عبارات مورد جستجو در ۳۴۳ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : اضافات
مرثیه شاه شهدا گوهر دریای امامت حضرت حسین بن علی «ع »
ای ناله زجا برخیز، که شد باز محرم
ای گریه فرو ریز، که شد نوبت ماتم
ای مردمک، از اشک فرو ریختن آموز
در ماتم شاه شهدا، سرور عالم
تابان نه هلالست دراین ماه ز گردون
بر سینه کشیده است الف قرص مه از غم
یا شعله افروخته یی، در دل چرخ است
کز آه مصیبت زدگان، گشته قدش خم
یا آنکه ز شمشیر ستم، در دل گردون
زخمی است که هر سال شود تازه از این غم
یا آنکه خراشی است برخسار، جهان را
در تعزیه اشرف ذریت آدم
یا ناخن آغشته بخونی است فلک را
از بس که خراشیده ز غم سینه عالم
نی نی غلطم پره قفل در شادی است
یا بر رخ ایام، کلید در ماتم
بر چهره ایام، چه خونها که روان کرد
این خنجر کج از جگر مردم عالم!
هرشب نه مه نو شود افزون، که فلک را
بر سینه خراش است که ریزد بسر هم
آتش همه را از تف این شعله بجان است
دل گر همه سنگ است، از این ماه، کتان است!
زآن دیده خود سنگ، پر از اشک شرر کرد
کاین آتش محنت به دل سنگ اثر کرد
درکان نه عقیق است، که از غصه یمن را
بی آبی آن تشنه لبان، خون به جگر کرد
تا صورت این واقعه را دید، ندانم
چون آب دگر با قدح آینه سر کرد؟!
چون چشم جهان دید پر از ناوک بیداد؟
جسمی که ستم کرد بر او هر که نظر کرد
نگسست ز هم، قافله اشک یتیمان
تا شاه شهیدان ز جهان عزم سفر کرد
هر شام نه خورشید نهان شد بته خاک
در ماتم آن خسرو دین خاک بسر کرد!
زین تعزیه، هر شام شفق نیست بر افلاک
خورشید بدامان فلک چشم کند پاک!
ز آن روز که بر خاک فتد آن قد و قامت
بر خویش فرو رفت ز غم صبح قیامت
آفاق بسر خاک سیه ریخت ز ظلمت
در خاک نهان گشت چو خورشید امامت
آن روز که کندند ز جا خیمه اورا
چون کرد دگر خرگه افلاک اقامت؟!
بر نیزه، چو دید آن سر آغشته بخون را
پنداشت جهان، سرزده خورشید قیامت
هرکس که تن بی نفسش دید و نفس زد
باشد ز نفس، بر لبش انگشت ندامت
آن کس که لب تشنه او دید و، نشد آب
بر سینه زند از دل خود سنگ ملامت
از بار گران غم آن تشنه لبان بود
کآندم نتوانست ز جا خاست قیامت
آن را که نشد دیده پر از خون ز عزایش
باشد مژه دندان، نگه انگشت ندامت
آن کیست که چون لعل پر از خون جگر نیست
در ماتم آن گوهر دریای امامت؟!
روز، آتش آهی است که خیزد ز دل شام
شب، خاک سیاهی است که بر سر کند ایام!
بحر از غم این واقعه، یک چشم پر آبست
افلاک پر از آه، چو خرگاه حبابست
نگذاشته نم در دل کس گریه خونین
این موج فشرده است که گویند سرابست!
در سینه افلاک نه مهر است که، دایم
زین آتش جانسوز دل چرخ کبابست!
تا گل گل خون شهدا ریخته برخاک
چشم گل از این واقعه پر اشک گلابست
زین غصه که در خاک تپیدند شهیدان
بر خاک تپیدن صفت موج سرابست
از حسرت آن تشنه لب بادیه غم
هر موج، خراشی است که بر چهره آبست
با چهره پرخون، چو درآید بصف حشر
ز آن شور ندانم که کرا فکر حسابست؟!
خواهد که رساند به جزا قاتل او را
ز آن این همه با ابلق ایام شتابست
ای صبح جزا، سوخت دل خلق از این غم
شاید تو براین داغ شوی پنبه مرهم!
شمشیر نبود آنکه براو خصم ز کین زد
بود آتش سوزنده که بر خانه دین زد
هر گرد که برخاست از آن معرکه، خود را
بر آینه خاطر جبریل امین زد
باران نبود، کز غم لب تشنگی اش، بحر
خود را به فلک برد و ز حسرت به زمین زد
تا تشنه لب دید عقیق یمن، از غم
صد چاک نمایان به دل از نقش نگین زد
خون ریخت بسر پنجه خورشید جهانتاب
از بس که زغم بر سر خود چرخ برین زد
روز و شب از این واقعه خونابه فشان است
چشم مه و خورشید چنین سرخ، از آن است!
آن روز قرار از فلک بی سر و پا رفت
کآرام دل فاطمه از دار فنا رفت
در ماتم او گنبد افلاک سیه شد
دود جگر سوخته از بس بهوا رفت
در ماتم او، آب بقا جامه سیه کرد
آن روز که او تشنه لب از دار فنا رفت
. . .
ز آن ظلم و ستمها که به شاه شهدا رفت
از ظالم سنگین دل بیرحم خسی چند
بر سرور اخیار چه گویم که چها رفت؟!
پر خون چو خدنگش بدل خاک فگندند
صد جا بدل همچو گلشن چاک فگندند!
پر ساخته این غصه ز بس کوه گران را
تا همنفسی یافته، سر کرده فغان را
آه، این چه عزائی است، که هرشب فلک پیر
در نیل کشد جامه زمین را و زمان را؟!
ز آن روز که این تعزیه شد رسم در ایام
خجلت بود از زیور خورشید جهان را
بسته است ره خنده بر ایام، ندانم
چون کرد صدف بهر گهر باز دهان را؟!
زآن روز که گردید روان خون شهیدان
چون پای بره رفت دگر، آب روان را؟!
ز آن روز که گردید باین حرف، ندانم
در خویش چه سان داد دهن جای زبان را؟!
از جرأت قومی که بر او تیر کشیدند
انگشت ز ناوک بدهن بود کمان را
ز آن روز که آن نخل قد از پای درآمد
چون دید چمن بر سر پا سرو روان را؟!
پیش نفس صبح، ز مهر آینه گیرند
تا غرقه بخون دیده شه کون و مکان را
در حوصله لفظ، نگنجد دگر این حرف
واعظ ز سخن به که ببندیم زبان را
کز گریه دل و دیده خونبار فرو ماند
طاقت ز شنیدن، سخن از کار فروماند
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۵
خود کجا آن جسم نغز آن جان پاک ای ذوالجناح
جای جست از پشت زین بر روی خاک ای ذوالجناح
وقت جان دادن به بالین اندرش مادر نبود
چهر و چشم از خاک و خون گردش که پاک ای ذوالجناح
خورد دلسوزی غم تجهیز او یا آمدش
آب خون پیکان کفن کافور خاک ای ذوالجناح
تن کجا در خاک و خون غلطیدش از زوبین و تیغ
بعد از آن کز تیر و نی شد چاک چاک ای ذوالجناح
هیچ خاطر را بر او رحمت نیامد یا دلی
از خدا شرم از پیغمبر داشت باک ای ذوالجناح
چون فدا شد روح پاک آن کش سرود از جان و دل
آدم و جن و ملک روحی فداک ای ذوالجناح
یافت آن کو داشت در آغوش زهرا پرورش
سر به دامان که هنگام هلاک ای ذوالجناح
آن تن صد پاره در چشم که آمد یا که دارد
گوش بر آن ناله های دردناک ای ذوالجناح
صرف شد خون حرام او به حرمت یا نداشت
امتیاز آن خون پاک از خون تاک ای ذوالجناح
تا چرا یا رب به گوش دادخواهی ره نجست
ناله او کز سمک شد بر سماک ای ذوالجناح
غیر زخم خنجر و زوبین و تیغ و نی که کرد
بر تن صد پاره او سینه چاک ای ذوالجناح
بر اسیران حجازی وعده امن و امان
یا وعید از شامیان بیم است و باک ای ذوالجناح
تشنه لب تفسیده دل گردید مدفون یا بر او
خود لحدداری دریغ آمد مغاک ای ذوالجناح
از پس تمکین قتل او جز از اشرار چیست
بی تکلف بازگو خیرا جزاک ای ذوالجناح
کاش گردد خاک او در پای تو چون شد ز دست
خسته را با سرسپاران اشتراک ای ذوالجناح
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۶
خود ندانم تا چه خواهد کرد یزدان با یزید
روز محشر در قصاص خون یک عالم شهید
چرخ محشر زار زافغان یتیم اندر یتیم
خاک دریا بار از خون شهید اندر شهید
جز بر آن رخسار و قامت و آن قیامت زخم ها
کز گزند خنجر و پیکان و تیغ و نی رسید
بر یکی گلبن کجا صد بوستان سوری شکفت
بر یکی خورشید کی هفتاد چرخ اختر دمید
کیست تا خونی کش آمد سر ثارالله خطاب
داد ومحشروارها خون گنه کاران خرید
صد قیامت رستخیز افزون بهرخون اندراست
رستخیز این قیامت تا کجا خواهد کشید
حشر هفتاد و دو تن می نگذرد گیرم خدای
هر قدم هفتاد رستاخیز کبری آفرید
جز گرفتی عام و خشمی خاص تا چه بود جزا
ز آن تظلم ها که او می کرد و یزدان می شنید
شد ز شرم حشر و نشر نینوا از چشم خلق
شور رستاخیز محشر تا قیامت ناپدید
آن تطاول ها که دیدند آل ایمان زاهل کفر
کافرم گر زاهل ایمان اشقیا داند شنید
آسمان ها مهر و مه گلزارها شمشاد و سرو
از فراز زین به خاک افتاد و در خون آرمید
از خط و چهر جوانان جاودان جای گیاه
آهوی این روضه خواهد سوری و سنبل چرید
گشت اگر آراست جشنی خون دل حنای عیش
آمد ار پرداخت عیشی شام ماتم صبح عید
چاره رنجور خون آشام او را گرم وسرد
پاره دل دسته گل تیغ خنجر برگ بید
فوج ها بر خون طفلی متفق آنگه چه طفل
مهدباره شیرخواره نورسیده نا رسید
جز به دود درد روزی نسپری الا سیاه
جز به اشک سرخ چشمی ننگری الا سفید
از گزند تیغ وحش اندر زمین نارد گذشت
وز گذار تیر مرغ اندر هوا نارد پرید
با چنین خواری که آن پاکیزه تن و آن پاک سر
کی سری از تن جدا شد یا تنی در خون طپید
دستی آمد تیغ سود از حرص یک خاتم که بود
راست چون دست خدا درهای رحمت را کلید
چار گوهر را درست از تاب و پیچ ارکان شکست
نه فلک را راست از بار الم بالا خمید
احتشام شاه دین را کمترین شرط عزاست
چاک زد صبح ار گریبان شام اگر گیسو برید
ابر نیسان آب اگر گیرد ز خاک کربلا
جای لولو جاودان بیجاده خواهد پرورید
از شکست و بست و ضرب و شتم و قتل و اسر و تاخت
گوش اعدا نشنود چشم احبا آنچه دید
گرگ گردون کیفر سگ بچگان شام را
انتقام از شیر بطحا تا بکی خواهد کشید
رازدار سر ثارالله داند بی گزاف
کار این خون رفته رفته تا کجا خواهد رسید
این سرشک شور و کم و آن اجر شیرین و فره
خود که خواهد دید کزیک قطره صد دریا دمید
خود ندانم تا چه می پرداخت یغما دانم آنک
دود جای دوده بر جای سخن خون می چکید
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۸
رزم شامی و حجازی کم تر از محشر نباشد
یک نظر در نینوا کن گر ترا باور نباشد
گرنه ثارالله آمد خون شاه نینوائی
جاودانی این مصیبت را چرا آخر نباشد
از سگی چند آهو آسا شرزه شیری نیم بسمل
بینم اندر خاک و خون یارب علی اکبر نباشد
سوخت خواهد دل کجا بر تیره روز ام لیلی
هرکرا روشن چراغی در ره صرصر نباشد
تشنه لب بی شیر کودک بی گنه آغشته در خون
وقعه کبری اجل از ماتم اصغر نباشد
این به خون حلق غلطان آن طپان بر خاک ماتم
کس به روز و سوز این فرزند و آن مادر نباشد
بر تن شمشیر زن تیر آزما زوبین گذاران
کو سر موئی که خنجر بر سر خنجر نباشد
خاک داند باد سنجد آب سوز تشنه کامان
فارغ است از تاب اسپند آنکه در آذر نباشد
یک تن و چندان جراحت حاش لله کاینقدرها
بوستان را گل نروید چرخ را اختر نباشد
پای تا سر طرف هامون پشت وادی روی صحرا
خار خشکی نیست کز خون شهیدی تر نباشد
خود چه داند حال آن کش خاربستر خشت بالین
تا کسی را جایگه برخشت و خاکستر نباشد
یا در آئین حرمت ذریه احمد هبا شد
یا مگر اولاد زهرا آل پیغمبر نباشد
سرو بالای علی دان یا مه رخسار قاسم
گر سری را تن نبینی یا تنی را سر نباشد
بند بر پا روی در شام است مسکین دختران را
تا کجا یارد پریدن طایری کش پر نباشد
عقل خواهد گشت شیدا شرع خواهد خفت در خون
این تحکم را اگر خشم خدا داور نباشد
دیده ها نشگفت اگر آمد ز دل پهلوی دارا
آخر این یک قطره خون خود سد اسکندر نباشد
باده پیمائی و دردی ریختن بر جام لعلی
کاوست نیکوتر به دل جاوید اگر کوثر نباشد
وای اگر یاسای احمد خون این مینا نریزد
آه اگر عدل الهی سنگ این ساغر نباشد
جز به ذکر تشنه کامان هر که راند رای یغما
جاودانش طبع و نطق و خامه ودفتر نباشد
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۸
ای تشنه لبان را سر و سردار حسینم
سردار حسینم
وی بر شهدا سرور و سالار حسینم
سردار حسینم
ای شخص تو را با همه اقبال پناهی
در موکب شاهی
حسرت سپه اندوه سپهدار حسینم
سردار حسینم
ترسم که کند خاک عزا بر سر ایام
سوگ تو سرانجام
با کاوش این لشکر خونخوار حسینم
سردار حسینم
تا زمزمه سوگ تو برخاست به عالم
بنشست به ماتم
از صومعه تا خانه خمار حسینم
سردار حسینم
جز پیکر مجروح تو ای گلبن بی آب
ازتیر جگر تاب
جز پیکر مجروح تو ای گلبن بی آب
از تیر جگر تاب
کشنید که از گل بدمد خار حسینم
سردار حسینم
با سرو سزد نخل دلارای تو مانند
ای شاخ برومند
سرو آرد اگر تیغ و سنان بار حسینم
سردار حسینم
تا غنچه سیراب تو آورد سمن بر
بر رست ز عبهر
کیهان همه را سوری و گلنار حسینم
سردار حسینم
در پای سمندت سر و جان کردمی ایثار
پیش از همه انصار
بودی اگرم رخصت پیکار حسینم
سردار حسینم
نگذاشتمی پنجه گشودن پی آورد
در پهنه ناورد
با شیر نیستان سگ بازار حسینم
سردار حسینم
کی راست چمیدی به حرم چهره به خون رنگ
از معرکه جنگ
گلگون تو با زین نگونسار حسینم
سردار حسینم
دادم به گرفتاری اعدا زن و فرزند
چه خویش و چه پیوند
تا دوده عزت نشدی خوار حسینم
سردار حسینم
طول املم بر به فدای تو چو دل بست
کوته نکنم دست
تا جان نکنم در سر این کار حسینم
سردار حسینم
تو کشته و من زنده سزد تا به قیامت
بر وجه غرامت
بنشینم اگر روی به دیوار حسینم
سردار حسینم
تنها نه من این مایه بد و نیک که هستند
یک رشته گسستند
در ماتم تو سبحه و زنار حسینم
سردار حسینم
با ما ز سرشک مژه وین آه فلک گرد
پیداست چه ها کرد
اندوه تو پنهان و پدیدار حسینم
سردار حسینم
در وقعه کبری که زند زال به دستان
شهروزه به سامان
غافل مشو از بهمن قاجار حسینم
سردار حسینم
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۴۲
آه که شد شکسته دل خسته جگر برادرم
با لب خشک و چشم تر غرقه به خون برادرم
هر مژه زین مشاهدت تیر صفت به دیدگان
با همه سست گوهری سخت نشسته تا پرم
عرش فتاده بر زمین یا تن تو به خاک بر
آن تن و خاک و من همان زنده که خاک بر سرم
پهلوی تو به تیغ و نی چاک و به تیر کین رفو
زیبد اگر به خون خود سینه چو جامه بردرم
تا چه قیامت است این کامد و بر از ابتلا
غایله قیام او فتنه روز محشرم
کوکب عرش رفعتم داشت شرف به مهر و مه
زهره سفله مشتری ساخت ز ذره کمترم
ماتم قاسم جوان نفکند ار خلل به جان
کی دهد از کجا امان صدمه سوگ اکبرم
با مژه ای محیط زا ساخته گه چو ماهیم
گاه به آتش درون سوخته چون سمندرم
تا تن تو ز تاب دل شمع تمام سوخته
من چو چراغ نیم جان بر ره باد صرصرم
خاک بقای جان و تن رفت به باد نیستی
شاید اگر زچشم و دل غرقه در آب و آذرم
غارت خواهران نگر ناله دختران شنو
هان پدرانه ای صبا قصه رسان به مادرم
گه به نجف دواندم شکوه خون خسروان
گه به مدینه پو دهد دهشت نهب لشکرم
آتش جوشن و سپر سوخت سلیب و جامه ام
سیلی خصم و چوب نی گشت نقاب و معجرم
ماتم کشتگان غمی نهب حرم غم دگر
کوفه مصیبت دگر شام عزای دیگرم
ساخت سپهر سبز پی خاک سیه به خون تو
سرخ و فکند زرد رو کسوت نیل در برم
از لب خشک تشنگان اشک روان به بوم و بر
ز آتش داغ کشتگان آه دوان به اخترم
ماند به تاب تا ابد خسته تنم به سوگ تو
کلک مصیبت از ازل تا چه نوشته بر سرم
زین همه آتش ای عجب در نگداخت سنگدل
گوئی از آهن است و رو طینت جان و پیکرم
با شرف غلامیت والی و خطره شهی
در دو جهان مفاخرت بس که گدای این درم
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۵۲
سوی مدینه ای صبا افتد اگر عبور تو
گفت بگو به فاطمه زینب ناصبور تو
در به بقیع بی خبر خفته تو و به کربلا
مال هبا و خون هدر با تن پاره پور تو
چون نرسانم از زمین آتش دل بر اختران
شد به اثیر هیر من، رفت به خاک هور تو
دانی اگر چگونه زد برق عطش به تشنگان
شعله بر آسمان برد ناله ز خاک گور تو
سوخت سموم تشنگی برگ بهار عیش من
خورد به مگر کشتگان لطمه سوگ سور تو
بگذری ار به کربلا شب نگری و روز ما
عیش نه ماتم آورد زانده ما سرور تو
تلخ به زهر تشنگی چند زید مذاق ما
وقت شد آنکه بر دمد چشمه آب شور تو
ظلم فلک به ظلمتم بست قوی گشای رخ
بو که ز دود نار غم باز رهم به نور تو
نه به خیال ما پدر، نی تو به فکر مادری
غفلت او شد از چه ره یا سبب غرور تو
خواهی جنت دگر بر به جحیم ما گذر
کوثر تو سرشک ما دیده ما قصور تو
آنچه به ما زغیبتت رفت در این مجاهدت
کی به مشاهدت کشد تا نفتد حضور تو
فرصت غیر تا به کی سوخت شرار غیرتم
چند مغایرت کند حوصله غیور تو
کیفر این خلاف را وعده به محشر افکنی
ماند قریب حسرتم دل ز قصاص دور تو
خیز و گذر به ماریه پس پی داد و داوری
قصه رستخیز ما واقعه نشور تو
با همه خردی از قضا والی و ویله امان
نیست بزرگ اگر زند پنجه به پیل مور تو
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۵۶
پس از مرگ تو گیتی جاودانی
واویلا واویلا صد واویلا
سیه پوشد به مرگ زندگانی
واویلا واویلا صد واویلا
تو محمل بسته زین خونخواره منزل
واویلا من از دنبال محمل
خروشان چون درای کاروانی
واویلا واویلا صد واویلا
به غیر از جعد مشکین گیسوانت
واویلا که از خون ارغوانت
کسی سنبل ندیده ارغوانی
واویلا واویلا صد واویلا
گذشت این تیر زهر آلوده پیکان
واویلا مرا از جوشن جان
فغان ای آسمان زین شق کمانی
واویلا واویلا صد واویلا
بهار هستیت از باد گستاخ
واویلا فرو بارید از شاخ
نچیده یک گل از باغ جوانی
واویلا واویلا صد واویلا
سپاه کوفه و شام از چپ و راست
واویلا پی یغما چو برخاست
عزا شد انس و جان را شادمانی
واویلا واویلا صد واویلا
چرا چون چنگ نخروشم کز ایام
واویلا ترا در حجله کام
سرود ناله شد صوت اغانی
واویلا واویلا صد واویلا
اگر خود زعفران را خنده زاید
واویلا چرا گریه فزاید
مرا دیدن به چهر زعفرانی
واویلا واویلا صد واویلا
غمت زد ای غمت ماتم جهان را
واویلا زمین و آسمان را
صلای سوگ و سوگ جاودانی
واویلا واویلا صد واویلا
مرا بعد از تو سوری سوگ فرجام
واویلا فراهم ساخت ایام
سرایم با نوای نوحه خوانی
واویلا واویلا صد واویلا
جبین دف سینه طبل افغان چغانه
واویلا ره ماتم ترانه
خروش غم سرود شادمانی
واویلا واویلا صد واویلا
کرا شد جز تو کشته خاک هامون
واویلا کفن آغشته در خون
قبای عیش و تخت کامرانی
واویلا واویلا صد واویلا
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۷۵
به دشت کربلا سلطان دین را چون گذار آمد
برای قتلش از هر سو سپاه بی شمار آمد
هزار و نهصد و پنجاه و یک زخمش به تن وارد
ز وارون گردشی های سپهر کجمدار آمد
رسید از کوفه و شامش صف اندر صف ز پی اعدا
ز کرکوک و ری و مصرش هزار اندر هزار آمد
ز داغ اکبر از اشک جگرگون دامنش گلشن
به سوک اصغر از زاری کنارش لاله زار آمد
فلک وارون شوی از ظلمت ای بیدادگر آخر
یزید از قتل فرزند پیمبر کامکار آمد
ز گردون باز ماندی کاشکی ای چرخ دون پرور
ز زین چون بر زمین آن آسمان اقتدار آمد
تفو ای چرخ گردون بر تو کز راه ستمکاری
حریم مصطفی بر ناقه عریان سوار آمد
چو اندر بزم جان دادن به نصرت کس نماند او را
پی یاری برون از مهد طفل شیرخوار آمد
ز سوک لاله رویان گر نبودی از چه رو لاله
به گلزار جهان زینسان به چهر داغدار آمد
ز قانون عزا غافل مشو یغما که در دوران
تو را از جد و باب این شیوه شیوا شعار آمد
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۸۰
خم شد از باد مخالف قد رعنای حسین
ای فلک وای حسین
همچو گل غرقه به خون شد رخ زیبای حسین
ای فلک وای حسین
آتشین گل کند از خون شقایق به کنار
باغ را دست بهار
تا کنید از تف دل غنچه لب های حسین
ای فلک وای حسین
در شگفتم که چرا در تن ذرات جهان
شق نشد جامه جان
شد چو تشریف کفن راست به بالای حسین
ای فلک وای حسین
مجمع دل شود از تفرقه لبریز ملال
آیدم چون به خیال
از پریشانی گیسوی سمن سای حسین
ای فلک وای حسین
بسکه خونین کفن از ورطه طوفان هلاک
سر برآورده ز خاک
خیمه بر دامن محشر زده غوغای حسین
ای فلک وای حسین
بر سر نخل حرم غنچه پیکان چو بهار
بسکه گل کرده نثار
رشک گلزار ارم گشته سراپای حسین
ای فلک وای حسین
دیده یغما چه غم امروز اگرت کرد سرشک
تهی از گوهر اشک
کنج عزت طلب از دولت فردای حسین
ای فلک وای حسین
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۸۳
از کید اختر از جور گردون علی
از ظلم دشمن از بخت وارون علی
سرو روانت ماه تابانت علی
افتاده بر خاک غلطیده در خون علی
افسوس از این روی واین سنبل و موی علی
کز ریشه افتاد این سرو موزون علی
گفتم به شادی وقت دامادی علی
گردم به عشرت دمساز و مقرون علی
از روزگارم و از کار و بارم علی
این گونه ایام کی بود مظنون علی
خیل مصیبت فوج مرارت علی
آورده اینک بر ما شبیخون علی
خوش روزگارت و انجام کارت علی
کز دهر بردی خرگاه بیرون علی
بنگر که مادر بی یار و یاور علی
گشته روانه در دشت و هامون علی
صد حیف و صد حیف کز تیر و خنجر علی
کز ریشه افتاد این سرو موزون علی
از تشنه کامی قلب تو بریان علی
وزچشم مادر جاری است جیحون علی
بر حال یغما ای ماه تابان علی
بنما نگاهی از لطف بی چون علی
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۴
بست آشمان کمر چو به آزار اهل بیت
بگشود در زمین بلا بار اهل بیت
بر یثرب و حرم دو جهان سوخت تافتاد
با کربلا و کوفه سر و کار اهل بیت
روزی لوای آل علی شد نگون که زد
خرگه به صحن ماریه سردار اهل بیت
ز آن کاروان جز آتش حسرت به جا نماند
چون کوچ کرد قافله سالار اهل بیت
لب تشنه جان سپرد مگر برد دجله را
سیل سرشک دیده ی خون بار اهل بیت
دشمن ندانم آتش کین در خیام زد
یا در گرفت ز آه شرر بار اهل بیت
گردون چرا نگون نشد آن دم که از حرم
شد بر سپهر ناله ی زنهار اهل بیت
از آتش سموم مخالف به کربلا
یک گل نماند در همه گلزار اهل بیت
بعد از برادران و عزیزان و همرهان
حسرت سپاه و آه علمدار اهل بیت
تشویش و خوف و واهمه غم خوار بی کسان
اندوه و رنج و حسرت و غم یار اهل بیت
زنجیر و غل و بند نگهدار پور و دخت
شمشیر و تازیانه پرستار اهل بیت
خاشاک و دشت مرهم اعضای کشتگان
خوناب چشم شربت بیمار اهل بیت
خفتی به خاک و خون تو و در ماتمت ندید
جز خواب مرگ دیده بیدار اهل بیت
نگذاشت خصم سفله حجابی به هیچ وجه
جز گرد ماتم تو به رخسار اهل بیت
این جور از سلاله ی آدم زیاد بود
عشری از آن هم از همه عالم زیاد بود
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰
آن نعش نازنین تو بی سر کجا رواست
و آن سر جدا فتاده ز پیکر کجا رواست
یک قلب و تیغ ها همه تا قبضه ای دریغ
یک جسم و تیرها همه تا پر کجا رواست
آن حنجری که بوسه گه خاتم رسل
دندان گزای دشنه و خنجر کجا رواست
گیرم صواب گرچه خطا هرچه برتو رفت
اسبت بکشته تا ختن آخر کجا رواست
نو خط برادران ترا تشنه لب دریغ
کشتن فراز دیده ی خواهر کجا رواست
سرگشته خواهران ترا خسته دل فسوس
بستن به پیش چشم برادر کجا رواست
فرزند اگر فرنگی و مادر اگر مجوس
قتل پسر برابر مادر کجا رواست
یک حلقه خواهران و زنان را اسیر و عور
بازو به بند و نای به چنبر کجا رواست
زن های بی برادر و اطفال بی پدر
خشم آزمای خصم ستمگر کجا رواست
آن گونه تاب تشنگی آن طرفه قحط آب
براهل بیت ساقی کوثر کجا رواست
ذل اسیری و غم قتل و نهیب نهب
در حق خاندان پیمبر کجا رواست
برچهره ی حریم خدا ز آستین و کف
در چشم خلق پرده و معجز کجا رواست
آن کاروان بی سر و سالار را به راه
قید و طپانچه قاید و رهبر کجا رواست
در بزم کربلا شهدا را ز دور چرخ
از خون حلق باده و ساغر کجا رواست
تا کربلا به پاست بلایی چنین که دید
جوری چنان که کرد و جفایی چنین که دید
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۱
شط فرات از آتش حسرت کباب شد
وز تشنگیش از عرق خجلت آب شد
در حلق ساکنان بهشت آب سلسبیل
بر یاد تشنه کامی او خون ناب شد
جبریل دست برسر و سر برد زیر بال
چون دست برعنان زد و پا در رکاب شد
خود پس چرا نداد کسی داد اهل بیت
کز آن غریور و غلغله روز حساب شد
امر شکیب کرد حرم را و خویشتن
بر ناشکیبی همه بی صبر و تاب شد
عمر از فراز روی و اجل در قفای او
این بی درنگ آمد و آن با شتاب شد
از صدر تا به صف همه لرزید عرش و فرش
در صف چو صدر زین تهی از آن جناب شد
اجزای کاینات سراپا بلند و پست
هر ذره ذره بی سر و پا ز اضطراب شد
چرخ از روش ستاد و زمین در طپش فتاد
زیر و زبر جهان همه پر انقلاب شد
از آه و اشک سینه و دامان باغ و دشت
صحرای آتش آمد و دریای آب شد
تا خون حلق اوکف صحرا نگار کرد
از خون دیده دامن زهرا خضاب شد
با آنکه جای غم نه ازین داغ ناگزیر
در باغ خلد فاطمه بی خورد و خواب شد
ساکن شو ای فلک که درین دور دیر پای
بطحا و یثرب از حرکاتت خراب شد
ز آن خون بی گناه عجب تر که آن گروه
خشنود ازین شدند که کاری ثواب شد
آه از دمی که فارس میدان کربلا
چون اشک خود فتاد به دامان کربلا
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۳
برحالت غریبی او آسمان گریست
تنها نه آسمان همه کون و مکان گریست
چون سوی مقتل آمد و برکشتگان گذشت
بر هر جوان و پیر خروشان چنان گریست
کزتاب شرم در رخ او ماسوا گداخت
و ز باب رحم بردل او کن فکان گریست
هم بر رجال کشته بی کفن و دفن سوخت
هم برنساء زنده ی بیخانمان گریست
از ناله اش خروش به خلد برین فتاد
وز گریه اش بتول به باغ جنان گریست
برسینه و لبش همه صحرا و باغ سوخت
بر دیده و دلش همه دریا و کان گریست
گل ها به خاک ریخت چو گلشن به باد رفت
بلبل به حسرت آمد و بر باغبان گریست
دل هرچه داشت خون جگر سوی دیده راند
چشم از پی نثار رهش ناتوان گریست
چون انس جان برید ز جان جان انس و جان
تن انس جان گذارده بر انس و جان گریست
لب تشنه نحر شد لب نهر فرات آه
با آنکه نهر در غمش آب روان گریست
تا پیکر امام زمان برزمین فتاد
روح الامین به حال زمین و زمان گریست
جسم جهان فتاد تهی ز آن جهان جان
جان جهانیان به عزای جهان گیست
بریک جوان و پیر وی ابقا نکرد خصم
هرچند زان سپه همه پیر و جوان گریست
براین غریب دشت بلا نفس و عقل سوخت
براین قتیل تیغ جفا جسم و جان گریست
جانم به تاب ز انده بی تابیت حسین
خاکم به باد ز آتش بی آبیت حسین
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۴
تخم جفا به خاک شقا ریخت تا یزید
کس حاصلی به جز غم از آن زرع ندروید
منت خدای را که خود از ریشه ای که کاشت
جز بار لعن و خار ملامت گلی نچید
تا رفته وصف ظلمت و نور این جفا نرفت
برهیچ آفریده شقی بوده یا سعید
رحم از زمانه شست عدو ورنه اهل بیت
نزدیک و دور ویله ی وا العطش شنید
ز آن فرقه یک تنش همه فریاد رس نخواست
ورنه به گوش ها همه فریاد او رسید
تنها نه راست قامت مه زین عزا خم است
برداغ این ستم زده نه آسمان خمید
آن کش دو کون قیمت یک مشت خاک پای
از پا به سر درآمد و در خاک و خون طپید
بعد از صدور این ستم از شرم انبیا
روح القدس به بنگه غم انزوا گزید
زیبق به گوش ریخته بود آن فریق را
ز آنان تنیش ورنه به فریاد می رسید
با آن خروش و شورش و آشوب و انقلاب
عالم چه شد که باز برین وضع آرمید
از داغ چهر و زلف جوانان نسوخت باز
دیگر ز باغ سوری و سنبل چرا دمید
تا در میان جان من این غم گرفت جای
شادی ز دل به گوشه ی افسردگی خزید
ضنت مکن ز گریه صفایی درین عزا
کز دیده بایدت عوض اشک خون چکید
بفروش قلب غفلت و نقد سرشک خر
کز نیم قطره دولت باقی توان خرید
دشمن ستیزه کرد و به رویش کشید تیغ
تیغ از بریدن آه که سروانزد دریغ
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۶
امروز روز قتل شهیدان کربلاست
صحرای حشر عرصه ی میدان نینواست
مال حلال و خون حرام مجاهدین
بی جرم این هدر همه وآن بی گنه هباست
پشت حسینیان حجاز از ملال خم
صوت مخالفان عراق از نشاط راست
از طرف خیمگه همه فریاد الامان
وز سمت حربگه همه آواز مرحباست
از دختران بی پدر افغان وا حسین
وز خواهران خون جگر آشوب وا اخاست
عزمش پی شهادت و جزمش بر اهل بیت
آموده ی اسیری و آماده ی فداست
یک سو نوای ناله و یک سو نفیر نای
گوشی فرا به معرکه گوشی به خیمه گاه است
رایش به رزم ثابت و پایش به راه سست
رویش سوی حرامی و دل در حرم سراست
برجان فشانی خود و تشویش اهل بیت
یک چشم رو به قتل و یک چشم بر قفاست
در قتل ایل حیدر و نفرین آل حرب
یک دست بر کمرگه و یک دست بر خداست
برخون آهوان حرم گرگ سان حریص
سگ های دشت ماریه شیر خدا کجاست
رخ ها پر از غبار و جگرها پر از عطش
لب ها پر از شکایت و دل ها پر از عزاست
تنها دوان به دشمن و جان ها روان به دوست
آن از در مجاهده و این از سر رضاست
در حلق تشنگان همه جز تیر کین نجست
از جان کشتگان همه جز دود دل نخاست
یک دودمان به خاک مذلت شهید گشت
تا دوری آسمان به مراد یزید گشت
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۷
نگذاشت ظلم اهل زنا در جهان دریغ
جز یک مریض ز آل پیمبر نشان دریغ
میر قضا به مجلس غم خاک شین فسوس
دیو دغا به مسند جم حکمران دریغ
عیسی صلیب پنجه جوقی جهود وای
موسی جریح زخمه ی خیل شبان دریغ
افتاده طایران ریاض رسول و آل
در دام فتنه کبک و هما ز آشیان دریغ
طاوس وسار در رسن از عنکبوت آه
شاهین و چرخ در قفس از ماکیان دریغ
با میهمان کس این همه بی حرمتی نراند
یکباره رفت شرم و حیا از میان دریغ
با کافر این معامله کافر نکرد هم
در یک کف آب خود که کند زین و آن دریغ
در هیچ ملتی همه گیتی ز شرب آب
در حق میهمان نکند میزبان دریغ
از صرف آب صرف زهر ملحدی عنود
هرگز نکرده هیچ کس از انس و جان دریغ
آن را که بسط ید ز محیطش سبق ربود
مقطوع بین ید از ستم ساربان دریغ
آن تن که با رسول امین زیر یک عبا
خفتی به روی خاک و به خون شد طپان دریغ
همواره آسمان و زمین را چه شد که بود
با اهل عصمت آن همه نامهربان دریغ
در میزبانی تو به جز کوفیان شوم
از میهمان نداشته کس آب و نان دریغ
از دور جان فشانیت اکنون که مانده دور
ماند از غم تو قسمت ما جاودان دریغ
فرعون کفر بین که عزیز است و کامکار
موسای دین به چنگ اراذل ذلیل و زار
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۸
گشتند کشته چون همه انصار اهل بیت
شد نوبت شهادت سالار اهل بیت
دل پر خروش از غم یاران و لب خموش
آمد به خیمه بر سر بیمار اهل بیت
برداشت سر ز بستر و بگذاشتش به بر
کای بعد من معین و مددکار اهل بیت
دیدی که زین سموم خزان خیز غیر تو
دیگر گلی نماند به گلزار اهل بیت
خفتند اقربا همه در خون خویشتن
زین پس تویی به محنت و غم یار اهل بیت
حکم قضا و امر قدر خوش زدند راه
بر نجم ما و بخت نگون سار اهل بیت
این بود سرنوشت که زین سرزمین مرا
افتد به حشر وعده دیدار اهل بیت
رفتند هم رهان و من اینک روانه ام
ای مونس نهان و پدیدار اهل بیت
حالی که شد صغیر وکبیر سپه هلاک
زیبد به خاک خفته سپهدار اهل بیت
رفتم کنون که بود شهادت نصیب ما
پاس خدا نصیر و نگهدار اهل بیت
عرش آن زمان طپید که میگفت و می گریست
بیمار اهل بیت به سردار اهل بیت
من خود هلاک داغ عزیزانم ای پدر
بعد از توکیست محرم و غمخوار اهل بیت
حرمان و حسرتم همه در باب کشتگان
تشویش و حیرتم همه درکار اهل بیت
نالید و سخت وگفت به پاسخ صبور باش
باشد خدا کفیل و پرستار اهل بیت
ناگه سکینه آمد و باچشم اشکبار
سد بست پیش پای وی از خیمه سیل وار
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۲۱
کای یار بی کسان سخن جان گزا زدی
کآتش به جان دوده ی آل عبا زدی
داری سرشکستن دل های ما که تیغ
بستی به قصد دشمن و بر قلب ما زدی
داغی که بود در خور اعدای سخت جان
از ماجرای خود به دل ما چرا زدی
آن ضربتی که سینه ی بیگانه را سزاست
بی دست و تیغ بر جگر آشنا زدی
آتش زدی به خلوتیان حریم قدس
بی پرده زین سخن که به ما بر ملا زدی
دم درگلوی ما همه شد آتشین گره
در پاسخ تو تا دم از این ماجرا زدی
دامن کشیدی از من و کلثوم گوییا
دامن بر آتش دل خیر النساء زدی
خود را قتیل و اهل حرم را اسیر گیر
پندار خود که بر صف قوم دغا زدی
رفتی به سوی مقتل وگشتی نگون ز اسب
خفتی به روی خاک و به خون دست و پا زدی
ایل حجاز ساز حسینی کنند راست
تا با مخالفان عراق این نوا زدی
از پرده ی جگر همه چون نی نوا زنند
تا تو قدم به ناحیه ی نینوا زدی
کیوان فراشت رایت کرببلای ما
تا تو علم به بادیه ی کربلا زدی
کردی به دست خویش سر خویش و اقربا
گوی ولا و بر سر کوی بلا زدی
در پای دوست دست فشاندی ز ماسوا
در راه قرب بر دو جهان پشت پا زدی
این گفت و رفت از خود و افتاد بر زمین
برخاست بار دیگر و با گریه گفت این