عبارات مورد جستجو در ۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۲۲ - گفتن بسوامتر زاهد حقیقت سیتا با رام و رفتن رام همراه بسوامتر در ترهت
جوابش داد اندر شهر ترهت
که معمورست خلق از ناز و نعمت
جنک فرمانده آن بوم یکروز
نشسته بر سریر ملک فیروز
پریزادان چندی در هوا دید
ز حسرت دست دل بر دست مالید
کزین گلشن اگر چینم گل بخت
بود مه پا ره و شایستۀ تخت
پسر گر نیست مشتاقم به دختر
که چون خورشید نبود شاید اختر
پریزادان چو دیدند آرزویش
دواندند ازسخن آبی به جویش
که ای فرمانده تخت کیانی
به دست خویشتن کن قبله رانی
از این محنت اگرچه رنج یابی
ز نقد آرزو خوش گنج یابی
جنک زانجا به صحرا شد شتابان
هما سایه فکنده بر بیابان
زمین را چون به زرین قبله بش کافت
به قفل زر یکی صندوق زان یافت
برآمد دختری زو رشک ناهید
خجل از جلوهٔ او ماند خورشید
چو دیده طالع آن ماه رو را
منجم خواند سیتا نام او را
جنک در خانه بر د و دخترش خواند
به مهد زر کنار دایه خوابان د
ز بی فرزندی او را خواند فرزند
به صد جان پرورش می کرد یکچند
جوان گشته است اکنون آن پریزاد
ز حسنش آتشی در عالم افتاد
مهش تا مصر حسن آباد کرده
چو یوسف صد غلام آزاد کرده
خیال آن رخ چون ماه تابان
کتان سازد به دلها جامۀ جان
لب نوشش زده صد خنده بر لعل
دهان تن گ چون سوراخ در لعل
به عشقش داغ بر دل ماهتابان
ز مهرش صبح را چاک گریبان
ز خو د بر تر شناسد ماهتابش
به خورشیدی پرستد آفتابش
فروغ عارضش خنداند جاوید
چراغ مرده را بر شمع خورشید
رخش خورشید را شمع شب افروز
لبش در خنده صبح عید نوروز
گل اندامی که داد از چشمۀ نوش
ز کوثر خلد را حسرت در آغوش
جهنده نرگسش آهوی بی قید
کمند طره دامی آسمان صید
به نوشین لب عیار افزای باده
به بالا از بلا حرفی زیاده
حدیثش را ز بس شیرین زبانی
به جان لب تشنه آب زندگانی
چو بر لطف تنش جان دیده بگشود
دگر رو چون پری در چشم ننمود
به خوبی آبروی حسن آفاق
به حسن و خلق چون ابروی خود طاق
چو جفت ابرو ی خود طاق گشت ه
ز طاقش جان ز طاقت طاق گشته
اشارتهای ابرو آفت هوش
کمان در چاشنی آورد تا گوش
تغافل با نگاهش عشوه آمیز
فریب اندود و نازش فتنه انگیز
به زلف و روی آن ماه کله پوش
شب معراج و روز عید همدوش
لبش لعل بدخشان و درخشان
تبسم موج آن لعل بدخشان
به لعلش موج خوبی از تبس م
به سوراخش خرد را رشته ای گم
دهان تنگ در لعلش نهانی
چو جان در ضمن آبِ زندگانی
مثال چشم او آمد محالش
مگر چشم دویم باشد مثالش
اگر بر جان زند شمشیر مژگان
تناسخ آرزو خواهد ز یزدان
خیال خویش چون ز آیینه بیند
گل مه کارد و خورشید چیند
شکر شیرین دهان از نوشخندش
تبسم جان فدای هر دو قندش
شکر لفظ و شکر نوش و شکرخند
زمین بو س رهش صد چاشنی قند
چو در جلوه دهد داد کرشمه
ز خارا خون گشاید چشمه چشمه
خم زلف سیاهش پیش در پیچ
ز بس تنگی دهانش هیچ در هیچ
مگر تیر نگاهش ساخت پرکم
که گردد گرد چشمش غمزه هر دم
به خوش رفتاری آن سرو سرافراز
قدم ننهاد جز بر دیدهٔ ناز
زر و زیور عروسی تازه روتر
ز بوی غنچۀ گل نرم خوتر
به گل رویی چمن زیر نگینش
به خوشخویی بهاران در جبینش
جبین او به چین نا آشنا رو
نگاهش را نه جز بر پشت پاخو
چو غنچه با نقاب شرم زاده
به باغ خود صبا را ره نداده
به مستوری چو راز مصلحت کیش
به معصومی چو عشق صادق اندیش
جمالش از حیا چون غنچۀ فکر
خیالش از دل اندیشه هم بکر
تنش را پیرهن عریان ندیده
چو جان اندر تن و تن جان ندیده
به زنّار حیا چون ستر همدوش
نه با کس جز وفا حسنش هم آغوش
به عصمت همچو عصمت پاک گوهر
حیا را چون حنا بر حسن زیور
به روحش پاکی مریم قسم خوار
پرستیدی حیا نقشش صنم وار
به هر خاک ی کزو سایه فتاده
بنای قبلۀ عصمت نهاده
درون پرده شرم آن بت دیر
چو در جان کریمان نیت خیر
ز عفت بسکه پرهیزد زهر چیز
نیارد آمدن در خواب خود نیز
حیا ابر نقاب ماه رویش
صبا نشنیده هرگز رنگ و بویش
پریزادی به صد آدم گری نیز
ز آدم گوی برده، از پری نیز
نقابی کی نقابش برنگارد
که نقش از بی حجابی شرم دارد
رخش گر در خیال ساغر آید
ز می خوردن حجاب دل فزاید
نه دیده روز روشن نی شب تار
درون خانه همچون نقش دیوار
به اقوالش سر ناموس بالا
به فعلش می کند همت تولا
حیا را نشئۀ نشو و نما اوست
غلط گفتم که خود عین حیا اوست
جنک را آمده ست از هفت کشور
پیام خواهش آن حور دختر
ولیکن او جواب کس نداده ست
کمان سخت بهر کش نهاده ست
برای آن عروس است این سوینبر
کسی را طاقت آن نیست یکسر
به پانصد کس خود از جابر نخیزد
چه جای آنکه کس با او ستیزد
چو از دست مهادیو آن کمانست
معلق کار سیتا هم برآنست
چو وصف حسن سیتا کرد در گوش
سخن بشنید رام افتاد بی هوش
ز چشمش چشمه های خون روان شد
شهید عشقش از تیغ زبان ش د
حدیث عشق کی ماند نهانی
اگر گویی و گر خاموش مانی
ندیده آرزوی او به جان داشت
ز زاهد لیک راز دل نهان داشت
چو دید از عشق تغییر مزاجش
ضرور افتاد بر زاهد علاجش
گرفته هر دو کس را همره خویش
روان شد سوی ترهت با دل ریش
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۲۴ - آمدن راجه جسرت از شهر اوده در ترهت به جهت کدخدائی رام
دل جسرت به غایت شادمان شد
همان ساعت خوشش آمد روان شد
چو داد این مژده بخت کیقبادی
زده کوس سفر با طبل شادی
به دست نوبتی کوس سفر ساز
به طبل شادمانی شد هم آواز
ز بس شادی برآورده پر و بال
روان فیل و حشم هر یک ز دنبال
به پشت پیل تخت بخت بنهاد
چو زرین قلعه ای بر کوه فولاد
به جانش گشت راحت محنت راه
به شهر ترهت آمد بع د یک ماه
جنک با رام و لچمن چند منزل
به استقبال او رفتند خوشدل
فزود آیینه بندی رونق شهر
غلط گفتم چه شهر آرایش دهر
به شهر آیینه بندی از رخ رام
به نو خورشید بندی یافته نام
فرود آورد اندر جشن گاهی
شده مهمان شاهی کج کلاهی
جنک در پیش جسرت دست بسته
دو زانو از پی خدمت نشسته
ز بس آیین مجلس ساز کرده
زمین بر آسمان صد ناز کرده
به زیر سایه بانها گلعذاران
چو بر گلزار ابر نو بهاران
پریزادان به رقص و نغمه سرگرم
سراپا شوخی و سرتا قدم شرم
جدا هر گوشه بزم میگساران
به نقل و باده سر خوش جرعه خواران
جنک را گفت جسرت چیست تدبیر
به کار خیر نتوان کرد تأخیر
جنک مشاطه را کرده اشارت
که رو اهل حرم را ده بشارت
که سیتا را بپوشانند زیور
عروسانه بیارایند دختر
ز حسنش گرچه بد مشاطه معزول
برای رسم شد در کار مشغول
چو زد شانه به فرق آن پری روی
ز آرایش فرو نگذاشت یک موی
چو دست عشق زلفش از درازی
به پا می کرد با خلخال بازی
ز زلفش موی بافی گشت آیین
که تا نفتد ز پای خویش پایین
چو دیده موی بندش گفت معجر
که دایم بسته بادا این ستمگر
چو زیب کاکل مشکین او دید
بنفشه در چمن زان طره ببرید
به در پر کرد فرق دلستان ر ا
به شب بنموده راه کهکشان را
ز مروارید گوشش زهره بی تاب
که می افزود نور از آتش و آب
به پیشانی چو عقد گوهر آویخت
گل از شبنم به پیشانی عرق ریخت
زمین از سایۀ آن نازنین حور
سرا پا گشته غرق زیور و نور
ز سرمه مست تر شد چشم مستش
ز پان شاداب لعل می پرستش
حدیث آن دهان یارای من نیست
سخن کوته که جای دم زدن نیست
به رو چون خور تُتقها بسته از نور
جمالش بی نقاب از دیده مستور
ز عفت ساخته گلگونه را ساز
حیای او نقابِ مقنع انداز
بسا خون ریخت ناز خود نمایش
به دستش خونبها رنگ حنایش
کف دستش حنا را رنگ بشکست
لب لعلش مگر زد بوسه بر دست
لباس سرخ کرده پای تا فرق
سراپایش ز زیور در گهر غرق
جمالش چون نمود آرایش عشق
بر آرایش فزود آرایش عشق
به پایش گشت رنگ آرای جاوک
شفق را زد به پشت پای جاوک
به سیمین ساق او زر بوسه می داد
خوش آن سیمی که زر در پایش افتاد
چو چشم عاشقان شد گوهر آمای
به بتخانه پرستشگر به یک پای
به خلوتگه برهمن آتش افروخت
ز بعد بید عود هوم چون سوخت
گره زد دامن معشوق و عاشق
نموده با درون ب یرون موافق
بران هر دو دعای بید می خواند
به گرد آتش طاعت بگرداند
ز شادی مست جام بی غش عشق
همی گشتند گرد آتش عشق
به گرد شعله گشت آن چشمۀ نور
که گردد گرد شمعش آتش طور
به شمع روی شان پروانه جان باخت
کز آتش روی ایشان باز نشناخت
بدن برگرد آتش کرده رقصان
به گرد یکدگر گشتند از جان
به گرد خویش خواهم گشتن امروز
که می گردم به گرد آن دل افروز
ز هر جانب مبارکباد برخاست
ز اهل نغمه هم فریاد برداشت
نثار هر دو مه گوهر فشاندند
چو گوهر داده شد اختر فشاندند
برای رونمایی تازه باغی
فلک مه داد و حیرت شبچراغی
جنک را چون ز بخت روشن اختر
فرو شد ب ار دختر خوانده از سر
دگر داد و سبک تر کرد گردن
حقیقی دختر خود را به لچمن
دو دختر داشت دیگر از برادر
که با سیتا همی دیدش برابر
یکی زانها به دامان برت بست
دگر را با سترگن رشته پیوست
به یک شب کرد آن هر چار شادی
به نخل بختش آمد بار شادی
برای دختران چار داماد
ز اندیشه فراوان گنجها داد
نیامد از دماغش بوی تنگی
بجز در دادن رخصت درنگی
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۴ - رفتن رام در منزل سرسکه بر بتک زاهد و دیدن اندر را در آنجا و رفتن زاهد به عالم بالا
بهر جا کش سراغ عابدی یافت
برای دیدنش مشتاق بشتافت
بدین آیین در آمد با سمنبر
به منزلگاه سربتک رکیسر
جوانی خوش لقا با روی ساده
معلق در هوا دید ایستاده
چو خور می تافت بر پیشانیش نور
به گردش حلقه کرده لشکر حور
به دست هر یکی زان ماه سیما
ز اسباب شهنشاهی مهیا
به حیرت ماند ازو رام و برادر
که غائب شد ز چشم آن روح پیکر
به پیش عابد آمد خاک بوسید
ز شخص غائب از وی حال پرسید
که بود آن مرد روحانی سر و شکل
ملک آیین نورانی سر و شکل
به چشم دل رخش بود آشنا رو
جوابش داد زاهد کان ملک خو
شه روحانیان خود اندر بوده ست
به میعاد ملاقاتت نموده ست
دریغ آمد ترا دیدن بدین حال
که خواهد دیدنت در عز و اقبال
چو عزم عالم بالا به جان بود
مرا در ره رفیق مهربان بود
ولیکن چون تو مهمان عزیزی
سفر دور است از صاحب تمیزی
بود مهمان پرستی فرض آداب
خردمندی ز من این نکته دریا ب
ز عابد بعد از آن رام جهانگرد
ز بهر بودن خود جا طلب کرد
جوابش داد زاهد تا دو ساعت
تو باش اینجا که تا من بعد طاعت
بسوزانم در آتش بی کم و بیش
به عزم عالمِ علوی تن خویش
چو بار تن فرو ریزد ز جانم
سبکروحی کند مرغِ روانم
برآید زین قفس جانِ غم اندیش
رود بر آشیانِ اصلی خویش
چو خاکستر بمانَد من نمانم
به آب گنگ، در کن استخوانم
ستیچن نام دیگر عابدی هست
برو آنجا که بر فرقت نهد دست
سخن گفت و به معبد آتش افروخت
فسون خواند و بخور هوم هم س وخت
ز آتش نوجوان گشت و برآمد
جوان چه بلکه جان گشت و بر آمد
نه چون آتش پرستان قبله گه ساخت
که چون پروانه خود را در وی انداخت
دعای رام کرده بر هوا رفت
سبک پرواز چون مرغ دعا رفت
چو فارغبال شد رام از وصیت
به دیگر عابدانش افتاد صحبت
در آن معبد هزاران عابدان بیش
به روحانی و نورانی ز جان بیش
یکی غلطان چو گل بر بستر خار
ز تیغ عشق صد جا سینه افگار
یکی را چون بنفشه سر به زانو
یکی چون بید مجنون کرده گیسو
یکی خود را فروتن کرده چون گل
نمازی دیگری معکوس چون دل
یکی جز یاد حق حرفی نخوانده
ز ذکر اره بر خود اره رانده
یکی از روزه گشته لاغر و زار
پس از سالی به یک جو کرده افطار
به ذکر حق یکی چون ح قه ذاکر
یکی بر درد وغم چون عشق شاکر
یکی دیده زیان خویشتن سود
به خوردن همچو خانه قانع دود
یکی چون دل ز بند خویش جسته
زخود بینی یکی چون دیده رسته
یکی را زآتشِ دل سینه در تاب
نخوردی همچو تیغ تیز جز آب
یکی خود را لبالب دید چون نور
که زو در خامشی صد طبل منصور
یکی بر تن ز آتش زنده کرده
سمندر را ز خود شرمنده کرده
به حیرت ماند رام از طاعت شان
هزاران آفرین بر همت شان
ز رام آن عابدان چون گل شکُفتند
به لطفش التجا آورده گفتند
که کرده داد بخش داد خواهان
نگهبان رعایا پادشاهان
اگر در شهر و دشت و کوه و غاریم
نه آخر در پناه شهریاریم
فزون زین طاعت شه نیست معلوم
که از ظالم ستاند داد مظلوم؟
ز دیوان عمرها آزار دیدیم
بسی محنت ز جورشان کشیدیم
نمانده طاقت آن جور اک نون
جگرها داغ گشت و دیده ها خون
به جانها بیش ازین مپسند آزار
طفیل خویش ازان فتنه نگهدار
بسی خونابه های دل فشاندند
دم دیگر دران معبد نماندند
ز چشم بد به کوه و نیل رفتند
چو مور از رهگذارِ پیل رفتند
ضرورت رام را شد همعنانی
که از دیوان نماند پاسبانی
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۲ - در بیان آنکه این معانی غریب نادر بخشایش سید برهان الدین محقق ترمدی است رضی اللّه تعالی عنه که مرید و شاگرد مولانای بزرگ بهاءالدین محمد المعروف بولد قدس اللّه روحه العزیز بود.
این معانی و این غریب بیان
داد برهان دین محقق دان
گفت در گوشم آن گزیدۀ حق
سبق برده ز سابقان بسبق
نکته ‌ هائی که کس نگفت آنرا
کرد پیدا نمود برهان را
جان او بود معدن اسرار
همچو خورشید چشمۀ انوار
ز اولیا کس چو او نگفت سخن
فرد بود او بعشق و علم لدن
سخنش را هر آنکه بشنودی
دایم او را بصدق بستودی
مست گشتی و واله و حیران
خانۀ هوش او شدی ویران
هر که دیدی رخ ورا از دور
نشدی پیش چشم او مستور
بی معرف شدی بر او پیدا
که ندارد در این جهان همتا
ز اولیای خداست بی شک و ریب
همه را رهبر است اندر غیب
بود پیدا میانۀ خلقان
همچو از اختران مه تابان
ماه از اختران نه ممتاز است
کی بگوید که صعوه چون باز است
طفل شش ساله را شدی معلوم
که نظیرش نیامد اندر روم
زبدۀ اولیای یزدان بود
همچو حق آشکار و پنهان بود
گرچه جمله ورا غلام بدند
لیک در فهم ناتمام بدند
هر کسی قدر خویش دانستش
آن قدر دید کو توانستش
زانکه احوال او چنان کان هست
جز خدا هیچکس ندانسته است
آشکار و نهان از این روی است
که نهان بحرو در عیان جوی است
گشت پیدا بما ز روی کرم
از عطاهاش شد نم مایم
لیک او را هزار بحردگر
هست پنهان ز چشمهای بشر


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۸ - در بیان نشستن مولانا جلال الدین قدسنا اللّه بسره العزیز بر جای والدش مولانا بهاء الدین ولد رضی اللّه عنه و بعلم و عمل و زهد و تقوی و فتوی همچون پدر آراسته شدن و رسیدن سید برهان الدین محقق عظم اللّه ذکره بطلب شیخ خود بقونیه و شیخ را نایافتن و فرزندش مولانا جلال الدین را دیدن که در علوم ظاهر بغایت شده بود و بمرتبۀ پدر رسیده و بدو گفتن که بعلم وارث پدر شدی الا پدرت را غیر از این احوال ظاهر احوال دیگر بود و آن آمدنی است نه آموختی، بر رسته است نه بربسته و آن احوال از حضرتش بمن رسیده است، آن را نیز از من کسب کن تا در همه چیز ظاهراً و باطناً وارث پدر گردی و عین او شوی
شست بر جاش شه جلال الدین
رو بدو کرد خلق روی زمین
چون پدر گشت زاهد و دانا
سرور و شاه جملۀ علما
مفتی شرق و غرب گشت بعلم
از جهان جهل در نوشت بعلم
علم دین احمدی افراخت
هر که آن داشت مرورا بشناخت
که پدر اوست و ز پدر افزون
حرکاتش ز یکدگر موزون
بیقراران شدند از او ساکن
همه در ظل او ز خوف ایمن
داد با هر کسی عطای دگر
شد از او یک چو ماه و یک چون خور
وان کسی کو نداشت آن گوهر
مر ورا کرد بی فلک اختر
از عطاهاش کس نشد محروم
برد محمد از او وهم مذموم
داد با هر یک آنچه لایق اوست
همه ره برده در حقایق دوست
آن عطا در زبان نمیگنجد
تن من زین سبب همیرنجد
میکنم قصه ها که بنمایم
زان نمودم دمی بیاسایم
چونکه دستور نیست از یزدان
که رسد هر تنی بعالم جان
خواه و ناخواه گشته ‌ ام راضی
کرده ‌ ام ترک حالی و ماضی
نیست این را نهایت و آغاز
سوی آن قصه رو گذر از راز
مدتی چون بماند در هجران
طالب شیخ خویش شد برهان
گشت بسیار و اندر آخر کار
داد با وی خبر یکی ز کبار
گفت شیخت بدان که در روم است
نیست پنهان بجمله معلوم است
این طرف عزم کرد آن طالب
عشق شیخش چو شد بر او غالب
آمد از عشق شیخ خود تازان
با هزاران تبختر و نازان
گشته از شیخ پر چو جام از می
همچنان کز شکر شود پر نی
چونکه شادان بقونیه برسید
شیخ خود را زشهریان پرسید
همه گفتند آن ک ه میجوئی
هر طرف بهر ا و همیپوئی
هست سالی که رفت از دنیا
رخت را برد ب از در عقبی
جسم خاکیش رفت اندر خاک
جان پاکش گذاشت از افلاک
گفت سید که شیخ اندر ماست
همچو روغن نهان شده در ماست
عین شیخم ز من نماند اثر
هیچ دیدی شکر جدا ز شکر
آب اگر در هزار کوزه بود
عاقل از کوزه ها زره نرود
آب جوید ز کوزه تا بخورد
تشنه در نقش کوزه کی نگرد
مؤمنان را ازین سبب یک خواند
که بر آن جمله نور خویش افشاند
چونکه ما عاشق خدای خودیم
همه زین رو یکیم و بیعددیم
در محبت نگر گذر ز عدد
بیعدد بین جمال و لطف احد
نیست این را نهایت و آخر
باز گو تا چه گفت آن فاخر
کرد آغازو گفت جلوه کنان
که منم شیخ بیخطا و گمان
خلق را پس بخویش دعوت کرد
گشت از جان غلام او زن و مرد
شهر جمله مرید او گشتند
در درون تخم مهر او کشتند
همه گفتند توئی بهاء ولد
بلکه هم سر سرو نور احد
در گمانشان نبود هیچ خطا
صد چنان بود آن شه والا
گفت از آن پس بشه جلال الدین
گرچه در علم نادری و گزین
لیک بدو الد تو صاحب حال
جوی آن را و در گذر از قال
قال او را گرفته ای بدو دست
همچو من شو ز حال او سرمست
تا تمامت تو وارثش باشی
نور اندر جهان چو خور پاشی
وارث والدی تو اندر پوست
مغز من برده ‌ ام نگر در دوست
از مرید پدر چو آن بشنید
گشت جان و بگرد تن نتنید


رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۲۰ - اسیری لاهیجی رحمة اللّه علیه
نام نامی آن جناب شیخ محمد، و شیخی است مجرد از فحول علما و از عدول عرفا. مرید حضرت سید محمد نوربخش و خلیفهٔ اوست. شانزده سال اکتساب کمالات روحانی و اقتباس معارف حقانی، از آن جناب نموده. شرحی بر مثنوی گلشن راز شیخ محمود شبستری نوشته. نامش مفاتیح الاعجاز و از همهٔ شروح، ممتاز است. با ملاً عبدالرحمن جامی معاصر بوده و جامی او راتمجید نموده. مثنوی در بحر رمل منظوم کرده، مشتمل بر تحقیقات و تمثیلات، مسمی به اسرار الشهود است. دیوانی نیز دارد پنج هزار بیت می‌شود. مرقدش در شیراز معروف است. تیمناً و تبرکاً چند بیتی از او نوشته می‌شود:
غزلیات
عالم چو نقش موج به بحر وجود اوست
بود همه جهان به حقیقت نمود اوست
٭٭٭
اگر حجاب دویی از میانه برخیزد
یقین که ناظر نور لقا توانی بود
٭٭٭
ای بی خبر از حالت رندان خرابات
زین می نچشیدی که شدی سوی مناجات
تا مست ازین می نشوی باز ندانی
اسرار دل اهل دل از شطح و ز طامات
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۳۸ - بهائی عاملی طاب ثراه
و هُوَ شیخ المشایخ شیخ بهاء الدین محمد العاملی. عامل از اراضی نجد است و حضرت شیخ از اعاظم اصحاب ذوق و وجد است. جامع علوم صوری و معنوی و فارس میدان فارسی و عربی. در لباس فقر و فنا، مدتها مسافرت و سیاحت فرمودو آخرالامر در دارالسَّلطنهٔ اصفهان توطن نمود. در ترویج شریعت عزّا و طریقت بیضا، مساعی جمیله به ظهور رسانید و از فیض حضور خویش جمعی کثیر را به مقامات عالیه فایض گردانید. جناب فضیلت مآب، مولانا محقق مجلسی اعنی محمدتقی والد ماجد جناب محدث مقدس مولانا محمد باقر مجلسی(ره) اجازهٔ ذکر از حضرت شیخ داشته و محدث مجلسی این معنی را در تألیفات خود نگاشته. به هر حال جناب شیخ را تصنیفات و تألیفات دلپسند است. از جمله مفتاح الفلاح و اربعین و خلاصهٔ حساب و رسالهٔ اسطرلاب و تشریح الافلاک و مشرق الشمسین و حاشیهٔ تفسیر قاضی و سایر تصانیف عربیه و فارسیه متعدد دارند. کتاب کشکول آن حضرت مشهور و معروف است. غرض، آن حضرت در سنهٔ ۱۰۳۲ در یازدهم شوال لبیک حق را اجابت گفته، در خوابگاه فی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ ملیکٍ مُقْتَدِرْخفته. حسب الاشاره شاه عباس صفوی نعش شریفش را به مشهد مقدس رضوی نقل نمودند. از خیالات معارف آیات آن جناب قلمی می‌شود:
غزلیات
بگذر ز علم رسمی که تمام قیل و قال است
تو و درس عشق ای دل که تمام وجد و حالست
ز مراحم الهی نتوان برید امید
مشنو حدیث واعظ که شنیدنش وبالست
٭٭٭
به عالم هر دلی کو هوشمند است
به زنجیر جنون عشق بند است
به کف دارند خلقی نقد جان‌ها
سرت گردم مگر بوسی به چند است
بهائی گرچه می‌آید ز کعبه
همان دُردی کش زنار بند است
٭٭٭
ز من مرنج بسی گر نظر کنم سویت
گرسنه چشمم و سیری ندارم از رویت
٭٭٭
دی مفتیان شهر را تعلیم کرده مسئله
و امروز اهل میکده رندی ز من آموختند
یارب چه فرخ طالعند آنان که در بازار عشق
دردی خریدندو غم دنیا و دین بفروختند
چون رشتهٔ ایمان من بگسسته دیدند اهل کفر
یک رشته از زنار خود بر خرقهٔ من دوختند
در گوش اهل مدرسه یارب بهائی شب چه گفت
کامروز آن بیچارگان اوراق خود را سوختند
٭٭٭
ز جام عشق او مستم دگر پندم مده ناصح
نصیحت گوش کردن را دلی هشیار می‌باید
مرا امید بهبودی نمانده است ای خوشا روزی
که می‌گفتم علاج این دل بیمار می‌باید
بهائی بارها ورزید عشق اما جنونش را
نمی‌بایست زنجیری ولی این بار می‌باید
سجادهٔ زهد من که آمد
خالی ز عیوب و عاری از عار
پودش همگی ز تار چنگ است
تارش همگی ز پود زنار
٭٭٭
در راه عشق اگر سر بر جای پا نهادیم
بر ما مگیر نکته ما را ز دست مگذار
ما عاشقان مستیم سر را ز پا ندانیم
این نکته‌ها بگیرید بر مردمان هشیار
وله ایضاً
به بازار محشر من و شرمساری
که بسیار بسیار کاسد قماشم
بهائی بهای یکی موی جانان
دو کون ار ستانم بهائی نباشم
٭٭٭
با آنکه در ره عشق در منزلی نخسبم
چندان گریستم خون کز دیده دست شستم
گه خرقهٔ ریایی پوشم که شیخ وقتم
گه زیر خرقه زنار بندم که بت پرستم
٭٭٭
من آینهٔ طلعت معشوق وجودم
از عکس رخش مظهر انوار شهودم
ابلیس نشد ساجد و مردود بدانند
آن دم که ملایک همه کردند سجودم
تا کس نبرد ره به شناسایی ذاتم
گه مؤمن و گه کافر و گه گبر و یهودم
٭٭٭
می‌کشد غیرت مرا غیری اگر آگه شود
زانکه می‌ترسم که از عشق تو باشد آه او
٭٭٭
ساقیا بده جامی زان شراب روحانی
تا دمی بر آسایم زین حجاب جسمانی
دین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل کی بود پشیمانی
زاهدی به میخانه سرخ رو ز می دیدم
گفتمش مبارک باد ارمنی مسلمانی
زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم
می‌نهم پریشانی بر سر پریشانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمی‌شاید
بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی
٭٭٭
شراب عشق می‌سازد ترا از سرکار آگه
نه تدقیقات مشائی و تحقیقات اشراقی
بهائی خرقهٔ خود را مگر آتش زدی کامشب
جهان پر شد ز دود کفر و سالوسی و زراقی
من رباعیاته
در میکده دوش زاهدی دیدم مست
تسبیح به گردن و صراحی بر دست
گفتم ز چه در میکده جا کردی گفت
از میکده هم به سوی حق راهی هست
٭٭٭
هر تازه گلی که زیب آن گلزار است
گر بینی گل و گر بچینی خار است
از دور نظر کن و مرو پیش که شمع
هرچند که نور می‌نماید نار است
٭٭٭
تانیست نگردی ره هستت ندهند
این مرتبه با همت پستت ندهند
چون شمع قرار سوختن گر ندهی
سر رشتهٔ روشنی به دستت ندهند
٭٭٭
از نالهٔ عشاق نوایی بردار
وز درد و غم دوست دوایی بردار
از منزل یار تا تو ای سست قدم
یک گام زیاده نیست گامی بردار
٭٭٭
آهنگ حجاز می‌نمودم من زار
کامد سحرم ز دل به گوش این گفتار
یارب به چه روی جانب کعبه رود
گبری که کلیسیا ازو داردعار
٭٭٭
ای دل که ز مدرسه به دیر افتادی
وندر صف اهل زهد غیر افتادی
الحمد که کار خود رساندی تو به جای
صد شکر که عاقبت به خیر افتادی
تا از ره و رسم عقل بیرون نشوی
یک ذره از آنچه هستی افزون نشوی
یک لمعه ز روی لیلیت بنمایم
عاقل باشم اگر تو مجنون نشوی
من مثنویاته
از سمور و حریر بیزارم
باز میل قلندری دارم
دلم از قیل و قال گشته ملول
ای خوشا خرقه و خوشا کشکول
لوحش اللّه ز سینه جوشی‌ها
یادایام خرقه پوشی‌ها
که بود کی که بازگردم فرد
با دل ریش و سینهٔ پر درد
دامن افشانده زین سرای مجاز
فارغ از فکرهای دور و دراز
خاک بر فرق اعتبار کنم
خنده بر وضع روزگار کنم
یک دمَک با خودآ ببین چه کسی
از که دوری و با که هم نفسی
جور کم به ز لطف کم باشد
که نمک بر جراحتم باشد
جور کم بوی لطف آید ازو
لطف کم محض جور زاید ازو
مثنوی شیر وشکر
لطف دلدار این قدر باید
که رقیبی ازو به رشک آید
ای مرکز دایرهٔ امکان
وی زبدهٔ عالم کون و مکان
تو شاه جواهر ناسوتی
خورشید مظاهر لاهوتی
تا چند به تربیت بدنی
قانع به خزف ز در عدنی
صد ملک ز بهر تو چشم به راه
ای یوسف مصر برآی از چاه
تا والی مصر وجود شوی
سلطان سریر شهود شوی
در روز الست بلی گفتی
و امروز به بستر لاخفتی
نه اشک روان نه رخ زردی
اللّه اللّه تو چه بی دردی
به چه بسته دلی به که هم نفسی
یک دم به خودآ و ببین چه کسی
شد عمر به شصت و همان پستی
از بادهٔ لهو و لعب مستی
گفتم که مگر چو به سی برسی
یابی خود را دانی چه کسی
در سی در سی ز کلام خدا
رهبر نشدت به طریق هدا
وز سی به چهل چو شدی واصل
جز جهل نشد ز چهل حاصل
اکنون که به شصت رسیدت سال
خالی نشدی یک دم ز وبال
در راه خدا قدمی نزدی
بر لوح وفا رقمی نزدی
در علم رسوم چه دل بستی
بر اوجت اگر ببرد پستی
راهی ننمود اشاراتش
دل شاد نشد ز بشاراتش
تا کی ز شفاش شفا طلبی
وز کاسهٔ زهر دوا طلبی
در راه طریقت او روکن
با نان شریعت او خو کن
کان راه نه ریب درو نه شک است
وان نان نه شور و نه بی نمک است
علمی بطلب که ترا فانی
سازد ز علایق جسمانی
علمی بطلب که کتابی نیست
یعنی ذوقی است و خطابی نیست
علمی که دهد به تو جان نو
علم عشق است ز من بشنو
علم رسمی همه خسران است
در عشق آویز که علم آنست
آن علم ز تفرقه نرهاند
این علم ترا ز تو بستاند
این علم ز چون و چرا خالی است
سرچشمهٔ آن علی عالی است
٭٭٭
عُشّاقُ جَمالِکَ قَدْغَرَقُوا
فی بَحْرِ صِفاتِکَ وَاحْتَرقُوا
فی بابِ نَوالِکَ قَدْوَقَفُوا
وَلِغیرِ جَمالِکَ مَا عَرَفُوا
٭٭٭
نِیْرانُ الفُرْقَةِ تَحْرُقُهُمْ
أمْواجُ الأَدْمُعِ تُغْرِقُهُمْ
گر پای نهند به جای سر
در راه طلب ز ایشان بگذر
که نمی‌دانند ز شوق لقا
پا را از سر سر را از پا
٭٭٭
مِنْغَیْرِ زُلالِکَ مَاشَرِبُوا
وَبِغَیْرِ خَیالِکَ مَاطَربُوا
صَدَماتُ جَلالِکَ تُفْنِیهِمْ
نَفَخَاتُ وِصالِکَ تُحْیِیْهِمْ
کَمْقدْأُحْیُوا کَمْقَدْماتُوا
عَنْهُمْفِی العشقِ رَوَایَاتُ
طُوْبَی لِفَقیرٍ رَافَقَهُمْ
بُشْرَی لِحزینٍ وافقْهُمْ
مِنْمَثْنویٍّ مَوسومٌ بِه سوانحِ الْحِجازِ
أیُّها اللاَّهِی عَنْالعَهْدِ القدیم
أیّها الساهی عن النَّهْجِ القویم
اِسْتَمِعْماذا یَقولُ العَنْدَلیب
حَیثُ یَرْوی مِنْأَحادیثِ الحَبیب
مرحبا ای عندلیب خوش نوا
فارغم کردی ز قید ماسوا
ای نواهای تو نار مؤصده
زد به هر بندم هزار آتشکده
باز گو از نجد و از یاران نجد
تا در و دیوار را آری به وجد
آنکه از ما بی سبب افشاند دست
عهد را ببرید و پیمان را شکست
از زبان آن نگار تندخو
از پی تسکین دل حرفی بگو
٭٭٭
قَدْصَرَفْتُ العُمْرَ فی قِیْلٍ وَقَال
یانَدیمی قُمْفَقَدْضَاقَ المجال
قُلْاَزِلْعَنِّی بِها رَسْمَ الهُمُوم
اِنَّ عُمْری ضَاعَ فی عِلْمِ الرُّسُوم
علم رسمی سر به سر قیل است و قال
نه از آن کیفیتی حاصل نه حال
علم نبود غیر علم عاشقی
مابقی تلبیس ابلیس شقی
لوح دل از فضلهٔ شیطان بشو
ای مدرس درس عشقی هم بگو
٭٭٭
أیُّها القومُ الّذی فی المدْرَسَه
کُلُّ مَا حَصَّلْتُمُوهُ وَسْوَسَه
فِکْرُکُمْاِنْکانَ فی غَیْرِ الحَبیب
مَالَکُمْفی النَّشأَةِ الأُخْرَی نَصِیْب
فَاغْسِلُوا یا قَومُ عَنْلَوْحِ الفُؤاد
کُلِّ عِلْمٍ لَیسَ یُنْجِی فی المَعاد
ساقیا یک جرعه از روی کرم
بر بهائی ریز از جام قدم
تاکند شق پردهٔ پندار را
هم به چشم یار بیند یار را
اِبْذِلُوا أرْواحَکُم یاعاشِقین
اِنْتَکُونُوا فی هَوَانا صَادِقین
گوی دولت آن سعادتمند برد
کو به پای دلبر خود جان سپرد
هرکه را توفیق حق آمد دلیل
عزلتی بگزید و رست از قال و قیل
عزلت بی عینِ علم، آن ذلت است
ور بود بی زای زهد، این علت است
زهد چبود از همه پرداختن
جمله را در داو اول باختن
علم چبود آنکه ره بنمایدت
زنگ گمراهی ز دل بزدایدت
أیُّها القَلبُ الحَزینُ المُبتلا
فی طریقِ العشقِ انواعٌ البَلا
لَکِنَ الصَّبَ العَشُوقَ المُمْتَحَن
لایُبالِی بِالبَلایا و المِحَن
٭٭٭
سهل باشد در ره فقرو فنا
گر رسد جان را تعب تن را عنا
رنج راحت دان چو شد مطلب بزرگ
گرد گله توتیای چشم گرگ
کی بود در راه عشق آسودگی
سر به سر درد است و خون پالودگی
غیر ناکامی درین ره کام نیست
راه عشق است این ره حمام نیست
ای خوش آن کو رفت در حصن سکوت
بست دل در ذکر حی لایموت
خامشی باشد مقال اهل حال
گر بجنبانند لب گردند لال
نزد اهل دل بود دل کاستن
از عبادت مزد از حق خواستن
چشم بر اجر عمل از کوری است
طاعت از بهر طمع مزدوری است
اندرین ویرانهٔ پر وسوسه
دل گرفت از خانقاه و مدرسه
نی ز خلوت کام جستم نی ز سیر
نی ز مسجد طرف بستم نی ز دیر
عالمی خواهم ازین عالم به در
تا به کام دل کنم خاکی به سر
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۵۳ - حسّان بن ثابت اسدی
از فصحای شعرای اعراب و از فضلای ندمای اصحاب و مداح حضرت نبوی صلعم و قصاید عالیه در نعت حضرت ختمی مآب عرض نموده. حالاتش در کتب تواریخ مسطور و ابیاتش در السنه و افواه، مذکور است. وقتی جناب عارف حقّانی، حارثه را که از اصحاب است، حالتی ظاهر شده و بی خودی سرزده، در هنگام جولان از پا افتاده و حضرت امیرالمؤمنین علیؑسر او را بر زانوی مبارک گذارده تا به حال آمد. حسان حاضر و ناظر بود این چند بیت را بدیهةً در تعریف عرفا عرض نمود و از حضرت رسالتؐتحسین شنود. راوی این روایت عبداللّه بن عباس رضی اللّه عنه است و در اغلب کتب مندرج است و فقیر در مثنوی هدایت نامه به تفصیل منظوم نموده.
غرض، آن ابیات این است:
عربیه
قُلُوبُ العارِفینَ لَهَا عُیُونُ
یَرَی مَالاَ یَراهُ النّاظِرِیْنا
وَاَلْسِنَةُ بِسِرٍّ قَدْیُناجی
تَغَیَّبَ عَنْکِرامِ الکاتِبِیْنا
وَاَجْنِحَةٌ تَطِیْرُ بِغَیْرِ رِیشٍ
إلَی مَلَکُوتِ رَبِّ العَالَمِیْنا
وَیَسْرَحُ فِی رِیاضِ الْخُلْدِ طِوْبَی
وَیَشْرَبُ مِنْشَرابِ الْعارِفِیْنا
وأَوْرثَهَا الشَّرابُ لِسانُ صِدْقٍ
یَفُوْقُ عَلَی عُلُومِ الْعالَمِیْنَا
شَواهِدُنَا عَلَیْنا ناطِقاتٌ
تُبَیِّنُ کِذْبَ دَعْوَیَ الْمُدَّعِیْنَا
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۵۵ - خواجوی کرمانی علیه الرحمه
از مشاهیر ارباب عرفان و ایقان و ازمداحان سلطان ابوسعید خان. آخر ترک و تجرید گزید وبه خدمت جمعی از مشایخ رسید. سر ارادت بر آستان جناب عارف ربانی شیخ رکن الدین علاءالدوله سمنانی نهاد و به مدارج حقیقت و طریقت او را مدارج دست داد. شاعری فصیح است و دیوان دارد، دیده شده است. مثنوی روضة الانوار و مثنوی همای و همایون از اوست. وفاتش در سنهٔ ۷۴۲ مضجعش در تنگ اللّه اکبر شیراز.
مِنْقصایده فی النّصیحه
همه را گل به دست و ما را خار
همه را بهره گنج و ما را مار
یار در پیش و ما قرین فراق
باده در جام و ما انیس خمار
بار ما شیشه و گریوه بلند
خر ما لنگ و راه ناهموار
تاکی از گردش شهور و سنین
تا کی از جنبش خزان و بهار
ترک این کعبتین شش سو کن
خیز و آزاد شو ز پنج و چهار
تا تو چون نقطه در میان باشی
نتوانی برون شد از پرگار
کامِ دل در کنار خود ننهی
تا نگیری از این میانه کنار
مالکان ممالک ملکوت
خازنانِ خزاینِ اطوار
به یسار تو می‌خورند یمین
به یمین تو می‌دهند یسار
ظاهر است این سخن که ملک وجود
به وجود تو دارد استظهار
نوش کن در مجالس ارواح
گوش کن در سرادق انوار
قدحی بی وسیلتِ ساقی
سخنی به قرینهٔ گفتار
چون کنی عزم خوابگاه عدم
آنگه از خواب خوش شوی بیدار
می پرستی که مستی‌اش ازلی است
تا ابد کس نبیندش هشیار
غوطه خور در محیط استغنا
خیمه زن در جهانِ استغفار
تا نهنگی شوی محیط آشام
تا پلنگی شوی جهان ادبار
دل به دنیا مده که نتوان داشت
چشم بیمار پرسی از بیمار
بی پر و بال در حدیقهٔ عشق
جعفر وقتی ار شوی طیار
برو ای یار اگر خرد داری
یار آن شو که آن ندارد یار
یار دیدار می‌نماید لیک
دیده‌ای نیست در خور دیدار
آن زمان دیر کعبهٔ تو شود
که نبینی بجز خدا دیار
کی به نقش و نگار غره شوی
گر تصور کنی ز نقش و نگار
٭٭٭
تویی نمونهٔ نقش نگارخانهٔ کُنْ
مکن صحیفهٔ دل را سواد نقش و نگار
تویی یگانهٔ شش منظر و سه روح و دو کون
مشو فسانهٔ این هفت گوی و نُه مضمار
ز هفت منظر زنگار خورد آینه گون
مهل که آینهٔ دل بگیردت زنگار
مباش غره بدین پنج روزه نقد حیات
که عمر برسرپایست و چرخ بر سر کار
زبان سوسنِ آزاد از آن دراز آمد
که همچو بلبل بیدل نمی‌کند گفتار
چو در مُشَشَدَرِ این کعبتین شش سویی
بریز مهره و آزاد شو ز پنج و چهار
مجاوران زوایای عالم ملکوت
ندا دهند ترا بالعشیّ و الابکار
که تا برون نروی زین مضیق جسمانی
چگونه بار دهندت به صدرِ صفّهٔ یار
گرت به مهره فریبد زمانه چون افعی
بدین فسون مشو ایمن ز مهره بازی مار
ترا چو سرو به آزادگی برآید نام
چو نرگس ارننهی دیده بر زر و دینار
مکن به چشم حقارت نظر به مردم ازانک
ز خوار کردن مردم شوند مردم، خوار
غزلیات
خیمه از دایرهٔ کون و مکان بیرون زن
زانکه بالای ازین هر دو مکان دگر است
٭٭٭
طلب از یار بجز یار نمی‌باید کرد
حاجت از دوست بجز دوست نمی‌باید داشت
٭٭٭
کس نیست که در دل غم عشق تو ندارد
کان را که غم عشق کسی نیست کسی نیست
٭٭٭
تا تلخی هجران نکشد خسرو پرویز
قدر لب شیرین شکر بار نداند
٭٭٭
اگرچه خامه سرش تا به سینه بشکافند
نه عاشق است که یک حرف بر زبان آرد
٭٭٭
شاید ار ملک جهان در طلبش در بازم
که دمی صحبت تو ملک جهان می‌ارزد
٭٭٭
در بزم دردنوشان زهد وورع نگنجد
در عالم حقیقت عیب و هنر نباشد
٭٭٭
جز غم ز جهان هیچ نداریم ولیکن
گر هیچ نداریم غم هیچ نداریم
٭٭٭
پرسم ز تو پرسیدن اگر عیب نباشد
عاشق چو نمی‌خواهی معشوق چرایی
رباعی
روزی که روم ازین جهان با دل تنگ
گردون زندم شیشهٔ هستی برسنگ
برتربت من کسی نگرید جز جام
درماتم من کسی ننالد جز چنگ
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۸۲ - شاه سنجان خوافی
نامش رکن الدین محمودو مرید جناب خواجه مودود. چون از اهل سنجان مِنْتوابع خواف خراسان است از پیر طریقت خود خواجه مودود چشتی، شاه سنجان لقب یافت و به این لقب معروف شد. به هر حال از سالکین مسلک طریق و از واصلین منزل تحقیق و زبدهٔ موحدین و قُدوهٔ مجردین. طالب صحبت اولیا و راغبِ خدمت اصفیا بوده. عارفی متورع و زاهد و عاشقی متذکر و عابد. اغلب معاصرانش را با وی ارادت و از صحبتش در زمرهٔ اهل سعادت. مرقدش در قریهٔ بالچ مِنْتوابع تربت حیدریه ووفاتش در سنهٔ ۵۹۹ اتفاق افتاده و اغلب اشعارش رباعی و در رباعی گفتن ساعی بوده است:
مِنْرباعیّاته
در راه چنان رو که سلامت نکنند
با خلق چنان زی که قیامت نکنند
در مسجد اگر روی چنان رو که ترا
در پیش نخوانند و امامت نکنند
٭٭٭
مردان خدا میل به هستی نکنند
خودبینی و خویشتن پرستی کشند
آنجا که مجردان حق می‌نوشند
خم خانه تهی کنند ومستی نکنند
٭٭٭
خواهی که ترا رتبهٔ ابرار رسد
مپسند که از تو بر کس آزار رسد
از مرگ میندیش و غم رزق مخور
کاین هر دو به وقت خویش ناچار رسد
٭٭٭
تا مرد به تیغ عشق بی سر نشود
در حضرت معشوق مطهر نشود
هم دوست طلب کنی و هم جان خواهی
آری خواهی ولی میسر نشود
٭٭٭
شاها دلِ آگاه، گدایان دارند
سر رشتهٔ عشق بی نوایان دارند
گنجی که زمین و آسمان طالب اوست
چون درنگری برهنه پایان دارند
٭٭٭
علمی که حقیقتی است در سینه بود
در سینه بود هر آنچه درسی نبود
صد خانه پر از کتاب کاری ناید
باید که کتابخانه در سینه بود
٭٭٭
مردان میِ معرفت به اقبال کشند
نه چون دگران دردی اشکال کنند
علمی که به درس و بحث حاصل گردد
آبی است که از چاه به غربال کشند
٭٭٭
جمعی به تشکّک‌اند جمعی به یقین
یک قوم دگر فتاده اندر ره دین
ناگاه منادئی برآید ز کمین
کی بی خبران راه نه آن بود نه این
٭٭٭
برذره نشینم بچمد بختم بین
موری به دو منزل نکشد رختم بین
گر لقمه ز خورشید نمایم به مثل
تاریکی سینه بردهد بختم بین
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۱۲ - عطار نیشابوری رَوَّحَ اللّهُ رَوْحَهُ
شیخ الاصفیا شیخ فرید الدین محمد و ابوطالب کنیت آن جناب بود و جناب شیخ مجدالدین بغدادی که از خلفای شیخ نجم الدین کبری است وی را تربیت فرمود. جناب شیخ از اکابر این طبقه است و در عُلو حال وی کس را مجال سخن نیست. کما قال المولوی:
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما همان اندر خم یک کوچه‌ایم
شیخ محمود شبستری به تقریبی در گلشن فرماید:
نظم
مرا از شاعری خود عار ناید
که در صد قرن چون عطار ناید
و تا نپنداری که این دو بزرگ نه سخنی بی تحقیق گفته‌اند. زیرا که شیخ فریدالدین محمد به ابتدا مانند آبای معظم خود صاحب ثروت و مکنت و جامع فضائل و حاوی خصائل و در حکمت الهی و طبیعی بی نظیر و همتا و عطار خانه‌های نیشابور همگی متعلق به جناب شیخ بوده و خود در دواخانهٔ خاصه همه روزه بیماران را معالجه می‌فرموده و اغلب را دوا از دواخانهٔ خود می‌داده و استاد شیخ در این علم و عمل شیخ مجدالدین بغدادی حکیم خاصهٔ خوارزم شاه قطب الدین محمد بوده و بعد از فراغت از معالجات شیخ به نظم مثنویات می‌پرداخته. چنانکه در کتاب خسرونامه می‌فرماید:
مصیبت نامه کاندوه نهان است
الهی نامه کاسرار عیان است
به داروخانه کردم هر دو آغاز
چه گویم زود رستم زین و آن باز
به داروخانه پانصد شخص بودند
که در هر روز نبضم می‌نمودند
میان آن همه گفت و شنیدم
سخن را به از این رویی ندیدم
مصیبت نامه زاد رهروان است
الهی نامه گنج خسروان است
جهانِ معرفت اسرارنامه است
بهشتِ اهلِ دل مختارنامه است
مقامات طیور ما چنان است
که مرغ عشق را معراج جان است
چو خسرونامه را طرزی عجیب است
ز طرزِ او که و مه با نصیب است
کسی کو چون منی را عیب جوی است
همی گوید که او بسیارگوی است
٭٭٭
آنچه از حالات جناب شیخ غیرمعروف بود به ابیات او اثبات کردیم تتمّهٔ احوالات جناب شیخ در کتب متداوله مؤالف و مخالف مسطور و سبب ترک و تجرید آن جناب مشهور است. ولادت آن جناب در سنهٔ ۵۴۰ و شهادتش در سنهٔ ۶۱۸ در دست ترکی در فتنهٔ چنگیزی به سعادت شهادت فایض شد و آن ترک پس از اطلاع تائب شد و در سر مزار مجاور بود، تا رحلت نمود. اشعار حقایق آثار جناب شیخ زیاده از صدهزار است. گویند کتب شیخ یکصد و چهارده جلد است. اسامی بعضی ازمثنویات و کتب آن جناب که فقیر زیارت نموده، بدین موجب است، اسرارنامه، منطق الطیر، الهی نامه، جوهر ذات، تذکرة الاولیا، هیلاج نامه، مظهر العجایب، وصلت نامه، لسان الغیب، اشترنامه، مختارنامه، مفتاح الفتوح، مصیبت نامه، گل وخسرو موسوم به خسرونامه، دیوان قصاید و غزلیات و به غیر این کتب، کتب متعدده دارد که هنوز مطالعه نشده است. با وجود اینکه غالب اشعار خود را در غلبهٔ حال فرموده است، اشعار نیکو دارد. الحق سخنش تازیانهٔ اهل سلوک است. تیمّناً و تبرّکاً برخی از اشعار آن جناب در این کتاب مستطاب قلمی شد:
مِنْقَصائِدِهِ
سبحان خالقی که صفاتش ز کبریا
بر خاک عجز می‌فکند عقل انبیاء
گر صد هزار قرن همه خلق کاینات
فکرت کنند در صفت عزّت خدا
آخر به عجز معترف آیند کی اله
دانسته شد که هیچ ندانسته‌ایم ما
جایی که آفتاب بتابد ز اوج عز
سرگشتگی است مصلحت ذرّه در هوا
و آنجا که بحر نامتناهی است موج زن
شاید که شبنمی نکند قصدِ آشنا
عقلی که می‌برد قدحی در دلش ز دست
چون آورد به معرفتِ کردگار پا
بر عرش ذرّه ذرّه خداوند مستوی است
چه ذره در اسفل و چه عرش در علا
در جنب حق نه ذرّه بود ظاهر و نه عرش
پندار هستی تو، تو را کرده مبتلا
ای از فنای محض به دیدار آمده
اندر قبای محض کجا ماندت بقا
خواهی که در بقای حقیقی رسی به کل
از هستی مجازی خود شو به کل فنا
و له ایضاً فی المعارف
وقت‌کوچ‌است الرحیل ای دل ازین جای خراب
تا ز حضرت سوی جانت ارجعی آید خطاب
گر چنان گردی جدا از خود که باید شد جدا
ذرّه‌ای گردد به پیش نور جانت آفتاب
تو چنان دانی که هستی با بزرگان هم عنان
باش تا زین جای فانی پای آری در رکاب
تکیه بر طاعت مکن زیرا که در آخر نفس
هیچکس را نیست آگاهی که چون یابد مآب
ما همه ناآگهیم آباد بر جان کسی
کز سر ناآگهی نگذشت زین دیرِ خراب
٭٭٭
برگذر ای دل غافل که جهان درگذر است
خود همه کارجهان رنج دل و دردسر است
خاکساری که به خواری به جهان ننگرد او
بر سرش خاک که از خاک بسی خوارتر است
جملهٔ زیر زمین گر به حقیقت نگری
شکن طّرّهٔ مشکین و لب چون شکر است
شد بناگوش تو از پنبه کفن پوش وهنوز
پنبهٔ غفلت و پندار به گوش تو در است
چون هیچ جای نیست که اونیست جمله اوست
چون جمله اوست کیستی آخر تو بینوا
٭٭٭
تو نیستی و بستهٔ پندار هستی‌ای
پندار هستی تو، تو را کرده مبتلا
٭٭٭
اندر نهاد بوالعجبت هفت دوزخ است
از راه پنج حس تو فروبند هفت در
پس بر صراط شرع روان کرده گوش دار
زیرا که هست زیر صراط آتشِ سقر
گر مرد راه بین شده‌ای عیب کس مبین
از زاغ چشم بین و ز طاووس دم نگر
ای اهل خاک این چه خموشی است چند ازاین
ما را ز حال خویش کنید اندکی خبر
وَلَهُ ایضاً فی الحَقائقِ
چشم بگشا که جلوهٔ دیدار
متجلی است از در و دیوار
نحن اقرب الیه آمده است
دور افتاده‌ای تو از پندار
احد است و اگر تو بشماری
واحدیت رساندت به هزار
به همین دیده بنگری ظاهر
صورت خویش را به صورت یار
هر که اینجا ندید محروم است
در قیامت ز لذت دیدار
انا لیلی بگو اگر مردی
ورنه چون ابلهان سری می‌خار
گر بمیری تو پیشتر ز اجل
نکند در تو تیر و خنجرکار
در شریعت بود هر آنچه حلال
در طریقت همان بود مردار
چون حقیقت نقاب برگیرد
هر دو یک گردد ای نکو کردار
این بت ار بشکنی چو ابراهیم
گر در آتش روی شود گلزار
هرکه او سر دهد زهی سرمست
هرکه او سر برد زهی عیار
از برای غریب خود، خود گشت
جلوه در قد و در قدم رفتار
تاب در زلف و وسمه بر ابرو
سرمه در چشم و غازه بر رخسار
رنگ در آب و آب در یاقوت
بوی در مشک و مشک در تاتار
قُم بِاِذْنی وَقُمْبِاذْنِ اللّه
هر دو یک نغمه آمد از لب یار
هرکه از وی نزد اناالحق سر
او بود از جماعتِ کفار
روزه حفظ دل است از خطرات
پس بود با مشاهده افطار
حج چه باشد ز خود سفرکردن
به کجا جانبِ بِدایتِ کار
غسل چه بود به ورطهٔ توحید
غوطه خوردن بر آمدن به کنار
بعد تجرید بایدت تفرید
یعنی از آخرت شدن بیزار
وحی چه بود هر آنچه در دل تو
سر زند از نتایج اسرار
جان من وقت را غنیمت دان
تا ابوالوقت خواندت هشیار
وله ایضاً فی المواجید
گرچه بسیاری رسن بازی فکرت کرده‌ام
بیش ازین چیزی نمی‌دانم که سر در چنبرم
گر بگویم آنچه از اندیشه در جان من است
یا چو من حیران بمانی یا نداری باورم
٭٭٭
ای روی در کشیده به بازار آمده
خلقی بدین طلسم گرفتار آمده
غیر تو هرچه هست سراب و نمایش است
کآنجا نه اندک است و نه بسیار آمده
آنجا حلول کفر بود اتحاد هم
کاین وحدت است لیک به تکرار آمده
یک عینِ متفق که جز او ذرّه‌ای نبود
چون گشت ظاهر این همه انوار آمده
گر هر دو کون موج برآرند صد هزار
جمله یکیست لیک به صدبار آمده
ای ظاهر تو عاشق و معشوق باطنت
معشوق را که دیده طلبکار آمده
با این همه ستارهٔ اسرار چون فلک
سر گشتگی نصیبهٔ عطار آمده
٭٭٭
گر سخن بر وفق علم هر سخنور گویمی
شک نباشد گر سخن با خلق کمتر گویمی
کو کسی کز وهم پای عقل برتر می‌نهد
تا سخن با او بسی از عرش برتر گویمی
کو کسی کو در میان زندگی یکره بمرد
تا میان زندگیش از سر محشر گویمی
کو یکی غوّاص شیر اندیشهٔ بسیار دان
تا عجایبهای این دریای گوهر گویمی
کو سکندر حِکْمتی دانش پژوه و تشنه دل
تا صفات آب و خضر و حوض کوثر گویمی
٭٭٭
الا ای یوسف قدسی برآ از چاه ظلمانی
به مصر عالم جان شو که مرد عالم جانی
هزاران چشم می‌باید که برکارِ تو خون گرید
تو خود گو بادوروزه عمرهمچون گل چه خندانی
بر آن مرکب مگر خود را به مقصد افکنی زاینجا
که مرکب چون فروگیرد تو بی مرکب فرومانی
ترادرراه یک یک دم چومعراجی‌است سوی حق
ز یک یک پایه برترمی‌گذرچندان که بتوانی
گرفتم در بهشتِ نسیه نتوانی رسیدن تو
ولی خود را ازین دوزخ که نقد تست برهانی
اگر خواهی که تو بی تو همی چیزی به کف آری
تویی این پرده در راه تو بوک این پرده بدرانی
تو چون دربند صدچیزی خدا را بنده چون گردی
که تودربند هر چیزی که هستی بندهٔ آنی
گرفتار آمده در صد بلا با این همه دشمن
نه یک همدرد صاحب دل نه یک همراز ربانی
به گرد این عمل داران مگرد ار علم و دین داری
که مشتی آدمی خوارند این دیوانِ دیوانی
چو یونان آب بگرفته است خاکِ راه یثرب شو
که یک چشمان این راهند ره بینان یونانی
خداوندا در این وادی برافروز از کرم نوری
مگر گم کردهٔ خود بازیابد عقلِ انسانی
خداوندا بحق آنکه می‌دانی که چونم من
که این شوریده خاطر را نجاتی ده ز حیرانی
مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّهُ
ای مدعی کجایی تا ملک ما ببینی
کز هرچه بود درمان درد است یار ما را
درمانش مخلصان را دردش شکستگان را
شادیش طالبان را غم یادگار ما را
٭٭٭
عشق بستان و خویشتن بفروش
که نکوتر ازین تجارت نیست
پر شد از دوست هر دو کون ولیک
سوی او زهرهٔ اشارت نیست
٭٭٭
بر ما چو وجود نیست ما را
چندان غم و رنج بی کران چیست
چون هست یقین که نیست جز تو
آوازهٔ این همه گمان چیست
٭٭٭
وصل تو گنجی است هم پنهان ز خود
هرکه گوید یافتم دیوانه‌ایست
٭٭٭
سودی نه که نقاش کشد صورت سیمرغ
چون صورت سیمرغ بعینه نه همان است
٭٭٭
تو مرد ره چه دانی زیرا که مرد این ره
اول قدم درین راه بر چرخ هفتمین است
٭٭٭
ز نیک و از بد و از کفر و دین و علم و عمل
برون شدم که برون زین بسی مقامات است
٭٭٭
دلا گر عاشقی از عشق بگذر
که تامشغول عشقی عشق بند است
اگردر عشق از عشقت خبر نیست
ترا این عشق عشق سودمند است
هر آن مستی که بشناسد سر از پا
ازو دعوی مستی ناپسند است
٭٭٭
تو از دریا جدایی و عجب بین
ز تو یک لحظه این دریا جدا نیست
خیال کج مکن اینجا و بشناس
که هر کو در خداگم شد خدا نیست
بیگانه شدم ز هر دو عالم
وآگه نه که آشنایِ من کیست
٭٭٭
چون کس نیافت از دهن تنگِ او خبر
هر بی خبر چگونه خبر زان دهان دهد
٭٭٭
لب دریا همه کفراست ودریا جمله دین داری
ولیکن گوهر دریا ورای کفرو دین باشد
درین دریا که من هستم نه دریایم
نداند هیچکس این سرّمگر آنکو چنین باشد
توصاحب‌نفسی‌ای‌غافل‌میان خاک وخون‌می‌‌خور
که صاحبدل اگر زهری خورد آن انگبین باشد
تو چون نفسی ز سرتاپای کی یابی کمالِ دل
کمالِ دل کسی داند که مردی راه بین باشد
٭٭٭
روی صحرا همه چون پرتو خورشید گرفت
که تواند نفسی سایه در آن صحرا شد
بود و نابود تو یک قطرهٔ آبست همی
که ز دریا به کنار آمد و در دریا شد
هرکه امروز معاین رخ دلدار ندید
طفل راه است که او منتظر فردا شد
٭٭٭
آنچه می‌جویند بیرونِ دو عالم سالکان
خویش را یابند چون این پرده ازهم بردرند
٭٭٭
ای در درون جانم و جان از تو بی خبر
از تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر
نقش تو در خیال و خیال از تو بی بصر
نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر
٭٭٭
در عشق چو من توام تو من باش
یک پیرهن است گو دو تن باش
٭٭٭
یک ذره سواد فقر در باخت
شد هر دو جهان ازو سیه پوش
٭٭٭
گو: بد کنند در حق ما خلق زانکه ما
با کس نه داوری و مکافات می‌کنیم
٭٭٭
سگی کاندر نمکزار اوفتد گم گردداندروی
من این دریای پرشورازنمک‌کمترنمی‌دانم
٭٭٭
هرآن نقشی که بر صحرا نهادیم
تو زیبا بین که ما زیبا نهادیم
چو آدم را فرستادیم بیرون
جمال خویش بر صحرا نهادیم
مشو مغرور چندین نقشِ زیبا
بنای جمله بر دریا نهادیم
٭٭٭
هیچکس را ندهد دنیی و دین دست به هم
هرکه گوید که دهد خنجر انکار کشیم
٭٭٭
بوالعجب دردیست درد عشق جانان کاندرو
دردم افزون می‌شود چندانکه درمان می‌کنم
٭٭٭
در عشق او دلی است ز خود بی خبر مرا
وز هرچه زین گذشت خبر نیست دیگرم
٭٭٭
قرب سی سال بود تا که همی کندم جان
که به جان راه برم راه نبردم به تنم
٭٭٭
گر در غلط اوفتیم در علم
کی در غلط اوفتیم در عین
٭٭٭
ترسم که هیچ عاشق پایان ره نداند
و آن ماه روی ما را رخ در حجاب مانده
در بحر عشق دُرّی است از چشمِ غیر پنهان
ما جمله غرق گشته و آن درّ، درآب مانده
الحق شگرف مرغی کز تو دو کون برشد
نه بال باز کرده نه ز آشیان پریده
٭٭٭
تا بسته‌ای به مویی زان موی در حجابی
چه کوهی و چه کاهی چون پای بست باشی
٭٭٭
این پرده از نهادت بردار همچو مردان
در پرده درنیایی تا پرده در نگردی
درمان عشق جانان هم درد اوست دایم
درمان مجوی دل را گر زنده جان به دردی
مِنْرُباعیّاتِهِ
گر مرد رهی میان خون باید رفت
از پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به راه درنه وهیچ مپرس
هم راه بگویدت که چون باید رفت
٭٭٭
جانت به گو تنی در افتاد و برفت
جمشید به گلخنی در افتاد و برفت
از موت و حیات چند پرسی از من
خورشید به روزنی در افتاد و برفت
٭٭٭
چندین دربسته بی کلید است چه سود
کس نام گشادن نشنیده است چه سود
پیراهن یوسف است یک یک ذرات
یوسف ز میانه ناپدید است چه سود
٭٭٭
صد دریا نوش کرده وندر عجبیم
تا چون دریا از چه سبب خشک لبیم
از خشک لبی همیشه دریا طلبیم
ما دریاییم خشک لب زان سببیم
٭٭٭
کو راهروی که رهنوردش گویم
یا سوخته‌ای که اهل دردش گویم
هر کس که میان شغل دنیا نفسی
با او باشد هزار مردش گویم
٭٭٭
می‌پنداری که جان توانی دیدن
اسرار همه جهان توانی دیدن
هرگاه که بینش تو گردد به کمال
کوریِ خود آن زمان توانی دیدن
٭٭٭
نه سوختگی شناسم و نه خامی
در مذهب من چه کام چه ناکامی
گویی که به صد کسم نگه می‌دارند
ور نه بپریدمی ز بی آرامی
مِنْمثنوی اسرارنامه
نبینم در جهان مقدار مویی
که او را نیست با روی تو رویی
جهان از تو پر و تو در جهان نه
همه در تو گم و تو در میان نه
خموشیّ تو از گویایی تست
نهانی تو از پیدایی تست
تو را با ذرّه ذرّه راه بینم
دو عالم ثَمَّ وَجْهُ اللّه بینم
دویی را نیست ره در حضرتِ تو
همه عالم تویی و قدرتِ تو
نکو گویی نکو گفته است در ذات
که التوحیدُ اِسقاطُ الاضافات
همه جز خامشی راهی نداریم
که یک تن زهرهٔ آهی نداریم
دو عالم جمله بر گفتار ماندند
همه در پردهٔ پندار ماندند
خدا را جز خدا یک دوست کس نیست
که در خوردِ خدا هم اوست کس نیست
ز سر تا پا همه پیچیم بر پیچ
چه سر چه پا همه هیچیم در هیچ
ز یک یک ذره سوی دوست راه است
ولی در چشم تو عالم سیاه است
ببین آخر اگر داری حضوری
که هر دم می‌رسد از دوست نوری
میان خواب و بیداریم حالی است
که جانم را درو وجد وکمالی است
حقیقت چیست پیش اندیش بودن
ز خود بگذشتن و با خویش بودن
دو گیتی را نجوید هرکه مرد است
یکی را جوید او کاین هر دو گرد است
علی الجمله یقین بشناس مطلق
که از حق نیست برخوردار جز حق
برو بشتاب آخر تا ز جایی
به گوشت آید آواز درایی
ز دنیا تا به عقبا نیست بسیار
ولی در ره وجود تست دیوار
درین معنی که من گفتم شکی نیست
تو بی چشمی و عالم جز یکی نیست
اگر اشیاء چنین بودی که پیداست
سؤال مصطفی کی آمدی راست
نه با حق مهترِ دین گفت الهی
به من بنمای اشیا را کماهی
خدا داند که این اشیا چگونه است
که در چشم تو اکنون باژگونه است
دو عالم غرقِ یک دریای نور است
ولیکن نقش عالم‌ها غرور است
اگر آلایشی داری به کاری
در آلایش بمانی روزگاری
همه شرکت حواسِ تست در راه
همه ابلیس و دیوانند بدخواه
همه مرگ تو خوی ناخوشِ تست
همه خشمت به دوزخ آتش تست
هر آنگه کز جهان رفتی تو بیرون
نخواهد بود حالت از دو بیرون
اگر آلوده‌ای پالوده گردی
وگر پالوده‌ای آسوده گردی
اگر در پرده‌ای در پرده باشی
در آن چیزی که در او مرده باشی
به دنیا گر به مرگ افتادنِ تست
به عقبی ور به مردن زادنِ تست
اگر بی هیچ نوری مرده باشی
میان صد هزاران پرده باشی
ز خود غایب مشو در هیچ حالی
که تا هر ساعتی گیری کمالی
در اول نقطه‌ای گشتی هم اینجا
کنون از عرش بگذشتی هم اینجا
همان بودی که بودی لیک آنست
که این ساعت ترا از حق نشان است
نشانی نه هویدا نه نهانی است
نشانی نه که عین بی نشانی است
ز دو چیزت کمال است اندرین راه
فنای محض یا نه جانِ آگاه
وگر دانش بود کردار نبود
ترا ودانشت را بار نبود
اگر یک دم بگیرد دردِ دینت
شود علم الیقین عین الیقینت
چو علمت هست در علمت عمل کن
پس از علم و عمل اسرار حل کن
شتر مرغی که گاهِ کار کردن
چو مرغی و چو اشتر گاهِ خوردن
درین دریا که قعرش بی کنار است
عجایب در عجایب بی شمار است
چو دریا در تغیر باش دایم
چو مردان در تفکر باش دایم
اگر صد قرن یابی زندگانی
نیابی خویشتن را و ندانی
چو فهم تو تو باشی او نباشد
اگر وصفش کنی نیکو نباشد
بدو بشناس او را راهت این است
طریقِ جانِ معنی خواهت این است
تو شاهی هم به آخر هم به اول
ولی بیننده را چشمی است احول
دو می‌بینی یکی را و دو را صد
چه یک چه دو چه صد جمله تویی خود
بسی خورشید اندر دشت تابد
ولیکن دشت او را برنیابد
کس آگه نیست از سر الهی
اسیرانیم از مه تا به ماهی
بقایِ ما بلای ماست ما را
که راحت در فنای ماست ما را
چه بودی گر وجود ما نبودی
دریغا کز دریغا نیست سودی
نه بتوان گفت، نه خامش توان بود
نه آگه ماند و نه بیهش توان بود
ز حیرت پای از سر می‌ندانم
دلم گم گشت دیگر می ندانم
نداری در همه عالم کسی تو
چرا بر خود نمی‌گریی بسی تو
مِنْمثنوی الهی نامه
که گر صد آشنا در خانه داری
چو مردی آن همه بیگانه داری
اگر پیش از اجل یک دم بمیری
در آن یک دم دو عالم را بگیری
نمی‌بینم ترا آن مردی و زور
که بر گردون روی نارفته در گور
زیان آمد همه سود من و تو
فغان از زاد و از بود من و تو
اگرچه جای تو در زیر خاک است
ولیکن جانِ پاک از خاکِ پاک است
حریصی بر سرت کرده فساری
ترا حرص است و اشتر را مهاری
ز مشرق تا به مغرب گر امام است
امیرالمؤمنین حیدر تمام است
علی چون با نبی باشد ز یک نور
یکی باشند هر دو وز دویی دور
جهان گر پر سپید و پر سیاه است
همی دان کان لباسِ پادشاه است
بسی جامه است شه را در خزانه
مبین جامه تو شه را دان یگانه
تفحص گر کنی از نقدِ جانت
تحیر بیش گردد هر زمانت
طریقت چیست عیبِ راه دیدن
کم آزاری سبکباری گزیدن
درین عالم کمال امکان ندارد
که گرماه است جز نقصان ندارد
مِنْمثنوی مصیبت نامه
چند گویم کانچه گویم آن نه‌ای
چند جویم کانچه جویم آن نه‌ای
جمله یک ذاتست اما متصف
جمله یک حرف است اما مختلف
گرچه یک ذاتست من دانا نی‌ام
گرچه یک راه است من بینا نی‌ام
نیست جز واماندگی بشتافتن
زانکه هست این یافتن نایافتن
در میان چار خصم مختلف
کی توانی شد به وحدت متصف
گرمیت در خشم و شهوت می‌کشد
خشکیت در کبر و نخوت می‌کشد
سردیت افسرده دارد بر دوام
تَرّیت رعنایی افزاید مدام
جانْت را عشقی بباید گرم گرم
ذکر را رطب اللسانی نرم نرم
زهد خشکت باید از تقوی و دین
آه سردت باید از برد الیقین
تا چو گرم و سرد و خشک و تر بود
اعتدال جانت نیکوتر بود
ای جهانی درد همراهم ز تو
درد دیگر وام می‌خواهم ز تو
درد چندانی که داری می‌فرست
لیک دل را نیز یاری می‌فرست
گر کلاه فقر خواهی سر ببر
از خود و از دو جهان یکسر ببر
علم جز بحرِ حیات خود مخوان
در شفا خواندن نجات خود مدان
راهرو را سالک ره فکر اوست
فکر کان از مستفادِ ذکر اوست
ذکر باید گفت تا فکر آورد
صد هزاران معنی بکر آورد
فکرت عقلی بود کفار را
فکرت قلبی است مرد کار را
کار فکر ار لاجرم یک ساعت است
بهتر از هفتاد ساله طاعت است
هر کجا کانجا بمانی بسته تو
تا ابد آنجا بمانی خسته تو
راست می‌رو جهد می‌کن هوش دار
بار می‌کش خار می‌خور گوش‌دار
صوفی‌ای نتوان به کس آموختن
در ازل این خرقه باید دوختن
می‌ندانم کاین ندانم از کجاست
زهد و عقل و عشق و جانم از کجاست
در حقیقت گر قدم خواهی زدن
محو گردی تا که دم خواهی زدن
محو باید مرد از هر دو سرای
پای از سر ناپدید و سر ز پای
می‌روم گریان چو میغ از آمدن
آه از این رفتن دریغ از آمدن
با چنین عمری که بیش از برق نیست
گر بخندی ور بگریی فرق نیست
کار بیرون است از تصویرِ تو
چند جنبانم سرِ زنجیر تو
کاملی گفته است می‌باید بسی
علم و حکمت تا شود گویا کسی
بلکه باید عقل بی حد و قیاس
تا شود خاموش یک حکمت شناس
ای دریغا هیچکس را نیست باب
دیده‌ها کور و جهان پر آفتاب
ای ز پیداییِ خود بس ناپدید
جملهٔ عالم تو و کس ناپدید
مِنْمثنوی منطق الطیر
عقل و جان را گرد ذاتت راه نیست
وز صفاتت ذرّه‌ای آگاه نیست
جملهٔ عالم به تو بینم عیان
وز تو در عالم نمی‌بینم نشان
آن زمان کو را عیان جویی نهانست
و آن زمان کو را نهان جویی عیانست
ور به هم جویی چو بی چون است او
آن زمان از هر دو بیرون است او
قسم خلق از وی خیالی بیش نیست
زو خبر دادن محالی بیش نیست
زو نشان جز بی نشانی کس نیافت
چاره‌ای جز جان فشانی کس نیافت
آن مگو کان در اشارت نایدت
دم مزن چون در عبارت نایدت
نه اشارت می‌پذیرد نه بیان
نه کسی زو علم دارد نه نشان
تو مباش اصلا کمال این است و بس
تو ز خود گم شو وصال این است و بس
وَلَهُ قَدَّسَ اللّهُ تَعالَی سِرَّهُ
هست ما را پادشاهی بی خلاف
در پس کوهی که هست آن کوه قاف
نام او سیمرغ سلطانِ طیور
او به ما نزدیک و ما زان مانده دور
گر نشان یابیم ازو کاری بود
ورنه بی او زیستن عاری بود
عشق بر سیمرغ جز افسانه نیست
زانکه عشقش کار هر دیوانه نیست
هر لباسی کان به صحرا آمده است
سایهٔ سیمرغِ والا آمده است
گر ترا سیمرغ بنماید جمال
سایه را سیمرغ بینی بی خیال
گر ترا پیدا شود یک فتحِ باب
تو درونِ سایه بینی آفتاب
سایه در سیمرغ گم بینی مدام
خود همه سیمرغ بینی والسلام
سد ره جان است جانْایثار کن
پس برافکن دیده و دیدار کن
ذرّه‌ای عشق از همه عشاق به
ذرّه‌ای درد از همه آفاق به
بود در اول همه بی حاصلی
کودکیّ و بی دلی و غافلی
بود در اوسط همه بیگانگی
وز جوانی شعبهٔ دیوانگی
بود در آخر که بودی مرد کار
جان خرف درمانده تن، گشته نزار
چون ز اول تا به آخرغافلی است
حاصل ما لاجرم بی حاصلی است
گر پلاسی خوابگاهت آمده است
آن پلاست سدِّ راهت آمده است
ذرّه تا ذرّه بود ذرّه بود
هرکه گوید نیست او غرّه بود
مردمی باید نه سر او را نه پای
جمله گم گشته در او اودرخدای
گر ترا نوریست در ره نار تست
ور ترا ذوقی است آن پندارتست
وجد و فقر تو خیالی بیش نیست
هرچه می‌گویی محالی بیش نیست
عُجب بر هم زن غرورت را بسوز
حاضر از نفسی حضورت را بسوز
از تو تا یک ذرّه باقی مانده است
صد نشان از پر نفاقی مانده است
راه را انجام در ناکامی است
نام نیک مرد از بدنامی است
یک نفس بی حق برآوردن خطاست
چه به کج زو بازمانی چه به راست
علم هست آن جایگه و اسرارهست
طاعت روحانیان بسیار هست
سوز جان و درد دل می‌بر بسی
زانکه این آنجا نشان ندهد کسی
تا نگردی مرد صاحب درد تو
در صف مردان نباشی مرد تو
گر بود در ماتمی صد نوحه گر
آه صاحب درد را باشد اثر
ور بود در حلقه‌ای صد غمزده
حلقه را باشد نگین ماتم زده
عشق آن باشد که چون آتش بود
گرم رو سوزنده و سرکش بود
گر ز غیبت دیده‌ای بخشند راست
اصل عشق اینجا ببینی کز کجاست
ور به چشم عقل بگشایی نظر
عشق را هرگز نبینی پا و سر
سیر هر کس تا کمال او بود
قرب هر کس حسب حال او بود
گر بپرّد پشه‌ای چندانکه هست
کی کمال صرصرش آید بدست
لاجرم چون مختلف افتاد سیر
هم روش هرگز نگردد هیچ طیر
معرفت ز آنجا تفاوت یافته است
آن یکی محراب و آن بت یافته است
کاملی باید درو جانِ شگرف
تا کند غواصی این بحرِ ژرف
صدهزاران مرد گم گردد مدام
تا یکی اسراربین گردد تمام
هم به ترک کار کن، هم کار کن
کار خود را اندک و بسیار کن
ترک کن کاری که آن کردی نخست
کردن و ناکردن آن باشد درست
گر شما اسراردان ره شوید
آن زمان از گفت من آگه شوید
کاشکی اکنون چو اول بودمی
یعنی از هستی معطل بودمی
چون دویی برخاست در شرکت فناست
چون تویی برخاست توحیدت کجاست
تو در او گم گرد توحید این بود
گم شدن گم کن که تفرید این بود
هرکه گوید چون کنم گو چون مکن
تا کنون چون کرده‌ای اکنون مکن
نیست مردم را نصیبی جز خیال
می نداند هیچکس تا چیست حال
دل درین دریایِ بی آسودگی
می نیاید هیچ جز کم بودگی
گر ازین کم بودگی بازش دهند
صنع بین گردد بسی رازش دهند
هرکه را دردیست درمانش مباد
هرکه درمان خواهد او جانش مباد
بادلم گفتم که ای بسیار گوی
چند گویی، تن زن واسرار جوی
گفت غرقِ آتشم عیبم مکن
می‌بسوزم گر نمی‌گویم سخن
آنکه پر کار است هست از خود خموش
وآنکه بیکار است از گفتن بجوش
کی شناسی دولت روحانیان
در میان حکمت یونانیان
تااز آن حکمت نگردی فرد تو
کی شوی در حکمت دین مرد تو
کاف کفر ای دل بحق المعرفه
خوشترم آید ز فای فلسفه
زانکه گر پرده شود از کفر باز
تو توانی کرد از وی احتراز
لیک این علم لزج چون ره زند
بیشتر بر مردمِ آگه زند
دانی این چندین دریغ از بهر چیست
پشه‌ای با باد نتوانست زیست
سخت‌تر بینم به هر دم مشکلم
چون بپردازم از این مشکل دلم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱۶ - انوری ابیوردی
حکیم اوحدالدین از فضلای زمان و از حکمای اوان خود بوده. ظهورش در انتهای ملک ملکشاه و ابتدای دولت سلطان سنجر سلجوقی بوده و مداحی آن سلطان را نموده. در طریق شعر و شاعری طرزی مرغوب و طوری مطلوب داشته و در این سیاق همت بر تتبع ابوالفرج رونی می‌گماشته. با رشید الدین وطواط و ادیب صابر و امیر معزی و جمعی از فصحایِ شعرای آن عهد معاصر بوده. ادیب را تمجید نموده. در فن ریاضی مهارت کلی حاصل کرده و مردم را به احکام وی وثوق بوده. حکم به طوفان بادی کرده و تخلف یافته و ابنای زمان برو شوریدند. گویند ظهور جنگیزخان را ما دل به آن حکم داشتند که طوفان وار باعث ویرانی دیار گردید. به هر صورت به اغوای حکیم سوزنی سمرقندی، فتوحی شاعر با وی کید کرده قطعه در هجو بلخ گفته و به نام حکیم شهرت داد. بلخیان از حکیم رنجیده و حکیم را از بلخ اخراج کردند. آخر یافتند که قطعه از فتوحی است و اکنون در دیوان حکیم می‌نویسند. غرض، احوال و اقوال او مشهور عالم است و اشعارش شاعران را مسلم. در تذکره‌ها اشعار حکیم مندرج است و دیوانش هم بسیار. اما چون فقیر بیشتر اشعاری که متضمن حقیقتی و نصیحتی است قلمی می‌نماید و از ابیات شاعرانه چشم می‌پوشد، از ضبط قصاید و مدایح معذور است. به چند بیتی حکیمانه از عالم نصایح و چند قطعه حاکی بر حکمت و موعظه و قناعت اکتفا کرده و العذر عِندالکرام مقبول. گویند در اواخر حال تائب شد. سلطان او را طلب کرده، حکیم نپذیرفت و این قطعه را که در صفت تجرد خود گفته و مطلعش این است. به سلطان فرستاد:
کلبه‌ای کاندرو به روز و به شب
جای آرام و خورد و خواب منست
ای آخره. غرض، وفات جناب حکیم در سنهٔ ۵۷۵.
مِنْقصایدِهِ فی الحکمه
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال بر خلافِ رضاست
بلی قضاست به هر نیک و بد عنان کش خلق
بدان دلیل که تدبیرهای جمله خطاست
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آیینهٔ تصور ماست
کسی ز چون و چرا دم همی نیارد زد
که نقش بندِ حوادث ورای چون و چراست
اگرچه نقشِ همه امهات می‌بندند
درین سرای که کون و فساد و نشو و نماست
تفاوتی که در این نقش‌ها همی بینی
ز خامه است که در دستِ جنبش آباست
به دست ما چو ازین حل و عقد چیزی نیست
به عیش ناخوش و خوش گر رضا دهیم سزاست
که زیر گنبد خضرا چنان توان بودن
که اقتضای قضاهای گنبد خضراست
چو در ولایت طبعیم ازو گریزی نیست
که بر طباع و موالید والی والاست
کسی چه داند کاین گوژپشتِ مینا رنگ
چگونه مولعِ آزار مردم داناست
نه هیچ عقل بر اشکال دورِ او واقف
نه هیچ دیده بر اسرارِ حکم او بیناست
مِنْقطعاته فی الحکمه
نگر تا حلقهٔ اقبال ناممکن نجنبانی
سلیما ابلها لابل که مرحوماً و مسکینا
سنایی گرچه از وجه مناجاتی همی گوید
به شعری ورز حرص و آنکه یابد دیدهٔ بینا
که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت
چنان کز وی به رشک آید روانِ بوعلی سینا
ولیکن از طریقِ آرزو پختن خرد داند
که با بختِ زمرد برنیاید دیدهٔ مینا
برو جان پدر تن در مشیت ده که دیر افتد
ز یأجوج تمنا رخنه در سد ولو شئنا
به استعداد یابد هر که ار ناچیزکی یابد
نه اندر بدوِ فطرت پیش از این کان الفتی طِیِنا
بلی از جاهدوا یک سر به دست تست این رشته
ولیک از جاهَدُوا هم برنخیزد هیچ، بی فِیْنا
ایضاً وله رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ
نزد طبیبِ عقل مبارک قدم شدم
حال مزاج خویش بگفتم کماجرا
دل را چو از عفونت اخلاطِ آرزو
محموم دید و سرعت نبضم بر آن گوا
گفتا بدن ز فضلهٔ آمال ممتلی است
سوءالمزاج حرص اثر کرده در قوا
ای دل به عون مسهل سقمونیایِ صبر
وقت است اگر به تنقیه کوشی ز امتلا
مقصود ازین میانه اگر حُقنهٔ دل است
اول قدم ز اکل فضول است احتما
٭٭٭
درین دو روزه توقف که بو که خود نَبُوَد
درین مقام فسوس و درین سرای فریب
چرا قبول کنم از کس آنکه عاقبتش
ز خلق سرزنشم باشد از خدای عتیب
مرا خدای تعالی ز آسیایِ فراز
که عقل حاصل آن درنیاورد به حسیب
چو می‌دهد همه چیزی به قدر حاجت من
چنانکه بی خبر سیب ماه، رنگ به سیب
هزار بار اگر عمر من بود به مثل
مرا نیاز نباید به آسیای نشیب
دو نعمت است مرا کان ملوک را نبود
به روز راحت شکر و به شب ز رنج شکیب
فِی الشّکایةِ عَن اَبْناءِ الزّمانِ
ربع مسکون آدمی را بود دیو و دد گرفت
کس نمی‌داند که در آفاق انسانی کجاست
دور دور خشکسال دین و قحط دانش است
چند گویی فتح بابی کو و یارانی کجاست
من ترا بنمایم اندر حال صد بوجهل جهل
گر مسلمانی تو تعیین کن که سلمانی کجاست
آسمان بیخِ کمال ازخاکِ آدم برکشید
تو زنخ می‌زن که در من کنج نقصانی کجاست
خاک را طوفان اگر عقلی دهد وقت آمده است
ای دریغا داعیی چون نوح و طوفانی کجاست
سلطان زمان انوری را طلب کرده در جواب اونوشته
کلبه‌ای کاندرو به روز و به شب
جای آرام و خورد و خواب من است
هر چه در مجلس ملوک بود
همه در کلبهٔ خراب من است
رحل و اجزا نان خشک برو
گرد خوان من و کباب من است
قلم کوته و صریرِ خوشش
زخمه و نغمهٔ رباب من است
شیشهٔ حِبر من که بادا پُر
پیش من شیشهٔ شراب من است
خرقهٔ صوفیانهٔ ازرق
از هزار اطلس انتخاب من است
گنده پیر جهان جنب نکند
همتی را که در جناب من است
خدمت پادشه که باقی باد
نه به بازوی خاک و آب من است
نیست مر بنده را زبانِ جواب
جامه و جایِ من جواب من است
وله رحمة علیه
برترین پایه مرد را عقل است
بهترین مایه مرد را تقوی است
بر جمادات فضل آدمیان
هیچ بیرون ازین دو معنی نیست
چون ازین هر دو مرد خالی گشت
آدمی و بهیمه هر دویکی است
کافران را که آدمی نسبند
نصّ بَلْهُمْاَضّل ازین معنی است
وله
آلودهٔ منت کسان کم شو
تا یک شبه در وثاق تو نان است
راضی نشود به هیچ بی نفسی
هر نفس که از نفوس انسان است
ای نَفسْبه رستهٔ قناعت شو
کانجا همه چیز نیک ارزان است
شک نیست که هر که چیزکی دارد
و آن را بدهد طریقِ احسان است
لیکن چو کسی بود که نستاند
احسان آنست و سخت آسان است
چندان که مروت است در دادن
در ناستدن هزار چندان است
ایضاً مِن قطعاته
نشنیده‌ای که زیر چناری کدو بنی
برجست و بر دوید بروبر به روز بیست
پرسید از چنار که تو چند روزه‌ای
گفتا که هست عمر من افزونتر ازدویست
گفتا به بیست روز من از تو گذشته‌ام
با من بگو که کاهلیت از برای چیست
گفتا چنار نیست مرا با تو هیچ گفت
کاکنون نه روز جنگ ونه هنگام داوریست
فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان
معلوم می‌شود به تو نامرد و مرد کیست
٭٭٭
در حدود ری یکی دیوانه بود
سال و مه گردی به کوه و دشت گشت
در تموز و دی به سالی یک دوبار
جانب شهر آمدی از سوی دشت
گفتی ای آنان که تان آماده بود
گاه قرب وبُعد ازین زرینه طشت
قاقم و قندز به سرما پنج و چار
توزیِ کتّان به گرما هفت و هشت
گر شما را با نوایی بد چه شد
ورچه ما را بود بی برگی چه گشت
راحت هستی و رنجِ نیستی
بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت
٭٭٭
هرکه به ورزیدنِ کمال کند روی
شیوهٔ نقصان ز هیچ روی نورزد
زلزلهٔ حرص اگر ز هم ببرد کوه
گرد قناعت ز آستانش بلرزد
رفعت اهل زمانه کسب کند آنک
صحبتِ اهل زمانه هیچ نیرزد
در قناعت و آزادی گوید
من و آن نفس که با قحبهٔ رعنای جهان
چون خسان عشق نبازم نه به سهوونه به عمد
قدرتِ دادن اگر نیست مرا باکی نیست
قدرتِ ناستدن هست وللّه الحمد
٭٭٭
خدای کار چو بر بنده‌ای فرو بندد
به هرچه دست زند رنجِ دل بیفزاید
وگر مطیع شود زود نزد همچو خودی
ز بهر چیزی خوار و نزار باز آید
چو اعتقاد کند کر کسش نباید چیز
خدای قدرت والای خویش بنماید
به دست بنده ز حلّ و ز عقد چیزی نیست
خدای بندد کار و خدای بگشاید
٭٭٭
آن کس که به صد خون جگر شد هنر آموخت
وز دور قمر گوبنشین خونِ جگر خور
پیغامِ زنان می‌بر و دیبایِ به زرپوش
یا مسخرگی می‌کن و حلوای شکرخور
٭٭٭
انوری چند از قبول عامه بهرِ ننگ شعر
راه حکمت رو، قبولِ عامه گو هرگز مباش
٭٭٭
چهار چیز است آیین مردم هنری
که مردم هنری نیست زین چهار بری
یکی سخاوت طبعی چو دستگاه بود
به نیک نامی آن را ببخشی و بخوری
دو دیگر آنکه دلِ دوستان نیازاری
که دوست آینه باشد چو اندرو نگری
سه دیگر آنکه زبان را به گاهِ گفتنِ بد
نگاهداری تا وقت عذر غم نخوری
چهارم آنکه کسی با تو در جهان بد کرد
چو عذر پیش تو آورد نام آن نبری
در شکایت از فلک و ذَمّ علم گوید
ای خواجه مکن تا بتوانی طلبِ علم
کاندر طلبِ راتب یک روزه بمانی
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی
نی گوشهٔکنجی و کتابی برِ عاقل
بهتر که دو صد گنج و بسی کام روانی
گر بی خردان قیمتِ این ملک ندانند
ای عقل خجل نیستم از تو که تو دانی
فرعون و عذاب ابد و ریش مرصّع
موسی و کلیم اللّه و چوبی و شبانی
فِی الحکمة
صفّه‌ای را نقش می‌کردندنقاشان چین
بشنواین معنی کزین بهتر حدیثی نشنوی
اوستادی نیمه‌ای را کرد همچون آینه
اوستادی نیمه‌‌ای را کرد نقش مانوی
تا هر آن نقشی که حاصل باشد اندر نیمه‌ای
بینی اندر نیمهٔ دیگر چو اندر وی روی
ای برادر خویشتن را صفّه‌ای دان همچنان
هم به سقفی نیک عالی هم به بنیادی قوی
باری ار آن نیمهٔ پرنقش نتوانی شدن
جهد می‌کن تا مگر آن نیمهٔ دیگر شوی
٭٭٭
عادت کن از جهان سه خصلت را
ای خواجه وقت مستی و هشیاری
دانی که چیست آن، بشنو از من
رادی و راستی و کم آزاری
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱۷ - بندار رازی
اسمش خواجه کمال الدین و از اهل قهستان ری و صاحب اسماعیل بن عباد مربی وی. با مجد الدولهٔ دیلمی معاصر و در همهٔ فنون کمالات قادر. اشعار عربی و فارسی و دیلمی گفته و گوهر معانی به مشقت اندیشه سفته. ظهیر فاریابی که ازمعارف شعر است، او را مدیح سراست. غرض، فاضلی رفیع القدر و فرزانه‌ای وسیع الصدر بوده. این چند بیت از اوست:
ازمرگ حذر کردن دو روز روا نیست
روزی که قضا باشد، روزی که قضا نیست
روزی که قضا باشد کوشش نکند سود
روزی که قضا نیست در آن مرگ روانیست
٭٭٭
با بط می‌گفت ماهی‌ای در تب و تاب
باشد که به جوی رفته باز آید آب
بط گفت چو من قدید گشتم تو کباب
دنیا پس مرگ ما چه دریا چه سراب
٭٭٭
تا تاجِ ولایت علی بر سرمی
هر روز ز روزِ رفته نیکوترمی
صد شکر که این که پیشوا، حیدرمی
از فضل خدا و پاکی مادرمی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۴۰ - روحی سمرقندی
وهُوَ حکیم ابوبکر بن علی. از فحول شعرا و مداح ملوک غزنویه بوده و نزد رشید وطواط کسب طریقهٔ سخن نموده. مدتها سلاطین را مدحت کرده و در مجلس ایشان به سر برده. در اواخر حال به ترک قربت سلاطین گفته و سلک فرزانگی پذیرفته. از اوست:
قطعه
مرد آزاده به گیتی نکند میل سه کار
تا همه عمر ز آفت به سلامت باشد
زن نگیرد اگرش دختر قیصر بدهند
وام نستاند اگر وعده قیامت باشد
نرود بر درِ ارباب سخا بهر طمع
همه گر حاتم طایی به کرامت باشد
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۵۴ - شفایی اصفهانی
نامش حکیم شرف الدین حسن و افضل فضلای زمن بوده. میرداماد او را تمجید نمود و جامع کمالات صوری و معنوی و حاوی حکمت علمی وعملی. از عالم توحید و تجرید بهره برداشته و در طریقهٔ شعر و شاعری لوای شهرت افراشته. قصاید و غزلیات دلکش به رشتهٔ نظم کشیده و بادهٔ معرفت چشیده. مثنویات متعدده دارد و از جمله مثنوی به بحر حدیقه موسوم به نمکدان حقیقت که الحق کمال فصاحت و بلاغت حکیم از آن ظاهر است و از غایت لطف بعضی آن را از حکیم سنائی دانسته‌اند و نسخهٔ آن متداول است و غالب خلق از سنائی دانند. لیکن آنچه بر فقیر از کتب تذکره، خاصه تذکرهٔ علیقلی خان لکزی معلوم شده از حکیم شفایی(ره) است. به هر صورت چون نهایت ملاحت دارد اغلبی از آن نوشته شد:
نظر به جانب او بی نظر توان کردن
حجاب چهرهٔ عشّاق عین بینایی است
ببین و هیچ مبین و بدان و هیچ مدان
که خاکپایِ ادب کیمیای دانایی است
از ردّ و قبول دگرانش چه تفاوت
آن بنده که در چشم خریدار درآمد
آن شیخ که از خانه به بازار نمی‌رفت
مست است به حدی که رهِ خانه نداند
پرستاری ندارم بر سرِبالینِ بیماری
مگر آهم ازین پهلو به آن پهلو بگرداند
به هرکس می‌رسد عاشق دل دیوانه می‌جوید
دلش را آشنا برده است و ازبیگانه می‌جوید
غم عالم پریشانم نمی‌کرد
سرِ زلف پریشان آفریدند
نمی‌ترسید از دوزخ شفایی
غم جان سوزِ هجران آفریدند
به ناامیدی از آن خوش دلم که چرخ نیافت
بهانه‌ای که توان از من انتقام کشید
مردیم و حرف یاری ما در جهان بماند
رفتیم در کنار و سخن در میان بماند
این کعبه و آن مسجد آدینه طلب کرد
ره سویِ تو آن برد که در سینه طلب کرد
می‌راندم از ناز چو مرغی که به بازی
پایش بگشایند پریدن نگذارند
غیرت نه همین لازم عشقست که لیلی
از رشک نخواهد که به مجنون نگرد کس
به شغل عاشقی غم‌های عالم رفت از یادم
چه می‌کردم اگر کاری چنین پیدا نمی‌کردم
زان درِ توفیق نگشایند بر رویت که تو
از همه کاری چو درمانی توکل می‌کنی
مِنَ المَثْنَوِیِّ المَوسُومِ به نمکدان حقیقت
نَحْمِدُ اللّهَ عَنْلِسانِ الْعِشْقِ
ثُمَّ نَشْکُرُهُ عَنْجَنانِ الْعِشْقِ
اَبَداً لایقاً بالایِهِ
کامِلاً شامِلاً لِنَعْمائهِ
گر ثنایی سزای او باشد
از لبِ کبریایِ او باشد
فکرت جان و دل چه اندیشد
خاطرِ آب و گل چه اندیشد
در ثنایش که کارِ امکان نیست
در هوایش که حد عرفان نیست
عقل عاجز شود که لا اُحصی
نطق اَبْکَم شود که لاأَدْرِی
باطن و ظاهر اول و آخر
همه جا غایب از همه حاضر
اولی نه که سابقش قدم است
وآخری نه که لاحقش عدم است
این سخن خود سزای او نبود
جای اینگونه گفتگو نبود
بر وی اطلاق و چند و چون ستم است
جَلْشأنه بری ز کیف و کم است
کفر و دین جلوه گاه وحدتِ او
لا و اِلّا گواهِ وحدت او
کفر و دین خاکروب این راه‌اند
تشنه بی دلو بر سر چاه‌اند
کفر غافل که در عبارتِ اوست
بی خبر لا که هست طاعتِ اوست
می‌کند بر یگانگیش ندی
وصف لم یولدی و لم یلدی
گر برهمن وگر خداخوان است
روش زی بارگاه سلطان است
ای حجاب رخت نقابِ ظهور
پردهٔ هستی‌ات تجلی نور
ما و هل را به حضرتت ره نه
هیچ کس از تو جز تو آگه نه
قدم از خویش چون نهادی پیش
جلوه کردی به پیش دیدهٔ خویش
ای تو در جلوه‌گاهِ یکتایی
هم تماشا و هم تماشایی
فِی المناجات
در رهت عقل پیش پای ندید
قدمی چند رفت و برگردید
چون اصولی ز دور کرد نگاه
ورقی چند دید کرد سیاه
عشق چون مشعل یقین افروخت
اوّلش دفتر خیال بسوخت
عقلِ اوّل چو طفلِ چوب به مشت
بر سر حرف اولش انگشت
هرکه را سر به جیب عرفان است
از تو بر تو هزار برهان است
معرفت کی ز قال می زاید
رهبر کور کور کی شاید
حبس در دام احتمالِ همه
موم در دست قیل و قال همه
برگ این راه را ز اهل کمال
دیده بستان نه پای استدلال
به خیالش رسید نتوانی
قدم دل مگر بجنبانی
در بیان تقاضای اسماء و صفات به ظهور ذات
مبدء اصل و فرع جل جلال
همدم خویش بود در آزال
خویشتن را به خویشتن می‌دید
عشق با روی خویش می‌ورزید
هیچ در سر هوایِ سیر نداشت
احتیاج ظهور غیر نداشت
بس که مغرور بود و بی پروا
از دو عالمش بود استغنا
جوش زد چون کمالِ اسمائی
حسن شد طالب تماشایی
شوق نگذاشت حسن را مستور
جلوه گر شد به جلوه گاه ظهور
چون صفات مقابل باری
متقاضی شوند در کاری
آنچه اکمل بود ز پیش برد
از میان مدعای خویش برد
ز آتش آن مایهٔ صفات کمال
بود چون منبع جمال و جلال
وین دو را حکم بود دیگرگون
در ظهور و خفا بروز و کمون
دوست دارد خفا جلالیت
رو به عاشق نما جمالیت
بر خفا بود چون ظهور اشرف
که ز تاریکی است نور اشرف
رحمتش سبق یافت بر غضبش
یافت عشق آنچه بود در طلبش
تا زبردستی وجود بود
نیستی زیردست بود بود
گفت احببت تا زحُبِّ ظهور
پی بری سوی آن شرف به شعور
این صفت‌ها چو لازمِ ذاتند
بین اندر مقام اثباتند
گر یکی بر یکی شود غالب
مطلب خوش را شود طالب
آن دگر بالتمام مخفی نیست
نقص در شأن حق تعالی نیست
گر بود یک دو فرد انسانی
تحت اسماء ضِدّ ربانی
نبود آن دو را به هم الفت
از دو سو تا ابد بود کلفت
تربیت گر نه این چنین باشد
کارِ این هر دو عکس این باشد
چون شود بنده‌ای به لطف ازل
مظهر لطف المعزّ به مثل
هر که زی او رود به صدق و نیاز
یابد او نیز همچو او اعزاز
آن نبینی که پرتوِ مهتاب
چون بتابد بر آینه یا آب
صیقلی گر بود مقابل او
گیرد آن نور نقش در دل او
همچنین نور نیّرِ ازلی
چون فتد بر دلِ خفی و جلی
آنکه هم جعل اوست آب وگلش
روشنی گیرد از فروغِ دلش
بهرهٔ او ز مایهٔ عزّت
هست بر قدر پایهٔ همت
هرکه با صبح هم نشین باشد
نورِ دلت در آستین باشد
ور بود انتظام او با شام
همچو شب رویِ دل کند شب فام
در مناجات حضرت باری تعالی
ای به مغز خرد زده اورنگ
خویش را گنج داده در دلِ تنگ
در دو عالمت نیست گنجایی
جز دلِ عاشقان شیدایی
مغز را عقل و دیده را نوری
در نقابِ ظهور مستوری
حضرت عشق آفریدستی
وز دو عالمش برگزیدستی
خانهٔ دل چو شد تمام و کمال
گستریدی درو بِساط جمال
یعنی این خلوت خدایی ماست
حرمِ خاص کبریاییِ ماست
نیستی را بجز تو هست که کرد
شب و روز و بلند و پست که کرد
برتر از کار این جهانی تو
حاشَ للسّامعین نه آنی تو
هر کسی در خیالِ داورِ خویش
صورتی ساخته است در خورِ خویش
چون شود مغزِ معرفت بی پوست
همه دانند کاین قفاست نه روست
هر چه گفتند و هر چه می‌گویند
همه راهِ خیال می‌پویند
فی اظهار الشّوق و الطلب الی المحبوب
ای درون و برون ز تو لبریز
عشقت از خاک تیره وجد انگیز
در نقاب ظهور مستوری
بس که نزدیک گشته‌ای دوری
تو نهانی و شوق دیدارت
این چنین گرم کرده بازارت
غم پنهانی تو دزدیده
سینه از سینه دیده از دیده
نالهٔ مست ترانهٔ غم تو
خاطرم وجد خانهٔ غم تو
داغ عشق تو خانه زاد دلم
نرود یار تو ز یاد دلم
شوق تو چون فزون کند دردم
گرد هر موی خویشتن گردم
ظاهر وباطن از تو درد آمیز
همه جا خالی از تو و لبریز
ای توصهبایِ ساغرِ همه کس
نَشأَهٔ تست در سرِ همه کس
ملک توحید را تو پادشهی
خاصهٔ تست لا شریک لهی
ذات پاکت که ارفع از پستی است
محض هستی است گرچه نه هستی است
فی صفتِ ظهور الحقّ و تجلّیاته
یک زبان بینی و سخن بسیار
یک نسیم است و موج در تکرار
هر زمانیش جلوه‌ای دگراست
لیک چشم علیل بی خبر است
بخل در مبدء حقیقت نیست
دو تجلی به یک طریقت نیست
آب در بحر بی کران آبست
چون کنی در سبو همان آبست
هست توحید مردم بی درد
حصرِ نوعِ وجود در یک فرد
لیک غیر خدایِ جل و جلال
نیست موجود نزد اهل کمال
هر که داند بجز خدا موجود
هست مشرک به کیش اهلِ شهود
وحدت خاصهٔ شهود اینست
معنیِ وحدتِ وجود این است
حق چو هستی بود به مذهب حق
غیر حق نیستی بود مطلق
نیستی را وجود کی باشد
بهره‌ور از نمود کی باشد
ذات در مرتبه مقدم ذات
بی‌نیاز است ز اعتبار صفات
وحدتِ بحت بی کم و چه و چون
ز اعتبارات وهمی است مصون
آنکه از اعتبار هر جهتی
متصف می‌شود به هر صفتی
چون به خود عرض حسن خویش کند
هر زمان وصفِ خویش بیش کند
دیده ور شو به حسن لم یزلی
گو ز غیرت بتاب معتزلی
بعدِ کان مایهٔ وبال بود
سبلِ چشم اعتزال بود
ارنی گوی باش همچو کلیم
لیک ناری ز لن ترانی بیم
لن ترانی چه از سرِناز است
درِامید همچنان باز است
لن ترا مهر بر لب ادب است
مر مرا تازیانهٔ طلب است
این غرور است لایق گله نیست
که بجز امتحان حوصله نیست
آنکه سرمستِ جام دیدار است
لا به چشمش نعم پدیدار است
آن زمان بزم قرب را شایی
کت برانند پیشتر آیی
نَحْنُ أَقْرَب دلیل نزدیکی است
لیک چشمت به روی تاریکی است
می‌کند با لقاش روی به رو
دیده را سرمهٔ فَمَنْیَرجُو
آنکه باشد به گاه گفت و شنید
به تو نزدیکتر ز حبل ورید
به چه بیگانگی ازو دوری
قدمی پیش نه که مهجوری
چشمت از آفتاب خیره شود
کی بر آن آفتاب چیره شود
چهرهٔ آفتاب خود فاش است
بی نصیبی گناه خفاش است
دیده از آفتاب پر سازی
چشم خفاش گر بیندازی
چشمِ خودبین خدای بین نشود
حنظل از سعی انگبین نشود
دیده کو خویش را نمی‌بیند
هیچ دانی چرا نمی‌بیند
قربِ بسیار مایهٔ دوریست
وصلِ بی حد دلیل مهجوریست
آن نبیی که از پی ابصار
اندکی دوریت بود ناچار
آینه پای تا به سر بصر است
لیک از عکسِ خویش بی خبر است
می‌کند جلوه در هزار لباس
چه کند چون نه‌ای لباس شناس
چون نداری نشانه‌ای از ذات
می شوی گم در ازدحامِ صفات
زان گرفتار دامِ وسواسی
که به هر کسوتیش نشناسی
تو نظر کن به حسنِ روزافزون
منگر بر لباس گوناگون
گر به چشمِ شهود بنشینی
هر چه بینی نخست او بینی
مرو آزرده گر ز خانهٔ ناز
اندکی دیر می‌رسد آواز
روز شوق تو چون زیاده شود
خود به خود بر تو درگشاده شود
آن زمان بر رخ طلب خندی
کش ببینی و چشم بربندی
نه که نادیده چشم بگشایی
که به نامحرمانش بنمایی
در نعت حضرت ختمی پناهؐ
بر جبین دارم از خود نسبی
داغِ طوع محمد عربیؐ
نقش هستیم چون برآمد راست
احمد احمد زبند بندم خاست
هیچ کس را چو او ندارم دوست
که سزاوار دوستاری اوست
زده در پیشگاهِ آگاهی
کوس تفرید لِیْمَعَ اللّهی
بود بزم یگانگی را شمع
شد از آتش مقام جمع الجمع
بوده از وحدت جلالی او
ما رَمَیْتَ إذ رَمَیْتَ حالی او
هرچه گفت از شهود مطلق گفت
مَن رَآنی فَقَدْرَأَی الحق گفت
بی نیازیش گردِ امکان شوی
فقر ذاتیش اِنّما أنا گوی
مهر او چون زمشرقِ آدم
ساخت روشن تمامی عالم
هریک از انبیا چو سایهٔ او
می‌نمودند پایه پایهٔ او
رفته رفته بلند می‌گردید
تا به نصف النهارِ عدل رسید
یافت در اعتدالِ نفسانی
غایتِ استوایِ روحانی
سایه در خط استوا نبود
ظلمتِ سایه زو روا نبود
آنکه جسمش تمام جان باشد
روح پاکش ببین چه سان باشد
کی کند روح سایه انگیزی
مگرش با گلی بیامیزی
بر سر خلق بود ظلّ اللّه
سایه را سایه کی بود همراه
در بیان فضیلت شاه اولیاء امیرالمؤمنین علی مرتضیؑ
بعد حمدِ محمد آنکه ولی است
ثالث خالق و رسول علی است
عقل و برهان و نفس هرسه گواست
کین دو را غیر او سیم نه رواست
چون گروهی یگانه‌اش دیدند
به خداییش می‌پرستیدند
حبّذا مایه‌ای بلند کمال
که شود مشتبه به حق متعال
دید معبود را به دیدهٔ جان
نپرستید تا ندید عیان
معبد از مقصدش نبد خالی
بود اِیّاکَ نَعْبُدَش حالی
ساختی با خدا چو بزمِ حضور
جامهٔ تن ز خود فکندی دور
پر به سودای تن نکوشیدی
گاه کندی و گاه پوشیدی
در نماز آن چنان ز جا رفتی
که دعاوار بر هوا رفتی
بود غفلت ز سلخِ پیکانش
که به تن بود آن نه برجانش
خندق آسا به روز بدر و حنین
ضربتش رشکِ طاعتِ ثقلین
گرد شرک ازوجود چون رفتی
هر دم اللّه اکبری گفتی
به هوا روز چون نگشت شبش
شد خیو آب آتشِ غضبش
چون هوای شکستِ عزّی کرد
مصطفی کتف خویش کرسی کرد
آنکه مُهرِ نُبوّتش خوانی
نقش پای علی است تا دانی
بر کمالات او بود برهان
حجّت هَلْأَتَی عَلَی الإنْسانِ
متحد با نبی است در همه چیز
جز نبوت که اوست اصل تمیز
اشجع و اصلح، افضل و اکرم
از همه اعدل از همه اعلم
نَفَسی از سرِ هوا نزدی
بی عبودیت خدا نزدی
غذی از مغز معرفت کردی
روزی از سفرهٔ غنا خوردی
در لیالی چو شمع قائم بود
چون فرشته مدام صائم بود
بنده او بود و دیگران خلقند
والهٔ حلق و بستهٔ دلقند
بی مدیحش نمی‌زنم نفسی
لیک نتوان شناخت قدرِ کسی
که نهفتند حالتش امت
نیمی از بیم ونیمی از خست
سائلی در نماز اگر دیدی
خاتمش در رکوع بخشیدی
یکی از فضل او غدیرخم است
دیگری اِنّما وَلیّکُمْاست
در شب غارِ ثور زوج بتول
خفت آسوده بر فراش رسول
حفظ از کید دشمنانش کرد
جان خود را فدایِ جانش کرد
خواندیش اَنْزَعُ البطین شهِ دین
اَنْزَعْاز شرک و از علوم بَطین
بد سرِ مصطفاش بر زانو
سجده ناکرده مهر رفته فرو
دعوتش را کریم اجابت کرد
رَدِّ خورشید یک دو نوبت کرد
در بیان فضائل و خلافت انسان کامل
از سَلُونی حدیث چون گفتی
گردِ جهل از جهانیان رُفتی
ای تو آئینهٔ تجلی ذات
نسخهٔ جامعِ جمیع صفات
درنمودِ تو ذات مستور است
ذاتِ مخفی صفات مذکور است
هم تو مخصوص لطف کَرَمنا
هم تو منصوص عَلَّم اَلاسماء
خلقت ایزد به صورت خود کرد
دست ساز محبت خود کرد
دادت از جامه خانهٔ تکریم
خلقت خاص احسن التقویم
جز تو کس قابل امانت نیست
وان امانت به جز خلافت نیست
زان ترا کار مشکل افتاده است
که صفاتت مقابل افتاده است
این ظلومی چو ازتو یافت حصول
لقبت کرد کردگار جهول
تا ابد زین خطر ملومی تو
هم جهولی و هم ظلومی تو
به تو از ملک ماه تا ماهی
نامزد شد خلیفة اللهی
مرحبا ای خلیفة الرّحمن
حبّذا ای ودیعة السّبحان
افضل از زمرهٔ ملک ز آنی
که ولایت به توست ارزانی
معتدل بود چون مزاج جهان
از وجود تو یافت در تن جان
زنده از توست شخص عالم پیر
گر نمانی تو می‌نماند دیر
تا ترا پردهٔ تو ساخته‌اند
عالم از کردهٔ تو ساخته‌اند
هرچه در آسمان گردان هست
در تو چیزی مقابل آن هست
نسخهٔ عالم کبیر تویی
گرچه در آب و گل صغیر تویی
کبریایِ تو از ره دگر است
از تو جزوی جهان مختصر است
جنس عالی یکان یکان منزل
طی کند تا رسد سویِ سافل
غایت این تنزل انسان است
برزخی بر وجوب امکان است
وحدت از مطلعت هویدا شد
در تو گم گشت و از تو پیدا شد
ابتدای ظلام کثرت تو
وانتهای صباح وحدت تو
گر شب کثرتی و بس تاری
مطلع الفجر هم تویی باری
خویشتن را نکرده‌ای غربال
زانی از خود فتاده در دنبال
خویش را گر ز خود فرو بیزی
به دو چنگال در خود آویزی
تو امانت نگاهدار حقی
سرّ بپوشان که رازدار حقی
آنکه جوییش آشکار و نهفت
خویشتن را به پردهٔ تو نهفت
اندرین پرده بایدش نگری
که خوش آینده نیست پرده دری
آن که شوقت براش در بدر است
از تو پنهان به خانهٔ تو در است
دل که جا داده‌ایش در سینه
در کف اوست همچو آیینه
در تو انوار خویش می‌بیند
عکس رخسار خویش می‌بیند
تو که آیینهٔ جمال ویی
از چه محروم از کمال ویی
از رخ خویش پرده کن یک سوی
گلی از روی آفتاب بشوی
از تو تا آنکه طالب آنی
یک دو گام است و تو نمی‌دانی
هم متاعی و هم خریداری
با خودت هست طرفه بازاری
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۸۵ - کمال اصفهانی
و هُوَ کمال الدین اسماعیل بن جمال الدین عبدالرّزاق. از مشاهیر شعر است و در اواسط عمر ترک و تجرید پیشه نمود و ارادتش به جناب شیخ شهاب الدین سهروردی به سرحد کمال بود. به لباس فقر ملبس و با یاد خدا همنفس. در خارج شهر اصفهان به دست لشکر مغول گرفتار گردید و بعد از زجر بسیار به مرتبهٔ شهادت رسید فی سنهٔ ۶۳۵. دیوانش مکرر دیده شده. از اوست:
فِی الموعظه
ز کار آخرت آن را خبر تواند بود
که زنده بر پل مرگش گذر تواند بود
به آرزو و هوس برنیاید این معنی
به سوزِ سینه و خون جگر تواند بود
به ترک خویش بگو تا به کوی یار رسی
که کارهای چنین با خطر تواند بود
کسی به گردن مقصود دست حلقه کند
که پیش تیر بلاها سپر تواند بود
ز ملک بی خودی آن را که بهره‌ای باشد
وجود در نظرش مختصر تواندبود
ترا ز همت دون در طمع نمی‌گردد
که لذتی بجز از خواب و خور تواند بود
به آب و سبزه قناعت مکن ز باغ بهشت
که این قدر علف گاو و خر تواند بود
و له ایضاً
جای مقام نیست جهان دل درو مبند
خود را مسافری کن و این رهگذار گیر
بنگر که تا تو آمده‌ای چند کس برفت
آخر یکی ز رفتنشان اعتبار گیر
روزی سه چار اگر اجلت مهلتی دهد
بگذار خلق را و درِ کردگار گیر
خواهی که عیش خوش بودت کار برمراد
با نیستی بساز و کم کار و بار گیر
چه داری ای دل از این منزل ستم برخیز
چو شیر مردان از زیرِ بار غم برخیز
گذشت روز جوانی هنوز در خوابی
شب دراز بخفتی سپیده دم برخیز
چنین نشسته بدینجات هم نبگذارند
به اختیار خود از پیش لاجرم برخیز
نخواهی آنکه چو سکه قفای گرم خوری
مکوب آهن سرد از سرِ درم برخیز
و لهُ فِی النّصیحة والموعظة
جهان بگشتم و آفاق سر به سر دیدم
نه مردمم اگر از مردمی اثر دیدم
ز روزگار همین حالتم پسند آمد
که خوب و زشت و بد و نیک درگذر دیدم
برین صحیفهٔ مینا به خانهٔ خورشید
نگاشته سخنی خوش به آب زر دیدم
که ای به دولت ده روزه گشته مستظهر
مباش غرّه که از خود بزرگتر دیدم
اگر ز خویش برآیی و در جهان نگری
اگرچه عرش مجید است مختصر یابی
چنان به عالم صورت دلت بر آشفته است
که گر به عالم معنی رسی صور یابی
طوافگاه تو برگرد عالمِ صورت
چو این قدر طلبی لابد این قدر یابی
به هرزه بانگ چه داری که دردمند نه‌ای
تو درد جوی که درمانش بر اثر یابی
چو مطمح نظر تو جهان قدس بود
وجود را همه خاشاک رهگذر یابی
به پایِ فکر سفر کن در آفرینش خویش
بسا غنیمت‌ها کاندرین سفر یابی
به ذوق تو سخنِ حق اگر چه تلخ بود
فرو برش که از آن لذت شکر یابی
کشیده دار به دست ادب عنان نظر
که فتنهٔ دل از آمد شد نظر یابی
بدین صفت که تو گم کرده‌ای طریق نجات
ز پیروی بزرگانِ راهبر یابی
کلید کام تو بر آستین خویشتن است
ولی چه سود که با خویش درنمی‌آیی
به دست خویش تبه می‌کنی تو صورت خویش
وگر نه ساخته‌اندت چنانکه می‌بایی
مخدّرات سماوی درو جمال نهند
اگر تو آینهٔ دل ز زنگ بزدایی
همه جهان را حاجت به سایهٔ تو بود
چو آفتاب اگر خو کنی به تنهایی
اگر کنی طلب نانهاده رنجه شوی
وگر به داده قناعت کنی بیاسایی
یکی چو نرگس بگشای چشم عقل به خویش
فرو نگر که تو خود سر به سر تماشایی
اگر مربی جانی به ترک جسم بگوی
که جان فزودن شمعست جسم فرسایی
رباعیات
جایی که نشان بی نشان است آنجا
انگشت خیال بر دهان است آنجا
از غمزه خدنگ بر کمان است آنجا
زنهار مرو که بیم جان است آنجا
شد دیده به عشق رهنمون دل من
تا کرد پر از غصّه درون دل من
زنهار که گر دلم نماند روزی
ازدیده طلب کنید خون دل من
در دیده به روزگار نم بایستی
یا با غم او صبر به هم بایستی
یا مایهٔغم چو عمر کم بایستی
یا عمر به اندازهٔ غم بایستی
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۹۵
فرار عاشق از معشوق در کمال عشق از آنست که وصال کاریست برون از حد او چنانکه الم مفرط موجب هلاکست لذت مفرط هم موجب هلاک است بلکه عین هلاک جَعَلَهُ دَکَّاوَخَرَّ موسی صَعقا.. وَالصَّعِقَ الموتُ بِعَیْنِهِ بِعِزَّة اللّه که اگر در دار جلال در اوان وصال هیچ از قوت بشریت درواصلان باقی باشد بعدم صرف افتد چنانکه اسم وجود بر ایشان ممتنع افتد و مستحیل بلکه بحکم وعدۀ صادق الوعد از خود فانی شوندو بدو باقی گردند تا آن جمال دیده شود اول نور آن جمال دیده شود پس جمال آن نور دیده شود:
بیچاره دلم خلعت دیدار بخواست
از هر دو جهان نعرۀ انکار بخاست
محبوب جواب داد کی خسته رواست
من دیده شوم خصومت از بهرچراست
ای درویش چنانکه عاشق را تن درمی‌باید داد بدانچهدر پرتو نور معشوق از هستی سفر کند و در نیستی مستقر کند معشوق را هم راضی می‌باید بود بدانچه عاشق بهستی او هست شود و بشراب مشاهدۀ او مست شود چنانکه معشوق را می‌باید که عاشق خود را خود نبود عاشق را هم می‌باید که با اوئی او او باشد حاصلتا قوت عشق ازوجود عاشق قوت نسازد او را بکلی قبول نکند و قابل وصول نکند چون اوئی او را برانداختند و از نیستی او قوت ساختند هرگاهش که طلب کند در خودش یابد تا این کمال حاصل نشود از او گریزان بود ای برادر حقیقت عاشق داند که نهنگ عشق از وجود او چه درمیکشد و از اوئی او چه جدا میکند لا اله الا اللّه جنید در اوان غیبت از خود گفتی مَنِ ابتلائی بِکَ مرا بتو که مبتلا کرد چون از غیبت بحضور آمدی و از عالم خود در کران نور آمدی گفتی زِدْنی فی بَلائی گاه این خنجر آید او نیام و گاه او مرغ و این دام،
در مصحف عقل حرف طامات ببین
برسدره برآی و پس خرابات ببین
بگذر ز صفات او و در خود بنگر
بیواسطۀ تجلی ذات به بین
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۶۲
در بدایت عشق عشق بلای عاشق بود چون مبردی وی را می‌ساید و از او می‌فرساید گاه او را در آتش بلا می‌اندازد و گاه او را هدف ناوک ولا می‌سازد و با او می‌گوید:
جنگ سلطانیست اینجا تیرباران چشم دار
کان عروسی‌ها بود کانجا شکر باران شود
چون روزی چند دیگر برآید عاشق بلاخود شود خود را بر بالا برآرد تا هلاک شود و نامش ازدفتر وجود پاک شود و گوید:
مَنْ ماتَ عِشْقاً فَلْیَمُتْ هکَذا
لاخَیْرَ فی عِشْقٍ بِلامَوتٍ
چون روزی چند دیگر برآید معشوق بلاء عاشق گردد و بمثل چون سایه شود بیجان سرگردان و بی عیش حیران می‌گوید:
از عتاب سایه همچون دوست در نتوان رمید
جان بباید دادن و چون سایه بیجان آمدن
با خود بار او نتوان کشید و بخود جمال او نتوان دید از برای آنکه نامتناهی را متناهی بقوت خود ادراک نتواند کرد:
در دام نیاید ای پسر مه
رو عشق مده که بیکرانست
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴۲ - سلطان محمود و ایاز
گفت روزی شاه محمود و ایاز
خوش بهم بودند با ناز و نیاز
با ایاز خاص شاه پر نیاز
گفت ای جان و دل را برگ و ساز
سالها شد تا ز عشقت زنده ام
گر چه شاهم پیش تو چون بنده ام
مشکلم افتاد حل کن مشکلم
چیست برگو چارۀ جان و دلم
من به عشق ت هر زمان کاملترم
درد و سوزت را به جان قابلترم
لیک هر چندی که هستم زارتر
در طریق عشق تو در کار تر
تو ز من بیگانه تر گردی چرا
سر این معنی مکن پنهان ز ما
از غمم هر دم شوی دل شادتر
در جفا و جور ما استادتر
چونکه هر ساعت ت را بنده ترم
بر سر کوی تو افکنده ترم
تو ز جان زار این برگشته سر
هر زمان بهر چه ای آزاده تر
آنچه بود اندر میان ما و تو
بیشتر از عشق اکنون گو که کو
آن همه گستاخی و آن گفت و گو
آشناییها میان ما و تو
هست اکنون آن همه شکر و صواب
در میان ما حجاب اندر حجاب
سر این حالت نمی دانم ز چیست
خلق را باید به حال من گریست
زانکه چندانی که این ره می روم
هر زمان بینم که واپستر شوم
گفت با محمود ایاز ای پادشا
آن زمان تو شاه بودی من گدا
من مذلت داشتم از بندگی
تو ز اوج سلطنت تا بندگی ‌
چون درآمد پای عشق اندر میان
گشت حال ما همه بر عکس آن
بنده این ساعت شه فرخنده شد
شاه این دم بندۀ افکنده شد
ناز سلطانی بدل شد با نیاز
و این نیاز بندگی شد عین ناز
چون اسیر عشق گشتی ای امیر
عجز پیش آور ز میری گوشه گیر
عشق و شاهی کی بهم آیند راست
عشق شاه و سلطنت پیشش گداست
عاشقی آمد اسیری سر بسر
هست معشوقی امیری ای پسر
چون بود گستاخ پیش پادشا
بنده گو باشد اسیر و بینوا
با اسیری چون امیری می کنی
در میان صد پرده هر ساعت تنی
آنچه ما را بود ای شه آن زمان
آن نصیب ت کرد عشق دلستان
فر معشوقی ترا بیگانه کرد
شادمانی شد بدل با سوز ودرد
عشق ، حال بنده اکنون با تو داد
وصف شاهی در نهاد من نهاد
آفتاب عشق چون تابنده شد
بنده خواجه گشت و خواجه بنده شد
عشق و سلطانی ز هم دور است و دور
عاشقی خواهی ز شاهی شو نفور
چونکه کردی در جهان دعوی عشق
کو گواهی صدق بر معنی عشق
عجز و زاری چون نشان عاشقست
هر کرا هست این نشان او صادقست
وصف معشوقست استغنا و ناز
وصف عاشق افتقار است ونیاز
ترک هستی گو درآور راه عشق
گر همی خواهی شوی آگاه عشق
عزت شاهی به ذل بندگی
رو بدل کن در ره افکندگی
هر که در پندار ملک و جاه ماند
غیرت عشقش ز پیش خود براند
در دل تو تا که باشد غیر دوست
خانۀ اغ یار خوان نی جای اوست
ذوق عشق و عاشقی آمد حرام
هر دلی کو هست غیرش را مقام
عشق را هر دم دگر آوازه است
هر زمانش صد ظهور تازه است
می نماید هر زمان روی دگر
می رباید دل ز عاشق بی خبر
آفتاب عشق شد چون نوربخش
یافت ذرات جهان زان نوربخش
چون جمال عشق بنمود از نقاب
در کسوف آمد ز تابش آفتاب
ناز معشوقی تقاضای نیاز
کرد تا پیدا نماید جمله راز
از نیاز ماست ناز او عیان
می کند احببت زین معنی بیان
عاشق و معشوق محتاج همند
هر دو باهم همچو درد و مرهمند
طالب درد است و مرهم روز و شب
درد آمد در جهان مرهم طلب
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۸۵ - به یکی از دوستان نوشته است
به روزگار عزیزان که روزگار عزیز
حرام باشد بی دوستان بسر بردن
همه آمدند آن که بایست نیامد، از مقتضیات طالع واژگون و گردش های ناهنجار گردون دون است. یار میباید و نمیآید، غیر میآید و نمیباید. روزگار را دیدید که چه اساس ها چید و چه بساط ها برچید و چه حقه ها باخت و چه حیل ها ساخت؟ چرخ بازی گر ازین بازیچه ها بسیار دارد. آفرین بر ذهن و قاد شما که نابغه را بجا نوشته بودند. هرون بابی نواس گفت: قاتلک الله کانک معنا او مطلع علی سرنا اما نمیدانم چرا لیل را مدرک گفته و یوم را نگفته اند و حال آن که تشبیه ممدوح بشب تار مذموم است و مطلع نهار ممدوح. کاغذ بزرگ به خط خیلی جلی نوشته بودم، جوابش از شما نرسید. اندیشة دارم بدست غیر افتاده باشد. امان از دست نامحرمان و نامردان. محرمی کو که فرستم بتو پیغامی چند. رمزها و غمزها چه شد، همزها و لمزها کجا رفت؟ فساد و عناد عاقبت ندارد و طغیان و عصیان عافیت ندارد. و مکروا و مکرالله و الله خیر الماکرین ویل لکل همزه لمزه.
مکنیل صاحب حاضر هنگام تحریر است دعای بلند و ثنای ارجمند بشما دارد. این ها را او گفت که من نوشتم، محظوظم بغایت از حسن وفا و صدق صفای آنها که علقا فرنگستان و جهلا کافرستان میگویند. گر مسلمانی همین شدادی ها و زراقی هاست، خدا بیامرزد آقای عبدالرزاق بیک را که در شرح احوال این طایفه عجب درستی نوشت نعم ماقال:
در کیش من اسلامی اگر هست بعالم
در کفر سر زلف چون زنجیر بتان است
گر واعظ مسجد بجز این گوید مشنو
این احمق بیچاره چه داند حیوان است
حضرت مکنیل حالا و بالفعل با کمال تبجیل تفوح من فیه رایحه الشراب و غلب لونه من اللهو والاطراب نشسته.
پیش من شمع و من از عشق چو شمع
سوز او ز آتش و سوز من از آب
می خورد سرخ تر از چشم خروس
در شب تیره تر از پر غراب
والسلام