عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲ - (سئوال سلمان از بندار یهودی)
روایت است که روزی نشسته بد سلمان
به نزد احمد مرسل خلاصه امکان
شنید و دید که نزد خدای لم یزلی
گشوده دست دعا کی خدا به حق علی
مرا خلاص ز خوف خطای امت ک
تمام را به قیامت قرین رحمت کن
نمود حضرت سلیمان بر پیمبر عرض
که ای اطاعت تو بر تمام عالم فرض
اگرچه معترفم بر علی و منزلتش
به من زیاده کن از بهر فخر منقبتش
شفیع روز جزا در جواب وی فرمود
برو به مقبره مردگان قوم یهود
صدا بر آر پی امتحان که ای بندار
چو سر ز قبر برآرد نمای استفسار
که سوی دار بقا زد چو وقت رحلت گام
یهود مرد و یا داشت ملت اسلام
دگر بپرس که اکنون کجاست منزل او
معذب است و یا راحتست حاصل او
چو رفت حضرت سلمان بسوی آن مدفن
بلند کرد به نام یهود صوت حسن
برون نمود یهودی سری ز دامن خاک
پی اجابت سلمان و سید لولاک
به آن طرق که فرموده بد رسول امم
نمود مسئله سلمان زوی نه بیش و نه کم
جواب داد که رخت از جهان برون بردم
یهود و عاصی و مردود و روسیه مردم
ولی به دار فنایم دمی که بود قرار
به سینه بود مرا مهر حیدر کرار
گرفته بود ولایش چو سکه نقش بدل
چنانکه بی رخ او بود زندگی مشکل
ولی ز سستی اقبال و بخت نافرجام
در این جهان نرسیدم به دولت اسلام
در آن زمان که از این عاریت سرا رفتم
سوی جحیم بر خیل اشقیاء رفتم
چو در شراره نار جهنم جا شد
هزار گونه عذابم ز پی مهیا شد
که ناگهان ز عطایای کردگار غفور
فکند بر سر من سایه قبه از نور
به طول و عرض ز راه خیال واسع‌تر
گذشته وسیع فزایش ز حد و مد بصر
دگر ز نار جهنم بجا نماند اثری
نه عقربی و نه ماری نه شعله نه شرری
چو پای بست ولای ابوتراب شدم
به دوزخ ابدی ایمن و از عذاب شدم
رجوع کرد چو سلمان به نزد ختم رسل
به گفت حالت وی نزد مقتدای سبل
رسول گفت که توصیف این محبت کن
به نزد هر که رسیدی ز من روایت کن
بگو محب علی هر کسی که خواهد بود
اگر مجوس و نصاری و ملحد است و یهود
به روز حشر شود گر جهنمش مسکن
خدا از آتش سوزان نمایدش ایمن
کسی که کرده ولایش حمایت کفار
ببین چه دید حسینش ز فرقه اشرار
در آن زمان که مهیای جان نثاری شد
به سوی خیمه روان به افغان و زاری شد
طلب نمود به بر زینب پریشان را
گشودش از پی تسکین لب دُرافشان را
به گریه گفت که ای خواهر ستمدیده
بدار گوش که وقت فراق گردیده
مباد آنکه زنی بعد من تو لطمه برو
مکش ز سینه خروش و مکن پریشان مو
مگر دمی که ببینی تنم به آه و نوا
شده است بی‌سر و غلطان به خاک کرببلا
مرخصی که در آن لحظه‌ای پرشانحال
کنی ز سینه فغان چون کبوتر بی‌بال
ز بعد من متفرق شود چو طفلانم
نمای جمع تو آن کودکان نالانم
زارض ماریه چون سوی شام یار کنند
چو کودکان مرآ بر شتر سوار کنند
چو ساربان دل اطفال من کباب کمند
برای راندن جمازها شتاب کند
بگو رعایت این کودکان نورس کن
ترحمی به یتیمان زار و بی کس کن
ز تشنگی ز تو گیرند گر بهانه آب
ز آب دیده خود ساز جمله را سیراب
اگر پدر طلبند از تو ای حزینه زار
حواله کن پدریشان به عباد بیمار
هوای دیدن اکبر زند چو بر سرشان
بود به دهر همه مومنین براردرشان
بس است این که یتیم‌اند و بی‌کس و دلتنگ
دگر منه که زند کس به فراق ایشان سنگ
بکش عنان سخن (صامت) از وصیت شاه
که او فتاده ز آهت شرر به خرمن ماه
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۷ - قضیه حضرت خلیل با نمرود
شنیدم حدیثی برون از عیوب
که مسطور بد در حیوه القلوب
که چون کرد به اساره عزم رحیل
شد از شهر نمرود بیرون خلیل
ز بیم تماشای نا مرد و مرد
نهان ساره ا بر به صندوق کرد
چو رو سوی بیت‌المقدس نمود
ز قبطی شهی بر سر راه بود
ز ملکش هر آن کسی که کردی عبور
گرفتند عشار از وی عشور
پی عشر اموال عشارها
گشودند یک یک همه بارها
چو نوبت به صندوق ساره رسید
غم پور آذر بدل شد پدید
به عشار فرمود آن بی‌نظیر
پی عشر هر چند خواهی بگیر
دگر قفل صندوق را وا مکن
در او هر چه باشد تماشا مکن
از این گفته عشار پوشید چشم
گشود از درش قفل از روی خشم
بگفتا چه نسبت بدین زن‌تر است
بود بر تو بیگانه یا آشناست
خلیل‌الله از روی صدق مقال
بگفتا مرا هست این زن عیال
پی حفظ ناموس خود بی‌گمان
نمودم به صندوق او را نهان
بدو گفت عشار سر کن تو راه
که بایست رفتن بر پادشاه
ببردند بعد از همه قال و قیل
بر شاه صندوق لوط و خلیل
از این قصه چون شاه شد با خبر
ز صندوق در بسته بگشاد در
چو بر ساره آن جاهل خودپرست
نظر کرد و بر سوی او برد دست
خلیل الله از کار آن زشتخو
ز غیرت بگرداند از ساره رو
برآورد دست دعا ز آستین
بر خالق آسمان و زمین
که یا رب عیال من دل پناه
نگهدار از شر این پادشاه
بشد دست شه خشک از این خیال
نمود از خلیل خدا این سئوال
که شد خشک برگو چرا دست من
شد این درد بهر چه پابست من
بگفتا خدا صاحب غیرت است
ترا مانع از هتک این حرمت است
بگفتا گذشتم از این مدعا
بگو حق کند نرم دست مرا
چو شد دست او نرم بار دیگر
پشیمان نگردید زان شور و شر
برآورد دست طمع تا سه بار
پی اخذ آن گوهر شاهوار
رضا چون نیمگشت پروردگار
بشد دست او خشک در هر سه بار
از آن کرده نومید گردید شاه
بگفت از خداوند عالم بخواه
که بخشد به من باز دست مرا
نخواهد ز خجلت شکست مرا
چه در عهد او گشت ثابت‌قدم
خدا دست او نرم کرد از کرم
بیفتاد بر دست و پای خلیل
پذیرفت دین خدای خلیل
کنیزی که هاجر بود نام او
ببخشید بر ساره نیکخو
در اینجا دل از غصه در برطپید
مرا یاد آمد ز بزم یزید
یکی سرخ مو بو بر آن محبوس
چو افتاد چشمش به آن نوعروس
بگفتا به نزد یزید شریر
که باشد توقع مرا از امیر
که بخشد ز احسان همین دخترم
که از بهر خدمت به خانه برم
چو بشنید ای وی عروس این سخن
در آویخت از زینب ممتحن
که ای عمه آخر من دل دو نیم
همین بس نباشد که گشتم یتیم
گرفتم که ترک عزیزی کنم
چسان عمه دیگر کنیزی کنم
ز چشم اشک زینب روان شد چو شط
بدو گفت ظالم مکن این غلط
نه تو قادری نه یزید دغل
که گردید پیرامن این عمل
به پاسخ سرودش یزید این سخن
که سهل است این کار در نزد من
بگفتاکه نتوانی ای بد شعار
مگر کفر پنهان کنی آشکار
شد اندر غضب آن سگ روسیاه
زبان را گشود از پی ناسزا
بفرمود زینب که ای زشت‌خو
امیری بگو هر چه خواهی بگو
به بیهوده ما را تو سب می‌کنی
ببین بر که ظالم غضب می‌کنی
ز زینب حیا کرد آن تیره رو
بپرداخت بر منع آن سرخ مو
چه آن مرد آن گفتگو را شنید
بپرسید از آن بی‌حیای لعین
که این تیره‌روزان مگر کیستند
چنین در به در از پی چیستند
بگفتا که اولاد پیغمبرند(ص)
پسندیده خالق اکبرند
عال حسینند و سبط رسول
روان علی نور چشم بتول
چو شامی شنید از یزید این جواب
بگفتا شود خانمانت خراب
کشی سبط پیغمبر نیکنام
کشی عترتش را سوی بار عام
گمان کردم ای شوم بی‌نام و ننگ
که هستند اسیران روم و فرنگ
از این داستان (صامتا) شو خموش
که خیرالنسا در جنان شد ز هوش
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۹ - قصه گرگ با رسول خدا(ص)
کرد رحلت چون به حکم دادگر
مادر نیک اختر خیرالبشر
پی پرستار و دل افکار و الیم
بود آن در گردان قیمت یتیم
جستجو کردند در حی عرب
دایه از بهر رسول الله طلب
کرد در آخر ز نیکو گوهری
کوکب بخت حلیمه یاوری
آن همای اوج افلاک جلال
بر سرش باز شرف بگشود بال
آن گرامی گوهر بحر صفا
چند گاهی کرد چون نشو و نما
با پسرهای حلیمه از وداد
بر سر وی خواهش صحرا فتاد
روزها با گوسفندان آن جناب
می‌نمودی جانب صحرا شتاب
تایکی روز از قضای ذوالمنن
ماند اندر خانه آن فخر ز من
کرد همراه برادر خواندگان
گوسفندان را سوی صحرا روان
همره گله چون آن سرور نبود
گرگی آمد گوسفندی را ربود
بازگردیدند وقت شامگاه
رو به سوی خانه چون با اشک و آه
در بر احمد امین ذوالجلال
لب گشودند از برای عرض حال
روز دیگر سرور کل امم
ساخت رنجه جانب صحرا قدم
جان عالم در بر جان آفرین
جبهه عالم نهاد او بر زمین
قبله حاجات ارباب وفا
بود در حال تضرع با خدا
کز دعای آن رسول ارجمند
گرگ پیدا گشت با آن گوسفند
عرض کرد ای خسرو دین و ملل
زد به نادانی ز من سر این عمل
چون ربودم روز پیش این میش را
تا نمایم سد جوع خویش را
هاتفی در گوش من داد این ندا
کای تجاوز کرده از راه خدا
هست از خنم رسل این گوسفند
بر تو می‌باشد حرام ای مستمند
در بر خود همچو جان پروردمش
سر قدم کرده برت آوردمش
یادم آمد باز اندر این مقام
گرگ‌های بی‌حیای شهر شام
آن زمان کز یوسف آل عبا
سر جدا می‌کرد شمر بی‌حیا
زینب غم‌پرور بی‌صبر و تاب
بود در نظاره با قلب کباب
لحظه‌ای در نزد شمر بد سیر
کرد دامن را ز اشک دیده تر
پس به نزد ابن سعد بی‌حیا
با تضرع کرد روی التجا
چون ز شمر و ابن سعد روسیاه
گشت محروم آن زمان با اشک و آه
کرد رو بر شامیان و کوفیان
دختر زهرا به چشم خون فشان
کز شما ای لشکر بیرون ز دین
یک مسلمان نیست در این سرزمین
در جواب آن همای اوج غم
لب فرو بستند از لا و نعم
تا ز تن ببرید پیش چشم وی
شمر راس شاه دین را زد به نی
بر سر نی راس شاه تشنه لب
در تکلم شد به پیش بی‌ادب
کی لعین اینسان که از تیغ جفا
ساختی از پیکر من سر جدا
می نه بینی خیر از جان و جهان
لحم تو گردد جدا از استخوان
از غضب بنهاد آن برگشته دین
آن سر ببریده را اندر زمین
تازیانه برگرفت و از عتاب
زد به راس نور چشم بوتراب
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۱۷ - در نیمه شعبان و مدح حضرت حجت(ع)
یمد بشر نیمه شعبان به خرمی
افکند در بسط جهان فرش خرمی
آورد جانب ملک و جن و آدمی
پیغام خوشدلی که نمائید همدمی
با یکدیگر به شکر خداوند ذوالنعم
ملک و ملل به واسطه نعمتی سترک
از شرق و غرب شاه و گدا کوچک و بزرگ
رومی و هندی و عجم و پارسی و ترک
شیر و غزال و دام و دد و گوسفند و گرگ
در صلح کل ز عقد اخوت زنند دم
اضداد مختلف بفکندند طرح مهر
نور و ضیا فزوده شد از چهر ماه و مهر
جبریل شد منادی جاءالحق از سپهر
یعنی ز جیب غیب عیان ساخت مهر چهر
زد حجت دوازدهم در جهان قدم
بنمود شمع قدرت حق جلوه شهود
شد راه و رسم باطله را رخنه در حدود
مولود باسعادت سلطان ملک جود
دارای عصر مهدی صاحب لوانمود
سطح زمین چو ساحت فردوس منتظم
نائب مناب ختم رسل شاه اوصیا
مسند نشین عرصه کن مظهر خدا
اول ظهورهستی مطلق ز ماسوا
آخر نشان وحدت واجب ز اولیا
مقصود اصل خلقت اشیا ز بیش و کم
فرخنده آیت ملک العرش لامکان
ناموس کبریا شه دین صاحب الزمان
پیرایه بخش عالم کن رهبر جهان
شمع حریم تربیت خلق کن فکان
شمشیر عدل خالق معبود ذوالکرم
بهتر خلیفه و خلف یازده امام
تیغی است انتقام خد ا را که در نیام
پنهان نموده است که هنگام انتقام
کفار را به تیغ دو پیکر دهد مقام
از عرصه وجود به معموره عدم
تشریف صدر اعظمی و مالک الملوک
به رقامتش رسا شده کز سیرت و سلوک
الیوم در کفایت هر کشور و بلوک
چون شوکت محمدی و غزوه تبوک
نامش به حفظ بیضه اسلام شد علم
عرشست اولین قدم از اوج پایه‌اش
حرز جواد ما خلق الله سایه‌اش
قرآن به مدح حضرت او آیه آیه‌اش
روح‌الامین به رتبه امیر طلایه‌اش
گیرد چه روز جنگ به کف صارم دو دم
تا گردن اعادی دین را کند ببند
او را فلک بدادی از کهکشان کمند
سازد چو شقه علم عدل را بلند
گرگ گرسنه طعمه فرستد به گوسفند
شیر غرین کند ز نهیب غزال رم
آیا سبعه را ز وجود وی افتخار
برامهات اربعه خصمی است استوار
باشد به حکم وی سه موالید برقرار
از کثرتش حقایق توحید آشکار
وندر حدوث اوست عیان آیت قدم
ای افتخار خلقت ماکان ومایکون
سوی خدا به خلق وجود تو رهنمون
ار عکس ذات تو نکند جلوه در برون
از پرده خفا به خدا کی کند سکون
در دیده نور و روح به تن نطفه در رحم
ای ممکنات ذره و شخص تو آفتاب
از آفتاب طلعت خود بر فکن نقاب
تا کی نقاب مهر درخشان شود سحاب
دلها ز حسرت رخ زیبات گشته آب
باز آ و قلب اهل ولارا رهان ز غم
از دین احمدی و ز آئین مصطفی
نامی ز جای مانده چو سیمرغ و کیمیا
اسلام اسم اوست هدر رسم او هبا
یا صاحب الزمان به فدایت بیا بیا
شیرازه و نظام جهان را بزن بهم
یاجوج جور وظلم ز هر سو گرفته زور
شد آشکار فسق و پدیدار شد فجور
رخشنده کن به سیر جهان کوکب ظهور
دشمن به عمد و دوست به نادانی و غرور
کردند اساس ملت جد تو منهدم
ای مانده از نناج یدالله یادگار
ای وارث علی حسب الارث ذوالفقار
باز آ به حفظ حرمت آئین کردگار
تطهیر کن به آتش شمشیر آب دار
ز آلایش عباد صنم ساخت حرم
ای داد خواه خلق که از خالق جلیل
باشد حمایت تو بارص و سا کفیل
مداح آستان تو تا کی بود ذلیل
(صامت) شد از تعدی عدوان تو را دخیل
بهر خدا میان من و خصم شو حکم
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۱۲ - حکایت عابد با کور
عابدی صومعه هفتاد سال
داشت در شغل عبادت اشتغال
نام وی مشهور خاص و عام بود
مستجاب الدعوه ایام بود
شد شبی در خانقاه وی زنی
نزد عابد خواست آن زن مسکنی
عابد سن زن را ز نزد خود براند
زن برفت و عقل عابد را بخواند
کای به ملک حق پرستی همه گام
پخته‌های خویش را منمای خام
شاید این زن رفت و در ای نشام تار
در کف حق‌ناشناسی شد دچار
عصمت این زن اگر رفتی به باد
وای بر حال تو در روز معاد
با نهیب عقل از جا جست زود
در بروی آن زن از رحمت گشود
داد اندر کنج معبد جای او
تا نگردد واله و شیدای او
نیمه شب ابلیس از روی حسد
زد بطاس عصمت عابد لگد
طشت عابد زان لگد آواز کرد
مشت عابد را به کلی باز کرد
از پس یک عمر طاعت روزگار
با زنا بنمود عابد را دچار
هفت نوبت عابد نا پارسا
اندر آن شب کرد با آن زن زنا
توسن نفسش چو از جولان فتاد
دید داده خرمن دین را بباد
رو به صحرا بر نهاد آسیمه سر
وز ندامت کوفت سر را بر حجر
گشت از دنبال چشمش زین غلط
بر زمین اشک پشیمانی چه شط
زین طرف بر آن طرف پویان براه
برد اندر روزن غاری پناه
یک طرف با حق ز عصیان در خضوع
یک طرف بی‌صبر و تاب از درد جوع
دید در آن غار ده تن را مقر
جملگی محروماز نور بصر
چشم حق بینشان سوی حق وا شده
بسته چشم از خلق و نابینا شده
کرد عابد در بر ایشان وطن
شد چو وقت شام از حی ز من
بهر کوران جملگی ده قرص نان
از پی رزق مقرر شد عیان
مرد عابد دست را آورد پیش
قرص نانی برگرفت از بهر خویش
یک نفر زان کورها بی‌نان بماند
اشک بی‌تابی به دامن برفشاند
گفت ای رازق چه بدتقصیر من
کاندرین شب گشت دامنگیر من
بس که نیران شهادت بر فروخت
مرد عابد را به حالش دل بسوخت
اوفتاد اندر دل وی التهاب
کرد با نفس از سر عبرت خطاب
کی بزیر بار عصیان گشته خم
تابکی سازی به جان خود ستم
تو گنه‌کاری و در خورد تعب
چیست جرم مرد کور ای بی‌ادب
او گرسنه مانده و قلب تو سیر
مرگ باشد لایق تو رو بمیر
دادن آن نان را به کور و کور خورد
عابد مسکین ز درد جوع مرد
بر ملایک از خدا آمد خطاب
بعد مردن کامدش وقت حساب
طاعت او را بسنجیدند چون
از عباداتش زنا آمد فزون
پس زنای وی بسنجیدند باز
با همان یک نان به حکم بی‌نیاز
اجر یک نان از زنا آمد زیاد
حق در رحمت بر وی وی گشاد
رو عزیزا تا که داری دسترس
گه گهی بر حال مسکینان برس
کز عبادت قامتت گر خم شود
یاز گریه نور چشمت کم شود
با یک لغزش که افتادت ز دست
اوفتد بر کشتی دینت شکست
(صامتا) گر می‌توانی نان بده
گر نداری نان برو پس جان بده
صامت بروجردی : کتاب المناجات با قاضی الحاجات
شمارهٔ ۲ - و برای او همچنین
ای خالقی که صانع ارض و سما توئی
معبود کائنات ز شاه و گدا تویی
چشم امید سوی دارند ممکنات
آن کسی که بوده است و بود با بقا توئی
در ورطه مهالک و آلام صعب سخت
یاری دهنده همه در هر کجا توئی
در روز حشر وقت حساب و دم صراط
دیان دین و حاکم یوم‌الجزا توئی
بر عاصیان بی‌سروپا از طریق لطف
از راه توبه جانب خود رهنما توئی
جرم و گه ز ما و عطا و کرم ز تو
بیگانگی ز ما و بما آشنا توئی
بر بی‌کسان مضطر و درمانده و ضعیف
گوش زبان و چشم و دل و دست و پا توئی
ما مجریم و مذنب و مردود و تیره‌بخت
بخشنده معاصی و جرم و عطا توئی
شخص تو از گناه و ثوابست بی‌نیاز
محتاج کی به فعل بد و نیک ما تویی
کبر و ریا به خرج تو هرگز نمی‌رود
تا بر بساط کبر و ریا کبریا توئی
تو خیر محضی و من بدنام شر محض
چن رو سیاه تر ز مس و کیمیا توئی
دنیای ما گره زده در کار آخرت
بگشا گر ز کار که مشکل‌گشا توئی
طبعم مریض کشمکش روزگار شد
یا رب به دردهای نهانی دوا توئی
غیر از تو گر خدای دگر بود سوی او
می‌بردمی پناه ولیکن خدا توئی
هم ترسم از تو هم به تو هستم امیدوار
مقصود از نتیجه خوف و رجا توئی
بر ما مبین اگر همه در خواب غفلتیم
بر خود ببین که رافع هر ابتلا توئی
ما در پناه آل عبا جا نموده‌ایم
بگذر ز ما که حامی آل عبا توئی
امید ما به دوستی دوستان تو است
بر دوستان قرین بصدق و صفا توئی
واخجلتا ز معصیت (صامت) ای خدا
رسوا مکن مرا که قدیم العطا توئی
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۹ - و برای او
فرداست که از رحمت حق عاصی رانده
خود را بطرب خانه فردوس رسانده
و آن کس که به شبها ز ریا نافله خوانده
بیچاره کلاهش به پس معرکه مانده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
در زورق حیات است جان رقیب خائف
بارب نگاه دارش از باد نامخالف
ما دین و دل نهادیم در وجه دلستانان
صد شکر کاین ذخیره شد صرف در مصارف
تا بپری به جانان کردند وقف جان را
واقف نبود گوئی زاهد ز شرط واقف
گر درد و غم فرستی وصلت کنیم حاصل
ما میکنیم تحصیل تا میرسد وظائف
معشوق و جام می را گر حق نمی شناسی
در راه حق شناسی نه سالکی نه عارف
دیدم لب و دهانش بوسی به چند گفتم
گویند با لطیفان بسیار ازین لطایف
آید به بوی زلفت بر در کمال رقصان
چشمی به حلقه دارد در طوف کعبه طائف
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
به مسجد هفته از تو کجا یک سجدة لایق
که در آدینه ای زاهد به شش روز دگر فاسق
له فی کل موجود علامات و آثار
دو عالم پر ز معشوق است کو یک عاشق صادق
نیاوردی کسی در گوش آواز خطیبان را
فلو لا بسمعوا منهم هو المطعم هوالرازق
چرا از دوست وا مانی به لذت های جسمانی
غم لیلى خوری اولی که شهد و شکر فابق
مریض العشق لایفنی به سکر الموت و المحمی
خوشا سرمستی مجنونه خنکه دلگرمی وام
نسیم الورد بحییکم رحیق الحب یشفیکم
من الظلمات ینجیکم بدون الشمس و الشارق
دلت گرم است با دنیا مپوشان ای کمال این تب
چو در دارالشفای دین طبیبی بافتی حاذق
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۹
قطره قطره از دریا چو به ساحل آیی
گره به دریا برسی قطره نبی دریایی
پیش او آنی و در خانقه الله گونی
او مولی و در مدرسه مولانایی
گرنه با اونی اگر پادشهی درویشی
ال ورن بیخویشی اگر با همه تنهایی
بی غمش در تعبی با غم او در طربی
دریاب لب او مگی با لب او حلوایی
گه دلی گاه زبان گاه نهان گاه عیان
گاه آئینه گهی طوطی شکر خابی
زنگ هر آینه کان روی توان دید توئی
دم به دم ز آینه این زنگ چرا نزدایی
پیش روی تو صد آئینه نهادست کمال
روشنست آینه ها بنگر اگر بینایی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
دردمندان را ز بوی دوست درمان می رسد
مژده فرزند پیش پیر کنعان می رسد
یوسف کنعانی از زندان همی یابد خلاص
خاتم دولت به انگشت سلیمان می رسد
خضر را نور الهی ره نمایی می کند
کز میان تیرگی بر آب حیوان می رسد
امن و راحت در میان ملک پیدا می شود
سایه کیخسرو فرخ به ایران می رسد
چشم روشن می شود چون صبح دولت می دمد
این شب تاریک ظلمانی به پایان می رسد
می در فشد ابر و می گوید زمین مرده را
تازه و سیراب خواهی شد که باران می رسد
بلبلان را باد نوروزی بشارت میدهد
کز ره یک ساله گل سوی گلستان می رسد
می رساند عاشقان را باد پیغامی ز دوست
وه که زان همدم چوراحتها به ایشان می رسد
همچو سلطان نبوت را ز انفاس اویس
جان ما را راحتی از بوی جانان می رسد
این نسیم خوش نفس و اسایش جان همام
از غبار منزل او عنبر افشان می رسد
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۵ - در نعت خلیفه سوم
چون عمر شد روان به دار سلام
گشت عثمان خلیفة الاسلام
ناصر ملت محمد بود
ناشر سنت مؤید بود
بهدى الله عینه قرت
من به عز نفسه أغبرت
مأمن خلق بود همچو حرم
ذاتش آراسته به خلق و کرم
شرم و حلمش چو علم و عقل تمام
داده دین را به خلق وعدل نظام
سخنش همچو خلق بودی نرم
کرمش بر زبان فکندی شرم
قامع الکفر دافع الطغیان
رافع الشرع جامع القرآن
تازه رویش چوگل به آب حیات
پرورانیده در حیا به حیات
ملکی بود آدمی پیکر
بهره اش داد خوی پیغمبر
بیشتر آن خلاصه ایام
روز و شب در صیام بود و قیام
از آفتاب نبوتش به دو نور
گشت بیت الحزن سرای سرور
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - در وصف عشق
ذوق وجد وسماع وجان بازی
هست در قوم ملت تازی
زانکه ایشان ز دل خبر دارند
با نشاط از شراب اسرارند
عاشقان حبیب معبودند
مخلصان چون ایاز محمودند
ساقیا باده ده حریفان را
گرم کن مجلس ظریفان را
نه شرابی که آن شر انگیزد
فتنه یی ناگهان برانگیزد
آفت عقل و دین و دانایی
مستیش را نتیجه رسوایی
باده یی کان به کام جان نوشند
نخرندش به سیم و نفروشند
قوت جان عابدان زان می
دولت حسن شاهدان زان می
سینه عاشقانش خمخانه
دهن عارفانش پیمانه
روح راحت رسان روح افزا
روح را مایه فتوح افزا
مستیش به بسی ز هشیاری
خواب آن خوبتر ز بیداری
غفلت آرد ولی ز شهوت و آز
بی خبر دارد از جهان مجاز
اگر از دور دختر انگور
بشنود بوی آن شراب طهور
مست گردد چنان که از مستی
هیچ یادش نیاید از هستی
جز به رندان فقر آن ندهند
جرعه ییزان به خسروان ندهند
در خرابات فقر رندانند
کز نظرهای خلق پنهانند
خورده از دست دوست جام شراب
رسم و بنیاد حرص کرده خراب
مست از می خراب از ساقی
فانی از خود به عشق او باقی
عشق ابری ست آب حیوان بار
بر دل عاشقان خوش گفتار
زنده گردد ز آب حیوان دل
چون ز باران نو بهاری گل
دل چو یا بد حیات جاویدان
اثری نیز هم دهد به زبان
هرچه دل راند بر زبان قلم
هست از آثار عشق در عالم
این نمط را سخن که میرانم
لایق عشق نیست میدانم
سخنی بس بلند می باید
تا که تقریر عشق را شاید
وان نه اندازه زبان من است
که بسی برتر از بیان من است
الیک چون کردم این سخن آغاز
هم بر آرم به قدر خویش آواز
پادشاهی که وصف اوست قدم
مبدع کاینات شد ز عدم
بی نهایت جمال او چو جلال
عقل کل را نبوده است مجال
کاورد در نظر جمالش را
با تصور کند مثالش را
لایق روی اوست هم نظرش
خود ندیده ست دیده دگرش
کی برد بهره دیدویی ز لقا
تا نگردد به نور او بینا
یافت نوری که چشم آن نور است
دولت ناظری که منظور است
به حقیقت چو بنگری ای دوست
گفت غیر مراد او هم اوست
سخنش جز به او نمی زیبد
عشق او هم به او همی زیبد
به گروهی ز بندگان لطیف
داده است از نحبهم تشریف
جان ایشان چو کرد آیند وار
پرتوی از جمال او اظهار
دوست جانی دگر به جان بخشید
تا به آن جان محبتش ورزید
سر این حال عاشقان دانند
که یحبونه به جان خوانند
بود پیوند حسن و عشق به هم
از ازل تا ابد نگردد کم
جاودان است حسن در اظهار
هست ازو گرم عشق را بازار
عشق از سلطنت به یک چوگان
کرد نه گوی آسمان گردان
گویها شد زنور بینایی
گرم روتر زهر توانایی
گشت معلوم کآسمان در چرخ
آمد از شوق اختران بر چرخ
عشق خورشید عالم جان است
جاودان ظاهر و درفشان است
جان چو شد آفتاب عشق پرست
بنهد شمع عقل را از دست
در جهانی که نور جاوید است
دیده فارغ ز ماه و خورشید است
عشق جان است و کایناتش تن
جمله اجزای تن ازو به سخن
عشق شاه است و بارگاهش دل
دل چون گلشنش بود منزل
دل به انوار معرفت روشن
دار و ز اخلاق خویش چون گلشن
تازند عشق در دلت خرگاه
که به گلخن فرو نیاید شاه
عشق را با دلی بود پیوند
که نیاید ز آب و گل در بند
عقل را هست پیشه معماری
می کند سعی در جهان داری
هرچه در سالها نهد بنیاد
عشق در یک نفس دهد بر باد
هر درختی که عشق جنباند
میوه بر شاخ او کجا ماند
عقل آموزگار جان آمد
عشق فارغ ازین و آن آمد
چون کند شهریار عشق شکار
عقل و جان را کجا دهد زنهار
حسن از عشق آتشی افروخت
که پر و بال عقل جمله بسوخت
عقل و علم و عبادت و تقوی
بنمایند راه با دعوی
عشق دعوی شکرهمی باید
تا به معنیت راه بنماید
عشق با فقر هم عنان آمد
وز غنا آستین فشان آمد
سر بنه خواجگی بنه از سر
تا تو از بیسری شوی سرور
هر که از عشق می زند نفسی
کی بود در سرش دگر هوسی
الاف بیهوده زو قبول مکن
حال باید گواه دل نه سخن
به زبان کار بر نمی آید
کرم و ذوق دل همی باید
چیست دانی نشان این معنی
باختن مال و جاه بیدعوی
دست بگشادن و زبان بستن
ره بریدن به دوست پیوستن
طالب در به وقت غوطه زدن
می رود کف گشاده بسته دهن
تو به دریای عشق غوطه زنان
چه روی بسته کف گشاده دهان
هر که زین بحر طالب گهر است
اجتهادش مناسب گهر است
شود از بند جان و تن آزاد
می کند غوصه هرچه بادا باد
این چنین جوی گوهر شهوار
ورنه خرمهره را خر از بازار
التفاتی اگر به جان داری
یا تعلق به این جهان داری
از محبت هنوز بی خبری
بی خبر نام عشق چند بری
به زبان راز دل من پیدا
عشق خود هست بی زبان گویا
مهره دل چو مهر دوست ببرد
مهربان گشت زنده یی که بمرد
زنده عشق عین جان باشد
سخنش بی زبان روان باشد
کهنه جانی فدای جانان کن
تا تو را تازه جان ببخشد کن
در جهانی که جان همی بارد
نیم جانی که در حساب آرد
عاشقان چون کنند جان افشان
جان خود نیز در میان افشان
جان که بهر نثار جانان است
پیش اصحاب ذوق جان آن است
عاشقانی که محرم یارند
خازنان کنوز اسرارند
گرچه مستند نیک باخبرند
هستی خویشتن عدم شمرند
عاشقی گر زغایت مستی
کند آغاز دعوی هستی
سخن از جان جان شنو نه زتن
که به او زیید این سخن گفتن
پادشاه است در حساب نه تخت
مثل تخت هست همچو درخت
کامد از جانب درخت ندی
الیک موسی شنید از مولی
اوست سبحانی و انا الحق گوی
اولیا راست آب او در جوی
هستی اور است نیستی ما را
بیش نیست از نمود اشیا را
اوست موجود و کاینات ازو
فاعلم أنه لا وجود الا هو
این معانی که در بیان آمد
گرچه راحت فزای جان آمد
به حدیثی چنین دقیق و لطیف
نتوان کرد عشق را تعریف
در نیابند عشق را به سخن
ذوق دل را همی مشاهده کن
گر کنی سالها حدیث شکر
از حلاوت مذاق را چه خبر
آن که وقتی شکر چشیده بود
نوق آتش به جان رسیده بود
بی سخن باخبر بود زشکر
این چنین است حال حسن و نظر
سمع از آواز خوش مشام از طیب
می رسانند هم به روح نصیب
هرگز این ذوقهای وجدانی
یافتن از حروف نتوانی
گر دهد آفریدگار لطیف
بنده یی را ز لطف خود تشریف
از محبت دلش شود آگاه
همچو یوسف شود ز چاه به جاه
ای کریمی که جان همی بخشی
این جهان و ان جهان همیبخشی
جان ما را ز عشق جانی بخش
شکر انعام را زبانی بخش
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰ - در مدح واعظان متدین
واعظانی که اهل تحقیقند
به مواعظ کلید توفیقند
یافتند از خدای عز و جل
عقل و ایمان وذوق وعلم وعمل
روز و شب کار بندگی دارند
وز بیان آب زندگی بارند
از نفس چون مسیح جان بخشند
مایه علم از زبان بخشند
همه گویند آنچه باید گفت
روحشان با عروس معنی جفت
مایه دار حدیث و قرآنند
علم دانستنی نکو دانند
چون شروعی کنند در تفسیر
عقل حیران شود از ان تقریر
خوش حدیثند و دلپذیر همه
هم فقیهند و هم فقیر همه
پادشاهان گدای ایشانند
سروران خاک پای ایشانند
در ره دین به جان همی کوشند
دین به دنیا و حرص نفروشند
آب روی از برای نان نبرند
به سخن نان ناکسان نخورند
زین تختند و منبر و محفل
فاضل و کاملند و صاحب دل
سخن این مذکران بشنو
همه تن گوش باش و آن بشنو
تا رسی در سعادت عقبی
بار یابی به جنت المأوی
کرده ای باد در بروت که چه
کبر و مستی زمن یموت که چه
ای تو اندر سرای پیچا پیچ
هیچ تن هیچ تن هزاران هیچ
غیر ازین تنه لطیفه یی دگر است
که غرض ز آفرینش بشر است
جسم چون زان لطیفه شد خالی
زیر خاکش نهان کنی حالی
زان همه خسروان روی زمین
زان همه موبدان با تمکین
زان همه صف دران شیراوژن
که شکستند شیر را گردن
زان همه عالمان روشن دل
هریکی همچو بحر بی ساحل
زان حکیمان که فکر ایشان راه
برد بالای هفتمین خرگاه
زان همه خواجگان با نعمت
زان همه محسنان با خدمت
همه شاعران پاک سخن
که سخنشان زمان نکرد کهن
زان همه مطربان خوب آواز
زان همه عاشقان شاهد باز
زان همه شاهدان سیمین بر
از مه و آفتاب نیکوتر
اثری در جهان نمی بینم
هست نامی نشان نمی بینم
همه را عاقبت زوالی بود
گشت معلوم کان خیالی بود
هیچ خواندن خیال را چه عجب
آنچه گفتم نبود ترک ادب
غرض من ازین سخن صور است
حال معنی و کار آن دگر است
که فنا سوى آن نیابد راه
حبذا جان مردم آگاه
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۱۵ - حکایت
زنگیی زشت را ظریفی دید
گفت باید به ریش او خندید
با مویز سیاه برد جعل
نزد آن زشت روی گنده بغل
گفت کاین نقل باده خواران است
لایق بزم شهریاران است
چون سیه دست سوی نقل کشید
جعلی چند از آن میان بدوید
گفت کاینها گریز پایاند
به مویز دگر نمی مانند
بخورم اول آن که خواهدجست
کان دگرها نمی رود از دست
خنفسا میدوید از پس و پیش
زنگی از پی چو گرگ از بی میش
بر دهان میفکند یک یک را
خوش نمود آن شکار مردک را
چون که نقل گریز پای بخورد
رو به نقل شکسته پای آورد
نه جعل ماند پیش او نه مویز
پیش ابله چه بانگی صبح چه تیز
روی عیش تو را کنند چو قیر
دوستی ابله و سلیطه پیر
نفط بر روی خویشتن ریزی
به که با الهی در آمیزی
آب حیوان به حلق خود در ریز
خر نهای سر مبر به پیش گمیز
هذیان را به سمع راه مده
جیفه بر خوان پادشاه منه
بینیت پیش کون خر بهتر
زانکه گوش تو نزد مردم خر
جرم سرگین به آب محو شود
وز دماغ تو گند آن برود
گند انفاس مردک جاهل
از دماغ تو کیا شود زایل
هر زبانی که یاوه گوی بود
آلت دیو زشت خوی بود
دل احرار گنج اسرار است
خازن گنج عقل هشیار است
دیو دزدی ست در پی آن گنج
خازنش را همی نماید رنج
تا بدزدد جواهر اسرار
برد آن را به کلبه اشرار
یا به بازار حرص بفروشند
ثمنش می خورند و می نوشند
روز کی چند از آن بیاسایند
عاقبت هم اسیر دام آیند
هم به دنیی شوند خوار و خجل
همچو مستان فتاده اندر گل
هم به عقبی شوند ز اهل جحیم
ز آتش افتاده در عذاب الیم
بهر آسایش جهان جهان
این همه رنجها منه بر جان
پند صاحب دلان به جان بنیوش
سخن ابلهان مکن در گوش
جهل بر علم اختیار مکن
پود مگذار و قصد تار مکن
عافیت را به درد سر مفروش
صوت نی را به تیز خر مفروش
لفظ های خشن درین ابیات
هست حنظل میان قند و نبات
هذیانی که بر زبان آمد
لایق وصف ابلهان آمد
قطران است لایق هندو
ارغوان را چه نسبت است بدو
هر نمط را معین است سخن
وز تناسب مبین است سخن
هرکه صاحب بیان معتبر است
وز فنون حدیث باخبر است
عذر من پیش او قبول آید
اعتراضی برین نفرماید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷
می چون سبو کشید، لب می پرست ما
در کارگاه سعی، نجنبید دست ما
ما کرده ایم دانه ی دل در زمین عشق
از آسیای چرخ نیاید شکست ما
امروز، زاهد از لب ما بوی می شنید
ای بی خبر ز بزم شراب الست ما
پا در زمین نشئه ی عشرت فشرده ایم
باشد چو تاک، میکده ها زیر دست ما
خمخانه ها تهی شد و ما تشنه لب حزین
می، شد کبابِ حوصله ی دیر مست ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
برق بگریخت نفس سوخته، از کشور ما
شعله گردی ست که برخاست ز خاکستر ما
کیست کز شعلهٔ خورشید، برآرد شبنم؟
دل به افسانه، جدا کی شود از دلبر ما؟
لب اگر باز کنی، چهره اگر بنمایی
گل کند جنّت ما، موج زند کوثر ما
این که در دامن صحرای جنون می بینی
لاله نبود، که گل انداخته، چشم تر ما
زندگی بخش بود مرده دلان را چون صبح
مگذر از فیض صفای دم جان پرور ما
گریه ساکن نکند آتش ما را در عشق
شعله یک نیزه گذشته ست چو شمع از سر ما
باده از پردهٔ شب، ساقی ما صاف کند
شفق صبح بود دُرد تَهِ ساغر ما
این سیاهی به سر ما، نه ز داغ است حزین
پرتو انداخته بر تارک ما، اختر ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
سحر ز هاتف میخانه ام سروش آمد
که بایدت به در پیر می فروش آمد
به جان چو خدمت میخانه راکمر بستم
سرم ز مستی آسودگی به هوش آمد
چو ره به گشت گلستان وحدتم دادند
نوای بلبل و زاغم، یکی به گوش آمد
به پای مغبچه گر جان دهم غریب مدان
که خون مشرب یک رنگیم به جوش آمد
برآور از قفس ای بلبل خزان زده سر
که فصل گل شد و ایام عیش و نوش آمد
دگر خموش نشستن به خانه، بی دردیست
که قمری از سر هر شاخ در خروش آمد
سرم به قیصر و خاقان فرو نمی آید
از آن زمان که سبوی میم به دوش آمد
کسی زبان نتواند به راز غیب گشود
جرس به قافلهٔ اهل دل خموش آمد
به دست پیر خرابات توبه کرده حزین
که مست از در میخانه خرقه پوش آمد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۵
لوح دل را اگر از نقش دوبی ساده کنی
خاطر از خانقه و میکده آزاده کنی
هر سر خار بیابان شجر طور بود
دیده گر آینه حسن خداداده کنی
در خرابات به یک ساغر می نستانند
تکیه تا چند به این خرقه و سجاده کنی؟
چون صراحی همه مقبول مغان می گردد
سجده ای چند که در پای خم باده کنی
ای که خنگ فلکت زیر رکاب شرف است
چه شود گر نظری جانب افتاده کنی؟
تو به این حوصله، با عشق ستیزی هیهات
دل مگر درخور خیل غمش آماده کنی
چه کم از قدر تو ای خسرو خوبان گردد
گر نگاهی به حزین دل و دین داده کنی؟
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۴ - ماده تاریخ
احرام روضه شیخ، بستیم و شد میّسر
گردید دیده روشن، از نور باهرِ شیخ
سالی که این سعادت، ما را میّسر آمد
تاریخ این زیارت گردید، زایر شیخ