عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
در دل زار غمی ز آن لب می گون دارم
چه کنم آه چه سازم دل پرخون دارم
بر من ای شمع مزن خنده که سرمایه عشق
گر سرشکست و فغان من ز تو افزون دارم
من اسیر غم دل ماندم و مجنون فرسود
تاب من بر غم دل بیش ز مجنون دارم
سوختم قطره آبی نزدم بر آتش
گر چه از اشک وطن در دل جیحون دارم
حال بودست مرا بد همه وقت ولی
هرگز این حال نبودست که اکنون دارم
گه ز درد تو کنم ناله گه از طعن رقیب
وه که اندوه درون و غم بیرون دارم
گر چه آن ماه جفا کرد فضولی بر من
من ندارم گله از ماه ز گردون دارم
چه کنم آه چه سازم دل پرخون دارم
بر من ای شمع مزن خنده که سرمایه عشق
گر سرشکست و فغان من ز تو افزون دارم
من اسیر غم دل ماندم و مجنون فرسود
تاب من بر غم دل بیش ز مجنون دارم
سوختم قطره آبی نزدم بر آتش
گر چه از اشک وطن در دل جیحون دارم
حال بودست مرا بد همه وقت ولی
هرگز این حال نبودست که اکنون دارم
گه ز درد تو کنم ناله گه از طعن رقیب
وه که اندوه درون و غم بیرون دارم
گر چه آن ماه جفا کرد فضولی بر من
من ندارم گله از ماه ز گردون دارم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
باز در دل ز غم عشق ملالی دارم
چه دهم شرح چه گویم که چه حالی دارم
فکرم اینست که یابم ز بلای تو نجات
الله الله چه بلا فکر محالی دارم
نشأه ساغر وساقی اثر قدرت کیست
ز تو ای زاهد افسرده سؤالی دارم
منزلم کوی تو بس حاصلم اندوه و غمت
من تفاخر نه به ملکی نه به مالی دارم
چون نخندند به دیوانگیم اهل خرد
خسم از آتشی امید وصالی دارم
هست از تیر توام آرزوی پیکانی
طمع میوه از طرفه نهالی دارم
نیست در عشق فضولی روشم بر یک حال
هر زمان فکری و هر لحظه خیالی دارم
چه دهم شرح چه گویم که چه حالی دارم
فکرم اینست که یابم ز بلای تو نجات
الله الله چه بلا فکر محالی دارم
نشأه ساغر وساقی اثر قدرت کیست
ز تو ای زاهد افسرده سؤالی دارم
منزلم کوی تو بس حاصلم اندوه و غمت
من تفاخر نه به ملکی نه به مالی دارم
چون نخندند به دیوانگیم اهل خرد
خسم از آتشی امید وصالی دارم
هست از تیر توام آرزوی پیکانی
طمع میوه از طرفه نهالی دارم
نیست در عشق فضولی روشم بر یک حال
هر زمان فکری و هر لحظه خیالی دارم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
ز سیر سایه همراه تو ای مه رشکها بردم
برای دیدنت گر چشم هم می داشت می مردم
مرا بر چشم پر خون جمع گشته نیست پیکانت
در گنجینه لعلیست با آهن برآوردم
بکف در کوی تو می گشتم از من نقد جان گم شد
پشیمانم که بد کردم بچشمان تو نسپردم
بنای خانه دل گشت ویران بهر تعمیرش
گلی باید بیا ساقی سفالی ده پر از دردم
بحمدالله که مردم در غم عشق تو و هرگز
بشرح درد دل طبع لطیفت را نیازردم
بخود تا چند خندی ای صدف بگشا دهن زین بس
بدور گوهر اشکم مزن از دانه در دم
فضولی نیست هر شب تا سحر غیر از فغان کارت
ترا من از سکان کوی او بیهوده نشمردم
برای دیدنت گر چشم هم می داشت می مردم
مرا بر چشم پر خون جمع گشته نیست پیکانت
در گنجینه لعلیست با آهن برآوردم
بکف در کوی تو می گشتم از من نقد جان گم شد
پشیمانم که بد کردم بچشمان تو نسپردم
بنای خانه دل گشت ویران بهر تعمیرش
گلی باید بیا ساقی سفالی ده پر از دردم
بحمدالله که مردم در غم عشق تو و هرگز
بشرح درد دل طبع لطیفت را نیازردم
بخود تا چند خندی ای صدف بگشا دهن زین بس
بدور گوهر اشکم مزن از دانه در دم
فضولی نیست هر شب تا سحر غیر از فغان کارت
ترا من از سکان کوی او بیهوده نشمردم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
دمی بی عشق خوبان پری رخسار چون باشم
بعالم بهر کاری آمدم بی کار چون باشم
چو دیده ام قامتش از بی خودی خود را ندانستم
خدا داند بوقت دیدن رفتار چون باشم
شدم در تنگنای دهر بیزار از دل و از جان
جدا از یار در یک خانه با اغیار چون باشم
مکن از نالهای زار دور از بزم او منعم
نیم در بزم او بی نالهای زار چون باشم
منم چون عکس بر مرآت هستی بی شعور از خود
وجود من ز دیدارست بی دیدار چون باشم
رقیبان را نمی خواهم که بینم چون کنم یارب
رقیبان همدم یارند من بی یار چون باشم
ندارم صبر بی رویش نخواهم رفت از کویش
فضولی عندلیبم بی گل و گلزار چون باشم
بعالم بهر کاری آمدم بی کار چون باشم
چو دیده ام قامتش از بی خودی خود را ندانستم
خدا داند بوقت دیدن رفتار چون باشم
شدم در تنگنای دهر بیزار از دل و از جان
جدا از یار در یک خانه با اغیار چون باشم
مکن از نالهای زار دور از بزم او منعم
نیم در بزم او بی نالهای زار چون باشم
منم چون عکس بر مرآت هستی بی شعور از خود
وجود من ز دیدارست بی دیدار چون باشم
رقیبان را نمی خواهم که بینم چون کنم یارب
رقیبان همدم یارند من بی یار چون باشم
ندارم صبر بی رویش نخواهم رفت از کویش
فضولی عندلیبم بی گل و گلزار چون باشم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
عهد کردم که دیگر بیهده کاری نکنم
سوی خوبان جفا پیشه گذاری نکنم
کردم از عشق بتان توبه چه خواهد بودن
غایتش این که دگر ناله زاری نکنم
چند بیداد رقیبان بداندیش کشم
به از آن نیست که میلی بنگاری نکنم
تا بکی زحمت اغیار کشم می خواهم
بعد ازین آرزوی صحبت یاری نکنم
بکناری کشم از صحبت رندان خود را
ز بتان آرزوی بوس و کناری نکنم
مرهم داغ دل از فیض فراغت سازم
هوس عاشقی لاله عذاری نکنم
بعد ازین مصلحت اینست که کنجی گیرم
چو فضولی هوس باغ و بهاری نکنم
سوی خوبان جفا پیشه گذاری نکنم
کردم از عشق بتان توبه چه خواهد بودن
غایتش این که دگر ناله زاری نکنم
چند بیداد رقیبان بداندیش کشم
به از آن نیست که میلی بنگاری نکنم
تا بکی زحمت اغیار کشم می خواهم
بعد ازین آرزوی صحبت یاری نکنم
بکناری کشم از صحبت رندان خود را
ز بتان آرزوی بوس و کناری نکنم
مرهم داغ دل از فیض فراغت سازم
هوس عاشقی لاله عذاری نکنم
بعد ازین مصلحت اینست که کنجی گیرم
چو فضولی هوس باغ و بهاری نکنم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
گهی که بر گل روی تو چشم تر بگشایم
هزار سیل ز خونابه جگر بگشایم
گهی که رخ بگشایی سزد که بهر تماشا
بهر سر مژه من دیده دگر بگشایم
هزار درد گره بسته در دل و نتوانم
کز آن یکی بر آن سرو سیمبر بگشایم
ز بیم خوی تو بستم ره نظر ز جمالت
ببند راه جفا تازه نظر بگشایم
چو خانه تیره ز بختست ز آن چه سود که آن را
بآه روزن و با موج اشک در بگشایم
بشمع وصل چو پروانه میل سوختنم هست
اگر فراق گذارد که بال و پر بگشایم
فضولی از رخ خوبان سزد که چشم ببندم
چه لازمست که بر خود در نظر بگشایم
هزار سیل ز خونابه جگر بگشایم
گهی که رخ بگشایی سزد که بهر تماشا
بهر سر مژه من دیده دگر بگشایم
هزار درد گره بسته در دل و نتوانم
کز آن یکی بر آن سرو سیمبر بگشایم
ز بیم خوی تو بستم ره نظر ز جمالت
ببند راه جفا تازه نظر بگشایم
چو خانه تیره ز بختست ز آن چه سود که آن را
بآه روزن و با موج اشک در بگشایم
بشمع وصل چو پروانه میل سوختنم هست
اگر فراق گذارد که بال و پر بگشایم
فضولی از رخ خوبان سزد که چشم ببندم
چه لازمست که بر خود در نظر بگشایم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
جفا کارست و خونریز آن بت بی درد می دانم
ز رنگ کار او با من چه خواهد کرد می دانم
چه حاجت شرح بیداد زلیخا پرسم از یوسف
چو او در عاشقی مردست یا نامرد می دانم
زده بر آتش دل سیل خوناب جگر آبی
من احوال درونم را ز آه سرد می دانم
زمانی از غم مشگین غزالان نیستم خالی
طریق سیر مجنون بیابان گرد می دانم
نمی خواهم بسیل اشک شویم چهره خود را
ز جولان که دارد چهره ام این گرد می دانم
چو دل بر تیر مژگان و کمان ابرویش بستم
چه خواهد آمدن بر جان غم پرورد می دانم
فضولی راز خود در عاشقی از من نهان کردی
ندانستی ز اشک آل و روی زرد می دانم
ز رنگ کار او با من چه خواهد کرد می دانم
چه حاجت شرح بیداد زلیخا پرسم از یوسف
چو او در عاشقی مردست یا نامرد می دانم
زده بر آتش دل سیل خوناب جگر آبی
من احوال درونم را ز آه سرد می دانم
زمانی از غم مشگین غزالان نیستم خالی
طریق سیر مجنون بیابان گرد می دانم
نمی خواهم بسیل اشک شویم چهره خود را
ز جولان که دارد چهره ام این گرد می دانم
چو دل بر تیر مژگان و کمان ابرویش بستم
چه خواهد آمدن بر جان غم پرورد می دانم
فضولی راز خود در عاشقی از من نهان کردی
ندانستی ز اشک آل و روی زرد می دانم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
پنهان غم دلم ز تو ای جان نمی کنم
من عاشق توام ز تو پنهان نمی کنم
تا داغ عشق یار نبیند بسینه ام
پیش رقیب چاک گریبان نمی کنم
گر در مصیبتم نکند گریه دم بدم
هرگز نظر بدیده گریان نمی کنم
اوراست لحظه لحظه بمن التفات لیک
من بی خودم ملاحظه آن نمی کنم
گویند جان نداده باو ترک عشق کن
این کار مشکل است من آسان نمی کنم
دل را بترک عشق نصیحت نمی دهم
کس را ز کار خیر پشیمان نمی کنم
دارم بذوق وصل فضولی امیدها
اندیشه ز محنت هجران نمی کنم
من عاشق توام ز تو پنهان نمی کنم
تا داغ عشق یار نبیند بسینه ام
پیش رقیب چاک گریبان نمی کنم
گر در مصیبتم نکند گریه دم بدم
هرگز نظر بدیده گریان نمی کنم
اوراست لحظه لحظه بمن التفات لیک
من بی خودم ملاحظه آن نمی کنم
گویند جان نداده باو ترک عشق کن
این کار مشکل است من آسان نمی کنم
دل را بترک عشق نصیحت نمی دهم
کس را ز کار خیر پشیمان نمی کنم
دارم بذوق وصل فضولی امیدها
اندیشه ز محنت هجران نمی کنم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
پیش او با ناله اظهار غم دل کرده ام
چون ننالم کام دل از ناله حاصل کرده ام
گر مرا با ناله میلی هست در دل دور نیست
سوی خود دلدار را با ناله مایل کرده ام
هیچ عاشق را چو من در عشق خوبان ناله نیست
کار را در ناله بر عشاق مشکل کرده ام
نالها بر خاسته از ناله من هر طرف
هر کجا ناله کنان دور از تو منزل کرده ام
تا دل آواره نتواند برون بردن رهی
خاک کویت را بخوناب جگر گل کرده ام
کرده ام ترک سر زلف بتان سنگ دل
بوالعجب دیوانه ام قطع سلاسل کرده ام
نیست در ذکر لبش جز غم فضولی از رقیب
خویش را با ذوق می از مرگ غافل کرده ام
چون ننالم کام دل از ناله حاصل کرده ام
گر مرا با ناله میلی هست در دل دور نیست
سوی خود دلدار را با ناله مایل کرده ام
هیچ عاشق را چو من در عشق خوبان ناله نیست
کار را در ناله بر عشاق مشکل کرده ام
نالها بر خاسته از ناله من هر طرف
هر کجا ناله کنان دور از تو منزل کرده ام
تا دل آواره نتواند برون بردن رهی
خاک کویت را بخوناب جگر گل کرده ام
کرده ام ترک سر زلف بتان سنگ دل
بوالعجب دیوانه ام قطع سلاسل کرده ام
نیست در ذکر لبش جز غم فضولی از رقیب
خویش را با ذوق می از مرگ غافل کرده ام
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
ای لعل سخن گوی تو کام دل زارم
وقتست که کام دل از آن لعل بر آرم
می خواهم از آن لب سخنی بشنوم اما
تا لب بگشایی بسخن صبر ندارم
بگشا بتکلم لب و با من سخنی گوی
کز شوق رسیدست بلب جان فگارم
این جان بلب آمده نذر سخن تست
هرگاه که خواهی تو بگو من بسپارم
این نیز ز ذوق سخن تست که قاصد
آورد پیامی ز تو و برد قرارم
در رشته کارم گره افتاد ز زلفت
لطفی کن و بگشا گره از رشته کارم
با آب حیاتم نبود کار فضولی
من کشته لعل لب جان پرور یارم
وقتست که کام دل از آن لعل بر آرم
می خواهم از آن لب سخنی بشنوم اما
تا لب بگشایی بسخن صبر ندارم
بگشا بتکلم لب و با من سخنی گوی
کز شوق رسیدست بلب جان فگارم
این جان بلب آمده نذر سخن تست
هرگاه که خواهی تو بگو من بسپارم
این نیز ز ذوق سخن تست که قاصد
آورد پیامی ز تو و برد قرارم
در رشته کارم گره افتاد ز زلفت
لطفی کن و بگشا گره از رشته کارم
با آب حیاتم نبود کار فضولی
من کشته لعل لب جان پرور یارم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
گوش بر قول رقیبان بداندیش مکن
جور بر عاشق سودا زده خویش مکن
بیش ازین نیست مرا تاب جفاکاری تو
ای جفاکار جفاکاری ازین بیش مکن
نیستم من به همان حال که بودم زین پیش
تو همان جور که می کردی ازین پیش مکن
پادشاهی ز تو خوش نیست ستم بر درویش
رحم پیش آر ستم بر من درویش مکن
حذر از آه دل ریش کن از بهر خدا
خویش را مایل آزار دل ریش مکن
زندگی بهر چه باید چو مرا می گویند
می مخور ذوق مبین کام مزن عیش مکن
در یکی جو ز یکی خواه فضولی مقصد
نقد دین صرف ره هر بت بدکیش مکن
جور بر عاشق سودا زده خویش مکن
بیش ازین نیست مرا تاب جفاکاری تو
ای جفاکار جفاکاری ازین بیش مکن
نیستم من به همان حال که بودم زین پیش
تو همان جور که می کردی ازین پیش مکن
پادشاهی ز تو خوش نیست ستم بر درویش
رحم پیش آر ستم بر من درویش مکن
حذر از آه دل ریش کن از بهر خدا
خویش را مایل آزار دل ریش مکن
زندگی بهر چه باید چو مرا می گویند
می مخور ذوق مبین کام مزن عیش مکن
در یکی جو ز یکی خواه فضولی مقصد
نقد دین صرف ره هر بت بدکیش مکن
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
چشمی بگشا سوی من و زاری من بین
در دام غم عشق گرفتاری من بین
از جور و جفا مردم و آهی نکشیدم
آزار رقیبان و کم آزاری من بین
کردم ز رخت منع دل و مردم دیده
با سوخته چند ستمکاری من بین
صد جور کشیدم ز بتان ترک نکردم
با اهل جفا رسم وفاداری من بین
من مهر نمودم همه دم ماه و شان جور
اغیاری این طائفه و یاری من بین
کس را نظری بر من افتاده نیفتد
در رهگذر عشق بتان خواری من بین
دل را بسپردم بغم عشق فضولی
با دشمن خود یاری و غمخواری من بین
در دام غم عشق گرفتاری من بین
از جور و جفا مردم و آهی نکشیدم
آزار رقیبان و کم آزاری من بین
کردم ز رخت منع دل و مردم دیده
با سوخته چند ستمکاری من بین
صد جور کشیدم ز بتان ترک نکردم
با اهل جفا رسم وفاداری من بین
من مهر نمودم همه دم ماه و شان جور
اغیاری این طائفه و یاری من بین
کس را نظری بر من افتاده نیفتد
در رهگذر عشق بتان خواری من بین
دل را بسپردم بغم عشق فضولی
با دشمن خود یاری و غمخواری من بین
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
می شود هر دم جنون ما ز ابرویت فزون
هست ابروی تو ما را سر خط مشق جنون
دل قدت را دید لعلت راست مایل مدتیست
می کشم از دل ملامت می خورم از دیده خون
دیده می ریزد درون از چاکهای سینه ام
دل ز راه دیده هر خونی که می آرد برون
عاشق از حال دل پر خون چه حاجت دم زند
می توان دانست از رنگ سرشگ لاله گون
رشته پیوند خود با تارهای زلف او
کرده ام محکم ولی می ترسم از بخت زبون
پنبه ننهاد کس بر داغهای سینه ام
کآتشی در سینه اش نگرفت از سوز درون
بهر دنیا منت دونان فضولی تا بکی
دل بعالی همتی بردار از دنیای دون
هست ابروی تو ما را سر خط مشق جنون
دل قدت را دید لعلت راست مایل مدتیست
می کشم از دل ملامت می خورم از دیده خون
دیده می ریزد درون از چاکهای سینه ام
دل ز راه دیده هر خونی که می آرد برون
عاشق از حال دل پر خون چه حاجت دم زند
می توان دانست از رنگ سرشگ لاله گون
رشته پیوند خود با تارهای زلف او
کرده ام محکم ولی می ترسم از بخت زبون
پنبه ننهاد کس بر داغهای سینه ام
کآتشی در سینه اش نگرفت از سوز درون
بهر دنیا منت دونان فضولی تا بکی
دل بعالی همتی بردار از دنیای دون
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
نمی مردم از آن تیغی که زد آن سیمبر بر من
اگر از پی نمی زد سایه اش تیغ دگر بر من
بدین کز دیدنت در باختم دین چون شوم منکر
گواهی می دهد چون روز محشر چشم تر بر من
فکندی پرده از رخ نیستم از دیدنت غافل
بلایی می نمایی ازتو واجب شد حذر بر من
چو شمع از هجر آن خورشید شب تا روز می سوزم
عجب نبود اگر نالند مرغان سحر بر من
رخ از من تافت میل زینتش در دل فکن یارب
که در آیینه اندازد طفیل خود نظر بر من
طبیبا می فزاید ذوقم از سوز جگر هر دم
دوایی ده که آن افزون کند سوز جگر بر من
فضولی کمتر از مجنون نیم در عشق و رسوایی
چه خواهد کرد سودای بتان زین بیشتر بر من
اگر از پی نمی زد سایه اش تیغ دگر بر من
بدین کز دیدنت در باختم دین چون شوم منکر
گواهی می دهد چون روز محشر چشم تر بر من
فکندی پرده از رخ نیستم از دیدنت غافل
بلایی می نمایی ازتو واجب شد حذر بر من
چو شمع از هجر آن خورشید شب تا روز می سوزم
عجب نبود اگر نالند مرغان سحر بر من
رخ از من تافت میل زینتش در دل فکن یارب
که در آیینه اندازد طفیل خود نظر بر من
طبیبا می فزاید ذوقم از سوز جگر هر دم
دوایی ده که آن افزون کند سوز جگر بر من
فضولی کمتر از مجنون نیم در عشق و رسوایی
چه خواهد کرد سودای بتان زین بیشتر بر من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
شد چاک چاک سینه و از قطرهای خون
افتاد پاره پاره دل از چاکها برون
خونست قطره قطره که از دیده می چکد
یا هست هر یکی شرری ز آتش درون
دادم بذکر لعل تو تسکین دود آه
دفع گزند مار توان کرد بافسون
آواره تا بکی کندم عقل هرزه کرد
خواهم مرا بسلسله خود کشد جنون
بی صورتی قرار ندارد دمی دلم
در کار عشق کم نتوان شد ز بیستون
بر غیر من نمی رسد ای چرخ جور تو
گویا میان خلق مرا دیده زبون
از من مکن سؤال فضولی که چیست حال
حال دلم قیاس کن از اشک لاله گون
افتاد پاره پاره دل از چاکها برون
خونست قطره قطره که از دیده می چکد
یا هست هر یکی شرری ز آتش درون
دادم بذکر لعل تو تسکین دود آه
دفع گزند مار توان کرد بافسون
آواره تا بکی کندم عقل هرزه کرد
خواهم مرا بسلسله خود کشد جنون
بی صورتی قرار ندارد دمی دلم
در کار عشق کم نتوان شد ز بیستون
بر غیر من نمی رسد ای چرخ جور تو
گویا میان خلق مرا دیده زبون
از من مکن سؤال فضولی که چیست حال
حال دلم قیاس کن از اشک لاله گون
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
زین ندامت که نشد خاک درت مسکن من
اشک از چهره جان شست غبار تن من
حیرت لعل تو بردم بلحد نیست عجب
گر شود گلخنی از آتش دل مدفن من
گردباد غم و گرداب بلا نیست شوند
چند گردند درین بادیه پیرامن من
ذوق دیدار تو آیینه چه ادراک کند
روی چون مه منما جز بدل روشن من
نیست از ضعف بدن ناله من می ترسم
که فتد طوق غمت بی خبر از گردن من
رشته شمع شبستان غمم در آتش
من نه مجروحم و پرخون شده پیراهن من
چون نمیرم من ازین غصه فضولی که ز غم
مردم و یار ندارد خبر از مردن من
اشک از چهره جان شست غبار تن من
حیرت لعل تو بردم بلحد نیست عجب
گر شود گلخنی از آتش دل مدفن من
گردباد غم و گرداب بلا نیست شوند
چند گردند درین بادیه پیرامن من
ذوق دیدار تو آیینه چه ادراک کند
روی چون مه منما جز بدل روشن من
نیست از ضعف بدن ناله من می ترسم
که فتد طوق غمت بی خبر از گردن من
رشته شمع شبستان غمم در آتش
من نه مجروحم و پرخون شده پیراهن من
چون نمیرم من ازین غصه فضولی که ز غم
مردم و یار ندارد خبر از مردن من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
غم لعل ترا در سینه جا کردم که جان است این
تمنای حیات جاودان دارم از آن است این
مکن لیلی وش من گوش بر افسانه مجنون
حدیث درد من بشنو که به ز آن داستان است این
ز شرم صورت خوب تو می گردد پری پنهان
چه حاجت من کنم اظهار این معنی عیان است این
لگدکوب رقیبت شد تن اندوه پروردم
مگو تن پیش سگ افتاده مشتی استخوان است این
هوا از شاخ گل پیکان خونین می کشد گویا
بدل خوردست تیر رشک قدت را نشان است این
قرارم برد رفتارت سرشکم ریخت گفتارت
چه قد دلستان است آن چه لعل درفشان است این
فضولی می رسد هر شب بمه فریاد و افغانت
شبی آن مه نمی پرسد چه فریاد و فغان است این
تمنای حیات جاودان دارم از آن است این
مکن لیلی وش من گوش بر افسانه مجنون
حدیث درد من بشنو که به ز آن داستان است این
ز شرم صورت خوب تو می گردد پری پنهان
چه حاجت من کنم اظهار این معنی عیان است این
لگدکوب رقیبت شد تن اندوه پروردم
مگو تن پیش سگ افتاده مشتی استخوان است این
هوا از شاخ گل پیکان خونین می کشد گویا
بدل خوردست تیر رشک قدت را نشان است این
قرارم برد رفتارت سرشکم ریخت گفتارت
چه قد دلستان است آن چه لعل درفشان است این
فضولی می رسد هر شب بمه فریاد و افغانت
شبی آن مه نمی پرسد چه فریاد و فغان است این
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
ای دل از کار عشق عار مکن
عشق تا هست هیچ کار مکن
نیست انکار عشق را یمنی
مکن این کار زینهار مکن
تا ترا عشق و عاشقی باشد
شیوه دیگر اختیار مکن
راحتی در جهان اگر خواهی
خویش را اهل اعتبار مکن
پی تقلید خاص و عام مرو
خدمت شاه و شهریار مکن
ور نجات دو کون می طلبی
غیر دیوانگی شعار مکن
از فضولی نصیحتی بشنو
ترک خوبان گل عذار مکن
عشق تا هست هیچ کار مکن
نیست انکار عشق را یمنی
مکن این کار زینهار مکن
تا ترا عشق و عاشقی باشد
شیوه دیگر اختیار مکن
راحتی در جهان اگر خواهی
خویش را اهل اعتبار مکن
پی تقلید خاص و عام مرو
خدمت شاه و شهریار مکن
ور نجات دو کون می طلبی
غیر دیوانگی شعار مکن
از فضولی نصیحتی بشنو
ترک خوبان گل عذار مکن
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
نمی خواهم که گوید هیچ کس احوال من با او
که می میرم ز غیرت گر کسی گوید سخن با او
ز بیم آن که دردم را به لطفی کم نگرداند
نمی خواهم کنم اظهار درد خویشتن با او
ز جان مستغنیم با ذوق داغت زآن که می دانم
که گر بیرون رود جان زنده می ماند بدن با او
از آن رو با تنم میلیست جانم را که می داند
ز پیکان تو دارد بهره تا هست تن با او
چنان با آتش دل بی تو جانم الفتی دارد
که می آرد برون هر دم سر از یک پیرهن با او
چراغی در فلک افروختم از برق آه خود
که هر شب هست روشن قدسیان را انجمن با او
زنم هر روز چتری در چمن از دود دل تا شب
ز غیرت تا نباشد سایه در سیر چمن با او
فضولی از وصال دوست منعم می کند زاهد
غمی دارم که ممکن نیست یک دم زیستن با او
که می میرم ز غیرت گر کسی گوید سخن با او
ز بیم آن که دردم را به لطفی کم نگرداند
نمی خواهم کنم اظهار درد خویشتن با او
ز جان مستغنیم با ذوق داغت زآن که می دانم
که گر بیرون رود جان زنده می ماند بدن با او
از آن رو با تنم میلیست جانم را که می داند
ز پیکان تو دارد بهره تا هست تن با او
چنان با آتش دل بی تو جانم الفتی دارد
که می آرد برون هر دم سر از یک پیرهن با او
چراغی در فلک افروختم از برق آه خود
که هر شب هست روشن قدسیان را انجمن با او
زنم هر روز چتری در چمن از دود دل تا شب
ز غیرت تا نباشد سایه در سیر چمن با او
فضولی از وصال دوست منعم می کند زاهد
غمی دارم که ممکن نیست یک دم زیستن با او
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
شد دلم صد پاره و چون لاله بر هر پاره ای
سوختم داغی ز عشق آتشین رخساره ای
شد دلم خون تا شود فارغ ز سودای بتان
وه که دارد باز هر سو قصد او خون خواره ای
بهر درمان درد سر دادن طبیبان را چه سود
چون مریض عشق جز مردن ندارد چاره ای
گر ز بی دردی بود غافل ز من آن هم خوشست
تا بکام دل کنم در روی او نظاره ای
بهر آزارم رقیب آن تندخو را تیز کرد
آهنی افروخت آتش بهر من از خاره ای
حیرت حال من انجم را ز گشتن باز داشت
تا نماند غیر اشکم کوکب سیاره ای
نی فضولی راست سر منزل سر کویت همین
سر بدان جا می نهد هر جا که هست آواره ای
سوختم داغی ز عشق آتشین رخساره ای
شد دلم خون تا شود فارغ ز سودای بتان
وه که دارد باز هر سو قصد او خون خواره ای
بهر درمان درد سر دادن طبیبان را چه سود
چون مریض عشق جز مردن ندارد چاره ای
گر ز بی دردی بود غافل ز من آن هم خوشست
تا بکام دل کنم در روی او نظاره ای
بهر آزارم رقیب آن تندخو را تیز کرد
آهنی افروخت آتش بهر من از خاره ای
حیرت حال من انجم را ز گشتن باز داشت
تا نماند غیر اشکم کوکب سیاره ای
نی فضولی راست سر منزل سر کویت همین
سر بدان جا می نهد هر جا که هست آواره ای