عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - فی التغزل
ای مشک تو در چین و در شکن
آشوب ختا فتنه ختن
ای عود تو بر آفتاب دود
ای دود تو بر ماه پیرهن
زلفست بران روی همچو ماه
یا لخلخه عود بر سمن
با دسته ئی از سنبل سیاه
رستست ز باغ بهار من
ماهست ولی ماه آسمان
از لاله ندارد چو او دهن
سروست ولی سرو بوستان
چو نان نخرامیده در چمن
از سرو بسی بهترست و ماه
سرویست که با ماه مقترن
از این خط و از این ذقن فتاد
مور من بیچاره در لگن
شد با رسن زلف او بچاه
تا دید دل ساده آن ذقن
بر تافت سر طره بتاب
دل ماند درین چاه بی رسن
دارم وثنی در سرای دل
او را همه اعضای من شمن
جز من بود آیا موحدی
باشد دل او خانه و شن
آندل که بمژگان آن پریست
چون مرغ مسمن بباب زن
یا در شکن آندو زلف حور
در دست دو هندوی راهزن
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در معرفت و حکم و منقبت شاه اولیاء علی مرتضی صلواه الله والسلامه علیه گوید
آمد دم سپید دم آن ماه لشکری
تابنده تر بروی ز خورشید خاوری
زان پیشتر که سر زند از مشرق آفتاب
تابید در سراچه من ماه و مشتری
از سیم خام ساخته سروی سپید فام
بالای سرو مشک تر و لاله طری
سوسن نچیده بودم از شاخ نارون
سنبل ندیده بودم از مشک تاتری
نرگس که دیده سر زند از چنبر هلال
یا آفتاب خاوری از سرو کشمری
جز طره سیاهش بر گونه چو ماه
من اهرمن ندیدم و در خانه پری
ماند ببرده حبشی در خط تتار
آن طره تتاری بر روی بربری
هندو نشسته است بایوان آفتاب
جادو گرفته خانه اختر بساحری
سر زد ز شرق خانه این خاکسار یار
خورشید صبحدم که کند ذره پروری
در چنبر بتاب سر زلف او ببند
خورشید کارخانه این چرخ چنبری
بنشست همچو ماه که در خانه شرف
پهلوی من که بودم بر ماه مشتری
مشکوی من معاینه شد دکه تتار
از بسکه ریخت مشک تر از موی عنبری
ز آنموی تا کمر که نهادست سر بکوه
گر کوه باشد از کمر افتد ز لاغری
جان کی برد کس از کف آن ماه جنگجو
کش لاله جوشنی کند و مشک مغفری
من تشنه حال و در دهن او زلال خضر
من تلخکام و در لب او قند عسکری
نازم بنقش صورت آن بت که پای زد
بردست نقش مانوی و صنع آزری
انگشت احمدیست که زو ماه را شکاف
ابروی یار یا بسپر تیغ حیدری
شاهی که بندگان در دولتش کنند
سلطانی ملوک و گدایان مظفری
سلطان آسمان ولایت که لایزال
با اوست پادشاهی و با چرخ چاکری
از خاک کرد رایت محمودی آشکار
از گرد راه راهروان چتر سنجری
کرد استماع چرخ طنین ذباب او
بر پشت پیل هندوی از کوس نادری
ایدل ز هر گدا مطلب مکرمت که نیست
در شوره زار منبت گلهای احمری
دنیا دنیست نیست باقبالش ارتفاع
در زیر پای تست چه جوئی ازو سری
سر نه ب آستانه بار ولی امر
ای آنکه جست خواهی بر خلق سروری
ای بنده گدای در پادشاه فقر
از خاکپای کن بسر شاه افسری
موسای وقتی آن ید بیضا دراز کن
کوتاه کن فسانه فرعون و سامری
سنگی که پای تست برو دست حق زند
بر فرق آسمان کند ار با تو همسری
پیچیده کوه بر سر خارای لعل گون
پوشیده دشت بر تن دیبای ششتری
آمد گه ربیع و دم باد کیمیاست
سنگ سیاه کرد ببر جامه زری
می خور بطرف سبزه که گسترد گل بساط
تا باد مطربی کند و مرغ شاعری
بلبل بدیهه گوید با نطق بو نواس
قمری قصیده خواند باطبع بحتری
آئینه ئیست جام جم ایدل که زو بپاست
در پیش سیل حادثه سد سکندری
اسکندری تو لیک ز آب حیوه دور
می خضر کش در این ظلماتست رهبری
زان باده ولایت مطلق کزوست صاف
مرآت آفتاب وجود از مکدری
بنشان نهال صدق که آرد ببار حق
ای مستمع که مدعیانند مفتری
بر کن درخت آز و منبت که ایندو صنو
از بیخ جهل رسته و بار آورد خری
ای جد نه پدر ببر از چار مام طبع
پیوند دل که نیست درو مهر مادری
این عنصر لطیف که گنجینه خداست
در سینه تو دل بکن از جسم عنصری
قطب تو دل تو دایره مرکز ولی
بر دور مرکز خود بنمای پرگری
بفروش خویشتن که خریدی خدای را
ای بی خبر ز عالم این بیع و این شری
در کوه امر استقمت نیست سنگ کاه
تازین پل دقیق تر از موی نگذری
باید هزار بار نهی پوست مار وار
تا این حجاب ششدر نه توی بردری
جز دست مرتضی که زند مر حب ترا
گردون که آختی چو یهودان خیبری
عنتر کشست و عمرو فکن ذوالفقار امر
بگذار ایدل از سر عمروی و عنتری
سنگ عرض بریز که دریای معرفت
در راه تست و گوهر دریاست جوهری
نقاد گوهرست بمرصاد اقتصاد
دربار تست سنگ و بصد ننگ میبری
ور گوهرت بدست نیامد مبر سفال
کاین بار می نیرزد هرگز بدین کری
برخور به پند من که بود آب خضر روح
باشد کزین حیات خداداد برخوری
پر کن ز گوهر خرد انبان افتقار
تا جای خس نماند در ظرف از پری
بهر نثار پای گدایان راهرو
در راه حیدری بره انجام جعفری
سلطان عرش دل اسد غاب غیب ذات
کز قاب هر دو قوسش گامیست برتری
الحق که داد داد ولایت چنانکه داد
پیغمبر مؤید داد پیمبری
سر رشته حقایق در دست امر اوست
اینست پادشاهی واینست مهتری
ما بنده طریقت این خاک درگهیم
با دست پیش همت ما گنج قیصری
برگاه سلطنت ندهم خانقاه فقر
عرش خداست خانه با این محقری
ما را چه اعتناست بتاج شهی که هست
درویش را کلاه نمد افسر سری
خاکی که پای ما بسر اوست کیمیاست
ای سر بباد داده پی زر شش سری
دست ملوک خاک شد و گرد و ره نیافت
ما را بعطف دامن دلق قلندری
در دور ناصریست ظهور کمال من
با اینکه بی کمال بود دور ناصری
محمود نیست دوره ما را ولیک هست
بر تارک چکامه من تاج عنصری
محمود ماست حکمت غرای بی نیاز
مسعود ماست معرفت ذات تنگری
چشمم بروی شاهد و گوشم ببانگ چنگ
بر روی دست من سر آن زلف سعتری
من در خمار بودم و آن لعل میفروش
من تشنه کام و بر کف او جام گوهری
او داد من گرفته ز دم صاف تا بدرد
من تر دماغ عطسه آن جام عنبری
میخانه خانه من و می در سبوی من
بسم الله ای حریف من ار باده میخوری
ما خود صفای مست دل از دست داده ایم
جز یار مانداند آئین دلبری
دادم بدوست دل که مرا جان دهد بعشق
غافل که عشق سازدم از جان و دل بری
برد آنچه داشتم من از پای تا بسر
پنداشتم که عشق تو کاریست سرسری
اول بجسم مرده دلان فیض روح داد
بنمود عاقبت به رگ روح نشتری
ای پادشاه مطلق موجود کائنات
کی بنده بر خدای تواند ثناگری
عشق تو گلشنیست که از آتش هواش
بر خاک میچکد گل بشکفته از تری
روح تو بر اراضی عیان ماسواست
خورشید آسمان وجود از منوری
کحل الجواهر بصر آفتاب کرد
جسم تو خاک ره سپر فدفد غری
بر آن روان چرخ مدار از ملک سلام
بر این تن نهفته بخاک از خدا فری
صفای اصفهانی : مسمطات
مسمط بهاریه در نعت حضرت حجه عصر عجل الله تعالی فرجه
شد وقت آنکه باز بانوار یاسمین
پهلو بفر سینه سینا زند زمین
چون وادی طوی شد بستان و کرد هین
موسی گل برون ید بیضا ز آستین
گل را بماء قبطی ممزوج کرد طین
زد چون شبان سرخ سر از طور شاخسار
خاک سیه شد از گل سوری شقیق رنگ
چون آبگینه شد ز صفای شقیق سنگ
بر سرخ گل چرد بستاک جبال رنگ
بزدای ای چو ماه دو روی تو بی درنگ
ز آئینه من از می چون آفتاب زنگ
ای آفتابت آینه ماه میگسار
دارم سری گران و نژند از خمار دوش
ترکا بطشت دختر رز را بریز هوش
آور دوباره خون سیاوش را بجوش
آن می که هست صاف تر از سیرت سروش
افکن بجام خسروی ایماه میفروش
غم دیو و تو تهمتن و بط گرز گاو سار
خرداد ماه داد ببستان بهشت را
هشت افسر هما شکم خاک زشت را
موری صفای ساغر جم داد خشت را
دانا بتخت کی ندهد طرف کشت را
بهمن تو باش نار کف زر دهشت را
در جام جم بسوز برسم سفندیار
ای ترک خلخی بمه از مشک هله کن
بر گونه چو لاله ز سنبل کلاله کن
بپریش مشک تر خرد پیر واله کن
این شنبلید زار مرا باغ لاله کن
چون لاله بهار دو روی پیاله کن
ای گونه ات معاینه چون لاله بهار
خیز ای پسر که راه غم از باده طی کنیم
وز زور می بناخن اندوه نی کنیم
ساغر ز کاسه سر کاوس و کی کنیم
جان را سوار مرکب اقبال پی کنیم
جا بر هلال توسن خورشید می کنیم
از می شویم توسن خورشید را سوار
امسال نوبهار ز پیرار و پار به
آری ز بهمن و دی خرم بهار به
در دیده ئی که یار درو نیست خار به
از هر چه آیدت بنظر روی یار به
از منبری که بی دم منصور دار به
با این ترانه تازه تر از منبرست دار
مرغان بدستگاه سلیمان زنند کوس
بلبل نمود بر سر اورنگ گل جلوس
هدهد نهاد تاج تبارک علی الرؤس
در پای سرو و لاله چون دیده خروس
ساری بخاکساری و قمری بپای بوس
در رقص و در ترنم از صعوه تا هزار
ما نیز خوشتر آنکه بگیریم زلف دوست
آن رشته ئی که محکم از آن عهد ماست اوست
خاص اینکه با دغالیه سای و عبیر بوست
گوئی بباغ رهگذرش زان شکنج موست
حیفست باد در خور مغز آدمی بپوست
بشکاف پوست تا دهدت زلف دوست بار
ما ای پسر بعشق تو از مام زاده ایم
سر در کمند زلف تو از جان نهاده ایم
دل را بیاد وصل تو از دست داده ایم
در دور چشم مست تو سر گرم باده ایم
از هر چه غیر سینه صاف تو ساده ایم
ای سینه تو صاف تر از عقل هوشیار
شاه منی تو ماه گرفتار بندتست
خورشید سر نهاده بسرو بلند تست
بر جان لاله داغ لب نوشخند تست
گردون عشق سایه گرد سمند تست
ای پادشاه حسن که سر در کمند تست
امروز نیست غیرتو سلطان درین دیار
بر سیم ساده غالیه تر نهاده ئی
گل را بسر زغالیه افسر نهاده ئی
در خسروی تو عادت دیگر نهاده ئی
بر سر و جوی خسرو خاور نهاده ئی
یکپایه زافتاب فراتر نهاده ئی
ای آفتاب سرزده از سر و جویبار
برخیز تا من و تو دم از جام جم زنیم
وقت سپیده دم می چون سرخ دم زنیم
ما را که گفت از قدر دوست دم زنیم
در جبر و اختیار دم از بیش و کم زنیم
توحید خوش دمیست بیا تا به هم زنیم
زین دم نظام سلسله جبر و اختیار
مائیم سر راهروان طریق عشق
درد یکشان مست سفال رحیق عشق
بیگانه از جمیع جهات و رفیق عشق
با آنکه سوختیم بنار حریق عشق
محکم گرفته رشته عهد عتیق عشق
در دست دل که چرخ چو او نیست استوار
ایدر بموی عهد امانت مقیدم
از هر چه جز علاقه این مو مجردم
درویش خانقاهم و شاه مؤیدم
در کوی فقر صاحب سلطان سوددم
دائر بامر قائم آل محمدم
کز دور اوست دائره امر را مدار
مولود مام دهر که سرمد قماط اوست
آبا و امهات برقص از نشاط اوست
در جیب جان غیب و شهود ارتباط اوست
جم زیر امر مور ضعیف بساط اوست
این فیض منبسط اثر انبساط اوست
کز او ز عقل تا بهیولیست آشکار
طفلی که از تجلی او زاد عقل پیر
پیری که عقل طفل سبق خوان و او خبیر
عقلی که شمس تابدش از مشرق ضمیر
نفسی که اوست دائره چرخ را مدیر
چرخی که کائنات بچوگان او اسیر
سر زد ز آسمان وجود آفتاب وار
ای آفتاب بنده این خاک و آب باش
وانگه ب آسمان ابد آفتاب باش
با گرد شهسوار قدم هم رکاب باش
از ذره گان شمس ولایت م آب باش
بر روشنان جان شه مالک رقاب باش
با تخت آبنوسی و دیهیم زرنگار
شاهی که از میامن اقبال اوست بخت
سست است عهد هستی و پیمان اوست سخت
در طور دل چو موسی سالک کشید رخت
او کرد یک تجلی و شد کوه لخت لخت
بانگی که بر بگوش کلیم آمد از درخت
بود از زبان مهدی بر تیغ کوهسار
بر کوهسار انی انا الله ندای کیست
در کثرت این ترانه وحدت صدای کیست
آواز آشناست ولی آشنای کیست
از هر چه هست کرده ظهور این لقای کیست
جز خاتم ولایت کل در هوای کیست
این محمدت که میشنوم من ز مور و مار
سلطان خلق و امر خدای شهود و غیب
شاه یقین که نیست دران شاه شک و ریب
مورش تجلی کف موسی کند ز جیب
مارش چو مار موسی بی یاری شعیب
شد اژدر کمال و فرو برد مار عیب
دجال شرک مرد و بمهدی کشید کار
ما بنده طریقت این آستانه ایم
در خانه فناش خداوند خانه ایم
چونانکه قطره غرق یم بیکرانه ایم
عشق ولی چو مرغ و من و دل دو دانه ایم
مارا بخوان که در غم عشقش فسانه ایم
ای همنفس که میطلبی درس عشق یار
رندان راهرو که سه و سیصد و دهند
ابدال بی بدیل که پرورده شهند
همدست و هم حقیقت و همراز و همرهند
ایدل بهوش باش که ابدال آگهند
از هر طرف که میگذری در گذر گهند
غیر از ولی مبین که نرانندت از قطار
ای صاحب ولایت نه عقل پست تست
شست قضا و دست قدر زیر دست تست
بر صدر بارگاه الوهی نشست تست
خمخانه احد تو و کونین مست تست
جز کون جامع آنچه سرایم شکست تست
ای پنج حضرت از تو بتحقیق برقرار
ای سایه حقیقت سلطان دل توئی
بهتر ز ماه تبت و ترک چگل توئی
در شهر عشق پادشه مستقل توئی
بر عرش انکه برد سر آب و گل توئی
اظلال را نگر که خداوند ظل توئی
ای سایه تو بر سر اظلال پایدار
ای دل تو از زخم گل صهبای جان مجو
آنکس که آسمان کند از آسمان مجو
سلطان لامکان دلی از مکان مجو
در هر چه هست هست هم از لامکان مجو
جز صاحب الزمان بزمین و زمان مجو
بفکن حجاب این فلک پیر پرده دار
این راه راز راهروان وفا طلب
این می ز میکشان سبوی ولا طلب
با غیر کم نشین سخن از آشنا طلب
ذوالامر را ز خود بدر آی از خدا طلب
مرآت این لطیفه ز سر صفا طلب
کش صیقلیست آینه از فیض هشت و چار
من هر چه یافتم ز ولی یافتم بصبر
رستم بیمن وحدتش از اختیار و جبر
جستم ز جوی تن که بدی پرده دار قبر
ببریدم از علاقه این نفس شوم گبر
گل را بلطف تربیت بحر داد و ابر
رحمت باوستاد من آن ابر بحر بار
دستی به تیغ داد گرای شاهزاده کن
از شاخ شرک باغ دل کون ساده کن
در جام جمع از خم توحید باده کن
گودال باش قافیه ای شه اراده کن
ما را بجان سوار کن از تن پیاده کن
چون راکب براق و خداوند ذوالفقار
ما را بحق خویشتن از خویش کن بری
ما باب خیبریم و تو بازوی حیدری
تن ذره و تو خسرو خورشید خاوری
ای آفتاب وحدت کن ذره پروری
شد اژدهای گنج تو این جسم عنصری
مار تو شد بر آورش از دو دمان دمار
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
پای دل من بسته زنجیر تو باد
ور سر ننهد بدشت نخجیر تو باد
ور کشته شود طعمه سر مستانت
ور زنده بماند هدف تیر تو باد
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
ایجان دلم جسم توئی روح توئی
دریا و سفینه ساحل و نوح توئی
بی عیبی و بی متی و بی کمی و کیف
قدوس و بزرگوار و سبوح توئی
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
باریک میان و نغز و طناز و کشی
مه پیکر و زهره وار و خورشید وشی
ایدل اگر از مدینه یا از حبشی
آن بت نشود یار تو تا گبر نشی
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
پرسی از من که مست یا هشیاری
آری مستم باده پرستم آری
عمریست که مست و محو و حیران توام
من روی ترا سیر ندیدم باری
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱ - رزم شهریار بافرانک و اظهار عاشقی فرانک گوید
تنش بود لرزان دلش بود سست
خروشان و جوشان بکردار کوس
سپهبد چه دیدش فرو ماند سخت
کزین مرد گویا که برگشته بخت
چه آمد بر شهریار آن سوار
فرود آمد از باره راه وار
به سرچشمه آمد رخی پر ز خوی
چه مردی که سرمست باشد ز می
چه روی سپهدار فرخنده دید
زمین بوسه داد آفرین گسترید
سپهبد بدو گفت حال تو چیست
چه مردی و دردت ز کردارکیست
چنین داد پاسخ که ای نامجوی
کنون نیست هنگام این گفتگوی
کنون برنشین این سمند مرا
نگه دار پیمان کمند مرا
بیا و ببین تا سرانجام چیست
فتاده ز سربخودم از دست کیست
چنین داد پاسخ بدو شهریار
بمن تا نگوئی نکردم سوار
جوان گفت ای گرد نیکو سیر
مرا نام بهزاد هندی شمر
یکی قلعه دارم بدین کوهسار
ز گردان جنگی در او صد هزار
برادر یکی هست مهتر ز من
جهانجوی شیرافکن صف شکن
جهانجوی را نام شیرافکن است
سرافراز در جنگ شیراوژن است
بدین دشت بهر شکار آمدیم
بدام بلا در گذار آمدیم
بدان سنگلاخی که بینی ز دور
چه نزدیک گشتیم برخاست شور
یکی نعره آمد از آن کوهسار
چه تندر که غرد بگاه بهار
سواری پدید آمد از سنگلاخ
میان تنگ و سر گرد و سینه فراخ
یکی تنگ حلقه زره در برش
برخ برقع و خود زر بر سرش
تو گوئی که شیر است در پشت بور
که دید است دشتی پر از نره گور
برآشفت ما را چه دید آن سوار
که ای نامور گرد خنجرگزار
خرد نیست ما ناشما را بسر
که کردید زی صیدگاهم گذر
ندانید کاین صیدگاه منست
بدین صیدگه جایگاه منست
به نخجیرگاه یلانتان چه کار
که چون شیر آئید بهر شکار
مگر آنکه نشنیدی این داستان
که میگفت با بچه شیر ژیان
که زی صیدگاه هژبران متاز
به نیروی بازوی مردی مناز
بجائی که شیران شکار افکنند
بدانجا یلان کی شکار افکنند
بگفت این و برکند از جای اسب
خروشان و جوشان چه ارزگشسب
بما بر یکی حمله کرد آن سوار
بشد راست هنگامه گیر و دار
برادرم شیرافکن آمد بجوش
برآورد گرزگران را بدوش
مرا شد از آن تندیش دست کند
برو بر یکی حمله آورد تند
سوار اندر آمد چه شیر ژیان
بزد دست بگرفت او را میان
درختی که بد اندرین کوهسار
دلاور ببستش بدان استوار
چه بردار بستش دلاور دو دست
سبکبار بر کوهه زین نشست
بمن بریکی حمله آورد سخت
بلرزیدم از بیم او چون درخت
گریزان شدم من به پیش دلیر
چه گوریکه بگریزد از نره شیر
فتاد از سرم خود و کیش از میان
گسسته کمر رفت رنگ از رخان
برادر کنون در کمند وی است
بر آن دشت در زیر بند وی است
کنون گرتو او را رهائی ز بند
سرم را رسانی به چرخ بلند
که تا بد ز تو فره پهلوان
جهانجو فرامرز پشت گوان
فرامرز را مانی ای نامور
گمانم ازآن تخمه داری گهر
ز هنگام کیخسرو تاجدار
فرامرز را دیده ام چندبار
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که ای گرد بهزاد خنجرگزار
فرامرز را گر بمانم رواست
نشد کج گمانی که بردی تو راست
مرا هست گوهر ز سهراب گرد
که گوی دلیری ز گردان ببرد
جهانجوی برزوی باب من است
و زین تخمه در جوی آب من است
من او را هم اکنون رهانم ز بند
به نیروی بازوی چرخ بلند
ز گردان بهزاد کرد سه چار
رسیدند از راه با گیر و دار
سپهبد نشست از بر اسب زود
برانگیخت آن باره مانند دود
بدان سنگلاخ آمد از گرد راه
زنعل ستورش رخ مه سیاه
چه آمد یکی نامور دید سخت
یکی نره گوری زده بر درخت
همی پخت گور و همی خورد شیر
نبد آگه از شیر شمشیر گیر
چه آمد به نزدیک جنگی هژبر
یکی برخروشید مانند ببر
چو آن نعره بشنید برجست تفت
نشست از بر اسب و نیزه گرفت
دلیر اندر آمد سوی کارزار
خروشید کای نامدار سوار
چه نامی بگو و نژادت ز کیست
بدین دشت و این رزم کام تو چیست
هم اکنون چه شیرافکنت دست بخت
به بندم دودست و زنم بردرخت
بر آتش چو نخجیر بریان کنم
دل مادرت برتو گریان کنم
بدو پهلوان گفت کای جنگجوی
ز مردان نزیبد چنین گفتگوی
نه من از تو درگاه کین کمترم
نه تو کوه البرز من صرصرم
نخستین بگو نام ای نام دار
چرا بسته ای روی در کارزار
نزیبد که مردان ببندند روی
به میدان در آیند سر کینه جوی
چنین داد پاسخ سوارش که بس
نباشد برابر بعنقا مگس
پدر نام من کرد شاپور گرد
بسی کرده ام در جهان دستبرد
همیشه مرا رای نخجیر هست
کمند و کمان گرز و شمشیر هست
همه ساله در دشت شیر افکنم
به تیغ و کمند و به تیر افکنم
بگو با من اکنون تو را نام چیست
که مادر بجانت بخواهد گریست
سپهبد چنین گفت با آن سوار
مرا نام نامی بود شهریار
ز نسل جهانجوی برزو منم
به تیر و به شمشیر بازو منم
ز سهراب و برزو نژاد منست
فلک زیر اسب چو باد منست
برزمی که من دست یازم به تیغ
بجز خون نبارد ز بارنده میغ
برزم دلیران چو رای آورم
سر سروران زیرپای آورم
چو نام دلاور رسیدش بگوش
درآمد چو دریای جوشان خروش
بزد دست برداشت پیچان سنان
درآمد بکردار شیر ژیان
سرنیزه برنامور راست کرد
به یک حمله ز اسبش جدا خواست کرد
سپهبد به پیچید ز افزار اسب
بزد تیغ در دم چو آرزگشسب
به دو نیم کردش سنان بلند
بزد دست و برداشت پیچان کمند
برافکند و آمد سرش زیر دام
سپهبد بپیچید و بر پس لگام
ز بالا همی خواست کاردش زیر
جوان نعره ای زد بکردار شیر
بزد تیغ ببرید بند ورا
جدا کرد از خود کمند ورا
به تنگ اندرش رفت مانند شیر
برآورد شمشیر شیر دلیر
دو گرد دلاور بشمشیر تیز
نمودند در دشت کین رستخیز
ز گرد سواران فلک تیره شد
برایشان دو چشم ملک خیره شد
زمین شد سیه آسمان شد کبود
سپهبد ندانست کان یل که بود
سرانجام کامد بر نامور
بزد تیغ افکندش از اسب سر
سپهبد به تندی و تیزی چو شیر
فرو جست ازپشت آن بور زیر
جوان نیز آمد بزیر از سمند
چو شیری که در خشم آمد ز بند
میان جهانجوی بگرفت تنگ
جهانجوی هم تیز بارید چنگ
میان جوان را ببر درگرفت
جوان ماند ازآن زور بازو شگفت
بکشتی گرفتن درآویختند
ز پی گرد بر چرخ مه ریختند
سپهبد سرانجام یازید دست
گرفتش کمربند چون فیل مست
برآوردش از جای و زد بر زمین
بزد دست و برداشت خنجر ز کین
همی خواست کز تن ببرد سرش
بخون غرقه سازد بر و پیکرش
برآهیخت چون خنجر آبدار
جوان نعره ای زد چو ابر بهار
که تندی مکن ای جوان دلیر
چه گر تند باشد با نخجیر شیر
شکاری کزین گونه در قید تست
دلش مدتی شد که در صید تست
بدین دشت و نخجیر جویان بدم
ز بهر تو هر سو هراسان بدم
فرانک منم دخت هیتال شاه
که برد از رخم رشگ تابنده ماه
شنیدم بسی ازدلیریت من
برسم فسانه بهر انجمن
دلم آرزوی وصال تو کرد
قدم را فدای خیال تو کرد
ز لشکر چو ماندی جدا ای سوار
بدانگه که رفتی بسوی شکار
دلم خواست تا آرمت در کمند
نشینم برافراز سرکش سمند
کنون مدتی شد که در کوه و غار
گریزانم ای نامور شهریار
ز سر مغفر هندوئی کرد دور
نمایان شد از ابر رخشنده هور
سپهبد رخی دید کز آفتاب
گرو برده از خوبی و آب تاب
نه دختر که بودی چو حور و پری
کمین بنده اش زهره و مشتری
دو چوکان زلفش شده گوی باز
به میدان گل در نشیب و فراز
دو زلفش به گل سنبل مشکبوی
لبش غنچه دندان چو شبنم بروی
دو جادوی مستش فریبنده بود
به پیش رخش ماه شرمنده بود
چه گویم من از خوبی روی او
که مه بود هندوی هندوی او
نگاری پری چهره و سرو قد
برخ همچو لعل و به لب چون بسد
جهانجوی را دل براو گرم شد
پذیرنده شرم آزرم شد
بیفکند خنجر ز کف کامیاب
تذروی برون شد ز چنگ عقاب
فرانک چنین گفت کای نامور
درخت مراد من آمد ببر
دلیریکه اکنون به بند من است
سرش زیر خم کمند من است
کنون مدتی شد که از باب من
گریزان شدست او بدین انجمن
گرفتست یک قلعه در کوهسار
بدزدی گرفتست در که قرار
کنونش چنین بسته نزدیک شاه
فرستم چه کو نیست با من سپاه
بدان تابداند شه نامدار
که از دخت او شد هنر آشکار
کنون خیز تا سوی ایوان رویم
بشادی ابا همدگر بغنویم
که دنیا سپنجی ست نااعتبار
غنیمت بود دیدن روی یار
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که ای از رخت مهر و مه شرمسار
نه خوب آمد از مردم باخرد
که بد را مکافات با بد سزد
خردمند آنست کز رای کیش
به جای بدی نیکی آرد به پیش
خرد را در این کار در کار بند
برون آور این مرد را از کمند
بود آنکه جائی بکار آیدت
درختی که کاری ببار آیدت
ز نیکی هر آنکس که رای آورد
سراسر بدی زیر پای آورد
فرانک چنین داد پاسخ بدوی
که ای شیر آشفته تندخوی
هر آن چیز گوئی بجان آن کنم
بفرمان تو جان کروکان کنم
ولیکن همی ترسم ای نامدار
که بد بینم آخر سرانجام کار
برفت و برون آوریدش ز بند
چو شیر افکن آن دید برساخت بند
که گر در سرای من آیند شاد
نگیرم ازین رزم و اندوه یاد
شود روشن از رویتان خان من
دو روزی بباشید مهمان من
همی خواست تا هر دوان را به بند
در آرد بافسون و نیرنگ و بند
وز آن پس برد هر دو را نزد شاه
بدان تا ببخشد شه او را گناه
جهانجوی گفتا نخستین بدوی
بیا در هیونی چو صرصر بپوی
که گنجی که در حصن عنبر بود
چه از سیم و لعل و چه از زر بود
ازین قلعه یکسر برون آوریم
وز آن پس به پشت هیون آوریم
به بهزاد شیرافکن آواز داد
که زی قلعه درتاز مانند باد
هیون آنچه در دست داری بیار
دلاور برفت و بیاراست کار
هیونان کفک افکن آورد چند
همه دشت پهلو و بالا بلند
برفتند گردان با گیر و دار
بدان قلعه با نامور شهریار
ز دربند دژ چون درآمد دلیر
یکی اژدها دید مانند قیر
سپهدار دانست کان اژدها
نباشد بجز جادوئی بی بها
زبان را بنام خدا برگشاد
خدای جهان را همی کرد یاد
سپهبد در گنج بگشود زود
برون برد از آن قلعه هر چیز بود
ز سیم و زر و لعل و یاقوت زرد
ز بیجاده و عنبر لاجورد
همه سوی هامون کشید از فراز
ابا کرد بهزاد گردن فراز
نماندند در قلعه جز سنگ و خشت
تهی کرد زآن قلعه چیزی به هشت
وز آن جایگه با فرانک چو باد
سوی خان بهزاد رفتند شاد
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۸ - شناختن شهریار مرجانه جادو را گوید
تو امشب به می شاد با من نشین
که فردا منش بسته آرم برین
به پیش من او را نباشد درنگ
چه من دست بازم به شمشیر چنگ
سپهبد بدو گفت کای نازنین
زن ارچند باشد دلیر گزین
ز زن کار مردان نیاید پدید
در چاره رازن بود خود کلید
دمان پیر جادو ستمگر بود
مکانش درین کوه عنبر بود
دمش باز دارد زرفتار آب
به بندد ز افسون دم آفتاب
کشنده جز از من ورا نیست مرد
من او را سرآرم به کین زیر گرد
بگفت این برداشت آن جام زر
به مرجانه داد آن یل نامور
بگفتا بنوش این می و شاد باش
ز مرجانه و رنجش آزاد باش
ندانست آن یل که مرجانه است
کزین گونه اندر پی چاره است
ز مرجانه بگرفت آن جام می
بخورد آن بیاد سپهدار کی
سپهبد بروبر یکی بنگرید
ز دیدار او شادمانی گزید
بگفتا به یزدان سپاس ای نگار
که دارم چنین مه رخ گلعذار
چو یل یاد یزدان دارنده کرد
دگرگونه شد چهر جادو ز درد
برافروخت آن جادوی نابکار
چه بشنید زو نام پروردگار
سپهدار دانست جادوست او
فرانک نه آن دخت گلرو است او
ببازید چنگ گرفتش میان
خروشید مانند شیر ژیان
میان ستمگر چه بگرفت زود
بشد رنگ جادو به کردار دود
بدو گفت ای جادوی نابکار
تو بنما به من روی خود آشکار
چو نیکو فتادی تو در دام من
برآمد کنون از تو خود کام من
به بستش بنام خداوند دست
که آن بند را کس نیارد بدست
چه دستش ببست آن یل نامدار
بنام خداوند پروردگار
یکی پیر عفریت در بند دید
کزین گونه عفریت گیتی ندید
کزو زشت خو ریمن تند خوی
کزو تا به فرسنگ میرفت بوی
بزد دست برداشت تیغ آن دلیر
یکی برخروشید مانند شیر
زدش بر زمین بردو نیمه چو ابر
نگون اندر آمد لعین سطبر
دلیران چه زین آگهی یافتند
سوی خیمه گرد بشتافتند
بارژنگ شه آگهی شد ازین
بیامد بر پهلوان گزین
بدید آنکه جادوی افتاده خوار
ز جان آفرین خواند برنام دار
ز شادی تبیره فرو کوفتند
مران لشکر امشب برآشوفتند
ز شادی همه شب تبیره زنان
چنین تا برآمد خور از خاوران
خبر شد پس آنگه به هیتال شاه
که شد کشته آن جادوی با گناه
فرو ماند بر جای چون خر به گل
سرافکنده در پیش گشته خجل
ندانم کزین پس چه درمان کنم
که این زابلی را هراسان کنم
که از دست این زابلی کار من
سراسر تباهست کردار من
یکی نامه زی شاه ارژنگ گفت
نویسند با رای و تدبیر جفت
دبیر آمد و زد قلم بر حریر
یکی نامه بنوشت دانا دبیر
خردمند چون دست بر نامه کرد
نخستین ز یزدان سر نامه کرد
که این نامه از نزد هیتال شاه
بر شاه ارژنگ گیتی پناه
که ای شاه روشندل جانفزای
جهانجوی دانای کشورگشای
چه دیدی که با من برابر نه ای
برابر به این کشن لشکر نه ای
شدی از سراندیب سوی سرند
گرفتی بزرگی و گشتی بلند
از ایران یکی شوم آمیختی
دگر فتنه از سر برانگیختی
ازین رزم جستن تو را سود نیست
وزین آتشت جز دم و دود نیست
تو دانی که هست این زمین آن من
رسیده به من از نیکان من
برو ترک این رزم و پیکار کن
به چشم اندکی شرم دیدار کن
مشو ضامن خون هر بی گناه
کزین پس بریدند در کینه گاه
بروزی سرآمد بشادی نشین
بدادار یزدان جان آفرین
که دیگر نرانم سپه زی سرند
ز گردان هر آنکس که با من شدند
فرستم بنزدیک تو شادمان
بدان تا بباشند پیشت روان
تو نیز از سران سپه مرد چند
روان کن بنزدیک من ارجمند
فرانک فرستم بر تاجور
تو فرزند باشی و من چون پدر
چنان چونکه دانی نبر این ببند
مران زابلی را بگیر و ببند
سرش را ز تن کن به شمشیر دور
سپارش همانجای پیکر بگور
که ما هر دومان خویش یکدیگریم
به بیگانه کشور چرا بسپریم
نه بر آنکه رایت نه براین بود
دل آکنده و سر پر از کین بود
میان کینه را کن روان استوار
بر آرای با من یکی کارزار
مرا گر تو از کینه زیر آوری
شود کوته این فتنه و داوری
تو را باشد این کشور و بوم من
تو باشی ازین پس شه انجمن
وگر من تو را سر بزیر آورم
بهندوستان زین سپس داورم
مراباشد این کشور و ملک هند
ز مرز سراندیب تامرز سند
و گر من شوم کشته در رزم گاه
تو را زابلی باد پشت و پناه
همین است ما را سلام و پیام
بنزد تو ای شاه فرخنده کام
چو این نامه بنوشت پیش سپاه
نهاد ازبرش مهر هیتال شاه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۴۶ - رزم شهریار با نقابدار زرد پوش
یکی سنگ افکند بر آن سوار
فرو داد پشت آن یل نامدار
کزو سنگ بگذشت شد بر زمین
که آمد سواری و اسپی بزین
بیاورد مرد جوان برنشست
بزد بر کمر از سر کینه دست
ز چپ اندر آمد به شنگاوه تنگ
بیازید بازوی بگشاد چنگ
درافکند در یال شنگاوه خام
سرگرد شنگاوه آمد بدام
کشیدش ز بالای باره نشیب
سبک کرد برداشت آن یل رکیب
کشانش برون برد از آن رزمگاه
بگردان سپردش به پیش سپاه
دگر ره به میدان در آمد سوار
بزد نعره کای نامور شهریار
تو را دی بمن وعده جنگ بود
پی کین کمربسته ات تنگ بود
کنون زی من آی و کمر تنگ کن
بر آرای کین رای آهنگ کن
چو بشنید زو این سخن شهریار
برانگیخت باری ز در باگذار
ازین تیز تک آهوی تیز سم
که گردش صبا کرده در پویه گم
سر راه بگرفت بر زردپوش
چه دریا که از باد آمد بجوش
چنین گفت با زردپوش سوار
که ای نامور گرد خنجرگزار
بیاری هیتال کین آوری
همی آسمان بر زمین آوری
هم اکنونت آرم بزیر سمند
درآرم چه شنگاوه ات زیربند
بدیدی تو پرخاش شیران روش
که در کین شدستی چنین تندگوش
بود خنده کبک چندان بکوه
که بازی نیاورده بر وی شکوه
بدآنجای بلبل بود نغمه ساز
که شاهین نکرده بکین چنگ باز
بگفت این و بنهاد بر زه کمان
برانگیخت باره چه باد دمان
بدان نامور تیره باران گرفت
چپ و راست گردسواران گرفت
بزد دست آن زردپوش و نهاد
بزه در کمان و درآمد چو باد
دو یل هر دو در زیر جوشن بدند
همی تیر بر ترک و بر تن زدند
نشد تیر بر کبرشان کارگر
کشیدند گرز گران بر کمر
یکی گرز زد زردپوش سوار
به ترک سپهدار یل شهریار
بدزدید سر آن یل نامدار
بشد تیره گردان ز گرد سوار
یکی باره بازین جهانجوی شاه
فرستاد زی پهلوان سپاه
جهانجوی بر اسب تازی نشست
بغرید زی گرز کین برد دست
به تنگ اندرش رفت بفراخت بال
تو گفتی که آمد بکین بهرزال
سپر برد بر سر دوان زردپوش
سپهدار چون ببر برزد خروش
چنین بر سرش گرز کین کوفت گرد
که در دست او شد سیر زود خورد
تکاور از آن ضرب او شد هلاک
فتادند مرد و تکاور به خاک
چو افتاد از جای برخواست زود
بزد دست پیچان سنان در ربود
یکی نیزه بر پهلوی اسپ اوی
چنان زد که اسپ اندر آمد بروی
جهان جوی آمد ز بالا بزیر
خروشان و جوشان بکردار شیر
گرفت آن زمان نامور شهریار
گریبان آن زردپوش سوار
بزد دست آن زردپوش از شگفت
گریبان گرد سپهبد گرفت
دو یل هر دو از کین بجوش آمدند
بکشتی چو شیران زوش آمدند
ز نیرو قد هر دوان خم گرفت
ز بس خوی زمین زیرشان نم گرفت
چنین تا بشد مهر گرم سپهر
شب تیره بنمود بر کوه چهر
بزد دست و برداشتش پهلوان
بزد بر زمین همچو شیر ژیان
ببستش دو دست از قفا همچو سنگ
نهادش بگردن خم پالهنگ
بزد دست و بربودش از سر کلاه
رخی دید یل چون فروزنده ماه
یکی دختری دید چون آفتاب
که گردد نمایان ز زیر نقاب
لبش پسته شور در جان فکند
چنان چون نمکدان نمکدان فکند
بکین ترک چشمش پی شیر داشت
کمان ز ابروان در مژه تیر داشت
جهان جوی را دل برون شد ز دست
سرش از پی عشق او گشت مست
بدو گفت ای حور رضوان سرشت
بکو کآدمی یا که حور بهشت
کزین گونه روئی ندیدم دگر
که در روز ماهست و در شب قمر
بدو گفت آن مه که ای نامدار
کمین بنده ات چاکرت روزگار
بدانگه که مادر مرا نام کرد
مرا نام نامی دلارام کرد
پدر مر مرا گرد جمهور دان
ز بهر وی این فتنه و شور دان
که در بند ارژنگ شاه است و بس
بدان بند کارش تباهست و بس
بدان راندم از شهر مغرب سمند
که شاید رهانم پدر را ز بند
ولیکن ندانستم ای نامدار
که زین (سان) شود مرمرا کارزار
به بند جهانجوی آید سرم
به خاک اندر آید سر و افسرم
کنون چون ترا دیدم ای شهریار
ز مهرت مرا جان بود پر شرار
جهاندار گفتا به خورشید و ماه
به تاج و به تخت و به دیهیم شاه
به سوگند لب را یکی کار بند
بدان تا گشایم ز دستت کمند
برون آرم از بند جمهور را
برون کن ز سر فتنه و شور را
بدان تا بگفتارت آید فروغ
مبادا که گوئی سخن را دروغ
بسوگند لب برگشود آن نگار
به تاج و به تخت و سر شهریار
به تابنده خورشید و رخشنده ماه
به مهر و نگین جهان جوی شاه
که هستم ز جان چاکرت شهریار
و گر بگذرم زین شوم شرمسار
جهان جوی برداشت بند از سرش
نهادش بسر بر دگر افسرش
کنون گفت بر گرد روباز جای
بدانگه که رای آیدت زی من آی
بدان تا نداند کسی کار تو
بود بخت نیکو هوادار تو
دلارام زی لشکر خویش رفت
جهان جوی شد پیش ارژنگ تفت
از آن رزم برگشت هیتال شاه
دورویه فرود آمدند آن سپاه
سپهبد چو نزدیک ارژنگ شد
بگردان غو ناله زنگ شد
بارژنگ گفت آنچه بود از شکفت
چو بشنید ارژنگ چون گل شکفت
چنین میگذشت از شب دیر باز
دلارام آمد بر سرفراز
رهانید شنگاوه را هم ز بند
بیامد به نزدیک شاه بلند
سپهدار فرمود تا در زمان
برفتند گردان و کند آوران
جهانجوی جمهور شه را ز بند
رهاندند از بند چاه سرند
رساندند او را بدرگاه شاه
شهش داد جا پیش خود بربگاه
دو هفته نشستند گردان به می
می و نقل بود و دف و چنگ و نی
دلارام را داد جمهور شاه
به آئین شاهان بدو نیکخواه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۸۲ - جواب نامه نوشتن فرانک به شهریار گوید
چنین پاسخ نامه شیر کرد
به نامه درون مکر و تدبیر کرد
که ای نامور شیر آشفته خوی
به من بر ازین کین مکن تفته روی
مرا با تو خود آرزو جنگ نیست
چنان دان که دربند ارژنگ نیست
چو رفتی به نه بیشه ای نامدار
برآورد بهزاد بابم بدار
من از درد بهزاد کشتم غمین
وگرنه نبودم من از شه بکین
گرفتم من از درد ارژنگ را
نیازردم آن شاه با هنگ را
که گر پهلوان آید از راه باز
نشیند دگر شاه باگاه باز
وگر آنکه ناید ازین راه نیو
شود کشته در دست مضراب دیو
بدارش بخون پدر آورم
نهم تاج شاه جهان بر سرم
کنون چون که شیر آمد از بیشه باز
نیارد ازین در دل اندیشه باز
بخوان من آید سپهدار شاد
ببینم یکی روی آن گرد راد
به من بر یکی شرط و پیمان کند
به پیمان مرا روشن این جان کند
که بانوی هندوستانم کند
بدیدار خود شاد جانم کند
دلارام اگر چند خون ریز هست
مرا نیز زلف دلاویز هست
بحسن از دلارام کمتر نیم
چه گر زو نه بیش و نه بهتر نیم
گر او راست مژگان خنجر گزار
مرا هست مژگان مردم شکار
ورا گر برخ زلف چوکان زده
برخ خال من گوی میدان زده
اگر حسن آن مه جهانگیر شد
ملاحت ستیزان کشمیر شد
گر او هست از گوهر شهریار
مرا نیز گوهر بود در کنار
گر او راست مردی بهنگام کین
مرا نیز دیدی ابر پشت زین
امیدم چنان است از شهریار
که گردد مرا نیز یل خواستار
که من نیز شمع شبستان بوم
تو را کمترین از کنیزان بوم
چو این نامه آمد بر شهریار
بخواند و بشد مرو (ر)ا خواستار
بخان رفتنش رای و آرام دید
وراهم بجای دلارام دید
وز آن چاره آگه نشد شهریار
چه آمد بیامد برش گلعذار
ببوسید دستش ببردش بخان
پر از کینه سر بود و پر چاره جان
دل از کینه آن ماه آکنده بود
یکی چاه در پیش ره کنده بود
سرش را به خاشاک پوشیده بود
بدینگونه در مکر کوشیده بود
چه بنهاد یل بر سر چاه پای
بچه سرنگون در شد آن نیکرای
فرانک سر چاه بربست زود
بفرمود تا نامداران چه دود
گرفتند جمهور را در زمان
ابا نامداران کنند آوران
صد شصت مرد از دلیران گرفت
مر آن روبه از نره شیران گرفت
چه زنگی زوش آنچنان دید کار
کشید از میان خنجر آبدار
ز مردان او صد دلاور بکشت
به تیغ و به چنگال و مشت درشت
تن خویش بیرون ز شهر اوفکند
به بستند دروازه را شهربند
سپاه دلاور چه آگه شدند
ز شادی همه دست کوته شدند
وز آن رو فرانک بگفتا بگاه
بیایند یکسر بر من سپاه
چو سر زد خور از پرده نیل فام
برفتند پیش فرانک تمام
بفرمود کآمد برش ارده شیر
بدو گفت رو در زمان همچه شیر
کن ازخاک آکنده آن چاه را
بکش آن بداندیش و بدخواه را
وز آن بس بزن دار برکش بدار
چه جمهور ارژنگ مردان کار
چنین داد پاسخ بدو ارده شیر
که ای تاجور بانوی با سریر
زلیخا تو را پرده دار سرای
همیشه خرد باشدت رهنمای
گر او را اکنون زیر خاک آوری
به بر جامه نیک چاک آوری
مر او را شود زال زر خواستار
فرامرز سام آن گو نامدار
تهمتن کزو دیو دارد شکن
بپرهیزد از رستم پیلتن
تو با رزم ایشان نه ای پایدار
کنونش در این پرده بر جا بدار
بدان تا ببینم که از روزگار
چه پیش آید از نیک و بد در شمار
جهان جوی را دربن تیره چاه
نگه داشت زان گونه آن نیک خواه
وزین رو برآمد غو کرنای
دلارام برداشت لشکر ز جای
سه جنگ کران در سراندیب برد
بسی از بر سر سوی شیب برد
ز رزم حصارش نبد هیچ سود
بسوی سرند آن سپه برد زود
چنین بود ده ماه آشوب جنگ
میان دلیران فیروز چنگ
گهی در سراندیب و گه در سرند
ز بند جهان جوی نگشاد بند
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۰ - مکر کردن دلارام در خلاصی شهریار از بند فرانک گوید
فرانک شد آگه ز جوهر فروش
بفرمود در دم به شیران زوش
که دروازه ها را بگیرند تنگ
دلیران همه تیغ روئین به چنگ
مر آن خواجه را پیش من آورید
روانش بدین انجمن آورید
بگفتند مر فهر تجار را
مر آن خواجه مکر کردار را
فرانک سر بانوان جهان
تو را خوانده زی شهر برکش عنان
دلارام خوانی پر از لعل کرد
به مکر اندر آتش همی نعل کرد
بیامد بنزد فرانک چو باد
بکرد آفرین و زمین بوسه داد
مر آن خوان گوهر بر شاه برد
تو گفتی ستاره بر ماه برد
بکردش فرانک بسی آفرین
که نو شه بزی خواجه پاکدین
یکی مجلس آراست بر روی او
فرانک بزیب و برنگ و به بو
گه رفتن آمد چو مه را فراز
فرانک یکی اسپ با زین و ساز
ببخشید با خلعت شاهوار
دلارام را آن مه گلعذار
برفت از بر شاه روز دگر
به شد پیش شاه آن مه سیمبر
دو خوان دگر پر ز گوهر ببرد
فرانک به گنجور خود آن سپرد
بدان روز هم مجلسی ساز کرد
در گنج و بخشش بدو باز کرد
دو اسپ دگر داد با زین زر
دلارام را آن مه سیم بر
مرصع بگو هر یکی تاج داشت
کازین پیش آن تاج مهراج داشت
فرانک ز سر تاج را برگرفت
نو آئین یکی تاج بر سر گرفت
چنین گفت مر فهر تجار را
مرآن خواجه مکرکردار را
که دادم به تو تاج مهراج را
بنه بر سر این مایه ور تاج را
دلارام آن تاج زر برگفت
به فال نکو تاج بر سرگرفت
که بگرفتم از وی چه او تاج را
گرفتم همان تاج مهراج را
بدانکه که بنهاد بر سر کلاه
نمودار شد موی او دید شاه
بدوز آن سخن هیچ پیدا نکرد
بر نامدارانش رسوا نکرد
دلارام از این بود غافل که شاه
بدید است مویش بزیر کلاه
سه هفته بدین رسم و آئین و فر
همین این گهر برد آن داد زر
فرانک شبی گفت مر فهر را
که امشب مپوشان ز ما چهر را
یکی باش امشب به نزدیک من
که سازیم با هم یکی انجمن
دلارام آن شب بر شاه ماند
تو گفتی که زهره بر ماه ماند
چو از شب یکی بهر بگذشت راست
فرانک همانگاه از جا بخواست
گرفت آن زمان دست آن نیک خواه
بدو گفت بردار از سر کلاه
دلارام برداشت تاج از سرش
فرو ریخت موی سیه از برش
تو گفتی بگل سنبل آمد فرود
و یا آنکه با آتش آمیخت دود
فرانک بدانست که آن دختر است
نه تجار دارنده گوهر است
دلارام را گفت برگوی راست
که زینگونه تزویر و مکر از کجاست
دلارام گفتا که ای تاجدار
پدر بر پدر شاه و هم شهریار
سربانوانی و شاه نوی
بعز و باقبال کیخسروی
منم دختر سعد بازارگان
که در شهر کشمیر دارم مکان
پدر مایه ور بود و با جاه بود
همه شه شناسنده و شاه بود
به هیتال شاه آن همی بود دوست
چنان چون که یک مغز بود و دو پوست
سه سال است ای شاه آزادگان
که مرد است آن پیر بازارگان
چو آن پیر بازارگان بست رخت
شدش جای بر تخته از روی تخت
بما بر ستم کرد کشمیر شاه
که بادش نهان تخت و تاج و کلاه
برادر دو بودم گرفت او به بند
درآورد آن شاه ناارجمند
ز ما آنچه بود از پدر خواسته
گرفت آن ستمکاره ناکاسته
برادر بزیر شکنجه بمرد
همه مال و اسباب سعد آن ببرد
گریزان من از پیش کشمیر شاه
رسیدم بدرگاه این بارگاه
به بستم چو تجار شمشیر من
گریزنده گشتم ز کشمیر من
بر این ره یکی مرد دیدم دلیر
که می رفت در راه مانند تیر
مر او را غلامان گرفتند زود
بخم کمندش به بستند زود
نخستین گمان بردمی شهریار
برازنده تخت گوهرنگار
که رخشنده از فر تو تاج شد
همانا که خود زنده مهراج شد
که جاسوس دزدان صحرا بود
که زینگونه آن دشت پیدا بود
بزه چرم بنهادمش در دو گوش
که از حرف گفتن چرائی خموش
بگو تا کئی اندرین رهگذار
کمین را کجا دزد دارد قرار
بگفتا که جاسوس دزدان نه ام
بجز در ره نیک مردان نه ام
یکی مرد بیچاره ام در گذار
ندانم کجا دزد دارد قرار
غلامان کشیدند رختش ز تن
یکی نامه اش بود در پیرهن
بخوان نامه اش ای سر تاج خواه
که زیبد تو را تاج مهراج شاه
بخوان تا بدانی که در نامه چیست
بهند اندرون دشمن و دوست کیست
بگفت این وزر کش برون کرد شاد
مر آن نامه را داد با شاه راد
فرانک چو بگشاد آن نامه سر
بخواند و رخش گشت مانند زر
نوشته چنین بود کای شاه صور
ز تخت و ز ملک تو بدخواه دور
جهان روشن از رای فرصور باد
کجا دشمنش هست در گور باد
مر این نامه از پیش ارژنگ شاه
به نزدیک شه صور بافر و کاه
که روشن از او تخت کشمیر باد
سر دشمنش زیر شمشیر باد
بداند شهنشاه با فر و جاه
که سایم همی بند در زیر چاه
بیاری من گر سپاه آوری
برونم از این تیره چاه آوری
ز بند و ز زندان رهانی مرا
دراورنگ شاهی نشانی مرا
هر آن ملک خواهی ز هندوستان
سپارم مرا او را به شاه جهان
و یا آگه از کار کن زال را
که بردارد از کینه کوپال را
تهمتن بیاید ابا سرکشان
بدین کین یکی سوی هندوستان
تهمتن شود کینه را خواستار
رهاند ز بند گران شهریار
کنون چشم ارژنگ بر راه تست
زبان پر ز دشنام بدخواه تست
فرانک بدین حیله در چاه شد
رخش تیره چون در ذنب ماه شد
ز جان دشمن شاه کشمیر شد
دلش نیز مانند شمشیر شد
به فهر آن زمان گفت آن گلعذار
شوم پیش او کینه را خواستار
برون از سراندیب لشکر برم
تزلزل بدان بوم و بر در برم
چو از کین برم سوی شمشیر دست
ببرم سر شاه کشمیر پست
بکوبم بفیلان همه مرز اوی
ز خون دشت کشمیر سازم چو جوی
به صورت اگرچه زن افتاده ام
بسیرت چه مردان آزاده ام
بود گر چه آهوی نر گر دلیر
شود عاجز آخر بر ماده شیر
دلارام گفتش که ای شهریار
مر این کینه را خود مشو خواستار
تو شاهی نگهدار تمکین خود
که تمکین ز شاهان گیتی سزد
چو باشی تو در تخت و لشکر به جنگ
سرنام ناید به چنگال ننگ
مبادا شکستیت آید پدید
نیابی در بسته را خود کلید
تو بر جای باش و روان کن سپاه
سپه راست تیغ و شهان را کلاه
فرانک چو بشنید گفتش پسند
چنین تا بر آمد ز که خور بلند
سپه را درم داد و درع و ستور
فرستاد زی شاه کشمیر صور
سپهدار بر آن سپه باجگیر
بشد سوی کشمیر مانند شیر
ز لشکر بدرگاه شه کس نماند
که زی شهر کشمیر لشکر نراند
همی شاه ماند و دگر ارده شیر
که بودی نگهبان آن نره شیر
بهر گه که رفتی بر شهریار
بگفتی که ای نامور غم مدار
از آن بند کردم تو را من رها
برستی چه از شیر از دم اژدها
ازین تیره چه نیزت آرم برون
ولیکن مرا نیست فرصت کنون
ولیکن به شرطی که کردی نخست
بداری همان عهد خود را درست
به بخشی به من دخت توپال را
برآری چه از کینه کوپال را
سپهبد بگفتا که پیمان یکی ست
چنان چون که یزدان کیهان یکی ست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۲ - رفتن فرانک با دلارام در شکارگاه گوید
چه از کوه بنمود رخسار مهر
فرانک چنین گفت کای خوب چهر
یک امروز دارم هوای شکار
تو نیز ای نکو رخ کنون شو سوار
که از سبزه دشتست زنگار پوش
به جوش است دشت از طیور و وحوش
نشستند برباره گور سم
برآمد دم ناله گاو دم
چه شیران به نخجیر درتاختند
به نخجیر چون شیر در تاختند
به گوران صحرا نمودند شور
چنان چون که کرد از ره گور گور
شد ازبیم چنگال شاهین چه گاو
در آن دشت نخجیر در گوش و گاو
ز یوزان چنان شد در و دشت تنگ
که کرد از ره رنگ چنگ پلنگ
گوزنان و شیران ستوه آمدند
سراسر میان گروه آمدند
ز تازی چنان دشت در جوش شد
که در بینی شیر خرگوش شد
شد از با شه و جزع و شاهین و باز
در فتنه بر روی دراج باز
چنان اندر آن دشت به نخجیر ریخت
که از بیم باران ملخ زیر ریخت
ز بس کشته شیر افتاد پست
کمر گاو زیر زمین را شکست
فرانک چه دید آن برافراخت تیغ
خروشان و جوشان به کردار میغ
علم کرد چون شیر شمشیر را
پس افکند آن دشت نخجیر را
کمندش گلو گیر نخجیر شد
گریزان ز شمشیر او شیر شد
دلارام هم نیز نخجیر کرد
برآورد شمشیرش از شیر کرد
بدینگونه نخجیر بد تا سپهر
نگون کرد طاس زراندود مهر
از آن دشت نخجیر باز آمدند
ز نخجیر چون شیر باز آمدند
دلارام را بود اندیشه آن
که باشد فرانک ورا میهمان
بریزد به می داروی هوش بر
درآرد به بندش در آن حیله سر
قضا را یکی از سران سراند
بد آگاه از آن مکر و تزویر و بند
برفت و از آن با فرانک بگفت
ز درهای نا سفتنی را بسفت
فرانک چه ز آن مکر آگاه شد
رخ ارغوانیش چون کاه شد
چه نزدیک شهر آمدند از شکار
دلارام را گفت کای گلعذار
یک امشب بیا سوی ایران من
بباش امشبی شاد مهمان من
دلارام گفتا که ای سیمبر
تو را زیبد این تاج و تخت کمر
یک امشب دگر میزبانم ترا
ز جان چاکر و پاسبانم ترا
فرانک برآشفت کای چاره گر
برآنی که از تو ندارم خبر
بفرمود کاو را به بند آورید
سرش را بخم کمند آورید
دلارام دانست کش کار خام
ز ناپختنی شد در آمد بدام
کشید از کمر خنجر آبدار
بدیشان درآمد چو ابربهار
چه بگرفت شمشیر بران به مشت
سوار سه چار از دلیران بکشت
درآمد به تنگ فرانک دلیر
بیازید سر پنجه چون نره شیر
گرفتش کمر در ربود از سمند
بزد بر زمین دست کردش به بند
فرانک بزد نعره بر سرکشان
که ای نامداران لشکر کشان
بگیرید این شوم کردار را
مر این شوم کردار مکار را
سواران گرفتند گردش فرو
برآید ز میدان کین هاپهو
یلانی که همره دلارام داشت
ز بهر چنین روز خود کام داشت
همه دست بر تیغ و خنجر زدند
برآمد خروش از یلان سرند
دلارام بنواخت شیپور را
چه دید آن چنان فتنه و شور را
چه بر چرخ گردنده آن جوش شد
خبردار از او زنگی زوش شد
برون آمد از کینه که نام دار
ابا نام داران خنجر گزار
نهادند شمشیر در هندیان
برآمد بگردون گردان فغان
چو دیدند شمشیر و زخم درشت
گریزان سوی شهر دادند پشت
فرانک بدست دلارام ماند
بدین حیله آن مرغ در دام ماند
چنان بسته بردش سوی بارگاه
بدو گفت کای به درگ کینه خواه
جهان جوی را در کمند افکنی
به چاره به چاه بلند افکنی
بدان چاره کردیش در چاه بند
بدین چاره من هم گشادم کمند
مکن چاره و چاه در ره مکن
نیوش این ز گوینده مرد کهن
مکن چاره بردار از راه سنگ
که آخر تو را جاست در گور تنگ
نوندی روان شد بشاه سراند
خبر برد از آن بر سپاه سرند
دوره صد هزار از دلیران کار
به سوی سراندیب بستند یار
وز آن رو سراندیبیان را خبر
شد از کار و کردار آن سیمبر
همه شهر بر زن برآمد بجوش
چه از باد دریا برآرد خروش
در شهر بستند و برخاست غو
فلک باز طرحی در انداخت نو
چه زین آگهی یافت یل ارده شیر
بشد شاد و شد سوی گرد دلیر
جهان جوی را کرد برون ز بند
ابا نامداران شاه سرند
تبیره فرو کوفت آن نامدار
که دولت بود یاور شهریار
دلارام چون گشت آگه از آن
که از شهر برخواست بانگ و فغان
ندانست کآن شور و غوغا ز چیست
به شهر اندرون فتنه انگیز کیست
که آمد سواری هم اندر زمان
که به شتاب زی شهر کای کامران
که کرد اردشیر آن یل نامدار
ز زندان برون نامور شهریار
دلارام با نامداران دلیر
بیامد دمان تا بر ارده شیر
گرفتند شهر سراندیب را
جهان جوی رست از دم اژدها
نشاندند بر تخت ارژنگ را
به بستند در فتنه و جنگ را
چه ارژنگ برتخت مهراج شد
فروزنده زوباره و تاج شد
بیاراست ایوان هیتال را
طلب کرد بانوی توپال را
جهان جوی شمشیر زن شهریار
بدو گفت کای بانوی گلعذار
بده دختر خود به یل ارده شیر
کازو بود خواهد ازین بس سویر
ازین پس سراندیب را شاه اوست
چو از جان به ارژنگ شاه است دوست
بدادند مه را به یل ارده شیر
بدادش شه ارژنگ تاج و سریر
سراندیب را گشت والی به گنج
بدو گنج ماند و به هیتال رنج
چنین است رسم سپهر بلند
که گاهی کند شاد و گاهی نژند
یکی را به پست از بلندی کند
بدل برش داغ نژندی کند
یکی را ز پستی به بالا برد
سرش را بر این چرخ والا برد
دو هفته بدین کار بودند شاد
سیم هفته چون شد گه بامداد
دلارام را گفت آن نامدار
که آن بندی حیله گر را بیار
بیاورد او را به نزدیک شیر
از آزرم یل سرفکنده بزیر
سپهبد بدو گفت ای چاره گر
از آزرم افکنده ای بیش سر
چه دیدی ز من بد که بد ساختی
چنین رسم بد اندر انداختی
کنون آنچه کردی به بینی سزا
که جستن بدی را بود بد بها
فرانک بدو گفت کای نامدار
مشو تند و دانش مکن در کنار
پدر مر مرا شاه هیتال بود
که با تیغ و خفتان و کوپال بود
اگر بی گنه گرد بهزاد کشت
به بیداد آن شاه با داد کشت
نبیره جهان جوی مهراج بود
فروزنده زو گوهر و تاج بود
بدست یکی بی بها شد بباد
مرا سرازین شد پر از کین و داد
دگر آنکه رفتی و یار دگر
گرفتی و وز من بریدی نظر
گرفتم بدین کینه ارژنگ را
دگر نامور گر باهنگ را
ولی بود خاطر مرا سوی تو
که در بند کردم دو بازوی تو
وگرنه سرت می بریدم ز تن
تنت کردمی کام شیران کفن
کنونم چنین بسته پیش تو خوار
گنه کار و شرمنده و خوار زار
اگر می کشی می کشم رای تو
سراینک نهاد است درپای تو
سپهبد چه بشنید سرگرد زیر
بدو هیچ پاسخ نداد آن دلیر
بدانست کش درد بود از پدر
وگرنه بکردی چنین شور و شر
چنین گفت با وی یل نامدار
سر از کین تهی کردم و گیر و دار
سپارم به تو خونی باب تو
کازو تیره گشته چنین آب تو
شبستان ارژنگ را در خوری
که حوری لقائی و مه پیکری
و دیگر که ارژنگ شه خویش تست
زیک کان گهرتان بود خود درست
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - ایضاً له
به گردون نور اختر می فرستم
به دریا در و عنبر می فرستم
به فردوس برین سرو و صنوبر
بر طوبی بنوبر می فرستم
به بزم حور کانجا روح ساقی است
به تحفه شاخ عبهر می فرستم
به خوزستان ز نادانی و شوخی
متاع قند و شکر می فرستم
چه می گویم خلاب پارگینی است
که سوی آب کوثر می فرستم
غلط گفتم ز ذره کمتر است این
که زی خورشید انور می فرستم
سوی یاقوت و لعل از ریش گاوی
فروغ مهره خر می فرستم
چو موسی طالب خضرم وگرنه
چرا قطره به اخضر می فرستم
از این قلب تبهره درهمی چند
به سوی درهمی چر می فرستم
نه بی شرمی است گر نه ذره خاک
چرا زی مشک اذفر می فرستم
نه خود را می نهم خوارانه خاری
چرا زی ورد احمر می فرستم
فراهم کرده ای را مفلسانه
بر طبع توانگر می فرستم
هنرمندا به تحفه پیش خدمت
سخنهای مبتر می فرستم
هزاران کاروان شوق هر دم
پیاپی همچو شکر می فرستم
اگر بادی وزد در صحبت او
دو صد آه معنبر می فرستم
سخن نزدت فرستادم بهر حال
قران هم زی پیمبر می فرستم
عروس نظم باری بکر بودی
که نزد چون تو شوهر می فرستم
به چونین حضرتی چونین سخنها
اگر چه نیست در خور می فرستم
چو نظمی نیستم شایسته تو
سخن زین روی ابتر می فرستم
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۱
ارزانی عشوه ی تو هستم صنما
تا چون دل خسته به تو بستم صنما
گر نیز تو را به دوستی نپرستم
چون زلف تو خورشید پرستم صنما
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۴
از درد فراقت ای به لب شکر ناب
نی روز مرا قرار و نی در شب خواب
چشم و دل من ز هجرت ای در خوشاب
صحرای پر آتش است و دریای پر آب
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۵
ای رأی سفر کرده فغان از رایت
خود بی تو چگونه دید بتوان جایت
از دیده کنم رکاب هجر افزایت
تا مردم کش همی پرستد پایت
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۸
روی تو ز مشک زلف قارون گشت ست
زلف تو ز عکس روی میگون گشته است
مستانه دو چشم تو دژم چون گشت ست
گفتی که به رشک هر دو پرخون گشته است
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
ای دل چو به تو چشم تو بهتر نگرد
ترسم که ترا چو شمع چشمت بخورد
از دیده بر آتش تو ریزم آبی
تا از تو بلای چشم من در گذرد
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
با هجر من ضعیف را تاب نماند
آرام نماند با من و خواب نماند
در مرحله ها مسجد و محراب نماند
کز من بگذر ز اشک غرقاب نماند