عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
تا نباشد دولتی روی تو چون بیند کسی
چشمه ی حیوان کجا بی رهنمون بیند کسی
گو بگیرد بر سرم چون کاسه ی مجنون شکن
گر بدستم بیتو جام لاله گون بیند کسی
در گمان افتد که آیا کوهکن چون زنده شد
گر چنین آشفته ام در بیستون بیند کسی
کی توانم دیدن آن آیینه در دست رقیب
دیده ی خود را به دست غیر چون بیند کسی
دور از آن گل رفتم از پای درخت ارغوان
چند خود را در میان خاک و خون بیند کسی
دور نبود از جفاهای تو و طعن رقیب
گر فغانی را بزنجیر جنون بیند کسی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
نام دل بردی و جان ناتوانم سوختی
این حکایت باز گو دیگر که جانم سوختی
از چراغ دیده ام روغن کشیدی شمع من
آتشی کردی و مغز استخوانم سوختی
صورت حال دلم روشنترست از آفتاب
با وجود آنکه از مردم نهانم سوختی
مست بودی گفتمت در دیده ی من خواب کن
در غضب رفتی و از چندین گمانم سوختی
از زبانت هر سخن گویا زبان آتشست
یاد دار این نکته کز تاب زبانم سوختی
تا رسیدم پیش در پروانه ی قتلم رسید
مجلست نادیده هم در آستانم سوختی
نامه ی شوقت فغانی شعله ی داغ دلست
قصه کوته کن که از آه و فغانم سوختی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
شب چو شاخ ارغوان یکتا قبا می آمدی
آن چنان پر حال و رنگین از کجا می آمدی
هر طرف افتان و خیزان بودی و من منتظر
جان من می سوختی ای شمع تا می آمدی
خود که بود آن صید وحشی کانچنان بیگانه وار
می شد از پیش و تو بیخود از قفا می آمدی
خلق را سوی خدا دست از تو وین مشکل که تو
ابروان پر چین بمحراب دعا می آمدی
داشتی میل می و معشوق و عاشق ناتوان
درد ما را بود و تو بهر دوا می آمدی
خواب در چشمم نیامد از خیالت تا بروز
این چنین تا بر سر عهد وفا می آمدی
آه از آن شبها فغانی کز هوای گلرخی
همچو آتش بر سر راه صبا می آمدی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
دوش از طرف گلستان مست و غلتان آمدی
گرچه ما را کشتی اما خوشتر از جان آمدی
با که می خوردی که بیخود گشتم از بوی خوشت
از در میخانه یا از گشت بستان آمدی
از تو کافر دل امید آب حیوان داشتم
خود برای خوردن خون مسلمان آمدی
بس عجب بودی که نخلت سر کشید از باغ من
ره غلط کردی و در دلهای ویران آمدی
بیوفایی شد دو چارت یا گرفتاری بگو
کانچنان دل جمع رفتی و پریشان آمدی
در خیال آرزوی وصل فالی می زدم
ناگه از مجلس خرامان و غزلخوان آمدی
بیخودی کردی فغانی ریش دل بشکافتی
رو که در بزم وفا آلوده دامان آمدی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
چنان شد گریه ی من در فراق لاله رخساری
که چندین چشمه ی خون سر زد از هر طرف گلزاری
مرا بس گرم می پرسی که چونی از تماشایم
تو حال دیگران را پرس من در آتشم باری
بقند و گل نوازی دیگران را چون دهی ساغر
چه شدهم می توان کند از دل آزرده یی خاری
بذوق انگبین تن در ملامت داده ام ورنه
زهر خار گلستانت چرا می دیدم آزاری
هزاران شمع روشن می توان در یکنفس کشتن
چراغ مرده یی را زنده کن گر می کنی کاری
ملولم زین گدایی شوخ من تلخی بگو باری
گرم چیزی نمی بخشی خموشم کن بگفتاری
نیی بلبل فغانی سر بتاب از پای سرو و گل
بیا گر همتی داری، قدم نه بر سر داری
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
ای رقیب آندم که بر کف تیغ بیدادش دهی
از من سرگشته بهر امتحان یادش دهی
شکل شیرین را نکو آراستی آه ای قضا
گر بدین صورت خرامی سوی فرهادش دهی
هر زمان از خیل خوبان فتنه یی سازی سوار
وز جفا سر در پی دلهای ناشادش دهی
چون قدش در جلوه کی باشد اگر زاب حیات
صورتی سازی و زیب سر و آزادش دهی
اشک من کز مقدم او دور ماند ای باغبان
سر بپای ارغوان و سرو و شمشادش دهی
جمع کردم غنچه ی دل را ولی ترسم که باز
دامن افشان بگذری ای سرو و بر بادش دهی
بر سر کوی ملامت خانه می سازد دلم
وای اگر سنگ جفایی بهر بنیادش دهی
داد می خواهد دل آزرده ای سلطان حسن
وه چه باشد کز سر لطف و کرم دادش دهی
گر در آیی در خیال زاهد خلوت نشین
رخنه در دینش کنی تشویش اورادش دهی
مرشد عشق ای فغانی چون شدی کاش از کرم
دستگیر او شوی یک نکته ارشادش دهی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
از او قاصد بخشم آمد به من یارست پنداری
ز مرگم می دهد پیغام غمخوارست پنداری
نگاهی می کنم از دور و خرسندم بجان دادن
مراد از عاشقی این مردن زارست پنداری
کشم از دوستان جوری که داغ دشمنم سهلست
بلای من همین بیداد اغیارست پنداری
چه باک از سوختن آنجا که باشد آتشین رویی
هلاک خویش بر پروانه دشوارست پنداری
چنان از جلوه ی شاخ گلی افتاده در خونم
که در پایم هزاران نشتر خارست پنداری
شود خون هزاران آب تا برگ گلی روید
چه دل بندم باین خونابه گلزارست پنداری
رود در عاشقی هر دم سر آشفته یی دیگر
شود بسیار از اینها فتنه بیدارست پنداری
چه درد از آه مظلومان فغانی مست غفلت را
خبر از خود ندارد خواجه هشیارست پنداری
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
بتو حال خود چه گویم که تو خود شنیده باشی
غم دل عیان نسازم که بدان رسیده باشی
چکند کسی که عمری بغزال نیم خوابت
چو نر فگنده باشد ز برش رمیده باشی
برهت فتاده بیخود چه خوش آنکه بیگمانی
بسرم رسیده ناگاه و عنان کشیده باشی
چه فراغ بیند آندل که تو جلوه گاه سازی
چه حجاب ماند آن را که تو نور دیده باشی
غم ناامیدی من مگر آن نفس بدانی
که برون روی ز باغی و گلی نچیده باشی
بخط بنفشه فامش نظر آن زمان کن ایدل
که دعای صبحگاهی برخش دمیده باشی
بوصال سرو قدش نرسی مگر زمانی
که درین چمن فغانی چو الف جریده باشی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
چه شد کز صحبت یاران چنین رنجیده می آیی
ز گلزاری که می رفتی گلی ناچیده می آیی
گلت از غیرت آه کدامین تشنه می جوشد
که در آب و عرق زینگونه تر گردیده می آیی
کسی باید که بیند یک نظر شکل پر آشوبت
چنان شاهانه چون تاج و کمر بخشیده می آیی
نمی گویم که رحمی بر فغان و گریه ی من کن
تو کز ناز و جفا بر دیگران خندیده می آیی
چه افسونت چنین دیوانه وش دارد نمی دانم
که هر جا می روی یک دم نیارامیده می آیی
براهت هر قدم چشم و دلی در خاک و خون مانده
تو بیباکانه دامن از زمین درچیده می آیی
جگر سوزد کجا گفت فغانی بشنوی چون تو
نوای بلبل و آواز نی نشنیده می آیی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
یاد داری که دلم را بجفا خون کردی
مست بودی چه بجان من مجنون کردی
بر سرم شب همه شب جنگ رقیبان تو بود
در میان آمدی و عربده افزون کردی
عاشق امروز بخون دل خود دست زند
که هوای می لعل و لب میگون کردی
شد جهان بر سر آن غمزه و غوغاست هنوز
این همه فتنه بیک چشم زدن چون کردی
در زبان داشت فغانی بتو صد گونه سخن
دید آن شکل و زبان بست چه افسون کردی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
بنشین و از میان کمر فتنه را گشای
تا جان تشنه را دهم آبی قبا گشای
در انتظار یک نگهم جان بلب رسید
چشمی بروزگار من مبتلا گشای
از حد گذشت روشنی مجلس رقیب
یک ره در خرابه این بینوا گشای
داری هوای صحبت بیگانه همچنان
چون گویمت که در برخ آشنا گشای
ای ترک مست بوی خوشت عالمی گرفت
بند قبا که گفت که پیش صبا گشای
نگشود هرگزم گرهی دل به خنده یی
آه ار بماند این گره بسته ناگشای
راه نظر ببند فغانی به آن غزال
یا چشم خیره در ره تیر بلا گشای
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
سرم ای بخت در جولانگه صید افگنی دادی
دگر هر تار موی من بدست دشمنی دادی
چه شکرت گویم ای بخت سیه کز بهر آرامم
در این آوارگی باری نشان گلخنی دادی
مخور خون ای دل و بیهوده رنج خود مکن ضایع
چه گل چیدی که عمری آب و رنگ گلشنی دادی
مبادا دامنت آلوده از خونابه ی چشمم
کجا این آشنایی با چو من تر دامنی دادی
فغان برداشتی چون حال من بد دیدی ای دشمن
چگویم هم تو کز دردم نوید مردنی دادی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
گه گه بجور از عاشی ای شوخ بیزارم کنی
بازم نمایی عشوه یی وز نو گرفتارم کنی
تو می روی و من بخود طوطی صفت در گفتگو
باشد که آیی سوی من گوشی بگفتارم کنی
دیدن بغیرت در سخن نبود بسم؟ کز طعنه هم
از دور چون پیدا شوم صد نکته در کارم کنی
خوش آنکه بر خاک درت افتاده باشم بیخبر
مست و غزل خوان بر سرم آیی و هشیارم کنی
همچون فغانی شد دلم پر خون ز درد و داغ او
ای گریه یاری کن دمی شاید سبکبارم کنی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
ای بکرشمه هر زمان گلبن باغ دیگری
من شده کوه درد و تو لاله ی راغ دیگری
سوز تو در دل حزین چون نگرم بنیکوان
بر دل خویش چون نهم بیهده داغ دیگری
یار به دیگری روان من ز پیش بسر دوان
چند توان چنین شدن ره بچراغ دیگری
من بخیال آن پری گم شده ام ز خویشتن
وای که او برغم من کرده سراغ دیگری
همچو فغانیم بود کاسه ی دیده پر ز خون
تا شده عکس ساقیم نقش ایاغ دیگری
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
چه بد گفتم که خونم زین جواب تلخ می ریزی
شکر داری و در جامم شراب تلخ می ریزی
دلی دارم بصد جا داغ و طعن مردمش بر سر
تو هم تا کی نمک بر این کباب تلخ می ریزی
باشک شور بختان خنده تا کی آه ازین عادت
چرا این تحفه ی شیرین در آب تلخ می ریزی
از آن یوسف شود روزی زلال خضر ای دیده
هر آن خوناب کز تعبیر خواب تلخ می ریزی
فغانی خون خود را آب کردی بس کن این گریه
چه گل چیدی که عمری این گلاب تلخ می ریزی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
ای صبا منع گرفتاری بلبل می کنی
با وجود آنکه می دانی تغافل می کنی
صبر اگر باشد توان چیدن رطب از چو بخشک
آتشست گردد ریاحین گر توکل می کنی
نفی کس لازم نمی آید ز درد عاشقی
بلکه اثباتست اگر نیکو تأمل می کنی
چون نجوشد خونت ای عاشق که در بستان او
ارغوان می چینی و نظاره ی گل می کنی
در پریشانی مده خود را که یک سر رشته است
آنچه نامش گاه زلف و گاه کاکل می کنی
گر بدانی ذره چندان نیست دور از آفتاب
ذره یی بالاتر آ تا کی تنزل می کنی
در جگر الماس داری و نمی گویی سخن
زهر مینوشی فغانی و تحمل می کنی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
از گریه سوختیم و تو آهی نمی کنی
در آب و آتشیم و نگاهی نمی کنی
بهر تو در متاع خود آتش زدیم و هیچ
رحمی بحال خانه سیاهی نمی کنی
ما را ز پهلوی تو چو دل نامه شد سیاه
تو شادمان باینکه گناهی نمی کنی
کشت وجود ما نشدی سبز کاشکی
بر کس چو اعتماد گیاهی نمی کنی
من از نظاره ی تو چنین می شوم خراب
ورنه تو در چه دیده که راهی نمی کنی
از یکدم التفات تو می سوزدم رقیب
شکرست کاین وفا همه گاهی نمی کنی
کس را چه کار با تو فغانی ز نیک و بد
شبها بر آن در از چه پناهی نمی کنی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
نشستی با شراب و رود تا در خونم افگندی
بشو دست از وجود من که در جیحونم افگندی
ز بزم خود چو موج آب و همچون شعله از آتش
به یک جام لبالب شمع من بیرونم افگندی
همانساعت بعقل و دانش خود خنده ها کردم
که نقل زعفرانی در می گلگونم افگندی
هنوزت سبزه از گلبرگ و مشک از لاله پیدا نیست
بزنجیر جنون بی نسخه ی افسونم افگندی
نه در مکتب خطی نی در چمن مشقی زدی هرگز
هزاران رخنه در هر نکته ی موزونم افگندی
گهی در بیستونم کشته ی سنگ بلا کردی
گهی لیلی شدی در وادی مجنونم افگندی
نمی گفتی که تا هستی و باشی با تو خواهم بود
دگر بار از نظر ای مونس جان چونم افگندی
چه کردم ای قضا آخر که از سر منزل عنقا
چو مور خسته در ویرانه ی گردونم افگندی
فغانی بس گلو سوزست معنیهای شیرینت
مگو چیزی که آتش در دل محزونم افگندی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
بس تازه و تری چمن آرای کیستی
نخل امید و شاخ تمنای کیستی
روز آفتاب روزن و بام که می شوی
شبها چراغ خلوت تنهای کیستی
رنگت چو بوی دلکش و بویت چو روی خوش
حوری سرشت من گل رعنای کیستی
گل این وفا ندارد و گلزار این صفا
ای لاله ی غریب ز صحرای کیستی
حالا ز غنچه ی دل ما باز کن گلی
در انتظار وعده ی فردای کیستی
ای گل ز شرم دامن پاک تو در عرق
از جویبار چشم گهر زای کیستی
چون من به بند عشق تو صد ماهر و اسیر
تو زلف داده تاب بسودای کیستی
بزمی پر از پریست فغانی تو در میان
دیوانه ی کدامی و شیدای کیستی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
گر آن بودی که بختم نیکخواه خویشتن بودی
سرم در پای ترک کج کلاه خویشتن بودی
نگشتی هرزه بر گرد چراغ دیگران هرگز
صفای خاطرم از برق آه خویشتن بودی
کجا بر طاق ابرویش توانستی نظر کردن
اگر خونخواه چون چشم سیاه خویشتن بودی
ز خوی بد دل دیوانه در دام بلا افتاد
وگر نه تا قیامت در پناه خویشتن بودی
بوصل دیگرانم دل مده ناصح که از خوبان
مرا گر طالعی بودی ز ماه خویشتن بودی
نگشتی پایمال توسنش آیینه ی دلها
گرش یکره نظر بر خاک راه خویشتن بودی
شهید و تشنه ی بادام آن ترک شکر ریزم
که نقل مجلسش نقل سیاه خویشتن بودی
بجرم عشق اگر بردار کردی مستمندیرا
هنوزش صد نظر بر بیگناه خویشتن بودی
ازین چابک سواران گر فغانی داشتی بختی
سرش هم در رکاب پادشاه خویشتن بودی