عبارات مورد جستجو در ۳۹۹ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر اول
بخش ۱۴۰ - حکایت بر سبیل تمثیل
سائلی گفت با کسی به عجب
با فلانت چه نسبت است و نسب
گفت او ترک هست من تاجیک
لیک داریم خویشی نزدیک
دارد او پر درختها باغی
بر یکی کرده آشیان زاغی
هر گه آن زاغ می کشد آوا
آید آوای او بدین مأوا
تا مرا جای بودن این مأواست
گوش من بر صدای آن آواست
جامی : دفتر اول
بخش ۱۷۵ - در بیان آنکه شرط صحبت آنست که همه اصحاب در معرض آن باشند که چون در یکدیگر عیبی بینند به قول یا فعل دفع آن بکنند
مرد باید که یار جوی بود
یار چون یافت یار شوی بود
شوید از آب لطف و ابر کرم
از ضمیرش غبار غصه و غم
گر نشیند به دامنش گردی
باشد آن گرد بر دلش دردی
تا ز دامانش آن بیفشاند
پا به دامن کشید نتواند
یار چشم است اگر ز شهوت و خشم
مویی افتاده بینی اندر چشم
زود آن موی را ز چشم بچین
موی در وی ز جهل سهل مبین
زانکه در دیده موی ناهنجار
مایه مویه گردد آخر کار
خاربست مژه به گرد بصر
بر خس و خار بسته راه گذر
کز برون رنج آفتی ناگاه
به سواد بصر نیابد راه
یار چون چشم شد تو مژگان باش
گرد او شو به پا چو مژگان فاش
دفع کن هر اذا که از هر سوی
سوی آن چشم روشن آرد روی
لحظه لحظه ز خست و دونی
مخراشش چو موی افزونی
موی افزونی آفت دیده ست
دیده زو هر دم آفتی دیده ست
گر گذاریش دیده کور کند
ور کنی درد و رنج زور کند
بلکه صد پی به کندنش چاره
گر کنی بر دمد دگر باره
نه به کندن توانی از وی رست
نه بر آزار او صبور نشست
خودپسندان ناپسندیده
موی افزونی اند در دیده
دیده از دیدشان نگه می دار
ور نبینی ز دیدشان آزار
ز آتش کیدشان بکش دامن
پیش ازان دم که سوزدت خرمن
آتش کید بر فروخته اند
خرمن بس کسان که سوخته اند
اول اظهار اعتقاد کنند
دم تسلیم و انقیاد زنند
هر کجا پا نهی به راه و گذر
به ارادت نهند آنجا سر
ور به آزارشان بر آری دست
گردن خود کنند پیش تو پست
گر زنی سنگ گوهرش خوانند
بر سر خود چو تاج بنشانند
کانچه آید ازان کف و پنجه
حاش لله که کس شود رنجه
محنت تو کلید راحت ماست
ذلت تو مزید دولت ماست
لله و فی الله است یاری ما
به غرض نیست دوستداری ما
رنج محنت ز دوستان خدای
هست راحت فزای و رنج زدای
داغشان باغ و رنجشان گنج است
گنجشان از کرم گهر سنج است
ما ز آزارشان نیازاریم
قهر ایشان به لطف برداریم
قهرشان بهر امتحان باشد
امتحان فضل و امتنان باشد
در زر خالص آن که دارد شک
زند از بهر امتحانش محک
بر محک چون بود تمام عیار
خرد آن را به قیمت بسیار
بی محک ها درین سرای مجاز
سره از قلب کی شود ممتاز
از مریدان کنند افسانه
که فلان مرد بود و مردانه
صبر بر امتحان شیخ نمود
در دولت به روی خود بگشود
زین مقوله هزار کذب و گزاف
با تو گویند و تو ز خاطر صاف
همه را راستگوی پنداری
کذبهاشان به صدق برداری
بنشینی و ریش پهن کنی
بگشایی زبان به خوش سخنی
همه را رازدار خود سازی
راز دل با همه بپردازی
با همه خواه خواجه خواه فقیر
کنی آمیزشی چو شکر و شیر
چون برآید بر این نسق یک چند
شود از هر طرف قوی پیوند
لیک از آزمون گوناگون
آید از پرده حیله ها بیرون
آن غرض ها که بودشان در سر
گردد از قول و فعلشان ظاهر
شود احوال ظاهر ایشان
یوم تبلی السرائر ایشان
خبث سیرت ز صورت و سیما
بر تو گردد یگان یگان پیدا
چون غرض ها شود تو را روشن
دوستان را شوی به جان دشمن
غرض آنجا که بار بگشاید
دوستی را مجال تنگ آید
رخت بندد ز دل وفا و وفاق
خانه گیرد به سینه بغض و نفاق
لیک بهر حقوق پیشینه
داری آن را نهفته در سینه
شرمت آید که از پس یاری
لب گشایی به بغض و کین داری
دل تو از نفاق گیرد هم
کز نفاقت رسد هزار الم
دمبدم حیله ای برانگیزی
که از ایشان به حیله بگریزی
صد دغا و دغل به پیش آرند
حیله های تو باد انگارند
هر طرف صد وسیله انگیزند
تا دگر باره با تو آمیزند
بگذری تو ازان جفا کیشان
وین عجب کز تو نگذرند ایشان
هیچ از ایشان رهید نتوانی
چون شناور به خرس درمانی
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۸ - انتقال به مدح گوهر کان فتوت و مشید ارکان اخوت والی ملک جاه و جمال یوسف مصر فضل و افضال اعز الله تعالی انصاره و ضاعف اقتداره
نیکخواهی خاصه کو را یاور است
گشته پیدا با وی از یک گوهر است
کرده جا در سایه ی اقبال او
سایه وار افتاده در دنبال او
هر کجا این آفتاب آن پرتو است
هر کجا آن پیشوا این پیرو است
گر چه بر مهد خلافت زاده است
بر خلافش یک قدم ننهاده است
والی مصر جلال و احتشام
بود از آن رو یوسفش کردند نام
رشک یوسف طلعت زیبای او
چون زلیخا عالمی شیدای او
هر که می آرد رخش را در نظر
می زند گلبانگ ما هذا بشر
گر چه هست او یک برادر شاه را
هست با صد جان برابر شاه را
آمد او شه را برادر یار هم
در زمانه باشد این بسیار کم
گفت با دانشوری آن ساده مرد
کای به دانش نزد هر آزاده فرد
باز کن زین نکته ی پوشیده پوست
که برادر به بود یا یار و دوست
گفت نبود نزد دانا هیچ چیز
زان برادر به که باشد یار نیز
بر سر گردون خدایا ماه و سال
تا فراق فرقدان باشد محال
این دو اختر را به هم تابنده وار
بر سریر مکرمت پاینده دار
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۷ - در مذمت زنان که محل شهوت موقوف علیه فرزندان است
چاره نبود اهل شهوت را ز زن
صحبت زن هست بیخ عمر کن
زن چه باشد ناقصی در عقل و دین
هیچ ناقص نیست در عالم چنین
دور دان از سیرت اهل کمال
ناقصان را سخره بودن ماه و سال
پیش کامل کو به دانش سرور است
سخره ناقص ز ناقص کمتر است
بر سر خوان عطای ذوالمنن
نیست کافر نعمتی بدتر ز زن
گر دهی صد سال زن را سیم و زر
پای تا سرگیری او را در گهر
جامه از دیبای ششتر دوزیش
خانه از زرین لگن افروزیش
لعل و در آویزه گوشش کنی
شرب زرکش ستر شب پوشش کنی
هم به وقت چاشت هم هنگام شام
خوانش آرایی به گوناگون طعام
چون شود تشنه ز جام گوهری
آبش از سر چشمه خضر آوری
میوه چون خواهد ز تو همچون شهان
نار یزد آری و سیب اصفهان
چون فتد از داوری در تاب و پیچ
جمله اینها پیش او هیچ است هیچ
گویدت ای جانگداز عمر کاه
هیچ چیز از تو ندیدم هیچ گاه
گر چه باشد چهره اش لوح صفا
خالی است آن لوح از حرف وفا
در جهان از زن وفاداری که دید
غیر مکاری و غداری که دید
سالها دست اندر آغوشت کند
چون بتابی رو فراموشت کند
گر تو پیری یار دیگر بایدش
همدمی از تو قوی تر بایدش
چون جوانی آید او را در نظر
جای تو خواهد که او بندد کمر
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۸ - حکایت سلیمان علیه السلام و بلقیس که از مقام انصاف سخن گفته اند
بود بلقیس و سلیمان را سخن
روزی اندر کشف سر خویشتن
هر دو را دل بر سر انصاف بود
خاطر از رنگ رعونت صاف بود
گفت شاه دین سلیمان از نخست
گر چه بر من ختم ملک آمد درست
در نیاید روز و شب کس از درم
تا من از اول به دستش ننگرم
کو چه تحفه بهر من آرد به کف
کش فزاید پیش من عز و شرف
بعد ازان بلقیس از سر نهفت
زد دم و از حال خویش این نکته گفت
کز جهان بر من جوانی نگذرد
کاندر او چشمم به حسرت ننگرد
در دلم ناید که ای کاش این جوان
بودیم دمساز جان ناتوان
این بود حال زنان نیک خوی
از زن بدخو نشاید گفت و گو
خواجه فردوسی که دانی بخردش
بر زن نیک است نفرین بدش
کی زن بدگونه نیک آیین بود
پیش نیکان در خور نفرین بود
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۹ - غمازی کردن غمازان پیش لیلی که مجنون عهد دیگر کرده است و دختر عم را به عقد نکاح درآورده است
کی پرده عاشقی شود ساز
بی زخمه عیبجوی غماز
نادیده خراش رشته چنگ
از چنگ کجا برآید آهنگ
از قصه قیس و دختر عم
در مجلس دوستان محرم
چون یافت وقوف هرزه گویی
بر قیس شکسته عیبجویی
فی الحال به لیلی این خبر برد
کز عشق تو قیس را دل افسرد
در دل شرری که داشت بنشست
با تو نظری که داشت بربست
خاطر به هوای دیگری داد
باشد به لقای دیگری شاد
آمد پدر و گرفت دستش
با دختر عم نکاح بستش
امروز وی است و دختر عم
آسوده جگر ز نشتر غم
تو نیز نظر ازو فروبند
یاری بگزین و دل در او بند
با اهل جفا وفا روا نیست
پاداش جفا به جز جفا نیست
لیلی چو شنید این حکایت
کردش غم جان به دل سرایت
کاری افتاد و سختش افتاد
خر مرد به راه و رختش افتاد
کرد از غم و درد دست و پا گم
دردی نوشید از اول خم
با قیس ز گردش زمانه
برداشت خطاب غایبانه
کای دلبر بی وفا چه کردی
با عاشق مبتلا چه کردی
با آنکه به جان غم تو خورده ست
کردی کاری که کس نکرده ست
راهش بزدی و گشتی از راه
احسنت احسنت بارک الله
با هم نه چنین کنند یاران
این نیست طریق دوستداران
گندم بنمودی از نخستم
چون عقد امید شد درستم
کردم پی گندمت تک و دو
هیچم نفروختی بجز جو
اول ز وفا نهادیم دام
وان دم که ز من گرفتی آرام
دامن نکوتری گرفتی
وآرام به دیگری گرفتی
چون با دگریت دل خوش افتد
غم نیست که در من آتش افتد
باد از تو بلند آتش من
زان مجلس عشرت تو روشن
لیلی به چنین غم جگرسوز
چون کرد شب سیاه خود روز
ناگه مجنون درآمد از راه
از لیلی و حال او نه آگاه
شد یار طلب به رسم هر بار
لیلی به عتاب گفت زنهار
ندهند ره اندر آن حریمش
وز تیغ و سنان کنند بیمش
او مرد حرمسرای ما نیست
او شیفته لقای ما نیست
گو دامن یار خویشتن گیر
دنباله کار خویشتن گیر
شب با دگران و روز با ما
یکدل نبود هنوز با ما
مسکین مجنون چو آن جفا دید
بسیار به این و آن بنالید
آن نالش او نداشت سودی
بنهاد به ره سر سجودی
گریان گریان ز دور برگشت
غمگین ز سرای سور برگشت
نادیده ز یار خود نصیبی
می گفت به زیر لب نسیبی
دردا که عظیم دردناکم
در راه امید و بیم خاکم
هر لحظه فرو روم به راهی
خود را نبرم گمان گناهی
همراه سرشک من رو ای آه
وز جرم نکرده عذر من خواه
پاکم ز گناه پیچ در پیچ
عشق است گناه من دگر هیچ
آن را که بود همین گناهش
بر بیگنهی بس این گواهش
حاشا که اگر فلک شود میغ
باران گردد به فرق من تیغ
از یار تواندم بریدن
سر بر در دیگری کشیدن
روزی که به زیر خاک باشم
زآلایش جسم پاک باشم
جان من خسته پیش جانان
باشد نغمات شوق خوانان
بر قالب خود کفن زنم چاک
فریادکنان برآیم از خاک
تا حشر ره وفاش گیرم
هر لحظه به خاک پاش میرم
با خویش همی سرود مجنون
زان نکته همچو در مکنون
وز دور همی شنید یاری
از آتش عشق داغداری
برگشت و به لیلی اش رسانید
لیلی ز دو دیده خون چکانید
شد باز به عشق تازه پیمان
وز کرده خویش پشیمان
از شعر لطیف و نظم دلکش
او نیز زد این ترانه خوش
کان کس که به حاسدان نهد گوش
آیین وفا کند فراموش
حاسد ببرد ز جان شیرین
شیرینی دوستان دیرین
یا رب که مباد هیچ حاسد
جز بار گران و نرخ کاسد
حاسد ز میانه دور بادا
وز زخم زمانه کور بادا
بادا رگ جان او بریده
کز روی توام برید دیده
گفتم بی تو به صبر کوشم
وز جام فراق زهر نوشم
چون شوق آمد چه جای صبر است
صبرم بی تو چو تیره ابر است
کز وی همه برق آه خیزد
باران سرشک درد ریزد
برخیز و بیا که بی قرارم
وز کرده خویش شرمسارم
تا دل دهمت به بی گناهی
دستت بوسم به عذرخواهی
چون این در ناب گشت سفته
وین غنچه درد دل شکفته
در خون دل از مژه قلم زد
بر پاره کاغذی رقم زد
پیچید و به دست قاصدی داد
سوی سر عاشقان فرستاد
مجنون چو بخواند نامه او
پا ساخت ز سر چو خامه او
احرام حریم خیمه اش بست
دیگر چو ستون ز پای ننشست
زان وسوسه می طپید تا بود
وان مرحله می برید تا بود
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۴۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: الطَّلاقُ مَرَّتانِ الآیة.... ندب الى تفریق الطلاق لئلا یتنازع الى اتمام الفراق، تفریق طلاق از آن مندوب است که حقیقت فراق مکروه است. هر چند که طلاق در شرع مباح است خداى دشمن دارد که سبب فراق است، و بریدن اسباب الفت و وصال است. رسول خدا گفت‏ «ابغض المباحات الىّ الطلاق»
و عزت قرآن ثنا میکند بر قومى که پیوندها نبرند و فراق نجویند و گفت وَ الَّذِینَ یَصِلُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ یُوصَلَ وَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ و در ملکوت اعلى فریشتگانى آفریده یک نیمه ایشان برف است و یک نیمه آتش، و بقدرت خود این هر دو ضد در هم ساخته و بر جاى بداشته، و تسبیح ایشان اینست که: سبحان من یؤلف بین النار و الثلج الف یا رب بین قلوب المؤمنین من عبادک پیر صوفیان گفت: در بیابان میرفتم شخصى را دیدم منکر، آبى در پیش وى ایستاده، و از آن آب نبات بر آمده، گفتم تو کیستى؟ گفت من ابو مره ام، گفتم این چه آبست؟ گفت اشک چشم من است، و این سبزیها و نبات از آب چشم من بر آمده، گفتم چرا مى‏گریى؟ گفت: ابکى فى ایّام الفراق لایّام الوصال. مهجوران را دندنه وصال در ایّام فراق روح دل باشد، بگذار تا بر خود بگریم که از من زارتر بجهان کس نیست.
گفتم چو دلم با تو قرین خواهد بود
مستوجب شکر و آفرین خواهد بود
باللّه که گمان نبردم اى جان جهان
کامّید مرا فذلک این خواهد بود
حسن بن على علیهما السلام زنى داشت طلاق داد، او را، پس چهل هزار درم مهر آن زن بود بوى فرستاد تا دلش خوش شود، زن آن مال پیش نهاد و گریستن در گرفت گفت: متاع قلیل من حبیب مفارق‏
مرا خواسته جهان چه بکارست که کنارم تهى از یارست! و دوست از من بیزار است!
کسى کش مار نیشى بر جگر زد
ورا تریاق سازد نى طبرزد
گویند این سخن با حسن بن على افتاد، در وى اثر کرد، و او را مراجعت کرد.
در آثار بیارند که امیر المؤمنین على علیه السّلام روزى بزیارت بیرون رفت بر سر گور فاطمه، میگریست میگفت:
مالى وقفت على القبور مسلّما
اکل التراب محاسنى فنسیتکم
قبر الحبیب فلم یرد جوابى‏
فعلیکم منّى السلام تقطعت
فهتف هاتف:
و أنارهین جنادل و تراب‏
قال الحبیب و کیف لى بجوابکم
و حجبت عن اهلى و عن اصحابى‏
منّى و منکم وصلة الاحباب‏
گفت: چه بودست؟ و دوست را چه رسیدست؟ که سلام میکنم و مى‏پرسم و جواب نمیدهد.؟ هاتفى آواز داد که دوستت میگوید: چون جواب دهم، که مهر مرگ بر دهنم نهاده، در میان سنگ و خاک تنها بمانده، و از خویش و پیوند باز مانده، از من بتو درود باد. آن نظام دوستى و پیوستگى امروز میان ما از هم فرو ریختست. و قلاده آن از هم بگسستست.
على ع از سر آن رنجورى برخاست و میرفت و این بیت میگفت:
لکلّ اجتماع من خلیلین فرقة
و کلّ الّذى دون الفراق قلیل
و انّ افتقادى واحدا بعد واحد
دلیل على ان لا یدوم خلیل
چون درد فراق در جهان چیست، بگو
عاجز ز فراق ناشده کیست، بگو؟
گویند مرا که در فراقش مگرى
آن کیست که از فراق نگریست، بگو؟
مالک دینار برادرى داشت نام وى ملکان، از دنیا بیرون شد. مالک بر سر خاک وى نشست و میگفت: یا ملکان، لا تقرّ عینى حتى اعلم این صرت، و لا اعلم ذلک ما دمت حیّا، آن گه بسیار بگریست، او را گفتند: اى مالک بمرگ وى چندین مى‏بگریى؟ گفت نه بآن مى‏گریم که از دنیا بیرون شد، یا بآنک امروز از وى بازماندم، بآن میگریم که اگر فردا برستخیز از وى باز مانم، و او را نه بینم، این خود تحسر فوات دیدار مخلوق است، ایا تحسر فوات دیدار خالق خود کرا بود؟ و چون بود؟ گویند که فزع اکبر در قیامت داغ حسرت فرقت بود، که بر سر دو راه بر جان قومى نهند، و ایشان را از دوستان و برادران باز برند، این آسان ترست و درد آن کمتر، صعب‏تر آنست که اگر داغ فرقت اللَّه بر جان ما نهند و از راه سعادت بگردانند:
این همه آسان و خواراست آه اگر گوید که رو
کز تو بیزاریم ما و بار تو عصیان شده‏
گویند فردا در انجمن قیامت یکى را بیارند، ازین شوریده روزگارى، بد عهدى، فرمان در آید که او را بدوزخ برید، که داغ مهجورى دارد، چون بکناره دوزخ رسد دست فراز کند، و دیده خود بر کشد، بیندازد، گویند این چیست که کردى؟ گوید:
ما را ز براى یار بد دیده بکار
اکنون چکنم بدیده بى دیدن یار
لمّا تیقنت انّى لست ابصرکم
غمضت عینى فلم انظر الى احد
روز و شب و گاه و بى گه آن ماه سما
یک دم زدن از برم نمى‏بود جدا،
پرسید کسى نشان ما زو عمدا
گفتا چه کسست؟ او ز کجا ما ز کجا؟
پیر بزرگ بسیار گفتى: دل رفت و دوست رفت، ندانم که از پس دوست روم یا از پس دل؟
حشاشة نفس ودّعت یوم ودّعوا
فلم ادر اىّ الظّاعنین اشیّع
فردا برود هر دو گرامى بدرست
بدرود کرا کنم ندانم ز نخست؟!
گفتا بسرّم ندا آمد که از پس دوست شو، که عاشق را دل از بهر یافت وصال دوست باید، چون دوست نبود دل را چه کند.
چون وصال یار نبود گو دل و جانم مباش
چون شه و فرزین نماند خاک بر سر فیل را
رشیدالدین میبدی : ۷- سورة الاعراف‏
۶ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: إِنَّ رَبَّکُمُ اللَّهُ الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ ربّ نام خداوند است، نور نام نور پیغام و مهر و پیوند است، پروردگار جهانیان، و دارنده خلقان، و دیّان مهربان، پاکست و بى‏همتا، و داور چون و چرا، و ناآلوده بهیچ ناسزا، پیداست خود را بدرستى، پیداست خود را بهستى، پیداست دل را بدوستى، یگانه بسنده، و بداشت هر کس رسنده، و با راست داشت دلها تاونده، هر چیزى را خداونده، و هر هستى را بدارنده، و هر فرا رسیدنى را پروراننده.
اول رب گفت نصیب عامه خلق را، پس اللَّه گفت نصیب عارفان و صدیقان را.
رب است آرام دهنده دل نیکمردان، اللَّه است غارت کننده جان عارفان. رب است دهنده نعمت بخواهندگان، اللَّه است او کننده مهر بدل دوستان. رب است که نعمت دیدار بر مؤمنان ریزد، اللَّه است که عارفان را با دیدار چراغ مهر افروزد.
پیر طریقت گفت: مهر و دیدار هر دو بر هم رسیدند. مهر دیدار را گفت: تو چون نورى که عالم افروزى. دیدار مهر را گفت: تو چون آتشى که عالم سوزى.
دیدار گفت: من چون جلوه کردم غمان از دل برکنم. مهر گفت: من بارى غارت کنم دلى که برو رخت افکنم. دیدار گفت: من تحفه ممتحنانم. مهر گفت: من شورنده جهانم.
دیدار بهره اوست که او را بصنایع شناسد. از صنایع باو رسد مکوّنات و مقدرات و محدثات از خلق زمین و سماوات و شمس و قمر و نجوم مسخرات. مهر بهره اوست که او را هم باو شناسد، ازو بصنایع آید نه از صنایع بدو.
پیر طریقت گفت: مسکین او که او را بصنایع شناخت! بیچاره او که او را از بهر نعمت دوست داشت! بیهوده او که او را بجهد خود جست! او که بصنایع شناسد، به بیم و طمع پرستد. او که وى را از بهر نعمت دوست دارد، روز محنت برگردد. او که بخویشتن جوید نایافته یافته پندارد. اما عارف او را هم بنور او شناسد. از شعاع وجود عبارت نتواند. در آتش مهر مى‏سوزد، و از ناز باز نمى‏پردازد.
ثُمَّ اسْتَوى‏ عَلَى الْعَرْشِ عرش او بر آسمان معلوم است، و عرش او در زمین، دل دوستان است. عرش آسمان را گفت: وَ یَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّکَ فَوْقَهُمْ یَوْمَئِذٍ ثَمانِیَةٌ.
فریشتگان آن را مى‏بردارند، و عرش زمین را گفت: وَ حَمَلْناهُمْ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ. ما آن را خود برداشتیم، و بفریشتگان باز نگذاشتیم. عرش آسمان منظور فریشتگان است.
عرش زمین منظور خداى جهان است. عرش آسمان را گفت: الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى‏. عرش زمین را گفت: انا عند المنکسرة قلوبهم، قلب المؤمن بین اصبعین من اصابع الرحمن.
ادْعُوا رَبَّکُمْ تَضَرُّعاً وَ خُفْیَةً مصطفى (ص) گفت: «الدعاء هو العبادة».
دعا عین عبادتست. دعاء خواندن است یا خواستن. اگر خواندن است عین ثناء است، ور خواستن است بنده را سزا است، و هر دو عبادتست و نجاة را وسیلت. یحیى معاذ گفت: عبادة اللَّه خزینه‏اى است. کلید این خزینه دعا، و دندانهاى این کلید لقمه حلال.
و شرط دعاء تضرع است و زارى، و بر درگاه عزت خود را بیفکندن بخوارى. اینست که میگوید: تَضَرُّعاً وَ خُفْیَةً.
و در خبر است: آدم صلوات اللَّه علیه صد سال بر آن زلّت خویش نوحه کرد بزارى، و تضرع نمود، تا جبرئیل گفت: بار خدایا! خود مى‏بینى تضرع آدم، مى‏شنوى زاریدن وى. هیچ روى آن دارد که عذرش پذیرى؟ و خستگى وى را مرهمى برنهى؟
فرمان آمد که اى جبرئیل! آدم را بما گذار که اگر نه این تضرع و زارى از وى دانستى، خود زلّت بر وى قضا نکردمى. زلت بر وى قضا کردم که دانستم از وى که چون درماند، زبان بدعا و تضرع بگشاید، و من دوست دارم که بنده بنالد، و در من زارد، انین المذنبین احب الىّ من زجل المسبحین. نظیره: وَ قالَ رَبُّکُمُ ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ میگوید: مرا خوانید تا اجابت کنم. مرا دانید تا آمرزم. از من خواهید تا بخشم.
جاى دیگر گفت: أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ آن درمانده فرو مانده، در بلا بیطاقت گشته، که پاسخ کند خواندن او مگر من؟ که نیوشد دعاء او مگر من؟ که فریاد رسد درماندگى وى را مگر من؟ مضطر آنست که خود را دست آویزى نداند، و روزگار بر باد داده خود برابر چشم خویش دارد. دوست از همه وسائل و طاعات تهى بیند. دعاء چنین کسى همچون تیر بود، که سوى نشانه شود.
و از شرایط دعاء یکى لقمه حلالست. مصطفى (ص) گفت: «أطب طعمتک تستجب دعوتک».
دوم بیدارى و هشیارى است بدل حاضر و از غفلت دور. مصطفى (ص) گفت: «ان اللَّه لا یستجیب دعاء من قلب لاه».
سوم خوف و طمع است، که رب العزة گفت: وَ ادْعُوهُ خَوْفاً وَ طَمَعاً. این خوف و طمع بمعنى خوف و رجاء است، و آن تضرع و خفیه بمعنى اخلاص و صدق، بر مثال چهار جوى‏اند در دل گشاده، تا این جویها روان‏اند و روشن، دل آبادان است، و ایمان بر جاى، و دعا مستجاب. باز اگر این چهار جوى از دل وا ایستد، و چشمهاى آن خشک گردد، دل مرده گردد، و اشک از چشم وا ایستد، و ذکر از زبان، و مهر از دل، نیز از وى طاعت نروید و ایمان نیاید، چنان شود که گویند:
آن دل که تو دیدى همه دیگرگون شد
و آن حوض پر آب ما همه پر خون شد
و آن باغ پر از نعمت چون هامون شد
و آن آب روان زباغ ما بیرون شد.
إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِیبٌ مِنَ الْمُحْسِنِینَ مصطفى (ص) گفت: «الاحسان ان تعبد اللَّه کأنک تراه فان لم تکن تراه فانه یراک».
این خبر اشارتست بملاقات دل با حق، و معارضة سر با غیب، و مشاهده جان با اللَّه. و درین خبر حث است بنده را بر اخلاص عمل، و قصر امل، و وفا کردن به پذیرفته روز میثاق و عهد بلى، چون میدانى که او ترا مى‏بیند دل وا او دار، و از غیر او بردار. در اعمال مخلص باش، و در احوال صادق.
پیر طریقت گفت: آن دیده که او را دید بملاحظه غیر او کى پردازد؟ آن جان که با او صحبت یافت با آب و خاک چند سازد؟ خو کرده در حضرت مشاهدت مذلت حجاب چند برتابد؟ والى بر شهر خویش در غربت عمر چند بسر آرد؟ «کأنک تراه» اشارتست که حق دیدنى است، «فانه یراک» از حق دیده ورى است.
پیر طریقت گفت: چون هیبت دیده ورى حق موجود است، از ملامت منکر چه باک! در خدمت سزاى معبود کوش، نه بهره آب و خاک، که هیبت اطلاع حق سیل است و پسند خلق خاشاک.
وَ هُوَ الَّذِی یُرْسِلُ الرِّیاحَ بُشْراً بَیْنَ یَدَیْ رَحْمَتِهِ اذا تنسّمت القلوب نسیم القرب هام فى ملکوت الجلال و انمحى عن کل مرسوم و معهود. چون نسیم ازل از جانب قربت دمد، و باد کرم از هواى فردانیت وزد، بندگى آزادى شود، و غمان همه شادى گردد. خائف در کشتى خوف بساحل امن رسد. راجى در کشتى طمع بساحل عطا رسد.
عاصى در کشتى ندامت بساحل نوبت رسد. موحد در کشتى توحید بساحل تفرید رسد.
سُقْناهُ لِبَلَدٍ مَیِّتٍ فَأَنْزَلْنا بِهِ الْماءَ فَأَخْرَجْنا بِهِ مِنْ کُلِّ الثَّمَراتِ از آسمان باران آمد، زمین مرده بوى زنده گشت، نبات و ازهار و انوار پدید آمد. از خزینه قدرت باران رحمت آمد، دلهاى پژمرده بوى زنده گشت. یکى را تخم ندامت کشتند، آب توفیق دادند، زاهد گشت. یکى را تخم عنایت کشتند، آب رعایت دادند، تائب گشت. یکى را تخم هیبت کشتند آب تعظیم دادند عارف گشت.
پیر طریقت گفت: ملکا! آب عنایت تو بسنگ رسید. سنگ بار گرفت.
از سنگ میوه رست. میوه طعم و خوار گرفت. ملکا! یاد تو دل را زنده کرد، و تخم مهر افکند. درخت شادى رویانید، و میوه آزادى داد. چون زمین نرم باشد، و تربت خوش، و طینت قابل، تخم جز شجره طیبه از آن نروید، و جز عبهر عهد بیرون ندهد.
اینست که اللَّه گفت: وَ الْبَلَدُ الطَّیِّبُ یَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ. قال بعضهم: طیبها بدوام الامن و عدل السلطان، و طاعة المطیعین. و قال ابو عثمان: «هو قلب المؤمن یظهر على الجوارح انوار الطاعات. وَ الَّذِی خَبُثَ لا یَخْرُجُ إِلَّا نَکِداً قلب الکافر لا یظهر على الجوارح الا المخالفات.
رشیدالدین میبدی : ۷- سورة الاعراف‏
۸ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ إِلى‏ ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً الایة خداوند عالم، کردگار جهان، و دیّان مهربان، جل جلاله و تقدست اسماؤه، درین آیات صالح پیغامبر را برادر ثمود خواند. معلوم است که این برادرى از روى صورت و نسبت است، نه از روى دین و دیانت و موافقت، و همچنین در حق پیغمبران گفت: أَخاهُمْ هُوداً، أَخاهُمْ شُعَیْباً، أَخُوهُمْ لُوطٌ، أَخُوهُمْ نُوحٌ. چون از روى نسبت بود این برادرى لا جرم در قیامت بگسلد، و آن را هیچ اثر نماند، که اللَّه میگوید، جل جلاله: فَلا أَنْسابَ بَیْنَهُمْ یَوْمَئِذٍ، و گفت: یَوْمَ یَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِیهِ. باز مؤمنان را برادر یکدیگر خواند، گفت: إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ، فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً، و این برادرى از روى دیانت و موافقت است، نه از روى نسبت، لا جرم فردا در قیامت بیفزاید و بپیوندد، چنان که اللَّه گفت سبحانه و تعالى: إِخْواناً عَلى‏ سُرُرٍ مُتَقابِلِینَ.
لطیفة اخرى: پیغامبران را برادر امت خواند، و برادر اگر چه مشفق و مهربان باشد از وى هم فرقت بود هم عداوت آید. نه بینى که یوسف از برادران چه دید؟! و چه شنید؟! هم فرقت دید، و هم ذکر عداوت شنید. تا بدانى که در برادرى این همه گنجد. چون حکم الهى و سابقه ازلى در صفت اخوت این رفت، رب العالمین مصطفى عربى را برادر امت نخواند، بلکه تن و جان ایشان خواند: لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ، و از تن و جان خود هرگز نه عداوت آید نه فرقت، نه امروز دشمنى، نه فردا بریدنى. ازینجا بود که پیغامبران هلاک قوم خود خواستند، مصطفى (ص) رحمت و مغفرت خواست. نوح میگفت: رَبِّ لا تَذَرْ. مصطفى میگفت: «وَ اعْفُ عَنَّا».
لطیفة اخرى: پیغامبر را برادر ایشان خواند، و ایشان را قوم وى خواند نه برادر، از بهر آنکه ایشان نه آن کردند و گفتند که برادران کنند و گویند. همه دشمنى نمودند. همه ناسزا گفتند و تکذیب کردند. قوم صالح گفتند: إِنَّما أَنْتَ مِنَ الْمُسَحَّرِینَ ما أَنْتَ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنا. قوم هود گفتند: وَ ما نَحْنُ بِتارِکِی آلِهَتِنا عَنْ قَوْلِکَ وَ ما نَحْنُ لَکَ بِمُؤْمِنِینَ. قوم نوح گفتند: لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ یا نُوحُ لَتَکُونَنَّ مِنَ الْمَرْجُومِینَ.
قوم لوط گفتند: لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ یا لُوطُ لَتَکُونَنَّ مِنَ الْمُخْرَجِینَ. قوم شعیب گفتند: وَ إِنْ نَظُنُّکَ لَمِنَ الْکاذِبِینَ. اما پیغامبر را برادر ایشان خواند، که همه آن کرد که برادران کنند. بیراه بودند، براهشان باز خواند. گفت: یا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ. از ایشان شفقت باز نگرفت، گفت: إِنِّی أَخافُ عَلَیْکُمْ عَذابَ یَوْمٍ أَلِیمٍ. در شفقت بیفزود و نصیحت کرد، گفت: وَ نَصَحْتُ لَکُمْ وَ لکِنْ لا تُحِبُّونَ النَّاصِحِینَ. اى قوم! من شما را نیک خواهم پند پذیرید، و سخن بنیوشید، که من استوارم، هر چه گویم سعادت شما در آن خواهم. اما شما خود نصیحت مى‏نپذیرید، و بصلاح خود راه نمى‏برید، و سر رشته خود باز نمیدانید.
دلى که قفل نومیدى برو زدند از وى چه طاعت آید؟ چشمى که بر مص کفر آلوده بود بعبرت چون نگرد. حبلى گسسته چه بار بردارد؟ بنده نبایسته و رانده کوشش وى چه سود دارد؟ آه از پاى بندى نهانى! فغان از حسرتى جاودانى! زینهار از قهرى سلطانى!
رشیدالدین میبدی : ۳۰- سورة الرّوم مکّیة
۲ - النوبة الاولى
قوله تعالى: وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ و از نشانه‏هاى او آنست که بیافرید شما را از خاکى ثُمَّ إِذا أَنْتُمْ بَشَرٌ پس اکنون شما مردمانید تَنْتَشِرُونَ (۲۰) مى‏پراکنید و پراکنده مى‏زیید.
وَ مِنْ آیاتِهِ و از نشانه‏هاى اوست أَنْ خَلَقَ لَکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ أَزْواجاً که بیافرید شما را هم از شما جفتانى، لِتَسْکُنُوا إِلَیْها تا با ایشان آرامید وَ جَعَلَ بَیْنَکُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً و میان شما مهرى ساخت و مهربانى، إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیاتٍ در آن نشانه‏هاى است، لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ (۲۱)گروهى را که دراندیشند.
وَ مِنْ آیاتِهِ و نشانه‏هاى اوست خَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ آفرینش آسمانها و زمین وَ اخْتِلافُ أَلْسِنَتِکُمْ وَ أَلْوانِکُمْ و اختلاف زبانهاى شما و گوناگون رنگهاى شما. إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیاتٍ لِلْعالِمِینَ (۲۲) درین نشانه‏هاى است جهانیان را.
وَ مِنْ آیاتِهِ و از نشانهاى اوست مَنامُکُمْ بِاللَّیْلِ وَ النَّهارِ خفتن شما بشب و روز وَ ابْتِغاؤُکُمْ مِنْ فَضْلِهِ و جستن شما از روزى او و بخشیده او إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَسْمَعُونَ (۲۳) در آن نشانه‏هاى است ایشان را که بشنوند.
وَ مِنْ آیاتِهِ و از نشانهاى توانایى و یگانگى اوست یُرِیکُمُ الْبَرْقَ که مینماید شما را درخش خَوْفاً وَ طَمَعاً بیم و امید را وَ یُنَزِّلُ مِنَ السَّماءِ ماءً و فرو میفرستد از آسمان آبى فَیُحْیِی بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها تا زنده میکند بآن زمین را پس مرگ آن إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ (۲۴) در آن نشانه‏هاى است ایشان را که دریابند.
وَ مِنْ آیاتِهِ و از نشانه‏هاى اوست أَنْ تَقُومَ السَّماءُ وَ الْأَرْضُ بِأَمْرِهِ که آسمان و زمین مى‏پاید ایستاده بفرمان او ثُمَّ إِذا دَعاکُمْ دَعْوَةً پس آن گه که خواند شما را یک خواندن مِنَ الْأَرْضِ إِذا أَنْتُمْ تَخْرُجُونَ (۲۵) آن گه شما مى‏بیرون آئید از زمین.
وَ لَهُ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ و او راست هر چه در آسمانها و زمینها کس است کُلٌّ لَهُ قانِتُونَ (۲۶) همه او را بفرمان است.
وَ هُوَ الَّذِی یَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ یُعِیدُهُ اوست که آفریده مى‏آرد از آغاز و آن را زنده کند باز، وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَیْهِ و آن بر وى آسانست وَ لَهُ الْمَثَلُ الْأَعْلى‏ و او راست آن صفت برترى و یگانگى فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ در آسمانها و زمین وَ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ (۲۷) و اوست آن تواناى دانا.
ضَرَبَ لَکُمْ مَثَلًا مثلى زد شما را مِنْ أَنْفُسِکُمْ هم از شما هَلْ لَکُمْ مِنْ ما مَلَکَتْ أَیْمانُکُمْ مِنْ شُرَکاءَ شما را از بردگان شما هیچ انباز هست فِی ما رَزَقْناکُمْ در آن که من شما را دادم از مال دنیا، فَأَنْتُمْ فِیهِ سَواءٌ که شما با بردگان شما در آن مال و نعمت انبازان باشید یکسان تَخافُونَهُمْ تا بترسید از بندگان خویش کَخِیفَتِکُمْ أَنْفُسَکُمْ چنان که آزاد ترسد از انباز آزاد کَذلِکَ نُفَصِّلُ الْآیاتِ لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ (۲۸) چنین گشاده و روشن سخنان خویش میفرستیم ایشان را که دریابند.
بَلِ اتَّبَعَ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَهْواءَهُمْ بِغَیْرِ عِلْمٍ، و ستمکاران بر پى دل آورد و خرد پرستیدن خود مى‏روند بنادانى فَمَنْ یَهْدِی مَنْ أَضَلَّ اللَّهُ پس کیست که راه نماید گم کرده اللَّه را وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِینَ (۲۹) و ایشان را فریادرسى و راه‏نمایى نیست.
فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ آهنگ خویش و روى خویش راست دار دین را حَنِیفاً پاک و یکتاگوى فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْها نهاد خداى که مردمان را بر ان نهاد و آن آفرینش که ایشان را بآن آفرید، لا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ جدا کردن و بگردانیدن نیست دین خداى را ذلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ دین اسلام است دین پاک و کیش راست و بپاى وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ (۳۰) لکن بیشتر مردمان نمیدانند.
مُنِیبِینَ إِلَیْهِ روى و آهنگ خویش این دین را راست دارید با گردیدگان بدل با اللَّه وَ اتَّقُوهُ و بترسید از خشم او وَ أَقِیمُوا الصَّلاةَ و نماز بپاى دارید، وَ لا تَکُونُوا مِنَ الْمُشْرِکِینَ (۳۱) و از انباز جویندگان میباشید اللَّه را.
مِنَ الَّذِینَ فَرَّقُوا دِینَهُمْ مباش از ایشان که از دین خود جدا شدند وَ کانُوا شِیَعاً و جوک جوک گشتند پراکنده در دین، کُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَیْهِمْ فَرِحُونَ (۳۲) هر جوکى بآنچه در دست ایشان است و پیش ایشانست از پسندیده خود شاداند و خرم.
وَ إِذا مَسَّ النَّاسَ ضُرٌّ و هر گاه که بمردمان رسد گزندى و رنجى دَعَوْا رَبَّهُمْ خوانند خداوند خویش را مُنِیبِینَ إِلَیْهِ بازو گشته بدل ثُمَّ إِذا أَذاقَهُمْ مِنْهُ رَحْمَةً پس، آن گه که بچشاند ایشان را بخشایشى از خویشتن إِذا فَرِیقٌ مِنْهُمْ بِرَبِّهِمْ یُشْرِکُونَ (۳۳) آن گه گروهى از ایشان با خداوند خود انباز مى‏آورند و آزادى بر اسباب میسازند.
لِیَکْفُرُوا بِما آتَیْناهُمْ تا بآن نعمت که ایشان را دادیم و فرج که نمودیم کافر مى‏شوند فَتَمَتَّعُوا گوى برخورید و روزگار فرا سر برید، فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ (۳۴) آرى آگاه شوید.
أَمْ أَنْزَلْنا عَلَیْهِمْ سُلْطاناً یا بر ایشان نامه فرستادیم که آن را بحجّت گیرند فَهُوَ یَتَکَلَّمُ که آن نامه مى سخن گوید و مى‏گواهى دهد، بِما کانُوا بِهِ یُشْرِکُونَ (۳۵) که آن انبازى که ایشان میگویند خداى را راست است یا چنان است.
وَ إِذا أَذَقْنَا النَّاسَ رَحْمَةً و هر گه که بچشانیم مردمان را بخشایشى فَرِحُوا بِها شاد شوند بآن وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَیِّئَةٌ و اگر بایشان رسد بدى بِما قَدَّمَتْ أَیْدِیهِمْ بآنچه دستهاى ایشان پیش فرا فرستاد إِذا هُمْ یَقْنَطُونَ (۳۶) ایشان نومید مى‏باشند.
أَ وَ لَمْ یَرَوْا نمى‏بینند أَنَّ اللَّهَ یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ یَشاءُ که اللَّه فراخ میگستراند روزى او را که خواهد وَ یَقْدِرُ و باندازه فرو میگیرد إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ (۳۷) در آن نشانه‏هایى است ایشان را که بگروند.
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۱۷
چون بیامد بوعده بر سامند
آن کنیزک سبک زبام بلند
برسن سوی او فرود آمد
گفتی از جنبشش درود آمد
جان سامند را بلوس گرفت
دست و پای و سرش ببوس گرفت
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
آن کس که ز بهر او مرا غم نیکوست
با دشمن من همی زید در یک پوست
گر دشمن بنده را همی دارد دوست
بدبختی بنده دان ، نه بد عهدی دوست
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
هر روز بتم با دگری پیوندد
با وی گوید حدیث و با وی خندد
گر من نفسی شادزیم نپسندد
مردم دل خویش بر چنین کس بندد ؟
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
تا بود ز روی مهر لاف من وتو
در خواب ندید کس خلاف من وتو
چون تیر شده اکنون می صاف من و تو
مادر نه بهم برید ناف من و تو ؟
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۳
گر هیچ می‌توانی ما را حمایتی کن
پیوندِ جانِ خود را با ما عنایتی کن
گر می‌توان که دستم گیری و در پذیری
بسیار مزد باشد اندک رعایتی کن
یک شب بیا زماني برگوی داستانی
تا خود سر چه داری آخر حکایتی کن
واجب کند ترحم بر بنده‌ی مقصر
پندی، نصیحتی ده شکری، شکایتی کن
اول عزیز کردی آخر مدار خوارم
هم خود بنا نهادی هم خود کفایتی کن
با ما مگو که زر کو آن تنگِ پر شکر کو
از گفته‌ی نزاری بنشین روایتی کن
سعدالدین وراوینی : باب دوم
داستان آهو و موش و عقاب
ملک‌زاده گفت: شنیدم که وقتی صیّادی بطلب صید بیرون رفت، دام نهاد، آهوئی در دام افتاد، بیچاره در دام می‌طپید و بر خود می‌پیچید و از هر جانب نگاه میکرد تا چشمش بر موشی افتاد که از سوراخ بیرون آمده بود، حال او مشاهده میکرد. موش را آواز داد و گفت: اگرچ میان ما سابقهٔ صحبتی و رابطهٔ الفتی نرفتست و هیچ حقی از حقوق بر تو متوجّه ندارم که بدان وجه ترا لازم آید بتدارکِ حال من ایستادگی نمودن، لکن آثار حسنِ سیرتِ باطن از نکوخوئی و تازه‌روئی بر ظاهر تو می‌بینم؛
وَ جَعَلتَ عُنوانَ السَّمَاحِ طَلَاقَهً
وَ کَذَا لِکُلِّ صَحِیفَهٍ عُنوانُ
توقّع میکنم که این افتادهٔ صدمهٔ نوایب را دست گیری و عقدهٔ این محنت از پایِ من بدندان برگشائی تا چون خلاصی باشد، از بنِ‌دندان خدمتِ تو همه عمر لازم شمرم و طوقِ طاعت تو در گردن نهم و رقمِ رقّیّت ابدبر ناصیهٔ حال خودکشم و ترا ذخیرهٔ بزرگ از بلندنامی و والامنشی مقتنی شود و بر صحیفهٔ حسنات ثبت گردد.
مَن یَفعَلِ الخَیرَ لَا یَعدَم جَوَازِیَهُ
لَا یَذهَبُ العُرفُ بَینَ اللهِ وَ النّاسِ
موش از آنجا که دناءتِ وخیم و خلق لئیم او بود، گفت: سرِ ناشکسته را بداور بردن نه از دانائی باشد من حقارتِ خویش میدانم و جسارتِ صیّاد می‌شناسم؛ اگر از عملِ من آگاهی یابد، خانهٔ من ویران کند و من از زمرهٔ آن جهّال باشم که گفت: یُخرِبُونَ بُیُوتَهُم بِأَیدِیهِم و من همیشه از پدر خویش این وصیت یاد دارم: لَا تَکُن أَجهَلَ مِن فَرَاشَهٍ .
کاری که نه کارِ تست، مسپار
راهی که نه راهِ تست، مسپر
پس روی از آهو بگردانید و او را همچنان مقیّد و مسلسل دربندِ بلا بگذاشت گامی دو سه برگرفت، خواست که در سوراخ خزد، عقابی از عقبهٔ پرواز درآمد و موش را در مخلب گرفت و از روی زمین در ربود. صیّاد فراز آمد، غزالی را که بهزار غزل و نسیب تشبیبِ عشقِ جمالِ لحظات و دلالِ خطراتِ او نتوان کرد، بستهٔ دام خویش یافت. گاه در چشمش خیالِ غمزهٔ خوبان دیدی، گاه بر گردنش زیورِ حسنِ دلبران بستی؛ با خود اندیشید که خاک جنس این حیوان از خونِ هزار سفله از نوعِ انسان بهتر. من خاک در شکمِ آز کنم و خون او نریزم؛ آهو را بر دوش نهاد و آهنگ بازار کرد. در راه نیک‌مردی پیش آمد، چشمش بر آن آهوی خوش چشمِ کشیده گردن افتاد؛ اندیشید که چنین گردنی را در چنبرِ بلا گذاشتن و چنین چشمی را از چشم زخمِ آفت نگه نداشتن، از مذهبِ مروّت دور می‌نماید و اگرچ رخصتِ شریعتست، کدام طبیعتِ سلیم و سجیّتِ کریم خون جانوری ریختن فرماید، فخاصّه که در معرضِ تعدّیِ هیچ شری و ضرری نتواند بود. آهو را از صیّاد بدیناری بخرید و رها کرد و از آن مضیقِ هلاک آزاد شد و گفت: آنک بیگناهی را از کشتن برهاند، هرگز بیگناه کشته نشود. این فسانه از بهر آن گفتم تا ملک پیش از فواتِ فرصت کار مرا دریابد و مصالحِ احوال من بعد از خود بدوستی کار آمده منوط گرداند تا مضبوط بماند و میان ما برادران حبایلِ موالات و برادری و روابطِ مؤاخات و همزادی در کشاکشِ منازعت گسسته نگردد. ملک گفت: مرا از گردنکشانِ ملوک و خسروانِ تا جدار دوستانِ بسیارند که در مضایقِ حاجت و مصارعِ آفت در انتعاش و ارتیاشِ حال تو تقصیر روا ندارند و مددِ اعانت و اغاثت بوقتِ فروماندگی باز نگیرند، لیکن بزمینِ خراسان مرادوستیست جهان گردیده و جهانیان را آزموده، ستوده اخلاق، پسندیده خصال، نکو عهد و مهربان باصناف دانش موصوف و باوصاف هنر موسوم. اگر خواهی، ترا بدو سپارم و در حوادثِ مهمّات و عوارض ملمّات کار ترا بکفایت او باز گذارم. ملک‌زاده گفت: اقسامِ دوستی متشعبست و دوستان متنوع، بعضی آن بود که از تو طمع کند تا او را بمطلوبی رسانی؛ چون نرسانی آن دوستی برخیزد و یمکن که بدشمنی ادّا کند، چنانک آن مردِ طامع را با نوخرّه افتاد. ملک زاده گفت: چون بود آن داستان؟
سعدالدین وراوینی : باب دوم
داستان مرد طامع با نوخرّه
ملک‌زاده گفت: شنیدم که بزمین شام پادشاهی بود هنرمند، دانش پسند، سخن پرور، مردی نوخرّه نام در میان ندماءِ حضرت داشت چنانک عادت روزگارست، اگرچ باهلیّت از همه متاخّر بود، بر تبتِ قبول بر همه تقدم داشت. روزی شخصی خوش محضر، پاکیزه منظر، نکته‌انداز، بذله‌پرداز، شیرین لهجه چرب زبان، لطیفه‌گوی، به‌نشین که همنشینی ملوک را شایستی، برغبتی صادق و شوقی غالب از کشوری دوردست بر آوازهٔ محاسن و مکارمِ پادشاه بخدمت آستانهٔ او شتافت تا مگر در پناهِ آن دولت جای یابد و از آسیبِ حوادث در جوارِ مأمون او محروس و مصون بماند.
اُرِیدُ مَکانَاً مِن کَرِیمٍ یَصُونُنِی
وَ اِلَّا فَلِی رِزقٌ بِکُلِّ مَکَانِ
بنزدیک نوخرّه آمد و صدقِ تمام در مصادقتِ او بنمود و مدت یک دو سال عمر بعشوهٔ امانی میداد و در ملازمتِ صحبت او روزگار میگذرانید و هر وقت در معاریضِ اشارات الکلام عرض دادی که مقصود من ازین دوستی توسّلیست که از تو بخدمت پادشاه میجویم و توصّلی که بدریافتِ این غرض می‌پیوندم، مگر بپایمردیِ اهتمامِ تو، شرفِ دستبوس او بیابم و در عقدِ حواشی و خدم آیم. نوخرّه می‌شنید و بتغافل و تجاهل بسر میبرد. چون سال برآمد و آن سعی مفید نشد، مردِ طامع طمع ازو برگرفت، بترک نوخرّه بگفت و آتش در بار منّت او زد و زبانِ بی‌آزرمی دراز کرد.
دَعَوتُ نَدَاکَ مِن ظَمَأٍ اِلَیهِ
فَعَنَّانِی بِقِیعَتِکَ السَّرَابُ
سَرَابٌ لَاحُ یَلمَعُ فِی سِبَاخٍ
وَ لَا مَاءٌ لَدَیهِ وَ لَا شَرَابُ
***
گفتم که بسایهٔ تو خرشید شوم
نه آنک چو عود آیم و چون بید شوم
نومید دلیر باشد و چیره زبان
ای دوست، چنان مکن که نومید شوم
تا از سر غصّهٔ غبنِ خویش قصّهٔ بپادشاه نوشت که این نوخرّه حَاشَا لِلسَّامِعِینَ، معلولِ علّتیست از عللِ عادیه که اطباء وقت از مجالست و مؤاکلتِ او تجنّب می‌فرمایند. شهریار چون قصّه برخواند، فرمود که نوخرّه را دیگر بحضرت راه ندهند و معرّتِ حضور او از درگاه دور گردانند. چون بدرِسرا پرده آمد. دستِ ردّ بسینه‌اش باز نهادند. او بازگشت و یک سال در محرومی از سعادتِ قربت و مهجوری از آستانِ خدمت سنگِ صبر بر دل بست و نقدِ عنایتِ پادشاه بر سنگِ ثبات می‌آزمود تا خود عیارِ اصل بچه موجب گردانیدست و نقشِ سعایت او بچگونه بسته‌اند آخر‌الامر چون از جلیّتِ کار آگهی یافت، جمعی را از ثقات و اثباتِ ملک و امنا و جلساء حضرت که محلِ اعتماد پادشاه بودند، حاضر کرد و پیش ایشان از جامه بیرون آمد و ظواهرِ اعضاءِ خویش تمام بدیشان نمود. هیچ جائی سمتِ نقصان ندیدند، حکایت حال و نکایتی که دشمن در حقّ نوخرّه اندیشیده بود، بسمعِ پادشاه رسانیدند تا خیالی که او نشانده بود، از پیش خاطر (ش) برخاست و معلوم شد که مادهٔ این فساد از کدام غرض تولّد کردست؛ اما گفت راست گفته‌اند که چون گل بر دیوارزنی، اگر در نگیرد نقش آن لامَحاله بماند. من هرگاه نوخرّه را بینم، از آن تهمت یادآرم، نفرتی و نبوتی از دیدارِ او در طبع من پدید آید، بتحمّلِ تمام تحمّلِ آن کراهیّت باید کرد، وَ إِذَا احتَاجَ الزِّقُ إِلَی الفَلَکِ فَقَد هَلَکَ ؛ پس بفرمود تا او را بناحیتی دوردست فرستادند.
وَ مَا بِکَثِیرٍ أَلفُ خِلٍّ وَ صَاحِبٍ
وَ إِنَّ عَدُوّا وَاحِداً لَکَثِیرُ
این فسانه از بهر آن گفتم تا ملک داند که اگر دوستیِ او با این مرد ازین قبیلست، بکاری نیاید. ملک گفت: دوستی ما از شوائبِ اغراض و اطماع صافیست و او در طریقِ مخالصت من چنانک گفت:
أَلَّذِی اِن حَضَرتَ سَرَّکَ فِی الحَیِّ ......................... وَ اِن غِبتَ کَانَ اُذنا و عَینَا
ملک‌زاده گفت: دوستیِ دیگر میان اقارب و عشایر باشد، چنانک خویشی، مثلاً جاهاً اومالاً، از خویشی فزونی دارد، ناقص
خواهد که بکامل درسد و کامل خواهد که در نقصانِ او بیفزاید وَ مَا النَّارُ لِلفَتِیلَهِٔ اَحرَقُ مِنَ التَّعادِی فِی القَبِیلَهِٔ ، تا هر دو بمعاداتِ یکدیگر برخیزند‌و کار‌بمناوات انجامد، چنانک شهریارِ بابل را با شهریارزاده افتاد، ملک گفت: چون بود آن داستان؟
سعدالدین وراوینی : باب هشتم
داستانِ درودگر با زنِ خویش
شتر گفت: شنیدم که درودگری بود در صنعت و حذاقت چنان چابک‌دست که جان در قالبِ چوب دادی و نگاریدهٔ اندیشه و تراشیدهٔ تیشهٔ او بر دستِ او آفرین کردی؛ زنی داشت چنان نیکو‌رویِ خوب‌پیکر که این دو بیتِ غزل سرایانِ خاطر در پردهٔ حسبِ حالِ او سرایند :
ای شکسته بنقشِ رخسارت
سرِ پرگارِ وهم در کارت
همه صورت گرانِ چین یابند؟
تا بچینند دردِ رخسارت
والحقّ اگرچ نقش نگارخانهٔ خوبی و جمال بود. نقش‌بندیِ حیل زنان هم بکمال دانستی و از کارگاهِ عمل صورتها انگیختی که در مطالعهٔ آن چشمِ عقل خیره شدی. القصّه هر شب بهنگامِ آنک درودگر سر در خوابِ غفلت نهادی و دیده‌بانِ بصرش درِ دولختی اجفان را بسلسلهٔ مژگان محکم ببستی و آن سادهٔ یک لخت خوش بخفتی، زن را سلسلهٔ عشقِ دوستی دیگر که با او پیوندی داشتی، بجنبیدی، آهسته از در بیرون رفتی و تا آنگه که غنودگانِ طلایع روز سر از جیبِ افق بیرون کنند، با خانه نیامدی. درودگر را کار بجان و کارد باستخوان رسید، اندیشید که من این نابکار را بدینچ میکند، رسوا کنم و طلاقش دهم که میانِ اقران و اخوان چون سفرهٔ خوان عرضِ من دست‌مالِ ملامت شد و خود را مضغهٔ هر دهنی و ضحکهٔ هر انجمنی ساختم؛ او را رها کنم و از خاندانِ صیانت و خدرِ دیانت سرپوشیدهٔ را در حکمِ تزوّج آرم که بدو سرافراز و زبان‌دراز شوم، مَن لَم تَخُنهُ نِاَؤُهُ تَکَلَّمَ بِمِلءِ فیه. تا شبی که متناوم شکل سذ در جامهٔ خواب کشید، زن بقاعدهٔ گذشته برخاست و بیرون رفت. شوهر در استوار ببست تا آنگه که زن بر درآمد، در بسته دید. شوهر را آواز داد که در باز کن. درودگر گفت: از اینجا بازگرد و اگرنه بیرون آیم و تیشهٔ که چندین گاه از دستِ تو بر پایِ خود زده‌ام، بر سرت زنم. مگر چاهی عمیق بنزدیکِ در کنده بود، زن گفت: اگر در باز نکنی، من خود را درین چاه اندازم تا فردا شحنهٔ شهر بقصاصِ من خونِ تو بریزد. پس سنگی بزرگ بدست آورد و در آن چاه انداخت و از پسِ دیواری پنهان شد. درودگر را آواز سنگ بگوش آمد، بیرون آمد تا بنگرد که حال چیست. زن از جائی در خانه جست و در ببست و مشغله و فریاد برآورد. همسایگان جمع آمدند که چه افتاد؟ گفت: ای مسلمانان، این شوهرِ من مردی درویشست، من بافاقهٔ خویش و فقرِ او می‌سازم و با او بهر نامرادی دامنِ موافقت گرفته‌ام و او شکرانهٔ چنین نعمتی که مرا حقّ، تَعَالی در کنار او نهاد، بدین حرکت می‌گذارد که هر شبانگاه از خانه بیرون شود و هر صبحدم درآید، مرا بیش ازین طاقتِ تحمّل نیست. شوهر از افتراء و اجتراء بدان غایت عاجز بماند. قرار بر آن افتاد که هر دو پیشِ حاکم شرع روند و این حال مرافعت کنند؛ رفتند و بداوری نشستند. زن آغاز کرد و صورتی که نگاشتهٔ خدیعت و فراداشتهٔ هوایِ طبیعت او بود، باز گفت. پس شوهر حکایتِ حال راست در میان نهاد. زن را حکمِ تعزیر و تحدیدی که در شرع واجب آید، بفرمودند. این فسانه از بهر آن گفتم تا ملک داند که مرد را چون انوثت غالب آید و رجولیّت مغلوب، کارِ مردان کمتر کند و بهر وقت با صفتِ زنان گراید و بدین روی پیش آید
زبان چرب و گویا و دل پر دروغ
برِ مرد دانا نگیرد فروغ
زاغ بنزدیک شیر آمد و آهسته گفت: علامات حیلت و مخاتلت درین معاملت بر خرس پیداست و دلایلِ مکاید او بر گنه‌کاری خویش و بی‌گناهی شتر گواهی میدهد و گفته‌اند که پادشاه نشاید که کار با عامّهٔ خلق بحجّت کند و سخن نباید که بمعارضت گوید که آنگه بچشمِ ایشان خوار گردد و گستاخ شوند و بجائی رسد که تمشیتِ حق با ایشان دشوار تواند کرد فَکَیفَ تویتِ باطل. شهریار فرمود تا هر دو را بحبس باز داشتند و روباهی را که جادو نام بود، بر محافظتِ ایشان گماشت.
تَمَنَّیتَ اَن تَحیَی حَیَاهًٔ شَهِیَّهًٔ
وَ اَن لَا تَرَی طُولَ الزَّمَانِ بَلَابِلَا
فَهَیهَاتَ هَذَا الدَّهرُ سِجنٌ وَ قَلَّمَا
یَمُرُّ عَلَی المَسجُونِ یَومٌ بِلَابَلَا
پس آن موش که از کارِ شتر آگاهی داشت و مخاطباتِ ایشان شنوده بود، رفت و از جادو پرسید که کار شتر و خرس بچه انجامید ؟ گفت: هر دو پیش من محبوس‌اند تا آنگه که وجهِ نجاتی مطلق پدید آید. موش گفت: توقّع دارم که بهر جانب که رضا و خشم ملک غالب بینی، با من بگوئی تا بدانم که از هر دو فرجامِ کار که نیکو می‌گردد و شومی بکدام جهت باز خورد. جادو گفت: بویِ این حدیث از میان کار می‌آید ، اگر آنچ میدانی، بر من اظهار کنی، از شیوهٔ دوستان و یارانِ یگانه غریب ننماید. موش گفت: من میخواهم که هردو مشمول عاطفتِ شهریار و مرموقِ نظرِ عنایت او آیند و خاتمتِ بخیر پیوندد و نیز شنیده‌ام که گویند: به نیک و بد تا توانی در کارِ پادشاه سخن مگوی و خودرا محترز دار. گفت: سخن باید که نیکو و بهنجارِ عقل و شرع رود تا هرک گوید ازو پسندیده آید و بدان انگبینِ خالص ماند که از هر طرف که بیرون گیری، اگر مثلاً از زرِ زده باشد و اگر سفال کرده، همه ذوقها را بهرهٔ حلاوت یکسان دهد و دانش بقطراتِ باران ماند که بر هر زمین‌که بارد،اثری‌از آثارِ منفعت بنماید‌و‌مرد زیرک‌طبعِ با کفایت و درایت چون بجهتِ کارِ خداوندگارِ‌خویش صلاحی طلبد، اگر خود بجان خطر باید کرد،از پیش برد و تحصیلِ آن باز نماند،چنانک ایراجسته کرد با خسرو. موش گفت: چون بود آن؟
سعدالدین وراوینی : باب نهم
رسیدن آزادچهر بمقصد و طلب کردنِ یهه و احوال با او گفتن
آزادچهر ایرا را بجایگاهی معیّن بنشاند و خود بطلب یهه که اگرچ بصورت خرد بود ، متانت بزرگانِ دولت داشت و بخرده‌شناسیِ کارها از میان کاردانانِ ملک متمیّز و بانواع هنر و دانش مبرّز می‌گردید تا او را بیافت. چون باو رسید از آینهٔ منظرش همه محاسنِ مخبر در مشاهدت آمد، تحیّت و سلام که از وظایفِ تبرّعاتِ اسلام بود، بگزاردند. چون دو همراز بخلوت خانهٔ سلوت راه یافتند و چون دو هم‌آواز در پردهٔ محرمیّت ساخته، چین از پیشانیِ امانی بگشودند و بدیدار یکدیگر شادمانیها نمودند. یهه پرسید که مولد و منشأ تو از کجاست و مطلب و مقصد تو کدامست و رکابِ عزیمت از کجا می‌خرامد و متوجّهِ نیّت و اندیشه چیست ؟ آزادچهر گفت :
فَفِی سَمَرِی مَدٌّ کَهَجرِکَ مُفرِطٌ
وَفِی قِصَّتِی طُولٌ کَصدغِکَ فَاحِشُ
با تو بنشینم و بگویم غمها
در حجرهٔ وصلِ تو بر آرم‌دمها
بدانک مولدِ من بکوهیست از کوههایِ آدربایگان بغایت خوش و خرم، از مبسمِ اوایل جوانی خندان‌تر و از موسمِ نعیمِ زندگانی تازه‌تر.
ز خرشید و سایه زمین آبنوس
همه دمِّ طاوس و چشمِ خروس
همه ساله با طفلِ گل مهد او
مطرّا همه جامهٔ عهد او
چون گردشِ روزگار حال بر ما بگردانید و عادتِ نامساعدی اعادت کرد، من از پیشِ صدماتِ حوادث برخاستم و در پس کنجِ بی‌نامی بانواع نامرادی و ناکامی بنشستم و با جفتی که داشتم ، پای در دامنِ صبر کشیدم و از همهٔ این طاق ورواقِ مروّقِ دنیا و طمطراقِ م‍زّورِ مطوِّق او بگوشهٔ قانع شدم و گوش فرا حقلهٔ قناعت دادم، مرا با مؤانست او از اوانسِ حور چهرگانِ چین و ختن فراغتی بود و بمجالستِ او از مجالسِ ملوک و سلاطین شام و یمن اقتصار کرده بودم و در پردهٔ ساز و سوزی که یاران را باشد، مرا از اغریدِ قدسیان زمزمهٔ اناشید او خوشتر آمدی و در آن سماع بمکانِ او از همه اخوانِ زمان شادمان‌تر بودمی ، بدانچ از دیوانِ مشیّتِ رزق قلمِ تقدیر راندند و بر اوراقِ روالبِ قسمت ثبت کردند. راضی گشتم ، ثَلثَهٌٔ تَحمِی العَقلَ وَ النَّفسَ الزَّوجَهُٔ الجَمِیلَهُٔ وَ الاَخُ المُؤَانِسُ وَ الکَفَافُ مِنَ الرِّزقِ پیشِ خاطر داشتم ، چه این هر سه مراد که اختیاراتِ عقلاءِ جهان در آن محصورست و نظر از همه فواضل و زوایدِ حاجت بدان مقصور بحضورِ او حاصل داشتم ، اما بحکم آنک همه ساله در مصایدِ مرغان می‌بودیم و در مصایبِ ایشان بمصیبتِ خویش شریک، و هرگه که ما را فرزندی آمدی و از چراغ مهر قرّه العینی برسیدی یا از باغ عشق ثمره‌الفؤادی پدید شدی ، ناگاه از فواصفِ قصدِ صیّادان تندبادی بشبگیرِ شبیخون در سر آمدی و اومیدهایِ ما در دیده و دل شکستی ، مرا طاقتِ آن محنت برسید ، صلاحِ کار و حال در آن شناختم که بصواب دیدِ جفتِ خویش خانه و آشیانه بگردانم و گفتم : اَلمرءُ مِن حَیثُ یُوجَدُ لَامِن حَیثُ یُولَدُ ، از معرضِ این آفت که تصوّن و توقّی از آن ممکن نیست، تحویل کنم و بجائی روم که از آنجا چشمِ خلاص توان داشت ف هرچند این معنی با او تقریر می‌دادم، رایِ او را عنانِ موافقت بصوبِ این صواب نمی‌گردید و امضاءِ این اندیشهٔ من اقتضا نمی‌کرد و معارضاتِ بسیار درین معنی میانِ ما رفت که تا هر تیرِ نزاع که ما هر دو را در ترکشِ طبیعتِ سرکش بود، در آن مناضلت بیکدیگر انداختیم، دستِ آخر که من از راهِ تسامح و تفادی آخِرُ مَا فِی الجَعبَهِ برو خواندم و او از سرِ انصاف و رجوع از اصرار و تمادی اَعطَیتُ القَوس بَارِیهَا بر من خواند و زمامِ مراد از قبضهٔ عناد بمن داد و عنانِ اختیار را بارخاء و تسلیم در شدّت و رخا واجب دید ، فی الحال هر دو خیمهٔ ارتحال بیرون زدیم و این ساعت که بسعتِ جلالِ این جناب کرم و سدّهٔ مکرّم پیوستیم، چندین روزگاریست تا بقدمِ قوادم و خوافی روز و شب بساطِ فلوات و فیافی می‌سپریم و از هزار دامِ خداع بجستیم و صد هزار دانهٔ طمع بجای بگذاشتیم تا اینجا رسیدیم اینک :
وَجَدنَا مِنَ الدُّنیَا کَرِیما نَؤُمُّهُ
لِدَفعِ مُلِمٍ اَو لِنَیلِ جَزِیلِ
و اگرچ در خدمتِ تو هیچ سابقهٔ جر آنک در متعارفِ ارواح بمعهدِ آفرینش رفتست و در سابقِ حال بمؤتلفِ جواهرِ فطرت افتاده، دیگر چیزی نداریم اما واثقیم بهمان آشنایی عهدِ اولیّت که مارا بخدمتِ شاه مرغان رسانی و اگرچ جنابِ رفعتِ او نه باندازهٔ پروازِ اهلیّت ماست، دُونَهُ بَیضُ الأَنُوقِ ، لکن تو بدین بزرگی و مهترنوازی قیام نمائی و مقامِ ما در جوارِ اقبال او از جوایرِ دیگر پرندگان شکاری و شکنندگانِ ضواری معمور گردانی. یهه گفت :
عهدِ من و تو بر آن قرارست که بود
وین دیده همان سرشک بارست که بود
بحمدالله این نگرشِ ضمایر از هر دو جانبست و بر سرایرِ یکدیگر اطلاع حاصل، شاد آمدی، فتح‌البابِ سعادت کردی ، فتوحِ روح آوردی، آن انتقال فرخ بود، این نزول مبارک باد و چون تمسّک بجبالِِ اهتمامِ ما نمودی، فارغ‌البال می‌باید بودن و خاطر از همهٔ شواغل آسوده داشتن و اومید در بستن که زمینِ این متوحوّل منبتِ لآلی دولتی تازه و مسقطِ سلالهٔ سعادتی نو باشد. چه این پادشاه اگرچ پادشاهی کوه‌نشین و میوهٔ سایه پروردست و از کثافت و خامی خالی نباشد ، امّا از آفتِ حیل و فسادِ ضمیر که از کثرتِ مخالطتِ مردم و مواصلتِ ایشان خیزد ، دور ترک تواند بود و هرگه که التجاءِ ضعیفان و ارتجاءِ حاجتمندان بخدمتِ خویش بیند ، رحیم و رؤوف و کریم و عطوف گردد و عنانِ عنایت زود معطوف گرداند و خود چنین شاید و سنّتِ آفریدگار ، تَعَالی ، است که ضعفا در دامنِ رعایتِ اقویا پرورند و اصاغرِ در سایهٔ اکابر نشینند ، ع، بَیضَ قَطَاً یَحضُنُهُ اَجدَلُ اکنون فرصتِ آن ساعت که ترا بخدمتِ او شاید آمدن، انتهاز باید کرد، چه در همه حالی بپادشاه نزدیک شدن از قضیّهٔ عقل دورست که ایشان لطیف مزاج‌اند، ع، لطیف زود پذیرد تغیّرِ احوال. آن آبِ سلسال لطف که صلصالِ اناءِ غریزتِ ایشان بدان معجون کرده‌اند، هر لحظه بنوعی دیگر ترّح کند و از ورودِاندک مایه نایبهٔ تکدّر گیرد و از مجاورتِ کمتر شایبهٔ تغیّر فاحش پذیرد و سرِّ حدیثِ جَاوِر مَلِکاً اَو بَحراً اینجا روشن می‌شود که طبعِ دریاوشِ پادشاه تا از غوایل آسوده‌ترست، سفینهٔ صحبتِ ایشان بسلامت باکناری توان بردن و سودِ ده چهل طمع داشتن وجود شوریده گشت و مضطرب شد ، اگر پایِ مجاور در آن حال از کمالِ تمکین بر شرفِ افلاکست او را بر شرفِ هلاک باید دانست ،ع، حَظٌّ جَزِیلٌ بَینَ شِدقَی ضَیغَمِ. و بدانک از علاماتِ قبض و بسطِ شاه این صفتی چندست که بر تو می‌شمارم تا تو بدانی و مراقبِ خطرات و حرکات و مواظبِ آن اوقات باشی که از آن حذر باید کرد. اکنون هر وقت که از شکار پیروز آید بر صیدِ مرادها ظفر یافته و حوصلهٔ حرص را بغذا آگنده و بواعثِ شره که مایهٔ سفهست از درون نشانده ، ناچار چون پیشانیِ کریمان بگاهِ سؤال پر و بال گشاده دارد و چشمِ همّت از مطامحِ پروازِ نیاز بسته، جملهٔ مرغان رنگین و خوش آواز را بخواند و با هر یک بنوعی از سرِ نشاط انبساط کند و هر وقت که سر در گریبانِ شهپر کشیده باشد یا گردن برافروخته و آثار بی‌قراری و تشویش بر شمایلِ او ظاهر، لاشکّ عنانِ عزیمتِ شکار را تاب خواهد دادن و سنانِ مخلب و منقار را آب وقتِ آن باشد که بیک جولان میدانِ هوا را از مرغانِ بلند پرواز خالی گرداند و غیاثِ مستنسراتِ بغاث از مواقعِ هیبتِ او بگوش نسرِ طایر و واقع رسد.
چنین گفت با من یکی تیزهوش
که مغزش خرد بود و رایش سروش
پلنگ آن زمان پیچد از کینِ خویش
که نخجیر بیند ببالینِ خویش
باید که در آن حضرت فصلی گوئی که لایقِ حال و موافقِ وقت باشد و صغوِ پادشاه باصغاءِ آن زیادت شود. آزادچهر گفت : شبهت نیست که هرکرا زبان که سفیرِ ضمیر و ترجمانِ جنانست، سخن نه چنان راند که اسماعِ شنوندگان را در مقاعدِ قبول جای گیرد و مرصّعاتِ الفاظ و معانی او را چون طوق و گوشوار از گوش و گردنِ انقیاد درآویزند ، اولیتر که شکوهِ ناموس دانائی نگاه دارد و بازارِ سخن فروشی بآیین خموشی تزیین دهد.
وَ اِن لَم تُصِب فِی القَولِ فَاسکُت فَأِنَّمَا
سُکُوتُکَ عَن غَیرِ الصَّوَابِ صَوَابُ
***
در سخن در ببایدت سفتن
ورنه گنگی به از سخن گفتن
کرد عقلت نصیحتی محکم
که نکو گوی باش یا ابکم
بتوفیقِ خدای ، عزَّوَجَلَّ ، و مددِ تربیت و معاونتِ تمشیتِ تو واثقم که از شرایطِ آدابِ حضرت در سخن پیوستن و حاجت عرضه داشتن و اندازهٔ مواسمِ توقیر و تحقیر محافظت کردن، هیچ فرو نرود ، وَاللهُ المُسَهِّلُ لِذَلِکَ ؛ یهه از آنجا بخدمتِ عقاب رفت و برفور بازگشت و آزادچهر را با خود ببرد.
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۰۱
هر لحظه به دیگر نظرم می نگری
من راست تر و تو کژترم می نگری
گفتی که دورویی، این غلط از من نیست
لکن تو بچشم دیگرم می نگری