عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
ابوالفرج رونی : غزلیات
شمارهٔ ۲
بیامدی صنما برد و پای بنشستی
دلم ز دست برون کردی و به در جستی
نه مست بودی و پنداشتم که چون مستان
همی به حیله شناسی بلندی از پستی
سه روز شد پس از آن تا ز درد فرقت تو
نه هوشیاری دانم که چیست نه مستی
درست گشت که جان منی بدان معنی
که تا زمن بگسستی به من نپیوستی
به جان جانان گر تو به دست خویش دلم
چنانکه بردی امروز باز نفرستی
دلم ز دست برون کردی و به در جستی
نه مست بودی و پنداشتم که چون مستان
همی به حیله شناسی بلندی از پستی
سه روز شد پس از آن تا ز درد فرقت تو
نه هوشیاری دانم که چیست نه مستی
درست گشت که جان منی بدان معنی
که تا زمن بگسستی به من نپیوستی
به جان جانان گر تو به دست خویش دلم
چنانکه بردی امروز باز نفرستی
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۶
شب سیاه بدان زلفکان تو ماند
سپید روز بپاکی رخان تو ماند
عقیق را چو بسایند نیک سوده گران
که آبدار بود، با لبان تو ماند
ببوستان ملوکان هزار گشتم بیش
گل شکفته برخسارگان تو ماند
دوچشم آهو و دو نرگس شکفته ببار
درست و راست بدان چشمکان تو ماند
کمان با بلیان دیدم و طرازی تیر
که بر کشیده شود، بابروان تو ماند
ترا بسروین بالاقیاس نتوان کرد
که سرورا قد و بالا بدان تو ماند
سپید روز بپاکی رخان تو ماند
عقیق را چو بسایند نیک سوده گران
که آبدار بود، با لبان تو ماند
ببوستان ملوکان هزار گشتم بیش
گل شکفته برخسارگان تو ماند
دوچشم آهو و دو نرگس شکفته ببار
درست و راست بدان چشمکان تو ماند
کمان با بلیان دیدم و طرازی تیر
که بر کشیده شود، بابروان تو ماند
ترا بسروین بالاقیاس نتوان کرد
که سرورا قد و بالا بدان تو ماند
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۹ - قصیده
پری چهره بتی عیار و دلبر
نگاری سرو قدّ و ماه منظر
سیه چشمی که تا رویش بدیدم
سرشکم خون شدست و بر مشجر
اگر نه دل همی خواهی سپردن
بدان مژگان زهر آلود منگر
وگر نه بر بلا خواهی گذشتن
بر آتش بگذر و بردرش مگذر
بسان آتش تیزست عشقش
چنانچون دو رخش همرنگ آذر
بسان سرو سیمین است قدّش
ولیکن بر سرش ماه منور
فریش آن روی دیبا رنگ چینی
که رشک آرد بر او گلبرگ تر بر
فریش آن لب که تا ایدر نیامد
ز خلد آیین بوسه نامد ایدر
از آن شکر لبانست اینکه دایم
گدازانم چو اندر آب شکر
از آن لاغر میانست آنکه عشقم
چنین فربه شدست و صبر لاغر
به چهره یوسف دیگر ولیکن
به هجرانش منم یعقوب دیگر
اگر بت گر چنان پیکر نگارد
مریزاد آن خجسته دست بت گر
و گر آزر چنو دانست کردن
درود از جان من بر جان آزر
صنوبر دیدم و هرگز ندیدم
درخت سیم کش بر سر صنوبر
چنان کز چشم او ترمس نترسید
جهود خیبری از تیغ حیدر
چنان کان چشم او کردست با من
نکرد آن نامور حیدر به خیبر
چنان بر من کند او جور و بیداد
نکردند آل بوسفیان به شبیر
چنان چون من برو گریم نگریید
ابر شبیر زهرا روز محشر
مرا گوید ز چندین شعر شاهان
ز چندین عاشقانه شعر دلبر
به من ده تا بدارم یادگاری
به پرده ی چشم بنویسم به عنبر
به حلقه زلفک خویشش ببندم
چو تعویذی فرو آویزم از بر
کم از شعری که سوی ما فرستی
نه ام اندر خور گفتار وز در
مگر خود شعر بر من برنزیبد
مگر خود نیستم ای دوست در خور
ایا ناپاک دار این خواریم بس
بدین اندر نیارم سر به چنبر
چرا بنویسیم باری مدیحی
امیر نامداران شاه مهتر
کدامست آنکه گویی روی گیتی
بیفروزد به وسعد مظفر
چو نام آن نگار آمد به گوشم
فرو باریدم از چشم آب احمر
فراقش صورتی شد پیشم اندر
خیالی دیدمش مکروه و منکر
بترسیدم که ناگاهان کنارم
تهی گرداند از بستان عبهر
چو از من بگسلد کی بینمش باز
کی آید این گذشته رنج را بر
فرو بارید ابر از دیدگانم
بر آن خورشید کش بالا صنوبر
همی بگریستم تا ز آب چشمم
چو روی یار من شد روی کشور
چو روی یار من شد دهر گوئی
همی عارض بشوید بآب کوثر
به کردار درفش کاویانی
به نقش وشی و کوفی سراسر
بپوشیده لباس فرودینی
بیفکنده لباس ماه آذر
گل اندر بوستانان بشکفیده
بسان گل بنان باغ پر بر
تو گویی هر یکی حور بهشتی است
به دست هر یک از یاقوت مجمر
به صد گونه نگار آراسته باغ
به نقش و شی و نقش مسطر
به کاخ میر ما ماند به خوبی
گشاده بر همه آزادگان در
سحرگاهان که باد نرم جنبد
بجنباند درخت سرخ و اصفر
تو پنداری که از گردون ستاره
همی باریده بر دریای اخضر
نگار اندر نگار و لون در لون
هزاران در شده پیکر به پیکر
به زیر دیبه سبز اندر آنک
ترنج سبز و زرد از بار بنگر
یکی چون حقه ی از زرّ خفچه است
یکی چون بیضه ی بینی ز عنبر
بنفشه ز یر و زیر شاخ سوسن
چو بر دیبای زنگاری مزّبر
به شادروان شهر آزاد ماند
که اسکندر برو پاشید گوهر
درخت سبز تازه شام و شبگیر
که ماه از برهمی تابد بر او بر
درفش میر بوسعدست گوئی
فروزان از سرش بر تاج گوهر
به گیتی ز آب و آتش تیز تر نیست
دو جانند و دو سلطان ستمگر
تو را سیمرغ و تیر گز نباید
نه رخش جادو و زال فسونگر
گر او رفتی به جای حیدر گرد
به رزم شاه گردان عمرو و عنتر
نه ز آهن درع بایستی نه دلدل
نه سر پایانش بایستی نه مغفر
عدو را بهره از تو غل و پاوند
ولی را بهره از تو تاج و پر گر
یکی زردشت وارم آرزویست
که پیشت زند را بر خوانم از بر
در آب گرم در ماندست پایم
چو در زرفین در انگشت ازهر
نگاری سرو قدّ و ماه منظر
سیه چشمی که تا رویش بدیدم
سرشکم خون شدست و بر مشجر
اگر نه دل همی خواهی سپردن
بدان مژگان زهر آلود منگر
وگر نه بر بلا خواهی گذشتن
بر آتش بگذر و بردرش مگذر
بسان آتش تیزست عشقش
چنانچون دو رخش همرنگ آذر
بسان سرو سیمین است قدّش
ولیکن بر سرش ماه منور
فریش آن روی دیبا رنگ چینی
که رشک آرد بر او گلبرگ تر بر
فریش آن لب که تا ایدر نیامد
ز خلد آیین بوسه نامد ایدر
از آن شکر لبانست اینکه دایم
گدازانم چو اندر آب شکر
از آن لاغر میانست آنکه عشقم
چنین فربه شدست و صبر لاغر
به چهره یوسف دیگر ولیکن
به هجرانش منم یعقوب دیگر
اگر بت گر چنان پیکر نگارد
مریزاد آن خجسته دست بت گر
و گر آزر چنو دانست کردن
درود از جان من بر جان آزر
صنوبر دیدم و هرگز ندیدم
درخت سیم کش بر سر صنوبر
چنان کز چشم او ترمس نترسید
جهود خیبری از تیغ حیدر
چنان کان چشم او کردست با من
نکرد آن نامور حیدر به خیبر
چنان بر من کند او جور و بیداد
نکردند آل بوسفیان به شبیر
چنان چون من برو گریم نگریید
ابر شبیر زهرا روز محشر
مرا گوید ز چندین شعر شاهان
ز چندین عاشقانه شعر دلبر
به من ده تا بدارم یادگاری
به پرده ی چشم بنویسم به عنبر
به حلقه زلفک خویشش ببندم
چو تعویذی فرو آویزم از بر
کم از شعری که سوی ما فرستی
نه ام اندر خور گفتار وز در
مگر خود شعر بر من برنزیبد
مگر خود نیستم ای دوست در خور
ایا ناپاک دار این خواریم بس
بدین اندر نیارم سر به چنبر
چرا بنویسیم باری مدیحی
امیر نامداران شاه مهتر
کدامست آنکه گویی روی گیتی
بیفروزد به وسعد مظفر
چو نام آن نگار آمد به گوشم
فرو باریدم از چشم آب احمر
فراقش صورتی شد پیشم اندر
خیالی دیدمش مکروه و منکر
بترسیدم که ناگاهان کنارم
تهی گرداند از بستان عبهر
چو از من بگسلد کی بینمش باز
کی آید این گذشته رنج را بر
فرو بارید ابر از دیدگانم
بر آن خورشید کش بالا صنوبر
همی بگریستم تا ز آب چشمم
چو روی یار من شد روی کشور
چو روی یار من شد دهر گوئی
همی عارض بشوید بآب کوثر
به کردار درفش کاویانی
به نقش وشی و کوفی سراسر
بپوشیده لباس فرودینی
بیفکنده لباس ماه آذر
گل اندر بوستانان بشکفیده
بسان گل بنان باغ پر بر
تو گویی هر یکی حور بهشتی است
به دست هر یک از یاقوت مجمر
به صد گونه نگار آراسته باغ
به نقش و شی و نقش مسطر
به کاخ میر ما ماند به خوبی
گشاده بر همه آزادگان در
سحرگاهان که باد نرم جنبد
بجنباند درخت سرخ و اصفر
تو پنداری که از گردون ستاره
همی باریده بر دریای اخضر
نگار اندر نگار و لون در لون
هزاران در شده پیکر به پیکر
به زیر دیبه سبز اندر آنک
ترنج سبز و زرد از بار بنگر
یکی چون حقه ی از زرّ خفچه است
یکی چون بیضه ی بینی ز عنبر
بنفشه ز یر و زیر شاخ سوسن
چو بر دیبای زنگاری مزّبر
به شادروان شهر آزاد ماند
که اسکندر برو پاشید گوهر
درخت سبز تازه شام و شبگیر
که ماه از برهمی تابد بر او بر
درفش میر بوسعدست گوئی
فروزان از سرش بر تاج گوهر
به گیتی ز آب و آتش تیز تر نیست
دو جانند و دو سلطان ستمگر
تو را سیمرغ و تیر گز نباید
نه رخش جادو و زال فسونگر
گر او رفتی به جای حیدر گرد
به رزم شاه گردان عمرو و عنتر
نه ز آهن درع بایستی نه دلدل
نه سر پایانش بایستی نه مغفر
عدو را بهره از تو غل و پاوند
ولی را بهره از تو تاج و پر گر
یکی زردشت وارم آرزویست
که پیشت زند را بر خوانم از بر
در آب گرم در ماندست پایم
چو در زرفین در انگشت ازهر
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۰
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۲
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۸