عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
عشقم چنان ربود که از جان و از تنم
در حیرتم که پرتو عشقست یا منم
گفتم که دست گیردم آن طره بتاب
گر دید بند پایم و زنجیر گردنم
گویند رخت گیر و برو از دیار یار
غافل که دست عشق گرفتست دامنم
بی رشته دو زلف تو با این فرا خناست
عالم بدیده تنگ تر از چشم سوزنم
خواهی قیامت ار تو در آئینه بنگری
بین قد خود معاینه در چشم روشنم
از کشت عمر حاصل من شد جوی ز عشق
و آن نیز شد چو برق وزد آتش بخرمنم
ویران کنم عمارت عقل و بنای عشق
تا آفتاب دوست بتابد ز روزنم
بگریختم ز جور فلک در پناه یار
منت خدای را که بلندست ماء/منم
پرواز میکند بهوای صنوبری
مرغ دلم که طائر طوبی نشیمنم
آن طائرم که روح قدس در فضای قدس
گسترده بی مصادمه دام ارزنم
هرگز گمان نداشتم از بخت و اتفاق
ایندولتی که گشته خرابات مسکنم
دل دشت بی نهایت و من با عصا و دست
این دشت را شبان بیابان ایمنم
مرد غزای نفسم و نفی صفاست تیغ
ذکر خطست و خال تو در جنگ جوشنم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
مهی دارم که چون خورشید سر گردان او باشم
اسیر پنجه و کوی خم چوگان او باشم
دلم تصویر نتواند وصالش از تحیر بس
که در این پرده تصویر من حیران او باشم
وصال او نخواهم من کجا و وصل بس باشد
که او سلطان عشق و من گدای خوان او باشم
بعهد دیگری چون سر نهم عهد من این باشد
که تا باشم ببند محکم پیمان او باشم
دلم روشن شد از این خاطر سلطانی ای سالک
که گر خورشید باشم هندوی فرمان او باشم
خرامد گاه گاهی یار در زندان و براینم
که از کانش بدزدم لعل و در زندان او باشم
مرا در خاطر از احسان عام اوست گنج آری
که باشم من که اندر خاطر احسان او باشم
مدار سلطنت بر دست عشق اوست در باطن
گدای پادشاه و بنده سلطان او باشم
ندارم چشم کز میدان جانان جان برم بیرون
مرا این استقامت بس که در میدان او باشم
دلم خون شد ز رشک خاک راه ای عشق امدادی
که دست گرد باشم بلکه در دامان او باشم
اگر جان ترا عشق آشنای غیر دید ایدل
بسوزد آتش غیرت مرا گر جان او باشم
من آن خویش بودم یار آن خویش و این ساعت
بر آن عهدم که او آن من و من آن او باشم
صفا خورشید باشد صورت ایوان من روزی
که او شه باشد و من صورت ایوان او باشم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
امشب بکه مانم من اسرار همی گویم
درد دل سودائی با یار همی گویم
میسوزم ازین سودا بر خویش نمی بندم
این درد که من دارم ناچار همی گویم
خار غم عشقت را گویم بگل سوری
ور گل نکند باور با خار همی گویم
من دشمن گفتارم از غیر تو بیزارم
چون با تو فتد کارم بسیار همی گویم
من طبل نخواهم زد در زیر گلیم تن
این نغمه منصوری بردار همی گویم
در دشت شدم دیدم بر سبزه توئی سلطان
زان مردک دهقان را سالار همی گویم
اسرار خط سبزت سودای سر زلفت
بر مور کنم پیدا با مار همی گویم
بر بود ز من جان را عقل و دل و ایمان را
آن زلف پریشان را طرار همی گویم
بر گوش فلک گفتم بی پرده و شیدا شد
بر قلب ملک زین پس هموار همی گویم
ای شاهد هر جائی من نایم و تو نائی
گر زیر همی سنجم گر زار همی گویم
مقصود تو ای سالک با تست چه میگردی
دیوانه نیم بالله هشیار همی گویم
عشقش نبود حالی امیدی و آمالی
این نغمه امسالی از پار همی گویم
این آتش روشن را در دل نکنم پنهان
بر نور همی خوانم با نار همی گویم
نه شیخ دکان دارم نه شحنه بازارم
با خر نبود کارم کز بار همی گویم
من دوش چه خور دستم سودائی و سرمستم
از دار دوئی رستم دادار همی گویم
یامست می ذاتم در میکده وحدت
لاغیرک فی داری دیار همی گویم
گر یار همی خواهی از چشم صفا بنگر
گوئی تو که با دریا دیوار همی گویم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
امشب سر آن دارم کز خانه برون تازم
این خانه هستی را از بیخ براندازم
تن خانه گور آمد جان جیفه گورستان
زین جیفه بپرهیزم این خانه بپردازم
دیوانه ام و داند دیوانه بخود خواند
او سلسله جنباند من عربده آغازم
با روح قدس همراه بودیم و بماند از من
من بال نیفکندم بی روح قدس تازم
در ششدر عشقش دل واماند در این بازی
گر پاک نبازم جان با نرد غمش بازم
در آتشم و راهی جز صبر نمیدانم
هم گریم و هم خندم هم سوزم و هم سازم
دل بسته سودایم این سلسله از پایم
بردار که بگریزم بگذار که بگدازم
از بال بیفشانم این گرد علایق را
بر خاک به ننشینم بر ساعد شه بازم
من آینه ذاتم این زنگ طبیعت را
از آینه بزدایم این آینه بطرازم
بگرفته ز سر تا پا آئینه دهم صیقل
تا عکس بیندازد آن دلبر طنازم
من بچه شهبازم بر دوش و سر سلطان
گر ناز کنم صد ره شه باز کشد نازم
اورنگ خلافت را داود مزامیرم
سر میشکند سنگم دل میبرد آوازم
من مورم و نشمارم بر باد سلیمان را
در بادیه عشقش من از همه ممتازم
راز ازلی مشکل پوشید توان از دل
دل خواجه این منزل من محرم این رازم
در قاف احد دارد سیمرغ صفا منزل
زین شمع نمی برد پروانه پروازم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
یار در چشم و من دلشده خون میگریم
دوست در خانه من از شهر برون میگریم
دیده ابر که میبارد و جوئی که رود
کاش دیدی که من شیفته چون میگریم
کشتزار فلکی سبز ز باران منست
بی بهار تو من از ابر فزون میگریم
همه گریند که گیرند ره هشیاری
من سودازده از عشق جنون میگریم
سوخت انگونه که خاکستر من داد بباد
زاتش این فلک آینه گون میگریم
پست کرد این تن خاکی دل افلاکی من
مرغ بالایم از اندیشه دون میگریم
عمرها رفته و من بی خبر از گنج حضور
گنج ظاهر شده از شرم کنون میگریم
دیده و دامن و اطراف من از خون شده لعل
دیرگاهیست که بی لعل تو خون میگریم
در ره عشق بسی مرحله طی کرده و باز
عقباتیست که بی راهنمون میگریم
دل من جو شد و دریا شد و آرام گرفت
باز میجوشم و در عین سکون میگریم
بهلالی که نمود ابروی آن ماه و نمود
رخ و بالای مرا زرد و نگون میگریم
تو صفا را ببرای قافله سالار ثبات
که من از توسن ایام حرون میگریم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
عشق زد خیمه بیائید که بی خانه شویم
شمع افروخته شد هم پر پروانه شویم
حلقه طره او در شکنست و خم و تاب
باید اندر سر این سلسله دیوانه شویم
آشنایان غم عشق برآنند که ما
زین خیال و خرد شیفته بیگانه شویم
حاصل از سبحه و سجاده ندیدیم سپس
پاسبانان سر کوچه میخانه شویم
کی درین زاویه ها بود باندیشه ما
که بافسون غم عشق تو افسانه شویم
یار پیمان شکن از شارع میخانه گذشت
باید اندر قدمش بر سر پیمانه شویم
رشته سبحه گسستیم که بی دانه و دام
حجه صوفی و آن سبحه صد دانه شویم
گرد گشتیم و بیفشاند ز دامن همه تن
پنجه گردیم که بر طره او شانه شویم
بیت معمور ولایت دل دیوانه ماست
گنج مائیم ولی باید ویرانه شویم
کمتر آید ز زنان کشمکش پرده دری
تن بود پرده بکوشید که مردانه شویم
نیست در شهر بتی تا ببرد دل ز صفا
باز گردید حریفان که بکاشانه شویم
خانه از غیر بپردازیم از نفی خودی
همدل و همسخن و همسر جانانه شویم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
شبی که دیده بدیدار دوست باز کنم
دم سپیده ز خورشید احتراز کنم
بود وضوی من از آب چشم و طاعتم این
که رو بقبله ابروی او نماز کنم
پرم بعرش حقیقت ز آشیانه آز
دو بال بسته مرغ نیاز باز کنم
مرا که ساعد سلطان بود مساعد پای
چرا نشیمن خود آشیان آز کنم
شکار نسر حقیقت کنم بقوت سیر
کبوتر دل شوریده شاهباز کنم
هرانچه یار فزاید بناز گو بفزای
که هر چه هست مرا جمله و نیاز کنم
من ار نیاز کنم خویش را بحضرت دوست
بهرچه هست بتائید دوست ناز کنم
رسیده ام بمیان و بموی دلبر خویش
اگر میان وی از موی امتیاز کنم
ز خاک کوی تو دل را دهم طراز بروی
دل فسرده چو روی بت طراز کنم
اگر بدست من افتد شکنج طره بخت
ز گرد راه تو آن طره را طراز کنم
ز خاک پای تو آبی زنم بر آتش دل
دل هوائی خود را محل راز کنم
حدیث موی تو گویم دم از غم تو زنم
بگفتگوی تو افسانه را دراز کنم
مرا که موطن دل خانه حقیقت اوست
چرا مسافرت کعبه مجاز کنم
صفاست قبله دل نیست جز اطاعت امر
من ار پرستش سنگ و گل حجاز کنم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
بتیره شب نظر آفتاب می بینم
رخ تو مینگرم یا که خواب می بینم
بغیر نقش خط از روی آبدار تو من
خط دو کون چو نقش بر آب می بینم
خراب عشق توام ورنه در عمارت خویش
بنای کون و مکان را خراب می بینم
نظر نداشتی ای آنکه گفتی از سر زلف
جمال شاهد جان در حجاب می بینم
تو طره مینگری من ز طره طلعت دوست
تو ابر تیره و من آفتاب می بینم
نه تاب هر نظرست این فروغ و تابش روی
که من در آن سر زلف بتاب می بینم
بچشم باز من آنروی را چو بیضه نور
عیان ز موی چو پر غراب می بینم
شتاب گیر دلا وصل اوست حاصل عمر
که عمر را بروش در شتاب می بینم
کتاب عشق ز من جو که من ز خشت سیاه
بیاض صفحه سر کتاب می بینم
پیاده ئی تو ز من پرس راه وادی عشق
که خون راهروان تا رکاب می بینم
صفای سرم و خود را بیمن همت پیر
بقصر خسرو مالک رقاب می بینم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
دل بردی از من به یغما ای ترک غارتگر من
دیدی چه آوردی ای دوست از دست دل بر سر من
عشق تو در دل نهان شد دل زار و تن ناتوان شد
رفتی چو تیر و کمان شد از بار غم پیکر من
می‌سوزم از اشتیاقت در آتشم از فراقت
کانون من سینهٔ من سودای من آذر من
من مست صهبای باقی زآن ساتکین رواقی
فکر تو در بزم ساقی ذکر تو رامشگر من
چون مهره در ششدر عشق یک چند بودم گرفتار
عشق تو چون مهره چندیست افتاده در ششدر من
دل در تف عشق افروخت گردون لباس سیه دوخت
از آتش و آه من سوخت در آسمان اختر من
گبر و مسلمان خجل شد دل فتنه آب و گل شد
صد رخنه در ملک دل شد زَ اندیشهٔ کافر من
شکرانه کز عشق مستم میخواره و می پرستم
آموخت درس الستم استاد دانشور من
سلطان سیر و سلوکم مالک رقاب ملوکم
در سورم و نیست سوگم بین نغمهٔ مزمر من
در عشق سلطان بختم در باغ دولت درختم
خاکستر فقر تختم خاک فنا افسر من
با خار آن یار تازی چون گل کنم عشقبازی
ریحان عشق مجازی نیش من و نشتر من
دل را خریدار کیشم سرگرم بازار خویشم
اشک سپید و رخ زرد سیم من است و زر من
اول دلم را صفا داد آیینه‌ام را جلا داد
آخر به باد فنا داد عشق تو خاکستر من
تا چند در های و هویی ای کوس منصوری دل
ترسم که ریزند بر خاک خون تو در محضر من
بار غم عشق او را گردون ندارد تحمل
کی می‌تواند کشیدن این پیکر لاغر من
دل دم ز سر صفا زد کوس تو بر بام ما زد
سلطان دولت لوا زد از فقر در کشور من
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
گاه دی است و نوبت فصل بهار من
بنشسته است یار چو گل در کنار من
بر گنج خسروی ندهم کنج خانقاه
امروز دور دور من و یار یار من
جان یافتم ز دولت دل در حضور یار
فرخنده است روز چنین روزگار من
جبریل را ز بال فکند و هنوز نیست
در اوج خویش باز حقیقت شکار من
روی دلم بسمت دیاری بود که اوست
ابروی دوست قبله شرع دیار من
نقش و نگار را بزدودم ز لوح دل
تا گشت جای جلوه نقش نگار من
از جسم و جان امید بریدم هزار بار
تا دید روی او دل امیدوار من
دیدم که عشق اوست خداوند کائنات
روزی که شد بکوی حقیقت گذار من
بردم بپای عشق بسر سجده نیاز
یک قبله گشت و یکدل و یکروی کار من
دادم زمام مملکت دل بدست دوست
باقی نماند در کف من اختیار من
صبحست و یار ساقی و من در خمار دوش
یارب پذیر عذر لب میگسار من
جز صاف غم که صیقل آئینه صفاست
کو آب رحمتی که نشاند غبار من
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
بتار موی بتی شد سلاسل دل من
ببین بضعف که یکموی شد سلاسل من
کشیده ابروی آن ترک نیم مست کمان
پی شکار دل این مرغ نیم بسمل من
بپرده دیدم و بی پرده در شمائل او
بشکل صورت تصویر شد شمائل من
چه فتنه بود که رفت از مقابل من و باز
نشسته است شب و روز در مقابل من
بزاد عشقم و پرورد و کشت و برد خاک
ندانم از چه بزاد آنکه بود قاتل من
بسوخت ز آتش و خاکسترم سپرد بباد
چه آب بود که از او سرسته شد گل من
خیال مغز بسر دارم و نهفته بپوست
بمغز خشک ببین و خیال باطل من
همیشه در سفرم باز در مقام خودم
که هم ترازوی ما هست برج محمل من
هزار مرحله طی کرده راه مانده هنوز
ز من بپرس که گویم کجاست منزل من
پدید گشت بیک عمر جستجوی که بود
من آنکه میدوم اندر قفاش در دل من
چه پرده بود که روشن نبود دیده دل
ز طلعتی که بود آفتاب محفل من
یکیست شاهد و مشهود و آشکار و نهان
شوید جمع و نمائید حل مشکل من
فنای کون و مکان باشد و بقای صفاست
همانکه پیش تو دریاست هست ساحل من
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
عیسی عشق ندارد سر درمان کسی
جان کسادست بسی او نخرد جان کسی
آن سر زلف که من دیدم و آن تاب و شکن
نبود در سر بشکستن پیمان کسی
عشق را نفی بکار آید و در نفی ثبات
او ندارد سر کفر کس او ایمان کسی
نیست سلطان زمین حاکم درویش که نیست
بنده سلطنت فقر بفرمان کسی
همه اشکال من از وصل شد و این عجبست
که بوصل آید و مشکل شود آسان کسی
دی خط سبز کسی داد بمن خط امان
برد امروز دلم زلف پریشان کسی
که کسی میدهد از لعل لبم آب حیات
گاه خون میخورم از حقه مرجان کسی
لاله میباردم از غالیه و مشک ز عود
گونه و سلسله غالیه افشان کسی
گویدم بی سر و سامان شده ئی غیرت عشق
کی گذارد که بماند سر و سامان کسی
خلق در بند هوای خود و ما بنده دوست
هر کسی آن کسی باشد و ما آن کسی
ایدل شیفته بر گرد ز میدان فنا
نرود تا نکشد یار بمیدان کسی
شکند سنگ حبیب اول دندان حبیب
که ز دشمن نخورد سنگ بدندان کسی
میهمانخانه توحید ز بیگانه بریست
نیست جز دوست اگر باشد مهمان کسی
دل صفا را دهد از ما حضر غیب غذا
میهمان دل خویشم بسر خوان کسی
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
مرا کوهیست بار دل غم یارست پنداری
دل من نیست این کوه گرانبارست پنداری
انالحق میزند منصور وار این دل که من دارم
درون سینه تنگم سر دارست پنداری
شبی دیدم گل روی تو و عمریست بیخوابم
صف مژگان بچشمم دسته خارست پنداری
دلی دارم چو کوه اما تنی از موی لاغرتر
باندام ضعیفم پیرهن بارست پنداری
ز شش سو دل شد از اشراق عشق دوست نورانی
دل من بارگاه نور انوارست پنداری
دماغم زافتاب معرفت روشن شد ای سالک
سر سودائی من چرخ دوارست پنداری
سر این زاهد خودبین که عیب عاشقان گوید
بود از عشق خالی نقش دیوارست پنداری
تن من وادی و داود این وادی دل عاشق
زند هی نغمه توحید مزمارست پنداری
شنید انی انا الله از درخت خویش چون موسی
فضای سینه ام سینای اسرارست پنداری
چنان سوزد ز سودای غم عشق تو کز تابش
دل من در میان شعله نارست پنداری
نه از شمشیر تابم روی نز آب و نه از آتش
مرا با جان خود در عشق او کارست پنداری
زهر غافل مرا سنگ ملامت میخورد بر سر
سرای عزلتم دامان کهسارست پنداری
توئی یار و حبیب من پرستار و طبیب من
دلم مینالد از دست تو بیمارست پنداری
صفار اغوص دل از گنج دولت کرد مستغنی
مر این نظم دری لؤلؤی شهوارست پنداری
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
با دو صد ناز ز من دوش براه عجبی
برده ماه عجبی دل بنگاه عجبی
طالب زلف تو دل بود شد ایدر ز نخست
بگناه عجبی رفت بچاه عجبی
من و چشم سیهش روز جهان کرد خراب
من ز آه عجبی او ز نگاه عجبی
تا شدم خاک نشین در میخانه عشق
دستگاه عجبی دارم و جاه عجبی
سر برآورد ز خم ساغر می این عجبست
که ز چاه عجبی سر زده ماه عجبی
تکیه زد پادشه حسن تو بر بالش ناز
تکیه گاه عجبی بین تو ز شاه عجبی
خال هندوی بتی زد ره ایمان صفا
دزد راه عجبی گشت بچاه عجبی
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در منقبت شاه اولیاء حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام
دیدم شکسته طره مشکین را
آن ترک خلخ و چگل و چین را
بر لاله کشته دامن سنبل را
بر سرو هشته خرمن نسرین را
دل در برم طپید کبوترسان
تا باز دید چنگل شاهین را
مویش بمشگ ماند و نشنیدم
در مشگ تر خم و شکن و چین را
رویش ببرگ لاله نعمانی
خطش ببرگ لاله ریاحین را
سنگ و حریر را نبود الفت
از نو نهند خوبان آئین را
بنهفته در حریر بدان نرمی
آن نازنین پسر دل سنگین را
از گل دمیده عبهر فتانش
بی آب کرده عبهر مسکین را
بر زین نشسته غاتفری سروش
بر سر نهاده آزر برزین را
جولانش ار بمسلخ عشق افتد
از خون کشته آب دهد زین را
سروش ز سیم ساده و زو آون
از مشگ ساد دارد تنتیز را
مشگش بسیم تافته سوسن را
سیمش ز مشگ یافته آذین را
شد مست آن دو عبهر و از ابرو
خنجر گرفت و از مژه زوبین را
بر جان و دل زد آنچه بیک نیرو
بی جان و دل کند تن روئین را
جادوی کافرست سر زلفش
هم دل ز کف رباید و هم دین را
هندوی مقبلست سیه خالش
از آفتاب سازد بالین را
از خسف مه بکاهد و افزاید
در خسف خط مه من تزیین را
خط بقا کشد بمه او خط
بر ماه آسمان خط ترقین را
ماند براستی خم ابرویش
تیغ کج مبارز صفین را
دست خدا علی که بامکان زد
امر ولاش خیمه تکوین را
جز قلب و جز حقیقت او مشمر
عرش برین و عقل نخستین را
جز خاکسار حضرت او منگر
خورشید با جلالت و تمکین را
شیر علم ز باد عنایاتش
از شیر آسمان کشدی کین را
آب وجود بنده تکمیلش
سلطان لامکان کندی طین را
آورد زیر بند سلیمانی
آوازه ولاش شیاطین را
بر عورت مظالم بن متی
رویاند باغ فیضش یقطین را
گردست مرتضی ندهد کدهد
ترجیع آفتاب مصلین را
چون امر بادران که بگرداند
در بحر نیل زورق زرین را
انگشت احمد عربی کوبد
بر خود ماه چرخ تبرزین را
مردی مباش شوی زن دنیی
کش عقل داد باید کابین را
بکرست این عجوز سیه پستان
بکرست زن چو بدهی عنین را
بر رشته ولایت طه زن
دست و ببوس سده یا سین را
کس گر بپای پیر مغان میرد
زان خاک پای یابد تکفین را
آنمرده را که یار کند تکفین
هم یار داد خواهد تلقین را
من دوش تا سپیده بتاب ایدر
امشب بحیرتم شب دوشین را
کامم ز هجر تلخ تر از مردن
باشد که بوسم آن لب نوشین را
امشب که بر لبم لب او باشد
شکر دهم چه تلخ و چه شیرین را
شیرین کنم مذاق طلبکاران
وان تلخکامی غم دیرین را
سنگی که پای بنده او ساید
دندان شکست رفعت پروین را
بر شاه چرخ چیره کند قدرش
از بیدقی که راند فرزین را
جذبش نشاندی بگه تمکین
افسردگان نشاء/ه تلوین را
این اطلس کهن نکند جاهش
بر جامه جلالت تبطین را
رمحش بروز معرکه گردان
بر چشم چرخ ساید متین را
تیغش دم قتال بد راند
گر تیغ کوه معرکه کین را
از صیت عدل شاه شکست از هم
میزان چرخ بر شده شاهین را
آنرا که با ولایت او زاید
زاید سپهر حبلی تحسین را
نافی که با عداوت او برد
برند ناف با او نفرین را
ای فتنه ولایت کل بر کن
از باغ کون ریشه تفتین را
دست تصرف تو بعلیین
تبدیل کرد خواهد سجین را
برسده تو چرخ دعا گوید
جبریل سده پرور آمین را
بر سایه تو عرش کند تحسین
بر آفتاب غیر تو تهجین را
خصم تو گر نبود نکرد ایزد
با عزت تو خلقت توهین را
اوصاف حق بعین تو شد پیدا
چندانکه نیست در خور تعیین را
آن ذات عین این و بری از حد
ذات بری ز حد شمرم این را
ذاتیست بی نهایت و بی مبدا
باشد عیان چه فایده تبیین را
شهباز عشق پر فکند پر بند
این صعوه تخیل و تخمین را
حصن ولایت تو فرو بارد
بر آسمان ترفع و تحصین را
خاک تو وام داده بگردون فر
وز آفتاب خواسته تضمین را
خورشید ضامنست از آن دارد
بر طین چو وام داران تو طین را
بی دیده علی نتواند دید
چشم وجود دیده حق بین را
خنگ تو کرده آخور زرین خور
وز محور ممدد خرزین را
گفتی مگو خداست تعالی الله
این گفته بزرگ نو آئین را
ای داده کبریات خداوندی
سلمان فارسی شه بهدین را
هرمور کش تو زور دهی از پر
مغفر درد بتارک زوبین را
ای کعبه صفا که کند خسرو
از سنگ آستان تو شیرین را
عشق من و حدیث تو افسون شد
افسانه های ویسه و رامین را
تکرار و شایگان خفی منگر
کن شایگان عنایت دیرین را
اردیبهشت کن دی مشتاقان
ای داده اعتدال فرودین را
لطف تو گر بطاغی و بریاغی
کوشد کند تسلی و تسکین را
خلد برین طاغی دوزخ را
ماء معین یاغی غسلین را
ای پیر عقل بین که درین دارم
همخانه کرده اند مجانین را
میزان قسط و عدل توئی یزدان
سنجد بدین دو کفه موازین را
چندین چرا پسندی برجانم
این چند روزه آفت چندین را
با آنکه من موافق توحیدم
در معرفت امام میامین را
از من توان زد ار تو دهی بازو
بر سینه مخالف سگین را
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در نعت و مدح حضرت ختمی مرتبت رسول اکرم
بلاله ماند آن گونه چو باغ بهار
که از دو سمت بگیرد دو زاغ در منقار
دو زاغ تیره بیک لاله دوروی نشست
ولی فزود بهر روی صد هزار نگار
فکند بار بر آن لاله کاروان ختن
هزار توده مشک ترش میانه بار
خطاست بار نهادن بناتوان و بدل
چه بارهاست از آن مشگموی لاله عذار
بمشک ماند آن موی و مشک ناب چکید
ز ناف آهو بر خاک در زمین تتار
بتم که توده مشک تتر ز لاله تر
رمانده است دو آهوی مست را بکنار
بغیر گونه آن خوبروی در سر زلف
که دیده تابد خورشید روشن از شب تار
شبی که تابدش از طور نور همچو کلیم
مرا دلیست از آن نور در میانه نار
دلم که بلبل این باغ بود بی گل وصل
کشید از غم سر زیر پر چو بوتیمار
بدور نرگس آن غنچه شگفته ز باد
کشید باده و شد باز جبرئیل شکار
بنور ماه زند دور عقرب و نزند
که ماه روشن و آن کور و پاسبان بیدار
درون سینه بدل زد هزار نیش فزون
بروی ماهش موی چو عقرب جرار
ز نیش عقرب او زخمهاست بر دل و من
هنوز پیچم بر خویشتن ز عشق چو مار
بران سرم که گر افتد بدست بوسه زنم
هزار بار بر آن هر دو زلف غالیه بار
کسان رهند ز آزار در تسلط دوست
مرا تسلط معشوق میدهد آزار
بیک نگاهم صد درد هشت بر سر درد
خدای حفظ کناد آن دو نرگس بیمار
درآمد از در و من رفتم از میانه چنانک
بخانه من دیار نیست غیر از یار
گمان نبود کزان آفتاب شرق شهی
شود بکلبه مسکین تجلی انوار
بچشم من نبود کس درین سرا همه اوست
بخانه ئی که بود یار نیست کس را بار
جز آنکه بار دهندت که رهبرند و دلیل
روندگان ره فقر احمد مختار
شه سماک و سمک داور مدیر فلک
امام ملک و ملک مالک ملوک دیار
نخست فیض که از ذات بیزوال احد
نمود جلوه محمد بود بلا تکرار
مدیر خلق بود خاکپای ختم رسل
تبارک الله از این خاک آسمان کردار
مدار شمس ولایت بدست ذره اوست
که ذره در قطبست آفتاب مدار
نخست رفرف رفعت که تاخت تا حد ذات
که بیحدست رسول خدای بود سوار
زهی جلالت قدر محمدی که یکی
ز بندگان در اوست حیدر کرار
مبارزی که بشمشیر انتقام کشید
برزم در جلو شرک آهنین دیوار
ز بیم نیزه اختر ربای مه شکرش
حصار کرده ز انجم سماک نیزه گذار
ز سهم ناوک پران او ثوابت پیر
بگرد خویشتن از آسمان کشیده حصار
ولیک غافل کش صفدران ز چرخ کمان
بچشم چرخ نشانند تیر تا سوفار
ستاره سوخته آتش ولای ولیست
نشسته بر سر خاکستر فلک چو شرار
مجره منطقه عقد اقتدای نبیست
که آسمان بکمر بسته است چون زنار
بنای شرعش محکمتر از قوائم عرش
که شرع قائمه عرش را کند ستوار
خیال او ملکوتست و عقل او جبروت
صفات ذاتش لاهوت قدس ذات قرار
ز ذات او بنگویم که اوست سر قدم
بصورت احدی ساری است در اطوار
ز قلب او نزنم دم که چرخ یاوه شود
اگر بزاویه قلب او دهند قرار
چو کرد اختر مسعود شاه قصد صعود
ز آخشیجان شد بر براق عقل سوار
دواند تا بنهایات خطه جبروت
پیاده گشت از آن خنگ شبرو رهوار
نهاد پای طلب در رکاب رفرف عشق
گرفت جای بر آن برق سیر صاعقه سار
چنان بتاخت که از طمس و محق و محو گذشت
رسید تا بمقامی که ماند از رفتار
نماند عقل درو وصف گشت از او مسلوب
فنای ذاتی او در نبشت این آثار
رسید بر ره هموار روشن احدی
سپس که طی کرد این راههای ناهموار
بگوش اولمن الملک زد مهیمن فرد
شنید باز که لله واحد القهار
بچشم سرمه مازاغ کرد و غیر ندید
تمام یار شد از بند نعل تا دستار
خدای شد سپس آمد بسوی خلق فرود
نه بر طریق تجافی چو ایزد دادار
ز فرق اول تا حد فرق بعد الجمع
نمود چار سفر قطب ثابت سیار
رساند حد کمالات ختم را احمد
بحد بیحد و باقیست تا بروز شمار
بگرد راهروان طریقتش نرسند
عقول قاهره هفت گنبد دوار
بهار شد هله ساری زند نوای طرب
برقص قمری بر سرو کبک در کهسار
بهار نغزودم صبح و بزم باغ بهشت
مخواب ترک من ای گونه ات چو باغ بهار
ترا بتف رخ چون آفتاب و آتش می
مراست مغز چو آئینه زیر زنگ خمار
دلم چو آینه کن زافتاب می قدحی
بیار ماه من ای آفتابت آینه دار
هزار لحن بدیع از هزار گوشه باغ
رسد بگوش یکایک چو لحن موسیقار
تو نیز از گلوی بط بریز در دل جام
مئی ببلبله چون بلبلان زیرک سار
پیاله لعل کن از سوده عقیق که من
بپای ریزمت از لعل گوهر شهوار
گرم سوار کنی بر رکاب باده کنم
هزار رشته گوهر بساعد تو سوار
ازان دراری کش سفته ام بمثقب فکر
نکرده طی براری ندیده روی بحار
تمام بکر و بدیع و ثمین و نغز و لطیف
ز بحر طبع برآورده و کشیده بتار
نگاهداشته از دزد و باد و آتش و آب
بخاک احمد ختمی م آب کرده نثار
خدایگان حقیقت نگاهبان وجود
علیم سر هویت معلم اسرار
بدیع سنج معارف بدیهه گوی حکم
بلیغ بالغ امی و جدجد و تبار
مجردی که درو عقل پی زند از غول
مؤیدی که درو عشق گم کند هنجار
مشرعی که ز لا حول او بوادی هول
ز دار شرع نمودست دیو فتنه فرار
بساربان قرن داد پاسبان درش
مهار محکم نه بختی گسسته مهار
بپاسبان حبش داد کشور ملکوت
بباغبان عجم داد جنت دیدار
گداخت او جسد ما سوی ب آتش عشق
ز طرح روح نمودش زر تمام عیار
صوامع ملکوت از عباد او معمور
که بر عمارت قدسست سر او معمار
از اوست موزه وحدت بدکه خراز
از اوست عطر ولایت بطبله عطار
مرید منبر ارشاد من رآنی اوست
ترانه ئیکه ز منصور خاست بر سر دار
لوایح ار نی گوی کوهسار حریست
تجلیی که بموسی رسید در کهسار
نوای نغز مز امیر احمد عربیست
بمغز کوه که داود داشت در مزمار
قد قیامت و میزان استقامت اوست
قیامتی که بمیزان عدل باشد کار
فضای کعبه اسناش آفتاب مطاف
هوای کوی تولاش جبرئیل مطار
غمش بسینه صاحبدلان دمنده چو گل
دمش بدیده بیحاصلان خلنده چو خار
مقیم کشتی الاش رست از طوفان
شهی که لاش نهنگیست کائنات او بار
بزیر رایت او اولیا گروه گروه
بظل راء/فت او انبیا قطار قطار
سر آن قطار نهندش بر آستان لابد
دل این گروه نهندش برایگان ناچار
زمام امر تمام وجود در کف اوست
که اوست بارگه جود را مهیمن بار
من و ثنای تو من در حد و تو نامحدود
چگونه سنجد میزان قطره مر قنطار
ولی میانه آتش چگونه نخروشم
ز سوز درد نه جای سکون نه پای فرار
چگونه دم ز عبودیت و فنا نزنم
ببند سلطنت عشق قادر قهار
دوچار عشقم و ناچار از اطاعت امر
چو من مبادا بیچاره ئی بعشق دوچار
گدای فقرم اما مراست سلطنتی
ازین گدائی و این فقر بر ملوک کبار
گرم نشاند سلطان بباز ننشینم
که خاکسار تو دارد ز باز سلطان عار
من ار صفای توام باشدم ز دولت ننگ
که بندگان صفای تواند دولتیار
وجود صرف ببازار وحدت تو گذشت
بغیر عشق متاعی نیافت در بازار
بداد هستی موجود و نقد عشق خرید
بدار هستی جز عشق نیستی دیار
مدار دور بعشق محمدست و علی
و یازده خلف از نقطه تا خط پرگار
بذات احمد ختمیست ختم کل امور
که اوست اول هر کار و آخر هر کار
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در تهنیت عید مولود ناصر الدینشاه
یکی مر است بمشکوی از سعادت حال
بتی چهارده ماه و مهی چهارده سال
دو خال بر دو لبش چون دو هندوی مقبل
دو زلف بر دو رخش چون دو جادوی محتال
بقد چو سروی و سروی چو ماه سیمین بر
برخ چو ماهی و ماهی چو لاله مشکین خال
چنانکه خامه مانی و رنده آزر
نبسته اند بدین خوب طلعتی تمثال
چهار چیزش ماند بچار چیز همی
بلی مناقشه را نیست راه در امثال
برش بسیم سپید و قدش بسرو بلند
رخش بماه منیر و لبش ب آب زلال
دو چیز دارم من از دو چیز او دایم
کزان دو چیز رهائی مراست امر محال
یکی ز هجر دهانش دلی چو چشمه میم
یکی ز عشق میانش قدی چو چنبر دال
ز من خیال میانش نهشته هیچ بجای
بغیر جسمی و آنهم ضعیف تر ز خیال
بغیر مویش گر من همی برآرم دست
بغیر کویش گر من همی فشانم بال
پریش باد همه حال من چو زلف بتان
سیاه باد همه روز من چو چشم غزال
ملال یافته خواهد ز من بپوشد روی
از آنکه گیرد آئینه را ز زنگ ملال
بدادخواهی غافل که دست خواهم داد
بذیل همت والای شاه فرخ فال
سلیل راد محمد شه آفتاب ملوک
که آفتاب ملوکست و کوکب اجلال
برادر شه جمجاه ناصرالدین شاه
شه ملوک که شاهیش را مباد زوال
خدایگان سلاطین شرق و غرب که نیست
بشرق و غربش از خسروان عدیل و مثال
خدایگان خراسان و رکن دولت و دین
که گوهرش بکفستی چو آب در غربال
شهی که رایت او راست همرکاب و ظفر
از آنکه رایت او هست آیت اقبال
ز برق تیغش بر جسم چرخ در آذر
ز سهم گرزش بر جان کوه در زلزال
همه شجاعان گر شیر شاه پیل شکن
همه دلیران گر شاه شیر شکال
ز تیغ اوست که جوزا چو پیکر ذاتت
نه از حقیقت خالی بل از تصور حال
بریخت عدلش گرگان فتنه را دندان
شکست حفظش شیران شرزه را چنگال
بصدر جاه بجسمست آسمان جمیل
بچرخ گاه بچهرست آفتاب جمال
سران سراسر پیشش چو پیش آینه زنگ
مهان تمامی نزدش چو نزد نور ز کال
ز بس بزرگی و دانش بنزد اوست حقیر
بروم اندر قیصر بهند و در چیپال
بهر طرف که کند روی از معالی بخت
بتخت نصرتش آید دوان باستقبال
فتوت و کرمش جفت با بزرگ و حقیر
سعادت و ظفرش یار از یمین و شمال
فتوت و کرمش را نکو سرودندی
نه آفتاب مساحت کند نه باد شمال
ز ایزد متعالست این جلالت و جاه
نکرده کار بیهوده ایزد متعال
خدای جاه و جلالست و شاه نتواند
کند ستیزه کسی با خدای جاه و جلال
شهیست بالله کش قدر باشد و مقدار
بچرخ عزت خورشید سان بری ز همال
ثنا چه خوانی بگذشته قدر شاه صفا
هزار مرتبه زین هفت گنبد جوال
حضیض و بالا در زیر فر اوست بگو
هلال و بدر بود تا بنقص و تا بکمال
رخ محبش تابنده باد چو نان بدر
تن عدویش کاهیده باد همچو هلال
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در نکوهش و مذمت دنیا و اهل آن و معارف و حکم در حالت ضعف و ناتوانی فرموده است
بگرفت باز درد گریبانم
زن دست ای حکیم بدرمانم
سختم فشار داد بهم بستان
از چنگ شیر شرزه غژمانم
باریک تر ز مویم و این انده
بر دل نهاده قله شهلانم
این درد فربه و تن من لاغر
خواهد ز بیخ کند و ز بنیانم
پتکی مدام بر سر من کوبد
سختم چنانکه گوئی سندانم
آموست هر دو چشمم وزین آمو
دریاست آستینم و دامانم
زین اشک همچو لاله نعمانی
از گونه رست لاله نعمانم
چو گرد کرد بسکه بسود از رنج
این آسیای گنبد گردانم
زد دودمان هستی من برهم
نز تن کشید دست نه از جانم
با درد دوست پنجه نیارم زد
او جمع و من ز عشق پریشانم
از دست آن دو طره خم در خم
دیوانه ام که درخور زندانم
موئی بهم شکست مرا و ایدون
کوهی قدم نهاده بمیدانم
با کوه آهنین به نپردازم
نه آتشم نه آژده سوهانم
عشقست کوه آهن و من کاهی
در زیر کوه آهن پنهانم
دستان بکوه رنج که رنجاند
آخر نه من ز دوده دستانم
با عشق چون در افتم و چون کوشم
او ماه و من معاینه کتانم
با یشک شیر پنجه زنم حاشا
ببر ار شوم بدرد خفتانم
ای دست عشق پنجه زدی با من
ای سیل فتنه کردی ویرانم
دیوانه وار خانه تدبیرم
کندی که کرد خواهد دیوانم
شد سالها که بهمن و دی آمد
اردی بهشت آمد و آبانم
آبان واردی و دی و بهمن هم
نه سود من شدند نه خسرانم
با دست عقل پیرو دل دانا
طفلی نموده سخره دستانم
زد راه عقل پیر مرا طفلی
پیرم نه بلکه طفل دبستانم
طفل طریق هرمز و کیوانرا
تسخر کند نه هرمز و کیوانم
چرخ ار شوم چو گوی کند باور
زو تر زند بپهنه چوگانم
پستم ولیک کس نکند همسر
باخان و رای و کسری و خاقانم
کاین قوم صعوه اند و من از رفعت
باز سپید ساعد سلطانم
با شاهباز صعوه نگوید کس
صاحبدلم نه رایم و نه خانم
مورم ولی بدولت فقر اینک
صاحب سریر ملک سلیمانم
مویستم و بکوه زنم پهلو
بل کوه را بسنبد پیکانم
ارکان کوه تن که بت دنیاست
برکندم و قوی شد ارکانم
فانی شدم بعشق و شدم باقی
زین پس نه ابتداست نه پایانم
جستم ز قطره در کنف دریا
برهان من ل آلی غلتانم
از انبیا گرفته دلم صفوت
ابنای این معارف برهانم
جوع و سهر شدند همی رهبر
بر عرش دل بخوابم و بر خوانم
ایدر بخوان پادشه دولت
من بنده در حقیقت مهمانم
از کوزه شهود بود آبم
از سفره وجود بود نانم
قوتی که میرسد همه ازاینم
نزلی که میسزد همه از آنم
کی چون مشایخم بدکان اندر
من آفت دو کونم و دکانم
من مرد عزلتم چه همی تازم
نه مفتیم نه عامل دیوانم
نز صوفیان لوت خور مفلس
بر کف عصا و بر کتف انبانم
نه بهر صید عام همی بندم
بر خود که من خلیفه بهمانم
بهمان که بود خود که فلان باشد
من خود درین محاکمه حیرانم
سازد طواف دنیی و بر دستش
دامی که من مشاهد یزدانم
ای صاحب ولایت کل تا کی
در پرده پرده در شد تبیانم
ای مهدی خلافت این امت
دستی بپایمردی انسانم
تا زین کنم تکاور وحدت را
وین کوه را بکوبد یکرانم
بحرست باطن من و من نوحم
تن کشتی و معارف طوفانم
قوم قوای من همه مستغرق
در بحر و من بطوع و بطغیانم
اصحاب سر من همه در کشتی
من ناخدای کشتی ایشانم
این قوم را برحمت لاینفی
فانی کنم که صورت رحمانم
این کفر را بحکمت قرآنی
ایمان دهم که مؤمن قرآنم
ابلیس خود بسر مسلمانی
تلقین کنم که نیک مسلمانم
او مظهر مضل و منش هادی
او مشرکست و من همه ایمانم
بر آدم من ار نشود ساجد
گردن زنم که دشمن شیطانم
فرعون نفس خویش بپردازم
من با عصای موسی عمرانم
در نیل نفیش افکنم از هستی
ثابت کنم که صاحب ثعبانم
اسلام را گذارم و ایمان را
بر کفر و خود بمنزل احسانم
دانائیم بحد شهود آمد
میبینم آن لطیفه که میدانم
سامان غیبی و سر لاریبی
دارم که گفت بی سرو سامانم
این اطلس کهن بودی کوته
بالا مرا از یرا عریانم
ویران کوی فقرم و آبادم
آباد گنج عشقم و ویرانم
منت نهاد بر من ازین دولت
من زیر بار منت منانم
تن تو سنست و راکب جان گوید
خواهم شدن پیاده و نتوانم
دل گویدش که رام منست آنسان
کز حلقه دو کونش بجهانم
تن کی شود محیط دل عارف
از من شنو که مرکز عرفانم
دریاست خاطر من و بر دریا
تن ابر و علم و عرفان بارانم
دیوان خدای دولت وحدت را
در ملک نظم صاحب دیوانم
با این بزرگ فن بچه نامستی
بی خویشتن صفای صفاهانم
این حشمت از کجا هله ای سالک
درویش پادشاه خراسانم
این پایه شهیست فروتر نه
بالا ترم بدین در دربانم
ظلمات کرده طی نه چو اسکندر
او مرد و من بچشمه حیوانم
یاری بدین جمال و جلال ایدل
آمد برون بپرده چه پوشانم
شمس الشموس پادشه هشتم
قطب یقین و مرکز ایقانم
ای دل در وجوب زنی مهلا
مهلا که من بحیز امکانم
امکان جسمم ار تو بپردازی
جان و دلم نه دلبر و جانانم
کونین تشنه اند و دلم دریاست
دریاستم مبین لب عطشانم
عطشان ابر رحمت قیومم
قیوم بحر قلزم و عمانم
کوی رضاست کعبه تصدیقم
روی خداست قبله اذعانم
ای پادشاه دل که توئی مالک
از ملک روح تا رک شریانم
دیان من و لای تو فرماید
دین منست گفته دیانم
گوید رضاست قطب شئون آری
قربان این جلالت و این شانم
چون ذره ام ولیک بنفروشد
چرخم ب آفتاب که ارزانم
با شید عشق ذره اگر تابد
آنم نه بلکه شید درخشانم
ایوان صورت صمدم زانرو
هست آفتاب صورت ایوانم
فرمانروای سلطنت باقی
در کوی فقر بنده فرمانم
از بحر و کان چه میطلبی مگذر
از من که در بحر و زرکانم
در قلزم فنای ولی از سر
تا پا بخون نشسته چو مرجانم
در جنت نعیم بقا از پا
تا سر ز روح رسته و ریحانم
گر قصدم از منست انانیت
از نعمت شهود بکفرانم
من خود نیم خدای بود نائی
بل اوست نای و نغمه و الحانم
او با زبان من نه خود او گوید
من زین خودی نژندم و پژمانم
بر عامه چامه ام بمخوان کاین قوم
دیوند و من ز دیو گریزانم
فرقان بدیو خوانده چه غم پورا
دیو ار گریزد از فر فرقانم
گفتم بعامی آنچه سزد و ایدون
از آنچه گفته سخت پشیمانم
برد گوهری بجامه سلطانی
کش خلق و خوی گوید دهقانم
بد گوهرم هزار شبه بندد
گوئی که من بمصر و بسودانم
غافل که من کنون که بشرقستم
چون آفتاب مشرق تابانم
سعدست طالع من برجیسم
صدرست اخر من کیوانم
از خاور ار بباختر آرم روی
روی آورند اعین و عیانم
من هور و پست و بالا گردونم
من عید و ملک و دولت قربانم
یا ابر رحمتم که همی بارد
باران نه بلکه بارش نیسانم
اندر دهان مار دمان زهرم
در بوستان چو لاله بستانم
پنهان نیم ظهور نمیدانند
این ابلهان پدیدم و پنهانم
من ترجمان نقطه تحت البا
او در حجاب حکمت یونانم
از حد درک خویش کنند ادراک
من پیل و این پلیدان عمیانم
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - فی مراتب القلبیه و التجرد عن عوالم الناسوتیه
ای آتش عشق ای دل نوانم
ای آفت جسم ای بلای جانم
از دست تو با جان دردمندم
درشست تو با جان ناتوانم
ای شعله بی دود مشعل دل
دود از تو برآمد زد و دمانم
ای آتش کانون سینه من
از پوست رسیدی باستخوانم
افروختی این پیکر نژندم
در مغز دویدی و در روانم
ای شیر قوی زور بر باری
من مور ضعیفم نه پهلوانم
افکندی ازین نیم جان هستی
از بسکه زدی پنجه در کمانم
بامور کنی رنجه دست و بازو
من خود نه زمینم نه آسمانم
ای اژدر چوپان دشت ایمن
فرعون نیم موسی زمانم
هی از دهن آتش دمی بکینم
هی تفته کنی از دم و دهانم
ای پرتو قندیل دیر باطن
من شمع تو را عنبرین دخانم
اجزای دخانی بجزو نوری
مستهلک و من رفته از میانم
ای زند زرادشت سر پنهان
مرموز ترا یار باستانم
من زند نخوانم هگرز و دائم
پا زند ترا پیر زند خوانم
ای ورطه بیم و ره هلاکت
گم شد بدیار تو کاروانم
زین خوان خطرناک اگر گذشتم
صاحب خطرم مرد هفت خوانم
شهباز مرا بود پر دولت
چون بال گشودم ز آشیانم
گفتم ننشینم بجای دیگر
بر ساعد سلطان بود مکانم
ناگاه فتادم بسخت دامی
چونانکه نه نامست و نه نشانم
ای فتنه آسیمه سر فکندی
آخر ببلائی ز ناگهانم
بودم شه ملک صلاح و تقوی
صد فضل و هنر بود پاسبانم
دیوان حکم بود زیر حکمم
یکران خرد بود زیر رانم
تا کرد بفقر و جنون و مستی
دستان تو در شهر داستانم
بر هیچ نداد آن کم از گرانی
امروز بهیچ ار دهد گرانم
سودای تو در سر دویدو بگرفت
در سینه چنو مام مهربانم
گفتم که بدامان ما در ایدر
از دست دد و دام در امانم
غافل که بچنگ هژبر غضبان
یا در دهن اژدها دمانم
سودی که شد از علم و فضل حاصل
آسیب سر از فتنه زبانم
گفتم که ددند این گروه دانی
مردود ددان دنی از آنم
گفتم که سنانست گفت عامی
زد عامی ما سخته باسنانم
در وحشتم ازین کران و کوران
ایکاش نگردند بر کرانم
ای عشق تو بودی گریزگاهم
ای حصن تو گشتی نگاهبانم
پروردیم از قوت جان بطفلی
گستردی از آلای خویش خوانم
چون شد که بخونم کشی بخواری
ایدون که بزرگ ویل و کلانم
بل تا که ز هستی کمیت همت
بجهانم و خود را ز غم جهانم
بگذار که یابم رهائی از خود
وین جان بغم مانده وارهانم
با رفرف روح از سواد امکان
تا ساحت شهر وجوب رانم
زین فقر نهم زین بر اسب دولت
تازم بسر گنج شایگانم
سلطان شوم اندر سرای روشن
تا چند در این تیره خاکدانم
در باغ الهی کنم تفرج
کافسرده از این باغ و بوستانم
خورشید شوم بر سمای وحدت
در سایه محبوب دلستانم
میدان مکان تنگ و سیر را من
با صاعقه و برق همعنانم
این آخور ما و اخر مکان را
من فارس میدان لا مکانم
درویشم و در کشور تجرد
سلطان ینال و شه طغانم
دارای بری از زوال و نقصان
عرفان و حکم ملک جاودانم
چون بر به کمان سخن نهم تیر
گردون نتواند کشد کمانم
در سوختن پرده علائق
چون شعله که افتد پیر نیانم
جولان منصه شهود دل
بر رخش یکی گرد سیستانم
خنگم جبروت آزماید از تک
نادیده بر رانش خیز رانم
بیرون ز جهان و چو کون جامع
خود جامع مجموعه جهانم
بگذشته ز اسمایم وز اعیان
در عین مسمی و در عیانم
در بایدت ار جذب کن که بحرم
زر شایدت ار کسب کن که کانم
بر خویش نبندم ز خود نگویم
گوینده خدا بنده ترجمانم
سر سریان هویت او
ظاهر شده از کسوت عیانم
از کان کماهی زر الهی
کی مرد زر و جامه و دکانم
کردست سرایت بجان و بر دل
سر بر زده از کلک و از بنانم
مرغ ملکوتم خروس عرشم
توحید شهودی بود از آنم
آیات معارف ز عرش وحدت
نازل ز الف تا به یا بشانم
موسی نیم اما بمدین جان
بر گله مقصود خود شبانم
عیسی نیم اما همای خورشید
فرخیست که پرورده ماکیانم
از آب حیات بهشت حکمت
سر سبزتر از شاخ ضیمرانم
ای طفل طریقت که نکته نوشی
بنیوش که من پیر نکته دانم
در عشق بمیر و فنای توحید
گر زنده نگشتی منت ضمانم
بین صحو و مقامات پند پیرم
گو باش بصورت اگر جوانم
در سیر مه از این مه کیانی
وز گردش این گنبد کیانم
بی آب ترست از سراب ظم آن
آنی که برون از زمان و آنم
آب ار نخورد گوهر تجلی
از طبع چنو قلزم روانم
شستم چو لب از شیر مام شستم
بر عرش دل و دست میزبانم
بی منت تن بی مرارت جان
بر مائده عرش میهمانم
در حجر نبوت بود مقامم
وز ثدی ولایت بود لبانم
طفل پدر عقل و مادر نفس
لابل پدر این و ام آنم
طفلم بطریق محمد و آل
یعنی پدر پیر کن فکانم
در گوشه عزلت خزیده در شرق
تا غرب چنو صرصر بزانم
در گلشن توحید و باغ عرفان
چون سرو که بر گل چمد چمانم
من بنده صفایم که مغز جان را
از مشک گرامی تر و زبانم
بسیار گرانست و نغز مفروش
ارزان بکس این پند رایگانم
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - فی الحکمه والموعظه
مراست عمری چون آفتاب بر لب بام
تراست روئی چونان بسر و ماه تمام
بیا که شامم با روی تست روز سپید
که بیتو روز سپیدم بود معاینه شام
فرشته همپر مرغ دل فریفته ئیست
که چون تو سروی دارد بخانه کبک خرام
بهشت خلوت آن خواجه ئیست کز فر بخت
نشسته بر سر تختست پهلوی تو غلام
ملک شکار کمند ملوک بند بند بتیست
که چون تو دارد صیدی اسیر چنبر دام
ز آفتاب تو نیکو تری و نیست شگفت
که آفتاب ندارد دو زلف غالیه فام
مراست روئی چون زر پخته زانکه تر است
بری سپیدتر و ساده تر ز نقره خام
که دیده سروی از سیم و بار او از دل
بجز دل من و قد تو سرو سیم اندام
بچشم و لب بنواز ای ز دست برده مرا
که می پرستم و این پسته است و آن بادام
مدام مستم از آن هر دو چشم باده پرست
بمن نگاه کن ای دیدن تو شرب مدام
دم سپیده و فصل بهار چون تو بتی
ببزم از چه نگیری حجاب و ندهی جام
مشام جان من از جانبی که طره تست
کند ز باد شمیم بهشت استشمام
مگر گذشته ئی ای باد گفتم از درد دوست
نه بلکه دارم از دوست گفت با تو پیام
چه گفت گفت که جانرا نثار کن که دهم
بیک نگاهت عمر دو باره ئی بدوام
کنون که آمدی ایجان نورسیده بدست
چرا نبخشی جانی ز نو بگردش جام
می وجوب ز خمخانه قدیم بیار
که بر موحد و مشرک حلال گشت و حرام
بجام سوختگان ریز این شراب که نیست
میی که پخته خم خداست در خور عام
باهل فضل چشان صاف معرفت که بود
بزرگ موهبت و کوچکست ظرف عوام
باهل معرفت انداز سایه ایسر طور
مگوی سر حقیقت بپیش مردم عام
گمانشان که توئی در غمام و من بیقین
که آفتاب توئی هر چه غیر تست غمام
بر آن سرند که پنهان توئی و خلق پدید
بدید بین و بدرک عوام کالا نعام
توئی وجود که پیدائی و تمام عدم
بر خرد نبود امتیاز در اعدام
نظام کون و مکانرا زمام در کف تست
بدین قیاس که بروجه احسنست نظام
تجلی تو بود رب کارخانه امر
که کارخانه امرست از تجلی تام
تو را تعین اول که موطن احدیست
بنام غیب غیوبست بی نشانه و نام
مقام واجب بالذات و جای خوف و حذر
حذر کنید که اخفاست این ستوده مقام
مگر تجلی ذاتی لمن یشاء الحق
زند بکوه و شود پاره پاره از الهام
تجلی دومت و احدیت اولیست
که واحدیت دوم بدو گرفت قوام
مقام امن ربوبی بهشت عدن صفات
طربسرای الوهی تمام فوق تمام
فضای عالم لاهوت و مبداء/ جبروت
لوایح ملک و ملک را سر اقلام
سیم تجلی فیض مقدس ساری
وجود منبسط ذوالجلال و الاکرام
سمای حاوی گردون خلق و امر بدیع
زلال جاری بحر مدارک و افهام
چو آفتاب ز شرق جلا دمید و گرفت
سمای روح و تمام اراضی و اجسام
حقیقتی که نهان بود در حجاب ظهور
قدم بعرصه تعیین نهاد از ابهام
بیک اضافه اشراقی از ظهور تو داد
ز عقل تا بهیولای کون را اعلام
بر موحد موجود نیست غیر خدای
درین حکایت سر بسته نیست جای کلام
توئی که هستی و هرگز نبوده جز تو کسی
بهستی تو بود هر چه هست و نیست تمام
بهایهوی تو حتی الرمال فی الفلوات
بجستجوی تو حتی العبید للاصنام
بملک فقر گدایان دولت تو کنند
ز مالکان رقاب ملوک استخدام
بسر عشق رخت سجده برد عرش و رواست
که عرش باشد ماء/موم و سر عشق امام
بپر جود تو پرواز کرد طیر وجود
بجو صافی وحدت ز باز تا بهمام
ولیک باز نشیند بساعد سلطان
همام پرد از صحن خانه تا لب بام
دلم بمردن بیدار شد ز خواب گران
که مردگان تو بیدار و کائنات نیام
سنام کوه کند سیر ناف گاو زمین
تو گر بذات کنی جلوه کوه را بسنام
ز جلوهای جلالیت گر بمور رسد
بپای پیل کند زور و پنجه ضرغام
کفت مصور تصویر صورت ازلی
ز کلک لم یزلی در مشیمه ارحام
ب آستین هیولی ز نفخ صورت غیب
دمید روح مقدس بعضو و عرق و عظام
درین میانه بانسان واجب التعظیم
که هست مظهر کل از وجود جمع سلام
مدیر نقطه سیال سیر قوس صعود
که بر ترستی از قاب هر دو قوسش گام
مدار دور حقیقت مدیر دار وجود
مد بر ملکوت و مقدر اقسام
دلش صفات ازل را حقیقت موصوف
دمش دوام ابد را طبیعت مادام
سرای سر هویت سمای شمس قدم
صریح روح معیت صراط حق انام
سماط رزق ولایت سماری عظمت
بقلزم قدم و عین قلزم قمقام
مجددی که ازل را نمود وصل ابد
ب آن دائم و باقی باوست روز قیام
دل منور او حشر اکبر ارواح
تن مطهر او عرش اعظم اجسام
ز خوان فقرش روزی برند و ریزه خورند
فرود و بر ز مهیم گرفته تا هوام
ز عدل اوست که بازی کند بچوب شبان
بدشت گرگ و کند حفظ مرتع اغنام
سوام و شیر بیک مرغزار و شیر عرین
ز بیم سر نزند پنچه بر سرین سوام
بدار دنیی و عقبیست ذات او قیوم
برزق صورت و معنیست دست او قسام
بامرو خلق اولوالامر باقی موجود
به بدو و ختم خداوند مفضل منعام
بصورتش نرسد دست انکشاف عقول
که عقل راست هیولاش منتهای مرام
امام قائم موجود و مهدی موعود
که اوست هادی سیر و سلوک اهل مقام
سر بشرشه اثنا عشر حقیقت کل
ولی مطلق موجود خاص و رحمت عام
بچشم اهل عنایت عیان چو نور وجود
به یمن و یسر و بتحت و بفوق و خلف امام
نه چشم سر که برونست شه ز حد حواس
بچشم سر که بود چشم راستین و کرام
پدید باشد خورشید یار کاهل شهود
بیقظه بینند آنرا که دیگران بمنام
منام چیست دمید آفتاب صبح ازل
ز مشرق دل بیدار و فا نه من نام
مسافران هله هبو و قود کم قدطال
معاشران هله موتوقیا مکم قدقام
الا حقیقت معشوق و دولت باقی
بکار عشق تو من بنده کرده ام اقدام
صفای سر توام جان نهاده بر سر دست
سر مرا بسر خویش سای بر اقدام
مرا ببر بمقامی که اندرو تو مقیم
نمای روی و بمن ده دو چشم خویش بوام
که تا ببینم روئی که هست در هر روی
که تا بیابم کامی که هست در هر کام
بحق عصمت مشکوه سر غیب بتول
مرا بخویش دلالت کن ای امام همام
کشیده تیغ خدائی بدست امرو بود
ز فرقت تو دل خلق تنگتر ز نیام
بکش حسام و بکش منکران سر وجود
که آبروی وجودست زان کشیده حسام
لوای نصر ازل زن ببام قصر ابد
بپادشاهی منصور و دولت پدرام