عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
حکایتها که بعد از من تو خواهی گفت با خاکم
کنون تا زنده ام بینی بگو با جان غمناکم
براهت ای شکار افکن منم آن ناتوان صیدی
که خونم را بحل سازم اگر بندی به فتراکم
مبادا غافلم دانی که من از حسرت عشقت
نه از هجر تو غمگینم نه از وصلت طربناکم
نمیدانم که در این سرزمین آسوده است اما
همی دانم که هر دم می رسد فیضی ازین خاکم
کنون تا زنده ام بینی بگو با جان غمناکم
براهت ای شکار افکن منم آن ناتوان صیدی
که خونم را بحل سازم اگر بندی به فتراکم
مبادا غافلم دانی که من از حسرت عشقت
نه از هجر تو غمگینم نه از وصلت طربناکم
نمیدانم که در این سرزمین آسوده است اما
همی دانم که هر دم می رسد فیضی ازین خاکم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
خاک درت بمژگان خوش آنکه رفته باشم
در زیر سر نهاده خشتی و خفته باشم
خاص تو کرده ام دل کاوش کنش بمژگان
دراین خرابه گنجی شاید نهفته باشم
عشق تو کردم اظهار شد رنجه طبع اغیار
کی می توانم انکار حرفی که گفته باشم
صد گل درین گلستان بشکفت و جور گلچین
گو یک دو روز بگذار منهم شکفته باشم
بر من طبیب پنهان بستند بس رقیبان
من هم بود کز ایشان حرفی نهفته باشم
در زیر سر نهاده خشتی و خفته باشم
خاص تو کرده ام دل کاوش کنش بمژگان
دراین خرابه گنجی شاید نهفته باشم
عشق تو کردم اظهار شد رنجه طبع اغیار
کی می توانم انکار حرفی که گفته باشم
صد گل درین گلستان بشکفت و جور گلچین
گو یک دو روز بگذار منهم شکفته باشم
بر من طبیب پنهان بستند بس رقیبان
من هم بود کز ایشان حرفی نهفته باشم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
هر کرا یاری برای خویشتن
ما و یار بیوفای خویشتن
تا بکی در بزم خاص اغیار را
می توان دیدن بجای خویشتن
محفلم را مطربی درکار نیست
بیخودم از ناله های خویشتن
آشیانی دیدم از هم ریخته
یادم آمد از سرای خویشتن
تا زدم در کوی رسوائی قدم
سرمه کردم خاک پای خویشتن
ناصحم گوید که ترک عشق کن
می زند حرفی برای خویشتن
کعبه را سنگ نشان دیدم طبیب
تا شدم خود رهنمای خویشتن
ما و یار بیوفای خویشتن
تا بکی در بزم خاص اغیار را
می توان دیدن بجای خویشتن
محفلم را مطربی درکار نیست
بیخودم از ناله های خویشتن
آشیانی دیدم از هم ریخته
یادم آمد از سرای خویشتن
تا زدم در کوی رسوائی قدم
سرمه کردم خاک پای خویشتن
ناصحم گوید که ترک عشق کن
می زند حرفی برای خویشتن
کعبه را سنگ نشان دیدم طبیب
تا شدم خود رهنمای خویشتن
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
اگر از حال ما پرسی بپرس از طره ی جانان
پریشانان نکو دانند احوال پریشانان
ملک آسوده در خلوت سرا و دادخواهان را
دریغا خون کند در دل تغافلهای دربانان
نکویان سست پیمانان و من داغم درین گلشن
که می خوانند گلهای چمن را سست پیمانان
مکن منع از گرستن عاشقان را حسبة لله
میفشان آستین بر دیده ی خون دل افشانان
نهانی رازهای عشق را شادم که در مجلس
ندیدم چون سبک روحی نهفتم از گران جانان
به حالم گرفتد کافر شود شایسته ی رحمت
نه آخر من مسلمانم خدا را ای مسلمانان
رسد نازش به مرغان چمن گو مرغ روح من
بگردد بعد مردن گرد کویت بال افشانان
کیم من تا به خاکم رنجه سازی آن کف پا را
به خاک من گذاری کن نگارا با رگی رانان
باین آلوده دامانی که من رفتم زهی حسرت
که پاکان بگذرند از تربتم برچیده دامانان
طبیب از چشم خلق افتادم و رسم قدیمست این
که می افتد نهال بی ثمر از چشم دهقانان
پریشانان نکو دانند احوال پریشانان
ملک آسوده در خلوت سرا و دادخواهان را
دریغا خون کند در دل تغافلهای دربانان
نکویان سست پیمانان و من داغم درین گلشن
که می خوانند گلهای چمن را سست پیمانان
مکن منع از گرستن عاشقان را حسبة لله
میفشان آستین بر دیده ی خون دل افشانان
نهانی رازهای عشق را شادم که در مجلس
ندیدم چون سبک روحی نهفتم از گران جانان
به حالم گرفتد کافر شود شایسته ی رحمت
نه آخر من مسلمانم خدا را ای مسلمانان
رسد نازش به مرغان چمن گو مرغ روح من
بگردد بعد مردن گرد کویت بال افشانان
کیم من تا به خاکم رنجه سازی آن کف پا را
به خاک من گذاری کن نگارا با رگی رانان
باین آلوده دامانی که من رفتم زهی حسرت
که پاکان بگذرند از تربتم برچیده دامانان
طبیب از چشم خلق افتادم و رسم قدیمست این
که می افتد نهال بی ثمر از چشم دهقانان
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
از برت کی من به این الفت جدا خواهم شدن
من تن و تو جان جدا از جان کجا خواهم شدن
گر تو بوی پیرهن داری ز مشتاقان دریغ
از پی دریوزه در پیش صبا خواهم شدن
وقت آن آمد که گیرم گوشه ای از همدمان
بس که دیدم بی وفایی بی وفا خواهم شدن
هر بری کآورد نخلم هستیم بر خاک ریخت
من چه دانستم که بی برگ و نوا خواهم شدن
می تپد مرغ دلم در سینه چون بسمل طبیب
غالبا در دام عشقی مبتلا خواهم شدن
من تن و تو جان جدا از جان کجا خواهم شدن
گر تو بوی پیرهن داری ز مشتاقان دریغ
از پی دریوزه در پیش صبا خواهم شدن
وقت آن آمد که گیرم گوشه ای از همدمان
بس که دیدم بی وفایی بی وفا خواهم شدن
هر بری کآورد نخلم هستیم بر خاک ریخت
من چه دانستم که بی برگ و نوا خواهم شدن
می تپد مرغ دلم در سینه چون بسمل طبیب
غالبا در دام عشقی مبتلا خواهم شدن
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
بر من نیندازد نظر بی اعتباری را ببین
باشم به راهش خوارتر از خار، خواری را ببین
آسوده در خلوت شهم کی می دهد دربان رهم
من همچنان بر درگهم امیدواری را ببین
دردا که آن بیدادگر شد دوست با دشمن دگر
رسم وفاداری نگر آئین یاری را ببین
هر نخلی از تو بارور من خالی از پا تا به سر
چون نخل خشک از برگ و بر بی برگ و باری را ببین
باشم به راهش خوارتر از خار، خواری را ببین
آسوده در خلوت شهم کی می دهد دربان رهم
من همچنان بر درگهم امیدواری را ببین
دردا که آن بیدادگر شد دوست با دشمن دگر
رسم وفاداری نگر آئین یاری را ببین
هر نخلی از تو بارور من خالی از پا تا به سر
چون نخل خشک از برگ و بر بی برگ و باری را ببین
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
از نفس گرم من عالمی افروخته
می نگرم هر کرا ز آتش من سوخته
داغ غم تو بدل موسم پیری رسید
صبح دمید و هنوز شمع من افروخته
بهر شهانست گنج خاص خودم آنکه هست
مخزن صد گوهر این جان غم اندوخته
ماه و ره بندگی، خواجه مزن طعنه ام
بر قدم این جامه را دست قضا دوخته
عشق در آن وادیم سوخت که از رهروان
تو ده خاکستری هر قدم اندوخته
جان اسیران که سوخت باز؟ کز آن صیدگاه
آید وآرد نسیم بال و پر سوخته
گو منما رخ بمن حاجت نظاره نیست
شوق تو در دیده ام بس نگه اندوخته
خنده ترا و مرا گریه بود خوش، که داد
آنکه ترا خنده یاد، گریه ام آموخته
نور محبت طبیب از دل بی غم مجوی
کی دهدت پرتوی شمع شب افروخته
می نگرم هر کرا ز آتش من سوخته
داغ غم تو بدل موسم پیری رسید
صبح دمید و هنوز شمع من افروخته
بهر شهانست گنج خاص خودم آنکه هست
مخزن صد گوهر این جان غم اندوخته
ماه و ره بندگی، خواجه مزن طعنه ام
بر قدم این جامه را دست قضا دوخته
عشق در آن وادیم سوخت که از رهروان
تو ده خاکستری هر قدم اندوخته
جان اسیران که سوخت باز؟ کز آن صیدگاه
آید وآرد نسیم بال و پر سوخته
گو منما رخ بمن حاجت نظاره نیست
شوق تو در دیده ام بس نگه اندوخته
خنده ترا و مرا گریه بود خوش، که داد
آنکه ترا خنده یاد، گریه ام آموخته
نور محبت طبیب از دل بی غم مجوی
کی دهدت پرتوی شمع شب افروخته
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
شدیم پیرو بدل داغ آن جوان مانده
دمید صبح و همان شمع در میان مانده
کسی که رفت به منزل کجا بیاد آرد
زواپسی که بدنبال کاروان مانده
زطایران کهن آشیان این گلشن
غنیمت است که مشت پری نشان مانده
کنون که رخصت گلگشت گلشنم دادند
نه عندلیب و نه گلچین نه باغبان مانده
طبیب وقت تو خوش باد کز حکایت عشق
بیادگار بسی از تو داستان مانده
دمید صبح و همان شمع در میان مانده
کسی که رفت به منزل کجا بیاد آرد
زواپسی که بدنبال کاروان مانده
زطایران کهن آشیان این گلشن
غنیمت است که مشت پری نشان مانده
کنون که رخصت گلگشت گلشنم دادند
نه عندلیب و نه گلچین نه باغبان مانده
طبیب وقت تو خوش باد کز حکایت عشق
بیادگار بسی از تو داستان مانده
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
ای که بر خاک شهیدان گذر انداخته ای
قتل ما را چه بوقت دگر انداخته ای
کشته ناز تواند اینهمه خونین کفنان
که درین بادیه بر یکدگر انداخته ای
بلعجب این که بغیری که هوا خواه تو نیست
نگرانی و مرا از نظر انداخته ای
صید بی بال و پری را ز چمن دور مدار
تابکی دورم ازین خاک درانداخته ای
در ره عشق از آن یار خبر نیست طبیب
که درین مرحله از پای درانداخته ای
قتل ما را چه بوقت دگر انداخته ای
کشته ناز تواند اینهمه خونین کفنان
که درین بادیه بر یکدگر انداخته ای
بلعجب این که بغیری که هوا خواه تو نیست
نگرانی و مرا از نظر انداخته ای
صید بی بال و پری را ز چمن دور مدار
تابکی دورم ازین خاک درانداخته ای
در ره عشق از آن یار خبر نیست طبیب
که درین مرحله از پای درانداخته ای
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
از ما درین گلستان جویند گر نشانی
بر گلبنی است ما را دیرینه آشیانی
با ما اگر نشینی از مصلحت زمانی
عمری پی تلافی هم بزم دیگرانی
یکدم بطاقت خود گر داشتم گمانی
می کردم از تغافل یکچندش امتحانی
کافیست این سعادت ما را که بعد مردن
بر زیر سر گذاریم خشتی ز آستانی
افغان که در ره عشق نشنیدم و ندیدم
نه ناله درائی نه گرد کاروانی
داریم از فراقت ای مهر عالم افروز
چون شمع صبحگاهی بر لب رسیده جانی
امشب طبیب دلها از ناله تو خون شد
پیداست از فغانت کز دلشکستگانی
بر گلبنی است ما را دیرینه آشیانی
با ما اگر نشینی از مصلحت زمانی
عمری پی تلافی هم بزم دیگرانی
یکدم بطاقت خود گر داشتم گمانی
می کردم از تغافل یکچندش امتحانی
کافیست این سعادت ما را که بعد مردن
بر زیر سر گذاریم خشتی ز آستانی
افغان که در ره عشق نشنیدم و ندیدم
نه ناله درائی نه گرد کاروانی
داریم از فراقت ای مهر عالم افروز
چون شمع صبحگاهی بر لب رسیده جانی
امشب طبیب دلها از ناله تو خون شد
پیداست از فغانت کز دلشکستگانی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
از می لعل بکف تا دو سه جامی داری
نوش کن نوش که خوش عیش مدامی داری
بنده ای همچو منت نیست بهیچم مفروش
خبرت نیست که ارزنده غلامی داری
می روم هر نفس از خود، من ای باد صبا
می توان یافت که از دوست پیامی داری
کی ز قید تو توان رست که در صید گهت
هر طرف می نگرم دانه و دامی داری
نیست اکنون چو ترا قوت رفتار طبیب
زین چه حاصل که بکویش دو سه گامی داری
نوش کن نوش که خوش عیش مدامی داری
بنده ای همچو منت نیست بهیچم مفروش
خبرت نیست که ارزنده غلامی داری
می روم هر نفس از خود، من ای باد صبا
می توان یافت که از دوست پیامی داری
کی ز قید تو توان رست که در صید گهت
هر طرف می نگرم دانه و دامی داری
نیست اکنون چو ترا قوت رفتار طبیب
زین چه حاصل که بکویش دو سه گامی داری
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
بصید جسته از دامی چه خوش میگفت صیادی
که از دام علایق گر توانی جست، آزادی
تو با بیگانگان بنشین بعشرت کز غم آزادی
که با غم آشنایان را نباشد خاطر شادی
من آن روزی ز شهد عشق شیرین کام گردیدم
که در این بیستون نه خسروی بود ونه فرهادی
بحرمان دل حسرت نصیبم گو بهار آمد
بهر گلشن که دیدم قمریی یاسر و آزادی
زهجر عافیت دشمن، بگردون رفت فریادم
تو بی پروا نشد یکشب دهی گوشی بفریادی
ز لعلت خواستم کامی کنم حاصل ندانستم
که دارد در میان چشمت ز مژگان تیغ بیدادی
حیاتی در گذر دارم وداعی در نظر دارم
فغانی با اثر دارم تو هم ای گریه امدادی
چه سود اوراق عمر تو طبیب از خنده غفلت
درین گلشن برنگ گل که بر باد فنا دادی
که از دام علایق گر توانی جست، آزادی
تو با بیگانگان بنشین بعشرت کز غم آزادی
که با غم آشنایان را نباشد خاطر شادی
من آن روزی ز شهد عشق شیرین کام گردیدم
که در این بیستون نه خسروی بود ونه فرهادی
بحرمان دل حسرت نصیبم گو بهار آمد
بهر گلشن که دیدم قمریی یاسر و آزادی
زهجر عافیت دشمن، بگردون رفت فریادم
تو بی پروا نشد یکشب دهی گوشی بفریادی
ز لعلت خواستم کامی کنم حاصل ندانستم
که دارد در میان چشمت ز مژگان تیغ بیدادی
حیاتی در گذر دارم وداعی در نظر دارم
فغانی با اثر دارم تو هم ای گریه امدادی
چه سود اوراق عمر تو طبیب از خنده غفلت
درین گلشن برنگ گل که بر باد فنا دادی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
ببخشا ای که میر کاروانی
بواپس مانده ای بر ره روانی
درین گلشن من آنمرغ غریبم
که بر شاخی ندارم آشیانی
فغان نو بدام افتاده صیدیست
بگوشت گر رسد امشب فغانی
تو و ای فاخته سروت که ما را
بود بس جلوه سر و روانی
جبین طاعتم بنگر که فرسود
زبس سودم بخاک آستانی
پشیمان گردی از بیداد چون خاست
زدل آهی، و تیری از کمانی
طبیب خسته وقتش خوش کزو ماند
ز حرف عشق هر سو داستانی
بواپس مانده ای بر ره روانی
درین گلشن من آنمرغ غریبم
که بر شاخی ندارم آشیانی
فغان نو بدام افتاده صیدیست
بگوشت گر رسد امشب فغانی
تو و ای فاخته سروت که ما را
بود بس جلوه سر و روانی
جبین طاعتم بنگر که فرسود
زبس سودم بخاک آستانی
پشیمان گردی از بیداد چون خاست
زدل آهی، و تیری از کمانی
طبیب خسته وقتش خوش کزو ماند
ز حرف عشق هر سو داستانی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
چنین که باغم گرفته ام خو مخوان ببزمم به میگساری
که ظلم باشد میی که آن را کشد حریفی بناگواری
زتیغ جورت ستیزه کارا مرا چو کشتی تو خونبها را
پس از هلاکم بود خدا را که شرح حالم بخون نگاری
بباغ جنت برم چه حسرت ز تاج و دولت کشم چه منت
در آستانت گرم سپاری زبندگانت گرم شماری
دلم چه کاوش کنی بمژگان ز کرده ترسم شوی پشیمان
نظر چو داری بدلفگاران خوشم از آنرو بدلفگاری
طبیب از انده زروزگارم اگر بمستی کشیده کارم
مکن ملامت مرا که دارم بسی شکایت ز هوشیاری
که ظلم باشد میی که آن را کشد حریفی بناگواری
زتیغ جورت ستیزه کارا مرا چو کشتی تو خونبها را
پس از هلاکم بود خدا را که شرح حالم بخون نگاری
بباغ جنت برم چه حسرت ز تاج و دولت کشم چه منت
در آستانت گرم سپاری زبندگانت گرم شماری
دلم چه کاوش کنی بمژگان ز کرده ترسم شوی پشیمان
نظر چو داری بدلفگاران خوشم از آنرو بدلفگاری
طبیب از انده زروزگارم اگر بمستی کشیده کارم
مکن ملامت مرا که دارم بسی شکایت ز هوشیاری
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
مسلمانان مرا حال تباهی
بود از گردش چشم سیاهی
قدش سروی ولی پاینده سروی
رخش ماهی ولی تابنده ماهی
بیان گرنیست ما را هست اشگی
زبان گر نیست ما را هست آهی
تویی حاکم منت فرمان پذیری
تویی سلطان منت فریاد خواهی
منم آن ناتوان صیدی که صیاد
کشاند هر دمش تا صیدگاهی
محبت را گواه آرم اگر تو
زمن خواهی درین دعوی گواهی
طبیب این سینه گرمی که داری
عجب کز تربتت روید گیاهی
بود از گردش چشم سیاهی
قدش سروی ولی پاینده سروی
رخش ماهی ولی تابنده ماهی
بیان گرنیست ما را هست اشگی
زبان گر نیست ما را هست آهی
تویی حاکم منت فرمان پذیری
تویی سلطان منت فریاد خواهی
منم آن ناتوان صیدی که صیاد
کشاند هر دمش تا صیدگاهی
محبت را گواه آرم اگر تو
زمن خواهی درین دعوی گواهی
طبیب این سینه گرمی که داری
عجب کز تربتت روید گیاهی
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۴
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰