عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲ - در نعت حضرت ختمی مآب گوید
اگر زنطقه ی موهوم، آمده دهنی
دهان تو است در آن نقطه هم بود سخنی
نمود لعل تو اثبات ذات جوهر فرد
روا است بوسه زدن بر چنین لب و دهنی
ستاره سان همه چشم فلک صفت همه گوش
که بینم آن دهن و بشنوم از آن سخنی
لطیف پیکر او، زآن نداشت سایه که بود
زجان زنده دلانش لطیف تر بدنی
بر او چو یزدان تشریف مَکرَمت پوشاند
نهفت کون و مکان را درون پیرهنی
تو شمع انجمنی دیگران چو پروانه
اگر کنند نکویان شهر انجمنی
قد تو سرو، دل عاشقان بود چمنش
که دیده است چنین سروی و چنین چمنی
ز شانه زلف شکن در شکن، مزن برهم
که آشیانه مرغ دلی است هر شکنی
مرا به مشک ختن با تو احتیاجی نیست
که چین ظره ی تو هست مُشک را ختنی
حکایت دل درمانده است ورطه ی عشق
شنیده ای تو اگر، شرح موری و لگنی
مرا ببین که کنم کوه راه ناله زجای
مخوان فسانه، کزین پیش بود کوهکنی
به عالمی نفروشم ترا که نتوان داد
گران بها گهری را، به کمترین ثمنی
غریب عالم خاکیم، سال ها به گذشت
در این دیار ندیدم مردم وطنی
من و مدایح ختم رسل، شه لولاک
که نیست خوشتر ازین شیوه، در زمانه فنی
نخست فیض ازل اولین تجلی حق
که او است مظهر فیّاض کُل، به هر زمنی
نبیّ مکّی امیّ محمد عربی
که هست علت ایجاد هر روان و تنی
«محیط» مادح احمد خدای باشد و بس
مدیح حضرت او نیست، حق هم چو منی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۴ - در ثنای عصمت کُبرای خدا حضرت فاطمه ی زهرا علیهما السلام
ای چهر بر فروخته ات، لاله زار عمر
بازآ که بی رخ تو خزان شد بهار عمر
عمرت دراز باد که آمد طرب فزا
با یاد روی و موی تو لیل و نهار عمر
سرو و گلی نیامده چون عارض و قدت
در گلشن زمانه و در جویبار عمر
صبر و قرار عمر، تو بودی و بی تو رفت
از کف زمام طاقت و صبر و قرار عمر
هر دم که بی تو می گذرد دیده جای اشک
خون گریدا به حال من زار و کار عمر
آشفته تر زطره ی تو گشته حال من
آشفته تر زحالت من، روزگار عمر
تاری اگر زطره ی تو افتدم، به چنگ
آید به دولت تو به دست، اختیار عمر
هرکس که دید روز وداع تو واقف است
بر بی دلان چه می گذرد، از گذار عمر
هر دم که بی حضور عزیزان به سر رود
انصاف، خواندنش نتوان از شمار عمر
به گرفته دل غبار کدورت زهستیم
کو نیستی که شویَدم از دل غبار عمر
جز کشتگان دوست که جاوید زنده اند
جاوید بر نخورده کس از شاخسار عمر
غفلت نگر که پیک اجل در رسید و باز
دل بسته ای به دولت بی اعتبار عمر
فهم سخن اگر ننمایی، شگفت نیست
هوشت زسر ربوده می خوشگوار عمر
خواهی زخواب غفلت، بیدار شد ولی
صهبای مرگ بشکندت، چون خمار عمر
با رشته ی ولای بتولش، چو بستگی است
از هم گسسته می نشود، پودر و تار عمر
خورشید آسمان ولایت که پرتوی
ز انوار او است شمس وجود نهار عمر
هر تن که عاری است زتشریف مهر او
باشد دو روزه صحبت او ننگ و عار عمر
اوقات عمر صرف ثنایش کنم که هست
این شیوه مایه ی شرف و افتخار عمر
گر هیچ یادگار نباشد «محیط» را
این نغز گفته بس بودش یادگار عمر
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۵ - در مدح اصغر ثقلین و اکبر سبطین حضرت امام حسن علیه السلام
منم که شهره به سرگشتگی به هر کویم
فتاده در خم چوگان عشق، چون گویم
هوای گلشن فردوس برده از خاطر
نسیم روح فزا، خاک آن سر کویم
چنان زخویش تهی گشته ام، زجانان پر
که گر زپوست برآیم تمام خود اویم
عجب مدار اگر مشک بوی شد نَفَسم
که هم دم سر آن زلف عنبرین بویم
هزار سلسله بگسسته ام زشور جنون
از آن زمان که گرفتار، تار آن مویم
به سوی خویش کشم روزگار رفته زدست
اگر به چنگ فتد آن کمند گیسویم
به رغم آن گه زند طبق عشق زیر گلیم
حدیث حسن تو بر بام عرش می گویم
درون سینه دلم از طرب به رقص آید
در آن زمان که بنشسته ای به پهلویم
ترا به تیغ چه حاجت برای کشتن من
که خود هلاک کند، آن کشیده ابرویم
مرا زپای نیفکنده نیز برده زدست
سپید ساعد آن شوخ سخت بازویم
ز بس به روز فراقت گریستم بگرفت
تمام روی زمین را سرشک چون جویم
هزار بار گَرَم هم چو تاک سربزنی
زشوق تیغ تو بار دگر همی رویم
اگر پیاله گرفتم ملامتم مکنید
به باده رنگ ریا را زخرقه می شویم
حوالتم به می ناب و لعل یار کند
علاج درد دل خود زهر که می جویم
ز فیض خاک در مجتبی شه کونین
به آب خضر زند طعنه نظم نیکویم
ولی ایزد یکتا دوم امام حسن
که هست مدحت او طبع و عادت و خویم
گرم به تیغ زند از درش نتابم رخ
که فیض او در دولت گشاده بر رویم
به هر کجا که روم، روی دل به جانب او است
که نیست دیده ی امّید از دگر سویم
چو دستبرد سپهرم زپا برآرد، مرا
طریق بندگیش را به سر همی پویم
مرا به روز قیامت «محیط» فخر و شرف
همین بس است که مدّاح حضرت اویم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶ - در مدح رابع اصول دین ثالث ائمه هُدی حضرت سیّدالشهداء علیه السلام
نیمه شب بر سرم آن خسرو شیرین آمد
خفته بودم که مرا بخت به بالین آمد
آمد آن گونه که تقریر نمودن نتوان
چون توان گفت به تن جان به چه آیین آمد
قامت افروخته افروخت رُخ طُرّه ی پَریش
بهر یغمای دل عاشق مسکین آمد
تلخی زهر غم هجر به امید وصال
به مذاق من سودازده شیرین آمد
به همه عمر دَمی شاد نخواهم دل ریش
تا شنیدم که مقامت دل غمگین آمد
سخن از قد و رخ و زلف و بنا گوش تو رفت
یادم از گلشن فردوس و ریاحین آمد
فکر دنیا هوس و کسب جنان مُزدوری است
قرب یزدان نه از آن حاصل و نی زین آمد
دل سودازده طوف سر کوی تو کند
صعوه را بین که به جولانگه شاهین آمد
عرصه ی دل زنهیب شه پیل افکن عشق
ساده از اسب و رخ و بیدق و فرزین آمد
کسب دولت مکن ای خواجه که درویشان را
ترک دولت سبب حشمت و تمکین آمد
من و مدّاحی شاهی که «حسین منی»
مدحتش مادح وی ختم نبیّین آمد
آن چنان پای به میدان محبت بفشرد
که سروش زیب سنان سپه کین آمد
خامس آل عبا شافع کونین حسین
که غلامیّ درش فخر سلاطین آمد
ما سوایش به فدا باد که فرخ ذاتش
ما سوی را سبب خلقت دیرین آمد
توشه ی روز جزا مایه ی امید «محیط»
شیوه ی منقبت عترت یاسین آمد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰ - در مدح امام هفتم باب الحوائج حضرت امام موسی کاظم علیه السلام
یار برفت و دور از او، صبر و قرار شد زکف
سیل سرشک از پیش، گشت روان به هر طرف
تا شده از نظر نهان، نقطه ی خال دلکشش
دایره سان به دور دل، اندوه و غم کشیده صف
بی رخ و طُرّه ات مرا، ای مه آفتاب رو
روز سیاه شد زغم، دیده سپید از أسف
مشعل آفتاب شد، تیره زدود آه من
تا مه عرضت گرفت از خط مشک سا کلف
زیبد اگر به عالمی، فخر کنی که سال ها
مادر دهر ناورد هم چو تو نازنین خلف
یار کمان کشید و من، دل بر او به چابکی
آمد از این کِشاکِشم، تیر مراد بر هدف
هر که به غیر عاشقی، پیش گرفت پیشه ای
کرد به یاوه زابلهی، عمر عزیز را تلف
از خط جام ساقیا، آیت مغفرت به خوان
بخشش دوست را سبب، لغزش ما است لا تخف
گردش آسمان مگر، گوهری سخن شده
آن که نیاز از سفه، فرق زُمرّد از علف
بهر نشاط قدسیان، زهره به جام آسمان
نظم طرب فزای من، خواند به بانگ چنگ و دف
هشت بهشت را بها، مدح امام هفتمین
موسی کاظم است و من، آمده ام بها به کف
والی دین ولی حق، آن که نموده از ازل
عرش زفرش درگهش، کسب سعادت و شرف
دل صدف است و گوهرش، مهر گران بهای او
بهتر از این گهر دگر، هیچ نپرورد صدف
کاش «محیط» چون شود، خاک بر غم خارجی
خاک وجود او بَرَد، باد صبا سوی نجف
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱ - در منقبت ثامن الائمّه حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام
نسیم روح فزا از دیار دوست رسید
که کشتگان غم هجر را روان بخشید
بهار آمد و بهر نثار مقدم او
فشاند ابر بهاری زدیده مروارید
و عارض و خط دلجوی دوست سبزه و گل
به شاخسار شکفت و زجویبار دمید
قدح نهاده به کف لاله شد به طرف چمن
زمان عشرت و فصل گل است و دور نبید
جفا و جور رها کن به شکر این نعمت
که سرو قد ترا حدّ اعتدال رسید
ندیده هیچ زیانی هزار سود ببرد
هر آن که گنج ولی را به نقد مهر خرید
غلام همّت آن خواجه ی خردمندم
که درک فیض و سعادت به کسب مال گزید
ز تند باد حوادث فتاده کشتی دل
در آن محیط که او را کرانه نیست پدید
من و ملازمت آستان پیر مغان
که جام جم به گدایان آستان بخشید
مرا زباده غرض مهر احمد و آل است
که دل زساغر وحدت کَه اَلَست کشید
هُمای همّت من شاهباز اوج شرف
به بال شوق سوی آشیان قدس پرید
چو طفل طبع مرا مادر مشیّت زاد
به مهر عترت پاک رسول ناف برید
زبان به مدحت سلطان دین رضا بگشود
ز پیر عقل چو آموخت طرز گفت و شنید
شه سریر ولایت علی بن موسی
که جام زهر بلا را کشید و دم نکشید
امام ثامن ضامن که می تواند کرد
به یک اشاره به هر لحظه نه سپهر پدید
ولی ایزد یکتا که دست همت او
هماره قفل مهمات خلق راست کلید
«محیط» از شرف بندگی آل رسول
به دولت أبد و مُلک لایزال رسید
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۳ - در مدح امام دهم حضرت امام علی النّقیّ علیه السلام
سر رفت و دل هوی تو بیرون زسر نکرد
ترک طلب نگفت و خیال دگر نکرد
چشمم سپید شد به ره انتظار و باز
از گرد رهگذار تو قطع نظر نکرد
به گذشت عمر و سروقد من دمی زمهر
بر جویبار دیده ی گریان گذر نکرد
شمع وجود بی مه رویش نداد نور
نخل حیات بی قد سروش ثَمر نکرد
در سنگ خاره ناله ی من رخنه کرد لیک
سختی نگر که در دل جانان اثر نکرد
بد عهدی زمانه نظر کن که آسمان
گردش دمی به خواهش اهل هنر نکرد
دل در جهان مبند که این تندخو حریف
با هیچ کس شبی به محبت سحر نکرد
معمار روزگار کدامین بنا نهاد
کز تندباد حادثه زیر و زبر نکرد
دنیا متاع مختصری غم فزا بود
خرم کسی که میل بدین مختصر نکرد
فرخنده بخت آن که در این عاریت سرا
جز کسب نیک نامی، کار دگر نکرد
دل با ولای حجّت یزدان دَهُم امام
از کید نه سپهر مخالف حذر نکرد
سلطان دین علی نقی آن که آسمان
سر پیش آستانش، از شرم بر نکرد
ترک مراد خاطر او را قضا نگفت
اندیشه ی خلاف رضایش قدر نکرد
خورشید آسمان ولایت که ذره ای
بی مهر او به عالم امکان گذر نکرد
انوار فیض عامش بر ذره نتافت
کان ذرّه جلوه ها بر شمس و قمر نکرد
طبع «محیط» غیرت دریا است نظم او
هر کس شنید فرق زعقد گهر نکرد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۷ - در مدح حضرت علی بن الحسین الاکبر علیه السلام
ای لعبت فَرّخ رخ فرخنده شمایل
دل ها به تو مشتاق و روان ها به تو مایل
افتاده ی تیر نگهت عارف و عامی
دلداده ی چشم سهیت عالم و جاهل
بر پای دل از سلسله ی موی تو زنجیر
بر گردن جان از سر زلف تو سلاسل
از جور غم هجر تو دست همه بر سر
در خاک سر کوی تو پای همه در گِل
در حلّ یکی عقده زموی تو بماندیم
با اینکه نمودیم بسی حلّ مشاکل
بگشا لب جان بخش که ما سنگ دلان را
در نقطه ی موهوم شده مسئله مشکل
مجموعه ی خوبی شد زآن گه که وجودت
پر گشته زمهر شه فرخنده خصایل
مرآت جمال ازلی شبه پیمبر
مصباح هدا نور خدا شمس قبایل
مقتول نخستین زسلیل شه لولاک
که آمد غم او ناسخ غم های اوایل
فرزانه ذبیحی که به میدان محبت
پیش از همه یاران شده در جستن قاتل
محبوب خلیلی که نموده به ره حق
یک مرتبه هفتاد و دو قربانی قابل
از خویش تهی گشته و سرشار زمعشوق
گردیده زجان دور و به جانان شده واصل
بودی علی اکبر شاه شهدا را
نور بصر و راحت جان و ثمر دل
ز آن رو شه دین گفت پس از وی که نباشم
ای راحت جان بی تو به جان راغب و مایل
رفتی تو و فارغ شدی از اندوه عالم
من ماندم و غم بی تو درین غمکده منزل
در بحر جهان آل علی کشتی توحید
مستمسک این فُلک بَرد رَخت به ساحل
ز انوار علی بن حسین بن علی شد
از عرصه ی دل ظلمت هر وسوسه زائل
چون یار «محیط» است ولای علی و آل
از زلزله ی حشر نگردد متزلزل
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۹ - در رِثاء حضرت علیّ بن الحسین الاصغر علیه السلام
ز رنگ هستی خود ساده ساز لوح ضمیر
گرت هوا است که گردد زغیب نقش پذیر
به راه پر خطر عشق پا منه که آنجا
گذار بر دم تیغ است و راه بر سر تیر
به زندگانی عشاق، دل مرا سوزد
که هست یاورشان درد و غم معین و ظهیر
از آن به حال مجانین عشق رشک برم
که هست سلسله ی زلف یارشان زنجیر
به عالمی نفروشم غمت که کس ندهد
چنین نفیس متاعی، بدین بهای حقیر
کرا که محنت و غم شد زخوان غیب نصیب
نشاط و عیش نگردد، مسیر از تدبیر
همان حکایت صعوه است و چنگُل شهباز
حدیث نیروی تدبیر و قوّت تقدیر
توان نمودن هر درد سخت را درمان
به غیر درد جدایی که نیست چاره پذیر
خطا سرودم مرگ است، چاره ی هجران
گرت خلاصی ندهد، زقید هجر بمیر
ترا زسرّ حقیقت، چو نیست آگاهی
ز جهل نکته به شوریدگان عشق مگیر
دمی امید رهایی مدار در همه عمر
برای آن که شود در کمند عشق اسیر
خدای هر دم، تقصیر من زیاد کُناد
اگر محبت خاصان حق بود تقصیر
گواه صدق مقال حق اینکه نیست مرا
به جز محبت عشاق کربلا به ضمیر
حدیث محنت آن تشنگان غرقه به خون
حکایتی است که نتوان نمودنش تقریر
عجب ترا زهمه شرح غم علی اصغر
که گر جوان شنود، از ملال گردد پیر
به دشت ماریه چون آه اختر سوز
شد از درون جگر تشنگان به چرخ اثیر
علی اصغر خود را نهاد بر کف دست
خدیو دین ملک العشق، شاه عرش سریر
میان معرکه آمد بر سپاه عدو
ستاد و از دل پردرد، برکشید نفیر
سرود هست گنه، گر را به کیش شما
به هیچ کیش ندارد، گناه طفل صغیر
دهید جرعه ی آبی بدین صغیر که سوخت
درون سینه دل نازکش زقحطی شیر
جواب مقصد شه را، کمان گشود زبان
رساند آب به حلقوم اصغرش با تیر
برید حنجر او گوش تا به گوش و نشست
به بازوی شه دین، نوک تیر خصم شریر
گلوی خشکش گردید تر، ولی از خون
به حلق تشنه ی او نی رسید آب و نه شیر
تبسمی به رخ شاه کرد و رفت زدست
به بزم قدس زدندش زبام عرش صفیر
کشید تیر زحلقوم او شه شهداء
ز دیده اشک فرو ریخت هم چو ابر مطیر
فشاند خون گلویش به سوی چرخ برین
به گریه گفت که ای ایزد سمیع و بصیر
فصیل ناقه ی صالح، به رتبه ی برتر نیست
از این صغیر که گردید، کشته بی تقصیر
«محیط» شرح غمی را چسان تواند گفت
که از شگفتی نتوان، نمودش تصویر
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲۲ - در میلاد سعادت بنیاد امام زمان علیه السلام
عید است و کرده دلبر من دست و پا خضاب
خوش رنگ تازه ریخته از بهر دل برآب
دارد برای بردن دل، شیوه ها به چشم
ریزد بر آب رنگ و بَرَد دل زشیخ و شاب
تنها نه من زنرگس مستش شدم زدست
بر هر که بنگری زهمین باده شد خراب
ماه هلال ابروی من، بر فروخت چهر
وز پرتو جمال بِزد، راه آفتاب
سالی است در میان دل و لعل آن نگار
باقی است از برای یکی بوسه شکرآب
عیدانه را ستانم، امروز بوسه ای
زان لعل لب که ریزدم از کان شهد ناب
شد سال نو، زدست مده باده ی کهن
کین آب زندگی است در ایام، دیر یاب
آمد بهار و روز گُل است و زمان مُل
ساقی بیار باده به بانگ دف و رُباب
از سبزه شد بساط زُمرّد بسیط خاک
وز کف فشاند لؤلؤ لالا، بر آن سَحاب
از بهر دلربایی عُشّاق بی قرار
سُنبل بِتار طُره درافکند، پیچ و تاب
ز افغان عندلیب و هیاهوی می کِشان
بیدار چشم نرگس مَخمور شد زخواب
هم چون صنوبر قد جانان به چشم من
افکنده سایه سرو سهی در میان آب
ذرات کائنات به رقصند و در سماع
از یُمن مولد مَلک مالک الرقاب
کَهف امان پناه جهان صاحب الزمان
شاهی که سوده نُه فلکش جبهه بر جناب
مهدی ولی قائم موعود و منتظر
آخر امام و یازدهم نجل بوتراب
عنوان آفرینش و فهرست کُن فکان
کز دفتر وجود بود، فرد انتخاب
با پایه ی عنایت او، پاید آسمان
در سایه ی حمایت وی، تابد آفتاب
هستند ریزه خوار زخوان عطای او
از پیل تا به پشه، زشهباز تا ذباب
راعی شود زمعدلتش، گرگ بَر غَنم
غالب شود به مملکتش صعوه بر عقاب
بی امر او نریزد، یک برگ از درخت
بی فیض او، نبارد یک قطره از سحاب
باشد گه تجلّی یزدان بی مثال
آن ذات حق نما، چون برون آید از حجاب
گیرد زعدل و دادش، آرام روزگار
از ظلم و جور گیرد، هرگاه انقلاب
حَصر مَحامدش نتوان کرد از آن که هست
نطق الکن و محامد بی حد و بی حساب
درمانده ام (اَغِثُنی) یا صاحب الزمان
یا خاتم الائمه و یا تالی الکتاب
بگشا در عطا زکَرم بر رخ «محیط»
ای بی کف عطای تو مسدود، فتح باب
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲۵ - مختوم به منقبت شاه ولایت علیه السلام
بی رخ و زلف تو دل را روز و شب آرام نیست
با کسی این طایر وحشی به جز تو رام نیست
ناصحم گوید: دهد بر باد، نام نیک، عشق
می نداند عاشقان را قید ننگ و نام نیست
عقده ی زلف دو تا را برگشا، از پای دل
مرغ دست آموز را، حاجت ببند و دام نیست
آتشین می، پختگان سخت بنیان را سزد
در خور این لقمه هر نازک مزاج خام نیست
ساقیا می ده که از کلید سپهر و اختران
هیچ کس ایمن مگر در دور و رطل جام نیست
خاصیه گان را نیست آگاهی چو زاسرار وجود
دار معذورش اگر زین رمز، آگه عام نیست
تا نشنیدم در دم مرگم، نماید شاه رخ
در همه عمرم به جز ادراک آن دم کام نیست
شاه درویشان علی مرتضی که افلاک را
بهر طوف آستانش روز و شب آرام نیست
با خبر از شوق و ذوق و شور مستی «محیط»
کس به جز صافی دلان رند دُرد آشام نیست
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲۶ - ایضاً در مدح شاه اولیاء ارواح العالمین له الفدا
بی تو نباشد عجب، گر زدل آرام رفت
می رود آرام دل، چون که دل آرام رفت
از رخ و زلف تو بود، گر زدل آرام رفت
بی رخ و زلف زدل طاقت و آرام رفت
سعی نمودم بسی، در طلب تو ولی
کام مسیر نشد، عمر به ناکام رفت
کوشش بی فایده است، بی مدد لطف حق
کیست که کاری ازو، پیش به ابرام رفت
دور ززلف و رخت، ای مه خورشید رو
با غم و رنجم بسی، صبح شد و شام رفت
پخته نشد هر که را، سینه زسودای عشق
درین سپنجی سرا، خام شد و خام رفت
دیدم در خواب دوش، دام سر زلف دوست
مرغ دلم پَر گرفت، در پی آن دام رفت
شیوه ی دُردی کشی، کرد مجرّد مرا
یک سره اسباب زهد، در گرو جام رفت
غیر زمانی که شد، صرف ثنای علی
جمله به بیهودگی، حاصل ایام رفت
مایه ی آرام دل، نام علی شد «محیط»
رفت زدل اضطراب تا به لب این نام رفت
طی طریق طلب، باید کردن به سر
راه نیابد به دوست، هر که به اقدام رفت
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲۷ - و له علیه الرحمه فی التّشبیب و التّحبیب
تا زتاب می گل رویت شکفت
ترک گل بلبل زسودای تو گفت
از پی آویزه ی گوش تو دل
با مژه بس دانه ی یاقوت سُفت
آن موحد شد که با جاروب لا
از حریم دل غبار شرک رُفت
گر فروشد بوسه را جانان به جان
می ستانم من که ارزان است و مفت
جز هلال ابروان ماه من
دلبری را کس ندیده طاق و جفت
ساقیا می ده که دور خرمی است
بخت شد بیدار و چشم فتنه خفت
چون ثنای شاه دین گوید «محیط»
پای تا سرگوش شو بهر شنفت
نوبهار جود کز فیض دَمش
گلشن ایجاد را گل ها شکفت
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲۸ - در منقبت مولای متقیان امیرمؤمنان علیه السلام
تهی زخویشم و سرشار آن چنان از دوست
که گر زپوست برآیم هر آن چه بینی اوست
زمن مپرس بد و نیک وضع عالم را
که هرچه در نظر آید مرا تمام نکوست
نکو است هرچه درآید مرا به پیش نظر
که هیچ پیش نظر نایدم به جز رخ دوست
زعشق روی توام منع می کند زاهد
بیا و روی نگه کن که سخت تر از روست
حدیث دوستی زلف تو روزی زدم و می خواران
چو خوب در نگری داستان سنگ و سبوست
به چنین زلف تو روزی به شوخی دست
گذشت عمری و دستم هنوز غالیه بوست
به چین زلف تو دل رفت و روزگاری شد
خبر ندارم ازو در کدام حلقه ی موست
مرا تلق خاطر به سرو بالایی است
که بنده ی قد او هر چه سرو بر لب جوست
مرا تبی است که هر چیز او بود نیکو
نکوتر از همه این یک بود که نیکو خوست
غلام حلقه بگوشان ان بتم که سپهر
فتاده در خم چوگان قدرتش چون گوست
ولی ایزد بی چون علی شه مردان
که مظهر حق و دست و زبان و دیده ی اوست
«محیط» ترک ولای علی نخواهد گفت
به جرم عشق اگر بر کنندش از سر پوست
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲۹ - موشح به منقبت شاه ولایت امیرالمؤمنین علیه السلام
جان ناقابل قربان تو نیست
ورنه دل بستگیم هیچ به جان جان تو نیست
شاهد حال بود وضع پریشان که مرا
بستگی جز به زلف پریشان تو نیست
چون شوم محرم کویت بکَنم جامه زتن
زان که این دلق کهن لایق ایوان تو نیست
به یکی لطمه دو صد گوی دل از جای بکند
تا نگویند اثر در خم چوگان تو نیست
هر که شد بسته ی ید تو زغم آزاد است
بسته ی بند غم است آن که به زندان تو نیست
در همه شهر تنی نیست زصاحب نظران
که دل او هدف ناوک مژگان تو نیست
زتو ای کان ملاحت همه کس بهره ور است
در سری نیست که شوری زنمکدان تو نیست
آب حیوان بود مایه ی عمر ابدی
چشمه ی آن به جز از چاه زنخدان تو نیست
روز محشر که زهولش سخنان می گویند
سخت روزی است ولی چون شب هجران تو نیست
چون قلم بر خط فرمان تو سر به نهادم
باز گویند که این بنده به فرمان تو نیست
قربت ای کعبه ی مقصود اگر دست دهد
با کی از بُعد ره و خار مغیلان تو نیست
بعد از این آب دهم کِشت خود از چشمه ی چشم
دیگر ای ابر مرا چشم به باران تو نیست
برو ای شیخ که از کبر و غرورت ما را
گشت معلوم که جز باد در انبان تو نیست
با تولای علی ای همه تن غرق گناه
دل قوی دار که اندیشه زعصیان تو نیست
روز محشر چو به طومار عمل درنگرند
جز ثنای علی و آل به دیوان تو نیست
یا علی روی دل و دیده ی امید «محیط»
جز به دست کرم و درگه احسان تو نیست
ای کلام الله ناطق به تمام قرآن
نیست یک آیت تعظیم که در شأن تو نیست
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۰ - در منقبت حضرت ابوالامه علی بن ابیطالب علیه السلام
چون در چمن چمان شد، آن شوخ سرو قامت
در هر قدم به پا کرد هنگامه ی قیامت
از آب و رنگ رخسار، بر آبروی گلزار
بازار سرو به شکست، قدّش زاستقامت
تو خون خلقی نوشی ای شیخ و ما می ناب
انصاف ده از این دو، شاید که را ملامت
در خاکدان گیتی، بی عشق هر که سر کرد
خواهد به خاک رفتن، با حسرت و ندامت
فانی است هر چه بینی در این سرای خاکی
جز نام نیک عشاق که او راست استدامت
به شکست ساغر دل، لعل لبت به فرما
کز بوسه ای برآید، از عهده ی غرامت
ای محرمان حضرت، با پادشه بگوئید
تیمار خستگان است، سرمایه ی سلامت
منعم اگر نپرسد، از حال بینوایان
پرسند و باز ماند، در عرصه ی قیامت
در ری شده است ما را، بی دوست کار مشکل
نی مانده پای رفتن نی طاقت اقامت
مهر علی است جنت، قهر علی است دوزخ
حُب علی است میزان در عرصه ی قیامت
از پا «محیط» افتاد، از دست برد ایام
دست بگیر زالطاف، ای منبع کرامت
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۲ - مختوم به منقبت حضرت ولایت مآب علیه السلام
دور نمودم تا فلک از آستان دوست
دارم تن و دلی چو دهان و میان دوست
دارم دل شکسته و دانم که جای او است
ورنه به دل علاقه ندارم به جان دوست
تا از خودی تو اثری است، گرچه نام
هرگز گمان مبر که بیابی نشان دوست
بیرون بود زقوه ی ما سست بازوان
با ضعف دل کشیدن محکم کمان دوست
باید گذشتن از تن خاکی که این غبار
حائل شده میانه ی ما و میان دوست
گیرد چو سیل حادثه آفاق را تمام
در الامان ما است، بلند آستان دوست
دانی که دوست کیست، علی شاه اولیا
چه بود «محیط» خاک ره پاسبان دوست
از مویه هم چو موی وز ناله شدم چو نای
از دوری دهان و فراق میان دوست
دادن به سرو، نسبتش از پست همتی است
برتر زطوبی است، قد دلستان دوست
گردد کجا ز زلزلت الارض مضطرب
آن را که دل قوی است به خط امان دوست
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۴ - ایضاً در مدح شاه اولیا ارواح العالمین له الفدا
غیرت طوبی بود، قامت دلجوی دوست
رشک ریاض جنان، خاک سر کوی دوست
قید غلایق گسست، قوّت بازوی عشق
حجاب هستی به سوخت، تجلّی روی دوست
سلسله ی کائنات، جمله به رقصند و هست
سلسله جنبانشان، سلسله ی موی دوست
روی زمین را گرفت، تیغ زبانم تمام
تا که حکایت شود، زتیغ ابروی دوست
اول ایام عمر، روز وفات من است
زان که به روز وفات، ببینمی روی دوست
در کف داود از آن، آهن چون موم بود
که می رسیدنش مدد، زسخت بازوی دوست
واسطه ی فیض روح، بود دم عیسوی
منبع آن فیض بود، لعل سخنگوی دوست
با ید بیضای کلیم، گشت زخود بی خبر
کرد تجلی به طور، چو ایزدی روی دوست
دوست که باشد علی، هست مراد «محیط»
وان که بود بعد مرگ، خاک سرکوی دوست
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۵ - ایضاً من نوادر طبعه و خیاله علیه الرحمه
نه به تنها دل من از پی دلدار به رفت
هرکجا بود دلی، در سر این کار به رفت
دل سودازده با سلسله رقصد زطرب
تا که در سلسله ی گیسوی دلدار به رفت
ای خوش آن جان که نثار ره جانان گردید
سرفراز آن که سرش در قدم یار به رفت
بوسه بر خاک در دوست تواند دادن
هرکه منصور صفت تا به سر دار به رفت
کو مجالی که دهم شرح که از دست غمت
چه ستم ها به من زار دل افکار به رفت
هر شب از هر مه روی تو ای رشک قمر
ناله ی زارم تا گنبد دوار به رفت
این عجب بین که به لب نامده شد شهره شهر
ماجرایی که میان من و دلدار به رفت
چهره ی شاهد معنی همه ی عمر بدید
هر که بیرون دمی از پرده انکار به رفت
کیست این ساقی سرمست که از جلوه ی او
از حریفان کهن هوش به یک بار به رفت
بود در نقطه ی موهوم دهان تو سخن
گفتگوها بسی از عالم اسرار به رفت
سود بازار جهان جمله زیان است ای دل
صرف آن برد کزین بیهده بازار به رفت
ره به سر منزل مقصود تواند بردن
هرکه در مرحله ی عشق، سبک بار به رفت
ای خوش آن روز که گویند از این خانه «محیط»
رخت بر بست و به سر منزل دلدار به رفت
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۶ - در مدح حضرت اسدالله الغالب علی ابن ابیطالب علیه السلام
آن شاهد مقصود که در پرده نهان بود
دوشینه ی بر دیده ی من، جلوه کنان بود
نوشین لب و رخشان رخ و زلف به خم او
نور بصر و تاب دل و قوت روان بود
خواندم مه و مهرش به نکویی چو بدیدم
بهتر ز مه و مهر، نه این بود و نه آن بود
می خواندمیش ماه اگر، ماه سخنگو
می گفتمیش سرو، اگر سرو روان بود
بیدار شد از خواب چو چشمان تو شد باز
هر فتنه ی خوابیده که در ملک زمان بود
خود را نگه از فتنه ی ایام، توان داشت
وز نرگش فتان تو، ایمن نتوان بود
هر سود که گفتند به بازار جهان هست
دیدیم به جز سود غمت جمله زیان بود
معذور همی دار اگر بی خود و مستیم
هشیار به دور لب لعلت نتوان بود
گر زلف و بناگوش ترا خلق نمی کرد
ایزد، نه زدین نام و نه از کفر نشان بود
در حلقه ی نوشین دهنان، هرکه بدیدم
این ملطع جان بخش منش ورد زبان بود
روزی که نه از ماه نه از مهر نشان بود
روشن زتجلی علی کون و مکان بود
وجه الله باقی که عیان شد زشهودش
آن شاهد غیبی که پس برده نهان بود
موسی ار نی گوی، چه در طور درآمد
نوری که تجلی بر آن بود، همان بود
با کشتی خود خود نوح زحملش سخنی گفت
زان روی زطوفان حوادث، به امان بود
آتش به خلیل الله از آن برد سلامت
گردید که حبّ علیش جوشن جان بود
صوت خوش داود که بردی دل عالم
یک شمه اش از فیض لب و لطف میان بود
از شادی قرب حرمش از دل آدم
رفت آن غم و اندوه که از بعد جنان بود
چون یافت مدد از دم او عیسی مریم
جان بخش دمش غیرت آب حیوان بود
چون نام علی نقش نگین کرد سلیمان
حکمش چو قضا بر همه ی خلق روان بود
تنها نه همین بود معین، ختم رسل را
بر خیل رسل یار، به هر عهد و زمان بود
در منقبتش هر چه «محیط» از دل و جان گفت
صدق است و یقین دان، نه دروغ و نه گمان بود
شاهی که تولاش بود معنی ایمان
کافر بود آن کس که بگوید، نه چنان بود