عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
گویند مرا ز عشق آن تازه صنم
نه خندی و نه ز دیدگان باری نم
گفتم متحیرم نه شادم نه دژم
کنم نیست دل و ز دل بود شادی و غم
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۴
ما دل ز وفا و مهر تو برداریم
بر آب نگار بی هده ننگاریم
ما دل بهوای آن کسی نسپاریم
کز صحبت او بچشم مردم خواریم
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
روی تو گل و بوی تو نسرین دارم
من عشق و نبید خوردن آیین دارم
من تا بزیم همیشه کار این دارم
من مهر تو کیش و عشق تو دین دارم
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۸
افتادم در دام بتی سیم اندام
وز صحبت او دلم رسیده است بکام
تا من بزیم مرا تمام است خوشی
گر دلبر من بسر برد مهر تمام
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۰
هر گه که ترا بطبع پاک انگارم
بهتر ز جهان و جان پاکت دارم
گر تو بحدیث کس مرا نگذاری
بالله که ترا بجان خود بگذارم
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۸
خورشید بچهر و سرو بالائی تو
خورشید نشاط را تو بالائی تو
هم با تو بوم اگر چه بالائی تو
باشد که مرا بزیر بال آئی تو
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۵
گر برده دلم بر تو حاصل نبدی
از خون دلم دو پای در گل نبدی
گر این دل تو بنزد من ناوردی
گر با دل من دل تو یکدل نبدی؟
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۱
صد بوسه بدادمش بزیر کف پای
صد خواهش کردم که روی بر بنده نمای
نشنود که بود رأی او دیگر جای
خوبان همه صد روی بوند و یکرای
قطران تبریزی : دیوان اشعار
مثنوی
ز نزدیک این کهتر کهتران
بنزدیک آن مهتر مهتران
سپهدار دوران ابوالیسر کوست
جگر سوز دشمن دل افروز دوست
بجسم اندر از روح بایسته تر
بجان اندر از عقل شایسته تر
برادی چو ابرو بمردی چو ببر
ز تیغ و کفش رنج بر ببر و ابر
ز دریا گه جود بخشنده تر
ز آتش عدو را گدازنده تر
برزم اندرون مرگ بارد چو میغ
ببزم اندرون جان دهد بیدریغ
روان شاد گردد بدیدار او
خرد تازه گردد بگفتار او
اگر بنگرد دشمن از چهر او
دل و جان بیاراید از مهر او
ببخشیدن زر از آن شادتر
که درویش جوینده باشد بزر
نه بی نکته نغز گوید سخن
نه جز نکته هرگز بجوید سخن
ایا آفتاب مهان جهان
پناه بزرگان و پشت کهان
تو دانی که من نیکخواه توام
همه ساله اندر پناه توام
تو آنی که من با تو یاران بدم
بشادی و غم با تو هم زان بدم
بشهر اندرون از تو نامی شدم
بنزدیک خسرو گرامی شدم
یکی روز بی من نخوردی نبید
که بی من کسی نیز خوانت ندید
بنزدیک خسرو نشاندی مرا
بگردون هفتم رساندی مرا
بجاه توام هر کسی چیز داد
ز بهر تو میرم بسی چیز داد
بخدمت همی خواند شاهم فزون
همی کرد هر روز جاهم فزون
مرا بویه شهر تبریز خاست
بجان اندرم آتش تیز خاست
چو من عزم تبریز کردم همی
بدل باد تبریز خوردم همی
بسی نیکوئیها پذیروفتم
بشیرین زبانی همی کوفتم
که نزدیک من باش و زائر مرو
که نیکی کنم با تو هر روز نو
هم از میر خرم بوی هم ز من
نیاید ترا خواسته کم ز من
همت نام هست و همت کام هست
همت با چو ما مردم آرام هست
تو آنجا نه فرزند داری نه زن
هم اینجا بهر چیز با من بزن
چه خواهی که را جوئی اندر جهان
بخیره چرا پوئی اندر جهان
چو بشنیدم این دست برداشتم
ترا بر سر خویش بگماشتم
بسی خلعت و خواسته دادیم
بکام دل آنجا فرستادیم
چو من رخت بر بستم از تخت تو
رسیدم بکام اندر از بخت تو
شدند این بزرگان خریدار من
بود خرمی شان بدیدار من
بود خوش دل من بدیدارشان
روانم ز گیتی خریدارشان
چو آن نیکوئیهات یاد آورم
ز دود جگر خیره گردد سرم
چو یاد آیدم روی فرزند تو
نشاط دل خویش و پیوند تو
بکردار تندر بنالد دلم
بشادی و غم زو سکالد دلم
که گر بیکران بر دلم غم بدی
بدیدار او از دلم کم بدی
بماناد جان تو با آن من
فدای تو بادا تن و جان من
مرا گفته کان بخت آید بروی
ز اندوه و شادی مرا باز گوی
بدین پایه اندر کنون هر چه بود
ترا در بدر باز خواهم نمود
نخست از کرمهای میر اجل
که دستش ز رزقست و تیغ از اجل
همی آن کند با من از نیکوئی
که گر باز گویم ترا نگروی
ز هم پیشه گان پیش دارد مرا
ز گردون همی بر گذارد مرا
نه او هرگز این کرد با هیچ تن
نه از هیچ تن هستم این دیده من
دگر میر فرخ که فرزند اوست
که گیتی گشایست و دلبند اوست
ابونصر مملان که هر ساعتی
فرستد بنزدیک من خلعتی
نه یک ساعت از پیش بگذاردم
چنان چون بباید همی داردم
بر آنم کز این پس عقارم دهد
بجام سعادت عقارم دهد
دگر میر عبداله از بهر من
زبان بر گشاید بهر انجمن
از او هرچه خواهی ندارد گران
همان خلعتم خواهد از دیگران
کز او بگذری بر خدای بزرگ
که دادش بزرگی خدای سترک
جوان مرد شیر اوژن پیرمرد
ز نیکی ندانی که با من چه کرد
گهی استر را هوارم دهد
گهی نیفه شاهوارم دهد
بخروار هامی فرستد مرا
وز ایندر پیاپی فرستد مرا
ز حسان مساوی بشادی درم
بشادی ز حسان مساوی درم
مرا دارد از جان و تن دوستر
کسی را ندارد ز من دوستر
بتن جانم از دولت خسرو است
که هنگام رادی چو کیخسرو است
دو سو دستم از وی که باید بتن
زمانی سخا و زمانی سخن
مرا مطیعانند ازین بیشتر
من این قوم را داشتم پیشتر
که میرند و ز میر نامی ترند
ز جان بر تن من گرامی ترند
اگر چه من آنجا بگنج اندرم
ز نادیدن تو برنج اندرم
مرا دیدن روی تو بایدی
و گر نان نبودی مرا شایدی
بدیدار تو شاد بودی دلم
وز اندیشه آزاد بودی دلم
من از بهر شاه جهان لشگری
فروزنده شهر و هم لشگری
یکی شعر گفتم برنج روان
بمعنی نغز و بلفظ روان
اگر نیک رائی بجای آوری
بدین چاکر خویش رای آوری
بفرمان این شعر خواندن بدو
همان رسم چاکر بماندن بدو
اگر خلعت او بیابد رهی
چو ماه دو هفته بتابد رهی
بر مهتران جاهش افزون شود
دل حاسدانش پر از خون شود
چو استاد بوالمعمر آید بشهر
در خرمی برگشاید بشهر
دعا کن ز بهر من او را بسی
که چون او نباشد بگیتی کسی
دگر حاجب راد و فرزانه را
چراغ دل خویش و بیگانه را
بسی آفرینش ستایش نمای
بسی در ثنایش نیایش نمای
همان آسمان سخا بوالفرج
که هرگز مبادش ز شادی هرج
فراوان ز چاکر درودش رسان
که بادش فدا جان و چیز کسان
هم استاد ما بوعلی را که هست
برادی گشاده همه ساله دست
بسی آفرین کن ز بهر رهی
که هرگز مباد این جهان زو تهی
رسان سوی مملان دعاهای من
که گوئی مکن آن تقاضای من
هم اندر سرای تو دادم ردی
سزد گر من او را کنم جان فدی
علی را همی بوس هر روز بیش
هم از بهر چاکر هم از بهر خویش
هزار آفرین کن تن خویش را
بنفرین بزن دشمن خویش را
به خطی مرا هر زمان یاد کن
بدان خط جان مرا شاد کن
که گر نیست راهم بدیدار تو
شوم شاد باری بگفتار تو
ز خط تو من دیده روشن کنم
دل از گفته های تو گلشن کنم
کنم شاد از آن خاطر خویش را
نهم مرهمی این دل ریش را
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - مدح سلطان ارسلان بن طغرل - مطلع نخست
ای عید ملک و ملت عیدت خجسته باد
عالم بسعی تیغ تو از فتنه رسته باد
چابک رکاب عمر تو تا منزل ابد
بر تیز کام ابلق مدت نشسته باد
شهباز همت تو چو طعمه طلب کند
از کُردگاه شیر سپهریش مسته باد
در عشق مجلس تو که طاقت عهودها
ریحان سبزه زار فلک دسته دسته باد
گر مطلب سخن نه بمدحت زند نوا
در زخمه نخستین، رودش، گسسته باد
در بزمت ارنه حلقه بگوشی بود چودف
این چنک گوژ پشت بهم درشکسته باد
هر سر که چون کمان زتو برتافت روی لطف
مغزش بنوک ناوک قهر تو خسته باد
بر دیده ی که دشمن باغ جمال توست
راه نظر چو دیده ی نرگس به بسته باد
کم بودهای عقل. بجاسوسی دلت
در جیب و آستین عدم باز خسته باد
تا باغ ملک را ز تو نو باوه ها رسد
شاخ قضا ز بیخ رضای تو رسته باد
شام ار ز حشمت تو برخ درکشد سپر
شمشیر آفتاب از او باز جسته باد
وان ارغنون که چرخ باو رقص میکند
بر دست او بتار مهین، راه بسته باد
در عالم حقیقت رخسار توست عید
این عید برسخا و سخن، فر خجسته باد
در هر دلی که خصمی تو سر کند چوجوز
رسوا شده ز روزن دیده چو پسته باد
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - مدح امیر جمال الدین بکلر
سنبل بدمید از گل آن سر و صنوبر
آباد صنوبر به چنان سنبل نوبر
از غیرت آن گل سرانگشت گزان ورد
در سایه آن سر و برخسار دوان خور
آن حلقه زر چیست بر آن زلف و بنا گوش
و آن سنبل تر چیست بر آن سرو و صنوبر
زان حلقه زر آینه ماه، مرصع
زان سنبل تر حاشیه مهر معنبر
با صورت او باد شمر در کف مانی
با چهره ی او خاک فشان بر سر آذر
او شاهد و آنگه نسب حور بکشمیر
او حاضر و آنگه وطن سرو به کشمر
آن چشم کزو هوش حذر ماند و واله
وان لب که از او گوش گهر چیند و شکر
تو جزع همی خوانی و من جان منقش
تو لعل همی گوئی و من عقل مصور
در باغ نماید قد او سر و کمانکش
بر دیده نگارد خط او مشک زره ور
از پیکر او عکس برد آینه روز
با تیر قلم در کشد آنجا بدو پیکر
و آن خط مقوس چو به بینند ببرند
در حال دو قوس فلک از یک خط محور
دیری است که از رنگ بناگوش تر او
چشم من درویش بسیم است توانگر
ترسم به روالی خبر افتد که از این جاست
این سیم که امروز همی بارم بر زر
با آنکه من از شاه جهان هم نبرم پاک
در خدمت درگاه جمال الدین بکلر
آن صاحب خنجر که در اوصاف کمالش
صاحب سخنان جمله زبانند چوخنجر
آن ابر کرم قطره که با اوج پذیرفت
آکند دهان صدف ماه به گوهر
چون صف بکشد بر گذر حادثه دیوار
دیوار حوادث را، چون جمله کند، در
در دایره دولت او نقطه غبرا
بر حاشیه رتبت او گنبد اخضر
شهمرغ سخن بی نظر او نزند بال
شاهین قضا در کنف او به نهد، پر
مهر از فرح خدمت او شاه سپرکش
چرخ از فرح خدمت او طاق گمان در
در بزم جمالش نفر وزد گهر مهر
در رزم سنانش نشمارد عدد زر
بر دوش عدودست کرم وار ز تیغش
کش باز، رهانند ز حمل ثقل سر
چون بخت هنر را هنر اوست خریدار
چوی طبع فلک را فلک اوست مسخر
ای رای تو بر هر چه بزرگی است مقدم
وز رتبت تو هر که بزرگ است مؤخر
با رؤیت تو عقل بر افراشته رایت
در منظر تو عقل بیاراسته مخبر
داماد خرد بود با بکار معانی
لیکن بسر خنجر و همشیره افسر
ناهید خرد راست گل افشان تو میزان
خورشید کرم راست گریبان تو خاور
ایوان تو چون قبله آمال، مصلی
درگاه تو چون کعبه اقبال، مجاور
بی حکم تو ایام وکیلی است فضولی
بی دست تو انعام سجلی است، مزور
پنهان فلک در نظر پاک تو پیدا
اسرار قضا در نکت بکر تو مضمر
در دامن و جیب خرد، از لفط تولولو
بر گردن و گوش سخن، از نام تو زیور
خورشید جهانبانی اگر با تو گذارد
از سنگ سیه سبزه دمد در مه آذر
وصف تو که پیرایه و سر دفتر کلک است
جائی است کز و کلک ستوه آید و دفتر
میدان مدیح تو نیامد بکران لیک
دیری است، که لنگ است مرا، فکر تکاور
تا باغ بسعی فلک و اختر روشن
از برگ فلک سازد و، زا شکوفه اختر
بادا، فلک تند رو،ات خاضع و خاشع
باد. اختر فرخنده پیت، خادم و چاکر
دولت به همه کام تو را رهبرو همدم
یزدان به همه وقت، تو را حافظ ویاور
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - مدح علاءالدوله فخرالدین عربشاه پادشاه کهستان - مطلع سوم
تا نفس عیسوی زاد نسیم از دهان
مرده ی یکساله شاخ یافت دگر ره روان
قطره چو پیگان گری است، بر زره آبگیر
غنچه چو زوبین زده است بر سپر گلستان
عربده آغاز کرد بلبل سر مست باز
تا گل پوشیده روی، چهره نمود از نهان
پرده بود ناله ساز، خاصه به جشنی چین
ناله بود پرده سوز خاصه به درد چنان
ز آینه ئی بود میغ، حامله گشته ز بحر
لاجرمش می برد شعشعه گیسو گشان
بوالهوسی عشق باز، نیست به از عند لیب
هم نفسی به نشین، نیست به از بوستان
خانه خدای خمول، سبزه تازه لقاست
گونه بگرداندش، زحمت هیچ ایرمان
سرو خضر صدره خواست سرخی رخسار باغ
باد که عیسی دم است گفتش، سر سبز هان
ماشطه لفظ شاه، کله زد اندر چمن
طره شمشاد را، کرد رخ ضیمران
اختر برج قبول گوهر درج بتول
اختر گردون بقا گوهر دریا بنان
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
هیچ، دردی بتو ای مایه درمان مرساد
هیچ، گردی بتو ای چشمه حیوان مرساد
روشن است اینکه تو ماهی و سمند تو سپهر
به چنین ماه سپهر، آفت دوران مرساد
بنده ی آن دهنم، از بن دندان که بدو
هیچکس را بجز از من، سر دندان مرساد
یا رب آن لب، چو، به عشاق سبکدل برسند
غبن باشد به رقیبان گران جان مرساد
آنچه در عشق، بجان من سر گشته رسید
اثر آن ز دهان بر لب و دندان مرساد
یوسف حسنی و من سوخته ی یعقوبم
من و غم خانه، تورا نکبت زندان مرساد
چه بود گرخم زلف تو بپای تو، رسد
بر دل من غم هجر تو بپایان مرساد
گرچه در عالم جان والی بیدادگری
قصه ی درد اثیر از تو بسلطان مرساد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
هرکه دل بر سرو بالائی نهد
بر سر هر آرزو پائی نهد
جمله برخیزد ز راه خویشتن
آنکه سر در راه سودائی نهد
دل بپردازد زهر رائی که هست
پس بیارد بر دل آرائی نهد
برنگین جان معمائی کند
پس براو موم تمنائی نهد
در حریم گوهر دل، هر شبی
از سرشک دیده دریائی نهد
در بدن هرچند شیدائی کند
پیرهن را نام شیدائی نهد
تن بسوزد سوخته خاکی کند
چشم را بر روی زیبائی نهد
زیر هر برگ از گل رخسار او
خود بخود باغ تماشائی نهد
وز خطا او بر سر منشور عشق
رسم توقیعی بطغرائی نهد
طیلسان عقل در پا افکند
زاهدی را نام رسوائی نهد
لاتکف بر نقد امروزی کشد
لامکن در پای فردائی نهد
ناتوانی می نهد او را ولیک
دست بر کتف توانائی نهد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
نه صفای تو در بصر گنجد
نه صفات تو در خبر گنجد
بر بساط قمارخانه حسن
تا رخش هست کی قمر گنجد
در جُلاب روان رنجوران
تا لبت هست کی شکر گنجد
هرکه شد مرغ چینه لب تو
مرغ جانش نه زیر پر گنجد
تنگنائی است وصل تو که دراو
نیست ممکن که عشق و سر گنجد
همه جرمی بکن که دریابد
همه نازی بکن که در گنجد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
آنرا که چنان سلسله ها بافته باشد
هر سلسله زندان دلی تافته باشد
هرجا که بجوئید زجانهای عزیزان
در هر شکن آرامگهی یافته باشد
صد بار بگفتم مکن ای دل مرو آنجا
کان ره نه به پای چو توئی بافته باشد
بر گنبد طرار منه چشم که ناکاه
تا در نگری جیب تو بشکافته باشد
صد نامه سر بسته بخوانی و ندانی
کانجا سخن از کاغذ سر تافته باشد
در راه سر گمشده ئی کم چو اثیر است
آنکس که بتو هم بتو بشتافته باشد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
حسن رویش دیده پرخون میکند
عقل واقف نیست تا چون میکند
آب میگیرد ز رویش چشم و پس
عکس او آن آب گلگون میکند
دست حسنش ماه را گیسو کشان
از بساط چرخ بیرون میکند
جمله تلقین رخ و زلفین اوست
چرخ هر بیداد کاکنون میکند
عین بیدادی است در دور غمش
هرکه آه از جور کردون میکند
عقل را چون ابلهان در شیشه کرد
چشم او یا رب چه افسون میکند
ظلم جزعش آشکارست آن بگوی
لعل متواریش هم خون میکند
از جهان هر چند جورش بر من است
گو بکن زیرا که موزون میکند
گفت زر و سیم، گفتم روی و اشک
گفت این وجهم چو قارون میکند
نیک ادائی رفت اثیرا کم مپیچ
تا مراعات تو افزون میکند
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
جهان پیرباز از دست نیسان خرقه می پوشد
مبارک بادش ار بر دُرد خواران زهد نفروشد
قبای سبزه می بینی صبا کسوت همی دوزد
ردای سرو میدانی چمن خلعت همی پوشد
شکوفه زیر لب بر ساغر خیری همی خندد
چو می بیند که اسباب طرب نرگس همی نوشد
کشیده تیغ عصیان سرخ بید و شوخ میآید
بخنده گل همی گرید مگر خونش همی جوشد
نسیم از شاخ منبر میکند وز فاخته قاری
خدایش یار بادا، گر برای دین همی کوشد
زبان از نوحه بر بندد سحر گه بلبل عاشق
اگر یک آه خون آلود این بیچاره بنیوشد
ولیکن ز آن همی ترسم که بلبل چون فروماند
بدرگاه شه آید و ز اثیر خسته بخروشد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
باز مرا عشق کهن تازه شد
باز ز من شهر پر آوازه شد
دل ز برم رخت سفر بار کرد
جان ز پیش تا در دروازه شد
رنج دل سوخته از حد گذشت
درد دل ریش زاندازه شد
عشق اثیر ار چه کهن گشته بود
مژده شما را که ز سر تازه شد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
تن بی غم تو جان نمیخواهد
جان بی رخ تو جهان نمیخواهد
کو، کور دلی که بر دل از عشقت
مانند سگ استخوان نمیخواهد
گفتم بکن اینقدر، که جان از تو
جز یک دو نفس امان نمیخواهد
با دیده چگونه ئی که جز نقشی
از کیسه تو زیان نمیخواهد
گفتم بکنم چنین، چه میخواهی
هم چین چو دلت چنان نمیخواهد
جان میدهدت بیک نظرچندین
بندیش که رایکان نمیخواهد
سهل است اثیر چون مراعاتی
از تو به سر زبان نمیخواهد