل شاهینی که افتد بر حمام
هر زمان میرد غلام از بیم مرگ
زندگی او را حرام از بیم مرگ
بندهٔ آزاد را شأنی دگر
مرگ او را میدهد جانی دگر
او خود اندیش است مرگ اندیش نیست
مرگ آزادان ز آنی بیش نیست
بگذر از مرگی که سازد با لحد
زانکه این مرگست مرگ دام و دد
مرد مؤمن خواهد از یزدان پاک
آن دگر مرگی که بر گیرد ز خاک
آن دگر مرگ انتهای راه شوق
آخرین تکبیر در جنگاه شوق
گرچه هر مرگ است بر مؤمن شکر
مرگ پور مرتضی چیزی دگر
جنگ شاهان جهان غارتگری است
جنگ مؤمن سنت پیغمبری است
جنگ مؤمن چیست؟ هجرت سوی دوست
ترک عالم اختیار کوی دوست
آنکه حرف شوق با اقوام گفت
جنگ را رهبانی اسلام گفت
کس نداند جز شهید این نکته را
کو بخون خود خرید این نکته را
رود کاویری یکی نرمک خرام
خسته ئی شاید که از سیر دوام
در کهستان عمر ها نالیده ئی
راه خود را با مژه کاویده ئی
ای مرا خوشتر ز جیحون و فرات
ای دکن را آب تو آب حیات
آه شهری کو در آغوش تو بود
حسن نوشین جلوه از نوش تو بود
کهنه گردیدی شباب تو همان
پیچ و تاب و رنگ و آب تو همان
موج تو جز دانه گوهر نزاد
طره تو تا ابد شوریده باد
ای ترا سازی که سوز زندگی است
هیچ میدانی که این پیغام کیست؟
آنکه میکردی طواف سطوتش
بوده ئی آئینه دار دولتش
آنکه صحرا ها ز تدبیرش بهشت
آنکه نقش خود بخون خود نوشت
آنکه خاکش مرجع صد آرزوست
اضطراب موج تو از خون اوست
آنکه گفتارش همه کردار بود
مشرق اندر خواب و او بیدار بود
ای من و تو موجی از رود حیات
هر نفس دیگر شود این کائنات
زندگانی انقلاب هر دمی است
زانکه او اندر سراغ عالمی است
تار و پود هر وجود از رفت و بود
اینهمه ذوق نمود از رفت و بود
جاده ها چون رهروان اندر سفر
هر کجا پنهان سفر پیدا حضر
کاروان و ناقه و دشت و نخیل
هر چه بینی نالد از درد رحیل
در چمن گل میهمان یک نفس
رنگ و آبش امتحان یک نفس
موسم گل ماتم و هم نای و نوش
غنچه در آغوش و نعش گل بدوش
لاله را گفتم یکی دیگر بسوز
گفت راز ما نمی دانی هنوز
از خس و خاشاک تعمیر وجود
غیر حسرت چیست پاداش نمود
در سرای هست و بود آئی میا
از عدم سوی وجود آئی میا
ور بیائی چون شرار از خود مرو
در تلاش خرمنی آواره شو
تاب و تب داری اگر مانند مهر
پا بنه در وسعت آباد سپهر
کوه و مرغ و گلشن و صحرا بسوز
ماهیان را در ته دریا بسوز
سینه ئی داری اگر در خورد تیر
در جهان شاهین بزی شاهین بمیر
زانکه در عرض حیات آمد ثبات
از خدا کم خواستم طول حیات
زندگی را چیست رسم و دین و کیش
یک دم شیری به از صد سال میش
زندگی محکم ز تسلیم و رضاست
موت نیرنج و طلسم و سیمیاست
بندهٔ حق ضیغم و آهوست مرگ
یک مقام از صد مقام اوست مرگ
می فتد بر مرگ آن مرد تمام
مثل شاهینی که افتد بر حمام
هر زمان میرد غلام از بیم مرگ
زندگی او را حرام از بیم مرگ
بندهٔ آزاد را شأنی دگر
مرگ او را میدهد جانی دگر
او خود اندیش است مرگ اندیش نیست
مرگ آزادان ز آنی بیش نیست
بگذر از مرگی که سازد با لحد
زانکه این مرگست مرگ دام و دد
مرد مؤمن خواهد از یزدان پاک
آن دگر مرگی که بر گیرد ز خاک
آن دگر مرگ انتهای راه شوق
آخرین تکبیر در جنگاه شوق
گرچه هر مرگ است بر مؤمن شکر
مرگ پور مرتضی چیزی دگر
جنگ شاهان جهان غارتگری است
جنگ مؤمن سنت پیغمبری است
جنگ مؤمن چیست؟ هجرت سوی دوست
ترک عالم اختیار کوی دوست
آنکه حرف شوق با اقوام گفت
جنگ را رهبانی اسلام گفت
کس نداند جز شهید این نکته را
کو بخون خود خرید این نکته را
اقبال لاهوری : جاویدنامه
حضور
گرچه جنت از تجلی های اوست
جان نیاساید به جز دیدار دوست
ما ز اصل خویشتن در پرده ایم
طائریم و آشیان گم کرده ایم
علم اگر کج فطرت و بد گوهر است
پیش چشم ما حجاب اکبر است
علم را مقصود اگر باشد نظر
می شود هم جاده و هم راهبر
می نهد پیش تو از قشر وجود
تا تو پرسی چیست راز این نمود
جاده را هموار سازد اینچین
شوق را بیدار سازد اینچنین
درد و داغ و تاب و تب بخشد ترا
گریه های نیم شب بخشد ترا
علم تفسیر جهان رنگ و بو
دیده و دل پرورش گیرد ازو
بر مقام جذب و شوق آرد ترا
باز چون جبریل بگذارد ترا
عشق کس را کی بخلوت می برد
او ز چشم خویش غیرت می برد
اول او هم رفیق و هم طریق
آخر او راه رفتن بی رفیق
در گذشتم زان همه حور و قصور
زورق جان باختم در بحر نور
غرق بودم در تماشای جمال
هر زمان در انقلاب و لایزال
گم شدم اندر ضمیر کائنات
چون رباب آمد بچشم من حیات
آنکه هر تارش رباب دیگری
هر نوا از دیگری خونین تری
ما همه یک دودمان نار و نور
آدم و مهر و مه و جبریل و حور
پیش جان آئینه ئی آویختند
حیرتی را با یقین آمیختند
صبح امروزی که نورش ظاهر است
در حضورش دوش و فردا حاضر است
حق هویدا با همه اسرار خویش
با نگاه من کند دیدار خویش
دیدنش افزودن بی کاستن
دیدنش از قبر تن برخاستن
عبد و مولا در کمین یکدگر
هر دو بیتاب اند از ذوق نظر
زندگی هر جا که باشد جستجوست
حل نشد این نکته من صیدم که اوست
عشق جان را لذت دیدار داد
با زبانم جرأت گفتار داد
ای دو عالم از تو با نور و نظر
اندکی آن خاکدانی را نگر
بندهٔ آزاد را ناسازگار
بر دمد از سنبل او نیش خار
غالبان غرق اند در عیش و طرب
کار مغلوبان شمار روز و شب
از ملوکیت جهان تو خراب
تیره شب در آستین آفتاب
دانش افرنگیان غارتگری
دیر ها خیبر شد از بی حیدری
آنکه گوید لااله بیچاره ایست
فکرش از بی مرکزی آواره ایست
چار مرگ اندر پی این دیر میر
سود خوار و والی و ملا و پیر
اینچنین عالم کجا شایان تست
آب و گل داغی که بر دامان تست
ندای جمال
کلک حق از نقشهای خوب و زشت
هر چه ما را سازگار آمد نوشت
چیست بودن دانی ای مرد نجیب؟
از جمال ذات حق بردن نصیب
آفریدن جستجوی دلبری
وانمودن خویش را بر دیگری
اینهمه هنگامه های هست و بود
بی جمال ما نیاید در وجود
زندگی هم فانی و هم باقی است
این همه خلاقی و مشتاقی است
زنده ئی؟ مشتاق شو خلاق شو
همچو ما گیرندهٔ آفاق شو
در شکن آنرا که ناید سازگار
از ضمیر خود دگر عالم بیار
بندهٔ آزاد را آید گران
زیستن اندر جهان دیگران
هر که او را قوت تخلیق نیست
پیش ما جز کافر و زندیق نیست
ق
از جمال ما نصیب خود نبرد
از نخیل زندگانی بر نخورد
مرد حق برنده چون شمشیر باش
خود جهان خویش را تقدیر باش
زنده رود
چیست آئین جهان رنگ و بو
جز که آب رفته می ناید بجو
زندگانی را سر تکرار نیست
فطرت او خوگر تکرار نیست
زیر گردون رجعت او را نارواست
چون ز پا افتاد قومی برنخاست
ملتی چون مرد ، کم خیزد ز قبر
چارهٔ او چیست غیر از قبر و صبر
ندای جمال
زندگانی نیست تکرار نفس
اصل او از حی و قیوم است و بس
قرب جان با آنکه گفت «انی قریب»
از حیات جاودان بردن نصیب
فرد از توحید لاهوتی شود
ملت از توحید جبروتی شود
بایزید و شبلی و بوذر ازوست
امتان را طغرل و سنجر ازوست
بی تجلی نیست آڈم را ثبات
جلوهٔ ما فرد و ملت را حیات
هر دو از توحید می گیرد کمال
زندگی این را جلال ، آنرا جمال
این سلیمانی است آن سلمانی است
آن سراپا فقر و این سلطانی است
آن یکی را بیند ، این گردد یکی
در جهان با آن نشین با این بزی
چیست ملت ایکه گوئی لااله
با هزاران چشم بودن یک نگه
اهل حق را حجت و دعوی یکیست
خیمه های ما جدا دلها یکی است
ذره ها از یک نگاه آفتاب
یک نگه شو تا شود حق بی حجاب
یک نگاهی را بچشم کم مبین
از تجلی های توحید است این
ملتی چون می شود توحید مست
قوت و جبروت می آید بدست
روح ملت را وجود از انجمن
روح ملت نیست محتاج بدن
تا وجودش را نمود از صحبت است
مرد چون شیرازهٔ صحبت شکست
مرده ئی از یک نگاهی زنده شو
بگذر از بی مرکزی پاینده شو
وحدت افکار و کردار آفرین
تا شوی اندر جهان صاحب نگین
زنده رود
من کیم تو کیستی عالم کجاست
در میان ما و تو دوری چراست
من چرا در بند تقدیرم بگوی
تو نمیری من چرا میرم بگوی
ندای جمال
بوده ئی اندر جهان چار سو
هر که گنجد اندرو میرد درو
زندگی خواهی خودی را پیش کن
چار سو را غرق اندر خویش کن
باز بینی من کیم تو کیستی
در جهان چون مردی و چون زیستی
زنده رود
پوزش این مرد نادان در پذیر
پرده را از چهرهٔ تقدیر گیر
انقلاب روس و آلمان دیده ام
شور در جان مسلمان دیده ام
دیده ام تدبیر های غرب و شرق
وانما تقدیر های غرب و شرق
افتادن تجلی جلال
ناگهان دیدم جهان خویش را
آن زمین و آسمان خویش را
غرق در نور شفق گون دیدمش
سرخ مانند طبر خون دیدمش
زان تجلی ها که در جانم شکست
چون کلیم الله فتادم جلوه مست
نور او هر پردگی را وانمود
تاب گفتار از زبان من ربود
از ضمیر عالم بی چند و چون
یک نوای سوزناک آمد برون
«بگذر از خاور و افسونی افرنگ مشو
که نیرزد بجوی اینهمه دیرینه و نو
آن نگینی که تو با اهرمنان باخته ئی
هم به جبریل امینی نتوان کرد گرو
زندگی انجمن آرا و نگهدار خود است
ای که در قافله ئی ، بی همه شو با همه رو
تو فروزنده تر از مهر منیر آمده ئی
آنچنان زی که بهر ذره رسانی پرتو
چون پرکاه که در رهگذر باد افتاد
رفت اسکندر و دارا و قباد و خسرو
از تنک جامی تو میکده رسوا گردید
شیشه ئی گیر و حکیمانه بیاشام و برو»
جان نیاساید به جز دیدار دوست
ما ز اصل خویشتن در پرده ایم
طائریم و آشیان گم کرده ایم
علم اگر کج فطرت و بد گوهر است
پیش چشم ما حجاب اکبر است
علم را مقصود اگر باشد نظر
می شود هم جاده و هم راهبر
می نهد پیش تو از قشر وجود
تا تو پرسی چیست راز این نمود
جاده را هموار سازد اینچین
شوق را بیدار سازد اینچنین
درد و داغ و تاب و تب بخشد ترا
گریه های نیم شب بخشد ترا
علم تفسیر جهان رنگ و بو
دیده و دل پرورش گیرد ازو
بر مقام جذب و شوق آرد ترا
باز چون جبریل بگذارد ترا
عشق کس را کی بخلوت می برد
او ز چشم خویش غیرت می برد
اول او هم رفیق و هم طریق
آخر او راه رفتن بی رفیق
در گذشتم زان همه حور و قصور
زورق جان باختم در بحر نور
غرق بودم در تماشای جمال
هر زمان در انقلاب و لایزال
گم شدم اندر ضمیر کائنات
چون رباب آمد بچشم من حیات
آنکه هر تارش رباب دیگری
هر نوا از دیگری خونین تری
ما همه یک دودمان نار و نور
آدم و مهر و مه و جبریل و حور
پیش جان آئینه ئی آویختند
حیرتی را با یقین آمیختند
صبح امروزی که نورش ظاهر است
در حضورش دوش و فردا حاضر است
حق هویدا با همه اسرار خویش
با نگاه من کند دیدار خویش
دیدنش افزودن بی کاستن
دیدنش از قبر تن برخاستن
عبد و مولا در کمین یکدگر
هر دو بیتاب اند از ذوق نظر
زندگی هر جا که باشد جستجوست
حل نشد این نکته من صیدم که اوست
عشق جان را لذت دیدار داد
با زبانم جرأت گفتار داد
ای دو عالم از تو با نور و نظر
اندکی آن خاکدانی را نگر
بندهٔ آزاد را ناسازگار
بر دمد از سنبل او نیش خار
غالبان غرق اند در عیش و طرب
کار مغلوبان شمار روز و شب
از ملوکیت جهان تو خراب
تیره شب در آستین آفتاب
دانش افرنگیان غارتگری
دیر ها خیبر شد از بی حیدری
آنکه گوید لااله بیچاره ایست
فکرش از بی مرکزی آواره ایست
چار مرگ اندر پی این دیر میر
سود خوار و والی و ملا و پیر
اینچنین عالم کجا شایان تست
آب و گل داغی که بر دامان تست
ندای جمال
کلک حق از نقشهای خوب و زشت
هر چه ما را سازگار آمد نوشت
چیست بودن دانی ای مرد نجیب؟
از جمال ذات حق بردن نصیب
آفریدن جستجوی دلبری
وانمودن خویش را بر دیگری
اینهمه هنگامه های هست و بود
بی جمال ما نیاید در وجود
زندگی هم فانی و هم باقی است
این همه خلاقی و مشتاقی است
زنده ئی؟ مشتاق شو خلاق شو
همچو ما گیرندهٔ آفاق شو
در شکن آنرا که ناید سازگار
از ضمیر خود دگر عالم بیار
بندهٔ آزاد را آید گران
زیستن اندر جهان دیگران
هر که او را قوت تخلیق نیست
پیش ما جز کافر و زندیق نیست
ق
از جمال ما نصیب خود نبرد
از نخیل زندگانی بر نخورد
مرد حق برنده چون شمشیر باش
خود جهان خویش را تقدیر باش
زنده رود
چیست آئین جهان رنگ و بو
جز که آب رفته می ناید بجو
زندگانی را سر تکرار نیست
فطرت او خوگر تکرار نیست
زیر گردون رجعت او را نارواست
چون ز پا افتاد قومی برنخاست
ملتی چون مرد ، کم خیزد ز قبر
چارهٔ او چیست غیر از قبر و صبر
ندای جمال
زندگانی نیست تکرار نفس
اصل او از حی و قیوم است و بس
قرب جان با آنکه گفت «انی قریب»
از حیات جاودان بردن نصیب
فرد از توحید لاهوتی شود
ملت از توحید جبروتی شود
بایزید و شبلی و بوذر ازوست
امتان را طغرل و سنجر ازوست
بی تجلی نیست آڈم را ثبات
جلوهٔ ما فرد و ملت را حیات
هر دو از توحید می گیرد کمال
زندگی این را جلال ، آنرا جمال
این سلیمانی است آن سلمانی است
آن سراپا فقر و این سلطانی است
آن یکی را بیند ، این گردد یکی
در جهان با آن نشین با این بزی
چیست ملت ایکه گوئی لااله
با هزاران چشم بودن یک نگه
اهل حق را حجت و دعوی یکیست
خیمه های ما جدا دلها یکی است
ذره ها از یک نگاه آفتاب
یک نگه شو تا شود حق بی حجاب
یک نگاهی را بچشم کم مبین
از تجلی های توحید است این
ملتی چون می شود توحید مست
قوت و جبروت می آید بدست
روح ملت را وجود از انجمن
روح ملت نیست محتاج بدن
تا وجودش را نمود از صحبت است
مرد چون شیرازهٔ صحبت شکست
مرده ئی از یک نگاهی زنده شو
بگذر از بی مرکزی پاینده شو
وحدت افکار و کردار آفرین
تا شوی اندر جهان صاحب نگین
زنده رود
من کیم تو کیستی عالم کجاست
در میان ما و تو دوری چراست
من چرا در بند تقدیرم بگوی
تو نمیری من چرا میرم بگوی
ندای جمال
بوده ئی اندر جهان چار سو
هر که گنجد اندرو میرد درو
زندگی خواهی خودی را پیش کن
چار سو را غرق اندر خویش کن
باز بینی من کیم تو کیستی
در جهان چون مردی و چون زیستی
زنده رود
پوزش این مرد نادان در پذیر
پرده را از چهرهٔ تقدیر گیر
انقلاب روس و آلمان دیده ام
شور در جان مسلمان دیده ام
دیده ام تدبیر های غرب و شرق
وانما تقدیر های غرب و شرق
افتادن تجلی جلال
ناگهان دیدم جهان خویش را
آن زمین و آسمان خویش را
غرق در نور شفق گون دیدمش
سرخ مانند طبر خون دیدمش
زان تجلی ها که در جانم شکست
چون کلیم الله فتادم جلوه مست
نور او هر پردگی را وانمود
تاب گفتار از زبان من ربود
از ضمیر عالم بی چند و چون
یک نوای سوزناک آمد برون
«بگذر از خاور و افسونی افرنگ مشو
که نیرزد بجوی اینهمه دیرینه و نو
آن نگینی که تو با اهرمنان باخته ئی
هم به جبریل امینی نتوان کرد گرو
زندگی انجمن آرا و نگهدار خود است
ای که در قافله ئی ، بی همه شو با همه رو
تو فروزنده تر از مهر منیر آمده ئی
آنچنان زی که بهر ذره رسانی پرتو
چون پرکاه که در رهگذر باد افتاد
رفت اسکندر و دارا و قباد و خسرو
از تنک جامی تو میکده رسوا گردید
شیشه ئی گیر و حکیمانه بیاشام و برو»
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
تمهید
پیر رومی مرشد روشن ضمیر
کاروان عشق و مستی را امیر
منزلش برتر ز ماه و آفتاب
خیمه را از کهکشان سازد طناب
نور قرآن در میان سینه اش
جام جم شرمنده از آئینه اش
از نی آن نی نواز پاکزاد
باز شوری در نهاد من فتاد
گفت «جانها محرم اسرار شد
خاور از خواب گران بیدار شد
جذبه های تازه او را داده اند
بندهای کهنه را بگشاده اند
جز تو ای دانای اسرار فرنگ
کس نکو ننشست در نار فرنگ
باش مانند خلیل الله مست
هر کهن بتخانه را باید شکست
امتان را زندگی جذب درون
کم نظر این جذب را گوید جنون
هیچ قومی زیر چرخ لاجورد
بی جنون ذوفنون کاری نکرد
مؤمن از عزم و توکل قاهر است
گر ندارد این دو جوهر کافر است
خیر را او باز میداند ز شر
از نگاهش عالمی زیر و زبر
کوهسار از ضربت او ریز ریز
در گریبانش هزاران رستخیز
تا می از میخانهٔ من خورده ئی
کهنگی را از تماشا برده ئی
در چمن زی مثل بو مستور و فاش
در میان رنگ پاک از رنگ باش
عصر تو از رمز جان آگاه نیست
دین او جز حب غیر الله نیست
فلسفی این رمز کم فهمیده است
فکر او بر آب و گل پیچیده است
دیده از قندیل دل روشن نکرد
پس ندید الا کبود و سرخ و زرد
ای خوش آن مردی که دل با کس نداد
بند غیر الله را از پا گشاد
سر شیری را نفهمد گاو و میش
جز به شیران کم بگو اسرار خویش
با حریف سفله نتوان خورد می
گرچه باشد پادشاه روم و ری
یوسف ما را اگر گرگی برد
به که مردی ناکسی او را خرد
اهل دنیا بی تخیل بی قیاس
بوریا بافان اطلس ناشناس
اعجمی مردی چه خوش شعری سرود
سوزد از تأثیر او جان در وجود
«نالهٔ عاشق بگوش مردم دنیا
بانگ مسلمانی و دیار فرنگ است»
معنی دین و سیاست باز گوی
اهل حق را زین دو حکمت باز گوی
«غم خور و نان غم افزایان مخور
زانکه عاقل غم خورد کودک شکر»
رومی
خرقه خود بار است بر دوش فقیر
چون صبا جز بوی گل سامان مگیر
قلزمی با دشت و در پیهم ستیز
شبنمی خود را به گلبرگی بریز
سر حق بر مرد حق پوشیده نیست
روح مؤمن هیچ میدانی که چیست؟
قطرهٔ شبنم که از ذوق نمود
عقدهٔ خود را بدست خود گشود
از خودی اندر ضمیر خود نشست
رخت خویش از خلوت افلاک بست
رخ سوی دریای بی پایان نکرد
خویشتن را در صدف پنهان نکرد
اندر آغوش سحر یکدم تپید
تا بکام غنچهٔ نورس چکید»
کاروان عشق و مستی را امیر
منزلش برتر ز ماه و آفتاب
خیمه را از کهکشان سازد طناب
نور قرآن در میان سینه اش
جام جم شرمنده از آئینه اش
از نی آن نی نواز پاکزاد
باز شوری در نهاد من فتاد
گفت «جانها محرم اسرار شد
خاور از خواب گران بیدار شد
جذبه های تازه او را داده اند
بندهای کهنه را بگشاده اند
جز تو ای دانای اسرار فرنگ
کس نکو ننشست در نار فرنگ
باش مانند خلیل الله مست
هر کهن بتخانه را باید شکست
امتان را زندگی جذب درون
کم نظر این جذب را گوید جنون
هیچ قومی زیر چرخ لاجورد
بی جنون ذوفنون کاری نکرد
مؤمن از عزم و توکل قاهر است
گر ندارد این دو جوهر کافر است
خیر را او باز میداند ز شر
از نگاهش عالمی زیر و زبر
کوهسار از ضربت او ریز ریز
در گریبانش هزاران رستخیز
تا می از میخانهٔ من خورده ئی
کهنگی را از تماشا برده ئی
در چمن زی مثل بو مستور و فاش
در میان رنگ پاک از رنگ باش
عصر تو از رمز جان آگاه نیست
دین او جز حب غیر الله نیست
فلسفی این رمز کم فهمیده است
فکر او بر آب و گل پیچیده است
دیده از قندیل دل روشن نکرد
پس ندید الا کبود و سرخ و زرد
ای خوش آن مردی که دل با کس نداد
بند غیر الله را از پا گشاد
سر شیری را نفهمد گاو و میش
جز به شیران کم بگو اسرار خویش
با حریف سفله نتوان خورد می
گرچه باشد پادشاه روم و ری
یوسف ما را اگر گرگی برد
به که مردی ناکسی او را خرد
اهل دنیا بی تخیل بی قیاس
بوریا بافان اطلس ناشناس
اعجمی مردی چه خوش شعری سرود
سوزد از تأثیر او جان در وجود
«نالهٔ عاشق بگوش مردم دنیا
بانگ مسلمانی و دیار فرنگ است»
معنی دین و سیاست باز گوی
اهل حق را زین دو حکمت باز گوی
«غم خور و نان غم افزایان مخور
زانکه عاقل غم خورد کودک شکر»
رومی
خرقه خود بار است بر دوش فقیر
چون صبا جز بوی گل سامان مگیر
قلزمی با دشت و در پیهم ستیز
شبنمی خود را به گلبرگی بریز
سر حق بر مرد حق پوشیده نیست
روح مؤمن هیچ میدانی که چیست؟
قطرهٔ شبنم که از ذوق نمود
عقدهٔ خود را بدست خود گشود
از خودی اندر ضمیر خود نشست
رخت خویش از خلوت افلاک بست
رخ سوی دریای بی پایان نکرد
خویشتن را در صدف پنهان نکرد
اندر آغوش سحر یکدم تپید
تا بکام غنچهٔ نورس چکید»
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
حکمت کلیمی
تا نبوت حکم حق جاری کند
پشت پا بر حکم سلطان میزند
در نگاهش قصر سلطان کهنه دیر
غیرت او بر نتابد حکم غیر
پخته سازد صحبتش هر خام را
تازه غوغائی دهد ایام را
درس او «الله بس باقی هوس»
تا نیفتد مرد حق در بند کس
از نم او آتش اندر شاخ تاک
در کف خاک از دم او جان پاک
معنی جبریل و قرآن است او
فطرة الله را نگهبان است او
حکمتش برتر ز عقل ذوفنون
از ضمیرش امتی آید برون
حکمرانی بی نیاز از تخت و تاج
بی کلاه و بی سپاه و بی خراج
از نگاهش فرودین خیزد ز دی
درد هر خم تلخ تر گردد ز می
اندر آه صبحگاه او حیات
تازه از صبح نمودش کائنات
بحر و بر از زور طوفانش خراب
در نگاه او پیام انقلاب
درس «لا خوف علیهم» می دهد
تا دلی در سینهٔ آدم نهد
عزم و تسلیم و رضا آموزدش
در جهان مثل چراغ افروزدش
من نمیدانم چه افسون می کند
روح را در تن دگرگون می کند
صحبت او هر خزف را در کند
حکمت او هر تهی را پر کند
بندهٔ درمانده را گوید که خیز
هر کهن معبود را کن ریز ریز»
مرد حق افسون این دیر کهن
از دو حرف «ربی الاعلی» شکن
فقر خواهی از تهی دستی منال
عافیت در حال و نی در جاه و مال
صدق و اخلاص و نیاز و سوز و درد
نی زر و سیم و قماش سرخ و زرد
بگذر از کاؤس و کی ای زنده مرد
طوف خود کن گرد ایوانی مگرد
از مقام خویش دور افتاده ئی
کرگسی کم کن که شاهین زاده ئی
مرغک اندر شاخسار بوستان
بر مراد خویش بندد آشیان
تو که داری فکرت گردون مسیر
خویش را از مرغکی کمتر مگیر
دیگر این نه آسمان تعمیر کن
بر مراد خود جهان تعمیر کن
چون فنا اندر رضای حق شود
بندهٔ مؤمن قضای حق شود
چار سوی با فضای نیلگون
از ضمیر پاک او آید برون
در رضای حق فنا شو چون سلف
گوهر خود را برون آر از صدف
در ظلام این جهان سنگ و خشت
چشم خود روشن کن از نور سرشت
تا نگیری از جلال حق نصیب
هم نیابی از جمال حق نصیب
ابتدای عشق و مستی قاهری است
انتهای عشق و مستی دلبری است
مرد مؤمن از کمالات وجود
او وجود و غیر او هر شی نمود
گر بگیرد سوز و تاب از لااله
جز بکام او نگردد مهر و مه
پشت پا بر حکم سلطان میزند
در نگاهش قصر سلطان کهنه دیر
غیرت او بر نتابد حکم غیر
پخته سازد صحبتش هر خام را
تازه غوغائی دهد ایام را
درس او «الله بس باقی هوس»
تا نیفتد مرد حق در بند کس
از نم او آتش اندر شاخ تاک
در کف خاک از دم او جان پاک
معنی جبریل و قرآن است او
فطرة الله را نگهبان است او
حکمتش برتر ز عقل ذوفنون
از ضمیرش امتی آید برون
حکمرانی بی نیاز از تخت و تاج
بی کلاه و بی سپاه و بی خراج
از نگاهش فرودین خیزد ز دی
درد هر خم تلخ تر گردد ز می
اندر آه صبحگاه او حیات
تازه از صبح نمودش کائنات
بحر و بر از زور طوفانش خراب
در نگاه او پیام انقلاب
درس «لا خوف علیهم» می دهد
تا دلی در سینهٔ آدم نهد
عزم و تسلیم و رضا آموزدش
در جهان مثل چراغ افروزدش
من نمیدانم چه افسون می کند
روح را در تن دگرگون می کند
صحبت او هر خزف را در کند
حکمت او هر تهی را پر کند
بندهٔ درمانده را گوید که خیز
هر کهن معبود را کن ریز ریز»
مرد حق افسون این دیر کهن
از دو حرف «ربی الاعلی» شکن
فقر خواهی از تهی دستی منال
عافیت در حال و نی در جاه و مال
صدق و اخلاص و نیاز و سوز و درد
نی زر و سیم و قماش سرخ و زرد
بگذر از کاؤس و کی ای زنده مرد
طوف خود کن گرد ایوانی مگرد
از مقام خویش دور افتاده ئی
کرگسی کم کن که شاهین زاده ئی
مرغک اندر شاخسار بوستان
بر مراد خویش بندد آشیان
تو که داری فکرت گردون مسیر
خویش را از مرغکی کمتر مگیر
دیگر این نه آسمان تعمیر کن
بر مراد خود جهان تعمیر کن
چون فنا اندر رضای حق شود
بندهٔ مؤمن قضای حق شود
چار سوی با فضای نیلگون
از ضمیر پاک او آید برون
در رضای حق فنا شو چون سلف
گوهر خود را برون آر از صدف
در ظلام این جهان سنگ و خشت
چشم خود روشن کن از نور سرشت
تا نگیری از جلال حق نصیب
هم نیابی از جمال حق نصیب
ابتدای عشق و مستی قاهری است
انتهای عشق و مستی دلبری است
مرد مؤمن از کمالات وجود
او وجود و غیر او هر شی نمود
گر بگیرد سوز و تاب از لااله
جز بکام او نگردد مهر و مه
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
لا اله الا الله
نکته ئی میگویم از مردان حال
امتان را «لا» جلال «الا» جمال
لا و الا احتساب کائنات
لا و الا فتح باب کائنات
هر دو تقدیر جهان کاف و نون
حرکت از لا زاید از الا سکون
تا نه رمز لااله آید بدست
بند غیر الله را نتوان شکست
در جهان آغاز کار از حرف لاست
این نخستین منزل مرد خداست
ملتی کز سوز او یک دم تپید
از گل خود خویش را باز آفرید
پیش غیر الله «لا» گفتن حیات
تازه از هنگامهٔ او کائنات
از جنونش هر گریبان چاک نیست
در خور این شعله هر خاشاک نیست
جذبهٔ او در دل یک زنده مرد
می کند صد ره نشین را ره نورد
بنده را با خواجه خواهی در ستیز
تخم «لا» در مشت خاک او بریز
هر کرا این سوز باشد در جگر
هولش از هول قیامت بیشتر
لا مقام ضربهای پی به پی
این غو رعد است نی آواز نی
ضرب او هر «بود» را سازد «نبود»
تا برون آئی ز گرداب وجود
با تو میگویم ز ایام عرب
تا بدانی پخته و خام عرب
ریز ریز از ضرب او لات و منات
در جهات آزاد از بند جهات
هر قبای کهنه چاک از دست او
قیصر و کسری هلاک از دست او
گاه دشت از برق و بارانش بدرد
گاه بحر از زور طوفانش بدرد
عالمی در آتش او مثل خس
این همه هنگامه «لا» بود و بس
اندرین دیر کهن پیهم تپید
تا جهانی تازه ئی آمد پدید
بانگ حق از صبح خیزیهای اوست
هر چه هست از تخم ریزیهای اوست
اینکه شمع لاله روشن کرده اند
از کنار جوی او آورده اند
لوح دل از نقش غیر الله شست
از کف خاکش دو صد هنگامه رست
همچنان بینی که در دور فرنگ
بندگی با خواجگی آمد به جنگ
روس را قلب و جگر گردیده خون
از ضمیرش حرف «لا» آمد برون
آن نظام کهنه را برهم زد است
تیز نیشی بر رگ عالم زد است
کرده ام اندر مقاماتش نگه
لا سلاطین ، لا کلیسا ، لا اله
فکر او در تند باد «لا» بماند
مرکب خود را سوی «الا» نراند
آیدش روزی که از زور جنون
خویش را زین تند باد آرد برون
در مقام «لا» نیاساید حیات
سوی الا می خرامد کائنات
لا و الا ساز و برگ امتان
نفی بی اثبات مرگ امتان
در محبت پخته کی گردد خلیل
تا نگردد لا سوی الا دلیل
ایکه اندر حجره ها سازی سخن
نعره لا پیش نمرودی بزن
این که می بینی نیرزد با دو جو
از جلال لا اله آگاه شو
هر که اندر دست او شمشیر لاست
جمله موجودات را فرمانرواست
امتان را «لا» جلال «الا» جمال
لا و الا احتساب کائنات
لا و الا فتح باب کائنات
هر دو تقدیر جهان کاف و نون
حرکت از لا زاید از الا سکون
تا نه رمز لااله آید بدست
بند غیر الله را نتوان شکست
در جهان آغاز کار از حرف لاست
این نخستین منزل مرد خداست
ملتی کز سوز او یک دم تپید
از گل خود خویش را باز آفرید
پیش غیر الله «لا» گفتن حیات
تازه از هنگامهٔ او کائنات
از جنونش هر گریبان چاک نیست
در خور این شعله هر خاشاک نیست
جذبهٔ او در دل یک زنده مرد
می کند صد ره نشین را ره نورد
بنده را با خواجه خواهی در ستیز
تخم «لا» در مشت خاک او بریز
هر کرا این سوز باشد در جگر
هولش از هول قیامت بیشتر
لا مقام ضربهای پی به پی
این غو رعد است نی آواز نی
ضرب او هر «بود» را سازد «نبود»
تا برون آئی ز گرداب وجود
با تو میگویم ز ایام عرب
تا بدانی پخته و خام عرب
ریز ریز از ضرب او لات و منات
در جهات آزاد از بند جهات
هر قبای کهنه چاک از دست او
قیصر و کسری هلاک از دست او
گاه دشت از برق و بارانش بدرد
گاه بحر از زور طوفانش بدرد
عالمی در آتش او مثل خس
این همه هنگامه «لا» بود و بس
اندرین دیر کهن پیهم تپید
تا جهانی تازه ئی آمد پدید
بانگ حق از صبح خیزیهای اوست
هر چه هست از تخم ریزیهای اوست
اینکه شمع لاله روشن کرده اند
از کنار جوی او آورده اند
لوح دل از نقش غیر الله شست
از کف خاکش دو صد هنگامه رست
همچنان بینی که در دور فرنگ
بندگی با خواجگی آمد به جنگ
روس را قلب و جگر گردیده خون
از ضمیرش حرف «لا» آمد برون
آن نظام کهنه را برهم زد است
تیز نیشی بر رگ عالم زد است
کرده ام اندر مقاماتش نگه
لا سلاطین ، لا کلیسا ، لا اله
فکر او در تند باد «لا» بماند
مرکب خود را سوی «الا» نراند
آیدش روزی که از زور جنون
خویش را زین تند باد آرد برون
در مقام «لا» نیاساید حیات
سوی الا می خرامد کائنات
لا و الا ساز و برگ امتان
نفی بی اثبات مرگ امتان
در محبت پخته کی گردد خلیل
تا نگردد لا سوی الا دلیل
ایکه اندر حجره ها سازی سخن
نعره لا پیش نمرودی بزن
این که می بینی نیرزد با دو جو
از جلال لا اله آگاه شو
هر که اندر دست او شمشیر لاست
جمله موجودات را فرمانرواست
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
سیاسیات حاضره
می کند بند غلامان سخت تر
حریت می خواند او را بی بصر
گرمی هنگامهٔ جمهور دید
پرده بر روی ملوکیت کشید
سلطنت را جامع اقوام گفت
کار خود را پخته کرد و خام گفت
در فضایش بال و پر نتوان گشود
با کلیدش هیچ در نتوان گشود
گفت با مرغ قفس «ای دردمند
آشیان در خانهٔ صیاد بند
هر که سازد آشیان در دشت و مرغ»
او نباشد ایمن از شاهین و چرغ
از فسونش مرغ زیرک دانه مست
ناله ها اندر گلوی خود شکست
حریت خواهی به پیچاکش میفت
تشنه میر و بر نم تاکش میفت
الحذر از گرمی گفتار او
الحذر از حرف پهلو دار او
چشم ها از سرمه اش بی نور تر
بندهٔ مجبور ازو مجبور تر
از شراب ساتگینش الحذر
از قمار بدنشینش الحذر
از خودی غافل نگردد مرد حر
حفظ خود کن حب افیونش مخور
پیش فرعونان بگو حرف کلیم
تا کند ضرب تو دریا را دونیم
داغم از رسوائی این کاروان
در امیر او ندیدم نور جان
تن پرست و جاه مست و کم نگه
اندرونش بی نصیب از لااله
در حرم زاد و کلیسا را مرید
پردهٔ ناموس ما را بر درید
دامن او را گرفتن ابلهی است
سینهٔ او از دل روشن تهی است
اندرین ره تکیه بر خود کن که مرد
صید آهو با سگ کوری نکرد
آه از قومی که چشم از خویش بست
دل به غیر الله داد ، از خود گسست
تا خودی در سینهٔ ملت بمرد
کوه ، کاهی کرد و باد او را ببرد
گرچه دارد لااله اندر نهاد
از بطون او مسلمانی نزاد
آنکه بخشد بی یقینان را یقین
آنکه لرزد از سجود او زمین
آنکه زیر تیغ گوید لااله
آنکه از خونش بروید لااله
آن سرور ، آن سوز مشتاقی نماند
در حرم صاحبدلی باقی نماند
ای مسلمان اندرین دیر کهن
تا کجا باشی به بند اهرمن
جهد با توفیق و لذت در طلب
کس نیابد بی نیاز نیم شب
زیستن تا کی به بحر اندر چو خس
سخت شو چون کوه از ضبط نفس
گرچه دانا حال دل با کس نگفت
از تو درد خویش نتوانم نهفت
تا غلامم در غلامی زاده ام
ز آستان کعبه دور افتاده ام
چون بنام مصطفی خوانم درود
از خجالت آب می گردد وجود
عشق میگوید که ای محکوم غیر
سینهٔ تو از بتان مانند دیر
تا نداری از محمد رنگ و بو
از درود خود میالا نام او
از قیام بی حضور من مپرس
از سجود بی سرور من مپرس
جلوهٔ حق گرچه باشد یک نفس
قسمت مردان آزاد است و بس
مردی آزادی چو آید در سجود
در طوافش گرم رو چرخ کبود
ما غلامان از جلالش بیخبر
از جمال لازوالش بیخبر
از غلامی لذت ایمان مجو
گرچه باشد حافظ قرآن ، مجو
مؤمن است و پیشهٔ او آزری است
دین و عرفانش سراپا کافری است
در بدن داری اگر سوز حیات
هست معراج مسلمان در صلوت
ور نداری خون گرم اندر بدن
سجدهٔ تو نیست جز رسم کهن
عید آزادان شکوه ملک و دین
عید محکومان هجوم مؤمنین
حریت می خواند او را بی بصر
گرمی هنگامهٔ جمهور دید
پرده بر روی ملوکیت کشید
سلطنت را جامع اقوام گفت
کار خود را پخته کرد و خام گفت
در فضایش بال و پر نتوان گشود
با کلیدش هیچ در نتوان گشود
گفت با مرغ قفس «ای دردمند
آشیان در خانهٔ صیاد بند
هر که سازد آشیان در دشت و مرغ»
او نباشد ایمن از شاهین و چرغ
از فسونش مرغ زیرک دانه مست
ناله ها اندر گلوی خود شکست
حریت خواهی به پیچاکش میفت
تشنه میر و بر نم تاکش میفت
الحذر از گرمی گفتار او
الحذر از حرف پهلو دار او
چشم ها از سرمه اش بی نور تر
بندهٔ مجبور ازو مجبور تر
از شراب ساتگینش الحذر
از قمار بدنشینش الحذر
از خودی غافل نگردد مرد حر
حفظ خود کن حب افیونش مخور
پیش فرعونان بگو حرف کلیم
تا کند ضرب تو دریا را دونیم
داغم از رسوائی این کاروان
در امیر او ندیدم نور جان
تن پرست و جاه مست و کم نگه
اندرونش بی نصیب از لااله
در حرم زاد و کلیسا را مرید
پردهٔ ناموس ما را بر درید
دامن او را گرفتن ابلهی است
سینهٔ او از دل روشن تهی است
اندرین ره تکیه بر خود کن که مرد
صید آهو با سگ کوری نکرد
آه از قومی که چشم از خویش بست
دل به غیر الله داد ، از خود گسست
تا خودی در سینهٔ ملت بمرد
کوه ، کاهی کرد و باد او را ببرد
گرچه دارد لااله اندر نهاد
از بطون او مسلمانی نزاد
آنکه بخشد بی یقینان را یقین
آنکه لرزد از سجود او زمین
آنکه زیر تیغ گوید لااله
آنکه از خونش بروید لااله
آن سرور ، آن سوز مشتاقی نماند
در حرم صاحبدلی باقی نماند
ای مسلمان اندرین دیر کهن
تا کجا باشی به بند اهرمن
جهد با توفیق و لذت در طلب
کس نیابد بی نیاز نیم شب
زیستن تا کی به بحر اندر چو خس
سخت شو چون کوه از ضبط نفس
گرچه دانا حال دل با کس نگفت
از تو درد خویش نتوانم نهفت
تا غلامم در غلامی زاده ام
ز آستان کعبه دور افتاده ام
چون بنام مصطفی خوانم درود
از خجالت آب می گردد وجود
عشق میگوید که ای محکوم غیر
سینهٔ تو از بتان مانند دیر
تا نداری از محمد رنگ و بو
از درود خود میالا نام او
از قیام بی حضور من مپرس
از سجود بی سرور من مپرس
جلوهٔ حق گرچه باشد یک نفس
قسمت مردان آزاد است و بس
مردی آزادی چو آید در سجود
در طوافش گرم رو چرخ کبود
ما غلامان از جلالش بیخبر
از جمال لازوالش بیخبر
از غلامی لذت ایمان مجو
گرچه باشد حافظ قرآن ، مجو
مؤمن است و پیشهٔ او آزری است
دین و عرفانش سراپا کافری است
در بدن داری اگر سوز حیات
هست معراج مسلمان در صلوت
ور نداری خون گرم اندر بدن
سجدهٔ تو نیست جز رسم کهن
عید آزادان شکوه ملک و دین
عید محکومان هجوم مؤمنین
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
حرفی چند با امت عربیه
ای در و دشت تو باقی تا ابد
نعره «لا قیصر و کسری» که زد
در جهان نزد و دور و دیر و زود
اولین خوانندهٔ قرآن که بود
رمز الا الله که را آموختند
این چراغ اول کجا افروختند
علم و حکمت ریزه ئی از خوان کیست؟
آیه «فاصبحتم» اندر شأن کیست؟
از دم سیراب آن امی لقب
لاله رست از ریگ صحرای عرب
حریت پروردهٔ آغوش اوست
یعنی امروز امم از دوش اوست
او دلی در پیکر آدم نهاد
او نقاب از طلعت آدم گشاد
هر خداوند کهن را او شکست
هر کهن شاخ از نم او غنچه بست
گرمی هنگامهٔ بدر و حنین
حیدر و صدیق و فاروق و حسین
سطوت بانگ صلوت اندر نبرد
قرأت «الصافات» اندر نبرد
تیغ ایوبی نگاه بایزید
گنجهای هر دو عالم را کلید
عقل و دل را مستی از یک جام می
اختلاط ذکر و فکر روم و ری
علم و حکمت شرع و دین ، نظم امور
اندرون سینه دلها ناصبور
حسن عالم سوز الحمرا و تاج
آنکه از قدوسیان گیرد خراج
این همه یک لحظه از اوقات اوست
یک تجلی از تجلیات اوست
ظاهرش این جلوه های دلفروز
باطنش از عارفان پنهان هنوز
«حمد بیحد مر رسول پاک را
آنکه ایمان داد مشت خاک را»
حق ترا بران تر از شمشیر کرد
ساربان را راکب تقدیر کرد
بانگ تکبیر و صلوت و حرب و ضرب
اندر آن غوغا گشاد شرق و غرب
ایخوش آن مجذوبی و دل بردگی
آه زین دلگیری و افسردگی
کار خود را امتان بردند پیش
تو ندانی قیمت صحرای خویش
امتی بودی امم گردیده ئی
بزم خود را خود ز هم پاشیده ئی
هر که از بند خودی وارست ، مرد
هر که با بیگانگان پیوست ، مرد
آنچه تو با خویش کردی کس نکرد
روح پاک مصطفی آمد بدرد
ای ز افسون فرنگی بی خبر
فتنه ها در آستین او نگر
از فریب او اگر خواهی امان
اشترانش را ز حوض خود بران
حکمتش هر قوم را بیچاره کرد
وحدت اعرابیان صد پاره کرد
تا عرب در حلقهٔ دامش فتاد
آسمان یک دم امان او را نداد
عصر خود را بنگر ای صاحب نظر
در بدن باز آفرین روح عمر
قوت از جمعیت دین مبین
دین همه عزم است و اخلاص و یقین
تا ضمیرش رازدان فطرت است
مرد صحرا پاسبان فطرت است
ساده و طبعش عیار زشت و خوب
از طلوعش صد هزار انجم غروب
بگذر از دشت و در و کوه و دمن
خیمه را اندر وجود خویش زن
طبع از باد بیابان کرده تیز
ناقه را سر ده به میدان ستیز
عصر حاضر زادهٔ ایام تست
مستی او از می گلفام تست
شارح اسرار او تو بوده ئی
اولین معمار او تو بوده ئی
تا به فرزندی گرفت او را فرنگ
شاهدی گردید بی ناموس و ننگ
گرچه شیرین است و نوشین است او
کج خرام و شوخ و بی دین است او
مرد صحرا ! پخته تر کن خام را
بر عیار خود بزن ایام را
آدمیت زار نالید از فرنگ
زندگی هنگامه بر چید از فرنگ
نعره «لا قیصر و کسری» که زد
در جهان نزد و دور و دیر و زود
اولین خوانندهٔ قرآن که بود
رمز الا الله که را آموختند
این چراغ اول کجا افروختند
علم و حکمت ریزه ئی از خوان کیست؟
آیه «فاصبحتم» اندر شأن کیست؟
از دم سیراب آن امی لقب
لاله رست از ریگ صحرای عرب
حریت پروردهٔ آغوش اوست
یعنی امروز امم از دوش اوست
او دلی در پیکر آدم نهاد
او نقاب از طلعت آدم گشاد
هر خداوند کهن را او شکست
هر کهن شاخ از نم او غنچه بست
گرمی هنگامهٔ بدر و حنین
حیدر و صدیق و فاروق و حسین
سطوت بانگ صلوت اندر نبرد
قرأت «الصافات» اندر نبرد
تیغ ایوبی نگاه بایزید
گنجهای هر دو عالم را کلید
عقل و دل را مستی از یک جام می
اختلاط ذکر و فکر روم و ری
علم و حکمت شرع و دین ، نظم امور
اندرون سینه دلها ناصبور
حسن عالم سوز الحمرا و تاج
آنکه از قدوسیان گیرد خراج
این همه یک لحظه از اوقات اوست
یک تجلی از تجلیات اوست
ظاهرش این جلوه های دلفروز
باطنش از عارفان پنهان هنوز
«حمد بیحد مر رسول پاک را
آنکه ایمان داد مشت خاک را»
حق ترا بران تر از شمشیر کرد
ساربان را راکب تقدیر کرد
بانگ تکبیر و صلوت و حرب و ضرب
اندر آن غوغا گشاد شرق و غرب
ایخوش آن مجذوبی و دل بردگی
آه زین دلگیری و افسردگی
کار خود را امتان بردند پیش
تو ندانی قیمت صحرای خویش
امتی بودی امم گردیده ئی
بزم خود را خود ز هم پاشیده ئی
هر که از بند خودی وارست ، مرد
هر که با بیگانگان پیوست ، مرد
آنچه تو با خویش کردی کس نکرد
روح پاک مصطفی آمد بدرد
ای ز افسون فرنگی بی خبر
فتنه ها در آستین او نگر
از فریب او اگر خواهی امان
اشترانش را ز حوض خود بران
حکمتش هر قوم را بیچاره کرد
وحدت اعرابیان صد پاره کرد
تا عرب در حلقهٔ دامش فتاد
آسمان یک دم امان او را نداد
عصر خود را بنگر ای صاحب نظر
در بدن باز آفرین روح عمر
قوت از جمعیت دین مبین
دین همه عزم است و اخلاص و یقین
تا ضمیرش رازدان فطرت است
مرد صحرا پاسبان فطرت است
ساده و طبعش عیار زشت و خوب
از طلوعش صد هزار انجم غروب
بگذر از دشت و در و کوه و دمن
خیمه را اندر وجود خویش زن
طبع از باد بیابان کرده تیز
ناقه را سر ده به میدان ستیز
عصر حاضر زادهٔ ایام تست
مستی او از می گلفام تست
شارح اسرار او تو بوده ئی
اولین معمار او تو بوده ئی
تا به فرزندی گرفت او را فرنگ
شاهدی گردید بی ناموس و ننگ
گرچه شیرین است و نوشین است او
کج خرام و شوخ و بی دین است او
مرد صحرا ! پخته تر کن خام را
بر عیار خود بزن ایام را
آدمیت زار نالید از فرنگ
زندگی هنگامه بر چید از فرنگ
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
در حضور رسالت مآب - شب سه اپریل م که در دارالاقبال بهوپال بودم سید احمد خانرا در خواب دیدم - فرمودند که از علالت خویش در حضور رسالت مآب عرض کن
ای تو ما بیچارگان را ساز و برگ
وا رهان این قوم را از ترس مرگ
سوختی لات و منات کهنه را
تازه کردی کائنات کهنه را
در جهان ذکر و فکر انس و جان
تو صلوت صبح تو بانگ اذان
لذت سوز و سرور از لا اله
در شب اندیشه نور از لا اله
نی خدا ها ساختیم از گاو و خر
نی حضور کاهنان افکنده سر
نی سجودی پیش معبودان پیر
نی طواف کوشک سلطان و میر
این همه از لطف بی پایان تست
فکر ما پروردهٔ احسان تست
ذکر تو سرمایهٔ ذوق و سرور
قوم را دارد به فقر اندر غیور
ای مقام و منزل هر راهرو
جذب تو اندر دل هر راهرو
ساز ما بی صوت گردید آنچنان
زخمه بر رگهای او آید گران
در عجم گردیدم و هم در عرب
مصطفی نایاب و ارزان بولهب
این مسلمان زادهٔ روشن دماغ
ظلمت آباد ضمیرش بی چراغ
در جوانی نرم و نازک چون حریر
آرزو در سینهٔ او زود میر
این غلام ابن غلام ابن غلام
حریت اندیشهٔ او را حرام
مکتب از وی جذبهٔ دین در ربود
از وجودش این قدر دانم که بود
این ز خود بیگانه این مست فرنگ
نان جو می خواهد از دست فرنگ
نان خرید این فاقه کش با جان پاک
داد ما را ناله های سوز ناک
دانه چین مانند مرغان سرا ست
از فضای نیلگون ناآشناست
آتش افرنگیان بگداختش
یعنی این دوزخ دگرگون ساختش
شیخ مکتب کم سواد و کم نظر
از مقام او نداد او را خبر
مؤمن و از رمز مرگ آگاه نیست
در دلش لا غالب الا الله نیست
تا دل او در میان سینه مرد
می نیندیشد مگر از خواب و خورد
بهر یک نان نشتر «لا و نعم»
منت صد کس برای یک شکم
از فرنگی می خرد لات و منات
مؤمن و اندیشه او سومنات
«قم باذنی» گوی و او را زنده کن
در دلش «الله هو» را زنده کن
ما همه افسونی تهذیب غرب
کشتهٔ افرنگیان بی حرب و ضرب
تو از آن قومی که جام او شکست
وا نما یک بنده الله مست
تا مسلمان باز بیند خویش را
از جهانی برگزیند خویش را
شهسوارا ! یک نفس در کش عنان
حرف من آسان نیاید بر زبان
آرزو آید که ناید تا به لب
می نگردد شوق محکوم ادب
آن بگوید لب گشا ای دردمند
این بگوید چشم بگشا لب ببند
گرد تو گردد حریم کائنات
از تو خواهم یک نگاه التفات
ذکر و فکر و علم و عرفانم توئی
کشتی و دریا و طوفانم توئی
آهوی زار و زبون و ناتوان
کس به فتراکم نبست اندر جهان
ای پناه من حریم کوی تو
من به امیدی رمیدم سوی تو
آن نوا در سینه پروردن کجا
وز دمی صد غنچه وا کردن کجا
نغمهٔ من در گلوی من شکست
شعله ئی از سینه ام بیرون نجست
در نفس سوز جگر باقی نماند
لطف قرآن سحر باقی نماند
ناله ئی کو می نگنجد در ضمیر
تا کجا در سینه ام ماند اسیر
یک فضای بیکران میبایدش
وسعت نه آسمان میبایدش
آه زان دردی که در جان و تن است
گوشهٔ چشم تو داروی من است
در نسازد با دواها جان زار
تلخ و بویش بر مشامم ناگوار
کار این بیمار نتوان برد پیش
من چو طفلان نالم از داروی خویش
تلخی او را فریبم از شکر
خنده ها در لب بدوزد چاره گر
چون بصیری از تو میخواهم گشود
تا بمن باز آید آن روزی که بود
مهر تو بر عاصیان افزونتر است
در خطا بخشی چو مهر مادر است
با پرستاران شب دارم ستیز
باز روغن در چراغ من بریز
ای وجود تو جهان را نو بهار
پرتو خود را دریغ از من مدار
«خود بدانی قدر تن از جان بود
قدر جان از پرتو جانان بود»
رومی
تا ز غیر الله ندارم هیچ امید
یا مرا شمشیر گردان یا کلید
فکر من در فهم دین چالاک و چست
تخم کرداری ز خاک من نرست
تیشه ام را تیز تر گردان که من
محنتی دارم فزون از کوهکن
مؤمنم ، از خویشتن کافر نیم
بر فسانم زن که بد گوهر نیم
گرچه کشت عمر من بیحاصل است
چیزکی دارم که نام او دل است
دارمش پوشیده از چشم جهان
کز سم شبدیز تو دارد نشان
بنده ئی را کو نخواهد ساز و برگ
زندگانی بی حضور خواجه مرگ
ای که دادی کرد را سوز عرب
بندهٔ خود را حضور خود طلب
بنده ئی چون لاله داغی در جگر
دوستانش از غم او بی خبر
بنده ئی اندر جهان نالان چو نی
تفته جان از نغمه های پی به پی
در بیابان مثل چوب نیم سوز
کاروان بگذشت و من سوزم هنوز
اندرین دشت و دری پهناوری
بو که آید کاروانی دیگری
جان ز مهجوری بنالد در بدن
نالهٔ من وای من ای وای من !
وا رهان این قوم را از ترس مرگ
سوختی لات و منات کهنه را
تازه کردی کائنات کهنه را
در جهان ذکر و فکر انس و جان
تو صلوت صبح تو بانگ اذان
لذت سوز و سرور از لا اله
در شب اندیشه نور از لا اله
نی خدا ها ساختیم از گاو و خر
نی حضور کاهنان افکنده سر
نی سجودی پیش معبودان پیر
نی طواف کوشک سلطان و میر
این همه از لطف بی پایان تست
فکر ما پروردهٔ احسان تست
ذکر تو سرمایهٔ ذوق و سرور
قوم را دارد به فقر اندر غیور
ای مقام و منزل هر راهرو
جذب تو اندر دل هر راهرو
ساز ما بی صوت گردید آنچنان
زخمه بر رگهای او آید گران
در عجم گردیدم و هم در عرب
مصطفی نایاب و ارزان بولهب
این مسلمان زادهٔ روشن دماغ
ظلمت آباد ضمیرش بی چراغ
در جوانی نرم و نازک چون حریر
آرزو در سینهٔ او زود میر
این غلام ابن غلام ابن غلام
حریت اندیشهٔ او را حرام
مکتب از وی جذبهٔ دین در ربود
از وجودش این قدر دانم که بود
این ز خود بیگانه این مست فرنگ
نان جو می خواهد از دست فرنگ
نان خرید این فاقه کش با جان پاک
داد ما را ناله های سوز ناک
دانه چین مانند مرغان سرا ست
از فضای نیلگون ناآشناست
آتش افرنگیان بگداختش
یعنی این دوزخ دگرگون ساختش
شیخ مکتب کم سواد و کم نظر
از مقام او نداد او را خبر
مؤمن و از رمز مرگ آگاه نیست
در دلش لا غالب الا الله نیست
تا دل او در میان سینه مرد
می نیندیشد مگر از خواب و خورد
بهر یک نان نشتر «لا و نعم»
منت صد کس برای یک شکم
از فرنگی می خرد لات و منات
مؤمن و اندیشه او سومنات
«قم باذنی» گوی و او را زنده کن
در دلش «الله هو» را زنده کن
ما همه افسونی تهذیب غرب
کشتهٔ افرنگیان بی حرب و ضرب
تو از آن قومی که جام او شکست
وا نما یک بنده الله مست
تا مسلمان باز بیند خویش را
از جهانی برگزیند خویش را
شهسوارا ! یک نفس در کش عنان
حرف من آسان نیاید بر زبان
آرزو آید که ناید تا به لب
می نگردد شوق محکوم ادب
آن بگوید لب گشا ای دردمند
این بگوید چشم بگشا لب ببند
گرد تو گردد حریم کائنات
از تو خواهم یک نگاه التفات
ذکر و فکر و علم و عرفانم توئی
کشتی و دریا و طوفانم توئی
آهوی زار و زبون و ناتوان
کس به فتراکم نبست اندر جهان
ای پناه من حریم کوی تو
من به امیدی رمیدم سوی تو
آن نوا در سینه پروردن کجا
وز دمی صد غنچه وا کردن کجا
نغمهٔ من در گلوی من شکست
شعله ئی از سینه ام بیرون نجست
در نفس سوز جگر باقی نماند
لطف قرآن سحر باقی نماند
ناله ئی کو می نگنجد در ضمیر
تا کجا در سینه ام ماند اسیر
یک فضای بیکران میبایدش
وسعت نه آسمان میبایدش
آه زان دردی که در جان و تن است
گوشهٔ چشم تو داروی من است
در نسازد با دواها جان زار
تلخ و بویش بر مشامم ناگوار
کار این بیمار نتوان برد پیش
من چو طفلان نالم از داروی خویش
تلخی او را فریبم از شکر
خنده ها در لب بدوزد چاره گر
چون بصیری از تو میخواهم گشود
تا بمن باز آید آن روزی که بود
مهر تو بر عاصیان افزونتر است
در خطا بخشی چو مهر مادر است
با پرستاران شب دارم ستیز
باز روغن در چراغ من بریز
ای وجود تو جهان را نو بهار
پرتو خود را دریغ از من مدار
«خود بدانی قدر تن از جان بود
قدر جان از پرتو جانان بود»
رومی
تا ز غیر الله ندارم هیچ امید
یا مرا شمشیر گردان یا کلید
فکر من در فهم دین چالاک و چست
تخم کرداری ز خاک من نرست
تیشه ام را تیز تر گردان که من
محنتی دارم فزون از کوهکن
مؤمنم ، از خویشتن کافر نیم
بر فسانم زن که بد گوهر نیم
گرچه کشت عمر من بیحاصل است
چیزکی دارم که نام او دل است
دارمش پوشیده از چشم جهان
کز سم شبدیز تو دارد نشان
بنده ئی را کو نخواهد ساز و برگ
زندگانی بی حضور خواجه مرگ
ای که دادی کرد را سوز عرب
بندهٔ خود را حضور خود طلب
بنده ئی چون لاله داغی در جگر
دوستانش از غم او بی خبر
بنده ئی اندر جهان نالان چو نی
تفته جان از نغمه های پی به پی
در بیابان مثل چوب نیم سوز
کاروان بگذشت و من سوزم هنوز
اندرین دشت و دری پهناوری
بو که آید کاروانی دیگری
جان ز مهجوری بنالد در بدن
نالهٔ من وای من ای وای من !