عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
مسکین تن بی خواب مرا تاب نماند
خواب از بر من به تیر پرتاب نماند
چون گرد من از سرشگ پایاب نماند
نشگفت گرم به آب در خواب نماند
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
ای جوی فراق در تو پایاب نماند
با موج تو کشتی مرا تاب نماند
ای کعبه ی وصل، بی توام خواب نماند
خرسندیم از تو جز به محراب نماند
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
چون دیده ی من به سوی جانان نگرد
ترسان نگرد ز خلق و پنهان نگرد
چشم سر من در تو بدانسان نگرد
چون دیده ی مرده کز پس جان نگرد
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
پیوسته مرا دل به هوای تو کشد
و اندیشه به یاد دلگشای تو کشد
جانم نفس عجز برای تو کشد
ماننده آن نفس که نای تو کشد
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
در ظلمت شبهای فراق ای دلبر
بینی که چگونه می برم عمر به سر
ضایع نشود ریختن خون جگر
کاخر به دمد صبح امید چاکر
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
گر عاشق دلسوخته بی تدبیر
پیغام دهد که از توام نیست گزیر
صفرا چه کنی رحم کن ای بدر منیر
پای تو گرفته است رهی دستش گیر
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
ز آن عهد پر از نفاقت ای شمع سرور
چون آتش شب نمای نزدیک ز دور
چون از تف تابش تو گشتیم نفور
خواهی همه نار باش و خواهی همه نور
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
شبهای دراز تو به آرام و به ناز
خوش خفته و خواب با تو گشته دمساز
مسکین من بیدل چه به شبهای دراز
چون چشم فلک نیایدم چشم فراز
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
تا چون گل لعل گونه بفروخته ام
چون نیلوفر جامه غم دوخته ام
بیداری شب ز نرگس آموخته ام
زیرا که چو لاله با دل سوخته ام
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
تا باز ترا به دیده ام زارترم
دیدار ترا ز جان خریدارترم
تو خفته چو ظالمان خوش و من همه شب
از دیده مظلومان بیدارترم
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
از گرمی خورشید رخ روشن او
رنجورتر است از دل عاشق تن او
یک روز که فرصت بود از دامن او
چون سایه درون شوم به پیراهن او
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
چون یار به بوسه دادنم بار گرفت
زلفش بگرفتم از من آزار گرفت
چون یاری من یار همی خوار گرفت
زان خواست به دست من هی سار گرفت
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
ای کرده گران غمت سبکباری من
خندان دو لبت ز گریه و زاری من
دیوانه شدم دریغ هشیاری من
ای خفته میازمای بیداری من
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
از شیرینی چون به سخن بنشینی
وز دو لب خود شکر به دامن چینی
در بوسه مرا لب تو گوید بینی
هرگز شکر لعل بدین شیرینی
ابوالفرج رونی : غزلیات
شمارهٔ ۲
بیامدی صنما برد و پای بنشستی
دلم ز دست برون کردی و به در جستی
نه مست بودی و پنداشتم که چون مستان
همی به حیله شناسی بلندی از پستی
سه روز شد پس از آن تا ز درد فرقت تو
نه هوشیاری دانم که چیست نه مستی
درست گشت که جان منی بدان معنی
که تا زمن بگسستی به من نپیوستی
به جان جانان گر تو به دست خویش دلم
چنانکه بردی امروز باز نفرستی
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۶
شب سیاه بدان زلفکان تو ماند
سپید روز بپاکی رخان تو ماند
عقیق را چو بسایند نیک سوده گران
که آبدار بود، با لبان تو ماند
ببوستان ملوکان هزار گشتم بیش
گل شکفته برخسارگان تو ماند
دوچشم آهو و دو نرگس شکفته ببار
درست و راست بدان چشمکان تو ماند
کمان با بلیان دیدم و طرازی تیر
که بر کشیده شود، بابروان تو ماند
ترا بسروین بالاقیاس نتوان کرد
که سرورا قد و بالا بدان تو ماند
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۹ - قصیده
پری چهره بتی عیار و دلبر
نگاری سرو قدّ و ماه منظر
سیه چشمی که تا رویش بدیدم
سرشکم خون شدست و بر مشجر
اگر نه دل همی خواهی سپردن
بدان مژگان زهر آلود منگر
وگر نه بر بلا خواهی گذشتن
بر آتش بگذر و بردرش مگذر
بسان آتش تیزست عشقش
چنانچون دو رخش همرنگ آذر
بسان سرو سیمین است قدّش
ولیکن بر سرش ماه منور
فریش آن روی دیبا رنگ چینی
که رشک آرد بر او گلبرگ تر بر
فریش آن لب که تا ایدر نیامد
ز خلد آیین بوسه نامد ایدر
از آن شکر لبانست اینکه دایم
گدازانم چو اندر آب شکر
از آن لاغر میانست آنکه عشقم
چنین فربه شدست و صبر لاغر
به چهره یوسف دیگر ولیکن
به هجرانش منم یعقوب دیگر
اگر بت گر چنان پیکر نگارد
مریزاد آن خجسته دست بت گر
و گر آزر چنو دانست کردن
درود از جان من بر جان آزر
صنوبر دیدم و هرگز ندیدم
درخت سیم کش بر سر صنوبر
چنان کز چشم او ترمس نترسید
جهود خیبری از تیغ حیدر
چنان کان چشم او کردست با من
نکرد آن نامور حیدر به خیبر
چنان بر من کند او جور و بیداد
نکردند آل بوسفیان به شبیر
چنان چون من برو گریم نگریید
ابر شبیر زهرا روز محشر
مرا گوید ز چندین شعر شاهان
ز چندین عاشقانه شعر دلبر
به من ده تا بدارم یادگاری
به پرده ی چشم بنویسم به عنبر
به حلقه زلفک خویشش ببندم
چو تعویذی فرو آویزم از بر
کم از شعری که سوی ما فرستی
نه ام اندر خور گفتار وز در
مگر خود شعر بر من برنزیبد
مگر خود نیستم ای دوست در خور
ایا ناپاک دار این خواریم بس
بدین اندر نیارم سر به چنبر
چرا بنویسیم باری مدیحی
امیر نامداران شاه مهتر
کدامست آنکه گویی روی گیتی
بیفروزد به وسعد مظفر
چو نام آن نگار آمد به گوشم
فرو باریدم از چشم آب احمر
فراقش صورتی شد پیشم اندر
خیالی دیدمش مکروه و منکر
بترسیدم که ناگاهان کنارم
تهی گرداند از بستان عبهر
چو از من بگسلد کی بینمش باز
کی آید این گذشته رنج را بر
فرو بارید ابر از دیدگانم
بر آن خورشید کش بالا صنوبر
همی بگریستم تا ز آب چشمم
چو روی یار من شد روی کشور
چو روی یار من شد دهر گوئی
همی عارض بشوید بآب کوثر
به کردار درفش کاویانی
به نقش وشی و کوفی سراسر
بپوشیده لباس فرودینی
بیفکنده لباس ماه آذر
گل اندر بوستانان بشکفیده
بسان گل بنان باغ پر بر
تو گویی هر یکی حور بهشتی است
به دست هر یک از یاقوت مجمر
به صد گونه نگار آراسته باغ
به نقش و شی و نقش مسطر
به کاخ میر ما ماند به خوبی
گشاده بر همه آزادگان در
سحرگاهان که باد نرم جنبد
بجنباند درخت سرخ و اصفر
تو پنداری که از گردون ستاره
همی باریده بر دریای اخضر
نگار اندر نگار و لون در لون
هزاران در شده پیکر به پیکر
به زیر دیبه سبز اندر آنک
ترنج سبز و زرد از بار بنگر
یکی چون حقه ی از زرّ خفچه است
یکی چون بیضه ی بینی ز عنبر
بنفشه ز یر و زیر شاخ سوسن
چو بر دیبای زنگاری مزّبر
به شادروان شهر آزاد ماند
که اسکندر برو پاشید گوهر
درخت سبز تازه شام و شبگیر
که ماه از برهمی تابد بر او بر
درفش میر بوسعدست گوئی
فروزان از سرش بر تاج گوهر
به گیتی ز آب و آتش تیز تر نیست
دو جانند و دو سلطان ستمگر
تو را سیمرغ و تیر گز نباید
نه رخش جادو و زال فسونگر
گر او رفتی به جای حیدر گرد
به رزم شاه گردان عمرو و عنتر
نه ز آهن درع بایستی نه دلدل
نه سر پایانش بایستی نه مغفر
عدو را بهره از تو غل و پاوند
ولی را بهره از تو تاج و پر گر
یکی زردشت وارم آرزویست
که پیشت زند را بر خوانم از بر
در آب گرم در ماندست پایم
چو در زرفین در انگشت ازهر
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۰
چگونه بلائی که پیوند تو
نجویی بد است و بجویی بتر
شبی بیش کردم چگونه شبی
همی از شب داج تاریک تر
درنگی که گفتم که پروین همی
نخواهد شد از تارکم ز استر
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۲
چشم تو که فتنه ی جهان خیزد ازو
لعل تو که آب خضر می ریزد ازو
کردند تن مرا چنان خوار که باد
می آید و گرد و خاک می بیزد ازو
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۸
کاشکی اندر جهان شب نیستی
تا مرا هجران آن لب نیستی
زخم عقرب نیستی بر جان من
گر ورا زلف معقرب نیستی
ور نبودی کو کبش در زیر لب
مونسم تا روز کوکب نیستی
ور مرکب نیستی از نیکویی
جانم از عشقش مرکب نیستی
ور مرا بی یار باید زیستن
زندگانی کاش یارب نیستی