عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۱۵
بسط او از بسط آن سلطان بود
در میان اهل دل چون جان بود
از نسیم لطف او گلزار ما
همچو غنچه دایماً خندان بود
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۳۸
مظهر کامل است عبدالله
بر همه شامل است عبدالله
وصف او را کجا توانم کرد
سید کاملست عبدالله
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۳۹
نعمت الله به عشق حضرت شاه
خوش به ماهان نشسته همچون ماه
عارفانه به صدق می گوید
دائما لا اله الا الله
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۴۹
مظهر کامل است عبداللّه
بر همه شامل است عبداللّه
وصف او را کجا توانم کرد
سیّد کامل است عبداللّه
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۵۵
به هر چه می ‌نگرم نور طلعت شاه است
به هر طرف که روان می شوم همه راه است
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۵۸
به هر چه می نگرم نور طلعت شاه است
به هر طرف که روان می شوم همه راه است
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۶۷
پادشه روح است و ملکش چون بدن
یا رب این جان و بدن جاوید باد
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۸۴
قطب عالم خلیفهٔ بر حق
حضرت سیّدم بگو صدّق
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۴۰
شیراز که دریای معانی گذر است
یکتا گهرش عرفی صاحب نظر است
بس کز دو طرف ماه وشان می گذرند
هر کوچهٔ او شبیه شق قمر است
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۹۱
شاهی که فلک هم گهر او نشود
سنجیدن او به سعی بازو نشود
هم سایهٔ او نهند در کفه مگر
ور نه دو جهانش هم ترازو نشود
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۹۴
شاها نفسم باغ ثنا خواهد شد
عمر تو گلستان بقا خواهد شد
حیف از لب آستانهٔ دولت تو
کالوده به بوس لب ما خواهد شد
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
در ستایش شاه بودلف گوید
کنون ز ابر دریای معنی گهر
ببارم ، گل دانش آرم به بر
فزایم ز جان آفرین شاه را
که زیباست مر خسروی گاه را
شه ارمن و پشت ایرانیان
مه تازیان ، تاج شیبانیان
ملک بودلف شهریار زمین
جهاندار ارّانی پاک دین
بزرگی که با آسمان همبرست
ز تخم براهیم پیغمبرست
فروغست رایش دل و دیده را
پناهست دادش ستمدیده را
نبشتست بخت از پی کام خویش
به دیوان فرهنگ او نام خویش
به فرّش توان رفت بر مشتری
به نامش توان بست دیو و پری
تن و همتش را سرانجام برست
که آنجا که ساقش زحل را سرست
به صد لشکر اندر گه رزم و نام
نپرسید باید ز کس کاو کدام
چنو دست زی تیغ و ترکش کشید
که یارد به نزدیک تیغش چخید
اگر خشتی از دستش افتد به روم
شوندش رهی هر کز آن مرز و بوم
برد سهم او دل ز غران هژبر
کند گرد او خشک باران در ابر
به دریا بسوزد ز تف خیزران
چنو زد نوند سبک خیز ران
اگر بابت روم کین آورد
به شمشیر بت را به دین آورد
جهان را اگر بنده خواند ز پیش
ز بهرش کند حلقه در گوش خویش
ز گردون چنان کرد جاهش گذار
کز او نیست برتر به جز کردگار
فرستست خشتش به گاه پیام
نبردش نویدست و کشتن خرام
عقابیست تیرش که در مغز و ترگ
بچه فتح باشد ورا خایه مرگ
سپه را که چون او سپه کش بود
چه پیش آب دریا ، چه آتش بود
زمینی که شد جای ناورد اوی
کند سرمه در دیده مه گرد اوی
برون از پی دینش پیکار نیست
برون از غراش ایچ کردار نیست
چلیپاپرستان رومی گروه
چنانند از او وز سپاهش ستوه
بدارند روز و شب از بس هراس
به هر کوه دیده ، به هر دیر پاس
ستون سپهر روان رأی اوست
سر تخت بخوان جوان جای اوست
چنانست دادش که ایمن به ناز
بخسبد همی کبک درپّر باز
شود در یکی روزه ده بار بیش
به پرسیدن گرگ بیمار میش
چو خواهندگان دید شادی کند
فزون زان که خواهند رادی کند
دو دستش تو گویی گه کین و مهر
یکی هست دریا و دیگر سپهر
درین موجها گوهر و جود نم
در آن ماه تیغ و ستاره درم
کز آن گوهر و زر که را داد پیش
به یک ره گر آری از و کم و بیش
بدین کرد شاید نهان آفتاب
بدان شاید انباشت دریا و آب
که را راند خشمش فتد در گداز
که را خواند جودش برست از نیاز
چنو تاج و اورنگ را شاه نیست
جز او چرخ فرهنگ را ماه نیست
ز هر افسری برتر ست افسرش
ز هر گوهری پاکتر گوهرش
هماییست مر چرخ را فّر اوی
که شاهی دهد سایهٔ پّر اوی
به چوگان چو برداشت گوی زرنگ
ز بیمش بگردد رخ مه زرنگ
کمندش چو از شست گردد رها
تو گویی که برداشت ابر اژدها
ز هامون شب تیره بر چرخ تیر
کند رشته در چشم سوزن به تیر
چو مالد به زه گوشهای کمان
بمالد به کین گوش گشت زمان
به باد تک اسپش به خاور زمین
کند غرق کشتی به دریای چین
تف تیغش از هند شب کرد بوم
کند باز قنذیل رهبان به روم
نه کس را بود فرّه و جود او
نه فرزند چون میر محمود او
شهی مایهٔ شاهی و سروری
بزرگی ز گوهر به هر گوهری
گرد زیب از او نامداری همی
دهد بوی از او شهریاری همی
دل اختر از جان هوا جوی اوست
زبان زمانه ثناگوی اوست
سخنهاش درّست و دانش سرشت
خبرهاش هریک چراغ بهشت
چو خرسند بد خوب کاری کند
چو خشم آیدش بردباری کند
به نیزه مه آرد ز گردون فرود
به ناوک به کیوان فرستد درود
ز دریا کند در تف تیغ میغ
ز باران خونین کند میغ تیغ
روا باشد این شاه را ماه تخت
که فرزند دارد چنان نیکبخت
برادرش چون ماه آن پاکزاد
براهیم بن صفر با فر و داد
پناه جهان خسرو ارجمند
دل گیتی امید تخت بلند
بزرگی که اختر گه مهر و خشم
به فرمان او دارد از چرخ چشم
بهی در خور تخت او روز بار
زهی از در بخت او روزگار
ز شمشیر او لعل جای کمین
بریزد ز کف زر به روی زمین
سزد گر کشد بر مه این شاه سر
که زینسان برادر وز آنسان پسر
نه زین شاه به در خورگاه بود
نه کس را به گیتی چنان شاه بود
نبینی ز خواهنده و میهمان
تهی بارگاه ورا یک زمان
همی هرکه جایی فتد در نیاز
بدین درگه آیند تازان فراز
رسد هر که آید هم اندر شتاب
به خوان و می و خلعت و جاه و آب
نه کس زین شهنشاه دل خسته شد
به بر هیچ مهمان درش بسته شد
هر آن کز غم جان و بیم گناه
به زنهار این خانه گیرد پناه
ز بدخواه ایمن شود وز ستم
چو از چنگ یوز آهو اندر حرم
اگر داد باید شهی هرچه هست
دهد این شه و ندهد او را ز دست
چنین باد تا جاودان نام او
مگر داد چرخ از ره کام او
همی تا بماند زمان و زمین
به فرمانش بادا هم آن و هم این
تن زندگانیش چون کدخدای
سلب روز و شب وین جهانش سرای
ز بالای تابنده ماه افسرش
ز پهنای گیتی فزون کشورش
جهان خرم از فر و اورند اوی
هم از میر محمود فرزند اوی
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
در خاتمت کتاب
شد این داستان بزرگ اسپری
به پیروزی و روز نیک اختری
ز هجرت براوبر سپهری که گشت
شده چارصد سال و پنجاه و هشت
چنان اندرین سعی بردم ز بن
ز هر در بسی گرد کردم سخن
بدان سان که بینا چو بیند نخست
بد از نیک زاین گفته داند درست
ز گویندگانی کشان نیست جفت
به خوشی چنین داستان کس نگفت
بدین نامه گر نامم آیدت رای
به دال اسد حرفِ دَه برفزای
چنین نامه ای ساختم پرشگفت
که هر دانشی زاو توان برگرفت
چو گنجی که داننده آرد برون
به اندیشه زاو گوهر گونه گون
چو باغی که از وی به دست خرد
گل جان چند وهم چون بگذرد
چو نخچیرگاهی پر از رنگ و بوی
که نخچیر دانش نهد دل در اوی
بهشتیست بومش ز کافور خشک
گیاهش ز عنبر، درختانش مشک
بسی حور بر گردش آراسته
از اندیشه دوشیزگان خاسته
ز پاکی روانشان، ز فرهنگ تن
ز دانش زبان و ز معنی سخن
سراسر ز مشک سیه طرّه پوش
هم از طبع گوینده و هم خموش
به گیتی بهشت ار ندیدست کس
بهشتی پر از دانش اینست و بس
که وهم اندر او چون بهشتی به جای
بیابد ز رمز آنچه آیدش رای
همه پرگل و سبزه و میوه دار
نگردد کم ارچند چینی ز بار
مر این نامه را من بپرداختم
چنان کز ره نظم بشناختم
بدان تا بود انس خواننده را
دعا گویدم گر مُرم زنده را
همی جستم از خسرو ره شناس
که نیکیش را چون گزارم سپاس
ازین نامه من بهتر و خوبتر
سزای تو خدمت ندیدم دگر
ز جان زاده رزند بیش از شمار
بیاراستم هریکی چو نگار
سراسر ز دست هنر خورده نوش
پدرشان خرد بوده و دایه هوش
همه غمگسارند خواننده را
ز دل دانش آموز داننده را
به تو هدیه آوردم از بهر نام
پذیر از رهی تا شود شادکام
چنان چون به شاهی ترا یار نیست
چو من خلق را نیز گفتار نیست
کنون تا دراین تن مرا جان بود
زبانم به مدح تو گردان بود
چو نیکو شد از جاه تو کار من
بیفروخت زین خلق بازار من
ز تو تا بود زنده دارم سپاس
که من با خرد یارم و حق شناس
همی تا بود هفت کشور به جای
مبادت گزندی ز فانی سرای
به داد و دهش کوش و نیکی سگال
ولی را بپرور، عدو را بمال
مبادت به جز داد کاری دگر
به از وی مدان یادگاری دگر
چو از داد پرداختی رادباش
وزاین هردو پیوسته دلشاد باش
که بهتر هنر آدمی را سخاست
سخا در جهان پیشهٔ انبیاست
سخاوت درختیست اندر بهشت
که یزدانش از حکمت محض کشت
ازآن شاخ دارد به دنیا گذر
نصیب آمد از وی ترا بیشتر
الا تا بود فرّ یزدان پاک
روندست گردون و استاده خاک
جهان را تو بادی شه نیک بخت
که ناهید تاجت بود، ماه تخت
دو چاکرت بر درگه از ماه و مهر
که دارند کارت روان در سپهر
دو اسپت شب و روز چونانکه راست
وز ایشان رسی هر کجا کت هواست
ز خسرو براهیم شاه زمین
نوازنده باشی چنان کز تو دین
شه خسروان باد محمود تو
دل و جان از او شاد و از جود تو
بدان ملک فرمانت هزمان دمان
که دشمنت را دوست پژمان روان
هزاران درود و هزاران سلام
ز ما بر محمد علیه السلام
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
خیرالکلام بعد کلام الملک العلّام فضیلة محمّدالنّبی المختار علیه‌السّلام، قال‌الله تعالی: انّ‌الله و ملائکته یصلّون علی النّبی یا ایهاالذین آمنوا صلواة علیه و سلموا تسلیما، و قال ایضا: انا ارسلناک شاهدا و مبشرا و نذیرا و داعیا الی‌الله باذنه و سراجا و منیرا، و قال‌الله تعالی: و ما ارسلناک الّا رحمة للعالمین، و قال النبی علیه‌السلام: انّا اوّل الانبیاء خلقا و آخرهم بعثا، و قال علیه‌السّلام: انا خاتم الانبیاء و لانبیّ بعدی و قال علیه‌السّلام: کنت نبیّا و ادم بین‌الماء والطین، و قال صلّی‌الله علیه و سلم حکایة عن‌الله سبحانه و تعالی انّه قال عزّوجل خطاباً له: لولاک لما خلقت الافلاک، و قال علیه‌السّلام انا سیّد ولد آدم ولافخر، و آدم و من دونه تحت لوائی یوم‌القیمة ولافخر.
احمدِِ مرسل آن چراغ جهان
رحمت عالم آشکار و نهان
آمد اندر جهان جان هرکس
جان جانها محمّد آمد و بس
تا بخندید بر سپهر جلی
آفتابِ سعادتِ ازلی
نامد اندر سراسر آفاق
پای مردی چنوی بر میثاق
آن سپهرش چه بارگاه ازل
آفتابش که احمدِ مرسل
آدمی زنده‌اند از جانش
انبیا گشته‌اند مهمانش
شرع او را فلک مسلّم کرد
خانه بر بام چرخ اعظم کرد
اندر آمد به بارگاه خدای
دامن خواجگی کشان در پای
پیش او سجده کرده عالم دون
زنده گشته چو مسجد ذوالنون
زبدهٔ جانِ پاکِ آدم ازو
معنی بکر لفظ محکم ازو
جان عاقل جهان بدو دیده
زانش بر جان خویش بگزیده
انبیا ریخته هم از زر اوی
هرچه‌شان نقد بود بر سرِ اوی
تا شب نیست صبح هستی زاد
آفتابی چون او ندارد یار
همه شاگرد و او مدرسشان
همه مزدور و او مهندسشان
او سری بود و عقل گردن او
او دلی بود و انبیا تن او
دل کند جسم را به آسانی
میزبانی به روح حیوانی
کوشکش در ولایت تقدیس
صحن او بام خانهٔ ادریس
آستانِ درش به روضهٔ انس
بوده بستان روح روح‌القدس
کرده با شاه پرِّ طاوسی
جلوه در بوستان قدوسی
جان او خوانده پیش از آمد رق
ابجد لم یزل ز تختهٔ حق
سِرّ او سورهٔ وقا خوانده
دل او مرکب صفا رانده
گوی بربوده دست منقبتش
پای بر سر نهاده مرتبتش
عالم جزو را نظام بدو
غرض نفس کل تمام بدو
قدمش را ازل بپیموده
بودهٔ کلِّ کون و نابوده
داده اِشراف بر همه عالم
مر ورا کردگار لوح و قلم
قدمش در ازل نفرسودست
ندمش در ابد نیاسودست
علم او میزبان عالم داد
شرع او شحنهٔ خدای آباد
آمد از رب سوی زمین عرب
چشمهٔ زندگانی اندر لب
هم عرب هم عجم مسخّر او
لقمه خواهان رحمتِ درِ او
قابلی چون عتیقش اندر بر
قاتلی همچو حیدرش بر در
فیض فضل خدای دایهٔ او
فرّ پِرّ همای سایهٔ او
چرخ پر چشم همچونرگس تر
عقل پر گوش همچو سیسنبر
جان او دیده ز آسمان قِدم
زادنِ عقل و آدم و عالم
بلکه از عقل بیشتر دل او
دیده صنع خدای در گِل او
گفته او را به وقت وحی و وجل
جبرئیل امین که لاتعجل
بوده چون نقش صورت خویشش
ماجراهای غیب در پیشش
هست کرده ز لطف و نور گُلشن
شرق و غرب ازل درون دلش
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
اندر کرامت نبوّت
گر ملک دیو شد گه آدم
دیو در عهد او ملک شد هم
هیچ سائل به خُشندی و به خشم
لا در ابروی او ندیده به چشم
نو بیننده درّ گوینده
جز از آن در نجسته جوینده
کفر اشهاد کرده بر مویش
عقل دریوزه کرده از کویش
خاکْ پاشان فلکْ نگار از وی
نیم‌کاران تمام کار از وی
لب و دندان او به منع و عطا
بوده دندانهٔ کلید سخا
لب او کرده در مسالک ریب
روی دلها سوی دریچهٔ غیب
خلق را او ره صواب دهد
سایه را مایه آفتاب دهد
شرفش بهر قال و قیلی را
دحیه کردست جبرئیلی را
جبرئیل از کرامتش در راه
بر مَلک جمله گشته شاهنشاه
چشم روشن شده ز وی آدم
جان او از چنو پسر خرّم
متفرّد به خطّهٔ ملکوت
متوحّد به عزّت جبروت
طیب ذکرش غذای روح مَلک
طول عمرش مدار دور فلک
قدر او بام آسمان برین
خلق او دام جبرئیل امین
تحفه‌ای بوده از زمان بلند
زاده و زبدهٔ جهان بلند
پدرِ ملک‌بخش عالم اوست
پسرِ نیکبخت آدم اوست
آدم از وی پسر پدر گشته
وز نجابت ورا پسر گشته
جان او بر پریده ز آب و ز گل
دوست را دیده از دریچهٔ دل
دور کن در زمان فزون ز گُلش
شرق و غرب ازل درون دلش
خلق از او برگفته عزّ و شرف
او چو دُر بود و انبیا چو صدف
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
ذکر تفضیل پیغمبر ما علیه‌السّلام بر سایر انبیاء
از همه انبیا چو بخشش رب
یک تنست و همه‌ست اینت عجب
خلق او از نفیس‌تر موکب
عِرق او در شریفتر منصب
از پی صورتِ دل و جانش
پیش حکم خطاب و فرمانش
نقش پر چشم همچو نرگس‌تر
عقل پر گوش همچو سیسنبر
سیل نامد نهال کن‌تر از او
مرغ نامد قفص شکن‌تر ازو
همتش الرفیق الاعلی جوی
عزّتش لانبیّ بعدی گوی
شیخ را ساز و سوز داده چو شاب
خاک را آبروی داده چو آب
او ورا بنده بوده از سرِ جد
همه عالم ز پای او مسجد
رو که تا دامن ابد نیکو
کس نبیند به چشم خود چون او
در جهانی فگنده آوازه
با خود آورده سنّتی تازه
گشته ادیان خلق سیرت او
نیست ادراک بر بصیرت او
رشد قومی برای حق جویان
اهد قومی ز خوی خوش گویان
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
اندر صفات پیغامبر علیه‌السلام
برده بر بام آسمان رختش
سایهٔ بخت و پایهٔ تختش
صورتی را که بود اهل قبول
کردش از صورت طلب مشغول
نسبت از عقل آن جهانی داشت
هم معالی و هم معانی داشت
دنیا آورده در قدم او بود
غرض حکمت قِدم او بود
کعبهٔ بادیه عدم او بود
عالم علم را علم او بود
در جبلت جلالت او را بود
با رسالت بسالت او را بود
در رسالت تمام بود تمام
در کرامت امام بود امام
چمنی با کمال بی‌شرکی
شجری پر ز برگ بی‌برگی
روی او خوب و رای او ثاقب
ازلش خوانده حاشر و عاقب
صحن او شرع و عقل او صاحی
خوانده محیی اعظمش ماحی
صیت صوتش برفته در عالم
نه پرش بوده در روش نه قدم
وصف این حال مصطفی دارد
بوی خوش بال و پر کجا دارد
صاد و دال آب داد صادق را
عین و شین عشوه داد عاشق را
هرچه از تر و خشک بوی آورد
این سپید سیاه روی آورد
کشته و زاده‌اند ارکانش
پدر عقل و مادر جانش
مایه و سایهٔ زمین او بود
گوهر شب چراغ دین او بود
مفخر جمله انبیا او بود
خسر میر مرتضی او بود
از دورن رفتنش نداشته باز
پرده‌دار سرای پردهٔ راز
چون برآمد ز شاهراه عدم
نو رهی خواست مصطفی ز آدم
آدمش نورهی چو پیش کشید
جان او جان اصفیا بخشید
منهج صدق در دو ابرو داشت
مدرج عشق در دو گیسو داشت
دید آدم که مایه‌دار قدم
مردمی می‌زند ز عشق دم
عقل کل زو گرفته حکمت و رای
سایه از آفتاب یابد پای
پیش آن کو ز اصل بد خود بود
بسته چشم و گشاده ابرو بود
شرع رادست عقل کی سنجد
عشق در ظرف حرف کی گنجد
آنکه شب را سپید داند کرد
از تن عقل برنیارد گرد
چیست جز شرع او به خانهٔ راز
بر قبای بقا طِراز طَراز
رخ او میزبان صادق بود
زلفش اجری ده منافق بود
بود بهتر ز جملهٔ عالم
بود خشنود ازو بدو آدم
رخ و زلفش صلاح عالم بود
خَلق و خُلقش وجود آدم بود
غرض او بُد ز گردش عالم
خوانده او و طفیل او آدم
یافت تشریف سجدهٔ ملکوت
نیز تشریف بذر قوت به قوت
زان دل زنده و زبان فصیح
دل یارانش چون وثاق مسیح
جمله یاران او ز دانش و علم
کیسه‌ها دوخته ز حکمت و حلم
تا نبیند ز سائلان تشویر
همه پیش از نیاز گفته بگیر
زان درختی که بیخ تبجیلست
شاخ تنزیل و میوه تاویلست
مولدش بر دعای مظلومان
موردش بر ندای معصومان
زاد کم توشگان قناعت او
قوّت امتان شفاعت او
ملتبس درد انبیا ز گلش
مقتبس نور اولیا ز دلش
اول روز دین شهنشاه او
آخر روز جان دلخواه او
خلقتش بر صلاح بخل و نثار
خلق را نیش بخش و نوش گوار
زو فلک‌وار مسجد و مؤمن
زو کنشت و کلیسیا ایمن
همه سادات دین ازو مرحوم
همه نامحرمان ازو محروم
مرشد طبع سوی عقل از می
داعی عقل سوی رشد از غی
چون محمّد بگفتی ای درویش
شو به نزدیک عقل دوراندیش
تا ترا عقل هم ز روی صواب
پشت پایی زند مگر در خواب
گویدت معنی محمّد راست
محو و مدّست و هر دو برّ و عطاست
محو کفر از سرای پردهٔ دین
مدّ اطناب شرع تا پروین
هم ستاننده از که از احمق
هم دهنده به که به صاحب حق
آنکه را از غذای او نورست
از غذای زمانه مهجورست
نقش نامش به گاه دانش و رای
از در غیب و ریب قفل گشای
خلق بندهٔ خدای و چاکر او
قبله‌شان او و قُبله بر در اوی
هرکه یک دم نبوده بر خوانش
عقل او خون گرسته بر جانش
طینتی نه ازو مخمّرتر
سالکی نه ازو مشمّرتر
اوست بر کفر چون گرفت شتاب
نور توزی گداز چون مهتاب
ملک دین را معین و ناصر اوست
تخت اشراف را عناصر اوست
در ره مصلحت مکرّم اوست
در طریق خدا معظّم اوست
هرگز از بهر ملک و ملک نجس
پای بند هوا نبوده چو خس
از همه خلق و از همه اغیار
چشم بردوخته چو باز شکار
از پی شرع در جهان خدای
جان خاموش او زبان خدای
نه زبانی که گوشتین باشد
بل زبانی که گوش تین باشد
نطق در گوش عاریت باشد
قلب تین چیست کو نیت باشد
نیت پاک چون ز دل خیزد
نقطهٔ شرک را برانگیزد
معنی گل ز تین چو حاصل شد
اندرونش چو جان همه دل شد
چون همه دل گرفت و شافی شد
گوش او پر ز شیر صافی شد
روی او چون به قلب تین باشد
رای او در عمل متین باشد
جان گل پیر می‌شود ز قعود
خون دل شیر می‌شود به صعود
بازگشتم به نعت سید قاب
برگرفتم ز روی دعد نقاب
تو ازو همچو شیر در بیشه
من ازو همچو دل در اندیشه
دل ز اندیشه روشن و عالیست
بیشهٔ دین ز شیر شر خالیست
فکرت اندر صنایع صمدی
در نبوت ودایع احدی
گرچه در خَلق شکل گوساله است
به ز تکرار و ذکر صد ساله است
اخترش قهرمان راه ملک
عصمتش پاسبان شاه فلک
دست گرد جهان برآورده
هرچه جز حق همه هدر کرده
فهمش اندر بصیرت امکان
برتر است از قیاس و استحسان
منبع رعب درد و بازو داشت
منهج صدق در دو ابرو داشت
هرکه بگرفت پای اهل بصر
هرگز از ذلّ نیاید اندر سر
چون سوی راه بیخودی پوید
نقش خود زاب روی خود شوید
نزد آن خواجهٔ جهان نهفت
رفتم و دید و بازگشت و بگفت
نه چنان رو که شیر در بیشه
آن چنان رو که دل در اندیشه
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
ستایش ابوبکر صدیق رضی‌الله عنه
ذکر ابی‌بکر الصدیق الاطهر الشیخ الاکبر الوزیر الانور الضجیع الاقمّر العتیق الازهر الصاحب فی‌الغار المؤتمن فی‌الشدائد والاسرار المنفق لرسول‌الله اربعین الفـ دینار حبیب حبیب‌الملک الجبار الذی انزل الله تعالی فی‌شأنه: والذی جاء بالصدق و صدّق به اولئک هم‌المتقون، و قال النّبی صلّی‌الله علیه و سلم: هذا سید کهول اهل الجنّة من‌الاولین والآخرین الاالنبیین والمرسلین، و قال علیه‌السلام: انت عتیق‌الله من‌النار فسمی عتیقا، و سئل الجنید عن قول النبی صلی‌الله علیه و آله و سلم لابی بکر: انت عتیق‌الله من‌النار لم سمی عتیقا قال: لانه عتیق من مشاهدة الکونین لایشاهد مع‌الله غیرالله، و قال علیه‌السلام: لو وزن ایمان ابی‌بکر بایمان اهل الارض لرجح، و قال علیه‌السلام: لاتبک یا ابابکر ان من امّن‌الناس علی ماله و صحبته ابابکر و قال عم: ولو کنت متخذا من امتی خلیلا لاتخذت ابابکر خلیلا ولکن مودّة الاسلام و اخوّته، ولایبقی فی‌المسجد باب الا سد الا باب ابی‌بکر، و قال حسّان‌بن ثابت فی‌النبی و ابی‌بکر و عمر علیه‌السلام و رضی‌الله عنهما.
ثلثة برزوا بفضلهم
نصرهم ربهم اذا نشروا
فلیس من مؤمن له بصر
ینکر تفضیلهم اذا ذکروا
عاشوا بلا فرقة ثلثهم
واجتمعوا فی‌الممات فاقبروا
و قال صلی‌الله علیه‌وسلم: انا مدینة الصدق و ابوبکر بابها. و قال: من احب ابابکر فقد اقام الدین.
آفتاب کرم چو در دربست
قمر نائبان کمر دربست
چون نهفت آفتاب دین را غرب
کرد ماه خلافت آخُر چرب
خواجهٔ با خلاص و با اخلاص
جانش آزاد کرد مجلس خاص
در سرای سرور مونس و یار
ثانی اثنین اذهما فی‌الغار
از زبان صادق و ز جان صدیق
چون نبی مشفق و چو کعبه عتیق
بوده از پاشنه طریقت سای
پیش جان رسول مار افسای
همهٔ خویش کرده در کارش
همه او گشته بهر دیدارش
بوده با ذات عشق پروردش
همره و هم مزاج و هم دردش
حرف بگذاشته چو دل سخنش
پوست بفگنده همچو مار تنش
هرچه حق بر دل محمّد خواند
برد و در باغ جان او بنشاند
چون نهال نهاد او برجست
غنچه بگشاد و میوه عقد ببست
هریکی شاخ میوه‌دار فره
نام آن میوه‌ها و صدق به
جبرئیل آمده برِ مهتر
به عیادت ز حق پیام‌آور
کای محمّد ز بهر خاست و نشست
در دندان خواجه بهتر هست
مهترش گفت چون ز خود بگریخت
وحی در جام جانم آنچه بریخت
که نه من آن شراب از سینه‌اش
ریختم بهر عهد دیرینه‌اش
بل به فرمان حق به استحقاق
ریختم نز ره ریا و نفاق
پیش از اسلام قابل دین بود
پیش از این رمزها سخن این بود
صدق او از پی سلامت راه
بوده ساحرشناس و کاهن‌کاه
بوده بر شه ره امانت و حدق
قدم صدق را به مقعد صدق
برفشاند به عشق عقل نوی
در قدوم رکاب مصطفوی
از نبوّت به جان ستاننده
هم پذیرنده هم رساننده
مشورت را وزیر پیغمبر
روز خلوت مشیر پیغمبر
انس با وی گرفته روح رسول
زانکه بُد فارغ از طریق فضول
جان فدا کرده بود در ره دین
زانکه بُد از نخست آگه دین
کرده بود انتظار خسرو شرع
بر دلش تافت زود پرتو شرع
سوی دل مصطفای آزاده
صدق او را دریچه بگشاده
سوی میدان سرِ پیمبر او
همه درها ببسته جز درِ او
جز عطیّت نبود حاصل او
تا چه دل داشت یارب آن دل او
شمع دین بود مصطفی جانش
جان بوبکر بود پروانش
زآنچه امّت ندیده یزدانش
هیچ ایمان‌پذیر چون جانش
پیش دین بنده هوش او بوده است
حلقه در گوش گوش او بوده است
گر دلش را وفا ندادی جوش
کس نبودی زبان دین را گوش
قابل صدق و قایل ایمان
عامل علم و حامل قرآن
درد دل را به سینه درمان او
خوان دین را نخست مهمان او
آنچه بشنید زود باور داشت
شرع را هفت عضو درخور داشت
جد صدقش به گوش مرد و ستور
کرده آواز غول را پی گور
خواجهٔ با وقار و آهسته
دست صدقش شکسته را بسته
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
فی قربته و حق صحبته مع رسول‌اللّٰه
چون زدی کوس شرع روح امین
چشم بر گوش او نهادی دین
به نبی او ز جان شایسته
در دهان دل نمود چون پسته
قد او در رضای یزدانی
جست پیراهن مسلمانی
بوده چندان کرامت و فضلش
که لوالفضل خوانده ذوالفضلش
داده قرض از نهادهٔ دل و دین
هست من ذاالذی گواه براین
حکم من ذاالذی شنیده به گوش
زده در پیش حکم خانه فروش
در یکی دفعه گاه ایثارش
داده وی چل هزار دینارش
داده اسباب و ملک و سهل و سلیم
کرده بهر خود اختیار گلیم
از دریچهٔ مشبّک ایمان
در تماشای روضهٔ رضوان
صدق او نقشبند زیب و فرش
درد او هرهم دل و جگرش
گشته پشمینه پوش روح امین
از پی حلق او به حلقهٔ دین
تخته شسته ز بهر شرع رسول
از الفـ با و تای عقل فضول
قفصی بوده سینهٔ صدّیق
عندلیبی درو به نام عتیق
دل خود چون به شرع او بربست
به نخستین دم آن قفص بشکست
گشت حاصل هرآنچه او مسؤول
نام کُل بر دلش نهاد رسول
عندلیب دلش چو بالا جَست
در درازای شرع پهنا گشت
عرش و شرع محمدی برِ او
هم در آن سینهٔ منوّر او
طول و عرضش چو شرع معلومست
زانکه مقلوب موم هم مومست
چون کمال و جمال او بشناخت
همهٔ خویش در رهش درباخت
دایهٔ دین بلایجوز و یجوز
سیر شیرش نکرده بود هنوز
که همی کرد بهر دمسازی
جان او با صفاش دل بازی
دین چو شمعی و مصطفی جانش
جان بوبکر بود پروانه‌اش
برده در دین حق خبر بر از او
یافته روز کین ظفر فر از او
کرده منشور را به خط بدیع
حق لیستخلفنهم توقیع
به خلافت چو دست بیرون کرد
رودهٔ اهل ردّه را خون کرد
خرد خویش را ز روی نیاز
قبلهٔ راز کرد و جای نماز
آن یکی و همه چو جوهر عقل
آن خداوند و بنده چون سرِِ عقل
سال و مه بوده در مرافقتش
جان فدا کرده در موافقتش
جد بوبکر بود دین را جاه
دین ز بوبکر یافت تاج و کلاه
صدق او میزبان ایمان بود
مصطفی هرچه خواست او آن بود
سوخت شاخ اعادت عادت
کند بیخ ارادت ردّت
ملک افتاده را به پای آورد
ملت رفته باز جای آورد
چون جدا خواست شد زکوة و نماز
بهم آورد هر دوان را باز
تازه زو شد زکوة و فرض صلوة
رکن اسلام شد مصون ز افات
برگرفت او به قوّت ایمان
شرک و شک را ز کسوت ایمان
عالمی قصد کافری کرده
او به نوبت پیامبری کرده
صورت و سیرتش همه جان بود
زان ز چشم عوام پنهان بود
دل عاقل به نام شد نه به نان
چشم عامی به تن شده نه به جان
چشم عاقل درون جان بیند
گوهر لعل چشم کان بیند
دست هر ناکسی بدو نرسد
پای هر سفله‌ای درو نرسد
چشم ایمان جمال او بیند
کور کی چهرهٔ نکو بیند
ای ندانسته حدق بوبکری
تو چه دانش ز صدق بوبکری
جان پر کبر و عقل پر مکرت
کی نماید جمال بوبکرت
تو بدین چشم مختصر بینش
چون توانی بدیدن آن دینش
چشم بوبکر بین ز دین خیزد
نه ز مکر و هوا و کین خیزد
حور صدر قیامتش خواند
رافضی قیمتش کجا داند
کرد بوبکر کار بوبکری
تو نه مرد عیار بوبکری
دشمنش را اجل دوان آرد
که هوا مر ورا هوان دارد
تا هوا هاویه نگار تو شد
مار و موش امل شکار تو شد
سر بریده چو بیند از خود سیر
گوید او با هزار شر اناخیر
رافضی را محلّ آن نبود
وانچه او ظن برد چنان نبود
تو نه مرد علی و عبّاسی
مصلحت را ز جهل نشناسی
کانکه ابلیس‌وار تن بیند
همه را همچو خویشتن بیند
او چه داند که تابش جان چیست
چه شناسد که درد ایمان چیست
آنکه جان بهر خاندان خواهد
کی علی را به جان زیان خواهد
از برای فضول و جاهلیی
ناز خواهد ز بغض چون علیی
آنکه نستد ز حق حلال فلک
کی به خود ره دهد حرام فدک
گر نه جانش اضافتی بودی
ورنه صدقش خلافتی بودی
مصطفی کی بدو سپردی ملک
یا ز حیدر چگونه بردی ملک
آنکه جان را ز صخر بستاند
کی ز بیم عدو فرو ماند
علیی کو کشد ز دشمن پوست
با چنین دشمنی نباشد دوست
تو بدین ترّهات و هزل و فضول
مر علی را همی کنی معزول
گر مداهن بود روا نبود
به خلافت تنش سزا نبود
ور بود عاجز و خبیر بود
پس منافق بود نه میر بود
مصلحت بود آنچه کرد علی
تو چرا سال و ماه پر جدلی
مکر و کبر و هوا برون انداز
تا دهد جانش مر ترا آواز
شد چو شیر خدای حرز نویس
رخت بر گاو بر نهد ابلیس
تا علی را چو تو ولی چکند
در هوا و هوس علی چکند
زین بد و نیک به گزین کردن
زشت باشد حدیث دین کردن
برگذشت او ز مبتدای قدم
در رسید او به منتهای همم
پیش او روفتند تا درگاه
حور و غلمان به جعد و گیسو راه
رافضی را بماند در گردن
جکجک و مرگ و جسک و جان کندن
بر براقی که مصطفی پرورد
رافضی رایضی چه داند کرد
بود بوبکر با علی همراه
تو زبان فضول کن کوتاه
آفرین خدای بی‌همتا
بر ابوبکر باد و شیر خدا
صورت صدقش از دریچهٔ فضل
دیده فاروق را به علم و به عدل
هر دو مهتر برای دین بودند
در سیادت سزای دین بودند
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
ستایش امیرالمؤمنین عثمان رضی‌اللّٰه عنه
ذکر الشهید القتیل المظلوم ابی عمر عثمان‌بن عفان ذی‌النورین المکرم فی‌المنزلین ختن رسول‌اللّٰه صلی‌اللّٰه علیه‌ و سلّم باثنتین ام کلثوم و رقیة المبارکتین الکریمتین جامع القرآن الشاهد یوم‌التقی الجمعان الذی انزل‌اللّٰه سبحانه و تعالی فی شانه: امّن هو قانت آناء اللیل ساجدا و قائما یحذر الآخرة و یرجو رحمة ربّه، و قال النبی صلی‌اللّٰه علیه و سلّم فی حقه: عین‌الایمان عثمان‌بن عفان مجهز جیش‌العسرة، و قال ایضاً صلوات‌اللّٰه و سلامه علیه حکایة عن‌اللّٰه تعالی: استحییت من عثمان‌بن عفان، و قال الحیاء من الایمان و عثمان عین الحیاء، و قال علیه‌السّلام انا مدینة الحیاء و عثمان بابها.
گاه با عمر کرده نقص پدید
چون به حیدر رسید خود نرسید
آنکه بر جای مصطفی بنشست
بر لبش شرم راه خطبه ببست
آن ز لکنت نبود بود از شرم
زانکه دانست جانش را آزرم
چه عجب داری ار فگند سپر
شرم عثمان ز رعب پیغمبر
زانکه بُد جای احمد مرسل
از پی وعظ و از طریق مثل
گر رسد عقل سر در اندازد
ور رسد روح مایه دربازد
زانکه پیش وی از مهان جهان
نطق چون قطن گشت پنبه دهان
گفت عثمان چو بسته شد راهش
بگشاد از میان جان آهش
که مرا بر مقام پیغمبر
بی وی از عیش مرگ نیکوتر
گشت ایمن ره ممالک از او
سر به بر درکشد ملایک ازو
شرم و حلم و سخا شمایل او
هر سه ظاهر شد از مخایل او
این سه خصلت اصول را بنیاد
به دو دختر رسول را داماد
شد اقارب نواز درگه او
وآن اقارب عقاربِ ره او
شربت غم چو جان او بچشید
آن ستم از بنی‌امیّه کشید
تخم سدره اگر نورزیدی
جبرئیل از حیا بلرزیدی
سیرت داد را چو دد کردند
با چنین نیکمرد بد کردند
راستی از میانه بربودند
بی‌کرانه کژی بیفزودند
شامیانی که شوم پی بودند
اهل آزرم و شرم کی بودند
شوری اندر جهان پدید آمد
قفلشان بسته بی‌کلید آمد
عقل اگر چند صاحب روزیست
گفت یارب چه بی‌نمک شوریست
عقل کانجا رسید سر بنهد
روح کانجا رسید پر بنهد
عقل کانجا رسد چنان باشد
کیست عثمان که با زبان باشد
عین ایمان که بود جز عثمان
حجت این کالحیا من‌الایمان
دست مشاطهٔ پسندیده
کُحل شرمش کشیده در دیده
دایم از شرم صدر پیغمبر
ژاله و لاله با رخش همبر
شرم او را خدای کرده قبول
شده خشنود ازو خدا و رسول
مدد از خلق جشن عشرت را
عدّت از مال جیش عُسرت را
از پی ساز مصطفی شب و روز
بوده منفق کف و منافق سوز
به دل و عدل سرو آزادش
به دو چشم و چراغ دامادش
کرده در کار ملک و ملّت و ملک
درّ قران کشیده اندر سلک
دل و جان را عقیدهٔ عثمان
ساخته دُرج مصحف قرآن
سیرت و خلق او مؤکّد حلم
خرد و جان او مؤیّدِ علم
علم تنزیل مر ورا حاصل
دل او سرِّ وحی را حامل
صورتش خوب و نیّتش کامل
قابل صدق و عالم عامل
عاشق ذکر او لئیم و ظریف
جود او نکتهٔ وضیع و شریف
هم ز اسلاف مهتر آمده او
در کنارِ شرف برآمده او
دل و چشمش ز شوق در محراب
چشمهٔ آفتاب و چشمهٔ آب
در قرائت همه ثنا و ثبات
با قرابت همه حیا و حیات
بذل او پشتِ ملّت نبوی
شرم او روی دولت اموی
دل او با نبی موافق بود
نور جانش چو صبح صادق بود
شرم او کارساز خویشاوند
گرچه بد برد ازو رحم پیوند
شوخ چشمی زیان ایمانست
شرمِ دیده زبان ایمانست
در دویی عقل راست پیچاپیچ
چشم ایمان دویی نبیند هیچ
قابل آمد چو آینهٔ ایمان
پیش او بد همان و نیک همان
عقل جز نقد خیر و شر نکند
ورنه توحید بد بتر نکند
بد و نیک از درون چو برگیرد
دیو را چون فرشته بپذیرد
نه ز توحید بل ز شرک و شکیست
که به نزد تو دین و کفر یکیست
چشم افعی چو کرد علّت کور
پیش چشمش چه زمرد و چه بلور
ذل همان چاشنی‌شناس که عزّ
کایچ باطل نکرد حق هرگز
روی آیینه را که نبوَد زنگ
زنگ نپذیرد و نگیرد رنگ
هیچ کج هیچ راست نپذیرد
راست کج را به راست برگیرد
فتنه‌ای را که خاست در قصبه‌ش
از ذوالارحام بود و از عصبه‌ش
آن نه زو بود فتنه و کینه
زشت زنگی بود نه آئینه
خلق را آنچه عالی اندخسند
شرم و ایمانش عذرخواه بسند
خلق عالم هرآنکه نیک و بدند
همه در جستن هوای خودند
او همه نیک بود و نیک یافت
سوی یاران خویشتن بشتافت
آن جهان را بر این جهان بگزید
زانکه خود نیک بود نیکی دید
وای آنکس که سعی در خونش
کرد و این خواست رای ملعونش
زان چنان خون که خصم از وی تاخت
فسیکفیکهم خلوقی ساخت
سرِ او عمرو عاص داد به باد
سرّ او پیش دشمنان بنهاد
او ذوالارحام را گرامی کرد
طلب مهر و نیکنامی کرد
از دل خود نگه بدیشان کرد
تکیه بر اصل آب و گِلشان کرد
دل صادق بسان آینه‌ایست
رازها بیش او معاینه‌ایست
دشمنان را چو خویشتن پنداشت
بی‌غش و بی‌غل از محن پنداشت
بود وی با محمّدِ بوبکر
همچو بوبکر بی‌بد و بی‌مکر
بُد گرامی بسان فرزندش
عالیه خویش کرد و پیوندش
آنکه بوبکر را چو جان بودی
کی به فرزند او زیان بودی
دشمنان ساختند غایله‌ها
تا پدید آورند حایله‌ها
هرکه او بدگرست و بدکار است
گرچه زنده‌ست کم ز مردار است
بدگری کار هیچ عاقل نیست
دل که پر غایله‌ست آن دل نیست
خالق ما که فرد و قهارست
از حقود و حسود بیزار است
آفرین خدای عزّ و جل
باد بر وی به اوّل و آخر
بعد با عمرو حیدر کرّار
گشت بر شرع مصطفی سالار
ای سنایی به قوّت ایمان
مدح حیدر بگو پس از عثمان
با مدیحش مدایح مطلق
زهق الباطل است و جاء الحق