عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
شنیدن عاشق سخن معشوق را
به زودی قاصدی این نامه چون باد
بیاورد و بدان آشفته دل داد
چو عاشق دید کار خویش مشکل
به زاری با دل خود گفت: کای دل
مشو در بند او کز مهر دورست
نمی‌خواهد ترا، آخر نه زورست
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
نامهٔ هشتم از زبان معشوق به عاشق
زهی! گرد جهان سر گشته از من
چنین بی موجبی بر گشته از من
کجا رفت آن که شب خوابت نمی‌برد؟
ز اشک دیده سیلابت همی برد؟
مرا گفتی که: از عشق تو مستم
به دستان کردن آوردی به دستم
چو دل بردی ز مهرم سیر گشتی
جفا کردی، که بر من چیر گشتی
وفا آموختی پیوسته ما را
حرامست، ار تو خود دانی وفا را
چرا تخم وفا می‌کاشتی تو؟
چو عزم بی‌وفایی داشتی تو
به حیلت‌ها به دامم در کشیدی
چو پایم بسته دیدی سر کشیدی
ببر کین و مبر پیوند یاری
که می‌ترسم که: خود طاقت نیاری
فراقی کامشبم دل می‌خراشد
من اول روز دانستم که باشد
دل اندر یار هر جایی که بندد؟
و گر بندد به ریش خویش خندد
بداند، هر کرا داننده نامست
که باد آورده را بادی تمامست
بیندیش، ار ز من خواهی بریدن
که در هجرم بلا خواهی کشیدن
چراباید شکست خویش جستن؟
بلای خود به دست خویش جستن؟
دلم سیر آمد از مهر آزمایی
چو می‌بینم که یار بی‌وفایی
خود آنروزت که با من عشق نو بود
دلت صد جای دیگر در گرو بود
مرا نیز از میان می‌آزمودی
خجل گشتی چو مرد من نبودی
نکردی بعد ازین یکروز یادم
چو دانستی که من نیز اوستادم
ز مهرت مهره زان برچیده بودم
که این بازیچه را من دیده بودم
چرا بگذاشتی زینگونه ما را؟
کجا رفت آن فغان و سوز؟ یارا
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
غزل
همانا با منت یاری همین بود
فغان و گریه و زاری همین بود
مرا گفتی که: یاری مهربانم
زهی! نامهربان، یاری همین بود؟
به دام من در افتادی و حالی
برون جستی و پنداری همین بود
زدی لاف از وفاداری همیشه
چه میگویی؟وفاداری همین بود؟
به مهرم یاد میکردی ازین پیش
کنون یادم نمی‌اری، همین بود؟
تنم بیمار بود از غم همیشه
دوا کردی و بیماری همین بود؟
به دلداری تو با من عهد کردی
کنون آن عهد و دلداری همین بود؟
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
شنیدن عاشق سخن معشوق را
چو آمد نامهٔ معشوق چالاک
به عاشق، گفت آن مهجور غمناک
غنوده بخت شد بیدار ما را
مشرف کرد خواهد یار ما را
طرب پیوند خواهد کرد با دل
روا گشت آنچه میجست از خدا دل
خنک دردی که درمانی پذیرد!
خوشا کاری که سامانی پذیرد!
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در غزل
مطرب، آخر تو نیز شادم کن
زان فراموش عهد یادم کن
گر چه هرگز نکرد یاد از ما
آن پریچهره یاد باد از ما
یاد او کن، ولی به نام دگر
تا بنوشیم یک دو جام دگر
چون در آوردیش به پردهٔ راز
جز حدیثش مگوی و پرده مساز
ور غزل خواهد آن رمیده غزال
غزل اوحدی بخوان در حال
گر چه او دلفروزتر باشد
سخن ما بسوزتر باشد
ورچه او ساکنست و آهسته
من به خدمت دوم کمر بسته
او به تن حکم کرد و فرمان نیز
من دلش میکنم فدا، جان نیز
من شکایت کنم ولی به نیاز
او حکایت کند سراسر ناز
او چو دشمن همی کند زارم
من به شادی که: دوستی دارم
من غمش میکشم به صد زاری
او مرا میکشد به سر باری
من کنم یاد ازو خلف گردم
او کند ترک من، تلف گردم
گر کشیدم به زلف او دستی
مست بودم، مگیر بر مستی
دوش می‌جستم از لبش کامی
چون بمن داد ازین نمط جامی
ننشستم چو تیزرو بودم
که به این باده در گرو بودم
درد من خور، که صاحب دردم
تا بدانی که من چه میخوردم؟
جام می یافتی، ز دست مده
تو خودش نوش کن، به مست مده
می کزو هست قطره و مردی
چون توان دادنش بهر سردی؟
پیر ما باش و شیشه پر می‌کن
پای غم را به ساغری پی کن
من کزین گونه رند باشم مست
چون نهم جام آن نگار از دست؟
مستم از گفتگوی عام چه غم؟
عاشقان را ز ننگ و نام چه غم؟
جرعه‌ای می ز جام من در کش
تا به جاوید مست میرو و خوش
گر شود مجلس تو زین می گرم
بعد ازینت ز کس نیاید شرم
چه نهی پیش پخته بادهٔ خام؟
پخته را نیز پخته باید جام
اندکی گر بنوشی از جامم
بشناسی که پخته یا خامم
اوحدی، این سخن دراز کشید
شب تاریک پرده باز کشید
اندرین شهر چون ظریفی نیست
وز حریفان ما حریفی نیست
تا بنوشیم ساغری باهم
برهیم از وجود خود ما هم
لاجرم جام خویش مینوشیم
جامه بر جام خویش میپوشیم
تو مبین اینکه نقل کم دارم
این نگه کن که «جام جم» دارم
خوان نقل بهشت آن منست
حور محتاج نقل خوان منست
زادهٔ نیستیست هستی من
پادشاهیست تنگدستی من
خوردم از عشق ساغر ریزان
میروم اینک اوفتان خیزان
گر تو بر من ستم کنی ور داد
منم و عشق، هر چه بادا باد!
باشد از عشق قوت مردان
آب و نان چیست؟ قوت بی‌دردان
دایهٔ دل چو سرفرازم کرد
عشق داد وز شیر بازم کرد
ای که اندر شکست ما کوشی
آشتی کن، چو جام ما نوشی
گر چه کوتاه دیده‌ای بامم
دور کن سنگ طعنه از جامم
خانه تاریک و وقت بیگاهست
ره بگردان، که چاه در راهست
تشنه‌ای، گرد جوی و چاه مگرد
راه جویی کن و ز راه مگرد
آب ازین چشمهٔ سبیل بنوش
باده زین جام سلسبیل بنوش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
چو در نظر نبود روی دوستان ما را
به هیچ رو نبود میل بوستان ما را
رقیب گومفشان آستین که تا در مرگ
به آستین نکند دور از آستان ما را
به جان دوست که هم در نفس بر افشانیم
اگر چنانکه کند امتحان به جان ما را
چه مهره باخت ندانم سپهر دشمن خوی
که دور کرد بدستان ز دوستان ما را
به بیوفائی دور زمان یقین بودیم
ولی نبود فراق تودر گمان ما را
چو شد مواصلت و قرب معنوی حاصل
چه غم ز مدت هجران بیکران ما را
گهی که تیغ اجل بگسلد علاقهٔ روح
بود تعلق دل با تو همچنان ما را
اگر چنان که ز ما سیل خون بخواهی راند
روا بود به جدائی ز در مران ما را
وگر حکایت دل با تو شرح باید داد
گمان مبر که بود حاجت زبان ما را
شدیم همچو میانت نحیف و نتوان گفت
که نیست با کمرت هیچ در میان ما را
گهی کز آن لب شیرین سخن کند خواجو
ز نوش ناب لبالب شود دهان ما را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
وقت صبوح شد بیار آن خورمه نقاب ار
از قدح دو آتشی خیز و روان کن آب را
ماه قنینه آسمان چون بفروزد از افق
در خوی خجلت افکند چشمهٔ آفتاب را
وقت سحر که بلبله قهقهه بر چمن زند
ساغر چشم من بخون رنگ دهد شراب را
بسکه بسوزد از غمش ایندل سوزناک من
دود برآید از جگر ز آتش دل کباب را
چون بت رود ساز من چنگ بساز در زند
من به فغان نواگری یاد دهم رباب را
گر به خیال روی او در رخ مه نظر کنم
مردم چشمم از حیا آب کند سحاب را
دست امید من عجب گر به وصال او رسد
پشه کسی ندید کو صید کند عقاب را
چون مه مهربان من تاب دهد نغوله را
در خم عقربش نگر زهرهٔ شب نقاب را
خواجو اگر ز چشم تو خواب ببرد گو ببر
زانکه ز عشق نرگسش خواب نماند خواب را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
همچو بالات بگویم سخنی راست ترا
راستی را چه بلائیست که بالاست ترا
تا چه دیدست ز من دیده که هردم گوید
کاین همه آب رخ از رهگذر ماست ترا
ایکه بر گوشهٔ چشمم زده‌ئی خیمه ز موج
مشو ایمن که وطن بر لب دریاست ترا
پیش لعلت که از او آب گهر میریزد
وصف لؤلؤ نتوان کرد که لالاست ترا
این چه سحرست که در چشم خوشت میبینم
وین چه شورست که در لعل شکر خاست ترا
دل دیوانه چه جائیست که باشد جایت
بر سر و چشمم اگر جای کنی جاست ترا
جان بخواه از من بیدل که روانت بدهم
بجز از جان ز من آخر چه تمناست ترا
ایدل ار راستی از زلف سیاهش طلبی
همه گویند مگر علت سوداست ترا
در رخ شمعی خواجو چو نظر کرد طبیب
گفت شد روشنم این لحظه که صفر است ترا
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
آن نقش بین که فتنه کند نقش‌بند را
و آن لعل لب که نرخ شکستت قند را
پندم مده که تا بشنیدم حدیث دوست
در گوش من مجال نماندست پند را
چون از کمند عشق امید خلاص نیست
رغبت بود بکشته شدن پای بند را
آنرا که زور پنجهٔ زور آوری نماند
شرطست کاحتمال کند زورمند را
گر پند میدهندم و گر بند مینهند
ما دست داده‌ایم بهر حال بند را
نگریزد از کمند تو وحشی که گاه صید
راحت رسد ز بند تو سر در کمند را
برکشته زندگی دگر از سر شود پدید
گر بر قتیل عشق برانی سمند را
هر چند کز تو ضربت خنجر گزند نیست
عاشق باختیار پذیرد گزند را
خواجو چو نیست زانکه ستم می کند شکیب
هم چاره احتمال بود مستمند را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
رام را گر برگ گل باشد نبیند ویس را
ور سلیمان ملک خواهد ننگرد بلقیس را
زندهٔ جاوید گردد کشته شمشیر عشق
زانکه از کشتن بقا حاصل شود جرجیس را
جان بده تا محرم خلوتگه جانان شوی
تا نمیرد کی به جنت ره دهند ادریس را
گرنه در هر جوهری از عشق بودی شمه‌ ای
کی کشش بودی به آهن سنگ مغناطیس را
همچو خورشید ار برآید ماه بی مهرم ببام
مهر بفزاید ز ماه طلعتش برجیس را
دامن محمل براندازی مه محمل نشین
یا بگو با ساربان تا بازدارد عیس را
چون به تلبیسم به دام آوردی اکنون چاره نیست
بگذر از تزویر و بگذار ای پسر تلبیس را
تا نپنداری که گویم لاله چون رخسار تست
کی به گل نسبت کند رامین جمال ویس را
خواجو ار در بزم خوبان از می یاقوت رنگ
کاس را خواهی که پر باشد تهی کن کیس را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
ای ماه قیچاقی شبست از سر بنه بغطاق را
بگشای بند یلمه و در بند کن قبچاق را
در جان خانان ختا کافر نمیکرد این جفا
ای بس که در عهد تو ما یاد آوریم آن جاق را
شد کویت ای شمع چگل اردوی جان کریاس دل
چون میکشی چندین مهل در بحر خون مشتاق را
تاراج دلها میکنی در شهر یغما میکنی
بر خسته غوغا میکنی نشنیده‌ ای یاساق را
در پرده از ناراستی راه مخالف میزنی
بنواز باری نوبتی چون میزنی عشاق را
ای ساقی سوقی بیار آن آفتاب راوقی
باشد که در چرخ آوریم آنماه سیمین ساق را
هر صبحدم کاندر غمش جام دمادم در کشم
چشمم به یاد لعل او در خون کشد آیاق را
سلطان گردون از شرف در پای شبرنگش فتد
چون ماه عقرب زلف من برسر نهد بنطاق را
تا آن نگار سیمبر در وی وطن سازد مگر
بنگارم از خون جگر خلوتگاه آماق را
نوئین بت رویان چین خورشید روی مه جبین
گر زانکه پیمان بشکند من نشکنم میثاق را
گفتم که یک راه ای صنم بر چشم خواجو نه قدم
گفت از سرشک دیده‌اش پرخون کنم بشماق را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
مگذار مطرب را دمی کز چنگ بنهد چنگ را
در آبگون ساغر فکن آن آب آتش رنگ را
جام صبوحی نوش کن قول مغنی گوش کن
درکش می و خاموش کن فرهنگ بی‌فرهنگ را
عامان کالانعام را در کنج خلوت ره مده
الا به بزم عاشقان خوبان شوق شنگ را
ساقی می چون زنگ ده کائینهٔ جان منست
باشد که بزداید دلم ز آیینه جان زنگ را
پر کن قدح تا رنگ زرق از خود فرو شویم به می
کز زهد ودلق نیلگون رنگی ندیدم رنگ را
آهنگ آن دارد دلم کز پرده بیرون اوفتد
مطرب گر این ره میزند گو پست گیر آهنگ را
فرهاد شورانگیز اگر در پای سنگی جان بداد
گفتار شیرین بی سخن در حالت آرد سنگ را
آهوی چشمت با من ار در عین روبه بازی است
سر پنجهٔ شیر ژیان طاقت نباشد رنگ را
خواجو چو نام عاشقان ننگست پیش اهل دل
گر نیک‌نامی بایدت در باز نام و ننگ را
خواجو چو این ایام را دیگر نخواهی یافتن
باری بهر نوعی چرا ضایع کنی ایام را
گر کامرانی بایدت کام از لب ساغر طلب
ور جان رسانیدی به لب از دل طلب کن کام را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
دست گیرید درین واقعه کافتاد مرا
که نماندست کنون طاقت بیداد مرا
راز من جمله فرو خواند بر دشمن و دوست
اشک ازین واسطه از چشم بیفتاد مرا
هرگز از روز جوانی نشدم یک دم شاد
مادر دهر ندانم به چه میزاد مرا
دامنم دجلهٔ بغداد شد از حسرت آن
که نسیمی رسد از جانب بغداد مرا
آنکه یک لحظه فراموش نگشت از یادم
ظاهر آنست که هرگز نکند یاد مرا
من نه آنم که ز کویش به جفا برگردم
گر براند زدر آن حور پریزاد مرا
این خیالست که وصل تو به ما پردازد
هم خیالت کند از چنگ غم آزاد مرا
گر به گوشت نرسد صبحدمی فریادم
که رسد در شب هجران تو فریاد مرا
بر سر کوی تو چون خواجو اگر خاک شوم
به نسیم تو مگر زنده کند باد مرا
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
یاد باد آنکه به روی تو نظر بود مرا
رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا
یاد باد آنکه ز نظارهٔ رویت همه شب
در مه چارده تا روز نظر بود مرا
یاد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدمی
افق دیده پر از شعلهٔ خور بود مرا
یاد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تو
نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرا
یاد باد آنکه ز روی تو و عکس می ناب
دیده پر شعشعهٔ شمس و قمر بود مرا
یاد باد آنکه گرم زهرهٔ گفتار نبود
آخر از حال تو هر روز خبر بود مرا
یاد باد آنکه چو من عزم سفر می کردم
بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرا
یاد باد آنکه برون آمده بودی به وداع
وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا
یاد باد آن که چو خواجو ز لب و دندانت
در دهان شکر و در دیده گهر بود مرا
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
ساقیا وقت صبوح آمد بیار آن جام را
می پرستانیم در ده بادهٔ گلفام را
زاهدان را چون ز منظوری نهانی چاره نیست
پس نشاید عیبت کردن رند درد آشام را
احتراز از عشق می کردم ولی بی حاصلست
هر که از اول تصور میکند فرجام را
من به بوی دانهٔ خالش به دام افتاده‌ام
گر چه صید نیکوان دولت شمارد دام را
هر که او را ذره‌ ای با ماهرویان مهر نیست
بر چنین عامی فضیلت می‌نهند انعام را
شام را از صبح صادق باز نشناسم ز شوق
چون مهم پرچین کند برصبح صادق شام را
گر بدینسان بر در بتخانهٔ چین بگذرد
بت‌پرستان پیش رویش بشکنند اصنام را
بر گدایان حکم کشتن هست سلطان را ولیک
هم به لطف عام او امید باشد عام را
چون به هر معنی که بینی تکیه بر ایام نیست
حیف باشد خواجو ار ضایع کنی ایام را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
مگذر ای یار و درین واقعه مگذار مرا
چون شدم صید تو بر گیر و نگهدار مرا
اگرم زار کشی می‌کش و بیزار مشو
زاریم بین و ازین بیش میازار مرا
چون در افتاده‌ام از پای و ندارم سر خویش
دست من گیر و دل خسته به دست آر مرا
بی گل روی تو بس خار که در پای منست
کیست کز پای برون آورد این خار مرا
برو ای بلبل شوریده که بی گلرویی
نکشد گوشهٔ خاطر سوی گلزار مرا
هر که خواهد که به یک جرعه مرا دریابد
گو طلب کن به در خانهٔ خمار مرا
تا شوم فاش به دیوانگی و سرمستی
مست وآشفته برآرید به بازار مرا
چند پندم دهی ای زاهد و وعظم گویی
دلق و تسبیح تو را خرقه و زنار مرا
ز استانم ز چه بیرون فکنی چون خواجو
خاک را هم ز سرم بگذر و بگذار مرا
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
بگوئید ای رفیقان ساربان را
که امشب باز دارد کاروان را
چو گل بیرون شد از بستان چه حاصل
زغلغل بلبل فریاد خوان را
اگر زین پیش جان میپروریدم
کنون بدرود خواهم کرد جان را
بدار ای ساربان محمل که از دور
ببینم آن مه نامهربان را
دمی بر چشمهٔ چشمم فرود آی
کنون فرصت شمار آب روان را
گر آن جان جهان را باز بینم
فدای او کنم جان و جهان را
چو تیر ار زانکه بیرون شد ز شستم
نهم پی بر پی آن ابرو کمان را
شکر بر خویشتن خندد گر آن ماه
بشکر خنده بگشاید دهان را
چو روی دوستان باغست و بستان
بروی دوستان بین بوستان را
چو می‌دانی که دورانرا بقا نیست
غنیمت دان حضور دوستان را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
آخر ای یار فراموش مکن یارانرا
دل سرگشته بدست آر جگر خوارانرا
عام را گر ندهی بار بخلوتگه خاص
ز آستان از چه کنی دور پرستارانرا
وصل یوسف ندهد دست به صد جان عزیز
این چه سودای محالست خریدارانرا
گر نه یاری کند انفاس روان‌بخش نسیم
خبر از مقدم یاران که دهد یارانرا
آنکه چون بنده بهر موی اسیری دارد
کی رهائی دهد از بند گرفتارانرا
دست در دامن تسلیم و رضا باید زد
اگر از پای در آرند گنه کارانرا
روز باران نتوان بار سفر بست ولیک
پیش طوفان سرشکم چه محل بارانرا
دستگاهیست پر از نافه آهوی تتار
حلقهٔ سنبل مشکین تو عطارانرا
حال خواجو ز سر کوی خرابات بپرس
که نیابی به در صومعه خمارانرا
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
شبی که راه هم آه آتش افشان را
ز دود سینه کنم تیره چشم کیوان را
ببر طبیب صداع از سرم که این دل ریش
ز بهر درد فدا کرده است درمان را
مگر حکایت طوفان چو اشک ما بینی
که ما ز چشم بیفکنده‌ایم طوفان را
بقصد جان من آن کس که میکشد شمشیر
نثار خنجر خون‌ریز او کنم جان را
عجب نباشد اگر تشنهٔ جمال حرم
ز آب دیده لبالب کند بیابان را
بعزم کعبه چو محمل برون برد مشتاق
بسوزد از نفس آتشین مغیلان را
نوباد پای زمین کوب را بجلوه درآر
که ما به دیده زنیم آب خاک میدان را
مگو بگوی که سرگشته از چه میگردی
اگر چنانکه ندانی بپرس چوگان را
مکن ملامت خاجو که از گل صد برگ
مجال صبر نباشد هزار دستان را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
اگر در جلوه میری سمند باد جولانرا
بفرما تا فرو روبم به مژگان خاک میدانرا
مکن عیب تهی دستان که در بازار سرمستان
گدا باشد که بفروشد بجامی ملک سلطانرا
چرا از کعبه برگردم که گر خاری بود در ره
برآرم آه و در یکدم بسوزانم مغیلانرا
اگرهمچون خضر خواهی که دایم زنده‌دل باشی
روان در پای جانان ریز اگر دستت دهد جانرا
بفردوسم مکن دعوت که بی آن حور مه پیکر
کسی کو آدمی باشد نخواهد باغ رضوانرا
ببوی لعل میگونش بظلماتی در افتادم
که گر میرم ز استسقا نجویم آب حیوانرا
چمن پیرا اگر چشمش برآنسرو دوان افتد
دگر بر چشمه ننشاند ز خجلت سرو بستانرا
مگر باد سحرگاهی هواداری کند ور نی
نسیم یوسف مصری که آرد پیر کنعانرا
چو مستان حرم خواجو جمال کعبه یاد آرد
ز آب چشم خون‌افشان کند دریا بیابانرا