عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
ز شوق آنکه خواند نامه ام را آنچنان شادم
که در وقت نوشتن می رود نام خود از یادم
بخون دل نوشتم نامه و سویش روان کردم
بخواند یا نه باری من نیاز خود فرستادم
دلم بی اختیار از بخت جوید هر دم آزادی
مگر از بنده یادآور جایی سرو آزادم
ز یبماری چنان گشتم که گر عمرم امان بخشد
براهی افگنم خود را که سویت آورد با دم
بجان بندم میان شمع و از سر سوختن گیرم
بشکر آنکه در بزمت قبول خدمت افتادم
بنای صبر اگر محکم نباشد، در دل ویران
برد دور از سر کوی تو آب دیده بنیادم
دل من نامه ی در دست گر بگشایمش روزی
شود روشن فغانی موجب افغان و فریادم
که در وقت نوشتن می رود نام خود از یادم
بخون دل نوشتم نامه و سویش روان کردم
بخواند یا نه باری من نیاز خود فرستادم
دلم بی اختیار از بخت جوید هر دم آزادی
مگر از بنده یادآور جایی سرو آزادم
ز یبماری چنان گشتم که گر عمرم امان بخشد
براهی افگنم خود را که سویت آورد با دم
بجان بندم میان شمع و از سر سوختن گیرم
بشکر آنکه در بزمت قبول خدمت افتادم
بنای صبر اگر محکم نباشد، در دل ویران
برد دور از سر کوی تو آب دیده بنیادم
دل من نامه ی در دست گر بگشایمش روزی
شود روشن فغانی موجب افغان و فریادم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
غمت خوردم که روزی با تو چون گل همنفس باشم
نه چون وقت گل آید در شمار خار و خس باشم
مرا از سوختن شد دولت پروانگی حاصل
چرا بیخود بشهد عیش مایل چون مگس باشم
مرا جذب عتابت می کشد در بزم وصل آخر
چه غم گرچند روزی از رقیبان باز پس باشم
ز ترک خویش چون عنقا توان شد در جهان پنهان
چرا در قید تن درمانده چون مرغ قفس باشم
ملامت می کند هر کس که می بیند مرا بیتو
بدین یک جان که من دارم اسیر چند کس باشم
درین آب و هوا مرغ دلم هرگز فرو ناید
مگر کز دانه ی خال تو در دام هوس باشم
اثر چون نیست در فریاد من شبهای تنهایی
فغانی تا بکی در ناله از فریاد رس باشم
نه چون وقت گل آید در شمار خار و خس باشم
مرا از سوختن شد دولت پروانگی حاصل
چرا بیخود بشهد عیش مایل چون مگس باشم
مرا جذب عتابت می کشد در بزم وصل آخر
چه غم گرچند روزی از رقیبان باز پس باشم
ز ترک خویش چون عنقا توان شد در جهان پنهان
چرا در قید تن درمانده چون مرغ قفس باشم
ملامت می کند هر کس که می بیند مرا بیتو
بدین یک جان که من دارم اسیر چند کس باشم
درین آب و هوا مرغ دلم هرگز فرو ناید
مگر کز دانه ی خال تو در دام هوس باشم
اثر چون نیست در فریاد من شبهای تنهایی
فغانی تا بکی در ناله از فریاد رس باشم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
روز نوروزست و دل درد تو دارد سوز هم
وه که می سوزم بدرد و داغت این نوروز هم
بیخودم در ناله و زاری، نه شب دانم نه روز
زار می نالم شب از درد جدایی روز هم
باز چون خوانم دل خود را که این مرغ اسیر
رام شد در حلقه ی آن زلف و دست آموز هم
مانده ام زان غمزه و مژگان بخاک و خون مدام
خورده تیغ جان شکاف و ناوک دلدوز هم
مانده بودم در جدایی، گر نمی شد خضر راه
آن لب جانبخش و رخسار جهان افروز هم
دور از آن مه روزم از شب، شب ز روزم تیره تر
بخت روز افزون ندارم طالع فیروز هم
درد و داغ عاشقی کردی فغانی اختیار
زار میمیر از جفای گلرخان میسوز هم
وه که می سوزم بدرد و داغت این نوروز هم
بیخودم در ناله و زاری، نه شب دانم نه روز
زار می نالم شب از درد جدایی روز هم
باز چون خوانم دل خود را که این مرغ اسیر
رام شد در حلقه ی آن زلف و دست آموز هم
مانده ام زان غمزه و مژگان بخاک و خون مدام
خورده تیغ جان شکاف و ناوک دلدوز هم
مانده بودم در جدایی، گر نمی شد خضر راه
آن لب جانبخش و رخسار جهان افروز هم
دور از آن مه روزم از شب، شب ز روزم تیره تر
بخت روز افزون ندارم طالع فیروز هم
درد و داغ عاشقی کردی فغانی اختیار
زار میمیر از جفای گلرخان میسوز هم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
هر زمان با خود خیال آن رخ گلگون کنم
آرزوی دیدن رویت بدل افزون کنم
چون خیال صورت خوب تو آرم در نظر
از تحیر آفرین بر خامه ی بیچون کنم
سر ز طاعت بر ندارم گر بعمر خود دمی
سجده یی در سایه آن قامت موزون کنم
من که دارم صد نوا از ناله ی شبگیر خود
گوش کی بر ارغنون بزم افلاطون کنم
گر مرا صد غم بود در دل، چو بینم روی تو
برکشم آهی و غمها را ز دل بیرون کنم
در سخن هر دم چو شمعم سوز دل روشن نشد
در نمیگیرد چراغم تا بکی افسون کنم
کاش پرسد غنچه ی لعل تو از من نکته یی
تا بتقریب سخن شرح دل پر خون کنم
خواب شد بر دیده ی شب زنده دار من حرام
بسکه شبها ناله از بی مهری گردون کنم
بیت احزان فغانی کی شود بزم طرب
چند در هر گوشه فریاد از دل محزون کنم
آرزوی دیدن رویت بدل افزون کنم
چون خیال صورت خوب تو آرم در نظر
از تحیر آفرین بر خامه ی بیچون کنم
سر ز طاعت بر ندارم گر بعمر خود دمی
سجده یی در سایه آن قامت موزون کنم
من که دارم صد نوا از ناله ی شبگیر خود
گوش کی بر ارغنون بزم افلاطون کنم
گر مرا صد غم بود در دل، چو بینم روی تو
برکشم آهی و غمها را ز دل بیرون کنم
در سخن هر دم چو شمعم سوز دل روشن نشد
در نمیگیرد چراغم تا بکی افسون کنم
کاش پرسد غنچه ی لعل تو از من نکته یی
تا بتقریب سخن شرح دل پر خون کنم
خواب شد بر دیده ی شب زنده دار من حرام
بسکه شبها ناله از بی مهری گردون کنم
بیت احزان فغانی کی شود بزم طرب
چند در هر گوشه فریاد از دل محزون کنم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
کی بود ای گل که تنگت در دل شیدا کشم
چند ناز سرو و جور غنچه ی رعنا کشم
بی گل روی تو در خلوتسرای چشم و دل
خوش نباشد گر هزاران صورت زیبا کشم
می کشم دامن ز گرد راهت از غیرت ولی
گر دهد دستم روان در دیده ی بینا کشم
چند دور از چشمه ی نوش تو از درد فراق
سر نهم در آب شور دیده و دریا کشم
مانده ام در دشت حرمان و ز دست روزگار
آنقدر فرصت نمی یابم که خار از پا کشم
تنگ شد بر من فضای شهر از آن مشگین غزال
دست همت بعد ازین در دامن صحرا کشم
چون فغانی از دل سوزان و چشم اشکبار
شعله از دریا بر آرم لاله از خارا کشم
چند ناز سرو و جور غنچه ی رعنا کشم
بی گل روی تو در خلوتسرای چشم و دل
خوش نباشد گر هزاران صورت زیبا کشم
می کشم دامن ز گرد راهت از غیرت ولی
گر دهد دستم روان در دیده ی بینا کشم
چند دور از چشمه ی نوش تو از درد فراق
سر نهم در آب شور دیده و دریا کشم
مانده ام در دشت حرمان و ز دست روزگار
آنقدر فرصت نمی یابم که خار از پا کشم
تنگ شد بر من فضای شهر از آن مشگین غزال
دست همت بعد ازین در دامن صحرا کشم
چون فغانی از دل سوزان و چشم اشکبار
شعله از دریا بر آرم لاله از خارا کشم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
مدام از آتشی آشفته حالم
فغان کز اختر بد در وبالم
سخن نشنیدم و عاشق شدم وای
که خواهد داد گردون گوشمالم
چنان از همدمانم دل گرفتست
که از خود نیز می گیرد ملالم
سبو بردار و صحبت برطرف کن
کنون کز باده خالی شد سفالم
وصالش خواستم پیدا شد از دور
بحاجت می رسم خوبست فالم
چنان برگشتم از عشقش فغانی
که غیر از او نگنجد در خیالم
فغان کز اختر بد در وبالم
سخن نشنیدم و عاشق شدم وای
که خواهد داد گردون گوشمالم
چنان از همدمانم دل گرفتست
که از خود نیز می گیرد ملالم
سبو بردار و صحبت برطرف کن
کنون کز باده خالی شد سفالم
وصالش خواستم پیدا شد از دور
بحاجت می رسم خوبست فالم
چنان برگشتم از عشقش فغانی
که غیر از او نگنجد در خیالم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
شبی که در نظر آن طره ی خمیده کشم
هزار بار بجان بوسم و بدیده کشم
مرا که غنچه ی وصل از دعای صبح شکفت
چگونه منت گلهای نو دمیده کشم
نیافت خاطرم آرام تا ز بوی گلی
درین چمن نفسی چند آرمیده کشم
مرا که میچکد از دیده خون دل بچه رو
ز دست ساقی گلرخ می چکیده کشم
نچیده از چمن وصل غیر خار و هنوز
هزار درد دل از هر گل نچیده کشم
جریده می روم این راهرا و نزدیکست
که خط نسخ بمضمون این جریده کشم
بجز دهان تو کز هیچ، آفریده خدا
عجب که سرزنش از هیچ آفریده کشم
دلم رمیده فغانی کجاست همنفسی
که ناله یی بمراد دل رمیده کشم
هزار بار بجان بوسم و بدیده کشم
مرا که غنچه ی وصل از دعای صبح شکفت
چگونه منت گلهای نو دمیده کشم
نیافت خاطرم آرام تا ز بوی گلی
درین چمن نفسی چند آرمیده کشم
مرا که میچکد از دیده خون دل بچه رو
ز دست ساقی گلرخ می چکیده کشم
نچیده از چمن وصل غیر خار و هنوز
هزار درد دل از هر گل نچیده کشم
جریده می روم این راهرا و نزدیکست
که خط نسخ بمضمون این جریده کشم
بجز دهان تو کز هیچ، آفریده خدا
عجب که سرزنش از هیچ آفریده کشم
دلم رمیده فغانی کجاست همنفسی
که ناله یی بمراد دل رمیده کشم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
دشمن شدی بیکدمه زاری که داشتم
آیا کجا شد آن همه یاری که داشتم
چندان نمک زدی که بجان هم رسید کار
در سینه آن جراحت کاری که داشتم
هر چند سوختیم دل از حال خود نگشت
شد راست لاف پاک عیاری که داشتم
کاری نکرده در صدف سینه ی گلی
آن گریه ی چو ابر بهاری که داشتم
بعد از هزار طعن و ملامت شدیم خاک
این گل شکفت زانهمه خاری که داشتم
سر شد نشان تیر و بود دام دل هنوز
سودای آن رمیده شکاری که داشتم
آخر بخاکساری و افتادگی کشید
آن سرکشی و کینه گذاری که داشتم
آخر به آه و ناله فغانی قرار یافت
در گلشن آن نوای هزاری که داشتم
آیا کجا شد آن همه یاری که داشتم
چندان نمک زدی که بجان هم رسید کار
در سینه آن جراحت کاری که داشتم
هر چند سوختیم دل از حال خود نگشت
شد راست لاف پاک عیاری که داشتم
کاری نکرده در صدف سینه ی گلی
آن گریه ی چو ابر بهاری که داشتم
بعد از هزار طعن و ملامت شدیم خاک
این گل شکفت زانهمه خاری که داشتم
سر شد نشان تیر و بود دام دل هنوز
سودای آن رمیده شکاری که داشتم
آخر بخاکساری و افتادگی کشید
آن سرکشی و کینه گذاری که داشتم
آخر به آه و ناله فغانی قرار یافت
در گلشن آن نوای هزاری که داشتم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
تمام عمر اگر بر قبله ی طاعت جبین سایم
چنان نبود که در کویت شبی رخ بر زمین سایم
خوش آن راحت که چون سنگ جفایی زو خورم هر دم
پی تسکین دل بر سینه ی اندوهگین سایم
چو مهر محضر خونم نماید چشم آن دارم
که لختی از سواد دیده بر نقش نگین سایم
نبخشد روشنایی دیده را جز خاک کوی او
اگر بر گوهر سیراب و لعل آتشین سایم
اگر پروانه ی شمع شبستان خودم خوانی
سر از قدر و شرف بر شهپر روح الامین سایم
نخواهد شد هوای آستانت از سرم بیرون
اگر طرف کله بر آسمان هفتمین سایم
نبینم، هیچ معجون غیر می، لعل ترا در خور
اگر با شیره ی جان دانه ی در ثمین سایم
گرم جان بخشد آن لب چون فغانی تا دم آخر
بوصف خط سبزت خامه ی سحر آفرین سایم
چنان نبود که در کویت شبی رخ بر زمین سایم
خوش آن راحت که چون سنگ جفایی زو خورم هر دم
پی تسکین دل بر سینه ی اندوهگین سایم
چو مهر محضر خونم نماید چشم آن دارم
که لختی از سواد دیده بر نقش نگین سایم
نبخشد روشنایی دیده را جز خاک کوی او
اگر بر گوهر سیراب و لعل آتشین سایم
اگر پروانه ی شمع شبستان خودم خوانی
سر از قدر و شرف بر شهپر روح الامین سایم
نخواهد شد هوای آستانت از سرم بیرون
اگر طرف کله بر آسمان هفتمین سایم
نبینم، هیچ معجون غیر می، لعل ترا در خور
اگر با شیره ی جان دانه ی در ثمین سایم
گرم جان بخشد آن لب چون فغانی تا دم آخر
بوصف خط سبزت خامه ی سحر آفرین سایم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
چونی هر چند از درد جدایی ناتوان رنگم
شود از ناله هر دم تیز تر سوی تو آهنگم
دلم را از جمالت پرده ی هستی بود مانع
ز محرومی کنون با هستی خود بر سر جنگم
چو می گویم غم خود با کسی بی غنچه ی لعلت
نفس با گریه می آید برون از سینه ی تنگم
خوشم با سوز و درد و ناله ی خود، کاین سرود غم
فراغت می دهد از صوت عود و نغمه ی چنگم
دمد شاخ گل و از غنچه اش بوی وفا آید
ز شوق عارضت هر جا که افتد اشک گلرنگم
بصد منزل مرا می افگند دور از مه رویت
فلک چون می کشد سر رشته ی وصل تو در چنگم
فغانی چون کنم باور که حالم از کسی پرسد
جفا جویی که سال و مه نپرسد نام از ننگم
شود از ناله هر دم تیز تر سوی تو آهنگم
دلم را از جمالت پرده ی هستی بود مانع
ز محرومی کنون با هستی خود بر سر جنگم
چو می گویم غم خود با کسی بی غنچه ی لعلت
نفس با گریه می آید برون از سینه ی تنگم
خوشم با سوز و درد و ناله ی خود، کاین سرود غم
فراغت می دهد از صوت عود و نغمه ی چنگم
دمد شاخ گل و از غنچه اش بوی وفا آید
ز شوق عارضت هر جا که افتد اشک گلرنگم
بصد منزل مرا می افگند دور از مه رویت
فلک چون می کشد سر رشته ی وصل تو در چنگم
فغانی چون کنم باور که حالم از کسی پرسد
جفا جویی که سال و مه نپرسد نام از ننگم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
امیدم این نبود کزین در خجل روم
با داغ دل در آیم و با درد دل روم
عشقم سبک عیار بر آورد پیش دوست
دیگر در آتش که من منفعل روم
بگذار تا بخاک درش میرم ای رفیق
من از کجا و باغ کجا، زیر گل روم
مستم چنانکه در دهن تیغ آبدار
با جان پر ارادت و خون بحل روم
عاشق نیم فغانی اگر بهر روی خوب
تبریز دیده جانب چین و چگل روم
با داغ دل در آیم و با درد دل روم
عشقم سبک عیار بر آورد پیش دوست
دیگر در آتش که من منفعل روم
بگذار تا بخاک درش میرم ای رفیق
من از کجا و باغ کجا، زیر گل روم
مستم چنانکه در دهن تیغ آبدار
با جان پر ارادت و خون بحل روم
عاشق نیم فغانی اگر بهر روی خوب
تبریز دیده جانب چین و چگل روم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
چنین تا کی بحسرت سوی آن گلپیرهن بینم
در آتش گردم و از دور سوی آن بدن بینم
گلش نشکفته، می لرزید جانم، چون بود اکنون
که مست و پیرهن چاکش بگلگشت چمن بینم
چه بر جانم رود چون بگذرد با تای پیراهن
بهر باری که چاک دامن آن سیمتن بینم
چو وقت آید که بینم یکنظر آن شکل آشفته
برد آیینه پیش روی و نگذارد که من بینم
فغانی چون نیفتد آتشم در جان بیطاقت
که آن بد مست را چون فتنه در هر انجمن بینم
در آتش گردم و از دور سوی آن بدن بینم
گلش نشکفته، می لرزید جانم، چون بود اکنون
که مست و پیرهن چاکش بگلگشت چمن بینم
چه بر جانم رود چون بگذرد با تای پیراهن
بهر باری که چاک دامن آن سیمتن بینم
چو وقت آید که بینم یکنظر آن شکل آشفته
برد آیینه پیش روی و نگذارد که من بینم
فغانی چون نیفتد آتشم در جان بیطاقت
که آن بد مست را چون فتنه در هر انجمن بینم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
کند در دل نشیمن آن پری در دیده منزل هم
که خالی نیست از نقش خیالش دیده و دل هم
چنان می سوزدم شوق جمال جلوه ی ساقی
که بر من زار می گیرید صراحی، شمع محفل هم
نه دشوارست بر آتش زدن خود را چو پروانه
اگر شمع رخت در جلوه آید در مقابل هم
بیاد قد و رخسار و خط سبزت عجب نبود
که سرو و لاله از خاکم برآید، سبزه و گل هم
شهید عشق را چون بر سر آید سایه ی تیغت
تن فرسوده یابد آب حیوان، جان بسمل هم
به آه و ناله چون سر در پی محمل نهد مجنون
جرس را دل بدرد آید کند فریاد محمل هم
تو بدروزی فغانی قول مطرب را نیی لایق
طرب را طالع مسعود باید بخت مقبل هم
که خالی نیست از نقش خیالش دیده و دل هم
چنان می سوزدم شوق جمال جلوه ی ساقی
که بر من زار می گیرید صراحی، شمع محفل هم
نه دشوارست بر آتش زدن خود را چو پروانه
اگر شمع رخت در جلوه آید در مقابل هم
بیاد قد و رخسار و خط سبزت عجب نبود
که سرو و لاله از خاکم برآید، سبزه و گل هم
شهید عشق را چون بر سر آید سایه ی تیغت
تن فرسوده یابد آب حیوان، جان بسمل هم
به آه و ناله چون سر در پی محمل نهد مجنون
جرس را دل بدرد آید کند فریاد محمل هم
تو بدروزی فغانی قول مطرب را نیی لایق
طرب را طالع مسعود باید بخت مقبل هم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
نمودی روی گرم خویش و عاشق ساختی بازم
چه کردی شمع من، در آتشی انداختی بازم
چه جولان بود یا رب اینکه از پیشم چو بگذشتی
بکینم گرم کردی رخش و بر سر تاختی بازم
دو روزی برده بودی از بلا و آفتم بیرون
یبک بازی آن شوخ بلا در باختی بازم
پی سوز رقیبان گرم کردی مهر خود با من
بشوخی در تنور دیگران انداختی بازم
چنان از حال خویشم بردی ای بیگانه وش بیرون
که در خیل اسیران دیدی و نشناختی بازم
غبار من ز میدان بلا یکذره ننشیند
بجولان رفتی ای ترک و علم افراختی بازم
فغانی رسته بودم چندگاه از طعن بدگویان
درین سودا درآوردی و رسوا ساختی بازم
چه کردی شمع من، در آتشی انداختی بازم
چه جولان بود یا رب اینکه از پیشم چو بگذشتی
بکینم گرم کردی رخش و بر سر تاختی بازم
دو روزی برده بودی از بلا و آفتم بیرون
یبک بازی آن شوخ بلا در باختی بازم
پی سوز رقیبان گرم کردی مهر خود با من
بشوخی در تنور دیگران انداختی بازم
چنان از حال خویشم بردی ای بیگانه وش بیرون
که در خیل اسیران دیدی و نشناختی بازم
غبار من ز میدان بلا یکذره ننشیند
بجولان رفتی ای ترک و علم افراختی بازم
فغانی رسته بودم چندگاه از طعن بدگویان
درین سودا درآوردی و رسوا ساختی بازم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
خوش آنکه بیخبر از جام آرزوی تو باشم
چو دیده باز کنم در طواف کوی تو باشم
حدیث حسن تو گویم نشان کوی تو پرسم
ز بسکه گم شده از خود بجستجوی تو باشم
سزای دیده ی من نیست دیدن مه رویت
همین بسست که در آرزوی روی تو باشم
شراب خورده و خوی کرده چون روی بگلستان
سپند آتش غیرت ز رنگ و بوی تو باشم
دمی که غنچه ی سیراب در سخن بگشایی
چو گل شکفته و خندان ز گفتگوی تو باشم
چو کاکل تو پریشان ز شوق روی تو گردم
ز فکر موی میان تو همچو موی تو باشم
سحرگهی که کند زهره ساز چنگ صبوحی
نشسته منتظر رقص و های و هوی تو باشم
گهی که ناز کند خوی نازکت بفغانی
غلام ناز تو گردم اسیر خوی تو باشم
چو دیده باز کنم در طواف کوی تو باشم
حدیث حسن تو گویم نشان کوی تو پرسم
ز بسکه گم شده از خود بجستجوی تو باشم
سزای دیده ی من نیست دیدن مه رویت
همین بسست که در آرزوی روی تو باشم
شراب خورده و خوی کرده چون روی بگلستان
سپند آتش غیرت ز رنگ و بوی تو باشم
دمی که غنچه ی سیراب در سخن بگشایی
چو گل شکفته و خندان ز گفتگوی تو باشم
چو کاکل تو پریشان ز شوق روی تو گردم
ز فکر موی میان تو همچو موی تو باشم
سحرگهی که کند زهره ساز چنگ صبوحی
نشسته منتظر رقص و های و هوی تو باشم
گهی که ناز کند خوی نازکت بفغانی
غلام ناز تو گردم اسیر خوی تو باشم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
بحالی بس عجب شب زان جوان سرخوش افتادم
شد او با صد چراغ از پیش و من در آتش افتادم
بحال مرگ بودم صبحدم چون خاستم از جا
براهش بسکه شب در پای رخش سرکش افتادم
دلی می باید و صبری که آرد تاب آن جولان
گرفتم اینکه من هم در عنان ابرش افتادم
بهر نوعی که خواهی شیوه ی دست و کمان بنما
که من خود بسمل از شکل کمان و ترکش افتادم
کبابم کرد و می سوزم هنوز از صحبت گرمش
من وحشی کجا در دام این آتش وش افتادم
خرابم داشت دوش آن ساده لب از خنده ی شیرین
همه شب سرگران از آن شراب بیغش افتادم
فغانی شب که می رفت از برم آن غنچه ی خندان
نمی دانم چه شد آخر که اینسان ناخوش افتادم
شد او با صد چراغ از پیش و من در آتش افتادم
بحال مرگ بودم صبحدم چون خاستم از جا
براهش بسکه شب در پای رخش سرکش افتادم
دلی می باید و صبری که آرد تاب آن جولان
گرفتم اینکه من هم در عنان ابرش افتادم
بهر نوعی که خواهی شیوه ی دست و کمان بنما
که من خود بسمل از شکل کمان و ترکش افتادم
کبابم کرد و می سوزم هنوز از صحبت گرمش
من وحشی کجا در دام این آتش وش افتادم
خرابم داشت دوش آن ساده لب از خنده ی شیرین
همه شب سرگران از آن شراب بیغش افتادم
فغانی شب که می رفت از برم آن غنچه ی خندان
نمی دانم چه شد آخر که اینسان ناخوش افتادم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
ز دل جز خون نشان در چشم بیحاصل نمی یابم
نشان خون دل می یابم اما دل نمی یابم
قدم در هیچ منزل بی گل رویت نپیمایم
که صد خار جفا را در جگر منزل نمی یابم
چه حاصل زینهمه اشک روان در دیده ی روشن
برین سرچشمه چون آن سرو را مایل نمی یابم
تو ای مرغ چمن خوشباش با سرو و گل رعنا
که من برگ طرب در نقش آب و گل نمی یابم
مگر برق تجلی شعله زد از منزل لیلی
که از مجنون نشانی در پی محمل نمی یابم
من دلتنگ را یا رب چه سود از محفل جانان
که هرگز خویش را محرم در آن محفل نمی یابم
نهادم چون فغانی دل بداغ هجر و تنهایی
چو خود را در حریم وصل او قابل نمی یابم
نشان خون دل می یابم اما دل نمی یابم
قدم در هیچ منزل بی گل رویت نپیمایم
که صد خار جفا را در جگر منزل نمی یابم
چه حاصل زینهمه اشک روان در دیده ی روشن
برین سرچشمه چون آن سرو را مایل نمی یابم
تو ای مرغ چمن خوشباش با سرو و گل رعنا
که من برگ طرب در نقش آب و گل نمی یابم
مگر برق تجلی شعله زد از منزل لیلی
که از مجنون نشانی در پی محمل نمی یابم
من دلتنگ را یا رب چه سود از محفل جانان
که هرگز خویش را محرم در آن محفل نمی یابم
نهادم چون فغانی دل بداغ هجر و تنهایی
چو خود را در حریم وصل او قابل نمی یابم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
چه باشد عاشقی خود را بغمها مبتلا کردن
بصد خون جگر بیگانه یی را آشنا کردن
چه حاصل زینهمه افسانه ی مهر و وفا یا رب
چو نتوان در دل سنگین او یکذره جا کردن
ز گرد راه خوبان میفشاندم دامن تقوی
چه دانستم که روزی خواهم آن را توتیا کردن
اگر صد سال افتم چون گدایان بر سر راهش
هم آن دشنام خواهد داد و من خواهم دعا کردن
من و دردی بروی درد و داغی بر سر داغی
که بی دردی بود در عشق تدبیر دوا کردن
بجای قطره گوهر در کنارم ریختی دیده
اگر ممکن شدی از گریه تغییر قضا کردن
فغانی کمترین بازیست در عشق نکو رویان
جفا از بیوفایان دیدن و نامش وفا کردن
بصد خون جگر بیگانه یی را آشنا کردن
چه حاصل زینهمه افسانه ی مهر و وفا یا رب
چو نتوان در دل سنگین او یکذره جا کردن
ز گرد راه خوبان میفشاندم دامن تقوی
چه دانستم که روزی خواهم آن را توتیا کردن
اگر صد سال افتم چون گدایان بر سر راهش
هم آن دشنام خواهد داد و من خواهم دعا کردن
من و دردی بروی درد و داغی بر سر داغی
که بی دردی بود در عشق تدبیر دوا کردن
بجای قطره گوهر در کنارم ریختی دیده
اگر ممکن شدی از گریه تغییر قضا کردن
فغانی کمترین بازیست در عشق نکو رویان
جفا از بیوفایان دیدن و نامش وفا کردن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
هر دم از بزم طرب آن دلنواز آید برون
چون مرا بیند رود از ناز و باز آید برون
چون برون آید بقصد کشتنم آن سرو ناز
جان باستقبال او با صد نیاز آید برون
خوشدلم از سنگ بیدادش که لطف و رحمتست
هر چه از چنگ بتان عشوه ساز آید برون
بگذرانید از سر آن کوی تابوت مرا
تا بتقریب نماز آن سرو ناز آید برون
عمر کوتاهست و راه وادی هجران دراز
جان کجا زین وادی دور و دراز آید برون
نیک بشنو کز بسی درد نهان دارد خبر
ناله یی کان از درون اهل راز آید برون
از دل گرم فغانی بیتو ای چشم و چراغ
تا دمی باقیست آه جانگداز آید برون
چون مرا بیند رود از ناز و باز آید برون
چون برون آید بقصد کشتنم آن سرو ناز
جان باستقبال او با صد نیاز آید برون
خوشدلم از سنگ بیدادش که لطف و رحمتست
هر چه از چنگ بتان عشوه ساز آید برون
بگذرانید از سر آن کوی تابوت مرا
تا بتقریب نماز آن سرو ناز آید برون
عمر کوتاهست و راه وادی هجران دراز
جان کجا زین وادی دور و دراز آید برون
نیک بشنو کز بسی درد نهان دارد خبر
ناله یی کان از درون اهل راز آید برون
از دل گرم فغانی بیتو ای چشم و چراغ
تا دمی باقیست آه جانگداز آید برون
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
بسوی درد از گلشن افلاک می آید برون
لاله دلسوز و گل آتشناک می آید برون
کشته ی تیغ محبت را بجای برگ سبز
پاره ی دل خونچکان از خاک می آید برون
من بامید گهر این قطره ها بارم ز چشم
شوری بختم همان خاشاک می آید برون
کشته ی آن شاه خوبانم که بهر صید دل
سرکش و عاشق کش و چالاک می آید برون
روز صیدش آهو از چین و کبوتر از حرم
بر هوای حلقه ی فتراک می آید برون
کس نیارد جامه ی تقوی برون از بزم عیش
زین چمن یوسف گریبان چاک می آید برون
جمله خوبان فتنه جو باشند یا سلطان من
اینچنین عاشق کش و بیباک می آید برون؟
گرچه در آلودگی نقد فغانی صرف شد
چون دلش پاکست ز آتش پاک می آید برون
لاله دلسوز و گل آتشناک می آید برون
کشته ی تیغ محبت را بجای برگ سبز
پاره ی دل خونچکان از خاک می آید برون
من بامید گهر این قطره ها بارم ز چشم
شوری بختم همان خاشاک می آید برون
کشته ی آن شاه خوبانم که بهر صید دل
سرکش و عاشق کش و چالاک می آید برون
روز صیدش آهو از چین و کبوتر از حرم
بر هوای حلقه ی فتراک می آید برون
کس نیارد جامه ی تقوی برون از بزم عیش
زین چمن یوسف گریبان چاک می آید برون
جمله خوبان فتنه جو باشند یا سلطان من
اینچنین عاشق کش و بیباک می آید برون؟
گرچه در آلودگی نقد فغانی صرف شد
چون دلش پاکست ز آتش پاک می آید برون