عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - در نعت حضرت رسول (ص)
ای ذروه لامکان مکانت
معراج ملایک آستانت
سلطانی و عرش تکیهگاهت
خورشیدی و ابر سایهبانت
طاقی است فلک ز بارگاهت
مرغی است ملک ز آشیانت
کوثر عرقی است از جبینت
طوبی ورقی ز بوستانت
فرزند نخست فطرتی تو
طفلی است طفیل آسمانت
هر چند که پرورید تقدیر
در آخر دامن الزمانت
آن قرطه مه که چارده شب
خور دوخت شکافته بنانت
تو خانه شرع را چراغی
عالم همه روشن از زبانت
تو گنج دو عالمی از آن رو
کردند به خاک در نهانت
از توست صلات در حق ما
و ز ما صلوات بر روانت
یا قوم علی النبی صلوا
توبوا و تضرعوا و ذلوا
بابای شفیق هر دو عالم
فرزند خلف ترین آدم
او خاتم انبیاست زان سنگ
بر سینه ببست همچو خاتم
ای پیرو و تو کلیم عمران
وی پیشروت مسیح مریم
در ذیل محمدی زد این دست
در دولت احمدی زد آن دم
زان شد دم او چنین مبارک
زان شد کف آن چنان مکرم
از عیسی مریمی موخر
بر عالم و آدمی مقدم
سلطان دو عالمی و هستت
ملک ازل و ابد مسلم
باغی است فضای کبریایت
بیرون ز ریاض سبز طارم
از هر ورقش چو طاق خضرا
آویخته صد هزار شبنم
عقلی تو بلی ولی مصور
روحی تو بلی ولی مجسم
ای نام تو بر زمین محمد
خوانند بر آسمانت احمد
تو بحری و هر دو کون خاشاک
خاشاک و درون بحر حاشاک
زد معجزهات شب ولادت
بر طاق سرای کسر وی چاک
رفت آتش کفر پارس بر باد
شد آب سیاه ساوه در خاک
در دیده همتت نیاید
دریای جهان به نیم خاشاک
تو بحر حقیقی و از آنرو
داری لب خشک و چشم نمناک
با سیر براق تو چو صخره
سنگی شده پای برق چالاک
از طبع تو زاده است دریا
وز نسبت توست گوهرش پاک
این دلق هزار میخ نه تو
پوشیده به خانقاهت افلاک
مردود تو شد نبیره رز
زین است سرشک دیده تاک
قطب شش و هفت و سیصد اخیار
گردون دو شش مه ده و چار
ای سدره ستون بارگاهت
کونین غبار خاک راهت
کردی نه و هفت و چار را ترک
آن روز که فقر شد هلاکت
نه چرخ هزار دانه گردان
در حلقه ذکر خانقاهت
مهر و فلک است از برایت
ملک و ملک است در پناهت
در چشم محققان خیالیست
نقش دو جهان ز کارگاهت
از منزلت سپهر نازل
و ز مسکنت است اوج جاهت
ترکان سفید روی بلغار
هندوی دو نرگس سیاهت
ذی اجنحه لشکر جنایت
قلب فقرا بود سپاهت
ما مجرم و عاصییم و داریم
امید یه لطف عذر خواهت
با آنکه هزار کوه کاه است
با صر صر قهر کوه کاهت
سلطان رسل سراج ملت
هادی سبل شفیع امت
چیزی تو شنیدهای و دیده
نا دیده کسی و نا شنیده
تا حشر کسی که مثل او نیست
مثل تو کسی نیافریده
در عین سفیدی و سیاهی
ذات تو خرد چو نور دیده
قهر تو حجاب عنکبوتی
بر دیده دشمنان تنیده
گیتی که نیافت سایهات را
در سایه توست پروریده
روزی که شرار شرک اشراک
هر دم ز سر سنان جهیده
ز آنجا که ز کیش مارمیتت
مرغان چهار پر، پریده
هر دم مدد سپاه نصرت
از ینصرک امدات رسیده
آن از کرم تو دیده حیه
کانگشت ز حیرتت گزیده
با آنکه کنیز کانت حورند
از بندگی تو در قصورند
با آنکه تو راست سد ره منزل
با قدر تو منزلی است نازل
عالم همه حق توست و هر چیز
کان حق تو نیست هست باطل
آنجا که براق عزم رانده
افتاده خر مسیح در گل
دین تو به قوت نبوت
ذات تو به معجز دلایل
بر کنده ز جای کفر خیبر
افکنده به چاه سحر بابل
آن بحر حقیقی که آن را
نه غور پدید شد نه ساحل
در ملک تو صد چو مصر جامع
در کوی تو صد چو نیل سایل
در ملک قلوب مشرکان رمح
از کد یمین توست عامل
ماهی است رخت که نیستش نقص
سروی است قدت که نیستش ظل
ای بر خردت هزار توجیح
در دست تو سنگ کرده تسبیح
ای خوانده حبیب خود خدایت
ملک و ملک و فلک برایت
اول علمی کز آفرینش
افراشت نبود جز ولایت
ای هفت فلک به رسم در خواست
حلقه شده بر در سرایت
تو دیده فطرتی از آن شد
در پرده عنکبوت جایت
تو نافه مشکی آفریده
بی آهوی و بی خطا خدایت
آراسته سد ره از وجودت
برخاسته صخره از هوایت
شد قرص جوت خورش اگر چه
قرص مه و خورشید شده برایت
ما را چه مجال نطق باشد
جایی که خدا کند ثنایت
با آنکه عطاردست محروم
از خط بنان بحر زایت
یک خوشه فلک به توشه دادش
و آن نیز ز خرمن عطایت
سکان سراد قات عزت
محتاج شفاعت و دعایت
هندوی تو چون بلال کیوان
سلمانت غلام پارسی خوان
ادریس که بر سما رسیده
از رهگذر شما رسیده
در شارع معجزات عیسی
جان داده و در تو نارسیده
از ناف زمین نسیم مشکت
برخاسته تا خطا رسیده
مرغی که نرفت از آشیانت
پیداست که تا کجا رسیده
از تذکره رسالت توست
یک رقعه به انبیا رسیده
و ز مملکت ولایت توست
یک بقعه به اولیا رسیده
بر خلق شده حطام دنیا
مقسوم و به تو بلا رسیده
در منزل قرب تو ملایک
از شاهره دعا رسیده
جسته ملکت مقام ادنی
از سدره گذشته تا رسیده
رخسار تو و مه ده و چار
سیبی است دو نیم کرده پندار
رضوان جنان سرای دارت
جبریل امین امیر بارت
کرده سر آسمان متوج
یمن قدم بزرگوارت
ای پنج ستون خانه شرع
قایم به وجود چار یارت
اول به وجود ثانی اثنین
صدیق که بود یار غارت
ثانی عمر است آنکه زد خشت
و افراخت بنای استوارت
عثمان که از حیای ابرش
شد تازه و سبز کشتزارت
باقی است علی ولی عهدت
او بود وصی حق گزارت
داری دو گهر که گوش عرش است
آراسته زان دو گوشوارت
این گل عرقی است از تو مانده
بر روی زمین به یادگارت
سردار رسل امام کونین
سلطان سریر قاب قوسین
عمری بزدیم دست و پایی
در بحر هوای آشنایی
چون بر درش آمدیم امروز
داریم امید مرحبایی
ای گل چه شود که از تو یابد
این بلبل بینوا نوایی
در سفره رحمت تو گردد
خرم به نواله گدایی
از کوی نجات نا امیدی
از راه فتاده مبتلایی
بیمار و هوا رسیدگانیم
بخش از شفتین مان شفایی
درمانده شدیم و هیچ کس نیست
غیر از تو رجا و ملتجایی
آوردهام این ثنا و دارم
در خواه ز حضرتت دعایی
ما بر سفریم و بهر زادی
خواهیم ز درگهت عطایی
هر چند که ما گناهکاریم
امید شفاعت تو داریم
معراج ملایک آستانت
سلطانی و عرش تکیهگاهت
خورشیدی و ابر سایهبانت
طاقی است فلک ز بارگاهت
مرغی است ملک ز آشیانت
کوثر عرقی است از جبینت
طوبی ورقی ز بوستانت
فرزند نخست فطرتی تو
طفلی است طفیل آسمانت
هر چند که پرورید تقدیر
در آخر دامن الزمانت
آن قرطه مه که چارده شب
خور دوخت شکافته بنانت
تو خانه شرع را چراغی
عالم همه روشن از زبانت
تو گنج دو عالمی از آن رو
کردند به خاک در نهانت
از توست صلات در حق ما
و ز ما صلوات بر روانت
یا قوم علی النبی صلوا
توبوا و تضرعوا و ذلوا
بابای شفیق هر دو عالم
فرزند خلف ترین آدم
او خاتم انبیاست زان سنگ
بر سینه ببست همچو خاتم
ای پیرو و تو کلیم عمران
وی پیشروت مسیح مریم
در ذیل محمدی زد این دست
در دولت احمدی زد آن دم
زان شد دم او چنین مبارک
زان شد کف آن چنان مکرم
از عیسی مریمی موخر
بر عالم و آدمی مقدم
سلطان دو عالمی و هستت
ملک ازل و ابد مسلم
باغی است فضای کبریایت
بیرون ز ریاض سبز طارم
از هر ورقش چو طاق خضرا
آویخته صد هزار شبنم
عقلی تو بلی ولی مصور
روحی تو بلی ولی مجسم
ای نام تو بر زمین محمد
خوانند بر آسمانت احمد
تو بحری و هر دو کون خاشاک
خاشاک و درون بحر حاشاک
زد معجزهات شب ولادت
بر طاق سرای کسر وی چاک
رفت آتش کفر پارس بر باد
شد آب سیاه ساوه در خاک
در دیده همتت نیاید
دریای جهان به نیم خاشاک
تو بحر حقیقی و از آنرو
داری لب خشک و چشم نمناک
با سیر براق تو چو صخره
سنگی شده پای برق چالاک
از طبع تو زاده است دریا
وز نسبت توست گوهرش پاک
این دلق هزار میخ نه تو
پوشیده به خانقاهت افلاک
مردود تو شد نبیره رز
زین است سرشک دیده تاک
قطب شش و هفت و سیصد اخیار
گردون دو شش مه ده و چار
ای سدره ستون بارگاهت
کونین غبار خاک راهت
کردی نه و هفت و چار را ترک
آن روز که فقر شد هلاکت
نه چرخ هزار دانه گردان
در حلقه ذکر خانقاهت
مهر و فلک است از برایت
ملک و ملک است در پناهت
در چشم محققان خیالیست
نقش دو جهان ز کارگاهت
از منزلت سپهر نازل
و ز مسکنت است اوج جاهت
ترکان سفید روی بلغار
هندوی دو نرگس سیاهت
ذی اجنحه لشکر جنایت
قلب فقرا بود سپاهت
ما مجرم و عاصییم و داریم
امید یه لطف عذر خواهت
با آنکه هزار کوه کاه است
با صر صر قهر کوه کاهت
سلطان رسل سراج ملت
هادی سبل شفیع امت
چیزی تو شنیدهای و دیده
نا دیده کسی و نا شنیده
تا حشر کسی که مثل او نیست
مثل تو کسی نیافریده
در عین سفیدی و سیاهی
ذات تو خرد چو نور دیده
قهر تو حجاب عنکبوتی
بر دیده دشمنان تنیده
گیتی که نیافت سایهات را
در سایه توست پروریده
روزی که شرار شرک اشراک
هر دم ز سر سنان جهیده
ز آنجا که ز کیش مارمیتت
مرغان چهار پر، پریده
هر دم مدد سپاه نصرت
از ینصرک امدات رسیده
آن از کرم تو دیده حیه
کانگشت ز حیرتت گزیده
با آنکه کنیز کانت حورند
از بندگی تو در قصورند
با آنکه تو راست سد ره منزل
با قدر تو منزلی است نازل
عالم همه حق توست و هر چیز
کان حق تو نیست هست باطل
آنجا که براق عزم رانده
افتاده خر مسیح در گل
دین تو به قوت نبوت
ذات تو به معجز دلایل
بر کنده ز جای کفر خیبر
افکنده به چاه سحر بابل
آن بحر حقیقی که آن را
نه غور پدید شد نه ساحل
در ملک تو صد چو مصر جامع
در کوی تو صد چو نیل سایل
در ملک قلوب مشرکان رمح
از کد یمین توست عامل
ماهی است رخت که نیستش نقص
سروی است قدت که نیستش ظل
ای بر خردت هزار توجیح
در دست تو سنگ کرده تسبیح
ای خوانده حبیب خود خدایت
ملک و ملک و فلک برایت
اول علمی کز آفرینش
افراشت نبود جز ولایت
ای هفت فلک به رسم در خواست
حلقه شده بر در سرایت
تو دیده فطرتی از آن شد
در پرده عنکبوت جایت
تو نافه مشکی آفریده
بی آهوی و بی خطا خدایت
آراسته سد ره از وجودت
برخاسته صخره از هوایت
شد قرص جوت خورش اگر چه
قرص مه و خورشید شده برایت
ما را چه مجال نطق باشد
جایی که خدا کند ثنایت
با آنکه عطاردست محروم
از خط بنان بحر زایت
یک خوشه فلک به توشه دادش
و آن نیز ز خرمن عطایت
سکان سراد قات عزت
محتاج شفاعت و دعایت
هندوی تو چون بلال کیوان
سلمانت غلام پارسی خوان
ادریس که بر سما رسیده
از رهگذر شما رسیده
در شارع معجزات عیسی
جان داده و در تو نارسیده
از ناف زمین نسیم مشکت
برخاسته تا خطا رسیده
مرغی که نرفت از آشیانت
پیداست که تا کجا رسیده
از تذکره رسالت توست
یک رقعه به انبیا رسیده
و ز مملکت ولایت توست
یک بقعه به اولیا رسیده
بر خلق شده حطام دنیا
مقسوم و به تو بلا رسیده
در منزل قرب تو ملایک
از شاهره دعا رسیده
جسته ملکت مقام ادنی
از سدره گذشته تا رسیده
رخسار تو و مه ده و چار
سیبی است دو نیم کرده پندار
رضوان جنان سرای دارت
جبریل امین امیر بارت
کرده سر آسمان متوج
یمن قدم بزرگوارت
ای پنج ستون خانه شرع
قایم به وجود چار یارت
اول به وجود ثانی اثنین
صدیق که بود یار غارت
ثانی عمر است آنکه زد خشت
و افراخت بنای استوارت
عثمان که از حیای ابرش
شد تازه و سبز کشتزارت
باقی است علی ولی عهدت
او بود وصی حق گزارت
داری دو گهر که گوش عرش است
آراسته زان دو گوشوارت
این گل عرقی است از تو مانده
بر روی زمین به یادگارت
سردار رسل امام کونین
سلطان سریر قاب قوسین
عمری بزدیم دست و پایی
در بحر هوای آشنایی
چون بر درش آمدیم امروز
داریم امید مرحبایی
ای گل چه شود که از تو یابد
این بلبل بینوا نوایی
در سفره رحمت تو گردد
خرم به نواله گدایی
از کوی نجات نا امیدی
از راه فتاده مبتلایی
بیمار و هوا رسیدگانیم
بخش از شفتین مان شفایی
درمانده شدیم و هیچ کس نیست
غیر از تو رجا و ملتجایی
آوردهام این ثنا و دارم
در خواه ز حضرتت دعایی
ما بر سفریم و بهر زادی
خواهیم ز درگهت عطایی
هر چند که ما گناهکاریم
امید شفاعت تو داریم
سلمان ساوجی : ترکیبات
شمارهٔ ۷ - در لافتی
ای زمینت آسمان عالم بالا شده
در هوایت آسمان چون ذره اندر وا شده
در هوای بارگاهت عقل و دین جان یافته
در فضای پیشگاهت جان و دل والا شده
باد صبحت خاک غیرت بر رخ جنت زده
گرد فرشت آب روی عنبر سارا شده
سدرهات مرسالکان را بیت معمور آمده
حلقهات فردوسیان را عروهالوثقی شده
هر کجا در باب فضلت عقل فصلی خوانده است
انس و جان گویای آمنا و صدنا شده
گر تو دریایی چه داری کان رحمت در کنار
ور تو کانی کی بود کان معدن دریا شده
لطف و فضل و رحمت حق در لبت جا یافته
آفتاب آسمانی دردلت پیدا شده
طاق محراب تو رشک قاب قوسین آمده
نور ماه قبهات یاقو او ادنی شده
آفتاب کبریا دریای در لافتی
فخر آل مصطفی مخصوص نص هل اتی
آنکه چوگان مروت در خم چوگان اوست
لاجرم گوی فتوت در خم چوگان اوست
شرع بر مسند نشسته عقل تمکین یافته
جهل دست و پا شکسته فتنه در زندان اوست
باب شهر علم میخوانندش اما نزد عقل
عالم علم است گرچه عالم علم آن اوست
هرکجا در علم وحدانیت او جلوه کند
آستانش لامکان روح الامین دربان اوست
با همه رفعت که دارد آسمان چون بنگری
گوشهای از گوشههای گوشه ایوان اوست
خاطر ما وصف ذاتش چون تواند گفت چون
ناطقه مدهوش و دل سرگشته، جان حیران اوست
آنکه ذات او مقدم بر وجود عالم است
بهر ایجاد وجود او وجود آدم است
ای برابر کرده ایزد با خلیلت در وفا
آیت «یوفون بالنذر» است بر حالت گوا
بوده با ایوب همسر درگه صبر و شکیب
گشته با جبریل همره در ره خوف و رجا
نوح اگر در شکر او عبدا شکورا گفت، گفت
از برایت سعیکم مشکور اندر هل اتی
ور به طاعت گفت عیسی را و اوحینا به
در یقیمون الصلوه آمد تو را از حق ندا
ور به عزت مصطفی را در ولایت بر کشید
کرده منزل بهر اعزاز تو نص انما
وز زبان روح گفته با محمد کردگار
لافتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار
کنیتت مرغان طوبی صد ره از بر کردهاند
مدحتت کروبیان عرش دفتر کردهاند
فهم و همت مشکلات راه دین پیودهاند
دست و طبعت سیم و زر را خاک بر سر کردهاند
قدرتت را شرح در فصل سلاسل خواندهاند
قوتت را وصف اندر باب خیبر کردهاند
یک مثالت در ولایت روی و موی قنبر است
کز سواد گیسویش شب را معطر کردهاند
درج دانش را دلت دریای معنی دیدهاند
آفرینش را کفت فهرست دفتر کردهاند
چون علم بر آستین بگرفته اندر شرع و دین
تا ز جیب جبههات تقدیر سر بر کردهاند
ختم شد بر تو ولایت چون نبوت بر رسول
شیر یزدان ابن عم مصطفی زوج بتول
این منم در خطه دل عالم جان یافته
وین منم در عالم جان ملک ایمان یافته
این منم با خضر بعد از مدت راه دراز
در سواد رحمت تو آب حیوان یافته
این منم با یوسف از چاه بلا بیرون شده
پس چو عیسی زینت خورشید تابان یافته
این منم از بعد چندین التماس از لطف حق
ملکتی زیباتر از ملک سلیمان یافته
این منم در بارگاه مقتدای جن و انس
با قصور عجز خود را منقب خوان یافته
این منم بر آستان فخر آل مصطفی
رتبت حسانی و مقدار سلمان یافته
حجت قاطع امام حق امیر المومنین
بحر دانش کان مردی لطف رب العالمین
تا که در دریای مدحت آشنایی میکنم
هر چه نه مداحی توست آن ریایی میکنم
آرزوی مدحتت داریم و در بحری چنان
با چنین طبعی نه آخر بی حیایی میکنم
تا مگر خود را به منزل در رسانم از درت
از ولایت التماس رهنمایی میکنم
با همه ملک گدایی تا گدایت گشتهام
بر امید توشه راهی گدایی میکنم
در هوایت آسمان چون ذره اندر وا شده
در هوای بارگاهت عقل و دین جان یافته
در فضای پیشگاهت جان و دل والا شده
باد صبحت خاک غیرت بر رخ جنت زده
گرد فرشت آب روی عنبر سارا شده
سدرهات مرسالکان را بیت معمور آمده
حلقهات فردوسیان را عروهالوثقی شده
هر کجا در باب فضلت عقل فصلی خوانده است
انس و جان گویای آمنا و صدنا شده
گر تو دریایی چه داری کان رحمت در کنار
ور تو کانی کی بود کان معدن دریا شده
لطف و فضل و رحمت حق در لبت جا یافته
آفتاب آسمانی دردلت پیدا شده
طاق محراب تو رشک قاب قوسین آمده
نور ماه قبهات یاقو او ادنی شده
آفتاب کبریا دریای در لافتی
فخر آل مصطفی مخصوص نص هل اتی
آنکه چوگان مروت در خم چوگان اوست
لاجرم گوی فتوت در خم چوگان اوست
شرع بر مسند نشسته عقل تمکین یافته
جهل دست و پا شکسته فتنه در زندان اوست
باب شهر علم میخوانندش اما نزد عقل
عالم علم است گرچه عالم علم آن اوست
هرکجا در علم وحدانیت او جلوه کند
آستانش لامکان روح الامین دربان اوست
با همه رفعت که دارد آسمان چون بنگری
گوشهای از گوشههای گوشه ایوان اوست
خاطر ما وصف ذاتش چون تواند گفت چون
ناطقه مدهوش و دل سرگشته، جان حیران اوست
آنکه ذات او مقدم بر وجود عالم است
بهر ایجاد وجود او وجود آدم است
ای برابر کرده ایزد با خلیلت در وفا
آیت «یوفون بالنذر» است بر حالت گوا
بوده با ایوب همسر درگه صبر و شکیب
گشته با جبریل همره در ره خوف و رجا
نوح اگر در شکر او عبدا شکورا گفت، گفت
از برایت سعیکم مشکور اندر هل اتی
ور به طاعت گفت عیسی را و اوحینا به
در یقیمون الصلوه آمد تو را از حق ندا
ور به عزت مصطفی را در ولایت بر کشید
کرده منزل بهر اعزاز تو نص انما
وز زبان روح گفته با محمد کردگار
لافتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار
کنیتت مرغان طوبی صد ره از بر کردهاند
مدحتت کروبیان عرش دفتر کردهاند
فهم و همت مشکلات راه دین پیودهاند
دست و طبعت سیم و زر را خاک بر سر کردهاند
قدرتت را شرح در فصل سلاسل خواندهاند
قوتت را وصف اندر باب خیبر کردهاند
یک مثالت در ولایت روی و موی قنبر است
کز سواد گیسویش شب را معطر کردهاند
درج دانش را دلت دریای معنی دیدهاند
آفرینش را کفت فهرست دفتر کردهاند
چون علم بر آستین بگرفته اندر شرع و دین
تا ز جیب جبههات تقدیر سر بر کردهاند
ختم شد بر تو ولایت چون نبوت بر رسول
شیر یزدان ابن عم مصطفی زوج بتول
این منم در خطه دل عالم جان یافته
وین منم در عالم جان ملک ایمان یافته
این منم با خضر بعد از مدت راه دراز
در سواد رحمت تو آب حیوان یافته
این منم با یوسف از چاه بلا بیرون شده
پس چو عیسی زینت خورشید تابان یافته
این منم از بعد چندین التماس از لطف حق
ملکتی زیباتر از ملک سلیمان یافته
این منم در بارگاه مقتدای جن و انس
با قصور عجز خود را منقب خوان یافته
این منم بر آستان فخر آل مصطفی
رتبت حسانی و مقدار سلمان یافته
حجت قاطع امام حق امیر المومنین
بحر دانش کان مردی لطف رب العالمین
تا که در دریای مدحت آشنایی میکنم
هر چه نه مداحی توست آن ریایی میکنم
آرزوی مدحتت داریم و در بحری چنان
با چنین طبعی نه آخر بی حیایی میکنم
تا مگر خود را به منزل در رسانم از درت
از ولایت التماس رهنمایی میکنم
با همه ملک گدایی تا گدایت گشتهام
بر امید توشه راهی گدایی میکنم
سلمان ساوجی : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - برج سلطنت
حاجیان روی صفا در کعبه جان کردهاند
عاشقان عزم طواف کوی جانان کردهاند
نفس کافر کیش را در راه او روحی فداه
هر نفس چون کیش اسماعیل قربان کردهاند
میدمد بوی وفا زین صبح خیزان چون صبا
کز هوا جان داده و سعی فراوان کردهاند
رهروان او ز زاد و آب فارغ زادهاند
تکیه بر خون دل و بر آب مژگان کردهاند
طالبان روضهاش طوبی لهم در بادیه
اولین منزل سرابستان رضوان کردهاند
از بهار چین به سنبل پرچین او
آهوان مشک را ره در بیابان کردهاند
بر جمال کعبه رخسار او خال سیاه
دیدهاند و دیدهها را زمزم افشان کردهاند
بر در آن کعبه دل، بسته جانها حلقهوار
ذکر خیر داور دارای دوران کردهاند
ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس
باغ رخسار تو را امروز آبی دیگرست
در کمند طرهات پیچی و تابی دیگرست
سایهبان بر مه چرا بندی به دفع آفتاب
زآنکه زیر سایه بانت آفتابی دیگرست
عقد زلفت را نمیشاید به انگشتان گرفت
زآنکه عقد زلف شست را حسابی دیگرست
دیدهام یک شب خیال نقش رویت را بخواب
دیده زان شب باز در سودای خوابی دیگرست
زلف مشکین تو را تا باد بر هم میزند
جان مسکین هر نفس در اضطرابی دیگرست
سینه من نیست تنها منزل سودای عشق
گنج عشقت را به هر کنجی حسابی دیگرست
رشته جان من و شمع سر زلف یکی است
گرچه هر یک را ز رخسار تو تابی دیگرست
هندوی مالک رقاب طره را گو کین ستم
بس که در دور فلک مالک رقابی دیگرست
ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس
چشم او هر لحظه مستان را به هم بر میزند
شور عشقش عاشقان را حلقه بر در میزند
پشت من در عشق رویش راست چون چنگ است خم
هر زمان زان روی بر من راه دیگر میزند
چون نورزم مهر در رخش کانوار مهر
ز آسمان میبارد و از خاک سر بر میزند
لعل او هر لحظه سنگی میزند بر ساغرم
چون توان کردن که او پیوسته ساغر میزند
ساخت در چشمم خیالش جایگه وین طرفهتر
کز خیالش جمله عالم خیمه برتر میزند
چشم و رویم میدهند از حلقه گوشش خبر
آن یکی در میچکاند وین یکی زر میزند
چند خواهم دم به دم دادن آنکس را که دم
در هوای پادشاه بنده پرور میزند
ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس
آنکه ذات آفرینش با وجودش زیور است
بر وجودش آفرین کز آفرینش برتر است
رای عالمگیر او را صبح صادق سنجق است
بزم ملک آرای او را بحر زاخر ساغر است
پادشاه تاج بخش با ذل صاحبدل است
شهر یار کامگار عادل دین پرور است
کیست گردون تا به نان خور کند بازار گرم
بر بساط او چو گردون صد هزارش نانخور است
هر طرف کانجا غبار نعل شبدیزش رسید
خاک آن اطراف تا صد میل کحل اغبر است
از پی زیب بزرگی بر سپهر این بیت من
نقش پیشانی ماه و آفتاب انوارست
ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس
دست فیاض تو خاطرهها ز بند آزاد کرد
عدل معمارت درونهای خراب آباد کرد
هر که میخواهد که در عهد تو آزادی کند
اولش چون تیغ باید روی چون فولاد کرد
باد ازان دست چنار انداخت کاندر عهد تو
مرغ از دست چناری در چمن فریاد کرد
آنچه کرد اسکندر اندر سد باب مملکت
بابت آن ثانی جم درباره بغداد کرد
سوسن آزادی خلقت کرد با سرو سهی
لطف طبعت را خوش آمد هر دو را آزاد کرد
لطفت اندر باب ارباب هنر ز انصاف و داد
هرچه میبایست کرد انصاف باید داد کرد
زمره کروبیان بر سدره در اوقات ذکر
بس که خواهد این حدیث از قول سلمان یاد کرد
ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس
پادشاها روز عیدت فرخ و فرخنده باد
چون لب ساغر مدامت کام جان پرخنده باد
در جهالن تا سایه خورشید را باشد نشان
سایه خورشید چترت بر جهان پاینده باد
شهسوار همتت بر خنگ چوگانی به حکم
آسمان را در خم چوگان چو گوی افکنده باد
چرخ کو یک چشم دارد جز به چشم مهر اگر
بنگرد سوی تو آن یک چشم نیزش کنده باد
سوسن آزاد تا رطب اللسان باشد به باغ
سوسن آزاد باغ مدحت اول بنده باد
تا نظام سال و ماه و هفته و روز و شب است
سال و ماه و هفته و روز و شبت فرخنده باد
عاشقان عزم طواف کوی جانان کردهاند
نفس کافر کیش را در راه او روحی فداه
هر نفس چون کیش اسماعیل قربان کردهاند
میدمد بوی وفا زین صبح خیزان چون صبا
کز هوا جان داده و سعی فراوان کردهاند
رهروان او ز زاد و آب فارغ زادهاند
تکیه بر خون دل و بر آب مژگان کردهاند
طالبان روضهاش طوبی لهم در بادیه
اولین منزل سرابستان رضوان کردهاند
از بهار چین به سنبل پرچین او
آهوان مشک را ره در بیابان کردهاند
بر جمال کعبه رخسار او خال سیاه
دیدهاند و دیدهها را زمزم افشان کردهاند
بر در آن کعبه دل، بسته جانها حلقهوار
ذکر خیر داور دارای دوران کردهاند
ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس
باغ رخسار تو را امروز آبی دیگرست
در کمند طرهات پیچی و تابی دیگرست
سایهبان بر مه چرا بندی به دفع آفتاب
زآنکه زیر سایه بانت آفتابی دیگرست
عقد زلفت را نمیشاید به انگشتان گرفت
زآنکه عقد زلف شست را حسابی دیگرست
دیدهام یک شب خیال نقش رویت را بخواب
دیده زان شب باز در سودای خوابی دیگرست
زلف مشکین تو را تا باد بر هم میزند
جان مسکین هر نفس در اضطرابی دیگرست
سینه من نیست تنها منزل سودای عشق
گنج عشقت را به هر کنجی حسابی دیگرست
رشته جان من و شمع سر زلف یکی است
گرچه هر یک را ز رخسار تو تابی دیگرست
هندوی مالک رقاب طره را گو کین ستم
بس که در دور فلک مالک رقابی دیگرست
ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس
چشم او هر لحظه مستان را به هم بر میزند
شور عشقش عاشقان را حلقه بر در میزند
پشت من در عشق رویش راست چون چنگ است خم
هر زمان زان روی بر من راه دیگر میزند
چون نورزم مهر در رخش کانوار مهر
ز آسمان میبارد و از خاک سر بر میزند
لعل او هر لحظه سنگی میزند بر ساغرم
چون توان کردن که او پیوسته ساغر میزند
ساخت در چشمم خیالش جایگه وین طرفهتر
کز خیالش جمله عالم خیمه برتر میزند
چشم و رویم میدهند از حلقه گوشش خبر
آن یکی در میچکاند وین یکی زر میزند
چند خواهم دم به دم دادن آنکس را که دم
در هوای پادشاه بنده پرور میزند
ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس
آنکه ذات آفرینش با وجودش زیور است
بر وجودش آفرین کز آفرینش برتر است
رای عالمگیر او را صبح صادق سنجق است
بزم ملک آرای او را بحر زاخر ساغر است
پادشاه تاج بخش با ذل صاحبدل است
شهر یار کامگار عادل دین پرور است
کیست گردون تا به نان خور کند بازار گرم
بر بساط او چو گردون صد هزارش نانخور است
هر طرف کانجا غبار نعل شبدیزش رسید
خاک آن اطراف تا صد میل کحل اغبر است
از پی زیب بزرگی بر سپهر این بیت من
نقش پیشانی ماه و آفتاب انوارست
ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس
دست فیاض تو خاطرهها ز بند آزاد کرد
عدل معمارت درونهای خراب آباد کرد
هر که میخواهد که در عهد تو آزادی کند
اولش چون تیغ باید روی چون فولاد کرد
باد ازان دست چنار انداخت کاندر عهد تو
مرغ از دست چناری در چمن فریاد کرد
آنچه کرد اسکندر اندر سد باب مملکت
بابت آن ثانی جم درباره بغداد کرد
سوسن آزادی خلقت کرد با سرو سهی
لطف طبعت را خوش آمد هر دو را آزاد کرد
لطفت اندر باب ارباب هنر ز انصاف و داد
هرچه میبایست کرد انصاف باید داد کرد
زمره کروبیان بر سدره در اوقات ذکر
بس که خواهد این حدیث از قول سلمان یاد کرد
ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس
پادشاها روز عیدت فرخ و فرخنده باد
چون لب ساغر مدامت کام جان پرخنده باد
در جهالن تا سایه خورشید را باشد نشان
سایه خورشید چترت بر جهان پاینده باد
شهسوار همتت بر خنگ چوگانی به حکم
آسمان را در خم چوگان چو گوی افکنده باد
چرخ کو یک چشم دارد جز به چشم مهر اگر
بنگرد سوی تو آن یک چشم نیزش کنده باد
سوسن آزاد تا رطب اللسان باشد به باغ
سوسن آزاد باغ مدحت اول بنده باد
تا نظام سال و ماه و هفته و روز و شب است
سال و ماه و هفته و روز و شبت فرخنده باد
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۲ - در حکمت آفرینش
به نام آنکه این دریای دایر
ز عین عقل اول کرد ظاهر
عیان شد عین عقل از قاف قدرت
سه جوی آورد اندر باغ فطرت
درخت نور چشم جان برافراخت
همای عشق بر سر آشیان ساخت
دهد بر جویبار چشم احباب
ز عین عشق بیخ حسن را آب
دو عالم ذره است و مهر خورشید
دل رست انگشتری و عشق جمشید
سرای روح کرد این خانه گل
خورای عشق گشت این خانه دل
حصار جسم را از آب و گل ساخت
به چندین مهره دیوارش برافراخت
فراوان شد اساس شخص آدم
به پشتیوان این گل مهره محکم
به قدرت راست کرد این خانه گل
سه حاکم را در آنجا ساخت منزل
که دل را تکیهگاه از راست تا راست
مقام قلب کرد از صدر چپ و راست
چو جسمی بارگاه هفت تو زد
دل آمد خیمه بر پهلوی او زد
خرد را کو دماغی داشت در سر
از این هر دو مقامی داد برتر
مزین کرد لطفش سرو قامت
به حسن اعتدال استقامت
که از صنعش کند درخواست شاهد
که انسان را ز سر تا پاست شاهد
هر آنچ از گوهر خاک آفریدست
تو پاکش بین که پاکش آفریدست
همه پاک آمدسم از عالم غیب
ز کج بینی ما پیدا شد این عیب
ز مینا خسروانی قصری افراخت
به شیرین کاری او را بیستون ساخت
میان حقه فیروزه پیکر
معلق کرد صنعش چار گوهر
فلک پیمانه فضل نوالش
جهان پروانه شمع جلالش
به دیوان ازل حکمش نشسته
همه کون و مکان را جمع بسته
برانده چرخ و باقی کرده پیدا
ز کل من علیهادفان یبقی
حریر لاله و گل را به شب ماه
ز صنعش داده حسن صبغه الله
به تاب خیط شمس و سوزن خار
بدوزد قرطه زربفت گلزار
ز زرین نشتر خورشید تابان
گشاید خون یاقوت از لب کان
شکر را در میان نی نهان کرد
به چندیش قلم شرح و بیان کرد
سپارد ماهئی را مهر جمشید
به خرچنگی رساند تخت خورشید
به کرمی داد از ابریشم کناغی
به کرمی میدهد در شب چراغی
قمر با این همه کار و کیایی
بود هر مه شبی بیروشنایی
به موشان جبه سنجاب بخشد
کولها در پلنگ و شیر پوشد
به بوئی کو کند در نافه افزون
کند آهوی مشکین را جگر خون
قبایی از برای غنچه پرداخت
دگر بشکافت آن را پیرهن ساخت
خرد را کار با کار خدا نیست
کسی را کار با چون و چرا نیست
فلک را با چنین کاری چه کار است
همه کاری به حکم کردگار است
اگر بودی فلک را اختیاری
گرفتی یک زمان برجا قراری
ز ما در کار خود حیرانتر است او
ز ما صد بار سرگرددانتر است او
خرد در کار خود سرگشته رائی است
فلک در راه او بیدست و پائی است
صفات او ز کیف و کم فزونست
فلک چون حلقه بیرون در بود
ز عین عقل اول کرد ظاهر
عیان شد عین عقل از قاف قدرت
سه جوی آورد اندر باغ فطرت
درخت نور چشم جان برافراخت
همای عشق بر سر آشیان ساخت
دهد بر جویبار چشم احباب
ز عین عشق بیخ حسن را آب
دو عالم ذره است و مهر خورشید
دل رست انگشتری و عشق جمشید
سرای روح کرد این خانه گل
خورای عشق گشت این خانه دل
حصار جسم را از آب و گل ساخت
به چندین مهره دیوارش برافراخت
فراوان شد اساس شخص آدم
به پشتیوان این گل مهره محکم
به قدرت راست کرد این خانه گل
سه حاکم را در آنجا ساخت منزل
که دل را تکیهگاه از راست تا راست
مقام قلب کرد از صدر چپ و راست
چو جسمی بارگاه هفت تو زد
دل آمد خیمه بر پهلوی او زد
خرد را کو دماغی داشت در سر
از این هر دو مقامی داد برتر
مزین کرد لطفش سرو قامت
به حسن اعتدال استقامت
که از صنعش کند درخواست شاهد
که انسان را ز سر تا پاست شاهد
هر آنچ از گوهر خاک آفریدست
تو پاکش بین که پاکش آفریدست
همه پاک آمدسم از عالم غیب
ز کج بینی ما پیدا شد این عیب
ز مینا خسروانی قصری افراخت
به شیرین کاری او را بیستون ساخت
میان حقه فیروزه پیکر
معلق کرد صنعش چار گوهر
فلک پیمانه فضل نوالش
جهان پروانه شمع جلالش
به دیوان ازل حکمش نشسته
همه کون و مکان را جمع بسته
برانده چرخ و باقی کرده پیدا
ز کل من علیهادفان یبقی
حریر لاله و گل را به شب ماه
ز صنعش داده حسن صبغه الله
به تاب خیط شمس و سوزن خار
بدوزد قرطه زربفت گلزار
ز زرین نشتر خورشید تابان
گشاید خون یاقوت از لب کان
شکر را در میان نی نهان کرد
به چندیش قلم شرح و بیان کرد
سپارد ماهئی را مهر جمشید
به خرچنگی رساند تخت خورشید
به کرمی داد از ابریشم کناغی
به کرمی میدهد در شب چراغی
قمر با این همه کار و کیایی
بود هر مه شبی بیروشنایی
به موشان جبه سنجاب بخشد
کولها در پلنگ و شیر پوشد
به بوئی کو کند در نافه افزون
کند آهوی مشکین را جگر خون
قبایی از برای غنچه پرداخت
دگر بشکافت آن را پیرهن ساخت
خرد را کار با کار خدا نیست
کسی را کار با چون و چرا نیست
فلک را با چنین کاری چه کار است
همه کاری به حکم کردگار است
اگر بودی فلک را اختیاری
گرفتی یک زمان برجا قراری
ز ما در کار خود حیرانتر است او
ز ما صد بار سرگرددانتر است او
خرد در کار خود سرگشته رائی است
فلک در راه او بیدست و پائی است
صفات او ز کیف و کم فزونست
فلک چون حلقه بیرون در بود
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۳ - قطعه
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۴ - در نعت پیامبر (ص)
ز رحمت انبیا را آفریده
وز ایشان مصطفی را برگزیده
امام سیصد و شصت و شش اخبار
سپهر هر دو شش ماه ده و چار
شهشنشاه سریر ملک لولاک
سوار عرصه میدان افلاک
محمد عالم علم یقین است
محمد رحمه للعالمین است
به معنی قره العین دو عالم
به صورت پشت و روی نسل آدم
ز فتح مقدمش در طاق کسری
بسی کسر آمده وانگه چو کسری
همان دم آتش کفر از جهان جست
زمین از موج سیلاب بلا رست
به دارالملک سلمان آن فرو مرد
زمین شهر ما این را فرو برد
گهی جبریل باشد میر بارش
زمانی عنکبوتی پرده دارش
شد از شوق بنانش لاغر و زرد
قلم کو چون قمر شق قصب کرد
بنانش تیف بر گردون کشیده
به ایمانی صف مه بر دریده
کسی کو داشت در تن گوهر بد
چو تیغ انصاف او بر گردنش زد
کس او کی تواند کرد تقبیح؟
که آرد سنگ خارا را به تسبیح
کجا برد براق او منازل
خر عیسی فتد با بار در گل
اگر گوید کسی کاندر رهی خر
رود با مرکب تازی زهی خر!
کلیم آنجا که معجز را بیان کرد
دو و دو چشمه از سنگی روان کرد
کجا احمد زند بر آب رنگی
کلیم آنجا بود بیآب و سنگی
کجا ساییده چترش سر بر افلاک
به جای سایه مهر افتاده بر خاک
گهی سر در گلیم فقر برده
گهی این اطلس خضرا سپرده
وز ایشان مصطفی را برگزیده
امام سیصد و شصت و شش اخبار
سپهر هر دو شش ماه ده و چار
شهشنشاه سریر ملک لولاک
سوار عرصه میدان افلاک
محمد عالم علم یقین است
محمد رحمه للعالمین است
به معنی قره العین دو عالم
به صورت پشت و روی نسل آدم
ز فتح مقدمش در طاق کسری
بسی کسر آمده وانگه چو کسری
همان دم آتش کفر از جهان جست
زمین از موج سیلاب بلا رست
به دارالملک سلمان آن فرو مرد
زمین شهر ما این را فرو برد
گهی جبریل باشد میر بارش
زمانی عنکبوتی پرده دارش
شد از شوق بنانش لاغر و زرد
قلم کو چون قمر شق قصب کرد
بنانش تیف بر گردون کشیده
به ایمانی صف مه بر دریده
کسی کو داشت در تن گوهر بد
چو تیغ انصاف او بر گردنش زد
کس او کی تواند کرد تقبیح؟
که آرد سنگ خارا را به تسبیح
کجا برد براق او منازل
خر عیسی فتد با بار در گل
اگر گوید کسی کاندر رهی خر
رود با مرکب تازی زهی خر!
کلیم آنجا که معجز را بیان کرد
دو و دو چشمه از سنگی روان کرد
کجا احمد زند بر آب رنگی
کلیم آنجا بود بیآب و سنگی
کجا ساییده چترش سر بر افلاک
به جای سایه مهر افتاده بر خاک
گهی سر در گلیم فقر برده
گهی این اطلس خضرا سپرده
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۶ - در معراج پیامبر (ص)
در آن شب در سرای ام هانی
روان شد سوی قصر لا مکانی
براق برق سیر آورد جبریل
که جوزا را غبارش کرد تکحیل
نشست احمد بر آن برق قمر سم
چو جرم شمس بر چرخ چهارم
براق اندر هوا شد چون شهابی
نبی بر پشت او چون آفتابی
چو از بیت الحرام احمد سفر کرد
به سوی مسجد الاقصی گذر کرد
خطاب آمد ز سلطان عطا ده
که سبحان الذی اسری به عبده
خیال فکر و عقل و روح را مان
به صحرای درون تنها برون راند
قدم بر باب هفتم آسمان زد
وز آنجا شد، علم بر لامکان زد
براق و جبرئیل آنجا بماندند
به خلوت خواجه را تنها بخواندند
چو تیر غمزه در یک طرقوا گویان ملایک
رسید از خوابگه تا قاب قوسین
ز حضرت خلعت لولاک پوشید
رحیق جام اعطیناک نوشید
ملایک پردهها را بر گرفته
نبی را صحبتی خوش درگرفته
ز دیوان الهش هشت جنت
ببخشیدند و کرد از آنجا باز گردید
به یاران از ماتع آن جهانی
کلید جنت آورد ارمغانی
روان شد سوی قصر لا مکانی
براق برق سیر آورد جبریل
که جوزا را غبارش کرد تکحیل
نشست احمد بر آن برق قمر سم
چو جرم شمس بر چرخ چهارم
براق اندر هوا شد چون شهابی
نبی بر پشت او چون آفتابی
چو از بیت الحرام احمد سفر کرد
به سوی مسجد الاقصی گذر کرد
خطاب آمد ز سلطان عطا ده
که سبحان الذی اسری به عبده
خیال فکر و عقل و روح را مان
به صحرای درون تنها برون راند
قدم بر باب هفتم آسمان زد
وز آنجا شد، علم بر لامکان زد
براق و جبرئیل آنجا بماندند
به خلوت خواجه را تنها بخواندند
چو تیر غمزه در یک طرقوا گویان ملایک
رسید از خوابگه تا قاب قوسین
ز حضرت خلعت لولاک پوشید
رحیق جام اعطیناک نوشید
ملایک پردهها را بر گرفته
نبی را صحبتی خوش درگرفته
ز دیوان الهش هشت جنت
ببخشیدند و کرد از آنجا باز گردید
به یاران از ماتع آن جهانی
کلید جنت آورد ارمغانی
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۷ - غزل
ای ممکن دست قدرت بر بساط لامکان
منتهای سدره اول پایهات از نردبان
کرده همچون آستین غنچه و جیب چمن
مجمر خلقت معطر دامن آخر زمان
تکیهگاهت قبه عرشست و مرقد زیر خاک
بر مثال آفتابست این و روشنتر از آن
آفتاب اندر چهارم چرخ میتابد ولی
خلق میبینند کاندر خاک میگردد نهان
گاه بر بالای گردونی و گه در زیر چرخ
آفتاب عالم افروزی و ابرت سایهبان
شمع جمع انبیا چشم و چراغ امتی
ز آن زبانت مظهر آیات نورست و دخان
خاک مسکین از لباس سایهات محروم ماند
خاک باری چیست تا تو سایه اندازی بر آن؟
جای نعلین نبی بر طور در صف نعال
بود چون کار نبوت بد بدست دیگران
باز شد تاج سر عرش و چنین باشد چنین
لاجرم وقتی که پای خواجه باشد در میان
کعبه صورت اگر برخیزد از ناف زمین
بعد از این گردد زمین بر پای همچون آسمان
منتهای سدره اول پایهات از نردبان
کرده همچون آستین غنچه و جیب چمن
مجمر خلقت معطر دامن آخر زمان
تکیهگاهت قبه عرشست و مرقد زیر خاک
بر مثال آفتابست این و روشنتر از آن
آفتاب اندر چهارم چرخ میتابد ولی
خلق میبینند کاندر خاک میگردد نهان
گاه بر بالای گردونی و گه در زیر چرخ
آفتاب عالم افروزی و ابرت سایهبان
شمع جمع انبیا چشم و چراغ امتی
ز آن زبانت مظهر آیات نورست و دخان
خاک مسکین از لباس سایهات محروم ماند
خاک باری چیست تا تو سایه اندازی بر آن؟
جای نعلین نبی بر طور در صف نعال
بود چون کار نبوت بد بدست دیگران
باز شد تاج سر عرش و چنین باشد چنین
لاجرم وقتی که پای خواجه باشد در میان
کعبه صورت اگر برخیزد از ناف زمین
بعد از این گردد زمین بر پای همچون آسمان
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸ - دعای دولت امیر شیخ اویس
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
بسم الله الرحمن الرحیم
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
هو الاول والآخروالظاهر والباطن وهو بکل شیء علیم
حی و قیوم و قادر و قاهر
اول اول آخر آخر
نطق، ابکم بمانده در صفتش
وهم، عاجز شده زمعرفتش
نبرد عقل در صفاتش راه
نبود وهم را به ذاتش راه
کی رسد وهم در جهان قدم
که بلند است آستان قدم
نص قرآن شده است ای عاشق
در صفات جلال او ناطق
«شهد الله» گواه معرفتش
«وحده لاشریک له» صفتش
نه از او زاد کس، نه او از کس
«قل هو الله» دلیل و حجت بس
از مکان و زمان بری ذاتش
محض جهلست نفی و اثباتش
هست واجب وجود او دائم
زآنکه باشد به ذات خود قائم
غایت ملک او نداند کس
همه او و بدو نماند کس
نیست با هیچ چیز پیوندش
نبود جفت و مثل و مانندش
اول اول آخر آخر
نطق، ابکم بمانده در صفتش
وهم، عاجز شده زمعرفتش
نبرد عقل در صفاتش راه
نبود وهم را به ذاتش راه
کی رسد وهم در جهان قدم
که بلند است آستان قدم
نص قرآن شده است ای عاشق
در صفات جلال او ناطق
«شهد الله» گواه معرفتش
«وحده لاشریک له» صفتش
نه از او زاد کس، نه او از کس
«قل هو الله» دلیل و حجت بس
از مکان و زمان بری ذاتش
محض جهلست نفی و اثباتش
هست واجب وجود او دائم
زآنکه باشد به ذات خود قائم
غایت ملک او نداند کس
همه او و بدو نماند کس
نیست با هیچ چیز پیوندش
نبود جفت و مثل و مانندش
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
لیسکمثله شیء و هو السمیع البصیر
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فی وحدانیة الله تعالی
به یقین واجب الوجود یکیست
هر چه در وهم و خاطر آید نیست
مالک الملک و پادشاه به حق
منشیء نفس و فاعل مطلق
هر چه درکل کون کهنه و نوست
هست مفعول و فاعل همه اوست
بی قلم صورت بدیع نگاشت
بی ستون خیمه رفیع افراشت
مایه بخش عقول اولی اوست
فاطر صورت و هیولا اوست
نظم ترکیب آفرینش داد
چشم دل را کمال بینش داد
نقشبند وجود جز او نیست
مستحق سجود جز او نیست
زآنکه معبود انس و جان است او
مبدع جسم و عقل و جان است او
در رهش چرخ و انجم و ارکان
همه درماندهاند و سرگردان
همه پویندهاند در طلبش
همه جویندهاند روز و شبش
جنبش هر یک از سرشوق است
هر یکی را از این طلب ذوق است
حلقة حکم اوست شوق همه
او منزه زشوق و ذوق همه
نامهای بزرگ طاهر او
هست اوصاف صنع ظاهر او
فارغ از شوق و ذوق ونیکوبدست
برتر از وهم و فکرتوخردست
کس نداند که چیست الا او
صفتش لا اله االا هو
هر که خواهد که ذکر او گوید
در نگنجد زبان که «هو» گوید
به زبان ذکر او که داند گفت؟
جان بود آنکه «هو» تواند گفت
سخن است آنکه بر زبان آید
ذکر «هو» از میان جان آید
گرچه بیجا و بی مکان است او
ساکن دل شکستگانست او
نه به ذاتست ساکن هر دل
بلکه لطفش همی کند منزل
هر کجا دل شکستهای بینی
بینوایی و خستهای بینی ،
بی زبان ذکر او از او شنوی
شرح اسماء «هو» از او شنوی
ذکر او از زبان بسته طلب
معرفت از دل شکسته طلب
چند، بی او بهکعبه درتک و پوی
در خرابات آی و او را جوی
چون تو در جستنش نمایی جد
در خرابات جست یا مسجد
هر چه در وهم و خاطر آید نیست
مالک الملک و پادشاه به حق
منشیء نفس و فاعل مطلق
هر چه درکل کون کهنه و نوست
هست مفعول و فاعل همه اوست
بی قلم صورت بدیع نگاشت
بی ستون خیمه رفیع افراشت
مایه بخش عقول اولی اوست
فاطر صورت و هیولا اوست
نظم ترکیب آفرینش داد
چشم دل را کمال بینش داد
نقشبند وجود جز او نیست
مستحق سجود جز او نیست
زآنکه معبود انس و جان است او
مبدع جسم و عقل و جان است او
در رهش چرخ و انجم و ارکان
همه درماندهاند و سرگردان
همه پویندهاند در طلبش
همه جویندهاند روز و شبش
جنبش هر یک از سرشوق است
هر یکی را از این طلب ذوق است
حلقة حکم اوست شوق همه
او منزه زشوق و ذوق همه
نامهای بزرگ طاهر او
هست اوصاف صنع ظاهر او
فارغ از شوق و ذوق ونیکوبدست
برتر از وهم و فکرتوخردست
کس نداند که چیست الا او
صفتش لا اله االا هو
هر که خواهد که ذکر او گوید
در نگنجد زبان که «هو» گوید
به زبان ذکر او که داند گفت؟
جان بود آنکه «هو» تواند گفت
سخن است آنکه بر زبان آید
ذکر «هو» از میان جان آید
گرچه بیجا و بی مکان است او
ساکن دل شکستگانست او
نه به ذاتست ساکن هر دل
بلکه لطفش همی کند منزل
هر کجا دل شکستهای بینی
بینوایی و خستهای بینی ،
بی زبان ذکر او از او شنوی
شرح اسماء «هو» از او شنوی
ذکر او از زبان بسته طلب
معرفت از دل شکسته طلب
چند، بی او بهکعبه درتک و پوی
در خرابات آی و او را جوی
چون تو در جستنش نمایی جد
در خرابات جست یا مسجد
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
والذین جاهدوافینا لنهدینهم سبلنا، صدق الله
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
مناجات در تنزیه و تقدیس حضرت باری سبحانه تعالی
ای صفات مقدس تو صمد
وی منزه زشبه و جفت و ولد
ای برآرندهٔ مه و خورشید
نقشبند جهان بیم و امید
ای به تو زنده جان و جسم به جان
جسم و جان را زلطفتوستروان
قبلهٔ روح آستانهٔ توست
دل مجروح ما خزانهٔ توست
کرم و رحمت تو بی عدد است
روح را هر نفس زتو مدد است
در جهان هر چه هست در کارند
آنکه مجبور و آنکه مختارند
همه گردن نهاده حکم ترا
دم که یارد زدن زچون و چرا؟!
این و آن عاشق جمال تواند
روز و شب طالب وصال تواند
تا در آن کارگاه کار کراست
تا در آن آستانه بار کراست
ای بسا مسجدی که راندهٔ توست
ای بسا بت ستاکه خواندهٔ توست
گر سیاست کنی تو مسجد کیست؟!
ورعنایت کنی تو بتکده چیست؟!
هر چه خواهیکنیکه حکم تراست
زآنکه حکمت ورای چون و چراست
وی منزه زشبه و جفت و ولد
ای برآرندهٔ مه و خورشید
نقشبند جهان بیم و امید
ای به تو زنده جان و جسم به جان
جسم و جان را زلطفتوستروان
قبلهٔ روح آستانهٔ توست
دل مجروح ما خزانهٔ توست
کرم و رحمت تو بی عدد است
روح را هر نفس زتو مدد است
در جهان هر چه هست در کارند
آنکه مجبور و آنکه مختارند
همه گردن نهاده حکم ترا
دم که یارد زدن زچون و چرا؟!
این و آن عاشق جمال تواند
روز و شب طالب وصال تواند
تا در آن کارگاه کار کراست
تا در آن آستانه بار کراست
ای بسا مسجدی که راندهٔ توست
ای بسا بت ستاکه خواندهٔ توست
گر سیاست کنی تو مسجد کیست؟!
ورعنایت کنی تو بتکده چیست؟!
هر چه خواهیکنیکه حکم تراست
زآنکه حکمت ورای چون و چراست
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
یفعل الله مایشاء، و یحکم مایرید
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
مدح سید کائنات و خاتم المرسلین
سید کائنات شمع رسل
مفخر و پیشوای جمع رسل
شاهد حضرت ربوبیت
خازن گنج سر هویت
ساکن خانقاه «اوادنی»
سالک شاهراه «ارسلنا»
عنصرش محض زبدهٔ فطرت
مدحتش نقش تختهٔ فکرت
هست «والیل» شرح گیسویش
«والضحی» وصف روی نیکویش
هست تن عصمت وسکون وفرح
خلعت صدر او الم نشرح
دولتش پنج نوبه زد بر خاک
چار بالش نهاد بر افلاک
صدف در معرفت دل او
سقف عرش مجید منزل او
سید کل نسل آدم اوست
سبب رحمت دو عالم اوست
مفخر و پیشوای جمع رسل
شاهد حضرت ربوبیت
خازن گنج سر هویت
ساکن خانقاه «اوادنی»
سالک شاهراه «ارسلنا»
عنصرش محض زبدهٔ فطرت
مدحتش نقش تختهٔ فکرت
هست «والیل» شرح گیسویش
«والضحی» وصف روی نیکویش
هست تن عصمت وسکون وفرح
خلعت صدر او الم نشرح
دولتش پنج نوبه زد بر خاک
چار بالش نهاد بر افلاک
صدف در معرفت دل او
سقف عرش مجید منزل او
سید کل نسل آدم اوست
سبب رحمت دو عالم اوست
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
و ما ارسلناک الا رحمة للعالمین
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
مدح امیرالمومنین ابوبکر
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
مدح امیرالمومنین عمر