عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۵۱
آمد ای شاه دوش ناگاهان
فیلسوفی به نزد من مهمان
پاک چون رای تو ز دوده سخن
تیز چون تیغ تو گشاده زبان
گفت با من زهر دری و شنید
از کم و بیش آشکار و نهان
از علوم کلام وز تفسیر
از نجوم و طبایع حیوان
هر چه پرسید دادمش پاسخ
به حد طاقت و حد امکان
گفت هر دانشی کزو جز وی
.........................
گفتم او را که یک سخن بر جای
پرسم از تو نکودهیش لسان
پس بگو چیست آن سوار که هست
از دلش مرکب و ز گل میدان
پیش نرگس همی کند بازی
گرد سنبل همی کند جولان
گاه بر پرنیان کشد لشکر
گاه بر ارغوان زند چوگان
گفت کآری بلی بدین صفت است
حلقه) زلف حطبه (؟) جانان
گفتمش چیست آن سپیدی سیم
سینه اندر بساخته به میان
نرگس سوریش چو بادامی
گرد او تیر و گرد تیر کمان
گفت آن وصف چشم جانان است
چشم آن ماهروی مشک افشان
گفت پس چیست آنکه هستی او
نپذیرد به نیستیش گمان
ناپدیدی پدید و هستی نیست
رامش جان و اندرو مرجان
گفتمش کاین دهان یار من است
.........................
گفت پس چیست آن دو تاریکی
که بیار است روشنائی از آن
بر سر بر بر و گریبانش
دامنش در زمین فکنده کشان
به درازی چو دهر در گردون
به سیاهی چو عشق در هجران
گفتم این وصف آن گیسوی است
بوی چون مشک ، رنگ چون قطران
گفت پس چیست آنکه روی زمین
همه بگرفت از کران به کران
راست چون روشنائی خورشید
............................
گفتم آن جاه صاحب الجیش است
که گرفته ست طول و عرض جهان
فیلسوفی به نزد من مهمان
پاک چون رای تو ز دوده سخن
تیز چون تیغ تو گشاده زبان
گفت با من زهر دری و شنید
از کم و بیش آشکار و نهان
از علوم کلام وز تفسیر
از نجوم و طبایع حیوان
هر چه پرسید دادمش پاسخ
به حد طاقت و حد امکان
گفت هر دانشی کزو جز وی
.........................
گفتم او را که یک سخن بر جای
پرسم از تو نکودهیش لسان
پس بگو چیست آن سوار که هست
از دلش مرکب و ز گل میدان
پیش نرگس همی کند بازی
گرد سنبل همی کند جولان
گاه بر پرنیان کشد لشکر
گاه بر ارغوان زند چوگان
گفت کآری بلی بدین صفت است
حلقه) زلف حطبه (؟) جانان
گفتمش چیست آن سپیدی سیم
سینه اندر بساخته به میان
نرگس سوریش چو بادامی
گرد او تیر و گرد تیر کمان
گفت آن وصف چشم جانان است
چشم آن ماهروی مشک افشان
گفت پس چیست آنکه هستی او
نپذیرد به نیستیش گمان
ناپدیدی پدید و هستی نیست
رامش جان و اندرو مرجان
گفتمش کاین دهان یار من است
.........................
گفت پس چیست آن دو تاریکی
که بیار است روشنائی از آن
بر سر بر بر و گریبانش
دامنش در زمین فکنده کشان
به درازی چو دهر در گردون
به سیاهی چو عشق در هجران
گفتم این وصف آن گیسوی است
بوی چون مشک ، رنگ چون قطران
گفت پس چیست آنکه روی زمین
همه بگرفت از کران به کران
راست چون روشنائی خورشید
............................
گفتم آن جاه صاحب الجیش است
که گرفته ست طول و عرض جهان
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح سلطان محمود فرماید
چون تن بجان و بدانش دل و بعقل روان
فروخته است زمانه بدولت سلطان
یمین دولت و مر ملک را دلیل بیمن
امین ملت و مر خلق را ز رنج امان
ز جان بفکرت محکم برون کنند ثناش
ز کوه زر بآهن برون کند کهکان
لقاش جانی کاندر خیال او خردست
سخاش ابری کاندر سرشگ او طوفان
سپهر گفت ز من کوشش و ازو جنبش
زمانه گفت ز من طاعت و ازو فرمان
مدیح او بقیاس آفتاب رخشانست
بنور صفوت او خلق معترف یکسان
ایا کسی که ندانی وجود را ز عدم
در وجود و عدم جود و خشم خسرو دان
مگر حرارت صفر است حمله بردن او
کزو مخالف تا زنده را زده یرقان
از آن که آهن و سودا بطبع هر دو یکیست
ز بیم تیغش گیرد عدوش را خفقان
بدان فرود خدائی بهم نبوّت و ملک
برادرند غذا یافته ز یک پستان
خدای طاعت خویش و رسول خواست
نکرد فرق بدین هر سه امر در فرقان
نجات خلق بحمد محمد و محمود
سر نبی و نبی خدایگان جهان
از آنکه بد بحجاز آن و این به ایرانشهر
حجاز دین را قبله است و ملکرا ایران
هر آن کمان که بجنباندش کس آن نکشد
چنان که سر بهم آرند گوشهای کمان
رود ز شست درستش صواب تیرش اگر
بجای سوفار آرد بسوی زه پیکان
مبارزان را تیرش همی چرا نکشد
از آنکه هست گذارش بچشمۀ حیوان
ولیکن ار کشد از بهر آن کشد که چرا
مرا ز بهر تو آمد ز دست او هجران
ایا هوای ترا در دل ملوک وطن
ایا رضای ترا بر سر زمانه عنان
بدین جهان نفروشد حکیم خدمت تو
وگر بجان بفروشد بود بنرخ ارزان
توئی که رای تو در دل همی فروزد عقل
توئی که روی تو در تن همی فزاید جان
بفرّ قصر تو شد خوب همچو عقد به درّ
هوای بست و لب هیرمند و دشت لکان
اگر بدیدی نعمان سرای فرّخ تو
ره سدیر و خور نق نکوفتی نعمان
ببویش اندر عطار هندوان عاجز
برنگش اندر نقاش چینیان حیران
یکی نگاشته اصلی که بی تکلف رنگ
شود ز دیدن او دیده ها نگارستان
فروغ او بشب تیره نور روز سفید
هوای او بزمستان هوای تابستان
بپشت ماهی پایش ببرج ماهی سر
زمین باصل و سر بر جهاش بر سرطان
بهار طبع ولیکن بدو بهار حقیر
ارم نهاد ولیکن بدو ارم خلقان
ز محکمی پی بنیاد او ، به بیخ زمین
ز برتری خم ایوان او خم کیوان
ور از رواق گشاده نظر کنی سوی آب
همه قوام جسد بینی و غذای روان
بروی صحرا چندانکه چشم کار کند
کشیده بینی پیروزه رنگ شاد روان
بلور حل شده بینی به پی باد صبا
شکن گرفته چو زلف بتان ترکستان
ز عکس آب هوا سبز گشته چون خط دوست
سپهر سبز و جهان سبز گشته چون بستان
ز سبز کلۀ خرما درخت مطرب وار
همی خروشد بلبل همی زند دستان
گر از بلند رواقش نظر کنی سوی شیب
ستاره بینی روی زمین کران بکران
بساط ازرق بینی فراخ از شبنم
برآن بساط پراکنده لؤلؤ و مرجان
همی درخشند گویی تو گشت چرخ فلک
یکی بزیر و یکی از برو تو در دو میان
وگر یکی بدر خانه ژرف در نگری
کشیده بینی حصنی ز گوهر الوان
رواق تخت سلیمان و آب زیر رواق
بسان صرح ممرد که خلق ازو بگمان
ز عکس او متلون شده چو قوس قزح
وگر بخواهی شو بنگر و درست بدان
شدست بسته زبانم ز وصف کردن او
بوصف هر چه بخواهی منم گشاده زبان
بدین لطیفی جائی بدین نهاد سرای
نکرد جز تو کس ای شهریار در کیهان
زمین چو خوش بود از وی نبات خوش باشد
ز رای خاطر عامر چنین بود عمران
همیشه تا بجهان در بود قران و قرین
قرین دولت بادی بصد هزار قران
بهر چه گوئی داری تو مایه و تصدیق
بهر چه خواهی داری تو قدرت و امکان
مباد بی تو زمانه مباد بی تو زمین
مباد بی تو مکین و مباد بی تو مکان
موافقان هدی را ز فر دولت تو
چهار چیز بجای چهار گشته عیان
بجای محنت : نعمت . بجای غم : شادی
بجای بیم : امید و بجای ضعف : توان
مخالفان هدی را ز بیم هیبت تو
چهار چیز بجای چهار شد بنیان
بجای عمر : هلاک و بجای درمان : درد
بجای ناز : نیاز و بجتی لهو : احزان
فروخته است زمانه بدولت سلطان
یمین دولت و مر ملک را دلیل بیمن
امین ملت و مر خلق را ز رنج امان
ز جان بفکرت محکم برون کنند ثناش
ز کوه زر بآهن برون کند کهکان
لقاش جانی کاندر خیال او خردست
سخاش ابری کاندر سرشگ او طوفان
سپهر گفت ز من کوشش و ازو جنبش
زمانه گفت ز من طاعت و ازو فرمان
مدیح او بقیاس آفتاب رخشانست
بنور صفوت او خلق معترف یکسان
ایا کسی که ندانی وجود را ز عدم
در وجود و عدم جود و خشم خسرو دان
مگر حرارت صفر است حمله بردن او
کزو مخالف تا زنده را زده یرقان
از آن که آهن و سودا بطبع هر دو یکیست
ز بیم تیغش گیرد عدوش را خفقان
بدان فرود خدائی بهم نبوّت و ملک
برادرند غذا یافته ز یک پستان
خدای طاعت خویش و رسول خواست
نکرد فرق بدین هر سه امر در فرقان
نجات خلق بحمد محمد و محمود
سر نبی و نبی خدایگان جهان
از آنکه بد بحجاز آن و این به ایرانشهر
حجاز دین را قبله است و ملکرا ایران
هر آن کمان که بجنباندش کس آن نکشد
چنان که سر بهم آرند گوشهای کمان
رود ز شست درستش صواب تیرش اگر
بجای سوفار آرد بسوی زه پیکان
مبارزان را تیرش همی چرا نکشد
از آنکه هست گذارش بچشمۀ حیوان
ولیکن ار کشد از بهر آن کشد که چرا
مرا ز بهر تو آمد ز دست او هجران
ایا هوای ترا در دل ملوک وطن
ایا رضای ترا بر سر زمانه عنان
بدین جهان نفروشد حکیم خدمت تو
وگر بجان بفروشد بود بنرخ ارزان
توئی که رای تو در دل همی فروزد عقل
توئی که روی تو در تن همی فزاید جان
بفرّ قصر تو شد خوب همچو عقد به درّ
هوای بست و لب هیرمند و دشت لکان
اگر بدیدی نعمان سرای فرّخ تو
ره سدیر و خور نق نکوفتی نعمان
ببویش اندر عطار هندوان عاجز
برنگش اندر نقاش چینیان حیران
یکی نگاشته اصلی که بی تکلف رنگ
شود ز دیدن او دیده ها نگارستان
فروغ او بشب تیره نور روز سفید
هوای او بزمستان هوای تابستان
بپشت ماهی پایش ببرج ماهی سر
زمین باصل و سر بر جهاش بر سرطان
بهار طبع ولیکن بدو بهار حقیر
ارم نهاد ولیکن بدو ارم خلقان
ز محکمی پی بنیاد او ، به بیخ زمین
ز برتری خم ایوان او خم کیوان
ور از رواق گشاده نظر کنی سوی آب
همه قوام جسد بینی و غذای روان
بروی صحرا چندانکه چشم کار کند
کشیده بینی پیروزه رنگ شاد روان
بلور حل شده بینی به پی باد صبا
شکن گرفته چو زلف بتان ترکستان
ز عکس آب هوا سبز گشته چون خط دوست
سپهر سبز و جهان سبز گشته چون بستان
ز سبز کلۀ خرما درخت مطرب وار
همی خروشد بلبل همی زند دستان
گر از بلند رواقش نظر کنی سوی شیب
ستاره بینی روی زمین کران بکران
بساط ازرق بینی فراخ از شبنم
برآن بساط پراکنده لؤلؤ و مرجان
همی درخشند گویی تو گشت چرخ فلک
یکی بزیر و یکی از برو تو در دو میان
وگر یکی بدر خانه ژرف در نگری
کشیده بینی حصنی ز گوهر الوان
رواق تخت سلیمان و آب زیر رواق
بسان صرح ممرد که خلق ازو بگمان
ز عکس او متلون شده چو قوس قزح
وگر بخواهی شو بنگر و درست بدان
شدست بسته زبانم ز وصف کردن او
بوصف هر چه بخواهی منم گشاده زبان
بدین لطیفی جائی بدین نهاد سرای
نکرد جز تو کس ای شهریار در کیهان
زمین چو خوش بود از وی نبات خوش باشد
ز رای خاطر عامر چنین بود عمران
همیشه تا بجهان در بود قران و قرین
قرین دولت بادی بصد هزار قران
بهر چه گوئی داری تو مایه و تصدیق
بهر چه خواهی داری تو قدرت و امکان
مباد بی تو زمانه مباد بی تو زمین
مباد بی تو مکین و مباد بی تو مکان
موافقان هدی را ز فر دولت تو
چهار چیز بجای چهار گشته عیان
بجای محنت : نعمت . بجای غم : شادی
بجای بیم : امید و بجای ضعف : توان
مخالفان هدی را ز بیم هیبت تو
چهار چیز بجای چهار شد بنیان
بجای عمر : هلاک و بجای درمان : درد
بجای ناز : نیاز و بجتی لهو : احزان
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - در صفت بهار و مدح سلطان محمود
بخار دریا بر اورمزد و فروردین
همی فرو گسلد رشته های درّ ثمین
ز آب پاک دهان پر ستاره دارد ابر
ز باد پاک شکم پر ستاره دارد طین
بمشکرنگ لباس اندرون شدست هوا
بلعل رنگ پرند اندرون شدست زمین
........................................
که گل ستاند از گلستان مشک آگین
هوای روشن اگر عرض کرد لشکر زنگ
زمین تیره کند نیز عرض لشکر چین
عجب نگار گرست ابر و باد دیبا باف
بدشت و بیشه نمودست کارسان رنگین
بباغ روده گذر دست باف باد ببوی
بدشت ساده نگر دستبرد ابر ببین
بهار ، دو است : یکی طبعی و دگر عقلی
یکی شمامه و دیگر بودش مانی چین
بهار طبعی صنع خدای عزوجل
بهار عقلی مدح خدایگان زمین
امیر سید شاه مظفر منصور
یمین دولت عالی ، امین ملت و دین
علامت ظفرست اندر آن خجسته نسب
کفایت فلک است اندر آن خجسته نگین
زمانه دولت را و خدای ملت را
بیمن و امن دلیل آمد از یمین و امین
رسوم او ملکانرا ادب کند تعلیم
فعال او شعرا را سخن کند تلقین
خجسته مرکب او باد و آتش است بهم
بگاه سیر چنان و بگاه حمله چنین
عجب که شاه همی برکند بباد لگام
عجبتر اینکه همی برنهد بر آتش زین
فضائی است و بدو خلق را نباشد دست
زمینی است و براند بآسمان برین
تنی که جان خورد آن تیغ زهر خوردۀ اوست
چه حرز دارد جز نقش آن خجسته نگین
به تیزی سخن و دولت اندرو معنی
بگونۀ فلک و گوهر اندرو پروین
هنر بقوّت بازوی شاه داند کرد
که بخت یارش بوده است و کردگار معین
بپای بارۀ او حصن دشت ساده شود
بصف لشکر او دشت ساده حصن حصین
ز رای او رود اندر فلک ستارۀ روز
ز کف او رود اندر بهشت ماء معین
ایا بزرگ خداوند خلق و خسرو شرق
جهان سراسر شک است و همت تو یقین
زوال نعمت هرگز خدای نپسندد
بدان زمین که بدو در موافق تو مکین
عذاب دوزخ تا روز حشر کم نشود
ازان زمین که بدو در مخالف تو دفین
از آفرین تو بیرون اگر سخن طلبند
صفت نیابند اندر جهان مگر نفرین
روا نباشد اگر کس قرین تو جوید
ز بهر آنکه خدایت نیافرید قرین
برون برد علم تو ز مغز شیران هوش
برون برد کرم تو ز روی پیران چین
بدولت تو قضا با فلک منادی کرد
عدوی زاده بمرد و فگانه گشت جنین
دو جای دارد بدخواه ملکت از دو جهان
ازین جهان همه سجن و از آنجهان سجین
بدیع لفظ تو درّست و افتخار صدف
بزرگ بأس تو شیرست و روزگار عرین
ز طالع تو نمودند چرخ را حرکت
ز سنگ حلم تو دادند کوه را تسکین
نه سر بود که نباشد بخدمت تو عزیز
نه دل بود که نباشد بطاعت تو رهین
حسد برد همه تن بر جبین خادم تو
ز بهر آنکه نهد پیش تو بخاک جبین
خدایگانا تو مهر دوستان بگذار
که روزگار خود از دشمنان گذارد کین
همیشه تا فلک و آسمان بود گردان
بود ز گردش او گردش شهور و سنین
براستی بگرای و بمردمی ببسیج
بمهتری بسگال و بخسروی بنشین
مباد هر که نخواندت شاه ، جز بنده
مباد هر که نخواهدت شاد ، جز غمگین
تراست بخشش و گیتی ، تراست دولت و روز
ببخش نعمت و گیتی بگیر و روز گزین
همی فرو گسلد رشته های درّ ثمین
ز آب پاک دهان پر ستاره دارد ابر
ز باد پاک شکم پر ستاره دارد طین
بمشکرنگ لباس اندرون شدست هوا
بلعل رنگ پرند اندرون شدست زمین
........................................
که گل ستاند از گلستان مشک آگین
هوای روشن اگر عرض کرد لشکر زنگ
زمین تیره کند نیز عرض لشکر چین
عجب نگار گرست ابر و باد دیبا باف
بدشت و بیشه نمودست کارسان رنگین
بباغ روده گذر دست باف باد ببوی
بدشت ساده نگر دستبرد ابر ببین
بهار ، دو است : یکی طبعی و دگر عقلی
یکی شمامه و دیگر بودش مانی چین
بهار طبعی صنع خدای عزوجل
بهار عقلی مدح خدایگان زمین
امیر سید شاه مظفر منصور
یمین دولت عالی ، امین ملت و دین
علامت ظفرست اندر آن خجسته نسب
کفایت فلک است اندر آن خجسته نگین
زمانه دولت را و خدای ملت را
بیمن و امن دلیل آمد از یمین و امین
رسوم او ملکانرا ادب کند تعلیم
فعال او شعرا را سخن کند تلقین
خجسته مرکب او باد و آتش است بهم
بگاه سیر چنان و بگاه حمله چنین
عجب که شاه همی برکند بباد لگام
عجبتر اینکه همی برنهد بر آتش زین
فضائی است و بدو خلق را نباشد دست
زمینی است و براند بآسمان برین
تنی که جان خورد آن تیغ زهر خوردۀ اوست
چه حرز دارد جز نقش آن خجسته نگین
به تیزی سخن و دولت اندرو معنی
بگونۀ فلک و گوهر اندرو پروین
هنر بقوّت بازوی شاه داند کرد
که بخت یارش بوده است و کردگار معین
بپای بارۀ او حصن دشت ساده شود
بصف لشکر او دشت ساده حصن حصین
ز رای او رود اندر فلک ستارۀ روز
ز کف او رود اندر بهشت ماء معین
ایا بزرگ خداوند خلق و خسرو شرق
جهان سراسر شک است و همت تو یقین
زوال نعمت هرگز خدای نپسندد
بدان زمین که بدو در موافق تو مکین
عذاب دوزخ تا روز حشر کم نشود
ازان زمین که بدو در مخالف تو دفین
از آفرین تو بیرون اگر سخن طلبند
صفت نیابند اندر جهان مگر نفرین
روا نباشد اگر کس قرین تو جوید
ز بهر آنکه خدایت نیافرید قرین
برون برد علم تو ز مغز شیران هوش
برون برد کرم تو ز روی پیران چین
بدولت تو قضا با فلک منادی کرد
عدوی زاده بمرد و فگانه گشت جنین
دو جای دارد بدخواه ملکت از دو جهان
ازین جهان همه سجن و از آنجهان سجین
بدیع لفظ تو درّست و افتخار صدف
بزرگ بأس تو شیرست و روزگار عرین
ز طالع تو نمودند چرخ را حرکت
ز سنگ حلم تو دادند کوه را تسکین
نه سر بود که نباشد بخدمت تو عزیز
نه دل بود که نباشد بطاعت تو رهین
حسد برد همه تن بر جبین خادم تو
ز بهر آنکه نهد پیش تو بخاک جبین
خدایگانا تو مهر دوستان بگذار
که روزگار خود از دشمنان گذارد کین
همیشه تا فلک و آسمان بود گردان
بود ز گردش او گردش شهور و سنین
براستی بگرای و بمردمی ببسیج
بمهتری بسگال و بخسروی بنشین
مباد هر که نخواندت شاه ، جز بنده
مباد هر که نخواهدت شاد ، جز غمگین
تراست بخشش و گیتی ، تراست دولت و روز
ببخش نعمت و گیتی بگیر و روز گزین
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - در مدح امیر ناصر بن ناصر الدین سبکتگین
فرو شکن تو مرا پشت و زلف بر مشکن
بزن تیغ دلم را ، بتیغ غمزه مزن
چو جهد سلسله کردی ز بهر بستن من
روا بود ، بزنخ بر مرا تو چاه مکن
بس آنکه روز رخ تو سیاه کردم روز
شب سیاه بر آن روز دلفروز متن
نظارگان تو از دو لب و خط تو همی
برند قند بخروار و مشک سوده بمن
تو مشک زلفی لیکن ترا ز گل نافه است
تو سر و قدّی لیکن ترا جمال چمن
شکنج روی تو ای ماهروی برزگرست
ز مشک بر گل سوری همی نهد خرمن
چه برزگر که خرد را مشعبدست چنان
که جاودان جهان زو برند حیلت و فن
گهی ز سنبل نو رسته پرده ای دارد
گهی بر آتش رخشنده بر کشد دامن
ترا که ماه زمینی بس از من اینکه کنم
تخلص از غزل تو بمدح شاه ز من
امیر عادل عالم سپهبد مشرق
قوام دولت احرار سید ذوالمن
کلید گنج هنر میر نصر ناصر دین
که جانش از خرد روشنست و از جان تن
نیام حلمش و اندر میان او بأسش
بکوه ماند و اندر میان او آهن
بحلقۀ زره اندر برزمگه تیرش
چنان رود که بدرّد حریر را سوزن
دو خلقت است کف راد شاه را بدو وقت
چنانکه بارد بر دوستان و بر دشمن :
چو جام گیرد بر دوستانش جامه و زر
جو تیغ گیرد بر دشمنان حنوط و کفن
کواکبست هنر فضل و فکرتش گردون
جواهرست هنر فخر و سیرتش مخزن
اگر چه ماده و نر نیست تیغ در کف او
بماده ماند و باشد بمرگ آبستن
بدان شرف که نگیرد ز فضل او معنی
بدان هنر که ندارد بنزد او مسکن
اگر چه سیرت و طبعش ازین جهان زاده است
رواست او را فاضلتر از جهانش وطن
بدان که مرد ز زن زاد ، زن نشد فاضل
بدان درست که فضل است مرد را بر زن
بزن تیغ دلم را ، بتیغ غمزه مزن
چو جهد سلسله کردی ز بهر بستن من
روا بود ، بزنخ بر مرا تو چاه مکن
بس آنکه روز رخ تو سیاه کردم روز
شب سیاه بر آن روز دلفروز متن
نظارگان تو از دو لب و خط تو همی
برند قند بخروار و مشک سوده بمن
تو مشک زلفی لیکن ترا ز گل نافه است
تو سر و قدّی لیکن ترا جمال چمن
شکنج روی تو ای ماهروی برزگرست
ز مشک بر گل سوری همی نهد خرمن
چه برزگر که خرد را مشعبدست چنان
که جاودان جهان زو برند حیلت و فن
گهی ز سنبل نو رسته پرده ای دارد
گهی بر آتش رخشنده بر کشد دامن
ترا که ماه زمینی بس از من اینکه کنم
تخلص از غزل تو بمدح شاه ز من
امیر عادل عالم سپهبد مشرق
قوام دولت احرار سید ذوالمن
کلید گنج هنر میر نصر ناصر دین
که جانش از خرد روشنست و از جان تن
نیام حلمش و اندر میان او بأسش
بکوه ماند و اندر میان او آهن
بحلقۀ زره اندر برزمگه تیرش
چنان رود که بدرّد حریر را سوزن
دو خلقت است کف راد شاه را بدو وقت
چنانکه بارد بر دوستان و بر دشمن :
چو جام گیرد بر دوستانش جامه و زر
جو تیغ گیرد بر دشمنان حنوط و کفن
کواکبست هنر فضل و فکرتش گردون
جواهرست هنر فخر و سیرتش مخزن
اگر چه ماده و نر نیست تیغ در کف او
بماده ماند و باشد بمرگ آبستن
بدان شرف که نگیرد ز فضل او معنی
بدان هنر که ندارد بنزد او مسکن
اگر چه سیرت و طبعش ازین جهان زاده است
رواست او را فاضلتر از جهانش وطن
بدان که مرد ز زن زاد ، زن نشد فاضل
بدان درست که فضل است مرد را بر زن
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - در مدح امیر نصر بن ناصرالدین سبکتگین
گل نوشکفته است و سرو روان
برآمیخته مهر او با روان
خرد چهر او برنگارد بدل
که دل مهر او باز بندد بجان
اگر بنگری سوی رخسار او
بروید بچشم اندرت ارغوان
بمن گر بانگشت اشارت کنی
ز ناخنت بیرون دمد زعفران
به از شکّرش لفظ شکّرشکن
به از عنبرش زلف عنبر فشان
اگر نام پیچیده زلفش بری
پر از مشک یابی تو کام و دهان
وگر وصف گوئی ز شیرین لبش
روان گرددت انگبین بر زبان
وگر نیست خواهی که هستی شود
ببینش چو بندد کمر بر میان
نگارست گوئی میان سپاه
نگاری چو آراسته بوستان
چه سود از نگار سپاهی ترا
سخن را بمدح سپهبد رسان
خداوند علم و خداوند عدل
خداوند ایمان و یمن و امان
ملک نصر بن ناصر الدین کزو
قوی گشت فرهنگ و دولت جوان
طبایع ز حزمش بود بی خلل
زمانه بعزمش زند داستان
بدی به ز نیکی در اعدای او
کژی بهتر از راستی در کمان
ادب را برسمش کنند اقتراح
خرد را به رایش کنند امتحان
چنان کآسمانست در همتش
جهان همچنانست در آسمان
بزرگیش را در جهان جای نیست
که پر گشت از آثار نیکش جهان
اگر عکس تیغش در افتد به پیل
بجوش آیدش مغز در استخون
ابا ضربت و زور بازوی او
چه ضایع تر از درع و بر گستوان
ز پیکار او شد همه مرغزار
سراسر همه دشت هندوستان
رگ بدسگالان درو جوی خون
پی بت پرستان درو خیزران
بدان مرکب فرخش ننگری
که ساکن یقین است و جنبان گمان
چو بادست و زو بر هوا بار نه
چو کوه است و بر خاک بار گران
چرا کوه را باد باشد نقاب
چرا باد را کوه دارد عنان
ز تیزی تو گوئی مکان گیر نیست
که بر لامکان گیر گیرد مکان
اگر عرض او نیستی ، نیستی
سخن گفتن عقل را ترجمان
وگر صورت او نبودی ز فضل
همه رمز بودی نبودی بیان
کسی رایگان چیز ندهد بکس
همی جود او زر دهد رایگان
بساط زمین شد مسخر ز بس
که راندند زوّار او کاروان
نشاید بد اندر جهان نعمتی
که از داغ جودش ندارد نشان
پسندیدنش هست سودی بزرگ
بهر دو جهان ناپسندش زیان
ایا پاکدین شاه دانش گزین
ز دین تو اهل هوا راهوان
جهان بی تو تاراج اهریمن است
بره گرک درّد چو نبود شبان
بزرگی و شاهی مثل آتش است
از آتش تو نوری و جز تو دخان
همی تا فصول طبایع ز سال
تموز و دی است و بهار و خزان
بمان تا زمین است شاه زمین
بزی تا زمانست فخر زمان
به نیکی بکوش و بهمت برش
بشادی بباش و برادی بمان
همایون و فرخنده بادت عید
عدو مستمند و ولی کامران
تو از قدرت ایزدی بر زمین
همی باش بر قدرتش جاودان
برآمیخته مهر او با روان
خرد چهر او برنگارد بدل
که دل مهر او باز بندد بجان
اگر بنگری سوی رخسار او
بروید بچشم اندرت ارغوان
بمن گر بانگشت اشارت کنی
ز ناخنت بیرون دمد زعفران
به از شکّرش لفظ شکّرشکن
به از عنبرش زلف عنبر فشان
اگر نام پیچیده زلفش بری
پر از مشک یابی تو کام و دهان
وگر وصف گوئی ز شیرین لبش
روان گرددت انگبین بر زبان
وگر نیست خواهی که هستی شود
ببینش چو بندد کمر بر میان
نگارست گوئی میان سپاه
نگاری چو آراسته بوستان
چه سود از نگار سپاهی ترا
سخن را بمدح سپهبد رسان
خداوند علم و خداوند عدل
خداوند ایمان و یمن و امان
ملک نصر بن ناصر الدین کزو
قوی گشت فرهنگ و دولت جوان
طبایع ز حزمش بود بی خلل
زمانه بعزمش زند داستان
بدی به ز نیکی در اعدای او
کژی بهتر از راستی در کمان
ادب را برسمش کنند اقتراح
خرد را به رایش کنند امتحان
چنان کآسمانست در همتش
جهان همچنانست در آسمان
بزرگیش را در جهان جای نیست
که پر گشت از آثار نیکش جهان
اگر عکس تیغش در افتد به پیل
بجوش آیدش مغز در استخون
ابا ضربت و زور بازوی او
چه ضایع تر از درع و بر گستوان
ز پیکار او شد همه مرغزار
سراسر همه دشت هندوستان
رگ بدسگالان درو جوی خون
پی بت پرستان درو خیزران
بدان مرکب فرخش ننگری
که ساکن یقین است و جنبان گمان
چو بادست و زو بر هوا بار نه
چو کوه است و بر خاک بار گران
چرا کوه را باد باشد نقاب
چرا باد را کوه دارد عنان
ز تیزی تو گوئی مکان گیر نیست
که بر لامکان گیر گیرد مکان
اگر عرض او نیستی ، نیستی
سخن گفتن عقل را ترجمان
وگر صورت او نبودی ز فضل
همه رمز بودی نبودی بیان
کسی رایگان چیز ندهد بکس
همی جود او زر دهد رایگان
بساط زمین شد مسخر ز بس
که راندند زوّار او کاروان
نشاید بد اندر جهان نعمتی
که از داغ جودش ندارد نشان
پسندیدنش هست سودی بزرگ
بهر دو جهان ناپسندش زیان
ایا پاکدین شاه دانش گزین
ز دین تو اهل هوا راهوان
جهان بی تو تاراج اهریمن است
بره گرک درّد چو نبود شبان
بزرگی و شاهی مثل آتش است
از آتش تو نوری و جز تو دخان
همی تا فصول طبایع ز سال
تموز و دی است و بهار و خزان
بمان تا زمین است شاه زمین
بزی تا زمانست فخر زمان
به نیکی بکوش و بهمت برش
بشادی بباش و برادی بمان
همایون و فرخنده بادت عید
عدو مستمند و ولی کامران
تو از قدرت ایزدی بر زمین
همی باش بر قدرتش جاودان
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - در مدح سلطان محمود غزنوی
چیست آن آبی چو آتش و آهنی چون پرنیان
بیروان تن پیکری پاکیزه چون بی تن روان
گر بجنبانیش آبست ، ار بلرزانی درخش
ور بیندازیش تیرست ، ار بدو یازی کمان
از خرد آگاه نه در مغز باشد چون خرد
از گمان آگاه نه در دل بود همچون گمان
آینه دیدی بر او گسترده مروارید خرد
ریزۀ الماس دیدی بافته بر پرنیان
گوهر از رنجش بچشم اندر نماینده درست
چون بآب روشن اندر پر ستاره آسمان
بوستان دیدار و آتش کار و نشناسد خرد
کآتش افروخته ست آن یا شکفته بوستان
آب داده بوستانی سبز چون مینا برنگ
زخم او همرنگ آتش بشکفاند ارغوان
در پرند او چشمۀ سیماب دارد بی کنار
و اندر آهن گنج مروارید دارد بیکران
هیچکس دیده است مر سیماب را چشمۀ پرند
هیچکس دیده است مروارید را پولاد کان
از گل تیره است و شاخ رزم را روشن گلست
گلستان رزمگه گردد ازو چون گلستان
تا بدست شاه باشد مار باشد بی فسون
کشتن بدخواه او را تیز باشد بی فسان
شاه گیتی خسرو لشکر کش لشکر شکن
سایۀ یزدان شه کشور ده کشور ستان
زیر کردارش بزرگی ، زیر گفتارش خرد
زیر پیمانش سپهر و زیر فرمانش جهان
گر سخن گوید ، خرد او را ستاید در سخن
ور میان بندد ، بزرگی پیش او بندد میان
جان سخن گوید ، بنامش آفرین گوید خرد
دل دهان گردد بدان گفتار و اندیشه زبان
گرنه از بهر زمین بوسیدنستی پیش او
مرمیان را نیستی پیوند و بند اندر میان
پست گشته راستی از نام او گردد بلند
پیر گشته مردمی از یاد او گردد جوان
ای خرد را جان و جانرا دانش و دلرا امید
پادشاهی را چراغ و نیکنامی را نشان
سوختت تیغت درفش لشکر ترکان چین
بر زده گرد سپاهت لشکر هندوستان
بر دل تیره نهاده پیش یزدان برده اند
داغ تمییز تو ای شاه جهان چیپال و خان
بر سپهر مهر مهری ، در نگین دادمهر
در سر گفتار چشمی ، در سر کردار جان
خواسته بخشی که خواهنده چنان داند که هست
زیر هر پیچی ز انگشت تو گنجی شایگان
اندر ایران از عطای تو بوادی زین سپس
زر نستاند ستاننده از دهنده رایگان
کوه کان باد وزان گردد بجنبش اسب تست
کوه گردد زیر زین و باد گردد زیر ران
گرت نیل و ناردان باید بجنگش تیز کن
گرد میدان : نیل گردد ، سنگریزه : ناردان
رجم دیوانرا ستاره چون شود در تیره شب
تیر تو چونان رود در جوشن و بر گستوان
تن بامید تو دارد زندگانیرا بکام
جان ز بیم تیغ تو بر مرگ دارد دیده بان
از هنر نیکی نیاید بی دل و بازوی تو
وز رمه چیزی نماند چون بماند بی شبان
کارخواهی ، کاربخشی ، کاربندی کارده
کاربینی ، کارجوئی ، کارسازی ، کاردان
شادی و شاهی تو داری شاد باش و شاه باش
جامۀ شادی تو پوش و نامۀ شادی تو خوان
نیک باد آن جان همیشه کز تو باشد نیک بخت
شاد باش آن دل همیشه کز تو باشد شادمان
تا بنوروز اندرون باشد نشان نوبهار
تا سپاه تیر ماه آرد نشان مهرگان
خرمّی و زندگانی و بزرگی و هنر
با تو باد این هر چهار ، ای شاه گیتی جاودان
بیروان تن پیکری پاکیزه چون بی تن روان
گر بجنبانیش آبست ، ار بلرزانی درخش
ور بیندازیش تیرست ، ار بدو یازی کمان
از خرد آگاه نه در مغز باشد چون خرد
از گمان آگاه نه در دل بود همچون گمان
آینه دیدی بر او گسترده مروارید خرد
ریزۀ الماس دیدی بافته بر پرنیان
گوهر از رنجش بچشم اندر نماینده درست
چون بآب روشن اندر پر ستاره آسمان
بوستان دیدار و آتش کار و نشناسد خرد
کآتش افروخته ست آن یا شکفته بوستان
آب داده بوستانی سبز چون مینا برنگ
زخم او همرنگ آتش بشکفاند ارغوان
در پرند او چشمۀ سیماب دارد بی کنار
و اندر آهن گنج مروارید دارد بیکران
هیچکس دیده است مر سیماب را چشمۀ پرند
هیچکس دیده است مروارید را پولاد کان
از گل تیره است و شاخ رزم را روشن گلست
گلستان رزمگه گردد ازو چون گلستان
تا بدست شاه باشد مار باشد بی فسون
کشتن بدخواه او را تیز باشد بی فسان
شاه گیتی خسرو لشکر کش لشکر شکن
سایۀ یزدان شه کشور ده کشور ستان
زیر کردارش بزرگی ، زیر گفتارش خرد
زیر پیمانش سپهر و زیر فرمانش جهان
گر سخن گوید ، خرد او را ستاید در سخن
ور میان بندد ، بزرگی پیش او بندد میان
جان سخن گوید ، بنامش آفرین گوید خرد
دل دهان گردد بدان گفتار و اندیشه زبان
گرنه از بهر زمین بوسیدنستی پیش او
مرمیان را نیستی پیوند و بند اندر میان
پست گشته راستی از نام او گردد بلند
پیر گشته مردمی از یاد او گردد جوان
ای خرد را جان و جانرا دانش و دلرا امید
پادشاهی را چراغ و نیکنامی را نشان
سوختت تیغت درفش لشکر ترکان چین
بر زده گرد سپاهت لشکر هندوستان
بر دل تیره نهاده پیش یزدان برده اند
داغ تمییز تو ای شاه جهان چیپال و خان
بر سپهر مهر مهری ، در نگین دادمهر
در سر گفتار چشمی ، در سر کردار جان
خواسته بخشی که خواهنده چنان داند که هست
زیر هر پیچی ز انگشت تو گنجی شایگان
اندر ایران از عطای تو بوادی زین سپس
زر نستاند ستاننده از دهنده رایگان
کوه کان باد وزان گردد بجنبش اسب تست
کوه گردد زیر زین و باد گردد زیر ران
گرت نیل و ناردان باید بجنگش تیز کن
گرد میدان : نیل گردد ، سنگریزه : ناردان
رجم دیوانرا ستاره چون شود در تیره شب
تیر تو چونان رود در جوشن و بر گستوان
تن بامید تو دارد زندگانیرا بکام
جان ز بیم تیغ تو بر مرگ دارد دیده بان
از هنر نیکی نیاید بی دل و بازوی تو
وز رمه چیزی نماند چون بماند بی شبان
کارخواهی ، کاربخشی ، کاربندی کارده
کاربینی ، کارجوئی ، کارسازی ، کاردان
شادی و شاهی تو داری شاد باش و شاه باش
جامۀ شادی تو پوش و نامۀ شادی تو خوان
نیک باد آن جان همیشه کز تو باشد نیک بخت
شاد باش آن دل همیشه کز تو باشد شادمان
تا بنوروز اندرون باشد نشان نوبهار
تا سپاه تیر ماه آرد نشان مهرگان
خرمّی و زندگانی و بزرگی و هنر
با تو باد این هر چهار ، ای شاه گیتی جاودان
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - در مدح سلطان محمود غزنوی
خدایگان بزرگ آفتاب ملک زمن
امام عصر خداوند خسرو ذوالمن
یمین دولت و دولت بدو قوی ز شرف
امین ملت و ملت بدو تهی ز فتن
بطبع رغبت نیکی کند چنانکه همی
بطبع او نبرد دیو جز به نیکی ظن
دراز دست بدان شد چنین که کوته کرد
ز طبع خویش بپرهیز دست اهریمن
چو جنگ خواهد کردن چنان شود گویی
که پوست برتن او هست غیبۀ جوشن
عدو نیارد بردنش نام و گر ببرد
که رگ شود بزبانش خلیده چون سوزن
اگر بهند و خراسان بزرگ نام شدست
نه زان کم است بزرگیش در حجاز و یمن
میان همتش اندر فلک نهفته شدست
چنان کجا تنش اندر میان پیراهن
جهان گشایا ! شاها ! مها ! خداوندا !
تویی که حجت را زیر لفظ تست وطن
برزم کردن دشمن حسام تو گویی
که دست داودستی و دشمنان آهن
بتو زیند همه بندگان که در گیتی
تو روحی پاکی و جز تو همه جهان چو بدن
چه آنکه گوید من بشمرم فضایل تو
چه آنکه گوید دریا تهی کنم بدهن
بهیچگونه سخن در محلّ تو نرسد
هر آینه نتوان شد بر آسمان برسن
بخام طبعی پیش تو آمدند سوار
پیاده شان بکشیدند خام در گردن
ز دشمنان تو اندر مضرّتست جهان
جهانیان همه از فعلشان بدرد و حزن
ز جاهشان برتاب و ز گاهشان بگسل
ز تختشان بربای و ز بیخشان برکن
به تیر چشم خداوندشان چو سنگ بدوز
به تیغ جمع سپهشان چو ذرّه بپرا کن
کسی که از تو نهان کینه دارد اندر دل
دلش بطاعت تو نیز گردد و توسن
نهان نماند ازیرا که کینۀ تو بلاست
بلا نهان نتوان داشتن بحیله و فن
کسی بخانه در ، آتش فروخت نتواند
چنانکه بر نشود دود ازو سوی روزن
خدای پیش تو آرد همی عدوی ترا
اگر بود به سر اندیب ، اگر بود به عدن
خدایگانا گفتم که تهنیت گویم
بجشن دهقان آیین و زینت بهمن
که اندرو بفروزند مردمان مجلس
بگوهریکه بود سنگ و آهنش معدن
چو حملۀ تو قویّ و چو عدل تو بی عیب
چو همت تو بلند و چو رای تو روشن
به برزنی که ازو اندکی بیفروزند
بنور با فلک روز بر زند برزن
چنین که بینم آیین تو قوی تر بود
بدولت اندر ز آیین خسرو و بهمن
تو مرد دینی و این رسم ، رسم گیرانست
روا نداری بر رسم گبر کان رفتن
جهانیان برسوم تو تهنیت گویند
ترا برسم کسان تهنیت نگویم من
نه آتش است سده ، بلکه آتش آتش تست
که یک زبانه به باری زند یکی به ختن
وزان زبانه همی یکزمان برون نشود
ز خاندان بداندیش شاه از آن شیون
همیشه تا خرد آراسته است بخرد را
بنامهای خوش و لفظهای مستحسن
بقات باد و بکام تو باد کار جهان
سپاه دولت گردت گرفته پیراهن
ز لالۀ رخ خوبان و سرو قدّ بتان
سرا و مجلس تو همچو بوستان و چمن
امام عصر خداوند خسرو ذوالمن
یمین دولت و دولت بدو قوی ز شرف
امین ملت و ملت بدو تهی ز فتن
بطبع رغبت نیکی کند چنانکه همی
بطبع او نبرد دیو جز به نیکی ظن
دراز دست بدان شد چنین که کوته کرد
ز طبع خویش بپرهیز دست اهریمن
چو جنگ خواهد کردن چنان شود گویی
که پوست برتن او هست غیبۀ جوشن
عدو نیارد بردنش نام و گر ببرد
که رگ شود بزبانش خلیده چون سوزن
اگر بهند و خراسان بزرگ نام شدست
نه زان کم است بزرگیش در حجاز و یمن
میان همتش اندر فلک نهفته شدست
چنان کجا تنش اندر میان پیراهن
جهان گشایا ! شاها ! مها ! خداوندا !
تویی که حجت را زیر لفظ تست وطن
برزم کردن دشمن حسام تو گویی
که دست داودستی و دشمنان آهن
بتو زیند همه بندگان که در گیتی
تو روحی پاکی و جز تو همه جهان چو بدن
چه آنکه گوید من بشمرم فضایل تو
چه آنکه گوید دریا تهی کنم بدهن
بهیچگونه سخن در محلّ تو نرسد
هر آینه نتوان شد بر آسمان برسن
بخام طبعی پیش تو آمدند سوار
پیاده شان بکشیدند خام در گردن
ز دشمنان تو اندر مضرّتست جهان
جهانیان همه از فعلشان بدرد و حزن
ز جاهشان برتاب و ز گاهشان بگسل
ز تختشان بربای و ز بیخشان برکن
به تیر چشم خداوندشان چو سنگ بدوز
به تیغ جمع سپهشان چو ذرّه بپرا کن
کسی که از تو نهان کینه دارد اندر دل
دلش بطاعت تو نیز گردد و توسن
نهان نماند ازیرا که کینۀ تو بلاست
بلا نهان نتوان داشتن بحیله و فن
کسی بخانه در ، آتش فروخت نتواند
چنانکه بر نشود دود ازو سوی روزن
خدای پیش تو آرد همی عدوی ترا
اگر بود به سر اندیب ، اگر بود به عدن
خدایگانا گفتم که تهنیت گویم
بجشن دهقان آیین و زینت بهمن
که اندرو بفروزند مردمان مجلس
بگوهریکه بود سنگ و آهنش معدن
چو حملۀ تو قویّ و چو عدل تو بی عیب
چو همت تو بلند و چو رای تو روشن
به برزنی که ازو اندکی بیفروزند
بنور با فلک روز بر زند برزن
چنین که بینم آیین تو قوی تر بود
بدولت اندر ز آیین خسرو و بهمن
تو مرد دینی و این رسم ، رسم گیرانست
روا نداری بر رسم گبر کان رفتن
جهانیان برسوم تو تهنیت گویند
ترا برسم کسان تهنیت نگویم من
نه آتش است سده ، بلکه آتش آتش تست
که یک زبانه به باری زند یکی به ختن
وزان زبانه همی یکزمان برون نشود
ز خاندان بداندیش شاه از آن شیون
همیشه تا خرد آراسته است بخرد را
بنامهای خوش و لفظهای مستحسن
بقات باد و بکام تو باد کار جهان
سپاه دولت گردت گرفته پیراهن
ز لالۀ رخ خوبان و سرو قدّ بتان
سرا و مجلس تو همچو بوستان و چمن
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - در مدح سلطان محمود غزنوی گوید
بفال نیک و بفرخنده روزگار ، جهان
بسان دولت شاه جهان شدست جوان
اگر ز گوهر ناسفته ابر شد چو صدف
چرا شد از گل ناکشته دشت چون بستان
فکند شادروانی بدشت باد صبا
که تار و پودش هست از زبر جد و مرجان
چو مجلس ملک الشرق از نثار ملوک
بجعفری و بعدلی نهفته شادروان
کنار پر گل از آن کرد گل که ابر سیاه
فرو گذشت بدو پر گلاب کرده دهان
درخت را حسد آمد همی ز شاعر شاه
که شعر خواند بر شاه و بیندش بعیان
زبان و چشم برآرد همی کنون ز حسد
شکوفه هاش همه چشم و برگهاش زبان
دخان از آتش جستی همیشه تا بوده است
کنون چه بود که آتش همی جهد ز دخان
چنان جهد که تو گویی همی پدید آید
ز گرد ، لشکر جرار حملۀ سلطان
یمین دولت عالی امین ملت حق
نظام دولت تازی و ملت یزدان
بروزگار عزیرش عزیز گشت خرد
باعتقاد درستش درست شد ایمان
ز بندگیش علامت بود میان بستن
ملوک ازیرا زرین کنند بند میان
بخدمتش ملکان سر فرو برند نخست
از آن بتاج سزاوار شد سر ملکان
اجل بیاید و انگشت برنهد بعدو
بساعت اندر کو تیر برنهد بکمان
بزرگ چون خردست و عزیز چون دولت
قوی چو حجت اسلام و پاک چون فرقان
چگونه دست گذارد بدین جهان جودش
که جود او را باید چنین هزار جهان
بود عطای امیران بکیسه و کاغذ
عطای میر خراسان بگنج خانه و کان
همی رود بر هر لفظی از مدایح او
هزار حجت و با هر یکی هزار زبان
ز بسکه آتش زد شاه در ولایت هند
کشیده دود ز بتخانه هاش بر کیوان
بر آن زمین ز تفش گرمسیر گشت هوا
سیاه گشت هم از دود چهرۀ ایشان
بعمر شاه جهان بر زمین قیامت را
رسوم شاه به تیغ است و شاه هندستان
ز آه سرد برآوردن هزیمتیان
زمین ترکستان سرد سیر گشت چنان
قیامت آید این هر دو داغ مانده بود
ز تیغ شاه به هندوستان و ترکستان
اگر بخواهی دیدن تو روزنامۀ فخر
رسوم شاه ببین و مدیح شاه بخوان
بعمر و روزی غمگین مباش تا دهمت
نشان روزی بی رنج و عمر جاویدان
بشاه رو که ده انگشت شاه در دو کفش
کلید روزی خلق است و چشمۀ حیوان
سخن فروشان آیند نزد ، او چو روند
ز جود او شده گوهر فروش و بازرگان
یکی مبارک حرزست قصد خدمت او
کجا که آفت درویشی اندروست عیان
بدان رسید بلندی که او نماید راه
بدان دهند بزرگی که او دهد فرمان
شود اشارت تیغش دعای پیغمبر
اگر عدو کند از ماه جوشن و خفتان
ز جان و عقل مصور شده است پنداری
که سیرتش همه عقلست و صورتش همه جان
هر آنکسی که خدایش عزیز خواهد کرد
بسوی خدمت شاهش دهد نخست نشان
نیاز عرضه بدو کن که بی نیاز شوی
حدیث او کن تا رسته گردی از حدثان
سخن بدو بر تابخت زی تو آرد رخت
دلت بدو ده و آنگه دل ملوک ستان
بدوست قصد همه مردمان ، بدو باید
که جز ولایت او جای نیست آبادان
مبارکست پی رای او بهر چه رود
هزار گونه پدید آمدست ازو برهان
هم از مبارکی رای شهریار آمد
امیر زادۀ بغداد سوی او مهمان
نگه توانستی داشتن ز آفت و عیب
سپاه خانه خویش و ولایت کرمان
ولیکن از قبل آن که او همی دانست
کفایت و کرم و فضل خسرو ایران
بیامد ایدر تا دولت استوار کند
هم از نخستش محکم فرو نهد بنیان
زمین توانستی داشتن خدای نگاه
گر استوار نکردی چنین بکوه گران
بزرگتر بود آن دولتی که شاه دهد
بدست دولت و تأیید گر دهدش عنان
چو طالعند بزرگان [و] او قران بزرگ
ز حکم طالع باقی ترست حکم قران
نه دولتی که ازو رفت ره برد بزوال
نه مر زیارت او را تبه کند نقصان
رونده دولت و پاینده ملکتش پس از این
چو پایدار زمین باشد و رونده زمان
همانکه با او پیکار جست و دندان زد
کنون بطاعت او آمد از بن دندان
ایا گشاده بحق دست و آفریدۀ حق
بتست دولت او را کفایت توران (؟)
بگرید آنکه بخندد بکینه جستن تو
نماند آنکه ببندد بکین تو پیمان
اگر مخالف تو جان آهنین دارد
کندش ریزه سرنیزۀ تو چون سوهان
چو شیر بیند دو چشم او شود تیره
مگر ز دیدۀ شیر آب داده ای تو سنان
چنان که تازی زان کشور ای ملک تو بدین
کسی نتازد از آن سر بدین سر میدان
جهان اگر چه بزرگست بر علامت تست
بنامه ماند و نام تو از برش عنوان
همیشه تا بخزان باد زرگری سازد
شود بنوبت نوروز باد مشک افشان
بملک خویش بپای و به رای خویش برو
بنام خویش بناز و بجای خویش بمان
زمانه داد تو داده است داد ملک بده
خدای کام تو رانده است کام خویش بران
بسان دولت شاه جهان شدست جوان
اگر ز گوهر ناسفته ابر شد چو صدف
چرا شد از گل ناکشته دشت چون بستان
فکند شادروانی بدشت باد صبا
که تار و پودش هست از زبر جد و مرجان
چو مجلس ملک الشرق از نثار ملوک
بجعفری و بعدلی نهفته شادروان
کنار پر گل از آن کرد گل که ابر سیاه
فرو گذشت بدو پر گلاب کرده دهان
درخت را حسد آمد همی ز شاعر شاه
که شعر خواند بر شاه و بیندش بعیان
زبان و چشم برآرد همی کنون ز حسد
شکوفه هاش همه چشم و برگهاش زبان
دخان از آتش جستی همیشه تا بوده است
کنون چه بود که آتش همی جهد ز دخان
چنان جهد که تو گویی همی پدید آید
ز گرد ، لشکر جرار حملۀ سلطان
یمین دولت عالی امین ملت حق
نظام دولت تازی و ملت یزدان
بروزگار عزیرش عزیز گشت خرد
باعتقاد درستش درست شد ایمان
ز بندگیش علامت بود میان بستن
ملوک ازیرا زرین کنند بند میان
بخدمتش ملکان سر فرو برند نخست
از آن بتاج سزاوار شد سر ملکان
اجل بیاید و انگشت برنهد بعدو
بساعت اندر کو تیر برنهد بکمان
بزرگ چون خردست و عزیز چون دولت
قوی چو حجت اسلام و پاک چون فرقان
چگونه دست گذارد بدین جهان جودش
که جود او را باید چنین هزار جهان
بود عطای امیران بکیسه و کاغذ
عطای میر خراسان بگنج خانه و کان
همی رود بر هر لفظی از مدایح او
هزار حجت و با هر یکی هزار زبان
ز بسکه آتش زد شاه در ولایت هند
کشیده دود ز بتخانه هاش بر کیوان
بر آن زمین ز تفش گرمسیر گشت هوا
سیاه گشت هم از دود چهرۀ ایشان
بعمر شاه جهان بر زمین قیامت را
رسوم شاه به تیغ است و شاه هندستان
ز آه سرد برآوردن هزیمتیان
زمین ترکستان سرد سیر گشت چنان
قیامت آید این هر دو داغ مانده بود
ز تیغ شاه به هندوستان و ترکستان
اگر بخواهی دیدن تو روزنامۀ فخر
رسوم شاه ببین و مدیح شاه بخوان
بعمر و روزی غمگین مباش تا دهمت
نشان روزی بی رنج و عمر جاویدان
بشاه رو که ده انگشت شاه در دو کفش
کلید روزی خلق است و چشمۀ حیوان
سخن فروشان آیند نزد ، او چو روند
ز جود او شده گوهر فروش و بازرگان
یکی مبارک حرزست قصد خدمت او
کجا که آفت درویشی اندروست عیان
بدان رسید بلندی که او نماید راه
بدان دهند بزرگی که او دهد فرمان
شود اشارت تیغش دعای پیغمبر
اگر عدو کند از ماه جوشن و خفتان
ز جان و عقل مصور شده است پنداری
که سیرتش همه عقلست و صورتش همه جان
هر آنکسی که خدایش عزیز خواهد کرد
بسوی خدمت شاهش دهد نخست نشان
نیاز عرضه بدو کن که بی نیاز شوی
حدیث او کن تا رسته گردی از حدثان
سخن بدو بر تابخت زی تو آرد رخت
دلت بدو ده و آنگه دل ملوک ستان
بدوست قصد همه مردمان ، بدو باید
که جز ولایت او جای نیست آبادان
مبارکست پی رای او بهر چه رود
هزار گونه پدید آمدست ازو برهان
هم از مبارکی رای شهریار آمد
امیر زادۀ بغداد سوی او مهمان
نگه توانستی داشتن ز آفت و عیب
سپاه خانه خویش و ولایت کرمان
ولیکن از قبل آن که او همی دانست
کفایت و کرم و فضل خسرو ایران
بیامد ایدر تا دولت استوار کند
هم از نخستش محکم فرو نهد بنیان
زمین توانستی داشتن خدای نگاه
گر استوار نکردی چنین بکوه گران
بزرگتر بود آن دولتی که شاه دهد
بدست دولت و تأیید گر دهدش عنان
چو طالعند بزرگان [و] او قران بزرگ
ز حکم طالع باقی ترست حکم قران
نه دولتی که ازو رفت ره برد بزوال
نه مر زیارت او را تبه کند نقصان
رونده دولت و پاینده ملکتش پس از این
چو پایدار زمین باشد و رونده زمان
همانکه با او پیکار جست و دندان زد
کنون بطاعت او آمد از بن دندان
ایا گشاده بحق دست و آفریدۀ حق
بتست دولت او را کفایت توران (؟)
بگرید آنکه بخندد بکینه جستن تو
نماند آنکه ببندد بکین تو پیمان
اگر مخالف تو جان آهنین دارد
کندش ریزه سرنیزۀ تو چون سوهان
چو شیر بیند دو چشم او شود تیره
مگر ز دیدۀ شیر آب داده ای تو سنان
چنان که تازی زان کشور ای ملک تو بدین
کسی نتازد از آن سر بدین سر میدان
جهان اگر چه بزرگست بر علامت تست
بنامه ماند و نام تو از برش عنوان
همیشه تا بخزان باد زرگری سازد
شود بنوبت نوروز باد مشک افشان
بملک خویش بپای و به رای خویش برو
بنام خویش بناز و بجای خویش بمان
زمانه داد تو داده است داد ملک بده
خدای کام تو رانده است کام خویش بران
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - در مدح سلطان محمود غزنوی
بدان گردیست آن سیمین زنخدان
بدان خمیدگی زلفین جانان
یکی گوئی که از کافور گوییست
یک گوئی که هست از مشگ چوگان
چه چیزست آن خط مشکین و آن لب
که دارد رنگ راح و بوی ریحان
یکی مانند مشک اندوه لاله است
یکی مانند زهر آلوده پیکان
شکنج زلف و چشم او رباید
دل از دست خردمندان بدستان
یکی دعوی کند مر جادویی را
یکی بنماید اندر وقت برهان
عزیز از من بنزد من دو چیزست
روانست و زبان آفرین خوان
یکی در طاعت یزدان عزیزست
یکی در آفرین و مدح سلطان
یمین دولت آمد در دو گردش
امین ملت آمد در دو دوران
یکی در گشت ملک و گشت دولت
یکی در دور دین و دور ایمان
دو طوفان تیغ او بارید از آتش
یکی در هند و دیگر در خراسان
یکی بر تخمۀ چیپال و داود
یکی بر ایلک و خیل قدر خان
چه چیزست آن رونده کلک خسرو
چه چیزست آن بلارک تیغ بران
یکی اندر دهان جان زبانست
یکی اندر دهان مرگ دندان
اگر شمشیر و گرد لشکر او
بخواهد روز جنگ و روز جولان
یکی دریا کند صحرای آموی
یکی صحرا کند دریای عمان
بپیمان تیر چرخ و تیر ناوک
همی بازوی او بگذارد آسان
یکی بر قلعه ای کش کوه باره است
یکی بر جوشنی کش غیبه سندان
مبارز را سر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ و یکران
یکی خوی گردد اندر زیر جوشن
یکی خف گردد اندر زیر خفتان
فلک مر قلعه و مر باغ او را
بپیروزی در افکنده است بنیان
یکی را سد یأجوج است باره
یکی را روضۀ خلدست بالان
همیشه گنج و کاخ شاه گیتی
بوافر مال و نعمتهای الوان
یکی پیراسته است از بهر زایر
یکی آراسته است از بهر مهمان
برهنه شاعر و درویش زایر
در ایران از عطای شاه ایران
یکی دیبا فرو ریزد برزمه
یکی دینار بر سنجد بقپّان
ز نعمان بگذرد در خدمتش مرد
بمدحش بگذرد شاعر ز حسّان
یکی را او کند نعمان ز نعمت
یکی را او کند حسان ز احسان
همه هندوستان پر دیو و شیرست
بگرد کشور آبادان و ویران
یکی در خون دل غرق از حسامش
یکی بر آتش تیمار بریان
سخنش ار بشنوی بسیار و اندک
هنرش ار بنگری پیدا و پنهان
یکی بیش آید از جان سخنگوی
یکی بیش آید از ریگ بیابان
همی تا تیر مه نیلوفر آید
چنان کاید گل سوری به نیسان
یکی چون گوهر کوه نشابور
یکی چون گوهر کوه بدخشان
دعا از من دو باشد شاه را بس
همی گویم همی تا باشدم جان
یکی تا ملک باشد تو همی باش
یکی تا ملک ماند تو همی مان
عدوی ملک و ضد دولتت باد
بدردی کش نباشد روی درمان
یکی را بی سعادت باد طالع
یکی را بی زیادت باد نقصان
بدان خمیدگی زلفین جانان
یکی گوئی که از کافور گوییست
یک گوئی که هست از مشگ چوگان
چه چیزست آن خط مشکین و آن لب
که دارد رنگ راح و بوی ریحان
یکی مانند مشک اندوه لاله است
یکی مانند زهر آلوده پیکان
شکنج زلف و چشم او رباید
دل از دست خردمندان بدستان
یکی دعوی کند مر جادویی را
یکی بنماید اندر وقت برهان
عزیز از من بنزد من دو چیزست
روانست و زبان آفرین خوان
یکی در طاعت یزدان عزیزست
یکی در آفرین و مدح سلطان
یمین دولت آمد در دو گردش
امین ملت آمد در دو دوران
یکی در گشت ملک و گشت دولت
یکی در دور دین و دور ایمان
دو طوفان تیغ او بارید از آتش
یکی در هند و دیگر در خراسان
یکی بر تخمۀ چیپال و داود
یکی بر ایلک و خیل قدر خان
چه چیزست آن رونده کلک خسرو
چه چیزست آن بلارک تیغ بران
یکی اندر دهان جان زبانست
یکی اندر دهان مرگ دندان
اگر شمشیر و گرد لشکر او
بخواهد روز جنگ و روز جولان
یکی دریا کند صحرای آموی
یکی صحرا کند دریای عمان
بپیمان تیر چرخ و تیر ناوک
همی بازوی او بگذارد آسان
یکی بر قلعه ای کش کوه باره است
یکی بر جوشنی کش غیبه سندان
مبارز را سر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ و یکران
یکی خوی گردد اندر زیر جوشن
یکی خف گردد اندر زیر خفتان
فلک مر قلعه و مر باغ او را
بپیروزی در افکنده است بنیان
یکی را سد یأجوج است باره
یکی را روضۀ خلدست بالان
همیشه گنج و کاخ شاه گیتی
بوافر مال و نعمتهای الوان
یکی پیراسته است از بهر زایر
یکی آراسته است از بهر مهمان
برهنه شاعر و درویش زایر
در ایران از عطای شاه ایران
یکی دیبا فرو ریزد برزمه
یکی دینار بر سنجد بقپّان
ز نعمان بگذرد در خدمتش مرد
بمدحش بگذرد شاعر ز حسّان
یکی را او کند نعمان ز نعمت
یکی را او کند حسان ز احسان
همه هندوستان پر دیو و شیرست
بگرد کشور آبادان و ویران
یکی در خون دل غرق از حسامش
یکی بر آتش تیمار بریان
سخنش ار بشنوی بسیار و اندک
هنرش ار بنگری پیدا و پنهان
یکی بیش آید از جان سخنگوی
یکی بیش آید از ریگ بیابان
همی تا تیر مه نیلوفر آید
چنان کاید گل سوری به نیسان
یکی چون گوهر کوه نشابور
یکی چون گوهر کوه بدخشان
دعا از من دو باشد شاه را بس
همی گویم همی تا باشدم جان
یکی تا ملک باشد تو همی باش
یکی تا ملک ماند تو همی مان
عدوی ملک و ضد دولتت باد
بدردی کش نباشد روی درمان
یکی را بی سعادت باد طالع
یکی را بی زیادت باد نقصان
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - در مدح ابوالمظفر نصر بن ناصرالدین
لاله دارد توده توده ریخته بر پرنیان
مشک دارد حلقه حلقه بافته بر ارغوان
تخت بزّازست یا رب یا فروزان لاله زار
طبل عطارست یا رب یا شکفته بوستان
گر نتابد زلف مشکین اندرو خود گم شود
بافته دارد همیشه زلف را از بهر آن
او بزلف خویش درگر گم نشد پس من ز دور
چون بدو در گم شدستم ، نادرست این داستان
جامۀ نیکو نه زان پوشد که نیکوتر شود
بلکه نیکوییش را پوشد بجامه بیگمان
شمع تا باشد برهنه بر جهان روشن شود
چون بپوشندش به چیزی نور او گردد نهان
در میدان دود و آتش هرچه باشد سوخته است
ور نسوزد هیچکس را دل نسوزد در جهان
گر نسوزد در میان دود و آتش خط او
من چرا باید که باشم سوخته دل زین میان
چون بخندد شکّر و لؤلؤ فرو ریزد بتنگ
گوییا از عسکر و عمانش آید کاروان
چون برابر چشم با مژگان سرافرازد همی
راست گویی راند شاه شرق تیر اندر کمان
بوالمظفر میر نصر ناصرالدین کز ملوک
هر ملک را او کند هر روز بارا امتحان
فعل او چرخست پنداری و آثارش نجوم
عزم او دهرست پنداری و کردارش زمان
دل سگالد مدحش و گوید زبان از بهر آنک
حکم اخلاص از دلست و حکم ایمان از زبان
گر بدریا جستی و دستت پر از گوهر نشد
مدح او کن تا کند ناجسته پر گوهر دهان
سیرت پاکش ز بس خیر اندر آمیزد بفعل
عادت نیکش ز بس لطف اندر آمیزد بجان
هر که تیر شاه کرد آهنگ او روز نبرد
آهنین باشد بمحشر مغزش اندر استخوان
آب در غربال چون ماند ، چنان باشد درست
تیرش اندر غیبه های جوشن و برگستوان
گر ز آهن بگذرد تیرش نباشد پس عجب
بگذرد ز آهن بدانک از صاعقه دارد سنان
تیغ او از خشم وز حلمش سرشته شد مگر
زانکه همچون خشم او تیزست و چون حلمش گران
صورتش آبست و دارد فعل آتش طبع او
گوهرش سنگست و دارد رنگ چینی پرنیان
کان بیجاده کند مغز عدو را روز جنگ
جوشد اندر کان بیجاده ز مروارید کان
ای بفضل اندر موافق ، ای بعدل اندر بزرگ
ای بعلم اندر ستوده ، ای بعمر اندر جوان
ای ز درویشی نجات و ای ز غمناکی فرح
وی ز بدبختی خلاص و ای ز بدراهی امان
ای سعادت را مزاج و ای مروت را سبب
ای ولایت را نظام و ای جلالت را مکان
ای ز هر چیزی معانی ، ای ز هر چیزی هنر
ای ز هر کاری میانه ، ای ز هر علمی بیان
ای بقوت چون زمانه ، ای بحجت چون خرد
ای به نیکی چون دیانت ، ای بپاکی چون روان
آفرین بر تو کند ملک ، ای بنیکی آفرین
داستان بر تو زند حق ، ای به حق همداستان
جود را مسکن پدید آورد تا بر پای کرد
مر بنای جود را ایزد بدان فرّخ بیان
رایگان کردی تو مال خویش مر خواهنده را
حرص او خود کم شود چون مال باشد رایگان
زر تاج خسروان بودی و اکنون بسته اند
بندگان تو کمر شمشیر زرّین بر میان
پیش تو ناید سپاهی کت نبیند چیره دست
روز بر تو شب نگردد کت نبیند میزبان
زرد گرداند مبارز را به هیبت روز جنگ
مویهای ریش گردد ریشه های زعفران
خواستم کت آسمان خوانم چو دیدم قدر تو
خاطر من زیر خویش اندر همی دید آسمان
ای زجود بیکرانت بیکران گشته طمع
بیکران گردد طمع چون جود باشد بیکران
تا جهان بودست شادی از تو بودست اندرو
جز بتو یکدل نگشتست و نگردد شادمان
هرچه رحمت گفت خواهد جود تو گوید همی
نیست رحمت را به از جودت بگیتی ترجمان
علم را فرّ خدایست آن دل دانش پژوه
ملک را فرّ همایست آن کف گوهرفشان
صید کردندی به آهن ملک را خصمان او
گر نبودی آهن تو خصم صید ملک....ان
گام ننهد جز بشادروان خدمت آن کسی
کز در قنّوج پیماند زمین تا قیروان
هر کجا توقیع جودت بگذرد همچون بهار
گلستان را تازه گرداند بسان بوستان
برخور از عمر و جوانی برخور از فرزند و ملک
مر جهان را بهره ده شاها وزو بهره ستان
زیر فرمان تو بادا تا جهان باشد سه چیز
بخت نیک و دولت باقی و عمر جاودان
بخت و ملک و شادی و کام دلت حاصل شدست
تاج بخش و ملک دار و شاد باش و ملک ران
اورمزد ماه شهریور بخدمت پیش تو
آمد ای خسرو ؛ مر او را جز بشادی مگذران
شهریاری همچنان ، شهریور نو صد هزار
بخت نیک و دولت باقی و ملک جاودان
زیر فرمان تو بادا تا جهانست ای چهار
خیر بخش و ملک دار و شادباش و کام ران
مشک دارد حلقه حلقه بافته بر ارغوان
تخت بزّازست یا رب یا فروزان لاله زار
طبل عطارست یا رب یا شکفته بوستان
گر نتابد زلف مشکین اندرو خود گم شود
بافته دارد همیشه زلف را از بهر آن
او بزلف خویش درگر گم نشد پس من ز دور
چون بدو در گم شدستم ، نادرست این داستان
جامۀ نیکو نه زان پوشد که نیکوتر شود
بلکه نیکوییش را پوشد بجامه بیگمان
شمع تا باشد برهنه بر جهان روشن شود
چون بپوشندش به چیزی نور او گردد نهان
در میدان دود و آتش هرچه باشد سوخته است
ور نسوزد هیچکس را دل نسوزد در جهان
گر نسوزد در میان دود و آتش خط او
من چرا باید که باشم سوخته دل زین میان
چون بخندد شکّر و لؤلؤ فرو ریزد بتنگ
گوییا از عسکر و عمانش آید کاروان
چون برابر چشم با مژگان سرافرازد همی
راست گویی راند شاه شرق تیر اندر کمان
بوالمظفر میر نصر ناصرالدین کز ملوک
هر ملک را او کند هر روز بارا امتحان
فعل او چرخست پنداری و آثارش نجوم
عزم او دهرست پنداری و کردارش زمان
دل سگالد مدحش و گوید زبان از بهر آنک
حکم اخلاص از دلست و حکم ایمان از زبان
گر بدریا جستی و دستت پر از گوهر نشد
مدح او کن تا کند ناجسته پر گوهر دهان
سیرت پاکش ز بس خیر اندر آمیزد بفعل
عادت نیکش ز بس لطف اندر آمیزد بجان
هر که تیر شاه کرد آهنگ او روز نبرد
آهنین باشد بمحشر مغزش اندر استخوان
آب در غربال چون ماند ، چنان باشد درست
تیرش اندر غیبه های جوشن و برگستوان
گر ز آهن بگذرد تیرش نباشد پس عجب
بگذرد ز آهن بدانک از صاعقه دارد سنان
تیغ او از خشم وز حلمش سرشته شد مگر
زانکه همچون خشم او تیزست و چون حلمش گران
صورتش آبست و دارد فعل آتش طبع او
گوهرش سنگست و دارد رنگ چینی پرنیان
کان بیجاده کند مغز عدو را روز جنگ
جوشد اندر کان بیجاده ز مروارید کان
ای بفضل اندر موافق ، ای بعدل اندر بزرگ
ای بعلم اندر ستوده ، ای بعمر اندر جوان
ای ز درویشی نجات و ای ز غمناکی فرح
وی ز بدبختی خلاص و ای ز بدراهی امان
ای سعادت را مزاج و ای مروت را سبب
ای ولایت را نظام و ای جلالت را مکان
ای ز هر چیزی معانی ، ای ز هر چیزی هنر
ای ز هر کاری میانه ، ای ز هر علمی بیان
ای بقوت چون زمانه ، ای بحجت چون خرد
ای به نیکی چون دیانت ، ای بپاکی چون روان
آفرین بر تو کند ملک ، ای بنیکی آفرین
داستان بر تو زند حق ، ای به حق همداستان
جود را مسکن پدید آورد تا بر پای کرد
مر بنای جود را ایزد بدان فرّخ بیان
رایگان کردی تو مال خویش مر خواهنده را
حرص او خود کم شود چون مال باشد رایگان
زر تاج خسروان بودی و اکنون بسته اند
بندگان تو کمر شمشیر زرّین بر میان
پیش تو ناید سپاهی کت نبیند چیره دست
روز بر تو شب نگردد کت نبیند میزبان
زرد گرداند مبارز را به هیبت روز جنگ
مویهای ریش گردد ریشه های زعفران
خواستم کت آسمان خوانم چو دیدم قدر تو
خاطر من زیر خویش اندر همی دید آسمان
ای زجود بیکرانت بیکران گشته طمع
بیکران گردد طمع چون جود باشد بیکران
تا جهان بودست شادی از تو بودست اندرو
جز بتو یکدل نگشتست و نگردد شادمان
هرچه رحمت گفت خواهد جود تو گوید همی
نیست رحمت را به از جودت بگیتی ترجمان
علم را فرّ خدایست آن دل دانش پژوه
ملک را فرّ همایست آن کف گوهرفشان
صید کردندی به آهن ملک را خصمان او
گر نبودی آهن تو خصم صید ملک....ان
گام ننهد جز بشادروان خدمت آن کسی
کز در قنّوج پیماند زمین تا قیروان
هر کجا توقیع جودت بگذرد همچون بهار
گلستان را تازه گرداند بسان بوستان
برخور از عمر و جوانی برخور از فرزند و ملک
مر جهان را بهره ده شاها وزو بهره ستان
زیر فرمان تو بادا تا جهان باشد سه چیز
بخت نیک و دولت باقی و عمر جاودان
بخت و ملک و شادی و کام دلت حاصل شدست
تاج بخش و ملک دار و شاد باش و ملک ران
اورمزد ماه شهریور بخدمت پیش تو
آمد ای خسرو ؛ مر او را جز بشادی مگذران
شهریاری همچنان ، شهریور نو صد هزار
بخت نیک و دولت باقی و ملک جاودان
زیر فرمان تو بادا تا جهانست ای چهار
خیر بخش و ملک دار و شادباش و کام ران
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - در مدح سلطان محمود غزنوی
شه مشرق و شاه زابلستانی
خداوند اقران و صاحبقرانی
بدولت یمینی بملت امینی
مر این هر دو را اصل یمن و امانی
تو محمود نامی و محمود کاری
تو محمود رایی و محمود جانی
زمانه دلست و تو او را ضمیری
بزرگی تن است تو او را روانی
نه جز عیب چیزیست کان تو نداری
نه جز غیب چیزیست کان تو ندانی
زمینی نه ای کافتخار زمینی
زمانی نه ای کافتخار زمانی
سپهری نه ای ، رهنمای سپهری
جهانی نه ای ، کدخدای جهانی
بدیدار ماهی ، بکردار شاهی
بفرهنگ پیری ، بدولت جوانی
بفرمان کیائی بمیدان قضائی
بنعمت زمینی بقدر آسمانی
تو مر دولت خسروان را جمالی
تو مر ملت تازیان را امانی
تو مر چرخ اقبال را آفتابی
تو مر گنج فرهنگ را قهرمانی
خرد را کند رای تو پیشگوبی
وفا را کند عهد تو ترجمانی
ز کین وز مهرست شمشیر و کفت
بدین کینه جوی و بدان مهربانی
تو نیزه بسنگ سیه در گذاری
تو پیکان ز پولاد بیرون جهانی
زمین را قراری فلک را مداری
ادبرا شعاری سخن را معانی
توئی مایۀ عقل لیکن نه عقلی
توئی معدن زرّ ولیکن نه کانی
سخا را دمنده یکی ژرف بحری
وفا را شکفته یکی بوستانی
بقدر آفتابی برادی سحابی
نه اینی نه آنی ، هم اینی هم آنی
بنام اندرون از جهان نیکنامی
بکام اندرون در جهان کامرانی
بزرگان گهر پوش و گوهر شناسند
تو گوهر نمائی و گوهر فشانی
چو برقست تیرت رونده در آهن
که تو برق تیری و آهن کمانی
نداده ست مر خاکرا رایگان کس
تو دینار و گوهر دهی رایگانی
عیانهای باطل خبر شد ز تیغت
خبرهای حق هم بدو شد عیانی
چه در پیش شمشیر تو شیر شرزه
چه برگ رزان پیش باد خزانی
بدانی که بدخواه تو کیست گوئی
همی نامش از لوح محفوظ خوانی
چنان پر شد از تو گمان مخالف
که گوئی تو اندر میان گمانی
امل را بماند اجل بر گرفته
گرفته یمین تو تیغ یمانی
مکان و زمان هست در خدمت تو
اگر چه تو اندر زمان و مکانی
تو آنی که خواهد اجرام گردون
که در مجلس تو بوند از ادانی
تو آنی که هرجا که باشی نباشد
دل اندر نیاز و تن اندر نوانی
بخواند مر آنرا که خوانی سعادت
براند مر آنرا کجا تو برانی
تو مر حادثات زمانرا هلاکی
تو مر نادرات زمانرا بیانی
بکف زعفرانی کنی ارغوانی
برزم ارغوانی کنی زعفرانی
نه بی تو بود دولت و پادشاهی
نه بی تو بود نعمت و شادمانی
رسوم تو و دولت تو خدایی
بقای تو و عزّ تو جاودانی
همی تا درستی و بیماری آید
جهان را بنوروزی و مهرگانی
مباد این جهانرا ز تو جز زیادت
تن و نعمت و دولت جاودانی
خداوند اقران و صاحبقرانی
بدولت یمینی بملت امینی
مر این هر دو را اصل یمن و امانی
تو محمود نامی و محمود کاری
تو محمود رایی و محمود جانی
زمانه دلست و تو او را ضمیری
بزرگی تن است تو او را روانی
نه جز عیب چیزیست کان تو نداری
نه جز غیب چیزیست کان تو ندانی
زمینی نه ای کافتخار زمینی
زمانی نه ای کافتخار زمانی
سپهری نه ای ، رهنمای سپهری
جهانی نه ای ، کدخدای جهانی
بدیدار ماهی ، بکردار شاهی
بفرهنگ پیری ، بدولت جوانی
بفرمان کیائی بمیدان قضائی
بنعمت زمینی بقدر آسمانی
تو مر دولت خسروان را جمالی
تو مر ملت تازیان را امانی
تو مر چرخ اقبال را آفتابی
تو مر گنج فرهنگ را قهرمانی
خرد را کند رای تو پیشگوبی
وفا را کند عهد تو ترجمانی
ز کین وز مهرست شمشیر و کفت
بدین کینه جوی و بدان مهربانی
تو نیزه بسنگ سیه در گذاری
تو پیکان ز پولاد بیرون جهانی
زمین را قراری فلک را مداری
ادبرا شعاری سخن را معانی
توئی مایۀ عقل لیکن نه عقلی
توئی معدن زرّ ولیکن نه کانی
سخا را دمنده یکی ژرف بحری
وفا را شکفته یکی بوستانی
بقدر آفتابی برادی سحابی
نه اینی نه آنی ، هم اینی هم آنی
بنام اندرون از جهان نیکنامی
بکام اندرون در جهان کامرانی
بزرگان گهر پوش و گوهر شناسند
تو گوهر نمائی و گوهر فشانی
چو برقست تیرت رونده در آهن
که تو برق تیری و آهن کمانی
نداده ست مر خاکرا رایگان کس
تو دینار و گوهر دهی رایگانی
عیانهای باطل خبر شد ز تیغت
خبرهای حق هم بدو شد عیانی
چه در پیش شمشیر تو شیر شرزه
چه برگ رزان پیش باد خزانی
بدانی که بدخواه تو کیست گوئی
همی نامش از لوح محفوظ خوانی
چنان پر شد از تو گمان مخالف
که گوئی تو اندر میان گمانی
امل را بماند اجل بر گرفته
گرفته یمین تو تیغ یمانی
مکان و زمان هست در خدمت تو
اگر چه تو اندر زمان و مکانی
تو آنی که خواهد اجرام گردون
که در مجلس تو بوند از ادانی
تو آنی که هرجا که باشی نباشد
دل اندر نیاز و تن اندر نوانی
بخواند مر آنرا که خوانی سعادت
براند مر آنرا کجا تو برانی
تو مر حادثات زمانرا هلاکی
تو مر نادرات زمانرا بیانی
بکف زعفرانی کنی ارغوانی
برزم ارغوانی کنی زعفرانی
نه بی تو بود دولت و پادشاهی
نه بی تو بود نعمت و شادمانی
رسوم تو و دولت تو خدایی
بقای تو و عزّ تو جاودانی
همی تا درستی و بیماری آید
جهان را بنوروزی و مهرگانی
مباد این جهانرا ز تو جز زیادت
تن و نعمت و دولت جاودانی
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - در مدح خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی وزیر
ای شکسته زلف یار از بس که تو دستان کنی
دست دست تست اگر با ساحران پیمان کنی
گاه بر ماه دو هفته گرد مشک آری پدید
گاه مر خورشید را در غالیه پنهان کنی
گاه بی جوش از بر گلبرگ بر جوشی همی
گاه بی مشک از بر کافور مشک افشان کنی
سامری از ساحری بر زرّ گوساله نکرد
نیم از آن هرگز که تو با عارض جانان منی
هم زره پوشی و هم چوگان زنی بر ارغوان
خویشتن را گه زره سازی و گه چوگان کنی
بشکنی بر خویشتن تا نرخ عنبر بشکنی
خویشتن لرزان کنی تا نرخ مشک ارزان کنی
نیستی دیوانه بر آتش چرا غلطی همی
نیستی پروانه گرد شمع چون جولان کنی
چون بخواهی گشت گردشگاه تو دیبا بود
چون بخواهی خفت بستر لالۀ نعمان کنی
دل نگهدار ای تن از دردش که دل باید تو را
تا ثنای کدخدای خسرو ایران کنی
خواجه بوالقاسم عمید سید آن کز نعت او
شعرهای عنصری پر لؤلؤ و مرجان کنی
عادلی کز بس بزرگی و تمامی عدل او
عار دارد گر حدیث عدل نوشروان کنی
اصل فرمان دادن اندر طاعت و فرمان اوست
بر جهان فرمان دهی گر خواجه را فرمان کنی
ای خداوندی که گر بی کام تو گردد فلک
آرزوی خویش را تو بر فلک تاوان کنی
مرد ره یابد به شعر از نعمت و احسان تو
تو ز بس احسان کنی مدّاح را حسّان کنی
وعده را نیسان نباشد جایز اندر طبع تو
ور وعیدی کرد باید ساعتی نسیان کنی
از نجوم آسمان چاکر فزون بینم تو را
گاه آن آمد که تو بر آسمان دیوان کنی
گر چو ابراهیم در آذر بود مداح تو
چون دعای مستجاب آتش برو ریحان کنی
ور بدریا بر گذاری تو سموم قهر خویش
ماهیانرا زیر آب اندر همه بریان کنی
از دو برهان دو پیغمبر تو را بینم نصیب
وین دو بینم شغل تو گر این کنی ور آن کنی
از عطا تو معجزات عیسی مریم کنی
از قلم تو معجزات موسی عمران کنی
بر صدف باری غریب آورده ای زیرا که او
گوهر از باران کند تو گوهر از قطران کنی
از خردمندان که بر درگاه تو گرد آمدند
تربت حضرت همی چون تربت یونان کنی
چون خرد بر هرچه روحانی همی واقف شوی
چون فلک بر هرچه جسمانی همی دوران کنی
گر بخواهی از درستی وز عین اعتقاد
کفر گیتی را بایمانی همه ایمان کنی
جهد خلق از بهر خشنودی تست اندر جهان
تو همی جهد از پی خشنودی یزدان کنی
از درازی دست و فرمان رونده مر تو را
دست بر کیوان رسد گر دست بر کیوان کنی
تا بدید ایوان تو کیوان همی جوید شرف
ز آرزوی اینکه ا و را شرفۀ ایوان کنی
ز آرزوی آنکه بوسد پای تو حور بهشت
خواهدی کز روی او تو نقش شادروان کنی
گرچه سندان را کنی چون موم روز عزم خویش
موم را در زیر حزم خویش چون سندان کنی
این جهان چون نامه بنوردد همی در دست تو
تا مگر بر نامه نام خویش را عنوان کنی
گر نه خورشیدی جرا خیره شود دیده زتو
ور نه جانی پس چرا اوصاف را حیران کنی
نیستی خورشید و داری فعل خورشید از کرم
نیستی جان و همی از لفظ کار جان کنی
گنج پردازی همی تا رنج برداری ز خلق
رنج برداری همی تا عالم آبادان کنی
آن سرکشی تو که از رخها بشویی زنگ غم
وان پزشکی تو که درد آز را درمان کنی
تا جهان باقی بود بادت بقا تا علم را
پایه بفزائی و کار ملکرا سامان کنی
اورمزد و عید فرخ باد تا بر بدسگال
روز او نیران کنی و دلش را بریان کنی
گوسفند و گاو و اشتر مردمان قربان کنند
باز تو آز و نیاز و جهل را قربانی کنی
دست دست تست اگر با ساحران پیمان کنی
گاه بر ماه دو هفته گرد مشک آری پدید
گاه مر خورشید را در غالیه پنهان کنی
گاه بی جوش از بر گلبرگ بر جوشی همی
گاه بی مشک از بر کافور مشک افشان کنی
سامری از ساحری بر زرّ گوساله نکرد
نیم از آن هرگز که تو با عارض جانان منی
هم زره پوشی و هم چوگان زنی بر ارغوان
خویشتن را گه زره سازی و گه چوگان کنی
بشکنی بر خویشتن تا نرخ عنبر بشکنی
خویشتن لرزان کنی تا نرخ مشک ارزان کنی
نیستی دیوانه بر آتش چرا غلطی همی
نیستی پروانه گرد شمع چون جولان کنی
چون بخواهی گشت گردشگاه تو دیبا بود
چون بخواهی خفت بستر لالۀ نعمان کنی
دل نگهدار ای تن از دردش که دل باید تو را
تا ثنای کدخدای خسرو ایران کنی
خواجه بوالقاسم عمید سید آن کز نعت او
شعرهای عنصری پر لؤلؤ و مرجان کنی
عادلی کز بس بزرگی و تمامی عدل او
عار دارد گر حدیث عدل نوشروان کنی
اصل فرمان دادن اندر طاعت و فرمان اوست
بر جهان فرمان دهی گر خواجه را فرمان کنی
ای خداوندی که گر بی کام تو گردد فلک
آرزوی خویش را تو بر فلک تاوان کنی
مرد ره یابد به شعر از نعمت و احسان تو
تو ز بس احسان کنی مدّاح را حسّان کنی
وعده را نیسان نباشد جایز اندر طبع تو
ور وعیدی کرد باید ساعتی نسیان کنی
از نجوم آسمان چاکر فزون بینم تو را
گاه آن آمد که تو بر آسمان دیوان کنی
گر چو ابراهیم در آذر بود مداح تو
چون دعای مستجاب آتش برو ریحان کنی
ور بدریا بر گذاری تو سموم قهر خویش
ماهیانرا زیر آب اندر همه بریان کنی
از دو برهان دو پیغمبر تو را بینم نصیب
وین دو بینم شغل تو گر این کنی ور آن کنی
از عطا تو معجزات عیسی مریم کنی
از قلم تو معجزات موسی عمران کنی
بر صدف باری غریب آورده ای زیرا که او
گوهر از باران کند تو گوهر از قطران کنی
از خردمندان که بر درگاه تو گرد آمدند
تربت حضرت همی چون تربت یونان کنی
چون خرد بر هرچه روحانی همی واقف شوی
چون فلک بر هرچه جسمانی همی دوران کنی
گر بخواهی از درستی وز عین اعتقاد
کفر گیتی را بایمانی همه ایمان کنی
جهد خلق از بهر خشنودی تست اندر جهان
تو همی جهد از پی خشنودی یزدان کنی
از درازی دست و فرمان رونده مر تو را
دست بر کیوان رسد گر دست بر کیوان کنی
تا بدید ایوان تو کیوان همی جوید شرف
ز آرزوی اینکه ا و را شرفۀ ایوان کنی
ز آرزوی آنکه بوسد پای تو حور بهشت
خواهدی کز روی او تو نقش شادروان کنی
گرچه سندان را کنی چون موم روز عزم خویش
موم را در زیر حزم خویش چون سندان کنی
این جهان چون نامه بنوردد همی در دست تو
تا مگر بر نامه نام خویش را عنوان کنی
گر نه خورشیدی جرا خیره شود دیده زتو
ور نه جانی پس چرا اوصاف را حیران کنی
نیستی خورشید و داری فعل خورشید از کرم
نیستی جان و همی از لفظ کار جان کنی
گنج پردازی همی تا رنج برداری ز خلق
رنج برداری همی تا عالم آبادان کنی
آن سرکشی تو که از رخها بشویی زنگ غم
وان پزشکی تو که درد آز را درمان کنی
تا جهان باقی بود بادت بقا تا علم را
پایه بفزائی و کار ملکرا سامان کنی
اورمزد و عید فرخ باد تا بر بدسگال
روز او نیران کنی و دلش را بریان کنی
گوسفند و گاو و اشتر مردمان قربان کنند
باز تو آز و نیاز و جهل را قربانی کنی
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - در مدح سلطان محمود غزنوی
چو آفرید بتا روی تو ز دوده خدای
مجوی فتنه و روی ز دوده را مزدای
بعارض تو آن گرد مشک سوده بسست
بچشم سرمه مکن ، خلق را بلا منمای
بلای تافته جعدت بسست بر دل خلق
متاب زلف و دگر بر بلا بلا مفزای
ببستن کمر و لب گشادن از خنده
همی میان و دهان ترا نبیند رای
اگر نمود نخواهی همی میان و دهان
یکی ببند لب از خنده و مبان بگشای
دگر بجور مکوشی که جور نپسندد
خدایگان خراسان امیر بار خدای
یمین دولت پیروز روز ملک افروز
امین ملت پیغمبر جهان آرای
چه امر نافذ او خلق را چه گردش چرخ
چه سایۀ علمش ملک را چه فرّ همای
فلک بنای سعادت همی بپای کند
بر آن زمین که همی شاه بسپردش بپای
هوا چو خاک بطبعش فرو نشیند پست
زمین چو ذره ز حلمش بماند اندر وای
خیال همت او را اگر بپیماید
بعمر خویش نپیماید آسمان پیمای
کمند او ببرد زور پیل گردنکش
سنان او بکند یشک شیر دندان خای
همی نگون شود از بأس و از مهابت شاه
به ترک خانۀ خان و به هند رایت رای
هنر بمایۀ فرهنگ او ندارد سنگ
خرد بمرتبت رای او نگیرد جای
اگر جمال پرستی سیرش را بپرست
وگر کمال ستایی هنرش را بستای
نگفت عادت او هیچ حلم را که برو
نگفت فکرت او هیچ خلق را که میای
برای بردن نامش دهان بعنبر شوی
بحال گفتن مدحش زبان بزر اندای
مجوی دولت خود را جز آن مبارک در
زمانه را مطلب جز در آن خجسته سرای
زمان کینه ورش هم بزخم کینۀ اوست
بزخم مار بود هم زمان ما را فسای
خدایگانا علمی نماند و فایده ای
که خاطر تو مر آنرا نکرد دست گرای
تراست نعمت ،پروردنی همی پرور
تراست فرمان ، فرمودنی همی فرمای
مبارکت باد این جشن مهرگان بزرگ
نصیب شادی ازین جشن برگذر بربای
بساط بزم کن از گونه گونه تحفۀ باغ
سرای خلد کن از نعمۀ سرود سرای
نشستگاه یکی نوبهار ساز بدیع
بجای گل می سوری بجای بلبل نای
بدار بسته همیدون دل ولی و عدو
ولی بنعمت و ناز و عدو بقلعۀ نای
اگر زمانه نگردد تو با زمانه بگرد
وگر سپهر نپاید تو با سپهر بپای
مجوی فتنه و روی ز دوده را مزدای
بعارض تو آن گرد مشک سوده بسست
بچشم سرمه مکن ، خلق را بلا منمای
بلای تافته جعدت بسست بر دل خلق
متاب زلف و دگر بر بلا بلا مفزای
ببستن کمر و لب گشادن از خنده
همی میان و دهان ترا نبیند رای
اگر نمود نخواهی همی میان و دهان
یکی ببند لب از خنده و مبان بگشای
دگر بجور مکوشی که جور نپسندد
خدایگان خراسان امیر بار خدای
یمین دولت پیروز روز ملک افروز
امین ملت پیغمبر جهان آرای
چه امر نافذ او خلق را چه گردش چرخ
چه سایۀ علمش ملک را چه فرّ همای
فلک بنای سعادت همی بپای کند
بر آن زمین که همی شاه بسپردش بپای
هوا چو خاک بطبعش فرو نشیند پست
زمین چو ذره ز حلمش بماند اندر وای
خیال همت او را اگر بپیماید
بعمر خویش نپیماید آسمان پیمای
کمند او ببرد زور پیل گردنکش
سنان او بکند یشک شیر دندان خای
همی نگون شود از بأس و از مهابت شاه
به ترک خانۀ خان و به هند رایت رای
هنر بمایۀ فرهنگ او ندارد سنگ
خرد بمرتبت رای او نگیرد جای
اگر جمال پرستی سیرش را بپرست
وگر کمال ستایی هنرش را بستای
نگفت عادت او هیچ حلم را که برو
نگفت فکرت او هیچ خلق را که میای
برای بردن نامش دهان بعنبر شوی
بحال گفتن مدحش زبان بزر اندای
مجوی دولت خود را جز آن مبارک در
زمانه را مطلب جز در آن خجسته سرای
زمان کینه ورش هم بزخم کینۀ اوست
بزخم مار بود هم زمان ما را فسای
خدایگانا علمی نماند و فایده ای
که خاطر تو مر آنرا نکرد دست گرای
تراست نعمت ،پروردنی همی پرور
تراست فرمان ، فرمودنی همی فرمای
مبارکت باد این جشن مهرگان بزرگ
نصیب شادی ازین جشن برگذر بربای
بساط بزم کن از گونه گونه تحفۀ باغ
سرای خلد کن از نعمۀ سرود سرای
نشستگاه یکی نوبهار ساز بدیع
بجای گل می سوری بجای بلبل نای
بدار بسته همیدون دل ولی و عدو
ولی بنعمت و ناز و عدو بقلعۀ نای
اگر زمانه نگردد تو با زمانه بگرد
وگر سپهر نپاید تو با سپهر بپای
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - در مدح سلطان محمود غزنوی
ای جهان را دیدن تو فال مشتری
کیست آن کو نیست فال مشتری را مشتری
گر ز عنبر بر سمن عمدا تو افکندی زره
آن زره که کاشته است از غالیه بر ششتری
آهوی بزمی تو با کبر پلنگانت چکار
آهوان را کی بود کبر پلنگ بربری
باز سر گیری تو و کبکی نیاز آرد ترا
باز را این دوستی کی بود با کبک دری
گر چه از دلها نروید عرعر و هرگز نرست
تو همی رویی بدلها بر ، که سیمین عرعری
تا نبینندت بخوبی داستان از تو زنند
چو ببینندت شنیدن این چنین باشد پری
گر نه ابراهیم آزر گشت مشکین زلف تو
زیر آذر پس چرا رسته است شمشاد طری
نسبتی داری به آزر همچنان که زلف تو
نیست ابراهیم اما تو نگار آزری
گر تو گیتی را بیارائی نباشد بس عجب
زانکه تو آرایش میدان شاه صفدری
خسرو مشرق یمین دولت آن کز یمن او
دین قوی گشت و زمانه از بد و زشتی بری
جرم نورانی که بیند رای او گوید که : زه
فرّ یزدانی که بیند روی او گوید : فری
ای خداوندی که از بیم سر شمشیر تو
از میان آخشیجان شد گسسته داوری
هر چه پیغمبر بگفت از تو پدید آید همی
حجت پیغمبری ، بی حجت پیغمبری
هست یزدان آنکه ز اندیشه بمعنی برترست
تو نه یزدانی و ز اندیشه بمعنی برتری
هر کسی عنبر همی جوید ز بهر بوی خوش
تو ز بهر بوی خوش اندر میان عنبری
گر بحرب اندر بود لشکر پناه خسروان
چونکه روز حرب باشد تو پناه لشکری
تا همیرانی چو بادی ، چون بیارامی زمین
تا همی بخشی چو آبی ، چون بکوشی آذری
تا بدید اختر شناس احکام تدبیر ترا
نزد او منسوخ گشت احکام چرخ چنبری
بشمری بر خویشتن از بندگان خدمت همی
نیکوی بر بندگان از خویشتن چون نشمری
هر چه بردارد منازع تو بنیزه بفکنی
هر چه بنویسد مخالف تو بدشنه بستری
آنکه پیش تو زمین بوسه دهد از پیش تو
بر نخیزد تا نگیرد دامن نیک اختری
گشت دفتر آسمان از فرّ معنی های تو
و آفتاب آسمانی گشت شعر دفتری
گر سلیمان پیش ازین از رای دیوان را ببست
رایش از پیغمبری و انگشتری بودی جری
هر چه در ایام دیوی بود بسته شد ز تو
نه ترا پیغمبری بایست و نه انگشتری
چوب موسی گر چه او بارید سحر ساحران
ساحری کرد آخر اندر امّت وی سامری
اندر ایام تو نام سحر نتواند برد
زانکه تیغ تو بیو بارید اصل ساحری
گر سکندر بر گذار لشکر یأجوج بر
کرد سدّ آهنین آن بود دستان آوری
سد تو شمشیر تست اندر مبارک دست تو
کو سکندر گو بیا تا سدّ مردان بنگری
هر گروهیرا که بالاشان بدستی بیش نیست
تیغ هندی بس بود سدّش نباید بر سری
بیش از ایشان دشمنست ای شاه مر ملک ترا
ترک و خوارزمی و غوری و هندی بربری
جمع ایشان چون دمیده بر پشت ستور
قد ایشان چون کشیده زاد سر و کشمری
یکتن از بیم تو نتواند که برخیزد ز جای
نز مسلمانی و نز اقصای حدّ کافری
آفتابی تو ولیکن آفتاب دین و داد
حاش لله گر چو تو هست آفتاب خاوری
فضل و فعل تو فزون از فعل او زیرا که او
روشنائی گسترد تو پارسائی گستری
گوئی اندام ترا توفیق یزدانست پوست
هر کجا باشی تو با توفیق یزدان اندری
نیست بر پشت زمین جائیکه تو آنجا بجاه
غائبی ای شهریار ار چند با ما ایدری
تا همی عالم بود تو شهریار عالمی
تا همی کشور بود تو پادشاه کشوری
حافظ تو باد یزدان تا بدنیا خضروار
بگذرانی عمرها را و تو هرگز نگذری
ز آنچه بینی حق ببینی ، ز آنچه گوئی به بوی
ز آنچه داری بهره یابی ، ز آنچه کاری برخوری
کیست آن کو نیست فال مشتری را مشتری
گر ز عنبر بر سمن عمدا تو افکندی زره
آن زره که کاشته است از غالیه بر ششتری
آهوی بزمی تو با کبر پلنگانت چکار
آهوان را کی بود کبر پلنگ بربری
باز سر گیری تو و کبکی نیاز آرد ترا
باز را این دوستی کی بود با کبک دری
گر چه از دلها نروید عرعر و هرگز نرست
تو همی رویی بدلها بر ، که سیمین عرعری
تا نبینندت بخوبی داستان از تو زنند
چو ببینندت شنیدن این چنین باشد پری
گر نه ابراهیم آزر گشت مشکین زلف تو
زیر آذر پس چرا رسته است شمشاد طری
نسبتی داری به آزر همچنان که زلف تو
نیست ابراهیم اما تو نگار آزری
گر تو گیتی را بیارائی نباشد بس عجب
زانکه تو آرایش میدان شاه صفدری
خسرو مشرق یمین دولت آن کز یمن او
دین قوی گشت و زمانه از بد و زشتی بری
جرم نورانی که بیند رای او گوید که : زه
فرّ یزدانی که بیند روی او گوید : فری
ای خداوندی که از بیم سر شمشیر تو
از میان آخشیجان شد گسسته داوری
هر چه پیغمبر بگفت از تو پدید آید همی
حجت پیغمبری ، بی حجت پیغمبری
هست یزدان آنکه ز اندیشه بمعنی برترست
تو نه یزدانی و ز اندیشه بمعنی برتری
هر کسی عنبر همی جوید ز بهر بوی خوش
تو ز بهر بوی خوش اندر میان عنبری
گر بحرب اندر بود لشکر پناه خسروان
چونکه روز حرب باشد تو پناه لشکری
تا همیرانی چو بادی ، چون بیارامی زمین
تا همی بخشی چو آبی ، چون بکوشی آذری
تا بدید اختر شناس احکام تدبیر ترا
نزد او منسوخ گشت احکام چرخ چنبری
بشمری بر خویشتن از بندگان خدمت همی
نیکوی بر بندگان از خویشتن چون نشمری
هر چه بردارد منازع تو بنیزه بفکنی
هر چه بنویسد مخالف تو بدشنه بستری
آنکه پیش تو زمین بوسه دهد از پیش تو
بر نخیزد تا نگیرد دامن نیک اختری
گشت دفتر آسمان از فرّ معنی های تو
و آفتاب آسمانی گشت شعر دفتری
گر سلیمان پیش ازین از رای دیوان را ببست
رایش از پیغمبری و انگشتری بودی جری
هر چه در ایام دیوی بود بسته شد ز تو
نه ترا پیغمبری بایست و نه انگشتری
چوب موسی گر چه او بارید سحر ساحران
ساحری کرد آخر اندر امّت وی سامری
اندر ایام تو نام سحر نتواند برد
زانکه تیغ تو بیو بارید اصل ساحری
گر سکندر بر گذار لشکر یأجوج بر
کرد سدّ آهنین آن بود دستان آوری
سد تو شمشیر تست اندر مبارک دست تو
کو سکندر گو بیا تا سدّ مردان بنگری
هر گروهیرا که بالاشان بدستی بیش نیست
تیغ هندی بس بود سدّش نباید بر سری
بیش از ایشان دشمنست ای شاه مر ملک ترا
ترک و خوارزمی و غوری و هندی بربری
جمع ایشان چون دمیده بر پشت ستور
قد ایشان چون کشیده زاد سر و کشمری
یکتن از بیم تو نتواند که برخیزد ز جای
نز مسلمانی و نز اقصای حدّ کافری
آفتابی تو ولیکن آفتاب دین و داد
حاش لله گر چو تو هست آفتاب خاوری
فضل و فعل تو فزون از فعل او زیرا که او
روشنائی گسترد تو پارسائی گستری
گوئی اندام ترا توفیق یزدانست پوست
هر کجا باشی تو با توفیق یزدان اندری
نیست بر پشت زمین جائیکه تو آنجا بجاه
غائبی ای شهریار ار چند با ما ایدری
تا همی عالم بود تو شهریار عالمی
تا همی کشور بود تو پادشاه کشوری
حافظ تو باد یزدان تا بدنیا خضروار
بگذرانی عمرها را و تو هرگز نگذری
ز آنچه بینی حق ببینی ، ز آنچه گوئی به بوی
ز آنچه داری بهره یابی ، ز آنچه کاری برخوری
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح سلطان محمود غزنوی
ایا شکسته سر زلف ترک کاشغری
شکنج تو علم پرنیان شوشتری
بزیر دامنت اندر بنفشه بینم و تو
بنفشه را سپری یا بنفشه را سپری
چنانس مسیر اگر پیش او سپر شده ای
ورش همی سپری پیش او مکن سپری
بشغل خویشتن اندر فتاده ای همه عمر
همی زره شکری یا همی زره شمری
اگر بدل بخلی خلق را مرا نخلی
وگر ز ره ببری خلق را مرا نبری
از آن که هست مرا حرز خدمت ملکی
که شد شناخته زو راستی و دادگری
یمین دولت عالی امین ملت حق
که خشم او سفری شد عطای او حضری
بنعمش سفری مفلسان شده حضری
بخدمتش حضری منعمان شده سفری
وفا کند طمعی را بهر دمی و همی
نه او ملول شود نه طمع شود سپری
مگر سخاوت او بود مهر خاتم جم
که گشته بود مر او را مطیع دیو و پری
ایا بفعل تو نیکو شده معانی خیر
ایا بلفظ تو شیرین شده زبان دری
بحلم و سیرت برهان عقل و فرهنگی
بعزم و کوشش بنیاد نصرت و ظفری
شریف چون سخنی و نفیس چون ادبی
بزرگ چون خردی و عزیز چون بصری
گرت زمانه نیارد نظیر شاید از آنک
تو از خدای برحمت زمانه را نظری
ز تو برون نشود هیچ خیر و فخر همی
ز خیر منتخبی یا ز فخر مختصری
چنانکه هستی هرگز ترا نیابد و هم
ز بهر آنت نیابد کزو لطیف تری
جهان میان دو دست تو اندرست که تو
بدست راست قضائی ، بدست چپ قدری
فراخ دخل شود هر که او بتو نگرد
فراخ دست شود هر که تو بدو نگری
اگر ببخشش گویی بجان همه جودی
وگر بکوشش گوئی بتن همه جگری
نه تو بملک عزیزی که او عزیز بتست
از آن که او صدفست و تو اندرو گهری
از آن که نام تو شاها ز جملۀ بشرست
همی فریشته را رشک باشد از بشری
تهی شود ز نیاز این جهان از آن که همی
بکف نگار نیاز از جهان فرد ستری
اگر چه صعبترین آتش آتش سقرست
سقر مر آتش خشم ترا کند شرری
اگر چه بر گذرد همتت همی ز فلک
همی ز همت خویش ای ملک تو بر گذری
سخنوران را فکرت ز تو بباراید
که از معانی نیکو تو زینت فکری
اگر چه با حشری تو بفضل تنهایی
وگر چه تنها باشی ز فضل با حشری
کرا بداد هنر عیب نیز داد خدای
مگر ترا که تو بی عیب و سر بسر هنری
مصورست بکف تو اندرون همه جود
که جود را بکف راد عالم صوری
بزیر علم تو دیگر شود همی عالم
ز بهر آنکه تو از علم عالم دگری
ملوکرا همه کردار لشکر آرد نام
تو از ملوک بکردار خویش ناموری
بسان روح تو اندر طبایعی معروف
بسان روز تو اندر زمانه مشتهری
دو چیز را بهم آورده ای تو از ملکان
سیاست عجمی و فصاحت مضری
همیشه تا بزمستان و فصل تابستان
برنگ سبز بود تازه سرو غاتفری
بقات باد باقبال تا بهمت خویش
از آنچه داده ترا ذوالجلال بر بخوری
سر بزرگان بادی همیشه در عالم
مباد بی تو بزرگی ، مباد بی تو سری
شکنج تو علم پرنیان شوشتری
بزیر دامنت اندر بنفشه بینم و تو
بنفشه را سپری یا بنفشه را سپری
چنانس مسیر اگر پیش او سپر شده ای
ورش همی سپری پیش او مکن سپری
بشغل خویشتن اندر فتاده ای همه عمر
همی زره شکری یا همی زره شمری
اگر بدل بخلی خلق را مرا نخلی
وگر ز ره ببری خلق را مرا نبری
از آن که هست مرا حرز خدمت ملکی
که شد شناخته زو راستی و دادگری
یمین دولت عالی امین ملت حق
که خشم او سفری شد عطای او حضری
بنعمش سفری مفلسان شده حضری
بخدمتش حضری منعمان شده سفری
وفا کند طمعی را بهر دمی و همی
نه او ملول شود نه طمع شود سپری
مگر سخاوت او بود مهر خاتم جم
که گشته بود مر او را مطیع دیو و پری
ایا بفعل تو نیکو شده معانی خیر
ایا بلفظ تو شیرین شده زبان دری
بحلم و سیرت برهان عقل و فرهنگی
بعزم و کوشش بنیاد نصرت و ظفری
شریف چون سخنی و نفیس چون ادبی
بزرگ چون خردی و عزیز چون بصری
گرت زمانه نیارد نظیر شاید از آنک
تو از خدای برحمت زمانه را نظری
ز تو برون نشود هیچ خیر و فخر همی
ز خیر منتخبی یا ز فخر مختصری
چنانکه هستی هرگز ترا نیابد و هم
ز بهر آنت نیابد کزو لطیف تری
جهان میان دو دست تو اندرست که تو
بدست راست قضائی ، بدست چپ قدری
فراخ دخل شود هر که او بتو نگرد
فراخ دست شود هر که تو بدو نگری
اگر ببخشش گویی بجان همه جودی
وگر بکوشش گوئی بتن همه جگری
نه تو بملک عزیزی که او عزیز بتست
از آن که او صدفست و تو اندرو گهری
از آن که نام تو شاها ز جملۀ بشرست
همی فریشته را رشک باشد از بشری
تهی شود ز نیاز این جهان از آن که همی
بکف نگار نیاز از جهان فرد ستری
اگر چه صعبترین آتش آتش سقرست
سقر مر آتش خشم ترا کند شرری
اگر چه بر گذرد همتت همی ز فلک
همی ز همت خویش ای ملک تو بر گذری
سخنوران را فکرت ز تو بباراید
که از معانی نیکو تو زینت فکری
اگر چه با حشری تو بفضل تنهایی
وگر چه تنها باشی ز فضل با حشری
کرا بداد هنر عیب نیز داد خدای
مگر ترا که تو بی عیب و سر بسر هنری
مصورست بکف تو اندرون همه جود
که جود را بکف راد عالم صوری
بزیر علم تو دیگر شود همی عالم
ز بهر آنکه تو از علم عالم دگری
ملوکرا همه کردار لشکر آرد نام
تو از ملوک بکردار خویش ناموری
بسان روح تو اندر طبایعی معروف
بسان روز تو اندر زمانه مشتهری
دو چیز را بهم آورده ای تو از ملکان
سیاست عجمی و فصاحت مضری
همیشه تا بزمستان و فصل تابستان
برنگ سبز بود تازه سرو غاتفری
بقات باد باقبال تا بهمت خویش
از آنچه داده ترا ذوالجلال بر بخوری
سر بزرگان بادی همیشه در عالم
مباد بی تو بزرگی ، مباد بی تو سری
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۷۱
شکفته شد گل از باد خزانی
تو در باد خزانی بی زیانی
همه شمشاد و نرگس گشتی ای دل
چه چیزی مردمی یا بوستانی
ز بوی موی پیچان سنبلی تو
ز رنگ و روی رخشان ارغوانی
چه کرده است آن سر زلف ببویت
که یک ساعت به یک جایش نمانی
گهس بربندی و گاهش ببری
گهش گردآوری گه برفشانی
گهش آویخته داری دو بر دو
گهش بر آتش رخشان نشانی
بیا تا هر دو عطاری گزینیم
که مشگ و زعفران شد رایگانی
بدان زلف و بدین رخ رنج نبود
ز بی مشکی و از بی زعفرانی
مرا طعنه زنی گوئی دلت نیست
اگر من بی دلم تو بی دهانی
بیا تا آفرین شاه خوانیم
..............................
خداوند خداوندان گیتی
جمال خسروی و ملکبانی
سپهبد میر نصر ناصر دین
بهر فخری و هر فضلی یکانی
نداند کرد جز رای درستش
کس الفاظ خرد را ترجمانی
بجز رسم مفیدت کس نکرده ست
به گنج آفرین بر قهرمانی
صلاح دین و دنیا را همیشه
گشاده بد ره و بسته میانی
کسی کو را تو بشناسی به هر حال
بزرگ است ار بخوانی ار برانی
بسان دعوت یوسف نشانت
به پیران باز گرداند جوانی
کمانت وقت زخم آهنگداز است
چگونه گویمت کآهن کمانی
ز مهر صولجانت هر مهی ماه
دو ره بر چرخ گردد صولجانی
ندانم هیچ بخرد کو نبوده ست
به راه حمدت اندر کاروانی
اگر پرویز جود تو بدیدی
نیازیدی به گنج شایگانی
به جای اندر نگنجد پیشی از جای
توئی کاندر جهان پیش از جهانی
ز تست احکام گیتی نه توئی خود
قرانی نیستی صاحب قرانی
بدان کز وی نهانی ، آشکاری
بدات کس کآشکاری ، زو نهانی
همی بینند و تعیینت ندانند
به هر کس مانی و کس را نمانی
به تو ما ایمنیم و در نهیبیم
نهیبی تو ندانم یا امانی
چو حلمت بنگرم گویم تنی تو
چو لفظت بنگرم گویم روانی
اگر حق عمرۀ دین است حقی
وگر جان امر یزدان است جانی
جوانمردی یکی مرموز لفظی ست
مر آن مرموز را شرح و بیانی
تو آثار جلالت را مشیری
تو اخبار کفایت را عیانی
تو تأیید مروت را فصولی
تو تاریخ فتوّت را زبانی
تو مرقوم هدایت را دلیلی
تو مر وقت سلامت را اوانی
تو بر ما مهربانی پیش هیجا
چرا بر خویشتن نامهربانی
اگر گوهر فشانی روز رادی
عجب نبود که تو دریا بیانی
برسم نیک تو منسوخ گردد
رسوم خسروان باستانی
خداوندا نخستین روز آبان
نگر تا جز به شادی نگذرانی
همیشه تا بلندی دارد آتش
همی تا خاک پست است از گرانی
خداوند جهان باش و خداوند
به نام نیک و عمر جاودانی
دو گونه تهنیت گفتم به یک بیت
چو بر خوانم تو این معنی بدانی
ز بنده بر تو فرّخ باد هرمز
ز تو بر بنده جشن مهرگانی
تو در باد خزانی بی زیانی
همه شمشاد و نرگس گشتی ای دل
چه چیزی مردمی یا بوستانی
ز بوی موی پیچان سنبلی تو
ز رنگ و روی رخشان ارغوانی
چه کرده است آن سر زلف ببویت
که یک ساعت به یک جایش نمانی
گهس بربندی و گاهش ببری
گهش گردآوری گه برفشانی
گهش آویخته داری دو بر دو
گهش بر آتش رخشان نشانی
بیا تا هر دو عطاری گزینیم
که مشگ و زعفران شد رایگانی
بدان زلف و بدین رخ رنج نبود
ز بی مشکی و از بی زعفرانی
مرا طعنه زنی گوئی دلت نیست
اگر من بی دلم تو بی دهانی
بیا تا آفرین شاه خوانیم
..............................
خداوند خداوندان گیتی
جمال خسروی و ملکبانی
سپهبد میر نصر ناصر دین
بهر فخری و هر فضلی یکانی
نداند کرد جز رای درستش
کس الفاظ خرد را ترجمانی
بجز رسم مفیدت کس نکرده ست
به گنج آفرین بر قهرمانی
صلاح دین و دنیا را همیشه
گشاده بد ره و بسته میانی
کسی کو را تو بشناسی به هر حال
بزرگ است ار بخوانی ار برانی
بسان دعوت یوسف نشانت
به پیران باز گرداند جوانی
کمانت وقت زخم آهنگداز است
چگونه گویمت کآهن کمانی
ز مهر صولجانت هر مهی ماه
دو ره بر چرخ گردد صولجانی
ندانم هیچ بخرد کو نبوده ست
به راه حمدت اندر کاروانی
اگر پرویز جود تو بدیدی
نیازیدی به گنج شایگانی
به جای اندر نگنجد پیشی از جای
توئی کاندر جهان پیش از جهانی
ز تست احکام گیتی نه توئی خود
قرانی نیستی صاحب قرانی
بدان کز وی نهانی ، آشکاری
بدات کس کآشکاری ، زو نهانی
همی بینند و تعیینت ندانند
به هر کس مانی و کس را نمانی
به تو ما ایمنیم و در نهیبیم
نهیبی تو ندانم یا امانی
چو حلمت بنگرم گویم تنی تو
چو لفظت بنگرم گویم روانی
اگر حق عمرۀ دین است حقی
وگر جان امر یزدان است جانی
جوانمردی یکی مرموز لفظی ست
مر آن مرموز را شرح و بیانی
تو آثار جلالت را مشیری
تو اخبار کفایت را عیانی
تو تأیید مروت را فصولی
تو تاریخ فتوّت را زبانی
تو مرقوم هدایت را دلیلی
تو مر وقت سلامت را اوانی
تو بر ما مهربانی پیش هیجا
چرا بر خویشتن نامهربانی
اگر گوهر فشانی روز رادی
عجب نبود که تو دریا بیانی
برسم نیک تو منسوخ گردد
رسوم خسروان باستانی
خداوندا نخستین روز آبان
نگر تا جز به شادی نگذرانی
همیشه تا بلندی دارد آتش
همی تا خاک پست است از گرانی
خداوند جهان باش و خداوند
به نام نیک و عمر جاودانی
دو گونه تهنیت گفتم به یک بیت
چو بر خوانم تو این معنی بدانی
ز بنده بر تو فرّخ باد هرمز
ز تو بر بنده جشن مهرگانی
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - ایضاً در مدح سلطان محمود
چو جای داد بود پادشاه دادگری
چو جای نام بود شهریار ناموری
یمین دولت و ملکی امین ملت و دین
ز ذوالجلال برحمت زمانه را نظری
بقوت فلکی و بافسر ملکی
بسیرت ملکی و بصورت بشری
فواید سخنی و نوادر خردی
طبایع ادبی و جواهر هنری
خدایگانی نفس و تو اندرو عقلی
بزرگواری چشم و تو اندرو بصری
میان صد حشر اندر بفضل تنهائی
وگر چه تنها باشی ز فضل باحشری
فلک ز همت عالیت کمترین اثرست
ترا که یارد گفتن که تو ازو اثری
ترا ز حادثه ها دین و داد تو سپرست
ز بهر آنکه تو مر دین و داد را سپری
برنح تن بسپارند و گنج را سپرند
تو باز گنج سپاری و آفرین سپری
چو کار بزم سگالی مؤلف جودی
چو کار رزم سگالی مصوّر ظفری
اگر سپهری باری سپهر منتخبی
وگر جهانی باری جهان مختصری
سپهر عالم سعدست و نحس و نفع و ضرر
تو آن سعادت بی نحس و نفع بی ضرری
گیاه هند همه عود گشت و دارو گشت
ز بهر آنکه تو هر سال اندرو گذری
وزان شرف که ترا بندگان ترکانند
بترک مشک دهد ناف آهوی تتری
ز ابر جود بآبست و از تو جود بزر
اگر چه ابر کریم است ازو کریمتری
چنانکه نام تو بدرخشد از تخلص تو
ز باختر ندرخشد ستارۀ سحری
تو مر زدودن زنگار جهل را علمی
تو باز داشتن قحط سال را مطری
تو سیم بر کف زایر نهی که پر خطرست
زمانه زیر زمین در نهد ز بیخبری
ببزمگه خبر خویش را کنی عینی
برزمگاه کنی عین خویش را خبری
اگر بحکم روان گویمت قضائی تو
وگر بقدر بلندت نگه کنم قدری
بجاه عالی و ملک اندرون سلیمانی
چنان کزو بشنودم تو هم بر آن اثری
جدا شود ز تن آن سر که گردد از تو جدا
بری شود ز حق آن دل که گردد از تو بری
ز فضل بر سفری دایم ار چه در حضری
ز ملک در حضری دایم ار چه بر سفری
نه جز بجود شتابی نه جز بدین کوشی
نه جز بفضل گرایی نه جز بحق نگری
شجاع بی حذری و امیر بی خللی
سوار بی بدلی و کریم بی مگری
ز لفظ پر لطفی و ز فضل پر طرفی
ز راستی خردی در معاشرت شکری
بپای تو نرسد هیچ سرو گر چه بلند
جز از خدای تو از هر چه هست بر زبری
فرو ستردی از دین نشان بدعت را
ز کعبه هم رقم قرمطی فرو ستری
همیشه تا نشود شمس با قمر یکسان
بیک روش نرود سال شمسی و قمری
سپه کشی و ملک باشی و عطا پاشی
جهان گشایی و دشمن کشی و نوش خوری
سرا و باغ تو آراسته بسرو بلند
چو سرو کاشغری و چو سرو غاتفری
خدای یار تو باد و جهان بکام تو باد
که صورت همه خیری و عالم صوری
چو جای نام بود شهریار ناموری
یمین دولت و ملکی امین ملت و دین
ز ذوالجلال برحمت زمانه را نظری
بقوت فلکی و بافسر ملکی
بسیرت ملکی و بصورت بشری
فواید سخنی و نوادر خردی
طبایع ادبی و جواهر هنری
خدایگانی نفس و تو اندرو عقلی
بزرگواری چشم و تو اندرو بصری
میان صد حشر اندر بفضل تنهائی
وگر چه تنها باشی ز فضل باحشری
فلک ز همت عالیت کمترین اثرست
ترا که یارد گفتن که تو ازو اثری
ترا ز حادثه ها دین و داد تو سپرست
ز بهر آنکه تو مر دین و داد را سپری
برنح تن بسپارند و گنج را سپرند
تو باز گنج سپاری و آفرین سپری
چو کار بزم سگالی مؤلف جودی
چو کار رزم سگالی مصوّر ظفری
اگر سپهری باری سپهر منتخبی
وگر جهانی باری جهان مختصری
سپهر عالم سعدست و نحس و نفع و ضرر
تو آن سعادت بی نحس و نفع بی ضرری
گیاه هند همه عود گشت و دارو گشت
ز بهر آنکه تو هر سال اندرو گذری
وزان شرف که ترا بندگان ترکانند
بترک مشک دهد ناف آهوی تتری
ز ابر جود بآبست و از تو جود بزر
اگر چه ابر کریم است ازو کریمتری
چنانکه نام تو بدرخشد از تخلص تو
ز باختر ندرخشد ستارۀ سحری
تو مر زدودن زنگار جهل را علمی
تو باز داشتن قحط سال را مطری
تو سیم بر کف زایر نهی که پر خطرست
زمانه زیر زمین در نهد ز بیخبری
ببزمگه خبر خویش را کنی عینی
برزمگاه کنی عین خویش را خبری
اگر بحکم روان گویمت قضائی تو
وگر بقدر بلندت نگه کنم قدری
بجاه عالی و ملک اندرون سلیمانی
چنان کزو بشنودم تو هم بر آن اثری
جدا شود ز تن آن سر که گردد از تو جدا
بری شود ز حق آن دل که گردد از تو بری
ز فضل بر سفری دایم ار چه در حضری
ز ملک در حضری دایم ار چه بر سفری
نه جز بجود شتابی نه جز بدین کوشی
نه جز بفضل گرایی نه جز بحق نگری
شجاع بی حذری و امیر بی خللی
سوار بی بدلی و کریم بی مگری
ز لفظ پر لطفی و ز فضل پر طرفی
ز راستی خردی در معاشرت شکری
بپای تو نرسد هیچ سرو گر چه بلند
جز از خدای تو از هر چه هست بر زبری
فرو ستردی از دین نشان بدعت را
ز کعبه هم رقم قرمطی فرو ستری
همیشه تا نشود شمس با قمر یکسان
بیک روش نرود سال شمسی و قمری
سپه کشی و ملک باشی و عطا پاشی
جهان گشایی و دشمن کشی و نوش خوری
سرا و باغ تو آراسته بسرو بلند
چو سرو کاشغری و چو سرو غاتفری
خدای یار تو باد و جهان بکام تو باد
که صورت همه خیری و عالم صوری
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۹۲
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۰۳
بکرد با دل تو ای ملک وفا بیعت
بکرد با سیر پاک تو هنر پیمان
ز طبع و دست تو گیرد همی سخا حجت
ز خاطر تو نماید همی خطر برهان
بطاعت تو نیارد همی قضا غفلت
بخدمت تو نجوید همی قدر عصیان
بنور مدح تو گیرد همی ذکا زینت
بآفرین تو گیرد همی فکر سامان
بخیر مال ، ترا هست آشنا دولت
بسعد کام ، ترا هست راهبر دوران
ز هیبت تو نگردد همی روا فکرت
ز همت تو نیابد همی گذر کیوان
ز سیرت تو برد زینت و بها حکمت
ز عادت تو پذیرد جمال و فر احسان
نجست یارد پیش تو اژدها وقعت
نکرد یارد پیش تو شیر نر جولان
تراست بر همه مردان پارسا منت
تراست بر همه گردان نامور فرمان
شدست کام تو بر کامۀ عطا صورت
شدست نام تو بر نامۀ ظفر عنوان
شدست بر کرم و فضل تو گوا فکرت
نکرد از خرد و فضل مختصر یزدان
ز تو نخواهد شد جاودان جدا ملکت
ز تو نخواهد شد هیچ زاستر ایمان
بود زمین عدوی ترا گیا شدّت
بود درخت حسود ترا ثمر خذلان
نکرد طبع تو هرگز بناسزا رغبت
نکرد رای تو هرگز ببد سیر فرمان
براستی برد از تو همی ضیا ملت
بفرّخی برد از تو همی اثر ایمان
همی کنند بنیکی ترا دعا امت
همی برند بشادی ز تو قبا فتیان
دهد بصحبت اعدای تو رضا محنت
کند بجان بداندیش تو نظر احزان
همی بجوید مهر ترا هوا رحمت
همی ببندد امر ترا کمر کیوان
گرفت با طرب سال تو بلاقلت
گرفت با شرف ماه تو حذر احسان
چنانکه سال نو آورد مر ترا نزهت
خجسته بادت امسال سر بسر کیهان
بکرد با سیر پاک تو هنر پیمان
ز طبع و دست تو گیرد همی سخا حجت
ز خاطر تو نماید همی خطر برهان
بطاعت تو نیارد همی قضا غفلت
بخدمت تو نجوید همی قدر عصیان
بنور مدح تو گیرد همی ذکا زینت
بآفرین تو گیرد همی فکر سامان
بخیر مال ، ترا هست آشنا دولت
بسعد کام ، ترا هست راهبر دوران
ز هیبت تو نگردد همی روا فکرت
ز همت تو نیابد همی گذر کیوان
ز سیرت تو برد زینت و بها حکمت
ز عادت تو پذیرد جمال و فر احسان
نجست یارد پیش تو اژدها وقعت
نکرد یارد پیش تو شیر نر جولان
تراست بر همه مردان پارسا منت
تراست بر همه گردان نامور فرمان
شدست کام تو بر کامۀ عطا صورت
شدست نام تو بر نامۀ ظفر عنوان
شدست بر کرم و فضل تو گوا فکرت
نکرد از خرد و فضل مختصر یزدان
ز تو نخواهد شد جاودان جدا ملکت
ز تو نخواهد شد هیچ زاستر ایمان
بود زمین عدوی ترا گیا شدّت
بود درخت حسود ترا ثمر خذلان
نکرد طبع تو هرگز بناسزا رغبت
نکرد رای تو هرگز ببد سیر فرمان
براستی برد از تو همی ضیا ملت
بفرّخی برد از تو همی اثر ایمان
همی کنند بنیکی ترا دعا امت
همی برند بشادی ز تو قبا فتیان
دهد بصحبت اعدای تو رضا محنت
کند بجان بداندیش تو نظر احزان
همی بجوید مهر ترا هوا رحمت
همی ببندد امر ترا کمر کیوان
گرفت با طرب سال تو بلاقلت
گرفت با شرف ماه تو حذر احسان
چنانکه سال نو آورد مر ترا نزهت
خجسته بادت امسال سر بسر کیهان
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۶
ای شریعت را قرار و ای مدیحت را مدار
شهریار بامداری پادشاه با قرار
دین و دانش را ز جبهۀ رای تو باشد فخور
جور و بخشش را ز هیجۀ راد تو باشد مدار
راح را هنگام لطف آموخت طبع تو شتاب
خاکرا فرحین عفو آموخت علم تو وقار
حمله بشتابد چو رجس رجس نشکیبد ز حمد
عزم و حلمت هر دو کو گویند بشتاب و بدار
برد خواند از خصایل برتر و این هر دو راست
بر بنانت اقتداء و بر بیانت افتخار
گر به اشنج لطف ورزی زو برویانی سخن
ور با خضر کینه توزی زو برانگیزی شرار
هرکجا ابیض نمایی غله برگیرد هوا
هرکجا باره دوانی ذله بردارد غبار
هم ترا زیبد که باشی فرس را خیرالجواد
هم ترا شاید که باشی علم را فخرالکبار
با وفاق تو برویاند همی کانون خرد
با خلاف تو پدید آرد همی سنجر قیار
ای سهامجدی که گر پرسند ازر کوه ستون
کانکه یاردبد که چون راح تواش بر دوقار
همت تو ملطفت را همچو شایح را رواج
خانۀ تو مملکت را همچو دین را ذوالفقار
با وجود این نشانیها بآواز بلند
در زمان گوید که آن فخرالمم خیرالکبار
یوسف الدین آنکه گر بر قیر تا بدرای او
همچنان گردد که نزدش مور باشد کم زمار
اردوان اعزاز و راحم جود و جمشید احتشام
لوحیا آیین و کیتر جاه و تقدیر اقتدار
ای ترا بر مجدیان از روی مجدت امجدی
وی ترا بر مفخران از روی طاعت افتخار
هر کجا لطفت علق گردد بهار اندر خریف
هر کجا عنفت سمر گردد خریف اندر بهار
گر زو افدا و فدی بینی زوفد خویش بین
ور ز خور روشنتری یابی زرای خود شمار
نزد رایت بیضۀ میخور بی پرتو چو قیر
نزد وفدت تپۀ بر جیس در پستی چو غار
وهم تو چون ذیل عطفت کم پذیرد گرد بخل
ذیل تو چون جیب عصمت برنگیر ز عدعار
با جنابت بی جلال آمد همی چرخ هزبر
با اجارت بی عیار آمد همی غم عیار
زشت آن گر بخشششت دارد همی در همبرت
زشت آن گر بیعتت دارد عدو در زینهار
رودت ناصح نوازت را چو فصلت بی نهاست
ابیض عبهر گدازت را چو رمحت آبدار
نحم و رجم زود عنفت را نیارم گفت میل
هر یکی گر چار گردند آخشیجان چهار
گر بصف اندر کنی آهوی اعتدرا حفاظ
ور بعنف اندر دهی محرور آهن را فشار
شمع ازین آهو زبون گردد چو از مسحی حمام
آب از آهن فرو بارد چو از بخشش نثار
سهم با بأس تو هار و حصن با سهم تو هیر
خضر با بد تو شمر و ضیم با بیض تو قار
با وقار و عزم و شمشیرت بصیر عجل و حرب
حمد حرص و حرص حمد و نور هر دو صحب شار
ور بحویی از هرام شمس سازی مرقشیش
ور بگویی از صبا تو و شبی سازی طرار
یک فراس از حبس تو و ز ضیق اعدا صد کرنگ
یک دو شاخ از کف تو وز ظن کیتر صد بهار
هر کجا رخشت دهد بر تو سعادین چو جلای
هر کجا شهوت کند سرعت رواحین چون کوار
از نواهت خالس را سد فوتیا بر میتیان
از نوات جبهت صد آزیون بر احمرار
آبی ای رخ ار مر تو بو ید شود حمش غلال
صص بی مهر تو باید شود بیشین ذخار
در تکلم چیست نیلت شاعی ایلوج سکن
در سخاوت چیست ابلت صفرۀ اکلیل بار
برنگردد آز را از تو اله هرگز بطن
بر سرسید عطایت تا نگردد چشم خوار
چیست دستت در سخاوت اخضر و خضر شمر
در شجاعت چیست بیضت ارقم نسرین قبار
آسمانرا در سهامت بر جشن نبود خشنود
زانکه مور او مرا عین است و مر این را عقار
قاف تا قاف جهان بر عقر جودت یک عقیق
پای تا فرق فلک بر آجنابت سلمشار
دشمنت بر شعر مکمخت ماند آهخته تیر
ناصحت درارم دولت مانده را احبحه سهار
نیست گردیدت جناب از بهر چه رو حاعدی
بر همیدست و همی بارد در ریر همه عار
دشمنت راندب بردار شهقه نامد برحدیم
تا بمعجز آمد درون این روزه را حالت گمار
رنج جیش از سمق صد غربال کم برآی
کاسمانرا حاجت صید جزا نبود بهار
اشجمال ای در بر قازبچه اندوختم
و انتباه ای در بر اندیشۀ اندر ختار
هفت اخضر نزد یک اشباح دستت نیم شبر
هفت اسپهپا نزدیک صمصامت بیضۀ سومنار
با علو حضرت تو بی علو آمد سهام
با توان اسود تو بی توان آمد عضار
یک بطالی از تو و از صد جشامی صد ستام
یک بر آویز از تو و از صد ترازی صد غمار
گر شهر برخیزد از ایام کوهان بر شهان
کاینچنین ایام را بهر شهر شخرت ایار
گر بعالم در بود شیروی نبود جز که حزم
دشمن خدو خزان افهورای شهریار
ای ترا بر هر که هست از سروران سرور شدی
وی ترا بر هرچه هست از شهر باران شهریار
با یکی خاصه ز نافت سهل باشد شهرقی
با یکی نیمه زهانت سهل باشد انتمار
گر ز تو فرمان بود تیزی بزآرد حسن باغ
ور زتو باغی آیی بر آرد فتح کار
سیحه از رای تو با اندر قهر صرصهال
حمد از حلم تو بار حیلولم عیار
می نمیگویم که با کین تو با غم هم شکست
این همی گویم ناعم اندرو به ز انضمار
ملک را آرا بود از تیغ برق آسای تو
قفعلو از بد اشارت همی مهن تبار
ارقم رمح ترا اعجاز بیضای قرین
بختم بختم ترا اقبال یزدی مبار
شهریار بامداری پادشاه با قرار
دین و دانش را ز جبهۀ رای تو باشد فخور
جور و بخشش را ز هیجۀ راد تو باشد مدار
راح را هنگام لطف آموخت طبع تو شتاب
خاکرا فرحین عفو آموخت علم تو وقار
حمله بشتابد چو رجس رجس نشکیبد ز حمد
عزم و حلمت هر دو کو گویند بشتاب و بدار
برد خواند از خصایل برتر و این هر دو راست
بر بنانت اقتداء و بر بیانت افتخار
گر به اشنج لطف ورزی زو برویانی سخن
ور با خضر کینه توزی زو برانگیزی شرار
هرکجا ابیض نمایی غله برگیرد هوا
هرکجا باره دوانی ذله بردارد غبار
هم ترا زیبد که باشی فرس را خیرالجواد
هم ترا شاید که باشی علم را فخرالکبار
با وفاق تو برویاند همی کانون خرد
با خلاف تو پدید آرد همی سنجر قیار
ای سهامجدی که گر پرسند ازر کوه ستون
کانکه یاردبد که چون راح تواش بر دوقار
همت تو ملطفت را همچو شایح را رواج
خانۀ تو مملکت را همچو دین را ذوالفقار
با وجود این نشانیها بآواز بلند
در زمان گوید که آن فخرالمم خیرالکبار
یوسف الدین آنکه گر بر قیر تا بدرای او
همچنان گردد که نزدش مور باشد کم زمار
اردوان اعزاز و راحم جود و جمشید احتشام
لوحیا آیین و کیتر جاه و تقدیر اقتدار
ای ترا بر مجدیان از روی مجدت امجدی
وی ترا بر مفخران از روی طاعت افتخار
هر کجا لطفت علق گردد بهار اندر خریف
هر کجا عنفت سمر گردد خریف اندر بهار
گر زو افدا و فدی بینی زوفد خویش بین
ور ز خور روشنتری یابی زرای خود شمار
نزد رایت بیضۀ میخور بی پرتو چو قیر
نزد وفدت تپۀ بر جیس در پستی چو غار
وهم تو چون ذیل عطفت کم پذیرد گرد بخل
ذیل تو چون جیب عصمت برنگیر ز عدعار
با جنابت بی جلال آمد همی چرخ هزبر
با اجارت بی عیار آمد همی غم عیار
زشت آن گر بخشششت دارد همی در همبرت
زشت آن گر بیعتت دارد عدو در زینهار
رودت ناصح نوازت را چو فصلت بی نهاست
ابیض عبهر گدازت را چو رمحت آبدار
نحم و رجم زود عنفت را نیارم گفت میل
هر یکی گر چار گردند آخشیجان چهار
گر بصف اندر کنی آهوی اعتدرا حفاظ
ور بعنف اندر دهی محرور آهن را فشار
شمع ازین آهو زبون گردد چو از مسحی حمام
آب از آهن فرو بارد چو از بخشش نثار
سهم با بأس تو هار و حصن با سهم تو هیر
خضر با بد تو شمر و ضیم با بیض تو قار
با وقار و عزم و شمشیرت بصیر عجل و حرب
حمد حرص و حرص حمد و نور هر دو صحب شار
ور بحویی از هرام شمس سازی مرقشیش
ور بگویی از صبا تو و شبی سازی طرار
یک فراس از حبس تو و ز ضیق اعدا صد کرنگ
یک دو شاخ از کف تو وز ظن کیتر صد بهار
هر کجا رخشت دهد بر تو سعادین چو جلای
هر کجا شهوت کند سرعت رواحین چون کوار
از نواهت خالس را سد فوتیا بر میتیان
از نوات جبهت صد آزیون بر احمرار
آبی ای رخ ار مر تو بو ید شود حمش غلال
صص بی مهر تو باید شود بیشین ذخار
در تکلم چیست نیلت شاعی ایلوج سکن
در سخاوت چیست ابلت صفرۀ اکلیل بار
برنگردد آز را از تو اله هرگز بطن
بر سرسید عطایت تا نگردد چشم خوار
چیست دستت در سخاوت اخضر و خضر شمر
در شجاعت چیست بیضت ارقم نسرین قبار
آسمانرا در سهامت بر جشن نبود خشنود
زانکه مور او مرا عین است و مر این را عقار
قاف تا قاف جهان بر عقر جودت یک عقیق
پای تا فرق فلک بر آجنابت سلمشار
دشمنت بر شعر مکمخت ماند آهخته تیر
ناصحت درارم دولت مانده را احبحه سهار
نیست گردیدت جناب از بهر چه رو حاعدی
بر همیدست و همی بارد در ریر همه عار
دشمنت راندب بردار شهقه نامد برحدیم
تا بمعجز آمد درون این روزه را حالت گمار
رنج جیش از سمق صد غربال کم برآی
کاسمانرا حاجت صید جزا نبود بهار
اشجمال ای در بر قازبچه اندوختم
و انتباه ای در بر اندیشۀ اندر ختار
هفت اخضر نزد یک اشباح دستت نیم شبر
هفت اسپهپا نزدیک صمصامت بیضۀ سومنار
با علو حضرت تو بی علو آمد سهام
با توان اسود تو بی توان آمد عضار
یک بطالی از تو و از صد جشامی صد ستام
یک بر آویز از تو و از صد ترازی صد غمار
گر شهر برخیزد از ایام کوهان بر شهان
کاینچنین ایام را بهر شهر شخرت ایار
گر بعالم در بود شیروی نبود جز که حزم
دشمن خدو خزان افهورای شهریار
ای ترا بر هر که هست از سروران سرور شدی
وی ترا بر هرچه هست از شهر باران شهریار
با یکی خاصه ز نافت سهل باشد شهرقی
با یکی نیمه زهانت سهل باشد انتمار
گر ز تو فرمان بود تیزی بزآرد حسن باغ
ور زتو باغی آیی بر آرد فتح کار
سیحه از رای تو با اندر قهر صرصهال
حمد از حلم تو بار حیلولم عیار
می نمیگویم که با کین تو با غم هم شکست
این همی گویم ناعم اندرو به ز انضمار
ملک را آرا بود از تیغ برق آسای تو
قفعلو از بد اشارت همی مهن تبار
ارقم رمح ترا اعجاز بیضای قرین
بختم بختم ترا اقبال یزدی مبار