عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - در مدح قوام الدین صاعد
آن زلف نگر بدان پریشانی
وان روی نگر بدان درخشانی
زلفی که چو گرد گل برافشاند
تو دست زجان و دل برافشانی
روئی که کراکند که از دورش
می بینی و وان یکاد میخوانی
حسنی بکمال ای دریغ ار بود
خوی خوش و ذره مسلمانی
او گوید جان، ببر فدای تو
من گویم بوسه، هان گرانجانی
آخر بشناس وقت هر کاری
یارب که تو اینقدر نمیدانی
گرتن بزنم که این چه، زیبا نیست
ور دم نزنم که هم سخندانی
ای روز وصال تو شتابنده
شبهای فراق تو زمستانی
گفتی ز تو جان و از لبم بوسی
انصاف حریف آب دندانی
گر جان ببری ز من روا دارم
آنی که مرا تو جان و جانانی
من از تو بخون دیده گریانم
سودم چه ازین که ماه خندانی
عشق و رخ تو چو بلبل است و گل
غم با دل من چو بوم و ویرانی
در چشم امید من شکستی خار
پس من چکنم که تو گلستانی
درستی عهد بس کمان سختی
در تنگی خو فراخ میدانی
رویم ز غمت برنگ که گشتست
بر من بدو جو که سرو بستانی
روئی که جهان همه بدو دیدم
بی جرم چرا ز من بگردانی
سبحان الله ببخت کور ما
چونانکه نخواستیم چونانی
بر من متغیر از چه رو گشتی
تو هم بدل قوام دین مانی
حری که نبیندش جهان مانند
صدری که نیاردش فلک ثانی
ای مرکز جود و عالم معنی
وی صورت لطف و فر یزدانی
در برج شرف هزار خورشیدی
بر شاخ کرم هزار دستانی
از حکم ورای سیر گردونی
در قدر فراز اوج کیوانی
آثار خصایل تو قدوسی
اخلاق شمایل تو روحانی
از روی کمال جوهر عقلی
وز راه نهاد عالم جانی
یک ساعت خرج جود تو نبود
مجموع جهان نباتی و کانی
لفظست مروت و تو معنائی
دعویست بزرگی و تو برهانی
هم چشم و چراغ خانه صاعد
هم پشت و پناه آل نعمانی
در علم چو بر دور پایابی
در حلم چو کوه ثابت ارکانی
نه در تو کدورتیست ترکیبی
نه در تو کثافتیست جسمانی
از نعمت تست هر شبان روزی
در اند هزار خانه مهمانی
با این همه منصب این تواضع بین
نبود ز گزاف فیض ربانی
سوسن اگر از مدیحت اندیشد
یابد ز حواس نطق سحبانی
گر خشم تو بر فلک زند شعله
گردد بره سپهر بریانی
ور عدل تو بر فلک زند بانگی
مهتاب کند ز بیم کتانی
وقتی که تو زین عزم بربندی
منسوب شود فلک بکسلانی
جائی که لطافت تو تریاکست
از زهر چه آید؟ آب حیوانی
چون دست تو در سخا زرافشاند
نه باد خزان نه ابر نیسانی
از بهر صلاح عالم بالا
گر بر نگری بسقف ایوانی
خورشید بری شود ز غمازی
مریخ حذر کند ز فتانی
بدخواه تو هر که هست گومیباش
بالله که کم از سگی است کهدانی
بادند همه فدای تو یک یک
گر چه نکنند سگ بقربانی
ای خواجه خواجگان علی الاطلاق
بر جمله عراقی و خراسانی
دادم بده از تو داد میخواهم
زیرا که بر اهل علم سلطانی
تا چند قفا خورم زهر ناکس
آخر نه تو حاکم سپاهانی
تا چند بپیش طعنه خاموشی
تا چند بزیر پتک سندانی
بر من چو تو سر گران کنی لاشک
افسوس کنندم انسی و جانی
مرگیست مرا که هر کسم پرسد
کآخر تو چرا حریف حرمانی
نه با خود اضافتی توانم کرد
کز من خللی فتاد طغیانی
نه بر کرمت حواله شاید کرد
کانجا سببی برفت سهوانی
نه روی سخن نه برگ خاموشی
مسدود شده طریق عقلانی
بر مرد چو روزگار شد تیره
آنجا ناید بکار لقمانی
تدبیر صلاح کار من سهلست
دانی چه کنی؟ سری بجنبانی
بد نام مکن مرا که زشت آید
بر دوش ملک ردای شیطانی
گر بی گنهم تو مرد انصافی
ور با گنهم تو اهل احسانی
دانی که مرا ز روزگار تو
اندیشه نبود این پریشانی
گر از تو کسی علی المثل پرسد
از راه فضول طبع انسانی
گوید که فلان چه جرم کرد آخر
کز نزد خودش بقهر میرانی
آخر بچه حرف بر نهی انگشت
ترسم که درین «ازین» جواب درمانی
ز اول ز چه بی سوابق خدمت
بودیم بدان کرامت ارزانی
وانگه ز چه بی شوایب تهمت
ماندیم درین مقام حیرانی
گر اهل نیم چرام پروردی
ور اهل بدم چرا پشیمانی
واجب نکند ز بیخ بر کندن
شاخی که بدست خویش بنشانی
انگار که من خود از در اینم
انصاف بده تو لایق آنی؟
من خود کیم و زمن چه میآید
تا خاطر خود بدان برنجانی
خود گیر که من جنایتی کردم
یا از سر قصد یا ز نادانی
معصوم نیند آدمی از سهو
با آنکه نرفت و هم تو میدانی
در حلم و کرم چه فایدت باشد
گر خود نبود جنایت جانی
ور باز نمیتوانمش دادن
سیمی که ببردم از تو پنهانی
عمری که بخرج مدحتت کردم
تو نیزش باز داد نتوانی
ابروی ترا گره نمی زیبد
بگشای پس این گره ز پیشانی
از دولت تو بساکسان هستند
در حشمت و نعمت و تن آسانی
عیبست کز آن میانه من باشم
با این همه رنج و نابسامانی
والله که مبارکم دران خدمت
دانی تو که نیست لاف و لامانی
زاول که رسیده ام بدینحضرت
از بهر مراسم ثنا خوانی
هر چند که بود بر فلک جاهت
امروز ببین هزار چندانی
نه هر که جنیبتی خرد تازی
بیرون کند از طویله پالانی
گر اطلس زینتست کسوترا
پشمینه نکوست روز بارانی
من گر چه نیم سزای استیفا
دانم بپسندیم بدربانی
فی الجمله رضات گشته مقصودم
بی ملتمسات آبی و نانی
نی نی بخدا اگر عمل جویم
اینم هم از احمقی و نادانی
گر رای عنایتیست برهان بس
تا بو کم ازین شماته برهانی
ور قصد عقوبتیست فرمان ده
نه پادشهی بتیز فرمانی؟
زین پس نه اگر عنایتی بینم
لا شک منم و عصای و انبانی
هر چند صحیح لفظ انبانست
لیکن بضرورة گفته شد بانی
تا گردد شب زچرخ روزافزون
چون گردد آفتاب میزانی
تا ضد فنا بقاست در عالم
تو باقی مان ز عالم فانی
عمر تو ز عمر نوح افزون باد
در دولت و ملکت سلیمانی
تازه بسخات شاخ دانائی
زنده ببقات روح انسانی
جمال‌الدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - در مدح علاءالدوله
با من آخر صنما جنگ چرا باید داشت
وز منت بیهده دل تنگ چرا باید داشت
با عدو مردمی و وصل چرا باید کرد
با من این عربده و جنگ چرا باید داشت
گر کنی سوی من آهنگ روا نیست و لیک
ببد اندیش من آهنگ چرا باید داشت
من باصحاب تظلم بدر نصرت دین
زده در دامن تو چنگ چرا باید داشت
آن خداوند که اقبال فلک بنده اوست
پیکر حادثه از پای در افکنده اوست
صنما دل ز تو مهجور نخواهم کردن
جان ز هجران تو رنجو نخواهم کردن
هر که مهجور شد از جور تومه جور نداشت
پس دل از روی تو مهجور نخواهم کردن
دل و جانرا که زهر چیز گرانمایه ترست
جز بر اندوه تو مقصور نخواهم کردن
خویشتن جز با یادی علاء دولت
بر صف هجر تو منصور نخواهم کردن
آن خداوند کز او روز ضلالت سیهست
خسرو تا جوران آنکه ز جمشید بهست
خسروا جز بر تو بار مرا خوش نبود
جز ثنای تو دگر کار مرا خوش نبود
خورده شد باده بفرمان تو یکبار و لیک
خوردن باده دگر بار مرا خوش نبود
خوردن آنچه تن من شود از خوردن آن
در خور طعنه اغیار مرا خوش نبود
مستی خارج از اندازه که بر باد دهد
موزه وجبه و دستار مرا خوش نبود
چون شود عدت پیمان تو اندک بر من
زین سپس عدت بسیار مرا خوش نبود
هر که او بنده این حضرت والا گردد
همچو من صاحب صد نعمت و آلا گردد
فصل نوروز ترا خرم و افروخته باد
چشم بد از تو و از جاه تو بردوخته باد
ساقی بزم تو نرگس شده با زرین جام
وز عطاهای توأش تاج زر اندوخته باد
چون رخ گل همه کارولیت ساخته باد
چوندل لاله همه دشمن تو سوخته باد
هر نوائی که زند بلبل بر شاخ کنون
همه در مدح و ثناهای تو آموخته باد
تابنوروز شود خرم و افروخته باغ
مجلس بزم بتو خرم و افروخته باد
جمال‌الدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - در مدح صدر والاقدر
باز این چه عربده است که با ماهمی کنی
باز این چه شعبده است که پیدا همیکنی
از مشک ناب دایره بر مه همی کشی
وز عود خام پرده دیبا همی کنی
میزن گره بمشک که چابک همیزنی
میکن ززلف دام که زیبا همی کنی
با عاشقان یکدل و با دوستان خویش
هرگز که کرد آنچه تو رعنا همی کنی
دل میبری بجور و جگرمان نمیخوری
در شرط نیست آنچه تو با ما همی کنی
یارب چه خوش بود که ببازار عشق تو
من جان همی دهم تو تماشا همی کنی
بوسی بجان فروشی و هم خشم داردت
صفرا مکن تو نیز چو سودا همی کنی
جانا گرت ز حال دل من خبر شود
این محنت دراز مگر مختصر شود
عشق تو ای نگار بخروار زر خورد
وانرا که زر بود زوصال تو برخورد
طوطی شکر خورد ز چه رو طوطی لبت
شکر همی فشاند و خون جگر خورد
گفتی که جان همی سپرم هیچ باک نیست
آنرا که جانتوئی غم جان کی دگر خورد
ای شور بخت دل بنمکدان لعل تو
تشنه ترست هر چه ازو بیشتر خورد
گفتی امید بوسه چرا داری از لبم
زیرا که گاه گاه مگس هم شکر خورد
خوشدل همیشوم بدم تو که غنچه نیز
زان خوشدلست کودم باد سحر خورد
گوئی که نام من مبر و نزد من میای
انصاف با غم توام این نیز در خورد؟
جانم در آرزوی تو ایجان بلب رسید
روزم در انتظار تو آخر بشب رسید
تا طره بر دو عارض خرم فکنده
چون زلف خویش صد دل برهم فکنده
خورشید را سه ضربه مطلق بداده
مه را رخی بطرح مسلم فکنده
در لعل خویش و دیده من درنشانده
در زلف خویش و قامت من خم فکنده
دیوانه گشتم از تو مرا سلسله فرست
زان حلقه های زلف که درهم فکنده
آخر چه حکمتست نگوئی کزین صفت
دلها ز ما ببرده و در غم فکنده
در دام تو اگر چه فتادند صیدها
لیکن چو من شکار نکو کم فکنده
از خویشتن پسندی؟ کاین ناله های زار
با گوش صدر خواجه عالم فکنده
والا امام مشرق و مغرب معین دین
کش آفتاب و ماه سزد حلقه نگین
صدری که مسند از شرف او مزینست
حری که منبر از سخن او ممکنست
از لفظ عذب او همه آفاق پر درست
وز بوی خلق او همه عالم چو گلشنست
جودش بسایلان بر بارد ز آستین
آن بدره ها که کان را در زیر دامنست
آن کیست کش نه خدمت او تاج بر سرست
وان کیست کش نه منت او طوق گردنست
از سهم خشمش آتش لرزان و زرد شد
ورچه حصار آتش از سنگ و آهنست
خصمش اگر بپوشد صد پیرهن چو شمع
رسواتر و برهنه تر از نوک سوزنست
حال بزرگی وی و فضل و سخا و زهد
محتاج شرح نیست که خود سخت روشنست
در هرچه رای عالی او ابتدا کند
شاید که روزگار بدو اقتدار کند
ای آنکه روزگار چو تو نامور ندید
وی آنکه چشم چرخ چو تو پر هنر ندید
آیینه گون سپهر بچندین هزار چشم
جز عکس تو نظیر تو شخص دگر ندید
چندین گهر که بارد تیغ زبان تو
کس بر زبان تیغی هرگز گهر ندید
روزی گذشت کاین فلک از شرم دست تو
خورشید را میان عرق گشته تر ندید؟
گشتست هر کسی زعطاهای تو عزیز
خواری ز دست راد تو جز کان زر ندید
جز از برای خدمت تو دیده خرد
بر گوش چرخ حلقه و بر که کمر ندید
والله که روزگار شد از مثل تو عقیم
حقا که چشم چرخ نبیند چو تو کریم
ای درگه تو قبله هر مقبلی شده
وی خدمت تو طاعت هر قابلی شده
ای منصب تو رونق هر مجمع آمده
وی طلعت تو زینت هر محفلی شده
هم طبع تو خزانه هر نکته لطیف
هم جود تو ذخیره هر سائلی شده
لطف تو دل دهنده هر خسته آمده
لفظ تو حل کننده هر مشکلی شده
یک مجلس تو عدت هر واعظی بود
یک نکته تو مایه هر فاضلی شده
ای هفت بحر با کف تو کم ز قطره
وی نه فلک ز قدر تو یک منزلی شده
بر باقی آمدست زجود تو آنچه بود
کان را ز آفتاب فلک حاصلی شده
منت خدایرا که ترا دامن سداد
آلوده گشته نیست بگرد دم فساد
ای صدر روزگار جهانت بکام باد
اقبال و جاه و حشمت تو مستدام باد
ملت ز کلک تیره تو با قوام شد
دولت زرای روشن تو با نظام باد
بر درگه تو حشمت و عصمت مقیم شد
در سایه تو دولت و دین را مقام باد
دست موافقان تو بر گردن مراد
پای مخالفان تو در قید دام باد
چرخت مطیع باد و جهانت مرید باد
بختت ندیم باد و سپهرت غلام باد
افلاک با ولی تو در اتفاق شد
ایام با عدوی تو در انتقام باد
این ابلق زمانه ترا باد زیر زین
وین توسن سپهر بحکم تو رام باد
پاینده باد دولت تو تا جهان بود
چونانکه آنچه خواهی از بخت آن بود
جمال‌الدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۷ - در شکایت از روزگار
بازم ز دور چرخ جگر خون همیشود
کارم ز روزگار دگرگون همیشود
رازم ز قعر سینه بصحرا همی فتد
دردم ز حد صبر بیرون همیشود
آهم نفس گرفته بعیوق میرسد
اشکم گذار بسته بجیحون همیشود
هردم زدن ز گردش گردون مرا بنقد
کم میشود ز عمر و غم افزون همیشود
از دشمن ار بنالم عیبی بود و لیک
آهم ز دست دوست بگردون همیشود
موج بلا نگر که بمن چون همیرسد
عمر عزیز بین که ز من چون همیشود
گویند صبر کن که شود خونز صبر مشک
آری شود و لیک جگر خون همیشود
تا گشت از طبیعتم این طاس سرنگون
جز دیگ غم نپختم ازین کاس سرنگون
از چشم رفت آوخ و با بخت ماند خواب
وز رخ برفت اینک و در دیده ماند آب
طوفان محنتست و گر نیست باورت
اشکم نگر کز آتش دل میکند زهاب
چون کار سست گشت و بالست گفتگو
چون بند سخت گشت محالست اضطراب
دشمن بر آب دیده من رحمت آورد
رحمت ز دشمنان چه بود غایت عذاب
از یار چند وعده در پرده غرور
وز دوست چند طعنه در صورت عتاب
چون بخت تیره گشت بپوشد رخ هنر
چون عقل خیره ماند ببندد ره صواب
بر عارضم ز مشرق پیری دمید صبح
وین بخت خفته سیر نگردد همی ز خواب
گوئی غمست روزی من کاش غم بدی
روزیم غم بدی غم روزیم کم بدی
این تیغ صبح بر دل من چون بلار کیست
وین تیر چرخ بر جگر من چون او کیست
گفتی که نیست صبرت اگر نه نکو شود
صبرم بسیست خواجه ولی عمر اند کیست
آنکو طریق فضل سپردست جاهلیست
وانکو بترک عقل بگفتست زیر کیست
بر فرق عیش تاج هنر تیز خنجریست
در چشم بخت نوک قلم تیر وبیلکیست
ناچیز گشته ام ز حقارت بدان صفت
کاندر وجود خویش مرا نیز هم شکیست
گفتی که بیگناه معاقب چرا شدی
مارا ز روزگار شکایت همین یکیست
از ما قبول می نکند روزگار عذر
آری گناه ما هنرست این نه اند کیست
غم گرچه ناخوشست دل من بدان خوشست
کار غم و دلم چو شترمرغ و آتشست
راه وفا سپردم و دشمن گواه بس
فضل و هنر گزیدم و اینم گناه بس
گفتم قلم زبان هنر بس بود دلیل
گفتم که فضل و حرمان اینم گواه بس
بهتان خصم خال رخ عصمت منست
تلبیس شام جلوه گر جرم ماه بس
پاکی زمن پدید کند زرق حاسدم
رایات صبح پرده در دزد راه بس
بنگر بیک دروغ که چون تیره گشت حال
آری صفای آینه را جرم آه بس
تا جان بود بکوشم و نندیشم از عدو
عون خدا و دامن پاکم پناه بس
گرزند کیست مانده بیابم مراد خویش
ورمانده نیست مرگ مرا عذرخواه بس
ایچرخ سفله پرور خس یاردون نواز
تا کی خطا و چند دغا راستی بباز
هر کسکه کژ رود ز تو در منصبی نشست
وانکسکه راست رفت ز آسیب تو نرست
ز راستیست پی زده و بندبند رمح
وزراستیست سر زده تیراز گشادشست
از راستی بگو ثمرت چیست سرو را
با صد هزار دست چه داری ازان بدست
کلک ارزراستی کمری بست بر میان
در باخت عاقبت سروزان طرف برنبست
صبح دورغ زن ز چه رو پیش میفتد
تا صبح راستگو نفس اندر جگر شکست
از راستیست هیچ ندارد الف ببین
یا پیچ پیچ بود از آنش دودانه هست
رخ راست میرود ز چه در گوشه بماند
فرزین کجرو از چه بصدر اندرون نشست
خرچنگ کجرواست مه اندر کنار اوست
ور شیر ابخر است غزاله شکار اوست
راحت چگونه یابم فضل است مانعم
قصه چگونه خوانم عقلست وازعم
نزد خواص حشو وجودم چوواوعمرو
نزد عوام چون الف بسم ضایعم
در روی هر که خندم از انکس قفا خورم
کس را گناه نیست چنینست طالعم
اینست جرم من که نه دزد و نه مفسدم
وینست عیب من که نه خائن نه طامعم
در شغل شاکرم بگه عزل صابرم
گر هست راضیم پس اگر نیست قانعم
در حل مشکلات چو خورشید روشنم
در قطع معضلات چو شمشیر قاطعم
بر پاکدامنی دلم فضل من گواست
یار موافقم نه که خصم منازعم
آنکو نگشت با بد همداستان منم
وانکسکه نیک کرد و پشیمان شد آن منم
گویند شغل خویش بدشمن مده بزور
بورک لصاحبه نشنیدی ز لوح گور
خورشید رخت خویش بمغرب نه زان برد
کش زحمتی همیبود از مرغ روز کور
نزضعف زنده پیل ز پشه حذر کند
نزعجز شیر شرزه هراسدهمی زمور
این بی نمک زمانه چو شیرین دهد غذا
زور و ترش مکن که برآید بتلخ و شور
خواهی که بر کتف فکنی اطلس و قصب
خواهیکه در طویله کشی اسب خنک وبور
چون سگ درنده باش و چو کرکس حرامخوار
بگزای همچو کژدم و بستیز چون ستور
حصن سر وتنست درشتی خارپشت
نرمی بباد داد سر قاقم و سمور
ای خصم دست یافته زخم سخت زن
فرصت نگاهدار و مرا بر درخت زن
اکنون که قصد رفت محابا مکن بجان
ورنه ز جان خویش بیندیش هان و هان
بر دم مار پای نهادی سرش بکوب
ورنه تهی کند بدمی قالبت ز جان
شیریست صید تو که چو زنجیر بگسلد
تو صید او شوی و نیابی بجان امان
من آن نیم که از چو توئی بفکنم سپر
تا هست این زبان چو تیغ اندرین دهان
حاشا که من ز بهر سگی تیغ برکشم
کارد بپیش سر ز پی نیم لقمه نان
من کز دهان شیر برم قرص آفتاب
با سگ سگی چگونه کنم بهر استخوان
افسوس چون منی که کم آید ز چون توئی
آری شنیده که خر لنگ و کاروان
بفکن مرا ز پای چو تیزست خنجرت
چون دست من رسد بکنم پوست از سرت
طبع سگی چو هر کسی از تو نشان دهد
گردون چرا نواله بمن استخوان دهد
میکن تو این سگی که مرا نیز صبر هست
تا روزگار مالش تو قلتبان دهد
بد کن که کار تو ز بدی بد شود همی
چون اصل بد بود ثمرش هم ازان دهد
افعی گزنده است و زبس زهر میدهد
او را زمانه بیش زهر کس زیان دهد
من گر بدی کنم نه همانا که روزگار
یکساعتم بطبع ابا جان امان دهد
نحل از برای راحت خلقست لاجرم
گر نیش در خلد بتو در حال جان دهد
دولت مجو گرت هنری هست زانکه چرخ
فضل و هنر ترا عوض آب و نان دهد
هر گه کز آتش دل در جوش میشوم
مستی همی نمایم و خاموش میشوم
جمال‌الدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۸ - در مدح رکن الدین مسعود
عشق چون دل سوی جانان میکشد
عقل را در زیر فرمان میکشد
شرح نتوان دادن اندر عمرها
آنچه جان از دست جانان میکشد
تا کشید آن خط مشگین گرد ماه
دل قلم بر صفحه جان میکشد
چرخ بر دوش از مه نو غاشیش
از بن سی و دو دندان میکشد
کوه همرنگ لبت لعلی نیافت
تیغ در خورشید رخشان میکشد
چشم من در تشنگی زان غرقه شد
کاب ازان چاه زنخدان میکشد
گوی دل تا پاک می بیند رخت
وانگهی از نیل چوگان میکشد
با چنین حسن ار این وفائی داشتی
کار ما را این چنین نگذاشتی
دست گیر ایجان که فرصت در گذشت
پایمردی کن که آب از سر گذشت
روی چون خورشید بنمای از نقاب
کابم از سر همچو نیلوفر گذشت
ای بسا کز هجرت آب چشم من
همچو باد مهرگان بر زر گذشت
گفتی از پی هجر تو دارد وصال
هم نبود و مدت دیگر گذشت
چند گوئی سرگذشت دل بگوی
کار دل اکنون گذشت از سر گذشت
از لب تو بو العجب تر پاسخت
کاینچنین تلخ است و بر شکر گذشت
وای تو کت خون من در گردنست
ورنه ما را نیک و بدهم در گذشت
جان چو سنگین بود تأثیری نکرد
ور نه هجران تو تقصیری نکرد
سلسله بر طرف دیبا افکند
تا دل اندر بند سودا افکند
سرکشی بر دست گیرد هر زمان
کار ما چون زلف در پا افکند
دل بحیلت میبرد از عاشقان
وانگهی در قعر دریا افکند
گاه وعده دامی از امید و بیم
بر ره امروز و فردا افکند
در هوایش ذره است اینغم اگر
آفتابش سایه بر ما افکند
دل اگر از دست او آهی زند
آتش اندر سنگ خارا افکند
خود نیندیشد که روزی عاشقی
داوری با صدر دنیا افکند
رکن دین مسعود صدر روزگار
کز وجودش خاست قدر روزگار
از زبانش در مکنون می جهد
وز بیانش گنج قارون می جهد
معنی روشن ز لفظ در فشانش
همچو برق از ابر بیرون می جهد
از نهیبش قطره قطره همچو خوی
از مسام دشمنش خون می جهد
عاریت دارد ز رای روشنش
شعله کز مهر گردون می جهد
با کف گوهر فشان او حباب
چون عرق بر روی جیحون می جهد
کار او بین کز فلک چون میرود
خصم او بین کز جهان چون می جهد
باش تا گردد شکفته گلبنش
کاین صبا بر غنچه اکنون می جهد
دست و طبعش آنچنان راد آمدند
کابر و بحر از وی بفریاد آمدند
ای ز لفظت جان اغانی یافته
وی ز جودت آز امانی یافته
ای رسیده قدر تو تا عالمی
کو نشان از بی نشانی یافته
نه سپهر از دور اول چون تو دید
نه جهانت هیچ ثانی یافته
زیر هر حرفی ز تو گاه سخن
جان دانش صد معانی یافته
باد از لطفت سبک روح آمده
خاک از حلمت گرانی یافته
خضر جان از لفظ گوهر بار تو
طعم آب زندگانی یافته
سوسن آزاد بهر مدح تو
از طبیعت ده زبانی یافته
صبح اگر بی رای تو یکدم زند
خشم تو افلاک را بر هم زند
منبر از وعظت مزین میشود
مسند از دستت ممکن میشود
روز بدعت از تو تیره میرود
چشم ملت از تو روشن میشود
تا تو سر بیرون زدی از جیب غیب
پای فتنه زیر دامن میشود
هر کجا تو برگشادی درج نطق
گوهر از لفظ تو خرمن میشود
پیش وهم تیز تو آتش ز شرم
در درون سنگ و آهن میشود
هر سری کز چنبرت بیرون شدست
ریسمانش طوق گردن میشود
هم ز فر دولت تست این که خود
مدح تو منظوم بی من میشود
در جهان امروز بردابرد تست
دولت و اقبال تیغ آورد تست
یارب ایندولت چنین پاینده باد
آفتابت بر جهان تابنده باد
همچو چشم ابر پر گریه است خصم
چون دهان گل لبت پرخنده باد
گوش این چرخ صدف شکل تهی
از در الفاظ تو آکنده باد
تند باد قهر و خشمت از جهان
بیخ عمر دشمنت برکنده باد
آفتاب دین زتو رخشنده گشت
سایه تو تا ابد پاینده باد
روز عید تست و قربان خصم تو
اینچنین عیدی ترا فرخنده باد
تا ز چرخ آید دورنگی روز و شب
روزگارت رام و چرخت بنده باد
یارب این صدر جهان منصور دار
چشم بد از روزگارش دور دار
جمال‌الدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۹ - در مدح رکن الدین
تا همی بر گل نقاب از خط مشگین آورد
مرکب صبر مرا هر لحظه در زین آورد
چرخ از کف الخضیب انگشت حیرت بر دهان
پیش آن رخسار و آن دندان شیرین آورد
شاهراه عرصه عشق رخ او عقلرا
گرچه بیدق رو بود در سیر فرزین آورد
بین که در تنگ شکر چون ز هر کرده تعبیه
تلخی پاسخ نگر کان لعل شیرین آورد
گر کند زان خط بارز شرح بر مجموع حسن
صفحه ارژنگ را در حشو ترقین آورد
دل چو جوید مخلصی از بند زلف کافرش
رخ بمیدان صدور دولت و دین آورد
آنکه با عزمش نماید مرکب خورشید کند
وانکه با حلمش نماید توسن افلاک تند
آخرای جان جهان تدبیر وصلت چون کنم
چند در چنگ فراقت دیدگان پر خون کنم
افعی زلفت که برزمرد همی غلطد چرا
خیره بروی هر زمان از جزع بر افسون کنم
یکشب ار بینم دو دست خویش طوق گردنت
خاک پای خود ردای گردن گردون کنم
ور شوم ساقی زجام لعل نوشینت شبی
هجر را در جام وصل از زلف تو مفتون کنم
در خم آن زلف چون چوگان تو گوی دلم
تنک میدانست پس با صبر جولان چون کنم
آتش عشقت شراری بر دلم افروختست
از برای کشتن آن دیده چون جیحون کنم
در ضمیر من چو مدح صدر عالم مضمرست
محنت عشقت بعون او زدل بیرون کنم
پادشاه بخت و دانش رکن دین صدر جهان
آفتاب سایه گستر خواجه سلطان نشان
ای زجود و فغان از بحر و کان برخاسته
وی ز طبعت چشمه حیوان و کوثر خاسته
کعبتین رای تو در طاسه گردون زده
پس زعکس نقش آن این هفت اختر خاسته
تا فشاند واسطه در عقد نفس ناطقه
عقل را از درج لفظت در و گوهر خاسته
از پی عطر مشام ساکنان قدس چرخ
از نقط های خط تو گوی عنبر خاسته
ازهران خاریکه بروی جسته از خلقت نسیم
در زمان ز ازهار لطفت شاخ عبهر خاسته
باشد آن کلک تو نی یا نیشکر کز نوک او
طوطیان عقلرا صد تنگ شکر خاسته
بهرعین و صاد یعنی صاعدت هر مه هلال
بر مثال عین نعلی از فلک برخاسته
پیش رای روشنت خورشید چبود شعله
پیش طبع در فشانت کیست دریا سفله
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱ - تقاضای کاه
که خواستم از تو زابلهی من
گفتی که رهیم نیست اینجا
ته تو نه رهی تو نه کاهت
ای عشوه فروش باده پیما
انبار و رهی چه حاجت ای خر
از مطبخ خاص خود بفرما
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۲۲ - پیام بیار
سلام من برسان ای نسیم باد صبا
بدان دیار که آنجا مقام یار منست
نیازمندی من عرضه ده بحضرت یار
چنانکه لایق این عهد استوار منست
و گر ملول نگردد بگویش آهسته
که در فراق رخت زیستن نه کار منست
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۹۶ - انتظار
دخل عمرم خرج شد در انتظار
گر چه من بر صبر کردن قادرم
بیش ازین دانم که تاب صبر نیست
فی المثل گر خود ادیب صابرم
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۳ - سوزیان
خشمت آمد که من ترا گفتم
که ترا عاشقم خطا گفتم
شاید ارخون شود دلم تامن
با تو ناگفتنی چرا گفتم
من ز دست زبان برنج درم
سوزیان بین که تا ترا گفتم
گفتی از عشق جان نخواهیبرد
من خود این با تو بارها گفتم
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۷ - یکباره بکش
نه ترا رای که در من نگری
نه مرا زهره که در تو نگرم
خود بیکباره بکش تا برهیم
من زدست تو تو از درد سرم
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۴ - دل برده
بر نرگس تو رفتم بهزار لابه گفتم
دل برده بازپس ده که دل دگر ندارم
سوی زلف کرد اشارت که بجوی رخت هندو
مگر او ببرده باشد من ازین خبر ندارم
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۸ - قسم
بخدائی که بر خداوندان
فرض کردست بندگی کردن
که مرا مرگ خوشترست ازانک
اینچنین بیتو زندگی کردن
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۳ - شیشه می
برف آمد و راه ما ببستست
بی می سردست تا بخانه
فضلی کن و اینزمان بفرما
یک شیشه می از شرابخانه
زان خم نه که پار داده بودی
کان بود ز چاه آب خانه
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۷ - مدیح
اگر مدیحت گویم نیابم از تو عطا
وگر نگویمت از من همی بیازاری
اگرت گویم بخل و اگر نگویم خشم
چه عادتست که تو میرخواره زن داری
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۶ - وفا
چیست از نیکوئی که نیست ترا
ای دریغا گرت وفا بودی
وای بر عاشقان بیچاره
اگر این حسن را بقا بودی
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱
مکن ایدوست کار من دریاب
هجرت آورد تاختن دریاب
دست آنزلف جان شکر بربند
جور آن جزع دل شکن دریاب
چشم تو قصد جان ما دارد
هان که مستست و تیغ زن دریاب
ماه تو منخسف همی گردد
گفتمت سر این سخن دریاب
خشمت آمد که خواندمت دشمن
دوستا رفت جان من دریاب
آه مظلوم پرده سوز بود
الله الله تو خویشتن دریاب
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵
باز مارا هوس خوش پسری افتادست
بازمان از پی دل دردسری افتادست
کار دل سخت بدافتاد درین بار که او
بکف سخت دل بد جگری افتادست
من نمیدانم کاین مشغله بر من زچه خاست
بیش ازین نیست که ما را نظری افتادست
هان بترس ایدل سرگشته که در آنسرکوی
هر کجا پای نهی تازه سری افتادست
چه خوشست اینکه شکایت کنم از عشق بدو
یعنی این کار مرا با دگری افتادست
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶
نز هجر توأم بجان امانی هست
نه وصل ترا بدل نشانی هست
جانم بگداخت در فراق آری
جانی اگرم امید جانی هست؟
چونان شده ام که گر مرا بینی
شبهت فتدت که این فلانی هست
من طیره شوم چو تو کمر بندی
یعنی که ترا مگر میانی هست
گفتی ندهم بجان یکی بوسه
آری مده ار در آن زیانی هست
خود هیچ سخن مگوی با عاشق
تا کس بنداندت دهانی هست
میکن زجفا هر آنچه بتوانی
کاخر پس ازین جهان جهانی هست
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷
بخوبی هیچکس چون یار ما نیست
ولیکن در دلش بوی وفا نیست
چه سود ار تنک شکر شد دهانش
که یک شکر ازان روزی ما نیست
نخواهم بست دل در وصلت ایماه
که وصل تو متاع هر گدا نیست
ز من بیگانه گشتستی و کوئی
که جز تو در جهانم آشنا نیست
تو خود دانی و من دانم ولیکن
که یارد گفت چونین هست یا نیست
بعشقت هم نیارم کرد دعوی
که زرخواهی و آن معنی مرا نیست
جفا کن تا توانی کرد زیراک
وفا در مذهب خوبان روانیست